The place where heart isنویسنده : تهمینه کریمیتعداد فصل : 22 فصل خلاصه داستان :ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺍﺯ ﺁﻧﺠﺎﺋﯽ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﺸﻪ ﮐﻪ ﺭﺯﺳﻮﺍﺭ ﺑﺮ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﺍﺯ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﺍﻗﻮﺍﻡ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﻣﯿﺮﻩ .ﺭﺯ ﺗﮏ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﯾﮏ ﭘﺪﺭ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﺋﯽ ﻭ ﯾﮏ ﻣﺎﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺩﺍﺭ ﻓﺎﻧﯽ ﺭﺍ ﻭﺩﺍﻉ گفته اﻧﺪ . ﺭﺯ ﺩﺭ ۱۲ ﺳﺎﻟﮕﯽ ﻣﺎﺩﺭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﻭ ﻣﺎﺩﺭ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺑﺎ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﺁﻣﺮﯾﮑﺎﺋﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺧﻮﺩﺵ ﻃﺮﺩ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻩ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﺍﺷﮏ ﻭ ﺁﻩ ﺍﺯ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﯾﺎﺩ ﻣﯿﮑﺮﺩﻩ ﻭ ﺗﺎ ﺁﺧﺮﯾﻦ ﻟﺤﻈﻪ ﺣﯿﺎﺗﺶ ﻫﻢ ﻣﻮﻓﻖ ﺑﻪ ﺩﯾﺪﺍﺭ ﺍﻗﻮﺍﻣﺶ ﻧﻤﯿﺸﻪ .ﭘﺪﺭ ﻫﻢ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﻗﻠﺒﯽ ﻭ .. ﻓﻮﺕ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﻭ ﺍﺯ ﺭﺯ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺑﺮﮔﺮﺩﻩ ﻭ ﺳﺮﺍﻍ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺑﺮﻩ ... كلمات كليدى :رمان , رمان جايى كه قلب آنجاست , رمانى از تهمينه كريمى , اثر تهمينه كريمى , جايى كه قلب آنجاست , تهمينه , كريمى
فصل اولفکر می کنم سومین نفری بودم که بعد از کنترل بلیت قدم به داخل هواپیما گذاشتم . هوای داخل هواپیما بر خلاف هوای بیرون که سوز سردی داشت گرم ومطبوع بود خانم جوانی که بلیتم را کنترل می کرد برویم لبخند زد من هم سعی کردم همان کار را تکرار کنم اما نمی دانم موفق به انجام این کار شدم یا نه.هنوز مژه هایم از خیسی اشک به هم چسبیده بود و بر خلاف میلم مجبور بودم دماغم را پشت سر هم بالا بکشم . از اینکه مهماندار صندلی ام را نشانم داد بینهایت خوشحال شدم و بدون لحظه ای درنگ به همان سمت رفتم کوله پشتی ام را به روی صندلی گذاشتم و بار دیگر به سمت مهماندار برگشتم با دیدنم دوباره لبخند زد لبخندش زیبا بود درست مثل چشمان مشکی رنگ درشتش.وقتی مقابلش ایستادم او با خوشرویی لبخندش را تکرار کرد و گفت:Can I help you?سرم را تکان دادم و گفتم:Yes.Excuseme where is the Women`s room ?او سرش را تکان داد و در حالیکه با اشاره دست من را راهنمایی می کرد جواب داد:Keep Straight On.از او تشکر کردم و با عجله خودم را به دستشویی هواپیما رساندم مقابل آینه نگاهی به چهره رنگ پریده خودم انداختم هنگام خداحافظی با کاترین آنقدر گریه کرده بودم که چشمانم کاسه خون شده بود و می سوخت لب های خشک و تبدارم را با زبان خیس کردم و دستی به موهایم کشیدم شینیون ساده موهایم که به زحمت کاترین شکل گرفته بود در حال باز شدن بود موهای طلایی رنگم به قدری لیز و لخت بودند که به سختی می توانستم آنها را بسته و مرتب بالای سرم نگه دارم انجام این کار در نظر من معادل با سخت ترین کار دنیا بود همیشه این کاترین بود که با محبتی صادقانه و صبر و حوصله ای تمام نشدنی زحمت بستن و مرتب کردن گیسوان بازیگوش من را به عهده می گرفت و همیشه با این جمله کارش را تمام می کرد:آه عزیزم تو چقدر خوشگلی.خاطره کاترین بار دیگر اشک را در چشمانم نشاند و تصویرم را در آینه تارتر و محزون تر کرد بغض سمی که راه گلویم را بسته بود دست بردار نبود فقط گریه ای پر حرارت و داغ می توانست آرامش کند نه آن اشک های داغ و غریبانه من. با پشت دست اشکی را که از گونه ام در حال پایین آمدن بود پاک کردم و در تلاشی بی ثمر تصمیم گرفتم بغض لانه کرده در گلویم را به زور آب دهانم پایین بفرستم اما دریغ از یک قطره بزاق.دهانم خشک خشک بود گلویم به سوزش افتاد و چشمانم از هجوم بی تعارف اشک تیر کشید انگار تمام آب بدنم پشت آن پلک های خسته و متورم جمع شده بود.صدای مهماندار را شنیدم داشت به مسافران پرواز خوشامد می گفت باید سریعتر سر جایم بر می گشتم گیره را از موهایم باز کردم و در آینه پیش رویم به پایین سرازیر شدن آبشار طلایی گیسوانم چشم دوختم همین دو ماه پیش بود که کاترین به اندازه قد انگشت کوچکش از موهایم قیچی کرد اما به نظر من هنوز همان قدر بلند به نظر می رسیدند.در آن لحظه دلم نمی خواست به این فکر کنم که پاپا عاشق موهایم بود قبل از اینکه خاطرات گذشته فرصتی دوباره برای هجوم داشته باشند آبی به صورتم زدم دستی به موهایم کشیدم و آنها را با کش سری که لا به لای وسایل داخل کیفم داشتم محکم بستم پالتوی سفید رنگم را از تن در آوردم و روی ساعد دستم انداختم یقه بلوز آبی رنگم چروک شده بود از دو طرف آن را محکم کشیدم اما هیچ تغییری نکرد ولی من هم اهمیتی نمی دادم آنجا زیر موهایم پنهان بود دکمه بالایی یقه ام را بستم و بعد از کشیدن نفس عمیقی از آنجا خارج شدم .تمام صندلی های هواپیما پر شده بود لحظه ای همانجا ایستادم و برای پیدا کردن صندلی خودم سرک کشیدم. با راهنمایی یکی از مهماندارها جای خالی ام را پیدا کردم و بعد از تشکری کوتاه خودم را به آنجا رساندم کوله پشتی ام را به سختی در قفسه بالای سرم جا دادم و بالاخره سر جایم روی صندلی نشستم .صندلی من در آن ردیف ،دورترین صندلی از پنجره هواپیما بود و من بر خلاف همیشه از این بابت خوشحال بودم دلم نمی خواست رفتن و دور شدن را از آن دریچه کوچک به تماشا بنشینم. این بار با سایر دفعات فرق داشت این سفر راهی بود که من بالإجبار در پیش گرفته بودم این رفتن مثل رفتن های سابق نبود نه سفری کوتاه به))لس آنجلس (( بود و نه گذراندن تعطیلات چند روزه در ))بوستون((.رفتنی بود غریبانه وتلخ که من می بایست مطیعانه به آن تن میدادم به جایی می رفتم که فقط اسمی از آن می دانستم.اسمی که بارها آن را از زبان مادرم شنیده بودم.اسمی که بر زبان آوردنش همیشه برای او با اشکی غم آلود و آهی سوزناک همراه بود.ایران ، اين همان واژه اي بود که هميشه اشک مادرم را جاري مي ساخت و من از همان زمان که بچه ي کوچکي بودم احساس کردم که اين واژه را دوست ندارم واژه اي که مادرم را غمگين مي ساخت ))پس چرا بايد بر خلاف ميلم به جايي مي رفتم که هيچ دلبستگي به آن نداشتم؟ چرا پاپا.چرا؟ غمگينانه پلکهايم را به روي هم فشردم اما اشک هايم باز فاتحانه به روي گونه هايم لغزيدند سرم را به پشتي صندلي تکيه دادم دلم مي خواست بخوابم اما سرم به شدت درد مي کرد انگار کسي با بغض و نفرت هر چند ثانيه يکبارمشت گره کرده اش را بر فرق سرم مي کوفت.ته دلم خالي شد حالا هواپيما ديگر در آسمان بود و به سرعت راهش را از ميان ابرهاي سفيد مي شکافت و به سمت سرزميني دور و ناشناخته به پيش مي رفت.صداي مسافر بغل دستي ام را شنيدم گوش هايم تيز شد زبانش،زباني آشنا براي من بود فارسي صحبت مي کرد و من فارسي را به خوبي خود ايراني ها بلد بودم و از اين بابت احساس رضايت مي کردم هيچ دلم نمي خواست چون موجودي زبان نفهم در کشوري خارجي و در ميان مردماني بيگانه باحالتي گيج و ترحم بر انگيز به حرکت لب هايشان چشم بخشکانم در آن از اينکه به راحتي متوجه صحبت هاي آنها مي شدم حس عجيبي داشتم سالها بود که ديگر به آن بخش از آموخته هاي ذهنم روي خوش نشان نداده بودم شايد از بعد از مرگ ناگهاني و شوک بر انگيز مادر.اما حالا کلمات حتي بدون نياز به لحظه اي تفکر پشت سرهم برايم معنا مي گرفتند._اشکان فکر مي کني مامان لباسي رو که برايش گرفتم مي پسنده؟مرد جواني که کلافگي به وضوح در آهنگ صدايش پيدا بود در جوابش گفت:اَه اشتياق خفه ام کردي بس که اين سوألو اَزم پرسيدي.من چه مي دونم.من که تو دل مامان نيستم اگه بتوني يه کم صبر کني بالأخره مي فهمي. دختري که مرد جوان او را اشتياق صدا زده بود با لحن نگراني گفت:_آخه مي ترسم خوشش نياد تو که مي دوني چقدر مشکل پسنده. _تو که خودت اينو ميدونستي چرا بهش قول لباس دادي؟خوب يه چيز ديگه براش مي گرفتي._چه مي دونم يه هو از دهنم پريد. اشکان بار ديگر به حرف آمد و گفت:حالا کاريه که شده.زياد بهش فکر نکن مامان هميشه سليقه تو رو قبول داشته مطمئنم اين دفعه هم انتخابتو مي پسنده.اشتياق آهي کشيد و گفت:خدا کنه.
بعد از لحظه اي سکوت بار ديگر به حرف آمد و گفت: راستي يادم رفت بهت بگم مامان مي گفت خاله فخري اينام برگشتن تهران مثل اينکه قراره اين دفعه ديگه موندگار بشن مامان مي گفت خاله فخري آقاي معتمد رو مجبور کرده باغ شميران رو بفروشه و يه خونه تو نياوران بخره.فکرشو بکن .مکث کوتاهي کرد و گفت:به نظر تو کاراي خاله فخري زيادي تابلو نيست؟ متوجه منظورش نشدم جمله اش برايم نامفهوم بود شايد اشکان هم به شکلي ديگر متوجه منظور او نشده بود چرا که با لحن کنجکاوي پرسيد:منظورت چيه؟مي خواي بگي نميدوني؟چي رو. _ديگه خنگ بازي در نيار اشکان.همه عالم و آدم مي دونن که خاله فخري چه خوابي واست ديده اون از جريان گودباي پارتي ، اينم الأن.بدجوري با آغوش باز داره مياد به استقبالت._اينقدرخاله زنک نباش اشتياق.از تو که يه دختر تحصيل کرده اي بعيده. اشتياق با لحن دلخوري ناليد:اين طور فکر مي کني؟فکر مي کني که حرفام،حرفاي خاله زنکيه. اشکان با بد جنسي جواب داد:آره._خيلي خوب احمق جون تو رو تو قضاوت کردن آزاد مي زارم شايد روزي که خاله فخري جون که الهي قربونش برم اون دختر گنده دماغشو به ريشت بست نظرت در اين رابطه عوض بشه. اشکان با لحن پر شيطنتي جواب داد:خيالت راحت.خاله با تمام مهارتش نمي تونه چنين کاري بکنه._واقعاً ميشه بفرمائين چرا؟ اشکان با همان لحن پر شيطنت قبلي جواب داد:خيلي ساده است واسه خاطر اينکهمن اصلاً ريش ندارم.يعني دارما اما مجبورم به خاطر مسائل امنيتي از ته بزنمش اين طوري خاله فخري جون که الهي قربونش بري هم کاري از دستش برنمياد همين طور عمه بهجت يا مثلاً زن عمو شهلا._هيش تحفه نطنز.انگار راستي راستي باورت شده.نه داداش من وهم و خيال برت نداره که از اين خبرام نيست. اشکان با لحن کلافه اي گفت:کاش يه کم به فکت استراحت مي دادي اشتياق ،سرم رفت.بعد براي لحظاتي هر دو سکوت کردند اما اين سکوت زمان زيادي طول نکشيد.اشتياق باز به حرف آمد و گفت:بيچاره دختر مردم.خوبه چشماش بسته است وگرنه تا حالا صد دفعه به جاي تو از رو رفته بود.اشکان با لحن دستپاچه اي گفت:هيس.يواش تر صداتو مي شنوه زشته. اشتياق جواب داد:ماشاءالله به اين همه رو که تو داري.مرد حسابي،دوساعته زل زدي به دختر مردم تازه يادت افتاده که زشته.اونم نه براي تو براي من؟واقعاً که آخر سنگ پايي._اِ اشتياق! اشتياق ميان حرفش دويد وگفت:نترس خوش غيرت. از قيافه اش پيداست که خارجيه.خوشگلم هست لامصب.بيچاره خاله فخري اگه مي دونست چشم خواهر زاده اش دنبال چه تيکه هائيه اينطور طفلکي بال بال نمي زد. اشکان با لحن دلخوري گفت:لوس نشو اشتياق فکر مي کني واسه چي داره گريه مي کنه؟ با شنيدن اين جمله تازه فهميدم که آنها در مورد من صحبت مي کنند نمي دانم چرا به يکباره دست و پايم را گم کردم به شدت معذب بودم اما جرأت باز کردن چشم هايم را نداشتم صداي اشتياق را شنيدم که گفت:مگه داره گريه مي کنه؟ اشکان تن صدايش را پايين تر آورد به زحمت ميتوانستم صدايش را بشنوم:آره خيلي وقته حواسم هست.از وقتي هواپيما بلند شده همين طور داره اشک ميريزه. اشتياق با لحن پر شيطنتي گفت:خيلي زبلي اشکان.يعني از اون وقت تا حالا تو نخ اوني بابا اي والله. لحن اشکان دلخور و عصبي به نظر مي رسيد:واقعاً که.اشتياق با شيطنت خنديد و گفت:خيلي خوب بابا ترش نکن.شوخي کردم.وقتي سکوت اشکان را ديد مکث کوتاهي کرد و گفت: يه دختر سوسول احتمالاً آمريکايي داره گريه مي کنه.خوب که چي؟واسه همين غمبرک زدي؟خوبه والله پس اون وقتايي که شمر ميشي و سر هيچي اشک من بيچاره رو در مياري اين احساس لطيف و شاعرانه کجا غيبش مي زنه؟ معناي برخي از لغات را متوجه نمي شدم دلم مي خواست بدانم صفت سوسول که آن دختر جوان من را با آن توصيف کرده بود معناي خوبي داشت يا بد.يا مثلاً شمر شدن به چه معنا بود.وقتي صداي مهماندار را شنيدم چشم هايم را باز کردم و نگاهم را به سمت صدا چرخاندم._Mrs...چند تن از مهماندارها که همگي لباس فرم مشکي با مغزي بنفش به تن داشتند مشغول سرو قهوه بودند نگاهي به چهره خندان مهمانداري که با ليوان قهوه کنارم ايستاده بود انداختم و بعد از تکان دادن سر ميز کشويي مقابلم را بيرون کشيدم او قهوه و شکلات پاکتي را به روي ميز گذاشت و گفت:_Help your selfهمراه با لبخندي آرام زير لب زمزمه کردم:Thank youو او با لحن گرم و پر مهر جواب داد:Good apptiteاين را که گفت براي همسفران فارسي زبانم هم قهوه و شکلات داد.آنها بدون اينکه بدانند توجه من را به خود جلب کرده بودند در يک نگاه سطحي زماني که به روي صندلي ام مي نشستم اين طور تصور کرده بودم که آنها بايد يک زوج ايتاليايي باشند اما حالا مي دانستم که با يک خواهر و برادر ايراني کنجکاو،همسفرمدختر جوان مشغول صحبت با مهماندار بود که از گوشه چشم نگاهي به صورت او انداختم تقريباً بيست و يکي دو ساله به نظر مي رسيد پوستي روشن و چشماني قهوه اي رنگ داشت در چهره پر ظرافتش ملاحتي خاص موج ميزد که انعکاس آن در آهنگ صداي گرم و گيرايش هم شنيده مي شد.هنوز نگاهم متوجه او بود که سنگيني نگاهي را به روي خود احساس کردم نگاهم را تا نگاه خيره اشکان بالا کشيدم و بعد براي لحظاتي کوتاه نگاهمان در هم گره خورد از نظر آنها من يک دختر سوسول آمريکايي بودم و هنوز نمي دانستم که معناي اين واژه چيست.از نظر آنها من خوب بودم يا بد؟با حالتي دستپاچه نگاهم را از نگاه او دزديدم و به ليوان قهوه چشم دوختم.به شدت به يک قرص مسکن احتياج داشتم زماني که مهماندار خودش را از دست پر چانگي هاي اشتياق نجات داد و قصد رفتن کرد نفس عميقي کشيدم و بي اختيار به زبان فارسي گفتم:ببخشيد خانم...وقتي متعجب اما کنجکاو مهماندار را متوجه خود ديدم جرأت بيشتري به خودم دادم و گفتم:من يک قرص مسکن احتياج دارم آيا امکان اين هست که شما يک قرص مسکن براي من بياوريد؟
خانم مهماندار لبخندي به لب زد و گفت:بله البته.اگر فقط چند لحظه اجازه بدين ترتيبشو ميدم.از او تشکر کردم و بار ديگر به پشتي صندلي ام تکيه دادم در رديف جلويي صندلي هاي سمت راستم يک زوج جوان ژاپني توجهم را به خود جلب کرد زن سرش را روي شانه مردش گذاشته بود و او تکه اي از همان شکلاتي را که لنگه اش روي ميز من هنوز دست نخورده باقي مانده بود همراه با کلماتي که کنار گوشش زمزمه ميکرد به دهانش ميگذاشت. نگاهم را به روي بسته شکلات خودم چرخاندم دهانم تلخ بود اما ميلي به خوردن در خودم احساس نمي کردم حالا مسافران بغل دستي ام هم ساکت بودند و من بي حوصله تر از لحظاتي قبل بار ديگر چشم هايم را به روي هم گذاشتم با وجودي که دلم نمي خواست به عاقبت سفرم فکر کنم اما ترس و اضطراب روبروشدن با ناشناخته ها راحتم نمي گذاشت .قبلاً هرگز به تنهايي سفر نکرده بودم قبل از مرگ مادر جمع خانوادگيمان هميشه کامل بود حتي براي يک مسافرت فصلي چند روزه به))ديسني لند((يا))ليک تاهو((همه در کنار هم بوديم از نظر من ما بهترين بوديم. بهترين خانواده اما مسافرت به فرانسه آخرين ايستگاهي بود که جمع خوشبخت ما را در کنار هم مي ديد.در آن سفر مادر لسلي کوچولو را حامله بود پاپا چقدر خوشحال بود دائم من را در بغل ميگرفت صورتم را غرق بوسه مي کرد و مي گفت:به زودي فرشته هاي کوچولوي پاپا دو تا مي شن.چشم هاي مادر برق مي زد آن چشم هاي مشکي رنگ مخمور و زيبايش.پاپا عاشق مادر بود آن سفر آخري هم فقط به افتخاراو ترتيب داده شده بود.به خاطر او و مسافرکوچولويي که در راه داشت.پاريس براي آنها شهر عشق بود.شهر خاطره خوش وصال.پاپا هميشه مي گفت)همون لحظه اولي که ديدمش عاشقش شدم.نگاهش پر ازجاذبه شرقي بود((از جاذبه شرقي چيزي نمي دانستم اما نگاه پر مهر مادرم را دوست داشتم و دست هايش را وقتي که نرم و پر نوازش لابه لاي موهايم مي لغزيد و به پايين سر مي خورد و من به بهانه شنيدن صداي خواهر کوچکترم سرم را روي شکمش مي گذاشتم تا دست هاي پرنوازش او را بيشتر در لا به لاي موهايم داشته باشم.اين طور مواقع پاپا با خنده مي گفت)وقتي تو جاي )لي(کوچولو اون تو بودي بدجوري لگد مي زدي دائم در حال ورجه وورجه کردن بودي مامان حسابي از دستت شاکي بود.به من مي گفتند(پسرت خيلي خشنه.اما برخلاف انتظار ما تو يه دختر بودي يه دختر ظريف و کوچولو((.و من شادمانه در ادامه حرفش فرياد مي زدم:و بي نهايت خوشگل!آن وقت پاپا من را از آغوش مادر بيرون ميکشيد و روي زانو هايش مي نشاند دماغش را به دماغ کوچکم مي چسباند.لب هايم را مي بوسيد و بعد در کنار گوشم زمزمه مي کرد:و بي نهايت خوشگل!اما حقيقتاً من خوب لگد مي زدم زماني که در اولين جلسه کلاس تکواندو، آقاي))براند((دستش را بالا گرفت و از من خواست تا براي شروع اگر مي توانم به کف دستش لگد بزنم تمام استعداد دوران جنيني ام را به نمايش گذاشتم. وبعد لبخند رضايت او،مامان و پاپا را ديدم که نشان از موفقيت ام در آغاز راه ورزش مورد علاقه ام بود و من آنروز از شدت خوشحالي تعدادي از حرکاتي را که در کلاس ژيمناسيک خانم))هيلمر((ياد گرفته بودم در مقابل نگاه پر تحسين آنها اجرا کردم)) پيچ_نيم وارو_وارو((.صداي خانم مهماندار روح سرگردانم را بار ديگر به جسم خسته ام برگرداند چشم هايم را که باز کردم او با قرص مسکن و ليواني آب مقابلم ايستاده بود شايد ظاهر آشفته ام چيزي فراتر از يک سردرد معمولي را نشان مي داد که او با لحن ملايمي پرسيد:خانم اِستيونز اگه فکر مي کنيد لازمه من پزشک پرواز رو...ميان حرفش دويدم و با لحن شتابزده اي گفتم:نو...نو.فکر نمي کنم نيازي به اينکار باشه اين قرص روبراهم مي کند.بعد در حالي که با فشار انگشتم قرص را از داخل پوشش آلومينيومي اش در مي آوردم لبخندي به رويش زدم و به خاطر محبت اش از او تشکر کردم.او ليوان آب را به سمتم گرفت و گفت:آب؟ليوان يک بار مصرف قهوه ام را برداشتم و گفتم:ممنونم با قهوه مي خورم.او سري تکان داد و رفت.قرص بزرگ سفيد رنگ را در ميان انگشتانم گرفتم مطمئن بودم که با آن جثه بزرگش راه گلويم را خواهد بست اما براي رها شدن از شر آن سردرد لعنتي مجبور بودم که آن را به هر شکل و طريقي که ممکن بود قورت بدهم.با اکراه آن را به روي زبانم گذاشتم و با جرعه اي از قهوه سرد شده داخل ليوان آن را پايين فرستادم.اما همان طور که پيش بيني کرده بودم در نيمه گلويم جا خوش کرد و من را دچار حالت تهوع نمود وحشت زده دستم را مقابل دهانم گرفتم و با تمام قدرتي که داشتم آب دهانم را پايين فرستادم قرص مسکن که درست مثل قلوه سنگي راه گلويم را بسته بود از جا کنده شد و اشک را در چشم هايم نشاند باقي مانده قهوه ام را تا قطره آخر سر کشيدم و از اينکه بالا نياورده بودم خدا را شکر کردم ليوان قهوه را در کيسه زباله پايين صندلي ام چپاندم و شکلات پاکتي را در جيب جلويي کيفم.و بعد ميز کشويي را با فشار دست بار ديگر به عقب راندم.زماني که به پشتي صندلي ام تکيه دادم اشتياق ظرف قوطي مانند قشنگي را مقابلم گرفت و گفت:بفرمائين.نگاه گذرايي به صورت او انداختم و بعد کنجکاوانه به داخل قوطي پر نقش و نگار سرک کشيدم قوطي پر از مغز پسته بود صداي اشتياق را شنيدم که گفت:بخورين.پسته ايراني خوشمزه است.اين را خودم مي دانستم من عاشق پسته بودم و مادر هميشه برايم پسته ايراني مي خريد پسته ايراني درشت و خندان بود با رنگ و بويي خاص و وسوسه برانگيز.بي اراده دستم به سمت قوطي کشيده شد و جمله مادر بر زبانم آمد:))پسته فقط پسته ايراني،زعفران فقط زعفران ايراني،خاويار فقط خاويار ايراني وخرش فقط و فقط خرش ايراني((.اشتياق با لحن هيجان زده اي در ادامه حرف من گفت:و دختر فقط دختر ايراني.شما ايراني هستين؟سرم را تکان دادم و همراه با لبخندي محو گفتم:متأسفانه نه.حدس قبلي شما درست تر بود من يک دختر سوسول آمريکايي ام.هر چند هنوز نمي دونم که سوسول به چه معنا است.پاتکي که زدم بدجنسانه بود اما اعتراف مي کنم که از ديدن گونه هاي گلگون از شرم او من هم به شوق اومدم بعد با لحن پوزش خواهانه اي ادامه دادم:I`m sooryمن واقعاً نمي خواستم که به صحبت هاي شما گوش بدم اما اين يک حالت اجتناب ناپذير بود شما بلند بلند صحبت مي کرديد.چشم غرّه اشکان از نگاهم دور نماند.دخترجوان هم که هدف اصلي آن نگاه بود از آن سرزنش گذرا بي نصيب نماند نگاهش را پايين گرفت و گفت:خواهش مي کنم بيشتر بردارين.اشکان به حرف آمد و همراه با لبخند کمرنگي گفت:تو غربت آدم دنبال يه هم زبون ميگرده شما خيلي خوب فارسي صحبت مي کنيد.سرم را در تأييد حرف هايش تکان دادم و گفتم:بله زبان شما را بلدم.البته نه خيلي زياد بعضي از واژه ها براي من نامفهوم.اشتياق لبخند شرم آلودي به لب زد و گفت:باور کنيد سوسول معناي بدي نداره ما فقط کنجکاو بوديم...ميان حرفش دويدم و گفتم:مهم نيست.اشکان نگاهي به سمت اشتياق انداخت و گفت:حق با اونه ما فقط کنجکاو بوديم.مکث کوتاهي کرد و ادامه داد:من اشکانم...اشکان ناصري.اين هم خواهرم اشتياق
لبخندي به لب زدم و گفتم:من هم رز استيونز هستم و از اشنايي با شما خوشحالماشکان سرش را تکان داد و گفت:ما هم از اين بابت خوشحاليم...من و اشتياق هردو دانشجوئيم.اشتياق ميان حرفش دويد و گفت:دانشجو بوديم اما تموم شد داريم برمي گرديم خونه.شما چي.شما هم دانشجوئين؟نفس عميقي کشيدم و گفتم:من هم مثل شما يک زماني دانشجو بودم به تازگي تِزام را به دانشکده ارائه دادم.اشتياق قوطي پسته را روي زانوهايش گذاشت و گفت:جالبه پس تقريباً بايد هم سن ما باشين.بعد در حالي که به اشکان اشاره مي کرد ادامه داد:من و اشکان دوقلوئيم.شگفت زده نگاهشان کردم:واقعاًً!اشتياق سرش را تکان داد و گفت:ما واقعاً شبيه ايم. يعني همه اينطور مي گن.نگاهم را از روي صورت اشتياق به روي صورت اشکان چرخيد بله آنها شبيه هم بودند تشخيص دادن اينکه با هم خواهر و برادر باشند زياد مشکل نبود اما اينکه دوقلو باشند...با حالتي متفکر سرم را تکان دادم و گفتم:خوب بله شباهت زيادي وجود داره اينکه آدم يک همزاد داشته باشه خيلي جالبه.اشکان نگاهي به صورت خواهرش انداخت و گفت:شايد اگه شما جاي من بودين نظرتون در اين رابطه عوض مي شد کمتر کسي مي تونه يه همزاد وراج و غرغرو رو تحمل کنه.اشتياق با آرنج ضربه اي به پهلوي اشکان کوبيد و گفت:خيلي هم دلت بخواد.اشکان با بدجنسي خنديد و گفت:حالا وراجي ها و غرغراشو ميشه يه جوري تحملکرد اما بدبختانه دست بزن هم داره که اين يکي رو نمي شه هيچ کارش کرد.لبخند کمرنگي به لب زدم و پرسيدم:ببخشيد دست بزن داره يعني چي؟اشتياق به جاي اشکان با لحن پر شيطنتي جواب داد:يعني بيچاره اشکان،يعني مظلوم اشکان،يعني کتک خور اشکان.از من به شما نصيحت ميري ايران حواست باشه گول اين جماعت رياکار مظلوم نما رو نخوري .همه شون همين طوري ان.بيرون و توي جمع آخر بچه مظلومن.اصلاً موش پيششون شيره.اما امان از وقتي ميرن خونه واسه زنشون دم در ميارن اين هوا يه دفعه موشه ميشه شير ژيان.اون وقت اين تغيير و تحول اون قدر سريع اتفاق مي افته که آدم بلاتکليف مي مونه که آيا بايد انگشت حيرت به دندون بگزه يا نگزه.من که با تمام توجه ام به درستي متوجه منظور صحبت اش نشده بودم گيج و سردر گم نگاهش کردم و گفتم:متأسفم من خيلي خوب متوجه صحبت هاي شما نشدم شما خيلي غليظ صحبت مي کنيد.اشتياق با لحن متعجبي تکرار کرد:غليظ؟!اشکان ميان خنده گفت:احتمالاً منظورش بايد عاميانه باشه.به نشانه تأييد حرفش سرم را تکان دادم و گفتم:بله.بله.عاميانه.شما خيلي عاميانه صحبت مي کنيد.اشتياق سري تکان داد و گفت:خيلي خوب باشه بزار رقيق تر برات بگم اين علامته هست که دزداي دريايي رو پرچم کشتي هاشون مي کشن.يه کله با دو تا استخوون.مرد ايروني يعني همون .يعني علامت خطر.يعني هشدار.يعني بهشون نزديک نشو.يعني اَخ.يعني جيز.حالا متوجه شدي؟نگاهي به چهره خندان اشکان انداختم و با لحن نگراني گفتم:من قبلاً هرگز ايران نبودم يعني تا اين حد نا اَمنه؟اشکان لحظه اي نگاهم کرد و گفت:در مورد ايران چي مي دونيد.شانه اي بالا انداختم و گفتم:تقريباً هيچي._پس چطور مي تونين فارسي رو اينقدر خوب صحبت کنيد._براي اينکه مادرم يک زن ايراني بود.اشتياق لبخند به لب با لحن کشداري گفت:بابا پس از خودموني.اشکان لحظه اي متفکر نگاهم کرد بعد با لحن متفکر و کنجکاوي پرسيد:مادرتون ايرانيه پس چطور در مورد ايران چيزي نمي دونيد؟باز شانه اي بالا انداختم و گفتم:مادر زياد درمورد وطن اش صحبت نمي کرد شايد ايران را زياد دوست داشت يا شايد اصلاً دوست نداشت هر بار که در موردش حرف مي زد گريه مي کرد.اشتياق که حالت متفکري به خود گرفته بود آهي کشيد و گفت:عشق به وطن تو خون انسانِ ، به نظر من آدم تو بهشت ام که باشه گاهي دلش هواي وطنشو مي کنه . من حدس مي زنم گريه مادرتون از شدت دلتنگيه.اشکان سرش را به نشانه تأييد تکان داد و گفت:بله منم همين طور فکر مي کنم.خاطره مادر بار ديگر غمگينم کرده بود لبخند محزوني به لب زدم و گفتم:اما مادر دلخور بود اونها دلش را شکسته بودند.اشتياق به لحن کنجکاو و علاقه مندي پرسيد:کيا؟آهي کشيدم و گفتم:خانواده اش.مي دونيد پاپاي اون يعني پدربزرگ من دلش نمي خواسته که دخترش با يک مرد آمريکايي ازدواج کنه و مامان نمي تونه به هيچ شکلي پدربزرگ را راضي کنه اون گفته بوده يا من يا اون مردک نجس آمريکايي.من شجاعت مادرم را تحسين مي کنم اون با انتخاب عشق اش باعث شد که خانواده اش اون را براي هميشه از خودشون طرد کنن به نظر من اين کار اونها خيلي ظالمانه بوده انسان آزاده که همسرش را خودش انتخاب کنه اين حق همه است و کسي نمي تونه اين حق را از ديگري بگيره.اشتياق سرش را تکان داد و گفت:حرفت درسته رز...راستي مي تونم رُز صدات بزنم؟لبخندي به رويش زدم و سرم را به نشانه موافقت تکان دادم او هم جواب لبخندم را با لبخند داد و گفت:داشتم مي گفتم حرفت رو قبول دارم اين حق طبيعي هر انسانيه که در مورد آينده و زندگي خودش،خودش تصميم بگيره اما مي دوني چيه براي ما ايراني ها،خانواده جايگاه خاصي داره تو ايران روابط اجتماعي و عاطفي هنوز رنگ نباخته همه اعضاي خانواده از لحاظ روحي و احساسي يه جورايي مثل ريشه يه درخت تنومند درهم عجينن نمي شه به راحتي اين روابط رو ناديده گرفت.با نارضايتي سرم را تکان دادم و گفتم:فکر مي کني اين دليل براي کاري که اونها با مادر من کردند کافي باشه؟اشتياق شانه اي بالا انداخت و سرش را با حالتي مردد تکان داد :نمي دونم شايد حق با تو باشه اما مشکل اين جاست که مادرت يه جورايي سنت شکني کرده مي دوني چيه.هنوز تو اکثر خانواده هاي ايراني پدر سالاري حاکمه يا به تعبير ديگه همون مرد سالاري.هر تصميمي که پدر خانواده بگيره بقيه بايد براش احترام قائل بشن.از اينکه زن اين قدر راحت در مورد مرد سالاري صحبت مي کرد کلافه بودم دستي درهوا تکان دادم و گفتم:اين وحشتناکه.اين يعني استبداد در خانواده.چطور يک نفر به خودش اين اجازه رو مي ده که جاي همه تصميم بگيره.اشکان با لحني هيجانزده به حرف آمد و گفت:من فکر مي کنم نبايد به اين سرعت و سطحي در مورد يک چنين مسئله ريشه داري قضاوت کرد چيزي که مسلمه اينه که خانواده ايراني يکي از مستحکمترين خانواده هاست نرخ طلاق تو اين کشور خودش نشون دهنده اين واقعيته.بدون اينکه اطلاعي از قوانين ازدواج و طلاق در ايران داشته باشم آهي کشيدم و گفتم:شايد در اين يک مورد خاص هم مردها به جاي بقيه اعضاي خانواده تصميم مي گيرند و بقيه راضي يا ناراضي موظف اند به تصميم اونها احترام بگذارند.اشتياق نگاه معني داري به صورت اشکان انداخت و با لحن سرخورده اي گفت:حدست تقريباً درسته تو ايران حق طلاق با مردهاستقبلا از اينکه فرصتي براي اظهار تأسف داشته باشم اشکان بار ديگر به حرف آمد و گفت:اما من هنوز هم معتقدم خانواده ايراني در مقايسه با جاهاي ديگه دنيا يکي از سالم ترين و موفق ترين خانواده هاست و اين چيزي نيست که فقط به خاطر زور و اجبار يا به قول شما استبداد خشک پدر خانواده به وجود بياد.گذشته از تمام تعصب زنانه اي که در صحبت هاي اشتياق وجود داشت من عقيده دارم هميشه يک تفاهم خوب و سازنده در خانواده ايراني هست که همون تا به امروز رمز موفقيت و پايندگي اون بوده.حالم گرفته بود ديگر دلم نمي خواست که در مورد آن موضوع صحبت کنم پسته هايي را که از قوطي اشتياق برداشته بودم هنوز در مشتم بود کف دستم حسابي عرق کرده بود بدنم گرم بود باز تب کرده بودم سرم را به پشتي صندلي تکيه دادم و بار ديگر مغز پسته ها را در مشت عرق کرده ام فشردم نمي دانم چرا خاطره مادر لحظه اي رهايم نمي کرد از شروع اين سفر ناخواسته دائم با من بود دلم به شدت هوايش را کرد. هواي دست هاي گرم و نگاه مهربانش را.چشم هايم را بستم تا شايد چهره زيبايش را بهتر مجسم کنم در پس تاريکي چشمان بسته ام او را ديدم. زيبا و خندان مثل هميشه با چال هاي بانمک روي گونه هايش،پائين پله هاي مقابل خانه کنار بوته هاي پر گل رُز بغلم کرد و پيشاني ام را بوسيد بعد مثل هميشه موقع خداحافظي انگشت اشاره اش را نوک دماغم گذاشت و گفت:فرشته مامان مواظب خودش هست.مگه نه؟دست هايم را دور گردنش حلقه کردم و گفتم:مامي يادت نره قول دادي براي جشن فردا بياي مدرسه.او موهايم را نوازش کرد و گفت:مگه مي شه يادم بره عزيزم.حتماً تا اون موقع بر مي گردم مامان فقط يه شب پيشتون نيست.بعد بار ديگر صورتم را بوسيد و بعد از خداحافظي سوار اتومبيلش شد.همان ماشين اِمجي قرمز با کروک خوابيده.برايش دست تکان دادم و او رفت من هم شادمانه به سمت دوچرخه ام دويدم تا در غيابش چندبار در خيابان جلوي خانه مان با آن تک چرخ بزنم درآن لحظه به تنها چيزي که فکر نمي کردم رفتن هميشگي مادر بود شايد اگر لحظه اي به اين احتمال مي انديشيدم تا ابد چشم از او،از اتومبيل ام جي مورد علاقه اش و از آن جاده پيش رويم برنمي داشتم اما من در هوس يک شيطنت کودکانه فرصت سير تماشا کردن مادرم را از دست دادم . اتومبيل او در پيچ جاده گم شد و من ديگر هرگز تو را نديدم بزرگراه))سانتامونيکا((هيولاي مرگي بود که مادر را در کام آزمند خود بلعيد و انگشتان نرم و لغزان او را براي هميشه از گيسوان نيازمند من دور کرد.وقتي بار ديگر اتومبيل مادر را در پارکينگ اداره پليس ديدم ديگر شکل اتومبيل نبود انبوهي از آهن در هم مچاله شده اي بود که قسمت هايي از آن با خون مادر رنگين شده بود.از ديدن آن منظره قلب کوچکم از غم فشرده شد . زماني که جسم بي جان مادر را در لابه لاي آن آهن در هم فشرده تجسم کردم پاهايم از شدت وحشت وغم سست شد بي اختيار زير لب ناليدم:اوه مامي.دست سرد پاپا صورتم را به سمت خود چرخاند به يکباره مقابل پاهايم روي زمين زانو زد اشک هاي بي صداي او دلم را بيشتر سوزاند بازوهايم را در ميان دستانش گرفت و بعد غمگينانه مرا به روي سينه اش فشرد .سرم را به روي شانه اش گذاشتم بغض مثل توپي گرد راه گلويم را بسته بود وقتي انگشتان او در لا به لاي موهايم لغزيد تمام موهاي تنم سيخ شد ديگر مادر نبود. صورتم را محکم تر از قبل به شانه لرزان پاپا فشردم و عاجزانه براي آنچه از دست داده بودم زار زدم
وقتي قرار گرفتن دستي را به روي شانه خود احساس کردم از جا پريدم انگار خوابم برده بود هراسان نگاهي به اطرافم انداختم هنوز در هواپيما بودم به صورت صاحب دست روي شانه ام خيره شدم همان مهمانداري بود که قرص مسکن را برايم آورده بود لبخند زد و با لحن شمرده اي گفت:مي بخشين که بيدارتون کردم خانم.به زحمت لب هايم را تکان دادم و گفتم:مشکلي پيش اومده؟او با اطمينان خاطر سرش را تکان داد و گفت:نه نه.فقط خواستم اطلاع بدم که وارد مرز ايران شديم از اينجا به بعد لازمه که شما حجاب داشته باشين.هنوز سر در گم بودم که لبخند ديگري به رويم پاشيد و آرام آرام از من دور شد. نگاهي به اطرافم انداختم ظاهر خيلي از مسافران عوض شده بود گويا اين تذکر را قبلاً به آنها هم داده بودند نگاهي به سمت مسافران بغل دستي ام انداختم اشکان خوابيده بود اما اشتياق با حالتي پکر مشغول ورق زدن مجله زيردستش بود حالا شال روي موهاي او هم جلوترآمده بود متوجه نگاه خيره ام شد و خميازه اش را نيمه کاره جمع کرد تکاني به خودش داد و گفت:خوش به حالت چقدر خوابيدي.ديگه راهي نمونده يکي دو ساعت ديگه تهرانيم.نگاهي به روي صفحه ساعتم انداختم باورم نمي شد که اين همه وقت خوابيده باشم صداي اشتياق را شنيدم که گفت:ديگه بايد به وقت اينجا تنظيم اش کني.اين اختلاف زماني،بيست و چهار ساعت اول پدر آدمو در مياره ،حسابي سيستم خواب و خوراک آدمو مي ريزه به هم.تهران که برسيم ساعت بايد حول و حوش شب باشه اون وقت با اين خوابي که تو کردي فکر نمي کنم تا صبح ديگه خوابت ببره.بعد نگاه دقيقي به صورتم انداخت و در حالي که به موهايم اشاره مي کرد ادامه داد:راستي در مورد موهات نمي خواي کاري بکني؟دستم بي اختيار به سمت موهايم کشيده شد به غير از من همه در هواپيما پوشش داشتند.نگاهم با نگاه همان مهماندار تلاقي کرد بي اختيار به سمت اشتياق برگشتم و با لحن دستپاچه اي گفتم:چه کار بايد بکنم؟اشتياق لحظه اي نگاهم کرد بعد لبخندي به لب زد و گفت:اينجا بايد موهاتو بپوشوني.وقتي نگاه درمانده و مستأصل من را ديد خنده کوتاهي کرد و ادامه داد:مثل اينکه راستي راستي در مورد ايران هيچي نمي دوني.خيلي خوب گوش کن ببين چي مي گم.اينجا يه کشور اسلاميه و داشتن حجاب براي همه الزاميه حتي براي مسافراي خارجي.نگاه گذرايي به اطرافم انداختم و گفتم:همه يعني فقط زن ها؟!اشتياق از شنيدن حرف من به خنده افتاد و لحظاتي با صداي بلند خنديد اشکان از صداي خنده او چشم هايش را باز کرد و با لحن خواب آلودي گفت:هناق.يه کم يواش تر.ديوارصوتي مي شکنه مردم اون پايين از خواب مي پرن طفليا زهره ترک مي شن.اشتياق ميان خنده اشاره اي به برادرش کرد و گفت:تصورشو بکن مردا بخوان روسري بپوشن واي خدا چه تيکه هايي مي شن با اين دماغ هاي گنده گوشت کوبي...فکرشو بکن اگه سبيلم داشته باشن که ديگه واويلا خدا همچين عجوزه اي رو نصيب هيچ کافر و مسلموني نکنه.اشکان در جاي خود کمي جا به جا شد بار ديگر چشم هايش را بست و با لحن سست و بي حالي زير لب جواب داد:الهي آمين.ديگه؟اشتياق با شيطنت خنديد و گفت:ديگه اينکه خدا آخر و عاقبت همه ما رو به خير کنه.اشکان باز زير لب جواب داد:بازم الهي آمين.حالا ديگه ولمون مي کني؟اشتياق ميان خنده چشمکي به من زد و خطاب به اشکان ادامه داد:نه بازم هست.اشکان دست هايش را به سينه زد داخل صندلي فرو رفت و گفت:جون مادرت بزار بخوابم دعاي جوشن کبيرم اگه بود تا حالا تموم شده بود._آخه مي ترسم اين صداي نخراشيده خرناسه ات ديوار صوتي رو بشکنه مردم اون پايين از خواب بپرن از ترس زابرا شن طفليا._خيلي خوب راديو پيام ، اگه نخوام بخوابم چي.امکانش هست که دست از سرم برداري؟_سعي خودمو مي کنم اما قول صد درصد نمي دم.بار ديگر به سمت من برگشت با ديدنم لبخندي به لب زد و گفت:هنوز که بي حجابي.با حالتي درمانده نگاهش کردم و گفتم:چه کار بايد بکنم؟_باز ميگه چي کار بايد بکنم.ببين عزيزم بايد روسري سرت کني مثل مال من ببين خيلي هم سخت نيست کم کم بهش عادت مي کني.سرم را تکان دادم و گفتم:ولي من که روسري ندارم._نداري ؟!... خوب پس بايد يه فکر ديگه بکنيم.ببينم شالي، کلاهي چيزي نداري؟کلاه بافتني سفيدم داخل کيفم بود به اصرار کاترين آن را آنجا چپانده بودم در جواب سؤال اشتياق سرم را به نشانه مثبت تکان دادم و گفتم:يک کلاه توي کيفم دارم.اشتياق لبخندي به لب زد و گفت:خدا پدرشو بيامرزه.همون خوبه.همونو بزار سرت.کلاه را از داخل کيفم در آوردم آن را روي سرم گذاشتم و تا روي گوش هايم پايين کشيدم._اين جوري خوبه؟اشتياق نگاهي به من انداخت و گفت:اي واي چه بامزه شدي.بعد در حالي که به توپک پُفي روي کلاهم اشاره مي کرد ادامه داد:منگوله شو نازي.به نظر من که خانما با حجاب خوشگل ترن هر چند يه کم دست و پاگيره ولي خوبه من قبولش دارم .باز مکث کوتاهي کرد و ادامه داد:حالا کم کم بهش عادت مي کني،چند وقت قراره ايران بموني؟ اين يکي از انبوه سؤالهايي بود که در ذهنم مي چرخند و من را دچار استرس و اضطراب مي کرد .پاپا گفته بود))برو((فقط همين.در جواب نگاه منتظر اشتياق شانه اي بالا انداختم و گفتم:نمي دونم...يعني هنوز معلوم نيست بستگي به شرايطم در اونجا داره._براي کار خاصي ميري تهران يا اينکه همين طوري.اشتياق باز کنجکاوي اش گل کرده بود اما من هم بدم نمي آمد که کمي براي يک نفر صحبت کنم شايد با اين کار اندکي از اضطراب درونم کاسته مي شد. لب هايم را با زبان خيس کردم و گفتم:قراره به ديدن خانواده مادرم برم.اشتياق لبخندي به لب زد و گفت:پس مي خواي واسطه بشي آشتي شون بدي.لبخند تلخي به لب زدم و گفتم:نه ديگه براي اينکار دير شده._نا اميد نباش ماهي رو هر وقت از آب بگيري تازه است.با خودم فکر کردم شايد اين تنها آرزوي مادر بود اما حالا سال هاي زيادي مي شد که او به همراه تمام آرزوهاي قلبي اش در زير خاکي به غير از خاک وطن اش خوابيده بود.مداليوم طلايي يادگار او را که در گردنم بود در مشت گرفتم و با لحن گرفته و محزوندگفتم:دوازده ساله بودم که مادرم را در يک سانحه رانندگي از دست دادم.لبخند اشتياق به روي لب هايش ماسيد لحظه اي در سکوت نگاهم کرد بعد با لحن دلجويانه زير لب زمزمه کرد:من واقعاً متأسفم .سرم را تکان دادم و بي اختيار آه کشيدم نگاه اشتياق متوجه من بود بنابراين بار ديگر لب هايم را با زبان خيس کردم و گفتم:تقريباً دو هفته پيش پدرم را هم از دست دادم.پاپا بيماري قلبي داشت من از موضوع بيماري اش چيزي نمي دونستم اون بعد از مرگ مامان حسابي غصه دار بود.اون از من خواست که بيام ايران وقتي دليلش را پرسيدم بهم گفت فقط برو ايران و خانواده مادرت را پيدا کن. هيچ وقت حس خوبي نسبت به ايران نداشتم غصه خوردن مادرم را ديده بودم اون يک عکس از خانواده اش داشت شب هاي زيادي اونو ديده بودم که با اون عکس حرف مي زد اشک هاي اون من را غصه دار مي کرد وقتي پاپا بهم گفت که بايد بيام ايران گيج شدم من دلم نمي خواست اين کار را بکنم اما اون چه که پدر از من مي خواست تقريباً شبيه يک دستور بود اون در جواب سؤال من که پرسيدم چرا بايد برخلاف ميلم تنهايي به اين سفر برم فقط سکوت کرد و من هر چقدر فکرکردم به هيچ نتيجه اي نرسيدم.اشتياق وقتي سکوت من را ديد با لحن متفکري گفت:رزتو خواهر يا برادر هم داري؟سرم را به نشانه منفي تکان دادم و گفتم:زماني که اون اتفاق براي مادرم افتاد اون بچه دومش را حامله بود متأسفانه من مادر و خواهر کوچکترم را با هم از دست دادم .اشتیاق به چشم هایم نگاه نمی کرد اما از لحن صدایش پیدا بود که از صحبت های من متأثر شده با تأسف سرش را تکان داد و گفت:واقعاً اتفاق غم انگیزی بوده.بعد مکث کوتاهی کرد و گفت:یعنی تو الان تنها زندگی می کنی؟سرم را به نشانه منفی تکان دادم و گفتم:نه من با کاترین زندگی می کنم حالا خوانواده من فقط اونه.خیلی دوستش دارم چون می دونم که اون هم غیر از من کسی را نداره._اون فامیلته؟لبخند کمرنگی به لب زدم و گفتم:نه فامیلم نیست اما زن خیلی مهربانیه از وقتی بچه بودم در کنارم بوده._خوب خانواده پدرت چی؟تو آمریکا قوم و خویش دیگه ای نداری؟در جوابش سری تکان دارم و گفتم:پدرم یک عموی خیلی خیلی پیر داره که در فیلادلفیا زندگی می کنه وقتی که مادر زنده بود گاهی به دیدن اون می رفتیم .اشتیاق چینی به پیشانی انداخت و با لحن عالمانه ای گفت:خوب دلیل اصرار پدرت برای رفتن تو به ایران کاملاً مشخصه رز.اون می خواسته که تو پیش خانواده ات باشی.پوزخند تلخی به لب زدم و در حالی که سرم را با تأسف تکان می دادم گفتم:اون ها دختر خودشون را از جمع خانواده طرد کردند پس چه تضمینی وجود داره که من را بپذیرن پدر حتی یکبار هم در طول زندگی اش با من در مورد ایران و خانواده مادری ام صحبت نکرد اما حالا با وجودی که خودش می دونه چه برخوردی ممکنه در انتظارم باشه از من می خواد که برم ایران.این یعنی چی؟من نمی تونم بفهمم.لحن کلامم به قدری عصبی و مضطرب بود که اشتیاق را به واکنش واداشت. او مهربانانه دستش را به روی دست من گذاشت.در نگاهش ترحم بود یا محبت برای من فرقی نمی کرد چرا که من به شدت احساس بی پناهی می کردم.می ترسیدم و این ترس به شکل بی رحمانه ای قدرت تشخیص را از من گرفته بود لب هایم را به روی هم فشردم تا مانع ریزش اشک هایم شوم خیلی مسخره بود اگر دوباره گریه می کردم .شبیه یک دختر بچه فین فینوی بی نوا شده بودم شبیه همان نقاشی که کارگردان تئأتر دبیرستان برایم در نظر گرفته بود او هم مثل اکثر دوستان همکلاسی ام عقیده داشت که من کمی بیشتر از حد معمول احساساتی هستم اما مادر همیشه می گفت:خوشحالم که تو مثل ایرانی ها هستی.همه اون ها خوش قلب و پراحساسن.و بعد من با خودم می گفتم:خیلی دلم می خواد حرفتو باور کنم مامی اما مطمئنم که این طورنیست یا حداقل خانواده بی رحم تو جزء اون دسته نیستند
صدای اشتیاق را شنیدم که می گفت:نگران نباش رز.در مورد اون ها هیچ چیز نمی دونی شاید به اون بدی که تو فکر می کنی نباشن.نگاهش کردم نگران به نظر می رسید آیا او هم بیشتر از حد معمول احساساتی نبود._اگه بودن چی؟اشتیاق تمام سعی خودش را کرد تا به من قوت قلب بدهد.اما نوع نگاه و لحن کلام خودش هم نا مطمئن به نظر می رسید:اون موقع برمی گردی به کشور خودت . نگران نباش رز تو چیزی رو از دست نمی دی به علاوه این طوری از اینکه آخرین خواسته پدرت رو انجام دادی وجدانت راحته.حضور اشکان را کاملاً از یاد برده بودم اما آنچه او گفت نشان می داد که تمام صحبت های ما را شنیده._به نظر من حق با اشتیاقه شما نباید تا این حد نگران باشین شما نسبت به خانواده مادری تون بدبین هستین و همین مسئله خود به خود آرامشتون رو به هم می ریزه و اعتماد به نفستون رو پائین می یاره . بیاین به بدترین احتمال فکر کنیم اون ها ممکنه شما رو نپذیرن.خوب؟چه اتفاقی می افته؟اون طور که من از صحبت های شما فهمیدم باید بگم که هیچی.ظاهراًشما هیچ احتیاجی به اون ها ندارین و فقط به خاطرخواست پدرتون که به دیدن اون ها می رین.اگه فرض رو بذاریم که طبق پیش بینی شما اون ها برخورد خوبی با این مسئله نداشته باشن به نظر من همون طور که اشتیاق هم گفت شما چیزی از دست ندادین . ایران یکی از زیباترین کشورهای جهانه.می تونید از فرصت پیش اومده به خوبی استفاده کنید بعد با یه آلبوم پر ازعکس ها به کشور خودتون برگردید البته در تمام طول مدتی که در کشور ما مهمانید می تونید روی دوستی صمیمانه من و اشتیاق حساب کنید.اشتیاق شادمانه لبخند زد و سرش را به نشانه تأیید حرف های برادرش تکان داد بعد اشکان باعجله چیزی را روی برگه نوشت و در حالیکه آن را به سمت من می گرفت ادامه داد:این آدرس و شماره تلفن ما در تهرانه.تحت هر شرایطی دیدن دوباره شما خوشحالمون می کنه.اشتیاق با عجله برگه را از دست اشکان گرفت و آن را لابه لای انگشتان من چپاند._این که دیگه فکر کردن نداره تو بهشتم آدم یه آشنا داشته باشه بد نیست . من و اشکان چندسال آمریکا بودیم بالاخره هرچی باشه زبون همدیگه رو بهتر می فهمیم هر وقت دلت تنگ شد برامون زنگ بزن.نگاهم را از روی برگه ای که لای انگشتانم مچاله شده بود تا صورت زیبای اشتیاق بالا کشیدم. او به رویم لبخند زد و من احساس کردم که دیگر به اندازه لحظاتی قبل تنها نیستم .فصل دومهواپيما که در فرودگاه مهرآباد نشست حس و حال عجيبي داشتم نگاهي به روي صفحه ساعتم انداختم ساعتي که اشتياق آن را به زمان ايران برايم تنظيم کرده بود ساعت از ده گذشته بود و ما بالاخره به تهران رسيده بوديم برخلاف انتظارم هواي تهران هم سرد و برفي بود . پايم را که از هواپيما بيرون گذاشتم بادي سرد دانه هاي ريز برف را به صورتم پاشيد پوستم به قدري تب دار بود که احساس کردم دانه هاي برف همان لحظه برخورد بخار شدند.خداحافظي هايم را با اشکان و اشتياق کرده بودم و خيلي زود هم از هم جدا شديم .همان طورکه لا به لاي صحبت هاي اشتياق فهميده بودم عده زيادي براي استقبال از آنها آمده بودند گروه مستقبلين با دسته هاي گل و نگاه هاي مشتاق از پشت شيشه سرک مي کشيدند شايد از ميان تمام مسافران آن هواپيما تنها من بودم که هيچ چهره آشنايي انتظارش را نمي کشيد .چمدانم را تحويل گرفتم راهم را از بين جمعيت باز کردم و به سمت يکي از خروجي هاي سالن رفتم . برف همچنان به شدت مي باريد بالاي پله ها يقه پالتوام را بالا کشيدم و براي گرفتن تاکسي از پله ها پايين آمدم ماشين هاي زيادي در محوطه پارک بود و در زير آن برف شديد پيدا کردن تاکسي از بين آن همه ماشين هاي مختلف برايم کمي دشوار بود .چمدان را مقابل پاهايم به روي زمين گذاشتم و درمانده و مستأصل نگاهي به دور و برم انداختم در همين حين مرد ميان سالي که ماشين مشکي رنگي داشت و کت اش را به روي سرش کشيده بود به سمت من دويد و براي برداشتن چمدانم به پايين خم شد.از ديدن حرکت او وحشتزده به پايين خم شدم و زودتر از او دسته چمدان را در چنگ گرفتم . مرد وقتي واکنش من را ديد نگاه نامطمئني به صورتم انداخت و گفت:تاکسي دربستي خانم.اگه مايلي چمدون بزارم صندوق عقب.وقتي نگاه خيره من را ديد به سمت ماشينش اشاره اي کرد و با لحن دست و پا شکسته اي گفت:Taxi_Where do...where do you...wantto go?...آدرس ...آدرستون کجاست؟قصد داشت جمله اش را يک بار ديگر از نو تکرار کند که من پيشدستي کردم و گفتم:من مي خوام که برم به يک هتل.نيش مرد راننده به شنيدن اين حرف باز شد و گفت:خدا پدرتو بيامرزه شما فارسي بلدي و من دارم واسه سر هم کردن يک جمله اين طور پدر خودمو در ميارم؟خنده ام گرفته بود اما سعي کردم مؤدب باشم . فقط سرم را تکان دادم و گفتم:بله من زبان شما را بلدم.مرد راننده سرش را با رضايت تکان داد و گفت:خوبه اين جوري خيلي بهتره.فرمودين مي رين هتل؟سرم را به نشانه مثبت تکان دادم او دستش را بار ديگر به سمت چمدانم دراز کرد و با لحن نامطمئن پرسيد:اجازه مي دين؟دسته چمدان را رها کردم و او به سرعت و با حرکتی نیرومند چمدان سنگینم را از روی زمین بلند کرد.بالای سر او ایستادم تا اینکه بالأخره چمدان را در صندوق عقب جا داد و بعد در عقبی ماشین اش را برایم باز کرد. با دست برف نشسته به روی شانه هایم را تکاندم و روی صندلی عقب نشستم.مرد با عجله در را بست و بعد از طرف در سمت راننده پشت رُل نشست . لحظه ای دست هایش را به هم مالید و گفت: چه برفی می زنه لامصب.بعد در حرکتی سریع ماشین را روشن کرد و برف پاکن ها را به حرکت انداخت .از آینه پیش رویم نیم نگاهی به صندلی عقب انداخت و گفت:خانم هتل خاصی مدّ نظرتونه؟کمی به روی صندلی جابه جا شدم و گفتم:نه متأسفانه من جایی را بلد نیستم.در حالی که به سرعت دنده ماشین را عوض می کرد با لحن عامیانه و راحتی جواب داد:غمتون نباشه خانم تو سه صوت می زارمتون جلوی در یه هتل کار درست پر ستارهزیر لب تشکر کوتاهی کردم و برای نزدیکتر شدن به پنجره کمی در جایم جابه جا شدم هوای داخل ماشین گرم ومطبوع بود دانه های برفی را که باد لابه لای خزهای یقه پالتوام زده بود درحال آب شدن بودند دستم بی اختیار به سمت کلاهم رفت آن را برداشتم و به روی زانوهایم گذاشتم. لحظاتی بعد مرد راننده نگاه گذرای دیگری از آینه به سمت من انداخت بعد با لحن مرددی مِن مِن کنان گفت:خیلی می بخشیدا خانم شرمنده ام اگه ممکنه...درسته شما عادت به اینجور چیزا ندارین اما اینجا قانون مملکته نمی شه ندید گرفت بالأخره...متوجه منظورش نمی شدم با حالتی گیج و کلافه میان حرفش دویدم و گفتم:مشکل چیه آقا؟مرد راننده انگار از لحن من جا خورد بار دیگر به مِن مِن افتاد:مشکل؟!من گفتم مشکلی وجود داره؟اصلاً دلم نمی خواست با کسی صحبت کنم دلم میخواست آن لحظات را در سکوت طی کنم اما از شانس بد من مرد راننده پر چانه به نظر می رسید و گویا هیچ عجله ای هم برای بیان منظور اصلی اش نداشت از اینکه مستقیم و صریح حرفش را نمی زد کلافه شده بودم نفس عمیقی کشیدم و گفتم:معذرت می خوام آقا اگه ممکنه حرفتون را بزنید اگر مشکل در مورد مبلغ کرایه است باید بگم هیچ مشکلی وجود نداره شما هر چقدر بگین من پرداخت می کنم.بعد در حالی که برای پیدا کردن کیف پولم کوله پشتی ام را زیرو رو می کردم ادامه دادم:حتی اگه لازم می دونید همین الان کرایه را پرداخت می کنم.مرد راننده با لحن دلخور و خجالت زده ای گفت:این چه حرفیه خانم.بنده کی حرف پول زدم بنده فقط خواستم جسارتاً در مورد پوششتون یه تذکری بدم وگرنه پول کرایه که قابلی نیست اصلاً مهمون ما باشین. تازه به صرافت افتاده بودم .حرف اشتیاق در گوشم زنگ زد:تو ایران باید موهاتو بپوشونی.دستپاچه و خجالت زده کلاهم را روی سرم گذاشتم و گفتم:Oh. I`m soory...ببخشید من فراموش کرده بودم.مرد راننده لبخند به لب سرش را تکان داد و گفت:اشکالی نداره می دونین چیه بیشتر به خاطر ایستای بازرسیه یه وقت خدای نکرده هم برای شما دردسر می شه هم برای ما.بعد دستی به موهایش کشید از آینه نگاهی به صندلی عقب انداخت و با لحن نامطمئنی ادامه داد:متوجه منظورم که می شین.کوله پشتی ام را که به روی زانو هایم بود در بغل گرفتم و گفتم:متأسفانه اطلاعات من در مورد کشور شما خیلی خیلی کمه.او علاقه مند تر از قبل پرسید:اولین باره که به ایران میاین؟آهی کشیدم و گفتم:بله اولین باره.مرد راننده باز گردن کشید و از آینه مقابلش نگاهم کرد :می دونین چیه قبلاً هم یه چندتایی مسافر خارجی به تورم خورده اما این که شما اینقدر خوب فارسی حرف می زنین برام جالبه .مکث کوتاهی کرد و با لحن کنجکاوانه ای پرسید:اصالتاً خارجی هستین؟درست متوجه منظورش نشدم اما با این حال در جواب سؤالش گفتم:مادر من هموطن شما بود .مرد راننده سرش را تکان داد و گفت:پس میشه گفت خیلی هم اینجا غریبه نیستین.خون ایرانی تو رگای شما هم جریان داره.در مورد قسمت دوم حرفش نظری نداشتم چون اصولاً اطلاع چندانی در مورد تاریخ باستانی و خون و نژاد ایرانی نداشتم اما با قسمت اول حرفش کاملاً مخالف بودم.من در زادگاه و وطن اصلی مادرم کاملاً غریبه بودم .صدای مرد راننده را شنیدم که باز می گفت:می بخشید!فضولیه اما می تونم بپرسم از کدوم کشور تشریف میارین؟با وجودی که از دست سؤالهایش خسته شده بودم اما باز بدون هیچ اعتراض جوابش را دادم:آمریکا.با شنیدن این حرف مرد راننده سوتی کشید و گفت:پس مِدین آمریکن...لس آنجلس؟کلافه و کسل سرم را تکان دادم و گفتم:نو از نیویورک._اگه اشتباه نکنم نیویورک یکی از شهرهای مهم آمریکاست.درسته؟سرم را به شیشه سرد پنجره تکیه دادم وگفتم:بله همین طوره.شما قبلاً اونجا بودین.
او میان خنده با لحن شگفت زده ای گفت:من؟! نه بابا.ما تو همین دربند و سربند خودمونم موندیم سالی یه مرتبه دست خانم بچه ها رو بگیریم ببریمشون سیزده به در هنر کردیم . سفر خارجه رفتن مایه می خواد . مائیم و این چارچرخه و چهارپنج سر عیال و این تورم کمرشکن پدر درآر با این شرایط اگه دستت تو سفره خودت باشه شیری به مولا.فقط لحظه کوتاهی سکوت کرد بعد بار دیگر به حرف آمد و گفت:واسه دیدن اقوام اومدین ایران دیگه؟ آهی کشیدم و گفتم:بله تقریباً.شاید او هم متوجه نگرانی و اضطراب من شده بود که گفت:غریبی نکنین،تعریف از خود نباشه ایرانیا مردمون خوبی ان خونگرم و مهمون نوازن یه کم مشکلات اقتصادی شون زیاده اما بیشتریاشون حلال،حروم سرشون می شه واسه خاطر پول سر همدیگه رو نمی برن...می گن طرفای شما ناامنی زیاده .لج ام گرفته بود طوری از ایران تعریف می کرد که انگار بهشت موعود بود جمله پر کنایه آخرش را نشنیده گرفتم و گفتم:یکی از دوستانم می گفت که ایرانی ها هر کدوم یک چاه نفت تو حیاط پشتی خونشون دارن.مرد راننده از این حرف من به خنده افتاد و لحظاتی طولانی با صدای بلند خندید. از خنده بی دلیل او بدم آمد با لحن خشک و دلگیری گفتم:به چی می خندین.حرفی که زدم خنده دار بود؟او سعی کرد جدی تر باشد اما باز میان خنده جواب داد:ببخشید خانم من معذرت می خوام اما خدائیش حرف دوستتون خیلی با نمک بود.با لحن بی تفاوت پرسیدم:منظورتون اینه که اینطور نیست؟او نفس عمیقی کشید و گفت:ننه خدا بیامرزم همیشه می گفت))تومون خودمونو می کشه و بیرونمون مردمو((حالام اگه بود همین حرفو می زد.از جمله اش که بیشتر به ضرب المثل شبیه بود چیز زیادی دستگیرم نشد اما از طرز بیانش پیدا بود که در حیاط پشتی خانه او هیچ چاه نفتی وجود نداشت.احساس بی حسی می کردم سرم را بار دیگر به شیشه پنجره تکیه دادمو چشم هایم را به روی هم گذاشتم مرد راننده هم خوشبختانه دیگر حرفی نزد در عوض ضبط ماشین را روشن کرد و صدای موسیقی ملایم و دلنشینی فضا را پر کرد. آهنگ و صدا به قدری آرام بخش بود که برای لحظاتی مرا در خود گم کرد:غریبه خسته ای،خاموش و سردی شبی تلخ و عبوسی مثل دردی ،منو با خودت ببر یک روز از اینجا غریبه اگه فراموشم نکردی ،غریبه آی غریبه آی غریبه ببین دنیا پر از رنج و فریبه ،غریبه آی غریبه آی غریبه دلم تنگه غریبه آی غریبه ، غریبه زندگی بی تو حرومه کتاب خاطراتم نا تمومه ، تنم سرد و دلم آشفته بینی تو نمی دونم که خوشبختی کدومه ، غریبه مسکنت دشت کویره آخه دلم داره اینجا می میره ، انگاری غافلی از این دل من یه روز میای می بینی خیلی دیره ، غریبه آی غریبه آی غریبه ببین دنیا پر از رنج و فریبه ، غریبه آی غریبه آی غریبه دلم تنگه،دلم تنگه غریبه ، در آن لحظه از ذهنم گذشت)اگه این موسیقی ایرانی باشه من دوستش دارم.((صدای مرد راننده حواس پرت من را متوجه خودش کرد:اینجا میدون آزادیِ می خواین یه دور بزنم بهتر ببینیش.با دست بخار نشسته روی شیشه ماشین را پاک کردم و به منظره بیرون چشم دوختم ساختمان برج مانند سفید وسط میدان پر ابهت و زیبا می نمود نور زرد چراغ های دور تا دور میدان در زیر دانه های ریز برف مه آلود به نظر می رسید.راننده آرامتر از قبل می راند و با این کار این فرصت را به من می داد تا شاهد تلفیقی از زیبایی طبیعت و هنر زیبای ساخت بشر باشم . ماشین مدل بالای قرمز رنگی بوق زنان از کنارمان گذشت . هیجان زده شیشه پنجره را پایین زدم و به بیرون سرک کشیدم. ماشین به طرز زیبایی با گل های زرد و سفید و بنفش تزئین شده بود به زحمت می توانستم عروس و داماد را ببینم آنها به خیابان اصلی پیچیدند و ماشین های دیگری که بوق زنان آنها را همراهی می کردند چون حلقه های زنجیری به هم پیوسته به دنبالشان در حرکت بودند آخرین ماشین دو دستمال سفید به سر برف پاکن هایش بسته بود که با هر چرخش به طرزجالبی تکان می خوردند.صدای مرد راننده را شنیدم که گفت:حتماً عروس،دوماد ته دیگ زیاد خورده بودن.بار دیگر با فشار دکمه شیشه پنجره را بالا دادم و گفتم:این یعنی چی؟مرد راننده خندید و گفت:چه می دونم یه جور اعتقاد قدیمیه.بعضی ها می گن اگه ته دیگ زیاد بخوری شب عروسی ات برف و بارون می بارد.لبخندی به لب زدم و گفتم:چه جالب.حالا واقعا همین طوریه؟او شانه ای بالا انداخت و گفت:چه عرض کنم لابد قدیمیا یه چیزایی دیدن که یه همچین حرفی زدن. با حالتی متفکر سرم را تکان دادم و بعد نگاهی روی صفحه ساعتم انداختم یک ربع به دوازده بود مرد راننده که متوجه حرکت من شده بود نفس عمیقی کشید و گفت:دیگه راهی نمونده این چهار راه و که رد کنیم رسیدیم.این را گفت و ماشین را پشت چراغ قرمز نگه داشت از فرصت پیش آمده استفاده کردم و کیف پولم را از داخل کوله پشتی در آوردم فقط دلار آمریکا همراهم بود پول ایرانی نداشتم.گفتم:می بخشید آقا من پول ایرانی ندارم شما دلار قبول می کنید.او لحظه ای به عقب برگشت و نگاهی به دستان من انداخت بعد بار دیگر ماشین را به حرکت در آورد و گفت:خواهش می کنم خانم مهمان من باشین.سرم را به نشانه منفی تکان دادم و گفتم:ممنونم در هتل راحت ترم.از این حرف من به خنده افتاد و گفت:منظور من این بود که نیازی نیست پول بدین شما تو کشور ما میهمانید و ما برای مهمونامون ارزش زیادی قائلیم.حيرت زده نگاهش کردم و گفتم :ولي اين شغل شماست.او ماشين را کنار خيابان نگه داشت و به عقب برگشت لبخندي به لب زد و گفت:گفتم که قابلي نداره...اين هم هتل رسيديم.از پشت شيشه بخار گرفته چيز زيادي نمي توانستم ببينم فقط انعکاسي از نورهاي سرخ و سفيد و زرد به روي شيشه ماشين پخش بود از او تشکر کردم و بار ديگر اسکناسي را که دستم بود به سمتش گرفتم وقتي اصرار من را ديد سري تکان داد و گفت:بسيار خوب ولي اين مبلغ خيلي زياده.به شنيدن اين حرف کيف پولم را به سمتش گرفتم و او مبلغي بسيار کمتر از آنچه من برايش در نظرگرفته بودم برداشت و با لحن محترمانه تشکر کرد. از رفتارش متعجب بودم در آمريکا چنين رفتاري اصلاً معنا نداشت .کيف پولم را بار ديگر در کوله پشتي ام گذاشتم و به دنبال او ازماشين پياده شدم . نگاهي به سردر بزرگ ساختمان پنج طبقه انداختم واژه هتل مينا با رشته اي از لامپ هاي قرمز وحاشيه اي از نور آبي رنگ روشن و خاموش مي شد .مرد راننده چمدانم را از صندوق عقب بيرون گذاشت و گفت:جاي خوبيه اميدوارم مورد پسندتون باشه.بار ديگر تشکر کردم و براي برداشتن چمدانم خم شدم که گفت:اگه اجازه بدين تا جلوي در مي يارمش .سعي کردم لحنم را درست به اندازه لحن کلام او مهربان کنم:از لطف شما ممنونم آقا قصد ندارم مزاحم شما بشم خودم اين کار را انجام مي دهم.او در صندوق عقب را بست به سمت در ماشينش رفت.در هر صورت اميدوارم تو کشور ما بهتون خوش بگذره.زير لب جواب دادم:ممنونمبعد چمدان را برداشتم و به سمت پله هاي ورودي ساختمان هتل حرکت کردم . درست وسط پياده رو رسيده بودم که مرد جوان سياه پوشي که از کنارم مي گذشت تنه محکمي به من زد و کيف دستي ام را که روي شانه ام بود چنگ زد اين حرکت باعث شد که من به سختي تعادلم را از دست داده و به همراه سنگيني چمدانم روي زمين پرت شوم . از صداي جيغ من مرد راننده ،با عجله از ماشينش پياده شد او و نگهبان يونيفرم پوشي که بالاي پله ها مقابل در ورودي هتل ايستاده بود هر دو به سمت من دويدند. مرد راننده لحظه اي به من نگاه کرد بعد به دنبال کيف قاپ جوان دويد جوان سياه پوش کمي جلوتر ميان برف ها به زمين خورد اما به همان سرعت از جابلند شد از لابه لاي ماشين ها گذشت عرض خيابان را طي کرد و بعد از نظر نا پديد شد .به زحمت خودم را از روي زمين جمع کردم جاي بدنم به روي برف هاي دست نخورده گوشه پياده رو نقش بسته بود. دستم را روي چمدانم گذاشتم و از جا بلند شدم نگاهي به اطرافم انداختم بسته شکلات پاکتي که در هواپيما داخل جيب جلويي کيفم گذاشته بودم کنار چمدانم روي برف ها افتاده بود خيلي مسخره به نظر مي رسيد اما واقعاً از اينکه شکلاتم نصيب دزد نشده بود خوشحال شدم براي برداشتن آن خم شدم دست هايم بر اثر تماس با برف سرخ و بي حس شده بود مچ دست راستم هم دردناک بود طوري که تکان دادن آن برايم مشکل شده بود. شکلات را برداشتم و آن را داخل جيب پيراهنم گذاشتم صداي نگهبان هتل نگاه من را متوجه خود کرد او چمدانم را از روي زمين برداشت و گفت:حالتون خوبه خانم؟سرم را چند بار تکان دادم و گفتم:بله متشکرممرد راننده نفس نفس زنان و البته دست خالي برگشت مقابلم ايستاد و گفت:در رفت پدر سوخته .شيشه کوچک ادکلنم را به طرفم دراز کرد و گفت:جايي که خورده بود زمين پيدايش کردم مال شماست؟آن را از دستش گرفتم و گفتم:بله ممنونم.او نگاه دقيقي به سر تا پاي من انداخت و گفت:طوري تون که نشد؟سعي کردم که مچ دستم را بچرخانم بدجوري تير مي کشيد اما حرفي نزدم. او وقتي سکوتم را ديد ادامه داد:اميدوارم چيز مهمي تو کيفتون نبوده باشه چون بعيد مي دونم که ديگه دستتون بهش برسه. از اينکه کيف پولم و مدارکم داخل کوله پشتي ام بود خدا رو شکر کردم.اما با اين حال به خاطر از دست دادن آدرس و شماره تلفن اشکان و اشتياق متأسف شدم آهي کشيدم و گفتم:فقط مقدار کمي وسايل آرايش داخلش بود فکر مي کنيد به دردش مي خوره.مرد راننده لبخندي به لب زد و با لحن پر شيطنتي جواب داد:از اين پدر سوخته ها هر کاري بگي برمياد خوب ديگه با اجازه شما من ديگه بايد برم.بار ديگر تشکر کردم و او با تکان دادن دستي به سمت ماشين اش رفت قبل از اينکه سوار شود نگاه ديگري به سمت من انداخت و گفت:سعي کنين بيشتر مواظب خودتون باشين حتي ايرانم از اين جنس جونورا داره.عصباني که بودم اما حرف او عصباني ترم کرد در دلم پشت سر او غر زدم)حتي؟!....چرا بايد فکر کنيد که از بقيه مردم دنيا بهتريد،واقعاً که.((با حالتي عصبي برف هايي را که به پالتويم چسبيده بود تکاندم ، با دست ديگرم چمدان را از روي زمين بلند کردم و بدون توجه به مرد نگهبان از پله ها بالا دويدم با فشار پايم در ورودي را باز کردم و يکراست به سمت پذيرش هتل رفتم .چمدان سنگين را مقابل پاهايم به روي زمين رها کردم و بدون هيچ مقدمه اي خطاب به مرد جوان پشت کامپيوترکه نگاه خيره و منتظرش متوجه من بود گفتم:من يک اتاق مي خوام آقا.مرد جوان از پشت کامپيوتر بلند شد و گامي به سمت من برداشت لحن کلامش مؤدب اما نامطمئن بود:تنها هستين؟با حالتي عصبي دست هايم را به روي ميز پيشخوان درهم گره زدم و گفتم:بله اگه اشکالي نداره.مرد جوان لبخند محوي زد و گفت:معذرت مي خوام ما نمي تونيم به يک خانم تنها اتاق بديم .متعجب و گيج نگاهش کردم و گفتم:منظورتون چيه که نمي تونيد به يک خانم تنها اتاق بديد من متوجه نمي شم._همون طور که مي دونيد...نا باورانه ميان حرفش دويدم و با لحن آشفته اي گفتم:من چيزي نمي دونم .من فقط يک اتاق مي خوام فقط همين.مرد جوان سرش را به نشانه منفي تکان داد و گفت:متأسفم خانم قانوناً انجام چنين کاري ممنوعه لطفاً اصرار نکنيد
گريه ام گرفته بود با حالتي عصبي و بدون توجه به مچ آسيب ديده ام مشت هايم را به روي پيشخوان کوبيدم .مچ دستم آنچنان تير کشيد که بي اختيار اشک را به چشمانم نشاند و ناله ام را در آورد .مچ دستم را با دست ديگرم گرفتم و بر سر مرد جوان فرياد زدم:اين مسخره است قانون کشور شما مي گه که خانم هاي تنها به جاي هتل در خيابان بخوابند.Oh My God .اينجا ديگه کجاست؟!مرد جوان با لحن نا مطمئني پرسيد:مي بخشيد خانم شما از خارج از کشور تشريف مي يارين.در حالي که با انگشت شستم آرام آرام مچ دستم را مي ماليدم با لحن دلخوري زيرلب ناليدم:اگه اين موضوع تغييري در قوانين شما مي ده بايد بگم بله.بنده چند ساعت پيش وارد کشور شما شدم همين چند لحظه پيش يک دزد پدر سوخته چند صد پوند وزنش را انداخت روي سر من مچ دستم را ترکوند و کيفم را دزديد اون وقت شما به من مي گين که به يک خانم تنها اتاق نمي دين باور کنيد مدت ها بود تا اين حد احساس خوشبختي نکرده بودم.مرد جوان لبخندي به لب زد و گفت:متأسفم خانم مي تونم پاسپورتتون رو ببينم.تمام مدارکم را از داخل کوله پشتي ام بيرون کشيدم و مقابلش روي ميز گذاشتم . او تشکر کوتاهي کرد و بعد يکي يکي آنها را بررسي نمود براي تطابق عکس با چهره ام نگاهم کرد و در آخر برگه اي مقابلم گذاشت و گفتم:لطفاً اين فرم را پر کنيد.بدون از دست دادن ثانيه اي از وقت کاري را که خواسته بود انجام دادم. او نگاهي گذرا به روي برگه انداخت بعد سرش را از روي رضايت تکان داد و گفت:متشکرم.چند روز قصد داريد در هتل ما اقامت کنيد خانم استيونز؟نفس عميقي کشيدم و گفتم:هنوز در اين رابطه تصميمي نگرفتم.اشاره اي به مدارکم کرد و گفتم:مي تونم برشون دارم؟مرد جوان پاسپورتم را به همراه فرمي که پر کرده بودم از روي ميز برداشت و گفت:پاسپورتتون بايد پيش ما باشه بقيه رو مي تونيد برداريد.با حالتي بي حوصله مدارکم را داخل جيب پالتوم چپاندم براي گرفتن کليد منتظر ايستادم لحظه اي بعد مرد جوان کليدي به روي پيشخوان گذاشت و گفت:اتاق شماره 47.طبقه سوم.انتهاي راهرو دست راست.کليد را که از روي ميز برداشتم ادامه داد:اين آقا اتاق رو نشونتون مي ده...آقا رضا لطفاً زحمت چمدون خانمو بکش.مرد جواني که لباس فرم مخصوص هتل را به تن داشت اوامري را که صادر شده بود مو به مو اجرا کرد و من را تا پشت در اتاقم همراهي نمود .او اتاق را نشانم داد و برايم توضيح داد که اگر به چيزي احتياج داشتم بايد چه شماره اي را بگيرم.از او تشکر کردم و بعد از رفتنش اتاق را از داخل قفل نمودم . اتاق زيبا و راحتي بود که پنجره اش رو به خيابان باز مي شد پرده ها را تا آخر کنار زدمو بعد به سمت تخت برگشتم خستگي راه عضلاتم را گرفته و دردناک کرده بود تصميم گرفتم قبل از هر کاري حمام کنم حوله کوچک مسافرتي ام را از داخل چمدان بيرون کشيدم و يکراست به سمت حمام رفتم.آب حمام گرم و دلچسب بود و من بيشتر از يک ساعت از وقتم را آنجا گذراندم موهايم را سشوار کردم ربدوشامبر پوشيدم و بعد از مرتب کردن وسايلم به تخت خواب رفتم.ساعتم را از روي ميز کنار تخت برداشتم و نگاهي به روي آن انداختم ساعت نزديک دو صبح بود کنترل تلويزيون را برداشتم و يک دور کامل کانال هايش را به هم ريختم:فوتبال_برنامه مستند_سريال آخر وقت و موسيقي در آن لحظه ترجيح دادم در حين گوش دادن به آن آهنگ نامه اي براي کاترين بنويسم دفتر سر رسيدم را برداشتم و تا رسيدن به تاريخ آن روز ورقش زدم:_15دسامبر،24 آذر تهران_کتي عزيزم،سلام حالا که اين نامه را برايت مي نويسم روي تختم در هتل مينا دراز کشيده ام به شدت احساس دلتنگي مي کنم کاش پاپا زنده بود کاش از من نخواسته بود که به اينجا بيايم از وقتي رسيدم دائم به تو فکر مي کنم به همين زودي دلم برايت تنگ شده کاش حداقل مي توانستيم با هم باشيم اينجا هوا سرد است برف مي بارد ياد کريسمس افتادم نمي داني چقدر متأسفم که کريسمس امسال در کنار هم نيستيم جاي من را کنار درخت کاجمان خالي نگه دار.مي دانم که خيلي زود به خانه برمي گردم نمي توانم اينجا را دوست داشته باشم اينجا من را به ياد گريه هاي بي صداي مادر مي اندازد.راستي تا يادم نرفته.کتي از شروع اين سفر دائم با من بوده در تمام مدت حضورش را در کنار خودم حس کردم نميداني از اين بابت چقدر خوشحالم.فکر کردن به او آرامم مي کند حس مي کنم با وجود او ديگر تنها نيستم شايد او هم آمده تا خانواده اش را ببيند.اوه کتي:فکر مي کني که آنها مادر را قبول کنند؟بهتر است ديگر بخوابم چون هر بار به اين سؤال فکر مي کنم به طرز وحشتناکي احساس يتيم بودن مي کنم خيلي غم انگيز است مگر نه؟خوب کتي خوبم ديگر وقتش رسيده با تو خداحافظي کنم.شب به خير از دور مي بوسمت و پيشاپيش به تو مي گويم))کريسمس مبارک((دوستدار تو:رز
فصل سوم و چهارمگرماي ملايم و پر نوازشي را به روي پوستم احساس ميکردم راحت بودم و از اين راحتي احساس آرامش مي کردم انگار در زمان معلق بودم. کجا بودم ؟خانه خودمان؟طبق عادت در همان حالت خواب و بيداري برنامه کاري روز جديدم را مرور کردم.مي بايست براي پيدا کردن خانه پدر بزرگ اولين گام را برمي داشتم با اين فکر روياي خوش بودن در خانه به همراه سستي خواب از سرم پريد چشم هايم را باز کردم نور خورشيد دامن درخشانش را تا نيمه اتاق گسترانده بود به پهلو غلتيدم و لحظه اي از پنجره به بيرون چشم دوختم آسمان صاف و آبي بود باقي مانده برف ديشب به روي لبه بيروني پنجره در زير نور خورشيد مي درخشيد سر جايم نشستم ساعت مچي ام را از روي ميز پاتختي برداشتم ساعت کمي از يازده گذشته بود پس بي خود نبود که اينقدر احساس ضعف مي کردم بعد از آن شام مختصري که شب قبل در هواپيما خورده بودم چيز ديگري از گلويم پائين نرفته بود دلم به شدت هوس قهوه کرد يک قهوه داغ وغليظ. فکر قهوه معده ام را بيشتر از قبل به ضعف انداخت خودم را از تخت پائين کشيدم و براي شستن دست و صورتم به دستشويي رفتم مسواک زدم.موهايم را برس کشيدم و بعد براي پوشيدن لباس هايم به اتاق برگشتم.بلوز آبي رنگ و شلوار جين ام آنجا به روي مبل راحتي کنار ميز تلفن بود ترجيح دادم که باز همان ها را بپوشم بايد در تميز نگه داشتن لباس هايم دقت مي کردم حداقل تا زماني که تکليفم براي ماندن در ايران يا برگشتن به خانه مشخص مي شد. شکلات پاکتي هنوز داخل جيبم بود از ذهنم گذشت.))کاش کاغذي را که اشتياق داد داخل جيبم گذاشته بودم.((آهي کشيدم و بعد با اشتياق زياد و با لذت تکه هاي شکلات را جويدم.براي خوردن نهار به سالن غذاخوري هتل رفتم.سالن غذاخوري تقريباً نيمه پر بود گوشه دنجي براي خودم دست و پا کردم يک صندلي در جايي که به راحتي مي توانستم تمام سالن را در حوزه ديدم داشته باشم. در روشنايي روز راحت تر مي توانستم ظواهر را ببينم با همان نگاه اجمالي و گذرا تک تک چهره ها را از نظر گذراندم در نهايت به اين نتيجه رسيدم که ايران سرزمين انسان هاي زيبا و جذاب است و آن قدر صفت دوم در نگاه اول به چشم مي خورد که صفت اولي را در خود گم مي کند.خانم ها اکثراً به روي لباس هايشان مانتوهاي ساده اما خوش دوخت و زيبا پوشيده بودند و غالباً روسري هاي رنگي برسر داشتند از طرز لباس پوشيدنشان خوشم آمد و تصميم گرفتم که در اولين فرصت يک مانتو بخرم و البته يک کيف دستي به جاي کيف دستي از دست رفته ام .لباس مردها هم در نوع خودش جالب توجه بود اکثراً لباس اسپرت و راحت به تن داشتند و شايد کراوات اصلاً در مغازه هايشان پيدا نمي شد يک چيز ديگر هم فهميدم .و آن اينکه رنگ غالب در اين سرزمين مثل ساير آريايي ها مشکي است.چشم ها مشکي. موها مشکي ،اما پوست ها غالباً روشن.براي يک لحظه خودم را در غالب آنها گنجاندم.موي سياه و صاف و يک جفت چشم سياه کشيده و مخمور.آن وقت مي شدم کپي مادر.آه مادر...بي اختيار آه کشيدم و قبل از اينکه فرصت بيشتري براي فکر کردن به گذشته پيدا کنم به سمت ميز غذا رفتم با غذاي ايراني بيگانه نبودم مادرم گاهي از غذاهاي خوشمزه سرزمين اش برايم مي پخت يک بار که نهار برايمان زرشک پلو با مرغ پخته بود با خنده رو به من کرد و گفت:رز از هر سه تا مرد ايراني دو تاشون تپل مپلن اگه گفتي چرا؟از ديدن حالت دست هايش که براي برآمده نشان دادن شکم اش آنها را درهم قلاب کرده بود به خنده افتادم و گفتم:اگه کسي شکمش اين هوا گنده باشه معلومه که خيلي خيلي شکمواِ مادرانگشتش را مقابل صورتش تکان داد و گفت:اين مي تونه يکي از دليل هاش باشه اما دليل اصلي اش اينه که زن هاي ايراني آشپزاي فوق العاده ايين اين هميشه يادت باشه رز.زن ايراني يعني کدبانوي نمونه و مادرت با اين نهار خوشمزه اي که امروز برات پخته قطعاً يکي از اون هاست. شايد حرف آنروز مادر درست بود اما من در آن لحظه با ديدن انواع غذاهاي روي ميز يک دليل ديگر هم به دلايل چاقي مردان ايراني اضافه کردم.))نشاسته!چيزي که در غذاي ايراني فراوان ديده مي شد. کمي از گوشت بره کباب شده و مقداري هم سالاد براي خودم کشيدم و با ليواني پر از نوشابه بار ديگر پشت ميزم برگشتم . در حين صرف نهار نگاهم باز در بين جمعيت گم شد فضا فضاي آرام و گرمي بود که من را ناخواسته جذب خود کرده بود نهار هم خوشمزه بود حسابي به دلم چسبيد دلم مي خواست تکه ديگري از آن گوشت بره کباب شده بخورم اما هرطور بود جلوي خودم را گرفتم اصلاً دلم نمي خواست که با يک شکم قلنبه و چندين پوند اضافه وزن به خانه برگردم. با دستمال گوشه لبم را پاک کردم و از پشت ميز بلند شدم.حالا انرژي لازم را داشتم بايد کارها را سريع انجام مي دادم براي شروع به اتاقم برگشتم و يکراست سراغ دفتر سررسيدم رفتم داخل يکي از برگه هاي سفيد آن آدرس و شماره تلفن خانه پدربزرگ را نوشته بودم آدرس را از روي نامه هايي که مادر براي خانواده اش در ايران نوشته بود اما هرگز پستشان نکرده بود پيدا کردم و شماره تلفن را پاپا برايم گفت. نگاهم براي چندمين بار بي اراده روي کلمات لغزيد واژه ها برايم بيگانه بودند و ذهنم از خاطرات تهي.بار ديگر ترس و اضطرابي عميق بر دلم چنگ زد به قدري اين حس حالم را دگرگون مي کرد که نفس در سينه ام حبس مي شد و به يکباره احساس بيچارگي مي کردم دلم نمي خواست که آنها خوردم کنند. خورد شدن من خورد شدن دوباره مادر بود سالهاي زيادي بود که ديگر براي من فقط يک رويا بود يک روياي مقدس،عزيزو قابل احترام .تمام وجود وسيع اش را حريصانه در حصاري از جنس بلور به اسارت احساس خود در آورده بودم حالا او در وجود من بود و من سالهاي زيادي بود که چون مادري عاشق فرزند،با چنگ و دندان آن موجود ارزشمند را براي خودم حفظ کرده بودم اما حالا احساس مادري ام بوي خطر حس مي کرد حصار بلورين احساسم در معرض يک هجوم بود يک هجوم بي رحمانه و خشن که مي توانست آن را از ترک هاي عميق قاچ قاچ کند.اما ديگر براي پشيمان شدن دير شده بود من دريک قدمي خطر بودم و مي بايست اين اضطراب تب آلود را به پايان مي رساندم مي بايست يک بار ديگر چون مادري فداکار از طفل درونم حمايت مي کردم من قدرتش را داشتم از آن سر دنيا آمده بودم و حالا فقط چند خيابان يا چند محله فاصله برداشته نشده باقيمانده بود.دفتر سررسيدم را به سينه گرفتم و از جا بلند شدم براي شروع کارم به لابي هتل رفتم وقتي همان مرد جوان ديشبي را پشت ميز پذيرش ديدم نفس عميقي کشيدم و با اراده اي جزم شده به سمتش قدم برداشتم او به محض ديدنم سربرداشت و لبخند به لب سرش را تکان داد:_روزتون بخير خانم استيونز.حالتون چطوره ؟من هم لبخندي به لب زدم و گفتم:متشکرم آقا روز شما هم بخير.او با نگاه دقيقش عمق نگاهم را مي کاويد شايد به دنبال يافتن جواب سؤال هايش بود اما با اين وجود باز پرسيد:از اتاقتون راضي هستين؟تونستين خوب استراحت کنين؟سرم را به نشانه مثبت تکان دادم و گفتم:بله بله همه چيز خوب بود مخصوصاً غذا.خيلي عالي بود.او از روي رضايت لبخندي به لب زد و گفت:خوشحالم که راضي هستين ...راستي مچ دستتون چطوره؟از سؤالش جا خوردم حتي خودم هم مچ دستم را فراموش کرده بودم.شب گذشته قبل از خواب شال گردنم را محکم دور مچ دستم پيچيده بودم.چرخش ملايمي به مچم دادم و گفتم:اوه...مثل اينکه خيلي بهتره. اين را گفتم و بعد از لحظه اي در سکوت اين پا وآن پا شدم او که متوجه ترديد من شده بود با لحن اطمينان بخشي گفت:اگه امري هست بفرمائين.خوشحال مي شم بتونم کمکتون کنم.لبخند گرمش را که ديدم در تصميم ام مصمم تر شدم لب هايم را با زبان خيس کردم و گفتم:من مي خواستم که اگر امکان داره به يک شماره در ايران تلفن کنم.مرد جوان لحظه اي نگاهم کرد کمي گيج به نظر مي رسيد:براي اين کار مشکلي وجود نداره خيلي راحت مي تونستيد اين کار رو از طريق تلفن داخل اتاقتون انجام بديد.آهنگ صدايم بيشتر از حد انتظارم ملتمسانه و بي پناه بود:اشکالي نداره اگر از شما بخوام که کمکم کنيد.مرد جوان شانه هايش را بالا کشيد و همراه با لبخند گرم و صادقانه اي ادامه داد:اگه ميز پيشخوان رو دور بزنين مي تونين از ورودي سمت راست بياين اين طرف.شادمانه برويش لبخند زدم و از خدا خواسته مسير دستش را دنبال کردم و لحظه اي بعد در کنارش بودم او صندلي چرخان خودش را کمي عقب تر کشيد و در حالي که مرا دعوت به نشستن مي کرد گفت:خوب مي تونيم از تلفن اينجا استفاده کنيم.بفرمائين.بنشينين خواهش مي کنم.از هيجان بود يا اضطراب،دست و پايم باز در حال بي حس شدن بود بي درنگ تعارفش را براي نشستن پذيرفتم وخودم را به روي صندلي رها کردم حرارت انگشتانم به سرعت در حال پائين آمدن بود دفتر سررسيدم را محکمتر از قبل به خود چسباندم و به نگاه منتظر مرد جوان چشم دوختم.او لحظه کوتاهي نگاهم کرد بعد جهت نگاهش را متوجه دفترچه سررسيدم نمود و با لحن بلاتکليفي پرسيد:خوب...اگه لازم مي دونيد من براتون شماره بگيرم.سرم را به نشانه موافقت تکان دادم و بعد صفحه مورد نظر را مقابلش گرفتم او دفترچه را از دستم گرفت و لحظه اي به آنچه داخل آن نوشته بودم نگاه کرد بعد بار ديگر نگاهش را متوجه نگاه منتظر و بي قرار من کرد و با لحن پرسش باري گفت:مطمئنيد شماره مال تهرانه.گيج و وارفته فقط سرم را تکان دادم او با حالتي متفکر خط ظريف ريشش را روي چانه لمس کرد و زير لب به طور نامفهومي چيزي را زمزمه کرد نگاه نا آرامم لحظه اي او را رها نمي کرد حالت چشم ها و نگاه نامطمئنش نشانه خوبي براي آن انتظار کشنده من نبود لب هاي خشکم را تکان دادم وگفتم:شما فکر مي کنيد اين شماره متعلق به تهران نسيت؟او نفس عميقي کشيد و گفت:مطمئن نيستم.شماره شما يه شماره شش رقميه...قبلاً هيچ وقت با اين شماره تماس گرفتين؟_بله ...بله فکر میکنم .او که انگشتش را براي به هم نخوردن صفحات لاي دفتر سررسيد گذاشته بود آن را پائين گرفت و گفت:خاطرتون هست قبلاً دقيقاً کي با اين شماره تماس گرفتين؟فکرم لحظه اي به گذشته ها برگشت به خيلي سال زماني که مادر هنوز زنده بود قطعاً از آن روزها زمان زيادي گذشته بود به يکباره فکري که از شروع اين سفر در ذهنم مي چرخيد و من را دچار هراس مي کرد در مغزم قوت گرفت بيشتر از بيست و سه سال از روزي که مادر از خانواده اش جدا شده بود مي گذشت و اين زمان،زمان زيادي بود اين احتمال وجود داشت که شماره تماس آنها عوض شده باشد يا حتي آدرس محل سکونتشان.اين دقيقاً همان کاري بود که ما هم بعد از فوت مادر مجبور به انجامش شديم خانه قبلي يمان را فروختيم و خانه جديدي در محله سوهوي نيويورک خريديم.متصدي پذيرش هتل هنوز منتظر شنيدن جواب من بود با تمام وجود سعي کردم اضطراب عميقي را که ته قلبم را به لرزه انداخته بود نديده بگيرم انگشتم را به روي شقيقه ام فشردم و گفتم:شايد ده سال پيش.شايد هم خيلي قبلتر .