به شنيدن اين حرف مرد جوان سرش را تکان داد و گفت:همون طور که حدس مي زدم اين شماره يه شماره قديميه.اگه يه پيش شماره بهش اضافه بشه درست مي شه.چند لحظه اجازه بدين.اين را که گفت گوشي را برداشت و مشغول گرفتن شماره شد فقط چند لحظه طول کشيد و بعد گوشي تلفن در دستان من بود._فقط يه شيش بايد به اول اين شماره اضافه مي شد الان ديگه درست شده مي تونيد صحبت کنيد.هنوز گوشي در دستانم بود که مرد جوان از من فاصله گرفت و به سمت ديگر پذيرش رفت گوشي را آرم روي گوشم گذاشتم تعداد ضربان قلبم در حال اوج گرفتن بود تلفن همين طور پشت سرهم بوق مي زد و با هر بوق نفس در سينه من سنگين تر مي شد ديگر تحمل آن انتظار کش دار و کشنده را نداشتم با حالتي سرخورده و ناآرام نفس حبس شده ام را بيرون دادم احساسي عجيب و گيج کننده وجودم را در تصرف خود گرفته بود.ترکيبي از رضايت و نارضايتي.دستم سست و بي حال به سمت دستگاه تلفن کشيده شد اما گوشي هنوز آنقدر از گوشم دور نشده بود که صداي مرد جوان آن سوي خط را نشنوم به شنيدن صدايش حسي شبيه عبور جريان برق وجودم را تکان داد دستم يک بار ديگر بي اراده به سمت گوشم کشيده شد.صدا،صداي مرد جواني بود که با هيجان و سرزندگي نشاط آوري پشت سر هم تکرار مي کرد:_اَلو...اَلو بفرمائين...اَلو...اَلولب هايم را تکان دادم اما صدايي از گلويم خارج نمي شد مرد جوان آن سوي خط کمي تن صدايش را پائين تر آورد و گفت:اَلو.چرا حرف نمي زني؟نترس بگو.با کي کار داري؟مکث کوتاهي کرد و ادامه داد:ببين.اگه حرف نزني قطع مي کنما.تا سه مي شمارم بعد قطع مي کنم يک...دو...دو...نگفتي؟نبود؟سه شدا...خيلي خوب لعنت به من که اين قدر دل رحمم دوونيم...دو و هفتاد و پنج ...دو و هفتاد و شيش...خيلي خوب مثل اينکه فايده نداره باشه براي يه وقت ديگه هر وقت جرئت حرف زدن پيدا کردي.خوب ديگه کاري،باري...من رفتم که برم.فعلاً قربون آقا.نفس عميقي کشيدم و قبل از اينکه او فرصت قطع ارتباط را پيدا کند با صدايي که به زور از هنجره ام خارج مي شد گفتم: منزل آقاي تاجيک؟مرد جوان بلافاصله با لحن شادمانه اي جواب داد:به سلامتي.رسيدن به خير.کجا بودي نبودي؟جون خواهر خودم نباشه جون داداش ديگه داشتم قطع مي کردما.حالا خداروشکر کدورتا برطرف شد امرتونو بفرمائين.مرد جوان يک ريز و بدون اتلاف حتي ثانيه اي از زمان حرف مي زد اما من هنوز هم جواب سؤالم را نگرفته بودم يک بارديگر اين بار حتي مضطرب تر از قبل پرسيدم:منزل آقاي تاجيک؟مرد جوان جواب داد:جونم،بفرمائين منزل آقاي تاجيک درست گرفتي من سامانم البته اگه با من کار داري اما اگه با سهراب کار داري بايد بگم که نيست هر چند مطمئناً با اون کار نداري.داري؟انگار خون در رگ هايم از حرکت ايستاده بود بدنم خشک و سرد شده بود خواستم حرفي بزنم اما زبانم خشک و فلج به سقف دهانم چسبيده بود صداي آن سوي خط باز در گوشم پيچيد:الو...هنوز رو خطي؟پس چرا حرف نمي زني؟حسابي مارو گرفتي !دیگه مغزم کار نمي کرد بايد حرفي مي زدم اما حتي کلمه اي آشنا براي گفتن پيدا نمي کردم با خودم فکر کردم که بگويم: ))سلام من رز هستم.دختر الهام.همون که بيست و سه سال پيش اسمشو از تو شناسنامه هاتون خط زدين احتمالاً چنين کسي رو يادتون مي ياد؟((بغضي نا گهاني برگلويم چنگ انداخت خواستم قطع کنم که صداي زني از آن سوي خط توجه ام را به خود جلب کرد به زحمت مي توانستم صدايش را بشنوم:_سامان باز با کي داري حرف مي زني؟خوب پسر مگه تو کار و زندگي نداري؟مرد جوان با لحن شوخي جواب داد:سامان به قربونت کسي نيست که مزاحمه.حصبه گرفته حرفم نمي زنه مي خواستم زنگ بزنم شرکت.اون وقت قطع ام نمي کنه لامصب.بعد خطاب به من ادامه داد:خوب جوون مرگ شده مگه تو کار و زندگي نداري.اصلاً مگه خودت خواهر،مادر نداري که مزاحم ناموس مردم مي شي؟صداي زن غرغرکنان دور شد مرد جوان بار ديگر به حرف آمد و ميان خنده گفت:دلخور که نشدي؟يارو مادرمه.حراست خونه است ديگه نمي شه کاريش کرد.خوب ببين من ديگه بايد قطع کنم اگه باسهراب کار داري نيم ساعت ديگه يه زنگي بزن.ولي خوب بعيد مي دونم تحويلت بگيره در هر صورت هر وقت ياد ما کردي،خوشحال مي شيم همين شماره رو بگير به جاي دوي آخرش سه.بگو با سامان کار دارم.اون وقت بنده در خدمتم.حالا ديگه قربون آقا.با اجازه ما رفتيم.اين را گفت و گوشي را گذاشت،صداي بوق ممتد تلفن نشان دهنده قطع ارتباط بود و من انگار در دنياي ديگري سير مي کردم آن قدر با حواس پرتي در خود فرورفته بودم که متوجه گذشت زمان نمي شدم وقتي صداي متصدي پذيرش را شنيدم گردن خشک شده ام را درست مثل يک آدم آهني زنگ زده به جانبش چرخاندم و بانگاه بي حالتم به او خيره ماندم._حالتون خوبه خانم استيونز.مشکلي پيش اومده؟نگاهم به روي زانوهايم چرخيد گوشي تلفن را طوري در مشت فشرده بودم که قطره اي خون در انگشت هايم باقي نمانده بود._اجازه بدين براتون يه ليوان آب قند بيارم .با عجله گوشي را سرجايش گذاشتم و سريعتر از او از جا پريدم،نه نه...نيازي نيست...من حالم خوبه آقا متشکرماو با نگاه نامطمئن لحظه اي براندازم کرد بعد سري به نشانه موافقت تکان داد و گفت:در هر صورت اگه به چيزي احتياج داشتين به پرسنل هتل اطلاع بدين._ممنونم آقا هم به خاطر کمکتون و هم به خاطر مهرباني تون.مرد جوان لبخند شرم آلودي به لب زد و در سکوت سرش را پائين انداخت. براي رفتن به اتاقم،ميز پذيرش را دور زده بودم که او بار ديگر صدايم کرد:معذرت مي خوام خانم استيونز.وقتي به جانبش برگشتم دفترچه سررسيدم را همراه بالبخندي گرم به سمتم گرفت:دفترتون رو فراموش کردين دفترچه را از دستش گرفتم و بعد از تشکري ديگر به اتاقم برگشتم.خودم را به روي تخت انداختم نرم بود داخل آن فرورفتم لحظه اي به سفيدي سقف خيره شدم و يک بار ديگر مکالمه کوتاه اما عجيب و غريبم را با مرد جواني که خودش را سامان معرفي کرده بود در ذهنم مرور کردم قطعاً او يکي از اقوام نزديک مادرم بود از اين فکر حس عجيب و غيرقابل توصيف روحم را انباشت در آن لحظه تميز دادن احساسات دروني ام از هم کار مشکلي بود به شکل عجيب و بي سابقه اي همه چيز در هم تنيده بود در آن لحظات به يقين نمي دانستم که بايد خوشحال باشم يا ناراحت.و نکته جالب همين جا بود که من حقيقتاً نه خوشحال بودم و نه ناراحت مثل يک سيب زميني گنده روي تخت افتاده بودم و از سنگيني وزنم که در نرمي تخت فرورفته بود لذت مي بردم.بيشتر از يک ساعت طول کشيد تا به زحمت توانستم کمي افکار گسسته و پر و پخش ام را جمع و جور و منظم کنم و به يک نتيجه منطقي و قابل قبول برسم من آنها را پيدا کرده بودم و اين اولين قدم و شايد بزرگترين آن بود راه رسيدن برايم روشن شده بود اما طي کردن اين راه و گذشتن از حصاري که آنها در مقابل مادر و هر چيزي که به او مربوط مي شد دور خود کشيده بودند يک انرژي مضاعف مي خواست و من در آن لحظه درست مثل يک باتري خالي شده احساس تهي بودن مي کردم به روي تخت غلتيدم و چشمان خشک شده ام را به روي منظره يکنواخت تخت بستم.)) فردا ... فردا در موردش فکر می کنم . ((دومين شب در سرزمين مادري ام با شروع يک صبح زيبا و دل انگيز ديگر به اتمام رسيد هنوز برف باقي مانده در روي پشت بام ها به همان زيبايي روز قبل در زير اشعه هاي تابناک و زرين خورشيد مشرق زمين مي درخشيد اما هوا حتي از روز قبل سردتر به نظر مي رسيد درز باز پنجره را بستم و از آن منظره زيبا فاصله گرفتم.دوش ام را گرفته بودم صبحانه ام را خورده بودم و حالا براي برداشتن قدم دوم خودم را آماده حس مي کردم تلفن اتاقم که به صدا در آمد با وجودي که انتظارش را مي کشيدم از جا پريدم و گوشي را برداشتم._خانم استيونز ،راننده آژانس پائين منتظر شماست.تشکر کردم و گوشي را گذاشتم صبحانه کاملي خورده بودم اما ته دلم باز احساس ضعف مي کردم مقابل آينه ايستادم و دستم را روي معده ام فشار دادم رنگ و رويم پريده به نظر مي رسيد شايد کمي رژ لب مي توانست اين همه بي رنگي را تعديل کند با اين فکر به سمت تخت برگشتم اما هنوز قدم از قدم بر نداشته بودم که خاطره ربوده شدن کيف مقابل چشم هايم به رقص در آمد.بار ديگر به سمت آينه چرخيدم زيبا بودم يک دختر زيبا و به اندازه کافي دوست داشتني و معصوم .همه اينها باعث قوت قلبم مي شد.انسانها بنده زيبايي اند و من خوب مي دانستم که اگر يک نقطه ضعف مشترک بين تمام انسانهاي دنيا وجود داشته باشد قطعاً همين يکي خواهد بود.اما از طرفي من شبيه مادر هم بودم و فکر کردن به اين واقعيت اضطراب و دلشوره ام را بيشتر مي کرد.در واقع من همان الهام بيست و سه سال پيش بودم منتهي الهامي با موهاي طلايي،چشماني آبي و پوستي به مراتب روشن تر.خيلي دلم مي خواست بدانم که آيا آنها عکسي از جواني هاي مادر دارند يا اينکه تمام خاطره ها را بهمراه مادر از خانه دل هايشان بيرون اندخته بودند. به يکباره ترسي غريب در دلم افتاد و پايه هاي اراده ام را به لرزه اندخت از اين ديدار غير منتظره وحشت داشتم و اگر فقط لحظه اي ديرتر تلفن به صدا در مي آمد قطعاً از رفتن منصرف مي شدم گوشي تلفن را برنداشتم مطمئناً يک تذکر دوستانه به خاطر تأخيرم بود به خاطر محکم شدن کش دور موهايم،آنها را از دو طرف کشيدم و کلاهم را به روي آنها مرتب کردم ظاهرم را يک بار ديگر از پائين به بالا در آينه برانداز کردم _کفش اسپرت سفيد با راه هاي صورتي،شلوار جين آبي باز،بلوز اسپرت سفيد با راه هاي صورتي مثل کفش هايم،پالتوي سفيد،کلاه سفيد و يک جفت چشم آبي رنگ کشيده و مخمور با مژه هايي بلند و چتري_به چشم هايم در آينه خيره ماندم به ياد راب افتادم و جمله طنز آلودش که هميشه مي گفت: ))رز وقتي نگام مي کني دقيقاً احساس موشي رو پيدا مي کنم که دمش لاي تله موش گير کرده باشه چشماي تو جاذبه اي داره که تو هيچ چشم ديگه اي نديدم((راب دانشجوي پزشکي بود از سال اول دانشکده او را مي شناختم پسر خوبي بود و من به او قول داده بودم که در مورد پيشنهاد ازدواجش فکر کنم.اما آن لحظه قطعاً زمان مناسبي براي انجام اين کار نبود. راننده آژانس مقابل هتل منتظرم بود تا من را براي برداشتن دومين قدم همراهي کند.کوله پشتي ام را از روي تخت برداشتم و با عجله از اتاق خارج شدم پائين پله ها که رسيدم نگاه متصدي پذيرش به سمت من چرخيد.با ديدنم سري تکان داد و خطاب به مرد جوان مقابلش چيزي گفت که نگاه او را نيز متوجه من کرد.او با ديدنم به شکلي کلافه و دلخور از پيشخوان کنده شد دسته کليدش را از جيب شلوارش بيرون کشيد و قدمي به سمت من برداشت.سرم را به نشانه سلام تکان دادم و گفتم:روز به خير آقا.من...به خاطر تأخيرم عذر مي خوام
راننده آژانس جواب داد:خواهش مي کنم...لطفاً بفرمائين سوار شيناين را گفت و جلوتر از من به سمت در خروجي حرکت کرد من هم بعد از تشکري کوتاه از متصدي پذيرش به دنبالش دويدم.به روي صندلي عقب ماشين نقره اي رنگش نشستم و بعد او حرکت کرد خودم را به در چسبانده بودم دنياي بيرون براي من دنياي متفاوتي بود و من در روشنايي روز راحت تر مي توانستم اين تفاوت ها را ببينم.صداي مرد راننده من را که مجذوب دنياي بيرون شده بودم متوجه خود کرد نگاهم با نگاه پرسش بارش در آينه تلاقي کرد گويا قبلاً چيزي پرسيده بود که من متوجه اش نشده بودم._مي بخشيد من متوجه سؤالتون نشدم.مرد راننده همچنان از آينه مقابلش نگاهم مي کرد موهايش را از پشت مي ديدم موهاي فردارش سياه سياه بود اما رنگ نگاهش در آينه به سبز سير مي زد سبيل هم داشت پايه هاي سبيلش او را بامزه تر کرده بود وقتي نگاه خيره من را ديد محجوبانه چشم از آينه برداشت و گفت:عرض کردم آدرستون کجاست؟کجا بايد برم؟سؤالش آنچه را که براي لحظاتي کوتاه از ياد برده بودم به ذهن آشفته ام کشاند و اضطراب را بار ديگر به جان دل و روده ام انداخت با عجله پاکت نامه اي را که به همين منظور برداشته بودم به جانبش گرفتم:من مي خوام به آدرسي که روي اين نامه است برم.مرد راننده پاکت نامه را از دستم گرفت و براي لحظه اي کوتاه نگاهش کرد بعد آن را کنار شيشه جلويي ماشينش گذاشت و گفت:آدرستون قديميه.لحن اش به نظرم نگران کننده آمد اما نه من حرفي زدم و نه او توضيح بيشتري داد وقتي سکوتش را ديدم بار ديگر به پشتي صندلي تکيه دادم و از پنجره به منظره بيرون چشم دوختم.خيابان ها به شکل وحشتناکي شلوغ و پر ترافيک بود و پياده رو ها پر از آدم هاي در حال جنب و جوش و رفت وآمد همه چيز برايم جالب توجه بود اما چيزي که در نظرم جالب تر آمد اين بود که هر چقدر جلوتر مي رفتيم منظره شهر درحال عوض شدن بود.منظره کوچه و خيابان.نماي بيروني ساختمان ها،حتي پوشش و ظاهر آدم ها متفاوت به نظر مي رسيد هر چقدر جلوتر مي رفتيم اين فکر که آنجا محله مرفه نشين پايتخت ايران است در ذهنم قوت بيشتري مي گرفت و همين طور اين نکته که پدر بزرگ من مي بايست يکي از آن بالا نشين هاي تهران باشد.بيشتر از يک ساعت در راه بوديم تا اينکه راننده بالأخره ماشين را کنار خيابان نگه داشت.از پنجره نگاهي به اطرافم انداختم محله خلوت اما زيبايي به نظر مي رسيد اکثر خانه ها ويلايي و چهره اي باغ گونه داشتند کمي خودم را به سمت راننده جلو کشيدم و گفتم :اينجاست؟مرد جوان پاکت نامه ام را از مقابل شيشه جلو برداشت و آن را به سمت من گرفت:خانم همون طور که خدمتتون عرض کردم آدرستون قديميه.اسم کوچه خيابونا عوض شده کوچه هاي اينجا قبلاً هر کدوم يه اسم داشتن اما حالا شماره اي شدن حقيقت اش بنده هم خيلي به اين محل آشنا نيستم اما اگه از کسبه يا از ساکنين خود محل بپرسين حتماً راهنمايي تون مي کنن.به شنيدن اين حرفش براي لحظه اي دست و پايم را گم کردم مضطرب تر از قبل نگاهي به دور و برم انداختم بعد بار ديگر به مرد راننده چشم دوختم هنوز دستش به همراه پاکت نامه به سمت من دراز بود و در نگاه منتظرش کلافگي موج مي زد بالاجبار پاکت نامه را از دستش گرفتم:ممنون...کرايه تون چقدر مي شه.مرد جوان بار ديگر به سمت فرمان چرخيد و گفت:طرف حساب ما هتله شما فعلاً نيازي نيست مبلغي بپردازين. به شنيدن اين حرف زيپ کوله پشتي ام را بار ديگر بستم و با حالتي سست و نامطمئن از ماشين پياده شدم مرد راننده هم تمام تأخير من را با گذاشتن پايش به روي پدال گاز جبران کرد و در يک چشم به هم زدن از محل دور شد با حالتي درمانده نگاهي به اطرافم انداختم آنجا انگار برف بيشتري باريده بود دو طرف خيابان هنوز از برف يخ زده پر بود نزديک ظهر بود اما هوا هنوز سوز بدي داشت به يکباره احساس سرما درونم را به لرزه انداخت بازوهايم را در بغل گرفتم و دندان هايم را محکم به روي هم فشردم احدي در کوچه و خيابان ديده نميشد انگار من را به کره اي ديگر برده و آنجا تک و تنها رهايم کرده بودند نگاهي به روي صفحه ساعتم انداختم يازده و نيم بود تا ابد نمي توانستم همانجا بايستم با آن پوشش سفيدم در ميان برف هاي يخ زده شبيه يک آدم برفي گنده بودم يک آدم برفي گنده وحشت زده.ماشين مشکي رنگي که صداي موسيقي اش در آن سکوت و خلوت خيابان بلندتر از حد معمول به نظر مي رسيد مقابل پاهايم توقف کرد مرد جواني که دنباله موهاي بلندش از زير کلاه چرم مشکي رنگ بيرون مانده بود نگاهي به سرتا پايم اندخت و همراه با لبخندي لوس گفت:_بپر بالا عروسک باربي مي رسونيمت.مرد جوان کنار دستي اش که پشت رل نشسته بود خودش را به سمت پنجره کشيد در نگاه و لبخندش شيطنت موج مي زد._چه تيپي ام زده پدر سوخته.در امريکا که بودم هميشه اسپري فلفل ام همراهم بود يک سلاح سرد مفيد براي مواقع لزوم اما در آن لحظه تقريباً بي دفاع بودم بنابراين راهم را کج کردم و چند قدم از ماشين آن ها فاصله گرفتم اما چند لحظه بعد باز آن ها مقابلم بودند پسر اولي با شيطنت خنديد و گفت:حميد اگه دستاشو باز کنه و جاي دماغش يه هويج بکاري مي شه يه آدم برفي جون من نگاش کن.جوان پشت رل باز خودش را به سمت پنجره کشيد و در حالي که با نگاش سبک سنگينم مي کرد با خنده گفت:_اگه همه آدم برفي ها اين قدر خوشگل بودن که من همه شونو درسته قورت مي دادم.بعد از آن ديگر آن قدر منتظر نماندم تا بقيه صحبت هايش را بشنوم انگشت هايم را به دور بندهاي کوله پشتي ام اندختم و بدون توجه به ليزي و لغزندگي زير پايم تا آن سوي خيابان دويدم کمي پائين تر يک نمايشگاه بزرگ مبل بود بدون توجه به خنده بلند جوان هاي داخل ماشين باعجله قدم به داخل نمايشگاه گذاشتم و هراسان نگاهي به اطرافم اندختم صدايي از انتهاي سالن نمايشگاه نگاهم را به سمت خود کشاند پيرمرد سفيد مويي آنجا کنار بخاري داخل مبل راحتي فرو رفته بود با ديدن من برگه هاي روزنامه اش را با احتياط جمع کرد و آنها را به روي ميز گذاشت:بفرمائيد.از روي مبل بلند شد و آرام آرام به استقبالم آمد مقابلم که رسيد لبخندي به لب زد و گفت:مي بخشين من از قيمتا سردرنميارم صاحب اصلي نمايشگاه نيستن رفتن و برگردن،اگه عجله اي ندارين ده دقيقه منتظر بمونين.سرم را به نشانه منفي تکان دادم و گفتم:براي خريد نيومدم آقا و دنبال يک آدرس مي گردم.پيرمرد نگاهي به چهره ام انداخت و گفت:مال اين طرفا نيستي؟در جوابش لبخند کمرنگي به لب زدم و گفتم:من خيلي خيلي اينجا غريبم اميدوارم شما بتونيد کمکم کنيد.پيرمرد که انگار چيز تازه اي کشف کرده بود با لحن کنجکاو اما نامطمئني پرسيد:شما خارجي هستين؟سرم را تکان دادم و گفتم:بله درست حدس زديد من ايراني نيستم.پيرمرد که از کشف خودش بسيار راضي به نظر مي رسيد سرش را چند بار رضايتمندانه تکان داد و گفت:از قيافه تون پيداست.لهجه تون هم نشون مي ده.من از همون نگاه اول حدس زدم که بايد خارجي باشينبرايش لبخندي زدم و پاکت نامه را به دستش دادم:من دنبال اين آدرس مي گردم شما مي تونيد کمکم کنيد؟پير مرد پاکت نامه را از دستم گرفت بعد با آرامش و بدون هيچ عجله اي عينکش را از جيب بغل کتش بيرون کشيد و آن را به چشم گذاشت لحظه اي به نوشته هاي روي پاکت نگاه کرد و گفت:_اين آدرس شمام که مثل من پيرمرد قديميه.سال هاي زياديه که ديگه اسم اين خيابون))مرجان((نيست.بعد نگاهش را به صورتم دوخت و ادامه داد:تا اينجاش که درست اومدي.محله همين محله است.ببينم دنبال کوچه اش مي گردي؟سرم را به نشانه مثبت تکان دادم او هم سرش را تکان داد و گفت:مي دونم کجاست.کوچه))هما((يعني قديما اسمش اين بود حالا ديگه به جاي اسم شماره براشون زدن.ايني که شما دنبالشي اگه اشتباه نکنم شماره دوازده است و ما خودمون چند تا کوچه پائين تر مي شينيم.مکثي کرد و با لحن مرددي ادامه داد:اگه آقاي نوروزي نمايشگاه رو دست من نسپرده بود خودم باهات مي يومدم کوچه رو نشونت مي دادم.از او به خاطر محبتش تشکر کردم و گفتم:از لطف شما متشکرم آقا.همين که آدرس را نشونم بديد کافيه خودم پيداش مي کنم.پيرمرد سرش را تکان داد و گفت:مثل اينکه چاره ديگه اي هم نداريم با من بيا.به دنبالش از نمايشگاه خارج شدم او نگاهي به صورتم انداخت و گفت:بايد اين نبش رو رد کني بعد خيابونو مستقيم برو بالا.دست راست نه دست چپ.ششمين کوچه تو همون مسيري که درخت کاج هست.نگاهي به جهت دستش انداختم و بعد سرم را به نشانه موافقت تکان دادم او براي اطمينان از درک درست من با نگاهي دقيق و موشکافانه براندازم کرد و پرسيد:متوجه شدي؟به رويش لبخند زدم:...بله.بله.از لطف شما متشکرم آقا.او هم با لبخندي سرش را تکان داد و گفت:اگه يه وقت احياناً پيدا نکردي برگرد بيا همين جا نمايشگاه رو که دست صاحبش سپردم خودم مي برم نشونت مي دماز مهرباني اش به وجد آمدم بار ديگر تشکر کردم و بعد از خداحافظي از او در جهت اشاره دستش به راه افتادم با ديدن ماشين مشکي رنگ آن سوي خيابان کمي بر سرعت قدم هايم افزودم از سر نبشي که پيرمرد اشاره کرده بود گذشتم و وارد خيابان فرعي شدم قدم به داخل پياده رو سمت چپ گذاشتم و مسير درخت هاي بلند کاج را در پيش گرفتم اولين کوچه،شماره دو بود قلبم به تپش افتاد.دومين کوچه کوچه شماره چهار.انگار محتويات شکم ام ناگهان به پائين سرازير شده باشد ته دلم از شدت ضعف در هم مي پيچيد.سومين کوچه،کوچه شماره شش بود زانوهايم سنگين شده بود مسير مقابلم سربالايي نبود اما من انگار که از کوه بالا مي رفتم.به چهارمين کوچه رسيده بودم کوچه شماره هشت.ايستادم انگار نفس در سينه ام مي پيچيد و نمي خواست بالا بيايد دستم را به تنه کاج گرفتم اما با ديدن ماشيني که در آن شرايط دقيقاً مثل يک خروس بي محل در تعقيبم بود بار ديگر از جا کنده شدم.پنجمين کوچه،کوچه شماره ده فقط يک کوچه ديگر باقي مانده بود و من هنوز مطمئن نبودم که شجاعت روبروشدن با آنچه که خودم را برايش تا آنجا کشانده بودم داشته باشم.سر کوچه ششم که رسيدم ديگر فلج شدم قدرت کوچکترين حرکتي را نداشتم به قدري دماي بدنم پائين افتاده بود که حس مي کردم هر آن برفک زده و منجمد مي شوم کف دستم را به ديوار سنگ کاري شده پائين کوچه گذاشتم انگار قطره اي خون در بدنم نبود سفيد و سرد.دقيقاً عين آدم برفي.فقط بايد دست هايم را باز مي کردم و جاي دماغم يک هويج مي کاشتم چه ايده جالب و مسخره اي بود مطمئناً اگر حال و روزم کمي بهتر بود حداقل به خاطرش يک لبخند مي زدم اما در آن شرايط انجام چنين کاري درست به اندازه روي کله ايستادن غيرعادي و ناممکن به نظرم مي رسيد لحظه اي همانجا بي حرکت ايستادم پاهايم قدرت حرکت نداشتند درست مثل اينکه هر دو با هم خواب رفته باشند سنگين و بي حس شده بودند شايد اگر کسي آن دور و بر ها نبود همانجا روي برف هاي يخ زده کنار ديوار زانو مي زدم اما صداي بوق هاي ماشين مشکي رنگ من را دستپاچه به جلو هل داد بدون اينکه نگاهي به پشت سرم بياندازم آرام به داخل کوچه خزيدم صداي يکي از آنها را شنيدم که گفت:جيگر ما که يه بار بفرما زديم.ديگه چرا اين قدر دل دل مي کني.بيا نترس حميد صبحونشو خوردهقدم ديگري به جلو برداشتم کوچه نسبتاً بلندي بود که انتهاي آن نيز به يک خيابان فرعي ديگر مي رسيد خانه هاي آن کوچه هم درست مثل ساير خانه هاي آن محل باغ گونه به نظر مي رسيد نگاهم از ديواري روي ديوار ديگر کشيده مي شد تا اينکه بالأخره روي پلاک يکي از درهاي آن سوي کوچه ثابت ماند شماره بيست و يک.يک در نرده اي بزرگ بود با سرهايي به شکل نيزه و چراغ هاي فانوسي شکلي که در دو سوي آن بالاي ديوار نصب بود.چند متري پائين تر از آن در،در نسبتاً بزرگ ديگري ديده مي شد که بيشتر به در پارکينگ شباهت داشت.و ظاهراً به همان خانه بزرگ مربوط مي شد ناگهان در زير نگاه خيره من،دروازه بزرگ قهوه اي رنگ به شکلي اتوماتيک بالا رفت و ماشين مدل بالاي نقره اي رنگي از آن بيرون آمد از ديدن آن صحنه چنان غافلگير شدم که لحظه اي همانجا خشکم زد اما زماني که مرد ميان سالي از ماشين پياده شد و براي وارسي لاستيک عقبش خم شد ديگر معطلش نکردم با چنان سرعتي از انجا گريختم که زمين نخورنم روي آن برف هاي يخ زده تقريباً شبيه يک معجزه بود راهي را که با هزار جان کندن آمده بودم به حالت دو برگشتم. تا سر خيابان اصلي بي وقفه دويدم طوري که سينه ام به سوزش افتاد و نفسم سنگين شد يک دستم را روي تنه درخت گذاشتم و دست ديگرم را به روي قلبم فشردم.قلبم به شدت مي زد آرام و با احتياط خودم را به راه پله بيروني نزديک ترين خانه رساندم تن بي حس و حالم را روي سومين پله رها کردم چند نفس عميق کشيدم و سعي کردم آنچه را که پيش آمده بود در ذهنم مرور کنم اما هر چقدر سعي کردم نتوانستم چهره آن مرد را که احتمالاً يکي از اعضاي خانواده مادري ام به خاطر بياورم . آنچه اتفاق افتاد بسيار سريع و غيرمنتظره بود و من بيشتر از آنچه تصور مي کردم ترسيدم يک ترس ماليخوليايي عجيب و قدرتمند که تمام جسارت و شهامتم را دريک چشم برهم زدن از وجود لرزانم تارانيد.
سرم را روي دست هايم گذاشتم و دلخور و آشفته در دلم ناليدم))آه...گندت بزنن رز! نزديک بود از ترس جونت در بره.آخرش که چي؟ تا ابد که نمي توني قايم موشک بازي کني.((با شنيدن صداي گام هايي که در حال نزديک شدن بود سرم را بلند کردم پسر جوان مو بلندي که داخل ماشين مشکي رنگ ديده بودم مقابل و تقريباً در يک قدمي ام ايستاده بود از ديدنش به يکباره چون فنر از جا پريدم نگاه وحشت زده ام از صورت او به سمت ماشينشان چرخيد که چند متري آن طرف تر پشت درخت هاي کاج ايستاده بود جوان راننده هنوز پشت رل بود و با نگاهي پرشيطنت و خندان نگاهمان ميکرد.در آن حوالي کسي ديده نمي شد.ترسيدم با عجله راهم را کج کردم تا از او فاصله بگيرم اما او هم در حرکتي سريع از جا کنده شد و راهم را سد کرد . نگاه مضطربم به نگاه پرشيطنتش خيره ماند.او دست هايش را مقابل سينه اش گرفت و گفت:فقط يه لحظه.کاريت ندارم.خواستم تغيير جهت دهم که باز راهم را بست و گفت:ببين اگه دنبال آدرس مي گردي من و حميد کمکت مي کنيم. مگه نه حميد؟پسر جوان پشت رل با همان لحن لوس و پرشيطنت جواب داد:ما که گفتيم دربست مخلصش ام هستيم.پسر جوان دستش را به سمت من دراز کرد و گفت:خوب!...چي مي گي؟افتخار مي دي؟گامي به عقب برداشتم و گفتم:دستت را بکش آقا.من به کمک شما احتياجي ندارم.جوان پشت رل ميان خنده جواب داد:ولي ما به کمک شما نياز داريم خانم گل...مسعود روشن اش کن تا يکي موي دماغ نشده.پسر جوان سري به نشانه موافقت تکان داد و در حالي که نيشخندي گوشه لب هايش نقش مي بست کيف پولش را از جيب پشتي شلوارش بيرون کشيد و آن را مقابل صورت من گرفت کيفش پر از اسکناس هاي درشت بود:بد نمي گذره.نگاهم را به نگاهش دوختم از برق چشم هايش بدم آمد از لبخند کش دار و مسمومش هم همين طور.با تکان دادن سر مشتاقانه به کيف پولش اشاره مي کرد در جوابش با لحني که سعي مي کردم قوي و تزلزل ناپذير جلوه دهد گفتم:بهتره بري گم شي.بزن به چاک.پسر جوان نگاهي به دور و برش انداخت بعد باحرکتي سريع و نيرومند بازويم را گرفت و گفت:اگه با هم گم بشيم بيشتر حال مي ده.با تمام قدرتي که داشتم در مقابل قدرت دست او مقاومت کردم سعي کردم بازويم را از ميان انگشتانش بيرون بکشم اما قدرت او قدرت دست يک مرد بود تقريباً داشت من را به دنبال خودش مي کشيد صداي باز شدن در پشت سرمان او را متوجه عقب کرد به محض اينکه به سمت من برگشت از فرصت پيش آمده استفاده کردم و با روي زانو ضربه اي به زير شکمش کوبيدم:دستمو ول کن احمق عوضي.رنگ چهره پسر جوان تغيير کرد دستم را رها کرد و از شدت درد دولا شد در همان لحظه دستي پرقدرت از پشت بند کوله پشتي ام را گرفت و در حرکتي ناگهاني من را به عقب کشيد. _شما بيا عقب تا من...فقط يک لحظه طول کشيد در حرکتي تند به عقب چرخيدم و يک ضربه دوليوي پرقدرت نثار صورتش کردم مرد جوان تعادلش را از دست داد گامي به عقب برداشت و به سينه همراه پشت سري اش خورد در زدن اينگونه ضربات مهارت داشتم اما در آن لحظه به شدت دست و پايم را گم کرده بودم براي ديدن نتيجه کارم خيلي منتظر نماندم انگشت هايم را محکم به دور بندهاي کوله پشتي ام پيچيدم و چون کماني که از زه رها شده باشد از آنجا گريختم. هيچ مسيري را به غير از همان مسيري که بعد از پياده شدن از تاکسي طي کرده بودم نمي شناختم مستأصل و درمانده نگاهي به دور و اطرافم انداختم صداي آشناي پيرمرد نگاه هراسان من را به سمت خود کشاند:شمائين دخترم؟حقيقتاً از ديدنش خوشحال شدم قدمي به سمتش برداشتم و از سر آسودگي لبخند زدم او ادامه داد:_بالأخره آدرسي رو که مي خواستي پيدا کردي؟سرم را به نشانه مثبت تکان دادم و گفتم:اوه بله متشکرم آقا.کمک شما واقعاً مفيد بود.پيرمرد سرش را رضايتمندانه تکان داد و گفت:از اين بابت خوشحالم.بالأخره شما تو کشور ما مهمانيد. تشکر کردم و گفتم:از خوبي مردم ايران زياد شنيدم اما هنوز فرصتي براي بيشتر ديدن پيدا نکردم تازه وارد کشور شما شدم و در يکي از اتاق هاي هتل مينا اقامت دارم و...و بدبختانه راه برگشتن به اونجا را اصلاً بلد نيستم فکر مي کنم بايد تاکسي بگيرم.پيرمرد همراه با لبخندي مهربان لحظه اي نگاهم کرد و گفت:همراه من بياين.بهتره به آژانس زنگ بزنيم.اين جوري بهتره.داخل نمايشگاه آقاي نوروزي تلفن هست.بيا دخترم...بيا.شادمانه سرم را به نشانه موافقت تکان دادم و همراه ناجي پير و مهربانم قدم به داخل نمايشگاه گذاشت
فصل پنجماز وقت نهار گذشته بود که به هتل برگشتم سرخورده و کسل بدون توجه به قارو قور شکم گرسنه ام به اتاقم رفتم و خودم را روي تخت انداختم براي چندمين بار آنچه را که اتفاق افتاده بود در ذهنم مرور کردم.آن دو مرد جوان مزاحم.خانه پدربزرگو مردي که با ماشين نقره اي از در پارکينگ بيرون آمد و در نهايت صحنه اکشني که با هنرنمايي من شکل گرفت و هنوز مقابل چشم هايم بود.همه چيز خيلي سريع اتفاق افتاد و ضربه اي که من به صورت مرد جوان پشت سري ام زدم بدون شک ضربه قدرتمند و محکمي بود و البته بي نهايت غافلگير کننده.فقط براي يک لحظه کوتاه صورتش را ديدم و همان يک نگاه کوتاه براي جرقه زدن اين فکر در مغز من کافي بود که آيا او واقعاً مستحق چنين تنبيهي بود.آن قدر غرق در افکار مختلف ام به سقف اتاق خيره ماندم که بي اختيار خوابم برد وقتي بار ديگر چشم هايم را گشودم سايه کمرنگ غروب فضاي اتاق را پر کرده بود با سستي به پهلو غلتيدم و نگاهي به روي صفحه ساعتم انداختم يک روز ديگر درحال تمام شدن بود و من هنوز هيچ کار مثبتي انجام نداده بودم به شدت احساس يأس و دلتنگي مي کردم دلم هواي مادر را کرد . کوله پشتي ام همانجا کنار دستم روي تخت بود کيف پولم را از داخلش برداشتم داخل آن عکسي از مادر داشتم.عکسي قديمي که بي نهايت برايم عزيز بود _من بودم و پاپا و مامان_يک جمع کوچک صميمي و پر محبت.دلم براي دوباره داشتنشان پر کشيد عکس هر دويشان را بوسيدم و آن را غمگينانه روي سينه ام فشردم اشک از گوشه چشمم به پائين لغزيد.به پهلوغلتيدم دسته نامه هاي پست نشده مادر داخل کوله پشتي ام بود يکي از آنها را برداشتم و بوئيدم هنوز بعد از گذشت بيشتر از ده سال بوي عطر گرم و دلپذيرش را داشت آه عميقي کشيدم و به خطر تمام دلتنگي هاي مادر،تصميمي قاطعانه گرفتم مصمم ازجا بلند شدم و لب تخت نشستم تلفن را از روي ميز پاتختي برداشتم و روي زانوهايم گذاشتم قلبم باز به تپش افتاده بود اما من تصميم خودم را گرفته بودم لحظه اي گوشي را روي سينه ام گذاشتم و نفس عميقي کشيدم بعد شماره خانه پدربزرگ را گرفتم.بعد از خوردن دو بوق ارتباط برقرار شد و باز همان صداي روز قبل بود که جواب داد:اَلو بله.اَلو...بفرمائين.باز که زبون بسته اي...بَهَ حداقل يه فوتي بکن دلمون واشه.فوت که ديگه بلدي؟کسي آن سوي خط صدايش زد:سامان...سامان.کجا موندي؟دِ بيا ديگه خبر مرگت.چه کار داري مي کني؟صدا نزديک تر شد:با کي داري حرف مي زني؟سامان جواب داد:مراحم تلفنيه.منتظرم بزرگ بشه زبونش واشه.تو مي گي اول مي گه مامان يا بابا.صدا جواب داد:بگو چند تا تخم کفتر بندازه بالا حلّه.در ضمن ما رفتيم مي خواي بيا.نمي خواي اين قدر پا تلفن چمبره بزن تا کوچولوت زبون وا کنه.سامان جواب داد:خيلي خوب نمک پاش تو برو الأن ميام.بعد خطاب به من ادامه داد:خوشگل مامان.شنيدي که دکتر متخصص بيماريهاي خاص چي فرمايش کردن دو تا دونه تخم کفتر بنداز بالا حله.اگه جواب نداد برو سراغ تخم بلبل اون ديگه رد خور نداره مي سازدت حسابي.اما اگه اونم افاقه نکرد ديگه از دست ما کاري ساخته نيست ما هرکاري مي تونستيم براش کرديم باقي اش دست خداست و حالا ديگه ما رفتيم.بر و بچ منتظرن که بريم صفا سيتي،بستني چوبي،عشق و حال.پس با اجازه قربون آقا.گوشي را که گذاشت به خودم آمدم باز در سکوت فقط به حرف هاي بي سر وته اش گوش داده بودم با عجله يکبار ديگر شماره گرفتم بعد از خوردن چند بوق ديگر داشتم نااميد مي شدم که باز خودش گوشي را برداشت.جانم!...اَلو...لا اله الا ا...تا دم در رفته بودما.نفس عميقي کشيدم و گفتم:اَلو.اِ مبارکه نه مامان نه بابا.الو.بچه هاي امروزي چه پاچه پاره ان.در حيرتم اين تخم کفتره چه زود جواب داد!ميان حرفش دويدم و گفتم:بايد شما را ببينم.سامان از شنيدن حرفم به سرفه افتاد و گفت:جونم؟!مي گم شما دوره ابتدايي رو جهشي خوندين؟اِيولا بابا دور دور مياين زود زود ميرين چه جورياست؟بارديگر گفتم:ببين آقا سامان من لازمه که همين امشب شما را از نزديک ببينم کاري با شما دارم که پشت تلفن نميتونم بگم.بايد بيايد اينجا.سامان جواب داد:استغفرا_خواهر شما اين جوري صحبت مي کني من مي ترسم نيگا تموم موهاي تنم سيخ شد.من چشم و گوشم هنوز بسته است.اگه روز بود و کارتون اينقدر محرمانه نبود باز مي شد يه کاريش کرد اما اين جوري جون خواهر خودم نباشه جون داداش اصلاً امکانش نيستگوشي را محکمتر در دستم فشردم و گفتم:خواهش مي کنم سامان.سامان با همان لحن شوخ جواب داد:ها؟!...خوب پس اول بايد از مامانم اجازه بگيرم آخه مي دونين چيه دفعه آخري که بدون اجازه اون رفتم يه نفرو از نزديک ببينم بدجوري پدرمو در آورد دسته قاشق و داغ کرد و گذاشت به جاي حساسم حالا نمي تونم دقيقاً بگم که کجام بود اما فقط تا همين حد بدون که تا يک هفته يه وري نشستم.از حرف هايش خنده ام گرفته بود نمي دانستم بايد بخندم يا جدي صحبت کنم مکثي کردم و گفتم:همون طور که گفتم لازمه که حتماً شما را ببينم اگه کار مهمي نبود مزاحم نمي شدم.سامان جواب داد:زبونم کور شه من کي گفتم شما مزاحميد.شما مراحم تلفني هستين.حالا مي فرمائين چي کار کنم.من دلم نازکه.نمي تونم که اين قدر شما خواهش کني نه بگم.رو چِشَم چَشم.خدمت مي رسم.شما بفرمائين کي؟کجا؟من يه غربيل مي گيرم جلو صورتم و مي يام.نگاهي به روي صفحه ساعتم انداختم و گفتم:من هتل مينا هستم.شما مي تونيد رأس ساعت نه اينجا باشيد؟سامان جواب داد:چه لفظ قلم حرف مي زنه...حالا چرا هتل...نمي شه يه جاي شلوغتر قرار بزاريم مثلاً يه پارکي.رستوراني_کافي شاپي.مصرّانه گفتم:آقاي تاجيک خواهش مي کنم._فرمودين هتل مينا؟جواب دادم:بله مي تونيد رأس ساعت نه اينجا باشيد؟_خوب بزار ببينم.اول بايد اين گَله آدمو که بيرون منتظرم ايستادن يه جوري کَله کنم بعدم دوش بگيرم ...تيپ بزنم...صفا بدم...مشکلي نيست رأس نه اونجام .نفس عميقي کشيدم و گفتم:پس من تو لابي هتل منتظر شما هستم._خيلي خوب باشه.فقط اومدم اونجا شما رو چه جوري بشناسم؟لبخندي به لب زدم و گفتم:من يه کلاه سفيد سرمه._چه آدرس دقيقي درست مثل اينه که بگي من دو تا چشم دارم.به خنده افتادم و گفتم:چشماي من آبيه.سامان جواب داد: اِ پس مجبورم يه امشب سربه زير نباشم و زُل بزنم تو چشم زنا.خداوندا خودمو به تو مي سپارم.گوشي را روي گوش ديگرم گذاشتم و گفتم:خيلي خوب پس شما بگيد چي مي پوشيد من شما رو پيدا مي کنم._من؟خوب باشه.يادداشت کن.شلوار جين آبي.پليور سرمه اي.کاپشن مشکي. شال گردن سفيد.شماره پامم چهل و سه.بعضي وقتام چهل وچهارمي پوشم البته تو چهل و سه پام کيپ تره.اما چهل و چهار برام راحت تره...ميان حرفش دويدم و گفتم:خوبه پس من ساعت نه منتظر شما هستم فعلاً خداحافظدستم را به روي شاسي تلفن فشردم و ارتباط قطع شد نفس راحتي کشيدم و گوشي تلفن را سر جايش گذاشتم بار ديگر نگاهي روي صفحه ساعتم انداختم ساعت شش و نيم بود تا نه دو ساعت ونيم ديگر مانده بود کاري براي انجام دادن نداشتم فقط بايد شام مي خوردم و منتظر آمدنش مي شدم.هيجان زده بودم کمي هم دلشوره داشتم در آن لحظه فقط مي توانستم اميدوار باشم که همه چيز خوب پيش برود سعي کردم خودم را با تماشاي تلويزيون مشغول کنم ساعتي بعد براي خوردن شام رفتم و بعد با عجله به اتاقم برگشتم تا کم کم خودم را آماده کنم اما هر چقدر بيشتر تلاش مي کردم اوضاع روحي ام آشفته ترمي شد بلوزم را عوض کردم لباس بلند و مناسب نداشتم براي همين بالأجبار ژاکت بافتني سفيدي را که با کلاهم سِت بود به روي بلوز آبي رنگم پوشيدم باشلوار جين آبي تقريباً راضي کننده به نظر مي رسيد دستم را به روي قلبم گذاشتم و نفس عميقي کشيدم بالأخره بايد از يک جا شروع مي شد و شايد اين شروع مناسب ترين شروع بود حداقل مي توانستم اين طور تصور کنم با اين تلقين فکري نگاهي روي صفحه ساعتم اندختم و از اتاق خارج شدم.هنوز يک ربع ديگر تا زمان قرارم با سامان مانده بودکه به لابي هتل رفتم خوشبختانه سالن خلوت بود.يک گوشه مرد تقريباً ميان سالي خودش را پشت برگه هاي بزرگ روزنامه اش پنهان کرده بود طوري که من فقط مي توانستم پاها و قسمتي از موهاي جوگندمي اش را ببينم.و همين طور دود سفيد سيگارش را که علي رغم وجود تابلوي کشيدن سيگار ممنوع به طرزي نرم و زيبا در هوا مي رقصيد و بالا مي رفت کمي آن طرفتر هم زن و مردي جوان در حين خوردن قهوه آرام آرام مشغول صحبت بودند من هم قهوه سفارش دادم و بعد به روي اولين مبل،نزديک و روبه روي در ورودي نشستم.هيجان زده بودم و فکر کردن به واقعيتي که نمي دانستم چطور بايد آن را مطرح کنم بيشتر نا آرامم مي کرد .يکي از پاهايم را به روي ديگري انداختم و بعد از اينکه يک بار ديگر با نگاه بي قرارم عقربه هاي ساعت را از نظر گذراندم انگشتانم را به شکلي عصبي درهم قلاب کردم و روي پاهايم گذاشتم. نگاه منتظرم به در بود چند دقيقه بعد مرد جواني وارد شد انگشتانم را محکمتر از قبل روي هم فشردم نفسم حبس شده بود سرتاپايش را از نظر گذراندم.کت شلوار تن اش بود و يک چمدان کوچک سفري را به دنبال خودش روي زمين مي کشاند با نگاهم او را که به سمت پذيرش مي رفت دنبال کردم و نفس حبس شده ام را بيرون فرستادم بار ديگر روي صفحه ساعتم چشم دوختم تقريباً نه بود.شايد نزديک يک دقيقه مانده به نه.نفس عميقي کشيدم و نگاهم را بار ديگر به سمت در چرخاندم مرد جواني وارد شد اينبار از شدت استرس و هيجان سرپا ايستادم.خودش بود_شلوار جين آبي.کاپشن مشکي.پليور سرمه اي.شال گردن سفيد._نگاهش جست و جو گر بود من را که ديد لبخند زد و با حالتي نامطمئن سرش را تکان داد چهره اش به طرز غريبي برايم آشنا بود برايش سري تکان دادم و او همان طور لبخند به لب به سمت من حرکت کرد نگاهش به من بود درست به چند قدمي ام رسيده بود که به يکباره ايستاد دست هايش را بالا گرفت و گفت:اُخ...اُخ...اُخ.هوارتو سرم!خانم جون.جون عمه ات.خدا شاهده غلط به عرضتون رسوندن.من...مکثي کرد بعد با عجله به سمت در چرخيد و ادامه داد:فعلاً بهتره من دربرم.شرمنده.ما رفتيم
گيج و متعجب لحظه اي رفتن اش را تماشا کردم بعد با عجله به سمتش دويدم و صدايش زدم:آقاي تاجيک! آقاي تاجيک لطفاً صبر کنيد.اما او همچنان بدون توجه به اصرار من به سمت در خروجي مي رفت مستأصل و نااميد دست هايم را در هوا تکان دادم و گفتم:آقاي سامان تاجيک!من روي کمک شما حساب کرده بودم...خواهش مي کنم!به سمت من چرخيد و در حالي که عقب عقب مي رفت جواب داد:ببين خواهر،منِ اقبال سوخته خواستم ثواب کنم،کباب شدم.يه نيگا به چک و چونه من بنداز،جون خواهر خودم نباشه جون داداش حسابي فکم برگشت.چشم هايم از تعجب گشاد شد دستم را روي پيشاني ام گذاشتم و زير لب زمزمه کردم:اوه ماي گاد.حالا مي فهميدم که چرا چهره اش اين قدر در نظرم آشنا مي آمد.او همان بود هماني که ضربه))دوليو((را نثار صورتش کردم.سرم را که بلند کردم ديگر او را نديدم.رفته بود.لحظه اي همانجا به در خيره ماندم و بعد با حالتي وارفته و سست سرجايم برگشتم.خودم را روي مبل رها کردم مرد جوان يونيفرم پوش قهوه اي را که سفارش داده بودم روي ميز چيد و رفت .سرم را به پشتي مبل تکيه دادم و چشم هايم را به روي هم فشردم بار ديگر آنچه را که ظهر آن روز اتفاق افتاده بود در ذهنم مرور کردم از ذهنم گذشت))واقعاً که مسخره است مثل سگ ازم ترسيد.اگه مي دونست من چه حالي دارم!!((صدايش من را از جا پراند چشم هايم را که باز کردم مقابلم ايستاده بود.سلام.هول شدم انتظار برگشتن اش را نداشتم با عجله سرپا ايستادم به دنبال حرکت من،او هم گامي به عقب برداشت و دستهايش را مقابل سينه اش گرفت:جون مادرت نزن.اصلاً من غلط کردم که تو کماندو بازي شما دخالت کردم. ماشاءِا...ماشاءِا...شما خودت صد تا مرد و حريفي بزنم به تخته البته.در همان حالت تسليمي که به خود گرفته بود محتاطانه خم شد و با پشت انگشت اشاره اش چند ضربه به ميز چوبي زد و باز ايستاد:حالا اگه با چيز خوري من دلخوري شما برطرف مي شه چشم من...ميان حرفش دويدم و در حالي که روي مبل مي نشستم گفتم:خواهش مي کنم بنشينيد.سامان لحظه اي نامطمئن نگاهم کرد بعد آرام دست هايش را پائين آورد و روي مبلي،روبرويم نشست.خيره و شگفت زده نگاهم مي کرد من هم کنجکاو بودم.نگاهش کردم.قدبلند و خوش استيل با چهره اي گندم گون،چشم هايي کشيده و مشکي رنگ،ابروهاي پهن و خوش حالت و موهاي مشکي براق. يک چهره کاملاً شرقي.جذاب و دلنشين.نگاهش پرشيطنت بود دست و پايم را گم کردم تا ابد که نمي توانستيم آن طور خيره به هم نگاه کنيم تکاني به خود دادم تا يکي از پاهايم را روي ديگري بياندازم او باز عکس العمل نشان داد خودش را به پشتي مبل چسباند و دستش را جلو گرفت:جونِ مادرت...از حرکتش به خنده افتادم نگاهم را پائين گرفتم و با انگشت اشاره پيشاني ام را ماليدم نمي دانستم بايد از کجا شروع کنم.نگاه خيره و مشتاقي داشت که تک تک حرکاتم را کنترل مي کرد انگشتانم را درهم قلاب کردم و روي پاهايم گذاشتم لب هايم را با زبان خيس کردم و نگاهم را به صورتش دوختم:اسم من...با شيطنت ميان حرفم دويد و گفت:چانگ چينگ چونگ از کره شمالي؟اين بار ديگر نتوانستم جلوي خنده ام را بگيرم ميان خنده سرم را تکان دادم و گفتم:نو،نو.رز استيونز.از نيويورک.ناباورانه نگاهم کرد:جان؟!با خنده نگاهش کردم يک چيز برايم واضح بود از آن استرس و دلشوره لحظاتي قبل خبري نبود من با او راحت بودم و اين در نظرم جالب بود.گفتم:_اسم من رز استيونز.از امريکا اومدم و فکر مي کنم شما تنها کسي هستيد که مي تونيد کمکم کنيد. سامان يه دفعه به تکاپو افتاد و در حالي که جيب هاي بغل کاپشن اش را جست و جو مي کرد گفت:بابا دِ بيا.من گفتم شما رو قبلاً ايران نديدم.بعد دفترچه يادداشت و خودنويس اش را که از جيبش درآورده بود به سمت من گرفت و گفت:شما نيکول کيدمن نيستين؟لطفاً يه امضاء به من بدين.خدايا حرکات او سراپا خنده بود در حالي که به شدت سعي مي کردم خودم را کنترل کنم کلاهم را کمي پائين تر کشيدم.او با خودنويسي که دستش بود اشاره اي به سرم کرد و با لحن کنجکاوانه اي پرسيد:سَرتون مشکلي داره. متوجه منظورش نشدم با لحن متعجبي پرسيدم:سرم؟! متأسفم متوجه منظورتون نشدم._منظورم اينه که شما کچلين؟متعجب نگاهش کردم او بار ديگر به پشتي مبل تکيه داد و گفت:خوب مي دونين.خارجيا اصولاً کاراي عجيب غريبي ميکنن.مثلاً همين ژاپني ها قورباغه مي خورن.امريکايي ها گرازِ،خوکِ،خوکِ کثيفه چيه اون؟از اونا مي خورن چه مي دونم عقرب و تو سُسِ رُتيل تَفت مي دن و با اين جلبکاي دريايي...خلاصه کاراي عجيب غريب زياد مي کنن.مثلاً خود شما با اين تيپ اُپني که زدين کلاتونو تا خرخره کشيدين پائين.خوب اين يعني...ميان حرفش دويدم و گفتم:نه من کچل نيستم فکر مي کردم اين قانون کشور شماست.سرش را تکان داد و گفت:خوب بله.مکثي کرد و با لحن شگفت زده اي گفت:ببينم شما از امريکا اومدين که با من دوست بشين؟واقعاً از حُسن سليقه وحُسن انتخابتون ممنونم فقط خيلي برام جالبه که بدونم شما از کجا منو مي شناسين...ببينم شما عضو اف بي آيين؟آخه مي دونين مي گن اف بي آييا تا تو نقطه چين آدم خبر دارن اون تيکه اش حذف به قرينه ادبي بود.لطفاً جاي خالي را با گزينه مناسب پر کنيدلبخندي به لب زدم و گفتم:برخلاف تصور شما اطلاعاتي که من در مورد شما دارم بسيار ناچيزه...من مي دونم که شما سامان تاجيک احتمالاً نوه يا فاميل نزديک آقاي بهزاد تاجيک هستيد و...سامان با لحن علاقه مندي پرسيد:و؟آهي کشيدم و گفتم:و ديگه هيچي.اميدوار بودم بقيه را شما برام بگيد.سامان دست هايش را روي زانو هايش گذاشت کمي خودش را جلوتر کشيد و گفت:بزارين ببينم.نيکول کيدمن...نه راستي فرمودين رز!...رز استيونز از امريکا اومده که قدم اش رو جفت تخم چشام اما خوب حالا اومده به سامان تاجيک که انصافاً خوش تيپ ترين نوه آقاي تاجيکِ زنگ زده و تازه مي گه که عضو))اف بي آي((هم نيست اما اطلاعاتي داره که مشکوک مي زنه...چانه اش را ميان دستش گرفت و لحظه اي متفکر و خيره نگاهم کرد بعد به يکباره صاف نشست و گفت:اي هوار تو سرم بياد.چقدر من خِنگم.شما احتمالاً جاسوس نيستين؟ امريکاييا ناجنس ان دختر خوشگلاشونو واسه اين کارا آموزش مي دن.البته ببخشيدا.اِکس کيوزمي.جون سامان ما اَتُم مَتُم خونمون نداريم . حالا در مورد اين گازاي شيميايي مسموميت زا و اشک آور نمي تونم تضميني بدم چون اون ديگه جزءِ مکانيسم طبيعي بدن آدماست.همه دارن.مطمئنم امريکايي هام دارن.اصلاً شايد مال اونا قوي تر و مخرب تَرم باشه به خاطر اون گُرازي که مي خورن.متوجه منظورم که مي شين؟گيج شده بودم از حرف هايش سردر نمي آوردم غير از حالت پر شيطنت چشم هايش،قيافه اش کاملاً جدي به نظر مي رسيد.اما محتوي حرف هايش متفاوت بود هرچند کاملاً متوجه منظورش نمي شدم اما باز مطمئن نبودم که حرف هايش سر و تهي داشته باشد .لب هايم را با زبان خيس کردم و گفتم:شما مطالب را در هم مي پيچونيد من متوجه منظورتون نمي شم.سامان سري تکان داد و گفت:واقعاً؟! دارم مي پيچونم؟ آيم سوري.خودم که متوجه نبودم احتمالاً مشکل مربوط به فَکمه آخه با اون ضربه اي که شما مَرحمت فرمودين يه صد و هشتاد درجه اي چرخيد سر نهار نبودين ببينين چطور مثل معلولين نود و خرده اي درصد لقمه رو يه دور کامل دور کله ام مي تابوندم تا توي دهنم بزارم.بعد دستش رو به سمت ميز دراز کرد و در حالي که باز با پشت انگشت به آن ضربه مي زد ادامه داد:بزار بزنم به تخته ماشاءِا...ماشاءِا...دست هر چي جَکي جان و بروس لي و چانگ چينگ چونگِ از پشت بستين.مکث کوتاهي کرد و پرسيد:حالا شما مطمئنين که نيکول کيدمن نيستين؟همراه با لبخندي سرم را به نشانه منفي تکان دادم اما انگار حرف هاي او تمامي نداشت:حالا حتماً نيکول کيدمن هم نشد اشکالي نداره تيکول کيدمن چي؟وقتي نگاه گيج و خندان من را ديد مأيوسانه آهي کشيد و گفت:اونم نه؟!...گفتم شايد حداقل خواهرش باشين مثل بولِک که داداش لولِک بودبلافاصله اشاره اي به قوري قهوه روي ميزکرد و گفت:اين پذيرائي تون واقعيه يا طراحي صحنه است تا حالا پيش چند تا دکتر رفتم اما هيچکدوم نتونستن تشخيص بدن که چرا اين دهن من هِي بي خودي کف مي کنه.فنجانش را پر از قهوه کرد و ادامه داد:هر چي مي کشم از دست اين اقبال سوخته است شکر خدا دردم که مي گيره بي درمونه.حالا ديگرفنجان من را هم پر کرده بود قوري را سرجايش گذاشت و فنجانش را از روي ميز برداشت آن را تا کنار لبش بالا برد لحظه اي بي حرکت به من خيره ماند و گفت:شما نمي خورين؟سرم را تکان دادم و گفتم:شما بفرمائيد.من ميل ندارم .او فنجانش را بار ديگر روي ميز گذاشت و گفت:جسارتاً مي تونم دستاتونو ببينم.متعجب نگاهش کردم او انگشتانش را مقابل صورتش تکان داد و گفت:انگشتاتونو مي خوام ببينم يه وقت خداي نکرده از اون انگشترا که توشون قرص سيانور قايم مي کنن دستتون نيست.آخه اين روزا بدجوري سر آدما رو با پنبه پخ پخ...متوجه منظورم که مي شين ؟دست هايم را در مقابل نگاه مشتاق اش گرفتم و گفتم:من نه نيکول کيدمن هستم نه تيکول کيدمن،نه عضو اف بي آي ام نه جاسوس سي آي اِي در ضمن اگر روزي تصميم گرفتم آدم بکشم ترجيح مي دم از روش هاي فيزيکي استفاده کنم.سامان فنجان قهوه اش را برداشت و گفت:بله خوب.اگه آدم تو هر زمينه اي دنبال استعدادش بره موفق تره.بعد در حالي که با دست استخوان فک اش را ميماليد بالأخره کمي از قهوه اش را نوشيد .از فرصت پيش آمده استفاده کردم و گفتم:ببينيد آقاي تاجيک._ميان حرفم دويد: سامان.لحظه اي نگاهش کردم و باز از اول جمله ام شروع کردم:ببينيد آقاي سامان._کوچيک شما فقط سامان.از شدت کلافگي آه عميقي کشيدم و باز از اول شروع کردم :ببينيد سامان._شرمنده جمله از لحاظ دستوري اشکال داره.فارسي را پاس بداريد...لطفاً.وقتي نگاه خشمگين من را ديد سريع نگاهش را داخل فنجان دوخت و با لحن محتاطانه ادامه داد:_شرمنده اخلاق ورزشي تون.من عذر مي خوام همون ببينيد سامان عاليه بفرمائين من گوش مي کنم.بعد فنجانش را داخل بشقاب گذاشت دست هايش را به سينه زد و گفت:اصلاً خدا از وسط جِرَم بده اگه باز بي خود حرف زدم
لحظه اي در سکوت نگاهش کردم در چشم هاي سياه و پرجاذبه اش شيطنت موج مي زد اما ظاهرش کاملاً جدي به نظر مي رسيد بنابراين نفس عميقي کشيدم و بي اراده همان جمله قبلي ام را تکرار کردم:ببينيد سامان.ناگهان متوجه اشتباهم شدم و نگاه سريعي به صورتش انداختم اما او همچنان متفکر و جدي نگاهم مي کرد بنابراين نگاهم را پائين گرفتم ادامه دادم:بزاريداين طور شروع کنم.اسم من رز...در حرکتي سريع کف دستش را به پيشاني اش کوبيد و گفت:اوه ماي گاد! پيدا کردم شما از اين به بعد مي تونيد به جاي جمله ببينيد سامان از جمله ببينيد آي کيو استفاده کنيد.شما رو قبلاً تو کشتي تايتانيک ديدم اين طور نيست؟ البته من اون موقع اونجا نبودم مهمون داشتيم نتونستم بيام.اما فيلمشو ديدم اون موقع هنوز کچل نشده بودين درسته.رنگ موهاتون شرابي شفاف بود نه نه.بلوند قرمز تيره به شرابي قرمز فانتزي هم مي خورد . موهاتونو بيگودي کرده بودين بيگودي اش شماره دو بود فکر کنم آخه فِرش خيلي ريز نبود خلاصه که خيلي محشر بودين به نظر من که واسه اون پسرهِ جَک خيلي حيف بودين.اگه بگم خوشحالم که اون از سرما زنگوله بست و شما الأن هيچ حلقه ازدواجي دستتون نيست ناراحت مي شين؟ميان خنديدن و گريه کردن بلاتکليف مانده بودم با حالتي مستأصل از جا بلند شدم و گفتم:اگر به استخوان فَکتون علاقه منديد آقا. لطفاً برگرديد بريد خونه تون.نظرم عوض شد ديگه به کمک شما احتياج ندارم .سامان هم ايستاد:خدا منو مرگ مغزي بده ناراحت شدين؟جون خواهر خودم نباشه جون دادش منظوري نداشتم.خدا رحمت کنه جکُ نور به قبرش بباره مرد نازنيني بود اما خوب بدبخت اونم مثل من اقبالش سوخته بود زنگوله بست و رفت بنده خدا . راستي تا يادم نرفته اون تيکه هاي آخرش که جک خدابيامرز ديگه داشت به رحمت خدا مي رفت چي بهم مي گفتين.آخه مي دونين فيلمش دوبله نشده بود لامصب.تازه شم جون داداش صحنه هاي بدآموزيشم اصلاً نديديم کنترل دست بابام بود نشد ديگه.خودتون که مي دونين اين باباها چه طوري ان.ما رو که کله کرد تا صبح پاي تلويزيون فيلمو عقب جلوش کرد.اون وقت ما خواستيم مثلاً زرنگي کنيم گفتيم صبح زود تا باباهه خوابه مي ريم ترتيبشو مي ديم اما چشمتون روز بد نبينه خواهر هر چي صحنه حساس داشت خَش برداشته بود انگار جوييده باشنش.با دلخوري از او رو برگرداندم و گفتم:شب شما به خير آقا.اين را گفتم و براي رفتن به اتاقم از او جدا شدم اما هنوز چند قدمي بيشتر فاصله نگرفته بودم که گفت:مثل اينکه حق با پدرمه.هميشه مي گه سامان تو آدم بشو نيستي.چيزي که توجه ام را جلب کرد اين بود که سامان جمله اش را مسلط و روان به انگليسي گفت بار ديگر به سمتش برگشتم او دستي به موهايش کشيد و گفت:خيلي دلم مي خواد با شما بيشتر آشنا بشم.وقتي نگاه بدبين و نامطمئن من را ديد لبخندي به لب زد و ادامه داد:يه شانس ديگه به من بدين خوشحال مي شم بتونم کمکتون کنم.به سمت مبل رفتم و در حالي که روي آن مي نشستم گفتم:ممکنه بعد از شنيدن صحبت هام نظرتون در اين رابطه تغيير کنه.سامان هم روي مبل نشست يکي از پاهايش را روي ديگري انداخت و گفت:قضيه داره هيجاني مي شه مي شه لطفاً شروع کنيد.لحظه اي نگاهش کردم و گفتم:انگليسي را خيلي خوب صحبت مي کنيد.سامان سري تکان داد و گفت:رشته دانشگاهيم مترجمي بوده حالا شما راست راستي امريکايي هستين؟سرم را به نشانه مثبت تکان دادم و او ادامه داد:چطور مي تونين اين قدر خوب فارسي صحبت کنين؟غير از لهجه شکسته تون تقريباً فارسي رو بي نقص صحبت مي کنين.تو دانشگاه ياد گرفتين؟نفس عميقي کشيدم و گفتم:نه ، در واقع من...يعني مادر من يک ايراني بود.نگاهش کردم مشتاق شنيدن به نظر ميرسيد باز آن حس آشنايي و آرامش قلبم را انباشت چيزي در وجود او بود که به من احساس امنيت مي داد و همين حس دروني باعث دلگرمي ام مي شد .نگاهم را در نگاهش دوختم و گفتم:قول بديد که به حرفام گوش ميکنيد.سامان سرش را تکان داد و گفت:به خاطر همين اينجا اومدم.شما شروع کنيد قول مي دم جدي باشم .نگاهم را پائين گرفتم لحظه اي مکث کردم تا به روي آنچه مي خواستم بر زبان بياورم تمرکز کنم اما جملات خيلي سريعتر از آنچه فکرش را مي کردم بر زبانم جاري شد:اسم من همون طور که قبلاً هم گفتم رز استيونزِ. براي ديدن خانواده مادري ام به اينجا اومدم وفکر مي کنم شما بايد پسرِ دايي من باشيد.سامان لحظه اي خيره نگاهم کرد بعد شانه اي بالا انداخت و گفت:منِ اقبال سوخته کي از اين شانسا داشتم که حالا داشته باشم.شرمنده خانمِ رز مثل اينکه بنده رو با کسي ديگه اشتباه گرفتين .سرم را به نشانه منفي تکان دادم و گفتم:نو_نو.اشتباهي در کار نيست.من امروز ظهر تقريباً تا پشت درخانه شما اومدم.بعد با عجله پاکت نامه اي را که همراهم داشتم به دستش دادم و گفتم:اين آدرس و شماره تلفن من را به شما رسوند.سامان لحظه اي به نوشته هاي روي پاکت چشم دوخت بعد با لحن گيجي گفت:خوب بله اين آدرس خونه ماست...خيلي ام قديميه.ولي قطعاً اشتباهي رخ داده.شما...شما اينو از کجا آوردين؟در جوابش گفتم:نامه هاييه که سال ها پيش مادرم براي خانواده اش نوشته بود يکي از ده ها نامه اي که هرگز پست نشدند.سامان بار ديگر نگاهي روي پاکت نامه انداخت و گفت:ولي اين غيرممکنه._باور چي اين قدر براتون سخته؟سامان ناباورانه نگاهم کرد:اينکه شما دخترعمه من باشين._چرا؟يعني اين قدر عجيب و غير قابل باوره؟!سامان دست هايش را در هوا تکان داد و گفت:بله چون من اصلاً عمه ندارم.از حرفش دلم گرفت لبخند تلخي به لب زدم و گفتم:اما مادر من وجود داشت.شما نخواستيد اون را ببينيد.يادمه مادرم هميشه مي گفت ايراني ها خوش قلب و پراحساسن.اما من هيچ وقت حرفش را باور نکردم شايد قلباً به حرفي که مي زد ايمان نداشت براي همين هم هرگز نامه هايي را که مي نوشت براي خانواده خوش قلب و پراحساسش پست نکرد.سامان تقريباً ماتش برده بود نامه را از دستش گرفتم و خواستم از جايم بلند شوم که گفت:يه لحظه صبرکن من متوجه نمي شم.هنوزم معتقدم شما دارين اشتباه مي کنين من فقط يه عمه داشتم که سال ها پيش فوت کرده يک سال قبل از اينکه من به دنيا بيام و تا جايي که من اطلاع دارم اون اصلاً ازدواج نکرده بود که بچه اي داشته باشه.بغض راه گلويم را بست و اشکي گرم را مهمان چشم هايم نمود از جا بلند شدم و گفتم:لطفاً همراه من بيايد. وقتي نگاه گيج و سردرگم اش را ديدم از او رو برگرداندم و گفتم:البته اگرحس مي کنيد شنيدن از گذشته اي که اينطور دروغين براي شما ترسيم شده مي تونه براتون جالب باشه.از گوشه چشم نگاه سردی به جانبش انداختم و با لحن گله مندی ادامه دادم:یا شاید شما هم مثل سایر اعضای خانواده تون ترجیح می دین به جای روبرو شدن با واقعیت زندگی))الهام((خودتون را پشت دروغ های بی رحمانه تون پنهان کنید.سامان با چند گام آرام خودش را به من رساند و در حالی که با من همقدم می شد گفت:شما خیلی بیشتر از اونی که فکر می کنین منو کنجکاو کردین.بقیه راه تا رسیدن به طبقه سوم در سکوت طی شد در اتاقم را باز کردم و قدم به داخل آن گذاشتم تا کیف پولم را از داخلش بردارم .وقتی که انگشتان جستجوگرم آنچه را که می خواستم لمس کرد نگاهم را بالا گرفتم سامان با حالتی نامطمئن و بلاتکلیف درآستانه در ایستاده بود و با نگاه کنجکاوش تک تک حرکاتم را زیر نظر داشت کوله پشتی ام را بار دیگر روی تخت گذاشتمو گفتم:قصد ندارم شما را بخورم من شامم را خوردم.سامان از حرفم به خنده افتاد انگشتانش را لابه لای موهای مشکی رنگ زیبایش فرو کرد و آنها را روی هم لغزاند بعد با گام هایی همان قدر نامطمئن قدم به داخل اتاق گذاشت.کنار تخت که رسید ایستاد و با حالتی بلاتکلیف نگاهم کرد با نگاهی کوتاه اندام موزون و خوش فرم اش را از نظر گذراندم و در حالی که روی تخت جابه جا می شدم گفتم:چرا نمی شینی؟سامان در سکوت مطیعانه نشست و به دست های من چشم دوخت بار دیگر نگاهی روی عکس مورد علاقه ام انداختم و درحالی که آن را به سمتش می گرفتم گفتم:این عکس خانواده منه.نگاه سامان از صورت من روی عکس داخل کیف چرخید نمی دانم چرا؟ولی بار دیگر بغض غریبانه راه گلویم را فشرد اما با تمام وجود سعی کردم محکم باشم:این خانواده منه.پاپا،مامان و من دست سامان بالا آمد کیف پولم را از دستم گرفتو با دقت بیشتری به عکس داخل آن خیره ماند صدایش را به سختی شنیدم که زیر لب زمزمه کرد:خدای من این...باور نکردنیه.لبخند تلخی روی لب هایم نشست آه شکسته ای کشیدم و گفتم:پذیرفتن حقیقت؟سامان به خود آمد نیم نگاهی به سمت من انداخت و گفت:این که دو نفر این قدر شبیه هم باشن.درست متوجه منظورش نشدم آیا منظورش از دو نفر من و مادر بودیم یا .....نگاهم را روی عکس چرخاندم و گفتم:بله همه می گن من بسیار شبیه مادرم هستم.سامان نگاه مشتاق و متعجب اش را به صورت من دوخت لحظه ای خیره نگاهم کرد بعد سرش را به نشانه تأیید تکان داد و گفت:و هر دوتون بسیار شبیه عمه من.نگاه دیگری به روی عکس انداخت و با لحن مرددی ادامه داد:خصوصاً صاحب این عکس واقعاً عجیبه.چطور ممکنه دو نفر این قدر شبیه هم باشن.حرفش باز حالم را دگرگون کرد حسی آمیخته از خشم و غم قلبم را پر کرد و روح خسته و محزونم را به سرکشی و تلاطم انداخت با حرکتی خشن و کنترل نشده کیف پولم را از دستش قاپیدم و گفتم:اونها دو نفر نیستند.خدایا شما چطور می تونید این قدر بی رحم باشید؟لحظه ای نگاه لرزانم در نگاه گیج و مبهوتش گره خورد با لحنی که از شدت احساس می لرزید زیر لب نالیدم:اون مادر منه .اما سامان هنوز همان طور خیره نگاهم می کرد در عمق چشم های من به دنبال چه می گشت؟حقیقت؟!آیا از دیدن اشک چشم های من حض می برد.حقیقتاً در آن لحظه از او و آن حالت گیج و منگ نگاهش منزجر شدم سعی کردم اشک چشم هایم را عقب بزنم اما انگار برای این کار دیر شده بود چشم هایم را که به هم زدم دو قطره اشک بی مهابا روی گونه هایم لغزید و آتش خشم من را شعله ورتر کرد به سختی آب دهانم را فرو دادم و گفتم:لطفاً از اینجا برید آقا.نگاهش را پائین گرفت انگار می خواست حرفی بزند اما من این فرصت را به او ندادم از او رو برگرداندم و با همان لحن سرد و گرفته تکرار کردم:همین الان.سامان سست و دمق از جا بلند شد لحظه ای این پا و آن پا کرد اما بعد بالأخره تصمیم خودش را گرفت و بدون هیچ حرف دیگری به سمت در خروجی حرکت کرد با رفتن او اشک های فرصت طلب من هم آمدند و راهشان را به روی گونه های رنگ پریده و تب دارم پیدا کردند . نگاه اشکبارم را روی عکس مادر دوختم و با لحن بغض گرفته ای زیر لب نالیدم:اوه مامی متأسفم...متأسفم._فکر می کنم بیشتر باید در مورد این موضوع با هم صحبت کنیم
صدای آرام و محزون سامان من را متوجه حضور خود کرد نگاهم را به آستانه در دوختم او آنجا دستش را به چهارچوب درگرفته و با حالتی درمانده نگاهم می کرد لب هایم را با زبان خیس کردم و سرم را با تأسف تکان دادم:خواهش می کنم از اینجا برید.سامان روی پاشنه چرخید اما باز با حالتی مردد به سمت من برگشت و گفت:خیلی دلم می خواست می تونستم کمکتون کنم اما باور کنین هنوزم عقیده دارم یه اشتباهی رخ داده درسته که من هیچ وقت عمه ام رو ندیدم اما بارها سرخاکش رفتم.متعجب نگاهش کردم باورم نمی شد:منظورت چیه سرخاکش رفتی؟_گفتم که اون خیلی سال پیش فوت کرده یک سال قبل از به دنیا آمدن من اگه اشتباه نکنم.سرطان داشت.قلبم چنان تيري کشيد که احساس کردم ديگر بعد از آن نخواهد تپيد دستم را به روي سينه ام فشردم و همان طور که نشسته بودم خودم را روي تخت رها کردم .سامان مضطربانه قدمي به سمت من برداشت دلم مي خواست آن قدر قدرت داشتم تا او را با ضربات مشت و لگد از اتاق بيرون بياندازم اما حيف که در آن لحظات فقط مي توانستم او را عاجزانه از خود برانم:از اينجا برو بيرون .مادرم حق داشت که نامه هايش را براي شما پست نکنه اون خودش مي دونست شما چقدر بي عاطفه اين.شما خانواده اون بوديد .چطور تونستيد.سامان بدون توجه به حرف هاي من خودش را به تخت رساند بالاي سرم ايستاد و با لحن نگراني گفت:حالتون خوبه؟بدون اينکه نگاهش کنم جواب دادم:شما اون را زنده زنده دفن کردين.چرا؟چون با انتخاب خودش ازدواج کرد.سامان کنار تخت خم شد و يکي از زانوهايش را روي زمين گذاشت:باور کنين من گيج شدم.با حرکتي سريع سرجايم نشستم و بر سرش فرياد زدم:چرا از اينجا نمي ريد؟سامان سرش را به نشانه منفي تکان داد و در جوابم با لحن قاطع گفت:بايد بفهمم اينجا چه خبره .با حالتي عصبي سر پا ايستادم آن قدر سريع که کيف پولم روي زمين افتاد:ديگه تموم شد دلم نمي خواد که بيشتر از اين مضحکه دست شما باشم.لب هايم مي لرزيد بنابراين آن ها را به روي هم فشردم و نگاه پريشانم را در نگاه آرام سامان دوختم او لحظه اي در سکوت نگاهم کرد بعد کيف پولم را از روي زمين برداشت و مقابلم ايستاد تحمل نگاه عميق و خيره اش را نداشتم نگاهم را از نگاهش دزديدم وقتي نگاهم مي کرد همان حس غريب و نا آشنا من را وادار به سکوت مي کرد._باور کنين چنين قصدي ندارم فقط فکر مي کنم که براي روشن شدن قضيه بايد در آرامش بيشتري با هم صحبت کنيم.نگاهش کردم نگاه منتظرش آرام اما مصمم بود بدون هيچ مقاومتي در مقابل نگاه ملتمس او بار ديگر لب تخت نشستم و سرم را پائين انداختم به دنبال من سامان هم چهار پايه مخملي مقابل ميز دراور را برداشت و آن را درست روبروي من گذاشت و گفت:شما حالتون بهتره؟در سکوت فقط چند بار سرم را به نشانه مثبت تکان دادم و او به روي چهارپايه مقابل من نشست:_خوب يه بار ديگه از اول شروع مي کنيم من قول مي دم تا زماني که همه حرفاي شما تموم نشده حرفي نزنم.خوبه؟نگاه نامطمئنم را تا چشم هاي گيرايش بالا کشيدم او با اطمينان خاطر سري تکان داد و بعد با حالتي منتظر دست هايش را به سينه زد براي لحظه اي کوتاه نگاهش کردم آنچه در نگاهش بود من را واداشت تا براي آخرين بار به خاطر قولي که به پاپا داده بودم تلاش کنم.نفس عميقي کشيدم و گفتم:از درستي کاري که مي خوام بکنم مطمئن نيستم شايد شما باز هم حرف هاي من را باور نکنيد و بعيد هم نيست که در دلتون به من و به حرف هاي من بخنديد اما من به پدرم قول دادم که به ايران بيام و براي پيدا کردن خانواده مادري ام تلاش کنم.سامان هنوز همان قدر با آرامش ،منتظر و مشتاق نگاهم می کرد بنابراین با اعتمادبه نفس بیشتری ادامه دادم:مادرم را خوب به یاد دارم.یک زن زیبا،آرام و با محبت.هنوز هم مطمئن هستم که اون برای من بهترین مادر و برای پدرم بهترین همسر بود.مادرم ایرانی بود.الهام تاجیک.تنها دختر آقای بهزاد تاجیک.در فرانسه و در دانشگاه))ییل((با پدرم آشنا شد.پدرم تِد استیونز امریکایی بود یا بهتره بگم به قول پدربزرگ شما یک آمریکایی نجس.در هر صورت،برخلاف این عقیده نه چندان دوستانه پدربزرگ شما مادر من با پدرم ازدواج کرد یک ازدواج توأم با خوشبختی و یک دختر کوچولو که من باشم...مادرم به خاطر این ازدواج و تصاحب این خوشبختی از طرف خانواده اش طرد شد و من با تمام کوچکی ام شاهد بودم که این تنبیه بی رحمانه چطور مادرم را رنج داد اشک های بی صدای اون را به خاطر دارم شب ها وقتی پشت میز کارش در تنهایی و سکوت شب نامه می نوشت و بعد به جای پست کردنشون ،اون ها را داخل کشوی میزش دسته می کرد من اونجا بودم برخلاف تصور مادرم تنها شاهد گریه های بی صدای اون دیوارهای اتاقش نبودند من اونجا بودم.هر دفعه.هر بار.دوستش داشتم دلم نمی خواست گریه کنه دلم نمی خواست غصه بخوره و من هر بار از ایران متنفرتر می شدم چون می دونستم که مادر به خاطر اون گریه می کنه.نگاهم به صورت سامان افتاد ناباورانه نگاهم می کرد آن قدر متعجب به نظر می رسید که من شک داشتم حتی کلمه ای از حرف های من را قبلاً شنیده باشد و قطعاً مسلم بود که باور کردنش هم به همان اندازه برایش دشوار بود با این استنباط شناسنامه ام را از داخل کوله پشتی ام برداشتم با دیدن دسته نامه های مادر که با روبانی قرمز رنگ آن ها را محکم بسته بودم آهی کشیدم و گفتم:مادر همیشه منتظر بود اما این انتظار تلخ هیچ وقت برای اون به پایان نرسید.همیشه منتظر بود حتی روزی که آخرین نامه اش را می نوشت.نامه ها و شناسنامه را به سمتش گرفتم.سامان نگاهی گذرا به صورتم انداخت و بعد آنها را از دست من گرفت در حالی که او حیرت زده صفحه اول شناسنامه ام را نگاه می کرد من آه دیگری کشیدم و ادامه دادم:مادر بیچاره من تا لحظه آخر منتظر یه روزنه بود منتظر یک ذره محبت از یک نگاه آشنا.حتی به شنیدن صداشون هم راضی بود اما شما همه چیز را از اون دریغ کردید.سامان با حالتی گیج و متحیر پشت سر هم پلک می زد و فقط ناباورانه سرش را تکان می داد:_باورم نمی شه.من همیشه فکر می کردم...میان حرفش دویدم و گفتم:که مادر من مرده؟سامان نگاهش را به صورتم دوخت تمام تلاش خودم را کردم که در زیر آن نگاه دقیق و جستجوگر قوی باشم اما باز بغض آهنگ صدایم را تغییر داد:بله اون مرده اما دوازده سال بعد از روزی که شما زنده زنده خاکش کردید.آه از نهاد سامان بلند شد:خدای من...من...من که نمی فهمم چرا؟_چرا چی؟سامان شانه هایش را بالا کشید و گفت:چرا اونا باید یه همچین کاری بکنن.در جوابش پوزخند تلخی به لب زدم و گفتم:چراشو دیگه باید از خانواده پرمحبت خودت بپرسی پدر من شاید بهترین مرد دنیا نبود مثلاً یکی مثل پدربزرگ شما اما حقیقت اینه که مادر من با اون خوشبخت بود خیلی هم خوشبخت بود و حالا اگر می بینی که من برخلاف میلم اینجام فقط به این خاطر که به همه شما بگم که ما هم یک خانواده بودیم و مهمتر اینکه در کنار همدیگه شاد بودیم و همدیگر را دوست داشتیم .این را که گفتم از جا بلند شدم و خودم را پشت پنجره رساندم تصویر خودم را که در شیشه پنجره دیدم به یاد مادر افتادم انگار خودش بود که به رویم لبخند می زد من هم ناخواسته لبخند زدم و نفس حبس شده ام را به همراه آهی عمیق بیرون فرستادم در قلبم احساس راحتی می کردم انگار سبک شده بودم نگاه خیره و مشتاق سامان را روی خودم حس می کردم وقتی به سمت او چرخیدم برویم لبخند زد من هم ناخواسته به رویش لبخند زدم به دیوار پشت سرم تکیه دادم و گفتم:باورش براتون سخته.نه؟سامان دستی به موهایش کشید و با لحن پرشیطنتی جواب داد:با این اقبال سوخته ای که من دارم.آره دست هایم را به سینه زدم و گفتم:نمی دونم چرا پاپا این قدر اصرار داشت که من به ایران بیام و خانواده مادرم را پیدا کنم . من اون ها را به تنهایی پیدا کردم اما مطمئنم که از این مرحله به بعد به کمک شما احتیاج خواهم داشت می تونم رو کمک شما حساب کنم؟سامان در حالی که به خودش اشاره می کرد پرسید:منظورتون از شما منم دیگه؟سرم را به نشانه مثبت تکان دادم و گفتم:ببینید آقای سامان.سامان میان حرفم دوید و گفت:خداوند منو جِر و واجِرم بده که این قدر خروس بی محل نباشم اما خوب شرمنده جمله از لحاظ دستوری ایراد داره جون داداش من یکی بیشتر نیستم منفردم خدا را صد هزار مرتبه شکر تا جایی که من متوجه شدم چشمای شما هم تاب نداره پس چه جوریه این فعل ما رو هی جمع می بندین.باز داشت همان سامان اول می شد باز حرف هایش داشت تبدیل به پرت و پلا می شد و این من را به خنده می انداخت لبخندی زدم و گفتم:بسیار خوب.بعد با لحن پرکنایه ای گفتم:فراموش کرده بودم که ما با هم فامیلیم.سامان لبخندی زد و گفت:خوب بله ما باهم فامیلیم.بعد مکثی کرد و با لحن متفکری ادامه داد:می گم حالا که با هم فامیلیم می تونم یه سؤال شخصی_خصوصی ازتون بپرسم؟لبخند به لب منتظر نگاهش کردم و او ادامه داد:چیزهِ...می گم شما که بعد از اون جک خدابیامرز دیگه با کشتی سفر نکردین.کردین؟در جوابش فقط لبخند زدم سامان هم نیش اش را تا آخرین حد ممکن باز کرد و گفت:نه اینکه تو فامیل ما همه از ریز و درشت قصد ازدواج دارن از اون خاطرِ که می پرسم.حالا خودتون فردا میاین از نزدیک با همه شون آشنا می شین.قسمت آخر حرفش ته دلم را لرزاند فکر کردن به این موضوع هنوز هم مضطربم می کرد سعی کردم لبخند بزنم اما آنقدرنگران بودم که نتوانستم:فردا؟!_چیه فردا دیره؟_نه نه فقط...سامان یکی از پاهایش را به روی دیگری انداخت:فقط چی؟اگه مشکلی هست بگو.سرم را به نشانه منفی تکان دادم و گفتم:مطمئن نیستم تا فردا آمادگی شو پیدا کنم.سامان با اطمینان سرش را تکان داد و گفت:اونش با من.شما نگران هیچ چیز نباش خودم ترتیبشو می دم.ردیفش می کنم.بعد نگاهی روی صفحه ساعتش انداخت و مثل برق گرفته ها از جا پرید:ای وای هوار تو سرم دیدی چه خاکی تو سرم شد.از حرکاتش به خنده افتادم و گفتم:چی شده؟-چی شده؟بگو چی نشده.تا می یام برسم خونه یه ساعت از وقت حکومت نظامی گذشته._حکومت نظامی؟!سامان سرش را تکان داد و گفت:شما که نمی دونی حالا خون جلوی چشماشو گرفته.خدایا گناهان ما را ببخش و بیامرز.خدایا رفتگان ما را ببخش و بیامرز.خدایا بازماندگان ما را ببخش و بیامرز.خدایا...با خنده میان حرفش دویدم و گفتم:کی؟سامان دستی روی پشتش کشید و گفت:کی؟مادرم.قضیه دسته قاشقو که براتون گفتم.حالا مثل مأمور اعدام یه کیسه سیاه با دو تا سوراخ کشیده رو سرش و منتظر ایستاده به محض اینکه برسم خونه یا دست می ندازه چشم و چالمو در می یاره یا به یه دسته قاشقی،دسته کف گیری،نبود دسته ملاقه ای...خلاصه خدایا ما را ببخش و بیامرز.خدایا رفتگان ما را ببخش و بیامرز.خدایا...
دیگر بیشتر از آن نمی توانستم جلو خودم را بگیرم دستم را مقابل دهانم گرفتم و با صدای بلند خندیدم .سامان لحظه ای در سکوت نگاهم کرد بالأخره تصمیم گرفت دست از ماساژ دادن پشتش بردارد کمی یقه لباسش را مرتب کرد و گفت:از اظهار همدردی تون واقعاً ممنونم.سپاس ما را بپذیرید دختر عمه جان.کلمه ای که بر زبان آورد به قدری برایم غریب بود که بی اختیار لبخند از روی لب هایم پر کشید لحظه ای خیره به هم نگاه کردیم و بعد سامان ادامه داد:واقعاً از این پیشامد خوشحالم.دلم می خواد این حرفو باور کنی...رز.حرفی برای گفتن نداشتم بنابراین در سکوت فقط تماشایش کردم برای اولین بار احساس کردم که در زیر نگاه خیره من دست و پایش را گم کرد جهت نگاهش را تغییر داد و در حالی که کمی این پا و آن پا می کرد زیر لب ادامه داد:امیدوارم اومده باشی که بمونی.من هم نگاهم را پائین گرفتم و گفتم:پدرم آخرین کسی بود که در زندگی داشتم.سامان بار دیگر نگاهش را در نگاهم گره زد و گفت:تو هم خون مایی رز ، تو حالا جزئی از مایی.لبخند کمرنگی به لب زدم و آرام زیر لب زمزمه کردم:مطمئن نیستم.سامان فقط لبخند زد در آن لحظه بی نهایت محزون به نظر می رسید:فردا میام دنبالت.سرم را به نشانه موافقت تکان دادم و او قصد رفتن کرد:خوب دیگه اگه با من کاری نداری من برم قدمی به سمتش برداشتم و گفتم:تا پائین همراهیت میکنم.سامان سرش را به نشانه موافقت تکان داد و من در سکوت به او پیوستم.بیرون در هتل که رسیدیم سامان به سمت من چرخید وگفت:هوای بیرون خیلی سرده بهتره دیگه بری داخل.حق با او بود هوا سوز بدی داشت بازوهایم را در بغل گرفتم و سرم را به نشانه موافقت تکان دادم .سامان لبخندی زد و گفت:خوب دیگه من برم.اما هنوز هم ایستاده بود و نگاهم می کرد بعد انگار که چیز تازه ای به فکرش رسیده باشد دفترچه یادداشت و خودنویس اش را از جیبش بیرون کشید و در حالی که آن را به سمت من می گرفت گفت:اینجارو امضاء کن که فردا صبح فکر نکنم همه اینا رو تو خواب دیدم.با خنده سرم را تکان دادم و بعد صفحه ای را که مقابلم گرفته بود امضاء کردم:بالأخره یه امضاء از من گرفتی.سامان با شیطنت خندید و گفت:آره خوب.خدا وکیلی.هیچ وقت فکر نمی کردم نیکول کیدمن دختر عمه من باشه.از حرفش به خنده افتادم . سامان دفترچه و خودنویس اش را بار دیگر در جیبش گذاشت و با لحن صمیمانه ای گفت:بهتره دیگه بری تو. سرما می خوری.سرم را به نشانه مثبت تکان دادم و بعد.زمانی که او قصد رفتن کرد صدایش زدم:سامان.سامان شگفت زده نگاهم کرد و من در جواب انتظار مشتاقانه او گفتم:متشکرم.سامان سرزنده و بانشاط دستی در هوا تکان داد و گفت:فردا می بینمت.منتظرم باش می یام دنبالت.و من زیر لب زمزمه کردم:خداحافظ.بعد از رفتن سامان نفس عمیقی کشیدم و بخار دهانم را که در آن هوای سرد درست مثل دود سفید سیگار بیرون فرستادم آسمان شب صاف بود و ستاره هایش دلشاد.مسیر دور شدن سامان را با نگاه دنبال کردم آیا من هم می توانستم ذره ای مثل ستاره های آسمان آن شهر از شادی بدرخشم؟ای کاش می توانستم .فصل ششمکاترين عزيزم سلام،حالت چطور است نمي داني چقدر برايت دلتنگم ، دلم براي دست هاي مهربانت تنگ شده، موهايم را خودم شانه مي زنم و اصلاً آنها را نمي بندم هر چند نيازي هم به اينکار نمي بينم اگر به جاي موهايم سيم ظرفشويي هم روي کله ام داشته باشم راحت مي توانم آنها را زير کلاهم پنهان کنم از اين حيث راحتم . هر چند سامان خيال مي کرد کچل ام.اوه فراموش کرده بودم تو هنوز سامان را نمي شناسي در چند کلمه يا چند سطر نمي توانم توصيف اش کنم براي خودش اعجوبه اي است.وقتي پيش او هستي نيش هايت به طرز مضحکي از کنترل ات خارج است شايد بعداً بتوانم در مورد او برايت بيشتر بنويسم فقط اين را بدان که او پسردايي من است و من قرار است که امروز به همراه او به خانه پدربزرگ بروم تو برايم دعا مي کني.مگرنه...صداي زنگ تلفن من را از جا پراند نگاهي روي صفحه ساعتم انداختم ساعت ده ونيم صبح بود. خودکار را به روي دفترچه سر رسيدم گذاشتم و براي برداشتن گوشي تلفن به جلو خم شدم اما هنوز فکرم پيش کاترين و متوجه خانه بود:هِلو._اوه ماي گاد اونجا امريکاست؟من با هتل مينا کار دارم.هستش؟...اي واي هول شدم مي شه دوباره بگين اِلو من از اول شروع کنم؟صدايش را شناختم سامان بود دسته اي از موهايم را پشت گوش زدم و گفتم:اَلو._اِ ايرانه.ببخشيد هتل مينا اونجاست؟منظورم اينه که اونجا هتل ميناست؟_بله هتل ميناست._دختر عمه جان خودتي._بله من رز هستم.سامان آن طرف خط به نفس نفس افتاده اِ...اِ...سلام عليکُم...صباح الخير...اِ...اِ...ها...احلاً و سهلاً...اون يکي چي بود؟ها.ها.کَيف حالَک اَخي؟نه نه اَخي نه خواهر به عربي چي مي شه ولش کن يادم نمي ياد ماتم...کيف حالک دُخي العَم جان؟کناراين کلمه ستاره است به توضيحات پائين صفحه مراجعه کنيد.دُخي العَم يعني دخترعمه.جانم که يعني همون جون.اَنا...اَنا...همون سامانِ تاجيک.سامان اِبن دائيتون.باز اينجا يه ستاره هست .توضيحات پائين صفحه مي فرمايد که يعني سامان پسردائي شما.اَنا اِنُدن مُخلِصتانِ دَربَستانِ في جميع الايام الي يوم القيامه الي آخر...اَلو...اَلو اَنا تفکر و که اَنت لايَسمعون في صُحَباتهم.نعم؟!اوه ماي گاد.انا هوار تو سرم.جان اَخي،جان دُخي،جان دُخي بيشتر از اين عربي بلد نيستم.اين بار ديگر واقعاً پرت و پلا مي گفت چون من حتي کلمه اي از حرف هايش را نمي فهميدم انگشتم را به روي شقيقه ام فشردم و گفتم:متأسفم سامان من حتي يک کلمه از حرف هاي تو را متوجه نشدم.مريخي حرف مي زني.سامان جواب داد:مريخي چيه بابا عربيه._وري گود سامان تو چند تا زبان بلدي اين خيلي عاليه اين را هم در دانشگاه ياد گرفتي؟_نه بابا تا اينجا شو تقريباً مادر زادي بلد بودم اما در مورد بقيه اش ترجيح مي دم صحبت نکنم .لبخندي زدم و گفتم:حالا چرا عربي حرف مي زدي من که عربي بلد نيستم._جون سامان بلد نيستي؟آخه مي دوني چيه.من تمام ديشبو فکر کردم ديدم اگه شانس منه که تا خاورميانه اون ور تر کشش نداره اما انگار راستي راستي اين دفعه يه تکوني خورده.متوجه منظورش نمي شدم گوشي را روي گوشم جابه جا کردم و گفتم:متوجه نمي شم سامان.کي تکون خورده؟سامان جواب داد:هيچي بابا بي خيال زنگ زدم بگم اگه آماده اي بيام دنبالت._بياي دنبالم؟_جون داداش بي خيال شو.حالا کَله من ديشب دو تا لنگه کفش پاشنه ميخي زنونه حرومش شده تو چرا هي ريپيت مي زني؟به خنده افتادم و گفتم:کتک خوردي؟سامان آهي کشيد و گفت:چه جورم.کله ام شده عين اين خيابوناي تهرون.دست که مي کشم پُر چاله چوله است.از تجسم آنچه مي گفت به خنده افتادم سامان با لحن مظلومانه اي گفت:تو رو خدا شما ديگه گريه نکنيد اون قدرام وضع کَله مََله ام وخيم نيست چند تا دونه چاله چوله ناقابل که ديگه همدردي نمي خواد.ميان خنده گفتم:متأسفم سامان.حرف هاي تو آدم را به خنده مي ندازه._متأسفانه ظاهرم کمدي تر از حرفامه حالا وقتي اومدم دنبالت مي بيني.نگاهي روي صفحه ساعتم انداختم و گفتم:مياي اينجا؟سامان جواب داد:با هتل ات تسويه مي کنيم بعد يه دوري تو شهر مي زنيم و نهار و بيرون مي خوريم بعدم طبق برنامه مي ريم خونه.خوب نظرت چيه ؟بعد از لحظاتي سکوت در جوابش گفتم:سامان دلم نمي خواد تحقير بشم.سامان با لحن مطمئن جواب داد:تو فقط آماده شو و نگران هيچ چيز نباش._ولي من...سامان با لحن قاطع و اطمينان بخش تکرار کرد:باشه رز؟آهي کشيدم و سرم را تکان دادم:باشه.سعي مي کنم._عاليه.من تا نيم ساعت ديگه اونجام حالا ديگه قربون آقا._باشه.خداحافظ.گوشي را که گذاشتم لحظه اي همانجا لبه تخت نشستم از اينکه قرار نبود تنها به خانه پدربزرگ بروم خوشحال بودم اما با اين وجود هنوز هم دلشوره داشتم و در قلبم ترسي آميخته به اضطراب را به خوبي حس مي کردم اما مگرچاره اي هم داشتم يا مثلاً راه بهتري براي اين کار بلد بودم.بايد به سامان اعتماد مي کردم که تنها راهو شايد بهترين راهي بود که من داشتم.با اين فکر از جا بلند شدم تا آرام آرام خودم را براي روبه رو شدن با قسمت ديگري از سرنوشتم آماده کنم چمدانم را مرتب کردم و آن را آماده به روي تخت گذاشتم بعد از اينکه وسايل کوله پشتي ام را چک کردم ديگر کاري براي انجام دادن باقي نمانده بود لب تخت نشستم و پالتو را روي زانوهايم گذاشتم در آن لحظات سعي مي کردم با فکر کردن به سامان و رفتار پرشيطنت و شوخ اش اضطراب را از خود دور کنم اما طولي نکشيد که سر و کله خودش پيدا شد.در را که به رويش باز کردم باحرکتي نمايشي در حالي که يک دستش را مقابل سينه و دست ديگرش را پشتش گرفته بود کمي روي انگشتان پايش بلند شد و تعظيم غرّايي نمود:_مادام.از آستانه در کنار رفتم و در حالي که با اشاره دست او را دعوت به داخل شدن مي کردم به رويش لبخند زدم و اين در حالي بود که تمام تلاش خودم را مي کردم که حداقل در آن روز کمتر به دلقک بازي هايش بخندم .سامان به دنبال من وارد اتاق شد و گفت:سلام از ماست.حالتون چطوره؟نگاهش کردم حتي خوش قيافه تر از روز قبل به نظر مي رسيد.زيبا و مرتب.از تميزي برق مي زد .با نگاه کنجکاوم کله اش را نشانه رفتم.اصلاً به نظر نمي رسيد که در زير آن موهاي مشکي مرتب و براق حتي اثري از چاله چوله باشد باز بي اختيارلبخند زدم:من خوبم شما چطوريد؟سامان دستي به موهايش کشيد و گفت:توپ._توپ؟!سامان سري تکان داد و گفت:توپ يعني وري .وري نايس.در حالي که به سرش اشاره مي کردم گفتم:خوشحالم که اينو مي شنوم.براي کَله مَله تون نگران بودم.سامان دستش را به روي سينه اش گذاشت و گفت:تو رو خدا...واسه کَله مَله من؟!اوه ماي گاد،من و اين همه خوشبختي محاله .دستي به موهايش کشيد سينه اي صاف کرد و ادامه داد:شما نگران نباشين من حالم خوبه فقط صبحونه نخوردم گشنمه.يه رستوران خوب سراغ دارم غذاهايش معرکه است.شما آماده اين ديگه._بله من آماده ام.فقط بايد با هتل تسويه کنم.سامان چمدانم را از روي تخت برداشت و گفت:اون با من شما يه نيگا بنداز ببين چيزي جا نذاشتي._نه قبلاً همه جا را ديدم.سامان سرش را با رضايت تکان داد و گفت:پس بفرمائين خواهش مي کنم .
با وجود مخالفت من سامان کرايه هتل را پرداخت و بعد با خوشرويي و ادب هر چه تمام تر من را تا کنار ماشين راهنمايي کرد.چمدان را روي صندلي عقب گذاشت و بعد در جلويي را برايم باز کرد از او تشکر کردم و سوار شدم او هم بلافاصله ماشين را دور زد و پشت رل نشست:الأن ساعت يازده و نيمه.پس اول بريم رستوران.اونجا هم مي تونيم نهار بخوريم و هم در مورد بقيه برنامه مون صحبت کنيم.تو که موافقي؟کوله پشتي ام را روي زانوهايم گذاشتم در زير نگاه مشتاق و پرشيطنتش کمي دستپاچه بودم:فکر بدي نيست._عاليه.اين را گفت و نوار روي ضبط ماشين را به داخل فشار داد برخلاف آنچه انتظار داشتم در تمام طول راه ساکت بود من هم فرصت را غنيمت شمردم و در آن سکوت دلپذير روح ناآرامم را با آن موسيقي زيبا همراه ساختم....وقتي به رستوران مورد نظر سامان رسيديم او ماشين را در پارکينگ مخصوص رستوران پارک کرد و بعد هر دو با هم وارد شديم رستوران زيبا و تميزي بود ميزي انتخاب کرديم و نشستيم و بعد سامان به انتخاب خودش سفارش غذا داد. در آرامش و صميميتي دوستانه من اولين چلوکباب عمرم را خوردم و سامان به قدري از آن تعريف کرد و آنقدر نظر من را در مورد طعم و مزه اش پرسيد که من اصلاً نفهيدم چه چيزي از گلويم پائين فرستادم . بعد از نهار سامان سفارش قهوه داد و من بالأخره توانستم نفسي بکشم._خوب نظرت در مورد غذاي ايراني چيه؟کمي از قهوه ام را در دهان مزه مزه کردم دنبال جمله مناسب مي گشتم که گفت:خوب البته الان براي قضاوت کردن زوده.بايد غذاي خونه را امتحان کني.غذاي خونگي يه چيز ديگه است.کمي از قهوه اش را خورد و ادامه داد:حالا وقتي خوردي خودت متوجه مي شي خانواده ما آشپز خوب زياد داره.فنجانم را داخل بشقاب گذاشتم و گفتم:به قول شما الان براي قضاوت کردن زوده بايد صبر کرد و ديد که اصلاً خانواده شما من را به جمع خودشون مي پذيرند يا مثل مادر طردم مي کنند.سامان آرنج هايش را روي ميز گذاشت و انگشتانش را در هم قلاب کرد لحن کلامش مطمئن به نظرمي رسيد:خوب بزار بدترين احتمال رو در نظر بگيريم از صد در صد يک درصد احتمال داره که اين اتفاق بيفته.اما حتي اگه اين اتفاق هم بيفته اصلاً جاي نگراني نيست حالا ديگه خانواده تو فقط پدر بزرگ نيست تو دو تا دايي داري به علاوه پنج تا دايي زاده.نگاهم را داخل فنجانم دوختم و گفتم:خيلي خوش بيني.سامان سرش را تکان داد و گفت:خوب آره.چون دليلي براي بدبيني وجود نداره بي جهت فکر خودتو مشغول نکن.نگاه سريعي به صورتش انداختم و گفتم:بي جهت؟!سامان اين خانواده اي که تو اسم مي بري قبلاً هم بودند زماني که مادرم رو از خودشون روندن.اون موقع دايي هاي من کجا بودند؟آيا اين به اين معني نيست که اون ها هم با نظر پدربزرگ موافق بودند اون ها مادرم رو که جزئي از وجود خودشون بوده براي هميشه کنار گذاشتند حالا چطور انتظار داري که من نگران برخورد اون ها نباشم.از نظر اون ها من يک بيگانه ام سامان.از مردي به وجود آمدم که خانواده تو اون را نجس و ناپاک مي دونست اون ها حتي به خودشون اجازه فکرکردن ندادند به جاي اينکه پدرم را به عنوان يک انسان بپذيرند مادرم را به عنوان يک خطاکار از خودشون روندن ، نه سامان اين ها دلايل کمي براي بدبين بودن نيست.سامان نگاهش را پائين گرفته بود و بي هدف قاشق را در فنجان قهوه اش مي چرخاند:باشه رز،من حق رو به تو مي دم.حالا بيا فکر کنيم نود ونه درصد احتمال داره اون ها تو رو نپذيرن البته طبق اون چيزي که تو تصور مي کني و باز هم البته يادآوري مي کنم که اين فقط يک احتمالِ حتي تو هم با وجود تمام بدبيني هات نمي توني با قطعيت کامل در موردش حرف بزني اما در هر صورت ما تصور مي کنيم که احتمالاً نود ونه درصد ممکنه که اون ها نسبت به اين قضيه عکس العمل خوبي نداشته باشن.اما توجه داشته باش رز،که اين فقط نود ونه درصدِ.صد در صد نيست.پس تو بايد سعي کني که حتي اگر شده فقط به خاطر اون يک درصد هم شده قصاص قبل ازجنايت نکني.در نگاهش آرامش و اطمينان خاطري عميق موج مي زد و لحن کلامش سرشار از شجاعت و جسارتي بود که انگار در وجود من به دست وحشي و نامهربان يأس و بدبيني به يغما رفته بود لبخند آسوده او پشتم را گرم مي کرد نگاهش سرسختانه از نگاه من فراري من اعتماد و همرامي را طلب مي کرد و من انگار که تازه از خواب پريده باشم نمي توانستم افکارم را متمرکز کنم خيلي دلم مي خواست آسودگي آن نگاه و لبخند در روح ناآرام من حلول مي کرد اما مگر اين دلشوره لعنتي مي گذاشت.نگاهم را پائين گرفتم و لب هايم را با زبان خيس کردم تلخي دهانم بيشتر از تلخي قهوه بود به نشانه بي اعتنايي شانه اي بالا انداختم و گفتم:در هر صورت من اومدم که اون ها را ببينم و فکر مي کنم قبل از اينکه يک بار ديگه شب بشه اين اتفاق خواهد افتاد پس زمان زيادي تا روبرو شدن با آينده اي که اين قدر مجهول به نظر مي رسه باقي نمونده فکر مي کنم بتونم تا لحظه روبرو شدن با واقعيت صبر کنم.سامان فقط سرش را تکان داد براي لحظاتي هر دو ساکت بوديم و من باقي مانده قهوه سرد شده ام را نوشيدم.بعد سامان نگاهي روي صفحه ساعتش انداخت نفس عميقي کشيد و دست هاي در هم قلاب شده اش را روي ميز گذاشت:بريم ديگه؟سرم را به نشانه موافقت تکان دادم و سامان ادامه داد:اُوکي.پس من مي رم ميز و حساب کنم.اوه ما خيلي صحبت کرديم من فراموش کردم بابت نهار تشکر کنم نهار واقعاً عالي بود سامان.از دعوتت ممنونم.سامان با حرکتي نمايشي عرق روي پيشاني اش را پاک کرد و گفت:استدعا مي کنم مادامبه رويش لبخند زدم و با نگاه دور شدنش را دنبال کردم حقيقتاً او از يک ظاهر خوب چيزي کم نداشت درست زماني که من باتحسين محو تماشاي اندام ورزيده و متناسبش بودم به عقب برگشت و با نگاه پرشيطنتش من را غافلگير کرد.وقتي بار ديگر سوار ماشين شديم سامان فرصتي براي نفس کشيدن به خودش نداد آن قدر حرف زد که گوشه لب هايش پر ازکف شد شايد هم به خاطر سرگيجه اي که گرفته بودم اين طور تصور مي کردم در هر صورت به لطف وراجي هاي خستگي ناپذيرش،قبل از اينکه به خانه پدربزرگ برسيم تقريباً موفق به کسب اطلاعات جامعي در مورد تاريخ سه هزار ساله ايران از فتحعلي شاه و آقا محمد خان قاجار گرفته تا تاب برگشته سبيل هاي ناصرالدين شاه شده بودم . وقتي به نقطه اي که روز قبل از تاکسي پياده شده بودم رسيديم نگاهم را براي ديدن دوباره نمايشگاه مبل به آن سوي خيابان چرخاندم از آن نقطه به بعد راه زيادي تا خانه پدربزرگ باقي نمانده بود فقط يک خيابان ديگر و بعد کوچه شماره دوازده.بي اختيار کوله پشتي ام را محکمتر ازقبل به خودم چسباندم و نگاه مضطرب و نا آرامم را به نيم رخ سامان دوختم.سامان نگاهم کرد و با لحن آرامي پرسيد:ترسيدي؟سرم را به نشانه مثبت تکان دادم و گفتم:مضطربم.بعد لبم را به دندان گزيدم و گفتم:مي شه برگرديم؟سامان بدون اينکه نگاهم کند با لحن قاطعي جواب داد:نه رز.اگه حالا نتوني مطمئن باش که هيچ وقت ديگه هم نمي توني._مي دونم سامان ولي...سامان داخل کوچه پيچيد و من بقيه حرفم را فراموش کردم .ماشين که مقابل در اصلي ايستاد نفس من هم در سينه حبس شد . سامان ماشين را خاموش کرد و به سمت من چرخيد:خوب رز،اينجا خونه ماست همه اون کسايي که امروز قراره ببيني توي همين خونه زندگي مي کنن مطمئنم الان همه شون مشتاقانه منتظر ديدن تو هستن .نگاهش کردم و گفتم:تو چي بهشون گفتي؟سامان براي اولين بار دستش را روي دستم گذاشت و گفت:نگران نباش رز بهت قول مي دم که همه چيز خوب پيش مي ره تو فقط به من اعتماد داشته باش...خوب!نگاهم را پائین گرفتم نفس عمیقی کشیدم و سرم را به نشانه موافقت تکان دادم._خیلی خوب پس تا دوباره نظرت برنگشته بپر پائین.این را گفت و در ماشین را برای پیاده شدن باز کرد:من چمدونو میارم.به عقب برگشتم و گفتم:نه سامان اون را بزار باشه._چرا؟می بریمش تو دیگه._بعداً اگه لازم شد این کار را می کنیم.سامان که برای برداشتن چمدان از صندلی عقب خم شده بود از حرکت ایستاد و نا امیدانه و گله مند خیره نگاهم کرد نگاهم را از نگاهش دزدیدم و برای دفاع از خودم با لحن دلجویانه ای گفتم:ممکنه بخوام برگردم هتل .سامان دستش را روی سقف ماشینش گذاشت و گفت:ای بابا مارپله است انگار تو که باز برگشتی سر خونه اولت.بعد بار دیگر به سمت چمدان خم شد و در حالی که آن را روی زمین می گذاشت گفت:حالا تو پیاده شو اگر قرار شد برگردی تو رو بزارم رو سرمو چمدونو بزارم رو سرتو...نه صبر کن ببینم این جوری یه کم نا جور می شه آها این جوری بهتره.آره قول می دم تو رو بزارم رو چمدونو،چمدونو بزارم رو سرمو مثل اسب نعل شده تا دم در هتل مینا یه نفس بدواَم.خوبه این طوری؟آن قدر هول بودم که به درستی متوجه حرف هایش نمی شدم کوله پشتی ام را در بغل گرفتم و گفتم:ها...بله بله این طوری خوبه ازت ممنونم.سامان به شنیدن این حرف مقابل ماشین دولا شد و گفت:دَست شما درد نکنه دیگه چرا تعارف می کنین بفرمائین سوار شین بنده می رسونمتون.همین طور خیره نگاهش می کردم که گفت:نمی فرمائین؟جون داداش اسب حیوان نجیبی است.چقدر زیباست.آقا سامان چه کم از یه اسب بارکش دارد.بعد همان طور که دولا بود دستی به موها و سر و صورتش کشید و گفت:خوب البته یال و کوپالو صبح تو حموم سه تیغه کردم در مورد دُم ام شرمنده.وقتی متولد شدم نداشتم فکر کنم مادرزادیه یه جور نقص ژنتیکی.اما جون داداش شیهه می کشم باقلوا.اجازه بدین.این را که گفت روی پاهایش بلند شد و دست هایش را مقابل سینه گرفت بعد درست مثل یک اسب وحشی شیهه کشید به قدری حرکاتش عجیب و غریب بود که من خندیدن را فراموش کرده بودم و فقط مبهوتانه نگاهش می کردم.چطور بود؟آرام زیر لب جواب دادم :تو دیوانه ای.سامان با شیطنت خندید و گردنش را کج کرد بعد در حالی که در ماشین را برایم باز می کرد جواب داد:یه چیزی تو همین حول و حوش.حالا زودتر بفرمائین تا درو همسایه واسه دیدن یارو اسبه نریختن بیرون .
هنوز از جایم تکان نخورده بودم که صدای دختر جوانی نگاه هر دویمان را به سمت خود کشاند:سامان تو خجالت نمی کشی این اصوات و از خودت در میاری نمی گی اگه یکی بشنوه چی میگه.یکی ندونه فکر می کنه تموم دوران کودکی رو تو اصطبل گذروندی.دختر همین طور که حرف می زد به سمت ما می آمد قد متوسطی داشت و به نظرم چند پوندی اضافه وزن داشت اما با این وجود درست مثل سامان زیبا و جذاب به نظر می رسید از ذهنم گذشت)حتماً خواهرشِ((نگاهم برای مقایسه به صورت سامان چرخید او سری تکان داد و گفت:نگفتم؟! اگه همسایه ها همین قدر فضول باشن آدم حتی جرئت نمی کنه دست تو دماغش کنه یا مثلاً نقطه چینشو بخارونه.چه برسه که بخواد شیهه هم بکشه.از حرفش به خنده افتادم و نگاهم بار دیگر به سمت دختر جوان چرخید دیگر تقریباً نزدیک ما رسیده بود:تو نمی گی اگه فقط یکی از همسایه ها اینصدای نکره نخراشیده رو بشنوه پیش خودش چی فکر می کنه.سامان با بی قیدی شانه ای بالا انداخت وگفت:چه می دونم.فکر می کنه که اسب حیوان نجیبی است.چقدر زیباست._اگه درصد ناخالصی مغزش اندازه تو باشه بله.همین فکرو می کنه اما این که...چشمش که به من افتاد حرفش را ناتمام گذاشت:اِ سلام.سرم را به نشانه سلام تکان دادم و با تمام وجود سعي کردم لبخند بزنم.او هيجان زده گامي به سمت سامان برداشت سرش را به سر او نزديک کرد و گفت:خودشه؟سامان از زير چشم نگاهي به سمت من انداخت و گفت:بله.دختر لبش را به دندان گزيد و گفت:خره پس چرا زودتر نگفتي.خيلي زشت شد.سامان سري تکان داد و گفت:بالأخره که چي؟بايد اطرافيان خودش رو بشناسه حالا امروز نشد فردا آخر که مي فهمه تو چه نقطه چيني هستي؟دختر اخمی کرد و با لحن دلخوری نالید:خیلی بی تربیتی سامان.خودتی.سامان با شیطنت خندید و گفت:چی خودمم؟من که حرف بدی نزدم فقط گفتم نقطه چین از نظر تو نقطه چین بی تربیته؟_حالا نمی خوام جوابتو بدم ولی برات دارم آقا سامان.سامان به سمت من برگشت نگاهش پر از شیطنت بود:ای ببا.تقصیر من چیه که تو خودتو بهتر از من می شناسی.من فقط گفتم نقطه چین تو خودت گفتی بی تربیته._خیلی خوب دیگه به اندازه کافی سطح شعور و تربیتتو تخمین زده.حالا تا ابد که نمی خوای تو ماشین نگهِش داری._خیر چنین قصدی ندارم شما اجازه بدین.بعد رو به من کرد و به انگلیسی گفت:پیاده شو رز می خوام یه کم سربه سرش بزارم سرم را به نشانه مثبت تکان دادم و مطیعانه از ماشین پیاده شدم سامان هم بلافاصله در ماشین را بست و کنارم ایستاد:رز این صهباست دخترعموی من و دختر دایی تو.به روی صهبا که با چشم های درشت و نگاه مشتاقش من را برانداز می کرد لبخند زدم و سعی کردم اسمش را درست تلفظ کنم:صَهبا؟!صهبا لبخند زد نگاه سریعی به سامان انداخت و گفت:چی بهش گفتی سامان؟سامان نیم نگاهی به سمت من انداخت و گفت:نترس ذکر خیر بود تو رو بهش معرفی کردم.نگاه صهبا بار دیگر به سمت من چرخید:مگه فارسی بلد نیست؟برخلاف انتظار من سامان جواب داد:نه.بعد به سمت من برگشت و در زیر نگاه شگفت زده من لبخند معنا داری به لب زد و گفت:یعنی خیلی کم.یه مترجم نیاز داره اگه حرفی داری بگو براش ترجمه می کنم.صهبا با لحن مرددی پرسید:سامان یعنی واقعاً اون دخترعمه ماست؟سامان جواب داد:بله حالا تا سطح شعور و تربیتت رو بدجور تخمین نزده حداقل یه خوش آمد بهش بگو.صهبا به او چشم غره رفت و سامان ادامه داد:هر چی می خوای بگی،بگو تا براش ترجمه کنم._چی بگم آخه؟سامان شانه ای بالا انداخت و گفت:چه می دونم می تونی یه دِکلمه بخونی فقط خیلی شلنگ تخته ننداز.صهبا از او رو برگرداند و گفت:بی مزه.بعد قدمی به سمت من برداشت و دستش را پیش آورد:Hello Roze I am Sahba Welcome.سامان میان حرفش دوید و گفت:چرا خودتو درست معرفی نمی کنی؟صهبا اخمی کرد و گفت:درست گفتم دیگه.سامان با بدجنسی ابرویی بالا انداخت و گفت:خیر درستش اینه.رز! شی ایز غربتی.شی ایز زبون دراز.شی ایز زلزله هشت ریشتری.شی ایز ماتم.شی ایز قهرمان پرورش اندام.شی ایز...از حرف هایش خنده ام گرفته بود اما در زیرنگاه عصبانی و خیره صهبا جرأت چنین کاری را نداشتم._سامان می زنم تو دهنتا.سامان آب دهانش را قورت داد و گفت:جون؟صهبا با دلخوری رویش را از او برگرداند به رویم لبخند زد و دستم را در میان دست هایش گرفت:بیا بریم رز بقیه تو خونه منتظرتن.نگاه آشفته ام را به صورت سامان انداختم او لبخندی زد و سرش را به نشانه موافقت تکان داد:باهاش برو رز کارشو بلده شی ایز زن ملوانِ زبل.صهبا خنده اش گرفت اما حرفی نزد چند قدمی از سامان دور شدیم انگشتش را روی شقیقه اش گذاشت و گفت:بالا خونه اش تعطیله.چرت و پرت زیاد میگه اما بچه بدی نیست.با حواسی پرت به رویش لبخند زدم در آن لحظه تمام حواسم متوجه مناظر اطرافم بود آنجا شباهتی به حیاط یک خانه مسکونی نداشت یک باغ بزرگ بود که از درختان لخت و سرما زده پر بود در دو طرف مسیر جاده مانندی که از سنگفرش هایی مختلف الشکلی تشکیل شده بود ردیف چراغ های فانوسی شکل در لابه لای درختان تنومند بید مجنون به چشم می خورد حصار چوبی زیبایی که محوطه درختکاری شده را از هر دو طرف از مسیر سنگفرش شده جدا کرده بود تا حوض دایره ای شکل بزرگی که درست به مانند یه میدان وسط چهارراه به نظر می رسید ادامه داشت گویا آن حوض پوشیده از کاشی های لعابی آبی رنگ مرکز آن باغ محسوب می شد چرا که علاوه بر مسیر سنگفرش شده ای که ما تا رسیدن به آن حوض بزرگ طی کرده بودیم سه مسیرسنگفرش شده دیگرم بود که همگی به همان دایره بزرگ آبی رنگ ختم می شد.یکی در مقابل و دو تای دیگر در سمت راست و دیگری در سمت چپمان.در انتهای هر کدام از آن مسیرهای سنگفرش شده با همان تیرهای چراغ برق فانوسی شکل و همان حصارهای چوبی زیبا و زنجیر های آویزان پوشیده از برف ساختمان های هم شکلی دیده می شد تنها تفاوتی که وجود داشت این بود که ساختمان روبرویی نسبت به آن دو تای دیگر بزرگتر و باشکوه تر به نظر می رسید و در دو طرف آن و در داخل محوطه درختکاری شده دو آلاچیق سنگی همشکل با ستون های منقش بلند دیده می شد که روی سقف شیروانی آن ها که با سفال های نارنجی رنگ پوشیده شده بود هنوز لایه ضخیمی از برف سفید و دست نخورده به چشم می خورد و قندیل های زیبا و باشکوهی از یخ از دور تا دور آن آویزان بود که در زیر آفتاب نه چندان گرم بعد از ظهر آن روز به چکه افتاده بودند .آن باغ رنگ به همان اندازه که زیبا و باشکوه می نمود به طرزغریبی ساکت،شگفت انگیز و هراس آلود به نظر می رسید صدای سامان من را از آن جذبه خیالی بیرون کشید و متوجه خود کرد:ما اینجا همه با هم زندگی می کنیم ساختمون بزرگه متعلق به رئیس بزرگِ.آقا جون اونجا زندگی می کنه.عمو کاوه اینا دست راستن.کلبه خرابه ما هم این دستِ.قابل شما رو نداره بفرمائین خواهش می کنم .بار دیگر از آن ها بیزار شدم آنجا جا برای همه بود.غیر از مادر من؟این بی رحمانه نبود؟من آنجا چه کار می کردم در آن خانه باغگونه.در کنار آن ها.نگاهم به سمت ساختمان بزرگتر چرخید در دو طرف تراس اصلی که بزرگتر از همه به نظرمی رسید تراس های کوچکی دیده می شد که هر کدام به یکی از اتاق ها راه داشت نگاهم روی یکی از تراس ها ثابت ماند نزدیکترین تراس به تراس اصلی ازسمت راست.مادر آنجا بود.زیبا و گیسوان سیاهش به روی شانه های ظریف اش رها بود نگاه مستقیم اش را به روی خودم حس می کردم چقدر زیبا بود بی اختیار قدمی به سمتش برداشتم و زیر لب زمزمه کردم:چقدر زیبا!صدای سامان را شنیدم که گفت:عقیده پدربزرگ هم همین به نظر اون از این خونه و این باغ زیباتر دیگه تو هیچ کجای دنیا پیدا نمی شه.مادر برویم لبخند زد در نگاه و لبخندش آرامش خاطری عمیق موج می زد بغضی ناخواسته راه گلویم را تنگ کرد برای هزارمین بار دلم برای مظلومیت اش سوخت لبم را به دندان گزیدم تا راه را به روی اشک هایم ببندم برای لحظه ای کوتاه چشم هایم را بستم و وقتی بار دیگر آن ها را گشودم مادر دیگر آنجا نبود نفسی را که در سینه ام حبس مانده بود با آهی عمیق بیرون فرستادم و مانند یک دخترک خوابگرد بی نوا بی اراده به دنبال صهبا و سامان به راه افتادم.نگاه هیجان زده و مراقب سامان را که از گوشه چشم تمام حالات من را زیر نظر داشت حس می کردم اما حتی با بیشترین تلاش هم نمی توانستم به رویش لبخند بزنم یا حتی جواب نگاهش را با نگاهی کوتاه و گذرا پاسخ دهم دلم نمی خواست که او یأس و نفرتی را که در آن لحظه در نگاهم موج می زد ببیند اما انگار او برای خواندن روحیات من نیازی به این کار نداشت با تیزی و دقت مخصوص خودش من را غافلگیر کرد مقابل در ساختمان که رسیدیم رو به صهبا کرد و گفت:صهبا بهتره تو جلوتر بری به همه بگو تو پذیرایی جمع بشن.صهبا سرش را به نشانه موافقت تکان داد بعد به رویم لبخند زد و دستم را با حالتی هیجان زده فشرد:خوشحالم که اومدی رز مطمئنم همه از دیدنت خوشحال می شن .نگاهی به صورت سامان انداخت بعد دستم را رها کرد و گفت:می رم بهشون خبر بدم.این را گفت و با عجله به داخل ساختمان رفت به محض رفتن صهبا،سامان به سمت من برگشت و گفت:چی شده رز؟بدون اینکه نگاهش کنم جواب دادم:هیچی.چیزی نشده.سامان چمدان را روی زمین گذاشت و گفت:نگو هیچی رز.رنگت مثل رنگ گچ دیوار سفید شده .نگاهش کردم آشفته و نگران به نظر می رسید با این حال لبخندی به لب زد و ادامه داد:بهت قول می دم که اون تو هیچ دلیلی برای نگران شدن تو وجود نداره.مکث کرد و باز با لحن شوخ و پرشیطنتی ادامه داد:بهت قول می دم که همه اونا عاشقت می شن و بعد تازه اون وقته که تو باید نگران سلامتی و امنیت خودت باشی.حالا هم توصیه می کنم تا کاسه صبرشون لبریز نشده بریم داخل در غیر این صورت اونا مثل یه گله اسب رَم کرده می ریزن بیرون و بعد تو و منِ اقبال سوخته زیر دست و پاشون با خاک یکسان می شیم.با وجود تمام دلخوری هایم،در آن لحظه از حرف هایش به خنده افتادم و نگاهم را از او دزدیدم .سامان نفس عمیقی کشید و درحالی که بار دیگر چمدان را از روی زمین برمی داشت گفت:حالا بهتر شد آخه می دونی چیه.این فک و فامیل ما زود هیجانی می شن وقتی ام که هیجانی می شن درصد خطاهاشون می ره بالا.حالا دیگه بزن بریم تا اختیار از کفشون در نرفته .