دستم را که عقب کشید مقداری از موهای قیچی شده ام روی زمین ریخت و تعدادی از موهایم بر اثر فشار از ریشه کنده شد. در حرکتی انفعالی دستم را عقب کشیدم و گفتم:"ول کن دستمو."اما حرکت دست من حتی ذره ای از قدرت انگشتان سامان کم نکرد. نگاهش جدی و سر سخت به نظر می رسید. زیر لب زمزمه کرد: "تو دیوانه شدی."بار دیگر دستم را به عقب کشیدم و گفتم: "آره من دیوانه شدم. اصلا مادرم هم دیوانه بود. حالا خواهش می کنم راحتم بذار."سامان ابرو هایش را بالا کشید و گفت: "ول ات کنم تا موهاتو قیچی قیچی کنی؟! نه رز هنوز مثل تو دیوونه نشدم."باز دستم را عقب کشیدم و عاجزانه نالیدم:"چی از جونم می خوای سامان چرا دست از سرم بر نمی داری؟" سامان با نگاه دقیق اش عمق نگاه اشک آلودم را می کاوید. آهنگ صدایش عوض شد و با لحن محزونی ارام زیر لب پرسید: "چی این قدر بهم ات ریخته رز؟ به من بگو" با حالت عصبی مشتم را به سینه اش کوبیدم و میان گریه تقریبا بر سرش فریاد زدم: "تو، خانواده ات اون پدربزرگ لعنتی خودخواهت... دیگه نمی خوام اینجا باشم سامان می فهمی. از همه چیز و همه کسِ اینجا متنفرم"با خشم مچ دستم را از بین انگشتان سست شده سامان بیرون کشیدم. اما حرکت من به قدری خشن و کنترل نشده بود که نوک قیچی کف دست سامان را زخمی کرد و من به یکباره آن را روی زمین رها کردم. نگاه مات و شوک زده ام به سمت دست سامان چرخید. نوک قیچی کف دستش را عمیقا بریده بود. با دیدن خونی که از جای زخمش جاری بود به خود آمدم. نادم و دستپاچه دستش را در میان دست هایم گرفتم و با لحن بغض گرفته ای نالیدم: "دستت..."سامان یا عجله دستش را مشت کرد و گفت: "چیزی نیست."دستش هنوز در میان دستهایم بود. نگاه عاجز و در مانده ام را تا نگاه آرام او بالا کشیدم و او همراه با لبخندی پر مهر و مطمئن سرش را تکان داد. گلویم از شدت غم به هم فشرده شد. چون کودکی شرمنده و خطاکار نگاه به اشک نشسته ام را پایین گرفتم با لحن بغض گرفته ای زیر لب نالیدم: "من..."سکوت و آرامش سامان شرمندگی ام را بیشتر کرد. بغض در گلویم شکست:-متاسفم سامان من...سامان کوچکترین حرکتی به خودش نداد. فقط آرام و دلجویانه زیر لب زمزمه کرد:هیس!... هیچی نگو رز... سعی کن آروم باشی.لحظاتی بعد نگاهم در نگاهش گره خورد و کمی خودم را عقب کشیدم. قدرت نگاه کردن در چشم هایش را نداشتم. نگاهم را به زیر انداختم و گفتم: "متاسفم."سامان با نوک انگشت اشک روی گونه ام را گرفت و با ملایمت جواب داد: "مهم نیست."بعد مکث کوتاهی کرد و پرسید:"بهتری؟"بدون اینکه نگاهش کنم سرم را تکان دادم و او ادامه داد: "اگه می دونستم کتک زدن من آرومت می کنه زودتر میومدم که تو این طور خشمت رو سر موهات خالی نکنی.نگاهش کردم. لبخند پر شیطنتی گوشه لبهایش بود اما چشم هایش برق محزونی داشت: "گفتم که متاسفم."سامان مهربانانه لبخندی بر لب زد و سرش را تکان داد: "خیلی خوب حالا!... بیا بشین تعریف کن ببینم کی پا رو دمت گذاشته ویرانگر سه."آرام لب تخت نشست و مچ دست زخمی اش را با دست دیگرش گرفت. از لا به لای انگشتانش خون بیرون زده بود. جهت نگاهم را که دید لبخندی زد و گفت: "معلومه تا حالا فیلم هندی ندیدی. اگه دیده بودی حالا بی معطلی گوشه دامنت رو جر میدادی تا دستِ منو پانسمان کنی. هر چند منِ اقبال سوخته کی از این شانسا داشتم که حالا داشته باشم. هر وقت خواستم ثواب کنم کباب شدم.سرم را پایین انداختم. سامان با لحن شوخی ادامه داد: "نگاه به پاچه های شلوارت نکن که جواب نمیده. فکر کنم راست زدی تو شاهرگم."قطره ای از خون از لای انشگتانش روی زمین چکید و من عاقبت از جا کنده شدم اما هول و دستپاچه فقط دور خودم می چرخیدم سامان با شیطنت سر به سرم می گذاشت: "داری دنبال دامنت می گردی؟" با حالتی درمانده نگاهش کردم و گفتم: "این قدر حرف نزن سامان. بزار ببینم چه کار باید بکنم." سامان سرش را تکان داد و گفت: "چشم... فقط صحنه جنایتو به هم نزن یه وقت دیدی من از شدت خونریزی مُردم."خشمگین نگاهش کردم و او آرام و محتاطانه زیر لب ادامه داد: "خیلی خب بابا مزاح بود. در اصطلاح کمک های اولیه می گه به مصدوم باید روحیه داد."کشوی میز آرایش را زیر ور رو کردم اما چیز مناسبی پیدا نکردم. قطره دیگری از خون سامان روی زمین چکید و من کلافه وعصبی کشوی میز را به جلو هل دادم.سامان بار دیگر به حرف در آمد و گفت:"من می دونم دامنت کجاست. تو کمد لباِس."با عجله به سمت کمد لباس رفتم و در زیر نگاه مشتاق سامان دامن کتانی را که به تازگی خریده بودم از روی گیره پایین کشیدم. سامان با دیدن حرکت من آهی کشید و گفت: " تو رو خدا... واسه خاطر من؟!" بعد خودش را روی تخت انداخت و گفت: "راجا هندوستانی به خاطر هیجان زدگی شدید مُردن کرداهه."در حالی که از حرکتش به خنده افتاده بودم. با عجله دستمالی را که داخل جیب دامن ام داشتم بیرون کشیدم و به سمتش رفتم. سامان با دیدن دستمال سریع سرجایش نشست و گفت: "توهم جالبی بود. هر چند از قدیم و ندیم گفتن کاچی بِه از هیچی. حالا دستمالم بد نیست. حداقل بهتر از کم محلیه."دستش را باز کرد و من با دیدن زخم دستش خجالت زده زیر لب زمزمه کردم: "آخ... معذرت می خوام." و همین طور که دستمال را به دور دستش می بستم با لحن حق به جانبی ادامه دادم: "نباید دخالت می کردی." سامان سرش را تکان داد و با لحن گله مندی گفت:"آره خوب تقصیر خودم بود. نباید تو دیوونه بازی شما دخالت می کردم."دستمال را که پشت دستش گره زدم از لب تخت بلند شدم و باز زیر لب زمزمه کردم: "متاسفم."سامان در حرکتی سریع مچ دستم را گرفت و در حالی که من را بار دیگر لب تخت می نشاند با لحن خشک و گرفته ای غرید: "خیلی خوب فهمیدم تو متاسفی، بعدش چی؟ پاشو تو آینه یه نگاه به خودت بنداز. مسخره ترین قیافه ایه که تا به حال تو عمرم دیدم."دستم را از میان دستش بیرون کشیدم و از لب تخت بلند شدم. آتش سوزان خشم بار دیگر داشت در وجودم جرقه می زد. باحالتی عصبی روی زمین خم شدم تا موهای ریخته شده و قیچی را بردارم. سامان با لحن سرزنش باری ادامه داد:"نمی دونم با این کارت می خواستی چی رو ثابت کنی. فقط می دونم که گند زدی."گبا عصبانیت از جا بلند شدم و دست هایم را به لبه میز گرفتم. از دیدن تصویر خودم در آینه اشک به چشمانم دوید. با لحنی بغض گرفته و خشم آلود بر سر سامان فریاد زدم: "وقتی هیچ چیز نمی دونی پس لطفا خفه شو."سامان هم بلافاصله با لحنی شبیه لحن من جواب داد: "خیلی خوب باشه پس تو که می دونی بگو تا منم بدونم." هر دو خشمگین و عصبانی درست مثل یک جفت خروس جنگی، چشم در چشم به هم زل زده بودیم. سامان در زیر نگاه خیره من پوزخندی بر لب زد و گفت:"اگه فکر می کنی کندن موهات، مشکلی ازت حل می کنه بگو تا برم ریش تراش برقی پدربزرگو برات بیارم. برخلاف اونچه که تو فکر می کنی من خوشحال می شم که بهت کمک کنم."لبخند تلخی به لب زدم و بار دیگر به تصویر خودم در آینه چشم دوختم: "برام بلیط بگیر سامان من برمی گردم امریکا"-نمی خوای به من بگی چی شده؟لحن کلام سامان به قدری گرفته و ملتمس بود که بی اختیار جهت نگاهم را به سمت خود کشاند. چشم هایش درخششی محزون داشت. دل گرفته و غمگین آهی کشیدم و گفتم: "متاسفم سامان. می دونم که از دستم دلخوری. ولی من دیگه نمی تونم این محیط را تحمل کنم. اینجا به هر چیزنگاه می کنم به هرچیز دست می زنم خاطره ی مادر را برام زنده می کنه. یه خاطره تلخ که تحمل کردنش برام سخته."وقتی سکوتش را دیدم به سمت میز رفتم و گیسوان مادر را نشانش دادم: "اینجا را نگاه کن. می بینی؟ اینا موهای مادرم بوده. زمانی که داشتم موهامو قیچی می کردم مزه ی احساسی را که مادرم در اون لحظه داشته چشیدم. زجری را که مادرم تو اون لحظه کشیده بود حس کردم."بغض راه گلویم را فشرد و من نالیدم:"سامان، مادر من از دختر بودن خودش فرار می کرده چون پدرش، اون را نمی خواسته. می تونی درک کنی این یعنی چه؟ می تونی حس کنی که یه آدم چقدر می تونه له بشه؟"صدای زنگ تلفن همراهی که از دایی کامران هدیه گرفته بودم بلند شد و نگاه هر دوی ما را به سمت خود کشاند. آه دردآلودی کشیدم و گفتم:"اون وقت اون مرد ویلاشو به من هدیه می کنه.واقعا مسخره است. آدم واقعا نمی دونه که باید بخنده یا گریه کنه. فکر می کنی بعد از این هر بار نگاهم به چشماش بیفته چی می بینم. برق محبت؟!"سرم را به نشانه تاسف تکان دادم و بالحن گزنده ای گفتم: "نه سامان حتی اگه تمام دنیاشو به نامم بکنه دیگه نمی تونه این صحنه را از ذهنم پاک کنه.خاطره ای که دل آدم را بسوزونه تا لحظه آخر با آدم باقی می مونه."سامان متاسف اما آرام به نظر می رسید. سکوتش از یک همدردی عمیق پر بود.انگار با نگاه محزون و معصومش به آرامش دعوتم می کرد. سرش را با تاسف تکان داد و گفت: "رز، تو حال و آینده رو گذاشتی و به گذشته چسبیدی. چرا این قدر اصرار داری خودتو ازار بدی؟"درست مثل یک انسان شکست خورده احساس بیچارگی کردم آه عمیق دیگری کشیدم و گفتم: "به خاطر همینه که می خوام برم تا زمانی که اینجا هستم خیال مادر لحظه ای من را رها نمی کنه"
فصل پانزدهمسامان با احتیاط انگشتان زخمی اش را باز و بسته کرد و بدون اینکه نگاهم کند، گفت: "الان وقت مناسبی برای تصمیم گرفتن نیست. تو الان عصبانی هستی... می دونم الان حرف زدن هیچ فایده ای نداره بنابراین تنهات می ذارم."از لب تخت بلند شد و مقابل من ایستاد:"مطمئن باش فردا صبح از کاری که با موهات کردی پشیمونی." وقتی نگاهم کرد احساس تهی بودن کردم. فقط حضورش برای آرام کردن من کافی بود. وجودش پر از انرژی مثبت بود و در مواجهه با ضعف های من درست مثل یک شارژ عمل می کرد. حرفی نزدم و او از مقابلم گذشت. مقابل میز آرایش که رسید ایستاد و به سمت من چرخید. لبخند کمرنگی به لب زد و جعبه کادو شده و کوچکی را مقابل آینه گذاشت: "راستی... یه هدیه کوچولو به خاطر تولدت."با چشمانی به اشک نشسته لبخند تلخی به لب زدم و آرام سرم را تکان دادم. لبخندش عمیق تر شد و چشم هایش دوباره بازیگوش شدند. دسته ای از موهایم را از مقابل آینه برداشت گفت: "یه باور سرخپوستی هست که میگه اگه زنی خونتو ریخت موشو آتیش بزن. مثل مسکن عمل می کنه. استامینوفن کدئین."به رویش لبخند زدم و او در حالی که عقب عقب می رفت ادامه داد: "می دونی اگه دور عقرب یه حلقه آتیش بکشی چی کار میکنه؟... اون قدر صبر نمی کنه که اتیش خاموش بشه. خودشو نیش می زنه دیگه هرگز این کارو با خودت نکن."بعد به سمت در چرخید و بدون هیچ حرف دیگری از اتاق خارج شد. لحظاتی بعد من هم به سمت آینه رفتم و دقایقی به تصویر خودم در آن خیره ماندم. یک طرف موهایم هنوز بلند بود و طرف دیگر به شکل نامنظمی پله پله کوتاه شده بود. پوست صورتم رنگ پریده به نظر می رسید و پلک هایم از شدت گریه قرمز شده بود. نفس عمیقی کشیدم و بار دیگر قیچی به دست گرفتم. وقتی کارم تموم شد موهایم را از مقابل آینه برداشتم و آنها را کنار گیسوان مادر داخل دستمال پیچیدم. وقتی بار دیگر کشوی میز را قفل کردم و کلید را بیرون کشیدم حتی به قدر ذره ای از کاری که کرده بودم پشیمان نبودم. هرچه که موهای بلند و زیبایم حالا دیگر به زور تا روی شانه هایم می رسید.وقتی خواستم کلید را سر جای قبلی اش لابه لای صفحات دیوان حافظ بگذارم یکی دیگر از آن دست نوشته های مادر، بار دیگر آرامشم را به هم ریخت: "از برق نگاهش می ترسم. آیا به راستی او عاشق من شده؟!"باز هم یک جمله سر بسته در مورد "او" . آرام زیر لب زمزمه کردم: "یک مرد؟!!"این کشف جدید به شدت من را هیجان زده کرد و حتی کنجکاوی ام را تحریک نمود.دلم می خواست بیشتر بدانم از "او" و از گذشته فراموش شده ی مادر. این اشتیاق عمیق من را از روی صندلی پشت میز جدا کرد و دست هایم را به تکاپو انداخت. تمام کتاب های داخل قفسه را روی تخت خوابم منتقل کردم و بعد تا طلوع صبح تک تکشان را ورق زدم. اشتیاق دانستن خواب را از من دور می کرد و من با هر کشف تازه ای انگیزه ام برای جستجوی بیشتر، فزونی می یافت. با این وجود سپیده صبح دمیده بود که من آخرین کتاب را بستم و بدون اینکه نتیجه دلخواهم را از آن همه جستجو گرفته باشم سرخورده و ناراضی آن را به روی دسته کتابهای تلمبار شده مقابلم گذاشتم. نوک انگشتانم دردناک شده بود. برگه سفیدی که نتیجه تلاش هایم را روی آن پیاده کرده بودم در پیش چشمانم بود و من خسته و دمق خیره نگاهش می کردم و مایوسانه آهی کشیدم و از سر تسلیم و ناچاری برگه را به دست گرفتم و تمام کشفیاتم فقط چند جمله دیگر بود که در تمام انها همان ابهام غریب و قلقلک دهنده دیده می شد. هنوز "او" همان طور ناشناخته باقی مانده بود."عاقبت حرف دلش را زد. نمی دانم چرا هیچ حسی نسبت به او ندارم""چه حس شور انگیزی. باز گل مریم آورده. چقدرشعر عاشقانه می داند"" می ترسم. برای او نگرانم. از پدر میترسم""چه دنیای مسخره ای. روزهاست که نگاهم در جستجوی نگاه او به هر سو می دود آخرین شاخه مریم هم لای کتابم خشکید می دانم که دیگر هرگز نخواهد آمد"از لا به لای همین چند جمله کوتاه هم راحت می شد ردپای یک عشق بی سرانجام را مشاهده کرد اما باز هم این فقط یک سوی مسئله بود. سوالهای زیادی در، ذهنم شکل گرفته بود که برای هیچ کدامشان جوابی قاطع و قانع کننده نداشتم و این کنجکاوی ارضاء نشده درست مثل یک پشه بی حال سمج مدام در ذهنم می چرخید و من را به شدت کلافه می کرد. خسته و خواب آلود برگه را کناری گذاشتم و بعد از خاموش کردن چراغ زیر پتو خزیدم. رگه های ضعیفی از روشنایی سپیده دم تاریکی اتاق را کمرنگ ساخته بود که من بعد از پشت سر گذاشتن یک شب پر تنش عاقبت چشم هایم را روی هم گذاشتم و مغلوب خستگی های جسم و روح ام شدم. خوابم برد اما حتی در عالم خواب هم آرامش هم از من دور بود.-مادرم با موهای کوتاه شده، خودم، شاخه های پژمرده مریم، سهراب، قیچی، پدربزرگ، سامان- همه چیز به شکل عذاب اور و گیج کننده ای درهم تنیده شده بود. در عالم خواب و بیداری مادرم را دیدم که با موهای کوتاه شده شاخه گل مریمی در دست گریه می کرد و بعد پدربزرگ به صورت من سیلی زد.وحشتزده از خواب پریدم. هوای اتاق سرد بود و من تقریبا به شکل آشکاری می لرزیدم. از پنجره نگاهی به بیرون انداختم.آسمان گرفته و تاریک بود و صدای باد در میان درختان باغ می پیچید و بعد انگار که دوباره تکرار می شد. شقیقه هایم را فشردم و بار دیگر بدن سست و بی حالم را روی تخت رها کردم. باید تصمیم درستی می گرفتم. ساعتی دیگر هم روی تخت بلاتکلیف و مردد از این دنده به آن دنده غلتیدم تا اینکه صدای در اتاق من را از افکار نامنسجم و آشفته ام بیرون کشید. در عکس العملی سریع بی اراده زانوهایم را در شکم جمع کردم و پتو را تا روی سرم بالا کشیدم. در با صدای آرامی باز شد و من صدای توران را شنیدم که گفت: "بیدارین خانم جان؟"از زیر پتو با لحن کشداری پرسیدم:"چی شده توران خانم؟"- چیزی نشده خانم جان فقط...آن زیر احساس نفس تنگی کردم به ناچار پتو را از روی صورتم کنار زدم،"فقط چی؟"نگاه توران خانم دقیق و کنجکاو به نظر می رسید. با دیدنم لبخندی به لب زد و با لحن نامطمئنی پرسید:"هیچی...شما حالتون خوبه خانم جان؟"- چطور مگه؟- آخه ساعت دو و نیم بعد از ظهره گفتم شاید...به شنیدن حرفش پتو را به کناری زدم و سر جایم نشستم: "گفتی ساعت چنده؟!"چشمای توران با دیدن من به طرز محسوسی گشاد شد و من تازه آن وقت بود که به یاد موهایم افتادم. کمی دست و پایم را گم کردم و با حالتی عصبی آنها را پشت گوش زدم و بدون اینکه به صورتش نگاه کنم به سمت کتابها چرخیدم و گفتم: "می بخشی توران خانم. من یه کم خسته بودم. متاسفم اگه نگرانتون کردم"لحن توران هم تند و عجولانه به نظر میرسید. انگار او هم مثل من دستپاچه شده بود: "نه خانم جان نگران که نه... یعنی آقا سامان گفته بودن که شما خسته این مزاحمتون نشم اما من دیدم که..."میان حرفش دویدم و شاید می خواستم او را آرام تر کنم: "ممنون توران خانم. دیگه وقتش بود که بیدار بشم. همین الان آماده می شم."خودم را از لب تخت پایین کشیدم و دسته ای از کتابهای روی تخت را در بغل گرفتم. نگاه خیره توران را پشت گردنم حس می کردم در حالی که من کتابها را داخل قفسه می چیدم او من منی کرد و گفت: "پس من می رم نهارتونو آماده کنم."هر چند میلی به غذا خوردن نداشتم. برای هر چه زودتر رها شدن از آن حس و حال ناراحت کننده سرم را به نشانه موافقت تکان دادم و به رویش لبخند زدم: "خیلی خب تا نیم ساعت دیگه می یام پایین."بار دیگر به سمت قفسه کتابها چرخیدم.زمانی که تصور می کردم او دیگر اتاق را ترک کرده است یک بار دیگر صدایش را شنیدم: "راستی خانم جان!"مایوسانه به سمتش چرخیدم و او ادامه داد:"اینا پشت دستگیره ی در اتاقتون بود."با دیدن شاخه گل رز و برگه سفید میان دستانش بی اختیار آه کشیدم. نگاه توران طوری بود که باز دستم بی اراده به سمت موهایم کشیده شد. دسته ای از آنها را پشت گوش زدم و با لحن درمانده ای گفتم: "خیلی خوب ممنونم. لطفا بذارشون روی میز."توران لبخند به لب سرش را تکان داد و بعد آنها را کنار جعبه کادو پیچ شده سامان مقابل آینه لب میز گذاشت. هنوز آثار باقی مانده از کار دیشبم روی میز دیده می شد. مقداری تار مو، قطره خونی که از دست سامان چکیده بود و همین طور قیچی. توران با نگاه دقیق اش تمام آنها را از نظر گذراند. بعد هم بدون اینکه به روی خودش بیاورد لبخندی مثل لبخندهای همیشگی اش به لب زد و از اتاق خارج شد و به محض بیرون رفتن او از اتاق، لب تخت نشستم و با حالتی درمانده سرم را بین دستهایم گرفتم. سرم را که پایین گرفتم موهایم از دو طرف روی صورتم ریخت و عصبی ام کرد. نگاهم از پشت موهای نا مرتب ام به روی پاکت روی زمین افتاد. هدیه پدربزرگ داخل آن پاکت بود با عجله نگاهم را از روی پاکت گرفتم. نگاه کردن به آن اذیتم می کرد. نگاهم را به سمت آینه چرخاندم و بار دیگر از دیدن شاخه رز آه کشیدم. لحظه ای مات و حواس پرت نگاهش کردم و بعد به سستی از جا بلند شدم و به سمتش رفتم و برگه تاشده را از روی میز برداشتم و آن را گشودم.:کنار آشیانه تو آشیانه می کنمفضای آشیانه را پر از ترانه می کنمکسی سؤال می کند بخاطر چه زنده ایو من برای زندگی تو را بهانه می کنمبی اختیار به یاد یکی از جمله های مادر افتادم: "چه حس شورانگیزی، باز هم گل مریم اورده. چقدر هم شعر عاشقانه می داند."ناگه به یاد سهراب افتادم. تا ان لحظه هیچ حس شورانگیزی از نگاهش نخوانده بودم اما او باز هم گل آورده بود و چقدر هم شعر عاشقانه می دانست. شاخه گل را بوییدم و آن را کنار برگه تاشده لب آینه گذاشتم.به سمت پنجره چرخیده بودم که به یاد هدیه سامان افتادم. بار دیگر به سمت آینه برگشتم و جعبه کادو شده کوچک را برداشتم. فکر کردن به سامان همیشه برای من با لبخند همراه بود. در جعبه را گشودم و داخل آن سرک کشیدم. یک گردنبد طلایی زیبا بود که وقتی آن را از داخل جعبه خارج کردم پلاک قاب دار بزرگش توجه ام را به خود جلب کرد. کاترین هم یکی مثل این را داشت که در یک سمت آن عکسی از جوانی های مادرش و در سمت دیگر آن عکسی از بچگی های من داشت. مشتاقانه پلاک گردنبند را در مشت گرفتم و با فشاری ملایم آن را گشودم. عکس سامان در یک سمت آن به رویم لبخند می زد. لبخندش مثل همیشه جذاب و پر از شیطنت به نظر می رسید اما در نگاه گیرایش معصومیت غریبی موج می زد که بر خلاف آن لبخند شاد او را غمگین نشان میداد. سمت دیگر پلاک هم خالی بود. با سر انگشت عکس سامان را لمس کردم و بعد بار دیگر پلاک را بستم و لبخندی به لب زدم و به خاطر جبران تمام بد اخلاقی هایی که شب قبل با سامان کرده بودم آن را به گردنم آویختم.
بعد از اینکه تمام کتابها را سر جای قبلیشان داخل قفسه چیدم و آن قیچی را که انگار با آن پره های نیمه بازش به من دهن کجی می کرد از مقابل چشمانم گم و گور کردم. برای برداشتن گام بعدی خودم را تقریبا آماده حس کردم. پاکت هدیه پدربزرگ را از روی زمین برداشتم و بدون اینکه کوچکترین تلاشی برای بهتر کردن قیافه درب و داغونم بکنم برای دیدن او از اتاق خارج شدم. تقریبا وسط پله ها رسیده بودم که صدای جیغ مانندی از گلوی صهبا خارج شد و نگاه خیره چندیدن جفت چشم را به سمت من کشاند. حرکات زن دایی سمیرا از شدت بهت و ناباوری کند شده بود. با حالتی سنگین و سر پا ایستاد و تقریبا زیرلب نالید: "خدای من رز!"و بعد از آن دیگر هیچ صدایی از گلوی کسی خارج نشد. همه متعجب و گیج به نظر می رسیدند. نگاهم در سالن چرخید و در نگاه خیره پدربزرگ که روی مبل کنار شومینه نشسته بود قفل شد. لپ ام را از داخل گزیدم و بدون اینکه چشم از او بردارم چند پله باقی مانده را پایین آمدم و یکراست به سمتش رفتم. مقالش که رسیدم نگاهم هنوز سمج و سر سخت در نگاه بی روح او خیره بود. شاید فقط برای چند لحظه کوتاه بود که نگاهش بار دیگر دردمند و محزون به نظرم رسید. شاید برای چند ثانیه اما خیلی زود نگاهش همان نگاه سرد و منزجر کننده.دندانهایم را روی هم فشردم و او جهت نگاهش را تغییر داد. شاید برق نفرت را از نگاهم خوانده بود یا شاید جسارت آن را نداشت که یک خاطره از گور برخاسته را در پیش چشمانش ببیند. در هر صورت او نگاهش را پایین گرفت و از گوشه چشم نیم نگاهی به پاکتی که در دستم بود انداخت و بعد خونسرد و بی تفاوت مهره شطرنج مقابلش را جا به جا کرد. اعصاب گردنم کشیده شد و شقیقه هایم از حرارت سوزان خشم به عرق نشست. نگاهم به سمت همبازی جوانش کشیده شد. سهراب کمی مستاصل به نظر می رسید. نگاهش در زیر نگاه غضبناک من ناآرام بود. لحظه کوتاهی به من و بعد به پدربزرگ نگاه کرد و در نهایت مهره اش را حرکت داد. انگار نه انگار که من هم حضور داشتم. در آن لحظه هر دو به نظرم به یک اندازه نفرت انگیز بودند. به نظر می رسید که سهراب چکیده خالصی از پدربزرگ بود و این نزدیکی شدید از نظر روحی از همان واقعیت سر چشمه می گرفت. پدربزرگ در زیر نگاه پر نفرت من روی مهره ای دیگر دست گذاشت و درست قبل از اینکه من نفس حبس شده ام را با فریادی خشمگین از سینه بیرون برانم دهان باز کرد و گفت: "تو منو یاد مادرت می اندازی... اونم گاهی از این کارای احمقانه می کرد."لب هایم تکان خورد اما هیچ صدایی از گلویم خارج نشد. به قدری عصبانی بودم که نمی توانستم روی یکی جمله مناسب تمرکز کنم. ان جمله ای را که دلم می خواست نثارش کنم پیدا نمی کردم. دلم می خواست با یک جمله کوبنده تمام آن خشم و نفرتی را که در قلبم گره خورده بود بر سرش خالی نمایم اما نمی شد. پیدا نمی کردم و سینه ام از شدت خشم بالا و پایین می رفت و من در اوج درماندگی ناخن هایم را روی پاکت سفید می فشردم زیر ناخن هایم لایه لایه سفید و بنفش شده بود. پدربزرگ بار دیگر از گوش چشم نگاهی به دست لرزان من انداخت و بعد در حالی که با همان ژست آشنای مستبدانه به پشتی مبل تکیه میداد نگاهش را تا چشم های من بالا کشید. دست هایش را روی دسته برنجی عصایش جفت کرد و با صدایی خشک و زنگدار پرسید: "خوب؟"آهنگ صدایش از تمسخر و تحقیر پر بود. چشم های نافذش انگار به من می خندیدند. عاقبت احساس بیچارگی بر اعتماد به نفسم غلبه کرد و بغض کینه جویانه راه گلویم را فشرد. نفسم سنگین شد و من مایوسانه در دلم نالیدم: "خاک برسرت کنن رز. به درد مردن می خوری. گم شو برو اتاقت و جلوی آینه موهاتو ریز، ریز کن. حالم ازت به هم می خوره."چشم های پدربزرگ را دیدم که ناباورانه گشاد شد. انگار قسمت آخر افکارم را بدون آنکه متوجه باشم با صدای بلند بر زبان رانده بودم. او بار دیگر چشم هایش را تنگ کرد و من لبم را به دندان گزیدم. نگاهش حالت نگاه گربه ای را داشت که طعمه را لا به لای چنگالهای تیزش به بازی گرفته باشد. لحظاتی بعد جهت نگاهش را تغییر داد و نفس عمیقی کشید: "کاملا پیداست."لحنش مشتاق اما پر تمسخر به نظر می رسید: "تو دختر خانم حتی برای مؤدب جلوه دادن خودت هم تلاش نمی کنی. مادر تو..."با صدایی که از شدت خشم و اضطراب می لرزید میان حرفش دویدم و گفتم:"بله مادر من خوب بود. تو سری که می خورد صداش در نمیومد. ملاک شما برای خوب بودن یک دختر نفرت انگیزه."- زبون تیزی داری مادرت...این بار خودش بقیه حرفش را خورد به نظر می رسید واژه آخر ناخواسته از دهانش بیرون پریده بود. لب هایش را روی هم فشرد و با بیزاری نگاهش را به سمت دیگر چرخاند: "برگرد به اتاقت دختر. تو درست تربیت نشدی. مادر بالاسرت نبوده و اون مردک نا لایق امریکایی معلوم نیست چه غلطی می کرده."کنترل اعصاب از دستم خارج شد. داشت در مورد پدرم صحبت می کرد. چطور به خودش اجازه می داد؟! آن هم در حضور منم. دندان هایم را روی هم سائیدم و بر سرش فریاد زدم: "چطور جرئت می کنی پیرمرد خرفت."دایی کامران بهت زده نالید: "رز؟!"اما پدربزرگ فقط با ادای یک کلمه قدرت خرد کننده اش را به او تحمیل کرد: "خفه شو کامران." دایی کامران انگار که واقعا خفه شده باشد با رنگی کبود شده بار دیگر آرام روی صندلی سر خورد و دیگر صدایی از او در نیامد. از لحن خشک و کوبنده اش لرزیدم اما خود را از تک و تا نینداختم. سرم را بالا گرفتم و چانه ام را به جلو هل دادم. صدایم از هجوم وحشی احساسات درونم می لرزید با همان لحن پر انزجار ادامه دادم: "به هیچ کس اجازه نمی دم که در مورد پدرم این طور صحبت کنه. پدر من! هر چه که بود دخترش را دوست داشت. اون همیشه عاشق خانواده اش بود. اون یک پدر واقعی بو.د نه مثل شما. می دونید مادرم درون خودش شما را چی خطاب می کرد؟... زندان بان! اوه من فکر می کنم به شما باید مدال افتخار داد."پلک بالای چشم چپ پدربزرگ می پرید و لب های به هم فشرده اش بی رنگ شده بود. ناگهان بر خلاف انچه از او انتظار می رفت. مثل ترقه از جا پرید و عصایش را محکم روی زمین کوبید: "گفتم برگرد به اتاقت دختره ی گستاخ."از واکنش او از جا پریدم و بی اختیار گامی به عقب برداشتم. تمام بدنم به شکل وحشتناکی می لرزید. اما زبانم دیگر از مغزم فرمان نمی گرفت. عقده های کهنه و ریشه دار قلبم بود که به آن خط می داد. در حرکتی انفعالی پاکتی را که در دستم بود روی میز انداختم. پوزخندی به لب زدم و گفتم: "می رم اما مطمئن باشید حتی یک لحظه هم در این خونه نمی مونم. به شما هم توصیه می کنم دیگه هرگز سعی نکنید که عذاب وجدانتون را با چیزی مثل ویلاتون معامله کنید. اون باید با شما باقی بمونه. همیشه. تا ابد. باید هر بار که اسم ساقی را شنیدید غش کنید. باید بفهمید که با روح و احساس دخترتون چه کردید. در مقابل آنچه کردید باید جوابگو باشید... پدر بزرگ!"واژه پدربزرگ را با تاکیدی تحقیر آمیز کش دادم و بعد از نفس افتادم. در زیر نگاه سرد و سرزنش بار من پدربزرگ به یکباره در هم مچاله شد و دست لرزانش روی سینه اش قرار گرفت. سهراب در حرکتی سریع به سمتش خیز برداشت و مانع افتادن او شد. منم دیگر معطل هیچ چیز نماندم و با عجله از پله ها بالا دویدم. وقتی وارد اتاقم شدم قلبم به شدت می تپید.حیران و سرگردان لحظه ای دور خودم چرخیدم. هنوز بدنم می لرزید. بازو هایم را در بغل گرفتم و با نفسی بریده لب تخت فرود آمد.نگاه ناآرامم دور اتاق چرخید یا شاید اتاق بود که دور سرم می چرخید؟ از ذهن آشفته ام گذشت: "نکنه بمیره" و ناگهان از حرفی که زده بودم پشیمان شدم و زیر لب نالیدم: "نباید بهش می گفتم پیر خرفت. تقصیر خودش بود... اگه بمیره تقصیر خودش بود"از این فکر مو بر تنم سیخ شد. نگاهم که روی نامه های مادر افتاد بغض راه گلویم را فشرد. احساس شرمندگی کردم و با صدایی خفه نالیدم: "معذرت می خوام مامی."بعد با عجله از جا پریدم و چمدانم را از زیر تخت بیرون کشیدم و آن را روی تخت انداختم و سراسیمه به سمت کمد لباسها دویدم. لباسهایم را چنگ زدم و آنها را همان طور مچاله داخل چمدانم چپاندم. با نگاهم همه چیز را از نظر گذراندم . دلم می خواست می توانستم تمام وسایل اتاق مادر را داخل چمدانم بگنجانم و با خودم ببرم. اما حیف که انجام این کار شدنی نبود. می بایست به یک یادگاری کوچک قناعت می کردم. به سمت میز رفتم و برای برداشتن دستمال داخل کشو به پایین خم شدم . سر که بلند کردم سامان را دیدم که به دیوار کنار در تکیه داده بود و دست به سینه در سکوت تماشایم می کرد. با عجله نگاهم را از نگاهش دزدیدم و بی توجه به حضور او به کارم مشغول شدم.بال های دستمال را به هم گره زدم و آن را داخل کیفم گذاشتم. دست هایم هنوز می لرزید. نگاه خیره سامان هم عصبی ترم کرده بود. عاقبت با حالتی کلافه سر برداشتم و با لحن معترضی گفتم: "چیه؟... تو دیگه چی میگی؟"سامان شانه هایش را بالا کشید: "من چیزی گفتم؟!"لحظه ای در سکوت، دلخور و ناراضی نگاهش کردم. بعد از پشت میز بیرون آمدم و به سمت چمدانم رفتم. در حالی که من به سختی و با فشار مشغول بستن چمدانم بودم سامان سینه ای صاف کرد و پرسید: "- حالا کجا با این عجله؟"بدون اینکه نگاهش کنم جواب دادم:"گورستان."سامان با لحن کلافه کننده ای پرسید:"با چمدان؟!"به سمتش چرخیدم. مقابل آینه ایستاده بود و شاخه رز را می بویید. لبخند معناداری گوشه لبش بود به شاخه گل اشاره ای کرد و گفت: "حداقل به جوون مردم رحم کن. بدجور دل و دین و عقل و هوشش را همه را به باد دادی."در حالی که برای برداشتن کوله پشتی ام به سمت کمد می رفتم با لحن مشمئزی گفتم: "خواهش می کنم سامان دیگه ادامه نده."- چرا؟در جوابش سکوت کردم و به یاد سهراب افتادم و خشمگین لبم را به دندان گزیدم. با حرکتی خشن کوله پشتی ام را از داخل کمد بیرون کشیدم و به سمت سامان چرخیدم. او چمدانی را که من به زحمت بسته بودم را گشوده بود و با خونسردی تمام داشت لباسهایم را از داخل آن روی تخت می انداخت. لحظه ای درمانده نگاهش کردم و بعد با چند گام بلند خودم را به او رساندم. کوله پشتی ام را روی تخت انداختم و بار دیگه توده روی هم انباشته شده لباسهایم را در بغل گرفتم و انها را داخل چمدان رها کردم اما سامان همچنان اتوماتیک وار به کارش ادامه میداد. بار دیگر لباس هایم را روی تخت گذاشت و من باز لجبازانه آنها را در بغل گرفتم و با حرص داخل چمدان ریختم: "راحتم بذار سامان."سامان بی توجه به حرف من کارش را تکرار کرد. کلافه و عصبی با صدای بلند نفسم را بیرون دادم و دسته لباسها را محکم داخل چمدان کوبیدم. وقتی بار دیگر دست سامان به سمت چمدان پیش رفت عکس العمل سریع تری نشان دادم و بلوزی را که در دستش بود چنگ زدم: "مگه دیوونه شدی؟"سامان در مقابل حرکت من مقاومت کرد. بلوز را به سمت خودش کشید و گفت:"من دیوونه شدم یا تو؟"بلوز را به سمت خودش کشید و با غیض جواب داد: "به جهنم. بزار پاره بشه."و عاقبت بلوز با صدای جیغ مانندی از وسط جر خورد. یک آستینش در دست سامان باقی ماند و بقیه اش در دست من.با حرص بلوز نصفه نیمه را داخل چمدان انداختم و خیره در چشمان سیاهش گفتم: "لعنت!... بفرما. همین را می خواستی. دلت خنک شد؟"سامان جواب داد: "نه هنوز."
بعد هم با بد ذاتی چمدان را روی دستش بلند کرد و تمام محتویاتنش را روی تخت تکاند.در آخر هم چمدان خالی را درست مثل یک توپ بسکتبال به کنج اتاق شوت کرد: "اما الان چرا. دلم خنک شد."مایوسانه نگاهش کردم و گفتم: "خیلی خوب الان حالت بهتر شد؟"سامان آشفته حال بر سرم فریاد زد: "نه حالم بهتر نشد."فریادش درست مثل قانون دوم نیوتن عمل کرد. صدای من هم در عکس العملی سریع و جهشی بالا رفت. با لحن بغض گرفته ای بر سرش فریاد زدم: "به جهنم که بهتر نشد. من همین الان از اینجا می رم."سامان حتی خشمگین تر از دفعه قبل بر سرم فریاد زد: "باشه برو. راه باز و جاده دراز. اما بعد از مراسم کفن و دفن پدربزرگ."جمله اش مثل صاعقه من را در جا خشکاند. چشم هایم از شدت وحشت گشاد شد و ناباورانه زیر لب نالیدم:- مگه... اون مُرد؟!- اگه واسه ارث و میراسش کیسه دوختی بزار خیالتو راحت کنم از این مال و اموال یه قرونم بهت نمی ماسه.تو یک تبعه خارجی محسوب میشی و قانونا نمی تونی از ارثیه اون سهمی داشته باشی.در زیر نگاه بهت زده من سرش را تکان داد و گفت: "چیه. اینجا شو دیگه نخونده بودی مگه نه؟..."شانه ای بالا انداخت و ادامه داد: "خوب البته اگه آقاجون وصیت کرده بود و تو هم تابعیت ایرانی می گرفتی می تونستی از اموال غیر منقولش سهمی ببری اما حالا... اصلا اون بیچاره کی فرصت کرد وصیت کنه؟ هر چند اگر هم احیانا فرصت بیشتری می داشت واسه وصیت کردن هدرش نمی داد." مستقیما زُل می زد تو چشماتو می گفت:"پیر مرد خرفت هفت جد و آبادته دختره ی گستاخ."با زانوهایی سست لبه تخت نشستم. هیچ وقت سامان را این طور عصبی و پریشان حال ندیده بودم.یعنی من باعث مرگ پدربزرگ شده بودم؟خواستم حرفی بزنم اما زبانم نمی چرخید. در سکوت با نگاهی لرزان عاجزانه نگاهش کردم و او با حالتی کلافه انگشتانش را لا به لای موهایش فرو کرد و آنها را روی هم لغزاند: "خیلی خوب حالا نمی خواد غش کنی.هی من بهت گفتم با دم شیر بازی نکن تو گوش ندادی."-سامان من...-طوری نیست حالا. تو فعلا پاشو این چنزل پنزلا رو جمع کن بریز تو کمد. مِن بعد از اینم سعی کن زیاد دَم پرش نباشی.به شدت گیج و آشفته بودم:" پَر چی؟"سامان جواب داد: "پر هیچی. منظورم اینه یه مدت جلوی چشماش آفتابی نشو." متوجه منظورش نمی شدم: "چشمای کی؟"-ای بابا. آقاجون دیگه. تو چقدر گیجی.-ولی تو که گفتی اون...-خوب حالا. امروز نشد فردا. آب زندگونی که نخورده. همه ما آخر رفتنی هستیم.لحظه ای خیره نگاهش کردم و بعد با دلخوری از او رو برگداندم. سامان با لحن پر شیطنتی گفت: "خیلی خوب بابا این که دیگه ناراحت شدن نداره. من که گفتم امروز نشد فردا.اصلا کافیه بری پایین و این دفعه بهش بگی، پیرمرد خرفت، کره خر، جون داداش این دیگه رد خور نداره." بغض راه گلویم را فشرد و به یکباره اشکم سرازیر شد. در بیست و چهارساعتی که گذشته بود به قدری فشار روانی تحمل کرده بودم که دیگر کنترل همه چیز از دستم خارج شده بود.احساساتم به شدت ضد و نقیض و درهم و برهم شده بود. طوری که نه می توانستم درست فکر کنم و نه عاقلانه تصمیم بگیرم. همه چیز به هم ریخته بود. همه چیز خراب شده بود. سامان با دیدن اشک های من واکنش نشان داد و آرام لب تخت نشست و دلجویانه روی زانوهایش خم شد. از او رو برگرداندم اما او با لحن دلجویانه ای پرسید: "حالا چرا گریه می کنی؟ من که گفتم آقاجون چیزیش نیست."در سکوت فقط دماغم را بالا کشیدم و او همچنانکه سعی می کرد نگاهم را متوجه خود کند ادامه داد: "از اینکه سرت داد زدم ناراحت شدی؟"باز هم جوابش را ندادم. حتی نگاهش را هم نکردم. اما او آرام و محتاطانه دستش را پیش آورد و روی دست من گذاشت.-رز خواهش می کنم.نگاه گریانم روی دست باندپیچی شده اش ثابت ماند و بعد ناگاهان به هق هق افتادم. دستم را از زیر دستش بیرون کشیدمو صورتم را پشت دستهایم پنهان کردم ومیان گریه نالیدم: "راحتم بزار سامان. خواهش می کنم."و سامان دیگر حرفی نزد. نفس عمیقی کشید و خودش را روی تخت رها کرد . من هم دقایقی گریه کردم و بعد به ناله افتادم. سامان از روی میز پاتختی لیوانی آب به دستم داد و من جرعه ای از آن نوشیدم و بعد آن را تا روی زانوهایم پایین آوردم و به آب داخل لیوان آن خیره شدم. سامان بار دیگر آرنج هایش را روی زانوهایش گذاشت و به جلو خم شد. نگاهش روی صورتم حس می کردم اما نمی توانستم نگاهش کنم.دلخور بودم سامان پرسید: "حالت بهتر شد؟"چقدر صدایش گرم و مهربان بود. طوری حرف می زد که انگار پدرم بود. چانه ام از بغض لرزید و من سرم را به نشانه منفی تکام دادم. او با لحنی تند و شتابزده که رگه ای از التماس در آن حس می شد پرسید: "از چی انقدر ناراحتی رز؟ به من بگو؟"صدایم مثل آدم های سرما خورده، گرفته و تو دماغی بود. شانه هایم را بالا انداختم و گفتم: "از همه چیز. تو، پدربزرگ، سهراب،... انگار از بازی کردن با احساست آدم لذت می برید."سامان با لحن گرفته ای گفت: "اینجا همه دوستت دارن رز. چرا نمی خوای باور کنی؟"میان گریه به خنده افتادم و با لحن تلخی گفتم: "اوه. دروغ های پرجاذبه قابل ستایش اند."سامان آهی کشید و با لحن کلافه ای گفت: "دروغ نیست رز. واقعیته."به دنبال او من هم آهی کشیدم و گفتم:"واقعیت اون چیزیه که دارم می بینم."-درون آدمها چی؟ اونم می تونی ببینی؟-اصلا دلم نمی خواد سعی کنم . من یه آدمم سامان . فوق بشر که نیستم.اگه قراره احساساتی نا گفته باقی بمونه همون بهتر که اصلا نباشه.برای لحظاتی هر دو ساکت شدیم. من دیگر گریه نمی کردم. سامان هم متفکر و دمق به نظر می رسید.-از من دلخوری؟صدای سامان نگاهم را به سمت خود کشاند. نگاهش محزون بود و برقی معصومانه داشت. چقدر شبیه نگاه توی عکسش شده بود. سوالش در ذهنم تکرار شد، "از من دلخوری؟"و بعد فکر کردم: "از او دلخورم؟"و خیلی زود جواب سوالم را پیدا کردم:"اوه نه تو سامان خوب منی. نه از تو دلخور نیستم."در زیر نگاه منتظرش لبخند محوی به لب زدم و زیر لب جواب دادم: "نه دلخور نیستم."-پس چرا گفتی؟نگاهم را از نگاه دقیق و جستجوگرش بریدم و سرم را پایین انداختم: "نمی دونم . عصبی بودم."اما سامان سماجت کرد و باز پرسید:"تو گفتی از منو پدر بزرگ و سهراب... سهراب دیگه چرا؟"و با لحن محتاطانه ای زیر لب ادامه داد:"چیزی بهت گفته؟"از گوشه چشم نگاه سریعی به جانبش انداختم . حقیقتا از دست سهراب و آن رفتار سرد و بی تفاوتش دلخور بودم اما در جواب دادن به سوال سامان عاجز و ماندم.چه می توانستم بگویم. لیوان را بین انگشتانم چرخاندم و گفتم: "چیز مهمی نیست."سامان سرش را تکان داد و با لحن مطمئنی گفت: "چرا یه چیزی هست. تو نمی خوای بگی."با حالتی درمانده نگاهش کردم و او ادامه داد: "دیشب هم جوابمو ندادی."از لب تخت بلند شدم و لیوان را روی میز گذاشتم. با نگاه سنگین اش سر سختانه دنبالم می کرد .اراده اش برای به حرف کشیدن من قوی به نظر می رسید و من به شدت تلاش می کردم که نگاهم با نگاه پرسش بارش تلاقی نکند. چرا که واقعا نمی دانستم در جواب سوالش باید چه بگویم. به لب میز تکیه دادم نگاهم به سمت شاخه رز و آینه پرکشید سکوت پر از انتظار سامان و نگاه خیره اش کلافه ام کرده بود. لب هایم تکان خورد و بی اراده زیر لب زمزمه کردم: "مربوط به اون گل هاست."سامان جهت نگاه من را دنبال کرد و نگاهش روی شاخه رز ثابت ماند. من توضیح بیشتری ندادم. سامان هم در سکوت به همان نقطه خیره ماند. چند لحظه در سکوت گذشت. بعد او سرش را به سمت من چرخاند و گفت:-خوب؟نوع نگاهش آرامش را به هم ریخت. اما من همچنان سعی می کردم خودم را خونسرد و بی تفاوت جلوه دهم. شانه هایم را بالا کشیدم و گفتم: "می دونم که گل ها را اون پشت در اتاق گذاشته."چشم های سامان به شنیدن این حرف گشاد شد: "سهراب؟"فقط نگاهش کردم. او هم در لحظات طولانی بهت زده نگاهم کرد وقتی بار دیگر به حرف آمد صدایش آرام و مطمئن به نظر می رسد: "چرا فکر می کنی کار اون بوده؟"-چون خودم دیدم که این کار را می کرد.-واقعا؟!!لحن کلام سامان به قدری بهت زده بود که من را هم دچار دودلی و تردید کرد.بی اختیار صحنه ای که شب پیش اتفاق افتاده بود در ذهنم نقش بست. در را که کمی باز کرده بودم شاخه رز و برگه کاغذ مقابل پاهایم افتاده بود و سهراب کمی آن سوتر بالای پله ها ایستاده بود و غافلگیر به نظر می رسید. بعد هم که آن اتفاق افتاد. برخورد عجیب وغیر منتظره سهراب و جمله اش که هنوز در گوش هایم زنگ می زد:"خوب می دونم که واقعا چی می خوام رز"صدای سامان رشته افکارم را گسیخت. نگاهش کردم. انگار باز ذهنم را خوانده بود پرسید: "چیزی هم بهت گفته... منظورم اینه که در مورد علاقه اش به تو...حرفی هم زده؟"هر چند این اولین باری نبود که سامان تیرش را دقیقا به هدف می زد اما من درست مثل دفعات قبل حسابی جا خوردم. در زیر نگاه منتظرش کمی دست و پایم را گم کرده بودم. با لحنی شتابزده و ناشیانه گفتم: "اوه نه... معلومه که نه.اون از همه زن ها متنفره."سامان در سکوت نگاه معنا داری به سمت من انداخت که شاید معنی اش این بود: "خودتی."و من... خدایا چقدر احساس درماندگی کردم به خاطر جمله ی بی خودی که بی اراده از دهانم بیرون پریده بود. زبانم را گاز گرفتم. انگار که پیش چشم سامان گناهی مرتکب شده بودم و حالا چشم در چشم او داشتم انکارش می کردم.نمی دانم چرا؟ اما در آن سکوت پر انتظار و در زیر آن نگاه غریب و معنا دار خودم را باخته بودم. عذاب وجدانی مسخره به جانم افتاده بود و آرامشم را بهم می زد. برای رهایی از آن حس بد به دست و پا افتادم و در حالی که سعی می کردم با لبخندی شاد و بی خیال موضوع را بی اهمیت جلوه دهم. شانه ای بالا انداخته و گفتم: "به نظر من که بیشتر به شوخی شباهت داره"اما سامان دست بردار نبود. درست مثل یک بازپرس ویژه جدی و سمج به نظر می رسید: "پس یه چیزی بهت گفته."لحظه ای نا امیدانه نگاهش کردم. آن همه کنجکاوی کلافه ام می کرد. دیگر نمی توانستم با کلمات بازی کنم. سامان بد پیله بود و عاقبت من را به زانو در آورد. آهی کشیدم و نگاهم را به سمت رز مقابل آینه چرخاندم: "نه به شکل مستقیم."سامان با شنیدن این جواب آبکی دیگر حرفی نزد و برای لحظاتی سکوت بینمان را پر کرد. آه دیگری کشیدم و نگاهم به سمت او چرخاندم. اما نگاه او روی شاخه رز مقابل آینه خیره مانده بود. چقدر نیم رخش آرام و معصوم به نظر می رسید. در زیر نگاه مستقیم من سرش چرخید و نگاهش در نگاهم قفل شد:"تو چی ؟"سوالش آنقدر بی مقدمه بود که من فقط توانستم در سکوت بِر و بِر نگاهش کنم. اما او ادامه داد: "منظورم اینه که... دوستش داری؟"
در صورتم احساس گرما کردم. این همان سوالی بود که برای خودم هم پیش آمده بود و من هر بار به جای تلاش کردن برای یافتن جوابش، وحشتزده و دستپاچه از آن گریخته بودم. این بار هم هیچ فرقی با دفعات قبل نداشت. نگاهم را از نگاه سامان بریدم و برای رفتن به سمت چمدان گوشه اتاق از جا کنده شدم: "چه اهمیتی داره. من به کشورم بر می گردم و احتمالا دیگه هرگز..."-پس دوستش داری.جمله اش را طوری ادا کرد که انگار همان بازپرس سمج اعتراف به قتل را از زیر زبان قاتل بیرون کشیده بود. جمله اش دست هایم را از حرکت انداخت. انگار چیزی در قلبم فرو ریخت از ذهنم گذشت.- "مگه دوستش دارم؟! چطور به این نتیجه رسیدی؟"خواستم حرفی بزنم که صدایی نگاهم را به آستانه در کشاند: "مزاحم شدم؟"سهراب بود. نگاهم بی اختیار از سمت او به صورت سامان چرخید. او لبخند خاصی به لب زد و زیر لب زمزمه کرد:"چه حلال زاده است."بعد نگاهش را به سمت سهراب چرخاند.سهراب لحظه ای در سکوت به من و بعد به سامان نگاه کرد و با لحن مرددی گفت: "اگه مزاحمم بعدا میام."این را گفت و روی پاشنه چرخید. امیدوار بودم که سامان حرفی بزند اما او همچنان در سکوت مات و خیره نگاهش می کرد. عاقبت خودم به دست و پا افتادم و با لحن معذب اما شتابزده ای گفتم:"بمون سهراب. مزاحم نیستی."حرکات سهراب سست شد و بار دیگر به سمت اتاق چرخید و مردد و نامطمئن نگاهمان کرد. من هنوز پشت تخت دو زانو روی زمین نشسته بودم و چمدان خالی و توده لباس ها مقابلم روی تخت بود. سهراب که برگشت. سامان هم از لب تخت بلند شد و دست هایش را در جیب های شلوارش فرو کرد و نیم نگاهی به من انداخت و خطاب به سهراب گفت:"شما رو تنها می ذارم."و همین طور که از کنارش رد می شد ادامه داد: "ما که نتونستیم. اما شاید تو بتونی از خر شیطون پیاده اش کنی."سهراب از آستانه در کنار رفت و قدمی به سمت من برداشت اما روی صحبتش با سامان بود: "کار خاصی نداشتم. فقط خواستم بگم که آقاجون خواسته رز رو ببینه."سامان به سمت ما چرخید و در حالی که عقب عقب می رفت شانه هایش را بالا کشید. هنوز در نگاهش نوعی گیجی بهت آلود دیده می شد. کمی گردنش را از روی شانه اش خم کرد و به رویمان لبخند زد:"پس... موفق باشی."لحظه ای بعد صدایش را از فاصله دورتری به گوشم رسید. با لحن بی خیال و کش داری گفت: "اگه احیانا خواست گردن کشی کنه بهش بگو پیرمرد، کره خر، سکته ای. یادت نره چی گفتم. پیرمردِ... کره خرِ سکته ای. "آن قدر مضطرب و پریشان بودم که این جمله سامان حتی یه لبخند خشک و خالی هم روی لب هایم ننشاند. هر چند سهراب هم واکنشی نشان نداد. درست مثل یک کوه یخ بزرگ رو به رویم ایستاه بود و در سکوتی گزنده اشعه های سرد نگاهش را به سمت من می پاشید. دیگر از سامان خبری نبود. به خودم آمدم و دست هایم بار دیگر به تکاپو افتاد و در حالی که لباس هایم را داخل چمدان می فشردم. با اکراهی آشکار پرسیدم:-همین الان باید بیام؟-بله آقاجون منتظره.بدون اینکه نگاهش کنم. با لحنی به سردی نوع نگاه او جواب دادم: "بسیار خوب.تو برو. اگر احیانا تصمیم گرفتم که بیام... ترجیح می دم...نگاهم را در نگاهش دوختم و با لحن خشک و محکمی ادامه دادم: "تنها باشم."سهراب در زیر نگاه دلخور و نامهربان من بی درنگ به سمت در چرخید و گفت:"هر طور راحتی."اما به آستانه در اتاق که رسید ایستاد و بار دیگر به سمت من چرخید و گفت:"بابت اتفاقی که افتاد مَن... متاسفم."خواستم لبخند بزنم اما آن چیزی که روی لب هایم نشست. بیشتر شبیه پوزخند بود: "من نیستم."سهراب پرسید: "حالا می خوای چی کار کنی؟"یکی دیگر از آن لباس هایم را داخل چمدان فشردم و زیر لب جواب دادم: "می بینی که."-فکر می کنی کارت درست باشه. اشتباه نمی کنی؟شگفت زده نگاهش کردم و با لحن معنادار و پر کنایه ای گفتم: "اوه، من خوب میدونم که واقعا چی می خوام سهراب."صورت سهراب سرخ شد. دستش را به چهارچوب در گرفت و با حالتی کلافه نگاهش را به سقف دوخت. به شدت سعی می کرد خشم و دلخوری اش را در ظاهر نشان ندهد.گوشه لبش را به دندان گزید و بعد نفس عمیقی کشید. وقتی بار دیگر نگاهم کرد چشم هایش می درخشید: "تو با من مشکل داری؟"از این که کفری شده بودم دلم خنک می شد. حقش بود. باید مزه تحقیر شدن را می چشید. باید می فهمید که گاهی غرور و شخصیت آدم ها راحت تر از هر شیشه تُرد و نازکی از هم می پاشید. نگاهش کردم و گفتم: "این طور فکر می کنی؟"سهراب سرش را به نشانه مثبت تکان داد: "این طور به نظر می رسه."در چمدان را با فشار به هم رساندم و گفتم: "تو چی. با من مشکل داری؟"سهراب بلافاصله جواب داد: "ابدا. بر عکس چیزی که تو فکر می کنی من از تو خوشم می یاد."از حرفش تمام بدنم داغ شد. می دانستم که حالا دیگر گونه هایم گل انداخته اما سر سختانه در مقابل آن حس تب آلود ایستادم و از جبهه ام عقب نشینی نکردم. چمدان بسته و آماده ام را کنار تخت روی زمین گذاشتم و با همان لحن پر تمسخر و کنایه آمیز قبل پرسیدم:"واقعا؟"اما سهراب دیگر حرفی نزد. سرش را با تاسف تکان داد و از اتاق خارج شد. بعد از رفتن او دقایقی طول کشید تا من توانستم کمی افکارم را جمع و جور کنم.باید تصمیمم را می گرفتم. آیا اصلا می خواستم برای آخرین بار با پدربزرگ رو به رو شوم یا نه؟ بعد از آن دلخوری. بعد از آن برخورد بدی که پیش آمد:چه کار سختی بود. اصلا می توانستم؟ با خودم فکر کردم: "یعنی چی می خواد بگه."و بعد جمله سامان در گوشم پیچید:"پیرمرد خرفت، هفت جد و آبادته دختره گستاخ."با وجود وحشتی که از تجسم بر خورد مجددم با پدربزرگ در قلبم می جوشید باز جاذبه و کششی عمیق من را برای دیدن دوباره اش وسوسه می کرد.نگاهم به سمت نامه های مادر کشیده شد. دسته نامه ها می توانست بهانه خوبی برای یک دیدار نه چندان دوستانه دیگر باشد. قبل از اینکه تصمیم آخرم را در ذهنم به قطعیت برسانم خودم را به دسته نامه ها رساندم . با وجود احساس بیگانگی شدید و خشم فروخورده ای که بین من و پدربزرگ حاکم بود این حداقل کاری بود که می توانستم برای مادرم انجام دهم. دسته نامه ها را برداشتم و برای دیدن پدربزرگ از اتاق خارج شدم. بر خلاف انتظارم سالن طبقه پایین خالی و خلوت بود. خورشید تقریبا غروب کرده بود و فضای بزرگ سالن تاریک به نظرمی رسید.باز دلهره به جانم افتاد و ته دلم را خالی کرد. احساس ضعف کردم. بیست و چهار ساعتی می شد که چیزی از گلویم پایین نرفته بود. حتی خودم هم متعجب بودم که چطور بعد از تحمل آن همه فشار عصبی هنوز سر پا ایستاده ام. نفس عمیقی کشیدم و دستم را محکم روی معده خالی ام فشردم. صدای زنگ ساعت شماطه دار داخل سالن، من را از جا پراند. ساعت با ریتم و آهنگ زیبایش پنج بار نواخت و من بعد از به سینه کشیدن یک نفس عمیق دیگر مصمم از جا کنده شدم. پشت در اتاق که رسیدم تپش های قلبم باز شتاب گرفته بود و آن اضطراب قدرتمند همیشگی کم کم داشت نفسم را سنگین می کرد. نامه های مادر را روی قلبم فشردم و زیر لب نالیدم: "با منی مامی مگه نه؟ می دونم که اینجایی. پیشم باش خواهش می کنم."چشم هایم را بستم و با پشت انگشت به در اتاق ضربه زدم. هنوز دستم بالا بود که در اتاق باز شد و توران مقابلم ایستاد. با دیدنم لبخندی به لب زد و گفت: "برو تو.پدربزرگت منتظره."سعی کردم از بالای شانه او به داخل اتاق سرک بکشم اما او کارم را راحت تر کرد. خودش را از مقابل در عقب کشید و با اشاره دست من را دعوت به داخل شدن کرد. سرم را به نشانه تشکر تکان دادم و در سکوت قدم به داخل اتاق گذاشتم.نگاهم بی اراده به سمت تخت خواب کشیده شد. اما بر خلاف انتظار من او آنجا بی حال و نیمه جان زیر پتو نخوابیده بود. صدای به هم خوردن آرام در نگاه من را به عقب کشاند. توران رفته بود و من حالا تنها بودم. بدنم به یک باره سست شد و درست مثل یک عروسک خیمه شب بازی که نخ هایش را رها کرده باشند به وضوح می توانستم حس کنم .درصد آدرنالین خونم به سرعت داشت بالا می رفت و به جایش قند خونم در سقوطی پر شتاب سیر نزولی را طی می کرد. من با خودم فکر کردم:"یک نمودار سهمی کامل."صدای پدربزرگ نگاهم را در آن اتاق نیمه تاریک به سمت مبل کنار پنجره کشاند: "خوب!من منتظرم."صدایش اصلا شبیه صدای مردی که ساعتی قبل سکته کرده باشد نبود. صدایش محکم و قوی بود و درست همان طوری بود که باید می بود. پر تکبر و مستبد.ذهنم به تکاپو افتاد: "منتظر چی؟"زیاد به تفکراتم فرصت بال و پر گشودن نداد و جوابم را داد و زحمتم را کم کرد: "نمی خوای معذرت خواهی کنی؟"بدنم یخ زد و لجوجانه در دلم نالیدم:"پیرمردِ کره خرِ سکته ای."و بعد بی اختیار خنده ام گرفت و به زور لبخندم را جمع کردم و نگاهم را پایین گرفتم. کمی با درونیاتم کلنجار رفتم. عذر خواهی کردن آن هم از او برایم سخت بود. اما با تصور حضور مادر تصمیم گرفتم یک دختر شایسته و مؤدب باشم.با این فکر سینه ای صاف کردم و گفتم:"چرا. من... بابت حرفی که امروز زدم... متاسفم."بعد با یک حس شرارت بار پر شیطنت بچگانه ای زیر لب ادامه دادم: "نباید به شما می گفتم پیرمرد خرفت."نگاه پدربزرگ از پنجره اتاق به منظره بیرون دوخته شده بود من هم جهت نگاهش را دنبال کردم. منظره باغ آرام آرام در سایه روشن غروب در حال محو شدن بود. ردیف چراغ های فانوسی شکل به یک باره روشن شد و نزدیک ترین چراغ روشنایی کمرنگی به داخل اتاق پاشید. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: "فقط برای همین می خواستید من را ببینید؟"پدربزرگ جواب دادم: "فکر کردم شاید حرف بیشتری برای گفتن داشته باشی.چیزی بیشتر از متاسفم"نامه ها را محکم در میان انگشتانم فشردم و گفتم: "اوه. پس انتظار داشتید چی بگم. که غلط کردم یا مثلا چیز خوردم."این جمله نقل دهان سامان بود و من خودم هم نمی دانستم که در آن لحظه چطور از دهن من خارج شد. پدر بزرگ شگفت زده نگاهم کرد و من برای اینکه فرصت حرف زدن را از او گرفته باشم با لحن عجولانه ای ادامه دادم:"شما به من و خانوده من توهین کردید در اون صورت شما هم باید... از من معذرت خواهی کنید."پدربزرگ نفس عمیقی کشید و در حالی که بار دیگر نگاهش را به سمت منظره باغ می چرخاند با لحن گرفته ای گفت:"بر خلاف ظاهرت اصلا شبیه مادرت نیستی."-دوست دارید بگم متاسفم که مثل اون نیستم؟بار دیگر نگاهم کرد. از پایین به بالا نگاهش دقیق بود.درست مثل اینکه داشت وزنم را تخمین می زد. عاقبت لب هایش تکان خورد و گفت: "نه. تو دختر سرسختی هستی. مادرت جز در مورد ازدواجش همیشه مطیع بود."شاید وقت آن رسیده بود که در مورد مادرم و در مورد گذشته بیشتر بدانم.بنابراین با تمام وجود سعی کردم احساساتم را در کنترل بگیرم. نباید می گذاشتم که اینبار هم صحبت هایمان به فحاشی و غش و سکته ختم شود. قدم کوچکی به سمت پنجره برداشتم و گفتم: "هرگز از خودتون پرسیدین که چرا؟"پدر بزرگ نگاهم کرد: "چرا چی؟"و من با حرارت زاید الوصفی جواب دادم:"چرا هیچ وقت روی حرف شما حرف نمی زد. چرا هر تصمیمی براش می گرفتید می پذیرفت. چرا به قول شما همیشه مثل بره مطیع بود."صدای پدربزرگ گرفته و زنگدار بود. بدون اینکه نگاهم کند جواب داد: "چون مثل تو نبود. اون ذاتا دختر آرومی بود و مهمتر اینکه درست تربیت شده بود."سرم را به نشانه تاسف تکان دادم و بالحن بغض گرفته ای گفتم: "چون دوستتون داشت. این مهم ترین چیزه نه اون استبداد خشک و اسارت باری که شما بهش می گید تربیت"
پدربزرگ اخمی کرد و چشم هایش را روی هم فشرد. من از حقیقتی حرف می زدم که او از شنیدنش چهره در هم کشید. شاید او خودش بهتر از من تلخ بودن حقیقت زندگی اش آگاه بود که این طور برای فرار از آن خودش را به موش مردگی می زد و دستش را روی قلبش می فشرد. شاید این برای خلع سلاح کردن اطرافیانش مناسب ترین راه حل محسوب می شد. اما هر کسی به جز من.من آمده بودم که آخرین حرف هایم را بزنم و این کار را هم می کردم حتی اگر به قیمت ثبت شدن یک سکته دیگر در لیست پر شمار سکته های کامل و ناقص پدربزرگ تمام می شد.آهی کشیدم و گفتم: "مادرم همیشه شما را دوست داشت. هر چند شما همیشه اون محبتی را که یک پدر می بایست نسبت به فرزند خودش داشته باشه از اون دریغ کردید. اون هم به خاطر چی؟ فقط به خاطر این که دختر بود؟!چطور می تونید این قدر بی رحم باشید در حالی که خودتون هم از یک زن متولد شدین."پدربزرگ چشمانش را گشود و به منظره بیرون خیره شد: "اون بر خلاف میل من ازدواج کرد."سرم را تکان دادم و گفتم: "بله درسته. و من به خاطر این کار تحسینش می کنم.اون به محبت و عشقی که لایقش بود رسید. پدرم همیشه و از صمیم قلب دوستش داشت."پدربزرگ زیر لب نالید: "اون مرد..."برای دفاع از پدرم میان حرف هایش دویدم و گفتم: "اون مرد پدر من بود و حتی اگر دختر شما در تمام طول عمر کوتاهش فقط یک لحظه احساس خوشبختی کرده باشه مطمئن باشید که اون لحظه هم در کنار پدر من بوده. من همیشه فکر می کردم که شما به خاطر ازدواج مادرم اون را از خودتون روندیدن اما از وقتی اینجا اومدم و از وقتی که دست نوشته های مادر را لا به لای کتاب هاش خوندم متوجه شدم که شما همیشه نسبت به اون بی محبت بودید. شما یک عمر احساسات دخترتون را نادیده گرفتید.اونقدر از خودراضی و خودخواه بودید که حتی حاضر نشدید دختر خودتون را، کسی را که از گوشت و خون خودتون بوده به خودتون بپذیرید."صدای ناله مانندی از گلوی پدربزرگ خارج شد بغض چهره ای تلخ و گرفته سرش را به سمت دیگر چرخاند و در حالی که سر عصایش را در میان مشت بسته خود می فشرد زیر لب نالید:"دیگه می تونی بری. من باید استراحت کنم."از شدت بغض و عصبانیت لب هایم را روی هم فشردم و در دلم گفتم: "ای بیچاره. این عذاب وجدانِ که داره گلوتو فشار می ده نه من."لحظاتی صبر کردم تا توانستم خشم و نفرت خودم را در کنترل بگیرم. بعد نفس عمیقی کشیدم و با لحن سرد و گرفته ای گفتم: "براتون متاسفم. مادر من مرده و شما محکومید که تا آخر عمر عذاب بکشید."برای بیرون رفتن از اتاق روی پاشنه چرخیده بودم که صدایش را شنیدم: "این عذاب هیچ وقت تمومی نداره. سال هاست که مثل خوره به جونم افتاده. سال هاست."آهنگ صدایش آن قدر بغض گرفته و محزون بود که به شدت متاثرم کرد. هیچ محبتی نسبت به او در قلبم حس نمی کردم. اما دلم برایش می سوخت. او با تمام غرور و تکبرش و با تمام بادی که به غبغب اش می انداخت، آدم بیچاره ای بود که تظاهر به قدرتمند بودن می کرد. بار دیگر به سمتش برگشتم و گفتم: "مطمئن باشید که مادر من شما را بخشیده. در غیر این صورت من هرگز اینجا نبودم."سرش به سمت من چرخید چشم هایش می درخشیدند و آهنگ صدایش دردآلود به نظر می رسیدند: "ولی ساقی..."شنیدن این اسم از زبان او کمی هیجان زده ام کرد. نگاه کنجکاو و منتظرم را به لب هایش دوختم . اما سکوت طولانی او نا امیدم کرد. مایوسانه نفس حبس شده ام را بیرون فرستادم اما درست زمانی که تصمیم به رفتن گرفتم یک بار دیگر صدایش در اتاق پیچید: "تو باید اینجا بمونی با وکیلم در این رابطه صحبت کردم. اون می تونه ترتیب همه کارها را بده."نگاهش کردم و او ادامه داد: "اگه وصیت کنم همه ثروتم به تو می رسه."گیج و متعجب چند بار پشت سر هم پلک زدم. از ذهنم گذشت: "اون داره با من بازی می کنه؟"هضم حرف هایش برایم دشوار بود. او تقریبا داشت با ثروتش من را می خرید. که چه کنم؟پیشش بمانم. کمی مسخره به نظر می رسید. گیج و نامطمئن نگاهش کردم. نگاهش طور عجیبی بود. زیر لب نالید:-می دونم از من متنفری.در اوج آشفتگی ذهنی تمام آن سوال های بی جوابی را که در ذهنم شکل گرفته بود. در یک کلمه خلاصه کردم.چرا؟-چرا چی؟-من از شما منتنفر نیستم اما هیچ علاقه ای هم به شما و ثروتتون و به اینجا موندن ندارم پَس...چرا می خواین که بمونم؟پدربزرگ آهی کشید و گفت: "به خاطر خودم"لبخند معناداری به لب زدم و گفتم:"نزدیک بود باور کنم که شما کمی هم به پدربزرگ های مهربان شباهت دارید. قلبم شکست. فقط به خاطر خودتون؟"پدربزرگ چشم هایش را تنگ کرد و به صورتم دقیق شد. نگاهش به من بود اما افکارش دور و آشفته به نظر می رسید. کنجکاوی مرموزی به جانم افتاده بود. به شدت دلم می خواست بدانم که در آن لحظه به چه فکر می کند کاش می توانستم افکارش را بخوانم اما در آن شرایط به نظر می رسید که باید بی خیال آن علاقه ای دور از دسترسم می شدم چرا که نه یک چنین استعدادی در وجود خودم می شناختم و نه حاضر بودم سوالی در این رابطه از او بپرسم. او هم انگار در عالم هپروت بازو در بازو معشوق خیالی اش میان ابرها باله می رقصید.دیگر اتاق تاریک شده بود اما من هنوز هم می توانستم درخشش نگاه بی حالتش را که روی چهره من خیره مانده بود تشخیص دهم. سعی می کردم کمتر نگاهش کنم.این طور بهتر می توانستم آرامشم را حفظ کنم. نگاهم را روی دسته نامه هایی که دستم بود دوختم. یک قدم به او نزدیک تر شدم و با لحن آرام و محتاطانه ای گفتم: "این نامه ها را مادرم براتون نوشته."برای دیدن عکس العملش از زیر چشم نگاه سریع و دزدانه ای به سمتش انداختم اما او حتی مژه هم نزد. شانه هایم را بالا کشیدم و با لحن شتابزده ای ادامه دادم: "هیچ وقت برای پست کردنشون اقدام نکرد. دلم می خواست پیش خودم نگه شون دارم اما احساس می کنم از لحاظ اخلاقی به مادرم..."بار دیگر شانه ای بالا انداختم و با لحن بی تفاوتی گفتم: "در هر صورت اونا متعلق به شماست." درست زمانی که خم شده بودم تا نامه ها را روی میز عسلی مقابل او بگذارم صدایش من را در جا خشکاند: "بگیر بشین."همان طور که روی میز خم بودم سرم را بالا گرفتم و متعجب نگاهش کردم. همان لحظه اول جهت نگاهش را تشخیص دادم. مدالیوم طلایی ماد زیر گلویم با تکانی ملایم، ارام آرام تاب می خورد و او با نگاه خیره اش آن را دنبال می کرد.نامه ها را روی میز گذاشتم و بدون هیچ حرفی آرام خودم را عقب کشیدم. او هم سرش را به پشتی مبل تکیه داد و از زیر چشم خیره نگاهم کرد. در زیر نگاه منتظرش مدالیوم طلایی را در مشت فشردم و بدون اینکه چشم از او بردارم آرام و مطیعانه روی مبل چرمی رو به رویی اش نشستم. دلم می خواست در مورد گردنبند از او بپرسم اما ترجیح دادم در سکوت منتظر اقدام بعدی او بمانم. اما انگار پدربزرگ قصد نداشت به آن سکوت عجیب و مرموزش خاتمه دهد. صورتش را به سمت پنجره چرخاند و برای دقایقی طولانی به منظره بیرون چشم وخت. تاریکی اتاق غلیظ تر شده بود و من به سختی اجزای چهره پدربزرگ را تشخیص می دادم. تاریکی سایه پرده ای که مقابل پنجره آویزان بود با تاریکی اتاق آمیخته بود و کم کم داشت پدربزرگ را در خود گم می کرد. در عوضِ او، من روی مبلی نشسته بودم که با نور زرد کمرنگی که از چراغ فانوس شکل باغ به اتاق می تابید روشن شده بود. من او را نمی دیدم اما او با آن نگاه دقیق و خیره اش راحت می توانست تک تک حرکاتم را زیر نظر بگیرد. در دلم نالیدم: "لعنت!"با حالتی معذب کمی در جایم جا به جا شدم. دلهره داشتم و نمی دانستم که برای تحریک او و پایان دادن به آن سکوت غیر قابل تحمل باید حرفی بزنم یا نه.دسته ای از موهای کوتاه و نامرتبم را پشت گوش زدم و بعد انگشتانم را روی زانوهایم درهم قلاب کردم. دیگر چیزی نمانده بود که پوست دستم در زیر فشار ناخن هایم به خون بنشیند که او عاقبت آن سکوت طولانی و نفس گیر را با آه عمیق و شکسته ای پایان داد.
فصل شانزدهم...شايد ده ساله بودم که مادرم مرد.آخرين باري که ديدمش با تن و بدني کبود و باد کرده روي تخت برانکار آمبولانس خوابيده بود اگه اشتباه نکنم استخوان فکش هم شکسته بود چون حالت چهره ظريفش مثل هميشه نبود دهنش کج شده بود و چشم چپش به شکل ترسناکي بيرون زده بود يادمه ازش ترسيدم.اون قدر که شلوارمو خيس کردم.البته قبل از ديدن اون صحنه هم بارها اين کارو کرده بودم و اون دفعه هم دفعه آخر نبود. يادمه دکتر آمبولانس تو گزارش مرگش نوشت سقوط از ارتفاع همه هم سرشون رو به نشانه درست بودن تشخيص اش تکون دادن.زماني که جسدش رو به آمبولانس منتقل مي کردن پدرم بالاي سرش بود يه زيرپوش رکابي سفيد با شلوار فرم تنش بود موهاي سرش به هم ريخته و آشفته بود متأسف به نظر مي رسيد کمي هم گريه کرد انگار واقعا باورش شده بود که علت مرگ همسرش سقوط از ارتفاع بوده. بعدش خواست بغلم کنه اما من خودمو عقب کشيدم مطمئن نبودم که مشت و لگدهاي اون به معني سقوط از ارتفاع باشه به اتاقم دويدم و صورتمو به شيشه سرد پنجره چسبوندم از اون بالا ديدم که آمبولانس رفت و جمعيت درست مثل مورچه هايي که چوب تو لونه شون کرده باشي پراکنده شدن . يه چند روزي کلفت نوکرا نچ نچ کردن و پدرم موهاشو شونه نزد اما بعد دوباره همه چيز مثل اولش شد انگار نه انگار که يه نفر از گردونه زندگي حذف شده بود فکر کنم فقط من بودم که تا مدت ها خواب مادرمو ديدم و از ترس خودم رو خيس کردم.پدرم نظامي بود.افسر ارشد ارتش.لباس فرم که مي پوشيد دلم قنج مي رفت از بس که پرجذبه و زيبا بود.بلند بالا و خوش فرم.عضلاتش قوي و ورزيده بود و موهاي لخت سياهشو با روغن برق مي نداخت و مرتب و تميز به سمت بالا شونه شون مي زد گاهي به سامان که نگاه مي کنم ياد اون مي افتم.در ذهنم سريع سامان را با لباس نظامي تجسم کردم بله آن لباس خيلي برازنده اش بود به ياد جمله اي که روز اول ديدارمان گفته بود افتادم:>>تو اومدي ايران و به سامان تاجيک که انصافا خوشتيپ ترين نوه آقاي بهزاد تاجيک زنگ زدي.اوه ماي فيبرد...مشکوک ميزنه<<صداي پدربزرگ توجه ام را بار ديگر به سمت خود کشاند:>>هميشه به خودش مي رسيد به ظاهرش اهميت مي داد يه خوش گذرون تمام عيار بود بيشتراز آب الکل مصرف مي کرد گاهي که پاش مي افتاد ترياکم مي کشيد اما کلا با مواد مخدر ميونه خوبي نداشت.بي کوچکترين تلاشي زن جماعتو رام خودش مي کرد جاذبه عجيبي داشت مادر بيچاره من اسير همين جاذبه بود مثل سگ کتک مي خورد و باز مثل يه بچه گربه تو بغلش مي لوليد گاهي فکر مي کنم که فقط يه اعتياد قوي مي تونه آدمو اين طور وابسته چيزي کنه.بعدها فهميدم که عشقم يه جور اعتيادِ.<<پدربزرگ سکوت کرد و من به جمله آخرش فکر کردم:>>عشقم يه جور اعتياد.يعني واقعا همين طوره؟<<فرصتي براي فکر کردن پيدا نکردم پدربزرگ آهي کشيد و ادامه داد:اون بعد از مرگ مادرم سه بار ازدواج کرد.اولي يه دختر ترک بود زيبا بود گاهي ام يه دستي روي سر من مي کشيد اما نه اون قدر مهربون که سر گربه اش دست مي کشيد تو سه سالي که با پدرم موند چهار بار دست و پاشو گچ گرفت روزي هم که از خونه ما مي رفت سه تا از دنده هايش شکسته بود وقتي که مي رفت باز رو سر من دست کشيد احتمالا دفعه آخر به ياد گربه اش اين کارو مي کرد يادمه پدر يه شب تو عالم مستي گربه بيچاره رو با دستمال گردن انگليسي خودش خفه کرد.دومي چندماه بعد اومد اون قدر بچه بود که اگه يه عروسک بهش مي دادي دنيا رو فراموش مي کرد اونم زيبا بود پدرم ملوس صداش مي زد اسم گربه زن قبلي اش بود نمي دونم چرا ولي پدر با اين يکي مهربون تر بود اما باز به يه سال نکشيد که دختره جونشو برداشت و شبونه در رفت.اما سومي حتي از دو تاي قبلي هم زيباتر بود.پدر کلا خوش سليقه بود و تو انتخاب هميشه دست رو بهترينا مي ذاشت.اما اين سومي کمي با بقيه فرق داشت اولين باري که پدرم تو عالم مستي دست روش بلند کرد آينه عقدشون رو تو سرش خورد کرد و رفت اين اتفاق درست يک هفته بعد از ازدواجشون افتاد.من اون موقع پانزده ساله بودم اون زمان دولت ايران رابطه نزديکي با دولت انگليس داشت و من مثل اکثر جوون هاي هم طراز خودم براي تحصيل و تربيت به انگلستان فرستاده شدم زماني که بعد از دوازده سال بار ديگر به ايران برگشتم موفق شدم تحصيلاتم را در رشته اقتصاد به پايان برسونم مرد جواني بودم بيست و هفت ساله با قد بلند و اندام برازنده پدر و چهره ظريف و شکننده مادر.از هواپيما که پياده شدم سودابه تو سالن فرودگاه با يه دسته گل بزرگ منتظرم بود.دوسالي مي شد که با سودابه نامزد شده بوديم و قرار بود به محض بازگشت من به ايران مراسم عقد و عروسي مون رو برپا کنيم سودابه دختر بزرگ سردار تيموري بود که از دوستان نزديک پدرم محسوب مي شد و ميشه گفت سودابه قبل از اينکه توسط من انتخاب بشه براي من انتخاب شده بود سايه سنگين پدرم هميشه رو زندگي من بود چه اون زماني که بچه بودم و چه اون زماني که براي خودم مردي شدم هميشه تصميم هاي مهم رو اون برام مي گرفت منم هميشه مطيع بودم مثل مادرم.هميشه اراده پدر،اراده ضعيف منو تحت الشعاع خودش قرار ميداد هميشه اون بود که حرف آخر و ميزد حتي تمام اون سالهايي که دور از اون وخارج از کشور گذرونده بودم هميشه به سازي که او مي زد رقصيدم اما در مورد سودابه،قضيه خيلي هم تحميلي نبود چند ماهي قبلا از قضيه نامزدي مون زماني که همراه برادرش به انگلستان اومد از نزديک باهاش آشنا شدم دختر بدي نبود.با يه ظاهر معمولي،آروم و کم حرف به نظر مي رسيد يه چيزي در اون وجود داشت که منو ياد مادرم مي انداخت شايد برق محزون نگاهش بود حتي زماني که مي خنديد تو چشماش برق غمگيني داشت اما با وجود همون طبع سرد و سادگي ظاهرش تونست منو راضي کنه با هم نامزد شديم و قرار بر اين شد که بعد از اتمام تحصيلات من و بازگشتم به ايران مراسم ازدواجمون رو برگزار کنيم از انتخابم راضي بودم البته شايد بيشتر به اين دليل بود که فکر مي کردم تنها انتخابيه که خودم براش تصميم گرفتم هر چند بعدها وقتي فهميدم که تمام برنامه سفر سودابه به لندن و جريان آشنايي با من يک برنامه از پيش طرح ريزي شده از جانب پدرم بوده به شدت احساس سرخوردگي کردم .در هر صورت زماني که بعد از دوازده سال بار ديگه به ايران برگشتم جز سودابه کس ديگه اي در جريان سفرم نبود بعد از گذشت نزديک به دو سال از ديدن دوباره سودابه خوشحال شدم اون هم راضي و خوشحال به نظر مي رسيد با هم از فرودگاه به يک رستوران رفتيم و با لبخند و نگاه هايي که هنوز کمي بيگانه و شرم آلود به نظر مي رسيد قهوه اي خورديم بعد هم با يه توافق اجمالي از هم جدا شديم و من به تنهايي بعد از دوازده سال دوري به خونه برگشتم .اوايل ارديبهشت ماه بود و هوا از عطر شکوفه هاي بهاري آکنده بود از ديدن دوباره طبيعت زيباي بهار تو مملکت خودم به وجد اومده بودم نگام مثل نگاه آدم گرسنه اي بود که بعد از مدت ها يه ميز پر از غذاهاي رنگين مقابل خودش ديده باشه از يه نقطه به نقطه ديگه مي دويد همه چيز به چشمم آشنا و درعين حال غريب و متفاوت بود با هيجاني خاموش مشتاقانه تغييرات رو در اطرافم مي ديدم و با رسيدن به هر کشف تازه اي به وجد مي اومدم دوازده سال هواي يه سرزمين بيگانه رو به سينه کشيده بودم و حالا احساس مي کردم که هواي هر ممکلتي عطر مخصوص خودش رو داره دلم ميخواست به اندازه تمام دوازده سال نبودنم نفس بکشم .وقتي از تاکسي پياده شدم يه بار ديگه خودم رو جلوي خونه اي ديدم که براي من درست مثل يه آلبوم قديمي پر از خاطرات دور دوران بچگي بود.در باز بود نگاهي به سردر خونه انداختم هنوز همون رنگ ،همون ميله هاي سرنيزه اي شکل،همون چراغ هاي فانوسي .نفس عمیقی کشیدم و چمدون ها رو از روی زمین بر داشتم با فشار ملایم پا ،در رو به جلو هل دادم و آروم و بی صدا وارد خونه شدم. انگار نه انگار که دوازده سال گذشته بود همه چیز هنوز مثل همون روزا بود انگار که نبض زمان تو اون تیکه از زمین متوقف شده بود هنوز همون درختا. نگاهم رو یه نقطه بند نبود لابه لای تک تک درختای باغ چرخید اون حوض بزرگ آبی رنگ هنوزم سر جایش بود ساخنمون کوچیکه تو ضلع شرقی باغ هیچ تغییری نکرده بود. حتی رنگ چراغ برقا عوض نشده بود. اما یه چیزی فرق کرده بود خانه به شکل سنگینی ساکت و خلوت به نظر می رسید. نه از دربون و سگ زرد رنگش خبری بود نه از خدمه با اون لباسای آبی و پیش بندای تترون سفید. خونه در یک سکوت و سکون دور از انتظاری معلق به نظر می رسید. نگاهم به سمت پنجره ی در طبقه ی دوم ساختمون کشیده شد و بعد متوجه یک تغییر جزئی دیگر شدم رنگ پرده های اتاقم عوض شده بود اما من هنوز می توانستم خودم رو اون بالا ببینم با یه شلوار خیس و چشم های وق زده چسبیده به شیشه ی سرد پنجره ، جسد ورم کرده و درهم مادرم اون آمبولانس نعش کش سفید و دکتری که سرش رو تکون داد و گفت: سقوط از ارتفاع.هنوز همه چیز مثل روز اول برام تازه و پررنگ بود هرچند سالهای زیادی گذشته بود و من دیگه با تکرار کابوس های شبانه رخت خوابمو خیس نکرده بودم.نفس عمیقی کشیدم چمدون هارو با قدرت شونه هام بالا کشیدم و بعد به سمت ساختمون حرکت کردم چمدون ها رو بالای پله ها کنار در خروجی ساختمون روی زمین گذاشتم و آروم دستگیره درو به پایین چرخوندم . داخل ساختمون هم کسی نبود و من بی اراده به سمت اتاقم کشیده شدمو همین طور که از پله ها بالا می رفتم خاطره ها در ذهنم می چرخید و تصاویر گذشته در مقابلم جان می گرفت . پژواک صداهای قدیمی کش دار و بی رمق تو کاسه سرم می پیچید.صدای عربده های مستانه پدر، صدای جیغ های درد آلود مادر ،صدای پارس ها ی بی وقفه سگی که شب ها انتهای باغ به تیر چراغ برق زنجیر می شد، صدای کلت پدر شبی که سگ رو با تیر زد. چقدر تو اون خونه ترسیده بودم .وقتی پشت در اتاقم رسیدم هنوز صدا و تصویر گذشته با من بود در اتاق را که باز کردم صدای جیغ مادر زنده تر از قبل تو گوشم پیچید . قدم که به داخل اتاق گذاشتم انگار که همه چیز در هم گره خورد بین گذشته و حال بلاتکلیف مونده بودم صدا، صدای جیغ زنی بود که نیم خیز روی تخت خواب نشته بود و وحشت زده ملافه سفید تخت رو تا زیر چونه اش بالا کشیده بود اندام نیمه برهنه اش به خاطر تابش نور از پنجره پشت سرش از زیر ملافه پیدا بود. چند لحظه ای گیج و بهت زده نگاهش کردم اون چهره غافل گیر و وحشت زده برام غریبه و نا آشنا بود من دست و پامو گم کرده بودم اونم هنوز جیغ می کشید بی اختیار چند قدم به عقب رفتم اما هنوز نگاهم به اون بود دختر هم انگار از شوک اولیه خارج شد و به خودش اومد و دست از جیغ زدن برداشت لحظه ای خیره با چشمانی گشاد شده به هم زل دیم تا اینکه صدای کشدار وخواب آلود زنی نگاه منو به سمت انتهای سالن کشوند. زنی بود فربه و میان سال با موهای طلایی روشن که لباس راحتی شبیه لباس بیمارستان تنش بود و ساقا و بازوهای چاقش از سفیدی میدرخشید سیگار نیم سوخته ای گوشه لبش بود و به نظر می رسید که به زحمت سرپا ایستاده ، دستش رو به دیوار گرفت و با یک لهجه غریب و نا مفهوم چیزی گفت که من نفهمیدم. برای لحظه ای به شک افتادم تمام چیز های آشنایی رو که دیده بودم فراموش کردم و از خودم پرسیدم : آیا درست اومدم؟
قدم دیگه ای به عقب برداشتم و تازه اون موقع بود که زن متوجه حضور من شد نگاه چشمای پف کرده اش رو به سمت من چرخوند و لحظه ای بی هیچ واکنش بِروبِر نگاهم کرد و صدای افتادن چیزی نگاهمو بار دیگر به روبه رو کشوند دختر دست پاچه خودش را از روی تخت پایین کشیده بود در زیر نگاه مات و یخ زده ی من همون طور پیچیده در ملافه سفید به سمت در اتاق دوید و تقریبا خودش رو به سمت در پرتاب کرد در با صدای بلندی به هم خورد طوری که هم من و هم زن میان سال هردو ازجا پریدیم هنوز نگاهم به در بسته اتاق خیره بود که صدای زن میان سال حواس پرت منو متوجه خودش کرد: اوهوی.......تو دیگه کی هستی؟فقط خیره نگاهش کردم اون با گام هایی نا متعادل به سمت من اومد و گفت: تو....تو..... چطوری اومدی تو ؟لب هامو تکون دادم اما صدایی از گلوم خارج نشد زن نزدیک تر شده بود و من بهتر میتوانستم ببینمش.رنگ چشمانش آبی باز بود و خطوط عمیقی کنارشون دیده می شد. مقداری از خاکستر سیگارش روی زمین ریخت مقابلم که رسید ایستاد و نگاهش رو روی قد و قامت من بالا و پایین برد با بی قیدی دستی به کمرش زد و با دست دیگه اش سیگار را از گوشه لبش برداشت . به نظر نمی رسید ایرانی باشه فارسی رو با لهجه شکسته ای صحبت می کرد. سرش رو بالا گرفت و چشماشو تنگ کرد. با لحن بدبینانه ای پرسید:دزدی؟از سوالش جا خوردم سرم رو به نشونه منفی تکون دادم و گفتم : نه خانم من....... من .......صدای آشنای پدرم رو شنیدم نگاه از چهره ی نا آشنای زن گرفتم و به آستانه ی در همون اتاقی که زن از اون خارج شده بود چشم دوختم یک بلوز آستین حلقه ای راحت با شلوارک آبی گلدار پوشیده بود و موهای خوش حالتش درست مثل مواقعی که مست بود آشفته روی پیشانیش ریخته بود . یک دستش به چهار چوب در بود و از سیگار بین انگشتاش دود بالا میرفت . با دیدن من قدم به جلو برداشت و دستهاشو از دو طرف باز کرد با بی حالی لبخندی زد و گفت : اینجا رو ببین کی اومده ........ این.....این بهزاده؟؟؟؟؟سری تکون دادمو گفتم :بله پدر منم........من به خونه برگشتم.همین طور که به سمت من میومد با نگاه مشتاق و بی حالش سبک سنگینم می کرد مقابلم ایستاد که یه بار دیکه دست هاشو از دو طرف باز کرد و گفت: اینجا رو ببین واسه خودش شده مردی پدرسوخته.بغلم کرد و همون بوی آشنای همیشگی رو میداد چند لحظه بعد خودش رو عقب کشید و بازو هامو تو دستش گرفت . شگفت زده نگاهم می کرد منم نگاهش کردم مثل بقیه چیزهای اون خونه تغییر زیادی نکرده بود . کمی جا افتاده و سنگین شده بود موهای پرو خوش حالتش هنوز همون بود کمی بالای شقیقه اش سفید شده بود صورتش پُرتر از قبل به نظر می رسید و چالای رو گونه اش موقع خنده پیداتر از قبل بود راحت می شد به این نتیجه رسید که با اون تغییرات کوچیک حتی جذابتر از قبل شده بود. پدر دستش رو دورگردن من انداخت و سرم را رو به خودش کشید.بلافاصله صدای جیغ مانند زنی از لا به لای درختا به گوشم خورد. سرمو بالا گرفتم و به جهت صدا نگاه کردم .کمی جلو تر، ساقی پشت به من لبه یکی از نیمکت های باغ نشسته بود و سرش رو میون دستاش گرفته بود . به نظر نمی رسید که متوجه حضور من شده باشه. برای همین در سکوت کتم رو از روی پشتی صندلی بر داشتم و اونو روی شونه هام انداختم . دستامو داخل جیب های شلوارم فشردم و بی اراده به سمتش کشیده شدم وقتی پشت سرش رسیدم هنوز متوجه حضور من نشده بود. خواستم بی صدا بر گردم اما کششی قوی مانع ام شد . دلم می خواست باهاش صحبت کنم. کنجکاو بودم که در موردش بیشتر بدونم. بنابراین سینه ای صاف کردم و گفتم : شما هنوز نخوابیدین؟با شنیدن صدای من وحشت زده از جا پرید و در مقابلم ایستاد . دست پاچه سلام کرد و سرش را پایین انداخت و من انگار که موجود عجیبی دیده باشم کنجکاوانه با نگاه دقیق و جستجوگرم براندازش کردم بی اراده زیر لب گفتم: متاسفم مثل اینکه بازم شما رو ترسوندم . اون حرفی نزد و من به شدت احساس شونه هامو بالا کشیدم و برای توجیه حضور خودم در اونجا گفتم :خوابم نمی برد گفتم کمی تو باغ قدم بزنم . شما جرا هنوز بیدارین؟>هنوز نگاهش پایین بود با اون مدل مو ها شبیه دختر بچه ها به نظر می رسد د زیر نگاه من به من من افتاد و گفت : من؟.....خوب من راستش....>آهنگ صدایش مرتعش و هیجان زده به نظر می رسید انگار هیجان درونش به من هم سرایت کرد بی مقدمه و خیلی ناشیانه پرسیدم:شما زن پدر من هسستید؟>بالاخره سرش رو بالا گرفت و متعجب نگاهم : اوه نه آقا من ساقی هستم.>نگاهش نفسم رو برید بدنم به عرق نشست و تمام موهای تنم سیخ شد . هول شده بودم پرسیدم : اینجا زندگی می کنی؟>سوال بی خود و مسخره ای بود اما اون بلافاصله جواب داد : بله آقا. مادرم اینجا خانه داره.متوجه منظورش نشدم گیج و نا مطمئن پرسیدم:مادرت؟ اون زن مادر شماست؟اون سرش رو تکون داد و دوباره من پرسیدم : مادر شما ....زن پدر منه ؟اون نگاهش رو زیر انداخت و گفت : بله آقا فکر می کنم.صدای شکستن شیشه یکی از پنجره های طبقه بالا به گوش رسید و بعد صدای عربده پدر که کلمات زشت و زننده ای رو فریاد می زد . ساقی چشماشو بست و بازو هاشو بغل گرفت حالا می فهمیدم که چرا اون این وقت شب تنها تو تاریکی و در خلوت باغ نشسته بود اون هم مثل خود من به دنبال آرامش بود اما هردو خیلی خوب می دونستیم که با حضور پدر تو اون خونه جایی برای رسیدن به آرامش وجود نداشت .پرسیدم : چند وقته اینجایین؟کمی فکر کرد و گفت : هفت سال نه هشت سال. انگار دنبالم کرده بودن با لحن هول و شتابزده ای گفتم :من اینجا نبودم . چیزی حدود 12 سال.دوباره نگاهم کرد و من پشت گردن عرق کرده ام را مالیدم. اون گفت : من نمی دونستم.ومن بی توجه لبخند زدم. دلم می خواست بازم حرف زنیم اما برایم مهم نبود که در مورد چی. فقط دلم می خواست که حرف بزنیم . اما دیدم داره می لرزه . لباس بهاری نازکی پوشیده بود و نسیم خنکی لا به لای شاخ و برگ درختا می پیچید. دسته ای از موهاشو پشت گوشش زد . بالحن خجولانه ای گفت:معذرت می خوام آقا . دیگه باید برم به اتاقم.اینو گفت و با گام بلندی از بغلم گذشت با نگاه دنبالش کردم هنوز چند قدمی بیشتراز من فاصله نگرفته بود که بی اختیار صدا زدم:اسم من بهزاده به سمت من که چرخید موهای سیاه و یکدستش درست مثل لبه های پرده حریری از هم باز شد لبخند کمرنگی روی لبش بود آروم زیر لب گفت: می دونم .در زیر نگاه خیره من یه قدم به عقب برداشت بعد بار دیگر به سمت ساختمون چرخید و همون طور که بازوهاشو تو بغل گرفته بود آروم آروم از من دور شد و من اونقدر اونجا ایستادم تا اینکه اون وارد ساختمون شد بعد برگشتم و روی نیمکت ، جایی که اون نشسته بود نشستم . دیگه از سمت ساختمون صدایی به گوش نمی رسید عاقبت همه جا آروم شد. به نیمکت تکیه دادم ، و سرمو به تنه درخت پشت سرم چسبوندم. قرص ماه کامل بود. و می درخشید. سعی کردم چهره ی متفاوت اون رو تجسم کنم اما نمی شد. نتونستم ذهنم خالی بود . سرم به عقب برگشت و مسیر رفتنش رو نگاه کردم . انگار حتی تصویر ذهنی منو هم با خودش برده بود. نسیم خنکی که می وزید عرقم رو خوشکوند.و من احساس لرز کردم. سرپا ایستادم و کتم رو به خودم پیچیدم. نگاه دیگه ای به سمت ماه بالای سرم انداختم . و به سمت اتاق راه افتادم. از تمام خدمه ای که اون سال ها تو خونمون کار می کردن فقط یکی باقی مونده بود زن سبزه و یقری بود به اسم جمیله. از اهالی جنوب بود کس و کار درستی نداشت از وقتی من یادم میومد تو خونه ما کار می کرد اون موقع ها یه ساختمون کلاه فرنگی قدیمی پشت این این ساختمن ته باغ داشتیم که مخصوص خدمه بود. جمیله روزا غالبا تو آشپزخانه بود و به کارای خونه می رسید. اما شب که می شد واسه خواب میرفت اونجا.اصلا انگار که اونجا ملک شخصی خودش بود . احساس مالکیتی رو که نسبت به اون ساختمون قدیمی داشت را راحت می شد از برق چشماش خوند. آخرشم همونجا مرد. خدا بیامرز زن خوبی بود یه کمی تلخ بود اما همیشه هوامو داشت فکر کنم دلش برام می سوخت.)پدر بزرگ مکث کوتاهی کرد بعد آهی کشید و ادامه داد: (در مورد ساقی و مادرش از جمیله َََََََ پرسیدم اون پشت چشم نازکی کرد و با لحن مشمئزی به لهجه ی جنوبی گفت : البته ببخشید آقا بهزاد.>حالا که پرسیدید دارم مگم. اما همی سلیطه به درد او آقات می خوره نه او مادر دست گلت. >:دیدیش چطور سیگار دود میکنه ؟ سیام گیس مرده تریاکم می کشه. زهر هلاهل بشه به حق پنج تن زهر ماریوم می خوره من مادر مرده باس هی بشورم هی آب بکشم . خارجیه خبر مرگش نه. چه میدونه خدا و پیغمبر یعنی چه. حلال و حروم که نمی شناسه . پاک و نجس هم که حالیش نیست. به خدا آقا یه وقتایی همچی حرصم می گیره>که دلم میخواد زنیکه رو بگیرم......لا اله الا الله .>
جمیله یه ساعتی دندون رو هم سایید و حرص خورد تا من عاقبت یه چیزایی دستگیرم شد. ماریا زن پدرم و مادر ساقی یه زن 57 ساله و روس بود که هشت سالی می شد با پدرم ازدواج کرده بود. و به قول جمیله خدا این دفعه خوب درو تخته رو جور کرده بود. جمیله حتی در مورد ساقی هم نظر خوبی نداشت . معتقد بود پدر درستی نداره. اما بعد ها از زبون خود ساقی شنیدم که پدرش یه مرد کرد ایرانی بوده که بعد از ازدواج و به خاطر اخلاقای خاص مادرش اونو ترک کرده. و این تمام چیزی بود که من با کنجکاوی زیاد تونستم در مورد اعضای جدید خونواده ام کشف کنم. ماری دقیقا همون زنی بود که جمیله توصیفش کرد. شاید بهترین همراهی بود که طی اون سال ها نصیب پدرم شده بود. پدر هنوز همون بود. اخلاقیاتش ذره ای عوض نشده بود. اما زن روس هم اونقدر قلچماق بود که از پسش بربیاد. ولی ساقی اون میون یه چیز دیگه بود یه چیزمتفاوت. فرق داشت. باهمه فرق داشت.>بدون اینکه متوجه باشم جذبش شده بودم. اما تا دفعه بعدی که سودابه رو دیدم متوجه تغییرات درونم نشدم. تازه اون موقع بود که فهمیدم جذب شدن به جنس مخالف یعنی چی؟ تازه اون موقع بود که فهمیدم دیدن سودابه هیچ کششی در من ایجاد نمی کنه. اون روز بدون اینکه بخوام یا متوجه بشم، دائم تو ذهن خودم سودابه رو با ساقی مقایسه می کردم. و هر لحظه بیشتر از قبل از انتخاب خودم مایوس می شدم. فکر کردن به سودابه هیچ احساسی به غیر از یک محبت ساده در وجودم بر نمی انگیخت. از طرفی خود سودابه هم هیچ تلاشی برای جلب محبت من نمی کرد.انگار هیچ جاذبه زنانه ای در وجودش نبود. همیشه آروم، بی حس محزون به نظر می رسید. تا زمانی که جاذبه ی قوی و نیرومند وجود ساقی رو حس نکرده بودم. تمام روحیات و اخلاقیات سودابه در نظرم عادی و طبیعی جلوه می کرد . اما بعد از درک این تفاوت ها این سوال برام پیش اومد که: آیا سودابه میتونه جوابگوی این کشش درونی م باشه؟ و باز در جواب سوال خودم شروع به مقایسه اون و ساقی می کردم. دست خودم نبود . دائم تصویر اون دوتا در ذهنم نقش می بست. و من هربار روی تفاوت تازه ای دست می گذاشتم. کار این مقایسه ی ذهنی تا جایی پیش رفت که من به شدت دچار تردید و سردر گمی شدم سودابه دختر بدی نبود. اما ساقی چیز دیگه ای بود. حسی که از فکر کردن در او در قلبم ایجاد می شد تحریک کننده بود. در بلا تکلیفی عذاب آوری دست و پا می زدم نه می توانستم سودابه را پس از دو سال نامزدی کنار بزارم و نه می شد که ساقی رو نادیده بگیرم. از طرفی علاقه و اصرار پدر به ازدواج هرچه سریع تر من و سودابه درست مثل یک فشار مضاعف بود . احساس مریضی می کردم . آرامش از من دور شده بود.> آرزو می کردم هیچ تعهدی بین من نبود و من می توانستم آزادانه انتخاب کنم. سه هفته از اون شبی که ساقی را تنها در باغ دیده بودم می گذشت و دل من هر شب بهونه گیر تر از قبل هوای باغ را می کرد. هرشب ، حوالی نیمه شب بعد از اینکه ساعتی با خودم کلنجار می رفتم روی تخت از این دنده به اون دنده می غلتیدم تسلیم بهونه قلبم می شدم به باغ می رفتم و ساعتی روی همون نیمکت می نشستم. در تموم اون لحظات انتظار عذابم می داد. منتظر یک حادثه بودم. در طول روز بار ها می دیدمش اما خاطره شبی که قلبم تکون خورد تو ذهنم نقش بسته بود هر شب فقط به خاطر زنده شدن دوباره خاطره اون شب، ساعتی روی نیمکت می نشستم و دقایقی تو باغ پرسه می زدم حال و روزم درست مثل حال و روز بیمار جراحی شده ای بود که آروم آروم با از بین رفتن آثار بی حسی لحظه به لحظه درد رو واقعی تر و گنده تر از قبل حس می کرد هر روز آشفتگی و دلتنگی در روحم بیشتر می شد خسته و کلافه بودم اما ته دلم باز این حال و هوای جدید رو می طلبیدم. می دیدم که روال یکنواخت زندگی ام تغییر کرده و این تغییر چیزی نبود که در کنار سودابه شکل گرفته باشد و اون شب کمی زودتر از شب های قبل به باغ رفتم و روی نیمکت همیشگی نشستم نگاهم به آسمان پر ستاره بود و روح آشفته و سرگردانم رها از قالب تن خسته معلوم نبود کجا سیر می کرد. صدای پای آشفته ای شنیدم و به عقب برگشتم . خودش بود هیجان زده ایستادم و به سمتش برگشتم.منو که دید ایستاد غافلگیر به نظر می رسید شاید حضور بی موقع ام در باغ غافلگیرش کرده بودم . آروم زیر لب زمزمه کرد: شمائین؟دستامو داخل جیب های شلوارم فشردم و گفتم : هوای امشب عالیه . هوس کردم کمی توی باغ قدم بزنم .....شما هرشب میاین اینجا ؟لبخند محوی به لب زد و گفت: بله تقریبا... البته مثل شما دقیق و منظم نیستم. گاهی با یه کتاب خودمو سرگرم می کنم. ته دلم به هم فشرده شد پس یعنی اون منو دیده بود. هرشب . سر ساعت . اما کجا ؟ حرفی نزدم فقط خیره نگاهش کردم. قلبم به تپش افتاده بود. گفتم: هر شب منتظر شما بودم . چقدر ساده اقرار کرده بودم نگاهم در نگاهش قفل بود پرسید: چرا؟و من باز صادقانه جواب دادم : نمی دونم.اون حرفی نزد.در سکوت به نقطه ای دور بالای شونه من خیره شد حس غریبی وجودمو پر کرد. گفتم: همه اش فکر می کردم که برخورد اون شبم با شما تصادفی بوده. پس شما بازم اینجا اومدین. اونم مواقعی که مطمئین بودین من اینحا نیستم. اون حرفی نزد و من با لحن گله مندی ادامه دادم : چرا؟ دفعه قبل مزاحمتون شدم؟نگاهش به سمت من چرخید و گفت: فکرکردم اینجوری بهتره.کنجکاوانه پرسیدم: چرا؟و اون جواب داد ،نمی دونم فقط یه حس بود. گیج شده بودم دلم می خواست حرفی بزنم اما چیزی به ذهنم نمی رسید . لحظاتی در سکوت نگاه در نگاه به هم خیره شدیم. نمی دونم چقدر طول کشید شاید برای چند ثانیه بود. شاید هم برای چند دقیقه.اصلا نفهمیدم انگار زمان مفهوم خودش را از دست داده بود. تحت تاثیر یه نیروی قوی مغناطیس گونه آروم آروم به سمتش کشیده شدم.درست مثل این بود که یه دست نامرئی افسار اراده من رو به دست گرفته بود و وجود مطیع و سربه راه منو به سمت و سوی دلخواه خودش می کشوند مقابلش ایستادم رو در رو. چشم در چشم. درست در یک قدمی اون بودم یک عطش تند به جونم افتاده بود. به شدت دلم می خواست لمسش کنم. چه حس عجیبی بود. چه حال غریبی داشتم. قلبم می زد. اتفاقی افتاده بود اتفاقی که در تمام بیست و هفت سالی که از عمرم می گذشت بی سابقه بود. یک حال و هوای تازه بود . یه حس غریب و ناآشنا. مثل یک شروع..........دستم پیش رفت و پلکای اون لرزید درست مثل بچه ای که مشتاق بود چیز تازه ای رو تجربه کنه. آروم و با احتیاط با پشت انگشت گونه اش رو لمس کردم و اون انگار تازه از خواب پریده باشه وحشتزده گامی به عقب برداشت .دست من همون طور به سمتش دراز موند. توان حرکت کردن نداشتم نمی خواستم از دستش بدم. اما انگار حرکت من اون رو وحشت زده کرد. بدون هیچ حرفی در سکوت به عقب برگشت و به سمت ساختمون گام برداشت. آشفته حال قدمی به جلو برداشتم و ملتسمانه نالیدم: نه ساقی نرو...خواهش می کنم.و اون ایستاد بدون اینکه به سمت من برگرده باصدای مرتعشی جواب داد: از من نخواین چون نمی تونم.باز قدمی به جلو برداشتم و گفتم: چرا ساقی چرا ؟ من.... من می خوام که....آشفته حال به سمت من چرخید و میون حرفم دوید: نه. شما نامزد دارین. لازمه که این فاصله حفظ بشه.سرم رو بالا گرفتم و با اطمینان خاطری که برای خودم هم غریب و ناگهانی بود گفتم: ولی من دوستش ندارم. ساقی لحظه ای مایوسانه نگاهم کرد و من اینبار با لحن مرددی ادامه دادم : هیچ وقت دوسش نداشتم. با نگاهم التماسش می کردم اما اون سرش رو به نشانه تاسف تکون داد و گامی به عقب برداشت قدمی به سمتش برداشتم. وبا لحنی که شنیدنش حتی برای خودم تازگی داشت گفتم: دوست دارم ساقی.لب های ساقی لرزید اما حرفی نزد آشفته و مضطرب گام دیگه ای به عقب برداشت بعد به سمت ساختمون چرخید و شروع کرد به دویدن و من بی اختیار لبخند زدم. ساقی رفته اما من دوباره زیر لب تکرار کردم : ساقی دوست دارم.تکرار واژه ها حس خوبی به من دست می داد اون قدر که دلم می خواست بارها و بارها تکرارشون کنم. به یه باور تازه رسیده بودم حالا دیگه می دونستم که دوسش دارم و اون...به سمت نیمکت چرخیدم و نگاهم از لابه لای شاخ و برگ های درختان به پنجره ی اتاقش افتاد پس اون هرشب اونجا بوده اون بالا ، پشت پنجره اتاقش. انگار چیزی درونم فشرده شد یه انقباض دردآلود لذت بخش.زانوهام ست شد و من روی زمین نشستم دستامو پشت سر ، ستون بدنم کردمو پاهامو روی علف های خود روی باغ دراز کردم .پنجره ی اتاق ساقی در تیررس نگاهم بود. چرا احساس کرده بودم که اونم دوستم داره نمی دونم. شاید به قول اون فقط یه حس بود. اما این حس اینقدر لذتبخش و رخوتناک بود که من دلم می خواست واقعی بودنش رو با تمام وجودم باور کنم. سرم را بالا گرفتم و نگاهمو به آسمون سیاه شب دوختم ماه زیبا بود اما ساقی با اون چشمای آبی و چتری شبق رنگ رو پیشونیش مسحور کننده تر از هر زیبایی نابی رو صفحه ذهن من نقش بسته بود و من تمام زیبایی های دنیای خودم رو در وجد اون خلاصه می دیدم.روی علف های خنک و مرطوب باغ دراز کشیدمو دستامو زیر سرم قلاب کردم . دلم ساقی رو خواسته بود همه چیزشو پسندیده بودم. زیباییش، وقارش، آرامشی که تو نگاهش داشت می خواستمش. ساقی رو می خواستم.پس برای رسیدن به خواسته ام باید کاری می کردم. دلم نمی خواست به اون تعهد سرد و بی حسی که نسبت به سودابه داشتم پای بند بمونم. ما به هیچ عنوان کیس مناسبی برای هم نبودیم شاید بهتر بود به سودابه هم یه فرصت دیگه داده بشه ممکن بود که او هم مثل من در کنار مرد دیگه ای به این حس طلایی برسه. ازدواج من و اون یه محرومیت به تمام معنی از شور و احساس زندگی محسوب می شد. یه جور زندگی نباتی. >
اما من درست مثل انسان تشنه ای بودم که تازه به یک چشمه زلال آب رسیده باشد، نمی تونستم از اون موهبت چشم پوشی کنم. باید با پدر حرف می زدم باید بهش می فهموندم. اما انجام اینکارحقیقتا برای من مشکل بود . منی که بیست و هفت سال جز حرف گوش کردن و کوتاه اومدن در مقابل اراده ی پدرم کار دیگه ای انجام نداه بودم حالا در یک اقدام بی سابقه قصد داشتم اظهار وجود کنم و این برای من یه کار کوچیک ساده و کم اهمیت نبود. ساعت ها با خودم کلنجار رفتم بارها مقابل آینه ایستادم ، ایستادم و تمرین کردم. اگه می خواستم به هدفم برسم نباید از خودم ضعف نشون می دادم . می بایست خودم رو مصمم و قوی جلوه می دادم با این تصمیم برای دیدن پدرم رفتم زمانی که وارد اتاقش شدم مشغول صحبت با تلفن بود با اشاره سر و دست از من خواست که بنشینم. منم نشستم و منتظر رسیدن فرصت مناسب شدم. از صحبت های اون راحت می شد مخاطب پشت خط رو تشخیص داد. سرگرد تیموری بود و اتفاقا هم صحبت عروسی من و سودابه بود. از شنیدن صحبت هاشون و قول و قرارهایی که می گذاشتن به قدری مضطرب و آشفته شدم که تمام تمرکزم به هم ریخت . اعتماد به نفسم غیب شد و کف دستام عرق کرد مثل یه غریق توی دریا متشنج درونیاتم دست و پا می زدم که پدر گوشی تلفن را گذاشت و حواس پرت منو متوجه خودش کرد: خوب اینم از این. دیگه همه چیز کم کم داره مرتب می شه.سیگارشو گوشه لبش گذاشت و از پشت میز بلند شد هیجان زده و بسیار راضی به نظر میرسید. پشت پنجره ایستاد و همینطور که منظره ی باغ رو تماشا می کرد گفت: سپردم چند تا باغ بون بیاد یه دستی به سروگوش باغ بکشه. همه چیز باید برای مراسم عالی باشه.>مستاصل نگاهش کردم و اون ادامه داد: پسر نمی دونی چه کله گنده هایی قراره بیان... این تیموری پدرسوخته باچه آدمهایی دم خوره.<پدر من....>میون حرفم دوید و گفت: تو چرا نشستی بچه ؟ پاشو برو دست این دختره بگیر ببرش خرید یه کمی براش خرت و پرت بخر. چه می دونم طلا بخر. النگو گوشواره. کفش کلاه . رژلب ماتیک چه می دونم هرچی فکر می کنی لازمه . پاشو. بچه نشین.<>سرمو پایین انداختم و گفتم: من دیگه بچه نیستم پدر.<پدر خاکستر سیگارش رو لب پنجره تکوند و لبخند کش داری به لب زد: آره خوب... تو داری ازدواج می کنی و فکر کنم دیگه بچه نیستی. فشار زیادی به خودم آوردم تا اینکه عاقبت گفتم : پدر من... من نمی خوام ازدواج کنم.< >یعنی.... نمی خوام با...با سودابه ازدواج کنم. <>پدر غافلگیر و نامطمئن به سمت من چرخید و باچشمایی تنگ شده نگاهم کرد. انگار اصلا مطمئن نبود که چیزی شنیده باشه با لحن عبوس وخشکی پرسید: چی؟>و من باشنیدن همون یک کلمه فهمیدم که قافیه رو باختم با این وجود سعی کردم در مقابل اون احساس شکست زود رس مقاومت کنم بالحن دست و پا شکسته ای گفتم: نمی خوام با سودابه ازدواج کنم پدر ما به درد هم نمی خوریم.<>نگاهش نمی کردم اما راحت می تونستم شعله ور شدن آتش خشم رو در وجودش حس کنم. بالحن هشدار دهنده ای گفت: تو مثل اینکه عقلتو از دست دادی بچه. هیچ معلوم هست چی داری می گی؟ هفته دیگه عروسیه . اون وقت تو نشستی اینجا و ....پاشو پاشو برو به کارت بررس.<>به سمت پنجره چرخید و پک عمیقی به سیگارش زد و من دوباره زیر لب زمزمه کردم : نه پدر من با سودابه ازدواج ...<>اما صدای فریاد خشم آلود پدر من رو ازجا پروند: تو بی جا می کنی. پسره نفهم. هرچی هیچی بهش نمی گم بیشتر دور برمی داره.<>با لحن محطاطانه ای گفتم: ولی پدر من دوسش ندارم.< >اما مگه برای پدر اهمیت داشت همون طور عصبانی و بد دهن برسر من توپید ، به درک. فکر کردی به دلخواه توئه که بخوای یا نخوای"؟ از جلو چشمام گم شو تا اون روی سگمو بالا نیاوردی.<>سرپا ایستادم و گفتم: ولی پدر......<>اخمی کرد و گفت: ولی بی ولی دوساله دارم مخ این تیمورو می زنم تا این عروسی سر بگیره. فکر کردی حالا می زارم که تو به همین راحتی همه چیز رو خراب کنی. برو بچه. برو.<>از شنیدن حرفش وا رفتم اون قدر که درسکوت سرخورده و آویزون فقط نگاهش کردم تازه می فهمیدم که برخلاف انتظارم حتی انتخاب سودابه هم یک طرح آگاهانه ازطرف پدرم بوده و من مثل همیشه بازی خورده بودم از ته شکمم احساس تهوعی قوی در حال بالا امدن بود گفتم: دل من پیش سودابه نیست اگه باهاش ازواج کنم در واقع بهش خیانت کردم.< >پدرنیشخندی به لب زد و گفت:مثل زنا حرف می زنی پسر سعی کن بزرگ شی. وقتشه از زندگی لذت ببری.تو مثلامردی<>به شدت احساس تهوع کردم. گامی به عقب برداشتم و بعد باعجله از اتاق خارج شدم. بیرون اتاق رسیده بودم که صدای پدر و شنیدم: برو دنبال سودابه.<>و بعد بالحن محکمتری ادامه داد : همین امروز.<>این صراحتا یک دستور بود و من می دونستم که امکان سرپیچی کردن از دستورای اون وجود نداره همه چیز در یک افسردگی عمیق . یاس روحی شدید پیش رفت. و من شاید تلخکام ترین دامادی بودم که عروسش را با اکراه به خانه می برد. همه چیز همون طوری پیش می رفت که پدرم می خواست. و من مثل همیشه مطیع محض بودم. با سودابه ازدواج کردم اما در تمام طول جشن نگاهم دنبال ساقی بود اون شب حتی ازهمیشه هم زیباتر شده بود دریک پوشش سفید و نقره ای رنگ مثل نگینی می درخشید از اینکه با اون زیبایی خیره کننده بین مردای نیمه مست مجلس می چرخید و مجلس رو گرم می کرد خون خونمو می خورد. هربار مردی بهش نزدیک می شد تمام عضلاتم مثل چوب خشک و محکم می شد. <>احساس خفگی می کردم. دائم با کرواتم ور می رفتم اما فایده ای نداشت چیزی رو که واقعا می خواستم نداشتم. و این احساس ناکامی منو به شدت حسود و عصبانی کرده بود. لابه لای مهمونا می چرخیدم با همه گپ می زدم اما نگاهم وتمام حواسم به اون بود. اون قدر تو فکروخیالش غرق بودم که نفهمیدم چطور به سمتش کشیده شدم.سر که بلند کردم نگاهم تونگاه خجول و فراری اون قفل بود. به قدری حالم دگرگون بود که نتونستم حرفی بزنم. فقط در سکوت خیره و دلگیر نگاهش می کردم انگار که از نگاه من همه چیزو می خوند با گونه هایی صورتی سرش را به زیر انداخت و راهش رو کج کرد که بره . اما من به خودم اومدم و راهش رو بستم. گفتم: کجا؟هول شده بود نگاه سریعی به صورتم انداخت و گفت: خواهش می کنم آقا بهزاد. درست نیست. منو به اسم صدا زد. حالا حالا که کار از کار گذشته بود. بغض راه گلمو فشرد. خدایا چقدر دوسش داشتم. چطور تونستم از دستش بدم. چطور گذاشتم به جای من دیگران تصمیم بگیرن. از دست بی عرضگی خودم عصبی بودم . اون قدر که دلم می خواست فریاد بزنم. اما حیف که نمی تونستم. از درون می سوختم. مجبور بودم خودمو خالی کنم. وچه کسی مناسب تر از اون. پوزخدی به لب زدم و بالحن بی رحم و گزنده ای گفتم: تو امشب با این همه مرد بوگندوی مست لاس زدی ... من حتی مست نیستم.صورت مهتابی رنگش از شرم سرخ شد. وسرش را به زیر انداخت. لبخند تلخی به لب زدم و گفتم : نمی خوای از محتویات اون سینی به من تعارف کنی؟درمانده و غمگین نگاهم کرد و من درحالی که از داخل سینی که دستش بود لیوانی بر می داشتم پوزخندی به لب زدم و گفتم: به سلامتی ساقی خوشگله.<اون گوشه لبش رو به دندون گزید و من سرخوش و بی خیال خندیدم واین درحالی بود که از داخل می گریستم. محتویات لیوان رو تاقطره آخر داخل حلقم ریختم انگار لیوانی بنزین روی آتش درونم پاشیده بودم گر گرفتم تو یه لحظه تمام بدنم خیس عرق شد. با غیض لیوان خالی رو داخل سینی گذاشتم و از اون روی برگردوندم : حالا دیگه می تونی بری . من زن دارم و لازمه که این فاصله حفظ بشه.دیدم که چونه اون از بغض لرزید و من به خاطر اون همه بی رحمی به خودم لعنت فرستادم. ساقی رفت و من لحظه ای همونجا ایستادم کلافه بودم. یه خشم سرکوب شده تو وجودم می چرخید و آزارم می داد دلم می خواست از اون شلوغی ،از آدمایی که دور و برم می لولیدن از خودم از سودابه از همه چیز فرار کنم. سر که بلند کردم سودابه رو دیدم که تنها بروی تختی که برای عروس و داماد چیده بودند نشسته بود و خیره نگاهم می کرد لحظه ای کوتاه نگاهش کردم. حتی نتونستم به روش لبخند بزنم. اما اون مثل همیشه راضی و ساکت به نظر می رسید. از دستش کفری بودم دلخور و عصبی دندونهامو روی هم فشردم و از اون روی برگردوندم. در تمام طول جشن شاید فقط برای دقایقی کوتاه در کنارش بودم. دائم ازش فرار می کردمو اون انگار که اصلا براش مهم نبود. اعتراضی نمی کرد.چند ساعتی از نیمه شب گذشته بود که بالاخره دسته آخر مهمون ها به رفتن رضایت دادن باغ عاقبت از سرو صدا و هیاهو خالی شد و ما به اتاقمون رفتیم. می دونستم که سودابه گناهی نداره اما چه کنم که دست خودم نبود. اون شب بیشتر ازهر کسی دلم به خاطر ناکامی خودم می سوخت نمی تونستم به کس دیگه ای فکر کنم. خصوصا به سودابه.کوچکترین اشتیاقی نسبت به اون در خودم احساس نمی کردم بدون توجه به حضور اون در اتاق کتم رو روی تخت انداختم. و در حالی که سعی می کردم نگاهم با نگاهش برخورد نکند. از اتاق خارج شدم. دامادی بودم که به شکل خنده داری در شب زفاف از عروسش فرار می کرد. درست مثل بچه ای که به خاطر نشون دادن اعتراض خودش لجوجانه لب به غذا نمی زد. گره کراتم را پایین کشیدم و دکمه بالایی پیراهن سفیدم رو باز کردم. انگار کسی گلومو فشار میداد انگار باغ دور سرم می چرخید ظاهرم درست مثل مستای اخرشب کوچه خیابون شده بود. تصمیم گرفتم برای فرار از اون فشار روحی خورد کننده از باغ بیرون بزنم .باید راهی برای کم کردن اون عذاب جهنمی پیدا می کردم. سیگاری روشن کردم و پک عمیقی زدم و دودش رو همراه باز دم عمیقی که بیشتر به یه آه تلخ و شکسته بود به سمت بالا فرستادم.دود سیگار تو اون هوای گرگ و میش شب آبی رنگ به نظر می رسید. تعداد کمی از ذرات نور لابه لای تاریکی شب شبیه مه ای رقیق معلق بود. و اسمون بالای سر درختا خاکستری پررنگ شده بود. هوا خنکای سپیده دم به خودش گرفته بود. اما من اونقدر داغ بودم که حتی با ساعت ها پاشویه هم تبم پایین نمی اومد. پک دیگه ای به سیگار زدمو از جا کنده شدم.اون قدر درخودم غرق بودم که متوجه نشدم چطور به جای رفتن به سمت درباغ به همان سمت آشنای همیشگی کشیده شدم. سر که بلند کردم نیمکت زیر درخت در تیر رس نگاهم بود و ساقی با اون لباس سفیدو براق خودش انگار تو اون تاریک روشن هوا از خودش نور متصاعد میکرد. اون قدر اون تصویر خیالی به نظر می رسید که مطمئن نبودم واقعی باشه. پک دیگه ای به سیگار زدم و دوباره به سمت نیمکت راه افتادم. شاخه درختی زیر کفشم شکست. و اون تصویر خیالی جلو چشمان من جون گرفت. سر ساقی به سمت من چرخید و من همون جا خشکم زد. ساقی افتاد و دست من بی حال پایین افتاد. نمی دونم چقدر به همون حال گذشت. سوزش انگشتای دستم نگاه مسخ شده ام رو به سمت خودش کشوند.اتش سیگار به آخرش رسیده بود. انداختمش. و دوباره نگاهم سریع به سمت اون کشیده شد. ذهنم خشک شده بود جرئت تکان خوردن نداشتم. می ترسیدم حرکتی بکنم و اون مثل کبوتری وحشی و ازاد از من فرار کنه ضربان قلبم انگار باهرثانیه که می گذشت تند تر می شد. نفسم سنگین شده بود. باید حرکتی می کردم وگرنه مطمئنا همون جا روی زمین زانو می زدم. دلمو به دریا زدم و به سمتش گام برداشتم اون از جاش تکون نخورد. و من دوباره به واقعی بودنش شک کردم. اون قدر جلو رفته بودم که می تونستم بوی خوش عطرشو حس کنم. اما هنوز باورم نشده بود. دوباره عطش لمس کردنش به جونم افتاد انگشتامو مشت کردم تمام وجودم درحال منقبض شدن بود. نگاه ملتسم و خواهش مندم تو آبی نگاهش گم شد. تو اون لحظات اون قدر خودم رو درمونده حس می کردم که به شدت دلم می خواست گریه کنم. گفتم : می بینی چقدر بد بختم؟ لب های ساقی تکون خورد. صداش مثل یه زمزمه ی محزون بود: سودابه دختر خوبیه.اشکام روی گونه هام لغزید گفتم: دوسش ندارم ساقی چی کار کنم؟