نگاهش کردم سینی به دست وسط هال ایستاده بود لبخندی به رویش زدم و گفتم : نه . هیچی ... الان سهراب را صدا می زنم .او هم متقابلا به رویم لبخندی زد و گفت : زحمت نکش عزیزم خونه نیست . چند دقیقه قبل از شرکت زنگ زد .سرم را تکان دادم و در سکوت به او پیوستم زن دایی در حالی که محتویات سینی را که دیسی پر از برش های ضخیم کیک گردویی و قوری و فنجان های قهوه بود روی میز می چید من را دعوت به نشستن کرد و گفت : سامان چرا نیومد ؟نشستم و یکی از پاهایم را روی دیگری انداختم . شانه هایم را بالا کشیدم و گفتم :گفت میل نداره . سیره .زن دایی نشست و سینی را روی قفسه پائینی میز گذاشت .- خوب پس مجبوری جور اونم بکشی . حالا دوتایی با هم ترتیب این کیک و قهوه رو می دیم . نظرت چیه ؟ لبخند به لب سری تکان دادم و گفتم : موافقم . ظاهرش که فوق العاده است.زن دایی تکه ی بزرگی از کیک را داخل بشقاب گذاشت و آن را به سمت من گرفت .- راست می گی ؟ یعنی پس به خودم امیدوار باشم ؟بشقاب را از دستش گرفتم و گفتم :خودتون پذیدین ؟زن دایی با خنده سرش را تکان داد : آره... می دونی هر بار کیک می پزم سامان میگه صد رحمت به نونایی که جلوی بوشفک می نداختن . این خرس خفه کنه یا کیک ؟ بیشتر به درد بنایی می خوره . میگه اگه یه وقت با ، بابا دعوات شد با همین بزن تو ملاجش مغزش می پاشه رو دیوار .از حرفش به خنده افتادم و گفتم : ولی این خیلی خوبه .زن دایی برای خودش هم کیک گذاشت و گفت : باباشم همینو میگه . بهش میگم بچه ، ببین بابات چه جوری می خوره نمی دونه بذاره تو چشمش یا تو دهنش . میگه اون از ترسشه . اگه یه سینی سنگ و کلوخم بذاری جلوش خودتم مثل مار بوآ چمبره بزنی ور دلشو چهار چشمی زل بزنی تو دهنش همه رو از دم می جوئه و با اشتها و خوشمزه قورت میده طوری که اگه یکی ندونه فکر می کنه داره راحت الحلقوم می خوره .خندیدم و گفتم : سامان همیشه همین طوری بوده ؟زن دایی همین طور که داخل فنجان ها قهوه می ریخت سرش را به نشانه مثبت تکان داد و گفت : از همون بچگی شیرین زبون بود گاهی فکر می کنم اگه اونو نداشتم چی کار می کردم اگه یه روز نبینمش انگار که چیزی گم کرده باشم آروم و قرار ندارماز ذهنم گذشت : " درست مثل من . منم آروم و قرار ندارم . راستی چرا ؟ چرا از من دلخوره ؟"زن دایی فنجان قهوه را مقابلم روی میز گذاشت و من لبخند به لب تشکر کردم بشقاب کیک را روی میز گذاشتم و فنجان قهوه ام را برداشتم همین طور که با قاشق آن را هم می زدم گفتم : اما سهراب با اون فرق داره . اخلاق اون یه طور دیگه است .زن دایی فنجانش را داخل بشقاب گذاشت و گفت : آره اخلاقشون خیلی شبیه هم نیست .آرام گفتم : اون خیلی ساکته .زن دایی لبخند کمرنگی به لب زد و سرش را به نشانه تایید تکان داد : آره... عوضش سامان جای اونم شلوغ می کنه.کنجکاو بودم در مورد هر دویشان بیشتر بدانم در آن لحظه هر دو به نوعی فکرم را به خود مشغول کرده بودند لب هایم رو با زبان خیس کردم و گفتم : سهراب ... اون هم از بچگی همین طور بوده یا ...بقیه حرفم را خوردم این کمی بیشتر از یک سوال معمولی بود بنابراین سکوت کردم و به چهره ی آرام زن دایی چشم دوختم او بار دیگر فنجانش را داخل بشقاب گذاشت و آن را تا روی زانوهایش پائین آورد لحظه ای در سکوت به محتویات فنجانش چشم دوخت بعد نگاهش را بالا گرفت و گفت : خوب اگه بخوای مقایسه بکنی سهراب از اولم بچه آرومتری بود اما نه دیگه تا این حد . مسئله ای برایش پیش اومد که تاثیر بدی تو روحیه اش گذاشت ... نمی دونم دخترا در موردش چیزی بهت گفتن یا نه .سرم را به نشانه مثبت تکان دادم و گفتم : صهبا گفت که اون قبلا نامزد داشته .نگاه زن دایی باز به روی فنجانش چرخید آهی کشید و گفت : بچه ام ضربه ی بدی خورد . اون واقعا مرجان و دوست داشت . اون قدر که مخالفت هیچ کدوم از ما نتونست نظرش رو تغییر بده .کنجکاوانه پرسیدم : اسم اون دختر ... مرجان بود .زن دایی سرش را به نشانه مثبت تکان داد باز سرش را بالا گرفت و گفت : مرجان دختر زیبایی بود . سهراب اونو تو یکی از همین کارای فیلمبرداری دیده بود . تو یه جلسه ی تست بازیگری .با وجودی که جواب سوالم را می دانستم باز با اشتیاق و هیجان پنهانی پرسیدم : سهراب به اون علاقمند شد ؟زن دایی سرش را تکان داد و گفت : بله خیلی زیاد . گفت می خواد باهاش ازدواج کنه . اما ما با این تصمیمش مخالفت کردیم .پرسیدم : چرا ؟زن دایی نگاهم کرد و گفت : اصلا به هم نمی خوردیم . خونواده ی درستی نداشت . بچه ی طلاق بود مادرش به خاطر اعتیاد پدرش ، رهاشون کرده بود . خودش که می گفت با یه عرب اهل امارات ازدواج کرده و رفته تایلند اما خوب ما تحقیق کردیم و هر کس یه چیزی می گفت وضعیت پدرش هم که مشخص بود دو تا برادرم داشت که وضعیتشون خیلی بهتر از پدره نبود یکیشون سابقه زندان داشت . به جرم حمل مواد مخدر . مرجان می گفت برای مصرف پدرش بوده اما خوب مشخصه . بچه که پدر ، مادر بالا سرش نباشه ... خلاصه که ما گفتیم نه . اما سهراب قبول نکرد گفت چون خونواده اش الن و بلن ، دلیل نمی شه که مرجانم بد باشه . نمی شه که گناه بقیه رو پای اون نوشت . همین قدر که صادق بوده و از ما پنهون نکرده خودش یه دلیل برای خوب بودنشه . چه می دونم وا... اما هر چی ما بیشتر گفتیم اون کمتر شنید بچه ام خیلی قبولش داشت واسه همینم بود که آخر این جریان این قدر براش سنگین تموم شد .دلم نمی خواست با سوال هایم زن دایی را ناراحت کنم اما چه کنم که دست خودم نبود کنجکاوی حس تحریک کننده ی قوی بود که من را وادار به پرسیدن میکرد .- چرا اون ... مرجان ! ... چرا سهراب را رها کرد ؟زن دایی شانه هایش را بالا کشید و گفت :چه می دونم . عشق فیلم بود . فکر و ذکرش هالیوود و بالیوود بود می خواست بره خارج بازیگر بشه سهراب خیلی تلاش کرد این فکر و خیال و از سرش بیرون بکشه . اما گوش مرجان بدهکار نبود همه اش حرف خودش رو میزد آخرش هم کار خودش رو کرد به خاطر اینکه بتونه ویزا بگیره با یه پسره ای عقد کرد و بی خبر گذاشت رفت . اصلا معلوم نشد کجا رفت . بد جوری با احساس سهراب بازی کرد . یک سال با هم نامزد بودن . یک سال زمان کمی نیست .با لحن مرددی پرسیدم : مگه اون سهراب را دوست نداشت ؟زن دایی آه کشید : چه می دونم وا... لابد نداشت که این طور به همه چیز پشت پا زد . آدم اگه عاشق باشه حاضره برای رسیدن به عشقش از همه دلبستگی ها و علاقه هاش بگذره . مرجان عاشق سهراب نبود عاشق فیلم و بازیگری بود به خاطرش هم از همه چیز گذشت .نفس عمیقی کشید و ادامه داد: بازم خدا را شکر که ازدواج نکرده بودن . مرجان زن زندگی نبود دیر یا زود این اتفاق تو زندگی شون می افتاد .برای لحظاتی هر دو ساکت شدیم بعد زن دایی لبخند به لب نفس عمیقی کشید و گفت : زندگی آدمی زاد همینه دیگه همیشه که عید و عروسی نیست . گاهی آدم اشتباه می کنه و مجبوره تاوان اشتباهش رو هم بپردازه . قانون زندگی همینه . باید قوی بود و از اشتباهات گذشته درس عبرت گرفت .سرم را به نشانه موافقت تکان دادم و گفتم : بله همین طوره .زن دایی با لحن گرفته ای زیر لب زمزمه کرد : بالاخره سهرابم فراموش می کنه... یعنی مجبوره که فراموش کنه انتخاب اون از اولم غلط بود .فکرم بی اختیار به سمت مرجان کشیده شد دختری زیبا که به عشق آتشین مردی چون سهراب پشت پا زده بود از ذهنم گذشت : " چرا دختری که از نظر تمام اعضای خانواده مردود بوده تا این حد برای سهراب ارزش داشته . مگه مرجان چی داشته که سهراب و تا این حد شیفته ی خودش کرده بوده . " حسی شبیه حسادت داشت من را نسبت به مرجانی که هرگز ندیده بودم بدبین میکرد جمله سامان در گوشم زنگ زد : " میگن عشق کوره . آدم عاشق عیبای طرف مقابلو نمی بینه . "و بعد از درون لرزیدم . مگر خود من سهراب را تا چه حد می شناختم . اصلا چرا ؟ کی ؟ و چطور جذبش شده بودم ؟آیا عشق من هم کور نبود ؟ آیا باید خودم را برای یک شکست سنگین آماده می کردم ؟صدای زن دایی ذهنم را از عمق آن افکار پُر تَنِش بیرون کشید و حواسم را متوجه خود کرد : بخور عزیزم .چرا نمی خوری ؟... نکنه نظرت در مورد کیکای من عوض شد و به روی خودت نمی یاری . ها . ناقلا . دوست نداری ؟هول و دستپاچه به تقلا افتادم لبخند شرم آلودی به لب زدم و با لحن شتابزده ای گفتم : اوه نه . من واقعا دوست دارم .این را گفتم و برای نشان دادن صداقتم تیکه ی بزرگی از کیک را داخل دهانم چپاندم زن دایی از دیدن این حرکت من به خنده افتاد و گفت : جدی نگیر عزیزم شوخی کردم .با دهان پر محجوبانه به رویش لبخند زدم :اما من جدی گفتم . کیکی که شما پزیدین واقعا خوشمزه است .زن دایی باز دوباره خندید نگاهی مهربان و پر حسرت به صورتم انداخت و آه کشید: چقدر وقتی می خندی شبیه مادرت می شی . هر بار نگات می کنم یاد اون میافتم .جمله اش من را به یاد مادر انداخت . به یاد مادر و دوستی صمیمانه اش با زن دایی سمیرا . فکر کردم : " شاید الان مناسبترین زمان برای پرسیدن از گذشته باشه . "بنابراین کمی از قهوه ام را در دهام مزه مزه کردم و با لحن مرددی گفتم : توران خانم گفت که شما و مادرم خیلی به هم نزدیک بودید .زن دایی سرش را به نشانه تایید تکان داد و گفت : دوستای صمیمی هم بودیم . مثل دو تا خواهر . یادش به خیردر حالی که فنجان قهوه اش را به روی میز می گذاشت نفس عمیقی کشید و گفت : راستی که عمر آدم چه زود می گذره تا می یای چشم به هم بزنی میبینی ای داد بی داد تموم شد . جوونی ات گذشت و فقط یه مشت خاطره ی قدیمی و آلبوم کهنه ازش باقی مونده اینو دیگه همه ی آدم ها فهمیدن که گذشت زمان به هیچ چیز رحم نمی کنه. من هم فنجان قهوه ام را روی میز گذاشتم و با لحن مشتاقانه ای پرسیدم : چقدر به مادرم نزدیک بودید ؟ زن دایی دست هایش را روی پاهایش در هم قلاب کرد و گفت : خیلی زیاد . از دو تا خواهر به هم نزدیکتر بودیم الهام تنها بود . منم خواهر نداشتم . جدای از نسبت فامیلی دوری که با هم داشتیم هم محله هم بودیم واسه همینم زیاد همدیگه رو می دیدیم . البته الهام خونه ی ما نمی یومد . باباش اجازه نمیداد اما من مدام اینجا بودم . زیاد می یومدم اینجا . با هم فرانسه می خوندیم گاهی ام ویرمون می گرفت گلدوزی می کردیم من رو دستمالا گل و بوته می کشیدم . الهام خوب گلدوزی می کرد اما مال من زیاد تعریفی نبود فقط خوب بلد بودم دندون موشی بزنم . دور تمام دستمالا رو من می دوختم . همه شونو دسته کرده بودیم که بذاریم سر جهیزیه مون.هر بار گل زدن یه دستمال تازه رو شروع می کردیم الهام می گفت ، واسه دماغ شوهرامون .من رو این جمله حساس بودم . بدم می یومد دستمالو می نداختم و می گفتم : اَی. بمیری الی با این حرف زدنت این قدر نفوس بد می زنی تا آخر دو تا شوهر دماغو گیرمون می یاد .
از حرف زن دایی و لحن بیانش به خنده افتادم . زن دایی هم خندید سرش را تکان داد و گفت : یادش به خیر . کلی سر همین قضیه دستمالا می خندیدیم . یادمه یه روز همین دایی کامرانت پرسید این همه دستمالو می خواین چی کار ؟ الهام هیچی نگفت دزدکی نگام کرد و زیر لب خندید اما من زل زدم تو چشماشو خیلی جدی و خشن گفتم : واسه دماغ شوهرامون .جات خالی کامرانم هری بهمون خندید اون قدر از دستش عصبانی شدم که دلم می خواست بپرم و صورتشو چنگ بزنم یا یه گاز بزرگ از بازوش بگیرم طوری که جای دندونام رو گوشت تنش بمونه . آخه اون روزا همین دو تا فَنو بیشتر بلد نبودم هر وقتم با داداش کوچیکه دعوام می شد اول جیغ می کشیدم که اغلب اوقات هم جواب می داد اما اگه کار به زد و خورد فیزیکی می کشید من همین دو تا فنو روش پیاده می کردم اونم تا می تونست موهامو می کند و لگد می پروند .خلاصه که اونروز از دست کامران خیلی عصبانی شدم اما بیشتر از این حرصم گرفته بود که نه می تونستم صورتشو خط خطی کنم نه گازش بگیرم فقط مثل مار زخمی به خودم پیچیدم و آخرش هم زهرمو به خودم ریختم . سوزن رفت تو انگشتمو من از جا پریدم .کامران از خنده ریسه رفت و چونه ی من از شدت بغض و عصبانیت لرزید بدون توجه به سوزش انگشتم همین طور تند و تند دندون موشی می زدم که کامران متوجه حالم شد و سریع عذرخواهی کرد . می دونستم گلوش پیش من گیره خود منم خوب یه جورایی آره . اما به قول سامان جون داداش اون لحظه مَحلش نذاشتم . نه که بگی کارشو تلافی نکردما . نه . جون خودش وقتی با هم نامزد شدیم اولین کادویی که بهش دادم یکی از همون دستمالا بود .باز فقط خندیدم صحبت های زن دایی من را به یاد خوشمزه گی های سامان می انداخت و فکر کردن به سامان من را دچار دلشوره می کرد برای اینکه مسیر فکری ام را تغییر داده باشم بلافاصله پرسیدم : شما عاشق دایی جان بودید ؟زن دایی میان خنده سرش را تکان داد و با لحن پر شیطنتی گفت : عاشقِ عاشقش که نه ... اما چرا . دوستش داشتم .پرسیدم : حالا چی ؟ عاشقش هستید ؟زن دایی نفس عمیقی کشید و با لحن مطمئن و قاطعی جواب داد : خیلی زیاد . از نظر من اون بهترین مرد دنیاست .خندان و شگفت زده نگاهش می کردم که گفت : البته برای من بهترین مرد دنیاست . شاید از دید دیگران بهترین نباشه .شانه ای بالا انداخت و گفت : هر کس و ببینی میگه ماست من شیرین تره .مشتاق و علاقمند پرسیدم : یعنی چی ؟زن دایی با خنده جواب داد : همون جریان خاله سوسکه است دیگه .- خاله سوسکه ؟!- ای وای مثل اینکه بدترش کردم خوب بذار برات توضیح بدم . این یه جور ضرب المثله ... ضرب المثلم که نه یه جور حکایته . می گن یه خاله سوسکه ای بوده که از ذوق بچه اش بهش می گفته قربون اون دست و پای بلوری ات برم مادر .این یعنی اینکه عشق و محبت زیاد باعث میشه که آدم عیبا و زشتی ها رو نبینه . دوست داشتن زیاد یه چیزی یا یه شخصی باعث می شه که اون به چشمت بهترین بیاد حتی اگه همون که از نظر تو بهترینِ از نظر دیگران هزار تا عیب و ایراد داشته باشه . متوجه منظورم شدی ؟سرم را به نشانه مثبت تکان دادم و گفتم: بله . بله . متوجه شدم . عشق باعث میشه که آدم فقط زیبایی ها رو ببینه . زن دایی هم سرش را تکان داد و گفت : دقیقا .لبخندی به رویش زدم و بعد از مکث کوتاهی پرسیدم : آیا مادر من هم کسی را دوست داشت . منظورم اینه که آیا کسی بود که مادرم عاشقش باشه ؟چهره ی زن دایی حالت متفکری به خود گرفت بعد شانه هایش را بالا کشید و سرش را به نشانه منفی تکان داد : نه .من که یادم نمیاد ... یعنی اگه کسی بود الهام حتما به من می گفت . ما هیچ وقت چیزی رو از هم مخفی نکردیم.با لحن مؤکد اما مایوسانه ای گفتم : شما مطمئنید ؟زن دایی خیره و نامطمئن نگاهم کرد انگار اصرار من باعث تردیدش شده بود اما ظاهرا این تردید فقط برای چند ثانیه بود چرا که زن دایی با اطمینان خاطر سرش را تکان داد و گفت : مطمئنم . الهام همه چیزشو به من می گفت اگه کسی تو زندگی اش بود من می فهمیدم .آهی کشیدم و گفتم : پس اون مردی که هر روز برای مادر گل مریم می آورده کی بوده ؟زن دایی به وضوح از شنیدن این سوال من جا خورد ناباورانه نگاهم کرد و با لحن متعجبی پرسید :تو اینو از کجا می دونی ؟از سوالش و از لحن بیانش پیدا بود که چیزی در این رابطه می دانست بنابراین با هیجان و امیدواری بیشتری جواب دادم : از تو کتاب مادر .وقتی حالت نگاه زن دایی را دیدم فهمیدم که باید توضیح بیشتری بدهم برای همین نفس عمیقی کشیدم و کمی روی مبل جا به جا شدم : مامی تو کتابش نوشته بود من جمله ها رو توی یک کاغذ نوشتم اون الان توی اتاقمه.زن دایی کنجکاو و علاقمند به نظر می رسید با این حال با لحن مرددی پرسید :دقیقا چی نوشته بود ؟شانه هایم را بالا کشیدم و گفتم : مثلا نوشته بود باز گل مریم آورده . چقدر شعر عاشقانه می داند.زن دایی لبخندی به لب زد و سرش را پائین انداخت صدایش را شنیدم که آرام زیر لب زمزمه می کرد : خدای من ... خیلی از اون روزا گذشته .مشتاقانه پرسیدم : اون مرد کی بود زن دایی ؟زن دایی با همان لبخند سرش را بالا گرفت و نگاه پر مهر و آرامش را به صورت من دوخت بی صبرانه منتظر شنیدن جوابش بودم که گفت : مادرت عاشق اون نبود . اون بود که عاشق مادرت شد .خیره در چشمان زن دایی پرسیدم : اون کی بود ؟زن دایی نفس عمیقی کشید و گفت : آقای زمانی ... آقا حسام . معلم درس فرانسمون بود . ما تو مدرسه زبان فرانسه نداشتیم اما الهام با معلم خصوصی کار می کرد منم تو کلاساش شرکت می کردم.- اون چه جوری بود ؟زن دایی سوالی را که پرسیده بودم زیر لب تکرار کرد : اون چه جوری بود ؟و بعد جواب داد : خوب معمولی. یه آدم معمولی بود .وقتی علاقمندی را در نگاه من دید با خنده سرش را تکان داد و گفت : اما انصافا بچه بدی نبود . مترجم زبان فرانسه بود تو سفارت به صورت پاره وقت کارای ترجمه می کرد . همیشه یه کت خوش دوخت قهوه ای رنگ ِ چهارخونه می پوشید همیشه مرتب و اتو کشیده بود . از تمیزی برق می زد . تو حرکات و رفتارش یه جور ظرافت زنانه بود که بهش میومد خیلی خوشگل نبود اما در عوض با نمک و جذاب بود ... بازم بگم ؟با خنده سرم را تکان دادم و گفتم : حالا واقعا این مرد با نمک و جذاب عاشق مادر بود ؟زن دایی سرش را تکان داد و گفت : این طور به نظر می رسید هر چند اون به قدری خجالتی و سر به زیر بود که اصلا ازش انتظار نمی رفت . وقتی الهام برام گفت که چه اتفاقی افتاده نزدیک بود از تعجب شاخ در بیارم .پرسیدم : مگه چه اتفاقی افتاده بود ؟زن دایی جواب داد : من سرمای بدی خورده بودم مجبور شدم یه هفته خونه بمونم . سه جلسه از کلاس درس فرانسه عقب افتادم وقتی برگشتم الهام برام گفت که آقا معلم براش گل مریم آورده . اون وقت بود که من از تعجب دهنم باز موند .مشتاقانه پرسیدم : حالا چرا تعجب ؟زن دایی نگاهم کرد و گفت : به چند دلیل . اول اینکه ما همیشه فکر می کردیم اون زن داره . حتی گاهی که حوصله زبان فرانسه رو نداشتیم من دعا میکردم که آقای زمانی با زنش دعواش بشه و زنش مجبورش کنه رخت چرکا رو بشوره تا ما بتونیم تو غیاب اون یه نفسی بکشیم . از طرف دیگه همون طور که قبلا گفتم اون به قدری سر به زیر و خجالتی بود که ما اصلا فکر نمی کردیم اهل این جور رمانتیک بازیا باشه .لبخند به لب پرسیدم : بعدش چی شد ؟- بعدش ؟ هیچی دیگه . از اون روز به بعد این آقا معلم بود که هر روز دعا ، دعا می کرد که من باز سرما بخورم . سر کلاس نرم تا اون بتونه واسه الهام خانم گل مریم ببره .از حرفش به خنده افتادم و گفتم : واقعا ؟زن دایی هم خندید و سرش را به نشانه مثبت تکان داد : باور کن .بعد با یک دلخوری ساختگی آهی کشید و گفت ،:نه آخه می دونی یه چیز دیگه هم بود . ما سه جلسه در هفته با آقای زمانی کلاس داشتیم که من یک جلسه اش رو به خاطر تداخل با برنامه مدرسه ام همیشه غایب بودم اون وقت گلا دقیقا همون روزی به دست مادرت می رسید که من نبودم . این مسئله کفر منو در آورده بود حرص می خوردم و پشت سر آقای زمانی غر می زدم آخرشم نتونستم طاقت بیارم یه روز قید مدرسه رو زدم و رفتم که مچ آقای زمانی رو بگیرم.بیچاره تا پاشو از در گذاشت تو و چشمش به من افتاد رنگ به رنگ شد شاخه گل مریم دستش بود یه نگاهی بهش انداختم که یعنی اِ زرنگی ، من از تو زرنگترم.بعدم گفتم : آقا اجازه خانممون نیومد تعطیلمون کردن منم اومدم که لااقل از این کلاس استفاده کنم . عقب نمونم. الهام زیر چشمی نگام کرد و لبخند زد منم براش چشمک زدم ضد حالی بود خلاصه.آقای زمانی بیچاره تا آخر کلاس دپرس بود گل و که به الهام نداد هیچ ، این قدر این دست ، اون دستش کرد و چلوندش که طفلک له و لورده شد . بعدم که داشت می رفت با خودش بردش . اما این که ضد حال نبود ، ضد حال کاری بود که اون با من کرد .خندیدم و مشتاقانه پرسیدم : مگه چی کار کرد ؟زن دایی جواب داد : اون روزی که من با بدجنسی به خاطر حضورم تو کلاس ، آقای زمانی رو غافلگیر کردم در واقع آخرین یکشنبه ای بود که من طبق برنامه نمی تونستم تو کلاس زبان فرانسه شرکت کنم چون روزای آخر مدرسه بود و من از هفته بعدش تو هر سه جلسه کلاس می تونستم حضور داشته باشم پس بنابراین آقای زمانی می بایست فکر دیگه ای می کرد و البته خیلی زود راه حل مسئله رو پیدا کرد .تو جلسه ی بعدی کلاس به ما گفت که آخرین جلسه ی کلاس توی اون هفته به خاطر جلسه ی کاری که اون تو سفارت خونه داره تشکیل نمی شه کلی تکلیف بهمون داد و گفت که چون پنج شنبه کلاس تعطیله برای یک شنبه ی هفته بعد آماده اش کنین . اتفاقا پنج شنبه ی اون هفته ما عروسی دعوت بودیم و من کلی به خاطر این تعطیلی از غیب رسیده بشکن زدم و ذوق کردم. اما چه می دونستم که اینا همه اش نقشه است . دقیقا همون ساعتی که من داشتم خوش و خرم تو عروسی نوه ی نمی دونم چیه ی مادرم قر می ریختم ، آقا معلم داشت از الهام خانم خواستگاری می کرد .
شگفت زده و متعجب نگاهش می کردم که گفت: خوب آره . منم شوک زده شدم. حسابی کفرم در اومد اون قدر که دلم می خواست مثل تو کارتونا ، کلامو بندازم زمین و اونقدر روش بالا ، پائین بپرم که سقفش مثل فنر قیژی بزنه بالا .از حرفش به خنده افتادم و گفتم : واقعا اون پنج شنبه از مادرم خواستگاری کرد ؟! اما... چطوری ؟زن دایی نفس عمیقی کشید و گفت :خیلی ساده . منو با یه نقشه تقریبا حساب شده فرستاد دنبال نخود سیاه و اون وقت کلاس بدون حضور من تشکیل شد . البته کلاس که چه عرض کنم جلسه ی محرمانه ی خواستگاری.- شما از کجا فهمیدین ؟- خوب معلومه الهام بهم گفت . خیلی هم نگران بود . گفت که به زمانی گفته نه . اما اون ازش خواسته که در موردش بیشتر فکر کنه .یاد یکی از جمله های مادر افتادم : " عاقبت حرف دلش را زد نمی دانم چرا هیچ حسی نسبت به او ندارم . "پرسیدم : مادرم دوستش نداشت ؟زن دایی سری تکان داد و گفت : من بابت این موضوع خیلی سر به سرش می ذاشتم اما هر چقدر این موضوع جدی تر می شد نگرانی الهام بیشتر می شد خیلی می ترسید که پدرش ، یعنی آقا جون از جریان بویی ببره . آقا جون نسبت به الهام سختگیری می کرد . خشک و تعصبی بود اون قدر که الهام واقعا ترسو شده بود . هر کاری می کرد تا آقا جونو از خودش راضی نگه داره برای همین بازم به زمانی گفت نه . اما آقای زمانی بیچاره تو یه عشق یه طرفه دست و پا می زد از هر راهی وارد می شد که دل الهامو به دست بیاره . هر جلسه به ما یه متن چاپی می داد که ترجمه اش کنیم بعدم اونا رو می برد خونه و مثل دیکته تصحیحشون می کرد .هر بار وقتی ورقه هامون رو برمی گردوند ، مال الهام یه شعر عاشقونه زیرش نوشته بود همیشه این شعرو می نوشت .:به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم بیا کز چشم بیمارت هزاران درد برچینمگاهی ام چند بیت می نوشت اما این یکی همیشه بود .زن دایی آهی کشید و سکوت کرد و من آرام و نجواگونه زیر لب زمزمه کردم : به مژگان سیه کردی هزاران رخنه در دینم.می توانستم آقای زمانی را تجسم کنم مرد جوانی با یک کت خوش دوخت قهوه ای رنگ چهارخانه . به یاد شاخه های رز و اشعار عاشقانه ی سهراب افتادم . چه شباهت عجیبی . انگار که یک حادثه در دو زمان متفاوت تکرار می شد . اما آیا سهراب ، همان قدر که آقای زمانی عاشق مادر من بود به من علاقه داشت ؟با این فکر گوشه لبم را به دندان گزیدم اصلا دلم نمی خواست در آن لحظه با فکر کردن به این موضوع بار دیگر آرامشم را بهم بریزم بعدا در موردش فکر می کردم . بعد نگاهم را بالا گرفتم و برای فرار از سماجت سوالی که در مغزم می چرخید پرسیدم : خوب ؟ ... بعدش چی ؟زن دایی لبخندی زد و گفت : هیچی دیگه تموم اون تابستون به همین وضع گذشت هفته ای سه بار کلاس تشکیل می شد و آقای زمانی هنوز امید داشت که که الهام به عشق اون جواب مثبت بده . هر روز گل مریم . هر روز شعر عاشقونه . اونقدر گفت و گفت تا آخرش الهامو راضیش کرد .با لحن متعجبی پرسیدم : مامان قبولش کرد ؟! ولی آخه اون که ...زن دایی سرش را تکان داد و گفت: آره عاشقش نبود . اما شاید یه جورایی بهش عادت کرده بود حتی منم بهش عادت کرده بودم وقتی که رفت هر دومون دلتنگش شدیم . اما بعد زندگی به روال عادی خودش برگشت .یکی دیگر از جمله های مادر در ذهنم درخشید : " چه دنیای مسخره ای . روزهاست که نگاهم در جستجوی نگاه او به هر سو می دود آخرین شاخه مریم هم لای کتابم خشکید می دانم که دیگر هرگز نخواهد آمد . "حالا دیگر همه چیز برایم روشن شده بود فقط یک سوال دیگر مانده بود که باید می پرسیدم : اون چرا رفت ؟و زن دایی جواب داد : الهام بهش گفت که باید اونو از پدرش خواستگاری کنه . بهش گفت اگه بتونی رضایت پدرمو بگیری من حرفی ندارم . آقای زمانی ام گفت که حتما این کارو می کنه و ما بعد از اون دیگه آقای زمانی رو ندیدیم کلاس زبان فرانسه تعطیل شد . بعدم آقا جون الهامو فرستاد فرانسه . همه از این تصمیم آقا جون شوک زده شدیم تصمیم عجیب و دور از انتظاری بود اما من حدس می زدم به جریان آقای زمانی مربوط باشه.من و الهام هرگز نفهمیدیم که بین آقای زمانی و آقا جون چی گذشت اما هر چی که بود آقای زمانی رو از میدون فراری داد .آرام زیر لب زمزمه کردم : پس این طوری بود .و زن دایی جواب داد : آره عزیزم این طوری بود . دو سال بعد الهام تو فرانسه با پدرت آشنا شد و فکر می کنم اونجا بود که عشق واقعی رو تو قلب خودش احساس کرد .سرم را به نشانه تایید تکان دادم و گفتم :و به خاطرش جنگید .زن دایی لبخند کمرنگی به لب زد و سرش را تکان داد : و به خاطرش جنگید.برای لحظاتی هر دو ساکت بودیم نگاه زن دایی پائین بود با انگشتر روی دستش بازی می کرد حالت چهره اش متفکر و محزون به نظر می رسید لب هایم را با زبان خیس کردم و گفتم : چرا براش نامه ننوشتید ؟زن دایی نگاهم کرد و من ادامه دادم : شما دوست صمیمی اون بودید . اما شما هم مثل بقیه ...زن دایی میان حرفم دوید و گفت : نه رُز نه! من براش نامه نوشتم . تا زمانی که فرانسه بودن سه بار براشون نامه نوشتم غیر از کامران هیچ کس از کاری که می کردم خبر نداشت . اما وقتی که رفتن امریکا دیگه آدرسی ازشون نداشتم نامه ی چهارمی که به آدرسشون تو پاریس فرستادم برگشت خورد و من هنوز دارمش .بعد نگاهش را پائین گرفت و با لحن گرفته ای ادامه داد : زمانی که پدرت آخرین نامه رو فرستاد فهمیدیم که اونا امریکا بودن نه تو فرانسه .لحظاتی بعد صدای زنگ تلفن سکوتی را که بینمان ایجاد شده بود شکست زن دایی همین طور که برای جواب دادن به تلفن می رفت لبخند به لب دستی به موهایش کشید و گفت : اون قدر حرف زدیم که قهوه مونم سرد شد .گوشی تلفن را برداشت اما قبل از اینکه جواب دهد دستش را روی دهنی آن گذاشت و خطاب به من ادامه داد : لااقل یه کمی از کیکت بخور عزیزم .سرم را به نشانه ی موافقت تکان دادم و به رویش لبخند زدم زمانی که برای برداشتن بشقاب کیکم از روی میز به جلو خم شدم قطره ای خون پشت دستم چکید . لحظه ای گیج و متعجب ، بی حرکت به قطره خون روی دستم نگاه کردم . صدای زن دایی را شنیدم که گفت :رز عزیزم ، صهباست . با تو کار داره .به عقب که برگشتم و سرم را بالا گرفتم چند قطره ی دیگر پشت سر هم روی لباسم چکید برای لحظه ای کوتاه نگاهم با نگاه زن دایی تلاقی کرد و بعد دستم سریع و بی اراده به سمت دماغم کشیده شد . وقتی گرمای خون را به روی انگشتانم حس کردم دستپاچه از جایم بلند شدم و زیر لب نالیدم : اوه . خدای من !بعد از آن صدای نگران و سراسیمه زن دایی آخرین چیزی بود که شنیدم : چی شد عزیزم ؟ ... رز! باز همان سرگیجه . مقابل چشمانم سیاه شد و من سست و بی حال به پائین کشیده شدم روی مبل افتادم و پلک هایم روی هم افتاد . اما این حالت بی خبری اغماگونه چند لحظه بیشتر طول نکشید چشم که باز کردم سامان مقابل پاهایم روی زمین زانو زده بود نگاهم از چهره ی نگران او به صورت رنگ پریده ی زن دایی چرخید او هم سمت دیگرم پائین مبل زانو زده بود با دیدن نگاه بی حالم رو به سامان کرد و با لحن شتابزده ای گفت :- بدو سامان . زنگ بزن به دکتر جواهری.سعی کردم بدنم را از پشتی مبل جدا کنم. سامان با عجله از جا بلند شد و به سمت تلفن دوید . زن دایی با دیدن تلاشم برای بلند شدن دستم را در بین انگشتانش فشرد و به رویم لبخند زد سعی داشت آرامم کند اما لبخندش عصبی و نگران بود . چیزی نیست عزیزم . الان دکتر جواهری میاد.نگاهم به سمت سامان چرخید همین طورکه شماره می گرفت آرام ، آرام به سمت ما می آمد گوشی را به روی گوشش گذاشته و سرش را بالا گرفت برای لحظه ای نگاهش در نگاهم گره خورد یک نگاه طولانی و عمیق و بعد جهت نگاهش را تغییر داد اضطراب و دستپاچگی در رفتار او هم پیدا بود . آشفته و عصبی گوشی تلفن را پائین گرفت و دکمه ی قطع ارتباط را فشرد: اَه ... اینم که اشغال می زنه .و بعد بار دیگر شروع به گرفتن شماره کرد . زن دایی نگاه نگرانش را از او گرفت و با دستمال کاغذی خون بالای لبم را پاک کرد با بی حالی سرم را از روی پشتی مبل جدا کردم و دستمال را از دست زن دایی گرفتم سامان باز گوشی تلفن را پائین گرفت و غر زد : معلوم نیست این همه وقت داره با کی حرف می زنه .بعد نگاه دیگری به سمت ما انداخت و با چند گام بلند خودش را به ما رساند بار دیگر پائین مبل زانو زد و نگاه دقیقی به صورتم انداخت : حالش چطوره ؟قبل از اینکه زن دایی فرصت جواب دادن پیدا کنه گفتم : من خوبم . فقط یه کم سستم . الان ... الان بهتر میشم .سامان پرسید : چی شد که این طوری شد ؟زن دایی جواب داد : نمی دونم . یه دفعه این طور شد .و بعد با لحن نگرانی ادامه داد : یه دفعه دیگه شماره بگیر . ببین جواب می ده .خودم را کمی روی مبل بالا کشیدم و گفتم : فکر نمی کنم لازم باشه . من حالم خوبه ... الان خیلی بهترم .سامان بی توجه به حرف من باز شماره گرفت و لحظاتی بعد عصبانی تر از قبل گوشی را محکم کف دستش کوبید .- لعنتی اشغاله .حالم نسبت به دقایق قبل بهتر شده بود و واقعا نیازی به خبر کردن دکتر نمی دیدم سعی کردم خودم را جمع و جور کنم با لحن آرام و مطمئنی گفتم : من که گفتم حالم خوبه . نیازی نیست دکتر خبر کنی.سامان همین طور که شماره می گرفت نگاه سریعی به صورت من انداخت و بالحن خشنی بر سرم توپید:- اگه تو حالت خوبه پس لابد چشمای من ایراد داره . بذار بیاد چشمای منو معاینه کنه .از لحن تند صحبتش جا خوردم چقدر دل نازک شده بودم بغض ناخواسته راه گلویم را فشرد و من دلگیرانه از او رو برگرداندم . زن دایی به سامان چشم غره رفت و بعد با ملایمت دست من را فشرد : ناراحت نشو عزیزم . نگرانت شده .دستم را از دست زن دایی بیرون کشیدم و گفتم : معذرت می خوام . باید برم دستشویی .
زن دایی سرش را به نشانه موافقت تکان داد و بی معطلی زیر بازویم را گرفت . به کمک او به دستشویی رفتیم و من دست و صورتم را شستم . وقتی بار دیگر به سالن برگشتم سامان هنوز همان طور گوشی تلفن به دست لب میز نشسته بود با دیدنمان ایستاد و گفت : دکتر جواهری تهران نیست . باهاش صحبت کردم نمی تونه بیاد.وقتی سکوت ما را دید ادامه داد : آماده شید میریم بیمارستان .سرم را به نشانه منفی تکان دادم و با لحن قاطعی گفتم :من حالم خوبه .سامان درمانده نگاهم کرد و من ادامه دادم: اما مانع دکتر رفتن تو نمی شم اگه واقعا فکر می کنی که چشمات ایراد داره. خوب برو .زن دایی از شنیدن حرفم به خنده افتاد با دست ضربه آرامی پشتم زد و گفت : خیلی خوب دکتر نمی ریم . اما تو باید استراحت کنی . بیا . می برمت تو اتاق خودم .سامان هنوز وسط سالن ایستاده بود که ما از کنارش گذشتیم و به اتاق زن دایی رفتیم .******نمی دانم کی خوابم برد . اما چشم که باز کردم از دیدن پدر بزرگ در کنار تختم جا خوردم روی یک صندلی کنار تختم نشسته بود و با هر دو دست سر عصایش را می فشرد نگاه مستقیم و عمیق اش درست روی صورتم ثابت شده بود چند لحظه طول کشید تا فرمان حرکت کردن از مغزم به دست و پایم رسید با عجله بلند شدم و سر جایم نشستم.- سلام .پدر بزرگ با تکان دادن سر جواب سلامم را داد و من در زیر نگاه خیره او معذب دسته ای از موهایم را پشت گوش زدم خوشبختانه در آن لحظه آن قدر از حضور غیر منتظره ی پدر بزرگ در اتاق غافلگیر شده بودم که جریان موهای رنگ شده ام به طور کل از خاطرم رفته بود . بعد از لحظاتی سکوت ، عاقبت لب های پدر بزرگ تکان خورد و پرسید : حالت چطوره ؟ و من بدون فکر و سریع جواب دادم : خوبم ... شما حالتون چطوره پدر بزرگ ؟پدر بزرگ لحظه ای شگفت زده نگاهم کرد بعد زیر لب لبخند کمرنگی به لب زد و جهت نگاهش را تغییر داد .و من باز بدون فکر کردن به دلیلش ،در دل نالیدم : " وای . خراب کردی رز . "صدای پدر بزرگ نگاهم را به سمت خود کشاند : بالاخره منو پدر بزرگ صدا زدی ... اونم حالا که می دونی من پدر بزرگت نیستم .نگاهم را پائین انداختم و زیر لب زمزمه کردم : متاسفم .پدر بزرگ نفس عمیقی کشید و گفت : متاسف چرا ؟ ... از این بابت باید خوشحال بود .مکثی کرد و ادامه داد : خوشحالم که تصمیم گرفتی بمونی.متعجب نگاهش کردم از ذهنم گذشت : "اما من که هنوز تصمیمی نگرفتم. "- به توران گفتم وسایلتو جمع کنه . فردا میریم ویلا . اونجا برای استراحت کردن مناسبتره ... در ضمن در اولین فرصت دکتر جواهری باید تو رو ببینه.نمی دانستم باید حرفی بزنم یا نه . گیج و سردرگم نگاهش می کردم که در اتاق باز شد و زن دایی لبخند به لب از لای در به داخل سرک کشید : دخترمون بیداره ؟لبخند خجولانه ای به لب زدم و زن دایی مهربانانه ادامه داد : می خوای شامتو بیارم تو اتاق ؟سرم را بالا انداختم و با لحن شرم آلودی گفتم : نه زن دایی جان شما زحمت نکشید من حالم خوبه . اگه اجازه بدید شام را پیش بقیه می خورم .زن دایی با خوشرویی جواب داد : اجازه ما هم دست شماست خانم . چرا که نه . خوشحال می شیم .بعد رو به پدر بزرگ ادامه داد : پس آقا جون شمام تشریف بیارید .پدر بزرگ سرش را به نشانه موافقت تکان داد . زن دایی هم لبخند دیگری به لب زد و از اتاق خارج شد بعد از رفتن او ، پدر بزرگ نفس عمیقی کشید و گفت : خوب دختر جون . اگه می خوای به موقع به شام برسی لازمه که یه کم کمکم کنی من بدجوری به این صندلی چسبیدم .لبخند کمرنگی به لب زدم و برای کمک کردن به او آرام و با احتیاط خودم را از تخت پائین کشیدم می ترسیدم که باز دچار سرگیجه شوم اما خوشبختانه از سرگیجه خبری نبود نفسی به آسودگی کشیدم و به سمت پدر بزرگ رفتم او دستش را بالا گرفت و من زیر بازویش را گرفتم به کمک من و با تکیه بر عصایش از روی صندلی بلند شد . سرم را که بالا گرفتم نگاهم در نگاه خیره پدر بزرگ گره خورد نگاهش برقی داشت که من را بی اختیار به یاد ساقی انداخت و تازه آن موقع بود که من موهایم را به خاطر آوردم وحشتزده نگاهم را پائین گرفتم دست و پایم را گم کرده بودم معنای نگاهش را می فهمیدم من با این کارم ، ناخواسته یک بار دیگر عشق را در وجود او زنده کرده بودم. صدای پدر بزرگ را شنیدم که گفت :- باید ازت ممنون باشم .نپرسیدم چرا . چون خودم دلیلش را می دانستم . از اینکه با آن بی فکری و کار ناشیانه ام باعث ایجاد دردسر نشده بودم در دل خدا را شکر کردم و در سکوت پدر بزرگ را تا داخل سالن همراهی نمودم . دایی ها مثل بقیه اعضای خانواده حسابی از قیافه جدیدم تعریف و تمجید کردند اما سهراب مثل همیشه ساکت بود و هیچ اظهار نظری نکرد . با این حال من سر میز شام یکی دو بار او را که در سکوت نگاهم می کرد با نگاه به موقع ام غافلگیر کردم .بعد از صرف شام پدر بزرگ در مورد سفر به شمال و اقامت چند روزه مان در ویلا صحبت کرد که با استقبال گرم و پر شور همه مواجه شد . به خاطر استفاده بهینه تر از تعطیلی روز جمعه ، قرار براین شد که صبح زود ، قبل از روشن شدن هوا به سمت شمال حرکت کنیم . به همین خاطر آن شب زودتر از شب های دیگر برای خوابیدن از هم جدا شدیم . خانواده ی دایی کامران برای بدرقه ما تا پشت در آمده بودند صهبا هیجان زده میگفت که صبح زود به موبایل تک تکمان زنگ خواهد زد تا بیدارمان کند مثل همیشه شلوغ و پر سر و صدا بود .از ساختمان که خارج شديم نگاهش به آسمان بالاي سرم انداختم.شب آرام و نسبتا سردي بود.به خاطر اختلاف دماي داخل و بيرون خانه ناگهان احساس لرز کردم و بازوهايم را محکم در بغل گرفتم.لباس کمي پوشيده بودم و يادم افتاد که بعد از ظهر زماني که از آرايشگاه به خانه برگشتم کاپشنم را درماشين جا گذاشتم.در همين فکر بودم که صداي سامان حواس پرتم را متوجه خود کرد:سردته؟نگاهش کردم و گفتم:نه خوبه.الان به دماي بيرون عادت مي کنم.سامان بي توجه به حرف من نگاهش سرزنش آميزي به من انداخت و گفت:صبر کن الان کاپشنم و برات ميارم. براي رفتن به داخل ساختمان به سمت در چرخيده بود که سهراب گامي به جلو برداشت و در حالي که کاپشن اش را از تن در مي آورد گفت:نميخواد بري...بگير همينو بهش بده.سامان لحظه اي مردد نگاهش کرد بعد بار ديگر به سمت من برگشت و براي شنيدن جوابم منتظر ماند از اينکه سهراب توجه نشان داده بود کمي هول شده بودم سرم را تکان دادم و گفتم:ممنونم سهراب...تو خودت لازمش داري . سهراب لبخند محوي به لب زد و در حالي که با تکان دادن سر من را تشويق به گرفتن مي کرد زير لب جواب داد:بگير.لازمش ندارم.زن دايي در تأييد حرف او سري تکان داد و گفت:بگيرش عزيزم.سهراب که جايي نميره.الان ميره تو...تو بيروني سردت ميشه.سهراب کاپشن اش را جلوتر گرفت و من ناچار آن را از دستش گرفتم و زير لب تشکر کردم.زماني که سرم را بالا گرفتم سامان ديگر آنجا نبود.درمانده و آشفته حال کاپشن را درميان انگشتانم فشردم.ناراحتي و بي توجهي سامان را نمي توانستم تحمل کنم تصميم گرفتم در اولين فرصت با او در اين رابطه صحبت کنم.با فکري مشغول کاپشن را روي شانه هايم انداختم و بدون اينکه دست در آستين هايش کنم آن را دور خودم پيچيدم.از خانواده دايي کامران خداحافظي کرديم و بعد از گفتن شب به خير هر کدام به سمت ساختمان خودمان حرکت کرديم به خانه که رسيديم به پدربزرگ هم شب به خير گفتم و يک راست به اتاقم رفتم.حال عوض کردن لباس هايم را نداشتم همان طور روي تخت دراز کشيدم و دست هايم را زير سرم قلاب کردم.آن قدر سوژه براي فکر کردن در ذهنم داشتم که ديگر جايي براي خواب باقي نمانده بود.سهراب را دوست داشتم.سامان برايم عزيز بود.پدربزرگ مثل يک ابهام بزرگ ،ذهنم را به خود مشغول کرده بود.نمي توانستم در موردش يک تصميم درست و قاطع بگيرم.آيا واقعا مي خواستم که براي هميشه با آنها بمانم؟آيا اينجا همان جايي بود که باقي زندگيم مي بايست در آن شکل مي گرفت؟وقتي خوب فکر مي کردم مي ديدم که از آن بدبيني اوليه نسبت به ايران و خانواده مادري ام داشتم چيز زيادي در دلم باقي نمانده.حالا ديگر دلبستگي هايي در اينجا داشتم.دلبستگي هايي که هر کدام به شکلي پاي رفتنم را سست مي کرد.ميل به ماندن درست مثل ريشه هاي يک نهال نوپا هر لحظه بيشتر از قبل در قلبم ريشه مي دواند و من آماده بودم که با دل کندن از يک دنيا خاطره از سرزميني که در آن بزرگ شده بودم دست در دست سرنوشتي بسپارم که خودم انتخابش کرده بودم.ايران انتخاب من بود و عشق بهانه دوست داشتني اين انتخاب محسوب مي شد حالا اين جمله مادر برايم معنا مي گرفت که هميشه مي گفت:موطن آدمي را بر هيچ نقشه نشاني نيست.موطن آدمي تنها در قلب کساني است که دوستش دارند.و من حالا در قلبم چيزهاي زيادي براي دوست داشتن داشتم.از زماني که داستان عشق صميمانه ساقي و پدربزرگ را شنيده بودم ناآرامي قلبم بيشتر شده بود با يک حس همزاد پنداري قوي ساقي را در وجود خودم زنده مي ديدم.دلم مي خواست مثل او هم عاشق باشم و هم معشوق.اين تمنا جاذبه اي لطيف داشت و من هر لحظه بيشتر برايش تشنه مي شدم.باز فکر ساقي ذهنم را انباشت و يادآوري عشقش دلم را هوايي کرد شوريده و ناآرام روي تخت غلتيدم و نگاهم را از پنجره به سياهي شب دوختم.چيزي آن بيرون،روحم را براي خود مي خواست.صدايم مي زد و من احساسش مي کردم.دست دراز کردم و کليد آباژور کنار تخت را فشردم در زير نور سرخ رنگش نگاهی به صفحه ساعتم انداختم چند دقيقه از دوازده گذشته بود بيشتر از يک ساعت مي شد که من روي تختم از اين دنده به آن دنده غلت مي زدم کلافه و بيحال سرجايم نشستم و نگاهي به اطرافم انداختم.براي بيشتر فکر کردن به تصميمي که ناگهان به ذهنم رسيد خيلي به خودم فرصت ندادم در يک حرکت سريع کاپشن سهراب را از روي صندلي کنار تخت برداشتم و براي رفتن به باغ از اتاق بيرون زدم.کاپشن را روي شانه هايم انداختم و آرام،بدون هيچ سرو صدايي از ساختمان بيرون زدم.رديف چراغ هاي فانوسي شکل باغ تماما روشن بود.شب آرام و پرستاره اي بود و باغ خالي از هر جنبش و صدايي،عميق و خيالي به نظر مي رسيد.کاپشن را محکم تر از قبل به خودم پيچيدم و آرام آرام شروع به قدم زدن کردم.دقيقا به همان سمتي مي رفتم که احساسات درونم هدايتم مي کرد.جايي که مي توانستم از آنجا پنجره اتاقم را ببينم.با ديدن نيمکت زير درخت،حرارتي گرم در رگ هايم دويد.
هيجان زده از حرکت ايستادم و لحظه اي بي حرکت نگاهش کردم.بعد يکبار ديگر با شوقي غريب از جا کنده شدم و به سمتش رفتم.لحظه اي بعد درست مقابلش بودم به سمت ساختمان چرخيدم پنجره اتاقم از آن نقطه کاملا مشخص بود.نور سرخ رنگ آباژوري که روشن کرده بودم فضاي خالي پشت پنجره را شفق رنگ ساخته بود.اينجا همان جايي بود که پدربزرگ ساعتها براي ديدن ساقي،شيدا و شوريده حال منتظر مي نشست .اينجا همان جايگاهي بود که نگاه هاي عاشق درهم تلاقي ميکرد.دل ها عاشقانه و پرحرارت مي تپيد و سرها روي سينه ها آرام مي گرفت.از اينکه آنجا بودم حس غريبي تمام وجودم را احاطه کرده بود.هيجاني دلنشين و رخوتناک که گرمم مي کرد.آرام،آرام دور خودم چرخيدم و با نگاه مشتاق و علاقه مندم آنجا را از نظر گذراندم گذشته پدربزرگ مدام در ذهنم مرور مي شد.همه چيز برايم زنده و قابل لمس بود از تجسم شورانگيز آن عشق من هم خودم را عاشق تر حس مي کردم.من همان ساقي بودم اما اين قصه عاشقانه براي تکرار شدن هنوز يک بهزاد دلباخته کم داشت.ساقي و مطرب و مي جمله مهياست ولي عيش بي يار مهيا نشود،يار کجاست؟اين فکر باعث شد کمي از آن هيجان و التهاب اوليه در وجودم فروکش کند حقيقتي بود که نمي شد آن را ناديده گرفت عشق سهراب به من در مقايسه با عشقي که پدربزرگ نسبت به ساقي داشت درست مثل قطره اي در کنار دريا بود.از رسيدن به اين باور آهي کشيدم و مأيوسانه در دلم ناليدم:>>اصلا اگه عشقي وجود داشته باشه.<<رفتار سهراب قابل پيش بيني نبود گاهي سرد و بي توجه مي شد و گاهي محبتش گل مي کرد.آن شاخه هاي رز و شعرهاي عاشقانه،لااقل مي توانست شروعي براي يک عشق باشد اما براي مطمئن شدن تنها يک راه مطمئن وجود داشت بايد صبر مي کردم و منتظر مي ماندم.با اين فکر سرم را داخل کاپشن کشيدم عطر آشنايي داشت يک ادکلن با رايحه اي خنک و خوشبو که سهراب هميشه از آن استفاده مي کرد.با نفسي عميق عطرش را به سينه کشيدم بعد هم دست هايم را در آستين هاي کاپشن فرو کردم و زيپش را بالا کشيدم کمي سردم شده بود.تصميم گرفتم آرام،آرام به اتاقم برگردم با اين فکر دست هايم را در جيب هاي کاپشن فشردم داخل يکي از جيب ها شيئي بود که توجه من را به خود جلب کرد با انگشتانم آن را لمس کردم انگار چيزي شبيه يکي گردنبند بود کنجکاو شدم آن را ببينم مشتم را از داخل جيب بيرون کشيدم.درست مثل هماني بود که سامان به من داده بود بي اختيار دستم را بالا گرفتم و در زير نور زرد رنگ چراغ وارسي اش کردم.زنجيرش بريده بود.کنجکاو شدم که داخل پلاک نگاهي بياندازم.آرام و با فشار ملايم نوک انگشت آن را گشودم از ديدن عکس هاي داخل پلاک جاخوردم نفسم داخل سينه حبس شد آنقدر نگاهم و تمام حواسم به روي آنچه مي ديدم متمرکز شده بود که نفس کشيدن را فراموش کرده بودم.حقيقتا انتظار ديدن آن منظره را نداشتم.در يک سمت پلاک عکس دختر جواني بود که از شدت زيبايي و طراوت مي درخشيد از ديدن جاذبه و کششي که در نگاهش بود جا خوردم همان لحظه حسي دروني به من نهيب زد:_>>پس مرجان اينه<<نگاهم براي مقايسه به سمت ديگر قاب کشيده شد آن طرف عکسي از من چسبانده شده بود گيج شده بودم از ذهنم گذشت:>>اين يعني چي؟<<به قدري ذهنم مشغول اين مسئله بود که اصلا متوجه اطرافم نبودم کسي متعجب و نامطمئن اسمم را صدا زد و من چنان از جا پریدم که گردنبند از دستم رها شد و روی زمین افتاد.نگاهم را از روی گردنبند بالا کشیدم و سهراب را دیدم که درست در چند قدمی ام ایستاده بود،دست هایم همان طور مقابل بدنم خشک شده بود خیره در سکوتی شوک زده نگاهش میکردم که گفت:معذرت می خوام...ترسوندمت؟هنوز مات و مبهوت با نگاهی گیج و نامطمئن نگاهش می کردم که قدمی به سمت من برداشت.آهنگ صدایش از گیجی اضطراب آلودی پر بود:اصلا تو اینجا چیکار می کنی؟این وقت شب...تو این سرما.مقابلم ایستاد.درست در یک قدمی ام.برای چند لحظه کوتاه در چشمانم نگریست بعد نگاهش را پایین انداخت و به گردنبندی که مقابل پاهایم روی زمین افتاده بود نگاه کرد .صورتم از شدت خجالت داغ شد گوشه لبم را به دندان گزیدم.انصافا در بدترین لحظه غافلگیرم کرده بود دست هایم سست شد و پایین افتاد.سهراب بدون اینکه دوباره نگاهم کند خم شد و گردنبند را از روی زمین برداشت.هنوز پلاک گردنبند باز بود و نگاه سنگین سهراب به روی آن ثابت مانده بود آشفته حال و عصبی در دلم نالیدم:لعنت به این شانس.منتظر نگاه سرد و سرزنش بارش بودم اما حالت چهره اش در آن لحظه مثل همیشه خونسرد و پرتکبر نبود او هم کمی دستپاچه و مضطرب به نظر می رسید.پلاک گردنبند را در مشت فشرد و دستش را در جیب پالتویش فرو کرد.شانه هایش را بالا کشید و گفت:دیشب تو باشگاه زنجیرش برید.کلا فراموشش کرده بودم.فقط برای اینکه حرفی زده باشم گفتم:چیز قشنگیه.سهراب نگاه سریعی به صورتم انداخت و با لحن نامطمئنی پرسید:چی؟نگاهم را به سمت جیب پالتویش چرخاندم و گفتم:اون گردنبند.سهراب لبخندی زد و سرش را به نشانه تأکید تکان داد:اونا دوتان...یکی اش دست سامانِ.اونارو پدربزرگم...پدر مادرم،وقتی خیلی بچه بودیم از ایتالیا برامون سوغات آورد.برای اینکه وقتی بزرگ شدیم...بدیم به همسرامون.حالا قلبم به تپش افتاده بود هیجان کم کم داشت دمای بدنم را بالا می برد سعی کردم به رویش لبخند بزنم اما چه تلاش بی حاصلی.همین طور خیره نگاهش می کردم که گفت:نگفتی اینوقت شب اینجا چه کار می کنی؟در زیر نگاه عمیق و نافذش به مِن مِن افتادم:من...خوب من اومده بودم قدم بزنم.سهراب با لحن متعجبی پرسید:این وقت شب؟!سرم را تکان دادم و گفتم:خوابم نمی برد فکر کردم شاید قدم زدن تو هوای آزاد...شانه ای بالا انداختم و پرسیدم:تو چی مرد شبگرد.تو محدوده خونه ما چه می کنی؟و در دلم ادامه دادم:نکنه مثل پدربزرگ عاشق شدی.سهراب خندید و ردیف دندان های مرتب اش را به نمایش گذاشت پوست برنزه زیبا و ترکیب چهره بی نقص اش در زیر آن نور کمرنگ،فوق العاده به نظر می رسید.شبیه مجسمه های یونان باستان.زیبا و ستودنی.با سر به سمت ساختمان خودشان اشاره کرد و گفت:قوطی قرصای آقا جون خونه ما جا مونده بود زنگ زد براش آوردم.با لحن مرددی پرسیدم:یعنی...الان داری برمیگردی؟سهراب نگاهی به سمت ساختمانشان انداخت بعد بار دیگر به سمت من برگشت و گفت:اگه تو بخوای تا جلوی در همراهی ات می کنم.لبخندی زدم و سرم را به نشانه موافقت تکان دادم او هم با اشاره دست من را دعوت به همراهی کرد .در سکوت با یک گام بلند در کنارش جای گرفتم و درحالی که به شدت سعی می کردم هیجان درونم را درکنترل بگیرم قدم هایم را با او هماهنگ ساختم لحظاتی در سکوت گذشت شاید هر دو منتظر بودیم که آن دیگری حرفی بزند و سکوتی را که بینمان پرده کشیده بود بشکند.حرف های زیادی داشتم که دلم می خواست می توانستم با او در میان بگذارم سوالهایی در ذهنم بود که فقط او جوابش را می دانست.حرف های زیادی برای گفتن داشتم اما لب هایم همچنان بسته مانده بود.نمی توانستم.هنوز از او و از عشقش مطمئن نبودم.عاقبت هم این سهراب بود که لب باز کرده و به آن سکوت سنگین خاتمه داد._بالاخره میخوای چه کار کنی؟سرم به جانبش چرخید نگاهش پایین بود و نیمرخ ش آرام و مطمئن به نظر می رسید پرسیدم:در چه موردی؟برگشت و نگاهم کرد نگاهش طوری بود که تمرکزم را به هم می زد هر بار نگاهم می کرد همین اتفاق می افتاد هول می شدم و دست و پایم را گم می کردم سرم را پایین انداختم و او زیر لب جواب داد:در مورد اینجا موندن...تصمیمت چیه؟بازوهایم را در بغل گرفتم و همراه با نفس عمیقی گفتم:نمیدونم.سهراب بعد از لحظاتی سکوت بار دیگر به حرف آمد و گفت:اینجا بمون رز.مطمئن باش پشیمون نمیشی.هیجان داشت قلبم را از جا می کند.دهانم خشک شده بود از گوشه چشم نگاهش کردم و گفتم:ولی زندگی من اونجاست.سهراب بلافاصله جواب داد:می تونی برای خودت یه زندگی تازه بسازی.فقط کافیه که بخوای.زیر لب زمزمه کردم:این خیلی هم ساده نیست.مقابل ساختمان رسیده بودیم سهراب روبه رویم ایستاد و گفت:نه رز.فقط کافیه که بخوای.سرم را بالا گرفتم و دسته ای از موهایم را پشت گوش زدم نگاهم در نگاه مستقیم اش گره خورد نگاهش ملتمس به نظر می رسید حالت نگاهش با همیشه فرق داشت خجولانه سعی کردم نگاهم را از نگاهش جدا کنم اما آن نگاه ،جادویی داشت که نمی گذاشت.عاقبت لبهایش تکان خورد و بالحن نجواگونه ای گفت:خواهش می کنم رز.به آدما فرصت نزدیک شدن بده.با هیجانی پرشور در دلم زمزمه کردم:>>اگه منظورت از آدما ،خودتی.تو به من نزدیکی .کاش اینو می فهمیدی.<<سرم را پایین انداختم.سهراب هم سکوت کرد اما لحظاتی بعد باز صدایش نگاهم را به سمت خود کشاند:بگیر.این مال تو.در زیر نگاه ناباور من،گردنبند را از جیبش بیرون کشید و آن را به سمت من گرفت نمی دانستم باید چه بگویم هیچ حرفی برای گفتن به ذهنم نمی رسید فقط مردد نگاهش می کردم که گفت:بگیرش رز.این به درد تو میخوره.با لحن متعجبی پرسیدم:چرا من؟!در حرکتی دور از انتظار دستم را گرفت و گرنبند را کف دستم گذاشت: برای اینکه تو از اون خوشت میاد.با لحن شتابزده ای گفتم:اما...سهراب با فشار ملایم دستش،انگشتانم را به روی گردنبند بست و گفت:خواهش می کنم رز.نگاهم را از نگاه خواهشمندش بریدم و به روی مشت بسته ام دوختم.سهراب اینبار تقریبا زیر لب زمزمه کرد:این...یه مدت پیش مرجان بوده.حالا.حالا دلم میخواد که پیش تو باشه.ناباورانه نگاهش کردم.این یعنی اینکه...آیا انتظارم داشت به نتیجه می رسید؟سهراب سرش را به نشانه خداحافظی تکان داد و زیر لب زمزمه کرد:شب به خیر.با حالتی مسخ شده،مات و مبهوت دور شدنش را تماشا کردم گردنبند را در مشتم فشردم و آن را به روی قلبم گذاشتم.هیجانی شیرین و لذت بخش قلبم را به تپش واداشته بود نفس عمیقی کشیدم و نگاهم را به سمت آسمان چرخاندم.ماه،بَدر کامل بود و از زیبایی می درخشید.در آن لحظه شاید تأثیر جاذبه مجنون کننده ماه بود یا شاید دلیل دیگری داشت اما هرچه که بود به من ثابت کرد که چقدر دوستش دارم و بیشتر از آن چقدر محتاج دوست داشته شدن از جانب اویم.من آن شب عشق سهراب را باور کردم و با رسیدن به این باور از یک احساس ناب و سبک سرمست شدم .
فصل نوزدهمشروع صبح فردا ، برای من یک شروع متفاوت بود با شب پر هیجان و خاطره انگیزی که پشت سر گذاشته بودم تصمیم برای ماندن قطعی تر شده بود دلم می خواست در اولین فرصت این خبر را به گوش اعضای خانواده ام ، خصوصا سهراب برسانم . صبح زود قبل از طلوع آفتاب ، سوار ماشین هایمان شدیم و برای یک مسافرت چند روزه به شمال ایران از خانه بیرون زدیم . دایی کامران ، زن دایی سمیرا و پدر بزرگ سوار یک ماشین و از همه جلوتر بودند بعد از آنها ماشین ما بود که من ، سهراب ، سامان ، صهبا و آرش سوارش بودیم و سهراب رانندگی می کرد . پشت سر ما هم ماشین دایی کاوه بود که زن دایی نسرین و آیدا همراهش بودند . هوا هنوز گرگ و میش بود که راه افتادیم همه ، هنوز خواب آلود به نظر می رسیدند صهبا کنارم نشسته بود و سرش را روی شانه ام تکیه داده بود . بغل دست او هم آرش بود که داخل صندلی فرو رفته و سرش را به لبه ی پنجره تکیه داده بود. سامان هم روی صندلی جلو کنار دست سهراب بود همه ساکت بودند سامان ضبط صوت ماشین را روشن کرد و لحظاتی بعد صدای موسیقی ملایمی فضای داخل ماشین را پر کرد چشمانم را به روی هم گذاشتم موسیقی ایرانی چقدر آرامش بخش و زیبا بود روحم را به دست واژه های آهنگین ترانه ای که در حال پخش بود سپردم و در آن محو شدم .دلم برات تنگ شده جونم می خوام ببینمت نمی تونمبین ما دیوارای سنگی فاصله یک عمر می دونمبغض ترانمو شکستم می خوام بگم عاشقت هستمتو عین ناباوری یک شب خالی گذاشتی هر دو دستمتو بودی تمام هستی و مستی و راستی و تمام قصه ی منتو بودی سنگ صبورم و نگاه دورم و لبهای بسته ی مننیمه شب ، از خواب پا می شم نیستی پیشم ، باز دیوونه میشم دوری تو ، تیشه زد به ریشه ام نیستی پیشم انگار کسی تکانم داد . از جا پریدم خوابم برده بود نگاه تارم روی صورت سامان ثابت ماند . داشت پتویی را روی شانه های من مرتب می کرد . با دیدن نگاهم خودش را عقب کشید و گفت: اِ . بیدار شدی ؟- رسیدیم ؟سامان آرنجش را روی سقف ماشین گذاشت و به در باز پشت سرش تکیه داد : نه بابا کو تا شمال . در بندیم فعلا .وقتی حالت نگاهم را دید ادامه داد : خودتو گیج نکن . دربند اسم مکان ِ . اسم همین جایی که الان هستیم ...دربند ، سربند ، درکه . صفا سیتی تهرونیاست . یه جورایی میشه گفت عشق آبادشون ِ .سری تکان دادم و گفتم :بقیه کجان ؟سامان نگاهم کرد و گفت : واسه صبحونه پیاده شدن . تو خواب بودی مامان نذاشت بیدارت کنیم . عمو کاوه از تو ماشینشون پتو داد .مکثی کرد و پرسید : پیاده نمی شی ؟سرم را به نشانه مثبت تکان دادم و گفتم : چرا . چرا . یک لحظه صبر کن .کلاهم را روی سرم مرتب کردم ، با عجله شالم را از روی صندلی برداشتم و از ماشین پیاده شدم تازه زمانی که پیاده شدم موقعیتمان را تشخیص دادم جای مرتفعی بودیم و اطرافمان با پوششی از برف سفید بود پیش رویم منظره بدیع و زیبایی بود که باعث شگفتی ام شد هیجان زده گامی به جلو برداشتم اما سرگیجه فرصت زیادی برای ابراز احساسات به من نداد . دستم سریع و بی اراده به سمت پیشانی ام بالا رفت فقط یک لحظه بود و بعد با تکانی شدید به خودم آمدم . چشم باز کردم . سامان بازویم را میان زمین و هوا قاپیده بود با لحن ضعیفی زیر لب نالیدم : اوه خدایا پام روی برفا لیز خورد .سامان همین طور که کمکم می کرد بایستم با لحن گرفته و سرزنش باری زیر لب پرسید : واقعا ؟متوجه منظورش شدم اما به روی خودم نیاوردم در حالی که به شدت سعی می کردم نگاهم با نگاهش تلاقی نکند گفتم :-اینجا چه برفی نشسته . واقعا ... اینجا خیلی لیزه .سامان دستم را رها کرد و همین طور که برای بستن در ماشین می رفت با لحن کلافه ای غر زد : آره بابا فهمیدم . تو حالت خوبه .با حالتی درمانده به عقب چرخیدم و غمگینانه نگاهش کردم حرکاتش عصبی و تند بود با خشونتی آشکار در ماشین را محکم به هم کوبید و دکمه ریموت را فشرد بعد هم به سمت من برگشت و همان قدر خشن ، مچ دستم را محکم گرفت بدون اینکه نگاهم کند باز با لحنی دلخور و ناراضی که ناخواسته باعث عذاب وجدانم می شد ادامه داد : تو که پات سُر می خوره . منم که چشام ایراد داره . دست همو بگیریم بهتره .فشار انگشتان سامان را به روی مچ دستم احساس می کردم بی توجه به لغزندگی و سنگلاخ بودن زمین زیر پایم ، درست مثل یک مادر عصبانی من را به دنبال خودش می کشاند جرات اعتراض کردن نداشتم از استخوان بیرون زده ی فکش پیدا بود که چقدر محکم دندان هایش را روی هم فشرده . کفشم به تکه سنگی گرفت و به جلو سکندری رفتم طوری که یکی از زانوهایم روی زمین کشیده شد و من از درد نالیدم .- آی ... تو چت شده سامان ؟ دیوونه شدی ؟سامان بلافاصله به عقب برگشت با دیدن آن صحنه دستم را رها کرد و مقابل ِ من روی زمین نشست : چی شدی پس ؟به شدت ترسیده بود با رنگ و رویی پریده ، نگران و دستپاچه دست و پایم را معاینه می کرد : تو انگار یه چیزیت میشه . چرا حواستو جمع نمی کنی دختر ؟سریع و قهر آلود دستم را از دستش بیرون کشیدم و با لحن دلخوری اعتراض کردم : واقعا که سامان ! من یه چیزم می شه ؟!سامان نگاه درمانده و عاجزش را در نگاه خشمگین من دوخت و گفت : معذرت می خوام رز . تقصیر من بود .خدایا چقدر غمگین به نظر می رسید ناگهان تمام خشمم تبدیل به اضطراب و دلواپسی شد . آرام زیر لب جواب دادم :مهم نیست .سامان باز دستم را گرفت و با لحن نگران و پر مهر پرسید : سالمی ؟سرم را به نشانه مثبت تکان دادم و به کمک او سر پا ایستادم سر زانویم کمی می سوخت اما بی توجه به آن سرم را بالا گرفتم و نگاهم را در نگاه خیره سامان دوختم . اما او خیلی زود جهت نگاهش را تغییر داد و به رو به رو چرخید از دستش کلافه بودم آستین پالتویش را گرفتم و با خشونت او را به سمت خودم چرخاندم اما نگاهش هنوز از من فراری بود با لحنی جدی و گرفته پرسیدم :چرا به من نمی گی مشکل چیه سامان ؟سامان سرش را پائین انداخت و زیر لب جواب داد : مشکلی وجود نداره .مصرانه تکرار کردم :چرا وجود داره . مشکل وجود داره . من این را می فهمم . فقط نمی فهمم چرا . به من بگو سامان . چه اشتباهی مرتکب شدم .سامان دست هایش را در جیب های شلوارش فرو کرد هنوز نگاهش پائین بود باز دوباره زیر لب جواب داد : گفتم که چیزی نیست .باز از آستینش گرفتم و تکانش دادم : به من نگاه کن سامان . چرا نمی گی چی شده . مشکل چیه ؟وقتی حرفی نزد با حرص آستینش را رها کردم و گفتم : قسم می خورم که برمیگردم امریکا . من اعصاب این جور بازی ها رو ندارم .تهدید به جایی بود چون بلافاصله جواب داد . سامان نگاهش را بالا گرفت و گفت : بازی نیست رز . من ... من فقط نگران سلامتی توام.نامطمئن نگاهش کردم و گفتم : فقط همین ؟نگاه سامان نگران و آشفته بود و در لحن کلامش نارضایتی موج می زد چینی به پیشانی اش انداخت و پرسید:- فقط ؟! ... رز یعنی این موضوع این قدر بی اهمیته ؟لبخند به لب شانه هایم را بالا کشیدم و دستم را در هوا تکان دادم : ولی سامان من... من حالم خوبه.سامان بار دیگر دلخور و ناراضی از جا کنده شد و همین طور که از من فاصله می گرفت جواب داد : پس لابد چشمای من ایراد داره .لحظه ای به دور شدنش نگاه کردم بعد با عجله به سمتش دویدم و از پشت بازویش را گرفتم . ایستاد و نگاهش را به صورتم دوخت راحت می شد احساس کرد که مشکل فقط این نیست با این حال عاجزانه نگاهش کردم و گفتم : خیلی خوب اگه قول بدم که با تو به دکتر بیام مشکل حل می شه ؟سامان لبخند محزونی به لب زد و گفت :خوبه.با لحن مرددی پرسیدم : پس یعنی من اشتباهی مرتکب نشدم.سامان سرش را تکان داد و گفت :معلومه که نه ... متاسفم اگه باعث شدم چنین فکری بکنی.هنوز نگاهش می کردم که لبخندی به لب زد و گفت : نون داغ ، کباب داغ ... تا حالا پیاز ترکوندی ؟لبخند به لب سرم را به نشانه منفی تکان دادم او بار دیگر مچ دستم را گرفت و گفت : پس بیا بریم . هر کی تا اینجا بیاد و پیاز نترکونه نصف عمرش بر فناست.این بار با آرامش بیشتری با او همراه شدم با هم به رستوران رفتیم و در کنار بقیه اعضای خانواده نان داغ - کباب داغ خوردیم و چند تایی هم پیاز ترکاندیم.صبحانه عالی بود و همه را به نشاط آورد خورشید کاملا بالا آمده بود و انعکاس پرتوهایش به روی برف ها چشممان را می زد. هوا پاک و دلچسب بود همه با هم گشتی در اطراف زدیم و بعد برای ادامه دادن به سفرمان به سمت ماشین هایمان حرکت کردیم این بار دیگر از خواب آلودگی و کسالت خبری نبود همه شاد و سرزنده بودیم سامان یکی از آهنگ های شاد آیدین را گذاشت و بعد همگی با هم دسته جمعی آواز خواندیم آن قدر چیپس و پفک خورده بودیم که سر تا پایمان پفکی شده بود صهبا با پفک روی لپ هایش را نارنجی کرد . خلاصه به قول سامان آن قدر دَله بازی کردیم که آیدای بیچاره طاقتش تمام شد در توقفگاه بعدی هر طور که بود خودش را به جمع ما اضافه کرد اما از آن جایی که کسی حاضر نبود جای او به ماشین دایی کاوه نقل مکان کند به پیشنهاد صهبا مسابقه آهنگ و صندلی گذاشتیم . به غیر از سهراب که راننده بود و داور محسوب می شد بقیه با شروع شدن آهنگی که از موبایل او پخش می شد شروع به چرخیدن دور ماشین کردیم به محض اینکه آهنگ تمام شد همگی به سرعت هر چه تمامتر و با تمام نیرو به سمت درهای باز ماشین یورش بردیم با شانسی که آوردم راحت توانستم صندلی کنار راننده را نصیب خود کنم اما خوابیدن سر و صدا و داد و قال کر کننده ای که بر سر تصاحب صندلی عقب به پا شده بود دقایقی طول کشید . وقتی اوضاع کمی آرامتر شد منظره تماشایی بود .سامان سمت چپ ، پشت صندلی راننده جا گرفته بود بالای ابروی راستش قرمز شده بود که بعد از اعترافات آیدا معلوم شد که سر او موقع سوار شدن به پیشانی سامان اصابت کرده . آیدا کنار سامان نشسته بود و به خاطر تقلایی که کرده بود حسابی نفس نفس می زد .اما اوضاع در آن سوی صندلی حتی وخیم تر هم به نظر می رسید آرش خودش را با سینه روی صندلی انداخته بود صهبا هم بدون تعارف و با تمام وزنش تقریبا روی سر او نشسته بود آرش آن زیر مایوسانه تقلا می کرد پاهایش را که از ماشین بیرون مانده بود روی زمین می کوبید و دست آزادش را در هوا تکان می داد همه از دیدن این صحنه به خنده افتادیم سامان نوچ نوچی کرد و با لحن شوخی گفت : بیچاره آرش . گوشت کوبیده شده . از سامان به آرش... از سامان به آرش ... آرش اون زیر هوا چطوره ؟ صهبا به کمک آیدا کمی خودش را جا به جا کرد و آرش به زحمت خودش را از آن زیر بیرون کشید . بیرون که آمد صورتش سرخ و کبود و موهایش سیخ سیخی شده بود موقع بلند شدن پشت سرش هم به بالای در اصابت کرد و ما همه با هم در یک همدردی دسته جمعی به جای او که از نفس افتاده بود گفتیم ، اوه .
به نظر می رسید هنوز حلقه ی کاملی از گنجشک و ستاره دور سر آرش می چرخید که سهراب برای جلوگیری از یک نزاع احتمالی ، زیر بازویش را گرفت و او را به ماشین دایی کاوه منتقل کرد . با به حرکت در آمدن دوباره ماشین ها ، آب ها هم از آسیاب افتاد صهبا بعد از مرتب کردن موهای ژولیده اش ، دکمه ی کنده شده مانتویش را داخل جیبش گذاشت تا بعدا بدوزد و بعد دوباره شیشه های ماشین بود که از بلندی صدای ضبط صوت می لرزید . آن جلو و در کنار سهراب به راحتی زمانی که روی صندلی عقب نشسته بودم نمی توانستم شیطنت کنم در عوض فرصت بیشتری پیدا کرده بودم که از زیبایی مناظر اطرافم لذت ببرم کم کم این سکوت و آرامش من به دیگران هم سرایت کرد و همه در آرامشی خلسه مانند فرو رفتند لحظاتی بعد سهراب هم صدای ضبط صوت را کم کرد اما انگار این یک آرامش مقطعی قبل از طوفان بود چرا که دقایقی بود سامان نفس عمیقی کشید و خیلی بی مقدمه گفت : یه جُک ! یه بار از یه گربه می پرسن کلاس چندمی ؟بعد رو به صهبا کرد و ادامه داد : گربه گفت پیش دانشگاهی.و این جرقه ای بود برای ایجاد یک انفجار صوتی . و بیچاره آیدا که آن وسط پرده ی هر دو گوشش به لرزه در آمد.ساعت از یک و نیم گذشته بود که نهار را در یک رستوران بین جاده ای دنج و با صفا خوردیم همه چیز خوب و عالی بود و من با تمام وجودم یک شادی واقعی را تجربه می کردم.بعد از ظهر بعد از گذشتن از چند شهر کوچک به چالوس رسیدیم . چالوس شهر ساحلی زیبایی بود که از جنگل های لخت و سرمازده پر بود راحت می شد زیبایی شگفت انگیز و خیره کننده ی آنجا را در سه فصل دیگر سال هم تجسم کرد . بهار ، تابستان ، پائیز و حالا زمستان.به ویلا رفتیم ساختمان دو طبقه ی بزرگی بود که سقف سفالی قرمز رنگ داشت حیاط بزرگ ویلا پوشیده از درخت بود و مسیر جاده مانندی داشت که تا جلوی ساختمان کشیده می شد . همه از ماشین ها پیاده شده و مشغول جا به جا کردن وسایلشان بودند مشغول برداشتن چمدانم از صندوق عقب بودم که دست مردانه سهراب به کمکم شتافت : اجازه بده من می یارمش.دستم را عقب کشیدم و منتظر ایستادم او چمدان را روی زمین گذاشت و در صندوق عقب را بست بعد نگاهی به ساختمان ویلا انداخت و گفت : نظرت چیه ؟ از کادوی تولدت خوشت می یاد ؟مسیر نگاهش را دنبال کردم و گفتم : به نظر من درجه ی محبته که به هدیه ها ارزش می ده . گاهی کوچکترین چیز ، با ارزش ترین چیزه . گاهی هم بر عکس.سهراب سرش را به نشانه موافقت تکان داد و با لحن مرددی پرسید : یعنی می خوای بگی تو هنوز محبت اعضای این خونواده رو حس نکردی ؟لبخند خجولانه ای به لب زدم و زیر لب جواب دادم :چرا . حس کردم برای همین هم هدیه پدر بزرگ را با آغوش باز می پذیرم.این را گفتم و به سمت ویلا حرکت کردم سهراب هنوز پشت ماشین ، کنار چمدان من ایستاده بود با لحن نامطمئنی پرسید :یعنی...به سمتش چرخیدم و سرم را به نشانه مثبت تکان دادم احساسم در آن لحظه طوری بود که انگار به پیشنهاد ازدواجش جواب مثبت می دادم زیر لب گفتم : من اینجا می مونم.سهراب به شنیدن حرفم لبخند زد و من با قلبی پر تپش از تیرس نگاهش گریختم.تا قبل از رسیدن زمان چای عصرانه همه در اتاق هایمان مستقر شده و به قول سامان لنگرهایمان را انداخته بودیم بعد از خوردن چای ، لباس گرم پوشیدیم و برای تماشای غروب دریا از در پشتی ویلا به ساحل رفتیم صهبا گیتارش را برداشته بود تا به قول خودش هنر نمایی کند و کبریتی که با آن آتشی بیافروزد و محفل انسی به پا کند . البته بسیار هم در انجام این کار استاد به نظر می رسید خیلی زود خیمه ای به پا کرد و مقداری نفت روی آن پاشید بعد هم کبریتی روشن کرد و آتش تا آسمان شعله کشید . غروب خورشید با آن رنگ های بدیع و رویایی ، سحرانگیز از هر صحنه ی دل انگیزی نگاه مشتاق ما را تنها برای خود می طلبید. دور آتش روی شن ها ، حلقه زدیم و در سکوت دل به آن زیبای پهناور سپردیم.بعد صهبا آهنگ کوتاهی زد . تازه آهنگش تمام شده بود که صدای فریاد سامان نگاهمان را به سمت خود کشاند:- اوهوی . دارین چه گِلی به سرتون می گیرین ؟ مگه نشنیدین که میگن هر کی شب با آتیش بازی کنه شاشو می شه . لحظاتی بعد ما هنوز می خندیدیم که سامان ، سهراب و آرش هم به جمع ما پیوستند سامان همین طور که روی زمین چهار زانو می زد مشتی نخودچی در دستم ریخت و گفت : بخورین . نخودچی براتون آوردم که بخورین و نفخ کنین و ویلای چند صد میلیونی آقا جونو به باد بدین .همین طور که آیدا سهم خودش را می گرفت غش غش خندید و گفت : سامان یه چیز بخون دلمون واشه .سامان خندید و گفت : همین یه چنگ نخودچی واسه وا شدن دلت بسه .آيدا دانه اي نخودچي به سمت سامان پرت کرد و گفت:لوس نشو.بخون ديگه.سامان کار آيدا را بلافاصله با پرت کردن يک نخودچي به سمتش تلافي کرد و لحظه اي بعد باران نخودچي بود که همين طور بر سر و رويمان مي باريد.نخودچي هايمان که تمام شد نفس هايمان هم از شدت خنده بند آمده بود.آرش روي شن ها ولو شد و دست هايش را زيرسرش قلاب کرد:عجب جونورايي هستين شما ديگه. يه گله تمام و کمال خدا نکنه رَم کنين.سامان نخودچي ديگري از ته جيبش پيدا کرد و با خنده آن را به صورت آرش پرت کرد بعد گيتار را از کنار صهبا برداشت و گفت:دست،دست آلبالو خشکه.هر کي دست نزنه دستاش بخشکه.آيدا شادمانه دست زد و گفت:به افتخارش.سامان سينه اي صاف کرد و با صداي بم و گرفته اي خواند:دلم برات تنگ شده جونم مي خوام ببينمت نمي تونمبين ما هيچي نيست چشام ضعيف شده مي دونمآرش به پعلو غلتيد و گفت:خبرت حالا که مي خوني يه چيز درست بخون که لااقل مُرده ها تو گور بندري نرقصن.سامان سري تکان داد و گفت:خيلي خوب صدا که نيست ماتم.بذار يه چيز غم انگيز بخونم.الانه که تمام اين نهنگا واسه گوش دادن بيان سمت ساحل.مي يان جلو به گل مي شينن طفليا.شمام که همه تون زِرتو،خودتونم به زور اين ور،اون ور مي کشين چه برسه که بخواين نهنگ هل بدين تو دريا.صهبا غر زد:يا بخون يا گيتارمو پس بده مي خوام نازي جون بخونم.سامان سرش را تکان داد و گفت:باشه مي ريم.آماده.وان.تو.تري.عاشق نبودي تو من عاشقت بودمآيدا شادمانه فرياد زد:هوو...به افتخارش.سامان ترانه را قطع کرد و گفت:نه اين غير مجازه.من فقط مجاز مي خونم.آرش غر زد:اِهه.مي خوني يا پاشم دهنتو با شن پر کنم.سامان با لحن پرشيطنتي پرسيد:وا! مگه مي توني؟!آرش خنديد و گفت:آره.فقط بايد برم سطل بيارم چون دهنت خيلي گشاده.سامان به سمت آرش لگدي پراند و گفت:چه زبون درآورده اين؟!حواله ات به امروز صبح که داشتي زير نقطه چين صهبا بال بال مي زدي.همه به اين حرف سامان خنديديم سامان سينه اي صاف کرد و گفت:حالا ديگه خفه خوني.مي خوام بخونم نفس عميقي کشيد و خواند:فکر مي کردم تو رو ديدن يه تولد،يه طلوعِ تو غروب آشنايي ندونستم که رسيدن يه بهونه است واسه لحظه جدايي بي تو غريبِ غربت آماده شکستنمبا من بمون،بمون،بمونبا من که عاشقت منم منم.سامان به قدري زيبا و با احساس مي خواند که من اصلا انتظارش را نداشتم صدايش آهنگي محزون داشت که به دل مي نشست زانوهايم را در بغل گرفته بودم و تمام توجه ام به ترانه او بود تمام که شد همه لحظاتي ساکت مانديم بعد صهبا نفس عميقي کشيد و گفت:خوب حالا يه دونه شاد بخون.دپرسمون کردي رفت پي کارش .سامان آه عميقي کشيد و بدون هيچ حرف ديگري دوباره خواند:"منو ببخش که ساده از عشق تو گذشتمسپردمت به تقدير بار سفر را بستمبايد برم از اينجا چاره نمونده جز کوچبراي زنده موندن تو اين زمونه پوچبذار هميشگي شه قصه عاشقي مونتو باشي ليلي منم مثال مجنونطاقتشو ندارم طاقت دل بريدنسيل بلور اشکا رو گونه تو ديدنحرفي نمونده باقي سکوته حرف آخرتو هم بخاطر عشق از من ساده بگذر"سامان با ضربه اي قوي بر سيم هاي گيتار ترانه را تمام کرد و بعد به يکباره سرپا ايستاد حالت چهره اش در زير نور کمرنگ آتشي که ديگر در حال تمام شدن بود گرفته و محزون به نظر مي رسيد آرام زير لب زمزمه کرد:پاشيد ديگه.آتيشم داره تموم ميشه.بعد هم بدون اینکه منتظر جواب ما بماند به سمت ساختمان ويلا حرکت کرد.هنوز دست و پايم از تأثير گرماي آتش و تأثيري که صداي سامان به من بخشيده بود سست و رخوتناک بود اما اين سستي انگار در جسم و جان همه حلول کرده بود ساکت و بي حال از جا بلند شديم و بعد از تکاندن شن هايي که به لباس هايمان چسبيده بود به سمت ساختمان ويلا حرکت کرديم.روز طولاني اما دلپذيري بود که با يک پايان زيبا به جمع خاطره هايم پيوست.
آن شب بعد از خوردن يک شام سبک براي استراحت به اتاق هايمان رفتيم.اتاقي که به من اختصاص يافته بود در طبقه بالا و رو به دريا بود پرده را کنار زدم و بعد از عوض کردن لباس هايم ربدو شامبر ابريمشي صورتي رنگم را که گلهاي درشت قرمز رنگ داشت پوشيدم.دفتر سررسيدم را از لابه لاي وسايلم برداشتم و با خودم به تخت خواب بردم تصميم گرفته بودم که قبل از خواب براي کاترين نامه اي بنويسم .از آخرين نامه اي که برايش نوشته بودم زمان زيادي نمي گذشت اما در همين مدت کم اتفاقات زيادي افتاده بود که همه با هم و در کنار هم باعث شده بودند،برنامه اي که من براي زندگي آينده ام طرح ريزي کرده بودم تغيير کند.خودکار را از لاي دفترچه سررسيدم برداشتم و نامه ام را اين طور شروع کردم:...کتي خوبم سلام.اين نامه را از شمالي ترين نقطه ايران، و ازکنار شکوهمندترين درياچه جهان برايت مي نويسم.دلم برايت خيلي،خيلي تنگ شده.آرزو مي کردم که اينجا و در کنارم بودي،اماشايد ديگر وقت آن رسيده باشد که اين دختر کوچک و دردسر ساز براي هميشه بار سنگين زحمتهايش را از روي دوشت بردارد .مي دانم که حق مادري به گردنم داري.فراموش نکردم که بعد از مرگ مادر چطور با محبت بي شائبه ات سعي کردي جاي خالي او را برايم پر کني.هميشه قدردان زحماتت خواهم بود.کتي جان!از آخرين نامه اي که برايت نوشتم،حقايق زيادي برايم روشن شده.حالا ديگر پدربزرگ برايم غريبه نيست او را مي شناسم و فکر مي کنم بتوانم او را ببخشم.کتي...مي خواهم درايران بمانم.مي دانم که ازشنيدن اين خبر چقدر متعجب ميشوي تو از احساسات سابق من با خبر بودي اما کتي ديگر باورم شده که وطن جايي است که قلب آنجاست.و قلب من اينجاست.درايران.در اين سرزمين چهار فصل زيبا.باورم شده که خون آريايي در رگ هاي من هم جاري است.من اينجا دوست داشتن و عشق ورزيدن را آموختم.من اينجا گريه کردم،اما ازته دل خنديدن را هم به تجربه هايم افزودم.من اينجا شادم و براي تو هم هر کجا که هستي شادماني آرزو مي کنم.کاترين عزيز در اولين فرصت نامه مفصلتري برايت مي نويسم.تو مي داني و من هم،که حتي اگر بين من و تو به قدر تمام عالم سرزمين هاي شناخته و دور و دراز فاصله باشد باز،هر جا که باشيم قلب هايمان هميشه با هم خواهد بود.>>تا ابد دوستت دارم<<دختر کوچکت:رز استيونزدفتر را بستم و آن را بالاي تخت کنار بالشم گذاشتم گردنبندي را که سهراب به من داده بود هنگام پوشيدن ربدوشامبر داخل جيبم گذاشته بودم انگشتانم داخل جيب لغزيد و آرام آن را بيرون کشيدم پلاک آن را کف دستم گرفتم و لحظاتي به آن چشم دوختم از لحظه اي که سهراب با حضور ناگهاني اش در باغ غافلگيرم کرده بود ديگر نگاهي به عکس هاي داخل آن نيانداخته بودم.مرجان با آن لبخند افسونگر و دندان هاي براق هنوز داخل آن بود حتي آنقدر نگاهش نکرده بودم که رنگ چشمانش را تشخيص دهم.يا حتي رنگ موهايش را.از ذهنم گذشت:>>موهاش چه رنگي بود؟قهوه اي يا سياه؟<<نمي دانم چرا اما جرأت نگاه کردن دوباره به آن عکس را نداشتم روي تخت دراز کشيدم و گردنبند را مقابل صورتم بالا گرفتم با حرکت انگشتانم پلاک گردنبند دور خودش مي چرخيد و من در افکار و خيالات دور و دراز خودم غوطه ور بودم.همراه با نفسي عميق به پهلو غلتيدم و گردنبند را در مشت فشردم تصميم گرفتم در اولين فرصت براي تعمير زنجيرش اقدام کنم.با اين فکر گردنبند را روي ميز پاتختي گذاشتم و کتاب جيبي کوچکي را که براي تقويت و گسترش دامنه لغات فارسي ام تهيه کرده بودم برداشتم.کتاب شامل يک سري ضرب المثل هاي ايراني و لغات و اصطلاحات عاميانه بود مثل هماني که توران خانم مي گفت:استخوان ترکاندن يعني بالغ شدن.محتواي کتاب برايم جالب و سرگرم کننده و در عين حال بسيار آموزنده بود وقتي خواندنش را شروع مي کردم زمان فراموشم مي شد.چشمانم به سوزش افتاده بود که کتاب را بستم و خسته و خواب آلود خميازه کشيدم نگاهي به صفحه ساعتم انداختم ثانيه شمار بي حرکت سرجايش ايستاده بود ساعتم باطري تمام کرده بود يا به تعبيري ديگر ساعتم خوابيده بود.صداي زنگ sms موبايل نگاهم را به سمت ميز پاتختي کشاند گوشي را برداشتم و نگاهي به پيام رسيده انداختم پيام از طرف سامان بود نوشته بود:_چرا هنوز نخوابيدي.حالت خوبه؟در جوابش نوشتم:من خوبم.مگه ساعت چنده؟باز sms زد:چايي معطل قنده...خوب خَره،ساعت رو صفحه تلفنت هست.يک ونيمه.در جوابش نوشتم:اصلا تو خودت چرا هنوز نخوابيدي؟جواب داد:از عوارض شب بازي کردن با آتيشه.مي گم يادت نيست آب خوردي.آفتابه رو کجا گذاشتي مي خوام برم دستشويي.نوشتم:آفتابه؟! آفتابه چي هست؟سامان در جوابم نوشت:آفتابه؟...اووم...يه جور کوزه سفاليه.پرسيدم:کوزه سفالي؟! با اون مي ري دستشويي؟مي خواي چي کار؟سامان جواب داد:هيچي بابا،يه وقت ديدي خواستم عکس مينياتوري بگيرم لازم مي شه.با خنده سرم را تکان دادم و برايش پيام فرستادم:تو قطعا مشکل داري.بلافاصله جواب فرستاد:آره.واقعا و شديدا.جون من آفتابه رو نديدي؟در جوابش نوشتم:چرا ديدمش.داشت تو خيابون مي رفت.اين را از خودش ياد گرفته بودم.اما از رو نرفت پرسيد:اِ...راس ميگي؟ کدوم وري.از اين وري يا از اون وري؟برايش نوشتم:سامان از موبايل من داره دود در مياد.پيام فرستاد:نترس چيزيش نيست.داره بي تربيتي مي کنه. نقطه چين موبايلا اين شکليه.برايش نوشتم:بي ادب! و او باز پيام فرستاد:اي بابا،خشن!چرا مي زني؟مگه من چي گفتم منظورم ازنقطه چين زنگ خطرش بود چيزي نبود که.و بلافاصله ادامه داد:اصلا از خيرش گذشتم.مي دوني چيه.تو اصلا فرهنگ استفاده از پيام کوتاهو نداري.ما رفتيم.زَت زياد.و بعد از آن ديگر پيامي نيامد واقعا از اينکه سامان آشتي بود خوشحال بودم با خيالي آسوده نفس عميقي کشيدم و گوشي موبايل را روي تخت گذاشتم ساعت تقريبا دوي بعد از نيمه شب بود اما دلم يک نوشيدني گرم مي خواست.براي رفتن به آشپزخانه از تختم پايين آمدم و آرام از لاي در اتاق به بيرون سرک کشيدم همه چراغ هاي داخل ساختمان خاموش بود و همه جا تاريک به نظر مي رسيد بدون ايجاد سر و صدا از لاي در بيرون خزيدم.همين طور که از پله ها پايين مي رفتم گره کمربندم را محکم کردم پايين پله ها نگاهي به دور و برم انداختم و کورمال،کورمال به سمت آشپزخانه قدم برداشتم نزديک ورودي آشپزخانه به گلدان بزرگ نخل مصنوعي خوردم سر باريک يکي از برگ ها داخل چشمم رفت همين طور که چشمم را مي ماليدم زير لب غر زدم:لعنتي.اين ديگه چي بود؟ناگهان چراغ آشپزخانه روشن شد و من از جا پريدم:اوه خداي من.به دنبالش صداي سهراب را شنيدم که گفت:چي شد؟از ديدنش در آشپزخانه جاخوردم دستپاچه و معذب لبه هاي يقه باز ربدوشامبرم را با دست به هم رساندم و با لحني عصبي و معترض گفتم:منو ترسوندي.سهراب جواب داد:آره...معذرت مي خوام عمدي نبود.مکثي کرد و پرسيد:چيزيت شد؟با وجودي که يکي از چشم هايم نم نمي نيمه باز بود خودم را از تک و تا نيانداختم با يکدندگي به چشم هايش زل زدم و گفتم:نه من خوبم.سهراب پشتش را به من کرد و در حالي که از داخل کابينت بالايي ليواني بر مي داشت پرسيد:چيزي مي خواستي؟تمام حواسم به حرکات او بود از ذهنم گذشت:>>اين وقت شب اينجا چه کار مي کنه؟<<با وجودي که مطمئن نبودم هنوز هم يک نوشيدني گرم مي خواهم يا نه.با لحن حواس پرتي جواب دادم:اووم...يه نوشيدني.سهراب با ليواني پر از آب به سمت من چرخيد و گفت:تو يخچال شير هست.مي خواي گرم کنم.با لحن هول و شتاب زده اي گفتم:نه...نه.نيازي نيست.آب هم خوبه.با اين حرف من سهراب به سمت من آمد و مقابلم ايستاد يقه ربدوشامبرم را محکمتر از قبل در چنگ فشردم او ليوان آب را به سمتم گرفت و گفت:ديروقته.که يعني چرا هنوز بيداري؟ليوان را از دستش گرفتم و زير لب تشکر کردم او هم سري تکان داد و بار ديگر به سمت کابينت ها رفت ليوان ديگري برداشت و باز آن را از آب پر کرد در سکوت نگاهش مي کردم ليوان را روي ميز وسط آشپزخانه گذاشت و از داخل قوطي سفيد رنگ روي ميز قرصي برداشت با لحن مرددي پرسيدم:تو مريضي؟از حرفم به خنده افتاد در قوطي قرص را محکم کرد و ليوان آب را از روي ميز برداشت:مسري نيست.يه سردرد جزئيه.با لحن خجولانه اي گفتم:منظورم اين نبود.با همان نيمچه خنده اي که در صورتش داشت سرش را تکان داد و گفت:مي دونم.شوخي کردم.نگاهش را بالا گرفت و ادامه داد:آبتو بخور.لبخند کمرنگي به لب زدم و گفتم:ممنون مي برم تو اتاقم.به سمت سالن چرخيده بودم که صدايش متوفقم کرد با لحن نامطمئني پرسيد:اين همون گردنبنده؟سرم را پايين گرفتم و به نقطه اي که نگاهش ثابت مانده بود نگاهي انداختم پلاک گردنبندي که سامان به من داده بود پايين مشت بسته ام از لباس بيرون مانده بود.ناگهان در يک لحظه تمام تمرکز فکرم به هم ريخت از ذهنم گذشت:>>سامان؟!!!<<اما نه.اين فکر فقط براي چند لحظه کوتاه بود با لحن حواس پرتي جواب دادم:نه اين...اين يکي ديگه است .سهراب ليوانش را به سمت لب هايش برد و گفت:چه جالب نمي دونستم.بلافاصله دستش را روي پيشاني اش گذاشت و گفت:آ...چرا.چرا.قبلا يه بار گردنت ديده بودم کي بود خدا؟با لحن آرامي زير لب جواب دادم:شايد اون شبي که حالم به هم خورده بود.سهراب لحظه اي نگاهم کرد بعد سرش را تکان داد و گفت:بله.امکانش هست.هنوز خيره و متفکر نگاهم مي کرد که لبخند کمرنگي به رويش پاشيدم و گفتم:خوب ديگه...شب به خير.سهراب به خود آمد او هم سري تکان داد و آرام زير لب زمزمه کرد:شب به خير.به خاطر نوري که از چراغ آشپزخانه مي تابيد پيدا کردن راه آسانتر شده بود با عجله از پله ها بالا رفتم و وارد اتاقم شدم با فکري مشغول لب تخت نشستم نگاه مات و متفکرم به سمت گردنبند سهراب کشيده شد ناگهان جمله اي که شب قبل از زبانش شنيده بودم در گوشم زنگ زد :>>براي اينکه وقتي بزرگ شديم.بديم به همسرامون.<<
صداي زنگ کوتاه موبايل نگاهم را به سمت خود کشاند.يک پيام تازه از سامان رسيده بود:_کم کم داري نگرانم ميکني.مطمئني حالت خوبه؟نگاه خيره ام به روي صفحه روشن موبايل ثابت ماند سردرگم و گيج زير لب زمزمه کردم:خدايا.يعني ممکنه؟!" نه ، امکان نداره " . صبح با این جواب از خواب بیدار شدم . اگر از خودم می پرسیدم چرا ؟ دلیل قاطعی برایش نداشتم فقط حس می کردم برای رها شدن از شر آن آشفتگی ذهنی به یک جواب سریع و قاطع نیاز دارم و آن جواب فقط می توانست " نه " باشد . سر میز صبحانه ، مدام نگاهم بین سهراب و سامان در حرکت بود . بی اختیار این سوال در ذهنم می چرخید که : سهراب ؟... سامان ؟... یا هر دو ؟ اما در آن لحظه هر دوی آن ها بی خبر و راحت مشغول خوردن صبحانه شان بودند . آن قدر معمولی که من فکر کردم می بایست گزینه چهارم " هیچکدام " را هم به گزینه هایم اضافه کنم . زن دایی استکان چایی شیرین برایم گذاشت و من با آهی عمیق تصمیم گرفتم که دیگر به آن افکار استرس زا توجهی نکنم . ظرف مربا را از وسط میز برداشتم ظرف کره و خامه هم نزدیکم بود اما دستم به نان سنگک نمی رسید هر چند نان سنگک را به تمام نان ها ترجیح می دادم ، مجبور شدم از نان ذرتی که مقابلم بود بردارم .هنوز دو دل به ظرف نان ذرت نگاه می کردم که سامان ظرف نان سنگک در مقابلم گرفت و با دهن پر گفت : این قدر استخاره نکن . بخور می خوایم بریم. از ذهنم گذشت ، " چی کار نکنم ؟ " اما فقط نگاهش کردم و گفتم : کجا ؟ سامان کمی از چای شیرینش را هورت کشید و گفت : یه جای خوب . تو بخورحالا . مطیعانه تکه ای نان برداشتم و مشغول شدم . اما تمام ذهنم باز از آن سوال چهار گزینه ای سمج پر شد . شاید اگر سامان آن قدر برایم عزیز نبود پیدا کردن جواب این سوال هم تا این حد برایم حیاتی نمی شد . تنها کسی که از علاقه من به سهراب خبر داشت سامان بود . آیا ناخواسته و ندانسته قلب سامان را شکسته بودم ؟ با این فکر نگاهم را بالا گرفتم و به صورت سامان دوختم او هم داشت نگاهم می کرد با دیدن نگاه مضطربم چشم هایش را تنگ کرد و با حالت پرسش باری سرش را تکان داد . لبخند کمرنگی به رویش زدم و در حرکتی آرام سرم را بالا انداختم در آن لحظه با تمام وجود آرزو کردم که در مورد او اشتباه کرده باشم . اصلا دلم نمی خواست شرایطی پیش بیاید که من مجبور شوم با انتخابم او را از خودم برنجانم . بعد از خوردن صبحانه ، لباس پوشیدیم و به همان جای خوبی رفتیم که سامان وعده اش را داده بود . چیزی شبیه یک بازار مکاره . اسم دقیق ترش را صهبا برایم گفت : به این میگن شنبه بازار . بساطیه ها . از شیر مرغ تا جون آدمی زاد توش پیدا میشه . ضرب المثل را قبلا در کتابم خوانده بودم بنابراین میدانستم که احتمالا در آنجا ، چیزهای جالبی خواهم دید و حقیقتا هم جای جالب و با صفایی بود نگاه مشتاقم در بین آن شلوغی از یک نقطه به نقطه ای دیگر می دوید . آدم های مختلف با قیافه ها و ظاهر جور واجور درهم می لولیدند انگار همه دنبال چیزی بودند کسی یک جا بند نبود . صدای بلند و زنگدار فروشنده ها با صدای جیغ مانند مرغ و خروس هایی که برای فروش آورده شده بودند و صدای همهمه ی مشتری ها و عابران گذری که یا در حال چانه زدن بودند یا صحبت کردن درباره ی خریدهایشان همه با هم تبدیل به یک ملودی خوشایند شده بود که در وجود انسان ایجاد هیجان می کرد عده ای روی زمین بساط پهن کرده بودند و عدهای روی گاری . تنوع اجناس فروشی باعث شگفتی ام شده بود همه چیز آنجا پیدا می شد از خاروبار گرفته تا رخت و لباس و ماهی و میگو . وسایل تزئینی ، هنرهای دستی ، اسباب بازی های دست ساز، مجسمه های سفالی ، لباس های محلی زیبا... به قدری چیزهای جالب برای دیدن و تماشا فراوان بود که خواه ناخواه ، کنار هر بساط دقایقی می ایستادیم . همه چیز برایم تازگی داشت . غالب مردم با لهجه محلی صحبت می کردند که شنیدنش برایم جالب بود با علاقه به دهان فروشنده ها چشم می دوختم و به نحوه ی تلفظشان دقت می کردم . نوع برخوردشان به قدری ساده و صمیمی بود که دلم می خواست می توانستم تمام اجناسشان را یکجا بخرم هر چند انجام این کار امکان پذیر نبود اما من هم دست خالی برنگشتم ، دو تا دامن بلند نخی با راه راه های رنگی خریدم و همین طور یک جفت صندل دست دوز زیبا که نوک اش پیچی رو به بالا داشت یک جعبه ی جواهرات ظریف که با صدف و گوش ماهی ساخته شده بود و یک گردنبند با مهره های آبی که آویزهای شیشه ای براق داشت . بقیه هم هر کدام چیزهایی خریدند . خریدهایمان که تمام شد چیزی به ظهر نمانده بود طبق عادت نگاهی روی صفحه ی ساعتم انداختم با دیدن عقربه های بی حرکتش بی اختیار آه کشیدم به عقب برگشتم و به سامان که در کنارم بود گفتم : سامان ، ساعت من باطری تموم کرده . از کجا می شه یک باطری خرید ؟ سامان انگشتانش را لا به لای موهایش فرو کرد و با حالتی متفکر نگاهی به اطرافش انداخت : یه کم باید پیاده روی کرد . بعد نگاهش را روی صورتم ثابت کرد و پرسید :حالشو داری ؟ سرم را تکان دادم و گفتم :اشکالی نداره ... اگه تو خسته نباشی ، من خسته نیستم . سامان شانه ای بالا انداخت و گفت :منم نیستم ... پس بزن بریم . بعد رو به آیدا و صهبا که یک قدم جلوتر از ما مشغول تماشا و زیرو رو کردن دسته ای از روسری های منگوله دار محلی بودند کرد و گفت : من و رُز می ریم جایی و زود برمی گردیم . آیدا نگاهی روی صفحه ساعتش انداخت و گفت : زود می یاین ؟ مامان اینا رفتن چند کیلو ماهی بخرن و بیان . دیگه می خوایم برگردیم ویلا . سامان هم نگاهی روی صفحه ساعتش انداخت و گفت : خیلی خوب اگه تا نیم ساعت دیگه برنگشتیم ، شما برین ما خودمون تاکسی می گیریم . می یام . آیدا سرش را به نشانه موافقت تکان داد و سامان خطاب به من ادامه داد : بزن بریم رُز . الان ظهر می شه مغازه دارا تعطیل می کنن . سرم را به نشانه موافقت تکان دادم و بعد از خداحافظی با آیدا و صهبا دنبال او دویدم برای اینکه او را در آن ازدحام و رفت و آمد گم نکنم دستم را دور ساعد دستش انداختم و در یک تلاش نفس گیر سعی کردم سرعت قدم برداشتنم را با گام های بلند او هماهنگ کنم . بعد از طی کردن مسافتی نسبتا طولانی تقریبا نفسم بند آمده بود که سامان مقابل یک ساعت فروشی ایستاد و بعد هر دو با هم وارد شدیم . سر فروشنده خلوت بود و سریع کارمان را راه انداخت از آنجا که بیرون آمدیم سامان نفس عمیقی کشید و گفت : بریم دیگه ؟ لبخندی به رویش زدم و سرم را به نشانه موافقت تکان دادم اما همین که خواستیم از عرض خیابان عبور کنیم چشمم به یک مغازه طلافروشی افتاد و به یاد گردنبند سهراب افتادم گام هایم سست شد موقعیت خوبی بود تا برای تعمیر زنجیر بریده اش اقدام کنم اما با وجود سامان در کنارم برای گرفتن یک تصمیم درست مردد مانده بودم سامان که انگار متوجه تردیدم شده بود به سمت من برگشت و گفت : چیه ؟ چیزی شده ؟ چیزی رو فراموش کردی ؟ تند و شتابزده سرم را تکان دادم و با چند گام بلند خودم را به او رساندم : نه ، نه چیزی نیست . حالا من از سامان جلو افتاده بودم و او هنوز ایستاده بود . پرسید : اگه کار دیگه ای هست .... به سمتش برگشتم و گفتم : نه دیگه الان دیره . باشه برای یک وقته دیگه . سامان از جا کنده شد با لحن قاطع و قانع کننده ای گفت : ما که تا اینجا اومدیم . چرا یه وقت دیگه . مگه نشنیدی که شاعر میگه : کار امروز را به فردا مسپار . مقابلم ایستاد و نگاه منتظرش را به صورتم دوخت : خوب ! ... حالا کجا بریم ؟ لحظه ای مردد نگاهش کردم و بعد با لحن آرام و نامطمئن زیر لب جواب دادم : طلا فروشی . یک کاری اونجا دارم . سامان بشکنی زد و گفت : بذار حدس بزنم . یه سرقت مسلحانه است ؟ همین طور که به سمت مغازه طلا فروشی می رفتیم لبخندی زدم و گفتم : اشتباه نکنم من یک ... یک ... چی بهش می گید ؟ سامان بلافاصله جواب داد : شهروند . سرم را به نشانه تایید تکان دادم و گفتم : آ ... آره . شهروند ! من یک شهروند خوبم . خصوصا حالا که تصمیم گرفتم برای همیشه در ایران بمونم . سامان در آستانه ی در به سمت من برگشت و شگفت زده نگاهم کرد: راست نمی گی ! لبخند به لب سرم را تکان دادم و گفتم : چرا . راست می گم . سامان با لحن نامطمئنی پرسید: خوب ... چی باعث شد از خر شیطون پیاده بشی ؟ در حالی که وانمود می کردم در حال تماشای سرویس های طلایی پشت ویترین مغازه هستم جواب دادم : من هیچ وقت سوار خر شیطون نشده بودم . اِ... همین دو شب پیش نبود که نزدیک بود منو به خاطر باز کردن چمدونت از وسط جِر بدی . از حرفش به خنده افتادم و در حالی که از کنارش می گذشتم تا وارد مغازه شوم گفتم : اون موقع هنوز ویلای پدر بزرگ را ندیده بودم . فراموش نکن که اون مِلک هدیه تولد منه . در آستانه ی در بار دیگر به جانبش چرخیدم و گفتم :تو که شرط پذیرفتنش را فراموش نکردی پسر دایی جان . سامان که برای داخل شدن بی طاقت شده بود دستش را به درگاه گرفت و گفت : جون ساقی ، انرژی واسه خندیدن ندارم برو تو . خوشامدگویی صاحب مغازه درست مثل آخرین ضربه چکش چوبی قاضی دادگاه بحثمان را فیصله داد ، مرد فروشنده نگاه سریعی به ما انداخت و با لحن شاد و با روحیه ای گفت : ان شاء ا... به سلامتی برای خرید حلقه عقد تشریف اوردین دیگه ... اتفاقا یه سری حلقه جدید برامون رسیده . خیلی شیک و ظریف بیارم خدمتون . درجواب دادن به سوال غیر منتظره ای که ناخواسته پیش آمده بود درماندم از گوشه چشم نگاهی به سمت سامان که در کنارم مقابل پیشخوان ایستاده بود انداختم نگاه او هم به سمت من چرخید همین طور که نگاهم می کرد جواب داد : شرمنده ، ایشون آقاشونو جا گذاشتن ، منم خانممو . نگاهش را به سمت مرد مغازه دار چرخاند و ادامه داد : ان شاءا... یه وقت دیگه دسته جمعی خدمت می رسیم .
مرد فروشنده از شنیدن این حرف به خنده افتاد خیلی اشتباه خودش را به روی خودش نیاورد انگشتان هر دو دستش را روی میز پیشخوان درهم گره زد و گفت : ان شاءا... ما در خدمتیم . بعد ساکت شد و منتظر نگاهمان کرد که یعنی : " پس الان کارتون چیه ؟ " اما من تمام حواسم به جمله سامان بود :" ایشون آقاشونو جا گذاشتن منم خانممو . " یعنی امکان داشت که من اشتباه کرده باشم ؟ صدایش نگاه مات و حواس پرتم را به سمت خود کشاند . - رز . نگاهم از چهره ی او به سمت مرد فروشنده چرخید با دیدن نگاه منتظرش با عجله سرم را تکان دادم و گفتم : بله بله الان . چند لحظه اجازه بدید . کمی هول شده بودم. محتویات کیفم را زیر و رو کردم و گردنبند سهراب را بیرون کشیدم از نگاه کردن به چشمان سامان وحشت داشتم می ترسیدم همان چیزی را در نگاهش ببینم که از آن می ترسیدم .گردنبند را مقابل مرد فروشنده روی میز پیشخوان گذاشتم و با صدای ضعیفی گفتم : میشه زنجیرش را تعمیر کرد ؟ مرد گردنبند را از روی میز برداشت و همین طورکه براندازش می کرد جواب داد : بله خانم . چرا نمی شه . حواسم به حرکات او بود که سامان سرش را به سرم نزدیک کرد و زیر لب پرسید : گردنبند سهرابه ؟ انگار سطلی آب داغ روی سرم خالی کرده باشند بهت زده نگاهش کردم که گفت : مال منو که پاره نکردی ؟ کردی ؟ سرم را تکان دادمو گفتم : نه اما ... تو چطور متوجه شدی ؟ سامان بی اینکه نگاهم کنه شانه ای بالا انداخت و گفت :نمی دونم پیش تو چه گافی دادم . که همه اش فکر میکنی من خنگم . با لحن عذر خواهانه ای گفتم : منظور من این نبود . نگاه سامان به سمت من چرخید و در نگاهم گره خورد می خواست حرفی بزند که صدای فروشنده نگاهمان را از هم جدا کرد و به سمت خود کشاند . - فقط این ... ممکنه کارش یه کم طول بکشه . سامان قبل از من لب باز کرد و پرسید : چقدر مثلا ؟فروشنده جواب داد : می تونین بعد از ظهر یه سری بزنین ؟ حوالی دو ، دو و نیم . می خواستم با یک جواب نه گردنبند را پس بگیرم که سامان باز پیشدستی کرد و گفت : اشکالی نداره . همون ساعت مزاحمتون می شیم . مایوسانه تگاهش کردم . اما او بی توجه به من کیف پولش را از جیب پشتی شلوارش بیرون کشید و گفت : - چقدر می شه ؟ مرد فروشنده همین طور که زیر رسیدی را که نوشته بود امضا می کرد جواب داد : قابلی نداره آقا . - خواهش می کنم . مرد رسید را به دست سامان داد و گفت : بذارین باشه بعد از ظهر که اومدین حساب می کنیم . سامان سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد رسید را داخل کیف شلوارش گذاشت و تشکر کرد . همین طور که کیفش را داخل جیب شلوارش جا می داد نگاهی به من انداخت و گفت : بریم ؟ نگاهش کردم و گفتم : حالا عجله ای نبود که . می گذاشتیم برای یک وقت دیگه . سامان با ملایمت به جلو هل ام داد و گفت : تو برو حالا ... آقا با اجازه . مرد سری تکان داد و زیر لب جواب داد : به سلامت . پا که از مغازه بیرون گذاشتیم موبایل سامان زنگ زد و او بلافاصله جواب داد : جونم . الو... بگو می شنوم ... دارین می رین ؟ خوب باشه برین شما . ببین ! کار ما یه کم طول می کشه ... احتمالا تا بعد از ظهر . نهار رو بیرونیم . خواستم اعتراض کنم که سامان دستش را به نشانه ی سکوت بالا گرفت و ادامه داد : باشه . کار دیگه ای نداری ؟... چی ؟ چی بخرم ؟ ... گوشی ، گوشی . گوشی تلفن را پائین گرفت از تیر چراغ برق پرسید :می بخشین آقا . این طرفا نونوایی هست ؟... اِ . چرا پس ؟ بعد گوشی را بالا گرفت و گفت : پرسیدم میگه آرد گرون شده ، شاترا اعتصاب کردن ... باشه ... هستم ... قربانت . تلفن را قطع کرد و خطاب به تیر چراغ برق ادامه داد : قربون آقا . از حرکتش به خنده افتادم . سامان گوشی را داخل جیب پالتویش گذاشت و بعد یقه اش را بالا کشید : فرمودن مواظبتون باشم. همین طور که درکنارش قدم برمی داشتم پرسیدم : کی ؟ سامان جواب داد : مامان خانم . پرسیدم: خوب حالا کجا می ریم ؟ سامان کنار خیابان ایستاد و برای یک تاکسی خالی دست تکان داد : دربست . تاکسی مقابل پایمان ایستاد سامان همین طور که در را برایم باز می کرد جواب داد : یه رستوران خوب سراغ دارم . بپر بالا. هنوز ذهنم درگیر قضیه ی گردنبند بود . چطور سامان گردنبند سهراب را شناخته بود ؟ آیا چیزی در این رابطه می دانست ؟ در تمام مدت با خودم کلنجار می رفتم که سوالی را که در ذهنم می چرخید از او بپرسم یا نه . اما صدای سامان رشته ی افکارم را پاره کرد و نگاهم را به سمت خود کشاند : ساکتی ! لبخند کمرنگی به رویش زدم و او ادامه داد : گردنبند سهراب...فصل بیستممنتظر و دلواپس نگاهش کردم اما او جمله اش را تمام نکرد بنابراین از فرصتی که پیش آمده بود استفاده کردم و با لحن مرددی پرسیدم : از کجا فهمیدی که اون گردنبند سهراب ؟سامان نگاهش را از من گرفت و به سمت پنجره چرخاند لحظاتی بعد دوباره نگاهم کرد و گفت : چند شب پیش تو باشگاه زنجیرش پاره شد . من اونجا بودم .جواب سوالم را گرفته بودم برای همین از ترس اینکه سامان سوالی دیگری در این باره بپرسد پیش دستی کردم و گفتم:- باشگاه می رید ؟ چه رشته ای .سامان شانه ای بالا انداخت و گفت : گاهی اسکواش ، گاهی تنیس.و بلافاصله با سوالش به من فهماند که : " اگه فکر کردی می تونی از زیرش در بری ، کور خوندی"- گردنبند و ... خود سهراب بهت داد ؟من فقط سرم را تکان دادم و او دیگر حرفی نزد بقیه راه در سکوت طی شد و این سکوت آزار دهنده و سنگین تا زمانی که پشت میز رستوران نشستیم همچنان ادامه داشت . بعد از سفارش غذا ، سامان دست هایش را روی میز گذاشت و همراه با لبخند کمرنگی گفت : ولی جالبه ها . تو الان دو گردنبند عین هم داری . به نظر می رسه باید شیفتی ازشون استفاده کنی.یکی من ، یکی اون ... دو تا من ، یکی اون ... یکی من ، باز دوباره یکی من.لبخندی کنترل نشده به لب زدم و وقتی که سکوت کرد گردنبندش را از گردنم باز کردم و روی میز گذاشتم: سامان ... کاری که تو کردی ... برام خیلی ارزشمنده . اما ... بهتره که این پیش تو باشه .سامان لبخند محوی به لب زد و پرسید : چرا ؟ نو که اومد به بازار کهنه می شه دل آزار ؟با لحن شتابزده ای گفتم : نه . مسئله این نیست.لبخند از روی لب های سامان محو شد با لحن گرفته ای پرسید : پس چیه ؟گردنبند را به سمتش هل دادم و گفتم : سامان تو قراره وقتی بزرگ شدی این گردنبند را بدی به همسرت.سامان از این حرف من به خنده افتاد و من متوجه بیان اشتباهم شدم . سامان انگشتش را پشت لبش کشید و گفت:- حالا کو تا بزرگ بشم . تا اون موقع باشه پیش تو امانت .- اما ...سامان گردنبند را بار دیگر به سمت من هل داد و گفت : من هدیه ای را که دادم ، هرگز پس نمی گیرم . اینو سهراب بهت نگفته.درمانده نگاهش می کردم که از پشت میز بلند شد و گفت :معذرت می خوام . می رم دستشویی دستامو بشورم.کارم از ریشه اشتباه بود و من به خاطر این بی فکری به خودم لعنت فرستادم و در دل خودم را سرزنش کردم: " خواستی ابروشو درست کنی ،چشمشم کور کردی . اَه . "سر خورده و دمق ، گردنبند را از روی میز برداشتمو بار دیگر آن را به گردنم آویختم.بعد از ظهر زمانی که به ویلا برگشتم هوا کاملا گرفته و ابری بود و همه به نوعی تحت تاثیر شرایط جوی کسل و افسرده به نظر می رسیدند .طولی نکشید که باران گرفت و تا شب بی وقفه بارید . شب بعد از شام پدر بزرگ برای استراحت به اتاقش رفت و دایی ها برای صحبت در مورد مسائل کاری شرکت به طبقه بالا رفتند . زن دایی ها در حالی که با تپه ی بزرگی از باقلا و لوبیا سبز خودشان را مشغول کرده بودند آرام آرام گپ می زدند . بچه ها دور آتش شومینه جمع بودند . پسرها پچ پچ می کردند و سر به سر هم می گذاشتند . آیدا هم باکتابی از نویسنده محبوبش ، خودش را مشغول کرده بود . آرام و بی صدا کنارش نشستم . سر برداشت و به رویم لبخند زد . جواب لبخندش را با لبخند دادم و گفتم:- چی می خونی ؟آیدا طوری کتاب را بالا گرفت تا من بتوانم جلدش را ببینم آرام زیر لب زمزمه کردم : خاکستر رُز ؟آیدا سرش را تکان داد و گفت : توصیه می کنم حتما بخونیش . فوق العاده است . ببین شروعش اینه " عشق صدای فاصله هاست . صدای فاصله هایی که غرق ابهامند . " قشنگه نه ؟سرم را تکان دادم و گفتم : بله زیباست.صهبا در حالی که با استکانی نیمه پر از آب پشت اُپن آشپزخانه ایستاده بود پرسید : کی می خواد بدونه تو چند سالگی ازدواج می کنه ؟پسرها خندیدند اما صهبا بدون توجه به آنها به سمتمان آمد و مقابل شومینه روی زمین چهارزانو زد.- هر کی مایله بیاد جلو . رز اول تو بیا .مردد نگاهش کردم و گفتم : چه کار کنم ؟صهبا با دست به سمت راستش اشاره کرد و گفت : بیا بشین اینجا . می گم باید چی کار کنی.از جایم بلند شده بودم که سامان هم سر پا ایستاد و گفت : منم هستم . و به دنبال او آرش : منم همین طور.آیدا کتابش را روی مبل گذاشت و از جایش بلند شد : منم.صهبا هیجان زده رو به سهراب کرد و گفت : تو چی سهراب . نمی یای ؟ بیا محافظه کار ضرر نمی کنی.عاقبت سهراب هم به جمع ما پیوست همگی روی زمین دور صهبا نشسته بودیم که نفس عمیقی کشید و گفت :همین اول گفته باشم مسخره بازی نیستا . اگه کسی بخنده جواب اشتباه در می یاید. سامان با تواَم . تو هم همین طور آرش خان . هرهر و کرکر ممنوع .آرش غر زد : خوب حالا شروع کن بینیم حوصله مون سر رفت.صهبا سرش را تکان داد و گفت :خیلی خوب ساکت ! بذارین اول توضیح بدم . اول یه انگشتر به من بدین. ترجیحا حلقه باشه . هر چی ساده تر بهتر .آیدا بلافاصله انگشترش را داد صهبا استکان را بالا گرفت و گفت : خوبه . حالا یکی یه تار مو از کله هاتون بکنین . ترجیحا بلند باشه.آرش غر زد : برو بینیم بابا ، ترجیحا . ترجیحا .مردم می رن خدا تومن پول می دن مو می کارن ، اون وقت ما...سامان میان حرفش دوید و گفت :خوب حالا . این قدر کِنس نباش آرش . تو که روزی ده بار گیسات تو چنگولای صهبا ریشه کن می شه حالا این یه دونه هم روش.بعد رو به صهبا کرد و ادامه داد : اصلا صهبا خودشو بتکونه ، همه رقمی مو پیدا می شه . صهبا جان ، قربون دستت یه زحمتی بکش شاید منم از زحمت مو کندن نجات دادی.صهبا غر زد : اصلا به من چه . رز تار موت آماده است ؟