انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 8 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین »

جايى كه قلب آنجاست


زن

 
یک تار مو از سرم جدا کردم و به دستش دادم به دنبال من بقیه هم به تقلا افتادند و با تار مویی در دست منتظر نشستند صهبا تار مویم را گرفت و گفت :
بسیار خوب . این کارو می کنیم. شما استکانو می ذارین رو ساعد دست چپتون . دقیقا اینجا ، روی نبضتون . بعد من تار موتونو به این حلقه گره می زنم و بالای سطح آب بی حرکت داخل استکان نگه می دارم حلقه خودش کم کم شروع به حرکت پاندولی می کنه اون قدر عقب جلو می ره که به دیواره ی استکان می خوره اون وقت ما می شماریم . هر چند بار که حلقه به استکان خورد و صدا کرد می شه سنی که شما تو اون سن ازدواج می کنین .
پسرها زیر لبی می خندیدند اما هر بار که نگاه صهبا به سمتشان می چرخید نیش هایشان خود به خود جمع می شد و محتاطانه سر تکان می دادند . صهبا اول از همه کارش را با من شروع کرد. استکان را روی مچ دستم گذاشت و تار مویم را به حلقه گره زد بعد نفس عمیقی کشید و گفت :
خیلی خوب شروع می کنیم . همه تمرکز کنین .
سامان کمی خودش را جلو کشید و چشم هایش را تنگ کرد :
تمرکز می کنیم.
و بعد صهبا کارش را شروع کرد طولی نکشید که حلقه شروع به نوسان کرد و بعد ضربه ها شروع شد همه زیر لب ضربه ها را می شمردیم .
یک ، دو ، سه ، چهار ، پنج ، ... بیست ودو ، بیست و سه ، بیست و چهار ، بیست و چهار ، بیست و چهار ...
کم کم حلقه از نوسان افتاد و در نهایت سر جایش ایستاد.صهبا سرش را بالا گرفت و درست مثل اینکه فتح بزرگی کرده باشد ندا داد :
بیست و چهار ! رز تبریک می گم . تو سال دیگه عروسی می کنی.
از این حرف صهبا به خنده افتادم و گفتم :
واقعا ؟
صهبا قاطعانه جواب داد :
ضمانت می کنم . این یه روش آزمایش شده است.
آیدا هیجان زده مچ دستش را جلو آورد و گفت :
حالا من . صهبا شروع کن.
و صهبا شروع کرد و ما دوباره شمردیم .
" بیست و سه"
صهبا نفس عمیقی کشید و گفت :
سه سال دیگه آیدا . برو بذار باد بیاد . بعدی .
تعداد ضربه های آرش به بیست و هفت رسید و او ناراضی زیر لب غر زد :
اُی بخشکی شانس . بیست و هفت تا ؟! صدای سه تا از ضربه هاش ضعیف بود نیم حساب نمی شن ؟
سامان او را با فشار آرنجش به عقب هل داد و گفت :
چونه بی چونه . توقف بی جا مانع کسب است . برو رد کارت برو .
بعد رو به سهراب کرد و گفت :
بده بیاد اون زلفچی تو بینیم.
سهراب فقط خندید و سامان در حرکتی سریع ، تار مویی از موهای جلوی سرش جدا کرد و به دست صهبا داد:
بفرما مواد لازم آماده است می تونی شروع کنی .
همان عملیات برای سهراب هم تکرار شد و ما باز با هم شمردیم :
" بیست و سه ، بیست و چهار ، بیست و پنج ، بیست و پنج ، بیست و... "
حلقه از حرکت ایستاد و صهبا با لحن هیجان زده ای گفت :
بیست و پنج ! وای یعنی همین امسال . سهراب تو همین امسال عروسی می کنی.
بعد استکان را روی زمین گذاشت و نالید :
وای . مامان . حالا من چی بپوشم ؟
آیدا بار دیگر استکان را به دست صهبا داد و گفت :
خوب حالا تو ام .هنوز سامان مونده.
سامان دستش را جلو آورد و با لحن پر شیطنتی گفت :
ببین می شه یه کاری کنی عروسیم به زمستون نیفته . ترجیحا تو فصل بهار باشه بهتره.
صهبا غر زد :
اصلا ولش کن اگه می خوای مسخره بازی کنی...
سامان میان حرفش دوید و گفت :
باشه . جون صهبا اگه مسخره بازی کنم . شروع کن
صهبا مشکوکانه نگاهش کرد و بعد کارش را شروع کرد . ما هم مثل دفعات قبل شمردیم :
" نوزده ، بیست ، بیست و یک ، بیست و ... بیست و ... ، بیست و دو ، بیست و ... ، بیست و... "
حلقه از حرکت ایستاد.
- بیست و دو ! یعنی من پارسال ازدواج کردم ؟!
آرش میان خنده گفت :
شایدم معنی اش این باشه که تو سرنوشت تو هیچ ازدواجی وجود نداره . متاسفم سامان تو دیگه نسلت منقرض شد.
همه خندیدیم و صهبا اعتراض کرد :
نخیرم . از بس مسخره بازی در آورد . من که گفتم این جوری جوابش اشتباه در می یاد .
سامان آهی کشید و گفت :
حرص نخور صهبا جان . من مظلومانه به سرنوشتم تن می دم اما چیزی که مهمه اینه که اگه دقت کرده باشین از این آزمایش تجربی می شه چند تا نتیجه گرفت.
لحظه ی کوتاهی نگاهم کرد و گفت :
اول اینکه این طور که بوش می یاد هیچ کدوم از اعضای این خونواده با هم ازدواج نمی کنن و دوم ، اگه من الان یعنی این وقت شب برم خونه پیش اون زنم همون که پارسال باهاش ازدواج کردم ! اگه با ساتور آشپزخونه قیمه قیمه ام نکنه حتما با کون لَقَت بیرونم می ندازه پس می شه من امشبو اینجا بمونم.ترو خدا . فقط یه امشب .
فقط سه روز دیگر در شمال ماندیم . به خاطر مدرسه صهبا و دانشگاه آیدا و آرش می بایست به خانه برمی گشتیم . در واقع مسافرتمان به شمال یک مسافرت بی موقع و خارج از برنامه بود که پدر بزرگ فقط برای کمک به سلامتی من آن را ترتیب داده بود خوشبختانه من هم در طول آن چند روز ، کاملا سرحال و با نشاط بودم هیچ کسالتی در وجودم احساس نمی کردم.صبح چهارشنبه برای برگشتن به تهران آماده شدیم . آرش برای بنزین زدن یکی از ماشین ها رفته بود و ما منتظر برگشتنش بودیم. از پشت پنجره اتاقم منظره دریا را تماشا می کردم. لحظات خوشی را در ان نقطه از زمین سپری کرده بودم حقیقتا دل کندن از آن منظره ی زیبا برایم سخت بود نگاهم از پنجره سمت آسمان چرخید هوا باز گرفته و ابری بود و آسمان تاریک به نظر می رسید . هنوز از آرش خبری نشده بود بنابراین تصمیم گرفتم از فرصت استفاده کنم و برای بار آخر قدمی در کنار دریا بزنم . با این تصمیم شنل بافتنی آبی رنگم را از روی لباس هایم پوشیدم و از اتاقم خارج شدم . کسی داخل ساختمان نبود به نظر می رسید همه در حیاط جلویی ویلا ، مشغول جا دادن وسایلشان در صندوق عقب ماشین ها بودند از در پشتی ویلا به ساحل رفتم و آرام آرام به سمت دریا کشیده شدم .
هنوز بقایای آتشی که شب پیش کنار دریا روشن کرده بودیم تا روی آن جگر گوسفند کباب کنیم روی ماسه ها باقی بود یاد خنده هایمان افتادم و آن موسیقی شاد و رقص دسته جمعی به یاد ماندنی که حتی پدر بزرگ را به ساحل کشانده بود .
با یادآوری خاطرات شاد شب پیش بی اختیار لبخند زدم و ریه هایم را از عطر خوشایند دریا پر کردم. بازوهایم را در بغل گرفتم و به دور دست ها جایی که آسمان و دریا به هم می رسید چشم دوختم . چقدر زندگی من تغییر کرده بود و چقدر من به آن تغییرات جدید دل بسته بودم. حالا می دانستم که سهراب ، کسی که همیشه در نظرم دست نیافتنی می نمود نسبت به من بی توجه نیست . می دانستم که باید منتظر رسیدن آن لحظه بمانم . لحظه ای که او شهامت دوباره عاشق شدن را در وجودش پیدا کند و روحش را با عشقی همان قدر عمیق و واقعی که من در طلبش بودم درآمیزد .
قطره ای باران روی گونه ام چکید و نگاهم را به سمت آسمان کشاند لبخندی به لب زدم و زیر لب زمزمه کردم:
فقط کافی است دست روی شانه ام بگذاری و بگویی" تو خوبی " تا من برای همیشه خوب باشم .
فقط کافی است قطره ای از نگاهت بنوشم و راه به این درازی را تا آخر بدوم .
فقط کافی است نگاهم کنی .
قطرات باران شدت گرفته بود صورتم را رو به آسمان گرفتم و چشمانم را به روی هم گذاشتم قطره های درشت باران هر کدام با ضربه ای شبیه قلقلکی نرم به صورتم می خورد و آرام به پائین سر می خورد نفس عمیقی کشیدم و زیر لب زمزمه کردم :
خدایا ... مهربانم ، به خاطر تمام اونچه که به من دادی از تو ممنونم .
ناگهان سایه ای به روی پلک های بسته ام افتاد و صدای ضرب آهنگ قطره های باران عوض شد چشم باز کردم. چتری سیاه بالای سرم بود نگاهم سریع به سمت صاحب دستی که چتر را بالای سرم گرفته بود چرخید .سهراب بود . آن قدر بی صدا آمده بود که از دیدنش در کنارم جا خوردم بی اختیار پرسیدم :
تو اینجا چه کار می کنی ؟
سهراب لبخندی زد و گفت :
دنبالت می گشتم.
با هیجانی که در درونم بود به زحمت می توانستم روی کلماتی که می شنیدم فکر کنم با لحن متعجبی پرسیدم :
دنبال من ؟!
سهراب سری تکان داد و گفت:
همه جا رو دنبالت گشتم فقط مونده بود اینجا ، که فکر نمی کردم تو این هوا اینجا باشی.
ظاهرا از حالت نگاهم فهمید که من حسابی از مرحله پرتم برای همین هم ادامه داد :
آرش برگشته . همه منتظر تو بودیم .
به خودم آمدم اصلا به زمان سپری شده فکر نکرده بودم گویا وقتش رسیده بود که به خانه برگردیم سری تکان دادم و با لحن عذرخواهانه ای گفتم :
آ ... معذرت می خوام . اومده بودم با دریا خداحافظی کنم . زمان فراموشم شد .
سهراب لبخندی زد و نگاهش را به دریا دوخت :
اشکالی نداره . منم بارها ، دچار این حالت شدم دریا آرامشی به روح انسان می بخشه که شاید هیچ کجای دیگه نشه به دستش آورد. همیشه دل کندن از معشوق برای عاشق سخته . تو عاشق دریا شدی رز .
سرم را به نشانه ی تایید حرفش تکان دادم و گفتم :
بله . همین طوره . و عاشق تک تک اعضای خانواده ام.
سهراب با لبخندی جذاب نگاهم کرد و با لحن شگفت زده ای پرسید :
واقعا ؟
فقط سرم را به نشانه مثبت تکان دادم و او با همان لحن شگفت زده و خندان ادامه داد :
یعنی امیدوار باشم که دیگه با من مشکلی نداری ؟
از حرفش به خنده افتادم سرم را به نشانه رد ادعای او تکان دادم و گفتم :
اوه نه . این تو بودی که با من مشکل داشتی .
سهراب نگاهش را در نگاهم گره زد . نگاهش مسحور کننده بود یک نگاه عمیق و مردانه که از جاذبه شرقی پر بود هنوز آن لبخند زیبا را گوشه ی لب هایش داشت پرسید :
حالا چی ؟
هیجان زده بودم با تمام وجود سعی کردم آن لبخند شوخ را روی لب هایم نگه دارم . نمی دانم چرا . اما از اینکه صحبت هایمان جدی به نظر برسد دلهره داشتم . بعد از مکثی چند لحظه ای با همان لبخند و لحن پر شیطنت جواب دادم :
نه!...فکر نمی کنم.
سهراب از سر رضایت سرش را تکان داد و گفت :
خوبه . این می تونه ... یه شروع خوب محسوب بشه.
در جوابش لبخند به لب شانه ای بالا انداختم و گردنم را کج کردم که یعنی " شاید"
اما با قلب پر تپش خودم ، روراست تر از آن بودم نگاهم را به امواج آرام دریا دوختم و هیجان زده دردلم زمزمه کردم :
" بله ، این می تونه یه شروع خوب باشه"
لحظاتی بعد صدای سهراب را شنیدم که گفت:
بهتره دیگه برگردیم . بقیه منتظرن.
سرم را به نشانه موافقت تکان دادم و همراه با نفس عمیقی گفتم :
بله بهتره برگردیم .
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
شانه به شانه ی هم در زیر قطره های بارانی که به روی سرپناه مشترکمان شادمانه ضرب گرفته بودند به سمت ساختمان ویلا رفتیم . همه داخل سالن جمع بودند که ما وارد شدیم از دیدن آن همه چشم که کنجکاوانه و پرسش بار نگاهمان می کردند خجولانه سر به زیر انداختمو گفتم :
ببخشید اگه دیر کردم.
زن دایی با دیدنم بی تابانه از روی مبل بلند شد و در حالی که به سمتمان می آمد اعتراض کرد :
رز ، عزیزم . تو تازه یه کم بهتر شدی. نباید این طور بی احتیاطی کنی . دوباره سرما می خوری مریض می شی.
سرم را بالا گرفتم و گفتم :
اصلا خیس نشدم . سهراب با خودش چتر داشت.
بی اختیار برای بیان این جمله به عقب برگشتم و نگاهم در نگاه سهراب افتاد او در آستانه در ایستاده بود و چتر بسته اش را پائین گرفته بود . سینه ای صاف کرد و خطاب به زن دایی گفت :
درست به موقع رسیدم . مامان جان نگران نباش .
باز برای لحظه ای کوتاه نگاهمان با هم تلاقی کرد و بعد او قدم به داخل سالن گذاشت . دایی کامران همین طور که از روی صندلی بلند می شد نفس عمیقی کشید و گفت :
خوب پس بیشتر از این معطلش نکنین . آقا جون بیرون تو ماشین منتظره.
زن دایی نسرین فلاسک چای را از روی اُپن آشپزخانه برداشت و گفت :
خیلی خوب راه میفتیم . هر کی ببینه بغل دستی اش هست.
صهبا خندید و گفت :
آره مثل وقتایی که از طرف مدرسه می ریم اردو ، بغل دستی من ساقی جون بود و آرش. جلو هم که سامان بود و سهراب . بذار ببینم . اوم ، اوم ، اوم ، اوم ، همه حاضرن میتونیم راه بیفتیم .
زن دایی همین طور که از کنار صهبا می گذشت جواب داد :
نخیر . این دفعه شما جاتو با آیدا عوض می کنی.
صهبا با چشم های گشاد شده اعتراض کرد :
مامان!
و زن دایی قاطعانه جواب داد :
مامان بی مامان . همین که گفتم . جاده ها لغزنده است . شلوغ می کنی حواس سهراب پرت می شه.
صهبا ملتماسانه نالید :
مامان . شلوغ نمی کنم.
زن دایی باز سرش را بالا انداخت و گفت :
گفتم نه . با سامان جفت می شید دیگه نمی شه کنترلتون کرد.
صهبا هنوز تسلیم نشده بود . باز قصد اعتراض کردن داشت که سامان از روی مبل بلند شد و با لحن گرفته ای گفت:
- من می رم ماشین بابا اینا .
بعد هم بدون اینکه منتظر کسی بماند بدون هیچ حرف دیگری از سالن خارج شد . زن دایی نسرین رو به آرش کرد و با لحن نامطمئنی پرسید :
چش بود ؟
آرش هم فقط شانه ای بالا انداخت و به دنبال سامان از ساختمان خارج شد زن دایی هم بعد از لحظه ای سکوت به سمت در خروجی رفت و گفت :
راه بیفتین دیگه دیر شد.
باز آن دلشوره ی غریب به جانم افتاد هنوز آن شک در دلم باقی بود . رفتار سامان طوری بود که رسیدن به یک اطمینان خاطر غیر ممکن به نظر می رسید . سهراب از کنارم گذشت و من با نگاه تا نزدیک در خروجی دنبالش کردم اما بعد صدای صهبا نگاهم را به سمت خود کشاند.
- سامان چش شد ؟ از دست من ناراحت شد ؟
به جای من آیدا با لحن مهربانانه ای جواب داد :
نه بابا ، تو که چیزی نگفتی . حتما از چیز دیگه ای ناراحته.
و من با خودم فکر کردم : " از من"
آیدا بعد از مکث کوتاهی ادامه داد :
نگران نباش . سامان چیزی تو دلش نمی مونه ... خوب دیگه بریم . الان صداشون در می یاد .
لحظاتی بعد ما هم به جمع بقیه پیوستیم و به سمت تهران حرکت کردیم . وقتی بعد از چند روز دوری ، یک بار دیگر قدم به داخل اتاقم گذاشتم احساس تعلق داشتن را با تمام وجودم احساس کردم . آرامش عمیقی که در بندبند وجودم دوید همان آرامش خوشایند بازگشتن به خانه بود . من به خانه بازگشته بودم و این برای من یک اتفاق تازه و دلخواه بود .
******
کار فیلمبرداری عقب افتاده بود برای همین بعد از ظهر روز پنج شنبه با وجودی که حال مساعدی نداشتم همراه بقیه بچه ها به جمع بچه های گروه پیوستم . قبل از رفتن به خاطر سردردی که داشتم قرص مسکنی خوردم اما تاثیر چندانی به حالم نداشت . از شب پیش حرارت بدنم باز بالا رفته و سرم از شدت درد سنگین شده بود با تمام این احوال به شدت سعی می کردم که ظاهرم را حفظ کنم و هر طور شده کاری را که به عهده گرفته بودم به انجام برسانم.
فیلمبرداری داخل ساختمان و فضایی شبیه یک کلاس درس انجام می شد زمانی که علیرضا استراحت داد بی حال و بی رمق خودم را به گوشه کلاس کشاندم و داخل یکی از صندلی ها فرو رفتم یکی از پاهایم را روی دیگری انداختمو چشمانم را به روی هم گذاشتم چند لحظه بعد با شنیدن صدای سهراب چشم هایم را گشودم او یکی از صندلی ها را جلو کشید و در حالی که روی آن می نشست پرسید :
تو حالت خوبه ؟
لبخندی به رویش زدم و گفتم :
آره . من خوبم . فقط...
سهراب با لحن نگرانی پرسید :
فقط چی ؟
کمی خودم را روی صندلی بالا کشیدم و گفتم :
چیزی نیست فقط کمی خسته ام.
سهراب با نگاه دقیقش صورتم را می کاوید با لحن نامطمئنی پرسید :
مطمئنی ... می خوای برسونمت خونه ؟
سرم را به نشانه منفی تکان دادم و با لحنی قدرشناسانه گفتم :
نه سهراب . من حالم خوبه . هنوز کلی از فیلمبرداری مونده.
سهراب درست مثل یک پدر جدی سرش را به نشانه ی بی اهمیت جلوه دادن مسئله تکان داد و با لحن قاطعی جواب داد :
نه . نه . باقیش باشه برای فردا.
و همین طور که سرپا می ایستاد ادامه داد :
من با علیرضا صحبت می کنم ... علیرضا!
علیرضا بیرون در باز اتاق مشغول صحبت با یکی از بچه های تدارکات بود با شنیدن اسمش به سمت ما برگشت و منتظر نگاهمان کرد . سهراب هنوز کنار من ایستاده بود نیم نگاهی به سمت من انداخت و خطاب به علیرضا گفت:
- رز یه کم کسالت داره .
نگاه سریع سامان از شنیدن این حرف به سمت من چرخید از جمعی که مشغول صحبت کردن با آنها بود جدا شد و به سمت ما آمد.
سرپا ایستادم خواستم حرفی بزنم که سهراب ادامه داد :
شما سکانسایی رو که مربوط به آیدین می شه با مسعود ادامه بدین.
بعد رو به یکی از بچه های فیلمبردار گروه کرد و گفت :
مسعود جان ! دوربین با تو . رُز رو که گذاشتم خونه برمی گردم .
مسعود سرش را به نشانه موافقت تکان داد و نگاهش را برای گرفتن تاییدی از جانب علیرضا به سمت در چرخاند . علیرضا لحظه ای ساکت نگاهمان کرد بعد با لحن مرددی خطاب به سهراب گفت :
سهراب یکی ... یکی اومده با تو کار داره .
سهراب همین طور که به سمت در می رفت پرسید :
کی ؟ نپرسیدی...
- سلام .
از دیدن دختر جوانی که ناگهان در آستانه در کنارعلیرضا ظاهر شد نفسم بند آمد . سهراب همانجا چند قدم مانده به در سر جایش خشک شد . سکوتی سنگین و غیر عادی بر فضا سایه انداخت تنها صدایی که شنیدم ، صدای سامان بود که ناباورانه زیر لب زمزمه کرد :
مرجان ؟!
و من انگار چیزی درونم فرو ریخت . بدنم به یکباره داغ شد . آن قدر حرارت بدنم بالا رفته بود که متوجه گرمی خونی که از بالای لبم به پائین سر می خورد نشدم . هشدار علیرضا من را متوجه وضعیتم کرد:
- رز ... از دماغت ...
دستم ، سریع و بی اختیار به سمت صورتم کشیده شد . سامان با دیدنم زیر لب نالید :
خدای من . تو که باز خون دماغ شدی.
در حرکتی شتابزده ، دستمالی از جیبش در آورد و همین طور که آن را به دست من می داد با لحن سرزنش بار اما نگرانی ادامه داد :
چرا زودتر نگفتی که حالت خوب نیست ؟... بیا ، بیا ، می برمت دستشویی .
به کمک سامان به سمت در خروجی رفتیم علیرضا برای باز کردن راه ، وارد اتاق شد و مرجان خودش را عقب کشید بیرون در نگاهمان برای لحظه ای کوتاه با هم تلاقی کرد . درست به همان زیبایی نگران کننده ای بود که فکرش را می کردم . لبخند کمرنگی به رویم زد و نگاهش را به سمت سامان چرخاند . صدایش برخلاف انتظار من آهنگی بچه گانه و معصوم داشت زیر لب با لحن خجولانه ای زمزمه کرد :
متاسفم سامان . مثل اینکه بد موقع مزاحم شدم.
سامان در جوابش با لحن خشک و برخورنده ای گفت :
دقیقا !
مرجان نگاهش را به زیر انداخت سامان هنوز با انزجار نگاهش می کرد که سهراب با چهره ای گرفته به سرعت از بینمان گذشت و به سمت در خروجی رفت .
مرجان نگاه درمانده ای به سمت ما انداخت و به دنبال او از جا کنده شد همین طور که به دنبال او می دوید با لحن ملتمسی صدایش زد :
خواهش می کنم سهراب . باید باهات حرف بزنم.
سامان با فشار ملایم دست من را به جلو هل داد در دستشویی را برایم باز کرد و گفت :
برو تو . دست و روتو بشور . باید بریم بیمارستان.
وارد دستشویی شدم و کنار شیر آب مقابل آینه ایستادم . چقدر رنگ چهره ام سرخ و چشمانم ملتهب شده بود .
دستمال را از مقابل دماغم برداشتم . هنوز خونریزی داشت . شیر آب را باز کردم و دست هایم را زیرش گرفتم خون قطره قطره از دماغم داخل کاسه ی دستشویی می چکید و در زیر فشار آب رنگ می باخت . نگاهم به روی دست هایم ثابت ماند می لرزیدند . چه اتفاقی داشت می افتاد؟
مرجان درست مثل کسی که مویش را آتش زده باشند ناگهان آمده بود و من باز خون دماغ شده بودم .
" خوب این یعنی چی ؟"
صدای عصبی و اضطراب آلود سامان فرصت جدال فکری بیشتر را به من نداد.
- داری چی کار می کنی ؟
حقیقتا در آن لحظه مغزم از کار افتاده بود . سر برداشتم و همین طور مات و حواس پرت ، خیره نگاهش کردم ذره ای تمرکز نداشتم انگار کله ام داغ کرده بود باز همان سوال قبلی در ذهنم تکرار شد :
" خوب این یعنی چی ؟"
سامان عصبی و آشفته حال از جا کنده شد :
تو چت شده ؟ نکنه عقلتو از دست دادی ؟
خون از بالای لبم روی لباسم می چکید اما من هنوز مات و مبهوت نگاهش می کردم مقابلم که رسید ایستاد دستش را روی شانه ام گذاشت و تکانم داد.
- با تو ام رز.
ناگهان مثل دیوار سستی که با وزش یک نسیم فرو می ریزد ، فرو ریختم . انگار زیر پایم خالی شد نتوانستم خودم را سرپا نگه دارم . چشم هایم سیاهی رفت و من به پائین کشیده شدم. اما باز این بار هم واکنش سریع و به موقع سامان بود که مانع از افتادن من به روی زمین شد . همان طور که بی حال درون آن سیاهی گرداب مانند کشیده می شدم صدای فریاد دستپاچه اش را شنیدم .
- صهبا ... آیدا . یکی بیاد کمک . آرش !... آرش!
بچه ها سراسیمه داخل دستشویی شدند صدای آرش را شنیدم که دستپاچه و وحشتزده پرسید :
چی شد ؟
سامان که به سختی زیر بازویم را گرفته بود با لحن تند و شتابزده ای جواب داد :
معلوم هست کدوم گوری هستین شما ؟بیا کمک کن زیر بازوشو بگیر . باید ببریمش تو ماشین . بدو واینسا .
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
آرش به سمت من دوید و زیر بازوی دیگرم را گرفت روسری از سرم افتاده بود و تمام جلوی لباسم خونی شده بود .
صهبا به گریه افتاده بود. آیدا هم وحشتزده و نگران بازوی او را میان انگشتانش می فشرد .
از کنارشان گذشتیم و از دستشویی خارج شدیم تمام بچه های گروه نگران و کنجکاو بیرون در جمع شده بودند . علیرضا تا کنار در خروجی ساختمان همراهمان آمد دستی روی شانه سامان زد و گفت :
ما رو بی خبر نگذار .
سامان فقط سرش را تکان داد و بعد از ساختمان خارج شدیم . ماشین رو به روی ساختمان ، کنار خیابان پارک شده بود کنار ماشین ، سامان نگاهش را به صورتم دوخت و پرسید :
می تونی سرپا بایستی.
سرم را به نشانه مثبت تکان دادم . سامان رو به آرش کرد و گفت :
آرش محکم بگیرش نیفته . من در ماشینو باز می کنم.
بعد بازویم را رها کرد و برای باز کردن در ، ماشین را دور زد . دست آزادم را روی سقف ماشین گذاشتم هنوز داخل زانوهایم می لرزید . مطمئن نبودم که اگر آرش زیر بازویم را رها کند بتوانم سرپا بایستم . به سنگینی نفس عمیقی کشیدم و سرم را بالا گرفتم از دیدن سهراب و مرجان که کمی دورتر از ما ، داخل پیاده رو مشغول صحبت بودند قلبم گرفت چه حس ناخوشایندی بود.
سامان در ماشین را باز کرده بود شتابزده به سمت ما دوید تا در را برای سوار شدن من باز کند . در را باز کرد و در حرکتی سریع ، مجله ای را که روی صندلی افتاده بود پشت ماشین پرت کرد . وقتی ایستاد در ماشین را تا آخر عقب کشید و خطاب به آرش گفت :
کمک کن بشینه.
هنوز جهت نگاهم به سمت سهراب و مرجان بود که سامان جای آرش را در کنارم گرفت :
اجازه بده آرش.
آرش کنار رفت و او زیر بازویم را گرفت :
سوار شو رز .
حواس پرتی من را که دید مکث کرد و نگاهش را به سمت من چرخاند چند لحظه بعد از فشار انگشتان دستش روی بازویم فهمیدم که او هم همان صحنه ای را دیده که من دیدم . تقریبا با فشار من را به داخل ماشین هل داد و روی صندلی نشاند حرکاتش عصبی و تند بود جعبه ی دستمال کاغذی را از روی داشبورد برداشت و همین طور که پشت سر هم از آن دستمال بیرون می کشید با لحن گرفته و دلگیری گفت :
نگران نباش . چیز زیادی از دست ندادی.
نگاهم به روی نیم رخ اش ثابت بود اما او نگاهم نمی کرد همچنان داشت از داخل جعبه دستمال بیرون می کشید عاقبت دست خون آلودم را به سستی دراز کردم و روی جعبه گذاشتم.
- بسه سامان . کافیه .
دست های سامان از حرکت ایستاد . برگشت و نگاهش را در نگاه بی حالم دوخت . اشک در چشمانش حلقه زده بود . حالت نگاه غم گرفته و ملتمس اش چهار ستون بدنم را لرزاند . نگاهم را از نگاهش بریدم و با دستی مرتعش ، دستمالها را از دستش گرفتم . هنوز نگاه سامان را روی صورتم حس می کردم که آرش پرسید :
می رین بیمارستان ؟
سامان ایستاد و در ماشین را به هم زد :
آره می برمش بیمارستان.
آرش ادامه داد :
می خوای منم بیام ؟ یا یکی از دخترا.
صهبا به شنیدن این حرف از آیدا جدا شد و قدمی به جلو برداشت :
من بیام سامان .
همین طور که ماشین را دور می زد تا از در سمت راننده سوار شود جواب داد :
نه نیازی نیست . شما برین داخل .
سوار شد و در را پشت سرش به هم زد آیدا به سمت پنجره خم شد و گفت :
پس زنگ بزن .
سامان سرش را به نشانه موافقت تکان داد و ماشین را روشن کرد زمانی که از کنار مرجان و سهراب می گذشتیم نگاهم باز از پشت شیشه جلویی ماشین به سمتشان کشیده شد. سهراب کلافه به نظر می رسید دستش را به تنه ی درخت کنار پیاده رو گرفته بود و انتهای خیابان را نگاه می کرد مرجان هم دستمالی دستش بود و داشت گریه می کرد . بغض بی اختیار راه گلوی من را هم فشرد و چانه ام را لرزاند لب هایم را روی هم فشردم و از گوشه ی چشم نگاهی به سمت سامان انداختم او هم دندان هایش را محکم روی هم فشرده بود و این از عضلات منقبض شده ی صورتش پیدا بود.
انگشتانش را طوری محکم به دور فرمان ماشین پیچیده بود که قطره ای خون در آنها باقی نمانده بود ناگهان سرش را به سمت من چرخاند و با نگاهش غافلگیرم کرد .
- هنوز از دماغت خون می یاد ؟
نگاهم را پائین گرفتم و دستمال خون آلود را در مشتم مچاله کردم خون لای انگشتانم تقریبا خشک و چسبناک شده بود حتی دهانم هم مزه ی خون می داد . خون گوشه لبم خشک شده بود دستمالی تمیز گوشه دهانم کشیدم و گفتم :
نه. بند اومده .
سامان لحظه ای در سکوت نگاهم کرد بعد بار دیگر نگاهش را به رو به رو دوخت و گفت :
خوبه. الان می ریم بیمارستان .
بدون اینکه نگاهش کنم زیر لب گفتم :
نه سامان . برو خونه.
سامان با لحن متعجبی پرسید :
برم خونه ؟!
نگاهش کردم و گفتم :
خواهش می کنم سامان.
سامان نگاه تند و خشمگینی به سمت من انداخت و گفت :
دوباره شروع نکن رز... این دفعه دیگه عقلمو دست تو نمی دم .
خواستم حرفی بزنم که سامان این فرصت را به من نداد با لحن کلافه ای ادامه داد :
تو باید بری دکتر . می فهمی ؟
آرام زیر لب جواب دادم :
باشه ... اما نه حالا.
سامان آرنجش را به لب پنجره تکیه داد و با حالتی عصبی در موهایش چنگ انداخت :
وای رز داری دیوونه ام می کنی. فکر می کنی با دکتر نرفتن تو چیزی عوض می شه . بالاخره تو یه مشکلی داری یا نه ؟
وقتی سکوتم را دید نگاه ملتمسش را به سمت من چرخاند و با لحن مایوسانه ای زیر لب نالید :
تو به من قول دادی رز.
سرم را پائین انداختم و گفتم :
آره اما ... الان نه . الان فقط می خوام برم خونه . خواهش می کنم.
سامان لحظه ای خیره نگاهم کرد بعد دلگیرانه از من رو برگرداند و به نشانه تاسف سرش را تکان داد.
باقی راه در سکوتی سرد و قهرآلود طی شد و ما ، همان طور که من خواسته بودم به خانه ی پدر بزرگ رفتیم .
دکتر جواهری خیلی زود به عیادتم آمد و بعد از یک معاینه دقیق برایم آزمایش نوشت . همه به خاطر حال من دلواپس و نگران بودند حتی خودم هم کم کم داشت باورم می شد که مشکل بیماری ام ، یک مشکل جدی است از رسیدن به این باور و از یادآوری ماجرایی که بعد از ظهر آن روز اتفاق افتاده بود ، دل نازک و حساس شده بودم محبت و دلسوزی دیگران بغضی ناخواسته را در گلویم می نشاند و نفس کشیدن را برایم سخت می کرد . بی جهت دلم می خواست گریه کنم دلم می خواست می توانستم تنها باشم اما اتاقم آن شب از ترافیک سنگین چهره های نگران پر بود . همه می آمدند ، حالم را میپرسیدند و می رفتند .
پدر بزرگ چندین بار به اتاقم آمد و حتی یک بار که فکر نمی کرد بیدار باشم ، دستش را برای تخمین زدن درجه حرارت بدنم روی پیشانی ام گذاشت و بعد مهربانانه موهایم را نوازش کرد.آن شب حتی مجبور شدم یک بار دیگر از آن جوشانده تلخ و بدمزه ی توران خانم بنوشم . هر چند که این بار دیگر مزه اش در نظرم به وحشتناکی بار اول نبود.
بالاخره نزدیک نیمه شب بود که تبم کمی پائین آمد و زن دایی سمیرا بعد از اینکه من بارها به او اطمینان دادم که حالم بهتر شده ، رضایت به رفتن داد .
وقتی چراغ اتاق را خاموش کرد و رفت ، اشک های من هم آمدند . نمی دانم چرا . اما آن شب با وجود آن همه محبت صمیمانه ای که از تک تک آن ها دیده بودم باز احساس تنهایی می کردم و خودم را غریب و بی پناه می دیدم دلم هوای دست های مهربان مادر و نگاه ها و لبخندهای گرم و اطمینان بخش پدر را کرده بود .
دلگرفته و غمگین صورتم را داخل بالش فشردم تصاویر آن روز بعد از ظهر مدام در ذهنم می چرخید و مقابل چشمانم جان می گرفت و فکر کردن به این مسئله که نه سامان و نه سهراب ، هیچ کدام برای دیدنم نیامده بودند غصه ی دلم را بیشتر می کرد .
سوال های زیادی در سرم می چرخید . سوال هایی که فکر کردن به جوابشان مرا دچار دلشوره و اضطراب می کرد.
" سامان " , " سهراب " , "مرجان "
راستی چرا برگشته بود ؟ اگر واقعا دوستش داشت پس چرا رفته بود و اگر دوستش نداشت چرا دوباره برگشته بود ؟ آن هم حالا ... حالا که من در وجود خودم به احساسی تازه رسیده بودم.
به یاد جمله سهراب افتادم همان جمله ای که آخرین لحظه در کنار دریا به من گفته بود
" همیشه دل کندن از معشوق برای عاشق سخته " .
آیا این جمله پایانی برای تمام احساس و هیجان من نبود ؟ آیا هنوز در قلب او جایی برای عشق مرجان وجود داشت ؟ و اگر بود پس من برای او چه بودم ؟ تکلیف آن غنچه های رز و شعرهای عاشقانه چه می شد ؟ و آن گردنبند طلایی قابدار ؟
مسئله کمی شبیه یک مثلث عشقی بود .
سهراب بود و مرجان ! که آمده بود و با عشق مردی مواجه بود که چون آتش زیر خاکستر خفته ای با وزش نرم ترین نسیم از پرده بیرون می جهید و شعله ور می شد این همان خصلت جاودانگی عشق بود . و در آن سو من یک مدعی دیگر با عشق نوپایی که جرقه ای بیش نبود و در مواجهه با یک تندباد نامهربان احتمال خاموشی اش می رفت .
هر عقل سلیمی در یک نگاه به همان نتیجه ای می رسید که من آن شب رسیدم این یک مثلث عشقی نامتعادل بود و من مایوسانه به این نتیجه رسیدم که من در مقابله با مرجان ، اگر برای تصاحب دوباره ی عشقش آمده باشد هیچ شانسی نخواهم داشت .
به یاد شعر پدر بزرگ افتادم:
من او را دوست می داشتم ولی او نفهمید
او مرا دوست داشت ولی به من نگفت
آه سرنوشت من ،
تو چه بازیها که با من نکردی...
بغض یکبار دیگر راه گلویم را فشرد و من صورتم را داخل بالش زیر سرم فشردم .
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
فصل بیست و یکم
با وجودی که حالم بهتر شده بود اما باز صبح شنبه به اصرار پدر بزرگ و بقیه اعضای خانواده ، به همراه دایی کامران و زن دایی برای دادن آزمایش به آزمایشگاه یکی از بیمارستان های نزدیک رفتیم .
سامان هنوز در حالت قهر به سر می برد . از سهراب هم خبری نداشتم . در یک بی خبری آزار دهنده و بلاتکلیفی تعلیق گونه ای دست و پا می زدم درمانده و مستاصل فقط به شایدها و اگرها چنگ انداخته بودم . کاش کسی می بود تا دستم را می گرفت و من را به سمت یک یقین و باور قابل قبول هدایت می کرد . اما افسوس کسی حاضر نبود نقش این ناجی راهنما را برای زندگی من ایفا کند . حقیقتا این طور به نظر می رسید و من چاره ای جز کنار آمدن با شرایطم نداشتم .
بعد از ظهر آن روز ، بچه ها باز برای فیلمبرداری پلان هایی که بدون حضور من فیلمبرداری میشد رفتند و من برای استراحت بیشتر دراتاقم ماندم . تمام بعد از ظهر وقتم را با مطالعه رمانی که آیدا به من داده بود گذراندم .
بچه ها دیر وقت به خانه برمی گشتند برای همین در کنار پدر بزرگ شام سبکی خوردم و زود به رختخواب رفتم تا برای صبح فردا پر انرژی تر و سرحال تر جلوی دوربین ظاهر شوم .
چراغ را خاموش کردم و روی تخت خوابم دراز کشیدم اما آن شب هم برایم درست مثل دو شب قبل بود به محض اینکه چشمانم را به روی هم می گذاشتم فکر و خیال به سراغم می آمد و خواب را از من دور می کرد آن قدر از این دنده به آن دنده غلتیدم و آن قدر با چشمانی باز به تاریکی بالای سرم چشم دوختم که عاقبت سستی خواب به سراغم آمد .
نمی دانم چقدر از زمانی که به تخت آمده بودم می گذشت اما تازه چشمانم را روی هم گذاشته بودم که صدای زنگ کوتاه موبایل دوباره هوشیارم کرد کلافه و ناراضی به پهلو غلتیدم از اینکه کسی آن طور بی ملاحظه نتیجه ی تمام زحماتم را برای خوابیدن به هدر داده بود دلخور بودم اما لحظه ای بعد از این فکر که فقط سامان بود که می توانست در آن وقت شب برایم پیام کوتاه بفرستد چشم باز کردم و برای خواندن پیام رسیده ، روی آرنجم بلند شدم .
دکمه ی روشن آباژور را فشردم و گوشی موبایل را از روی میز پاتختی برداشتم . درست حدس زده بودم پیامی از جانب سامان بود :
- " من تو را برای شعر برنمی گزینم .
شعر مرا برای تو برگزیده است .
در هوشیاری به سراغت نمی آیم .
هر بار از سوزش انگشتانم در می یابم که باز نام تو را می نوشته ام ...
رز!... اگه همین امشب منو نبخشی و باهام آشتی نکنی دق می کنم . مطمئن باش . "

بی اختیار لبخند زدم برایش نوشتم :
" باور نمیکنم . بد اخلاق"
سامان جواب داد :
" سعی نکن امتحانم کنی چون از دست می رم. "
بدجنسانه پرسیدم :
" این جک سال بود ؟"
سامان جواب داد :
" اگه باعث بشه تو بخندی آره. "
برایش نوشتم :
" پس تصویب شد . جک ساله."
سامان پرسید :
" پس یعنی آشتی ؟"
در جوابش نوشتم :
" نکنه از خواب پریدی ؟ من قهر نبودم ، تو بودی. "
سامان نوشت :
" اظهار ندامت می کنم . حله ؟"
در جوابش نوشتم :
" خوب باشه . صبح فردا میبینمت. "
سامان نوشت :
" عالیه ... ، پس شب به خیر ... تا فردا. "
نفس عمیقی کشیدم و برایش نوشتم :
" شب به خیر ."
بعد هم چراغ آباژور را خاموش کردم و عاقبت خوابیدم . صبح به محض اینکه از خواب بیدار شدم دوش گرفتم و لباس پوشیدم به خاطر تعطیلی رسمی قرار بر این بود که آنروز بچه ها کار فیلمبرداری را از صبح شروع کنند برای همین به طبقه پائین رفتم تا در حین خوردن صبحانه ، منتظر بچه ها باشم . امیدوار بودم بعد از دو روز سهراب را ببینم تا شاید از نوع نگاه و طرز رفتارش پی به افکارش ببرم از بعد از ظهر پنج شنبه که مرجان سرزده و ناگهانی آمده بود نه دیگر سهراب را دیده بودم و نه از مرجان خبری داشتم تک تک دقایق دو روزی که از آن بعد از ظهر کذایی می گذشت تماما با یک حالت بی قراری عمیق و انتظار دهنده همراه بود دلم می خواست هر چه زودتر آن برزخ روحی به پایان می رسید . چقدر نا آرامی ؟... چقدر اضطراب ؟
با فکری مشغول لیوان شیر عسلم را هم می زدم که بچه ها با سر و صدا وارد شدند سر برداشتم و نگاه منتظر و مشتاقم ، آرزومندانه به سمتشان پر کشید اما کسی را که دنبالش بودم در بین آن ها نیافتم . سهراب با آنها نبود . سرخورده و مایوس آه کشیدم اما در زیر آن همه نگاه خندان مجبور بودم برخلاف حال روحی خرابم لبخند بزنم .
بچه ها با سر وصدا وارد آشپزخانه شدند و هر کدام از روی میز صبحانه چیزی برداشت.
- صبح به خیر رز . امروز حالت چطوره ؟ به نظر می رسه بهتری .
به روی آیدا لبخندی زدم و گفتم :
خوبم . آره . امروز خیلی بهترم.
سامان لیوان شیر عسلم را از مقابل من برداشت و گفت :
دستت طلا ، من هلاک شیر عسلم . ان شاءا... تلافیش به شادی.
آرش همین طور که داخل یخچال سرک می کشید جواب داد :
تو هلاک چی که نیستی . سیرمونی ام که نداری شکر خدا . الان خونه ی ما هر چی که بود و نبود لُمبوندی . باز چشات داره واسه لقمه ی دیگرون می دوئه.
سامان جواب داد :
تو خفه ی خونی . از سر یخچال مردم بیا این ور ، باد سرد می خوره بهت می چایی . باز آب دماغت راهو می گیره سرازیری . فردام تو دانشگاه جلو چش دخترای مردم قُل قُل قُل قُل... قُل قُل قُل قُل
صهبا در حالی که لقمه ای پنیر و گردو برای خودش می گرفت چینی روی دماغش انداخت و گفت :
اَی ... سامان!
سامان لیوان خالی را پائین گرفت و گفت :
پس ببین حیوونیا ، دخترای مردم چی می کشن تو که فقط توصیفشو شنیدی.
آیدا خندید اما صهبا با انزجار سرش را تکان داد و زیر لب غر زد :
هیش ... راس می گی . اصولا مردا مراعات هیچ چیزی رو نمی کنن این پیام بازرگانیه ، سلام بو ، سلام باکتری ، منو یاد بعضی از اونا می ندازه .
آرش در یخچال را بست و به سمت سامان چرخید :
بفرما تحویل بگیر . رو بهش دادی کل نسل و نژادتو به گند کشید.
صهبا با لحن حق به جانبی ادامه داد :
نه ، دروغ می گم . آدم خوبه گاهی وقتا کمی ام واقع بین و انتقادپذیر باشه . هر چند حقیقت همیشه تلخه . ولی خوب چی کار می شه کرد.
سامان همین طور که از شیر جوش روی گاز ، داخل لیوان خالی اش شیر می ریخت جواب داد :
راس می گه آرش. انصافا خانما کمتر بوهای ناجور می دن . خدائیش مودبترم هستن .
از حرفش به خنده افتادم. آیدا و صهبا هم خندیدند .
آرش لب و لوچه ای آمد و به نشانه ی تاسف سرش را تکان داد اصلا از این موضع گیری سامان راضی به نظر نمی رسید . سامان بار دیگر به سمت میز برگشت و همین طور که قاشقی عسل داخل شیرش حل می کرد ادامه داد :
وقتی باد می وزه آرش جون آدم عاقل جلوش دیوار نمی بنده ، آسیاب به پا می کنه . همیشه منی، یه بارم نیم من باش . فعلا صلاحیت در اینه .بله داداش من .
قاشق استکان را لب بشقاب روی میز گذاشت.بعد همین طور که لیوان را به دست من می داد ادامه داد :
بگیر شیر عسلتو بغض نکن.
نفس عمیقی کشید و گفت :
من که هر چی اَخ و تف و قُل قُل و شُل شُل و زارت و زورت و هر چیزی که باعث شده بود حداقل یه بار به خاطرش استفراغ کنم اسم بردم و صهبا خم به ابرو نیوورد . همچنان داره می لمبونه . پاشید دیگه کاری از دست من ساخته نیست.
بچه ها خندیدند و صهبا اعتراض کرد :
می خورم که می خورم . تا کور شود چشم هر آن کس که نتواند دید.
سامان همین طور که از آشپزخانه بیرون می رفت جواب داد :
وا... دیگه از کور گذرونده . مگه اینکه بابا قوری شود چشم هر آن کس که نتواند دید.
آرش حین خنده با دست روی رانش کوبید و به دنبال سامان از آشپزخانه خارج شد بعد از رفتن آنها ، ما سه تا هم زیر لبی خندیدیم و بعد از جمع کردن میز صبحانه از خانه خارج شدیم.
آسمان صاف و آفتابی بود اما هنوز سوز برف چند روز پیش در هوا حس می شد ساعت نه بود که از خانه حرکت کردیم و نیم ساعت بعد سر وعده گاهمان با بچه های گروه حاضر بودیم . قرار بود فیلمبرداری در فضای باز و در منطقه ای حوالی رودخانه ی ولنجک ، در شمالی ترین نقطه ی تهران انجام شود در چند جای مختلف فیلمبرداری داشتیم. رستوران بام تهران ، کنار رودخانه ی ولنجک و داخل تله کابین در توچال .
ارتفاعات برف گیر تهران ، مناظر زیبایی داشت که به صلاحدید کارگردان کار ، برای فیلمبرداری انتخاب شده بود . هر چند غیبت سهراب برایم تبدیل به یک علامت سوال بزرگ شده بود اما سوالی در این رابطه نپرسیدم با این حال طولی نکشید که جواب سوالم را از لا به لای صحبت های بچه ها گرفتم .
سهراب به همراه چند تن دیگر از بچه ها صبح زود و ساعتی زودتر از ما ، برای مستقر کردن وسایل و تجهیزات لازم برای کار رفته بودند . وقتی به منطقه ی مورد نظر رسیدیم آنها آتشی روشن کرده و دورش جمع بودند از ماشین هایمان که پیاده شدیم سهراب به استقبالمان آمد با علیرضا دست داد و با بچه ها ،خوش و بشی دوستانه کرد بعد قدمی به سمت ما برداشت و گفت :
بیاین دور آتیش گرم شین . چای داغ تو فلاسک هست .
در رفتارش شتابی نامحسوس دیده می شد نگاهش دائم از نقطه ای به نقطه ی دیگر می دوید اما هرگز روی من ثابت نمی شد طوری که من با خودم فکر کردم :
" خوب رز . اینم جوابی که دنبالش بودی ."
لحظه ای دست هایم را روی آتش گرفتم و بعد جایم را به صهبا دادم یک قدم خودم را عقب کشیدم و به بدنه ی ماشین پشت سرم تکیه دادم . با نگاهم حرکات سهراب را زیر نظر داشتم دسته ی لیوان های یکبار مصرف را برداشته بود و برای تک تک بچه ها چای می ریخت. آهی کشیدم و نگاهم را به روی چکمه های سفید ساق بلندم دوختم از ذهنم گذشت :
" اصلا منو دوست داشت ."
من همیشه تو احساسات محتاط بودم پس چطور اشتباه کردم ؟... واقعا اشتباه کردم ؟... اما نه ، اون گلا ، شعرای عاشقونه ، دل می رود ز دستم ... اینا یعنی چی ؟و اون گردنبند و عکس من که توش بود ... و البته عکس مرجان .
" باید می فهمیدم ... باید می فهمیدم اون عکس یعنی مرجان هنوز... "
صدای آشنای سهراب رشته افکارم را پاره کرد.
رز !
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
سرم را بالا گرفتم ونگاهم را به جانبش چرخاندم با لیوان یکبار مصرف چای مقابلم ایستاده بود. لحظه ای در سکوت به او و به لیوان چایی که بخار از آن بلند می شد نگریستم . در زیر نگاه خیره ی من این پا و آن پا شد و زیر لب با لحن آرامی که به نظر خجالت زده می رسید پرسید :
حالت چطوره ؟
با لحنی گرفته و پر گلایه در جوابش گفتم :
مگه برای تو مهمه ؟
سهراب گوشه لبش را به دندان گزید و از من رو برگرداند لحظه ای در سکوت به جمع بچه ها که گامی جلوتر از ما دور آتش جمع بودند خیره ماند بعد بار دیگر سرش را به سمت من چرخاند و به لیوانی که در میان دستانش بود چشم دوخت.
آشفته به نظر می رسید انگار می خواست حرفی بزند اما مردد بود قلبم از هیجان انتظار تند می زد آشفته حال در دلم نالیدم :
" بگو ... حرفتو بزن . هیچ چیز شکنجه آورتر از یه انتظار بدبینانه نیست. "
عاقبت بعد از لحظاتی سکوت لب باز کرد نگاهش همچنان پائین بود من هم هیجان زده نفسم را در سینه حبس کردم و نگاه منتظرم را روی لب های بی رنگ او متمرکز ساختم.
- رز من ... من می خواستم ...
- معذرت می خوام .
نگاه هر دویمان به سمت صدا کشیده شد .
- سهراب ممکنه چند لحظه بیای اینجا ؟
علیرضا شاید در بدترین لحظه ی ممکن او را صدا زد . نگاه درمانده ام بار دیگر به سمت سهراب چرخید اما نگاه او هنوز پیش علیرضا بود سرش را به نشانه ی موافقت تکان داد و گفت:
الان .
و من صدای علیرضا را شنیدم که گفت :
می بخشی رز . فقط چند لحظه.
با تلاش بسیار زیاد ، یک لبخند مصنوعی کمرنگ تحویلش دادم و باز نگاهم را متوجه سهراب کردم این بار او هم نگاه کرد.اما فقط نگاه بود حرفی نزد لیوان چای را به دستم داد و گفت:
معذرت میخوام.
بعد هم بدون هیچ حرف دیگری به سمت علیرضا رفت ساکت و بی حرکت با نگاهم دنبالش کردم همین طور که حرف می زدند آرام،آرام از جمع ما فاصله می گرفتند.علیرضا حرف می زد و سهراب به دقت گوش می داد گاهی هم سرش را به نشانه موافقت تکان میداد. هنوز نگاهم متوجه آنها بود که ماشین پژو پارس مشکی رنگی کنارشان ترمز کرد هر دو برای دیدن صاحب خودرو به عقب برگشتند به نظر می رسید آن صحنه برای نگاه مشتاق سهراب منظره ای آشناست. چرا که بی درنگ به سمت ماشین رفت و کنار در منتظر پیاده شدن راننده اش ایستاد .
مرجان که از ماشین پیاده شد انگار کسی به صورتم سیلی زد.داغ شدم بی اختیار به بدنه ماشین پشت سرم تکیه دادم.آنها در زیر نگاه مات وبی روح من خوش وبش می کردند روابط کاملا دوستانه و صمیمی به نظر می رسید گویا درطی آن دو روز گذشته به تفاهم رسیده بودند و اثری هم از کدورت های سابق باقی نمانده بود.
- باز داره خرش می کنه می بینیش.
صدای صهبا را که شنیدم،نگاه خشک شده ام از صحنه ی رمانتیک پیش رویم کنده شد و به جانب او چرخید کنار من ایستاد و به بدنه ماشین پشت سرمان تکیه داده بود. اصلا متوجه آمدنش نشده بودم زیرنگاه من دست هایش را به سینه زد و گفت.
- واقعا که! سهراب چطور می تونه؟! نمی دونم بار اول ،درس عبرتش نشد.این دختره واقعا جادوگره.
قسمتن آخر جمله اش را بلند و با نفرت ادا کرد طوری که تمام بچه هایی که دور آتش جمع بودند به سمت ما برگشتند.
آیدا با چشمانی گشاده شده نگاهمان کرد و انگشتش را به نشانه سکوت روی دماغش گذاشت. آرام خودش را از جمع جدا کرد و به سمت ما آمد :
هیس.صهبا ! بلندگو قورت دادی ؟چته چرا این جوری می کنی؟
صهبا با بالا انداختن سرش به روبرو اشاره کرد و گفت:
با اون ساحره ام. تو رو خدا ببین چطور داره خرش می کنه.
آیدا همین طور که به صحنه بحث برانگیز رو به رویی اش نگاه می کرد زیر لب جواب داد:
این حرفو نزن صهبا.سهراب عاقله.لابد می دونه داره چی کار می کنه.
صهبا سرش را بالا انداخت و گفت:
سهراب اگه عقل داشت همون دفعه قبل رو دستشو داغ می کرد که دیگه تو روی این دختره نگاه نکنه نه اینکه بایسته باهاش به هرهر و کرکر. دو سال پیش که مرجان خانم یهو غیبش زد اصلا آقا رو آدم حسابش کرد که حالا اون این طور واسش یقه چاک می کنه. خوبه وا.....
آیدا با وجودی که حالت نگاه و آهنگ صدایش نامطمئن به نظر می رسید باز سری تکان داد و گفت:
از کجا معلوم......
اما صهبا فرصت ادامه دادن به او نداد.
- از کجا معلوم ؟ نمی بینی چطور دارن واسه هم آب می شن. شما که نبودین ببینین دیروزم همین بساط به راه بود اِ اِ اِ دختره پرو.خوب رویی داره وا...
لحظه ای مکث کرد و با لحن دلخوری ادامه داد:
منو باش چه ساده ام فکر می کردم اون از رز خوشش اومده. نگو آقا گلوش هنوز گیر دختره بوده.
دردمندانه در دلم نالیدم:
"منم فکر می کردم. اما چی فکر می کردم چی شد."
آیدا به دنبال جمله صهبا، معصومانه نگاهم کرد حالت نگاهش طوری بود که به نظر می رسید او هم در این رابطه با صهبا هم عقیده بوده. سعی کردم به روی نگاهش لبخند بزنم یقینا در این طور موارد تنها راه برای مواجه نشدن با نگاه های پر از شفقت و دلجویانه اطرافیان لبخند زدن های پشت سر هم و بی تفاوت جلوه دادن خود بود انگار نه انگار که چیزی بوده. من هم می بایست همین سبک و سیاق را در پیش می گرفتم در دلم از اینکه از جریان علاقه قلبی من به سهراب بی خبر بودند خدا را شکر کردم.اما ناگهان از ذهنم گذشت:
"سامان!"
و بعد در دل نالیدم :
"نه احمق جون،اون قدرام خوش شانس نیستی،اونو فراموش کردی. اون همه چیزو میدونه .وای خدایا چه افتضاحی."
سرم را بالا گرفتم و نگاهم را برای پیدا کردن اون در بین بچه ها ی در حال جنب و جوش چرخاندم. پیدایش کردم و چقدر هم درست حدس زده بودم دقیقا زیر ذره بین نگاهش بودم فکر کردم یکی از آن لبخندهای کارساز را برای او هم به نمایش بگذارم اما نه این کار فقط یک تلاش مضحک بی فایده بود او همه چیز را می دانست و طبعا انتظار ترحم بیشتری هم از او می رفت.
نگاهمان در هم تلاقی کرد. بر خلاف انتظارم در نگاه او نه ترحمی بود و نه سرزنشی.نگاهش خالی و مات به نظر می رسید نمی دانم چرا. اما در آن لحظه جمله آن روزش در گوشم زنگ زد که گفت:
"نگران نباش .چیز زیادی از دست ندادی."
خوب این چه معنایی داشت؟
صدای سهراب رشته افکارم را به هم ریخت و نگاه در هم گره خورده ما را از هم جدا کرد نگاهش کردم.او در حالی که جواب علیرضا را با صدای بلند می داد به سمت ما می آمد سامان نگاه دیگری به من انداخت و او هم آرام آرام به سمتمان آمد. به دستور علیرضا ،بچه هایی که دور آتش جمع بودند متفرق شدند و هر کدام به کار خودش مشغول شد. سهراب به ما که رسید ایستاد سامان هم با یک قدم فاصله تقریبا پشت سرش بود دست هایش را در جیب های شلوارش فشرده بود و متفکر و کمی عصبانی به نظر می رسید نگاهش پایین بود و تقریبا اخم کرده بود سهراب نگاهی به پشت سرش ،جایی که بچه ها مشغول آماده کردن صحنه فیلمبرداری بودند انداخت و گفت:
می بخشین بچه ها.مطلبی هست که فکر کردم اگه قبل از اینکه فیلمبرداری شروع بشه بهتون بگم بهتره .
نگاهم به سمت سامان چرخید اما نگاه او همچنان پایین بود . کلافه و عصبی به نظر میرسید با نوک کفش به روی برف های لگدمال شده ی زیر پایش ضربه می زد صدای سهراب نگاهم را بار دیگر به سمت خود کشاند.
- من دیشب با آقا جون صحبت کردم ،مثل اینکه آقا جون راضی نیست رز با کسالتی که داره این کارو ادامه بده.
کسی حرفی نزد همه در سکوتی تسلیم گونه به لب های سهراب چشم دوخته بودیم اما نگاه او همچنان از نگاه من فراری بود بار دیگر نگاهی به سمت بچه های گروه انداختو ادامه داد:
من با علیرضا صحبت کردم .به خاطر قراردادی که رز امضا کرده و صحبتی که اول کار با هم داشتیم...
نگاهش به سمت ما چرخید و بعد از مکث کوتاهی که داشت باز هم ادامه داد:
خوشبختانه مشکلی نیست .علیرضا قبول کرده که بقیه کارو با یه نفر دیگه ادامه بده.
صهبا با حرص زیر لب غر زد :
آره.حتما اون یه نفر هم مرجان خانمه.
آیدا نگاه سریع و سرزنش باری به صورت صهبا انداخت اما به نظر می رسید کمی برای انجام این کار دیر شده صهبا دیگر حرفش را زده بود صورت سهراب از شنیدن این حرف سرخ شد و من بار دیگر در زیر نگاه سنگین سامان احساس حقارت کردم این سکوت ناخوشایند ادامه داشت تا اینکه سامان نفس عمیقی کشید و گفت:
منم با نظر آقا جون موافقم.
نگاهم را بالا گرفتم نگاه او به روی صورت من ثابت بود همین طور که خیره نگاهم می کرد ادامه داد:
رز باید بیشتر استراحت کنه.
سهراب در ادامه حرف او با لحن شتابزده ای گفت:
اگه کار خوب پیش بره. امروز پلانای رز رو تموم می کنیم بعد...
صدای علیرضا حرف او را ناتمام گذاشت و نگاه همه ما را به سمت خود کشاند.
- بچه ها اگر می شه یه کم سریعتر.هنوز کل کار مونده.
سهراب سرش را به علامت موافق تکان داد بعد هم رو به ما کرد و گفت:
خوب دیگه بهتره زود آماده شین .
بعد از گفتن این حرف از جمع ما جدا شد به دنبال او سامان هم از جا کنده شد و جمع ما بی صدا و دمق از هم پاشید ساعتی بعد چیزی به ظهر نمانده بود که علیرضا برای یک استراحت پنج دقیقه ای کار را تعطیل کرد سر دردم باز شروع شده بود با لیوانی چای آرام و بی صدا از جمع فاصله گرفتم دلم می خواست می توانستم در آن لحظه تنها در اتاقم باشم از ساعت ها پیش بغضی بر گلویم سنگینی می کرد احساس سر خوردگی شدیدی آزارم می داد مدام چراهای بی جواب در ذهنم می چرخید و چون سوهانی زبر بر جراحت روح آسیب دیده ام کشیده می شد.
چرا؟چرا سهراب آن طور با احساس من بازی کرد؟ اگر دوستم نداشت پس چرا کاری کرد که محبتش را باور کنم ؟ اصلا چرا عاشقش شده بودم؟چرا مگر در وجودش چه داشت؟مگر چیزی غیر از سردی و تکبر و غرور هم از او دیده بودم؟
کنار رودخانه روی تکه سنگی نشستم و لیوان داغ چای را در میان انگشتان سردم گرفتم. نمی توانستم بپذیرم هر چقدر بیشتر به آن قضیه فکر می کردم یاس و سر خوردگی ام عمیق تر می شد و بغض بیشتر بر گلویم فشار می آورد . من بازی خورده بودم و این همان حقیقتی بود که باورش آزارم می داد چیزی در قلبم شکسته بود که دردی عمیق و غم الود با خود داشت.ناگهان احساس تنهایی غریبی روحم را انباشت و اشک های پر حرارتم را به روی گونه های تب دارم جاری ساخت گلویم از شدت بغض دردناک شده بود و چانه ام می لرزید لب هایم را روی هم فشردم دلم نمی خواست ضعیف و درمانده باشم نمی بایست اجازه می دادم آن ضربه روحی به اندازه یک شکست بزرگ برایم سنگین تمام شود من درمورد سهراب اشتباه کرده بودم. بدون فکر و نسنجیده فقط به احساساتم پرداخته بودم این اشتباه بود و حالا می بایست اشتباهم را می پذیرفتم مگر نه اینکه جلوی ضرر را هر وقت بگیری منفعت است .
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
صدای سامان افکارم را بهم ریخت و نگاه خیس از اشکم را به سمت خود کشاند:
چرا اینجا نشستی؟
در زیر نگاه او با عجله اشکهایم را پاک کردم و دستپاچه به رویش لبخند زدم:
همین جوری . خواستم رودخانه را تماشا کنم.
سامان پوزخند محزونی به لب زد و نگاهش را از صورت من به سمت رودخانه چرخاند آرام با لحن معناداری زیر لب زمزمه کرد:
- پس لابد مزاحمت شدم.
قلبم از غم فشرده شد یکبار دیگر این فکر که سامان به من علاقمند بوده در مغزم قوت گرفت اگر این طور بود وای که من چقدر اشتباه کرده بودم ناخواسته به خاطر خودم و به خاطر سهرابی که هرگز اعتمادی به محبتش نداشتم او را نادیده گرفته بودم .آیا او واقعا عاشق و دلبسته من بود؟
سامان.سامان خوب من چرا هرگز به او فکر نکرده بودم به او و عشق زیبایی که می توانست در آن قلب پاک و صادق اش باشد.سامان را دوست داشتم محبتی عمیق نسبت به او در قلبم حس می کردم محبتی آرام و همیشگی. این حس با احساسی که نسبت به سهراب داشتم متفاوت بود احساسی که نسبت به سهراب داشتم یک هیجان گرم و پر تپش بود هیجانی که در یک لحظه اوج می گرفت و تمام وجودم را طی می کرد و بعد به همان سرعتی که آمده بود محو می شد مثل یک موج سریع و رونده.
از ذهنم گذشت :
" درست مثل یک تب ... یک تب ... خدایا چقدر من احمق بودم . چطور نتونستم تشخیص بدم ؟"
آشفته حال سرپا ایستادم بغضی راه گلویم را تنگ کرده بود با صدایی گرفته به زحمت زیر لب نالیدم:
متاسفم سامان . نمی خواستم اینطوری بشه .
نگاه سامان به سمت من چرخید . چشمان او هم در پشت هاله ای از اشک می درخشید قلبم از دیدن برق نگاهش لرزید تمام موهای تنم سیخ شد لب های سامان در زیر نگاه به اشک نشسته ی من لرزید و گفت :
رز من ... من می خواستم ...
با حالی منقلب در دلم نالیدم :
" نه سامان ، نگو . بذار فکر کنم این فقط یه تصور غلط ، یه خیال محال . این نگاه تو به من میگه اشتباه کردم . این نگاه تو به من میگه هیچ وقت اون طور که باید عشقو نشناختم ."
نگاه درمانده ام در نگاه ملتمسش غرق بود او به سختی آب دهانش را قورت داد و گفت :
رز تو باید یه چیزی را بدونی.
عاجزانه سرم را به نشانه ی منفی تکان دادم . اما او بی توجه به حرکت من ادامه داد :
نه رز باید بدونی من...
صدای فریاد علیرضا فرصت ادامه دادن به او نداد.
- خیلی خوب بچه ها ، ادامه می دیم . رز ... سامان! زودتر بچه ها . خیلی ازش نمونده ، این چند تا پلانو بگیریم ، می ریم برای نهار .
نگاهمان بار دیگر به سمت هم چرخید اما من این بار خیلی زود نگاهم را از او گرفتم و به سمت محل فیلمبرداری چرخیدم اما هنوز قدم از قدم بر نداشته بودم که انگشتان گرم و محکم سامان به دور مچ دستم پیچید.
- خواهش می کنم رز . باید بشنوی .
نگاه مایوس و درمانده ام به عقب چرخید و روی دست هایمان ثابت ماند آنجا ، و روی مچ دست سامان چیزی دیدم که یک بار دیگر از درون لرزیدم . تارهای گیسوان قیچی شده ی من که به شکل نواری بافته شده دور مچ دستش بسته بود.خاطره ی آن شب یک بار دیگر در ذهنم زنده شد و جمله سامان در گوشم زنگ زد :
" یه باور سرخپوستی هست که میگه ، اگه زنی خونتو ریخت ، موشو آتیش بزن. "
و بعد در دلم نالیدم :
" پس چرا تا حالا ندیده بودمش . خدایا چقدر من تو خیال یه عشق واهی کور بودم. "
نگاهم را تا نگاه ملتمس اش بالا کشیدم در زیر نگاه ناباور من لبخند محزونی به لب زد و گفت :
رز ، تو گفتی اگه قراره احساساتی ناگفته باقی بمونه همون بهتر که نباشه.
در صدایش رگه ای از التماس موج می زد و من قدرت تحمل کردنش را نداشتم بدون اینکه نگاه از او بردارم زیر لب زمزمه کردم :
بله من گفتم.
سامان دیگر حرفی نزد فقط در سکوت نگاهم کرد نگاهی که اگر دل به آن می سپردی میتوانستی به اندازه ی یک دنیا حرف نگفته از برق مدهوش کننده اش بخوانی و من خواندم . تمام حرف نگفته ی قلبش را ، تمام شوریدگی حالش را از نگاه عمیق و جانسوزش خواندم.
دستم را از بین انگشتان سستش بیرون کشیدم و همین طور که از او رو برمی گرداندم زیر لب نالیدم :
اوه خدای من ، سامان.
با گام هایی تند و شتابزده از او فاصله گرفتم و به جمع بچه های گروه پیوستم . بچه ها جای دوربین را به نقطه ی دیگری که قرار بود ادامه فیلمبرداری در آنجا انجام شود تغییر داده بودند . یک پل چوبی معلق بود که می بایست به تنهایی از روی آن می گذشتم . علیرضا نحوه ی کار و نوع حسی را که باید در آن سکانس منتقل می کردم برایم توضیح می داد اما فکر من آن قدر مغشوش و نا آرام بود که به سختی می توانستم روی حرف هایش تمرکز کنم در جواب سوالش که پرسید :
حله ،
با حواسی پرت فقط سرم را تکان دادم و بعد او دستش را بلند کرد و خطاب به بچه های گروه داد زد :
آماده باشید می گیریم.
بچه ها سری به علامت موافقت تکان دادند و من هم به تنهایی از روی پل گذشتم و آن سوی رودخانه منتظر دستور حرکت علیرضا ایستادم. علیرضا آن سوی پل کنار سایر بچه ها پشت دوربین ایستاده بود طبق روال کار دستش را بالا گرفت و فریاد زد :
خیلی خوب ، آماده باشید . صدا ... دوربین ... حرکت .
او که دستش را پائین انداخت من حرکتم را شروع کردم . ترانه ی آیدین هم برای جا افتادن بهتر من در فضای کار در حال پخش بود:
فکر می کردم
تو رو دیدن
یه تولد ، یه طلوعِ تو غروب آشنایی
ندونستم که رسیدن
یه بهونه است
واسه لحظه ی جدایی
بی تو غریبِ غربت
آماده ی شکستنم
با من بمون ، بمون ، بمون
با من که عاشقت منم
مَنم
آن سوی پل در پیش نگاه من سامان بود که با نگاهی مشتاق اما گرفته و محزون دست به سینه ایستاده بود و کمی آن سوتر سهراب که پشت دوربین بود و مرجان که چسبیده به او و در کنارش درست مثل یک جزء لاینفک از کل وجودش به من دهن کجی می کرد .
همه چیز به شکل غریبی درهم تنیده بود . در آن صحنه می بایست سرم پائین می بود و حالت گرفته و محزونی به خود می گرفتم . اما در حین کار نگاهم بی اختیار به سمت مرجان کشیده شد با آن چشم های مشکی رنگ کشیده و براق کنار سهراب ایستاده بود و فاتحانه نگاهم می کرد بی اختیار از ذهنم گذشت :
" نه ، هنوز همه ی مایملکت رو تصاحب نکردی .هنوز گردنبندت پیش منه ."
از این فکر بی اختیار پوزخندی روی لب هایم نشست آن قدر فکرم از فضا فاصله گرفته بود و در خودم گم بودم که صدای کات دادن علیرضا من را از جا پراند و بعد حادثه آن قدر سریع اتفاق افتاد که حتی خودم هم چیزی از آن نفهمیدم . پایم به خاطر برف فشرده ای که زیر کفشم چسبیده بود به روی پل چوبی سُر خورد و فقط چند ثانیه بعد من داخل آب رودخانه شناور بودم .
دخترها جیغ کشیدند و پسرها سراسیمه و وحشتزده از جا کنده شدند صدای علیرضا را شنیدم که فریاد زد :
یا امام زمان.
خوشبختانه آن قسمت از رودخانه عمق زیادی نداشت و شدت جریان آب آن قدری نبود که خطرناک باشد اما آب رودخانه به قدری سرد بود که تمام عضلات بدنم به یکباره قفل شد . قدرت حرکت کردن نداشتم تقلا می کردم اما بدن بی حس و سنگینم باز در کام آزمند آب فرو می رفت .
سامان ، سهراب ، آرش ، حتی علیرضا هم برای نجات من خودش را به آب زده بود . سامان جلوتر از همه بود و عمق آب تا سینه اش می رسید رنگ چهره اش به قدری سفید شده بود که من فکر کردم یا من در حال غش کردن هستم ، یا او هر آن از حال خواهد رفت .
نای ام به خاطر ورود آب از راه دماغم می سوخت . پشت سر هم پلک می زدم و با تمام قوا در تلاش بودم که خودم را به یک حالت متعادل برسانم اما همچنان زیر پایم خالی بود درست زمانی که یکبار دیگر در حال فرو رفتن در آب بودم دست قدرتمند سامان را به دور بازوی کرخ شده ام حس کردم روی سطح آب که آمدم نفس حبس شده ام را بیرون دادم و برای بهتر دیدن او پشت سر هم پلک زدم اما او هنوز همان قدر سفید و رنگ پریده بود .
از صورت و از موهای جلوی سرش آب می چکید با نفسی بریده به او گفتم :
سامان ... دارم یخ می زنم .
سامان دست دیگرش را به دور کمرم انداخت و با تمام قدرتش من را بالا کشید به زحمت صدایش را شنیدم که گفت:
- طاقت بیار عزیزم . الان ... الان می برمت بیرون .
حالا دیگر آرش هم رسیده بود او هم کمک کرد و بالاخره به هر زحمتی که بود خودمان را از آب بیرون کشیدیم . از نفس افتاده بودم سامان آرامو با احتیاط من را همانجا کنار آب روی زمین خواباند و خودش هم همانجا در کنارم زانو زد نفس در سینه ام پیچیده بود و بالا نمی آمد تلاش می کردم ، دهانم باز و بسته می شد اما نمی توانستم نفس بکشم سامان دستم را در میان دست هایش فشرد و گفت :
چیه رز ؟ چت شده ؟
تمام بچه ها دورم حلقه زده بودند حتی مرجان هم بود همه نگران و مضطرب نگاهمان می کردند اما من هنوز نمی توانستم نفس بکشم سامان محکمتر از قبل دستم را در میان دست هایش فشرد و بی طاقت و دستپاچه فریاد زد :
چی شده ؟ اون...
- اون چش شده ؟
صدای ضعیف صهبا را تشخیص دادم که گفت:
نمی تونه نفس بکشه . خدایا داره خفه می شه!

به دنبال این حرف ناگهان دست سامان بالا رفت و محکم به روی گونه ام فرود آمد صدای ملتمسش را شنیدم که فریاد می زد :
نفس بکش رز . زود باش . نفس بکش.
همان یک ضربه برای شکستن سدی که راه نفسم را بسته بود کافی بود هوا را با ولع و به اندازه ی تمام حجم ریه هایم به سینه کشیدم . سامان از ذوق به گریه افتاده بود دستم را که در میان دست هایش گرفته بود روی صورتش گذاشت و در حالتی میان خندیدن و گریه کردن نالید :
آره . نفس بکش ، نفس بکش . خوبه رز نفس بکش.
ریتم تنفسم که کمی منظم شد تمام بدنم شروع به لرزیدن کرد از سرما در حال منجمد شدن بودم با تمام تلاشی که کردم عاقبت توانستم این جمله را زیر لب زمزمه کنم :
سرده... سردمه .
و بعد صدای سهراب را از بالای سرم شنیدم که فریاد زد :
پتو ... پتو بیارین.
سامان به شنیدن صدای سهراب از جا کنده شد درست بالای سر من و در زیر نگاه بی حالم یقه اش را چسبید و او را به سمت خودش جلو کشید با لحن بغض آلود و خشمناکی بر سرش فریاد زد:
همه اش به خاطر توئه . توی لعنتی .
سهراب واکنشی نشان نداد اما بچه ها که از این حرکت ناگهانی سامان غافلگیر شده بودند از جا پریدند و برای واسطه گری خودشان را وسط آن دو انداختند .
علیرضا میانشان ایستاد دست هایش را روی شانه های سامان گذاشت و او را به عقب هل داد .
- اِ. اِ . آروم باش سامان . چیزی نشده که .
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
سامان با همان حال آشفته و عصبی فریاد زد :
چیزی نشده ؟ اگه اون طوریش بشه من چی کار کنم ؟
سهراب بازویش را از بین انگشتان آرش بیرون کشید و آرام بدون هیچ حرفی از محل دور شد و به سمت ماشین ها رفت.
بعد از آن صدای علیرضا را شنیدم که گفت :
خدا را شکر به خیر گذشت . خدا به همه مون رحم کرد اگه اتفاقی می افتاد و ما نمی تونستیم...
صدایش هر لحظه ضعیفتر می شد کسی چیزی رویم انداخت و بعد تصویر نگاه به اشک نشسته ی سامان آرام آرام در مه ای سفید گم شد.
اصلا به یاد ندارم کی به خانه برگشتیم و بعد از آن چه اتفاقی افتاد دو روز تمام در تب می سوختم و هوشیاری کامل نداشتم بعد از آن تبم کمی پائین آمد و حالم کمی بهتر شد اما با این حال سرمای بدی خورده بودم و تمام طول هفته را در تخت خواب ماندم تمام اعضای بدنم درد می کرد انگار تنم را در هاون گذاشته و حسابی کوبیده بودند علاوه بر آن مچ پای راستم هنگامی که روی پل سُر خورده بودم دچار ضرب دیدگی شده بود و آن را با کش مخصوص بسته بودم .
دکتر جواهری هر روز به عیادتم می آمد و در تمام این عیادت ها ، پدر بزرگ همراه ثابت و همیشگی اش بود نگرانی از تک تک خطوط چهره اش پیدا بود . دایی ها و زن دایی ها ، همه تمام مدت در کنارم بودن اما بچه ها ، بعد از ظهر سومین روز ، زمانی که تبم پائین آمد اجازه ی آمدن به اتاقم را پیدا کردند آن هم فقط صهبا ، آیدا و آرش .
از سامان و سهراب خبری نبود . آیدا و صهبا مهربانانه صورتم را بوسیدند و کنارم در دو طرف تخت نشستند . برای روحیه دادن به من از هر دری غیر از ماجرای آن روز صحبت کردند و صهبا هم مثل همیشه شوخی های با نمک زیادی کرد .
نیم ساعتی گپ زدیم و بعد آنها یکبار دیگر صورتم را بوسیدند و از اتاق خارج شدند . تنها که شدم یکبار دیگر و برای چندمین بار خاطره ی تک تک لحظات آن روز در ذهنم جان گرفت . تک تک نگاهها ، تک تک کلمات ، همه و همه در ذهنم معنا می شد .
بار دیگر و شاید برای هزارمین بار نوع احساسم به سهراب و سامان را با هم مقایسه کردم . دنبال علت ها بودم حالا یک چرای دیگر هم به چراهای گذشته اضافه شده بود و آن اینکه:
" اصلا چرا من به سهراب علاقمند شدم ؟ "
سهراب همیشه سرد و بی توجه بود . محبتی نشان نمی داد . اما من جذبش شده بودم . چرا ؟
آیا این به این خاطر نبود که از اول توجه ام به او جلب شده بود . زمانی که سامان گفت :
" اون گوشت تلخه ، باید ببینیش ، نفوذ زیادی رو پدر بزرگ داره ."
جرقه ی اولیه زده شد و بعد زمانی که صهبا گفت :
" فکر کنم از همه ی زنا متنفر شده "
حسی در من ایجاد شد . او با همه متفاوت بود و شاید من هم می خواستم همین را به خودم ثابت کنم . این که من مثل همه ی زن ها نیستم ، با بقیه فرق دارم یا شاید حداقل از آن مرجان خائن و بی وفا بهترم .اما باز هم این ، تمام ماجرا نبود این فقط یک توجه خاص بود که نه می شد اسمش را عشق گذاشت و نه محبت . همه چیز در واقع از زمانی شروع شد که او آن شاخه های رز و شعرهای عاشقانه را برایم فرستاد .تا جایی که می دانستم رز سرخ مظهر عشق و محبت بود و آن شعرهای عاشقانه هم که خود دیگر زبان آهنگینی از یک عشق به غلیان در آمده بود . بعد هم که آن گردنبند و لحظه ای که من محبتش را باور کردم .
در تمام این مدت حتی یکبار هم به سامان فکر نکرده بودم . سامانی که همیشه با محبت بود، همیشه همه چیز را قبل از اینکه من به زبان بیاورم از نگاهم می خواند و در بحرانی ترین لحظات در کنارم بود . او نگران سلامتی من بود برایم دل می سوزاند . مواظبم بود . حضورش به من احساس امنیت می داد . از ندیدنش دلتنگ می شدم از قهر و دلخوری اش آرامشم به هم می ریخت این ها همه نشانه بود . با این همه چطور راه را اشتباه رفته بودم ؟
برای اولین بار از تجسم این فکر که سامان در تمام لحظات بی خبری من ، عاشقم بوده به هیجان آمدم و تمام وجودم از شادی دلپذیر و خوشایندی لبریز شد .به یاد اولین برخوردمان افتادم و بعد تک تک خاطرات در ذهنم مرور شد از شروع سفرم به ایران چه اتفاقات دور از ذهنی که برایم نیفتاده بود . کتاب شعری را که روی پاهایم باز بود به سینه فشردم به بالش پشت سرم تکیه دادم و چشم هایم را به روی هم گذاشتم این اولین بار نبود که فکر کردن به سامان به روحم نشاطی همراه با آرامش می بخشید نفس عمیقی کشیدم و بی اختیار لبخند زدم بی شک آشنا شدنم با سامان بهترین پیشامدی بود که در سرزمین مادری ام با آن مواجه شده بودم.
بوی عطر آشنایی به مشامم رسید و من بی اختیار چشم هایم را باز کردم از دیدن سامان در آستانه ی در هول شدم از بالش کنده شدم و کتاب را روی پاهایم گذاشتم .
سامان با پشت انگشت اشاره اش ضربه ی آرامی به در زد و گفت :
می تونم بیام تو ؟
همراه با لبخندی کنترل نشده دسته ای از موهایم را پشت گوش زدم و در سکوت سرم را به نشانه ی موافقت تکان دادم .وقتی قدم به داخل اتاق گذاشت هنوز نگاهش می کردم یک بلوز چسبان مشکی رنگ با شلوار جین آبی پوشیده بود اندام متناسب و خوش فرم اش از همیشه نمایانتر بود او از یک ظاهر خوب چیزی کم نداشت و این همان نتیجه ای بود که مدت ها پیش به آن رسیده بودم درست همان بار اولی که او را دیدم .
نگاهم از روی زنجیر نقره ای که دور گردنش برق می زد به پائین لغزید حلقه ی بافته شده ی موی طلایی رنگم هنوز دور مچ اش بسته بود و در دستش ...
نگاهم بار دیگر سریع و ناباور بالا چرخید و این بار در قاب چشمان مشکی رنگ گیرایش ثابت شد . سامان حالا کنارتختم رسیده بود در زیر نگاه مات شده ی من صندلی کنار تخت را جلوتر کشید و بعد آرام و بی صدا روی آن نشست قلبم از هجوم ناگهانی هیجانی اضطراب آلود به تپش افتاده بود منتظر بودم لب باز کند و حرفی بزند شاید مرا از خفقان آن گمان وحشتناکی که از دیدن شاخه ی رز و کاغذ تا شده ی در دستش به جانم افتاده بود نجات می داد به محض اینکه روی صندلی مستقر شد یکی از پاهایش را روی دیگری انداخت و گفت :
حالت چطوره ؟
وقتی سکوت من را دید نگاهش را به روی آنچه در دستش بود پائین گرفت و زیر لب زمزمه کرد :
از اینکه حالت بهتره خوشحالم ... بگیر این مال توئه .
شاخه ی رز و کاغذ را به روی صفحه ی باز کتابم گذاشت و بار دیگر خودش را عقب کشید نگاه نامطمئنی به او و بعد به شاخه گل و کاغذی که روی کتابم بود انداختم دستم می لرزید با انگشتان مرتعشم برگه را روی صفحه ی کتابم باز کردم . خط خوش و شکسته ای نوشته شده با مرکب سبز بود نگاهم بی اختیار روی کلمات لغزید :
دانی دلم از خدا چه می خواهد
بی پرده بگویمت تو را می خواهد
نگاهم بار دیگر به سمت چشمانش کشیده شد نگاهش برق می زد برگه ی کاغذ را بالا گرفتم و با لحن نامطمئنی پرسیدم :
- این یعنی چی ؟
سامان خیره در چشمانم با لحن مطمئن و تاثیر گذاری زیر لب زمزمه کرد :
دوستت دارم رز !
برگه لای انگشتانم لرزید با عجله نگاهم را از او گرفتم و سرم را پائین انداختم دستم همراه برگه ی کاغذ بار دیگر روی صفحه ی کتابم قرار گرفت صدای سامان را شنیدم که گفت :
دیگه فرصت ریسک کردن نیست یه بار اشتباه کردم ولی مطمئن باش دیگه هرگز تکرارش نمی کنم .
بعد آهی کشید و زیر لب خواند :
دل می رود ز دستم صاحبدلان خدارا
دردا که راز پنهان خواهد شد آشکارا
با چشمانی گشاد شده ناباورانه نگاهش کردم و کلمات بی اختیار بر زبانم جاری شد :
می خوای بگی اونا رو ... تو نوشتی ؟!
سامان لبخند محزونی به لب زد و محجوبانه سر به زیر انداخت در آهنگ صدایش صداقتی معصومانه موج می زد .
- از من عاشق تر پیدا نمی کنی .
پس این بود . تناقضی که در رفتار سهراب بود و من هر بار به او فکر می کردم برایم تبدیل به یک علامت سوال بزرگ می شد این بود . او اصلا آن نامه های شعرگونه را ننوشته بود او هرگز علاقه ای به من نداشت . وای که احساسات من قربانی یک سوءتفاهم وحشتناک شده بود . ناگهان در قلبم نسبت به سامان احساس خشم کردم اشکی غریبانه در چشمانم حلقه زد دلم برای سادگی خودم می سوخت سرم را با تاسف تکان دادم و با لحن بغض گرفته ای گفتم :
- نباید این کارو می کردی تو باعث شدی من اشتباه کنم .
سامان سرش را بالا گرفت حالت چهره اش گرفته و نگاهش ملتمس بود با حالتی درمانده دست هایش را تکان داد و گفت :
من اشتباه کردم نباید سکوت میکردم اما ...
نگاهش را بالا گرفت و آن را در نگاه مایوس و به اشک نشسته ی من قفل کرد:
اما مقصر من نبودم . تو خودت باعث شدی .
خواستم اعتراض کنم اما با دیدن حالت نگاهش ، لب هایم از حرکت ایستاد سامان لحظه ای خیره نگاهم کرد بعد سرش را پائین انداخت و با لحن گرفته و غم الودی گفت :
گفتی دوستش داری .
معترضانه نالیدم :
من ...
اما باز حرفی برای گفتن نداشتم . حق با او بود سکوت کردم و به لب های بی رنگش چشم دوختم .
- تو گفتی ... دیدی که گلا و نامه ها رو اون پشت در اتاقت گذاشته .
این بار با لحن حق به جانبی گفتم :
خوب آره . اون شب سهراب پشت در اتاقم بود .
سامان طوری نگاهم کرد که من به ناچار سکوت کردم این نمی توانست دلیل مناسبی برای ادعای من باشد . من سهراب را بالای پله ها دیده بودم نه در حین گذاشتن شاخه گل و برگه ی کاغذ. در واقع من آن لحظه چیزی را باور کرده بودم که دلم می خواست و حالا این نتیجه اش بود . از ذهنم گذشت :
" اما ... پس اون گردنبند چی ؟ اونم الکی بود ؟ "
و بعد خودم جواب سوال خودم را دادم :
" ای احمق کله پوک اشتباهاتت درست مثل حلقه های زنجیر به هم متصلن "
با تاسف سرم را تکان دادم و زیر لب نالیدم :
حق با توئه . من اشتباه کردم حتی در مورد احساسم به اون . انگار تو یه خواب خرگوشی بودم که تازه ازش بیدار شدم .
نگاه سامان پائین بود و با دستبند گیس باف دور مچ اش بازی می کرد زیرلب پرسید :
فکر می کردم دوستش داری .
از زیر چشم نگاهش کردم و با لحن مرددی گفتم :
برای همین قهر بودی ؟
سامان غمگینانه به خنده افتاد بعد آه عمیقی کشید و زیر لب جواب داد :
قهر نبودم . نگرانت بودم چون فکر می کردم در اشتباه باشی . من سهراب و بهتر از تو می شناسم .
مکثی کرد و ادامه داد :
اما وقتی گردنبند اونو دستت دیدم فکر کردم قضیه باید جدی باشه .
با شنیدن این حرف در دلم نالیدم :
" آره منم همین فکرو کردم اما گویا من کور خونده بودم و تو هم استثنائا تو این یه مورد اشتباه فکر کردی . "
نگاهش کردم و گفتم :
چرا . مگه تو خودت گردنبندت را به من ندادی . مال اون هم می تونست یه هدیه ی معمولی باشه .
سامان نگاهم کرد و گفت :
ولی گردنبند من یه هدیه معمولی نبود فکر می کردم سهراب اینو بهت گفته .
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
نگاهم به سمت شاخه گل چرخید نمی دانستم که باید حرفی بزنم یا نه . اصلا چیزی برای گفتن به ذهنم نمی رسید این همان راز پنهان سامان بود که داشت آشکار می شد راز دلدادگی و عاشقی اش .
همین طور که با سر انگشت گلبرگ های مخملین گل سرخ را لمس می کردم به اعترافات مرد عاشقی گوش می دادم که معشوقش خود من بودم .
- رز من ... من قلبمو بهت هدیه دادم نه گردنبند رو . منتظر بودم اینو خودت بفهمی . تو نیکول کیدمن منی .خودم پیدات کردم .
از این حرفش به خنده افتادم و گفتم :
مسخره بازی در نیار سامان .
سامان نفس عمیقی کشید و گفت :
چی کار باید بکنم تا تو خواستگاری منو جدی بگیری ؟
هول شده بودم یک سوال کاملا جدی بود و لابد یک جواب کاملا جدی هم می خواست . اما در آن لحظه من جوابی جدی تر از سکوت نداشتم چه می توانستم بگویم در تمام طول عمرم کی همزمان این همه احساس مختلف تجربه کرده بودم که حالا بتوانم در آن آشفته بازار فکری تصمیمی درست و به جا بگیرم .
وقتی سکوتم طولانی شد سامان دوباره لب باز کرد و گفت :
یه چیزی بگو رز.
دعایم گر نمی گویی ، به دشنامی عزیزم کن که گر تلخ است ، شیرین است از آن لب هر چه فرمایی
بار دیگر به یاد آن جمله مادر افتادم :
" چه حس شورانگیزی چقدر شعر عاشقانه می داند . "
نگاهش کردم در نگاه منتظرش عشقی زلال و داغ موج می زد عشقی به وسعت تمام شعرهای ناب . نگاهش آن قدر عمیق و نافذ بود که بیش از آن نتوانستم ساکت بمانم سد مقاومت در وجودم شکست و من بی اختیار بی اینکه در موردش فکری کرده باشم گفتم :
به من فرصت بده سامان .
سامان بلافاصله بی صبرانه و مشتاق پرسید :
چقدر ؟
دهانم خشک شده بود و گلویم می سوخت به سختی آب دهانم را پائین دادم و نگاهم را به روی شاخه ی رزی که مقابلم روی صفحه ی کتاب بود دوختم .
سامان باز بی صبرانه سوالش را تکرار کرد :
چقدر رز . چقدر ؟
هیجان و پافشاری او در گرفتن جواب هول ترم می کرد نگاهش کردم و گفتم :
نمی دونم سامان فقط ...
ناگهان به سرفه افتادم و باقی حرفم فراموشم شد سامان با عجله از جا پرید و لیوانی آب برایم ریخت به قدری با عجله این کار را کرد که لیوان آب سرریز شد و مقداری از آب پارچ روی زمین ریخت:
- آخ . آخ . آخ .
از شدت سرفه چشم هایم پر از اشک شده بود لیوان را که به دستم می داد با لحن پر شیطنتی ادامه داد :
بپا رو تختت نریزی باعث ایجاد سوءِتفاهم می شه .
از حرفش به خنده افتادم و سرفه ام باز شدت گرفت دستم را جلوی دهانم گرفتم .آب لیوان بر اثر تکان سرفه های من بیرون ریخت و از لای انگشتانم پائین چکید با عجله لیوان را به سمت سامان گرفتم و با تکان دادن سر از او خواستم که آن را از دستم بگیرد سامان با چهره ای خندان لیوان را گرفت و با لحن پر از شیطنتی نالید :
ای وای ، چرا رو تختت ؟...دختر بد .
میان سرفه باز به خنده افتادم دست دیگرم را روی سینه ام گذاشتم و به پائین خم شدم نفسم از شدت سرفه تقریبا بند آمده بود که زن دایی سمیرا سراسیمه وارد اتاق شد و با دیدن آن صحنه به سمت ما دوید با عجله کنارم لب تخت نشست و در حالی که پشتم را با کف دست ماساژ می داد با لحن نگرانی پرسید :
چی شد پس ؟
و بعد خطاب به سامان غر زد :
باز اومدی اینجا . مگه نگفتم باید استراحت کنه . بده من اون لیوانو .
سامان مطیعانه لیوان را به دست زن دایی داد . چهره اش حالت نگرانی داشت با لحنی گرفته و کاملا جدی گفت :
بپا رو تخت نریزه باعث ایجاد سوءِتفاهم می شه .
زن دایی هم مثل من از شنیدن این حرف به خنده افتاد با این حال به زور سعی داشت میان خنده خودش را جدی نشان دهد در تلاشی بی ثمر اخمی ساختگی کرد و گفت :
برو رد کارت بچه . برو واینسا .
جرعه ای از آب لیوان خوردم و برای دیدن عکس العمل سامان نگاهش کردم او هم لحظه ای چشم در چشم من با همان نگاه عمیق و شوریده خیره ماند بعد لبخند محوی به لب زد گفت :
چشم صبر می کنم .
زن دایی متعجب به عقب برگشت و گفت :
کی ازت خواست صبر کنی گفتم برو پی کارت . بدو .
لیوان آب را روی شکم سامان گذاشت و او را به عقب هل داد :
بگیر سر راهت که می ری این لیوانم بذار رو میز .
سامان که انتظار آن حرکت را نداشت عقب عقب رفت و روی شکمش خم شد :
اوخ مامان .
زن دایی بی توجه به او بار دیگر به سمت من چرخید و با ملایمت شانه ام را فشرد بعد با لحن پر شیطنتی خطاب به سامان ادامه داد :
بپا رو شلوارت نریزی . باعث ایجاد سوءتفاهم می شه .
همین طور که زیر لب می خندیدم نگاهم را به سمت سامان چرخاندم صاف ایستاد و نگاهی به لباس هایش انداخت جلوی بلوزش کمی خیس شده بود با دست قسمت خیس شده را عقب کشید و همین طور که از اتاق بیرون می رفت جواب داد :
یه کمی بالاتر از نقطه ی سوءِتفاهمه . ای خاک عالم . حالا مردم خیال نکنن یه جور نقص مادرزادیه .
من و زن دایی به شنیدن این حرف با صدای بلند خندیدیم و سامان همین طور که بی خیال از اتاق خارج می شد به راهش ادامه داد .
آن شب ساعت ها فکر کردم . درباره ی خودم ، خانواده ی جدیدم ، اتفاقاتی که افتاده بود ، سامان ، سهراب ، احساساتم ، درباره ی همه چیز فکر کردم . آن قدر که نفهمیدم چه زمانی خوابم برد . صبح با تصمیمات تازه ای برای زندگی ام از خواب بیدار شدم من راهم را پیدا کرده بودم و بعد از روزها ، از صمیم قلب و باتمام وجود احساس آرامش و راحتی می کردم انگار سبک شده بودم شادمانی را با تک تک سلول های تنم حس می کردم . نه از استرس و دلشوره خبری بود و نه از حزن و اندوه یک عشق شکست خورده . تمام گوشه و کنار قلبم ، تمام زوایایش را جستجو کرده بودم با ترازوی عقلم بارها و بارها احساسات درونم را سبک سنگین کرده بودم حسابی مو را از ماست کشیده بودم و حالا این نتیجه اش بود :
من هرگز عاشق سهراب نبودم اشتباه من درست مثل اشتباه کسی بود که چون هرگز به عمرش خورشید را ندیده بود حس می کرد روشنایی کوچک یک شمع نهایت روشنی است . من خورشید را دیده بودم و حالا روشنایی یک شمع کوچک چه لطفی می توانست برای من داشته باشد ؟
با تمام وجود می خواستم که عاشق باشم ، عاشق مردی که می دانستم با تمام وجود عاشق من است . بارها این را از دفترچه ی خاطرات مادر خوانده بودم که شکوهمندترین عشق ، عشقی است مثال عشق مادر به فرزندش و آن عشقی است که عاشق حاضر باشد به خاطر دلخواه معشوق از دلخواه خودش بگذرد . و این دقیقا همان کاری بود که سامان برای من و به خاطر من انجام داد وقتی شنید که دلبسته ی سهرابم با وجودی که دوستم داشت حرفی نزد و این یعنی ایثار در عشق .
عشق چون در سینه ام بیدار شد از طلب پا تا سرم ایثار شد
" آره مادر ، اون از دلخواه خودش گذشت تا من به دلخواه خودم برسم . اینه رسم عاشقی . اینه اون مرد عاشق من اینه اون معشوق دوست داشتنی و با صفای من . این همون نعمت بزرگیه که خداوند به بنده هاش وعده داده . نعمتی که خدا تو دامن من گذاشت اونه فقط باید پیداش می کردم که کردم . خدایا شکرت ... شکرت خدا . باید هم وزن مرجان بهش طلا داد که با اومدنش چشمای منو باز کرد باید تا ابد شاکر این تقدیر الهی بود . خدایا ازت ممنونم . به خاطر همه چیز ."
سرحالتر و پر انرژی تر از همیشه از تخت بیرون آمدم و با برداشتن حوله ام به سمت حمام رفتم باید کم کم حاضر می شدم پنج شنبه بود و طبق تاریخ می بایست برای گرفتن جواب آزمایشم به آزمایشگاه بیمارستان می رفتیم . وقتی بار دیگر به اتاقم آمدم احساس طراوت و سرزندگی هم به جمع باقی احساس های خوبم اضافه شده بود .
توران خانم با دیدنم لبخندی به لب زد و گفت :
- عافیت باشه خانم جان . خدا رو شکر که حالتون بهتره .
مقابل آینه ایستادم و با حوله به جان موهای خیسم افتادم .
- ممنونم توران خانم .
توران خانم سینی صبحانه را مقابل سینه اش بالا گرفت و گفت :
یه صبحونه برات آوردم خانم جان ، بخوری جون بگیری.
نگاهم را داخل سینی اش انداختم یک صبحانه ی کامل بود لبخندی زدم و گفتم :
این مثل یک ضیافت شاهانه است. چیه توران خانم می خواید من مخزن بترکونم .
بعد لیوان شیر عسل را از داخل سینی اش برداشتم و ادامه دادم :
این خوبه ... من هلاک شیر عسلم .
توران خانم از حرفم به خنده افتاد و گفت :
اینا دیالوگای سامانه ؟
میان خنده با لحن مایوسانه ای گفتم :
نه جون داداش دیالوگای خودمه .
توران خانم سری تکان داد و گفت :
امان از دست شما جوونا ... بقیه شو چی . ببرم خانم جان ؟
لیوان شیر عسل را مقابل آینه میز آرایش گذاشتم و یکبار دیگر به کار خشک کردن موهایم مشغول شدم از داخل آینه نگاهش کردم و گفتم :
دستت طلا توران خانم ببرش .
توران خانم باز با خنده سرش را تکان داد و به سمت در اتاق حرکت کرد هنوز از در بیرون نرفته بود که به سمتش چرخیدم و گفتم :
راستی توران خانم .
برگشت و منتظر نگاهم کرد . دسته ای از موهای نم دارم را پشت گوش زدم و پرسیدم :
سامان هنوز خونه ی ما نیومده ؟
توران با لحن نامطمئنی پرسید :
منظورتون این ساختمونه خانم جان ؟
- آره .
- چرا خانم جان . صبح کله ی سحر اومدش. کار هر روزش همینه . صبح خروس خون انگار موشو آتیش می زنن .
قلبم از شوری غریب لرزید بی اختیار قدم کوچکی به جلو برداشتم و گفتم :
الان این جاست .
توران خانم پرسید :
چطور خانم جان کاری باهاش داشتی ؟
بی اختیار لبخندی روی لب هایم نشست از ذهنم گذشت :
" آره . دلم براش تنگ شده . "
اما در جواب سوال توران خانم سری تکان دادم و گفتم :
اووم ... آره .
- خوب پس باید تا اومدنش صبر کنی به قول سمیرا خانم ، گوش شیطون کر امروز رفته شرکت .
از شنیدن این حرف مایوسانه نفس عمیقی کشیدم و بار دیگر به سمت آینه چرخیدم :
ممنونم توران خانم .
توران خانم فقط سری تکان داد و به سمت در اتاق حرکت کرد از داخل آینه می دیدمش که هنوز نرسیده به درگاه بار دیگر ایستاد و به سمت من چرخید .
- راستی خانم جان آقا کامران و سمیرا خانم پائین منتظر شمان .
در جوابش سری تکان دادم و گفتم :
می یام .
بعد از رفتن توران خانم لباس پوشیدم و خودم را آماده ی رفتن کردم مقابل آینه با سرانگشت زنجیر گردنبند سامان را لمس کردم و بی اختیار لبخند زدم . اول پلاکش را روی سینه ام مرتب کردم اما بعد با تصمیمی جدید آن را از دور گردنم باز کردم و روی میز مقابل آینه گذاشتم .
گردنبند سهراب داخل جعبه ی جواهراتی بود که از شنبه بازار شمال خریده بودم آن را برداشتم و برای اطمینان خاطر لحظه ای کوتاه آن را در مشت گرفتم . نه ، نبود ، خبری نبود دیگر مثل سابق برایم ایمپالس های عاشقانه از خودش ساطع نمی کرد . با خیالی آسوده چشم هایم را باز کردم و نفس حبس شده ام را از سینه بیرون دادم بعد با دقت و وسواسی خاص همان کاری را کردم که تصمیمش را گرفته بودم عکسم را از داخل قاب گردنبند سهراب جدا کردم و آن را داخل گردنبند سامان چسباندم . حالا قاب گردنبند کامل شده بود یک سوی آن عکس سامان بود و سمت دیگرش عکس من . به این ترتیب سهراب هم می توانست عکسش را جای قبلی عکس من کنار عکس مرجانش بچسباند .
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
حالا چینش مهره ها درست تر شده بود و اصلا درستش همین بود لحظه ای با اطمینان و علاقه ، مشتاقانه پلاک گردنبند را در مشت فشردم و آن را روی قلبم گذاشتم . این همان انتخاب من بود . چند لحظه بعد بار دیگر آن را به گردنم آویختم و پلاکش را زیر مانتوی آبی رنگم مرتب کردم نگاهی روی صفحه ی ساعتم انداختم و با دیدن عقربه هایش به دست هایم سرعت بیشتری دادم با عجله پالتو پوشیدم و شالم را روی سرم مرتب کردم کیف دستی ام را برداشتم و با عجله به سمت در راه افتادم وسط اتاق رسیده بودم که به یاد گردنبند سهراب افتادم باز به عقب برگشتم و به سمت آینه دویدم. گردنبند را از لب میز چنگ زدم و آن را همراه دستم داخل جیب پالتو فشردم . تصمیم داشتم در اولین فرصت آن را به صاحب اصلی اش برگردانم . در آینه نیم نگاه دیگری به خودم انداختم و بعد به سمت در اتاق از جا کنده شدم .
******
زمانی که داخل ماشین و چسبیده به شیشه ی سرد پنجره نشسته بودم و در سکوت با نگاهی مشتاق آدم ها و درخت ها ، ماشین ها ، برج ها و ساختمان ها ، خیابانها و ویترین های شلوغ و پر رنگ و لعاب مغازه ها را پشت سر می گذاشتم روح سیال زندگی را در پیش چشمانم به وضوح می دیدم و چه حقیقت انکار ناشدنی غریبی است این زندگی .
هر لحظه اش از بی خبری لحظه ی بعد سرشار است . انگار که سکه ای بالا انداخته شده و تو در هیجان پائین آمدنش بی تابی .
شیر یا خط ؟
آینده در آخرین لحظه ، زمانی که دیگر چیزی از هویتش باقی نمانده و در تحولی آن قدر همیشگی و ساده که نمی بینی اش برایت تبدیل به حال شده رویش را به تو نشان خواهد داد و تو مدام در حال غافلگیر شدنی . و این پروژه همین طور ادامه خواهد داشت تا تو باقی راه سرنوشتت را همچنان در رویاهای آینده جستجو کنی .
و این آینده درست در یک قدمی من آبستن حادثه ای غیر منتظره بود و من بی اینکه حق انتخابی در انتخاب مسیر راه داشته باشم با جبر زمانه به سویش کشیده می شدم.
ساعتی بعد زمانی که راه رفته را به خانه باز می گشتیم هنوز در شوک حادثه غریب الوقوع زندگی ام که ناگهان چون آواری بر سرم خراب شده بود دست و پا می زدم . هنوز آدم ها و درخت ها ، ماشین ها ، برج ها و ساختمان ها ، خیابان ها و ویترین های پر رنگ و لعاب مغازه ها سرجایشان بودند اما حالا تمام آن تصاویر در پشت هاله ای از اشک چشمانم درست مثل حبابی لرزان به نظر می رسید.
آیا نابود شدن به همین سادگی بود ؟
وای که باید از این دنیا ترسید .انگار تک تک کلماتی که از دهان دکتر خارج می شد تیشه ای بود که بر ریشه ی زندگی ام فرود می آمد دیگر چیزی به افتادن و به خاک غلتیدنم باقی نمانده بود انگار کلمات تبدیل به موریانه هایی کوچک شده بودند و نرم نرمک روحم را از درون می جویدند هنوز صدای دکتر در گوشم بود . اوج می گرفت و خاموش می شد و بعد دوباره از اول :
" آزمایش نشون می ده تعداد پلاکت های خون شما کمی پائین تر از رقم نرمالشه. علاوه بر اون کم خونی از نوع فقر آهن هم هست که به احتمال زیاد سرگیجه هاتون هم مربوط به همین مسئله می شه . البته این نگران کننده نیست چون با مصرف مداوم و پیگیر قرص آهن و یک رژیم غذایی غنی مشکل برطرف می شه اما چیزی که هست و باید اونو جدی گرفت پلاکت هاست .توصیه می کنم در اولین فرصت آزمایش خونتون تکرار بشه و اگه جواب آزمایش مشکلتون رو تایید کرد باید یه آزمایش تخصصی تر روی مغز استخوانتون انجام بشه . ان شاءا... که مشکل از مغز استخوان نیست . "
اشک هایم خارج از اراده یکبار دیگر روی گونه هایم جاری شد وقتی دست زن دایی روی شانه ام قرار گرفت نگاه اشکبارم به سمت او چرخید و بعد سرم برای چندمین بار روی سینه اش قرار گرفت .
- گریه نکن عزیزم ان شاءا.. که چیزی نیست مگه نشنیدی دکتر چی گفت ...
اما خودش هم آن قدر بغض کرده بود که باقی کلمات در گلویش ماند و از دهانش بیرون نیامد بوسه ای آرام روی سرم زد و در حالی که با فشار بیشتری مرا به سینه اش می فشرد سرش را به سرم تکیه داد . سکوت مطلق و عمیق دایی کامران هم به نوعی نشان از ناراحتی و نگرانی اش بود زمانی که او ماشین را پشت در خانه نگه داشت سرم را از روی شانه ی زن دایی برداشتم و با عجله اشک هایم را از روی صورتم پاک کردم دلم نمی خواست کسی در آن رابطه چیزی بداند هنوز قضیه به درستی در ذهن خودم هم جا نیفتاده بود .
دایی کامران در ماشین را برای پیاده شدن باز کرده بود که صدایش زدم :
- می بخشین دایی جان .
دایی کامران به عقب برگشت و مهربانانه نگاهم کرد :
جونم دایی جان .
سرم را پائین انداختم و گفتم :
میشه خواهش کنم از این قضیه چیزی به بقیه نگید .
دایی کامران درمانده و بلاتکلیف فقط نگاهم کرد نگاهم را به صورت زن دایی دوختم و با لحن عاجزانه ای گفتم :
خواهش می کنم . فعلا نمی خوام کسی در این رابطه چیزی بدونه .
زن دایی لبخندی به لب زد و مهربانانه شانه ام را فشرد :
حتما عزیزم .
با این قول و قرار توافقی از ماشین پیاده شدیم به خاطر اصرار زیاد زن دایی به خانه شان رفتم پسرها هنوز خانه نیامده بودند زن دایی قرص مسکنی به من داد و من بعد از خوردن آن برای استراحت به اتاق سامان رفتم در را که پشت سرم به هم زدم بغض بار دیگر بر گلویم چنگ انداخت و راه نفسم را تنگ کرد چقدر زود همه چیز تمام شده بود به قدر یک مژه بر هم زدن . به سرعت یک سقوط آزاد از یک ارتفاع بلند . مگر از صبح که به خاطر تقدیر خوبم خدا را شاکر بودم چند ساعت گذشته بود . سهم من از زندگی فقط همین بود ؟
با گام هایی سنگین خودم را به تخت رساندم و بی حال روی آن دراز کشیدم لحظاتی طولانی با نگاه ماتم به سقف بالای سرم خیره ماندم بعد نگاهم آرام آرام به پائین لغزید یک تابلوی خطی دیگر به جمع تابلوهای اتاق اضافه شده بود درست آن رو به رو . در تیررس نگاهم :
دانی دلم از خدا چه می خواهد
بگذار بگویمت تو را می خواهد
مثل نیشتری بر بغض لانه کرده در گلویم نشست به پهلو غلتیدم و چون کودکی بی پناه در هم مچاله شدم صدای هق هق گریه ام ، ملودی غم انگیزی بود که بر این سیاه بختی ام نواخته می شد . آن قدر گریستم که چشم هایم به سوزش افتاد و بدنم سنگین شد هنوز هق هق می کردم که پلک هایم به روی هم افتاد و کم کم خوابم برد . چشم که باز کردم سایه روشن غروب فضای اتاق را پر کرده بود روی تخت به سمت پنجره غلتیدم از دیدن سامان که پشت پنجره ایستاده بود قلبم لرزید پلیوری کرم رنگ تن اش بود و آستین هایش را تا نزدیک آرنج بالا کشیده بود یک دستش را به درگاه پنجره بالا گرفته بود و در دست دیگرش بادبزنی حصیری داشت که با آن آرام ، به ساق پایش ضربه می زد با نگاهی محزون و پرحسرت نگاهش می کردم که ناگهان به عقب چرخید و با نگاه مشتاقش غافلگیرم کرد .
- اِ ... بیدار شدی ؟
خودم را روی تخت بالا کشیدم و زانوهایم را در بغل گرفتم سامان همین طور که به سمتم می آمد ادامه داد :
می دونی داشتم به چی فکر می کردم که اگه تو الان زنم بودی این جور می ذاشتم بخوابی ؟
رو به رویم لب تخت نشست و نگاه خندان و پر شیطنت اش را به صورتم دوخت :
نوچ . اون قدر با کمربند می زدم کف پاهات تا پاشی و جورابامو بشوری .
لبخند محزونی به لب زدم و سرم را روی زانوهایم گذاشتم سامان با بادبزن بادم زد و موهای روی پیشانی ام را پریشان کرد :
پاشو تنبل ، پاشو جمع کن این گیساتو . نگاه کن ، نگاه کن رو تختم تمام پُر مو شده . هی یارو تک تک شونو ور می چینی وگرنه جیگرتو در می یارم .
بغض راه گلویم را گرفته بود در دلم نالیدم :
" آخ سامان . سامان . "
با بادبزن روی سرم زد و گفت :
نکنه کسری خواب داری هنوز . بابا خدا بده برکت .
از حرفش به خنده افتادم با چشمانی به اشک نشسته سر برداشتم و با لبخندی محزون نگاهش کردم سامان با دیدنم چشم تنگ کرد و گفت :
یا رب این نوگل خندان که سپردی به منش
می سپارم به تو از چشم حسود چمنش
خوبه حالا . نمی خواد گریه کنی . جیگرتو در نمی یارم . اصلا ولشون کن بذار باشن می کارمشون پس کله ام پشت مو بشه .خوبه این جوری ؟ چی داداش ؟
با خنده سرم را پائین انداختم . سر بادبزن را زیر چانه ام گرفت و سرم را بلند کرد لحنش این بار جدی و پر مهر بود .
- خوب ... قضیه چیه ؟
سعی می کردم نگاهم با نگاهش تلاقی نکند آرام زیر لب جواب دادم :
هیچی .
سامان با سر بادبزن ضربه ی آرامی زیر چانه ام زد :
به من نگاه کن رز . پرسیدم چی شده ؟
نگاه سریعی به صورتش انداختم و گفتم :
گفتم که چیزی نشده . همیشه که نمی شه خندید گاهی هم دل آدم می گیره .
سامان با لحن مهربانی پرسید :
خوب دلت واسه چی گرفته ؟
بار دیگر سرم را روی زانوهایم گذاشتم و بالحن گرفته ای زیر لب زمزمه کردم :
واسه اینکه اینجا غریبم .
سامان پرسید :
" واسه وقتی می خوای بمیری غصه می خوری ؟"
از شنیدن حرفش قلبم از جا کنده شد وحشتزده نگاهش کردم . می دانست ؟ !
- تو بلای جون منی . نترس طوریت نمی شه . با یه کم خونی ساده که به آدم ویزای اون دنیا نمی دن .
بعد مچ دستم را گرفت و من را به دنبال خودش از روی تخت پائین کشید :
پاشو ، پاشو . تو شومینه کباب ِ تو حیاط جیگر گذاشتم رو ذغال کار درست . بخوری اصلا جلو چشاتم خون می گیره . آباریکلا دختر . بدو بابا .
همراه سامان به باغ رفتم همه پوشیده در شال و کلاه و پالتو و کاپشن دور هم جمع بودند با برگ های خشک و چوب آتشی روشن کرده بودند که بوی مطبوعش با بوی خوش کباب فضای باغ را پر کرده بود . سلام کردم و جواب سلامم را گرم و پر مهر تحویل گرفتم . همه بودند حتی پدربزرگ و توران خانم . دایی کاوه با بادبزنی در دست مشغول باد زدن سیخ های کباب بود . زن دایی سمیرا با دیدنم پتویی را که دور خودش پیچیده بود بالا گرفت و گفت :
بیا اینجا عزیزم . بیا زیر پتو .
مطیعانه کنارش نشستم و او دنباله ی پتو را دور من پیچید .
بالاخره سهراب را بعد از چند روز در جمع خانواده دیدم آن سوی آتش درست رو به رویم نشسته بود گردنبندش در جیبم و در کنار انگشتان مشت شده ام بود باید امشب آن را به او برمی گرداندم و شاید در شبی دیگر گردنبند سامان را .
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
با قلبی گرفته نگاهم را به سمت سامان چرخاندم سیخ های کباب دستش بود و با وجودی که هنوز داغ بودند به آنها ناخنک می زد . سرش را بالا گرفت و گفت :
یه بار یه مرد اون جوری داشته کباب باد می زده این پیشته ها بو می کشن می یان سر بوم ، اون وقت مرد اون جوریه زیر چشی یه نیگا می کنه به گربه هه و یه نگاه به کبابه ، سر می ندازه پائین و میگه بلالِ بلال .
همه می خندیدند که سامان ادامه داد :
البته اینکه می گم مستند ها . فکر نکنین اون جُک قدیمیه است . پیش پای شما همین جا اتفاق افتاد . عمو کاوه خوب می دونه . مگه نه عمو جون .
دایی کاوه میان خنده با بادبزن ضربه ای پشت سامان زد و گفت :
برو بچه . برو باباتو دست بنداز .
سامان همین طور که می خندید به سمت من آمد و هر دو سیخ کبابی را که دستش بود به سمتم گرفت .
- بگیر رز بخور تا توانی به بازوی خویش . باید آهن خونتو ببری بالا وگرنه تو میدان مغناطیسی زمین باقی نمونی ها .
لبخندی زدم و گفتم :
نه این خیلی زیاده .
سامان سیخ های کباب را دستم داد و گفت :
زیاد نیست بخور تا یخ نکرده .
بعد رو به جمع چرخید و گفت :
بقیه هم نون خشکاشونو در آرن با آب دهنشون بخیسونن . بوش مفتیه .
همه از شنیدن این حرف به خنده افتادیم اما لحظاتی بعد دایی کاوه سیخ های کباب را بین همه پخش کرد و کمی از سر و صداها خوابید. کمی بعد پدر بزرگ خیلی بی مقدمه پرسید :
کامران ... گفتی دکتر دقیقا چی گفت ؟
همه ساکت و منتظر سر برداشتند و به سمت دایی کامران چشم دوختند انتظار شنیدن این سوال را از جانب او نداشتم . آن هم در آن لحظه . بی اختیار نگاهم به سمت سامان چرخید با حواسی جمع به لب های دایی کامران چشم دوخته بود . دلم به شور افتاد نگاهی به جانب دایی کامران انداختم . مبادا از حالت چهره یا نوع نگاهش به حقیقت مطلب شک می کرد . کاری که همیشه در مواجهه با سکوت من می کرد حرف های نگفته ام را راحت از نگاهم می خواند . دایی کامران همین طور که خودش را با سیخ کبابش مشغول نشان می داد سری بالا انداخت و گفت :
هیچی آقا جون یه کم آهن خونش پائینه . حالا فردا باید یه آزمایش دیگه بده اما دکتره گفت چیزی نیست یه چند وقت از این بلالا بخوره حله .
همه به این شوخی دایی کامران خندیدند و من نفسی به آسودگی کشیدم سرم را پائین انداختم و تکه ای از کباب را به دهانم گذاشتم که سامان گفت :
می خواین اگه شما کار دارین فردا من باهاش برم آزمایشگاه ؟
از شنیدن حرفش به سرفه افتادم . اشک در چشم هایم جمع شده بود سر برداشتم و وحشتزده نگاهش کردم داشت نگاهم می کرد از ذهنم گذشت :
" وای ... حالا بیا و درستش کن . "
اما دایی کامران خیلی زودتر از آنچه من فکرش را می کردم درستش کرد .
- تو امروز چک غلامی رو وصول کردی ؟
نگاه سامان به سمت دایی چرخید و گفت :
نه . رفتم بانک اما پول تو حسابش نبود .
دایی همین طور که از جایش بلند می شد جواب داد :
فردا اول وقت برو بانک .
بعد هم در حالی که به سمت ساختمان می رفت ادامه داد :
پاشید دیگه هوا سرده .
دایی کامران که رفت بقیه هم به جنب وجوش افتادند سیخ های خالی کباب دسته شد و داخل سینی قرار گرفت زن دایی پتویش را تماما به من بخشید بعد سینی سیخ ها را برداشت و گفت :
رز عزیزم با پسرا بیاین خونه . سرده ، سرماخوردگی ات بدتر می شه .
لبخندی زدم و گفتم :
ممنون زن دایی جان . اگه اجازه بدید دیگه می رم به اتاقم .
زن دایی هم در جوابم لبخند زد :
هر طور راحتی عزیزم .
بعد رو به زن دایی نسرین ادامه داد :
لااقل شما بفرمایین .
زن دایی نسرین جواب داد :
نه دیگه مزاحم نمی شیم . شاممون رو گازه .
و چند دقیقه ی بعد هر کس به سمت ساختمان خودشان می رفت . از روی نیمکت بلند شده بودم که سهراب هم سرپا ایستاد و گفت :
رز ، اگه ممکنه می خواستم چند لحظه باهات صحبت کنم .
سامان با شنیدن این حرف نگاه سریعی به سمت من انداخت و لحظه ای مردد از حرکت ایستاد . پتو را محکمتر از قبل دورخودم پیچیدم و در جواب تقاضای سهراب گفتم :
حتما .
و بعد نگاهی به سمت سامان انداختم او که متوجه منظورم شده بود دست هایش را در جیب های کاپشن اش فشرد و زیر لب جواب داد :
کنار حوض منتظرت می مونم .
لبخند کمرنگی به لب زدم و سرم را به نشانه موافقت تکان دادم وقتی که رفت نگاه منتظرم بار دیگر به سمت سهراب چرخید . سهراب یقه ی پالتویش را بالا کشید و گفت :
می شه راه بریم ؟
سرم را تکان دادم و زیر لب زمزمه کردم:
البته .
هوا تقریبا تاریک شده بود اما چراغ های باغ روشن بود در کنار هم قدم برمی داشتیم اما هر دو ساکت بودیم چند متری که رفتیم ناگهان ایستاد و سرش را پائین انداخت :
رز من ... لازم بود زودتر باهات صحبت کنم اما ... راستش نمی دونم چی باید بگم من ...
نگاهم را پائین گرفتم و گفتم ، نیازی نیست چیزی بگی .
فصل بیست و دوم
گردنبند را از جیبم در آوردم و آن را به سمتش گرفتم :
فکر کردم ... لازمه که اینو بهت بدم .
سهراب سرش را بالا گرفت از دیدن گردنبند سرخ شد و با لحن شتابزده و شرم آلودی گفت :
نیازی به این کار نیست رز . اون یه هدیه است .
سرم را تکان دادم و گفتم :
ازت ممنونم سهراب اما فکر می کنم این هدیه بیشتر مناسب مرجان باشه تا من .
سهراب سرش را پائین انداخت و گفت :
متاسفم رز . من ... من فکر می کردم تونستم از گذشته ی خودم دل بکنم . من واقعا می خواستم که همه چیزو از نو شروع کنم اما مثل اینکه ... اشتباه می کردم .
هنوز دستم به سمت او دراز بود گفتم :
لطفا بگیرش سهراب .
سهراب سر برداشت و درمانده نگاهم کرد بار دیگر آرام زیر لب زمزمه کردم :
خواهش می کنم .
سهراب لحظه ای به من و بعد به گردنبندی که دستم بود نگاه کرد عاقبت بر تردیدش غلبه کرد و دستش را برای گرفتنش پیش آورد . گردنبند را که در دستش رها کردم پتو را محکمتر از قبل دور خودم پیچیدم و زیر لب زمزمه کردم :
شب به خیر .
و بعد بدون هیچ حرف دیگری از او جدا شدم .سامان کنار حوض وسط باغ منتظر قدم می زد با دیدنم گامی به جلو برداشت و مشتاقانه نگاهم کرد در همان لحظه ی اول کنجکاوی را از نگاهش تشخیص دادم اما هیچ کدام حرفی نزدیم با هم و شانه به شانه ی هم به سمت خانه ی پدر بزرگ حرکت کردیم اما همان طور که انتظار میرفت سکوت او خیلی طولانی نشد همین طور که دست هایش را در جیب های کاپشن اش فشرده بود سرش را رو به آسمان گرفت و گفت :
خوب ! ... چی می گفت ؟
شانه ای بالا انداختم و گفتم :
هیچی .
نگاه سامان به سمت من چرخید و تکرار کرد :
هیچی ؟
زیر لب جواب دادم :
گردنبندش را بهش پس دادم .
سامان حرفی نزد و من برای تغییر دادن مسیر افکارش موضوع صحبت را عوض کردم :
سامان !
نگاه سامان به سمت آسمان بود :
هووم.
زیر لب پرسیدم :
مرجان . چرا برگشته ؟مگه ... مگه ازدواج نکرده بود ؟
نگاه سامان به سمتم چرخید و گفت :
برات مهمه ؟
شانه ای بالا انداختم و گفتم :
نه .
اما هنوز نگاه خیره سامان را به روی صورتم حس می کردم بنابراین نگاهش کردم و گفتم :
همین طوری پرسیدم . فقط می خواستم بدونم .
سامان نگاهش را به روبرو دوخت و نفس عمیقی کشید :
اطلاع دقیقی ندارم . سهراب که هنوز حرف درستی نزده . هنوز بابا و مامان چیزی در این رابطه نمی دونن. اما این طور که من از علیرضا شنیدم جریان عقد موقت و ویزا یه داستان ساختگی بوده می گفت تمام این مدت تایلند پیش مادرش بوده . گویا مادره ایدز داشته . شوهرش وقتی فهمیده به قصد کشت کتکش زده و بعدم گم و گور شده . اینم رفته بوده اونجا که مثلا یه خاکی تو سر خودش و مادره بریزه ، مادره مرده . اونم برگشته ایران ... البته اگه حرفاش راست باشه . من بودم که اعتماد نمی کردم .
آهی کشیدم و زیر لب با لحن محزونی گفتم :
ولی سهراب دوستش داره .
حرف بی غرضی بود اما سامان واکنش نشان داد از حرکت ایستاد و گفت :
صبر کن ببینم تو امشب یه چیزیت هست .... رز ؟
ایستادم و به جانبش چرخیدم در نگاه بی قرارش نگرانی موج می زد :
رز بگو ببینم چی شده ؟
سرم را تکان دادم و گفتم :
هیچی ، هیچی نشده .
با نگاهش صورتم را می کاوید سرش را به نشانه ی مخالفت تکان داد و گفت :
نه یه چیزی هست . امشب نگاهت فرق کرده . تو مثل همیشه نیستی . یه چیزی هست که به من نمی گی .
لبخند کمرنگی به لب زدم و گفتم :
دیوونه نشو سامان . مثلا چی ممکنه باشه؟

سامان با همان لحن جدی و متفکر جواب داد :
چه می دونم . هر چیزی هست به من بگو رز من دوستت دارم .
نگاه درمانده ام را از نگاه شوریده اش بریدم و از او رو برگرداندم اما او سرسختر از این حرف ها بود با دست چانه ام را گرفت و سرم را به سمت خودش چرخاند:
با تواَم رز . می گی چی شده یا تا صبح همین جا نِگرت دارم .
بغض راه گلویم را گرفته بود اما برای راضی کردن او مجبور بودم بخندم میان خنده ای که از گریه برایم تلختر بود گفتم :
- تو امشب دیوونه شدی . فکر کنم به خاطر بدر کامل ماهه .
سامان چانه ام را رها کرد و با لحن کلافه ای گفت :
مسخره نشو رز . تو داری گریه می کنی .
حق با او بود با تمام کوشش مسخره ام برای خندیدن باز اشک در چشمانم حلقه زده بود با این حال با سماجت مسخره تری گفتم :
اوه . خودم فکر می کردم دارم می خندم . تو چطور هنوز فرق بین خندیدن و گریه کردن را نمی دونی ؟
دست های سامان بالا آمد و محکم بازوهایم را در دست گرفت :
رز بذار خیالتو راحت کنم تا زمانی که نگفتی چه مرگته نمی ذارم از اینجا جُم بخوری .
آن قدر مستاصل شده بودم که نفهمیدم این حرف احمقانه چطور از دهانم خارج شد .
- نمی تونم سهرابو فراموش کنم سامان ، متاسفم .
سامان چیزی نگفت . هیچ حرفی نزد . کوچکترین صدایی از او نشنیدم و این در نظرم غیر طبیعی بود سر برداشتم و نگاه آشفته و غمبارم را به صورتش دوختم. مردمک های سیاهش پشت هاله ای از اشک می درخشید نگاهم که در نگاهش افتاد لب هایش تکان خورد و با لحن ناباورانه ای زیر لب زمزمه کرد :
دروغ می گی .
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
صفحه  صفحه 8 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

جايى كه قلب آنجاست


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA