انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین »

Infatuation | شيدايى


زن

 
خوشبختانه وقتی غذا رسید هنوز مهمان از راه نرسیده بود و مادر مجال یافت انها را در قابلمه برگرداند و وانمود کند که خود غذا را اماده کرده ایم .
وقتی همه چیز مرتب شد هر دو نفس آسوده ای کشیدیم. با اعلان ساعت دوازده زنگ خانه هم به صدا در امد و این بار مادر مرا برای روانه کردن در روان کرد.
در ایینه جا لباسی نگاهی گذرا به خود انداختم و پس از ان در را گشودم .از دیدن مرد آراسته با چند شاخه گل رز ایستاده بود و برویم لبخند می زد چیزی نمانده بود که غالب تهی کنم، حکمت با گفتن
) روزتان بخیر اجازه هست داخل شوم(
مرا از بهت خارج کرد و با تعجب گفتم:
_ ب ...ب...بله بفرمایید.
اما از مقابل در تکان نخورده بودم .
او با گفتن
) بال پرواز ندارم (
بار دیگر مرا مبهوت جمله خود کرد .مادر که انتظار ورود مهمان خسته اش کرده بود پیش امد و با دیدن حکمت اول لحظه ای مردد ماند که آیا این آدم کسی است که انتظارش را می کشید یا این که مزاحمی است که با صراحت عنوان کرده قصد زن گرفتن را ندارد .
قدمی به جلو برداشت و با گفتن
) شما...(
مرا از مقابل در دور ساخت .حکمت سلام کرد و گفت :
_ من با شما ساعتی پیش صحبت کردم و امانتی اقا تارخ را آورده ام.
اسم تارخ موجب شد مادر گذشته را فراموش کند و با گفتن
) بله،بله منتظرتان بودیم خیلی خوش امدید(
او را به داخل شدن دعوت کرد.هر دوی ما هم من هم مادر گیج شده و نمی دانستیم چه برخوردی با مهمان در پیش بگیریم.تارخ با این کارخود ما را دچار حیرت کرده بود. مادر به رسم مهمان نوازی او را به اتاق پذیرایی دعوت کرد و برای اوردن چای به اشپزخانه امد و با دیدن چهره بهت زده من گفت:
_ تارخ بیچاره خبر ندارد که او چطور آدمی است.به زعم خودش دوستش را فرستاده و ما نباید کاری بکنیم که نا خشنود از اینجا برود.چایی بریز و بیاور و اصلأ به روی خودت نیاور.
دستورات مادر را می شنیدم اما قادر به انجام دادن کار نبودم او امده بود و حالا فقط در چند متری من روی مبل نشسته بود و انتظار داشت پذیرایی شود.
به صورتم سیلی نواختم تا یقین کنم ان چه با چشم می بینم در بیداری است و خواب نمی بینم.سوزش پوستم گواه ان بود که بیدارم و به راستی مهمان امده هم اوست.وقتی با دستی لرزان بالاخره چای ریختم و به اتاق بردم نیم بیشتر چای در سینی ریخته شده بود. او با مادر گرم و صمیمی سخن اغاز کرده بود داشت از تارخ تعریف می کرد و مادر را برای تربیت کردن چنین پسری می ستود. دیدم که مادر غرق در لذت شنیدن است و ارامش او مرا هم ارام کرد و توانستم چای تعارف کنم.
فنجان را برداشت و بدون ان که نگاه هم کند تشکر کرد .
قلبأ به خاطر این عملش از او سپاسگزار بودم که به من مجال نفس کشیدن داد. وقتی نشستم سوالات مادر شروع شد.
_ به من لطفا بگید عروسی خوب و آبرومند برگزار شد؟همه مهمان ها امده بودن؟برخورد ناخوشایندی که رخ نداد؟ ایا شام به قدر کافی بود؟
رو به مادر کردم و گفتم:
_ مادر شما که این سوالات رو از خود تارخ هم پرسیدید و جواب شنیدید .
مادر گفت:
_ او ملاحظه کار است و ممکن است به ما حقیقت را نگفته باشد اما شما به من راستش را خواهید گفت.غیر از این است؟
حکمت فنجان چایش را برداشت و گفت:
_ من به شما حقیقت را می گویم و یقین که تارخ هم به شما حقیقت را گفته است.باور کنید جشن بسیار خوبی بود. با این که ساده و بی الایش بود اما مهمانها طوری انتخاب شده بودند که هیچ مشکلی بوجود نیامد.خوشبختانه تارخ از خانواده خوبی هم دختر اختیار کرده که این خودش شانس و اقبال خوبی است هر دو برازنده هم هستند وخودتان در فیلم خواهید دید که چه جشن گرم و باصفایی است. باور کنید جای شما و تارا خیلی خالی بود و تارخ چندین بار جای شما را خالی کرد و با بردن اسم شما و تارا کیک را بریدند.
حکمت نام مرا بدون ان که خانمی به ان اضافه کند می برد و جالب ان که مادر واکنشی نشان نمی داد. گلهای رز روی میز مانده بودند بلند شدم تا انها را در گلدان بگذارم و در همان حال گفتم:
_ زحمت کشدید ممنون.
او با گفتن
)تقدیم به مادر است برای عرض تبریک(
لبهای مادر به تبسم انداخت و من از اتاق خارج شدم.سوالات گوناگون به مغزم هجوم اورده بودند. اما به هیچکدام مجال جولان ندادم. چه نمی خواستم خوشی بدست امده را با فکر های زهراگین به جان خود حرام کنم. گلها را در گلدان گذاشتم و گلدان را وسط میز ناهارخوری قرار دادم و مجدد به اتاق برگشتم مادر دسته ای عکس در دست داشت و به انها نگاه می کرد..وقتی وارد شدم نگاهم در نگاه حکمت نشست که سوزی در آن بود که جانم را به اتش کشید و گونه هایم را گداخت.
مادر عکسهایی که دیده بود را به طرفم گرفت و گفت:
_ نگاه کن ببین چقدر شفاف و روشن است.
فیلمبردار داشتند؟
حکمت فهمید که مخاطب مادر قرار گرفته است و با گفتن
) من افتخار داشتم که این کار را انجام بدهم(
بار دیگر تحسین مادر را برانگیخت.ما هیچ یک از مهمانها را نمی شناختیم و مادر با پرسیدن
)این کیست؟(
حکمت را مجبور می کرد که خم و راست شود. من با گفتن
) مادر خسته شان کردیم(.
مادر را از پرسیدن منع کردم و او با گفتن
)ایرادی ندارد اما پیشنهاد می کنم فیلم را ببینید بهتر متوجه می شوید(.
مادر را یاد فیلم انداخت و گفت:
_ بله از روی فیلم بهتر می شود دید.
به من اشاره کرد که بلند شوم و فیلم را در ویدئو بگذارم.گفتم:
_ پس اجازه بدهید بعد از ناهار فیلم را ببینیم.
مادر هراسان بلند شد و گفت:
_ خوب شد گفتی .انقدر هیجان زده ام که فراموشم شده بود.
مادر سینی فنجانها را برداشت و به اشپزخانه رفت من هم به دنبالش رفتم تا کمکش کنم اما او مرا از این کار منع کرد و با گفتن
)خوب نیست مهمان تنها بماند(.
مرا به اتاق روانه کرد.
وقتی وارد شدم او داشت عکسهای درهم شده روی میز را جمع میکرد.وقتی نشستم نگاهم کرد و ارام پرسید:
_ خوبید؟
سر فرود اوردم یعنی بله.
گفت:
اما به نظرم می رسد که لاغر شده اید.
سر تکان دادم و با گفتن
) هوم که این طور(.
اضافه کرد:
_ برادر مهربانی دارید و خوشحالم یکی دیگر به دوستانم اضافه شده است.
گفتم:
_ تارخ به ما نگفت که شما زحمت اوردن فیلم را می کشید وگرنه...
پرسید:
_ وگرنه چی.اگر می دانستید به خانه راهم نمی دادید؟
گفتم:
_ از تارخ خواهش می کردم که این کار را نکند.
پرسید:
_ چرا؟ ایا به نظر شما من ان قدر منفورم که نمی خواهید مرا ببینید؟
گفتم:
_ خودتان بهتر می دانید که این طور نیست.فقط...
پرسید:
_ فقط چی؟
گفتم:
_ نمی خواهم بیش از این آلت دست شوم.تا همین جا هم اشتباه کرده ام.
پرسید:
_ مگر قدمی برداشته اید که پشیمانید؟ایا نامه من به دستتان رسید؟
گفتم:
_ متاسفانه بله.
گره به ابرو انداخت و گفت:
- متاسفید؟
گفتم:
_ نامه شما با رفتارتان مغایرت دارد و مشخص نیست کدام با حقیقت قرین است.ازسویی به مادر و تارخ با صراحت می گویید که اهل تاهل نیستید و از آن سو از من می خواهید که منتظرتان بمانم.شاید من از نوشته شما استنباط درست نداشته ام که اگر چنین است امیدوارم دیگر تکرار نشود که باز هم دچار خبط و خطا شوم.
مادر وارد شد و با گفتن
) لطفا بفرمایید سر میز (،
او را از جا بلند کرد و حرفمان ناتمام ماند.
حکمت با دیدن میز رو به مادر کرد و گفت:
_ به زحمت افتادید و من راضی به این کار نبودم. باور کنید من آدم ساده ای هستم و اگر تشریفات برایم نمی چیدید بیشتر خوشحال می شدم .
مادرم گفت:
_ من کاری نکردم و کارها را تارا کرده. ما محبتهای شما را فراموش نمی کنیم و نکرده ایم. تارا جانش را مدیون شماست و من از این که با آوردن فیلم و عکس ، پسر و عروسم را به من نزدیک کردید ممنونم.حالا لطفا تا غذا یخ نکرده بفرمایید.
حکمت ترجیح داد که از خورشت استفاده کند و با گفتن
) خیلی وقت است که قورمه سبزی نخورده ام(
، دل مادر را به دست اورد.
مادر برای ساعتی فراموش کرد مردی که روی صندلی مقابلش نشسته مرد غریبه ای است که از او به نام دلال اسم می برد. به گمانم رسید که در باور مادر این تارخ است که دارد با او حرف میزند،می خندد و وادارش می کند که از همه غذاها بچشد.
وقتی حکمت دست را به نشانه تسلیم بالا برد و گفت:
_ مادر باور کنید دیگر ظرفیت ندارم.
مادر لیوان نوشابه را پر کرد و گفت:
_ پس نوشابه میل کنید.
نگاه حکمت در دیده ام نشست که می گفت:
_ دیگر حتی برای جرعه ای جای ندارم.
به مادر گفتم:
_ اصرار نکنید و گرنه می رود و دیگر پشت سرشان را هم نگاه نمی کنند.
حکمت رنجیده از سخنم لیوان را برداشت و گفت:
_ به تارخ قول داده ام که به جای او هم غذا بخورم که این کار را انجام دادم و حالا هم به جای او این لیوان را می نوشم. مادر بدون اغراق می گویم که هرگز غذایی به این خوشمزه گی نخوردم و به تارخ حق می دهم که دلش برای دست پخت شما تنگ شده باشد.
لحن مادر غمگین شد و گفت :
_ بمیرم که چند سال است لب به غذای ایرانی نزده .
حکمت گفت:
_ این طور نیست که شما می فرمایید غالبا ایرانیها یکدیگر را دعوت می کنند و ترجیح می دهند که غذای ایرانی درست کنند اما هیچ کدام انها به خوشمزگی غذای شما نیست.
مادر که تا حدودی خیالش راحت شده بود گفت:
_ انشاء... وقتی امدند همه غذاها را برایشان درست می کنم تا حسرت به دل نمانند.
حکمت از پشت میز بلند شد و به دنبال او من و مادر هم بلند شدیم.
حکمت گفت:
_ اگر فیلم را بگذارید توضیح می دهم و زودتر رفع مزاحمت می کنم.
مادر که ناخوداگاه مشغول جمع اوری میز بود دست از کار کشید و گفت:
_ فیلم را می بینیم و بعد میز را جمع می کنیم.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
من فیلم را در ویدئو گذاشتم و سه نفری به تماشا نشستیم .
مادر که گویی می خواهد فیلم سینمایی تماشا کند، بقایای اجیل نوروز را اورد و مقابلمان گذاشت و نشست.
از شروع فیلم مادر دچار احساس شد و نتوانست خود را کنترل کند و گریست. گریه او حکمت را متأثر کرد و به من نگریست تا کاری انجام دهم.
من هم گفتم:
_ اگر بخواهید گریه کنید فیلم را بر می دارم و هیچ وقت نشانتان نمی دهم .
این تهدید کارگر افتاد و مادر خود را کنترل کرد و فقط به قربان صدقه اکتفا کرد .
حکمت شروع کرد به معرفی مهمانها و برای ما تشریح می کرد که فیلم از کجا گرفته شده و مربوط به کجاست .می دانستم پدر گزیلا آلمانی است و مادرش ایرانی است. اما تفکیک دو خانواده از هم مشکل بود و اگر حکمت معرفی نمی کرد چه بسا آلمانی و ایرانی را با هم اشتباه می گرفتیم.
پدر گزیلا صحبت کرد و مخاطبش من و مادر بودیم.او با فارسی دست و پا شکسته ای به ما تبریک گفت و پس از ان مادر همسرش ناهید به ما تبریک گفت و به مادر خیلی صمیمی گفتگو کرد و گفت که جای شما و تارا خانم در این جشن کوچک واقعا خالی است.
مادر بار دیگر دچار احساس شد. همان طور که حکمت گفته بود عروس و داماد به هنگام بریدن کیک گفتند:
) مادر،تارا، با اجازه شما و به یاد شما کیک را می بریم.(
این بار من دچار احساس شدم که حکمت تهدیدم کرد و گفت:
_ فیلم را برمی دارم و با خود می برم و با تارخ تماس می گیرم و می گویم فیلم عروسی ات به جای این که باعث مسرت شود اشک و فغان به راه انداخته بود که من اوردم و به تو برمی گردانم.
لحن تهدید امیز او واقعاً ما را فريب داد و هردو ساكت نشسته و فقط تماشا گر بودیم. در نیمه های فیلم حس کردم که او خسته شده و به اجبار ما را تحمل می کند .بلند شدم و چای اوردم . او که گویی منتظر حرکتی از جانب ما بود چشم از تلویزیون برداشت و با گفتن
) همه مهمانها همین بودند که معرفی کردم (
، خود را خلاص کرد وقتی چایش را مینوشید گفت:
_ من یک یا دو ماه دیگر عازم هستم.قبل از رفتن تماس می گیرم که اگر چیزی خواستید برای انها بفرستید من همراه خود می برم .
مادر تشکر کرد و حکمت از جا بلند شد و عزم رفتن کرد.نزدیک در حیاط رسید به مادر گفت:
_ شاید تصمیم گرفتید که شما هم فیلمی از خودتان برای انها بفرستید ، اگر چنین تصمیمی داشتید به من بگویید تا در خدمت باشم .
مادر خوشحال شد و با گفتن
) حتما مزاحمتان می شویم(
، بار دیگر تشکر کرد.
او هنوز از خانه خارج نشده بود که تلفن به صدا در امد و مادر عذرخواهی کرد و برای پاسخ گویی رفت.حکمت که از در خارج می شد گفت:
_ اخر فیلم را لطفا به تنهایی ببینید.قطعه کوتاهی از....
هرشب راس ساعت نه تماس می گیرم و اختیار باشماست که گوشی را بردارید یا نه.
خواستم بگویم گوشی را بر نخواهم داشت که حکمت به انتظار پاسخ نماند و رفت.
برای دیدن بقیه فیلم نشستم. مادر مشغول صحبت بود وقتی مکالمه اش تمام شد گفت:
_ به این می گن خروس بی محل !
پرسیدم:
_ کی بود؟
مادر پشت چشم نازک کرد و گفت:
_ زن عمویت بود دعوتمان کرد برای شب جمعه اینده .گویا پرند و جلال الدین امده اند و به مناسبت ورود انها مهمانی داده اند. می شود فیلم را به عقب ببری از جایی که کیک را می بریدند؟
این کار را انجام دادم . حرف حکمت هم موجب وسوسه ام شده بود و هم نگرانم کرده بود. فیلم با بدرقه مهمانها که عروس و داماد را سوار بر اتومبیل میکردند به پایان رسید.مادر بلند شد تا میز غذا را جمع کند و در راه که می رفت برای خوشبختی انها دعا می کرد . فیلم بعد از چند پرش چهره حکمت را دیدم که گفت:
_ می خواهم از پنجره طبقه نوزدهم اسمان شب هامبورگ را به تو نشان بدهم تا ببینی که من به جای دیدن زیبایی دلم می گیرد و دلم هوای شما را می کند. این اپارتمان مخصوص مهمان است و متعلق به شرکت. دیدی اسمان را؟ نمی دانم چرا دلم برای کوچه حفاری شده و گل الود تنگ شده، شاید تأثیر دو چشم نگران است که پیش از ان که به فکر موقعیت خود باشد، نگران وضع و ظاهرش بود و دستهای الوده اش را به لباسش می کشید تا مرتب کند و یا به خاطر دستی بود که به اعتماد دستم را گرفت و اوای لرزانش در گوشم نشست: ) اقا لطفاً کمکم کنید.( افسوس می خورم که تمنیات دلم هرگز با واقعیت زندگی ام سرسازگاری ندارد.خداحافظ.
سلام.
این جا ایران است و باز هم کنار پنجره، به اسمان تیره و دود الود نگاه کن که زیبایی ها را نهان ساخته. اما دوستش دارم و با هیچ اسمانی تعویض نخواهم کرد. این اپارتمان کوچک من است و این هم صندلی که هرگاه فرصت کنم رویش مینشینم و به کسی می اندیشم که با قساوت، لحظه ای مرا به خود می خواند و لحظه ای دیگر مرا می راند. شاید ندانی که من عاشق سلام ام و از خداحافظی بیزارم. تعبیر دوست مرا می رنجاند و برای تسلای دلم به خود می گویم حق با اوست چرا که آزاد است و از پرپر زدن مرغ اسیر بی خبر است. نمی خواهم بگویم صبر کن و منتظرم بمان. انتظار بزرگی است و نا مقعول . شاید، شاید روزی که نمی دانم دور است یا نزدیک جرأت یافته و برای همیشه....
فیلم تمام شده بود و کلامش ناتمام مانده بود. از خود پرسیدم:
)منظورش از گفتن برای همیشه چه بود؟ ایا می خواست بگوید که ماندگار می شود و از سفر چشم می پوشد، یا این که می خواست بگوید جرأت پیدا می کند تا برای همیشه سرزمینی دیگر را موطن خود ساخته و ماندگار شود و یا شاید....?(
صدای مادر مرا به خود اورد:
_ فردا البومی زیبا برای عکسها خریداری کن و از بین عکسها چند تایی هم جدا کن که قاب کنیم.
انتخاب عکسها را خودش بعهده گرفت و مرا اسوده.
ان قدر در فکر اخرین کلام حکمت بودم که ساعت را فراموش کردم و هنگامی که زنگ تلفن به صدا در امد بی اختیار ازجا پریدم.
تلفن پس از دو زنگ خاموش شد و مادر متعجب پرسید:
_ پس چرا گوشی را برنداشتی؟
گفتم:
_ قطع شد.
ناخرسند گفت:
_ شاید تارخ بود. کنار تلفن نشسته و گوشی را برنمی دارد!
کلام اخر را خطاب به خودش بر زبان اورده بود و به حال قهر از اتاق خارج شد.
فصل پنجم :
در شرکت به هنگام ظهر همه کارمندان به سالن غذاخوری فراخوانده شدند و همکارم با گفتن
)غلط نکنم اتفاقی رخ داده(
، تعجبم را برانگیخت و پرسیدم:
_ چطور مگر؟
خندید و گفت:
_ امروز از قیمه خبری نیست و اقای رئیس دستور داده برای همه از بیرون غذا بیاورند.
همکارم درست گفته بود و زمزمه هایی که دهان به دهان نقل می شد حاکی از تحولی در شرکت بود و شایعه اضافه حقوق بیش از هر شایعه ای قوت داشت.علت و انگیزه اضافه شدن حقوق را کسی نمی دانست ولی همه در یک چیز متفق القول بودند و ان این که در رده های بالاتر تغییراتی حاصل شده و تصمیماتی اخذ شده که به نفع کارمندان است.
این خبر را وقتی به مادر دادم با گفتن
)تو اگر ازدواج کنی به این اضافه حقوقهای اندک دل خوش نمی شوی(،
به من فهماند که هنوز موضوع خواستگاری را فراموش نکرده.
هنگام صرف شام مادر با لحنی مهربان تر از همیشه گفت:
_ ببین تارا، تا اخر هفته وقت داری که فکر کنی و جواب عماد را بدهی.دلم میخواهد تصمیم عاقلانه بگیری.عماد مثل جلال الدین نیست.او واقعا به تو علاقه دارد و روی حرف عزیزه خانم که گفته تارا باید فکر کند و بعد جواب بدهد حرفی نزده و تصمیمی نگرفته.گمان دارم که او هم در مهمانی باشد.
گفتم:
_ اگر به راستی می دانید که او هم هست مرا به امدن تشویق نکنید.
مادر گفت گفت:
- با این که نظرم در مورد الهی تغییر کرده و او مرد خوبی است اما هنوز هم معتقدم که عماد بهتر است و تو با او خوشبخت می شوی.
از خنده من،مادر اخم کرد و پرسید:
_ به چی می خندی؟
گفتم:
_ به این که شما حکمت را دیدید چطور بهت زده نگاهش می کردید و بعد که متوجه شدید او همان پیک تارخ است مثل دوستی صمیمی با او رفتار کردید.من یقین دارم که اگر تارخ همین ساعت تماس بگیرد و بگوید که تارا باید به اقا حکمت بله بگوید و لا غیر شما دیگر صحبتی از عماد نمی کنید.
مادر گفت:
_ من به نظر تارخ اعتماد دارم.او با این که جوان است ولی مرد سفر کرده ایست و ادمها را خوب می شناسد.
هنگام شب وقتی تلفن زنگ زد مادر کنار تلفن نشسته بود و بعد از زنگ اول بلافاصله گوشی را برداشت و گفت:
- الو...الو بفرمایید.
باقطع شدن تلفن مادر به صورتم چشم دوخت و گفت:
_ قطع شد نکند تارخ باشد.
سعی کردم خونسرد باشم، پس گفتم:
_ دیشب هم شما همین را گفتید. اشکال از مخابرات است و یا این که مزاحم تلفنی است.
مادر به ظاهر قانع نشد و با نگاه کردن به ساعت به دلم تشویش انداخت.به خود گفتم
،)فردا پیغام می گذارم که دیگر تماس نگیرد و بیش از این مادر را نگران نکند.(
در شرکت به دنبال فرصت مناسبی بودم که تماس بگیرم و چون این فرصت یافتم تردید کردم و از خود پرسیدم،
)ایا براستی می خواهی که دیگر تماس نگیرد و برای همیشه از زندگیت خارج شود؟(
گوشی را سر جایش گذاشتم تا در فرصتی دیگر تماس بگیرم.از شرکت خارج شدم پشیمان بودم و به خود گفتم:
)تردید لزومی نداشت و سهل انگاری کردی .(
کسی از پشت سرم گفت:
_ سلام خسته نباشید .
سر را برگرداندم و حکمت را دیدم و بر خود لرزیدم و در همان حال گفتم:
- شما ،اینجا؟
گفت:
_ نگران نشوید. دیروز در سالن غذاخوری شرکت چند بار میزم را تغییر دادم تا شما متوجه من شوید اما متاسفانه یا مرا ندیدید و یا این که به روی خودتان نیاوردید.
پرسیدم:
_ دیروز شما شرکت ما بودید؟
گفت:
- اطمینان پیدا کردم که در کلامتان صادقید و متوجه من نشدید.بله من دیروز مهمان شرکت شما بودم و آقای پوراشراق سنگ تمام گذاشت.
به تمسخر گفتم:
_ پس از صدقه سر شما بود که کارمندان مهمان شدند.
سر تکان داد به نشانه نه و افزود:
_ من بر کارمندان تحمیل شدم.به هر حال وقتی شما را در پشت میز دیدم در آنی به چشمان خود شک کردم اما بعد که مطمئن شدم خوشحالی ام از حضور در انجا مضاعف شد و بر خلاف تصورم که گمان می کردم روز خسته و کسل کننده ای در انجا خواهم گذراند.
از شور و شعف زمانی به خود امدم که پوراشراق گفت:
_ اگر اجازه بدهید ادامه مذاکرات را در دفتر انجام بدهیم.باور کنید امروز نه به خاطر کار شرکت فقط تنها به خاطر دیدن و صحبت با شما بود که امدم.
گفتم:
_و منظور از این کار؟
گفت:
- پرسیدن یک سوال، اما نه دیدن و باور کردن.
پرسیدم:
_ دیدن؟
گفت:
_ بله دیدن و باور کردن این که نگاهم خطا نکرده.
پرسیدم:
_ و سوال؟
گفت:
_ چرا به تلفن پاسخ نمی دهید؟
گفتم:
_ چون از داستان های تکراری خوشم نمی اید.
خندید و واژه تکراری را دوباره تکرار کرد و پرسید:
_ پس گمان شما این است.
گفتم:
_ شما از کجا می دانید گمان من چیست؟
گفت:
- از انجا که برادرتان انچه را که شما سعی در نهان کردنش دارید برایم اشکار کرده و من نسبت به خلق و خوی شما بیگانه نیستم.
گفتم:
- با این حال باز هم می پرسید که چرا به تلفن شما جواب نمی دهم.برادرم تارخ مدت پنج سال است که از زادگاه خود دور است و به گمانم خوی و خصلت اروپایی ها را برگزیده.مطمئن باشید که اگر هنوز در همین خاک زندگی می کرد به خود اجازه نمی داد که افکار خواهرش را با شما در میان بگذارد.
گفت:
- اما او هیچ تغییری نکرده و همان مرد غیرتمند ایرانی است.
به پوز خندم روی ترش نمود و گفت:
_ انتظار نداشتم که شما در مورد برادرتان این طور قضاوت کنید. تارا؟ ببخشید خانم تهامی من باید در مورد خودم با شما صحبت کنم.
گفتم:
_ شما صحبتهایتان را به صورت واضح و روشن گفته اید و من باید خیلی ابله باشم که خود را به تجاهل بزنم و وانمود کنم که منظور شما را درک نکرده ام.من قصد ازدواج دارم و می خواهم به درخواست مردی که می داند از زندگی چه میخواهم و پای قرارش محکم است و دل به فرار خوش نکرده بله بگویم و امیدوار باشم که او بتواند در یکجا ساکن باشد و زندگی ارام و بی دغدغه ای برایم درست کند.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
بدون هیچ واکنشی تنها به گفتن
) برایتان ارزوی خوشبختی می کنم و از جسارتم عذرخواهی می کنم(
، بی خداحافظی تغییر مسیر داد و رفت. با رفتن و دور شدن او احساس کردم قوای جسم و روحم ریز ریز با هر گام از وجودم پراکنده شده و زیر پایم نابود می شد.
با ورود به خانه سردی زمستان بر جانم نشست و به سوال مادر که پرسید:
_ چرا رنگت پریده؟
به سختی توانستم بگویم که سرما خورده ام و استخوانهایم درد می کند.
ان شب و شبهای دیگر هم گذشتن و او قول تک زنگش را فراموش کرد .در مهمانی که زن عمو برای پرند و جلال الدین برگزار نموده بود به التماس و درخواست مادر شرکت کردم و این بار براستی سرما خورده بودم. همان طور که مادر حدس زده بود اقا عماد حضور داشت و بعدها فهمیدم که امدن او از روی نقشه ای که عزیزه خانم طراحی کرده بود صورت گرفته. او را مردی موقرتر از زمانی که ازدواج نکرده بود یافتم. تواضع و فروتنی اش ان چنان بود که بعد از ترک مهمانی وقتی مادر پرسید:
_ اقای عماد چطور بود ؟
خندیدم و گفتم:
_ او به راحتی می تواند همسرش را خوشبخت کند. او واقعا مرد کاملی است.
مادر از اظهار نظرم به وجد امد و گفت:
_ دیدی عزیزه خانم تیکه بد برایت پیدا نمی کند!
گفتم :
_ بله حق باشماس.
مادر پرسید:
_ حالا اجازه می دهی به عزیزه خانم بگم اقدام کند؟
سکوتم مادر را به این شبهه انداخت که راضی هستم. اما در حقیقت داشتم فکر میکردم که چه باید بکنم و ایا درست است که مهر حکمت را برای همیشه از سینه خارج کنم و امید روزی باشم که محبت و مهر عماد در قلبم بنشیند؟
ان شب عماد ، من و مادر را از خانه عمو برگرداند و به منزل رسانده بود.به یاد دارم که در اتومبیل وقتی به سوی خانه در حرکت بودیم او از آینه به ما نگریست و پرسید:
_ تارا خانم محض یادآوری خواستم بگویم که مهلتی که خواسته بودید هفته آینده به پایان می رسد.
خود را متعجب نشان دادم و پرسیدم:
_ شما به انتظار جواب من هستید؟
گفت:
_ بله مگر این درخواست شما نبود که به عزیزه خانم گفته بودید؟
به جای من مادر جواب داد:
_ بله منتهی ما فکر نمی کردیم که شما قبول کرده باشید .
آقا عماد با صدا خندید و گفت:
_ وقتی عزیزه خانم پیغام دیگری را برای شما نیاورد این را می رساند که با درخواست شما موافقت کرده ام.
باز هم مادر بود که گفت:
_ بله حق با شماست.
آقا عماد گفت:
_ من تصور می کنم که انگیزه تارا خانم را برای فکر کردن بدانم و به ایشان حق می دهم که با تردید به این موضوع فکر کنند.هرچه باشد من مردی هستم که یکبار ازدواج کرده و از همسرم جدا شده ام . امیدوارم دلایل این جدایی همانطور که همه می دانند توانسته باشد برای تارا خانم هم کافی باشد،اما اگر باز هم جای شک و شبهه ای باقی است بفرمایید تا خودم رفع شبهه کنم و جای هیچ تردید باقی نگذارم. من قصد اغفال و یا خدای ناکرده کتمان حقیقت را ندارم و چون خیال دارم یک عمر با همسرم در صلح و صفا زندگی کنم طالب نیستم که نقطه ای از زندگی گذشته ام تاریک بماند. خواستم اگر خانم تهامی اجازه بدهند و خود شما نیز مایل باشید بیش از این که دیگران بخواهند جسته و گریخته اخباری درست و یا نادرست را برای شما نقل کنند در ملاقات حضوری خودم، خودم را به شما معرفى كنم و تصميم را به عهده خودتان بگذارم.
گفتم:
_ من هم فکر می کنم که این طور بهتر است.
لبخند زد و گفت:
_ پس من به انتظار تماس شما و یا خانم تهامی می مانم.
هنگام پیاده شدن مقابلم ایستاد و گفت:
_ تارا خانم لطف کنید و زود تماس بگیرید.
سپس خداحافظی کرد و رفت. در حالی که من در جوابش گفته بودم بسیار خوب.
نمی دانم چرا همان شب تصمیم گرفته بودم که روز بعد تلفن کرده و قرار ملاقات بگذارم. اما فردای ان روز با این فکر که نکند آقا عماد مرا مشتاق این دیدار تصور کند پشیمان شدم و با خودگفتم:
)فردا تماس خواهم گرفت(
وارد خانه که شدم با تغییرات خانه رو به رو شدم. مادر به سلیقه خود تغییر دکور داده بود و با جابجایی لوازم خانه فضایی تازه ایجاد کرده بود. گمان داشتم که او را خسته و کسل خواهم دید. اما وقتی شادمان از اشپزخانه خارج شد و مرا مبهوت دید پرسید:
_ چطور است می پسندی؟
نگاهش کردم و گفتم:
_خیلی خوب شده شما به تنهایی مبل ها و لوازم را جابجا کردید؟
با صدا خندید و گفت:
_ آره اما ان قدر خوشحال بودم که اصلا احساس خستگی نکردم. صبح داشتم با خود فکر می کردم که برای مراسم تو جا به قدر کافی نداریم و بهتر دیدم که دکور اتاق را تغییر بدم که فضای کافی داشته باشیم آیا تماس گرفتی؟
متوجه منظور مادر در ان لحظه نشدم و پرسیدم:
_ باکی؟
مادر چینی به پیشانی انداخت و گفت:
_ مگر قرار است با چند نفر تماس بگیری؟خب معلوم است منظورم اقا عماد است.
گفتم:
_ هان نه تماس نگرفتم.فردا، فردا اینکار را خواهم کرد.
مادر که شادی اش زایل شده بود با لحنی رنجیده گفت:
_ انقدر امروز و فردا کن که این هم از دستت برود.چرا تماس نگرفتی؟
بهانه اوردم که کارم زیاد بود و فرصت نداشتم.
مادر مرا به سوی تلفن کشید و گفت :
_ حالا که فرصت داری تماس بگیر و برای همین امشب قرار بگذار.
خواستم امتناع کنم که خودش گوشی را برداشت و شماره گرفت و بعد از ان گوشی را به دستم داد و گفت:
_ حرف بزن .
کار مادر ان قدر با سرعت انجام گرفت که مثل ادمهای مات فقط نگاهش می کردم وقتی نهیب زد که صحبت کن به خود امدم و شنیدم که خود عماد گفت:
_ الو بفرمایید.
به سختی توانستم بگویم:
_ سلام، تارا هستم.
صدای شادش در گوشی پیچید:
_ سلام از بنده است تارا خانم عصر شما بخیر.
به خود امدم توانستم بگویم:
_ عصر شما هم بخیر.
گفت:
_ خوشحال و ممنون هستم که به قولتان وفا کردید و مرا از انتظار دراوردید.اجازه می دهید بیایم دنبالتان و ضمن گردش شما را با حرفهایم خسته کنم؟
گفتم:
_ هر طور شما مایلید.
گفت:
_ پس من تا نیم ساعت دیگر انجا خواهم بود.
وقتی گوشی را گذاشتم مادر پرسید:
چه شد؟
گفتم:
_ تا نیم ساعت دیگر میاد که مرا بیرون ببرد.
مادر این بار شانه ام را گرفت و به سوی اتاقم هل داد و گفت:
_ پس عجله کن فرصت زیادی نداری.
وقتی مادر در پوشیدن لباس و دیگر کارها کمکم میکرد یاد دوران دبستانم افتادم که برای رفتن به مدرسه کمک می کرد و همیشه نگران دیر رسیدنم بود.ربع ساعتی فرصت باقی بود و من امده و تغییر لباس داده و کفش پوشیده و کیف به شانه روی صندلی نشسته بودم و مادر رو به رویم نشسته بود.
چهره شاد لحظه ورودم رخ بربسته و نگران به نظر می رسید.وقتی گفتم:
_ مادر من باید تشویش داشته باشم شما چرا نگرانید؟
ا
آه کشید و گفت:
_ دلم شور میزند و می ترسم کاری کنی که ...
گفتم:
_ که اقا عماد پشیمان شود بله؟
مادر گفت:
_ انقدر دلهره دارم مثل این که به جای تو من می خواهم بروم.حرفهایی که میزنم به دل نگیر و به این فکر کن که خوب و سنگین و باوقار رفتار کنی .اقا عماد از دخترهای جلف و سبکسر خوشش نمی اید.وای.مث این که باز هم خراب کردم.
جمله مادر که تمام شد زنگ خانه هم به صدا در امد و هر دو برای باز کردن در روانه شدیم.مادر در را گشود و با عماد گرم و صمیمی رو برو شد و دعوت کرد که داخل خانه شود اما او با گفتن
) اگر اجازه بدهید وقت دیگری مزاحم شوم(
از داخل شدن سر باز زد و مادر را وا داشت تا مرا با گفتن تارا زود بیا اقا عماد امده است از پشت ستون خارج کند.
عماد از مادر تشکر کرد و هر دو از خانه خارج شدیم.
وقتی در اتومبیل نشستیم پرسید:
_ خوب کجا برویم؟
گفتم :
نمی دانم .
گفت:
تا وقت شام که زود است اگر مایل باشید می رویم پارک و قدم می زنیم.
قبول کردم و او حرکت کرد.اما به جای رفتن به پارک راه بام تهران را در پیش گرفت و بر بلندای شهر که چراغهای زرد رنگش جاده را روشن می کرد پیش راند و در نقطه ای ساکت و ارام اتومبیل را نگهداشت و گفت:
_ حضور ادمهای کنجکاو را نمی توانم تحمل کنم .اینجا بهتر می توانم صحبت کنم.
سکوت کردم و به او مجال دادم تا از خودش بگوید.گفت:
_ پیش از شروع می خواهم با شما از رازی صحبت کنم که تا کنون از همه پوشیده مانده است.با افشای این راز فکر می کنم به خیلی از سوالاتی که در ذهن شماست پاسخ خواهم داد و ان این که علت جدایی من و همسرم) ریتا( هیچ چیز نبود جز آن که من قدرت باروری نداشتم و پس از چند سال معالجه و درمان هنوز هم متاسفانه مداوا نشده ام من با این تصمیم به کشورم برگشتم تا با کسی ازدواج کنم که او هم شرایط من را داشته باشد و یا این که وجود فرزند را در راه خوشبخت شدن رکن نداند و بتواند با این قضیه کنار بیاید. من حاضرم تمام ثروت و دارائیم را به نام شما بکنم و هر آرزویی دارید برایتان براورده کنم اما به شرطی که از من فرزند نخواهید. هیچ کس از این که من دارای چنین ضعفی هستم آگاه نیست و می دانم شما ان قدر انسان هستید که این راز را پنهان نگهدارید و با کسی در این خصوص صحبت نکنید.
گفتم:
_ اما مادر...
صحبتم را قطع کرد و گفت:
_ اگر جوابتان منفی باشد می دانم که قادرید اشکالی بتراشید که قانع کننده باشد .
گفتم:
_ اما هیچ کس باور نخواهد کرد از نظر همه شما مرد کاملی هستید و من...
گفت:
_ زود تصمیم نگیرید. از لحن کلامتان پیداست که می خواهید مرا مایوس کنید.اما لطفا عجله نکنید.تارا خانم من مرد خانواده دوستی هستم و اطمینان دارم که می توانم عاشقانه دوستتان داشته باشم.
من برخلاف انهایی هستم که مال و مکنت خود تکیه دارن و این را تنها عامل خوشبخت نمودن همسر می دانند. نه! من در کنار مکنت می توانم تمام قلب و روحم را به شما هدیه کنم و در مقابل وفاداری شما را طالبم. شما اگر دوست داشته باشید ادامه تحصیل بدهید من ممانعت نخواهم کرد و اگر مایل بودید که هم چنان کار کنید مخالفت نخواهم کرد و شما را برای برآورده شدن آرزوهای مشروعتان کمک خواهم کرد.
گفتم:
_ تلاش وقتی....
گفت:
_ می فهمم منظورتان چیست و به شما حق می دهم. شاید خودخواهی است که دارم شما را به آتشی می سوزانم که مستحق آن نیستید. من با شما صادقانه برخورد کردم و حقیقت را پیش از ان که در امر انجام شده ای قرار گرفته باشید، گفتم تصور کنید اگر این راز را کتمان کرده و پس از سالی از ازدواجمان گذشته میفهمیدید ایا در ان زمان هم آسان تصمیم می گرفتید؟ یا این که به دنبال راه حلی می بودید که شیرازه زندگی تان ازهم پاچیده شود؟ خواهش می کنم حالا هم تصور کنید که در آن شرایط هستید و برای رهایی هردویمان چاره ای بیندیشید.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
گفتم:
_ من نمی توانم نقش بازی کنم و به اطرافیان دروغ بگویم.
گفت:
_ لازم نیست نقش بازی کنید و دروغ بگویید. مهم خود ما هستیم من و شما که این مسئله را می دانیم.
گفتم:
_ تا چند سال می توانیم پنهانکاری کنیم؟ من اخلاق و خلق خوی مادرم اگاهم و می دانم هنوز ماهی از ازدواجم نگذشته زمزمه بچه دار شدن را خواهد کرد. اگر ببیند طفره می روم تا خاطرش از سالم بودنم جمع نشود خیال آسوده نمی کند و پس از ان نوبت شما می شود
و گفت:
_ من به ریتا پیشنهاد فرزند خواندگی کردم اما نپذیرفت و مایل بود که خودش طعم و مزه بارداری را بچشد اگر شما هم عقیده و رای او را دارید که هیچ.درغیر این صورت می توانم با سفری یکساله خارج از کشور به این مسئله پایان بدهیم و با پذیرفتن کودکی....
گفتم:
_ خیلی اسان نیست ضمن ان که اگر هم ایده شما را بپذیرم ترجیح می ده که فرزندم ایرانی باشد.
گفت:
_ بسیار خوب این هم چاره دارد.ما پنهانی برمی گردیم و...
از صدای خنده ام متحیر شد عذر خواهی کردم و گفتم:
_ پنهانی می آییم بچه از پرورشگاه تحویل می گیریم و دوباره بر می گردیم؟
سر تکان داد و گفت:
_ من به وقت خودش همه برنامه ها را ردیف خواهم کرد و شما هیچ دردسری نخواهید کشید.به من اطمینان کنید.
گفتم :
_ ان قدر شوکه شده ام که هضم حرفهایتان برایم دشوار است.خواهش می کنم بگذارید فکرکنم.
گفت:
_ بله یقینا این موضوعی نیست که آسان بشود تصمیم گرفت.من صبر می کنم و به رأی شما احترام می گذارم. باور کنید اگر نظرتان مثبت هم نبود من تا عمر دارم به خاطر راز نگهداریتان خود را مدیون شما خواهم دانست.
وقتی جاده پیچ در پیچ را طی می کردیم تا پایین برویم هر دو سکوت کرده بودیم. او بدون ان که نظر مرا بپرسد به سوی هتل بزرگ تهران حرکت کرده بود.در رستوران هتل وقتی روبرویم نشست آثار ترس و نگرانی از چهره اش به خوبی هویدا بود.علی رغم دستور غذای مفصلی که داد هیچ کدام رغبتی به خوردن نداشتیم فقط صورتحساب گزاف را پرداختیم و خارج شدیم.
هنگام مراجعت دلم به حالش سوخت و گفتم:
_ من اگر تصمیم به ازدواج با شما بگیرم شهامت این را خواهم داشت که با گفتن حقیقت در مقابل هرگونه مخالفتی بایستم و از شما دفاع کنم من از پنهانکاری بیزارم هم برای شما و هم برای خودم.
گفت:
- و ان وقت با گفتن حقیقت این تهمت را باید تحمل کنید که به خاطر ثروت و نه به خاطر خود من تن به این وصلت داده اید.
خندیدم و به شوخی گفتم:
_ شاید هم تهمت نباشد!
نگاهم کرد و گفت:
_ پس حاضرید برای من عذاب بخرید؟
گفتم:
_ شما که باور نمی کنید.می کنید؟
گفت:
_ من خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که با هر خانمی که بخواهم ازدواج کنم و او شرطم را مورد نخواستن بچه بپذیرد برای اثبات و صدق کلامش می بایست در مقابل چیزهایی که به نامش می کنم تعهدی محضری بدهد که با علم به دانستن این موضوع که من عقیم هستم حاضر شده همسرم شود و تملک اموال من تا زمانیکه همسر من است به او تعلق دارد و در صورت جدایی اموال منقول به خودم مسترد می شود.
باز هم پرسیدم:
-مگر چنین قانونی هم وجود دارد؟
با صدا خندید و گفت:
_هیچ چیز محال وجود ندارد.
خوشحال بودم که با روحیه افسرده از هم جدا نشدیم و به خداحافظ هم با لبخند پاسخ گفتیم.
وقتی اتومبیلش حرکت کرد و رفت لحظه ای پشت در درنگ کردم و به خود گفتم
)ای کاش از من نخواسته بود که رازدار باقی بمانم(
مادر لبخند دروغینم را باتمام وجود پذیرا شد و با پرسیدن شام که خوردی؟ روبرویم نشست تا از گفتگویمان برایش حرف بزنم. دروغ دوم را با گفتن این که او مرد خوبی است اما یک عیب بزرگ دارد بر زبان اوردم.
مادر متعجب پرسید:
_چه عیبی؟
گفتم:
- او مرد تندرستی است اما از بچه خوشش نمی اید و....
مادر با صدا خندید و در جوابم گفت:
- همه مردها اول از این حرفها می زنند اما چند ماه که گذشت خودشان به هوس می افتند و بچه می خواهند.
گفتم:
- اتفاقا او هم همین را گفت.البته برای رد کردن صفات مردان او گفت که مثل دیگر مردان نیست و به راستی از بچه بیزار است.
مادر به فکر فرو رفت و با لحنی غمگین گفت:
- شاید بعدا پشیمان شود.
- نه گمان نکنم.من از حرفهایش این طور فهمیدم که علت.....
سکوت کردم و مادر پرسید:
_ علت چی؟
گفتم:
_ نمی دونم ولی گمان می کنم که از ارث خور می ترسد.
مادر خندید:
_ خودش ارث خور داشته باشد بهتر است یا این که بعد از خودش به بچه های برادرش برسد؟
گفتم:
_ شاید این طور تصمیم دارد.در مجموع او فقط پرستار می خواهد. یک پرستار مادام العمر.
پرسید:
_ تو چه گفتی؟
شانه بالا انداختم و گفتم:
_ من خواستم که روی حرفهایش فکر کنم و بعد جواب بدهم.نظر شما چیست؟ ایا خوب است پرستار مادام العمر باشم و حسرت مادر شدن داشته باشم .یا این که...
مادرگفت:
_ من حسرت دیدن نوه دارم و....شاید پشیمان شود تو اینطور فکر نمی کنی؟
_ نه مادر من خوش بینی شما را ندارم.جالب این جاست که....
باز هم سکوت کردم.و مادر کلافه شد و گفت:
_ چرا حرفت را نمی زنی؟ جالب کجاست؟
گفتم:
- شاید اگر دستخط نمی گرفت می شد امیدوار بود اما.....
مادر با صدایی فریادگونه پرسید:
_ دستخط؟ دستخط برای چی؟
گفتم :
_ برای این که من هم اقرار کنم از بچه بیزارم.
مادر با خشم از جا بلند شد و گفت:
_ مردک دیوانه ست. غلط نکنم عیب و ایرادی دارد که اینطور سخت گرفته.
گفتم:
_ نه خودم برگه آزمایشاتش را دیدم کاملا سالم است اما خب...
مادر گفت:
_ برود به جهنم! پولدارها سلیقه هاشون هم با همه فرق دارد. یکی نیست به این مرد بگه اخه بچه چه گناهی داره که دوستش نداری؟ چی می شه اگه از این مال و ثروتت چند نفر استفاده کنند؟
گفتم:
_ بالاخره شما جواب منو ندادین اره یا نه؟
مادر کمی به فکر فرو رفت و گفت:
_ بهتر است با تارخ مشورت کنیم هرچه باشد او بهتر به اخلاق مردها وارد است.
گفتم:
_ اگر تارخ نظرش منفی بود دوست دارم بدون این که کدورتی بوجود بیاید خواستگاری را رد کنیم.
مادر گفت:
_ چه چیز بهتر از اعمال خودش؟! به عزیزه خانم پیغام می دم که بگه بهتره اقا عماد بره زنی نازا بگیره که خیالش از بابت بچه راحت باشه.
گفتم:
_ نه مادر بهتره پیغام بدین که تارا گفته من و اقا عماد از لحاظ سنی باهمدیگر تناسبی نداریم. یا این که به خاطر اختلاف طبقاتی.بهانه ای در همین ردیف بهتره. مطمئنم که تارخ هم با نظر من موافقه.
مادر بلند شد و با گفتن:
_ قربون خدا برم که پول و ثروت و به چه ادمهایی می ده.
از اتاق خارج شد.
ان شب در سکوت خلوت اتاقم چمباتمه روی تخت نشسته و ترس از خواب و خواب دیدن داشتم.بالشت کوچکم را به سینه چسبانده بودم و خودم رو چون ننو تلوتلو میدادم.
صدای پارس سگی سکوت شب کوچه را می شکست و ذهن من چون بادبادکی درجولان باد به راست و چپ پرواز می کرد و تصویری ناخوشایند از دو مرد در پیش چشمم سان می دیدند و حرصم را تا مرز جنون درمی اوردند.
وقتی بالشت بی زبان معصوم تا جلوی میز توالت پرواز کرد در آنی او را کودکی دیدم که با دست قوی عماد از آغوشم جدا شده و به سوی دیگر اتاق پرتاب شده است. ان چنان برای نجات کودک از روی تخت جستم که تعادلم را تکان فنر برهم زد و با سر سکندری نزدیک بالشت بر زمین افتادم.دست دراز کردم و ان را برداشتم و به سینه چسباندم و به خود گفتم
) احمق تو نمی توانی احساس مادریت را به بازی بگیری(
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
فصل ششم :
وارد شرکت که شدم همکارم را در حال بالا رفتن از پله دیدم صدایش زدم:
_ خانم سیرتی .
به صدایم ایستاد و مرا که دید صبر کرد تا به او برسم .
پرسیدم:
_ بالا چه می کنی؟
گفت:
_ بیا بالا خودت همه چی رو می فهمی.
باهم از پله بالا رفتیم و من پرسیدم:
_ کدام طبقه؟
گفت:
_ سوم.
پرسیدم:
_ پس چرا از اسانسور استفاده نکردی؟
بازهم با لحن شوخ اما نیش دار گفت:
_ چون اسانسور باید برای اعضاء هیئت مدیره خالی باشد. این است که خواسته شده از پله استفاده کنیم و پلاک) اسانسور خراب است( را نصب کرده اند.
گفتم:
شاید به راستی خراب است.
نگاه عاقل اندرسفیهی به من انداخت و گفت:
_ اتاق کنفرانس نزدیک اتاق ماست.به تو ثابت می کنم که حدس من درست است و اشتباهی در کار نیست.
وقتی به طبقه سوم رسیدم هردو نفس نفس می زدیم .او با اشاره به اتاق گفت:
از امروز من و تو در ان اتاق کار می کنیم و کم کم ما را منتقل می کنند روی پشت بام و از انجا هم سقوط ازاد در خیابان.
وقتی در اتاق مورد نظر را باز کردیم از دیدن وسعت اتاق و میزهایمان به هم نگاه کردیم و باز هم او بود که گفت:
_ نه بابا مثل این که راستی راستی تحویلمان گرفته اند و ترفیع گرفته ایم.
پرسیدم:
_ به راستی اینجاست نکند اتاق را عوضی گرفته ای؟
از اتاق خارج شد و گفت:
به من گفتند اتاق سی و نه. این هم سی و نه است.
پرسیدم :
چه کسی به تو گفت؟
نگاهم کرد و گفت:
_ میرزا صفدر ابدارچی . وقتی می خواستم در اتاق را باز کنم صدایم زد و گفت خانم سیرتی اقای رئیس فرمودند که شما و خانم تهامی بروید طبقه سوم اتاق سی ونه .
گفتم:
_ باید اشتباهی شده باشد چون در این سالن فقط همین اتاق است و اتاق کنفرانس.
گفت:
_ به من مربوط نیست من همین جا می نشینم و پایین هم نمی روم تا تکلیف روشن شود.
سیرتی یکی از دو میز را برگزید و پشت ان نشست و با گشودن کشوی میز با لحنی شاد گفت:
_ ببین خانم خانمی . وسایل کارمان اینجاست.
من هم جرات پیدا کردم و میز دیگر را انتخاب کردم و نشستم و با گشودن کشو و دیدن لوازم گفتم:
_ حق با توست. پس اشتباهی در کار نیست.
سیرتی کامپیوتر روی میزش را روشن کرد و با گفتن) خود خودشه( مرا هم ترغیب به این کار کرد. هنوز هم هردو نا باور بودیم که اقا صفدر وارد شد و با گفتن) مبارکه انشاء...!(بر تعجبمان افزود و من پرسیدم:
معنی این کار چیه؟
اقا صفدر حندید و دندان عاریه ای خود را به ما نشان داد و گفت:
_ من هم بی خبرم اما گویا ترفیع اقا رئیس اول شامل حال شما دو نفر شده.
سیرتی گفت:
اتاق به چه درد مان می خورد؟ قرار بود که به حقوقمان اضافه شود.
اقا صفدر با گفتن) صبر کنید قدم به قدم!( رو به من پرسید:
شما با اقای الهی نسبتی دارید؟
اسم الهی لرزه بر اندامم انداخت و پرسیدم:
چطور مگر؟
گفت:
غلط نکنم این کار ، کار اقای الهی است. او از جناب رئیس خواسته که...
سیرتی پرسید:
_ الهی کیست؟
صفدر گفت:
_ اقا الهی نماینده جناب رئیس در فرنگ است! همانی که جناب رئیس بخاطرش مهمانی داد.
سیرتی گفت:
_ نکند منظورت همان مردی است که ان روز اقای رئیس تا می توانست هندوانه زیر بغلش می گذاشت؟
اقا صفدر سر فرود اورد و گفت:
_ بله هم اوست. گویا اقای الهی موفق شده یه قرار داد نان و اب دار به نفع شرکت ببندد و کلی جناب رئیس را خوشحال کند.
سیرتی گفت:
_ پس بی خود نبود که اقای رئیس با دُمَش گردو می شکست و به همه ما وعده و وعید می داد.
اقا صفدر سر فرود اورد و گفت:
_ من همه لوازم شما اوردم خوب ببینید اگر چیزی از قلم افتاده زنگ بزنید تا برایتان بیاورم.
از در که بیرون می رفت سیرتی پرسید:
_ پس تکلیف چای و غذای ما چه می شود؟
اقا صفدر خندید و گفت:
_ من هوایتان را دو قبضه دارم . به شرطی که شما هم هوای مرا داشته باشید.
با رفتن اقا صفدر سیرتی کامپیوتر را خاموش کرد و گفت:
_ تهامی موضوع این اقا الهی چیه؟
شانه بالا انداختم و گفتم:
_ بی خبرم.
گفت:
دروغ نگو. ان روز همه دیدند که تو و او بیرون در شرکت ایستاده بودین و با هم حرف می زدین.
خود را به تجاهل زدم و گفتم:
_ اون مرد الهی بود؟
به تمسخر گفت:
_ نه جون تو زمینی بود.
گفتم:
_ حالا منظورت چیه؟
گفت:
_ منظوری ندارم فقط می خواستم بدونم می تونم راحت باشم یا نه.
خندیدم و گفتم:
_ تو از هفت دولت ازادی که هرچی دلت می خواد بگی.
نفس بلند و اسوده ای کشید و باگفتن) اخیش راحت شدم( بار دیگر کامپیوتر را روشن کرد و به کارش مشغول شد.هردو غرق کار بودیم که صدای اسانسور به گوشمان رسید و پس از ان همهمه ای سکوت را شکست.سیرتی با شتاب از پشت میز بلند شد و ارام و یواشکی به بیرون سرک کشید و بعد از ان با شتاب برگشت و پشت میزش نشست. او هنوزکاملا قرار نگرفته بود که در اتاق باز شد و اقای جهانبخش معاون اقای رئیس وارد اتاق مان شد.هردو سرپا ایستادیم و او با گفتن)راحت باشید( ما را دعوت به نشستن کرد و پس از ان گفت:
_ امروز چند مهمان خارجی داریم که تازه امده اند . خواستم از شما خواهش بکنم که اگر ممکن است یکی از شما دو خانم عهده دار پذیرایی شوید و کار اقا صفدر را شما انجام دهید تا یک نفر را برای این کار استخدام کنیم .
من به سیرتی نگاه کردم و او هم به اقای جهانبخش نگریست و پرسید :
_ منظورتان این است گه ما چای تعارف کنیم؟
اقای جهانبخش گفت:
_ بله. اما به جای چای قهوه تعارف می کنید .فقط همین. شما به نظر زبر و زرنگ می آیید مطمئن باشید کمکتان جبران می شود.
سیرتی گفت:
_ من این کار را برای حفظ آبروی شرکت انجام می دهم . بگویید چه باید بکنم.
لبهای آقای معاون به تبسم نشست و گفت:
_ وقتی صفدر قهوه آورد از او بگیرید و شما وارد اتاق شوید فقط همین.
جهانبخش این را گفت و او هم با شتاب از اتاق خارج شد. با رفتن او سیرتی رو به من کرد و گفت:
_ عجب غلطی کردم که قبول کردم .
به شوخی گفتم:
_ مگر نشنیدی شرکت جبران محبت می کند . به خود مسلط باش و به بیرون نگاه کن که یه وقت اقا صفدر خودش وارد نشود.
اسانسور یک بار دیگر ایستاد و این بار اقا صفدر از ان خارج شد.سیرتی با عجله رفت تا پیش از وارد شدن اقا صفدر به اتاق کنفرانس جلویش را یگیرد. چند دقیقه بعد وقتی سیرتی قدم به اتاق گذاشت رنگ به چهره نداشت و با گفتن)بیچاره شدم ( خود را روی صندلی انداخت.
بلند شدم و مقابلش ایستادم و پرسیدم:
_ مگه چی شد؟نکند قهوه روی لباس مهمانی خالی کرده ای؟
سر تکان داد و گفت:
_ نه پذیرایی خوب بود اما از نگاه اقای الهی ترسیدم.ندیدی که چطور با چشم غره نگاهم کرد.نمی دانم کجای کار اشتباه بود.
گفتم:
_ مقصر خودشان هستند که برای تشریفات ادم استخدام نمی کنند.خیلی هم باید ممنون باشند که آبرویشان را برگزار کردی خودت را ناراحت نکن.
گفت:
_ تشویق پیش کششان. نخواستم،فقط اخراجم نکنند.
دستش را گرفتم و گفتم:
_ مطمئن باش که این کار را نخواهند کرد.حالا بگو چند نفر بودند.
سیرتی نفس اسوده ای کشید و گفت:
_ چهار نفر آلمانی بودند که اقای الهی با انها صحبت می کرد و در واقع مترجم شده بود.صحبت از تاسیس کارخانه و این جور چیزها بود ان قدر هل شده بودم که نمی فهمیدم در مورد چی دارند با هم صحبت می کنند.اما الحق که اقای الهی مثل بلبل المانی صحبت می کرد.
بی اختیار گفتم:
_ او به زبان ایتالیایی و انگلیسی هم وارد است.
گفت:
- بد جنس تو که می گفتی الهی را نمی شناسی پس از کجا می دانی که او ایتالیایی و انگلیسی هم صحبت می کند؟
گیر افتاده بودم و سیرتی مچم را گرفته بود.گفتم:
_ هنوز هم او را نمی شناسم اما در روز مهمانی از اقای چیذر شنیدم.
سیرتی گفت:
_ به هر حال من خیلی خوشحال شدم وقتی که دیدم اقای الهی در مقابل انها کم نمی اورد.
اقا صفدر با سینی چای وارد شد و چهره اش گرفته و درهم بود.هردو ما میدانستیم که ناراحتی اقا صفدر از کجاست.او وقتی فنجانهایمان را روی میز میگذاشت گفت:
_ هر دو مث بچه های من هستید.خوبه بدونیم من هشت سر عائله دارم که باید شکمشان را سیر کنم .من حقوقم کفایت نمی کند و با قرض گرفتن دارم امورات میگذرونم و دلم خوش که گاهی هم از طرف کارمندان پول چایی می رسه . هر دو شما جوانید و آینده مال شما.
سیرتی گفت:
_ اولا اقا صفدر هیچ کس نمی خواد حقی از شما پایمال کنه. من با میل خودم از مهمانها پذیرایی نکردم و اقای معاون دستور داد.دوما مهمانهای خارجی عادت به دادن انعام ندارند. سوما مطمئن باش من ادمی نیستم که حق شما رو بخورم و انقدر وجدان دارم که بر فرض محال اگر انعامی می گرفتم به شما بدهم.
اقا صفدر مرا نگریست و من با فرود اوردن سر حرفهای سیرتی را تایید کردم و او خیالش اسوده شد و رفت.با رفتن صفدر دقایقی بعد صدای همهمه بلند شد و این بار من بودم که به سرعت بلند شدم و دزدانه به تماشای مهمانها ایستادم.با سوار شدن مهمانها دلم گرفت چرا الهی بدون توجه به حضور من امده بود و رفته بود.به هنگام صرف غذا در سالن ناهارخوری بی اختیار به جستجویش با چشم پرداختم و کارم ان قدر ناشیانه بود که سیرتی پرسید:
_ به دنبال کسی می گردی
گفتم:
_ نه راستی دلم برای بچه ها تنگ شده. لطف اقای رئیس باعث شده تا ما مث ادمهای جذامی جدا از دیگران نگهداری شویم.
سیرتی ضمن حل کردن کره در لابلای برنج گفت:
_ اما من راضی ام و خوشحالم که دیگر مجبور نیستم رفتار جلف خانم شریفی را ببینم و حرص بخورم.
خندیدم و گفتم:
_ رفتار جلف نه ، بگو از همکار بودن او با اقای چیذر ناراحتی.
سیرتی اول اخم نمود و خواست جوابی تند بدهد اما وقتی سر بلند کرد و به چشمم نگاه کرد خندید و گفت:
_ حق با توست.
مشغول خوردن بودیم که اقا صفدر به میز ما نزدیک شد و گفت:
_ جناب رئیس می خواهد شما را ببیند.
سیرتی دست از غذا خوردن کشید و به دنبال اقا صفدر رفت و من به تنهایی مشغول خوردن شدم.وقتی بالا می رفتم دقایقی بعد سیرتی شاد و خوشحال وارد شد در حالی که چکی را در هوا تکان می داد گفت:
_ قدر دانی اقای رئیس از شخص شخیص بنده
گفتم:
_ مبارکه چقدر هست.
نگاه کرد و گفت:
_ مبلغ ده هزار تومان.
تارا! تو صلاح می دونی به اقای رئیس بگم که حاضرم تغییر سمت بدهم و خودم پذیرایی مهمانها را بعهده بگیرم؟
گفتم:
_ و ان وقت نان اقا صفدر را آجر کنی؟
گفت:
_ به هر حال شرکت یک نفر را استخدام می کند چه ایرادی دارد که من ان یک نفر باشم؟
گفتم:
هرطور خودت صلاح می دانی .
سیرتی در یک لحظه گویی تصمیم نهایی اش را گرفته بود چک را روی میز گذاشت و با شتاب از در اتاق بیرون رفت.ساعتی بعد تلفن به صدا در امد سیرتی بود که خواست به اتاق اقای رئیس بروم.سوار اسانسور که شدم با خود گفتم ،) اگر اقای رئیس بخواهد وظایف خانم سیرتی را به من محول کند قبول نخواهم کرد.( حدسم درست بود.
اقای رئیس سوال کرد:
_ ایا می توانید تا استخدام حسابدار جدید وظایف خانم سیرتی را هم انجام دهید؟
چشمم به صورت سیرتی که افتاد از نگاهش التماس و التجاء را خواندم و بی تفکر گفتم:
_ هرچه شما بفرمایید.
اقای رئیس رو به سیرتی کرد و گفت:
_ در مصدر خود باقی بمانید و خودم موقع اش که رسید خبرتان می کنم.
هردو از دفتر که خارج شدیم سیرتی دستم را در دستش گرفت و گفت:
_ ممنونم تارا!
داخل اسانسور که شدیم سیرتی گفت:
_ اقای رئیس پیشنهاد دیگری هم داد که واجب است خانواده ام قبول کنند نان همه ما در روغن است.
پرسیدم:
_ چه پیشنهادی؟
گفت:
_این که منشی مخصوص اقای الهی شوم و هرکجا او رفت من هم به دنبالش بروم.
متعجب پرسیدم:
_ حتی سفرهای خارجی؟
سیرتی گفت:
_ مخصوصا سفرهای برون مرزی. باید کاری کنم که پدرم موافقت کند که اگر چنین کند هفته اینده با اقای الهی میروم.
پرسیدم:
_ کجا؟
سیرتی گفت:
_ مشخص نیست چون اقای رئیس چیزی نگفت اما خودم احتمال می دم برویم المان. عالی نیست؟
سر فرود اوردم و گفتم:
_ چرا خیلی خوبه.
سیرتی با صدای بلند خندید و گفت:
_ از ان خوب تر این که خرج سفر من بعهده شرکت است و حقوق ماهانه ام نیز پابرجاست.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
ان شب به سعادتی که در انی به سیرتی روی کرده بود فکر می کردم و خود را با او می سنجیدم که اگر من پیشنهاد پذیرایی را قبول کرده بودم حالا به جای سیرتی من همراه الهی عازم می شدم، نه او.
خواب از چشمم گریخته بود و دیو حسد در وجودم اتش افروخته بود و در همان حال به یاد عماد افتادم و ثروت او که می توانست مرا در جایگاهی رفیع تر از سیرتی قرار دهد.
به خودم گفتم،
) میتوانم همسر عماد باشم و به کارم نیز ادامه بدهم و در مقابل چشم همه مخصوصا آن دو نشان دهم که به حقوق شرکت وابسته نیستم و تنها برای سرگرمی است که کار می کنم. شاید توانستم عماد را راضی کنم که سهم نیمی از شرکت راخریداری کند و ان وقت به عنوان همسر صاحب شرکت وارد شده و تحسین همه را برانگیزم.(
این فکر ان چنان در ذهن و روحم جای گرفت که شب خوابی در همین خصوص دیدم و صبح که چشم باز کردم هنوز این باور در من بود که کارمند ساده شرکت نیستم.
وقتی از در خارج می شدم به مادر گفتم:
_ شاید امروز به اقا عماد زنگ بزنم تا تکلیفم را روشن کنم.
مادر که پی به منظورم نبرده بود خواست سوال کند که مجال ندادم و از خانه خارج شدم.
به خودم گفتم،
) حالا به همه مخصوصا سیرتی ثابت می کنم که از من زرنگتر نیست.(
به محض ورود به دفتر کارم فرصت را غنیمت دانسته و شماره اقا عماد را گرفتم. از شنیدن صدایم بالحنی ناباور پرسید:
_ تارا خانم خودتان هستید.
گفتم:
_ بله خودم هستم و تماس گرفتم که بگویم برای عصر اگر فرصت دارید یکدیگر را ببینیم.
گفت:
_ با کمال افتخار. کجا به دنبالتان بیایم و چه ساعتی؟
گفتم:
_ ساعت پنج مقابل در شرکت.
گفت:
_ اجازه بفرمایید ادرس و شماره تلفن شرکت را یادداشت کنم.
وقتی مکالمه با گفتن ) تا عصر خدانگهدار(، به پایان رسید و گوشی را گذاشتم،از کاری که کرده بودم پشیمان شدم. تصمیم نا به خردانه ای بود که گرفته بودم و فروغ و روشنی در ان نمی دیدم.با وارد شدن سیرتی خود را مشغول کار نشان دادم و به سلام گرمش، سرد پاسخ دادم. او ان قدر غرق شادی و مسرت بود که متوجه لحن سردم نشد و گفت:
_ از اتاق رئیس می آیم حدس بزن جواب خانواده ام چه بود؟
گفتم:
_ حدس لازم نیست خوشحالی ات می رساند که موافقت کرده اند .
سر فرود اورد و گفت:
_ بله موافقت کردند اما چندان اسان هم نبود. از ساعتی که وارد شدم شروع به حرف زدن کردم تا نیمه های شب . باورکن سرم درد گرفته بود و مجبور بودم برای مجاب کردنشان هر چه می توانم اسمان و ریسمان به هم ببافم. دست اخر هم با شرط قبول کردند که یک بار امتحانی بروم و برگردم و بعد اگر انها صلاح دانستند سفرهای بعد را هم انجام دهم.
پرسیدم:
_ اقای رئیس موافقت کرد؟
گفت:
_ خوشبختانه پوراشراق مرد منطقی ست و به خانواده ام حق داد که نگران من باشند.
گفتم:
پس مبارکه .
خندید و گفت:
_ اصلا نمی توانم باور کنم که سرنوشتم اینگونه تغییر کند. تارا، اگر از تو پرسشی کنم ناراحت نمی شوی؟
گفتم:
_ در چه مورد؟
نگاهم کرد و پرسید:
_ اقای الهی! خواهش می کنم اگر از او چیزی می دانی به من بگو که اگاه باشم.
گفتم:
_ چیز زیادی نمی دانم. او با برادرم که در المان زندگی می کند دوست است و در عروسی او شرکت کرده و برادرم فیلم عروسی اش را توسط او به ما رساند، فقط همین.
قانع نشد و پرسید:
_ برادرت نظرش در مورد الهی چیست ایا او مرد شرافتمندی می داند؟
گفتم:
_ ما در این خصوص باهم صحبت نکردیم. فقط برادرم اشاره به این داشت که الهی مرد خوبی است اما اهل تشکیل خانواده دادن نیست و به همین خاطر هم تا اکنون ازدواج نکرده. اما این که بگویند شرافتمند هست یا نه را دیگر نمی دانم.
برق اشکار از چشم سیرتی بیرون جهید و گونه اش گلگون شد و گفت:
_ خدا را شکر.
با ورد اقا صفدر به اتاقمان حرف ما ناتمام ماند و نفهمیدم تشکرش به چه خاطر بود. هنگام ظهر و وقت صرف غذا که با میل خود به جمع گذشته پیوسته بودیم در سالن غذا خوری بی اراده گفتم:
_ اگر دختر رازداری باشی می توانم همسر اینده ام را به تو نشان بدهم.
سیرتی از سر شوق چنان وایی گفت که همه همکاران دو میز راست و چپ را متوجهمان کرد و انها به رویمان لبخند زدند. سیرتی لحظه ای خاموش شد و پس از ان با پایین اوردن صدایش پرسید:
_ خوشگل است؟
گفتم:
_ ای بد نیست.
پرسید:
_ غریبه است؟
سر تکان دادم.
و باز هم پرسید:
_ پولدار است؟
گفتم:
_ امروز عصر برای خرید حلقه می رویم که تا تو بروی و برگردی من متاهل شده باشم.
اخم به پیشانی اورد و پرسید:
_ یعنی تا امدنم صبر نمی کنی؟
گفتم:
_ خودم دوست دارم که مدتی نامزد باشیم اما او نامزدی را به شرط خواندن صیغه یک ساله قبول می کند، مراسم همان طور مثل همه است. برای تفریح هم شاید برویم ایتالیا و یا المان پیش برادرم.
با لحنی غمگین پرسید:
_ پس دیگر کار بی کار؟
سرتکان دادم:
_ نه من کارم را از دست نمی دهم و او هم موافق است.
چهره اش از غم پاک شد و گفت:
_ پس ما باز باهم خواهیم بود.
گفتم:
_گمان کنم اینطور باشد. هرچند تو دائم در سفر خواهی بود اما هر وقت برگردی مرا اینجا خواهی دید.
گفت:
_ من به همین هم راضی ام . فراموش نکنی که نشانم بدهی.
گفتم:
_ تو اولین نفر هستی.
ساعت از سه که گذشت ترس و دلهره به جانم افتاد و بار دیگر به خود نهیب زدم که دارم دچار اشتباه می شوم. وقتی شرکت تعطیل شد هنگام خروج سیرتی هم دوشم از شرکت بیرون امد. من نگاهی به صف اتومبیلها ،اتومبیل عماد را شناختم و به سوی ان حرکت کردم.
عماد از اتومبیل خارج شد و به انتظار رسیدن من ایستاد. مقابلش که رسیدیم سلام کردم و سیرتی را به او معرفی کردم .
عماد اظهار خوشبختی کرد و سیرتی به گفتن) دلم می خواهد اولین نفری باشم که به شما تبریک می گم( عماد را انچنان غرق در شادی کرد که بی اختیار پرسید:
_ راست می گید خانم سیرتی ؟
بی چاره سیرتی که از این حرف عماد جا خورده بود مرا نگریست و من گفتم:
_ تعجب نکن تو کار من را راحت کردی.
بیچاره سیرتی که از حرف من هم سر درنیاورده بود بهتر دید که از ما جدا شود و با گفتن:
) وقتتان را نمی گیرم(
خداحافظی کرد و رفت.
در اتومبیل عماد گفت:
_ روز خوش یمنی است و من از صبح پس از تلفن شما دائم دارم از خودم می پرسم که تلفن تارا خانم چه مفهومی داشت و ایا ان قدر خوش شانس هستم که پس از دیدن او خبر خوشی بشنوم که خانم سیرتی من را از تردید در اورد. خوب کجا برویم؟
گفتم:
_ فرقی نمی کند.
گفت:
_ پس اجازه بدهید بار دیگر برویم بام تهران. انجا خوش یمن است و برای خوردن شام هم میرویم همان هتلی که برای اولین بار رفتیم.
عماد تند و پرشتاب صحبت می کرد و به من مجال فکر کردن نمی داد . وقتی توانستم فکرم را جمع کنم که او برای شستن دست رفته بود.
از خود پرسیدم
) مطمئنی؟(
و به خود جواب دادم)نه(
بر سر میز غذا عماد گفت:
_ جشن نامزدی را در همین هتل برگزار می کنیم و برای تفریح می رویم المان پیش تارخ موافقی؟
از این بهتر نمی شود.اگر مادر هم با امدن موافقت کند به همراه ما بیاید اسباب خوشحالی تارخ را فراهم کرده ایم.
عماد با گفتن) فکر خوبی است ( بدون ان که متوجه باشد ارامش ژرف و عمیق را به من انتقال داد و شادی کودکانه ای به من بخشید و در پی همین احساس بود که گفتم:
_ چه خوب می شد اگر شما شرکت ما را می خریدید و یا این که در ان سرمایه گذاری می کردید و وقتی برمی گشتیم مستقیم می رفتیم سر کار.
خندید و گفت:
_ آرزوی شما متعجبم می کند. من از واردات و صادرات ماشین الات سنگین هیچ چیز نمی دانم و بالطبع سرمایه گذاری کردن را در این راه را هم صلاح نمیدانم.
گفتم:
_ اما اگر بخواهید می توانید تحقیق کنید و بعد تصمیم بگیرید.
گفت:
_ بله این کار را می شود انجام داد. فقط به من بگین منظورتان از این کار چیست؟
گفتم:
_منظور خاصی ندارم. در عرض مدتی که دارم برای این شرکت حسابرسی می کنم فقط می بینم که شرکت سودهای کلان برده و خوشبختانه ضرر و زیان نداشته.
عماد گفت:
_ مرا ببخشید برای این که فراموش کرده بودم که شما حساب دار هستید و به زیر و بم این کار واردید.
گفتم:
_ ایرادی ندارد اما من تجربه کافی ندارم و اگر بخواهید می توانم یکی ازهمکاران شرکت را که در امر خرید است و با تارخ هم دوستی دارد به شما معرفی کنم تا اگر اطلاعاتی خواستید در اختیارتان بگذارد.
گفت:
_ این کار را خواهم کرد. البته بعد از مراسم خودمان.
ان شب وقتی عماد مرا به خانه رساند هردو بر سر مهریه و تعداد مهمانها و خانه ای که بعدها در ان سکونت خواهیم کرد به تفاهم رسیده بودیم و هنگام پیاده شدن قرار روز دیگر که خواستگاری به صورت رسمی انجام پذیرد را گذاشتیم.
وقتی مادر را در جریان گفتگویمان گذاشتم ناباور مرا نگریست و پرسید:
_ تارا داری شوخی می کنی یا این که جدی حرف می زنی؟
گفتم:
_ مادر باور کن جدی صحبت می کنم و فردا عصر مهمان داریم.
گونه های مادر گلگون شد و از شادی اشک به دیده اورد و با گفتن) خدا را شکرکه بالاخره توانستی تصمیم درست بگیری( قلبم را قوت بخشید و به خود باوراندم که راه خطا نرفته ام.
مادر تا پاسی از شب گذشته داشت برایم دلیل می اورد که همراه ما به سفر نخواهد امد و به دنبال ان از خلق و خوی مردان صحبت کرد و این که چگونه میتوانم با درایت نظر عماد را نسبت به بچه تغییر بدهم وقتی چشمانم از شدت خستگی روی هم افتاد به سختی توانستم بگویم:
_ همه نصیحت ها را به کار می بندم به شرطی که شما با ما همراه شوید.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
فصل هفتم :
فردای ان شب از سیرتی فهمیدم که مقصد انها المان است. با خوشحالی گفتم:
ـ چه خوب مقصد ما هم آلمان است. امیدوارم تو را آنجا ببینم. به یقین اقای الهی به برادرم سر خواهد زد و تو را با خود خواهد اورد .
سیرتی از خوشحالی بغلم کرد و گفت:
ـ تو ادرس خانه برادرت را به من بده حتی اگر اقای الهی مرا نیاورد من خود خواهم امد.
در داخل کیفم پاکت نامه ای از تارخ داشتم در اوردم و به دستش دادم و گفتم:
این پاکت را حفظ کن مرا حتما آنجا پیدا خواهی کرد.
سیرتی پاکت را با دقت تا کرد و در کیفش گذاشت و پرسید:
ـ چه زمان حرکت می کنید؟
بی اختیار گفتم:
ـ هفته اینده، شاید هم تا ده روز آینده.
سیرتی گفت:
ـ ما باید سه شنبه هفته دیگر حرکت کنیم.نمی دانم تو زود تر انجا خواهی بود یا ما.
گفتم:
ـ شما زود تر وارد می شوید و ما چند روز بعد از شما خواهیم رسید.به هر طریق فرقی نمی کند .
گفت:
ـ حق با توست .می دانی تارا از وقتی فهمیدم که ممکن است تو با من باشی دیگر نگران نیستم و وحشت ندارم.می دانم که اگر به مشکلی برخورد کنم تو حمایتم می کنی.این طور نیست؟
گفتم:
ـ همین طور است. ضمن ان که به برادرم به قدر من می توانی اطمینان داشته باشی.
نفس اسوده ای کشید و کار شروع شد. بعد از تعطیل شدن شرکت عماد را منتظر دیدم . وقتی سوار شدم پرسیدم:
ـ شما اینجا چه می کنید؟
خندید گفت:
ـ امدم برویم حلقه انتخاب کنیم. ساعتی زود رسیدم و کنجکاو شدم که شرکت شما را از نزدیک ببینم خوشبختانه اقای پوراشراق بدون ان که وقت قبلی گرفته باشم مرا پذیرفت. شما از شهرت و محبوبیت خاصی برخوردارید و همین موجب شد تا صد قانون برایم شکسته شود.
نگران پرسیدم:
ـ به اقای پوراشراق چه گفتید؟
خونسرد گفت:
ـ به منشی گفتم لطفا به اقای رئیس بفرمایید اهنچی نامزد خانم تهامی تقاضای ملاقات دارند.او هم مرا پذیرفت ایا کار ناشایستی کردم؟
خواستم بگویم بله اما فکر اینکه چه حرفهایی میانشان رد و بدل شده کنجکاوم کرد گفتم:
ـ نه.
عماد گفت:
ـ وقتی به پوراشراق گفتم که قصد خرید چند سهم شرکت را دارم اول تردید کرد و بعد پرسید:
) ببخشید شما اهنچی معروف هستید؟(
گفتم:
) عبدالله خان اهنچی پدرم بودند و من پسرشان هستم.(
شهرت پدر کافی بود که قانع شود و باب گفتگو دوستانه تر و رشته صحبت به تجارت کشیده شود و در اخر نتیجه این که قرار شد پیشنهاد من در جلسه هیئت مدیره مطرح شود و نتیجه اعلام شود. از فحوای کلام پوراشراق فهمیدم که با پیشنهادم موافق است و مشکلی وجود ندارد.
با خود فکر کردم که بازی اغاز شده و دیگر عقب نشینی امکان ندارد. عماد پرسید:
ـ حواستان به من است؟
به خو امدم و گفتم :
-چه فرمودید؟
خندید و گفت:
ـ ایا در خواست بی جایی است که از شما تقاضا کنم رسمی بودن را کنار بگذاریم و دوستانه یکدیگر را مخاطب قرار دهیم ؟
گفتم:
ـ نه !
پرسید:
ـ خوب حالا که موافقید من شما را به نام کوچکتان خطاب می کنم و شما هم لطفا من را عماد صدا کنید.
گفتم :
ـ بسیار خوب.
عماد گفت:
دیشب وقتی موافقت شما را برای دیگران گفتم موجی از خوشحالی در خانه به وجود امد و در آنی به همه اطلاع داده شد که به زودی تارا و عماد با هم عروسی می کنند .
گفتم:
ـ من هم وقتی به مادر گفتم که پیشنهاد شما را قبول کرده ام اول تردید کرد و بعد که مطمئن شد، گمان می کنم همان شبانه به عمو و عمه و دیگران خبر داده باشد .
پرسید:
ـ مشکل مرا که نگفتید.گفتید؟
گفتم:
ـ او فقط می داند که شما بچه دوست ندارید و شرطتان این است که چند سالی از شما بچه نخواهم. فکر کردم این طور مطرح شود بهتر است و چند سال هر دو راحت خواهیم بود.
گفت:
ـ بله و هر زمان که احساس کردیم که وجود بچه لازم است همان کاری را خواهیم کرد که باهم به تفاهم رسیدیم.
تارا! من ان قدر به شما محبت می کنم که شما کم بود بچه را در زندگی احساس نکنید.
گفتم:
ـ و من هم به قول شما اعتماد می کنم.
نامزدی ما به مراسم عقد کنان منجر شد و جشن بسیار خوب برگزار شد و تحسین همه را بر انگیخت. حضور همکاران شرکت مخصوصا اعضای هیئت مدیره که با تدبیر عماد انجام گرفته بود این حسن را داشت که تمام اعضاء از پذیرفتن او استقبال کنند. اما متاسفاته همان طور که حدس زده بودم سیرتی و الهی در جشن حضور نداشتند.
روزی که ما عازم سفر شدیم پانزده روز از عزیمت انها گذشته بود. تارخ و گزیلا در جریان کار و برنامه ما بودند و در تماس اخری که با هم داشتیم او از ملاقاتش با الهی و سیرتی گفته بود.
در فرودگاه هامبورگ وقتی چشمم به تارخ افتاد عنان اختیار از کف دادم و به تمامی سالهایی که از او دور بودم اشک ریختم. گزیلا را زیبا تر از عکس و فیلم مقابلم دیدم و خوشحالی ام وقتی دو چندان شد که او به زبان فارسی کامل و نه چند کلمه با من شروع به صحبت کرد. به گزیلا گفتم:
ـ اگر می دانستم فارسی را به این خوبی صحبت می کنی مکالمه تلفنی را کوتاه انجام نمی دادم.
خندید و گفت:
ـ مقصر تارخ است که از شما پنهان کرد تا خودش بیشتر با شما صحبت کند.
تارخ و عماد با هم بیگانه نبودند و خیلی زود با یاد اوری گذشته دو زمان را پیوند زدند.
اپارتمان انها کوچک اما بسیار زیبا بود.ندیدن دیوار خانه انطور که بافت کشور خودمان است باعث شد چنین گمان کنم که صحن حیاط بسیار بزرگ است . گزیلا گرم و صمیمی از ما پذیرای کرد و تا هنگام شب از هر دری صحبت کردیم و تارخ از ملاقاتش با حکمت و سیرتی گفت و اضافه کرد انها منتظر تلفن هستند تا ورودم را بدانند.شماره هتل سیرتی را گرفتم و گزیلا وسیله ارتباط ما شد و زمانی که گوشی را به من داد صدای سیرتی در گوشم پیچید.
گفتم:
ـ چطوری خانم من امدم.
از شوق جیغ کشید و پرسید:
ـ کی وارد شدی؟
گفتم:
ـ دو ، سه ساعتی می شود .
پرسید:
ـ شما شب را آنجا می مانید؟
گفتم:
ـ نه می رویم هتل. البته اسمش را نمی دانم اما با تو تماس می گیرم. برنامه تو چیست؟
گفت:
ـ فردا تعطیلی است و من فرصت دارم .
پرسیدم:
ـ اقای الهی چطور است؟
آه کشید و گفت:
ـ بد اخلاق. انگاری من ارث پدرش را خورده ام .از روزی که امده ایم محض رضای خدا یک لبخند روی لبش ندیده ام. بگذار برگردم پشت دستم را داغ می کنم که با او راهی سفر نشوم. همان کار حسابداری ما را بس!
گفتم:
ـ فکرش را نکن حالا که اینجایی سعی کن خوش بگذارنی و لذت ببری.
چند لحظه گوشی را نگهدار تا از عماد بپرسم ایا فردا می توانیم بیاییم دنبالت یا نه.
عماد که حرفهایم را شنیده بود گفت:
ـ معلومه که می توانیم. قرار ساعت یازده را بگذار.
به سیرتی گفتم :
ـ از طرف تارخ ، الهی رو هم دعوت کن و همه با هم غذا می خوریم.
قبول کرد و من گوشی را گذاشتم و به نگاه متعجب تارخ خندیدم و گفتم:
ـ خوب است الهی ، عماد را بشناسد. چون هیچ کس نمی تواند به قدر او عماد را راهنمایی کند.
تارخ پرسید:
ـ در چه مورد؟
گفتم:
ـ در مورد شرکت.
او که چیزی نمی دانست عماد را مجبور ساخت تا از شرکت و سرمایه گذاریش در ان برای تارخ صحبت کند.در اخر شب وقتی ما قصد رفتن به هتل را داشتیم تارخ مخالفت کرد اما عماد ترجیح داد انها را تنها بگذارد و راهی هتل شویم.به خاطر تغییر محیط بود یا اضطراب از رویارویی با حکمت که خواب از چشمم رمیده بود. عماد راحت و اسوده در خواب بود و من از بس طول و عرض اتاق را طی کرده بودم سرم به دوران افتاده بود . خسته روی مبل دراز کشیدم و در همان حال خوابم برد.
وقتی از نوازش دست عماد چشم گشودم به رویم لبخند زد و گفت:
ـ متاسفم عزیزم از خواب بیدارت کردم ساعت ده صبح است و قرارمان ساعت یازده.
شتاب الود بلند شدم و گفتم:
ـ دیرمان می شود همین حالا لباس می پوشم.
از در هتل که خارج شدیم لحظه ای ایستادم و مثل ادمهای گیج و مبهوت به رهگذران نگاه کردم.
عماد زیر بازویم را گرفت و پرسید:
ـ چی شده تارا؟
گفتم:
ـ باور می کنی اگر بگویم تا همین لحظه فراموش کرده بودم که در وطن خودمان نیستم. با دیدن این ادمها تازه به خود امدم.
خندید و با لحن شوخ گفت:
ـ شوکه شده ای، اما بزودی عادت می کنی.خوب بیا سوار شو تا حرکت کنیم.
پرسیدم:
ـ اژانس خبر کردی ؟
باز هم خندید و گفت:
ـ نه اتومبیل کرایه کردم تا راحت امد و شد کنیم.
وقتی سوار اتومبیل شدیم پرسیدم:
ـ تا هتل محل اقامت سیرتی خیلی راه است؟
عماد به ساعت دستش نگاه کرد و گفت:
ـ ربع ساعت دیگر می رسیم.
هردو سکوت کرده بودیم و من به خیابان و الوانی رنگ لباس رهگذران نگاه میکردم و در دل به انها غبطه می خوردم که چطور راحت می توانند پوشش خود را انتخاب کنند و اجبار در کار نیست.به عماد نگریستم و او را غرق درفکر دیدم. فکری ازار دهنده به وجودم چنگ انداخت فکر این که او دارد به همسرش فکر می کند و روزهای خوش گذشته را پیش چشم مجسم می کند.بدون ان که بخواهم ارام زمزمه کردم:
ـ به چی فکر می کنی؟
متوجه کلامم نشد و به اجبار بار دیگر پرسیدم:
عماد ما کجا هستیم؟
بخود امد و با گفتن ) دیگر چیزی نمانده است( باز هم سکوت کرد. اندوهی که برچهره اش سایه انداخته بود مرا هم غمگین کرد و از خود پرسیدم:
) ایا ما باهم خوشبخت زندگی خواهیم کرد؟(
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
سیرتی را در لابی هتل منتظر یافتم. تنها بود و داشت تلویزیون نگاه می کرد.یکدیگر را سخت در اغوش کشیدیم و ان دو یک دیگر به هم معرفی شدند. از هتل که خارج شدیم از سیرتی پرسیدم:
ـ پس الهی کو؟
گفت:
ـ خودش را می رساند!غذر خواهی کرد چون قرار مهمی داشت و از من خواست تا منتظر شما بمانم.
با شیطنت پرسیدیم :
ـ بد که نمی گذره؟
گوشه چشم برایم نازک کرد و گفت:
ـ برو بابا دلت خوشه.من اگر شانس داشتم اسمم شانس ا...بود. این مردک را با یک من عسل نمی شه خورد.طوری رفتار می کنه انگاری من نوکر باباشم.اصلا تفاوت میان زن و مرد رو نمی دونه! ببخش که به دوست برادرت توهین کردم اما راستی،راستی که ....
پرسیدم:
ـ کی خیال دارید برگردین؟
شانه بالا انداخت و گفت:
ـ مثل این که تو ترخیص کالا مشکلی پیش اومده.من که از حرفهاشون چیزی حالیم نمی شه اما از حرفهای الهی وقتی داشت با پوراشراق تلفنی صحبت می کرد فهمیدم.راستی تارا این راست که تو و اقای اهنچی می خواهید سهام شرکت را بخرید؟
ـ سر فرود اوردم و سیرتی خوشحال گفت:
ـ چه خوب ! پس از قرار سمت تو ،توی شرکت تغییر می کنه و برای من هم خوب می شه.تو که من رو فراموش نمی کنی،می کنی؟
گفتم:
ـ هر جا من باشم تو هستی. خیالت راحت باشه.
نفس اسوده ای کشید و گفت:
ـ به تو می گن دوست خوب و وفادار! راستی تارا من و اقای الهی برای عروسیتان هدیه کوچکی گرفتیم که توی کیف الهی جا مانده.خدا کند فراموش نکند با خود بیاورد.
گفتم:
ـ اشتباه نکن ما هنوز عروسی نکرده ایم اما بگو ان هدیه چیست؟
خندید و گفت:
ـ سورپریز است و بعد می فهمی.
عماد نزدیک رستوران مجللی نگهداشت و من از دیدن اتومبیل تارخ خوشحال شدم و از عماد پرسیدم :
ـ این اتومبیل تارخ نیست ؟
او سر فرود اورد و گفت:
ـ چرا انها زودتر از ما رسیده اند.
گارسونی به ما نزدیک شد و عماد به زبان انها شروع به صحبت کرد و مرد با دست به ما تعارف کرد داخل شویم و خودش جلو و ما هم به دنبالش حرکت کردیم.
در سالن بزرگ رستوران ،تارخ و گزیلا را دیدیم و من برایشان دست تکان دادم که عماد گفت:
ـ این حرکت ناشایست است.
سعی کردم متین و با وقار رفتار کنم اما وقتی راحتی رفتار گزیلا را دیدم از معذبی خارج شدم.هنوز احوالپرسی مان به پایان نرسیده بود که گارسون را دیدم که به طرف ما در حرکت است و به دنبال او الهی با کیفی به شانه اویخته می اید.قلبم شروع به تند تپیدن کرد و نفسم به شماره افتاد. وقتی او به میز نزدیک شد تارخ بلند شد و او را به عماد معرفی کرد.دو مرد دست یکدیگر را به گرمی فشردند و الهی با گفتن:
)تبریک (
ادب خود را نشان داد.
او فقط در هنگام تبریک گفتن لحظه ای نگاهم کرده بود و پس از ان به گونه ای نشست که عماد درست روبرویش قرار داشت.الهی با گفتن:
)به من افتخار دادید که مرا در جمع خانوادگی تان مهمان کردید(
بار دیگر تعارف نمود و این بار تارخ بود که گفت:
ـ خواهر عزیز بنده از دادن این سور منظور داشتند و هدف این است که از تجربیات تو به نفع همسرش استفاده کند.
الهی گفت:
ـ در خدمتم هر چند که نمی دانم چه اندازه می توانم مثمرثمر باشم.
عماد گفت:
ـ با اجازه شما و بنا بر پیشنهاد تارا من علاقمند شده ام که در شرکت سرمایه گذاری کنم و خوشبختانه نظر هیئت مدیره هم مساعد است. اما چون تا به حال در این زمینه کار نکرده ام خواستم که از راهنمایی شما استفاده کنم.اما دلم نمی خواهد که مرا مرد فرصت طلبی بدانید و به همین خاطر برای اینکه به تارخ ثابت کنم که این گونه مردی نیستم ناهار را در کمال ارامش میخوریم و حوصله خانمها را سر نمی اوریم.چطور است؟
گزیلا گفت:
ـ من موافقم.گفتگوی کار بماند وقت قدم زدن در پارک.
همه موافقت کردند و سفارش غذا داده شد.در فاصله ای که میز غذا چیده می شد جرات کردم و به الهی نگاه کردم.به نظر می رسید که لاغر و رنگ پریده شده است.لباس ساده اما خوش دوختی پوشیده بود و از تارخ و عماد خوش تیپ تر به نظر می رسید.لحظه ای نگاه او هم به من افتاد و دیدم که چهره اش گلگون شد و سریع نگاه از من گرفت و متوجه تارخ شد.
بر خلاف نظر سیرتی متوجه شدم که حکمت به او توجه دارد و مراقب است که او از خوردن لذت ببرد.تارخ می خواست بداند که برنامه من و عماد چیست و عماد فهرست جامعی از مکانهایی که می خواست من ببینم به دیگران ارائه داد و در اخر افزود :
ـ دلم می خواد تارا با خاطره ای خوب از المان برگردد.این طور که حدس میزنم او خودش و مرا بد طوری درگیر کار می کند و شاید دیگر فرصتی به این خوبی بدست نیاوریم .
الهی گفت:
ـ حق با شماست و امیدوارم که اسمان برای شما همیشه افتاب باشد.
عماد سخن او را به دعا تفسیر و تعبیر نمود و با گفتن ممنونم از ان گذشت اما من با یک نگاه به چهره حکمت و دیدن لبخند مرموزی بر لبش فهمیدم که از این سخن منظوری دارد.پس از صرف غذا وقتی سیرتی سرش را نزدیک گوش حکمت برد تا در ان چیزی بگوید بی اختیار حسادت کردم و عمل او را ناشایست دیدم.حکمت با تکان سر از روی تاسف به سیرتی خندید و او هم به ارامی چیزی گفت و پس از ان کیفش را باز کرد و با گفتن مرا ببخشید نظر دیگران را به خود جلب کرد.
او دست در داخل کیف نمود و بعد جعبه ای کادویی از ان بیرون کشید و گفت:
ـ داشتم فراموش می کردم.من و خانم سیرتی هدیه ای بس ناقابل برای پیوند مبارک شما تهیه کردیم که امیدوارم بپسندید.
حکمت خود بسته را مقابلمان گذاشت و عماد ان را به دستم داد و گفت:
ـ بازش کن عزیزم!
رو به حکمت گفتم:
ـ شرمنده ام کردید.ممنونم.
وقتی نوار دور جعبه را باز کردم و در جعبه را گشودم از دیدن عطری که در شیشه ای بسیار زیبا بود شادمانه گفتم:
ـ چقدر زیباست.
گزیلا با دیدن شیشه گفت:
ـ چقدر گرانبها.
شیشه عطر دست به دست گشت و هنگامی که سیرتی گفت:
ـ امتحان کن ببین از بویش خوشت می اید یا نه؟
قدری از ان را استفاده کردم و گفتم:
ـ بویی متفاوت با تمام بوها ! قول می دهم که همیشه از این عطر استفاده کنم و به این بو شناخته شوم حتی اگر حضور نداشته باشم.
حکمت گفت:
ـ خوشحالم که پسندیدید.
پس از ان جعبه ای کوچکتری در مقابل عماد گذاشت و گفت:
ـ این هم مال شماست و مثل اولی ناقابل.
عماد هم تشکر کرد و هنگامی که در جعبه را باز کرد از دیدن سنجاق کراوات خندید و گفت:
ـ ممنون دوست عزیز.اما من برخلاف تارا نمی تونم به شما قول بدم چون خوب می دانید که امکان استفاده از سنجاق کراوات در کشورمان خیلی معمول نیست و من می بایست به مناسبت خاصی از ان استفاده کنم. به هر حال از حسن سلیقه هردوی شما ممنونم.
در پارک وقتی قدم می زدیم. تارخ و گزیلا با هم بودند و من و سیرتی نیز باهم.
سیرتی گفت:
ـ من پیشنهاد کردم که برای اقا عماد هم ادوکلن بگیریم. اما اقای الهی مخالفت کرد. به نظر مرد حسودی امد چون وقتی بو کرد گفت، خیلی خوش بوست، اما آن را نخريد.
گفتم:
_ از هردوی شما ممنونم. ای کاش می دانستم تولدش در چه تاریخی است و ما هم جبران می کردیم.
سیرتی گفت:
ـ حالا که قصد تلافی داری برای خاطر دل تو جاسوسی می کنم و بعد خبرت می کنم. راستی تارا تو چرا همسر الهی نشدی؟
از حرف سیرتی تیره پشتم لرزید و پرسیدم:
منظورت چیه؟
خندید و گفت:
ـ برادر ادم یک چنین دوستی داشته باشه و ....
گفتم:
ـ او برایم حکم تارخ رو داره و لاغیر.
گفتم:
ـ تو که تا چند ساعت پیش او را دیو می دیدی چطور شد که یک باره تغییر عقیده دادی و حالا فرشته می بینی؟
گفت:
ـ تو شوخی سرت نمی شود. این مرد کافی است که فقط کمی به من توجه کند ان وقت بدون هیچ عذر و بهانه ای همسرش می شوم.
گفتم:
ـ هان... پس بگو خشم تو از کجا سر چشمه گرفته.تو از بی اعتنایی حکمت ناراحتی!
گفت:
ـ پس چی خیال کردی. خوشگل و خوش تیپ نیست که هست. شغل ابرومندانه ندارد که دارد، پولدار و معقول نیست که هست. دیگه چی باید داشته باشه که نداره؟
گفتم:
ـ او مرد گریزپایی است و یک جا ماندگار نیست.
گفت:
ـ این که عیب او نیست. من حاضرم هر جا که برود دنبالش بروم .مثل حالا که با او هستم. اگر حالا به سمت منشی دنبالش راه افتادم ان زمان عنوان همسرش را دارم،کدام بهتر است؟
گفتم:
ـ خب دومی!
خندید و گفت:
ـ پس مشکلی با هم نداریم و ای کاش کسی حرفهای مرا به او می گفت.
متعجب نگاهش کردم و پرسیدم :
ـ توقع که نداری من این کار را برایت انجام بدهم ؟
گفت:
ـ اتفاقا همین توقع را دارم .پس دوستی را برای چه زمان گفته اند؟
لحظه ای ایستادم تا بتوانم انچه شنیده ام را باور کنم و خشم بر افروخته شده در وجودم را مهار کنم. او هم ایستاد و پرسید:
ـ ناراحتت کردم؟
گفتم:
ـ نه ناراحت نشدم اما این خواسته تو انجامش زیاد راحت نیست چون من میدانم حکمت اهل زن و زندگی نیست و می ترسم با ابراز کردن خواسته تو و رد کردن درخواست از طرف او مشکل بوجود بیاید که برای تو به خصوص ایجاد ناراحتی کند.
دست زیر بازویم انداخت و مرا به راه رفتن ترغیب کرد و گفت:
ـ نگران نباش من از ان دسته دخترها نیستم که با شنیدن جواب منفی دیگ نفرتم به جوش اید و بخواهم انتقام و انتقام کشی کنم .همیشه این دخترها نیستند که باید جواب بدهند یک بار هم که شده من منتظر می مانم،چه آره باشد چه نه!
پرسیدم:
ـ مطمئنی که غرورت جریحه دار نمی شود و غصه دار نمی شوی؟
به بازویم فشار وارد کرد و گفت:
ـ من عاشق و شیدا نشده ام که اختیار دلم را نداشته باشم.مطمئن باش که آسیب نخواهم دید.
گفتم:
ـ بسیار خوب من با تارخ صحبت می کنم که او با حکمت صحبت کند.
سیرتی با صدایی فریاد گونه گفت:
ـ نه!! خواهش می کنم این کار را نکن. برادرت نباید از این موضوع چیزی بداند.اگر خودت با او صحبت می کنی این کار را انجام بده در غیر این صورت فراموشش کن.
گفتم:
ـ دختر دیوانه فراموش کردی که من در چه موقعیتی هستم؟
متعجب پرسید:
ـ چه موقعیتی؟
سر تکان دادم و گفتم:
ـ هیچ فراموش کن!
مردها پیشقدم پا اهسته کردند تا ما به انها برسیم.از صورت خندان عماد فهمیدم که گفتگوی خوشایندی با حکمت داشته است.وقتی به دور هم حلقه زدیم تارخ گفت:
ـ فردا شب همه خانه ما مهمان هستید.پدر و مادر گزیلا می ایند تا با خانواده من اشنا شوند.
حکمت گفت:
ـ مرا معذور کنید چون برای فردا شب قرار شام دارم.
عماد گفت:
ـ رفیق نیمه راه نباشید.
حکمت خندید و گفت:
ـ باور بفرمایید قراری کاریست که مجبورم ،در غیر این صورت هیچ چیزی نمی توانست مرا از دیدن و مصاحبت همگی شما منع کند.
تارخ گفت:
ـ به هر حال ما خوشحال می شدیم که با شما باشیم.
حکمت دست دراز نمود تا خداحافظی کند و هنگام دست دادنش به عماد گفت:
ـ پس قرار ما شد کی؟
حکمت گفت:
ـ فردا ناهار منتظر شما هستم.
وقتی سیرتی صورتم را برای خداحافظی می بوسید در گوشم زمزمه کرد:
ـ روی پیشنهاد من فکر کن!
با رفتن انها ما هم سوار شدیم تا از چند فروشگاه دیدن کنیم .در داخل اتومبیل از گزیلا پرسیم:
ـ به نظر تو اقا حکمت و سیرتی چطورند،ایا به هم می آیند؟
متوجه منظورم نشد و تارخ با صدا خندید و پرسید:
ـ خواهر چی در سر داری؟
به جای من عماد گفت:
ـ برای الهی دختری بهتر و شایسته تر هم پیدا می شود.
پرسیدم :
ـ منظورت چیه؟
گفت:
ـ به نظر من الهی مردی است که استحقاق خیلی بهترین ها را دارد.خانم سیرتی خوب است اما نه در حد اقای الهی.
نگاه من و تارخ در هم گره خورد و نظر سنجی به پایان رسید.
دیر وقت بود که به هتل برگشتیم در حالی که عماد برای من و گزیلا فراوان خرید کرده بود.
وقتی خسته به بستر رفتم حرف عماد در گوشم نشست و نظر او را در مورد سیرتی به یاد اوردم و از این که او هم با من هم عقیده است خوشحال دیده بر هم گذاشتم و به خواب رفتم.
هنگام صبح وقتی دیده باز کردم از صدای نجوا گونه عماد که داشت با زبان آلمانی با کسی گفتگو می کرد کنجکاو شدم و حسی موذی وادارم کرد که خم شوم و دکمه ایفون را فشار دهم .مخاطب زنی بود که داشت صحبت میکرد.دکمه را قطع کردم و از تخت پایین امدم و به سالن رفتم که عماد از انجا مشغول صحبت بود. او با دیدن من رنگ چهره اش تغییر کرد و مکالمه اش را کوتاه کرد. بعد از ان که گوشی را گذاشت پرسیدم:
ـ کی بود؟
او لبخند بر لب اورد و گفت:
ـ الهی بود و قرار امروز را جلو انداخت.من می روم و زود برمی گردم .تو هم تا لباسها را در چمدان بچینی من برگشته ام.از این که تنها بمانی ناراحت که نیستی؟
سر تکان دادم و او باعجله رفت.اولین دروغ بعد از پیوندمان.
لباسها و لوازم خریداری شده را در چند چمدان بدون نظم چیدم و از خود پرسیدم،
)به چه علت به من دروغ گفت؟ایا آن زن همسر او ریتا بود؟ بیهوده سعی نکن که خود را به حماقت بزنی.آن زن ریتا بود و همین حالا که تو داری تو کوچه های شک و گمان راه می روی و سر به در و دیوار می کوبی ان دو یکدیگر را ملاقات کرده و دارند به سادگی ات می خندند.(
می خواستم با یک نفر صحبت کنم اما خوب می دانستم که کسی در دسترس نیست.گزیلا و تارخ کلینیک بودند و سیرتی و حکمت هم به دنبال کار خود.پس چه باید می کردم؟ تصمیم گرفتم از هتل خارج شوم.لباس پوشیدم و کیفم را برداشتم و قصد قدم زدن از هتل بیرون امدم.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
فصل هشتم :
هوا گرفته و ابری بود و بر اندوهم می افزود بی هدف به راه افتادم و پشت ویترین مغازه ها به تماشا ایستادم و در آن حال به خود گفتم
) اینجا در میان ادمهایی که زبانشان را نمی فهمی و هم خوی و خصلت تو نیستند چه می کنی؟(
زیبایی ها رنگ باخته و همه چیز پیش چشمم خشک و بی روح امد. قصد کردم برگردم و در هتل منتظر امدن عماد بمانم. راه رفته را برگشتم و به محض ورود از دیدن حکمت جا خوردم و با صدایی مرتعش پرسیدم:
ـ خیلی وقت است امده اید؟
سلام کرد و گفت:
ـ نه تازه وارد شدم حالتان خوب است؟
سعی کردم لبخند بزنم و بگویم بله اما بجای ان سر تکان دادم و گفتم:
ـ دلم می خواهد برگردم.
گفت:
ـ بیاید بنشینیم. ایا اتفاقی رخ داده ؟
گفتم:
ـ نه. اما احساس غریبی می کنم و دلم می خواهد از اینجا بروم.
پرسید:
کجا؟
گفتم:
ایران.
با صدا خندید و گفت:
ـ هنوز نیامده قصد برگشتن دارید؟
گفتم:
ـ من ادم ساده ای هستم و خیلی چیزها را درک نمی کنم .
پرسید:
مثلا؟
گفتم:
ـ این که چرا عماد مجبور شد به من دروغ بگوید.
پرسید:
دروغ؟
گفتم:
ـ بله . او صبح داشت با زنی صحبت می کرد اما وقتی پرسیدم با کی صحبت می کردی گفت:ـ با اقای الهی. قرار ناهارمان افتاده به ساعتی زودتر.
حکمت گفت:
ـ دروغ نگفته چون به راستی من تماس گرفتم و این خواهش را کردم.
نگاهش کردم و پرسیدم:
ـ خود شما با آقا عماد صحبت کردید؟
بی درنگ گفت:
بله.
اما بعد متوجه شد که نمی بایست این را بگوید.
گفت:
ـ نه ...البته منشی ام تماس گرفت.
به تمسخر گفتم:
ـ از کی خانم سیرتی این قدر خوب آلمانی صحبت می کند که من نمی دانم؟
سر به زیر انداخت و گفت:
ـ خودم تماس گرفتم اما به شیطان اجازه نده تخم بدبینی را در قلبت بکارد.برای تداوم زندگی اعتماد به یکدیگر شرط اولیه هست.
گفتم:
ـ می دانم اما....
گفت:
ـ اما ندارد به آهنچی فرصت بده او خودش برایت توضیح کافی می دهد. پس این دختر کجا رفت؟
پرسیدم:
کی؟
گفت:
ـ دوست و همکار عزیز شما. صبح دیر وقت از خواب بیدار شده و به من گفت که خودش می اید. خوب جاسوسی برایم انتخاب نکردی.
به نگاه متعجب من خندید و گفت :
کـه جای تشکر دارد که فقط خواستی منشی باشد. از روزی می ترسم که پا فراتر گداشته و بخواهی که همسرم شود.
گفتم:
ـ من هیچ اقدامی نکردم.
پرسید:
ـ پس چرا خود شما این سمت را قبول نکردید و از پوراشراق خواستید که خانم سیرتی را قبول کند؟
گفتم:
ـ من هیچ درخواستی مطرح نکردم و هیچ انتخابی هم در کار نبود.انتخاب خانم سیرتی از روی تصمیم اقای پوراشراق گرفته شد و من اصلا کاندید نبودم.
پرسید:
ـ اگر از شما خواسته می شد قبول می کردید؟
سرتکان دادم و گفتم:
نه.
آه بلندی کشید و چشم به در هتل دوخت و گفت:
ـ سوال بی ربطی پرسیدم متاسفم.
با وارد شدن عماد که شاد و خوشحال به ما نزدیک می شد بی اختیار بغض راه گلویم را گرفت و با خود اندیشیدم )که ملاقات مطبوعی داشته است.(
به سلامش به سردی و از روی اکراه پاسخ دادم که زود متوجه شد و در حالی که با حکمت کوتاه و از سر ادب برخورد کرد رو به من پرسید:
ـ کسل شدی عزیزم؟
با همان لحن سرد گفتم:
نه!
پرسید:
پس چرا گرفته و غمگین به نظر می رسی؟
به جای من حکمت گفت:
ـ دوری از شما و کمی هم جو نامهربان اینجا خانم آهنچی را کسل کرده است. حال با دیدن شما همه چیز تغییر می کند.
عماد دستم را در دستش گرفت و با گفتن) متاسفم دیگر تکرار نمی شود( رو به حکمت کرد و پرسید:
ـ پس خانم سیرتی کجاست؟
در همین زمان هم سیرتی از در هتل داخل شد و حکمت با دیدن او گفت:
ـ پشت سرتان دارد می آید.
با نزدیک شدن سیرتی غم را فراموش کردم و با او به صحبت نشستم و به دو مرد اجازه گفتگوی کاری دادم.
صرف غذا در هیجانی که سیرتی از برخوردش در مترو با یک ایرانی پیش امده بود به شادی تمام شد و هنگامی که دو مرد ترجیح دادند در کافی شاپ هتل بنشینند من و سیرتی ترجیح دادیم بالا به اتاقم رفته و استراحت کنیم.
در اسانسور سیرتی در کیفش به جستجو پرداخت و با در اوردن تکه کاغذی گفت:
ـ شماره تلفن اش را داد تا با او تماس بگیرم. آه تارا نمی دونی چه مرد نازنینی است ای کاش تو هم با من بودی و او را می دیدی .
گفتم:
ـ بنازم به این همه اشتها .
از این سو الهی و از سوی دیگر این اقا که نمی دانم کیست و چکاره است.
خندید و گفت:
ـ هرکدام که زود تر بجنبند زودتر بله می گیرند.
وارد اتاق شده بودیم .سیرتی کیفش را روی مبل پرت کرد و خود را روی کاناپه رها کرد و گفت:
ـ اسمش فرید و فامیلش نادری است. می گفت که اینجا پمپ بنزین از خودش دارد و وضع مالی اش هم خوب است.
پرسیدم:
ـ وضعش خوب است و سوار مترو می شود ؟
سیرتی خندید و گفت:
ـ اتفاقا من هم همین سوال را پرسیدم و جواب داد که چون خانه اش تا محل کارش زیاد دور نیست ترجیح می دهد که سوار مترو شود .
گفتم:
ـ دلیل قانع کننده ای نیست. اما...
سیرتی گفت:
ـ هوشیارانه عمل می کنم مطمئن باش! می دونی تارا خیلی دلم می خواهد اینجا زندگی کنم و دیگر بر نگردم.
بهت زده پرسیدم:
ـ راست می گی؟
گفت:
ـ باور کن راست می گم. از اینجا خوشم امده و دوست دارم ماندگار شوم.
گفتم:
ـ شاید به ایتالیا هم مسافرت کنی همین حرف را بزنی. بهتر است عجله نکنی و چند جای دیگر را هم ببینی و بعد تصمیم به اقامت بگیری.
به تمسخر گفت:
ـ سیلی نقد را رها کنم و حلوای نسیه را بچسبم؟ نه بابا حالا که یکی پیدا شده و از من خوشش امده بهتر است بلند پروازی نکنم و به همین قانع باشم.
سرم درد گرفته بود و دیگر حوصله حرف زدن نداشتم قرص مسکنی خوردم و او را که در حال شماره گرفتن بود آزاد گذاشتم و به رختخواب رفتم.اعصاب تهییج شده ام را خواب هم نتوانست ارام کند و زمانی که دیده باز کردم هنوز سر درد داشتم. اپارتمان را در سکوت و خاموشی دیدم. بلند شدم تا به دنبال سیرتی بگردم او رفته بود و با رژلب روی اینه نوشته بود:
ـ خداحافظ . خواب بودی بیدارت نکردم.
بازهم تنها مانده بودم و از عماد خبری نبود. حمام کردم به امید این که آب از شدت سر دردم بکاهد. لباس پوشیدم و ارایش کردم. چون کاردیگری نمی توانستم انجام دهم. وقتی تلفن زنگ خورد با هیجان گوشی را برداشتم صدای تارخ موجی از شادی در وجودم بوجود اورد و پرسیدم:
منزلی؟
گفت:
ـ ساعتی است که امده ایم. تماس گرفتم که بگویم دیر نکنید و زودتر بیایید. مادر و پدر گزیلا را ادمهای خوش مشربی می بینی.
گفتم:
ـ من اماده ام اما از عماد خبری ندارم. بعد از ناهار من بالا امدم و خوابیدم او و اقای الهی نمی دانم کجا غیبشان زد.
گفت:
ـ نگران نباش عماد می داند که امشب مهمان است و زود خود را می رساند.
با قطع تلفن بلند شدم و یک بار دیگر خود را در برانداز کردم و مسکن دیگری خوردم تا بتوانم در مهمانی دوام بیاورم.
وقتی در اتاق بازشد و عماد داخل شد پیش از هر حرف و سخنی فریاد کشیدم:
ـ ما فردا برمی گردیم ایران.
بهت زده دقایقی مرا نگاه کرد و بعد آرام به من نزدیک شد و پرسید:
ـ چی شده تارا، تو چرا امروز اینطوری شدی؟
به تمسخر گفتم:
ـ چرا اینطوری شدم؟ چرا از خودت نمی پرسی؟
پرسید:
ـ مگر من چه کردم؟
گفتم:
ـ صبح آن زن که بود که باهم صحبت می کردید؟ آیا الهی تغییر جنسیت داده؟
احساس کردم که عماد زانویش خم شد و به سختی خود را روی مبل رساند و رویش نشست.پرسیدم:
ـ پس چرا حرف نمی زنی؟ چرا دروغ های دیگر بهم نمی بافی؟
گفت:
ـ تا آرام نشوی حرف نخواهم زد.
سکوت کردم و روبرویش نشستم دقایقی هر دو ساکت بودیم و عماد با گفتن) حق با توست(، نفهمید که مرا به قعر دره ای هل داده است. صدایش را بم و نارسا شنیدم که گفت:
ـ صبح داشتم با ریتا همسر سابقم صحبت می کردم و امیدوار بودم که در فرصتی مناسب این را به تو بگویم. تارا من پشیمانم.نه پشیمان از این که با ریتا تماس گرفتم و جویای حالش شدم بلکه از این جهت که نمی بایست اینجا می امدیم.من می بایست تو را برای تفریح جای دیگری می بردم. حق با توست که در موردم همه گونه فکری بکنی. اما لحظه ای هم خودت را به جای من بگذار. من و ریتا جز در مورد بچه هیچ اختلافی با هم نداشتیم و خیلی دوستانه از هم جدا شدیم. به من حق بده حالا که اینجا هستم خبر بگیرم و بفهمم که دارد چه می کند. باورکن تارا، ریتا قصد داشت مهمانمان کند و از نزدیک با تو آشنا شود. اما من مخالفت کردم. زندگی شش ساله را در مدت یک سال نمی شود فراموش کرد قبول داری؟
قادر به حرف زدن نبودم. چشمانم باز بود اما گویی چیزی نمی دیدم. برای اینکه بیشتر سقوط نکنم بلند شدم و همچون کوران ، کورمال کورمال قدم برداشتم.کیفم را لمس کردم و با برداشتن آن به سوی در حرکت کردم .مقابلم ایستاد و با دو دست شانه ام را گرفت و گفت:
ـ تارا خواهش می کنم صبر کن و کمی منطقی با این مسئله برخورد کن. اگر برایت قسم بخورم که دیگر او را نخواهم دید باور می کنی؟
دستهایش را از شانه ام دور کردم و گفتم:
ـ به من دست نزن ، دیگر نمی خواهم ببینمت.
از اتاق خارج شدم تعادل درستی نداشتم. سوار اسانسور که شدم دو زن و یک مرد مسن هم سوار بودند. نگاه انها را تحقیرآمیز دیدم و برای تلافی پشت به آنها کردم .وقتی اسانسور ایستاد صبر نکردم و زودتر از انها از اسانسور خارج شدم .
جمعیت زیادی گرد امده بودند و سالن پر از مسافر بود.وقتی وارد خیابان شدم دقیقه ای صبر کردم تا بتوانم فکر کنم. در همین زمان بود که کسی زیر بازویم را گرفت و گفت:
ـ بسیار خوب می روم و گم می شوم اما تو را سلامت به دست تارخ می سپارم .پس بچگی نکن و همراهم بیا.
ما سوار اتومبیل به سوی خانه تارخ حرکت کردیم.
عماد گفت:
ـ من مرد دروغگویی نیستم که ای کاش می بودم و از اول با تو صادقاته روبرو نمی شدم. تارا یک فرصت برای جبران به من بده خواهش می کنم.
گفتم:
ـ چون با زندگی ام بازی کردی و عقدم کردی هرگز نمی بخشمت. اما گمان نداشته باش که همسر دلسوزی برایت باشم. ما وقتی برمی گردیم و بدون جنجال از هم جدامی شویم و فردا صبح هم از اینجا می رویم.
گفت:
ـ باشد هرچه تو بگویی..
خنده بلند و عصبی ام را شنید و سکوت اختیار کرد.
وارد اپارتمان تارخ که شدیم با مادر و پدر گزیلا رو برو شدیم انها پیوندمان را به ما تبریک گفتند که به جای شادی غم به دلم نشست. گزیلا و تارخ نهایت سعی خود را کردند تا شبی خوش برای ما بوجود اورند. فیلم گرفتند و در آن با مادر به صحبت نشستند و من هم ماسکی از شادی برچهره زدم و خودم را خوشحال نشان دادم و از جاهای که دیدن کرده بودم برایش حرف زدم.
مادر و پدرگزیلا از این طریق به مادر تبریک گفتند.
پدر آلمانی الاصل گزیلا به خوبی فارسی صحبت می کرد و حتی چند لطیفه ایرانی هم برایمان تعریف کرد که پیش از همه خودش خندید و ما به خنده او خندیدیم.
وقتی پس از تحمل زیاد بالاخره مهمانی به پایان رسید و ما به هتل برگشتیم،همان شبانه مشغول جمع اوری لباسهایم شدم.
عماد گفت:
ـ فردا صبح با آقای الهی قرار دارم او ما را می خواهد به...
فریاد کشیدم:
ـ شما می روید اما من برمی گردم.
گفت:
ـ این زود رفتن شک همه را برمی انگیزد. ما باید بهانه ای برای رفتن بتراشیم.
گفتم:
ـ می توانی دروغ بگویی، این کار را خوب بلدی.
برای این که مشاجره اغاز نشود به بهانه حمام کردن رفت و من فرصت پیدا کردم فکر کنم . حق با عماد بود و اگر با عجله و بدون دلیل موجه می رفتیم شک و گمان تارخ برانگیخته می شود و چه بسا موضوع را می فهمید و جنجال برپا میشد.
به خود گفتم،) یک فردا را هم صبر می کنم تا دلیل قانع کننده ای پیداکنم .(
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
ان شب هردوی ما چشم بر هم نگذاشتیم و بدون ان که با هم حرف بزنیم در فکر بودیم. اسمان بارانی بر ملالم می افزود و نمی دانم چه ساعتی به خواب رفتم اما وقتی چشم باز کردم از دیدن چند شاخه گل روی بالشتم با خود فکر کردم ) آیا همیشه با ریتا هم اینگونه آشتی می کرده؟(
خوشبختانه سر دردم خوب شده بود و احساس کسالت نمی کردم. شاید در توافقی بر زبان نیامده با خودم کنار امده بودم و نمی خواستم در مقابل دیگران خود را شکست خورده جلوه دهم. پس هم چون ادمهای شاد و سرزنده تغییر لباس دادم و آرایش کردم و وارد سالن شدم.عماد را بیدار و پریشان حال در فکر دیدم. سر بلند کرد و نگاهم کرد نگاه مقصری را داشت که طلب عفو می کرد.
گفتم:
ـ تماس بگیر صبحانه را بیاورند بالا. نمی خواهم در چشم دیگران آدم ابلهی جلوه کنم.
خوشحال بلند شد و گفت:
ـ عزیزم هیچ کس تو را ابله نمی داند بلکه تو را زنی باگذشت و فداکار....
گفتم:
ـ لطفا دست از لفاظی بردار. امروز اخرین روز اقامت ما خواهد بود و توقع دارم که دلیلی قانع کننده برای رفتنمان بتراشی که باور کنند.مخصوصا تارخ نباید شک ببرد.
گفت:
ـ بسیار خوب. این کار را می کنم. می شود به برادرت بگوییم که قصد داریم به همراه الهی برگردیم.
پرسیدم:
ـ آنها کی حرکت می کنند؟
گفت:
ـ فردا.
گفتم:
ـ همین بهانه خوبی است.
تا آوردن صبحانه با تارخ صحبت کردم و گفتم که فردا برمی گردیم ایران.متعجب شده و دلیلش را پرسید.گفتم:
ـ هم به این دلیل که الهی و سیرتی برمی گردند و هم به این خاطر که عماد قصد بستن قرارداد دارد و نمی خواهد این شانس را از دست بدهد.
گفت:
ـ اما دیشب در این مورد حرفی نزدی!
گفتم:
ـ حق با توست چون هنگام برگشتن به هتل بود که عماد گفت الهی پس فردا حرکت می کند.
گفت:
ـ بسیار خوب. هر طور که راحتی عمل کن. اما هنوز خیلی جاها بود که دوست داشتم ببینی.
گفتم:
ـ باشه برای سفر بعد.
گفت:
ـ امیدوارم! حالا چه ساعتی حرکت می کنی؟
گفتم:
ـ نمی دونم اما پیش از حرکت برای خداحافظی می آیم.
با قطع تلفن، عماد گفت:
ـ تو خوب می توانی نقش بازی کنی.
به تمسخر گفتم:
ـ از تو یاد گرفتم و اگر بیشتر با هم باشیم بهتر هم خواهد شد.
صبحانه مفصلی خوردم که برای خودم هم باور نکردنی بود. ولع پیدا کرده بودم و گویی هرگز سیر نمی شدم. وقتی صبحانه به پایان رسید بلند شدم و تمام چمدانها را خالی کردم و این بار با دقت همه را جمع کردم. اما به لباسهای عماد دست نزدم و او خودش لوازمش را جمع کرد و در چمدان گذاشت.
عماد پرسید:
ـ با من با آژانس می آیی؟
گفتم:
ـ نه! چه ساعتی باید الهی را ببینیم؟
گفت:
ـ امشب.
گفتم:
ـ پس تا شب ترجیح می دهم تنها باشم. فقط زحمت بکشید و هنگام رفتن بگویید که غذایم را برایم بالا بیاورند.
پرسید :
ـ من چه باید بکنم؟
گفتم:
ـ شما هم می توانید برای خداحافظی به دیدن خانمتان بروید. درست نیست که ناگهانی و بی خبر از او جدا شوید.
گفت:
ـ تارا لطفا بس کن.
سعی کردم خونسردی ام را حفظ کنم و در همان حال گفتم:
ـ من جدی صحبت کردم و قصد شوخی و یا تمسخر کردن ندارم.حق با شماست زندگی زناشویی شش ساله را نمی شود در اندک زمان فراموش کرد.شاید باورنکنی اما مخالفتی ندارم از این که او مجددا وارد زندگیت شود. هرچند به صورت معشوقه یا دوست باشد.چون......
مقابلم ایستاد و این بار با لحنی خشمگین گفت:
ـ تارا بس می کنی یا این که مجبورم می کنی از راه دیگری وارد شوم؟
پرسیدم:
ـ چه راهی؟
گفت:
ـ اگر بخواهی به نیش زبان زدن ادامه بدهی می روم پیش تارخ و به او می گویم که ریتا را ملاقات کردم. او جوان معقول و عاقلی است که حرفم را می فهمد و شاید بتواند تو را قانع کند تا دست از این کار برداری.
گفتم:
ـ تهدید به جایی بود و به موقع به کار بردی. خوب می دانی که من مایل نیستم خانواده ام مخصوصا تارخ از این ملاقات باخبر شود. باشه. من تسلیم هستم.باور کن برای خلاص شدن از این قید روزشماری می کنم.
با خارج شدن عماد، غده اشکی ام ترکید و های های گریستم.
ناهار به اتاقم آورده شد اما به آن دست نزدم و تا هنگام غروب آفتاب در رختخواب دراز کشیدم و فکر کردم. وقتی صدای در را شنیدم چشم برهم گذاشتم و خود را به خواب زدم.
عماد وارد شد و باگمان این که خواب هستم ارام و بی صدا در اتاق را بست.گمان داشتم که تلفن خواهد کرد و بار دیگر می توانم مچش را بگیرم اما با یاد آوردن این که او از صبح تا غروب فرصت کافی داشته تا با ریتا ملاقات کند،به گمان خود خندیدم.
بوی رایحه ادکلنش در مشامم پیچید و فهمیدم که تغییر لباس داده و برای شب نشینی خود را اماده کرده است.از تخت به زیر امدم و بلند شدم و من هم ارام و بی صدا لباس پوشیدم و با برداشتن کیفم از اتاق خارج شدم.او که انتظار چنین حالتی را نداشت متعجب شد اما سوالی نپرسید. به ساعتم نگاه کردم و به این طریق به او نشان دادم که وقت رفتن است.
در اسانسور به یاد جعبه عطر خودم افتادم. در کیفم را باز کردم و جعبه را برداشتم و در همان جا از ان استفاده کردم . بوی عطر و ادوکلن با هم ممزج شده بود و سرم را به دوران انداخت. از اسانسور که بیرون امدم نفس عمیقی کشیدم و برای آنکه دچار سر درد نشوم مسکنی برداشتم تا بخورم.
عماد پرسید:
ـ بیماری؟
ـ سرتکان دادم و او برایم لیوانی آب آورد تا قرص را فرو بدهم.از در هتل که بیرون می رفتم گفت:
ـ اگر چند روز صبر می کردی می توانستی اینجا چکاب شوی و با خیال راحت برگردی.
گفتم:
ـ ترجیح می دهم در بیمارستان روانی بستری شوم اما یک ساعت دیرتر اینجا نمانم. به قدر کافی از این سفر لذت بردم. بقیه اش باشد برای دیگران.
سکوت کرد و هر دو تا رسیدن به هتل الهی خاموش بودیم. با تمام تلاشی که برای پنهانکاری سرخی چشمانم کرده بودم اما متاسفانه به پرسش سیرتی معلوم شد که ناموفق بوده ام.
از من پرسید:
ـ تارا چشمانت سرخ است؟
گفتم:
ـ سر درد اذیتم می کند و مسکن هم بی فایده است.
الهی نگاهی دقیق و موشکاف بر چهره ام انداخت و پرسید:
ـ هنوز باران می آید؟
به جای من عماد گفت:
ـ تند و بی وقفه.
الهی پرسید:
ـ با نوشیدنی چطورید؟
سیرتی گفت:
خوب است.
الهی از من پرسید:
ـ شما چی میل می کنین؟
گفتم:
ـ شراب، كنياك، ويسكى هركدام كه زودتر اين سر درد را خوب كند.
خواسته ام همه را متعجب کرد و عماد گفت:
ـ تارا لطفاً !
بدون اعتناء به حرف عماد رو به الهی کردم و گفتم:
ـ شراب. لطفاً.
با گفتن بسیار خوب با اشاره انگشت گارسون را صدا زد و بعد با او شروع به صحبت کرد.دیدم که عماد رنگ چهره اش باز شد و آثار خشم از بین رفت.سیرتی آرام پرسید:
ـ تارا حالت خوب است؟
گفتم:
ـ آنقدر خوب که از خوشی می خواهم پرواز کنم.
پرسید:
ـ تو تا به حال مشروب خوردی؟
سرتکان دادم و گفتم:
ـ می خواهم امتحان کنم، مگر ایرادی دارد؟
الهی گفت:
ـ نخیر. هر چیزی را می توان یک بار امتحان کرد، به گارسون گفتم اول گیلاسی برایتان بیاورد اگر خوردید و خوشتان آمد آن وقت بگویم برایتان بطری بیاورند.
سکوتم را دلیل موافقتم دانستند و دقایقی بعد نوشیدنی من روبرویم گذاشته شد.عماد و سیرتی به من زل زده بودند که با جام شرابم چه خواهم کرد. اما الهی خونسرد بود و جامش را بلند کرد و به سلامتی نوشید.من هم به تقلید از او جام را برداشتم و نوشیدم. مزه تند فلفل ، زبان تا جگرم را سوزاند و پشت سر هم آب نوشیدم. وقتی از شدت سوزش زبانم کاسته شد به الهی گفتم:
ـ این چی بود، مگه شراب شیرین نیست؟
گفت:
ـ برای کسی که اولین بار می نوشد نه اما برای آنهایی که عادت کرده اند شیرین است. خب خوشتان آمد بگویم که بطری بیاورند؟
گفتم:
ـ نه هنوز زبانم و جگرم می سوزد.
گفت:
ـ پس اجازه بدهید نوشیدنی گرم برایتان سفارش بدهم.
قبول کردم و شیر کاکائویی شیرین و گرم نوشیدم.بلایی که خودم سر خودم اوردم موجب شد خاطرات نوجوانی دو مرد زنده شود و هرکدام به شرح واقعه ای در این مورد بپردازند که اسباب تفریحشان شد.
در سرمیز غذا بود که به سیرتی گفتم:
ـ ما فردا حرکت می کنیم.
پرسید:
ـ کجا؟
گفتم:
ـ ایران.
از شنیدن این خبر به وجد آمد و دو کف دست برهم کوبید و شادمانه پرسید:
راست می گی؟ یعنی تو فردا برمی گردی.
گفتم:
ـ بله.
حکمت ناباور به عماد نگاه کرد و او با فرود آوردن سر حرف مرا تأیید کرد و گفت:
ـ تارا گمان می کند که هوای اینجا موجب سر دردش شده و می خواهد برگردد.
برق خوشحالی از چشمان حکمت بیرون جهید و او هم شادمانه گفت:
ـ چه خوب پس همه با هم هستیم.
عماد گفت:
ـ بله .انشاءا... در ایران هم با هم خواهیم بود و همکاری تنگانگی باهم خواهیم داشت.
حکمت با گفتن امیدوارم اضافه کرد:
ـ از جمع ما تنها خانم سیرتی است که دوست دارد بماند و برنگردد.
سیرتی به من نگریست و گفت:
ـ دوست داشتم اما حالا دیگر ندارم و ترجیح می دهم هر کجا تارا باشد من هم باشم.
حکمت با لحنی شوخ گفت:
ـ به این می گوین دوستی خالصانه!
در فرصتی که پیش امد از سیرتی پرسیدم:
ـ برنامه تو چه شد؟
شانه بالا انداخت و گفت:
وقتی تماس گرفتم مرا به یاد نیاورد و زمانی که نشانی ام را دادم تازه مرا به خاطر آورد و بعد با صراحت گفت که قصد ازدواج ندارد و چون هموطن او هستم نمی خواهد مرا گول بزند و امیدوار کند.
پرسیدم:
آن وقت تو چه گفتی؟
گفت:
ـ من هم تشکر کردم و از او هم خداحافظی کردم و من برای این که دیگر اغوا نشوم شماره اش را پاره کردم و دور ریختم.
گفتم:
ـ عاقلانه ترین کار را کردی.
و بعد به شوخی گفتم:
ـ هنوز یک پرنده باقی است.
خندید و گفت:
ـ نه بابا او هم پرنده جلدی نیست و می بایست فکر دیگری بکنم شاید به قول تو شانس من در ایتالیا و یا جای دیگری باشد.
گفتم:
ـ باور کن حاضرم هر چه دارم بدهم و برگردم به قبل.
ابرو در هم کشید و پرسید:
ـ پشیمانی؟
گفتم:
ـ آن قدر پشیمان که برای آن تصوری نیست.
نگران شد و پرسید:
ـ عیب و ایرادی دارد؟
گفتم:
ـ نه. اما با این حال حس می کنم که آن وقت خوشبخت تر بودم.
گفت:
ـ خل شدی و خوشی زده زیر دلت.خیلی ها از جمله خود من حسرت تو را می خوریم و تو از خوشبختی که بهت رو کرده غافلی. دوست داری برگردی به همان دوران که دائم دلت در تلاطم باشد و نگران فردا؟ آیا از زندگی گدایی خوشت میاد و از شاهی زندگی کردن بیزاری؟ وای تارا توصیه می کنم وقتی برگشتیم مستقیم ازفرودگاه برو مطب یک روانشناس و خودتو نشون بده.غلط نکنم مخت پاره سنگ ورداشته.
گفتم:
ـ و تو شوخی شوخی هر چی به دهنت اومد نثارم کردی.
سیرتی پرسید:
ـ تارا هنوز هم در فکر تلافی هستی؟
تیره پشتم لرزید و پرسیدم:
ـ تلافی؟تلافی چی؟
گفت:
ـ برای کادو.
گفتم:
ـ هان یادم اومد.خب آره هنوز هم هستم.
گفت:
ـ من فهمیدم که تاریخ تولدش کی یه. سوم دی ماه.
گفتم:
ـ یادم می مونه.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
صفحه  صفحه 2 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Infatuation | شيدايى


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA