انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین »

Infatuation | شيدايى


زن

 
فصل دوازدهم :
نمی توانستم باورکنم. افکار رساتر و شفاف تر از باور تمامی روحم را تسخیر کرده بود. و ان شب رها شده چون برگی بر اب به سوی ابشار سهمگین در حرکت بودم. از صدای گوشخراش زنگ تلفن دیده ام باز شد و خود را روی تخت خواب دیدم. وقتی گوشی را برداشتم از صدای هیجان زده عماد که گفت:
ـ سلام عزیزم حالت چطوره؟
تمام وجودم لرزید و به سختی توانستم بگویم خوبم.
از تن صدایم فهمید که مرا از خواب بیدار کرده و بالحنی پوزش خواه گفت:
ـ از خواب بیدارت کردم معذرت می خواهم. اما خواستم پیش از ان که راهی شرکت شوی با تو حرف بزنم. خوشحالم که وقتی برمی گردم تو را می بینم. سفرخوش گذشت؟
گفتم:
خوب بود.
گفت:
ـ خدا را شکر، خواستم اطلاع بدهم که امروز حرکت می کنم اما تنها نیستم و دو مهمان به همراه دارم که وقتی رسیدم انها را می برم هتل و بعد خودم میایم خانه. لطفا به پوراشراق هم خبر بده.
عماد با گفتن به زودی می بینمت عزیزم،تماس را قطع کرد.
از خود پرسیدم، )خب حالا چکار کنم؟ ایا همینطور ادامه میدهی و می گذاری که به نادانی ات بخندد و یا این که به محض رسیدن مقابلش می ایستی و نقاب از چهره اش برمیداری؟ راه سومی هم وجود دارد و ان این که هم بمانی و به همین وضع زندگی کنی و هم رسوایش کنی و وادارش کنی که تاوان بپردازد. اگر بنابر مصلحت مجبورشده ازدواج کند پس حقیقت را کتمان کرده تا بتواند از ارث نصیب ببرد. میتوانی تهدید کنی که اگر خواسته هایت را عملی نکند او را لو می دهی. اما خواسته ، خواسته ام چیست؟ ایا معصومیت جسم و روحم را می توانم از او بگیرم و تارای گذشته شوم؟ اگر ایستادگی کرد و نخواست تاوان بپردازد چی؟ ان قدر گیج شده ام که نمی دانم راه درست کدام است.(
وقتی بلند شدم تا برای شستن دست و رویم بروم این فکر با من بود که زجرکشش خواهم کرد.
به پوراشراق خبر دادم که عماد به همراه دو مهمان وارد می شود و پشت میز کارم نشستم. شبنم سرحال و با نشاط پذیرایم شده بود و ان چنان صورتم را غرق در بوسه کرده بود که سوزشی خفیف هنوز روی پوستم باقی بود.
سیرتی در اتاق حاضر نبود و به سوالم که پرسیدم:
پس الهه کو؟
شبنم با شیطنت گفت:
دارد قاپ دل علیزاده را می دزد و دیگر چیزی نمانده که کار تمام شود.
پرسیدم:
کارها خوب پیش می رود؟
شبنم سر فرود اورد و گفت:
بله و از این بهتر هم می شود. گویا شنیدم کهاقا عماد دارد با دست پر برمی گردد و شما خانم و اقا هر دوتان گل کاشته اید. دیروز در غذاخوری شرکت همه از این موضوع صحبت می کردند و از طرف اعضاء همه کارمندان به شیرینی خامه ای مهمان شدند.
صدای زنگ تلفن روی میزم باعث قطع صحبت شبنم شد و زمانی که گوشی را برداشتم صدای الهی در گوشی پیچید که پس از گفتن سلام گفت:
اگر چند دقیقه ای بیاید به اتاقم ممنون می شوم.
گوشی را که گذاشتم به شبنم گفتم:
ـ من می روم و برمی گردم. اما لطفا به سیرتی بگو که من از غیبتش خشنود نشده ام. حس می کنم که دارد از دوستی مان سوءاستفاده می کند.
شبنم با گفتن خیالت راحت باشد مرا روانه اتاق الهی کرد. وقتی با تقه ای به در وارد شدم او از پشت میزش بلند شد و به استقبالم امد و با پرسیدن حالم پذیرایم شد.حکمت به مبل اشاره کرد و من نشستم او نیز مبل روبرویم را انتخاب کرد و نشست.
پرسیدم:
خبری شده؟
برویم لبخند زد و گفت:
عماد دارد می آید آن هم با دو مهمان.
گفتم:
می دانستم چون خودم این خبر را به اقای پوراشراق دادم.
گفت:
اما حتم دارم که نمی دانی یکی از مهمانها ریتاست.
حس کردم تمام وجودم یخ کرد و پیش چشمم لحظه ای همه چیز سیاه شد.حکمت گفت:
ـ متاسفم که این خبر را من دادم. اما صلاح دیدم که بدانید و خودتان را برای این ملاقات اماده کنید.
به سختی پرسیدم:
برای چی اون؟
حکمت گفت:
من هم نمی دانم اما حدس می زنم که اقا عماد ریتا را می اورد تا از نزدیک شرکت را ببیند و شاید هم شریک شود.
با ناباوری نگاهش کردم و با تردید پرسیدم:
ـ اما او کارخانه دارویی دارد و کار شرکت ما....
حکمت سر فرود اورد و در همان حال گفت:
ـ این حدس من است و هنوز هیچ چیز معلوم نیست. شاید هم این ریتا با اون ریتا فرق داشته و تنها تشابه اسم باشد.
پرسیدم:
نام فامیل چی؟
لبخند زد و گفت:
ـ همین موضوع است که دچار تردیدم کرده. ایا تو می دانی همسر عماد فامیلش چیست؟
خندیدم و گفتم:
شما در مورد او تحقیق می کردید از من می پرسید.
گفت:
ـ من دوستی در المان داشتم که او تحقیق در مورد اهنچی و ریتا کرد و به من خبر داد. به گمانم او گفت ریتا گومز. اما فامیل این مهمان ریتا بوخورس است!
گفتم:
اگر ریتا ،همان ریتای مورد نظر ما باشد من در نگاه اول او را می شناسم.
حکمت گفت:
باید بفهمم هدف انها از این مسافرت چیست و چرا ریتا گومز با فامیل جعلی امده. در ضمن خواستم هوشیارتان کنم که اگر ریتا خودش بود طوری رفتار نکنید که انها مشکوک شوند. ایا می توانی خونسرد و بی اعتناء باشی؟
گفتم:
گمان نکنم.
حکمت بلند شد چند قدم راه رفت و بعد روبرویم ایستاد و گفت:
ـ اما باید بتوانی، چه ممکن است مجبور باشی هر روز با او روبرو شوی و مهمان شرکت را در شهر بگردانی.
جمله اخر را به تمسخر بر زبان اورد و به نگاه من خندید و گفت:
ـ تعجب ندارد. هرچه باشد شما همسر اقای رئیس هستید و میزبانی مهمان همسر به عهده خود شماست.
گفتم:
ـ من این کار را انجام نمی دهم و از عماد خواهم خواست که مرا معاف کند.
حکمت گفت:
ـ و شانس پرده برداری از حقیقت را از دست بدهی! چیزی که من در مورد ریتای اهنچی می دانم این است که او زبان فارسی را می فهمد و می تواند تکلم کند.پس در مقابل او با عماد طوری رفتار نکنید که...
گفتم:
ـ لطفا بس کنید. از سردرد، شقیقه هایم در حال ترکیدن هستند. می شود بگویید میرزا برایم مسکن بیاورد.
حکمت اتاق را ترک کرد و من که به حالت تهوع دچار شده بودم به سوی دستشویی دویدم. چند مشت اب پیاپی بر صورتم ریختم و سعی کردم نفس عمیق بکشم.
ضربه ای به درب دستشویی خورد و صدای الهی را شنیدم که پرسید:
ـ حالتان خوب است؟
در را باز کردم و گفتم:
ـ مسکن!
قرص را با تمام محتویات لیوان اب سر کشیدم و مجدد که نشستم گفتم:
ـ ضربه پشت ضربه . مگر من چقدر توان و تحمل دارم؟!
حکمت گفت:
باورکن می فهمم و از این که مجبورم من این خبرهای ناگوار را بدهم از خودم تنفر پیدا کرده ام اما از سوی هم چاره ندارم و مجبور هوشیارت کنم.
گفتم:
تقصیر شما نیست. به خودم دارم شکایت می کنم. کار شما لطفی ست که مرا اگاه می کند که هوشیار باشم و دچار غفلت نشوم. اما اگر این ریتا ان ریتا نباشد چی ؟
حکمت گفت:
بخاطر شما و به خاطر خود عماد از خدا می خواهم که من اشتباه کرده باشم ریتا بوخورس ، ریتا بوخورس باشد . شما چه ساعتی می روید فرودگاه؟
گفتم:
نمی روم چون عماد ساعت ورودش را اطلاع نداده و فقط گفت اول مهمانها را به هتل می رساند بعد می اید خانه.
حکت گفت:
پوراشراق هم از ساعت ورود خبر نداشت و تعجب کرده بود که چرا اهنچی بدون تشریفات مهمانانش را وارد می کند.
پرسیدم:
نفر دوم چی، مرد است یا زن؟
حکمت خندید :
نه او مرد است!
پرسیدم:
می توانم بروم ؟
سر فرود اورد و من بلند شدم. تا مقابل در بدرقه ام کرد و با گفتن خواهش می کنم به خودتان مسلط باشید مرا روانه کرد. به جای استفاده از اسانسور از پله ها بالا رفتم. در حالی که در میان امید و یأس در نوسان بودم، به هنگام گذاشتن پا بر روی پله احساس کردم که پای راستم متزلزل تر از پای چپم شده و توان سمت راست بدنم ضعیف است. به سختی پله ها را پیمودم و وارد اتاقم شدم. سیرتی امده بود و پشت میز مشغول کار بود با دیدنم بلند شد و سخت مرا در اغوش کشید و ضمن بوسیدن صورتم پرسید:
چرا رنگت پریده و انقدر سردی ، مریضی ؟
سر تکان دادم و او ناباور گفت:
چرا تو بیماری.
بعد رو به شبنم کرد و پرسید:
ـ رنگش نپریده؟
شبنم کار را رها کرد و به سویم امد با تعجب گفت:
ـ چرا درست مثل گچ دیوار شده. چیزی شده؟ تو که حالت خوب بود .
گفتم:
نگران نباشید حتماً فشارم افتاده. میروم خانه و استراحت می کنم.
اما حقیقت ان بود که به قدری حالم بد بود که مجبور شدم به جای اتومبیل خودم با اتومبیل اژانس بروم به خانه مادرم و دو روز بستری شدن در خانه مادر مداوا شدن توسط او این حسن را داشت که از میزبانی مهمانی معاف شوم و عماد خود به تنهایی پذیرای انها شود. تماس من و عماد فقط از طریق تلفن صورت گرفته بود و او مجال اینکه خود بدیدنم بیاید را نداشت. در صبح روز سوم وقتی زنگ خانه به صدا در امد و مادر ان را گشود، عماد با سبد گل بزرگی به عیادتم امد.صورتش شادمان بود بر خلاف تصورم او از بیمار بودنم اندوهگین و افسرده نبود.
رفتار شادش انگونه محسوس بود که مادر را متعجب کرد و با لحنی گله مند پرسید:
ـ اقا عماد گویا از این که تارا بیمار است خوشحال هستید ؟
گله گی مادر گویی زنگ بیداری بود برای عماد. در آنی بیدار شد و لحنی اندوهگین به خود گرفت و گفت:
ـ این چه حرفی است مادر؟ تارا، جان من است. من مخصوصا خود را خوشحال نشان می دهم که تارا کسل نشود. اما باور کنید در خانه را باز کردم با تاریکی و سکوت ان مواجه شدم قلبم گرفت و دقایقی مبهوت فقط نگاه کردم. نمی دانی با چه حالی شماره منزل شما را گرفتم و متوجه شدم که تارا بیمار است.
برای ان که بیشتر مجبور نباشم دوروی اش را بشنوم و تحمل کنم گفتم:
ـ لطفا بس کن مادر قصد شوخی داشت. از مهمانانت برایم بگو. از شرکت چه خبر؟
عماد نفس اسوده ای کشید و مادر ناراضی ما را تنها گذاشت. عماد صندلی را کنار تخت خوابم گذاشت و گفت:
ـ یک کار عظیم در پشت است و من قصد دارم کلیه سرمایه را بگیرم و در آلمان سرمایه گذاری کنم.نمی دانی تارا چه ثروتی از این راه نصیبمان می شود.
پرسیدم:
تمام سرمایه را؟
گفت:
شاید هم نه همه اش را، شاید سهمی مطابق با همه و یا کمتر از همه. این مهم نیست. اصل سرمایه گذاری ما درخارج است!
گفتم:
اما من به این کار راضی نیستم و...
از سر بی حوصلگی سر تکان داد:
چی داری می گی عزیزم؟ تو هیچ وقت در بازار تجارت نبوده ای و نمی دانی سوددهی چیست و ضرر و زیان کدام است.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
گفتم:
حق با توست من از تجارت چیزی نمی دانم اما همین قدر هم که می دانم این است که صلاح نمی دانم....
حرفم را قطع کرد:
اما من تصمیم خود را گرفته ام و از ان برنمی گردم. یکی از دوستانم حاضر شد سهم مرا در شرکت خریداری کند.
گفتم:
پس سهم من چی؟ مگر قرار نبود سود پنج درصدی به من تعلق بگیرد؟
گفت:
اگر تو این طوری می خواهی من حرفی ندارم.سود را به تو می دهم و ...
لحظه ای به فکر فرو رفت و پس از ان پرسید:
دوست داری سهام را به نام تو کنم؟ اگر مایل باشی با همین سود و مقداری دیگر که به تو خواهم داد می توانی سرمایه ای در حد انتظاری با الهی داشته باشی.تو در اینجا و من هم در آلمان، فکر خوبی است!
پرسیدم:
و بعد از انتقال سرمایه حتماً خود هم مجبوری که انجا زندگی کنی، بله؟
سر فرود اورد و گفت:
صد البته. تو هم انجا تنها نیستی، تارخ هست، گزیلا هست و...
حرفش را قطع کردم و گفتم:
این شرط ما نبود. فراموش کردی که قول دادی در ایران بمانی و مهاجرت نکنی.
گفت:
قبول دارم اما این حرف مال ان زمانی بود که حرف سود کلان نبود اما امروز باور کن تارا من و تو می توانیم یکی از ثروتمندترین ادمهای این کره باشیم و من حاضر نیستم هیچ چیزی مانع این کار شود.
پرسیدم:
حتی اگر به جدایی ما ختم شود؟
سر تکان داد و گفت:
بهتر است پیش از گفتن این حرفا با تارخ صحبت کنی و نظر او را بپرسی.من یقین دارم او می تواند تو را متقاعد کند و عازم شوی.
پرسیدم:
پس امدن این دو نفر به چه علت بود؟
گفت:
انها با شرکت داد و ستد خواهند داشت و خوشبختانه همه چیز بر وفق مراد است.
به خودم فشار اوردم تا توانستم بپرسم:
عماد ایا این خانم همسر تو ریتا نیست؟
ان چنان گیج و مبهوت شده بود که لحظاتی رنگ از چهره اش پرید و نتوانست جوابم را بدهد. از این حالت سود جسته و گفتم:
و ایا برادرت می داند که این خانم نه تنها از تو جدا نشده و با تو متارکه نکرده بلکه از تو صاحب دو فرزند است؟ یک دختر و یک پسر. ایا به انها گفته ای که مرا به این علت عقد کردی تا بتوانی بنابر وصیت، سهم الارث خود را مطالبه کنی و من در واقع آلت دست بودم نه همسرت؟
با سرافکندگی گفت:
چاره ای نداشتم.
گفتم:
تو کثیف ترین راه را برای رسیدن به این ارث انتخاب کردی و مرا فریب دادی. ما در المان که بودیم همه چیز را فهمیده بودم اما به خود امیدواری دادم که تو ان قدر شرف در وجودت هست که یا خود اقرا کنی و یا این که بیشتر از این بازی ام ندهی. اما حالا که می بینم باز هم داری با وقاحت نقش بازی می کنی متاسفم که بگویم من هم از این بازی سهم خود را می خوام.
پرسید:
چقدر؟
گفتم:
تمام سرمایه شرکت را .
نگاه گستاخش را به چهره ام دوخت و گفت:
اما انها دیگر متعلق به من نیستند و همین امروز صبح واگذار کردم .
گفتم:
مهم نیست مبلغ سهام را به من می دهی.
خندید و با حالتی عصبی گفت:
اما انها هم دیگر موجود نیستند. من در حال حاضر این خانه را دارم و اتومبیلی که در بیرون خانه پارک شده و حدود ده میلیون پول که در حسابم موجود است. اگر بخواهی می توانی این خانه و اثاث و نیمی از موجودی را به تو ببخشم تا راضی شوی.
خندیدم و گفتم:
این که حق مهریه خودم هم نمی شوند.
گفت:
فراموش نکن اگر تو بخواهی از من جدا شوی به این صورت که ما هنوز عروسی نکرده ایم نیمی شاید هم کمتر مهر به تو تعلق خواهد گرفت.
گفتم:
اشتباه نکن من همه مهرم را با اضافه تمام سهام شرکت را از تو خواهم گرفت و به همه خواهم گفت که با چه حقه کثیفی توانستی همه را فریب بدهی.
گفت:
اگر دو روز پیش این تهدید را کرده بودی حاضر بودم به تو حق و سکوت بدهم اما عزیزم برای تو و خوشبختانه برای خودم تاخیر موجب شد که همه برنامه های من طبق نقشه عملی شود و دیگر مهم نیست برادرم و یا دیگران خبردار شوند، چون من به ان چه که می خواستم رسیدم. اگر می بینی دارم نرمش به خرج می دهم و حاضرم چیزی به تو بدهم فقط به خاطر این است که با صبوری هم پایه من پیش امدی و مرا برای براورده شدن نقشه ام یاری کردی.
گفتم:
تو ادم کثیف پست و رذلی هستی.
خندید و گفت:
من رذل نیستم انهایی که برای مال و سرمایه ام جیب دوخته بودن حالا می فهمند که با ادم حالو روبرو نبوده اند.
از روی صندلی بلند شد و با گفتن به وکیلم می گویم تا ترتیب کارها را بدهد، از در اتاق خارج شد.
فکرم کار نمی کرد و نمی دانستم که چه باید بکنم.سر در بالش کردم و باصدای بلند گریستم. با اگاه شدن مادر ، عزیزه خانم هم فهمید و در کوتاه روزی همه با خبر شدن و خانه ما شلوغ و پر تحرک شد.
برادر عماد از شرمساری نیامد ولی جلال الدین و پرند امده بودند.یافتن عماد اسان بود اما او با هیچ کس به صحبت ننشست و به همه گفته بود با وکیلم صحبت کنید.
گریه ها و آه و فغان های مادر مشکلی را حل نکرد و گره ای را باز ننمود.من هم چون اهنچی از شرمساری روی رفتن به شرکت را نداشتم و تلفن های شبنم و سیرتی به بهانه های محتلف بی جواب ماندند.
خداوندا اگر بدانم به سزای کدامین گناه تنبیه ام می کنی تا این حد نمی سوزم و زانوی غم بغل نمیگیرم. خود را بیگناه می دانم و این سرنوشت را که پای به خانه بخت نگذاشته،بیوه زن خطاب شوم را حق بود نمی دانم. تو خود دانی که هرگز برای هیچ موجودی بد نخواسته و با همه یک رنگ و صادق بوده ام پس چرا چنین مقدر کردی که مردی فریبکار بتواند فریبم دهد و به مال و مکنت دست پیدا کند؟ اگر من بنده ای خطا کارم به پاکی مادری که بهشت به او ارزانی کرده ای رحم می نمودی و اشک حزن و اندوه بر گونه اش روان نمیکردی. نگاه غمگین او بسی از ستمی که بر من روا شده دلم را می سوزاند و تاب نگاه آه های جان سوزش را ندارم. اگر بگویم از زندگی سیر شده و آرزوی مرگ می کنم خود دانی که از شدت یاس و ناامیدی است . نمی خواهم شکست را بپذیرم و هنوز کور سوی از امیدی به لطف و مهربانی تو دلم را روشن نگه داشته . خدای من می شود تاریکی قلبم را به نوری روشن سازی و توانم دهی که بتوانم فعالیت دوباره را اغاز کنم؟ دلم می خواهد به او ثابت کنم که علیرغم باورش من او را نه به خاطر ثروتش و نه به خاطر عشق بلکه تنها به خاطر ان که فکر می کردم او هم حق خوشبخت شدن دارد و عقیم بودنش نباید او را از سعادت محروم کند، انتخاب کردم. حال چطور می توانم به مردی تکیه کنم که با قساوت، مهر و عطوفت زن و فرزندانش را ندیده انگاشته و به من روی کرده؟ ایا چنین مردی پشتوانه محکمی برایم خواهد بود؟ می دانم که چنین نیست. من خوشحالم پیش از ان که قلب زن و فرزندانش شکسته شود پای از زندگی او بیرون گذاشته و وجدان خود را معذب نکرده ام. اگر گریه می کنم نه بخاطر سعادتی که می توانستم داشته باشم و اینک ندارم،نه! فقط بخاطر نیش زبان و طعنه و کنایه های دوست و فامیل است که گاه مرا دیوانه و گاه احمق خطاب می کنند. تنها تو از کینه درون اگاهی . پس به من رحم کن و توانم ده که بتوانم ایستادگی کرده و به انها ثابت کنم که خوشبختی ان نیست که بنای زندگی را بر ویرانه دیگری بنا کنم.
مادر سر درون اتاق کرد و پرسید:
تارا تو بیداری؟
گفتم:
می خوابم اما...
مادر وارد شد و گفت:
ـ تا کی می خواهی خودت را زجر بدهی؟ فراموش کن!
گفتم:
به زبان آسان است. اگر من هم بخواهم دیگران نمی گذارند. امروز وقتی از پله های شرکت بالا می رفتم گفتگوی دو نفر از همکارانم را شنیدم که در مورد من صحبت می کردند. انها متوجه نبودند در پشت سرشان هستم. یکی به دیگری گفت این قضیه خانم تهامی هم معمایی شده. ادم نمی دونه حق با اونه یا با شوهرش. دیگری گفت ساده ای اگه قبول کنی که اونها فقط بخاطر نداشتن تفاهم ازهم جدا شدن. چه پول خودبخود تفاهم میاره!
عصبی شدم و با صدایی بلند گفتم اما در مورد ما پول این کار را نکرد و ما از هم جدا شدیم.
هردو شرمنده سربزیر انداخته و تا خواستند عذرخواهی کنند من مجال ندادم و از انها فاصله گرفتم.
مامان! این بهترین تعبیر برای جدایی ما بود، خدا می دونه که چه حرفهای دیگری گفته می شه و به گوشم می رسه و مجبورم تحمل کنم.
مادر گفت:
محل کارت را تغییر بده!
گفتم:
نمی خواهم فرار کنم تا گناهان مرتکب نشده را پذیرفته باشم. می مانم چون خود را بیش از عماد محق می دانم. اگر قرار است کسی برود اوست نه من.
با خودم حرف می زنم و از سر تفنن اسمان را که پاره ای ابر با رقص باله گونش نمایش کمدی و گاه درام را به اجرا در می اورد به تماشا می نشینم و از این که خانه مان باغچه ندارد دلم می گیرد و با نگاهم شاخه درخت همسایه را که به حیاط سرک کشیده به مهمانی اتاقم دعوت می کنم و با بوییدن گلبرگهای خشیکده گلی که در لابلای اوراق دفتر حبس کرده ام بدنبال احساسی می گردم که گم کرده ام. گمان ندارم که به بالا رفتن سن احساسم بزرگ شده باشد. من عواطف نابالغم را دوست دارم که بی ریا و صمیمی ست و از این که کودکانه بازی ام دهد نمی رنجم و گاه با او در باغ رویا گردش می کنم و همه چیز و همه کس را خوب و زیبا می بینم. گرچه وقتی روز اغاز شود و خورشید عیان شود چهره ها کریه و احساسها دروغین می شوند اما برای تسلای دلم، برای روزی که اغاز خواهم کرد و به شبش دلبسته ام نهال امید در دلم می رویانم که ادمها را از امروز بی نقاب خواهم دید و با این اندیشه اخرین بوییدنم بر گلبرگ خشک بوی تازگی دارد و با حسی خوب دفتر را می بندم.
گمان می کنم که من و الهی هیچ کس را برای خالی کردن عقده هایمان مناسبتر از یکدیگر پیدا نمی کنیم. امروز سیرتی مچ دستم را گرفت و به سوی اتاق کشید و متعجب پرسید:
ـ تارا تو به این بیچاره چه کار داری؟ جواب انسانیت را که با توهین نمی دهند.
گفتم:
باور کن اگر کمی بیشتر پافشاری کرده بود چنان بلایی برسرش می اوردم که در تاریخ بنویسند. گمان کرده که من به صدقه او نياز دارم. حالا که مشخص شده شرکت جانب او را گرفته من باید بروم، امده و چک برایم اورده که خانم تهامی این چک را علی الحساب نقد کنید تا زمانی که وضعیت شما روشن شود. تو بودی چه می کردی؟ ایا حاضر به پذیرفتن صدقه بودی؟
سیرتی گفت:
ـ اولا که کار او صدقه نبود بلکه قرض بود. دوما می توانستی خیلی محترمانه چک را قبول نکنی. با گفتن متشکرم اقای الهی احتیاج ندارم قال قضیه تمام میشد نه ان که چک را بصورتش پرت کنی و بگی خود شما بیش از این مستحق این پولید. اگر کمبود مالی دارید من می توانم کمکتان کنم. باورکن تارا من به جای تو خجالت کشیدم .
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
لیوان اب سردی که بدستم داد تا ته نوشیدم و گفتم:
ـ هیچ فکر نمی کردم که هیئت مدیره جانب او را بگیرد و عذر مرا بخواهد . با همه نفرتی که از اهنچی دارم می دانم که اگرخود او حضور داشت نمی گذاشت که غرورم جریحه دار شود و به ظاهر هم که شده طرفم را می گرفت. اما عیب ندارد.من به هیچ کس جز خدایم اتکا ندارم و می دانم که بدون حمایت این حضرات هم می توانم روی پای بایستم. من میروم اما شاهد باش که بزودی برمی گردم و کاری خواهم کرد که همه از کرده خود پشیمان شوند، مخصوصا این ادم پرمدعا !!
از شرکت که خارج می شدم با گامهای استوار و موزون راه می رفتم تا اگر کسی یا کسانی از پشت پنجره نگاهم می کنند تزلزلم را نبینند. بیکار بودم و برای سرگرم شدن به نظافت خانه مشغول بودم که تلفن زنگ زد. گوشی را که برداشتم صدای حکمت در گوشی پیچید:
ـ سلام خانم تهامی، صبح بخیر. از خواب که بیدارتان نکردم؟
بی حوصله گفتم:
نه مشغول نظافت هستم. امری بود؟
گفت:
از بیانتان مشخص است که هنوز مرا نبخشیده اید. تماس گرفتم که برای برخورد دیروز بار دیگر عذرخواهی کنم. من با این فکر که برای ادمها جهان فیزیکی غیرقابل تحمل است مگر ان داد و ستد اجتماعی داشته باشند و خواستار باشند که نقش و مسئولیتی در جامعه داشته باشند که مثمرثمر هم برای خود وهم برای سایرین باشند، به شما پیشنهاد دادم تا با اسودگی خیال بتوانید راهتان را ادامه بدهید. حال در این شرکت نباشد در شرکتی دیگر مهم اندک سرمایه ای بود که در اختیارتان قرار می گرفت. اما ان چه در فکر و اندیشه ام بود با نوع رفتارم مغایرت پیدا کرد و شما را رنجاند. حق با شماست. اما می خواهم باور کنید ان قدر به درایت و کاردانی شما امیدوار هستم که حاضر شدم بدون هیچ تضمینی سرمایه در اختیارتان قرار دهم که متاسفانه بگونه ای دیگر تعبیر شد.خواستم بدانید که اگر خواستید شروع کنید من و دوستانتان در کنارتان هستیم و حاضر به هرگونه همکاری که شما بخواهید.
گفتم:
ممنونم! من هم از برخورد دیروزم عذرخواهی می کنم. راستش وقتی شنیدم هیئت مدیره رأی به خروج من داده هم شوکه شدم و هم عصبی . هنوز از حالت شوکه خارج نشده بودم که شما وسط کریدور چک در آوردید و بدستم دادید. من در ان لحظه تعبیری جز صدقه دادن نمی توانستم داشته باشم و بهمین خاطر خشمگین شدم . امیدوارم شما هم جسارت مرا بخشیده باشید.
صدای خنده حکمت در گوشی پیچید و گفت:
من هرگز از شما رنجشی به دل نمی گیرم و دلیل ادعایم همین تماس است. فراموش نکنید روزی که خواستید شروع کنید روی من و دوستان دیگرتان حساب کنید.
باز هم تشکر کردم و پس از قطع تماس حس کردم که توان تازه ای پیدا کرده ام. با این که آرزو داشتم هرگز به کمک الهی نیاز پیدا نکنم اما در ته قلبم از این که انسانی مرا به حساب اورده و سرنوشتم برایش مهم است خشنود شدم و همین خوشحالی باعث شد به دعوت پرند برای رفتن به خانه اش و صرف شام با انها پاسخ مثبت بدهم.
هنگام غروب وقتی برای رفتن لباس می پوشیدم به این فکر افتادم که اگر از طایفه اهنچی مهمانی انجا باشد چه باید بکنم؟ میان رفتن و ماندن مردد شدم و خواستم تماس گرفته و با عذر و بهانه ای عذرخواهی کنم، اما نهیبی برخود که گریز از اهنچی ها یعنی پذیرفتن ضعف و قبول انتقادات انها،به راه افتادم و این اطمینان با من بود که می توانم از خود در مقابل انها دفاع کنم.
زنگ خانه پرند را که فشردم نفس عمیقی کشیدم و به انتظار باز شدن در ایستادم. مرضیه خانم مستخدمه جوان پرند در را برایم گشود و با لبخند پذیرایم شد.
دسته گلی که خریده بودم به دستش دادم و ضمن بوسیدن صورتش پرسیدم:
مهمانها امده اند؟
از سوالم متعجب شد و پرسید:
مهمانها؟ کدام مهمانها؟
خندیدم و گفتم:
پرند تا مناسبتی نباشد مهمان دعوت نمی کند. وقتی تماس گرفت و دعوتم کرد گمان کردم یا تولد است و یا...
مرضیه خانم هم خندید و گفت:
اما این بار مناسبتی نیست و جز ملک تاج خانم که از صبح امده اند هیچ مهمان دیگری نداریم.
با پایان گرفتن حرف مرضیه خانم، پرند با استقبالم امد و هنگامی که در اغوشم می کشید زیر گوشم گفت:
ـ خانم بزرگ امده. البته بعد از تماس من با تو بود که امد بدون دعوت هم امده. امیدوارم که ناراحت نشی. خواستم تماس بگیرم و به تو اطلاع بدهم که جلال الدین نگذاشت.
گفتم:
مهم نیست. بالاخره ما باید بدیدن یکدیگر عادت کنیم.
با وردم به سالن پذیرایی خانم بزرگ در جایش تکان نخورد و بلند نشد و من برا بوسیدنش خم شدم و در همان جال حالش را پرسیدم. به زور لبخند زد و گفت:
ـ حالم خوب است اگر خلق خدا بگذارد.
از کنایه اش گذشتم و به تعارف اقا جلال الدین که گفت خیلی خوش امدید و خوشحالمان کردید، گفتم:
متشکرم.
پرند گفت:
تارا ستاره سهیل شده است!
خانم بزرگ گفت:
بعضی از ادمها با گوشه گیری و انزواطلبی جلب توجه میکنند.
تا خواستم دهان باز کنم و جواب بدهم اهنچی گفت:
ـ مادر بزرگ! تارا خانم همیشه مورد توجه بوده اند ولی متاسفانه ما سعادت دیدارشان را نداریم.
بعد رو به من پرسید:
از اقا تارخ خبر دارید؟
گفتم:
بله خوبند و به لطف خدا صحیح و سالم!
مادر بزرگ گفت:
من به عماد گفتم پیش از این که تصمیم به طلاق بگیری بهتر است با اقا تارخ صحبت کنی. بگمانم او از همه شما عاقلتر است، اما او گوش نکرد.من اگر بگویم که تو پشت پا به بختت زدی و خود را بدبخت کردی فکر میکنی که دارم از پسرم هواداری می کنم در حالی که این طور نیست. چون کم نیستند زنانی که با دو یا سه هوو دارند زندگی می کنند و خوشبخت هم هستند.انها حتی با درامدی کمتر از ثروت عماد دارند زندگی می کنند، پس انها ادم نیستند و شعور ندارند؟
اهنچی گفت:
مادر بزرگ خواهش می کنم این قضیه را زنده نکنید. هرچه بود گذشته و ...
مادر بزرگ با لحنی رنجیده گفت:
بله تو هم باید طرفداری کنی چون این زندگی تو نیست که ویران شده. پسرم آواره فرنگ شده.
پرند دخالت کرد و گفت:
خانم بزرگ منظور جلال الدین این است که شما ناراحت نشوید وگرنه همه می دانیم که تارا اشتباه کرد و زود تصمیم گرفت این طور نیست تارا؟
پرند با اشاره چشم و ابرو می خواست گفته اش را تصدیق کنم،پس گفتم:
بله،اشتباه کردم. البته در این مورد که زود تصمیم به ازدواج گرفتم و به جای ماه، سالی را برای فکر کردن و تحقیقات در مورد عماد منظور نکردم. شاید اگر فرصت کافی می داشتم پیش از ان که سر سفره عقد بشینم می فهمیدم که او متاهل است و مرا فقط برای رسیدن به مال و مکنت پدرش انتخاب کرده و هرگز این عقد انجام نمی گرفت. من نمی دانم خانم بزرگ، منظور شما از خوشبختی چیست، اما خودم، خودم را می شناسم و خوشبختی را این نمی دانم که زندگی زنی را نابود کنم و بر خرابه های زندگی او خانه خود بسازم. من خدا را شکر می کنم که پیش از ان که کار از کار بگذرد حقیقت را فهمیدم و خود را ازاد ساختم. باور کنید روزی که حکم طلاق صادر شد حس کردم که دوباره متولد شده ام و هرگز هم پشیمان نیستم.
مادر بزرگ گفت:
روزی نه چندان دور خواهیم دید که پشیمان هستی یا نه.
بلند شدم و گفتم:
با همه احترامی که به خاطر کهولت سنتان برای شما قائلم اما به شما می گویم که هرگز شاهد چنین روزی نخواهید بود.
از سالن که بیرون امدم پرند و اهنچی بدنبالم امدند و پرند نگران پرسید:
ـ تارا کجا؟ خواهش می کنم صبر کن.
جلال الدین گفت:
شما نباید حرفهای مادربزرگ را جدی بگیرید. لطفا تامل کنید.
ایستادم و رو به هردوی انها گفتم:
اجازه بدهید بروم. ماندن من موجب میشود که شما هم برسر دوراهی قرار بگیرید. چون یا باید جانب مرا بگیرید و یا خانم بزرگ را که به هر دو صورت یکی آزرده می شود. من امدم شما را ببینم که دیدم و بیش از این دیگر صلاح نیست بمانم.
اهنچی گفت:
پس اجازه بدهید شما را برسانم.
گفتم:
ممنونم. هنوز وسیله دارم و تا رسیدن به آرزوی مادر بزرگ گمان می کنم که مدت زمانی وقت دارم.
اهنچی گفت:
من منظور توهین به شما نبود.
گفتم:
می دانم اما من ادم زود رنجی هستم و از قوه درک ضعیفی برخوردارم.به هر حال از مهمان نوازیتان متشکرم.
وقتی از در خانه خارج شدم نفس بلندی کشیدم و تا از کوچه و خیابان انها خارج نشدم به اشک مجال باریدن ندادم.
به جای رفتن به خانه خیابانها را طی کردم و در خلوت تاریکی کوچه باغی ان طور که دلم می خواست گریستم و خود را سبک کردم. می خواستم حرکت کنم که نور چراغ قوه ای به صورتم تابید و پس از ان صدایی امرانه که فرمان داد:
پیاده شو!
شییشه اتومبیل را پایین کشیدم و به پسر نوجوانی که فرمان پیاده شدن داده بود گفتم:
چرا باید پیاده شوم؟
گفت:
برای اینکه من می گم.
عصبی شدم و پرسیدم:
تو کی باشی؟
گفت: کسی که جلوی زنان هرزه گرد را می گیرد.
اهانت او موجب شد با خشم در اتومبیل را باز کنم و چون مقابلش ایستادم فریاد زدم:
حرف دهنت را بفهم!
در آنی در حلقه چند جوان همچون خودش احاطه شدم. ترس وجودم را لرزاند و بناچار شروع به فریاد کشیدن کردم. حلقه جوانها را مردی مسن تر از نوجوانها باز کرد و مقابلم ایستاد و پرسید:
ـ چی شده خواهر؟ چرا فریاد می زنی؟
گفتم:
از اینها بپرسید که از جان من چه می خواهند.
مرد جوان رو به انها پرسید:
موضوع چیست؟
همان نوجوان گفت:
من به اتومبیل مظنون شده بودم و به این خانم گفتم که از اتومبیل پیاده شوند که شروع کردند به فحاشی.
فریاد زدم:
دروغگو! تو به من نسبت هرزه گردی دادی و....
مرد سخنم را قطع کرد و گفت:
ارام باشید. شما تنها در این موقع شب اینجا چه می کنید؟
گفتم:
نمی دانستم که ساعت نه شب منع عبور و مرور است وگرنه رعایت می کردم.
مرد بالحنی خشن گفت:
خانمی که خانه و خانواده داشته باشد این موقع شب باید در کنار انها باشد نه در کوچه باغ. لطفا در صندوق عقب را باز کنید.
سوئیچ را دراوردم و در صندق را باز کردم .همان نوجوان با چراغ قوه صندوق را گشت و چون چیزی نیافت در صندق را بست و به جستجوی داخل اتومبیل مشغول شد و در اخر با تکان سر به دیگران فهماند که اتومبیل پاک است.
مرد رو به من کرد و گفت:
می توانید بروید و خدا را شکر کنید که چیزی به همراه نداشتید.
گفتم:
ناسپاسی است اگر زحمات شما را نادیده بگیرم، اما بهتر است به این جوانها اموزش بدهید که برای ادمها شخصیت قایل شوند و با نزاکت رفتار کنند.
وقتی حرکت کردم این بار اشکم به خاطر شنیدن اهانت هایی بود که بی جواب مانده بود.
مادر را بیدار در حال تماشای تلوزیون دیدم. شادمانه پرسید:
ـ خوش گذشت؟
بالحنی عصبی گفتم:
به شما هم باید توضیح بدهم؟
لحظه ای سکوت حاکم شد و مادر که با ورودم صدای تلوزیون را بسته بود، ناخشنود گفت:
ـ این چه طرز جواب دادن است؟
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
پشیمان روی مبل نشستم و این بار با صدای بلند گریستم و گفتم:
من دیگر تحمل ندارم. من از بس سرکوفت شنیدم و سکوت کردم خسته شده ام.
مادر پرسید:
با پرند حرفت شد؟
گفتم:
ای کاش با پرند حرفم شده بود و از او ناسزا شنیده بودم. نه از....
مادر پرسید:
نه از چی؟ از کی؟
گفتم:
چه فایده؟
مادر پرسید:
از آهنچی ها کسی آنجا بود؟
گفتم:
خانم بزرگ بود و تا چشمش به من افتاد طعنه و گوشه کنایه اش شروع شد.
مادرم نشست و دستم را در دستش گرفت و گفت:
برایم تعریف کن که چی شده.
حرفهای خانم بزرگ را وقتی برای مادر بازگو کردم کمی سکوت کرد و بعد گفت:
او زن بد طینتی نیست. حرفهایش را به دل نگیر چون هم پیر است و هم چنین زندگی را تجربه کرده. او با یک هوو سالهای سال در یک خانه و زیر یک سقف زندگی کرده. همسر اول آهنچی نازا بود و خانم بزرگ همسر دوم آهنچی هاست. به گمانم خانم بزرگ منظورش این بود که اگر تو طاقت می آوردی و طلاق نمی گرفتی تو هم سوگلی می شدی و زن خارجی از میدان خارج می شد.
گفتم:
گمان دارم که شما هم بدتان نمی آید چنین کنم.
مادر آه کشید و گفت:
خدا گواه است که منظورم تایید حرف او نبود. فقط می خواستم تو بدانی و کینه به دل نگیری.
بارنجشی مضاعف به بستر رفتم و از خود پرسیدم :
) آیا زمان دارد به عقب برمی گردد؟(
سه ماه در استرس کامل گذشت و پس از آن با تماس آقای رضوی وکیل عماد به دفتر خانه احضار شدم و در ان جا بود که فهمیدم که عماد با وکالت دادن به رضوی مرا طلاق داده و با پرداخت پنج میلیون و دادن خانه به جای پرداخت مهریه ام خود را آزاد ساخته. من هرگز با ریتا روبرو نشدم ولی رضوی برایم گفت که این ریتا، همان همسر عماد است که به ایران آمده تا کشور گل و بلبل را از نزدیک ببیند و بعد به همراه عماد برگردد و هم رضوی بود که برایم نقل کرد مهمان دیگرعماد نماینده ای بود که برای بستن قرار داد امده و پس از انجام کار به کشورش بازگشته.
من گمان نداشتم که ان چه رخ داد حقیقی و در بیداری انجام گرفته باشد. شبها وقتی خسته از روحی آلام کشیده مژگانم روی هم قرار می گرفت به خود می گفتم، ) همه کابوس است و خواب. صبح وقتی که چشم باز کنم خواهم فهمید که خواب دیده ام.( اما چنین بیداری هرگز به سراغم نیامد بلکه هر روز کابوسی وحشتناک تر در انتظارم بود.
روزی که پوراشراق بعد از یک ماه چشم انتظاری تماس گرفت و اعلام کرد که هیئت مدیره نظر داده است که با شراکت من مخالف است و من می بایست هرچه سریعتر به خارج کردن سهم خود اقدام کنم، ضربه هولناک دیگری را پذیرفتم.رد و مردود شدن از مشارکت مبین ان بود که هیئت مدیره پس از رفتن عماد و واگذاری سهامش به فرد دیگری صلاح نمی بیند که مرا در کنار خود داشته باشد. به پوراشراق گفتم که اگر ایراد به خاطر کمبود سهم است حاضرم با فروش خانه ام بر تعداد سهام بیفزانم.اما او نپذیرفت و با گفتن شرکت در حال حاضر از پذیرفتن عضو معذور است، عذرم را خواست و بالاجبار سرمایه اندکم از شرکت خارج و به بانک سپرده شد. مابقی حقوقم هم توسط چک به در خانه ام آورده شد و دانستم که کار خود را نیز از دست داده ام.
گریه های مادر گاه پنهان و گاه اشکار رنجم را مضاعف می کرد و قدرت فکر کردن را از من می گرفت.در تمام جریان بیکاری یک ماهه، کوچکترین خبری از حکمت نداشتم و خود را با این اندیشه که در سفر است و هیچ خبر ندارد فریب می دادم.
با آغاز فصل سرما دلم چون آسمان گرفته بدون بارش بود. سوز و باد گزنده اما زمین خشک و بی حاصل بود. برای فرار از کنایه های مادر ترجیح دادم مدتی تنها زندگی کنم تا شاید خود را پیدا کنم و به اندیشه های از هم گسیخته ام سر و سامانی بدهم.
وقتی وارد خانه شدم هیچ چیز تغییر نکرده بود و عماد کوچکترین شیئی از خانه خارج نکرده بود. هوای گرفته اتاقها را با گشودن پنجره ها به هوای سرد تبدیل نمودم و ساعتی بدون حرکت فقط نشستم و نگاه کردم. در همین سکوت سکون بود که به یاد جعبه جواهراتم افتادم و از خود پرسیدم،) آیا آنها هنوز هستند؟(
بلندشدم و جستجو کردم . با دیدن جعبه لحظه ای از باز کردن در آن پشیمان شدم و حقیقت ان که ترسیدم در آن باز کنم. پس تکان دادم تا صدا بشنوم و چون شنیدم با ترس کمتری در جعبه را گشودم. جواهراتم باقی بود و هیچکدام گم نشده بود.
به یاد حلقه عماد افتادم و در کشوی لباس جستجو کردم. حلقه و قاب عکس هم موجود بود. حلقه را درون جعبه گذاشتم و عکس را از قاب دراورده به سراغ قیچی رفتم و عماد را از خود دور کردم. به قاب زیبای خاتم بخشیده بودم. اما احساس رضایت می کردم. قاب را روی میز گذاشتم و به جستجوی ان چه که به ما مربوط می شد پرداختم. در انباری البوم عکسش را برداشتم و با نیت سوزاندن انها تصمیم گرفتم که هرچه به عماد تعلق دارد به همراه البوم بسوزانم، پس انباری را تخیله کرده و تمام لباسها، كتابها و هر چه متعلق به او بود وسط اتاق ریختم تا از ان جا به حیاط منتقل کنم. بعد از انباری به سراغ کشوها رفتم و انها را هم تخلیه کردم. وقتی کت و شلواری را که عماد در روز عقدکنان برتن کرده بود،روی لباسها می گذاشتم تا برای سوزاندن به حیاط ببرم لحظه ای درنگ کردم و بی اختیار ان را به اغوش فشردم و در حالی که دچار احساس شده بودم گویی که دارم با او صحبت می کنم :
) اخه چرا؟ چرا من؟ ایا از من بی پناه تر پیدا نکردی؟ چطور راضی شدی که با احساسم با زندگی ام بازی کنی و این داغ را بر پیشانی ام بنشانی؟(
در همان حال بود که به جای سوزاندن لباسها تصمیم گرفتم که انها را به کسی ببخشم تا از سرمای زمستان مصون بماند. بی اختیار دست در جیبهای کت کردم تا کاغذ یا مدرکی را برجای نگذارم.دستم به کاغذی خورد و چون بیرون اوردم دفتر یادداشت کوچکی بود که شماره تلفن ها را یادداشت کرده بود.برایم جالب شد و تمام لباسهایش را وارسی کردم و پس از آن در چمدانی گذاشتم و در ان را بستم و به انباری باز گرداندم با این فکر که شاید او برگردد و لباسهایش را مطالبه کند.
گرسنه بودم و گرسنگی آزارم می داد. به آشپزخانه رفتم و در یخچال را گشودم، چند عدد تخم مرغ و چند قوطی کنسرو.
یکی از کنسروها را برداشتم و جعبه نا آشنایی دیدم. به گمان این که درون جعبه خالی است در ان ر باز کردم و از دیدن مقداری ارز شوکه شدم و به آرامی انها را درآوردم و شمردم ارزی که عماد پنهان کرده بود برابر با سود پنج درصدی بود که از شرکت عاید شده بود.از خود پرسیدم،
) این کارش چه معنی می دهد؟ یا به قولی که داده بود پایبند مانده و آن را به خودم واگذار کرده یا آن که آنها را پنهان کرده تا در فرصت مناسبی از آنها استفاده کند؟(
سعی کردم تمام گفته هایش را به یاد اورم و در اخر به این نتیجه رسیدم که او هستند یا این که برگشته اند. حسی موذی وادارم کرد به هتل زنگ بزنم و سراغ او را بگیرم. تلفن چی خوب او را به یاد داشت و با گفتن هفته پیش هتل را ترک کردند مرا نا امید کرد.
از خود پرسیدم،) ایا ممکن است ریتا را برای گردش به شیراز برده باشد؟(
بار دیگر شماره گرفتم و این بار با شیراز و اصفهان تماس گرفتم. که از هردو تماس مایوس شدم و باورکردم که ایران را ترک کرده و به المان بازگشته اند.
ارز را داخل جعبه گذاشتم و از سربغض گفتم:
)کاری خواهم کرد که هرگز فراموشم نکنی.(
فردای ان روز با فروش جواهرات و تبدیل نمودن ارز به تومان و قرار دادن کل موجودی ام روی هم به پوراشراق زنگ زدم و به او گفتم:
ـ اهنچی تماس گرفته و خواسته است که مقداری سهام به نام خود در شرکت سرمایه گذاری کنم. او نمی داند که شما مرا از دایره خارج کرده اید. او گمان دارد که می تواند چون گذشته شرکت را به سوددهی هرچه بیشتر برساند. او منتظر جواب من است و من هم منتظر می مانم تا شما به ما جواب دهید.
اسم اهنچی موجب شد تا پوراشراق لحظه ای تحمل کند و پس از ان بگوید :
اجازه بدهید با دیگران مشورت کنم و بعد جواب بدهم
گفتم :
لطفا عجله کنید چون خودم تمایل دارم با شرکت دیگری وارد معامله شوم و شخصا ترجیح می دهم که دیگر با شما شریک نباشم.
لحن قاطعم بار دیگر پوراشراق را به مکث کردن واداشت و گفت :
ـ خانم تهامی من خودم سوای نظر دیگران هنوز هم معتقدم که شما فردی لایق و با درایت هستید و از این که مجبور شدم به خواسته دیگران تن در دهم پشیمانم و از شما عذرخواهی می کنم اما امیدوارم که وضع مرا نیز در نظر داشته باشید و مرا در جبهه مخالف خود ندانید.
می دانستم که دارد دروغ می گوید و اعضاءهیئت مدیره فقط روی پیشنهاد و نظر او رأی صادر می کنند اما بالحن آرامتری گفتم:
ـ می دانم اقای پوراشراق شما همیشه به من لطف داشته اید و من در مورد شما همیشه نزد آهنچی با دیدی مثبت اظهار عقیده کرده ام .
پوراشراق تشکر کرد و با گفتن ) تا پیش از ظهر سعی می کنم نظر دیگران را به شما اطلاع بدهم ( تماس را قطع کرد.
می دانستم که نام اهنچی و این که او بار دیگر حاضر شده به جمع سهامداران بپیوندد اگر چه با سرمایه ای کمتر،امیدوارکننده و دیگ حرص و طمعشان را به جوش خواهد اورد و با این شراکت موافقت خواهند کرد.
حدسم درست بود و پوراشراق با شادمانی پذیرفتن مرا به عنوان نماینده تام الاختیار اهنچی به عنوان سهامدار تبریک گفت و قرار ملاقات ما در روز دیگر گذاشته شد.
برایم مهم نبود که دیگر در ان جا کار نکنم اما غرور شکسته شده ام با پذیرفته شدن در شرکت تا حد قابل قبولی ترمیم می شد.
فردای ان روز ساعتی از وقت اداری عازم شرکت شدم و این بار دیگر چهره ساده و معمولی یک کارمند را نداشتم. بلکه غرور و نخوت یک زن سرمایه دار را به خود گرفتم و زمانی که با میرزا در کریدور روبرو شدم می خواست همچون گذشته ایستاده و حالش را جویا شوم اما به جای ان خونسرد و کمی با غرور گفت:
ـ لطفا به اقای پوراشراق بگویید خانم تهامی امده.
میرزا از لحن کلامم لحظه ای جا خورد و ناباور مرا نگریست.
برای ان که به او مهلت سوال ندهم، پرسیدم:
ـ متوجه شدید چه گفتم؟ لطفا به پوراشراق بگویید.
میرزا به خود امد و با گفتن:
بله... بله متوجه شدم.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
با گامهای سریع خود را به اتاق پوراشراق رساند و دقیقه ای بعد اول پوراشراق خارج شد و به استقبالم امد و پس از ان میرزا که در میان در ایستاده بود هاج و واج ما را نگاه می کرد.
ژستم پوراشراق را هم فریب داد وبا تعظیم غرایی مرا به اتاقش دعوت کرد و دستور شیرکاکائو داد.
صحبتهای چاپلوسی را می شنیدم و بدون ان که تحت تاثیر قرار بگیرم در انتهای صحبت او گفنم:
ـ اهنچی درخواست نمود که نمایندگی خرید از المان را کما فی سابق خودش انجام دهد و من به عنوان دستیار او هرگاه که لازم شد عازم گردم.
پوراشراق گفت:
موافقم و می دانم که دیگران هم مخالفت نخواهند کرد. اما ممکن است بفرمایید چرا اقای اهنچی اول کلیه سهامش را واگذار کردند و بعد مجددا خواستار برگشت شدند؟
گفت:
او سرمایه را برای خرید کارخانه دارویی لازم داشت و این مقدار سرمایه مازاد ان سرمایه است. اهنچی اطمینان دارد که با همین سرمایه هم نمیتواند به قدر کافی سوداوری داشته باشد البته برای همه.
پوراشراق گفت:
نمی توانم حاشا کنم که در همین اندک مدت هم به قدر چند سال به شرکت استفاده رسانده اند و همه با همین دید کارایی بود که به ایشان فرصت دوباره دادند. به هرحال حضور شما در جمع ما یک بار دیگر باعث سربلندی و افتخار همگی ماست. لطفا بفرمایید چه خدمت دیگری از من ساخته است که انجام دهم.
گفتم:
دوست دارم که اتاق مخصوص خودم داشته باشم و امکاناتی که بتوانم به راحتی با اهنچی در تماس باشم البته در خصوص کارهای شرکت!
گفت:
منظورتان را می فهمم. بسیار خوب. همین حالا به میرزا می گویم که اتاق شماره بیست و سه را برای شما مرتب کند. اتاق آفتابگیر خوبی است و به تازگی انجا را مبله کرده ایم.
پرسیدم:
آقایی که سهم اهنچی را خریداری کرد نامش چه بود؟ ...اهنچی گفت، من فراموش کردم.
پوراشراق گفت:
اقای متین نژاد.
گفتم:
بله. اقای متین نژاد! اگر ایرادی ندارد می خواهم با ایشان هم ملاقاتی داشته باشم.
پوراشراق بلند شد و گفت:
چه ایرادی دارد لطفا با من بفرمایید.
وقتی هردو از اتاق بیرون امدیم چشمم به اتاق الهی افتاد و پرسیدم:
اقای الهی چطورند؟ سفر هستند؟
پوراشراق گفت:
سفر هستند اما نه در خارج بلکه بعد از حادثه ای که برای مادرشان رخ داد رفته اند گرگان و هنوز برنگشته اند.
پرسیدم:
حادثه؟
از سر تاسف سرتکان داد:
بله حادثه!
پرسیدم:
چه اتفاقی رخ داده؟
پوراشراق بار دیگر سرتکان داد و گفت:
گویا خانم الهی پس از یک بیماری اختلال حواس پیدا می کند و چند سال تحت نظر دکتر بوده است. چند ماه پیش به طور ناگهانی حالش بهبود پیدا می کند و همه چیز و همه کس را به خاطر می آورد و از اسایشگاه مرخص می شود . چند روز حالش خوب بوده اما گویا یک شب که هوا بارانی بود باد شدیدی می وزید او حالش منقلب می شود و برای این که خود را آرام کند هرچه قرص خواب آور داشته یک جا می بلعد و دیگر بیدار نمی شود.الهی رفته بود اراک و در نیمه راه بود که مجبور شدیم برش گردانیم و به او خبر فوت را بدهیم. شما روزنامه نمی خوانید؟
گفتم:
چرا متاسفانه در این چند روز اخیر فرصت مطالعه نداشته ام.
پوراشراق در مقابل اتاق آقای انتظاری ایستاد و بعد ان را باز کرد و گفت:
بفرمایید.
گمان داشتم که با آقای انتظاری روبرو خواهم شد اما از دیدن مردی مسن با موی سپید تعجب کردم. پوراشراق مرا به متین نژاد معرفی کرد و پیرمرد مرا با خوشرویی پذیرفت و همکاری مجددم را تبریک گفت.
پوراشراق با گفتن ) خانم تهامی گویا کار خصوصی با شما دارند( ، عذرخواست و ما را تنها گذاشت. متین نژاد باگفتن در خدمتم سکوت کرد تا من لب باز کنم و از کار خصوصی ام حرف بزنم.
گفتم:
پیش از هر چیزی می خواستم بپرسم که ایا شما می دانید من همسر اهنچی بودم و ...
پیرمرد گفت:
من همه چیز را می دانم و احتیاجی نیست برای بازگویی خودتان را به زحمت بیندازید. من سالها با مرحوم اهنچی پدر اقا عماد همکاری تنگاتنگی داشتم و می شود گفت سرمایه هایمان مال هم بود. وقتی او فوت کرد من هم دیگر میل و رغبتی به کار در خود ندیدم و سرمایه ام را در بانک خواباندم و با سود ان امرار معاش می کردم. تا این که عماد به سراغم امد و مرا تشویق کرد تا سرمایه او را که سهام این شرکت بود، قبول کنم. اول مخالفت کردم اما خودتان می دانید که عماد چه زبان گرمی دارد و ان قدر گفت تا بالاخره راضی ام کرد.
گفتم:
بدبختانه من هم گول همین زبانش را خوردم و به خواسته اش تن در دادم. اما خدا گواه است که نمی دانستم هنوز از همسرش جدا نشده و به چه منظور مرا انتخاب کرده است.
متین نژاد سر فرود اورد و گفت:
ـ این را هم می دانم و حرفتان را باور دارم و برای این که خیالتان را راحت کنم این را هم می دانم که حضور اهنچی که شما برای بازگشت به شرکت عنوان فرمودید حضوری صوری ست و واقعیت ندارد.
پرسیدم:
پس چرا مخالفت نکردید؟
گفت:
برای این که اهنچی به کارایی شما بسیار اطمینان داشت و در صحبتهایش بسیار از شما تعریف و تمجید می کرد. او از این که شما توانسته بودید نظر نماینده ایتالیا را تغییر بدهید و سودی بیشتر برای شرکت منظور کنید را با آب و تاب برایم تعریف کرده بود و من قلباً مایل بودم که با شما مشارکت داشته باشم.
گفتم:
اما خودم از این که مجبور شدم از نام اهنچی و نفوذ او استفاده کنم ناراحتم و دچار عذاب وجدان شده ام .
متین نژاد خندید و گفت:
ناراحت نباشید چه زیاد هم بیراه نرفته اید و من هنوز با او در تماس هستم و دوست دارم که از پیشرفت شما برایش حرف بزنم.
گفتم:
اطمینان شما موجب دلگرمی ام می شود و از اعتمادتان ممنونم.
گفت:
بعد از کاری که عماد با شما کرد اگر کسی دیگر جز شما بود نمی توانست به این سرعت برخود مسلط شده و روی پا بایستد. اما شما نشان دادید که زن مقاوم و خودداری هستید که به راحتی برمشکلات فائق می ایید.
گفتم:
متشکرم.
از روی مبل که بلند شدم متین نژاد هم بلند شد و با گفتن من در کنارتان هستم و هر کمکی که لازم بود کوتاهی نخواهم کرد مرا با خیال اسوده راهی کرد.
در کریدور بار دیگر به میرزا برخورد کردم و این بار بالحنی رسمی به اتاقم اشاره کرد و گفت:
ـ خانم تهامی اتاقتان اماده است بفرمایید ببینید و اگر کمی و کسری داشتید بفرمایید تا اماده کنم.
گفتم:
ممنونم.
و بدون کلامی دیگر به سوی اتاق حرکت کردم و چون در را گشودم پیش از ان که از دیدن اتاق خوشحال شوم از این که مکانی ارام یافته ام و می توانم تنفس کنم خوشحال شدم.
وقتی پشت میز مجلل نشستم از خود پرسیدم،) خب اقدام بعد چه خواهد بود؟(
وقت غذا رسیده بود و میرزا با تقه ای که به در زد وارد شد اعلام کرد که پوراشراق در سالن غذاخوری مخصوص رؤسا منتظرم است. بلند شدم و این بار فراموش کردم که رل بازی کنم و به میرزا گفتم:
از صبح خیلی بهت زحمت دادم باید مرا ببخشی.
در آنی گویی جریان برقی را از وجودش گذرانده باشد تکان خورد و بار دیگر ناباور نگاهم کرد و پرسید:
ـ خانم تهامی این شمایید که دارید از من عذرخواهی می کنید؟
این بار من بودم که تکان خوردم و به خود گفتم،) نمی توانی هنرپیشه خوبی باشی پس خودت باش.(
به روی میرزا لبخند زدم و گفتم:
بله خودم هستم. هرگاه ما تنها باشیم من همان کارمند قدیمی هستم اما در حضور دیگران...
سرفرود اورد و با زدن لبخند گفت:
ـ می فهمم خانم جان ، می فهمم. باور کنید از صبح تا حالا دارم با خودم میجنگم و هی از خودم می پرسم این خانم تهامی همان خانم تهامی است که مثل دختر و پدر با من مهربان بود یا این که پول و ثروت باعث شده که مهربانی اش را از بین ببرد؟
خندیدم و گفتم:
باورکن من همان تهامی گذشته هستم و تغییر نکرده ام اما می بینی که در مقابل دیگران مجبورم که خودم رو بگیرم و ....
میرزا سرفرود آورد و گفت:
خانم جان مرا ببخشید چون به خانم سیرتی گفتم که دیگر آن خانم تهامی قدیم وجود ندارد و خانم تهامی جدید اصلا دوستی و آشنایی سرش نمی شود.
گفتم:
ایرادی ندارد میرزا. ما همه از این اشتباهات می کنیم. زودتر بروم تا پوراشراق را عصبانی نکرده ام.
میرزا در را برایم گشود و گفت:
ناهار نوش جانتان .وقتی برگشتید یک چای تازه دم خودم میارم اتاقتان.
با یک لبخند از سر رضایت پیوند گسسته محبت بار دیگر میان من و میرزا به هم گره خورد و من روانه سالن غذاخوری شدم.
آن جا،دور میز یک بار دیگر با اعضاء هیئت مدیره بر سر یک میز نشستم و علیزاده برای نشستنم صندلی را عقب کشیده بود.
صندلی الهی خالی بود و از این جهت خود را تنها می دیدم، اما باور کرده بودم که بدون حضور او هم می توانم خود را اداره کنم و نقش آفرین باشم.
طرح تعطیل نمودن شرکت در روز پنج شنبه را من به اعضاء پیشنهاد کردم و یک ساعت اضافه کردن در طول هفته را به جای آن یک روز. اعضاء شنیدند و با یک حساب سرانگشتی سود و زیان را سنجیدند و بعد با گفتن فکر خوبی است بر آن صحه گذاشتند.
پوراشراق گفت:
می دانم ایده شما همه کارمندان را خوشحال می کند.
به متین نژاد نگاه کردم و گفتم:
ما باید از آقای متین نژاد تشکر کنیم که در اصل این نظر و پیشنهاد ایشان بود.
همه نگاه ها به سوی او برگشت و متین نژاد را غافلگیر کرد و او گفت:
متشکرم خانم تهامی اما...
انتظاری نگذاشت سخنش را تمام کند و گفت:
به هرحال نظر و پیشنهاد تازه ای است که امیدوارم به نفع همه باشد.
از غذاخوری که خارج می شدیم متین نژاد آرام پرسید:
ـ چرا این کار کردید؟
گفتم:
ـ به خاطر قدردانی از اعتمادی که به من کردید.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
فصل سیزدهم :
ساعت تعطیل شرکت نزدیک بود که از میرزا صفدر خواستم به خانم سیرتی و خانم هنردوست بگوید که قبل از رفتن مایلم آنها را در دفترم ببینم.وقتی آن دو وارد شدند حس کردم که هردو محتاط کار شده و نمی دانند با من چگونه برخورد کنند. خوی شیطنتم گل کرد و بالحنی خشک و رسرد گفتم:
بفرمایید بنشینید.
آن دو به هم نگاه کردند و در کنار هم نشستند من برای آن که خنده خود را مهار کنم پشت کردم و در حالی که از شیشه به خیابان نگاه می کردم با همان لحن رسمی گفتم:
شما را خواستم تا چند تذکر به شما داده باشم. یک این که هر دوی شما باید فراموش کنید که روزی با هم دوست بوده ایم. دوم این که دوست ندارم وقت اداری مصرف کارهای شخصی شود. منظورم بیشتر خانم سیرتی شما هستید.سوم این که دیگر حق ندارید به منزل من تلفن کرده و جویای حالم شوید.همه چیز گذشته تغییر کرده و از فردا شرایطی دیگر جایگزین می شود. هر یک از ما اگر بر حسب تصادف هم در کریدور و از الفاظ عامیانه اجتناب خواهیم کرد.
بعد از ادای این جمله روی پا چرخیدم و مستقیم نگاهشان کردم و پرسیدم:
متوجه عرایضم شدید؟
شبنم سر به زیر انداخته بود و باگفتن هرچه شما بفرمایید گفته هایم را قبول کرد و سیرتی با گفتن خیلی مشکل است اما سعی می کنم به صورتم چشم دوخت.
گفتم:
بله بهتر است سعی تان را بکنید و در غیر این صورت مجبورمی شوم عذرتان را بخواهم و بفرستمتان بروید رختشویی کنید.
صورت سیرتی چون دانه های انار سرخ شد و خواست لب باز کند که گفتم:
ـ سه طشت رخت برای سه کارمند مفلس و بیکار.
خانم هنردوست شما هم تاید و صابون فراموشتان نشود.
نگاه حیرت زده آنها تماشایی بود. با همان لحن گفتم:
اگر ناراضی هستید تقسیم کار می کنم.شما خانم سیرتی رخت را بشویید، من آن را آب می کشم و چون خانم هنردوست در شرایط جسمی مناسبی نیست رخت های شسته شده را روی بند پهن می کنند.آیا از این تقسیم راضی هستید؟
هردو سکوت کرده بودند و فرق میان صحبت جدی و شوخی را نمی داند. روبرویشان نشستم و گفتم:
ـ ای خرها چرا ناراضی هستید؟ برای خودم هم رختشویی را در نظر گرفتم!
شبنم ذوق زده نگاهم کرد و قطره اشکی که در چشمش حلقه بسته بود مجال ریزش داد و ناباوری پرسید:
ـ تارا داری سربه سرمان می گذاری؟
بلند شدم و در میانشان نشستم و گفتم:
به حالتان افسوس می خورم که هنوز مرا نشناخته اید!
هردو دست به گردنم انداخته و صورتم را غرق بوسه کردند.
سیرتی گفت:
من تارای بدون آهنچی را بیشتر دوست دارم.
گفتم:
خودم هم به این نتیجه رسیدم که شانه هایم تحمل سنگینی آهن را ندارد پس زمین گذاشتم و خود را خلاص کردم.
شبنم دستم را در میان دستش گرفت و گفت:
بمیرم برایت که چه بار سنگینی را تحمل کردی!
این بار نیز قطرات اشک بی محابا از دیده اش فرو ریختند و من و سیرتی را نیز متاثرکردند.
بالحنی غمگین گفتم:
سرنوشت من هم اینطور بود!
سیرتی گفت:
اما من معتقدم که خدا خیلی دوستت داشت که زود نقاب از چهره آهنچی برداشت و رسوایش کرد. علیزاده می گفت که آهنچی دار و ندارش را برداشته و رفته است؟
گفتم :
مشخص نیست که رفته باشد اما برنامه من تمام شد!
شبنم گفت:
شکر گزار باش و آهنچی را فراموش کن. تو که چیزی از دست ندادی که افسوس بخوری.تازه باید خوشحال هم باشی که پیش از ازدواج قضیه را فهمیدی.اگر بخواهی افسوس بخوری و غصه به خودت راه بدهی دیوانه ای! به اطراف نگاه کن همه چیز مثل سابق است و هیچ چیز تعییر نکرده پس به میزت بچسب و به کارت ادامه بده!
گفتم :
به همین خاطر هم اینجام و دلم میخواهد کمکم کنید تا بتوانم ادامه بدهم.
سیرتی بلند شد تعظیم کرد و گفت :
من در خدمت بانوی عزیزم هستم امر بفرمایید تا اجرا کنم.
شبنم هم دستم را برگونه اش گذاشت و گفت:
می دانی که به خاطر تو هرکاری حاضرم انجام بدهم.
نگاه به ساعتم کردم و گفتم:
وقت رفتن است. اما بچه ها باید به من قول بدهید که دوستی ما در ساعات اداری...
سیرتی گفت:
قبول داریم. در شرکت شما رئیس و ما کارمند خواهیم بود.
وقتی از شرکت خارج شدیم پیرجهان به انتظار شبنم ایستاده بود. او خیلی رسمی با من روبرو شد و شبنم با زدن چشمکی که پیرجهان ندید، هم چون همسرش رسمی از من خداحافظی کرد و رفت.
به سیرتی گفتم :
اگر منتظر علیزاده نیستی می توانم تو را به خانه برسانم.
خوشحال شد و گفت :
همراه تو می آیم.
در اتومبیل از سیرتی پرسیدم:
چه اتفاقی برای الهی رخ داده؟ گویا مادرش انتحار کرده؟
خونسرد گفت:
دلم برای زن بیچاره می سوزد.چه کسی می تواند در کنار الهی دوام بیاره؟مردی تودارتر و مرموزتر از او خدا خلق نکرده. تا پیش از این واقعه هیچ کس نمی دانست که او مادری بیمار دارد.
گفتم :
می بایست زندگی سختی را گذرانده باشد. پوراشراق می گفت که مادرش تعادل روانی درستی نداشته؟
سیرتی گفت :
الهی فقیر و بی چیز نیست. می توانست مادرش را برای معالجه به خارج ببرد و خوبش کند آن که او را در آسایشگاه بستری کند و هرازگاهی برود عیادش و بعد برگردد.
پرسیدم :
مراسم ختم کجا برگزار شد؟
سیرتی گفت :
شمال! از بچه های شرکت چند نفری هم رفتن شمال و در ختم شرکت کردن.علیزاده هم رفته بود و می گفت خیلی حسابی برگزار کرد و خساست به خرج نداد. اما چه فایده ؟ این خرجها را باید صرف معالجه او می کرد نه عزاداریش.
گفتم :
شاید معالجه نمی شد،نمی شود پیش داوری کرد.
نفس راحتی کشید و با گفتن شاید حق با تو باشد سکوت کرد و به خیابان چشم دوخت. برای آن که حال و هوای گفتگو را تغییر بدهم گفتم :
ـ حالا از خودت بگو. کی می خواهی سر سفره عقد بنشینی ؟
سر تکان داد و گفت :
ـ هر وقت خانواده او قبول کنند که عروسشان بیرون از خانه کار کند.
پرسیدم :
با کار کردن تو مخالفند؟
گفت : چه جور هم مخالفند. دو عروس دیگرشان خانه دارند و من هم باید از آنها پیروی کنم.
پرسیدم :
نظر خود علیزاده چیست ؟
گفت : به من علاقمند است اما نمی تواند با نظر خانواده اش مخالفت کند. من هم حرف آخرم این است که یا ادامه کار یا هیچی. خودت را ببین تارا ،اگر اینکار را نداشتی می خواستی چه بکنی؟ آیا تو آدمی هستی که دست روی دست بگذاری تا برادرت برایت پول بفرستد و خرج زندگی ات را بدهد؟
گفتم :
در مدتی که بی کار بودم و جیره خوار مادر،به حقیقت غذا به آسانی از گلویم پایین نمی رفت و فکر می کردم که حق او را مصرف می کنم. در صورتیکه مادر حتی به تارخ هم وابسته نیست و به قدر کافی درآمد دارد با این حال من از خانه داری بیشتر از هر شغلی خوشم می آید و .....
سیرتی گفت :
دروغ نگو همان وقت هم که ثروت داشتی و همه چیز در اختیار داشتی خانه داری نکردی و شغلت را چسبیدی.
گفتم :
شاید پیشاپیش می دانستم که چه سرنوشتی در انتظارمه.
نزدیک خانه اش رسیده بودیم که گفت :
ـ راستی فردا الهی می آید و بچه ها تصمیم گرفته اند که علاوه بر پارچه نویسی همه جمع شوند و به او تسلیت بگویند.
پرسیدم :
کجا ؟
گفت :
سالن کنفرانس و آقای انتظاری از طرف همه ما سخنرانی خواهد کرد . تو هم می آیی؟
گفتم :
بله حتما! یادم باشد که به صفدر بگویم خبرم کند.
گفت :
خودم بهت زنگ می زنم! راستی تارا،حرفهایم را در مورد الهی جدی نگیر او آدم خوب و با شخصیتی است!
پرسیدم :
چرا این حرفا را به من می زنی؟
خندید و ضمن پیاده شدن گفت :
آخه دوست ندارم طشتی هم برای الهی در نظر بگیری!از زحمتی که کشیدی ممنونم!
به طرف خانه مادر به راه افتادم تا او را خشنود کنم و به او بگویم که دخترش دیگر غصه دار و بدبخت نیست.
مادر چنان گرم در آغوشم کشید و صورتم را غرق بوسه کرد که برایم تعجب انگیز بود.
پرسیدم :
طوری مرا بوسیدید که گویی از سفر دور آمده ام .
مادر گفت:
پیش از آن که تو برسی داشتم با تارخ تلفنی صحبت می کردم. نگران شده.
پرسیدم :
به او چه گفتید؟
گفت :
راستش اول قصد داشتم حقیقت را بگویم اما از ترس این که نکند برادرت دیوانگی کند و بلایی سر عماد بیاورد حقیقت را نگفتم .
پرسیدم :
خب پس به او چه گفتید؟
گفت :
به تارخ گفتم که خواهرت حاضر نشد با عماد راهی خارج شود و مرا تنها بگذارد و ناچاراً تقاضای طلاق داد و از هم جدا شدند.
پرسیدم :
تارخ باور کرد؟
مادر سر تکان داد و گفت :
نه باور نکرد به همین خاطر هم گفت که تا با خود تو حرف نزند خیالش راحت نمی شود . تارا من می ترسم زندگی برادرت به خاطر تو و آهنچی از هم پاشیده شود و او دستش به خون عماد آلوده شود تو که میدانی تارخ چقدر دوستت دارد و ...
گفتم :
مادر نگران نباشید . من به تارخ نخواهم گفت که مادرمان دخترش را به برق زر و سیم آهنچی فروخت.من داغ بیوگی روی پیشانی ام خورد کافیست،نمیگذارم داغ جانی روی پیشانی برادرم بنشیند.
مادر اشک چشمش را پاک کرد و گفت :
اگر او حرف تو را باور نکند می دانی چه می شود؟ حتمی می رود آهنچی را پیدا می کند و تا می خورد او را کتک می زند.
گفتم :
آلمان ، ایران نیست و تارخ خودش خوب می داند که بخاطر گزیلا و فرزندش نباید حماقت کند.
حرفهایم را برای تسلای دل مادر گفتم اما به انچه که گفتم زیاد امید نداشتم چه نا امنی آن جا را به چشم دیده بودم که زنان و دختران مجبور به حمل اسلحه گرم و سرد بودند تا از گزند اوباش ایمن باشند.
مادر برایم عصرانه اورد و روبرویم نشست و پرسید:
تو گفتی بچه،آیا همین جوری گفتی یا این که....
گفتم :
حقیقت دارد و گزیلا باردار است. تارخ به شما چیزی نگفت؟
مادر سر تکان داد و با گفتن این که شاید خجالت کشید پدر شدنش را خبر دهد،پرسید:
تو از کجا فهمیدی؟
برایش گفتم که این خبر را از آهنچی شنیدم و خود تارخ به من چیزی نگفته است.
مادر گفت :
عصرانه ات را که خوردی تماس بگیر تا هم از نگرانی نجاتش بدهی و هم اگر به راستی فرزندی در راه دارند به آنها تبریک بگویم.
در آنی از مادر رنجیدم که برای تارخ بیشتر نگران بود تا من که می بایست قصه ای دروغ به هم ببافم و تحویل تارخ بدهم. وقتی کنار تلفن نشستم بغض درگلویم بود که مجبور شدم فرو دهم.وقتی تماس برقرار شد خوشبختانه خود تارخ گوشی را برداشته بود. سلام کردم و گفتم :
سلام برادر بی وفا!
از شنیدن صدایم به وجد آمد و با خوشحالی گفت :
ـ سلام تارا جان حالت چطور است؟ چه خوب کردی تماس گرفتی،کجایی؟
گفتم :
خونه پیش مامان
پرسید :
و پیش از آن؟
گفتم :
شرکت سر کار
پرسید :
مامان چی می گه ؟
گفتم :
کمی سیرداغ و پیازداغ به آش اضافه کرده و تحویلت داده.
پرسید:
یعنی چی؟
گفتم :
یعنی این که من و آهنچی از هم جدا شدیم .آن هم دوستانه و بدون هیچ درگیری .
پرسید:
آخه علت چی بود؟
گفتم :
نقض تعهد. او به صورت کتبی تعهد داده بود که در ایران ماندگار میشود و اگر روزی بخواهد برگردد بدون هیچ اعتراضی می بایست مرا طلاق دهد که داد.
لحن خونسردم تارخ را عصبی کرد و پرسید:
ـ یعنی چی طلاق داد که داد ؟ پس آبرو و حیثیت تو در این وسط چه می شود؟
گفتم :
هیچ،چون من چیزی از دست ندادم که نگران کننده باشد.
تارخ کمی مکث کرد و پرسید:
حالا کجاست؟
گفتم :
نمی دانم شاید آمده باشد آلمان.شاید هم هنوز در ایران باشد.بقدری احساس ارامش می کنم که دلم نمی خواهد زیاد در موردش فکر کنم.او مرد بسیار خوبی است اما من....
بغضی که در گلویم نشسته بود فرو نمی رفت و اشکم را درآورده بود.سکوتم تارخ را نگران کرد و پرسید:
ـ جان تارخ حقیقت را بگو.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
گفتم :
حقیقت همان بود که شنیدی.می دانی که من هیچ وقت به تو دروغ نمیگویم .عماد با سخاوت هر چه تمامتر خانه و زندگیش را به نامم کرد و تمامی مهریه ام را به اضافه دو سهم شرکت و مبالغ زیادی ارز به من بخشید و از اینکه مجبور بود از من جدا شود ناراحت و غمگین بود.اما او تجارت را بر من ترجیح داد و نتوانست چشم روی سود کلان ببندد.
تارخ گفت :
تو چرا کوتاه نیامدی ؟ اگر نگران مادر بودی مسلماً او وقتی میدید من و تو با هم هستیم او هم می آمد و با ما زندگی می کرد.
گفتم :
موضوع مادر نبود من خودم را نتوانستم قانع کنم که آنجا زندگی کنم.سردردهایم را که دیدی و شاهد بودی.
گفت :
حق با توست.اما شاید دیگر دچار نمی شدی.
خندیدم و گفتم :
چرا،خوب می دانم که دچار می شدم و مجبور می شدم که برگردم.آن وقت زندگی ام به جهنم تبدیل می شد؛ او در آلمان و من در اینجا پس بهتر دیدم که تا جلوتر نرفته ایم از هم جدا شویم.من اینجا در شرکت از موقعیت خوبی برخوردارم و به لطف آهنچی دیگر کارمند ساده نیستم و دارم تجارت می کنم.عماد هم قول داده که کمکم کند.
تارخ گفت :
باور کنم که به همین سادگی بوده است؟
گفتم :
اگر باور نداری می توانی از خود او سوال کنی و یا از الهی وقتی که به آلمان آمد. راستی تارخ از عماد شنیدم که تو و گزیلا در آینده ای نزدیک پدر و مادر می شوید. درست است یا این که عماد خواسته سربه سرم بگذارد؟
گفت :
درست گفته و حالا یقین کردم که شما با تفاهم از هم جدا شدید و کینه و نفرت وجود ندارد.
گفتم :
به گزیلا تبریک بگو و من خداحافظی می کنم تا مادر خودش به تو تبریک بگوید.
تارخ با گفتن مواظب خودت باش مکالمه اش را با من به پایان رساند و با مادر شروع به صحبت کرد.
صبح وقتی وارد شرکت شدم از دیدن پرده سیاهی که در یک طرف آویخته شده بود چنین خواندم:
) آقای الهی همکار ارجمند، مصیبت وارده را از صمیم قلب به شما تسلیت گفته و بقای عمر شما و بازماندگان را از خداوند مسئلت داریم.(
از طرف کلیه رؤسا، کارمندان و کارگران شرکت.
میرزا صفدر به استقبالم آمد و پس از گفتن صبح بخیر پرسید :
شما در ختم شرکت می کنید؟
پرسیدم :
ختم ؟ مگر قرار است ختم برگزار شود ؟
صفدر گفت :
همه تصمیم گرفته اند به آقای الهی تسلیت بگویند. امروز ساعت یازده.
گفتم :
بله می دانم . آیا آمده اند؟
پرسید :
کی؟
گفتم : خود اقای الهی ؟
گفت : هنوز نه اما می آیند! راستی خانم تهامی اقای جهانبخش با شما کار داشتند.
گفتم :
بسیار خوب می روم به اتاقشان.
پشت در اتاق جهانبخش ایستادم و با زدن تقه ای به در وارد شدم. او با دیدنم از پشت میز بلند شد و ضمن گفتن صبح بخیر دعوتم کرد بنشینم.
وقتی نشستم گفت :
می خواستم با شما مشورتی کرده باشم.
پرسیدم :
در چه خصوص؟
گفت :
در مورد این که گرد هم آیی امروز را فقط به گفتن تسلیت برگزار کنیم یا این که مجلس ختمی داشته باشیم.
گفتم :
به عقیده من هر دو .البته اگر بتواند تا ساعت یازده قاری و مداحی پیدا کنید.
جهانبخش گفت :
می شود در میان کارمندان جستجو کرد و کسی را یافت که بتواند قران تلاوت کند.
گفتم :
بعد از تلاوت شما و یا آقای انتظاری و یا یکی دیگر صحبت کند و تسلیت از طرف همه بگوید.
گفت :
باید صفدر را بفرستم تحقیق بد نیست از علیزاده سوال کنید.به گمانم او بتواند.
جهانبخش بلند شد و همراه من از اتاق بیرون آمد و به آقا صفدر که سینی چای دستش بود اشاره کرد و گفت:
ـ برو به علیزاده بگو بیاید کارش دارم.
از جهانبخش که دور می شدم گفتم :
قهوه و شیرینی فراموش نشود.
با نزدیک شدن به ساعت یازده در کریدور جنب و جوشی پدید امد و صدای همهمه پیچجید. دانستم که وقت رفتن به اتاق کنفرانس است.گذاشتم تا از هیاهو کاسته شد و در جواب تلفن شبنم گفتم که منتظرم بمانید و از اتاق خارج شدم.
خوشبختانه در اسانسور با اقای علیزاده و انتظاری روبرو شدم و در جواب سوالم که پرسیدم آقای الهی امده ؟
آقای انتظاری گفت :
ـ بله نیم ساعتی می شود که رسیده و قرار است آقای پوراشراق او را به سالن بیاورند.
وارد سالن که شدیم جز چند صندلی در ردیف جلو تمام صندلی ها اشغال شده بود و علیزاده جای من و انتظاری را نشان داد و خود پشت تریبون رفت و ایستاد.درهمان زمان هم پوراشراق و الهی وارد شدند که از صدای برهم خوردن صندلیها روی برگرداندم و آن دو را دیدم.
الهی لباسی قهوه ای به تن داشت و محاسن خود را نتراشیده بود. آنها از هر ردیف که عبور می کردند صدای تسلیت گفتن میامد. قلبم با ضربان تندی شروع به طپش کرد و از یاداوری این که ممکن است او بر روی صندلی کنار دستم بنشیند لحظه ای از ترس چشم برهم گذاشتم.
آقای انتظاری صندلی سمت راستم را اشغال کرده بود. وقتی دست دراز نمود و تسلیت گفت به ناچار مجبور شدم به سمت چپ خود نگاه کنم و چشم در دیده اش بدوزم و با صدایی لرزان بگویم:
ـ تسلیت می گویم.
زیر لب تشکر کرد و نشست.
علیزاده شروع به قرائت کرد و سالن ساکت شد.او پس از قرائت، همه را دعوت به خواندن فاتحه کرد و از تریبون پایین امد. بعد از او متین نژاد پشت تریبون رفت و با سخنانی در مورد عشق مادر به فرزند و پوچی و بی وفایی دنیا مثال اورد و سخن را به کارکنان شرکت کشاند و از طرف همه تسلیت گفت.
به هنگام پذیرایی بی اختیار نگاهم به سویش کشیده شد و به یاد روزی افتادم که الهی اصرارداشت مارینا را با خود به گرگان ببریم و من مخالفت کردم.
ازخود پرسیدم، ) آیا او می خواست با نشان دادن مادرش مهر سکوت لبش را بشکند و پرده از زندگی اش بردارد یا این که قصد داشت از مادر عیادت کرده و خیال اسوده برگردد؟(
به هنگام ترک سالن شرکت کنندگان یک بار دیگر در غم الهی خود را شریک دانستند و هر کس به سرکار خود بازگشت.
من وقتی در مقابلش قرار گرفتم، به سختی توانستم بگویم در غم شما شریکم و از او دور شوم. در سالن غذا خوری الهی را ندیدم و اقای پوراشراق گفت که بعد از ختم به خانه رفت چون حالش مساعد نبود و به دنبال کلام خود افزود :
ببینید چطور سرنوشت انسانی در آنی تغییر می کند و از یک انسان عاقل و فهمیده، دیوانه و مجنون می سازد.
به نگاهم لبخند زد و پیش از ان که لب باز کنم پرسید:
شما ماجرا را نمی دانید، می دانید؟
سرتکان دادم به نشانه نه و او ادامه داد:
من هم از دکتر مرادی شنیدم.گویا پدر الهی نگهبان اداره شکاربانی بوده و در یک شب بارانی وقتی پدر و پسر عازم خانه بودن در وسط جاده چشمشان به گوزن زخمی می افتد و بعد از معاینه حیوان که در حال مرگ بوده پدر اقای الهی سر گوزن را جدا می کند تا گوشت حیوان حرام نشود. آنها با شکار به طرف خانه به راه می افتند و چون لاشه گوزن سنگین بوده آقای الهی بزرگ تنه حیوان را بر دوش می کشد و سر گوزن را به پسر می دهد که با خود بیاورد. آنها وارد حیاط باغ که می شوند مادر از پشت پنجره به تماشا ایستاده بوده و در همان زمان آسمان رعد و برق می زند و مادر با دو موجود مهیب روبرو می شود جیغ می کشد و از وحشت بیهوش می شود.ازهمان اتفاق مادر الهی مشاعر خود را از دست می دهد و رفتارش غیر عادی میشود.چند سال این بیماری ادامه داشته و با فوت پدر آقای الهی گویی ضربه ای دیگر بر آن زن نگون بخت وارد می شود که مجبور می شوند او را در تیمارستان بستری کنند. دکتر مرادی می گفت چند ماه پیش بود که الهی خوشحال بود و عنوان می کرد که حال مادرش بهبود پیدا کرده. اما گویا همه اشتباه کرده بودند و او بالاخره دار فانی را وداع گفت.ما وقتی موضوع را فهمیدیم فوراً به الهی خبر دادیم و او از نیمه راه اراک برگرداندیم.موضوعی که همه ما را متعجب کرد این بود که هیچ یک از ما به جز دکتر از این مطلب خبر نداشتیم و برای همه ما تعجب آور بود که با وجود دوستی و نزدیکی سوای همکاری از الهی هرگز حرفی در مورد بیماری مادرش نشنیده بودیم و همه باور داشتیم که رفتن او به گرگان به خاطر تفریح و استراحت بوده است. واقعا که مرد تودار و مقاومی است!
زیر لب زمزمه کردم:
حق با شماست.
و بدون آن که غذایم را تمام کنم غذاخوری را ترک کردم.
فصل چهاردهم :
صبح روز پنجشنبه خشنود از تعطیل بودن شرکت در بستر غلت زدم و احساس آرامشی ژرف نمودم.به خودم گفتم،
) خواب ، خواب قرص بيماريها.(
چشمانم را بستم تا خواب دوباره را تجربه کنم که صدای زنگ تلفن به گوش رسید. آسوده از این که مادر جواب خواهد داد کنجکاوی ام را مهار کردم. اما وقتی مادر گفت :
ـ آقای متین نژاد است با تو کار دارد.
باعجله بلند شدم و با خود فکر کردم که متین نژاد چه کاری می تواند با من داشته باشد.
با گفتن الو بفرمایید.صدای متین نژاد در گوشی پیچید که گفت :
سلام دخترم صبحت بخیر.پوزش می خوام از این که بی موقع مزاحم شدم.
گفتم :
نخیر. شما همیشه مراحم هستید.
گفت :
ممنونم. تماس گرفتم که بگویم دیشب آخر وقت بود که آهنچی با من تماس گرفت و می خواست بداند شرکت چگونه پیش می رود. من جسارت کردم و گفتم که شما با ما هستید و تا امروز هم بسیار خوب از عهده مسئولیت برآمده اید.آهنچی اول ناباور شد و چند بار سوال کرد ) راست می گی یا این که داری سربه سرم می گذاری؟( اما وقتی با قاطعیت گفتم من اهل شوخی نیستم، پرسید با شما کار می کند؟ منظورش این بود که آیا شما در دفتر کار من هستید.که گفتم نه خانم تهامی میز ریاست خود را دارا هستند و به گمانم خیلی بیشتر از گذشته شرکاء به هوش و ذکاوت ایشان ایمان و اعتقاد دارند.آهنچی گفت من می دانستم که او زن بی دست و پایی نیست و می تواند گلیمش را از آب درآورد. از طرف من به او بگو حاضرم سرمایه در اختیارش قرار دهم به شرط آن که سود نصف، نصف تقسیم شود. می دانید خانم تهامی، آهنچی مرد زرنگی است. او در استفاده می خواهد با شما شریک باشد و نه در ضرر. تلفن کردم که هم پیغام او را رسانده باشم و هم شما را آگاه کرده باشم.
گفتم :
ممنونم که هوشیارم کردید. اگر یک بار دیگر تماس گرفت لطف کنید به او بگویید که تهامی گفت قول می دهم سال دیگر من به تو تلفن کنم و بگویم که حاضرم سرمایه در اختیارت قرار دهم. من با همین سرمایه که شروع کردم برایم کفایت می کند.
متین نژاد گفت :
به عقیده من هم همینطور بهتر است. در ضمن فردا شب درخانه این حقیر مهمانی کوچکی برپاست که از شما دعوت می کنم تشریف بیاورید بقیه دوستان هم هستند.گویا دیروز مهمان داشتید و نتوانستم شما را ببینم.
گفتم :
با کمال میل خواهم آمد.
خوشحال شد و گفت :
پس لطفا آدرس منزل را یادداشت کنید.
آدرس را یاداشت کردم و پس از قطع تماس، دیگر خواب از چشمم رمیده بود و به جای ان به این فکر کردم که چرا عماد جویای وضع شرکت شده. آیا او از این تماس منظور خاصی داشته که به آن رسیده و متین نژاد خیالش را آسوده کرده است؟
مادر پرسید :
صبحانه می خوری؟
گفتم :
عماد تماس گرفته و از متین نژاد پرس و جو کرده که ببیند من چه می کنم و آیا هنوز در شرکت هستم یا نه .
مادر با خشم گفت :
ـ من که راه می روم او را نفرین می کنم که خدا به روز سیاهش بنشاند تا بفهمد که با آبروی مردم بازی کردن چه مزه ای دارد.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
صبحانه تمام شده بود که مجدد تلفن زنگ زد و این بار خودم گوشی را برداشتم.سیرتی بود که گفت :
ـ حال کوه رفتن داری یا نه ؟
گفتم :
کوه نه ، اما میایم دنبالت تا در شهر چرخی بزنیم و من قدری خرید کنم .
قبول کرد و بعد از تماس به مادر گفتم :
فردا شب منزل متین نژاد مهمان هستم و باید خرید کنم.
مادر با گفتن این همه لباس از خارج آوردی و باز هم می خواهی لباس بخری، ناراضی بودنش را اعلام کرد.
گفتم :
نه مادر، قصد ندارم برای خود خرید کنم. می خواهم کادویی مناسب برای متین نژاد بگیرم.
مادر که قانع شده بود سکوت کرد و من لباس پوشیدم و از خانه خارج شدم.اتومبیل به علت سرمای هوا دیر روشن شد و همین تاخیر باعث شد که متوجه شوم الهی دارد وارد کوچه مان می شود. ضربان قلبم شدت گرفت و برای ان که آگاهش کنم بوق زدم . متوجهم شد و به سوی ماشین آمد و با گفتن سلام صبح بخیر،سوارشد.
پرسیدم :
مگر این وقت صبح مطب باز است؟
گفت :
دیشب خانه مرادی خوابیده بودم و صبح با هم از خانه خارج شدیم او رفت بیمارستان و من هم قدم زنان راه افتادم و.....
گفتم :
من خیال دارم با سیرتی برای خرید بروم .می خواهم برای فردا شب کادویی برای آقای متین نژاد بگیرم، شما هم با ما می آیید؟
گفت :
نه متشکرم.راستش از وقتی این اتفاق رخ داده حس می کنم دیگر انگیزه ای برایم باقی نمانده. من از هر فرصتی برای رفتن به گرگان استفاده می کردم اما حالا....
گفتم :
حالتان را می فهمم .انسان تا عزیزی را در کنار خود دارد گویا که لباسی مازاد بر آن چه که باید بپوشد بر تن دارد و کلافه که زودتر ان را از خود دور کند اما با در آوردن آن لباس ،تازه می فهمد که هوا چقدر سرد و سرما سوزنده است!
اتومبیل را به حرکت در اوردم و به راه افتادم او سکوت کرده بود و این من بودم که ادامه دادم:
زمانی نه چندان دور تمام وجودم خلاصه شده بود در یک احساس تند اما نه شهوانی ،گمان داشتم که هیچ آوایی دلنشین تر و خوش آهنگ تر از یک صدای بم نیست که صادقانه سلام می کند و بی ریا ازخودش حرف می زند و با گردش دوربین زوایای خانه اش را نشان می دهد . وقتی آنروز گوشی را برداشتم و به خود جرات دادم تا شماره بگیرم حاضر بودم به تمام مقدسات قسم بخورم که شنونده سلام من پاک و مبرا از هر نیرنگی است و با منیت هم بود که تمام گلبرگهای خشکیده را به صفحات کتاب شعر سپردم تا حافظش باشند .چه باور دارم که شاعر خالصانه ترین احساسش را به صورت شعر می سراید و به یادگار می گذارد. اما ناگهان همه چیز تغییر کرد و پرده ای آویخته چنان با سرعت فرو افتادن و صورت لخت و عریان ادمها را نشانم دادند که وحشت کردم.واقعیت همان بود که دیدم.ادمهایی با قلبهای آهنین. رباط هایی فاقد احساس ! مصلحت اندیشانی که جز خود و نفع خود به هیچ چیز و هیچ کس فکر نمیکنند. یک روز جایگاهت صدر مجلس و روز دیگر اتاق نگهبانی را هم برایت زیاد می بینند و تتمه حقوقت را با پست حواله می کنند که خوش امدی . برو و دیگر پشت سرت را هم نگاه نکن. اما من برخلاف شما تازه انگیزه به دست آوردم و تا به هدفم نرسم از پا نمی نشینم.
آرام زمزمه کرد :
من پیاده می شوم .
کنار کشیدم و اتومبیل را نگهداشتم. وقتی پیاده می شد به صورتم نگاه کرد و گفت :
ـ متاسفم که می گم به جمع رباطها خوش آمدید.
وقتی رفت لحظاتی قادر به حرکت دادن اتومبیل نبودم. تمام بغض و حرصم را با کوبیدن روی فرمان فرو نشاندم اما گویی این بغض تمامی نداشت و با رنگ سرخ انتقام پیوندی شوم آغاز کرده بود.
زمانی که سیرتی را سر قرار سوار کردم با یک نگاه به چهره ام پرسید :
دعوا کردی؟
گفتم :
نه. حرفهای فرو خورده را بیرون ریختم و در دلم آشوب به پا کردم.
لختی سکوت کرد تا از بقیه صحبتم پی به منظورم ببرد و هنگامی که دید من هم سکوت کرده ام،گفت :
ولش کن، امروز را عشق است.
خندیدم و گفتم :
از اصطلاحات مردانه استفاده می کنی؟
گفت : دیروز که انتظاری به الهی می گفت :
ـ غم گذشته را ول کن و به حال آن غصه نخور، امروز را عشق است!
باتعجب پرسیدم :
انتظاری اینطور لات وار با الهی صحبت می کرد؟
گفت : آره جان خودت، اتفاقاً من هم تعجب کردم و از خودم پرسیدم پس لفظ قلم صحبت کردن بشره اش نیست و نقش بازی می کند.صد رحمت به علیزاده که ظاهر و باطنش یکی است. خب حالا کجا می خواهی برویم؟
گفتم :
قصد دارم برای متین نژاد کادویی بگیرم به مناسبت مهمانی فردا شب.اما هنوز تصمیم نگرفته ام که چی بخرم.
گفت :
پس یکسر برو سراغ صنایع دستی مخصوصا جنس خاتم. هم شیک و زیباست و هم محصول کار دست ایرانی.
پرسیدم:
خب چه چیز بخرم؟
کمی فکر کرد و گفت :
چون تنوع اشیا، زیاد است اول بهتر است ببینی و بعد انتخاب کنی.
موافقت کردم و به فروشگاهی که او آدرسش را داد رفتیم و دیدم که حق با سیرتی است. ان قدر اشیاء خاتم متنوع بود که تصمیم گیری را مشکل می کرد.هردو با خرید قابی زیبا راضی و خشنود از مغازه بیرون امدیم و سوار شدیم.
ازخیابان نارنجستان که عبور کردیم سیرتی گفت :
اینجا خانه الهی است.
متعجب به آپارتمانی که سیرتی با انگشت نشان داد پرسیدم:
تو از کجا می دانی ؟
گفت :
من حتی داخل خانه هم شده ام. آپارتمان لوکسی دارد.چقدر دلم دیروز برایش سوخت.خوب است برویم دنبالش و او را هم با خود همراه کنیم.
با قاطعیت گفتم :
نه !
رنجیده خاطر پرسید :
آخه چرا؟ یادت بیار تو آلمان که بودیم چطور مثل پروانه دور ما می چرخید مخصوصا برای تو که از همسرت دلسوزتر بود!
گفتم :
با این حال درست نیست که ما برویم به در خانه او بگوئیم...چه بگوییم؟
گفت :
هیچی. می گوئیم ماقصد داریم برویم خیابانها را چرخ ، چرخ عباسی کنیم، اگر دوست دارید همراه ما بیاید.آخ تارا خواهش می کنم. بیچاره خیلی تنها شده و دلم...
گفتم :
من پیاده نمی شوم. اگر می خواهی دعوت کنی خودت باید انجامش بدهی.
گفت :
باشه خانم خانمها، کاری نخواهم کرد که به پرستیژ شما بربخورد.خودم دعوتش خواهم کرد.
میدان نارنجستان را دور زدم و هنگامی که نزدیک آپارتمان او رسیدیم به سیرتی گفتم :
شاید خانه نباشد.
بی تفاوت شانه بالا انداخت و گفت :
نباشد آن وقت یکی به نفع ما می شود.
منظورش را نفهمیدم و او پیاده شد و زنگ را فشرد.لحظه بعد صدای گفتگویش را شنیدم که گفت :
ـ آقای الهی من هستم سیرتی!
صدای تلیک باز شدن در آمد و سیرتی با گفتن الان برمی گردم داخل شد و در را بست.می دانستم که کار درستی انجام نمی دهیم و از این که در مقابل خواسته سیرتی کوتاه آمده پشیمان شده بودم از سویی هم حسی موذی وادارم می کرد ببینم در مقابل درخواست سیرتی چه خواهد کرد؛آیا تسلیم شده خواهد آمد یا آن که بهانه ای برای نیامدن خواهد تراشيد.
وقتی در حیاط باز شد و سیرتی به تنهایی خارج شد خوشحال شدم. او که سوار شد گفتم :
حالا راضی شدی که خیط شدی و قبول نکرد؟
خندید و گفت :
اتفاقا خوشحالم شد و دارد لباس می پوشد.بنده خدا از بی کاری نشسته بود و فیلم آلمان را نگاه می کرد.
پرسیدم :
راست می گی؟ یعنی راستی، راستی می آید؟
خونسرد گفت :
خب بله مگه اشکالی دارد؟ما که با هم غریبه نیستیم.باور کن انقدر که به الهی احساس خویشی و نزدیکی می کنم به علیزاده که مهرش را در قلبم جای داده ام احساس نزدیکی نمی کنم.
گفتم :
حرفهایت مرا گیج می کند تو هم مثل شبنم نه دوستی ات معلوم است و نه دشمنی ات.
باصدا خندید و گفت :
من در مورد ادمهای مصیبت دیده و زجر کشیده حساسم و اگر به من بدی هم کرده باشد از ان می گذرم. چه برسد به این بنده خدا که جز خوبی و خیر خواهی برایم نخواسته است.
وقتی در حیاط مجددا باز شد و او بیرون امد من از پشت فرمان خارج و پیاده شدم. او به اتومبیل نزدیک شد و با سلام و احوالپرسی گرمی که گویای اولین برخوردمان بود اشاره به اتومبیل کرد و گفت :
لطفا بفرمایید.
گفتم :
ترجیح می دهم شما رانندگی کنید می ترسم تصادف کنم.
قبول کرد و پشت فرمان نشست و من هم در صندلی عقب نشستم.
وقتی اتومبیل را روشن کرد پرسید :
ـ از این که شادیتان را با من تقسیم کردید ممنونم. خب کجا برویم؟
به جای من سیرتی گفت :
ما جای خاصی را در نظر نداشتیم هرکجا بروید فرقی نمی کند.
گفت :
پس با اجازه تان می رویم دریا نور.
سیرتی گفت :
کجا ؟
حکمت گفت :
هتل استقلال سالن دریا نور.
سیرتی گفت :
تا وقت ناهار خیلی مانده!
گفت :
بله. اما قبل از آن جا می رویم یک فروشگاه که من سراغ دارم و هدیه ای برای متین نژاد می خریم.
سیرتی ناراضی گفت :
امروز تمام وقتمان برای خرید کادو هدر می رود. اگر میدانستم شما هم به فکر خرید هستید از فروشگاه دو تا خاتم می گرفتیم.
پرسید :
خرید کرده اید؟
او ادامه داد:
ما داریم از آن جا می آئیم. تارا قابی خاتم خریده و شما هم می توانستید.....
حرف سیرتی را قطع کرد و گفت :
هیچ اشکالی ندارد.می توانیم هنگام بازگشت خرید کنیم حالا بفرمایید کجا برویم .
سیرتی گفت :
دربند!
من گفتم :
حالا ان جا خبری نیست.
سیرتی گفت :
نباشد خودمان که هستیم.
من سکوت کردم و حکمت راه دربند را در پیش گرفت.
صحبت میان حکمت و سیرتی گرفته شد و این سیرتی بود که پرسید:
معلوم نیست کی به سفر می روید؟
حکمت گفت :
مثل این که به مذاقتان مزه کرده و خیال سفر دارید.
سیرتی گفت :
اقرار می کنم که با شما هر که همسفر باشد بد عادت می شود که باز هم سفر کند.از سفری که داشتیم ان قدر برای خانواده ام تعریف کرده ام که همه را مشتاق کرده ام.
حکمت زمزمه کرد :
شما لطف دارید.اما این سفر برای من خاطره خوشی به جای نگذاشت و .....
سیرتی حرف او را قطع کرد و بالحنی گله آمیز پرسید :
ـ منظورتان این است که چون من و تارا با شما بودیم سفر به شما بد گذشت؟
حکمت سر تکان داد و چندبار گفت :
نه، نه ، منظورم این نبود شاید خانم تهامی منظورم را درک کرده باشند.
سکوتم موجب تعجب آن دو شد و سیرتی پرسید :
تارا خوابی ؟
گفتم :
نه. دارم گوش می کنم.
پرسید :
اگر گوش می کردی بگو آقای الهی چی گفتن ؟
گفتم :
فرمودند که ......
سیرتی گفت :
دیدی خواب بودی متوجه حرفهای ما نشدی.
حکمت با طعنه گفت :
ما مصاحبین خوبی نیستیم و خانم تهامی را خسته کرده ایم.
گفتم :
اینطور نیست.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
سیرتی به گمان خود امد تعارف کند و گفت :
برعکس اقای الهی ، چون ما داشتیم از مقابل خانه تان عبور می کردیم و من به تارا خانه شما را نشان دادم و او گفت بهتر است برویم آقای الهی را برداریم تا هوایی تازه کند. نه تارا ؟
بی اختیار پرسیدم :
من گفتم ؟
سیرتی خندید و گفت :
چه اشکال دارد ؟ آیا ما کار نادرستی انجام دادیم؟
حکمت لبخند معنی داری برلب آورد و گفت :
شما برسر من منت گذاشتید ضمن آنکه می دانم خورشید در یک روز دوبار طلوع نمی کند! از این حرفها گذشته خانم سیرتی ، اگر به راستی هوس سفر کرده اید می شود ترتیبش را داد و به جای بیرون مرز، داخل کشور سفر کرد.
سیرتی گفت :
من منظورم سفر کاری بود.
حکمت هوم بلندی گفت و اضافه کرد :
تا سال آینده دیگر از سفر خبری نیست.شاید هم دوسال آینده!
سیرتی گفت :
حیف شد.
برای آن که حرفی زده باشم گفتم :
متاسفم دوست من باید فکر دیگری برای خودت بکنی.
حکمت خندید و گفت :
بله خانم تهامی درست می فرمایند.خوب است به فکر ازدواج باشید و برای مدت کوتاهی هم که شده خود را سرگرم کنید.
سیرتی پرسید :
کوتاه؟ چرا کوتاه؟
حکمت گفت :
خب شاید شما هم از ان جمله دوشیزگانی باشید که زود تب عشقشان فروکش می کند و هوای آزادی به سرشان می زند.
سیرتی گفت :
خوشبختانه من در زمره این افراد نیستم و زمانی که ازدواج کنم تا آخر به پیوندم وفادار می مانم.
هوا سرد بود و دربند خلوت بود. وقتی حکمت اتومبیل را نگهداشت و هرسه پیاده شدیم، سر در لاک فرو بردم و دستهایم را در جیب پالتو کردم و رو به سیرتی گفتم :
یخ کردم.من ترجیح میدهم داخل اتومبیل بنشینم.
حکمت سربالایی راه را در پیش گرفته بود سیرتی بدون مخالفت به دنبال او حرکت کرد.من داخل اتومبیل نشستم و شیشه را بالا کشیدم و با روشن کردن بخاری خود را گرم کردم.حرفهای حکمت را در مورد ازدواج به یاد آوردم و از خود پرسیدم،) با آن که می داند من در متلاشی شدن زندگیم نقشی نداشتم اما باقاطعیت ابراز کرد که من دختری هستم بوالهوس و ناپایدار در عشق. نباید میگذاشتم که ....(
صدایی آرام و نجواگونه از پشت سرم برخاست که گفت :
آن بالا منظره اش خوب است. بیایید باهم چای بنوشیم.
سربرگرداندم و نگاهم در دیده اش نشست و بی اختیار گفتم :
با من حرف نزن!
در عقب اتومبیل را بست و در جلو را باز نمود و گفت :
پیاده شو و بعد قهر کن.که حتی قهرت اجاق دلم را روشن می کند.
حکمت می دانست که آوای صدایش مرا سحر می کند و قدرت پایداری را از من میگیرد.وقتی که دید هنوز نشسته ام ادامه داد:
تارا به کینه ای که از من به دلگرفته ای پای بند باش و انتقامجو. اما آن بالا دختری است که در انتظار آمدنت تنها نشسته و درست نیست که تنها بماند.
از اتومبیل پیاده شدم و گفتم:
فقط به خاطر سیرتی!
وقتی در کنارم به راه افتاد گفت :
من به امید روزی هستم که خودت در مقابلم بایستی و بگویی حکمت در مورد تو اشتباه کردم.پس تا آن زمان برسد صبر خواهم کرد.
گفتم :
شما هرگز این جمله را از من نخواهید شنید.
گفت :
چرا خواهم شنید چون شما را می شناسم و می دانم برخلاف زبان نیش دارتان، قلبتان مملو از مهر و عطوفت است. می دانید همین ساعتی پیش وقتی داشتم فیلم سفرمان را نگاه می کردم به چه نتیچه ای رسیدم؟به این که شما آنقدر عاشقید که از خود عشق می ترسید.
سیرتی برایمان دست تکان داد.او روی تخت مفروش نشسته بود و منقل کوچکی از زغالهای برافروخته پیش روی داشت آب فواره در حوض کوچکی فرو می ریخت که به علت سردی هوا هیچ حس خوشایندی را برنمی انگیخت.
روی تخت نشستم و به پشتی مخده تکیه دادم و حکمت برایمان دستور چای داد.وقتی قوری و سینی چای مقابلمان گذاشته شد در قندانی کوچک تعدادی خرما نیز بود که حکمت مقابلم گذاشت و گفت :
ـ گرمتان می کند میل کنید.
نگاهی به اطرافم انداختم و از پشت سرم به رودخانه ای که در زیر پایمان عبور می کرد نگاه کردم و گفتم :
ـ چه آب گل آلودی دارد!
سیرتی گفت :
به آب نگاه نکن از سکوت کوه لذت ببر!
نگاهم به حکمت افتاد و دیدم موشکافانه مرا می نگرد.به بهانه خوردن چای برای همگی مان چای ریختم و حکمت گفت :
از آب گل آلود هم می شود ماهی گرفت و به عقیده من لذتش بیشتراست.
به نگاه خشمگینم باصدا خندید و رو به سیرتی گفت :
شما قبول دارید؟
سیرتی سر تکان داد، من هیچ وقت ماهیگیری نکرده ام و نمی دانم.
گفت :
حیف شد به شما توصیه می کنم که یک بار امتحان کنید.بنده خدا دکتر مرادی که هیچ وقت صیدی چشمگیر نصیبش نمی شود. یک روز باید برنامه ماهیگیری بگذارم هم فال است هم تماشا.
پرسش و پاسخ در مورد نحوه ماهیگیری ادامه پیدا کرد و حکمت به سوالات سیرتی با علاقه و حوصله پاسخ داد.
گارسون وقتی برای بردن سینی آمدحکمت رو به ما پرسید :
مایلید دل و جگر بخوریم؟
من امتناع کردم و سیرتی هم از من تبیعت نمود و هر سه بلند شدیم و آنجا را ترک کردیم و صدای موذن از مسجد به گوش می رسید که سوار اتومبیل شدیم و راه بازگشت را در پیش گرفتیم.
سیرتی که موضوع ماهیگیری را فراموش نکرد بود از الهی پرسید:
چه موقع برای ماهیگیری برویم؟
الهی از آینه به من نگریست و من از نگاهش گذشتم و او گفت :
با دکتر هماهنگ می کنم و بعد به شما خبر می دهم.حالا بفرمایید برای خوردن غذا کجا برویم؟
من گفتم :
مرا لطفا برسانید منزل، مادر تنهاست و ....
سیرتی گفت :
من هم برمی گردم خانه.
الهی با گفتن بسیار خوب، دیگر اصرار نکرد و هر سه سکوت کردیم.
در مسیرمان اول سیرتی را می بایست پیاده می کردیم.او با گفتن خیلی خوش گذشت از ما جدا شد و ما به راهمان ادامه دادیم.
حکمت گفت :
من برنامه تان را بهم ریختم و مزاحم شدم.
گفتم :
برنامه ای نبود.خرید هدیه برای فردا شب بود که انجام شد.
گفت :
اگر از شما خواهش کنم به من هم کمک کنید تا هدیه ای برای متین نژاد بگیریم قبول می کنید؟
گفتم :
دیگر مغازه ها باید تعطیل شده باشند و ....
گفت :
ساعت دو مغازه ها باز خواهند کرد و تا آن زمان ما غذا خورده ،خرید می کنم و بعد شما را به خانه می رسانم.
گفتم :
اما من باید بروم.
با خشمی آشکار گفت :
من شما را برمی گردانم اما نه حالا.من به دنبال فرصتی هستم که با شما صحبت کنم و حالا که این فرصت را به دست اورده ام به آسانی از دست نمی دهم.
گفتم :
اما من به راستی خسته ام و باید برگردم.
گفت :
بسیار خوب شما را به خانه می رسانم و ساعت چهار دنبالتان می آیم تا با هم صحبت کنیم.
مرا به جای رساندن به خانه مادر به خانه خودم برد و من در را باز کردم و اتومبیل را در حیاط پارک کند وقتی از آن خارج شد نگاهی به ساختمان انداخت و گفت :
ـ چه سرد و بی روح به نظر می رسد. مگر از اینجا رفته اید ؟
گاهی اینجا،گاهی آنجا.
به اتومبیل تکیه داد و گفت:
ـ من تا پیش از این حادثه جوان خوشبختی بودم. سیر و سفر می کردم وهنگامی که می امدم مادر پذیرایم بود و به قول خودش چمدان سیاهم را به اتاقم میبرد و چمدان قهوه ای را برایم اماده می کرد. دو چمدان در سفر داشتم در یکی لباسهای زمستانی بود و در دیگری لباسهای تابستانی. هرگز خسته راه نمیشدم،چه روحیه ای شاد و پر تحرک داشتم و هر حادثه ای را استقبال می کردم.شاید علت واقعی اش وجود دختری به اسم مهتاب بود که در لطف سخن و دلپذیری کردار بی همتا بود و در رویا او را ملکه کاخ آرزوهایم می دانستم و برای خوشبخت نمودنش در واقعیت تلاش می کردم. اما متاسفانه پس از حادثه ای که برای مادر بوجود امد اندیشه خانواده اش نسبت به ما تغییر کرد و از مصاحبت ما چشم پوشی کردند و با عذر و بهانه های بیجا خود را از ما دور کردند که هنوز هم علت کارشان بر من روشن نیست. به خاطر عقل باختگی مادر بود یا ضربه از بی وفایی که مدتی دست از تلاش برداشته و خانه نشین شدم. انگیزه هر نوع تلاشی را از دست داده بودم و گوشه و کنایه های دکتر معالج مادرم که حاکی از این بود که اگر به همین منوال پیش بروم من هم به زودی در اسایشگاه بستری خواهم شد. پس به خود امده و بار دیگر سفر اغاز کردم اما سفرهایی با نیت فرار و فراموشی ،تفهیم و تلقین به خود که هیچ مؤنثی در دنیا یافت نخواهد شد که بتواند جای مهتاب را در قلبم بگیرد و به او تعلق خاطر پیدا کنم تا این که آن شب در مطب دکتر با شما روبرو شدم. شمایی که از حیث زیبایی از مهتاب زیباتر نبودید که خود را فریب بدهم که زیبایی و گیرایی چشمهایتان دلم را لرزاند و به جای چشمهای مهتاب نشستید، نه ! شاید سادگی شما در نوع مانتویی بود که به تن داشتید یا نگاه کنجکاوتان که در لا بلای سطور آگهی می گشت و یا شیوه نگریستنتان به پیرامون بود که برایم قابل توجه شده بودید و کنجکاوم ساختید که بفهمم در جستجوی چه چیز این طور دقیق و موشکاف شده اید.
وقتی شما از مطب خارج شدید و کار من هم به پایان رسید هنگام خروج از مطب بی اختیار روزنامه را برداشتم و با خود همراه کردم و هنوز ذهنم در جستجوی انگیزه کارم بود که صدای کمک طلبیدن شما را شنیدم و از گودال خارجتان کردم. شاید انگیزه ها بیم بچه گانه و یا مسخره باشند و منطقی به نظر نیایند که باعث شوند نقشی پاک و صورتی دیگر جایگزین شود. اما درمورد من چنین شد و شما همچون آهن ربایی مرا به سوی خود کشیدید. دانستم که رشته تحصیلی تان حسابداری و همانطور که خودتان هم گفته بودید جویای کار،پس ترفندی به کار بردم و با دادن اگهی به روزنامه صبح و عصر خود را امیدوار کردم که با شرکت تماس بگیرید و از خانم صادقی خواستم که تنها به یک اسم پاسخ مثبت دهد و ان هم اسم شما که خوشبختانه موفق شدم و شما استخدام شدید.
رک گویی ام را ببخشید اما برای ان که مرا مرد بوالهوسی ندانید باید بگویم که اگر امیدی هر چند ضعیف می داشتم که می توانم با مهتاب زندگی کنم صبر میکردم و شما خاطره ای می شدید در گوشه ذهنم که در روزهای بارانی به یادم آیید.و به قلبم هرگز اجازه نمی دادم که نقشی دیگر را بپذیرد.
با بغضی که در گلو داشتم گفتم :
ـ هرگز فکر نمی کردم که تقدیر برایم نقش دست دوم در نظر گرفته باشد. عماد توسط من موفق شد و به سوی همسرش بازگشت و شما هم با صراحت اقرار می کنید که اگر امیدی از جانب مهتاب داشتید هرگز مرا انتخاب نمی کردید. متاسفانه در این میان تنها کسی که ارزش نداشت و به حالش دل سوزانده نشد من هستم. حال ان که ساده لوحانه تلاش داشتم که تمام عشق و محبتم را نثار همسرم کنم گمان داشتم دوستم دارد. اما افسوس! گرچه افسوس خوردن بر گمان دور از عقل است و اگر تاسفی است بر احساس خام و زود باور است که باید تلاش کنم فراموش کنم.
از این که مرا رساندید ممنونم و خواهش می کنم از اینجا بروید.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
فصل پانزدهم :
در سکوت و سکون خانه بی هیچ پروا اشک باریدم و پیش از ان که از عماد و حکمت متنفر باشم از خود و خوش باوریهایم تنفر داشتم.نمی دانم قلبم چه زمان یخ زد.شاید در همان شب و به وقت باریدن برف بود که قلبم را از سینه دراورده و پشت پنجره گذاشته و تا صبح یخ زده بود و یا فردای ان شب در مهمانی متین نژاد وقتی نگاهم به چهره سرد و بی روح او افتاد وجودم انجماد آغاز کرد.
به حکمت گفته بودم تجربه تلخم را به فراموشی خواهم سپرد.اما سوگواری برغم نه به هنگام روز که خورشید عریان کننده بود، به وقت شب که ماه در پس ابرها نهان بود مرثیه می خواندم و خود تنها در این ختم شرکت می کردم.
در خانه مجلل متین نژاد تعداد مهمانها بیش از تعدادی بود که در دیگر مهمانی ها دیده بودم. چند نوازنده موسیقی اصیل که از دوستان و یاران دیرین متین نژاد بودند حضور داشتند و محفلی گرم به وجود آورده بودند.
الهی در سکوت گوش به نوای موسیقی سپرده بود و از دیگران غافل نشسته بود دو تن از دوستان آقای متین نژاد بر سر مسابقه فوتبالی که در هفته بعد انجام می شد بحث و گفتگو میکردند و خانم انتظاری با پرسشهای خود خانم متین نژاد را در اختیار گرفته بود.
نگاه به ساعت دستم کردم و برای تنوع بلند شدم و از سالن خارج شدم. برف تمام صحن حیاط بزرگ خانه را مفروش و بوته های گل را در خود غرق کرده بود.
صدای اقای پوراشراق را نزدیک خود شنیدم که گفت :
اینجا بر خلاف داخل چه سرد است.
به رویش لبخند زدم و او ادامه داد:
ـ خانم تهامی امشب شما و آقای الهی خیلی ساکت بودید و بر خوردتان با یکدیگر مرا متعجب کرد.
پرسیدم :
برخورد؟
گفت :
منظورم هنگام داخل شدن به سالن بود؛ شما با آقای الهی به گونه ای برخورد کردید که گویا با فرد ناشناسی روبرو شده اید. آیا مشکلی پیش آمده؟
سعی کردم بخندم و گفتم :
مشکل؟ نه! چرا باید مشکلی پیش آمده باشد؟آقای الهی هنوز سوگوار است و من فکر می کنم که اگر او را به حال خود بگذاریم به وی لطف کرده ایم. به گمانم حضور ایشان در این مهمانی به خاطر ادای وظیفه و آداب نزاکت است و اگر به میل خودشان باشد ترجیح می دهند تنها باشند.
پوراشراق نفسی عمیق کشید و گفت :
شاید حق باشما باشد و بهتر است او را مدتی آزاد بگذاریم تا خودش تمایل به معاشرت پیدا کند.می دانید حقیقت این است که وقتی الهی حضور ندارد همه به نوعی مستاصل می شویم و تصمیم گیری برایمان دشوار می شود. او با ان که از همه اعضاء به جز شما جوانتر است اما نظرات و پیشنهاداتش غالبا همه ما را غافلگیر می کند و همه به خوبی می دانیم که مهره اصلی هم اوست و من تنها سمت دهن پرکن دارم. به قول جهانبخش هر عضوی از شرکت کم شود ان قدر نگران کننده نیست مگر به وقتی که الهی تصمیم بگیرد از ما جدا شود.
پرسیدم :
مگر چنین برنامه ای دارد ؟
پوراشراق سر تکان داد و گفت :
همه بعد از آن حادثه دچار تشویش شده این که نکند شوق فعالیت را از دست بدهد و بخواهد خود را کنار بکشد.انسان تا انگیزه ای نداشته باشد آدم منفعلی خواهد بود ما همه سعی بر ان داریم که نگذاریم او از هم بگسلد و امیدوار بودیم که با چنین هم نشینی ها فرصتی برای فکر کردن به چیزهای منفی پیدا نکند.
گفتم :
آقای الهی باید با وجود چنین دوستان دوراندیشی مباهات کند.
پوراشراق خندید و گفت :
شما خودتان را از ما جدا ندانید، شما هم در زمره کسانی هستند که اطمینان داریم تلاش خواهید کرد تا این مشارکت پا برجای باقی بماند. بیایید برویم تو که سرما واقعا بیداد می کند.
وقتی هردو به سالن برگشتیم و به دیگران پیوستیم ارکستر دست از نواختن کشیده و مشغول خوردن میوه بودند.
آقای جهانبخش داشت برای جمع حاضر شعر میخواند و ما به این مصرع رسیدم که:
) پیش از من و تو بسیار بودند و نقش بستند، دیوار زندگی را زین گونه یادگاران ، وین نغمه محبت بعد از من تو ماند، تا در زمانه باقی ست آواز باد و باران(
پوراشراق خندید و شعر را اینگونه تغییر داد:
تا در زمانه باقی است آواز باد و سوز و سرما!
همه به هزل و شوخی پوراشراق خندیدند و تنها الهی بود که نگاهش در نگاهم گره خورد و در طول شب لبخند معنی داری بر لب آورد.
در اخر شب وقتی قصد ترک مهمانی را داشتم و از میزبان به خاطر پذیراییش تشکر می کردم خانم پوراشراق رو به الهی کرد و پرسید:
نوبت شما کی میشود ؟
الهی از این جمله تکانی خورد و با گفتن هر زمان که بفرمایید در خدمتم به پرسش خانم پوراشراق پاسخ داد.
خانم انتظاری از این سخن سود جست و گفت :
هفته دیگر خوب است !
متین نژاد به کمک الهی امد و گفت :
هنوز زود است که الهی را به زحمت بیندازیم.باشد برای وقتی دیگر، که خود او اظهار آمادگی کرد و گفت :
وقت مناسبی است و با کمال میل پذیرای همگی شما دوستان خواهم بود.
آن وقت دوستان متین نژاد را هم به جمع دعوت کنندگان افزود و قرار هفته بعد گذاشته شد.
سوار اتومبیل می شدم که خودش را به من رساند و گفت:
می توانم مزاحم شما شوم؟اتومبیلم را دادم سرویس و بی وسیله آمده ام.
خواستم بگویم با دیگران بروید که دیدم پوراشراق منتظر جواب من است.برای آن که خیال او را آسوده کنم،گفتم :
بله. البته بفرمایید.
دیدم که لبخند رضایت برلب پوراشراق نقش بست و خود او در حالی که در اتومبیل را برویم می بست گفت :
بروید و مواظب باشید.فردا می بینمتان.
از منزل متین نژاد که دور شدیم زمزمه کرد :
اگر ممکن است نگهدارید پیدا شوم.
بی اختیار گفتم :
اینجا ؟
گفت :
به قدر کافی از چشم کنجکاوان دور شده ایم و دیگر لزومی ندارد که وجودم را تحمل کنید.
پرسیدم :
شما هم متوجه شدید ؟
گفت :
از همان ساعت اولیه.متاسفانه شما نتوانسته بودید نفرت و انزجارتان را مهار کنید و برخورد خصمانه شما باعث تحریک و کنجکاوی دیگران شد.
گفتم :
شما آیینه حماقت من هستید.
پرسید :
یعنی تا این حد هالو بودنم مشخص است ؟
گفتم :
این منظورم نبود.
سکوت کرد و من به راهم ادامه دادم.
زمزمه کرد :
یک نفر باید از گردونه خارج شود تا دیگری آرامش داشته باشد! فردا انصرافم را اعلام می کنم.
بی اختیار با صدای بلند گفتم :
نه !
نگاهم کرد.
گفتم :
شما اگر انصراف بدهید شرکت ورشکست خواهد شد.همین امشب پوراشراق اعتراف کرد که همه شرکاء به درایت شما متکی اند.اما حضور من چندان آب و رنگی ندارد اگر حذف شوم هیچ خللی بوجود نمی اورد.این تصمیم من بود.پیش از ان که شما بگویید.
این بار حکمت بود که باصدای رسا گفت :
نه !شما نمی توانید و نباید اینکار را بکنید.چه طالب رقیب باشید و یا نباشید فراموش نکنید که چشمهایی آنسوی مرز به کارایی شما دوخته شده و منتظر نتیجه هستند.
گفتم :
بروند به درک!من زمانی می توانم به آرامش دست پیدا کنم که گذشته را فراموش کنم.گذشته من شما نیستید، عماد هم نیست. بلکه گذشته من کتابی است در دست یک دختر که شبها تا مرز جنون مرا به دنبال خود می کشد.دو شبی است که توانسته ام او را وادار کنم که به حرفهایم گوش کند و اگر بشود ان دفتر را گرفته و بسوزانم دیگر از بند تمام تعلقات ازاد می شوم و یقین دارم که حتی اگر عماد برگردد و در همین شرکت شروع به کار کند دیگر کوچکترین احساسی به او نخواهم داشت.اگر موفق به انجام این کار شوم دیگر لزومی به دادن انصراف نخواهد بود و شما می توانید مطمئن باشید که هیچ برخوردی میانمان بوجود نخواهد امد.ما هردو همکارانی خواهیم بود در یک شرکت و زیر یک سقف با هم کار می کنیم چه بسا من بیشتر از دیگر شرکاء به تجربیات شما متکی هستم. پس خیال اسوده کنید و برایم دعا کنید.
حکمت گفت :
من دعا می کنم که از دفتر خاطرات ذهن شما تنها صفحات رنج و ملال پاره و سوزانده شود و روزهای خوش گذشته و امیدوار کننده هم چنان باقی بماند.
در مقابل خانه اش نگهداشتم و به سختی توانستم بگویم :
شب بخیر تا فردا!
وارد خانه که شدم تلفن یکریز زنگ میزد.باشتاب گوشی را برداشتم و صدای نگران مادر در گوشی پیچید:
ـ چرا گوشی را برنمی داری ؟
گفتم :
تازه رسیده ام و هنوز پالتوام را از تن خارج نکرده ام.
گفت :
خوب است سوار شوی بیایی پهلوی خودم.امشب شب بزرگی برای هردوی ماست.
متعجب پرسیدم :
اتفاقی رخ داده؟
مادر گفت :
اتفاقی از این خوشتر که تو عمه شدی و من مادر بزرگ ؟!
صدای وای ام در گوشی پیچید و مادر در حالی که به صدا می خندید گفت :
ـ ساعتی پیش تارخ تماس گرفت.یکخبر دیگر هم دارم که باید بیایی تا به تو بگویم.
گفتم :
مادر ان قدر خسته ام که دیگر نمی توانم پشت فرمان بنشینم، اما قول می دهم فردا از شرکت یکسر بیایم پیش شما.خوب است ؟ حالا بگویید خبر دیگرچیست ؟
مادر گفت :
امروز بعد از ظهر عزیزه خانم امده بود اینجا.
اسم عزیزه خانم را که شنیدم خشمگین شدم و با صدای بلند گفتم :
ـ مادر لطفا ادامه ندهید.او هر خوابی برایم دیده انشاء... خیر است.اما من دیگر بازیچه دست او و شما نخواهم شد.
مادر گفت :
داد نکش! او برایت خواستگار پیدا نکرده. امده بود تا اطلاع دهد جلال الدین و پرند با عماد تماس داشته اند و او گفته است به خاطرخوشبختی تارا حاضر است که همه نوع مساعدت بکند.
گفتم :
غلط کرده که این حرف را زده.شما باید در جواب این مزخرفات میگفتید دخترم گدا نیست که چشم به مساعدت مرد کثیفی چون او داشته باشد.
مادر گفت :
من به عزیزه خانم گفتم که دخترم بدون کمک از جانب اهنچی توانسته برای خود کسب اعتبار کند و او را ناامید روانه کردم اما تارا گمان می کنم که اهنچی علاقه اش به تو ظاهری نبود و قلبا دوستت داشت.
گفتم :
علاقه او عشق نبود ننگ بود.مادر امیدوارم دیگر نشنوم که عزیزه خانم برایم پیغام آور و پیام بر شده باشد. راحت بخوابید فردا می بینمتان.
بعد از قطع تماس هنوز لباس تغییر نداده بودم که بار دیگر تلفن زنگ خورد و با گمان این که باز هم مادر است که میخواهد از عزیزه خانم بگوید گوشی را برداشتم و بالحنی ناراضی گفتم :
دیگر چه خبری شده و عزیزه خانم چه خوابی برایم دیده ؟
که صدای حکمت در گوشی پیچید :
تارا، من هستم حکمت.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
صفحه  صفحه 4 از 6:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Infatuation | شيدايى


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA