انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین »

خاطره ماندگار


زن

 
فصل سوم

با اینکه فراموش کرده بودم ساعت را کوک کنم ،اما خوشبختانه پیش از آنکه مامان به سراغم بیاید از خواب بیدار شدم.تصمیم گرفتم بدون ماشین به دانشگاه برم.صبح با مامان یا بابا میرفتم و بعد با یک تاکسی برمیگشتم خانه.سر صبحانه تمام حرفها در مورد مهمانی دیشب و خانواده گلستانه بود.مامان اشاره ای هم به حرفهای شهاب در مورد رقص بندری کرد و مثل همیشه شهاب و شقایق را دوبچه سبک و بی خیال معرفی کرد.
پس از صبحانه بابا مقداری توت خشک و گردو داخل نایلونی ریخت و داد دستم.اول خواستم نگیرم که با به یاد آوردن دیروز پشیمان شدم و با اشتیاق آن را گرفتم.آن روز همراه بابا به دانشگاه رفتم.
وارد دانشگاه که شدم مهسا را دیدم.مثل دیروز قبراق و سرحال بودم.هنوز چند قدمی نرفته بودیم که مریم از راه رسید.مریم روز پیش زرنگی کرده بود وتمام کلاسها را تا آخرهفته از روی برد پیدا کرده بود.به همین خاطر کمی در وقتمان صرفه جویی شد .داشتیم به سمت کلاسمان میرفتیم که بابک و حسام از راه رسیدند و از کنار ما رد شدند.
بابک خنده ای به ما کرد و گفت:"به به،سه تفنگدار هم آمدند."
حسام به گفته بابک خندید.من هم از حرف او خنده ام گرفت و لبخند زدم.مریم از زیر چادرش با آرنج به دست من زد و گفت :"چی کار میکنی خاطره؟"
"من که کاری نکردم ،فقط از حرف آنها خنده ام گرفت ،اینکه اشکالی نداره."
"خوب اونها این حرف را میزنند تا بخندی،ولی تو باید بی تفاوت باشی."
"وا،مریم تو هم یک چیزی میگی.مگه من دیوارم که بی تفاوت باشم .هرکسی به چزهای مسخره میخنده."
"آفرین،خودت هم گفتی مسخره،اینها میخوان به این وسیله خودشان را به تو نزدیک کنند و بعد..."
مهسا که تا آن لحظه ساکت بود با تعجب به هردوی ما نگاه کرد و دستانش را به صورت مسخره ای در هوا تکان داد و گفت:"وای،وای ترسیدم.این حرفها چیه میزنی؟لابد بعدش هم میخواهند ما را بخورند.اره بابا،ول کن مریم جون ،این قدر مثل مامانها حرف نزن."
"ولی من فقط میخواستم راهنماییتون کنم."
نگاهی به هر دو انداختم و گفتم:"به نظر من فقط آنها قصد دارند ما را به جان هم بندازند.درست مثل الان.
مریم و مهسا هردو به حرف من خندیدند.با هم به سمت کلاس رفتیم.

پس از پایان کلاس ،وقتی وارد محوطه شدم نادر را دیدم که به سمتم می آمد.از دیدنش خوشحال شدم.
"سلام.چطوری؟"
"سلام.باورت نمیشه از دیشب تا حالا دارم خاطرات بچگی را مرور میکنم.نمیدونی یاد اوری دوران بچگی چقدر آدم رو سر حال میاره .هیچوقت فکر نمیکردم دوباره بتونم شماهارو پیدا کنم.راستی نادر،چه روزهایی کلاس داری؟"
"این ترم وضع کلاسهام خیلی خرابه.به غیر از پنج شنبه هرروز باید بیام.تو چی؟چه جوری کلاس گرفتی؟"
"ترم اول که خودشون کلاس دادن.من هم فقط سه شنبه ها تعطیلم.الان هم تازه کلاسم تموم شده."
"ناهار میری خونه؟"
"بله.تو چی؟هنوز کلاس د اری؟"
"اره،بعد از ظهر ...ولی دلم میخواد به یاد بچگی کمی با هم باشیم.موافقی ناهار را با هم بخوریم؟
"اگه بابا اجازه بده."
"هنوز هم مثل آن وقتها اجازه میگیری؟"
"چه کار کنم؟میدونی که اونها همیشه دلشون برام شور میزنه،درست نیست ازم بی اطلاع باشن."
"باشه.پس بیا بریم از تلفن عمومی زنگ بزنیم."
بابا در اتاق عمل بود و نتوانستم به او بگویم.به مامان زنگ زدم .مامان هم رضایت خودش را اعلام کرد.آن روز با نادر ،ناهار رفتیم رستوران نایب.به یاد خونه آقا جون اینها دو پرس کباب لقمه و دوغ سفارش دادیم.تا ساعت دو با هم بودیم و از هر دری صحبت کردیم.بعد از آن نادر مرا به خانه رساند و خودش به دانشگاه رفت.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
روزها از پی هم میگذشت.به محیط دانشگاه عادت کرده بودم.حدسم در مورد مهسا درست از آب در اومده بود.همانطور که فکر میکردم ،حتی زودتراز پیش بینی من با یکی از پسرهای کلاس به نام ساسان نامزد کرد.
نامزدی مهسا در باغ پدرش در رودهن برگزار شد.همه بچه های کلاس به غیر از مریم در جشن حضور داشتند .مریم سردرد را بهانه کرد ،ولی همه میدانستند جو قاطی مراسم دلیل نیامدنش بود.آن شب به همه ما خیلی خوش گذشت.
مهسا در لباس گلبهی بسیار زیبا ودوست داشتنی شده بود.با وجود اینکه هیچوقت از ساسان خوشم نمی امد اما حالا که کنار مهسا در مقام داماد ایستاده بود سعی کردم با دید بهتری به او نگاه کنم.
آن ترم مهسا از درس مدنی یک استاد افشار افتاد،به همین خاطر در گرفتن بسیاری از درسهای بعدی مشگل پیدا کرد وبه غیر از چند واحد عمومی بقیه کلاسهایش با ما نبود.
ترم دوم من و مریم با مشورت افسانه که ترم آخر را میگذراند انتخاب واحد کردیم.همان ترم بود که فهمیدم افسانه شاگرد اول گروه حقوق است وتازه آن موقع بود که منظور حرفهای روز اول او را متوجه شدم.با راهنمایی افسانه ،من و مریم در کلاسهای آزاد زبان دانشکده که روزهای پنج شنبه برگزار میشد ثبت نام کردیم.افسانه پیشنهاد داد از همان اول به فکر بالا بردن سطح زبان خود باشیم تا برای امتحان فوق مشکلی نداشته نباشیم.
کم و بیش تمام وقتمان به درس خواندن سپری میشد.گاهی وقتها پنجشنبه ها همراه شقایق وشهاب و نادر ونادیا بیرون میرفتیم.من بیش از گذشته به درس چسبیده بودم وانگیزه ام برای موفقیت بیشتر شده بود.
آن سال تعطیلات عید همراه خانواده گلستانه ،دایی شهروز وخاله شادی به شمال رفتیم و در ویلای دایی که واقع در دریا کنار بود روزهای عید را گذراندیم.
آن سال تحویل سال ساعت یازده و نیم روز چهارشنبه بود.
همگی از ساعت هفت صبح بیدار بودیم وهرکس مشغول انجام دادن کاری بود.من و شقایق و نادیا مشغول چیدن سفره هفت سین شدیم.

خاله شادی که تا چند ماه دیگه صاحب فرزند میشد با لباس حاملگی زرد رنگی که به تن داشت مرتب دور سفره میچرخید و دستور میداد وما هم به خاطر رعایت حالش مجبور بودیم دستوراتش را مو به مو اجرا کنیم.

شهاب هم مرتب سربه سرمان میگذاشت و از سفره ایراد میگرفت فقط در ان هیاهو و شلوغی سکوت نادر برایم ازار دهنده بود برخلاف اطرافینان که هرکدام مشغول کاری بودند روی مبل راحتی نشسته و در حالی که دستش زیر چانه اش بود به کارهای ما چشم دوخته بود حتا وقتی نادیا برای اوردن آینه بزرگ از طبقه بالا از او کمک خواستبدون هیچ حرفی به طبقه بالا رفت و ان را پایین اورد وروی زمین گذاشت.
من که از تلاش دوساعته برای چیدن سفره خسته شده بودم روی زمین مقابل سفره ولو شدم.
همان موقع نادر اینه را به مبل کوچکی تکیه داد و نگاهی به من انداخت.گفت :خاطره به نظرت خوب شد؟
من که تا ان لحظه شل و وارفته روی زمین افتاده بودم صاف نشستم و نگاهی در اینه کردم
اره عالیه...فقط یک خورده صافش کن اهان....حالا خوب شد.
نادر در حالی که نگاهش از قبل سرگشته تر شده بود نگاهی به من و بعد به تصویر من در اینه انداخت و گفت :نادیا و شقایق رفتند لباس عوض کنند تو نمیخوای حاضر بشی؟
در دل به شقایق و نادیا فحش دادم که بی انکه به من بگویند رفته بودند حاضر شوند و من را در اخرین مرحله چیدن سفره کمک نکردند سریع برای شستن دست و صورتم به دستشویی رفتم نگاهی به خودم انداختم بیش از همه چیز موهای وز کرده ام توی ذوق میخورد وقت چندانی نداشتم
سریع به اتاق مشترکی رفتم که با نادیا و شقایق داشتم نادیا و شقایق مشغول ارایش بودندمن هم بدون هیچ حرفی به سمت ساکم رفتم و حوله حمام را برداشتم به حمام رفتم و شیر اب را باز کردم اب به خاطره استفاده بیش از حد سرد شده بود.
بی توجه به سردی اب سریع بدنم را شستم و مثل برق از حمام بیرون امدم حدسم درست بود.شقایق و نادیاکارشان تمام شده بود و به طبقه پایین رفته بودند از پایین هیاهو شنیده میشد معلوم بود سر همه شان گرم است که متوجه غیبت من نشدهاند حتا مامان که همیشه نگران بود من چی بپوشم.
حوله سفری ام به اندازه کافی بزرگ نبود که تمام بدنم را بپوشاند برای همین برای خشک کردن بدن و سرم مدتی با ان کلنجار رفتم نگاهی به ساعت انداختم هنوز چند دقیقه به یازده مانده بود ومن نیم ساعت وقت داشتم
ضربه ای به در خورد مطمئن بودم مامان است بی توجه و بدون انکه برخلاف همیشه چیزی بپرسم در را باز کردم حوله میان بدن و سرم حیران مانده بود و نمیتوانست هیچکدام را کامل پوشش دهد
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
پایین پله ها رسیدم همه دور سفره هفت سین جمع بودندانگار همه فراموش کرده بودند خاطره ای هم وجود دارد به دنبال جا کنار سفره میگشتم که کنار خاله شادی یک جای پیدا کردم از بخت و اقبال بد من درست مقابل نادر بودم سرم عرق کرده بود هرکس در خلوت خود مشغول مناجات بود ولی من فقط به فکر نادر بودم صدای ضربان قلبم را هم میشنیدم همان موقع صدای مجری تلویزیون که اغاز سال نو را تبریک میگفت سکوت را شکست همه مشغول روبوسی و تبریک سال نو شدند
دایی شهروز قران قدیمی اقا جون را اورد وبه یاد او به همه دشت لای قراتن داد خلاصه همه به غیر از من در حال و هوای خوشی به سر میبردند هنوز با دیدن نادر تمام تنم خیس عرق میشد در دل صدبار به خودم فحش دادم چرا پیش از باز کردن در نپرسیدم کیست
ان روز قرار بود ناهار را بیرون بخوریم تا به قول اقایان خانوم ها اشپزخانه را تعطیل کنند و خسته نشوند قرار بر این شد به رستوران باران برویم که نیمساعتی تا ویلا فاصله داشت
جوان ترها در ماشین شهاب نشستند همه در حال صحبت کردن بودند ولی من و نادر ساکت بودیم که این از نگاه شقایق دور نماند
معلوم هست شما دو تا چه مرگتون شده؟شهاب داره خودش را میکشه اون وقت شما دو تا مثل دیوار نشسته اید!
نادر که تا ان لحظه ساکت بود رو به شهاب کرد و گفت تا کی باید به این معما های فیلی بخندیم نمیدونم...اگه جوک جدید بود اره خنده داشت ولی اخه چیزهای تکراری خنده ندارد
شهاب که در حال رانندگی بود از اینه نگاهی به من انداخت و گفت تو هم با نادر هم عقیده هستی ؟
من که نگاهم به جاده بود سر تکان دادم و گفتم نه فقط کمی سرم درد میکنه والا مثل همیشه به حرفهات میخندم
نادیا نگاهی به من کرد و گفت تو چت شده؟تا اون موقع سفره چیدن خوب بودی بعد از سال تحویل انگار رفتی توی خودت بابا جون اگه بخوای اینجوری قیافه بگیری تا اخر سال همین طور میمونی
من که چیزی نگفتم فقط سرم درد میکنه
بعد سال تحویل یکهو سرت درد گرفت!ببینم نادر از اون قرصهای مسکن داری؟
نه تو ویلاست وقتی برگشتیم بهش میدم
متشکرم.

ما از بقیه زودتر رسیدیم پنج نفری در محوطه رستوران در حال قدم زدن بودیم که بقیه هم رسیدند هم زمان با امدن انها میز هم خالی شد شهاب و شقایق و نادیا به بقیه ملحق شدند و من کنار پلکان مشرف به دریا به تماشا ایستادم که احساس کردم نادر از پشت به من نزدیک میشود
خاطره ببخشید ....من.... منظوری نداشتم فقط میخواستم چند کلنه پیش از سال تحویل باهات صحبت کنم که که...
حرفش را ناتمام گذاشت جرات حرف زدن نداشتم حتا نمیتوانستم بگویم او بی تقصیر است مقصر من بودم که بدون هیچ سوالی در را باز کرده بودم و حالا از فرط خجالت حتا نمیتوانستم جوابش را بدهم احساس میکردم تمام بدنم گر گرفته و از داخل سوزن سوزن میشود سرم همچنان پایین بود
خاطره بیا بریم پیش بقیه درست نیست بهتره همه چیز رو فراموش کنی
بدون هیچ حرفی به سمت بقیه رفتیم باز هم دیر رسیده بودیم و من ونادر مجبور شدیم کنار هم بشینیم
نمیتونستم باور کنم یک لحظه و یا یک نگاه میتونه احساس ادمها را تغییر بده نادر که تا ساعتی پیش با او شوخی میکردم و به یاد دوران بچگی توی سرو کله هم میزدیم حالا برام شده بود درست مثل یک غریبه حتا بدتر از ان.
ان روز پس از بازگشت به ویلا بنابر این شد همگی عصر با هم به ساحل برویم ان قدر حالم بد بود که با وجود اصرار بیش از حد نادیا و شقایق جمع را همراهی نکردم و تا غروب در رختخوابم غلت زدم .
روز بعد عمو عماد و خانواده اش به ما ملحق شدند حضور علیرضا شقایق را از چند روز پیش سرحال تر کرده بود.
هر روز برای پیاده روی به جنگل و ساحل میرفتیم سعی میکردم خودم را با شقایق و نادیا سرگرم کنم و کمتر با نادر رودر رو شوم.
یک هفته از حضورمان در شمال میگذشت صبح از خواب بیدار شدم شب گذشته تا ساعت سه با نادیا و شقایق صحبت کرده بودیم هنوز دلم میخواست بخوابم گرمای پتو لذتی وصف نشدنی برایم داشت فکر میکردم نادیا و شقایق هنوز خواب باشند به بهانه نگاه کردن به ساعت سرم را از زیر پتو دراوردم دیدم رختخواب شقایق ونادیا جمع شده و مرتب است نگاهی به ساعت انداختم هنوز چند دقیقه یه نه مانده بود.
سریع پتو را کنار زدم.کجا رفته بودند؟اگر برنامه ای داشتند لابد به من میگفتند سریع لباسم را عوض کردم و موهایم را بدون شانه زدن با گیره ای بستم و به طرف پله ها دویدم هنوز به طبقه پایین نرسیده بودم که سکوت خانه دلم را به شور انداخت در اتاق نشیمن بسته بود در اتاق را که باز کردم شهاب جلویم پرید و نور فلاشی به چشمم خورد.
اتاق تزیین شده بود و همه به سمتم امدند و تولدم را تبریک گفتند تازه موضوع را فهمیم هشتم فروردین بود روز تولدم چطور فراموش کرده بودم!؟
بابا به سمتم امد و گردنبند قشنگی را به گردنم انداخت و مامان هم با لبخند نگاهم کرد راستی غافلگیر شده بودم حساب روزها از دستم در رفته بود .
نگاهی به اطراف انداختم همگی بی ریا تولدم را شادی میکردند از خودم شرمنده شدم به سمت مامان و بابا رفتم که کناری ایستاه بودند هردو را در اغوش گرفتم و اهسته گفتم برای همه چیز ممنونم.
شهاب مثل همیشه سر بزنگاه رسید و چند عکس جانانه گرفت.بعد همگی دور سفرهصبحانه نشستیم که بنا بر سفارش بابا کله پاچه مفصل تر شده بود.
روزهای خیلی خوشی گذشت.روز سیزده فروردین هم به سمت تهران حرکت کردیم
پایان فصل 3
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
فصل چهار

بعد از تعطیلات به دانشگاه رفتم .روزی به یادماندنی بود انگار چند سال بود همدیگر را ندیده بودیم.همگی دل دل میکردیم زنگ ناهار برسد و حسابی با هم صحبت کنیم.
مهسا مثل همیشه آغاز کننده حرف بود.از مسافرتش به کیش با خانواده ساسان گفت .این اولین مسافرت او با خانواده شوهرش بود و برخلاف پیش بینی من خیلی هم بهش خوش گذشته بود.مریم هم اول همراه خانواده اش به مشهد رفته بود و بقیه تعطیلات را در تهران گذرانده بود.آن قدر مشغول حرف زدن بودیم که گذر زمان را حس نکردیم .
پس از پایان کلاس به سمت خروجی دانشگاه میرفتم که نادر جلوی راهم سبز شد.
سلام خاطره
سلام ،فکر میکردم امروز کلاس نداری.
کلاس نداشتم آمدم دانشگاه تو را ببینم راستش میخواستم باهات صحبت کنم.
در چه موردی؟
همان موردی که روز اول عید میخواستم بگویم.
با یادآوری آن روز دوباره حالم تغییر کرد انگار دوباره آن صحنه لعنتی برایم تکرار شد.آب دهانم را قورت دادم از اینکه چشم به چشم نادر باشم خجالت میکشیدم و حتی قدرت حرف زدن نداشتم
خاطره فکر میکنم اینجا جای مناسبی نیست بهتره بیرون از دانشگاه حرف بزنیم .
ولی مامان و بابا....
خواهش میکنم خاطره خیلی وقتت رو نمیگیرم .
با اینکه مایل نبودم ولی خودم هم نفهمیدم چطور مثل بچه ایحرف گوش کن هم قدم با نادر از دانشگاه بیرون آمدم و سوار ماشین او شدم از چند کوچه که گذشتیم مقابل کافی شاپ دنج در یکی از کوچه های فرشته توقف کرد.
آنجا پاتوقمان بود.جایی که بعضی از غروب ها همراه نادیا و شهاب و شقایق به آنجا میرفتیم.از اینکه تنها بودیم معذب بودم،ولی حس کنجکاوی من خیلی برانگیخته شده بود.با وجود اینکه حس بدی داشتم ولی دلم نمیخواست برگردم.
زودتر از نادر وارد شدم و گوشه دنجی پیدا کردم .مسئول آنجا که به خوبی مارا میشناخت لبخند زد.دو قهوه فرانسوی و کیک شکلاتی سفارش دادیم.
نادر قهوه را جلویم گذاشت و در حالی که قهوه اش رو به هم میزد گفت خیلی وقته دلم میخواد باهات صحبت کنم ولی انگار فرصتی پیش نمی آمد شاید خجالت میکشیدم از جمع جدا بشم و باهات صحبت کنم در هرصورت حرفی را که یک ماه بود به دنبال مقدمه ای برای گفتنش میگشتم امروز بی مقدمه بهت میگم خاطره،من دوستت دارم و میخواهم باهات ازدواج کنم.

نادر از هرجهت برازنده بود.برخلاف سن کمش آن قدر امتیازات مثبت داشت که هر دختری آرزوی ازدواج با او را در سر بپروراند ،ولی هرچه بود نمی توانستم خودم را در کنار او مجسم کنم.
وقتی به خانه رسیدم برای فرار از افکار پریشان به زیر دوش آب سرد پناه بردم.
بعد از آن روز کذایی فقط سعی میکردم در جمع با نادر برخورد داسته باشم.ارز اینکخ اسباب حرف دیگران را فراهم کنم متنفر بودم.طبق معمول هنوز جمعه ها را با هم میگذراندیم.تازگی به جمع پنج نفره ما علیرضا هم اضافه شده بود.
روزها از پی هم میگذشت.بیش از پیش خودم را مشغول درس کرده بودم.افسانه از دانشگاه فارغ التحصیل شد و همان سال در امتحان سازمان وکلا شرکت کرد و قبول شد.کماکان با او در ارتباط بودم.او مشاور خوبی برای من و مریم محسوب می شد.شاید تاثیر حرف های او بود که باعث شد شاگرد اول گروهمان شوم.
حالا دیگر ترم چهارم بودم.آن سال هم عید مثل سالهای گذشته به ویلای دایی شهروز رفتیم.به توصیه بابا که معتقد بود راهها شلوغ است دو روز پیش از شروع تعطیلات به طرف دریا کنار راه افتادیم.
عصر سه شنبه بود و شب چهار شنبه سوری.
هنوز ساعتی به تاریک شدن هوا مانده بود،ولی صدای ترقه و شور وشادی چهار شنبه سوری هرکسی را به هیجان می آورد . بزرگترها طبق معمول پس از گذاشتن اثاثیه در اتاقهابه طبقه پایین آمدند و همه دور میز هال،کنار شومینه جمع شدند و مشغول نوشیدن چای شدند.


به پیشنهاد علیرضا جوان ترها به سمت ساحل رفتیم.هوا گرگ و مش بود.تمام جوانان شهرک دور هم جمع شده بودند و آتش بزرگی درست کرده بودند.پسر هفده هیجده ساله ای روی تخته سنگی نشسته بود و مشغول نواختن گیتار بود.نسیمی مطبوع از سمت دریا به ساحل می وزید.هوا خنک بود و درآن هوای به نسبت سرد آخر اسفند ماه گرمای آتش لذت وصف ناپذیری برایمان فراهم کرده بود.صدای نوای گیتار تندتر شده بود و جوانان به وجد آمده بودند. گروهی با دست زدن نوازنده را همراهی دند وگروهی هم مشغول پریدن از روی آتش بودند.من بی تفاوت نسبت به آن همه هیجانات فقط به شعله های زیبای آتش چشم دوخته بودم.هرکس از روی آتش میپرید صدای تشویق دیگران به گوش میرسید شهاب از روی آتش پرید و همه او را تشویق کردند،بعد نادیا و بقیه.
نگاهم به نادر افتاد.او هم مثل من بی تفاوت به شور وهیاهوی جمع در حال صحبت با پسر جوانی بود.هوا تاریک شده بود.چهره پسر در تاریکی مشخص نبود ،ولی صورت نادر و نحوه صحبت او با پسر جوان نشانگر آشنایی آن دو بود،ذهنم در میان انباری مشغول کاوش بود.کمی خودم را از میان جمعیت به سمت راست متمابل کردم تابتوام چهره اش را ببینم.همان موقع شهاب بازویم را گرفت و گفت خاطره تو هنوز مثل بچگی ات از آتیش می ترسی.بیا یک بار هم که شده از روی آتش بپر ببین چه جوریه.
من؟حرفش رو نزن....اون هم این آتیش که هم قد خودمه،مگه از جونم سیر شدم.
بابا ترس نداره،این همه آدم دارن می پرن.
حالا صد نفر یک اشتباهی میکنند به من چه ارتباطی داره.در ضمن اگه بابام بفهمه دیگه هیچی.می دونی چیه؟من از چهار شنبه سوری فقط قاشق زنی رو دوست دارم،اون هم یواشکی.
پس می آی امشب بریم.
آره چرا که نه.یک سرگرمی بی خطر،ولی به شرطی که کسی مارو نشناسه.
باشه بعد از شام به بچه ها هم میگم.
هر طور صلاح میدونی.

شهاب دوباره در میان جمعیت گم شد نگاهم به شقایق و علیرضا افتاد که دور از شلوغی کنار ساحل قدم میزدند. هوا سرد شده بود.با نگاهم دنبال نادر می گشتم.هنوز آن غریبه ذهن من را به خود مشغول کرده بود.به سمت چپ نگاه انداختم.نادر و آن غریبه هنوز گوشه ایخلوت مشغول صحبت بودند.
از آخرین برخورد دو نفری من و نادر چیزی حدود یک سال میگذشت.نمیخواستم بهانه ای به دست او بدهم.صحبت های ما با همدیگر فقط در میان جمع بود و بس.دنبال کسی میگشتم که به بهانه او به سمت نادر بروم و چهره غریبه را ببینم.نادیا با گروهی از دختران شهرک مشغول حبت بود.به سمتش رفتم.
نادیا،من خیلی سردمه.می آی بریم چای بگیریم؟
موافقم هیچی توی این هوا بهتر از یک چای داغ نیست. بهتره بقیه رو هم خبر کنیم.
نادیا به دور و بر نگاهکرد و گفت:وا،خاطره به غیر از شهاب بقیه نیستن نکنه رفتن چای بخورن.
نه دختر خوب،همین اطراف هستند خودم دیدمشون،بیا.شهاب...شهاب...
شهاب که هنوز در میان جمعیت در حال شیطنت بود صدای مارا نشنید یه طرفش رفتم و محکم با دستم به پشتش زدم.
مثل اینکه به خصایل اخلاقی ات کری هم اضافه شده.
چطور مگه؟
هر چی صدات می کنم انگار نه انگار.اگه از جمع دخترها دل می کنی.بیا بریم چای بگیریم.
شهاب لپهایش را باد کرد و گفت:نه خاطره جون،حرفش رو نزن کلی دختر خوشگل پیدا کردم،اون وقت ول کنم و بیام چای بخورم !من رو از وسط کلی حوری بهشتی کشیدی بیرون که چی؟
تا سیزده روز دیگه اینجاییم.ناراحت نباش خودم برات میرم خواستگاری خوبه؟
شهاب زیپ کاپشنش را بالا کشید و گفت فقط حواست باشه مثل خودت ته دیگ سوخته نباشه.سفیدش رو جدا کن.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
مثل همیشه از شوخی شهاب خنده ام گرفت.لنگه کفشم را درآوردم و به سمتش دویدم.او هم به سمت نادیا رفت و پشتش قایم شددر حالی که پهلوی نادیا را گرفته بود و از او برای خود سنگری ساخته بود گاهی سرش را بیرون می آورد و میگفت اگه می تونی،حالا بزن.
نادیا هم خنده اش گرفته بود و هم نمیداست چه اتفاقی افتاده.در حالی که ابروهایش را کمی بالا گرفته بود و گفت:معلوم هست چه خبره؟
من کفشم را روی ماسه ها انداختم و پایم کردم و گفت:معلوم هست چه خبره؟
من کفشم را روی ماسه ها انداختم و پایم کردم و گفت :آقا شهاب ترسو خودم خدمتت می رسم.
شهاب خندید.از پشت نادیا بیرون آمد و شانه هایش را بالا انداخت و گفت فکر کردی...بقیه کجان؟پس این چایی چی شد؟
به سمت شقایق و علیرضا رفتیم.آنها هم از پیشنهاد ما استقبال کردند،بعد به سمت نادر رفتیم هنوز چند متری با نادر فاصله داشتیم که شهاب رو به نادیا کرد و گفت :این داداش تو هم عجب آدم خریه ها همه میرن دخترها رو تور می کنن،اون وقت آقا داداش جناب عالی یک سبیل کلفت تور کرده ببین چه دل میده و قلوه میگیره ! و بعد در حالی که بشکن می زد و قر می داد شرو ع کرد به خواندن بادا بادا مبارک بادا.
فقط چند قدم با نادر فاصله داشتیم که خودش متوجه حضور ما شد.صحبتشان نیمه تمام ماند.
نادر رو به ما کرد و گفت:بچه ها ایشون یکی از دوستان خوب بنده،جناب آقای حمید زرگر هستند.هم دانشگاهی و هم رشته هستیم.
حمید برخلاف عرف فقط با شهاب و علیرضا دست داد و با تکان سر به بقیه ادای احترام کرد.نادر تک تک ما را به حمیدمعرفی کرد،وقتی نوبت به معرفی منرسید او هم در صورت من دقیق شد و به طرف نادر چرخید و گفت:چهره ایشون خیلی برای من آشناست.
نادر با دستش به پشت حمید زد و گفت :ترکوندی پسر ،راستی آی کیوت بالاست خاطره هم دانشگاه ما درس می خونه،رشته حقوق.
از طرز حرف زدن نادر همه خندیدند اما من هنوز داشتم در ذهنم دنبال این چهره آشنا میگشتم.این چهره آشناتر از یک هم دانشگاهی بود.
به پیشنهاد نادر حمید هم ما را برای چای همراهی کرد.در گوشه ای خلوت،دور از هیاهوی بچه ها کنار ساحل نشستیم.
برخورد استکان چای با لبهایم در آن هوای سرد بسیار مطبوع و دوست داشتنی بود.شهاب که به پیشنهاد شقایق برای آوردن جعبه شیرینی خامه ای به ویلا رفته بود برگشت و مشغول تعارف کردن آن شد.من نگاهی به جعبه انداختم و گفتم:راستی که،از بین این همه شیرینی ناپلئونی خریدین؟
قر نزن اینجا که خونه نیست هرجور بخوری،خوردی.دیگه دلت شور کثیف کاری رو نزنه.
جعبه شیرینی رو پس زدم و با حالت قهر گفتم نه نمیخوام.هزار بار بهت گفتم شیرینی ناپلئونی دوست ندارم.بگو ببینم نون خامه ای چه ایرادی داره هم خوشمزه است و هم راحت میشه خورد.
همین دیگه،آخه اگه نون خامه ای خریده بودیم که خانم تا الان تمامش کرده بود.
باز از حرف شهاب همگی خندیدیم.شهاب جعبه را جلوی حمید گرفت و تعارفش کرد.حمید همین که شیرینی را برداشت لایه زیری آن جدا شد و روی شلوارش افتاد.حمید مثل برق ازجایش بلند شد و با دست دیگرش مشغول پاک کردن شلوارش شد.دستمالی درآوردم و به سمتش تعارف کردم.حمید با دو انگشت آن را گرفت و تشکر کرد.
این کار او برایم تلنگری بود.خاطره دو سال پیش برایم زنده شد.روز اول دانشگاه و ماجرای پنچر شدن ماشین و اون ناجی که به موقع به دادم رسیده بود.هنوز بی حرکت در مقابل حمید ایستاده بودم و به او چشم دوخته بودم که باز شهاب به سراغم آمد.
تو باز رفتی تو هپروت دختر!
نه بابا تازه یادم اومد آقا حمید را کجا دیدم.


حمید که انگار از شرایط پیش آمده چندان راضی نبود رو به شهاب کردو گفت:ما منتظرت میشیم
نه شما برید،معطل من نشید.تا من خرده فرمایشات بابارو انجام بدم کلی طول می کشه.به قول خودت باید صدتا قفل رو باز کنی.پس شما برید تا دیر نشده.
پس من خودم تنها می رم.
نه،خاطره رو ببر تا ببینی خانم چادر ها را پسند می کنند یانه.با اجازه.
شهاب دنبال گفتن این جمله به سرعت همراه بقیه وارد ویلا شد.حمید که انگار اعتماد به نفس چند دقیقه پیش خود را از دست داده بود بدون آنکه به من نگاه کند به ماشین اشاره کرد و گفت:خوب ما پس بهتره سوار شید.
بدون آنکه حرفی بزنم به سمت ماشین رفتم.حمید پیش از من سوار شد و در عقب ماشین را برایم باز کرد.من بی توجه به عمل او به سمت در جلوی ماشین رفتم،ولی در قفل بود.
او متعجب از کار من قفل در را باز کرد.تمام کارهایش برایم عجیب بود.
یعنی انتظار داشت من صندلی عقب بشینم و او مثل یک راننده جلو بشیند.
مسیرمان تا ویلای حمید در سکوت سپری شد .
ویلای آنها بسیار بزرگ و شکبل بود.در ابتدای ورودی یک باغچه کوچک بود که کنار آن چند درخت نارنگی بسیار زیبا خودنمایی می کرد.حمید سریع در را باز کرد و من بدون تعارف وارد شدم.ویلای بسیار بزرگی بود و برخلاف ویلای داییی شهروز پر از وسایل تزیینی بود.
حمید به سمت پله ها رفت و خیلی سریع با دو چادر رنگی برگشت.
با تعجب گفتم:اینها هم که چادر نمازند.
نه چادر رو لباسیه.
چی؟چادر رو لباسی چیه؟
خوب،مثل همان چادر مشکی،فقط رنگی است.
یعنی جلوش دوخته نیست؟
نه امتحان کنید.
یکی از چادرها رو از او گرفتم و مقابل آینه کنسول بزرگی که درست رو به روی پله ها قرار داشت به سر انداختم.کمی چادر را روی سرم جابه جا کردم.نگاهم به حمید افتاد که در آینه مشغول نگاه کردن من بود.سرم را به طرفش چرخاندم و در حالی که سعی می کردم محکم تر رو بگیرم گفتم :خوبه؟
چادر خیلی بهتون می آد
چی؟
منظورم اینه که با اینکه چادری نیستید،اما خیلی قشنگ رو میگیرید.
قلبم فرو ریخت.شاید زیباترین جمله ای که به عمرم شنیده بودم. یعنی او از من خوشش....
سریع چادر را از سرم برداشتم و به سمت در رفتم.
با این عجله کجا دارید میرید.هنوز خیلی وقت داریم.
قرار ما ده دقیقه دیگه است.فراموش کردید؟سوپر سر کوچه است.
سرم را به سویش چرخاندم.مثل همیشه نگاهش را از من دزدید.
با بی تفاوتی گفتم :راستی؟فکر کردم دیر شده،ببخشید حمید خان،خیلی تشنه هستم می شود....
هنوز حرفم کامل تمام نشده بود که به آشپزخانه رفت و با یک لیوان برگشت
خیلی ممنونم،دستتان درد نکنه.
خواهش می کنم.
نگاهی به او انداختم.پرسیدم:شما هم دندانپزشکی می خوانید؟
بله سال آخر هستم از مهرماه طرحم شروع می شود.
سکوت شد.انگار جو برایش خیلی سنگین شد،چون گفت:بهتره بریم سر کوچه،ما منتظربشیم بهتره تا اونا چون تعدادشان بیشتر است.
موقع حرف زدن حتی به من نگاه نکرد آن شب برخلاف آن چیزی که فکر می کردم از مراسم قاشق زنی هیچ نفهمیدم. در ان شلوغی و شور و هیاهوی بچه ها من فقط به دنبال یک نگاه او بودم.
نمی دانم چه بر من گذشته بود،من که از کوچکترین نگاه نادر فرار می کردم،حالا تشنه یک نگاه حمید شده بودم.
مثل سال گذشته هر روز را به گشت و گذار می گذراندیم.حمید هم به جمع ما اضافه شده بود.بر خلاف سال گذشته حساب روزها هیچ،حساب ساعتها را هم داشتم.دلم می خواست روزها طولانی شوند.از فکر اینکه زمان برگشتمان به تهران برسد غمی بزرگ به دلم چنگ می انداخت.
غم دوری از حمید بیش از هرچیز آزارم میداد. نمیدانم چه بر من گذشته بود،من که همیشه مهسا را مسخره می کردم خودم در دام عشقی یک طرفه اسیر شده بودم.
حمیدرا با نادر مقایسه کردم.نمی دانستم عاشق چه چیز او شده ام.نادر عاشقانه دوستم داشت و به من بی دریغ محبت می کرد،اما حمید نه.او نسبت به من بی اعتنا بود و میان خودش و من دیواری کشیده بود،دیواری از سنگ که سرد و سخت بود،ولی برای من عجیب بود که این دیوار به جای آنکه برایم دافعه داشته باشد جاذبه داشت.
روز هفتم فروردین بود.آن روز هر کدام از بچه ها به بهانه ای مرا قال گذاشتند و به شهر رفتند.امسال دیگر مطمئن بودم برای تولدم که روز بعد بود برنامه ریزی می کنند.
بی هدف در شهرک مشغول پیاده روی شدم.نمی دانم چرا،ولی وقتی به خود آمدم که رو به روی ویلای حمید ایستاده بودم.نگاهی به داخل ویلا انداختم.جای پارک ماشین خالی بود.لابد حمید هم به شهر رفته بود.هنوز نگاهم به در ویلا بود که صدای ماشین من را به خود آورد.پژوی یشمی رنگ مقابل در ویلا متوقف شد.نمی دانم چه حسی داشتم.تا چند لحظه پیش از اینکه جای ماشین خالی بود پکر بودم ولی حالا با دیدن حمید دستپاچه شدم و در ذهن دنبال بهانه ای برای حضورم در آنجا میگشتم.
حمید از ماشین پیاده شد و با کنجکاوی پرسید:سلام خاطره خانم،اتفاقی افتاده؟
سلام...نه...چه اتفاقی،بچه ها رفته اند شهر من هم حوصله ام سر رفته بود گفتم کمی پیاده روی کنم.
شهر؟ پس چرا شما نرفتید؟
اگرمی خواستم هم من رو نمی بردند.فکر کنم رفته اند برای من هدیه بخرند.
هدیه؟
بله آخه فردا تولدمه.
مبارک باشه.خبر نداشتم.
خبر نداشتید؟
نه.
خوب ببخشید ،من دیگه باید برم. مزاحم شما نمی شم.
نه خواهش می کنم. خدانگهدار.سلام من را به بقیه برسانید.
چشم.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
قدمهایم را سریع کردم. دلم میخواست هرچه زودتر از آنجا فرار کنم. یک نفس تا ساحل دوسدم.چرا آن قدر حمید نسبت به من بی تفاوت بود.هرچقدر من بیشتر به او مشتاق می شدم او از من بیشتر فاصله میگرفت.انتظار داشتم با شنیدن اینکه تولد من است برای ۀمدن به جشن ابراز علاقه کند ولی انگار نه انگار.حرصم گرفته بود و بغض راه گلویم را بسته بود.
نزدیک دریا رفتم با شاخه شکسته ای که در دست داشتم اسم حمید را روی شنهای خیس ساحل نوشتم.با اولین موجی که به ساحل آمد نام او محو شدوآرزو کردم فکر و ذکر او هم درست همین طور از ذهن من پاک شود،اما این خودم بودم که نمی خواستم.من همه چیزش را حتی بی تفاوتی هایش را هم دوست داشتم چقدرسخت بود...
روز هشتم فروردین زود از خواب بیدار شدم.هنوز همه در خوابی عمیق به سر می بردند.به حمام رفتم ، بعد در چمدانم به دنبال به دنبال لباسی که شایسته آن روز باشد گشتم.بلوز صورتی رنگی که دایی شایان برایم از هند فرستاده بود را پوشیدم.دلم می خواست از همیشه برازنده تر باشم.ان روز بیست ساله می شدم.
به طبقه پایین رفتم.همه جا ساکت بود. به اتاق نشیمن سرک کشیدم.نه،مثل اینکه همه روز تولدم را فراموش کرده بودند و خواب بودند.امکان نداشت یادشان رفته باشد.هر جایی را که فکر میکردم برای بافتن کادو ها جست و جو کردم،ولی هیچ چیز پیدا نکردم،سراغ یخچال رفتم.لابد کیکم داخل بخچال بود،ولی با باز کردن در یخچال وا رفتم
با دلخوری روی صندلی آشپزخانه ولو شدم که بدری جون وارد شد.
به به،سلام خاطره خانم،چی شده سحرخیز شدی؟
سلام بدری جو،نمی دونم چرا گرسنه شدم.گفتم بیام چیزی بخورم.
خوبه،پس تا من چایی می گذارم تو هم اسباب سفره را آماده کن . یه کم هم سر و صدا کنی بد نیست،بلکه بقیه هم بیدار بشن.
سراغ یخچال رفتم تا کره و مربا را در بیاورم. همان موقع مامان هم وارد آشپزخانه شد.او هم مثل بدری جون از سحرخیزی من تعجب کرده بود.دلم نمیخواست کسی بفهمد از اینکه تولدم فراموش شده ناراحتم.رو به مامان کردم و گفتم بابا هم بیدار شده؟
آره دخترم،خیلی وقته رفته نون بخره دیگه پیداش می شه.
فکری درذهنم جرقه زد.همه چیز به بابا بستگی داشت.رفته بود تا سور وسات تولد را روبه راه کند.
سلام بر همگی صبح بخیر.
در یخچال را بستم و به بابا نگاه کردم .توی دستش نان و پنیر و تخم مرغ محلی بود.
سلام بابا.
سلام دختر گلم بیا بابا،این تخم مرغها رو بگیر.امروز یه املت با این تخم مرغ ها درست کن که خیلی می چسبه.تخم مرغها دست شما رو می بوسه.بیا بابا ببینم چی کار می کنی.
با حرص تخم مرغ ها را از بابا گرفتم و بدون هیچ حرفی ماهیتابه را از کابینت بیرون آوردم.بدری جون گفت ب جای روغن کره بریزم.با حرص کره را داخل ماهیتابه انداختم .آن قدر از از مامان و بابا و حتی بدری جون ناراحت بودم که حد نداشت نمیدانم،آیا تبریک تولد گفتن خیلی سخت بود؟!یعنی همه فراموش کرده بودند؟!
از دست همه ناراحت بودم ،حتی از دست خودم که دیروز به حمید گفته بودمامروز تولدمه.کاش چیزی به او نگفته بودم لابد با دیدن اینکه امروز خبری نیست کلی به ریش من می خندید.
با ریختن گوجه فرنگیها در ماهیتابه کمی از کره داغ شده به صورت و لباسم پرید. سوزش روغن خیلی کمتر از سوزش بغضی بود که سعی در مخفی کردنش داشتم،حتی از خودم که صبح رختخواب گرم و نرم را ول کرده بودم و زود بیدار شده بودم دلخور بودم.کم کم سر و کله دیگران پیدا شد.به بهانه روغنی شدن لباسم به اتاقم رفتم لباسم را با حرص از تنم در آوردم و داخل چمدان انداختم.از بین لباسهایم بلوز مخمل سبز رنگی را که خیلی ساده بود به تن کردم.برخلاف صبح دلم نمی خواست خوب وبرازنده به نظر برسمم
انگار با زمین و زمان لج کرده بودم.موهایم را که تا چند لحظه پیش دورم بود با یک کش بالای سرم جمع کردم و با یک دستمال رژ کم رنگی را که به لب زده بودم را پاک کردم.نگاهی به خودم انداختم،انگاراز صبح هم قشنگ تر شده بودم.
از پله ها پایین آمدم.همه دور سفره جمع شده بودند. بابا در کنار خودش جایی برایم خالی کرد میلی به خوردن نداشتم ،اما برای اینکه اسباب مسخره بازی شهاب را فراهم نکنم با بی اشتهایی مشغول خوردن شدم.
پس از جمع کردن میز صبحانه قرار بر این شد وسایل جوجه کباب را فراهم کنیم و ناهار را دور هم در جنگل بخوریم.زودتر از آن چیزی که پیش بینی کرده بودم همگی برای رفتن به جنگل آماده شدند. فقط نادر بود که سردرد را بهانه کرد و امدن سرباز زد.
خانم گلستانه کمی نگران نادر بود، به همین دلیل از او خواست تنها نماند، به ویلای حمید برود. با شنیدن این خبر با تمام وجود به نادر حسادت کردم و در دل به او فحش دادم. به طور حتم اگر نادر سردرد نداشت، حمید هم ما را همراهی می کرد.
همگی سوار ماشین شدیم. ورود به جنگ که درد دامنه کوههای البرز قرار داشت و دیدن منظره هایی که هوش را از سر هر بیننده ای می پراند باعث شد کمی ازآن کسالت و افسردگی بیرون بیایم. هوا کوهستان مه آل وود بود، درست همان هوایی که عاشقش بودم و روحم برای آن پرواز می کرد. در مکان بسیار زیبای کنار رودخانه اسباب و اثاثیه را پهن کردیم. هوا بسیار خنک تر از انتظارمان بود. شهاب برای درست کردن آتش پیشقدم شد.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
گرمای آتش در آن هوای سرد بهاری بسیار دل انگیز و دلچسب بود.پس از خوردن ناهار به علت سرمای هوا خیلی زود وسایل را جمع و جور کردیم تا به ویلا برگردیم. خانم گلستانه از من و شهاب خواست برای آوردن نادر به ویلای حمید برویم.
با شنیدن نام حمید دوباره قلبم به تپش افتاد. چرا به من پیشنهاد رفتن به ویلای حمید را داده بودند؟ در هر صورت بیش از همیشه احساس خشنودی کردم. دیدار حمید ، حتا برای چند لحظه می توانست بهترین هدیه بیست سالگی ام باشد.
با وجود اینکه در پوست خود نمی گنجیدم، اما با چهره ای بسیار عادی همراه شهاب به سمت ویلای حمید رفتیم.شهاب مثل همیشه جوکهای مسخره اش را تعریف می کرد و خیال می کرد من به لطیفه هایی می خندم که هیچ وقت علاقه ای به شنیدن آنها نداشتم،در حالی که من به چیز دیگری می خندیدم. خنده من از شوق دیدن کسی بود که با دیدن من قیافه اش مثل سنگ سرد وسخت میشد.
با دیدن ویلای حمید از دور نفسم به شماره افتاد . دردل آرزو کردم شهاب تنها داخل ویلا نشود.
شهاب ماشین را کنار خیابان پارککرد و به من اشاره کرد.
- پاشو بیا پایین خاطره، باید یک لیوان شربت در خونه این پسره بخوریم. کلی به ویلای ما آمده، ولی یکدفعه هم تعارف نزده پاشو که اگه امشب از این پسره پیتزا نگیرم خیلی ببو گلابی ام.مجردی آمدی که آمدی ،باید یه در باغ سبز نشون بده!
خوشحال از پیشنهاد او همراهش تا جلوی در ویلا رفتم. می دانستم شهاب خیلی حواسش جمع است. دلم نمیخواست هیچ بهانه ای به دستش بدهم. بی تفاوت با نوک کفشم مشغول بازی با سنگریزه های جلو در شدم.
حمید در را باز کرد. نمیدانم احساس خودم بود با اینکه به راستی ضربان قلبم را واضح می شنیدم. گونه هایشم بیش از همیشه داغ شده بود ، باز از اینکه رنگ پوستم سبزه بود خدا رو شکر کردم.
تگاهی به حمید انداختم. خوش قیافه تر از همیشه شده بود. شلوار جین آبی و تی شرت سرمه ای رنگش چهره اش را جذاب تر نشان می داد. معلوم بود تازه اصلاح کرده است. ریش پرفسوریش مردانه تر از همیشه به نظر می رسید.
مثل همیشه نگاهش را از من دزدید و به شهاب گفت: بفرمایید تو. اقا نادر خیلی بهتر از صبحه. و با دستش اشاره کرد تا وارد شویم.
شهاب کمی این پاو آن پا کرد و گفت: راستش نمیدونستم از ما دعوت میکنی بیایم تو.در ماشین رو قفل نکردم.الان برمیگردم.
از اینکه ما را تنها گذاشته بود خودم را تاآخر عمر مدیونش می دانستم دلم میخواست زمان کش می آمد و هرگز این چند دقیقه پایان نمی یافت. من تشنه یک نگاه حمید بودم، نگاهی که با خساست ازمن دریغ می کرد.
حمید به طبقه بالا اشاره کرد و گفت: آقا نادر طبقه بالا هستند اگر میخواهید می توانید بروید بالا.
هیچ تمایلی به دیدن نادر نداشتم، ولی چاره ای نبود. نادر تنها بهانه من برای آمدن به آنجا بود. با هم از پله ها بالا می رفتیم که صدای زنگ در به گوش رسید. حمید به بالا اشاره کرد و گفت: ببخشید، نادر اتاق وسطیه. مثل اینکه آقا شهاب پشت در ماندند. می روم در را باز کنم.
به طبقه دوم رسیدم. از اینکه حمید من را تنها گذاشته بود حس خوبی نداشتم.یک سالی می شد که با نادر جایی تنها نمانده بودم.
به اتاقی که درِ آن بسته بود سرک کشیدم، اما کسی آنجا نبود. با چند ضربه دست به سه اتاق دربسته دیگر هم ضربه زدم، ولی هیچ صدایی به گوش نرسید. از اینکه بی اجازه درها را باز کنم وحشت داشتم، پس کنار نرده ها رفتم.
- شهاب، شهاب...حمید خان...پس شما کجایید؟ نادر که اینجا نیست!
هیچ صدایی از پایین به گوش نمی رسید. سرم را خم کردم . حتا چراغی که راه پله را روشن کرده بود همخاموشبود.ترس سرتاسر وجودم را فرا گرفت. با اینکه تا چند لحظه پیش برای حضور در این ویلا خیلی خوشحال بودم، اما حالا دوست داشتم هر چه زودتر درِخروجی را پیدا کنم و فرار کنم. آب دهانم را قورت دادم.
- شهاب، شهاب، حمید خان، نادر...شماها کدوم گوری هستید.
دستم را به نرده ها گرفتم و به سمت پایین آمدم. برای یافتن کلید چراغ دستم را روی دیوار کشیدم.
- شهاب، اگه دستم بهت نرسه. این مسخره بازیا چیه در اوردید؟ می دونم هر آتیشیه از گور تو بلند میشه.شهاب ،نادر..شما کجایید؟
بغضم گرفته بود میخواستم گریه کنم. هر چیز به نادر مربوط بود برایم دردسر می ساخت. حتی مریض شدنش.
میخواستم همان جا بنشینم که ناگهان نور فلاشی به صورتم خورد و بعد هیاهو بلند شد.
شهاب مثل همیشه جلو پرید و گفت: خوب دختر عمه جان، داشتی می گفتی، چه کار میخوای با من بکنی؟
نادر برخلاف صبح خیلی قبراق و سرحال بود. تازه فهمیدم تمام برنامه های صبح تا حالا، از مریضی نادر گرفته تا پیشنهاد رفتن به جنگل همه فیلم بوده. میخواستند اینطوری من را غافلگیر کنند. حتی بی اطلاعی حمید از تولد من هم فیلم بود.
در دلم قند آب شد. حمید اینهمه تلاش کرده بود تا من را برای تولدم غافلگیر کند. پس همه فکرهام اشتباه بود. حمید من رو...
شهاب دوباره مقابلم قرار گرفت.
- خوب بچه ها بخونید دختر که رسید به بسیت، باید به حالش گریست. چی شد؟ و خودش بلندتر از بقیه مشغول خواندنش شد.
من بی تفاوت و دور از شور و هیاهوی دیگران دنبال حمید می گشتم . کنار پدر نشسته بود و مشغول صحبت کردن بودند. دلم میخواست برم و بهش بگوی کاری که کرده خیلی برایم ارزش داره.
شهاب کاستی از خواننده ای پاپ داخل ضبط گذاشت و بعد دست شقایق و علی رضا را گرفت.
به بهانه صحبت کردم با عمو عماد از جمع فاصله گرفتم.
حمید به آشپزخانه رفت.دلم میخواست برای همه چیز از او تشک رکن. به سمت آشپزخانه رفتم. او مشغول ریختن چای بود.
- حمید خان، کمک نمی خواهید؟
بدون آنکه سرش را بلند کند با صدای آرامی گفت: نه ،متشکرم. بهتره میان جمع باشید.
- راستش میخواستم از تمام زحماتتان تشکر کنم.شما من را غافلگیر کردید. هیچ انتظاری نداشتم. یعنی... درواقع یک در میلیون هم فکرش را نمی کردم شما برای این مهمانی به زحمت بیفتید.
حمید قوری چای را روی کتری گذاشت. و در حالی که قندان را پر می کرد گفت: بهتره ازنادر و نادیا خانم تشکر کنید.تمام برنامه امروز را آنها تدارک دیدند. من فقط به خاطر اینکه نادر از من خواسته بود ویلا را در اختیارش گذاشتم که این هم کار سختی نبود. نادر برایم تعریف کرده.
نفسم به شماره افتاد. اب دهانم را قورت دادم و گفتم: چی را تعریف کرده؟
- از دوران بچگی تون برام گفته واینکه شما رو مثل یک خواهر کوچک تر دوست داره. پس بهتره به جای من از خواهر و برادرتون تشکر کنید، و سینی را برداشت و از آشپزخانه بیرون رفت.
در دل خدا را شکر کردم که نادر چیزی در مورد علاقه اش به او نگفته. نمیدانم چرا، ولی وقتی فهمیدم ماجرای غافلگیری تولد کار نادر بوده پکر شدم.
من قضاوت ناعادلانه ای نداشتم. تا چند دقیقه پیش، وقتی هنوز فکر می کردم غافلگیری کار حمید بوده این کار را زیباترین کاری می دانستم که کسی می توانست در حق شخصی که دوستش دارد بکند ،ولی حالا فقط فکر می کردم او قصد خودشیرینی داشته است.
به اتاق پذیرایی رفتم. رویز میز گرد وسط اتاق کیک مربعی شکل صورتی رنگی قرار داشت. روی دو ضلغ ان با گل رز صورتی تزئین شده بود و روی آن بر خلاف کیکهای رایج به جای خامه با مروارید نوشته شته بود بهترین خاطره زندگیمان تولد توست، تولدت مبارک.
شهاب مثل همیشه پیش دستی کرد.
- بفرمایید خاطره خانم نمی خواهید در جایگاهتان بنشینید.
روی کاناپه بزرگ نشستم. شقایق شمع بیست را روی کیک قرار داد و نادیا آن را روشن کرد.
شهاب با دوربین عکاسی اش مقابلم ایستاد.
- خاطره خانم، این شمع با شمهای سالهای گذشته خیلی فرق داره. حواست رو خوب جمع کن و ارزوهای دیگران رو هم در به نظر بگیر.
به شهاب خندیدم. مثل همیشه سعی در شاد کردن جمع داشت.
- ان شاءالله همگی همیشه سالم باشند. و شمع را فوت کردم . نگاهم به حمید افتاد. بر خلاف همیشه بلخندی به لب داشت.دلم میخواست کنارم نشسته بود.
بابا ومامان مثل همیشه کنارم نشستند و سرهایشان را به سرم نزدیک کردند. یک عکس سه نفری. بعد عکس در حالی که مامان و بابا هر دو در حال بوس کردن لپم بودند. با بقیه هم عکس انداختم.
آخرین عکس، عکسی دسته جمعی بود که حمید داوطلب انداختن آن شد.
بابا خیلی اصرار کرد حمید هم در عکس حضور داشته باشد، ولی او جمع خانوادگی را بهانه ای برای نبودن در عکس کرد. خیلی دلخور شدم. دلم میخواست برای یادگاری هم که شده یک عکس از او داشته باشم. اما نپذیرفت. نوبت باز کردن کادوها رسید.
طبق معمول اول از همه کادوی مامان و بابا باز شد که یک انشگتر با نگین زمرد بود. آخرین هدیه هم که هیچ انتظارش را نداشتم متعلق به حمید بود.
مامان زودتر از من رو به حمید کردو گفت: آقای دکتر، شما دیگه چرا؟ راضی به زحمتتان نبودیم.
سر از پا نمی شناختم. انگار بهترین هدیه زندگیم بود. بی تاب تر از همیشه کاغذ کادو را پاره کرم. یک بلوز آستین بلند سبز و کرم. بنابر عادت بلوز را جلویم گرفتم و نگاهی به حمید انداختم و گفتم: خیلی قشنگه حمید خان، دستتان درد نکنه.
بابا رو به حمید کرد وگفت: آقای دکتر، ما همه جوره امروز به شما زحمت دادیم. دیگه حسابی ما رو خجالت دادید.
شهاب دست حمید را گرفت و به اصرار پشت آن میزی که من نشسته بودم برد و گفت: دیگه باید یه عکس بگیری.
حمید مخالفت کرد، اما با اصرار مامان و بابا قبول کرد و با فاصله، در حالی که دستانش را در هم گره کرده بود ایستاد.
مامان و بابا هم کنارمان ایستادند. یک عکس چهار نفره که من در آن واقعی ترین لبخند زندگیم را به لب داشتم.
تولد بیست سالگی ام زیباترین روز زندگیم بود.
آن شب شام مهمان بابا بودیم که به رستوران باران رفتیم. شبی خاطره انگیز که با حضور حمید به یادمانی تر شده بود.
با اینکه دلم نمی خواست تعطیلات نوروز به پایان برسد، ولی فردای روز تولدم ما وقتی فهمیدم حمید عازم تهران است خیلی پکر شدم.انگار فضای روح بخش شمال به ناگاه برایم خفقان آور شد
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
فصل پنجم

اولین روز بعد از تعطیلات با ماشین به دانشگاه رفتم. بر خلاف همیشه که از در بالا وارد می شدم که نزدیک دانشکده حقوق بود، این بار از د رپایین رفتم که نزدیک به دانشکده دندانپزشکی بود. در دل دعا می کردم نادر را نبینم . نمیدانستم حمید کلاس دارد یا نه. مقنعه ام را تا حد مممکن پایین آوردم و عینک دودی ام را به چشم زدم تا در حدامکان شناخته نشوم.
دیدن حمید، حتا یک لحظه هم کفایت می کرد. می دانستم اگر با او برخورد کنم مثل همیشه با سردی و بی تفاوتی و خیلی رسمی با من برخورد خواهد کرد ،اما با دیدارش برایم آرامشی وصف نشدنی داشت.
بی هدف در حیاط پرسه می زدم. نگاهی به ساعت انداختم. تا چند دقیقه دیگر کلاسم شروع می شد ، به همین دلیل به سمت دانشکده حقوق شروع به دویدن کردم. یک نفس تا کلاس دویدم. خدا را شکر هنوز استادمان، اقای مرشدی، نیامده بود. وقتی وارد شدم تمام صندلیها پر بود.
مریم کیفش را از روی صندلی برداشت و گفت: سلام، فکر کردم هنوز برنگشته اید. مسافرت خوش گذشت؟
هنوز نفسم جا نیامده بود. با سر جوابش را دادم. حرفمان با ورود استاد نیمه تمام ماند. پس از کلا در محوطه مهسا را دیدم. نسبت به پیش از عید چند کیلویی چاق تر شده بود.معلوم بود خیلی بهش خوش گذشته . مریم چند روزی که به مشهد رفته بود و بعد هم به جنوب.
مریم و مسها مشغول حرف زدن بودند. ولی من چشمم می دوید و امید داشتم حتا برای یک ثانیه هم که شده حمید را ببینم.

روزها از پی هم می گذشت. حمید را فقط چندبار در محوطه دیده بودم. مثل همیشه خیلی کوتاه و رسمی با من سلام و احوالپرسی کرده بود و جویای حال خانواده شده بود. او نمی دانست همین برخوردهای کوتاه و رسمی چقدر برای من لذت بخش است.
امتحانات پایان سال بود، دیگر امیدی برای همان دیدارهای کوتاه هم در محوطه دانشگاه نداشتم. حمید آن ترم فارغ التحصیل می شد..
امتحانات را مثل سالهای گذشته با نمره های خوب پشت سر گذاشتم . من و مریم برای تسریع در کارهایمان تصمیم گرفتیم واحد تابستانی برداریم. اما مهسا مسافرت را بهانه کرد و از گرفتن واحد تابستانی طفره رفت. ترم تابستانی، گرمای بیش از حد تیرماه و درسهایی که خیلی سخت تر شده بود . فشار زیادی به من آورده بود. آن تابستان به خاطر درس نتوانستم همراه مامان و بابا به مسافرت بروم. تمام تابستان را سخت درس خواندم.درسهای زبان هم نسبت به گذشته سنگین تر شده بود.

اواسط شهریور ماه بود. پس از اینکه آخرین امتحان واحدهای تابستانی را دادم به خانه برگشتم. تازه رسیده بودم که تلفن زنگ زد. سریع گوشی را برداشتم.
خانم گلستانه بود. می خواست ما را برای جشن فارغ التصیلی نادر در روز پنجشنبه دعوت کند. از ما قول گرفت در مراسم شرکت کنیم.
از این جور جشنهای فارغ التحصیلی متنفر بودم. سال گذشته که به جشن فارغ التحصیلی نادیا و قبولی اش در فوق لیسانس رفته بودیم تمام مدت با مامان و بابا گوشه ای نشسته بودم.
بی تفاوت به این دعوت به اتاقم رفتم. در ذهنم دنبال بهانه ای می گشتم تا هر جور شده از رفتن به خانه آقای گلستانه سر باز زنم که مثل فرفره از جا پریده و به سمت تلفن رفتم.
ۀالو، سلام مامان، بگو چی شده؟ خانم گلستانه زنگ زد و...» و تمام ماجرا را برایش شرح دادم و بعد از او اجازه گرفتم و به آرایشگاه بروم و کمی موهایم را کوتاه کنم. باشوق و هیجان زیاد باوجود خستگی دوباره سوار ماشین شدم. دل توی دلم نبود از الان برای پنجشنبه دقیقه شماری می کردم. یادم افتاده بود حمید در آن مهانی شرکت می کرد. هر چه باشد نادر دوست و همکلاسی او بود و تمام عید را با هم گذرانده بودند. به طور حتم او هم به این مهمانی دعوت می شد.
در فکر این بودم که چه لباسی بپوشم. در ذهن دنبال لباسی سنگین و رسمی می گشتم. کم کم با مامان هم سلیقه شده بودم. شاید هم سلیقه من نبود، اما دنبال این بودم که هرجور شده نظر حمید را به سوی خود جلب کنم.
به آرایشگاه رفتم و موهایم را کمی کوتاه کردم. همان موقع برای پنجشنبه وقت درست کردن موهایم را گرفتم.
شب پیش از مهمانی از هیجان نخوابیده بودم. موهایم را خیلی قشنگ درست کرده بود.
این همه تغییر با یک درست کردم مو برای خودم شگفت آور یود. به خانه برگشتم و کت و دامن سوسنی رنگی را پوشیدم که ملیحه خانم تازه برایم دوخته بود. کت، یقه ایستاده و بلندی داشت که روی آستین و پایین آن قیطون دوزی ظریفی داشت.
در آینه نگاهی به خودم انداختم. گردنبد مروارید ظریفی به گردن داشتم. می توانستم حس کنم که چشمانم هم برق می زند. دلم می خواست از هر لحاظ شایسته و برازنده به نظر برسم.
مامان و بابا هم حاضر شده بودند. با هم از در خانه خارج شدیم. کلی از وقتمان در گل فروشی تلف شد. در دل به این زمانهای از دست رفته لعنت می فرستادم.
نزدیک ساعت نه بود که به منزل آقای گلستانه رسیدیم. تعداد ماشینهای داخل کوچه خبر از مهمانی مفصلی می داد.
نادیا و نادر در حیاط به استقبالمان آمدند و خانم و آقای گلستانه کنار ورودی پذیرایمان شدند.
با راهنمایی خانم گلستانه من و مامان به اتاقی رفتیم که برای تعویض لباسها در نظر گرفته شده بود. دل تو دلم نبود. مثل همیشه گونه هایم داغ شده بود و کف دستهایم عرق کرده بود.
کمی رژ صدفی به لبهایم زدم و همراه مادر وارد اتاق پذیرایی شدم.
باراهنمایی خانم گلستانه، بالای اتاق پذیرایی نشستیم، جایی که دایی شهروز و عمو عماد نشسته بودند.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
شهاب طبق معمول وسط اتاق مشغول رقصیدن بود. شقایق و علی رضا هم گوشه ای مشغول صحبت بودند. فقط من بود م که در جمع بزرگ ترها حضور داشتم.
صدای موسیقی بلندتر از حد معمول بود. با چشم دنبال حمید می گشتم، ولی انگار از او خبری نبود. کلافه شده بودم. شهاب مثل همیشه سراغم آمد.
« خانم، افتخار نمی دین؟»
« نه، حوصله ندارم.»
« پاشو دیگه.»
خدا را شکر مامان زود به دادم رسید و رو به شهاب کرد و نمی دانم چه گفت که شهاب خیلی زود و بدون هیچ حرفی دور شد. هنوز نگاهم به در ورودی بود که حمید وارد شد.
سبد گل بسیار زیبایی، ترکیبی از گلهای زنبق و نرگس هلندی به دست داشت. کت و شلوار چهار خانه قهوه ای و بلوز کرم رنگ به تن داشت و کرواتش هم شکلاتی رنگ بود. کفشهای چرم قهوه ای رنگش مثل همیشه تمیز و براق بود. با خانم و آقای گلستانه سلام و احوالپرسی کرد و با اشاره خانم گلستانه به سمت ما آمد. به احترام او همگی از جا بلند شدیم. می دانستیم او عادت به دست دادن با خانمها ندارد به همین دلیل به سلامی مختصر اکتفا کردیم.
دایی شهروز صندلی خالی را که جای شهاب بود به حمید تعارف کرد. حمید نشست، درست مقابل من. دیگر حتا می توانستم بوی ادوکلن گوست او را هم حس کنم.
پدر با حمید مشغول صحبت شد. پیشخدمت به سمت حمید آمد و لیوان شربتی را به او تعارف کرد. تمام حرکاتش برایم جالب بود.
نادر هم به جمع ما پیوست. کمی در مورد طرح و پایان دانشگاه صحبت کرد و دوباره به جمع جوان ترها پیوست.
هنگام صرف شام همگی به سمت میز شام رفتیم. من کنار حمید راه می رفتم دلم می خواست مدتی، هر چند کوتاه کنارش باشم. انگار او هم متوجه شده بود، چون پس از کشیدن غذا از ما فاصله گرفت و زیر یکی از چنارهای حیاط ایستاد. به سمتش رفتم. تمام تنم داغ شده بود. دلم می خواست ساعتها با حمید صحبت کنم. اما او هیچ گونه چراغ سبزی به من نشان نمی داد. مثل همیشه دیواری بلند در مقابل خود کشیده بود.
حالا احساس نادر را نسبت به خود درک می کردم. عشق یک طرفه هیچ وقت راه به جایی نداشت. یاد حرف مریم افتادم که اوایل به مهسا می گفت: گر از جانب معشوق نباشد کششی، کشش عاشق بی چاره به جایی نرسد.
باید به خودم مسلط می شدم و هر جور شده این سد را می شکستم.
بشقاب در دستانم عرق کرده بود. انگار زمین هم کش آمده بود و هر چه پیش می رفتم دورتر می شدم. حمید سرش توی بشقابش بود.
کمی صدایم را صاف کردم و گفتم::« راستی آقای دکتر، فراموش کردم تبریک بگم. شما فارغ التحصیل شدید.»
حمید که تازه متوجه حضورم شده بود سرش را بالا آورد. نگاهش آتشی در من روشن کرد که انگار تمام تنم سوخت، بعد یخ کردم.
« بله، من هم دوره نادر هستم دیگه..»
حمید همیشه در برخورد با من همین طور بود. به جمله های کوتاه و مختصر بسنده می کرد. به هر نحوی بود باید او را وادار به صحبت می کردم. صدایم را صاف کردم و گفتم:« خوب به سلامتی، کی به ما شیرینی می دهید؟»
« هر وقت مطبم را باز کردم و شما آن قدر به من اطمینان داشتید که درست کردن یکی از دندانهایتان را به من بسپرید.»
« من همین الان هم به شما اطمینان دارم و حاضرم...» حرفم را خوردم به قول مامان فکر کردم زیاده روی کرده ام.
این بار حمید دست بردار نبود و پرسید:« خوب، حاضرید چی؟»
مضطرب شدم. معلوم نبود دنبال چه بودم. تا چند لحظه پیش دلم می خواست به هر بهانه ای سر صحبت را با حمید باز کنم، اما حالا ادامه صحبت من را مضطرب می کرد. مثل همیشه شهاب به موقع به دادم رسید رو به حمید گفت:« قبل از شام که به ما افتخار ندادی، بعد از شام چه کار می کنید؟»
حمید نگاهی به شهاب انداخت و گفت:« ببخشید در چه موردی؟»
« خوب مجلس را گرم کنید.»
حمید لبخندی به شهاب زد و گفت:« آقا شهاب، مجلس به همت شما گرمه، گرمه اگر ما بیایم وسط شما هم یخ می کنید.»
« این حرفها چیه آقای دکتر، پس بعد از شام منتظرتان هستم.»
« نه آقا شهاب، من همین الان اعلام می کنم که رقص بلد نیستم. دور من را خط بکشید.»
شهاب نگاهی به من انداخت که گفتم:« من هم همین طور شهاب. به قول مامان هر چیزی سنی داره، دیگه از رقصیدن ما گذشته.»
شهاب چشمانش گرد شد و گفت:« چی شد؟ حالا دیگه شما شدید پیرزن و ما تینیجر!»
« نه خیر. نه من پیرزن شدم و نه تو جوان شانزده ساله ای، ولی دیگه حوصله رقصیدن ندارم. دیدی که مامان چی گفت.»
شهاب که حوصله اش سر رقته بود سرش را تکان داد و به سمت دیگر حیاط رفت.
هنوز داشتم با نگاهم شهاب را دنبال می کردم که حمید گفت:« راستی؟»
« راستی چی؟»
« شما دیگر نمی رقصید؟»
« نه، به نظرم خیلی کار مسخره ایه. اگر کار با کلاسی بود بدون شک همه بزرگ ترها انجام می دادند..»
حمید شانه ای بالا انداخت و با چنگال تکه ای جوجه کباب را درسته در دهانش گذاشت و مشغول نگاه کردن به جمع جوان ترها شد.
شروع سال سوم تحصیلی ام بود. با هشت واحد تابستانی ای که گرفته بودم امید می رفت هفت ترمه درسم را تمام کنم.
مهسا از من و مریم حسابی عقب افتاده بود. ما مثل سابق سخت درس می خواندیم.
هفته بعد امتحان پایانی دوره تکمیلی زبان داشتیم و قرار بود پس از گرفتن مدرک چند ماهی خصوصی درس بخوانیم تا بتوانیم خودمان را برای امتحان تافل آماده کنیم.
اواسط آبان ماه بود. هوا گرفته و ابری بود و هر لحظه ممکن بود باران ببارد. از صبح تا ساعت چهار کلاس داشتیم. هوای گرفته پاییزی کسلم کرده بود. به خودم فحش میدادم چرا ماشینم را نیاورده ام. با تعطیل شدن کلاس آسمان گرفته شروع به عقده گشایی کرد. قطره های درشت باران به سر و صورتم می ریخت. قدم هایم را سریع کردم کلاسورم را زیر مقنعه ام گرفتم و به سمت در خروجی دانشگاه به راه افتادم. وارد خیابان که شدم ماشینی جلوی پایم ترمز کرد و شیشه اش پایین آمد. نگاهی به داخل ماشین انداختم، نادر بود. کسل و گرفته.
« خاطره سوار شو. کارت دارم.»
با اینکه خیلی از زمانی که من و نادر با هم به کافی شاپ رفته بودیم می گذشت، اما هنوز از تنهایی با او اجتناب می کردم. باران شدت گرفته بود. مردد بودم. صورت سفید نادرقرمز و برافروخته بود. بدون فکر سوار شدم بخاری ماشین روشن بود. دستم را جلوی بخاری گرفتم. نادر با دندانهایش لبش را گاز می گرفت.
« با من کاری داشتی؟ مامان اینها فکر می کنند من الان در راه خانه هستم می دونی که به اونا اطلاع ندادم. شاید دیر کردنم باعث نگرانی شان شود.»
« نگران نباش، زیاد وقتت را نمی گیرم. کسی از من خواسته چیزی را از تو بپرسم، البته من جواب تو را می دانستم و به خودش هم گفتم، ولی گفت می خواد جواب رو از زبون خودت بشنوه. اول نمی خواستم این پیغام را برسانم. چون دلم نمی خواست برای بار دوم برای یک نفر دیگه سنگ روی یخ بشم.»
« چی داری می گی نادر؟ از کی داری حرف می زنی؟ چی شده؟ من که از حرفهای تو سر در نمی آرم.»
« حمید از من خواسته...»
با شنیدن نام حمید قلبم فرو ریخت و سر تا پا گوش شدم.
« از من خواسته نظرت رو در مورد اون بپرسم. البته بهش گفتم نظرت در مورد اون منفیه، ولی اصرار داشت از زبون خودت بشنوه. گفت اگه من پیشقدم نشم خودش زنگ می زنه. حالا که همه چیز رو می دونی من پیغامت رو بهش می رسونم.»
عصبی تر از همیشه شده بودم و دندانهایم را به هم فشار می دادم. ناخنهایم را در گوشت دستم فرو کردم و با صدایی که می لرزید گفتم:« درست بگو حمید از تو چه خواسته؟»
نادر که صورتش قرمز شده بود سرش را تکان داد و گفت:« می تونستم پیش بینی کنم... به حمید هم گفتم جواب خاطره منفیه.، ولی اون قبول نکرد.»
« نادر تو چی کار کردی؟ تو حق نداشتی از طرف من جواب بدی.»
« منظورت چیه خاطره؟!»
« می خواهم با حمید صحبت کنم. نه به وسیله تلفن و نه به وسیله رابط، رو در رو.»
نادر پایش را روی ترمز گذاشت. بوق ماشینهای پشتی و صدای ناسزا باعث شد ماشین را به گوشه خلوتی هدایت کند.. ترمز دستس را کشید و صورتش را به سمت من برگرداند.
« فکر کنم نفهمیدی حمید از من چی خواسته. اون به طور غیر مستقیم از تو خواستگاری کرده. می خواد پیش از اینکه خانواده اش را بفرسته نظر خودت رو بدونه.»
« خوب منم موافقم. می خواهم پیش از رویارویی خانواده ها کمی باهاش صحبت کنم.»
« خاطره... هیچ می فهمی داری چی می گی؟ تو و حمید هم جنس نیستید. کلی فرق بین دو خانواده هست. نمی تونی با اونا کنار بیای... اونا مثل ما فکر نمی کنند.»
« ولی حمید دکتره، یک پسر تحصیل کرده از یک خانواده مرفه. یعنی نه به دنبال عنوان پدر و مادر منه و نه به خاطر ماشین و تک دختر بودن من رو پسندیده. مثل بعضی از پسرهای دانشکده هم با دیدن ماشینم برام غش و ضعف نمی کنه.»
« خاطره، داری اشتباه می کنی. فقط پول و تحصیلات دلیل شباهت نیست.»
« دیگه نمی خوام چیزی بگی. می خواهم با حمید صحبت کنم. همین حالا.»
« من همیشه تو را مثل خواهر کوچک ترم دوست داشتم. دلم نمی خواد حتا یک خار به پات بره. فکر نمی کنی داری عجله می کنی؟؟ نمی خوای بیشتر فکر کنی؟»
« فکرهایم را برای جواب نهایی می کنم. الان فقط می خوام صحبتی با حمید داشته باشم. کجا کار می کنه.»
« اگر می خوای بری خودم می برمت.»
« پس جلوی یک تلفن عمومی نگه دار می خوام به مامان زنگ بزنم.»
« داری چی کار می کنی؟ این همه عجله برای چیه؟ امشب رو صبر کن و با مامان و بابات مشورت کن. من دلیل این همه عجله را نمی فهمم.»
« مطمئن باش بدون اجازه پدر و مادرم آب هم نمی خورم، ولی دلم می خواهد دلیل پیشنهاد حمید رو بدونم.»
نادر که انگار از شنیدن جمله آخر من کمی خیالش راحت شده بود گفت:« خوب، حالا فهمیدم. من رو باش که فکر کردم که تو هم به حمید علاقه داری.»
قدرت هیچ اظهار نظری نداشتم. دلم نمی خواست نادر از لا به لای حرفهایم پی به علاقه ام ببرد.
انگار خیلی تند رفته بودم. نباید با شنیدن پیشنهاد حمید از خود بی خود می شدم. برای آنکه نادر حساسیت بیش از حد نشان ندهد سردرد را بهانه کردم و گفتم: نمی خوام به دیدنش بروم.
همان شب درباره آن موضوع با مامان و بابا صحبت کردم. بابا علاقه عجیبی به حمید داشت و از پیشنهاد او استقبال کرد، اما مامان بهانه کم بودن سنم را گرفت و گفت الان برای فکر کردن به ازدواج خیلی زوده.
بحث آن شب ما تا نیمه شب ادامه یافت. بابا، مامان را راضی کرد تا من یک جلسه با حمید صحبت کنم و نظر او را بدانم.
فردای آن روز به پیشنهاد مامان، پدر مستقیم به حمید زنگ زد. مامان معتقد بود حمید باید بداند آنها در جریان هستند.
حمید از آمدن به خانه ما طفره رفت و معتقد بود آن طوری شکل خواستگاری پیدا می کند و بهتر است در جلسه خواستگاری خانواده او هم حضور داشته باشند. خلاصه قرار بر این شد آخر هفته من و حمید برای صحبت کردن به هتل هما برویم.
روز پنجشنبه از صبح که بیدار شدم دلشوره داشتم. دل توی دلم نبود. مامان از شب قبل با من طی کرده بود که پیش از هر صحبتی باید شرط درس خواندن را با حمید بگذارم.
بابا مرتب به مامان می گفت:« شهره، تو چقدر دلت شور می زنه. حمید یک پسر تحصیل کرده است، به طور حتم با درس خواندن خاطره مشکلی نداره.»
مامان هر چند دقیقه یکبار به اتاقم می آمد و چیزی را به من متذکر می شد. ساعت پنج بود و قرار ما ساعت هفت. مامان مثل همیشه اصرار داشت زودتر راه بیفتم تا در شلوغی معطل نشوم. لباسم روی تخت بود یک شلوار کرپ مشکی با یک مانتو پاییزه مشکی که دور تا دور یقه آن خز سفید دوخته شده بود. یک روسری سفید مشکی هم سرم کردم که مامان روز پیش برایم خریده بود و خیلی قشنگ بود.
مامان به اتاقم آمد و با وسواسی که همیشه در لباس پوشیدنم داشت نگاهی به من انداخت و گفت:« گل سینه ات را هم بزن.»
«مامان... مگه می خوام برم عروسی؟!»
« عروسی که نه، ولی باید برازنده به نظر برسی.»
« با یک گل سینه؟»
مامان به سمت کمدم رفت و با یک گل سینه مروارید سفید و مشکی را همراه انگشتر مروارید از کشو بیرون آورد انگشتر را به انگشتم کرد و گل سینه را هم به گوشه ای یقه پالتویم وصل کرد و بعد دورتر ایستاد و با سری کج دوباره به من نگاه کرد.
« خوبه، در ضمن بهتره عطری ملایم بزنی. عطر گرم و تند مناسب خواستگاری نیست. در ضمن به جای اون ساعت سواچ مسخره ساعتی را که دایی شایان برات خریده دستت کن... همه اش تقصیر این باباته. تو رو چه به شوهر کردن. هنوز من باید بگم چی بپوش و چی کار کن.»
« مامان، بازم که داری می زنی توی سرم.»
« من بزنم بهتره تا غریبه ها. در ضمن حواست به همه چیز باشه. تا آقای دکتر ازت سوالی نکرده حرفی نمی زنی و تا بهت تعارف نکرده چیزی نمی خوری. سعی کن زیاد هم باهاش خودمانی نشوی که فکر کنه از هول حلیم افتادیم توی دیگ. قوز هم نکن. خوب دیگه، ساعت بیست دقیقه به شیش شد بهتره بری، نمی خوای برسونمت؟»
« نه مامان، ماشین می برم. شب معلوم نیست کی برگردم. ماشین ببرم راحت ترم.»
« برو دخترم.»
به سمت مامان رفتم و محکم در آغوش گرفتمش.
« تو را به خدا دلت شور نزنه. من حواسم به همه جا هست. مطمئن باش گند نمی زنم.»
« مطمئنم.»
مثل همیشه مامان رو دعا کردم که من را زودتر راهی کرده بود. شب جمعه بود تو خیابانها شلوغ. کلی معطل شدم.
هنوز چند دقیقه به ساعت هفت مانده بود که وارد هتل شدم. نگاهی به فضای آنجا انداختم. دنبال حمید می گشتم که مهمانداری به سمتم آمد.
« خانم بدیع؟»
« بله.»
« دکتر زرگر منتظر شما هستند.»
مهماندار به سمت دیگری اشاره کرد. حمید کنار یکی از میزها ایستاده بود. از مهماندار تشکر کردم و به سمتش رفتم. تبسم به لب داشتم. اما به وضوح لرزش صورتم را حس می کردم. دلم نمی خواست حمید متوجه اضطراب من شود. او کت سورمه ای و شلوار طوسی به تن داشت.
سلامی کردم و مقابل او نشستم. نمی توانستم باور کنم من و حمید مقابل هم، بدون آنکه نگران باشم چشمی مرا نگاه می کند و با اینکه حرف زدنم با او برای دیگران سؤال برانگیز باشد.
« خوشحالم خانم بدیع. خیلی سر وقت و به موقع. از خانمهای جوان نمی شود چنین انتظاری داشت. داشتم پیش خود فکر می کردم باید به انتظارتان بنشینم.»
« من هم در مورد شما چنین فکری می کردم چون هنوز چند دقیقه ای به هفت مانده.»
« خوب، چی میل دارید؟»
حمید صورت کافی شاپ را مقابلم قرار داد نگاهی به آن انداختم. قدرت خواندن نداشتم. انگار کلمه ها جلوی چشمانم در حال رقص بودند. خودم را مشغول خواندن نشان دادم، ولی خدا شاهد بود که در دنیای دیگری سیر می کردم و نمی دانستم آنجا چه نوشته است.
« یک قهوه فرانسه، متشکرم.»
نمی دانم چه ام شده بود. زمانی برای یک لحظه تنها بودن با حمید کلی دعا و ثنا می کردم، ولی حالا می خواستم از شرم از آنجا فرار کنم. به بهانه شستن دستهایم به دستشویی رفتم. در آینه نگاهی به خود انداختم. همه چیز مرتب بود. حتا لرزشی که صورتم را فرا گرفته بود غیر قابل دیدن بود. روسری ام را جلو کشیدم و موهایم را که از روسری بیرون ریخته بود داخل دادم. بعد دستانم را شستم و بیرون آمدم.
دو فنجان قهوه، شیر و شکر و چهار برش کیک شکلاتی روی میز خودنمایی می کرد. حمید مشغول هم زدن قهوه اش بود که من را دید و به احترام من نمی خیز شد.
« خوب خانم بدیع، از نادر خواسته بودم با شما صحبت کند. می دانم حضور شما در اینجا به معنی اینه که نادر خواسته من را عملی کرده. خوشحالم بین ما واسطه ای نیست و خودم می توانم حرفهایم را به شما بزنم، مکث کوتاهی کرد و دوباره گفت:« پیش از هر چیز از شما سؤالی دارم؟»
« بپرسید.»
« ارزش ازدواج از نظر شما چقدره؟»
« منظورتان را نمی فهمم.»
« خوب، راحت تر بهتون بگم از نظر شما ازدواج آن قدر ارزش داره که کسی به خاطر اون خودش رو تغییر بده؟
« خوب بستگی داره. اگر این تغییر به سمت مثبت باشه، چرا که نه.»
« جوابم را گرفتم.»
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
« می شه کمی واضح تر صحبت کنید. من که متوجه منظورتان نشدم.»
« خانم بدیع، من از شما انتظار ندارم چشم بسته جوابم را بدهید. شما فرصت دارید تا هر زمانی که خواستید روی حرفهای من فکر کنید. از اینکه یک نظر چشم بسته جواب را بدهید متنفرم. شما حق دارید نظرتان را مورد من بگید. دیگه دوره زمانه ازدواج اجباری و احمقانه به پایان رسیده. من اینجا آمده ام تا نظراتم را در مورد همسر آینده ام بیان کنم،شما هم همین طور. یا می توانیم با الگوهای هم دیگر جور در آییم و راضی به تغییراتی به خاطریکدیگر باشیم و چند قدمی برداریم و یا نه. در هر صورت همین جا می فهمیم برای هم ساخته نشده ایم و بدون اینکه رنجشی از هم داشته باشیم و یا اسباب صحبت دیگران شویم پی زندگی خودمان می رویم.
« آقای دکتر، می تونم نظرتون رو در مورد همسر ایده آل بدونم.»
« خیلی چیزها و خیلی خواسته ها خودشون رو در یک زندگی مشترک نشان می دهند، ولی یکسری ملاکهای اولیه هست که...»
« من جوابم را نگرفتم. همسر ایده آل برای شما کیه؟»
« شاید شما، ولی با کمی تغییر.»
« سر از حرفهای شما در نمی آورم. واضح تر صحبت کنید.»
« خانم بدیع، انتظار ندارم همین الان به من بله بگید. می توانید بعد از شنیدن درخواست من، حتا بدون خداحافظی از اینجا بروید. بهتون قول می دهم دیگه هیچ وقت مزاحمتون نشم. می توانید روی حرفهای من فکر کنید و بعد... هر موقع مایل بودید جوابم را بدهید.»
« می شه صریح صحبت کنید. شما از من چه می خواهید؟»
حمید جرعه ای از قهوه اش را نوشید و به من نگاه کرد. بر خلاف همیشه نگاهش مستقیم به چشمانم بود. چند ثانیه ای روی صورتم دقیق شد و دوباره سرش را پایین آورد. در حالی که با نوک چنگالش با کیک شکلاتی بازی می کرد خیلی آهسته گفت:« دلم می خواهد با حجاب شوید.»
نمی دانم فاصله هتل تا خانه را چه جوری رانندگی کردم. مغزم کلید کرده بود. حرف حمید ذهن من را به کلی مشغول کرده بود. از من می خواست فردی بشوم که هیچ تجربه ای از آن آدم نداشتم، حتا نمی توانستم تصورش را بکنم. به طور حتم اولین فردی که من را مورد تمسخر قرار می داد شهاب بود. نادر هم قیافه می گرفت و به من نیشخند می زد و می گفت پیش بینی اینجا را کرده بود. یک لحظه تصمیم گرفتم همین فردا به حمید زنگ بزنم و به او بگویم من به خاطر او نمی توانم تا این حد خودم را تغییر دهم. صدای نادر در گوشم پیچید شما از جنس هم نیستید.
مثل اینکه حق با نادر بود. ورود به خانواده حمید و بودن با او مستلزم جدایی و دوری از خانواده خودم بود. باید به حمید زنگ می زدم و همه چیز را به او می گفتم. باید به خواستگاری او جواب منفی می دادم. خدایا چرا این قدر مستاصل شده ام... ولی نمی توانستم به همین راحتی از فکر ازدواج با حمید منصرف بشم. باید بین خواسته خودم و خواسته حمید یکی را انتخاب می کردم و راه سومی هم وجود نداشت، اما شاید با مامان و بابا مشورت می کردم و آنها می توانستند راه سومی جلوی پایم بگذارند.
به خانه رسیدم. آن قدر فکرم مشغول بود که حتا جای ریموت را هم فراموش کرده بودم. دستی به داشبورد بردم و آن را پیدا کردم. انگار همه چیز طولانی تر از همیشه شده بود، کلی طول کشید تا در باز شود.
هوای خنک پاییزی گونه هایم را که از آتش درون می سوخت نوازش می داد. کیفم روی دوشم بود و در حالی که دکمه های مانتوام را باز می کردم وارد رختکن شدم و به سرعت به سمت اتاق نشیمن رفتم، اما مامان و بابا آنجا نبودند. پله ها را دو تا یکی به سمت بالا رفتم.
مامان و بابا در کتابخانه مشغول صحبت بودند. با ورود من صحبتشان نیمه تمام ماند. به هر دو سلام کردم.
بابا مثل همیشه لبخند زد و گفت:« ببینم چرا مضطربی، تعریف کن چه خبر؟»
مامان که هنوز در فکر درس و ادامه تحصیلم بود جلو آمد و گفت:« خاطره، به دکتر گفتی باید درست رو ادامه بدی؟»
سرم را پایین انداختم.
« پس چرا حرف نمی زنی؟ بگو ببینم چی گفتی و شنیدی؟ دکتر که با درس خواندنت مخالف نبود؟»
« صحبت ما به آنجاها نرسید.»
مامان با چشمهای گشاد شده نگاهم کرد.« یعنی چی؟ این همه وقت رفتی اونجا. اون وقت مسئله به این مهمی رو مطرح نکردی، پس چی گفتید؟ چرا لال شدی؟ خوب حرف بزن.»
« راستش همان اول از من درخواستی کرد و گفت اگر با این درخواستش موافقت کنم در مورد مسائل دیگه صحبت می کنیم. البته گفت خوب در موردش فکر کنم. اون هیچ عجله تی برای گرفتن جواب نداره. معتقده جواب با فکر بهتر از جواب سریعه.»
بابا از جایش بلند شد و کنار من روی کاناپه نشست و دستش را روی پایم قرار داد.« از تو چی خواست؟»
« از من خواست با حجاب بشم.»
به نگاه حیرت زده آن دو نگاه کردم و گفتم:«گفت که خانواده اش مذهبی هستند. پدرش نمی تونه حتا تصور عروس بی حجاب رو بکنه. البته خود دکتر هم دلش می خواد همسر آینده اش با حجاب باشه و برای اون مانتو و روسری کفایت می کنه، اما خانواده اش...»
« خانواده اش چی؟»
« دنبال عروس چادری می گردند. خانواده آنها فقط چادر رو قبول دارند.»
مامان که تا آن لحظه ساکت بود پرسید:« تو چی جوابش رو دادی؟»
« هیچی گفتم باید فکر کنم. از هتل تا خونه فکر کردم، اما مغزم به جایی قد نمی ده. حالا می خوام مثل همیشه شما من رو راهنمایی کنید. از یک طرف فکر می کنم اون پسر خوب و کاملیه و امتیازهایی داره که کمتر پسری داره. ولی از یک طرف پذیرفتن خواسته اش برای من کمی سخته. حالا شما بگید چی جوابش رو بدم؟»
بابا سر تکان داد و گفت:« والا نمی دونم چی بگم.»
نگاهم با به سمت مامان گرداندم. امیدوار بودم او مثل همیشع تصمیمی منطقی داشته باشه. مامان نگاهش به گلهای قالی بود. دستانش را روی دسته صندلی گذاشت و کمی توی مبل فرو رفت. سرش را به سمت من چرخاند و گفت:« ما نمی تونیم به تو بگیم چی کار کن یا چی کار نکن.»
« ولی مامان، شما همیشه من رو راهنمایی می کردید.»
« همیشه با این دفعه فرق می کنه. این تصمیم به خودت ربط داره و بس. من و پدرت به عنوان پدر و مادر وظیفه داشتیم همیشه تو رو راهنمایی کنیم. اما این مورد چیزی نیست که م بخوام بهت بگم این کار رو بکنی بهتره و یا اینکه اگر این کار را نکنی پشیمان می شی. تو باید با خودت کنار بیایی. ببین آیا حمید ارزش این تحول رو داره یا نه. این دیگه زندگی خودته. این مسئله چیزی مثل ادامه تحصیل نیست که من اصرار کنم باید انجامش بدی خودت باید سنگهات رو وا بکنی. بهتره خیلی زود جواب ندی، چند روزی فکر کن.»
فکر می کنم اگر به خواسته دکتر جواب مثبت بدم( ) خانواده ام دچار مشکل می شم. شاید دیگه مثل سابق جایی در بین بقیه نداشته باشم.»
نه، درست فکر نمی کنی.»
« چرا مامان خودم دارم می بینم. مریم رو یادتون هست؟ هم شاگردی دانشگاهم، اون که سردرد رو بهانه کرد تا در نامزدی مهسا شرکت نکنه. می دانید چرا؟ چون مهمانی قاطی بود و اون انگشت نما می شد.»
« خوب، خود مریم تشخیص داده بود که نمی تونه توی اون مهمونی شرکت کنه. از ترس انگشت نما شدن نبود که نیامد، بلکه اون علاقه ای به این جور میهمانیها نداره. نه خاطره، تو داری کمی اشتباه می کنی. تو فکر می کنی اگر با حجاب شوی هیچ کس دیگه تو رو مثل سابق تحویل نمی گیره.»
« همین فکر رو می کنم.»
« نه، این طور نیست تو مثل سابق به تمام مهمانیها دعوت می شی و باید مثل همیشه پذیرای بقیه باشی. ولی کمی باید در رفتارت تغییر بدی. برای مثال دیگه نمی تونی با مردها دست بدی، چون به حرمت آن چیزی که سرت می کنی یک سری محدودیت ها رو باید رعایت کنی.»
« مامان، من نمی تونم تصمیم بگیرم. تو را به خدا شما بگید من چه کار کنم؟»
« هیچی، فقط عاقلانه فکر کن.»
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 2 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

خاطره ماندگار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA