انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین »

خاطره ماندگار


زن

 
فصل 6

هرگز روزی را که به حمید پاسخ مثبت دادم فراموش نمی کنم. حمید سعی می کرد به روی خودش نیاورد، ولی معلوم بود سر از پا نمی شناسد.
ماجرای خواستگاری را با مریم و مهسا مطرح کردم. مریم خیلی استقبال کرد و گفت:« ازدواج وسیله ای برای پیشرفت و تحوله. تو از همین اول داری متحول می شی.»
مهسا مثل همیشه حرفهای بامزه می زد و نسبت به خواستگار من بی تفاوت بود.
کم کم سعی می کردم تمرین کنم. با وجود آنکه خیلی سخت بود، تلاش می کردم موهایم از زیر روسری بیرون نیاید.
اواسط دی بود که قرار شد خانواده زرگر به خواستگاری ام بیایند. مامان سفارش داده بود ملیحه خانم یک کت و شلوار سبز برایم بدوزد. بر خلاف همیشه سفارش کرده بود کمی برایم گشاد باشد و قد و قالب تنم نباشد. برایم یک روسری سبز با گلهای زرد خریده بود. به احترام خانواده زرگر مامان هم مانتوی مشکی قشنگی به تن کرده بود. همگی حاضر بودیم. دل توی دلم نبود. ساعت هشت بود که صدای زنگ در خانه پیچید. دوباره جلوی آینه رفتم. به توصیه مامان حتا ماتیک صدفی همیشگی ام را هم نزدم. روسری ام را کمی جلو کشیدم و موهایم را داخل بردم.
صدای بابا که از حیاط مهمانان را به داخل دعوت می کرد ناخودآگاه ما را به سمت در کشاند. من و مامان جلوی در رختکن به انتظار ایستادیم.
ابتدا سه خواهر چادری وارد شدند. دو دختر با قد متوسط، همراه زنی مسن که رویش را محکم تر از بقیه گرفته بود. بعد مردی میانسال با ریش جو گندمی و چشمان سبز رنگ وارد شد. حدس زدم باید آقای زرگر باشد. پدر حمید کت و شلوار طوسی و پیراهن سفید به تن داشت.
بابا اصرار داشت کفشهایشان را در نیاورند، اما آقای زرگر زود کفشهایش را در آورد و با صدای بلند گفت:« مگه شما توی این خونه نماز نمی خونید؟»
پدر حرفی نزد، شاید جوابی نداشت بدهد. سرم را به طرف مادر چرخاندم. انتظار داشتم او چیزی بگوید، ولی با سر به من اشاره کرد حرفی نزنم.
خانمها با من و مامان روبوسی کردند و با راهنمایی مادر به اتاق پذیرایی وارد شدند.
حاج آقا بی تفاوت و بی آنکه به من نیم نگاهی بندازد پشت سر آنها وارد اتاق شد و به اشاره پدر صدر مجلس قرار گرفت. حاج زرگر به محض نشستن روی صندلس دست به جیب برد و تسبیح فیروزه ای رنگی از جیب در آورد و بی آنکه ذکری بگوید مشغول چرخاندن آن شد.
سکوت عذاب آور بود. چند دقیقه یعد بار دیگر صدای زنگ در به صدا در آمد. بابا دوباره کنار در رفت و بعد حمید در حالی که سبد گل زیبایی از گلهای ارکیده در دست داشت وارد شد. سلامی کرد و سبد گل را به دست مادر داد و کنار آقای زرگر نشست.
من برای بدست آوردن اعتماد به نفس بیشتر کنار بابا نشسته بودم و نگاهم به سه خانم چادری بود. یکی از آن دو دختر صورتی سفید و چشمانی سبز داشت و بیشتر شبیه آقای زرگر بود. دختر دیگر هم که کم سن تر بود با چشمان قهوه ای و صورت سفید زیباتر از خواهرش به نظر می رسید. خانم مسن که مادر حمید بود آن قدر سفت و سخت رو گرفته بود که جز چشمان مشکی اش بقیه صورتش قابل تشخیص نبود.
مامان به سمت آشپزخانه رفت. بابا داشت در مورد شلوغی و آب و هوا صحبت می کرد که مامان با سینی چای وارد شد. اول به سمت خانمها رفت و تعارف کرد، بعد سمت آقایان رفت
حاج آقا تسبیح فیروزه ای را در جیبش گذاشت و در حالی که استکان چای را از داخل سینی بر می داشت رو به پدر گفت:« آقای دکتر، در خانواده شما به جای عروس خانم، مادر عروس چای می آورد؟»
پدر مثل همیشه با لبخندی کوتاه از جواب دادن طفره رفت. مامان با سر اشاره ای به من کرد و من زود با ظرف شیرینی و پیش دستی مشغول پذیرایی شدم. همه شیرینی برداشتند، ولی وقتی ظرف را مقابل حاج آقا گرفتم آن را پس زد و گفت:« هنوز به شیرینی نرسیده دختر، بنشین.»
بغض گلویم را فشرد. قدرت هیچ کاری نداشتم. دلم می خواست همان لحظه روسری ام را روی زمین پرت کنم و به اتاقم بروم. نمی توانستم جو سنگین آنجا را تحمل کنم. حاج زرگر بیش از آنچه تصور می کردم جدی و خشک بود.
حاج آقا گلویی صاف کرد و گفت:« بله آقای دکتر، آن موقع که ما ازدواج کردیم حاج خانم رو ندیده بودیم. یک روز خدا بیامرزه اموات شما را، پدر خدا بیامرزمون آمد و گفت: منصور، ده روز دیگه عقد کنانته. گفتم با کی. خدا بیامرز پدرمون گفت با دختر کاشانی. راستش ما فقط حاج کاشانی رو چند بار در بازار فرش فروشها دیده بودیم. روحمان هم خبر نداشت حاجی دختر داره. آره آقای دکتر، آن موقع حرف بزرگ ترها حجت بود. خودشان هر چه صلاح می دانستند می کردند، خدا وکیلی هم خوشبخت می شدند. مثل الان هم این قدر طلاق و طلاق کشی زیاد نبود. حالا زمونه ای رسیده که دخترها و پسرها خودشون می برن و خودشون می دوزن و می پوشن. بعدش بزرگ ترها رو صدا می کنند و یه بفرما می زنند حالا دستشون درد نکنه که ما رو برای دکور هم شده آدم حساب کردند.»
« اختیار دارید حاج آقا. شما که تاج سرید. فکر نکنم حمید خان بدون اجازه شما آب بخوره.»
« اینه که تعارف آقای دکتر. ما خودمون آن قدر احترام بزرگ ترها رو داشتیم که جرأت نمی کردیم وقتی آنها هستند پامون رو دراز کنیم. حالا سرنوشتمان این شد... وای به حال این جوانها که خودشان را عقل کل می دانند و فکر می کنم بچه هاشون اونا رو برای ختنه سوران نوه هاشون دعوت کنند.»
« حاج آقا همه چیز تغییر کرده. جوانها دلشان می خواهد کار بزرگ ترها را راحت کنند والا حرف و تصمیم نهایی هنوز هم با بزرگ ترهاست. برای مثل همین خاطره خانم ما. الان سال سوم دانشگاهه. من و مادرش به خاطر کارمون صبح می ریم و شب برمی گردیم، ولی خدا شاهده تا امروز بدون اجازه ما آب هم نخورده. هر جا می خواد می ره، هر کسی رو که می خواد به خونه دعوت کنه، چه باشیم و نباشیم به من یا مادرش اطلاع می ده.»
« خوبه، پس شما از دوستی دخترتان با پسر من مطلع بودید؟»
پدر کمی خودش را روی صندلی جا به جا کرد. مامان هم تعجب کرد و...
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
میخواست چیزی بگوید که بابا بر خلاف همیشه کمی صدایش را بلند کرد و معلوم بود که نمی خواهد کوتاه بیاید.حاج آفا به من کهتمام زندگی پدرم بودم توهین کرده بود و باید از من دفاع می کرد.
«دوستی؟ولی دوستی ای بین خاطره و حمید آقا نبوده»
« بلخ خب معلومه وقتی جوانها دانشگاه می روند به خصوص دخترها این چیزا براشون عادی میشه.شما حتما نمی خواید این واقعیت رو قبول کنید»
پدر خنده ای عصبی کرد هیچ وقت اینطور عصبی ندیده بودمش بر خلاف حاج آقا که آرام داخل مبل لم داده بود پدر انگار زیرش آتش روشن کرده بودند.
نگاهش را اول به سمت من و بعد به سمت حاج آقا چرخاند و گفت:«به شما گفتم دختر من اهل این حرف و حدیثها نیست»
«ولی پسر من حرف دیگری زده»
دیگر نمی توانستم تحمل کنم آنقدر ناخانهایم را در دستم فرو برده بودم که جایشان روی دستم مانده بود.یعنی چه؟یعنی حمید با آن چهره محجوبش به خانواده اش گفته بود که ما در دانشگاه با هم دوست شدیم؟
دلم میخواست دلیل این کار حمید را بدانم اما اول باید مطمئن می شدم.به همین خاطر بر خلاف آنکه از همان اول از حاج آقا زرگر ترسیده بودم در حالی که کمی سرم را بالا گرفته بودم پرسیدم:« ببخشید حاج آقا پسر شما گفتند من با ایشان دوست بودم؟»
انگار حرف زدن من باعث تعجب همه شده بود.چون دو خواهر که کنار هم نشسته بودند چادرشان رو جلو اوردند و شروع به پچ پچ کردند.مامان و بابا هم به من زل زدند.
حمید میانه را گرفت و گفت:« نه منظور پدر..»
حاجی اخمی به حمید کرد و گفت:« شما صحبت نکنید با بنده هستند»
دوباره تسبیح فیروزه ای اش را در آورد و شروع بع چرخاندن ان کرد و گفت:« شما با پسر من بیرون قرار گذاشتید یا نه؟»
حمید آمد چیزی بگوید گه دوباره حاجی گفت:« با شما نبودم قراره خاطره خانم جواب بده»
«بله اما فکر نمی کنم یک جلسه معارفه که با آگاهی خانواده من صورت گرفته دلیل بر این باشه که بنده دوست دختر پسر شما بودم»
بار دیگر پچ پچ دخترها شروع شد .مادرشان هم گاهی به دختر کم سن تر که کنارش نشسته بود چیزی می گفت.نمی دانستم که در مورد من چه فکر می کنند.هرچه بود دلم می خواست همه شان را خفه کنم.نمی توانستم تصور کنم اولین جلسه خواستگاری زندگی ام این گونه برگزار شود.
حاج زرگر بار دیگر نیشخندی زد و گفت:«خب البته تو خانواده رو شنفکری مثل شما چیز بعیدی نیست که خیلی راحت پدر و کادر اجازه بدهند دختر دوشیزه شان با یک پسر عزب بیرون برود.این هم دلیل دیگه ای برای عوض شدن دوره و زمانه.خوب بگذریم...اقای دکتر بنده اجازه دارم کمی با دختر خانم شما صحبت کنم»
پدر که مشخص بود خیلی عصبی شده گفت:« فکر می کنم شما هرچه دلتان خواست به دخترم گفتید پس دیگر جای صحبتی نمانده»
«میخواهم خصوصی با ایشان صحبت کنم برای گفتن چند نکته ضروری که فکر می کنم در حوصله جمع نمی گنجه»
مادر نگاهی به حاجی کرد و گفت:« اگر خاطره خودش مایل باشه با شما صحبت کنه از نظر من و پدرش اشکالی نداره.منو پدرش همیشه معتقد بودیم زندگی خاطره به خودش مربوطه ما فقط می توانیم راه و چاه رو به او نشان بدهیم پس حالا هم هر طور خودش بخواد دخترم چی می گی؟»
حال خیلی بدی داشتم حاج زرگر در مقابل دیگران مرا به راحتی سنگ روی یخ کرده بود و حالا می خواست به تنهایی با من صحبت کند.تا حالا دیگر این جورش را ندیده بودیم.همیشه شنیده بودیم دختر و پسر برای مطرح کردن حرفهایشان با هم صحبت می کنند ولی حالا صحبت خصوصی حاج زرگر با من حکایتی دیگر بود.دلم میخواست همان لحظه از آنجا بلند و شوم و بگویم از ازدواج کردن پشیمان شده ام.همان موقع به نادر حق دادم.وقتی آن حرفها را به من زد فکر می کردم از حسادت است که نمی خواهد دست بهترین دوستش به من برسد.اما حالا می فهمیدم حس نادر دلسوزانه و برادرانه بود.پول و تحصیلات نمی توانست دلیل کافی برای تفاهم ما باشد.دنیای ما با هم خیلی تفاوت داشت.ما هر دو از خانواده های مرفه ای بودیم.اما طرز فکرمان خیلی با هم تفاوت داشت.
تصمیم را گرفتم با وجود آنکه مامان از همان ابتدا هیچ نظری نمی داد اما می دانستم با من هم عقیده است.میخواستم بگویم هیچ صحبتی بین من و حاج آقا باقی نمانده است چون هر چه بین من و حمید بوده تمام شده و بهتر است هر کس پی زندگی خودش برود.میخواستم همه اینها را خیلی صریح به حمید بگویم.نگاهی به چهره اش انداختم.قلبم دوباره فرو ریخت.من قدرت جدایی از او را نداشتم حتی نمی توانستم شخص دیگری را به جای او در این مقام و موقعیت تصور کنم.دچار تردید شدم کاش هیچ وقت او را ندیده بودم یا دست کم پیش از آنکه با او آشنا شوم به نادر جواب مثبت داده بودم.اما نه برای من هیچ کس او نمی شد حمید جزیی از تمام افکار من شده بود به خاطر او حاضر بودم تن به هر کاری بدهم.
من می خواستم با حمید زندگی کنم و خانواده هایمان فقط پشت صحنه زندگی ما بودند.و طبق اصول نمی توانستند نقش زیادی در زندگیمان ایفا کنند.باید استوار تر از همیشه رفتار می کردم به طور حتم حاج زرگر می خواست گربه را دم حجله بکشد و شاید در نظر او جنگ اول به از صلح آخر بود.
از جایم بلند شدم صدای مادر در گوشم پیچید:اگر صاف بایستی و سرت را کمی بالا بگیری قدرت و جسارت بیشتری پیدا می کنی سعی کن هیچ وقت قوز نکنی.
نگاهی سپازگذارانه بهمادر انداختم صاف ایستادم و پاین کتم را مرتب کردم سرم را کمی بالا گرفتم و رو به حاج زرگر گفتم:«من آماده شنیدن حرفهای شما هستم»
مادر لبخند رضایتمندی به لب داشت پدر و حمید هنوز دستپاچه و گیج بودند .دیگر هیچ چیز برایم مهم نبود حتی پچ پچ آن خانمها هم ناراحتم نمی کرد.
حاجی بسم الله گفت و از جایش بلند شد او را به سمت اتاق نشیمن راهنمایی کردم.حاجی جلوتر از من وارد اتاق شد دوباره روسری را روی سرم مرتب کردم تا از داخل بودن موهایم مطمئن شوم.
حاج آقا ایستاده بود گفتم:« بفرمایید»
نه من نمی شینم ولی تو بشین»
«اما حاج آقا...»
«اینطوری راحت ترم»
درست مثل سربازی که از مافوق خود اطاعت می کند روی یکی از صندلی ها حال و درحالی که پشت به من بود شروع کرد:
«ببین دختر فکر می کردم حمید به تنهایی داره سنگ تو رو به سینه می زنه اما حالا فهمیدم تو هم دست کمی از اون نداری.نمی دونم بین شماها چی گذشته و چقدر با هم برو بیا دارید...»
« من که گفتم حاج آقا...»
«این همیشه یادت باشه دوست ندارم کسی وسط حرفم بپره فهمیدی؟»
«بله...حاج آقا»
« در هر صورت هخمین الان صد تا از بازاریهای دم کلفت منتظر یک اشاره من هستند تا حمید رو داماد خودشان کنند .آخه حاج زرگره و همین یه دونه پسر .خوب گوش کن ببین چی می گم.به هیچ وجه دلم نمی خواد اسباب شایعه بشم از اینکه مردم هی در گوش هم پچ پچ کنند که عروس حاج زرگر فلان و بهمانه متنفرم.هیچ آتویی نباید دست هیچ کسی بدهی .خوش ندارم جایی که من هستم بی چادر ببینمت.این رو که حمید بهت گفته؟»
«بله حاج آقا»
«خب پس هرجایی که می دونی با ما آشنایی وجود داره باید با چادر حاضر بشی.اون هم چادر سنتی از این قرتی بازیهای جدید هم چه می دونم چادر عربی و مدل دار متنفرم.حواست باشه.زیر چادر آرایش نکنی البته خدا رو شکر آنقدر ها هم که فکر می کردم قرتی نیستی .ابروهات که اینطور نشون می ده.حالا هم اگه با تمام این وجود میخوای عروس خانواده زرگر بشی برو بیرون و شیرینی رو بچرخان«
مات و مبهوت میان صندلی ولو شده بودم.قدرت بلند شدن و رفتن به اتاق پذیرایی را نداشتم.یعنی حمید آنقدر ارزش داشت که مثل عروسک کوکی هرچه حاج آقا می گفت چشم و گوش بسته اطاعت می کردم؟
او وقاحت را به حد اعلا رسانده بود در خانه خودم و در حالی که مهمان بود برایم مشخص می کرد که کی شیرینی بدهم و کی ندهم.
حاج آقا پیش از من از در بیرون رفت و از اتاق خارج شد.وقتی یاالله گفت و وارد اتاق شد همه سرها به طرف ما چرخید من مثل مسخ شده ها به مامان نگاه می کردم.
مادر برای اینکه سکوت سنگین را بشکند به سرعت نارنگی ای پوست کند و در مقابل حاج خانم قرار داد و گفت:« بفرمایید»
بعد به بابا اشاره کرد و گفت:« امیر برای حاج آقا میوه پوست بکن»
همه کنجکاو بودند بدانند در آن اتاق چه حرفهایی زده شد حاج آقا برخلاف ابتدای مراسم کمی با بابا گرم گرفت و بعد به من اشاره کرد و گفت:« خوب عروس خانم چایی دوم را خودت بیار تا با شیرینی بخوریم»
حمید متعجب به نظر می رسید بیشتر از او خواهر هایش دیگر هیچ چیز برایم مهم نبود حمید ارزش خیلی چیزها را داشت.
آنشب با وجود آنکه بد شروع شد پایان خوبی داشت اما نمیدانم چرا با پریشانی خوابیدم مرتب در خواب می دیدم حاج زرگر چادری در دستش است و می خواد آن را به زور به سر من کند چند بار از خواب پریدم و آب خوردم.
با اینکه صبح جمعه بود و بابا حلیم خریده بود جون از جا بلند شدن نداشتم مرتب از این دنده به آن دنده می شدم ساعت ده بود که مادر با تلفن بی سیم به اتاق آمد.
«پاشو تنبل خانم ساعت دهه برای صبحانه بلند نشدی پس حالا بلند شو که حمید کارت داره»
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
با شنیدن نام حمید مثل فرفره از جا پریدم و میان رختخواب نشستم. مامان در حالی که خنده اش گرفته بود گوشی را به دستم داد.
ـ سلام.
ـ سلام. خواب بودی؟
ـ نه... یعنی آره. منظورم اینکه که حوصله نداشتم از جایم بلند شوم.
ـ بابام دیشب بهت چی گفت؟
ـ خوب، همان حرفهایی که تو زده بودی را این بار خودش گفت.
ـ تو چی جواب دادی؟
ـ جوابی که به تو دادم.
ـ مادر و پدرت چی؟ ناراحت نیستند؟ چیزی نگفتند؟
ـ نه چی باید می گفتند؟ اونا تصمیم گیری را به خودم سپردند. فقط مامان می گه مراسم عروسی را باید بگذاریم بعد از تمام شدن درس من، چون نگرانه یک وقت تو و یا شرایط نگذراه من درسم رو بخونم.
ـ من نگذارم؟ نه بابا، تو حق داری تا هر مقطعی که دلت می خواهد درس بخوانی، حتا کار کنی.
ـ یعنی تو با کار کردن من مخالف نیستی؟
ـ نه این حرفها چیه؟
ـ یعنی پشیمان هم نمی شی؟
ـ اگر قرار بود پشیمان بشم هرگز سراغ تو نمی آمدم. من از این زنهای عامی که از صبح تا ظهر می خوابن و بعد بلند می شن و گوشی تلفن رو بر می دارند برای بد گفتن و غیبت از این و اون متنفرم. دلم می خواهد زنم اجتماعی باشد. هرجایی می نشیند حرفی برای گفتن داشته باشد و حرفهایش هم فقط در مورد طعم قورمه سبزی و مدل لباس و دل پیچه بچه همسایه نباشد.
ـ از کجا مطمئنی من این جوری نیستم؟
ـ چون مادرت رو دیدم. مادرت یک خانم اجتماعیه. یک دکتر فعال که نه تنها از صبح تا شب به وظیفه اجتماعیش می رسه، بلکه شب هم توی خانه یک همسر خوب و یک مادر مهربانه. یعنی همه چیز رو در کنار هم داره و هیچ کدوم رو فدای اون یکی نمی کنه. خوب تو هم دختر همان مادری.
ـ امیدوارم هیچ کدوم از ما پشیمان نشیم.
ـ خوب دیگه، حرفهای دوپهلو نزن. بهتره تا صدای این طرف خط و آن طرف خط درنیامده تلفن را قطع کنییم. خداحافظ.
ـ خداحافظ.
گوشی را قطع کردم و به آشپزخانه رفتم. مامان و بابا مثل همیشه مشغول صحبت بودند. سلامی کردم و پشت میز نشستم.
بابا نگاهی به من کرد و گفت:
ـ خسته نباشی. چهره ات که هنوز خسته است. می دونم الان خیلی زوده ازت بپرسم فکرات رو کردی؟
ـ بله.
ـ ببین بابا، نمی خواهم نظرت رو عوض کنم ولی خوبه از اول همه چیز رو بدونی. این حاج آقایی که من دیدم تا عمر داره می خواهد در زندگی شما دخالت کنه و نظر بده. حمید هم پسری نیست روی حرف پدرش حرفی بزنه. درست مثل دیشب. پدرش هرچی گفت لام تا کام حرف نزد. البته این به خاطر حجب و حیاشه ولی خوبه بدونی با این اخلاق حاج آقا شما هرکاری بخواهید بکنید باید از فیلتر او بگذره. متوجه منظورم هستی؟
ـ بله بابا، ولی حاج زرگر هم قلق خودش رو داره.
ـ اینکه بله، اما در خانواده زرگر حرف حرف حاجیه. ندیدی؟ ما به جز سلام و خداحافظ و مرسی و متشکرم از زبان مادر و خواهرهای حمید کلامی نشنیدیم. مادر هم باید صاحب نظر باشه. همین جوری نشستم و نگاه کردن که نشد. حالا هم دلم می خواهد پیش از اینکه قرار بازدید را بگذاریم تو خوب فکرهایت را بکنی. می دونی خاطره، دلم نمی خواهد روزی ازت بشنوم پشیمانی، چه بله بگی چه نه بگی.»

مامان پس از آنکه فهمید حمید با درس خواندن و کار کردن من مخالفتی ندارد خیالش به کلی راحت شد. حالا تنها نظر خود من مانده بود که آیا می توانم یا خانواده و به خصوص حاج زرگر کنار بیایم یا نه.
روز پنجم جوابم را پدر اعلام کردم. مثبت بود.
مامان طبق معمول زود وقتی از ملیحه خانم خیاط گرفت. روز چهارشنبه با خودش پیش او رفتیم. مامان یک قواره چادر مشکی کرپ خاویار برایم خریده بود. ملیحه خانم قول داد تا روز یکشنبه چادر را حاضر کند.
مامان به خانواده زرگر زنگ زد و قرار بازدید را برای روز چهارشنبه گذاشت.
روز بازدید هم روزی به یادماندنی بود. بابا به گل فروشی سفارش یک سبد گل بزرگ داد. مامان مرتب راه می رفت و سفارشات لازم را به من می کرد. من هم دائم چادر مشکی را روی سرم می کشیدم و سعی می کردم رو گرفتن را تمرین کنم.
آن شب خانه آقای زرگر رفتیم که واقع در خیابان نیاوران بود. خانه ای بزرگ و ویلایی واقع در یکی از فرعی های دنج نیاوران. حاج زرگر با دیدن من در چادر تا حدودی خیالش راحت شده بود و برخلاف دفعه پیش بسیار گرم با ما برخورد کرد. مامان که تنها مانتو پوش جمع بود معلوم بود که تا حدودی معذب است. حاج زرگر آن شب به گرمی از ما پذیرایی کرد که این باعث شد نه تنها من بلکه پدر و مادر هم دید مثبتی نسبت به او پیدا کنند.
آن شب روز بله بران مشخص شد. تصمیم گرفتند تا روز شنبه خانم زرگر تعداد مهمانانشان را به مامان اعلام کنند.

قرار بر این شد مراسم بله بران با حضور بزرگ ترهای فامیل دو طرف برگزار شود. مامان دایی شهروز و بدری جون و عمو عماد و فیروزه را دعوت کرده بود. خاله شادی پریا را بهانه کرد و به مامان گفت با وجود پریا نمی تواند در مراسم شرکت کند.
خانم زرگر هم در تماسی که با مامان داشت گفته بود کسی را برای مراسم دعوت نکرده اند و بهتر است که جمع خودمانی باشد و شلوغی و بریز و بپاش را به جلسه های بعدی موکول کنند. با این حساب تعداد مهمانان فقط دوازده نفر بود.
روز بله بران از صبح زود بدری جون به خانه ما آمد و با مامان مشغول تهیه غذا شدند. مامان برای همین دوازده نفر کلی غذا درست کرده بود. وقتی به او گفتم چه خبره مگر عروسیه گفت باید همه چیز مثل همیشه بی عیب و نقص باشه.
ساعت پنج بعدازظهر بود که به حمام رفتم و کارهایم را انجام دادم. کت و دامن کرم رنگی پوشیدم و چادر سفیدی را که روی آن گلهای نسترن صورتی بود سر کردم.
در آینه نگاهی به خودم انداختم. از اینکه ابروهایم را برنداشته بودم و می توانستم در این مورد جلوی خانواده ی زرگر کم نیارم تا ابد خود را مدیون مامان می دانستم. مامان هم درست مثل دفعه ی پیش مانتوی بسیار قشنگ مشکی رنگی به تن کرد. بدری جون هم کت و دامن سرمه ای رنگی پوشید باروسری سفید با وجود انکه نیمی از موهای بلوندش از زیر روسری بیرون بود، اما نمیدانستم چطور به خاطر این کارش از او تشکر کنم.
عمو عماد و فیروزه جون هم ساعت شش و نیم به خانه ما آمدند. عمو عماد یک دسته رز شاخه بلند سفید و زرشکی برایم آورد که خیلی قشنگ بود.
مامان گفت دسته گل را داخل گلدانی بگذارم، اما دلم نیامد. اگر گلها را داخل آب می گذاشتم تا شب همه شان باز می شدند و دو روز دیگر مرخص بود. به همین خاطر دسته گل را به اتاقم بردم و بر عکس به میخی که به دیوار بود آویزان کردم تا همانطور خشک شود.
نکاهی دوباره به دسته گل انداختم. یک کارت خیلی قشنگ روی آن بود عکس یک دختر بچه بود که دستش پر از گلهای وحشی بود. کارت را باز کردم داخلش با خط خیلی قشنگ نوشته بود: بهترینها را برایتان آرزو داریم. فیروزه و عماد.
میدانستم این کار فیروزه جون است. از اتاق بیرون آمدم تا از عموم عماد و فیروزه جون تشکر کنم که دیدم همگی در حال بحث هستند. فیروزه کمی گرفته و ناراحت بود. نمیدانستم چی شده بود که همگی پکر بودند. جلوتر رفتم.فیروزه نگاهی از تعجب به من انداخت. عمو عماد رو به من کرد و گف: فکر نمیکردم خانواده دکتر اینقدر مذهبی باشند! خاطره، مطمئنی عاقلانه تصمیم گرفتی؟ نکنه یک وقت کم بیاری و پشمان بشی.
فیروزه جون که معلوم بود هنوز پکر است با بی میلی روسری اش را از رختکن برداشت سرش انداخت و گره شلی به آن زد.
دوباره به اتاقم رفتم و چادر را از روی تخت برداشتم. نمیدانستم تصور کنم که همگی با دیدن من با چادر سفید چه واکنشی نشان میدهند. روسری هم سرم کردم. ترسیدم مثل دفعه قبل موهایم بیرون بیاید. با آنکه خیلی بی ریخت شده بودم، اما باز دو گره به روسری زدم و چادر را روی سرم انداختم و با انگشت اشاره دست راستم رو گرفتم.
اول درست مثل خانم زرگر رو گرفتم، جوری که فقط چشمهایم معلوم بود، اما به نظرم این جور رو گرفتن خیلی افراطی و مسخره آمد. کمی رویم را باز کردم و در حالی که مقداری از روسری از جلوی چادر بیرون آمده بود دوباره انگشت اشاره ام را جلو بردم. با این کار کمی از چانه ام پوشانده شد. یاد اولین باری افتادم که چادر سر کرده بودم. حق با حمید بود. چادر خیلی به من می آمد.
صدای زنگ در من را به خودآورد.دوباره نگاهی در آینه انداختم. همه چیز مرتب بود. به سرعت از اتاق خارج شدم.
مامان و بابا کنار در رفته بودند. با ورود من همه سرها به سمتم چرخید. بدری جون با رضایت من را برانداز کرد، اما فیروزه خانم حال دیگری داشت. در چهره دایی شهروز هم تعجب موج میزد.
با خود فکر کردم حالا که بزرگ تر ها این قدر متعجب شده اند و من موضوع مورد بحث شان شدم، وای به حال شهاب که بیچاره ام خواهد کرد. نادر هم بی شک دست کمی از او نخواهد داشت.
بابا با سر اشاره کرد برای استقابل به سمت در بروم. مقابل در وروردی، کنار رختکن همگی منتظر بودیم. باد خنکی وارد خانه می شد که حالم را بهتر می کرد.
درست مثل دفعه قبل خانمها زودتر وارد شدند و بعد آقای زرگر در حالی که جعبه بزرگی در دست داشت وارد شد و بعد هم حمید با یک درختچه تزیین شده وارد شکه روی آن پر از گل بود.

ا آقایان را دعوت کرد داخل شوند و من و مامان منتظر شدیم تا خانمهاحاضر شوند و با هم به اتاق پذیرایی برویم.
خانم زرگر به سرعت از ساکی که همراه داشت کفش پاشنه بلندی در آورد. بعد چادرش را تا کرد و داخل ساک گذاشت. مامان اول می خواست در تا کردن چادر به خانم زرگر کمک کند، اما او ممانعت کرد. دو دختر او هم درست کاری مشابهه مادرشان انجام دادند. هر سه کفشهای بسیار قشنگی را برای خود همراه آورده بودند. دخترها هم چادرهای سفیدشان را سر کردند. پس از چند جلسه رفت وآمد عاقبت توانستم چهره خانم زرگر را با دقت ببینم. حمید بیشتر شبیه مارش بود تا پدرش.
خانم زرگر کت و دامن مشکی خیلی قشنگی پوشیده بود. دختر بزرگ تر کت و دامن زرشکی و دختر کوچک کت و دامن پرتقالی رنگی تنش بود.
با دعوت مامان همگی به اتاق پذیرایی رفتیم. فیروزه جون و بدری جون به استقبال مهمانان آمدند. خانم زرگر مثل دفعه پیش فقط به گفتن چند کلمه اکتفا کرد و کنار دو دخترش در سمت راست اتاق نشست. حاج زرگر مثل همیشه تسبیح فیروزه ای اش را در آورد و در حالی که آن را در دستانش می چرخاند مشغول صحبت شد.
« به نظر من باید هر چه زودتر این دو جوان به هم محرم شوند، چون بیشتر از این صلاح نیست باعث گناه آنها بشویم. بهتره برای خرید حلقه و انجام آزمایش و کارهای دیگر صیغه محرمیت خوانده بشه و بعد هم یک عقد کنان. انجام مراسم عروسی هم موکول بشه به پایان یافتن درس عروس خانم و طرح آقا داماد.»
پدر سری به نشانه موافقت تکان دادن و گفت:« آقای زرگر، من و خانم مشورت کردیم و تصمیم گرفتیم مراسم نامزدی برای بچه ها بگیریم. در واقع می خواهیم عروس و داماد به هر دو خانواده معرفی شوند و ازدواج اونها برای دیگران رسمیت پیدا کنه.»
« مراسم نامزدی برای معارفه خیلی خوبه، ولی به نظر شما بهتر نیست جشن عقد بگیریم و هر دو را یک کاسه کنیم؟»
« چرا، فکر خوبیه، هر چه صلاح بدونید.»
»« پس برای برکت مجلس صلوات.»
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
فصل 7

ساعت نزدیک سه بامداد بود. دوباره از رختخواب در آمدم و آهسته چراغ خواب را روشن کردم. خدا را شکر آن قدر مامان و بابا خسته بودند که به طور حتم با سر و صدای من از طبقه پایین بیدار نمی شدند. از کشوی میز آرایشم برای چندمین بار جعبه مخمل سبز رنگ را بیرون آوردم. حلقه نشانم در آن بود. حلقه بسیار زیبایی بود که چشم هر بیننده ای را به خود خیره می کرد. دو ردیف نگین در وسط قرار داشت و در سمت بالا و پایین آنها باگتهای درخشانی به صورت عمودی به چشم می خورد. انگشتر یک بند انگشت من را می پوشاند و خیلی جلوه داشت. حلقه را جلوی صورتم گرفتم و عاشقانه به آن چشم دوختم. یاد چند ساعت پیش افتادم و دوباره تمام تنم عرق کرد.
حاج زرگر با اجازه پدر خودش صیغه محرمیت را خواند. خوشحال بودم که شرط خانواده زرگر را پذیرفته بودم. او آن قدرها بی عاطفه نبود. پس از خواندن صیغه محرمیت یک سکه طلا به من هدیه داد و بعد خانم زرگر دست در کیف مشکی اش برد و جعبه مخمل را بیرون آورد. حاج آقا جعبه را به حمید داد. او که حالا دیگر به من محرم شده بود حلقه را به انگشتم کرد. برخورد انگشتان او به دستم حال خوبی در من به وجود آورد. حالی را که تا آن روز تجربه نکرده بودم. دلم می خواست دوباره آن صحنه تکرار شود. صورتم از شرم گر گرفته بود. نمی توانستم باور کنم دیگر من و حمید به هم تعلق داریم. درست مثل کتابها بود، شاید هم مثل فیلمها. هیچ وقت فکر نمی کردم فقط با یک نگاه عاشق شوم. حالا احساس مهسا را نسبت به ساسان درک می کردم و می توانستم معنی جمله چرا و اما نمی شناسد را بفهمم. حالا دیگر بودن در کنار حمید برایم لذتی وصف ناشدنی داشت و دیگران چیزی جز سایه در زندگی ام نبودند. خودم را خوشبخت ترین دختر عالم حس می کردم. از تکرار ثانیه ثانیه لحظه ای شب پیش در ذهنم لذت می بردم.
برگ کادر بندی شده زیبایی را که در واقع به عنوان سند اولیه ازدواج من و حمید بود را از روی میز برداشتم و شاید برای هزارمین بار مشغول خواندن آن شدم.
با تاییدات خداوند متعال و تحت توجهات حضرت ولی عصر ودر فضای
آکنده از شمیم عطر گلهای ولایت قرار دادی مابین دو خانواده مبنی بر ازدواج
دوشیزه خانم خاطره بدیع و جناب آقای دکتر حمید زرگر منعقد می گردد که به
شرح ذیل است:
1-هدیه از طرف آقای داماد یک جلد کلام الله مجید که کتاب آسمانی و قانون اساسی
اسلام است تا زوجین با اجرای دقیق احکام آن سعادت دنیا و آخرت را پیدا نموده و
خاطر مبارک حضرت اکرم(ص) را شاد کنند.
2- یک جام آینه و دو شمعدان که تجلی بخش نور زندگی باشد.
3- مهریه به مبلغ سیصدو سیزده عدد به تعداد یاران امام زمان(عج)
4- خانواده داماد متعهد می شوند مجلس عروسی را بر اساس شئونات
دو خانواده و با توافق یکدیگر بعد از پایان یافتن درس عروس خانم
برگزار نمایند.
خداوند حس عافیت به همه جوانان به خصوص این زوج گرامی و عزیز عنایت فرماید.
و زیر برگه امضای همه مدعوین بود.
برای چندمین بار امضای حمید را از نظر گذراندم. من با همه چیز او مأنوس شده بودم. صدایش، گفتارش و کلامش.
باز جلوی آینه رفتم. خدایا چقدر صورتم داغ شده بود. عشق حمید هر روز در من شعله ورتر می شد.
من به خاطر او، فقط او بر سر کردن چادر، چیزی را که با آن مأنوس نبودم را پذیرفته بودم. اما فقط خدا می دانست از پس این چادر به چه چیزها رسیده بودم. من به حمید رسیده بودم. حالا دیگر ما به هم محرم شده بودیم و او فقط مال من بود و من هم... حالا دیگر بیرون رفتن من و حمید باعث حرف و سخن کسی نمی شد.
ساعت نزدیک چهار صبح بود که به رختخواب رفتم. نمی دانم تا چه ساعتی در رختخواب غلت زدم و شب پیش را مرور کردم تا اینکه پلکهایم سنگین شد و خواب چشمهایم را ربود.
امتحانات ترم پنجم را که چند روز پس از مراسم بله بران برگزار شد را با موفقیت پشت سر گذاشتم. حمید با من طی کرده بود که حق ندارم به هیچ دلیلی حتا ده صدم افت معدل پیدا کنم. به شوخی می گفت به ازای هر صدم افت معدل، یک ماه عروسیمان به تعویق خواهد افتاد.
مامان از اینکه می دید حمید بیشتر از او برای درس و دانشگاه من دل می سوزاند سر از پا نمی شناخت.
تعطیلات میان ترم شروع شد. قرار بود برای انجام آزمایش خون به آزمایشگاه برویم. صبح ساعت شش حمید دنبالم آمد. جایی که محضر برایمان برگه پر کرده بود نزدیک میدان امام حسین بود. ساعت هفت صبح بود که به آزمایشگاه رسیدیم.
خدا را شکر، بر خلاف چیزی که از مهسا شنیده بودم آزمایشگاه زیاد شلوغ نبود فیش گرفتیم و در انتظار نوبتمان نشستیم. جواب آزمایش را سه روز دیگر می دادند. بعد از تمام شدن کارمان، به دلیل آنکه هر دو ناشتا بودیم به طباخی ای نزدیک پل سید خندان رفتیم و به قول حمید دلی از عزا در آوردیم، بعد هم به سمت خانه ما راه افتادیم.
نزدیک خانه که رسیدیم حمید سرش را به سمتم چرخاند و گفت:« خوب بهتره بری کمی استراحت کنی. صبح زود بلند شدی و عصری هم باید بریم بیرون. من حدود ساعت پنج می آم دنبالت.»
« برای چی؟ مگه قراره جایی بریم؟»
« آره دیگه. مامان از دکتر افتخار وقت گرفته... برای ساعت پنج.»
« دکتر؟ دکتر برای چی؟»
« برای گرفتن برگه.»
« معلوم هست چی می گی؟ درست حرف بزن ببینم منظورت از دکتر و برگه چیه؟ دکتر افتخار متخصص چی هست؟
« دکتر افتخار، دکتر زنان و زایمانه.»
خنده ام گرفته بود.« خیلی بامزه بود.» بعد صدایم را تغییر دادم و گفتم« ببخشید آقای دکتر، بنده به نظرتون چند ماهه حامله هستم که برم دکتر زنان.»
« خاطره، خواهش می کنم شوخی نکن. دکتر زنان را فقط برای وضع حمل و بچه دار شدن نمی روند. بابا به مادرم گفته پیش از اینکه بقیه در جریان قرار بگیرند برگه رو بهشون برسونیم.»
« بابا جون... من نمی خوام با تو شوخی کنم. من منظورت رو در مورد برگه نمی فهمم.»
« برگه تأیید بکارت. می ریم پیش دکتر زنان. دکتر تو رو معاینه می کنه و یک گواهی برای دختر بودنت صادر می کنه.»
خنده روی لبم ماسید احساس کردم صورتم از عصبانیت سرخ شده است. مغزم داغ کرده بود. یکباره حس نفرت از حاج زرگر تمام وجودم را فرا گرفت. یعنی تمام آن ملایمتها آرامش قبل از توفان بوده؟ حاج زرگر هر کس بود و هر مقامی داشت حق نداشت به من توهین کند. یعنی راجع به من چه فکری می کرد؟ یعنی بی حجابی من می توانست دلیل بر دختر نبودن من باشد؟
جلوی چشمم یکباره تار شد و اشک بیش از آن مهلتم نداد.
« خاطره داری گریه می کنی؟ من که حرفی نزدم!»
« حمید خانواده تو راجع به من چه فکری می کنند؟ اون فکر کرده می تونه هر چی دلش می خواد...»
« خاطره این یک رسمه هر دختری پیش از ازدواج این برگه رو می گیره. ربطی به پدرم نداره.»
« ولی در خانواده ما از این رسمها نیست. توی خانواده ما هر وقت پسری به خواستگاری دختری می ره از قبل می دونه اون چه کاره است نه اینکه دکتر بهش گواهی بده.»
« ولی خاطره...»
« نمی خواهم دیگه چیزی بشنوم. من همین جا پیاده می شم وایسا... بهت می گم وایسا...»
« نه، تو باید به حرفهای من گوش بدی.»
« گوش بدم که چی؟ گوش بدم که هر چی بی احترامی دلتون می خواد بکنید. می دونی اگر پدر و مادرم این موضوع را بشنوند چه فکری می کنند! یعنی تو هنوز من رو نشناختی. فکر می کنی جواب دکتر می تونه چیزی غیر از آنچه باشه که در مورد من فکر می کنی هان؟ جواب بده حمید؟ پس چرا چیزی نمی گی؟ حق داری. می دونی که حرفهای من درسته و این کارهای خانواده تو یک جور توهینه. ببینم اگر خواهرهایت هم بخواهند ازدواج کنند پیش از عقد مادرت می بردشون دکتر.»
حمید ساکت بود. انگار به من حق می داد. رویش را به طرفم چرخاند و در حالی که دستهایم را می گرفت گفت:« خاطره جان، کمی آرام باش. تو حق داری. ولی فکر نکن چون تو عروس خانواده ما شدی پدر و مادرم ازت این برگه رو می خوان. نه، هر کس دیگه ای هم بود، حتا اگر دختر خاله خودم بود باید این برگه رو می گرفت، چون این در خانواده ما مرسومه. اینکه تو تعجب می کنی و این را توهین به خودت تلقی می کنی به خاطر اختلافاتیه که بین دو خانواده وجود داره. در خانواده شما هم ممکنه چیزی رسم باشه که در خانواده ما نیست. ما اگر همدیگر رو دوست داریم و می خوایم به هم برسیم باید فقط به خاطر همدیگر کمی به رسومات خانوادگی طرف مقابل احترام بگذاریم. من برای ازدواج با تو احتیاج به هیچ برگه ای ندارم. از نظر من تو از برگ گل هم پاک تری، ولی چه کار کنم... پدرم یک سری تعصباتی داره که مطمئنم این تعصبات رو برای عروسی سمانه و حنانه هم به کار ببره. حالا اگر من رو دوست داری، فقط به خاطر من این کار رو بکن.»
« ولی اگر مامان بفهمه مطمئنم بیشتر از من جا می خوره... شاید آن قدر عصبانی بشه که نامزدی رو به هم بزنه.»
« خوب اگر فکر می کنی ممکنه روش اثر منفی بذاره چیزی بهش نگو.»
« امکان نداره. این یکی دیگه نه. من تا حالا بدون اجازه پدر و مادرم آب هم نخوردم، چه برسه به انجام این کار مهم.»
« خاطره خواهش می کنم. اگر می دونی ممکنه مادرت رو ناراحت کنه چیزی بهش نگو. در ضمن آن موقع که همه چیز رو به پدر و مادرت می گفتی شرایط فرق داشت. الان تو در واقع یک دختر شوهر داری. از این به بعد باید همه چیزت رو به من بگی.»
نگاهی به او انداخنم. مثل همیشه نگاهش برای من مثل آب روی آتش بود. آرامش که در چهره اش بود دوباره آرامم کرد و انگار نه انگار تا چند لحظه پیش مثل گندم برشته بودم. نمی دانستم چه نیرویی داشت که فقط با یک دقیقه صحبت کردن می توانست تا این حد نظرم را تغییر دهد.
رویم را برگرداندم و با پشت دست اشک چشمهایم را پاک کردم.
« می ترسم حمید.»
« از چی؟»
« از اینکه اشتباه کنم.»
« نترس، تا وقتی من رو داری از هیچ چیز نترس. مطمئن باش من بیشتر از پدر و مادرت مواظبت هستم.»
وقتی به خانه رسیدم هنوز گیج و منگ بودم. به ساعتی قبل فکر می کردم که دچار تردید و دودلی شدم. مانتو و روسری ام را در آوردم و روی تخت دراز کشیدم. وای خدایا، یعنی می شد بین دو خانواده تا این حد اختلاف فرهنگی وجود داشته باشد! خدایا، یعنی حق با نادر بود؟
نمی دانستم از اینکه کاری رو بدون اجازه مامان انجام بدم تا این حد پریشان می شوم، البته کمی هم حق را به حمید می دادم.
سعی کردم دیگر فکر نکنم. آن قدر پریشان بودم که حتا ناهار هم نخورده بودم.به مامان گفتم قرار است ساعت چهار با حمید بریم بیرون. خدا را شکر مامان چیزی نپرسید که مجبور بشم بهش دروغ بگم.
حدود چهار بود که حمید دنبالم آمد. حاج خانم هم داخل ماشین نشسته بود. حمید به من نگفته بود حاج خانم هم می آید. کمی دم در این پا و آن پا کردم. نمی دانستم باید چادر سر کنم یا نه. حمید دید مردد هستم نزدیک آمد و گفت:« سوار شو.»
« آخه چادر سرم نیست. فکر کردم تنها می ریم.»
« مسئله ای نیست، فقط روسریت رو کمی بیار جلوتر. مامان گیر چادر نیست. این تعصب فقط مخصوص باباست. در ضمن گفتم توی مطب با یک خانم باشی بهتره. به همین خاطر مامان را آوردم.»
سوار ماشین شدم و سلام کردم. حاج خانم مثل همیشه به یک سلام و احوالپرسی ساده بسنده کرد. سکوت در آن لحظه ها از همه چیز عذاب آورتر بود. اما خدا را شکر مطب نزدیک بود و خیلی زود رسیدیم. حمید به بهانه جای پارک نبودن داخل ماشین ماند. دو نفری وارد مطب شدیم. معلوم بود حاج خانم از مریضهای شناخته شده مطب است. چون با ورودش منشی مطب تمام قد از جا بلند شد. حاج خانم چیزی به منشی گفت و او هم نیم نگاهی به من انداخت و چیزی را در سررسیدش علامت زد و با اشاره به من و حاج خانم گفت منتظر باشیم.
کنار هم نشستیم. داشتم دیوانه می شدم. دو خانم حامله هم نشسته بودند. یک خانم دیگر هم که هم سن و سال من بود گوشه ای منتظر بود. نمی دانم حس خودم بود یا اینکه همه داشتند به من نگاه می کردند. کلافه شده بودم. شاید برای آنها جای سؤال بود. با این ابروهای پر در مطب دکتر زنان چه کار می کردم. طبق نوشته بالا سر منشی دفتر مخصوص معاینه زنان باردار بود. کمی روسریم را جلو کشیدم تا ابروهایم کمتر معلوم باشد. کمی از اعتماد به نفسی که با ورود به مطب از دست داده بودم، دوباره برگشت.
نگاهی یه مجله هایی که روی میز مقابلمان ریخته شده بود انداختم و سریع یکی از آنها را برداشتم. بی آنکه کلمه ای از مطالب آن را بفهمم مشغول ورق زدن شدم که با صدای منشی که ما را صدا می کرد به خود آمدم.
با حاج خانم به اتاق دکتر رفتیم. دکتر افتخار زن میان سالی بود با هیکلی مناسب. روپوش سفیدی پوشیده بود و موهای قهوه ای اش را که تا زیر گوشش می رسید مرتب و درست شده بود.
او هم از دیدن حاج خانم خوشحال به نظر می رسید. عینک پنسی اش را روی بینی استخوانی اش قرار داد و در حالی که به سمت چپ اشاره می کرد گفت:« دخترم شما آماده بشوید تا من بیام.»
به اتاق سمت چپ رفتم. تمام بدنم یخ کرده بود. احساس می کردم گلوله های ریز عرق تمام بدنم را فرا گرفته است. نمی دانم احساس شرم بود، خجالت بود، یا خشم. هر چه بود حس خوبی نبود.
کاری که از من خواسته بود انجام دادم و روی تخت معاینه نشستم. دستانم به وضوح می لرزید. دکتر ضربه ای به در زد و وارد اتاق شد. حالا دیگر تمام وجودم را ترس فرا گرفته بود.
گرچه کار دکتر به سرعت تمام شد و از اتاق خارج شد، اما برای من به اندازه ساعتها طول کشید.
از اتاق که خارج شدم دکتر در حال نوشتن چیزی بود. حاج خانم لبخندی از رظایت بر لب داشت.
بدون آنکه هیچ کدام حرفی بزنیم از مطب خارج شدیم.
حمید بیرون در انتظار ما بود. وارد ماشین که شدیم انتظار داشتم حاج خانم حرفی بزند، اما او خیلی مختصر گفت:« من را به خانه برسان و خودت هم برو پیش حاج آقا نوین.»
دم در خانه آقای زرگر حاج خانم پس از خداحافظی بسیار گرمی از ماشین پیاده شد. نمی دانستم چه واکنشی باید نشان دهم. یعنی داشتن یک رابطه خوب با من همه اش به این برگه بستگی داشت! بی تفاوت نشستم انتظار داشتم حمید من را به خانه برساند، اما وقتی وارد اتوبان شد پرسیدم:« معلومه کجا می ری؟ من رو بگذار خونه و بعد به کارهات برس.»
« دارم همین کار رو می کنم، به کارم می رسم، اما این قسمت کارم به شما مربوط می شه. باید سرکار خانم هم تشریف داشته باشن. حاج خانم دستور فرمودند و بنده هم باید اطاعت کنم.»
« خوب کجا باید بریم که مادرت برنامه ریزیش کرده، اما خودش نمی آد؟»
« عجله نکن، می فهمی.»
« نکنه خونه خریدی و می خوای من رو غافلگیر کنی.»
« خونه هم می خرم. همه چیز به موقع انجام می شه.»
وارد خیابان کریم خان شدیم. حمید ماشین را در یکی از فرعیها پارک کرد.
هنوز نمی دانستم حمید چه می خواهد بکند و ما کجا می خواستیم برویم. حمید کنار پاساژ جواهر فروشها مکثی کرد و گفت:« بگذار ببینم حاج نوین خودش هست یا نه.»
حمید داخل پاساژ رفت و من هنوز از چیزی سر در نیاورده بودم. چند دقیقه بعد برگشت و گفت:« بیا خودش نیست، ولی پسر بزرگش که خوشبختانه من رو می شناسه توی مغازه است.»
« حمید، ما که قراره خرید حلقه نداشتیم. اینجا آمدیم چه کار؟»
« خوب حلقه که نه. بهت که گفتم هر چیز نوبت خودش. حاج خانم گفته باید برات یه گردنبند بخرم.»
« به چه مناسبت؟»
« خوب این هم در خانواده ما رسمه. وقتی خانواده داماد از دکتر برگه می گیرند یک هدیه ناقابل به عروسشان می دهند.»
حرصم گرفته بود. نمی توانستم باور کنم با این آرامش و به همین راحتی رسمهایشان را عادی جلوه می دادند. در حالی که نمی توانستم حرص را در پس حرفهایم مخفی کنم گفت:« خدا وکیلی رسمهای مسخره زیادی دارید آمدیم و یک نفر زرنگ تر از شما با دکتر ساخت و پاخت کرد. آن وقت تکلیف چیه؟»
حمید که متوجه لحن عصبی من شده بود، در حای که سعی می کرد مرا آرام کند گفت:« خاطره، خواهش می کنم امشب رو خراب نکن. دیگه هم به این بحث ادامه نده که هیچ کداممان به نتیجه نمی رسیم.»
با هم وارد مغازه مورد نظر حمید شدیم. پسر جوانی پشت دخل بود. مشغول نگاه کردن به ویترین مغازه بودم که حمید گردنبند قلب مانندی را در ویترین نشان داد که روی آن پر از برلیان بود. حمید گردنبند را به طرفم گرفت.
« می خوای این را امتحان کنی یا اینکه چیز دیگری نظرت رو گرفته. اگر می خوای می تونیم بریم بیرون و نگاهی هم به ویترین بیرون بندازی.»
« نه حمید جان، احتیاجی به نظر من نیست. اگر طبق رسم خانوادگی شما باید هدیه ای گرفته بشه پس بهتره خودت انتخاب کنی. نظر من مهم نیست. هر چی تو بگی خوبه.»
« ولی تویی که می خوای این گردنبند رو بندازی نمی خوای امتحان کنی؟»
« گفتم که، من سلیقه تو رو قبول دارم.»
حمید گردنبند را به پسر جوان داد و گفت:« همین خوبه، چقدر باید تقدیم کنم؟»
« قابل شما رو نداره آقای زرگر.»
« زنده باشید. محبت دارید.»
پسرک نگاهی به برگه پشت گردنبند انداخت و چند مرتبه اعدادی را در ماشین حساب زد و گفت:« آقای زرگر حقیقتش این گردنبند برلیان تاپ لایته و قیمتش ششصد و پنجاه تومانه. ولی خوب چون حاج خانم از مشتریان قدیمی ما هستند و ما هم ارادت خاصی بهشون داریم با تخفیف می دیم خدمتتان پانصد و بیست هزار تومان که به خاطر گل روی شما پانصد تومان. اصل و فرعش هم قابل شما رو نداره.»
برق از سرم پرید. پانصد هزار تومان! آخر برای چی؟ فکر نمی کردم حمید بخواهد چیزی به این گرانی بخرد.
حمید دست در جیبش برد و چند تراول روی میز گذاشت. نه مثل اینکه راستی قصد خرید آن را داشت. دستش را گرفتم و او را کناری کشیدم.
» حمید، چه خبره؟ برای یک گردنبند پانصد هزار تومان!»
« شنیدی که گفت سنگش پاک پاکه. در ضمن حاج نوین از طلا فروشیهای منصفه و چیزی رو دولا پنا حساب نمی کنه. خیالت از این بابت راحت باشه.»
« خیالم راحته ولی آخه دلیلی نداره... حمید چون من این گردنبند را نمی خوام. بیا بریم یک چیز دیگه انتخاب کنم.»
« نه خاطره چون، حرف درست رو چند دقیقه پیش خودت زدی این هدیه منه و خودم هم باید انتخابش کنم.»
« ولی حمید...»
« ولی بی ولی. من که گفتم این فقط ظاهره. تو برای من بیشتر از اینها ارزش داری.»
نگاهی قدرشناسانه به او انداختم. به طور حتم در انتخابم اشتباه نکرده بودم. حمید ارزش هر گونه فداکاری را داشت.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
فصل 8

جواب آزمایش را گرفتیم و خدا را شکر هیچ مشکلی نبود.
بنا بر صلاحدید بزرگ ترها قرار بر این شد مجلس نامزدی و عقد کنان با هم برگزار شود. پدر و از او بیشتر مادر، در تکاپو تهیه و تدارک مراسم عقد کنان بودند.
مامان فکر می کرد امکان دارد با گرفتن مراسم عقد کنان در خانه جوان ترها به فکر قاطی کردن مهمانی باشند. پس صلاح را بر این دید که به جای خانه مراسم را در یکی از تالارهای درجه یک شهر برگزار کنند.
کار ما به مدت یک هفته این شده بود که تالارهای مختلف را بازدید کنیم. مامان در ورودی، محل رختکن و حتا زیر میزها را هم بررسی می کرد. به نظر او باید همه چیز بی عیب و نقص می بود. بابا که از روز اول کار را بهانه کرد و خود را برای این مقوله کنار کشید.
خدا را شکر روز هفتم تالار خوبی مورد پسند مامان قرار گرفت.
حالا نوبت لباس بود، چون مراسم عقد کنان بود به قول مامان باید مفصل برگزار می شد.
به قول بابا سر صبح کفش آهنی را به پا کردیم و هنوز مغازه های خیابان زرتشت باز نشده توی خیابان قدم می زدیم، ولی باز هم پارچه ای را که نظر مامان را جلب کند پیدا نکردیم. خدا را شکر آن روز مامان باید به مطب می رفت، والا تا شب در خیابانها بودیم.
صبح روز بعد، سر ساعت یازده، پس از یک ساعت گشتن در خیابان نفت عاقبت پارچه به قول مامان کیمیا پیدا شد.
همان روز پیش ملیحه خانم رفتیم و پس از کلی ورق زدن ژورنالهای مختلف لباس مورد نظرمان را انتخاب کردیم. یک لباس یقه دلبری با آستین سه سانتی. دامن لبس هم پفی بود که از وسط باز می شد. زیر آن یک دامن کوتاه قرار داشت که موقع راه رفتن پیدا می شد. پارچه لباس نقره ای بود و قرار بر این شد که ملیحه خانم روی بالاتنه و دامن تنگ و یک حاشیه پهن دور تا دور دامن را کار کند.
با آنکه مامان به ملیحه خانم اعتماد داشت و می دانست جای هیچ دلواپسی نیست، اما تا لحظه آخر مرتب سفارش می کرد. از آنجا مستقیم به آرایشگاه رفتیم و برای روز عقد وقت گرفتیم. بعد هم عکاس و سفارش گل و شیرینی و خرده کاریهای دیگر. مامان حتا در سفارش دادن کارت هم وسواس به خرج می داد. مدت زمان زیادی در خیابان بهارستان بالا و پایین رفتیم تا به قول مامان یک کارت دعوت سنگین و رنگین پیدا کنیم تا اسباب حرف و حدیث هیچ کس نشود. عاقبت کارت هم انتخاب شد. کارتی کرم و ساده که دورش یک حاشیه طلایی پهن داشت. روی پاکت هم همان حاشیه طلایی نقش بسته بود. متن کارت را مامان انتخاب کرد.
به نام آرامش دهنده قلبها
خاطره و حمید
در چشن کوچکمان شادی بزرگی موج می زند حضور
شما در این جشن نشانه پاک ترین محبتهاست
بدیع و زرگر
مامان پس از انجام این کارها خیالش راحت شد. قرار خرید حلقه هم برای روز پنجشنبه گذاشته شد که مطب تعطیل بود.
پنجشنبه صبح حمید و حاج خانم دنبال ما آمدند می دانستم مقصد کجاست، جواهر فروشی حاج نوین. خدا را شکر پنجشنبه بود و مشکل طرح ترافیک نداشتیم.
ساعت ده در مغازه جواهر فروشی بودیم. حاج نوین آن روز خودش در مغازه حضور داشت و به سفارش حاج خانم حلقه های سنگین را روی پیشخوان گذاشت.
حلقه ها به نظرم خیلی پهن و بزرگ آمدند. با وجود آنکه حاج خانم چند حلقه را به زور دستم کرد، اما از آن سری حلقه ها که خیلی هم گران بودند هیچ خوشم نیامد. سری سوم حلقه ها را حاج نوین با تردید روی میز گذاشت. با اولین نگاه به جعبه، حلقه مورد نظرم را پیدا کردم. یک حلقه طلا سفید که روی آن یک ردیف نگین باگت کار شده بود. حلقه را به انگشتم کردم و دستم را بالا گرفتم. این همان چیزی بود که می خواستم.
حاج خانم نگاهی به حلقه انداخت و گفت:« خاطره جون، به نظرت این خیلی ساده نیست؟»
« نه حاج خانم، من همیشه از این مدل حلقه ها خوشم می آمده.»
« ولی اگر یک چیز سنگین تر برداری بهتره. برای عروسی و مهمانی...»
« نه حاج خانم، همین خوبه. در ضمن همان حلقه ای که روز بله بران برایم آوردید خیلی سنگینه. برای مهمانی و عروسی همان را دستم می کنم.»
حاج خانم با تردید نگاهی به حلقه انداخت و پس از چند ثانیه مکث گفت:« خوب... اگر پسندیدی مبارک باشه.»
مامام که معلوم بود از بابت خرید هم خیالش راحت شده نگاهی به حاج خانم انداخت و گفت:« مبارکه حاج خانم. حالا از بابت خاطره خیالمان راحت شد. اگر اجازه بدید برای حمید آقا انتخاب کنیم.»
« خواهش می کنم، اجازه ما هم دست شماست.»
« خوب پس آقای نوین، بی زحمت حلقه های مردانه تان را هم بیاورید.»
آقای نوین یک سری حلقه طلا سفید و طلا زرد روی میز گذاشت. حاج خانم نگاهی از سر تعجب به حاج نوین انداخت و گفت:« حاج آقا، حلقه ها طلاست یا پلاتینه؟»
« طلاست حاج خانم.»
حمید یک حلقه سفید با یک نگین تک برداشت و به دست کرد و گفت:
« همین خوبه.»
حاج نوین لبخند زد و گفت:« خوب، آقای داماد سریع انتخاب کردند. مبارکه انشاالله. فاکتور کنم؟»
حاج خانم دوباره رویش را محکم گرفت و گفت:« نه حاج آقا، حلقه آقا داماد هنوز مانده.»
مامان اول نگاهی به من و بعد به حاج خانم کرد و گفت:« ولی حمید آقا که حلقه شان را انتخاب کردند!»
« بله، ولی به نظرم حمید آقا فراموش کردند طلا برای مرد حرامه. حاج آقا لطف کنید سینی حلقه های پلاتین را بیاورید. پسر ما هنوز نماز می خونه.»
مامان مات و مبهوت به حاج خانم نگاه می کرد. لحظه ای آمد چیزی بگوید، اما فقط نفس عمیقی کشید و سکوت کرد.
حاج نوین سینی کوچکتری را که فقط پنج حلقه روی آن قرار داشت روی پیشخان قرار داد. حمید نگاهی گذرا به سینی انداخت. مشخص بود هیچ کدام را نپسندیده. حلقه های این سینی نسبت به قبلی ساده تر بود. حاج نوین یکی از حلقه ها را به حمید پیشنهاد داد. حمید بی تفاوت جواب منفی داد. حاج خانم که نمی خواست موضع چند لحظه قبلش را از دست بدهد رو به حاج آقا کرد و گفت:« حلقه های مردانه تان همین است؟»
« بله حاج خانم. ما سفارش پلاتین کم داریم. به همین خاطر تنوع در حلقه های طلا بیشتره.»
حمید دوباره حلقه طلایی را که پسندیده بود به دست کرد و گفت:« مامان، همین خوبه.»
« نه پسرم، اگر از حلقه های پلاتین خوشت نیامده بهتره سفارش بدیم.»
« مامان، مگه چه ایرادی داره؟ اگر نماز خواندن باهاش ایراد داره خوب موقع نماز در می آرم.»
« نه، دیگه چی؟ همین که گفتم، سفارش می دیم. حاج نوین هم هوای ما را دارند و بد قولی نمی کنند و سفارش رو به موقع حاضر می کنند.»
« ولی...»
« نه پسرم، به قول پدرت نمی خوام اسباب حرف بشم. حاج آقا شما لطف کنید حلقه عروس خانم را بپیچید. لطف کنید یک حلقه هم برای آقای داماد مثل حلقه ای که پسندیده درست کنید، البته با پلاتین.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
فصل 8

جواب آزمایش را گرفتیم و خدا را شکر هیچ مشکلی نبود.
بنا بر صلاحدید بزرگ ترها قرار بر این شد مجلس نامزدی و عقد کنان با هم برگزار شود. پدر و از او بیشتر مادر، در تکاپو تهیه و تدارک مراسم عقد کنان بودند.
مامان فکر می کرد امکان دارد با گرفتن مراسم عقد کنان در خانه جوان ترها به فکر قاطی کردن مهمانی باشند. پس صلاح را بر این دید که به جای خانه مراسم را در یکی از تالارهای درجه یک شهر برگزار کنند.
کار ما به مدت یک هفته این شده بود که تالارهای مختلف را بازدید کنیم. مامان در ورودی، محل رختکن و حتا زیر میزها را هم بررسی می کرد. به نظر او باید همه چیز بی عیب و نقص می بود. بابا که از روز اول کار را بهانه کرد و خود را برای این مقوله کنار کشید.
خدا را شکر روز هفتم تالار خوبی مورد پسند مامان قرار گرفت.
حالا نوبت لباس بود، چون مراسم عقد کنان بود به قول مامان باید مفصل برگزار می شد.
به قول بابا سر صبح کفش آهنی را به پا کردیم و هنوز مغازه های خیابان زرتشت باز نشده توی خیابان قدم می زدیم، ولی باز هم پارچه ای را که نظر مامان را جلب کند پیدا نکردیم. خدا را شکر آن روز مامان باید به مطب می رفت، والا تا شب در خیابانها بودیم.
صبح روز بعد، سر ساعت یازده، پس از یک ساعت گشتن در خیابان نفت عاقبت پارچه به قول مامان کیمیا پیدا شد.
همان روز پیش ملیحه خانم رفتیم و پس از کلی ورق زدن ژورنالهای مختلف لباس مورد نظرمان را انتخاب کردیم. یک لباس یقه دلبری با آستین سه سانتی. دامن لبس هم پفی بود که از وسط باز می شد. زیر آن یک دامن کوتاه قرار داشت که موقع راه رفتن پیدا می شد. پارچه لباس نقره ای بود و قرار بر این شد که ملیحه خانم روی بالاتنه و دامن تنگ و یک حاشیه پهن دور تا دور دامن را کار کند.
با آنکه مامان به ملیحه خانم اعتماد داشت و می دانست جای هیچ دلواپسی نیست، اما تا لحظه آخر مرتب سفارش می کرد. از آنجا مستقیم به آرایشگاه رفتیم و برای روز عقد وقت گرفتیم. بعد هم عکاس و سفارش گل و شیرینی و خرده کاریهای دیگر. مامان حتا در سفارش دادن کارت هم وسواس به خرج می داد. مدت زمان زیادی در خیابان بهارستان بالا و پایین رفتیم تا به قول مامان یک کارت دعوت سنگین و رنگین پیدا کنیم تا اسباب حرف و حدیث هیچ کس نشود. عاقبت کارت هم انتخاب شد. کارتی کرم و ساده که دورش یک حاشیه طلایی پهن داشت. روی پاکت هم همان حاشیه طلایی نقش بسته بود. متن کارت را مامان انتخاب کرد.
به نام آرامش دهنده قلبها
خاطره و حمید
در چشن کوچکمان شادی بزرگی موج می زند حضور
شما در این جشن نشانه پاک ترین محبتهاست
بدیع و زرگر
مامان پس از انجام این کارها خیالش راحت شد. قرار خرید حلقه هم برای روز پنجشنبه گذاشته شد که مطب تعطیل بود.
پنجشنبه صبح حمید و حاج خانم دنبال ما آمدند می دانستم مقصد کجاست، جواهر فروشی حاج نوین. خدا را شکر پنجشنبه بود و مشکل طرح ترافیک نداشتیم.
ساعت ده در مغازه جواهر فروشی بودیم. حاج نوین آن روز خودش در مغازه حضور داشت و به سفارش حاج خانم حلقه های سنگین را روی پیشخوان گذاشت.
حلقه ها به نظرم خیلی پهن و بزرگ آمدند. با وجود آنکه حاج خانم چند حلقه را به زور دستم کرد، اما از آن سری حلقه ها که خیلی هم گران بودند هیچ خوشم نیامد. سری سوم حلقه ها را حاج نوین با تردید روی میز گذاشت. با اولین نگاه به جعبه، حلقه مورد نظرم را پیدا کردم. یک حلقه طلا سفید که روی آن یک ردیف نگین باگت کار شده بود. حلقه را به انگشتم کردم و دستم را بالا گرفتم. این همان چیزی بود که می خواستم.
حاج خانم نگاهی به حلقه انداخت و گفت:« خاطره جون، به نظرت این خیلی ساده نیست؟»
« نه حاج خانم، من همیشه از این مدل حلقه ها خوشم می آمده.»
« ولی اگر یک چیز سنگین تر برداری بهتره. برای عروسی و مهمانی...»
« نه حاج خانم، همین خوبه. در ضمن همان حلقه ای که روز بله بران برایم آوردید خیلی سنگینه. برای مهمانی و عروسی همان را دستم می کنم.»
حاج خانم با تردید نگاهی به حلقه انداخت و پس از چند ثانیه مکث گفت:« خوب... اگر پسندیدی مبارک باشه.»
مامام که معلوم بود از بابت خرید هم خیالش راحت شده نگاهی به حاج خانم انداخت و گفت:« مبارکه حاج خانم. حالا از بابت خاطره خیالمان راحت شد. اگر اجازه بدید برای حمید آقا انتخاب کنیم.»
« خواهش می کنم، اجازه ما هم دست شماست.»
« خوب پس آقای نوین، بی زحمت حلقه های مردانه تان را هم بیاورید.»
آقای نوین یک سری حلقه طلا سفید و طلا زرد روی میز گذاشت. حاج خانم نگاهی از سر تعجب به حاج نوین انداخت و گفت:« حاج آقا، حلقه ها طلاست یا پلاتینه؟»
« طلاست حاج خانم.»
حمید یک حلقه سفید با یک نگین تک برداشت و به دست کرد و گفت:
« همین خوبه.»
حاج نوین لبخند زد و گفت:« خوب، آقای داماد سریع انتخاب کردند. مبارکه انشاالله. فاکتور کنم؟»
حاج خانم دوباره رویش را محکم گرفت و گفت:« نه حاج آقا، حلقه آقا داماد هنوز مانده.»
مامان اول نگاهی به من و بعد به حاج خانم کرد و گفت:« ولی حمید آقا که حلقه شان را انتخاب کردند!»
« بله، ولی به نظرم حمید آقا فراموش کردند طلا برای مرد حرامه. حاج آقا لطف کنید سینی حلقه های پلاتین را بیاورید. پسر ما هنوز نماز می خونه.»
مامان مات و مبهوت به حاج خانم نگاه می کرد. لحظه ای آمد چیزی بگوید، اما فقط نفس عمیقی کشید و سکوت کرد.
حاج نوین سینی کوچکتری را که فقط پنج حلقه روی آن قرار داشت روی پیشخان قرار داد. حمید نگاهی گذرا به سینی انداخت. مشخص بود هیچ کدام را نپسندیده. حلقه های این سینی نسبت به قبلی ساده تر بود. حاج نوین یکی از حلقه ها را به حمید پیشنهاد داد. حمید بی تفاوت جواب منفی داد. حاج خانم که نمی خواست موضع چند لحظه قبلش را از دست بدهد رو به حاج آقا کرد و گفت:« حلقه های مردانه تان همین است؟»
« بله حاج خانم. ما سفارش پلاتین کم داریم. به همین خاطر تنوع در حلقه های طلا بیشتره.»
حمید دوباره حلقه طلایی را که پسندیده بود به دست کرد و گفت:« مامان، همین خوبه.»
« نه پسرم، اگر از حلقه های پلاتین خوشت نیامده بهتره سفارش بدیم.»
« مامان، مگه چه ایرادی داره؟ اگر نماز خواندن باهاش ایراد داره خوب موقع نماز در می آرم.»
« نه، دیگه چی؟ همین که گفتم، سفارش می دیم. حاج نوین هم هوای ما را دارند و بد قولی نمی کنند و سفارش رو به موقع حاضر می کنند.»
« ولی...»
« نه پسرم، به قول پدرت نمی خوام اسباب حرف بشم. حاج آقا شما لطف کنید حلقه عروس خانم را بپیچید. لطف کنید یک حلقه هم برای آقای داماد مثل حلقه ای که پسندیده درست کنید، البته با پلاتین.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
مرد

 
nazi220
خسته نبااشیدددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددددد
Signature
     
  
زن

 
«چشم، رو چشم حاج خانم.»
حاج نوین با دقت حلقه من را درون جا انگشتری زیبایی که شبیه گل رز بود قرار داد و بعد اندازه انگشتر حمید را گرفت و سفارش را ثبت کرد.
از مغازه که بیرونآمدیم هنوز من و مامان گیج بودیم. طی راه سکوت رقرارود. حمید بی حرف ما را به خانه رساند.
وقتی دم در خانه رسیدیم حاج خانوم از ماشین پیاده شد و از صندوق عقب ماشین یک بسته کادوپیچ شده بیرون آورد و به طرفم گرفت. گفت:«قابل شما را نداره. حاج آقا سفارش کرده بودند که به قول معروف چادر بختتان را خودشان بخرند. البته گفتند دلشون می خواد این چادر رو روز عقد کنان سر کنید.»
مات و مبهوت نگاهش کردم، ولی زود به خود آمدم و درحالی که تشکر می کردم بسته را گرفتم. مامان هرچقدر اصرار کرد خانم زرگر برای رفع خستگی و خوردن فنجان چای به خانه بیاید قبول نکرد و به سرعت رفتند.
دلم می خواست دست کم حمید می ماند. می خواستم با او حرف بزنم. یک عالمه سوال داشتم که شاید حمید می توانست مثل همیشه برای آنها جوابی داشته باشد.
مامان زودتر از من وارد خانه شد، اما من قدرت راه رفتن هم نداشتم. بسته کادرپیچ در دستانم سنگینی می کرد. وارد اتاقم که شدم به سرعت بسته را باز کردم. یک چادر سفید بود. دستم را زیر پارچه چادر گرفتم. خیلی نازک بود. این چادر بیشتر از آنکه وسیله ای پوشاننده باشد در حکم وسیله ای برای نمایان کردن بود. باز دیگر چه خبر بود؟ این کار حاج زرگر چه معنی داشت؟ یعنی من باید روز عقدکنان هم به جای شنل چادر سر می کردم؟
چادر را سر انداختم. خنده دار بود. هر کس دیگری هم به جای من بود خنده اش می گرفت. تمام لباسم از زیر چادر پیدا بود. چه فکری کرده بودند؟
چادر را از سرم برداشتم و با حرص به روی تخت پرت کردم.
مامان وارد اتاق شد.«چی شده خاطره؟»
«نمی دونم حاج خانم چه فکری کرده. این چادر سر کردن فایده نداره.»
«من به ملیحه خانم سفارش دادم برات شنل سفید و پوشیده بدوزه. اون با چادر فرقی نداره. تازه از این هم کلفت تره و تنت رو می پوشونه.»
«ولی مامان، دیدی که حاج خانم گفت حاج آقا چی دلش می خواد.»
«آره شنیدم. تو نگران این چیزا نباش. وقتی شنل رو سرت کنی همه می فهمند از چادر هم پوشیده تره.»
«ولی مامان، حاج آقا زرگر رو که می شناسید. ماشاالله یک کلامه.»
«خوب، شنل رو برای عکس و آتلیه تنت کن. وقتی هم خواستی بیای تالار چادر رو روش سرت کن تا این طوری دل او را هم به دست بیاوری.»
حق با مامان بود. باز هم مثل همیشه فکر بکر کرده بود.

شنبه شروع ترم جدید بود. خدا را شکر در فاصله تعطیلی همه کارهایمان را کرده بودیم. به دانشاه رفتم و پس از تعریف کردن ماجراهای این چند وقته برای مریم و مهسا هر دو را به مراسم عقدکنان دعوت کردم و گفتم تا چند روز دیگگه کارتها حاضر می شود و به دستشان می رسانم.
آن روز بعد از کلاس حمید دنبالم آمد. با هم سفارش کیک دادیم و چند جا هم سفره عقد دیدیم. حالم از سفره های عجیب و غریب به هم می خورد. به قول حمید هر چه به دستشان رسیده بود در این سفره ها چپانده بودند.
آخرین جایی که رفتیم مزونی بود که در سعادت آباد قرار داشت و مریم به من معرفی کرده بود. وقتی نزدیک آنجا رسیدیم هوا تاریک شده بود. حق با مریم بود. او تز خود من بهتر سلیقه ام را می دانست. آنجا همان سفره عقدهای مورد علاقه من را داشت. سفره ای انتخاب کردم که با طرفهای کریستال و نقره تزیین می شد. می دانستم ظرفهای نقره با آینه و شمعدان هم خوانی دارد.
ساعت نه شب با حمید به رستورانی رفتیم و غذا سفارش دادیم و از هر دری صحبت کردیم. فراموش کردم می خواستم با او درموزد مسائل روز خرید حلقه صحبت کنم.
خیالم از بابت همه چیز راحت بود.
روز دوشنبه حلقه حمید و کارتها حاضر شد. قرار بود آن شب همراه حمید برای تحویل دادن کارتها به خانه شان بروم.
ساعت هفت و نیم بود که حمید دنبالم آمد. می دانستم حاج زرگر از اینکه یک زن و یا دختر بعد از غروب در خیابان تنهایی رانندگی کند و یا سوار آژانس شود به شدت بدش می آید، به همین خاطر پیشنهاد حمید برای آمدن به دنبالم را بدون چون و چرا پذیرفتم.
مامان مثل همیشه سلیقه به خرج داده بود و کارتها را درون جعبه مقوایی کرم رنگی گذاشته بود که روی آن پاپیون ساتن طلایی زده بود.
وقتی به خانه حاج زرر رسیدیم هیچ کس به استقبالم نیامد. خیلی تعجب کردم. حمید در حالی که کمی تن صدایش را پایین آورده بود جواب سوال نپرسیده ام را داد.
«همه دارند نماز می خوانند.»
لابد این هم در خانه آنها رسم بود. درحالی که من هم سعی می کردم آ رام تر صحبت کنم گفتم:«پس بهتره من هم نمازم را بخوانم.»
«باشه، همین الان برات جانماز می آورم.»
به اتاق حمید رفتم. چادرم را تا کردم و روی تخت گذاشتم. دستی به موهایم کشیدم.دلم یک آینه می خواست. ناامیدانه در اطراف اتاق به دنبال آینه گشتم که حمید با جانماز وارد اتاق شد.
«وضو داری؟»
با اشاره سر جواب مثبت دادم.
«بفرمایید خانم. پس تا شما نمازتون رو می خونید من برم وضو بگیرم.»
«حمید؟»
از لحن من تعجب کرد. ایستاد و مستقیم به چشمانم نگاه کرد.
«تو نباید توی اتاقت بک آینه داشته باشی.»
«آینه؟ خوب اگر آینه می خوای می تونی بری راهرو با توی دستشویی.»
«آنجاها را که می دانم آینه داره. منظورم توی اتاق خودته. لازمت می شه. می خوای مویی شانه کنی، لباست رو مرتب کنی.»
«نه خاطره جون. من از حفظم، چشم بسته هم می توانم مو شانه کنم و لباسم را مرتب کنم. در ضمن من تا چند وقت دیگه دارم از اینجا می رم. فرقی برام نمی کنه.»
«کجا؟!»
«خونم. خون خودم. چرا چشمهایت گشاد شده. منظورم خونه ما دوتاست.»
تازه متوجه منظورش شدم. درحالی که دندانهایم را محکم به هم فشار می دادم با مشت به بازویش کوبیدم.« خیلی بدی حمید، سر به سر من می گذاری؟ نمی دونی چه هولی کردم. فکر کردم می خوای خونه مجردی بگیری؟»
در حالی که باز هم تن صدابش پایین می آورد گفت:« از این فکرها نکن، اگر هم می کنی به زبون نیار. اگر بابا بشنوه خونت حلاله. حالا هم زودتر نمازت را بخوان.»
کمی عقب تر ایستادم و شروع به نماز خواندن کردم. حمید هم پس از وضو گرفتن به اتاقآمد و جانماز مردانه ای را درست جلوی من پهن کرد و او هم به نماز ایستاد.
فضای عجیبی بود. خیلی قشنگ. دلم می خواست آن زمان تنا ابد ادامه پیدا کند و هرگز تمام نشود. نمازهایمان با هم تمام شد.
موهایم را با کش سفت کردم و رو به حمید کردم و گفتم:«حالا که تو اتاقت آینه نداری خودت بگو خوبم یا نه.»
«خیلی خوبی. فقط اگه موهات رو باز می کردی بهتر بود. من عاشق موهای بلند و بازم. وقتی مواهات رو فر می کنی معرکه می شی.»
خنده ام گرفته بود. در حالی که می خندیدم گفتم:«آخر کدومش؟بسته، باز، فر؟»
برای لحظه ای هر دو باصدای بلند خندیدیم.
«بسه دیگه، از اظهار نظرت خیلی ممنونم، ولی حالا از چشم خودت نه، از چشم بابات یک نگاه به من بکن ایرادی، چیزی ندارم؟»
حمید چشمهایم را به شکل مسخره ای ریز کرد گویی می خواهد دقیق باشد، بعد در حالی که با دستش به ریش پرفسوری اش دست می کشید گفت:«فتبارک الله احسن الخالقین.»
خنده ای نخودی کردم. جمله معروف عاشقها. آره، حاج زرگر همین را می گفت. خودم از فکرم خنده ام گرفت. بسته ای که کارتها در آن قرار داشت برداشتم و همراه حمید از اتاق خارج شد. حنانه و سمانه به استقبال آمدند. از اینکه خواهرهای حمید من را پذیرفته بودند و سعی می کردند با من صمیمانه رفتار کنند احساس خوشحالی می کردم.
با هم به سمت اتاق نشیمن رفتیم. دم در اتاق نشیمن حاج خانم هم به استقبالم آمدو حاج آقا پشت به ما روی مبل راحتی نشسته بود و مشغول نگاه کردن به اخبار تلویزیون بود. سلام کردم و وارد اتاق شدم. حاج آقا سلام کرد و احوال پدر و مادرم را پرسید. همگی نشستیم.
حاج خانم مشغول پذیرایی شد. من جعبه کارتها را روی میز مقابل حاج خانم قرار دادم و گفتم:« کارتهای عقدکنانه. بابا گفتند اگر تعداد کم بود بفرمایید باز هم بیارم.»
حاج خانم نگاهی به جعبه انداخت. آن را برداشت و روی پایش گذاشت. در جعبه را باز کرد و یکی از کارتها را درآورد و مشغول خواندن شد.
نگاهم به صورت حاج خانم بود. نمی توانستم از روی خطوط صورتش بفهمم کارت را پسندیده یا نه. حاج خانم بدون آنکه چیزی بگوید یکی از کارتها را به دست حاج آقا داد.
حاج آقا نگاهی سطحی به هر دو طرف کارت انداخت و آن را باز کرد و مشغول خواندن شد. صورتش سرخ شد و چشمهای سبزش به وضوح لرزید. نگهی به من انداخت و کارت را روی میز پرت کرد.
«معلومه این کارت رو کی سفارش داده؟»
من که تا آن لحظه فکر می کردم خانواده زرگر نه تنها کارت را می پسندند، بلکه از سلیقه مامان تعریف خواهند کرد نگاهی از سر تعجب و ناامیدی به حمید انداختم.
حمید کارت را از روی میز برداشت و نگاهی به آن انداخت، انگار می خواست بفهمد چه ایرادی باعث شده حاج زرگر عصبانی شود.
نمی دانستم باید چه بگویم، در واقع نمی دانستم حرف بزنم یا نه. حاج زرگر باصدایی بلندتر از قبل گفت:«پرسیدم این کارت رو کی سفارش داده؟ لابد این کارت هم مثل بقیه کارهایتان بچه بازی بوده و خودتون سفارش دادید؟»
از درون و بیرون و با تمام وجود می لرزیدم. چرا؟ مگر کارت چه ایرادی داشت؟ تا آنجا که به یاد می آورم به قول مامان کارت ساده و سنگینی بود و هیچ گونه جلف بازی هم در آن نبود. پس چه ایرادی داشت؟ باید کارت را برمی داشتم و نگاهی دوباره به آن می انداختم. شاید اشتباه چاپی در آن رخ داده بود که هیچ کداممان نفهمیده بودیم، ولی پیش از آن باید جواب حاج آقا را می دادم. چرا هیچ کس کمکم نمی کرد؟ حنا حمید! برای اولین بار باتمام وجود جای خالی خانواده ام را احساس کردم. احساس تنهایی می کردم، اما باید به خودم مسلط می شدم. مثل همیشه برای اعتماد به نفس بیشتر سرم را کمی بالا گرفتم.
«کار مامانه حاج آقا. مگه ایرادی داره؟» و بعد سریع یکی از کارتها را برداشتم. پیش از اینکه کارت را باز کنم و بتوانم به آن نگاهی بندازم حاج آقا با صدایی که بیشتر شبیه داد بود فت:«خاطره خانم، مثل اینکه شما نمی فهمید یا اینکه استغفرالله دارید درست کاری می کنید که من یک عمر از آن وحشت داشتم. منظورم اینه که اسباب حرف و سخن مردم بشم. یک عمر با آبرو زندگی کردم و نگذاشتم یک نفر جرات کند از یک کار من ایراد بگیرد. حالا باید عروس خودم من رو مضحکه خاص و عام کنه! می دونید برای یک نفر که یک عمر متعمد بازار فرش فروشها بوده چقدر سخته اسباب حرف و شایعه مردم بشه؟»
دیگر قدرت حرف زدن نداشتم. بغض مثل سد راه گلویم را بسته بود. اگر هم می خواستم صدایی از گلویم بیرون نمی آمد. نگاهی ملتمسانه به حمید انداختم. حنانه و سمانه متحیر ما را نگاه می کردند. حاج خانم هم مثل همیشه سکوت را بر هر کاری ترجیح داده بود.
حمید از جایش بلند شد و کنار پدرش نشست.«بابا، می تونم سوال کنم کارت چه ایرادی داره، بگید تا اصلاح کنیم.»
حاج آقا پوزخند زد و گفت:«ایراد؟ سرتا پا ایراده. این کارتها به درد خانواده ما نمی خوره. حمید، بابا، فردا برو پیش منوچهر، پسر احمدی. یکسری کارت آبرومند سفارش بده. نه، نمی خواد. خودم باید برم. تو هم ممکنه خرابکاری کنی.»
«مگه چی شده بابا؟»
«می خواستی چی بشه؟ عروس خانم ما خیلی اسم درست و حسابی داره، اسمش رو صدر کارت هم زده. حمید، چرا رسم و رسوم خانوادگی مان را یاد این دخترخانم نمی دی؟ گوش کن دختر، در خانواده ما رسم نیست اسم عروس رو توی کارت بنویسید، آن هم اسمی مثل اسم شما که آد م یاد کافه های قدیمی می افته.»
سکوت مثل بختک روی اتاق افتاد، سکوتی زجرآور تر از همیشه. حاج زرگر حرفی زده بود و حرف او هم حجت بود. من ندانسته نافرمانی کرده بودم، بدون آنکه چیزی بدانم پا از چهارچوب رسم و رسوم خانوادگی آنها فراتر گذاشته بودم.
اشک چشمهایم را پر کرده بود، اما حتا جرات ریختن آنها را نداشتم مبادا رسمهای خانوادگی آنها نباشد. نگاه اشک آلودم به چهره درهم حمید افتاد. من دوستش داشتم و حاضر نبودم به هیچ قیمتی نامزدیمان به هم بخورد. نمی خواستم کم بیاورم، آن هم به خاطر مسائل مسخره ای چون حلقه و کارت. ار مامان و بابا می فهمیدند با من چه برخوردی کرده به طور حتم نمی توانستند ساکت بنشینند. من در مقابل شرط به آن بزرگی حمید کم نیاورده بودم و حالا هم حاضر نبودم به هیچ قیمتی کوتاه بیایم و میدان خالی کنم. حاج زرگر هم حداکثر در همین دوران می توانست نظر بدهد و بعد از عروسی ما خواه و ناخواه حضور او در زندگیمان کمرنگ تر می شد.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
با آنکه می دانستم در خود فرو رفته ام و چهره ای مغلوب دارم، اما باز سرم را بالا گرفتم و گفتم:«بله حاج آقا. حق با شماست، اما خواهش می کنم من رو مقصر ندونید. حمید هیچ چیز از این رسومات به من نگفته بود. باور کنید اگر می دانستم هیچ وقت چنین کاری نمی کردم. شما هم زحمت نکشید، در این مرحله تهیه کارت و دیگر مراسم به عهده خانواده منه. شما فقط لطف کنید متنی رو که مورد نظرتونه بنویسید تا...»
«لازم نکرده، خودم ترتیب کارهارو می دم. در ضمن خوشم نمی آد این قدر حمید حمید می کنی. امیدوار بودم حمید این مسائل رو برات توضیح داده باشه. در خانواده ما رسم نیست زن راحت همسرش رو با اسم کوچیک صدا کنه، به خصوص جلوی پدر و مادر شوهرش. حالا که هنوز حمید آقای ما مکه نرفته می تونی آقا صداش کنی، ولی ان شاءالله مکه رفت می شه حاج آقا. پس یادت باشه حمید اینو گفته و حمید این کارو کرد نداریم. کیشمیش هم دم داره متوجه شدی دختر.»
ناله ای از دهانم بیرون آمد که فکر می کنم شبیه بله بود.
«در ضمن یک چیز دیگه هم می خواستم بهت بگم. درسته که انجام مراسم عقدکنان با شماست، ولی چند تا نکته را می خواستم متذکر بشم تا خدایی نکرده کدورتی پیش نیاد. گوشِت با منه دختر؟»
این بار فقط در حالی که مات و مبهوت نگاهش می کردم سرم را به نشانه مثبت تکان دادم.
«خوبه، پس گوش کن. در درجه اول هر ماشینی رو که می خواهید گل بزنید خود حمید آقا گل می زنند.»
در حالی که صدایم از ته چاه درآمد گفتم:«ولی حاج آقا، مامانم سفارش دادند ما یک گل فروشی آشنا سراغ داریم.»
«خاطره خانم، فکر می کنم بار دومه که بهت می گم دوست ندارم کسی وسط حرفم بپره. از اینکه هر دویی هم سه بشه متنفرم. پس سعی کن کاری نکنی برای مرتبه سوم بهت متذکر بشم. حالا هم من حرفهایم را می زنم، بعد از آنکه حرفهای من تمام شد شما هر صحبتی داشتید بفرمایید. خوب، همان طور که می گفتم نکته اول در مورد سفارش گل ماشین بود. شما در درجه اول از زحمتهای مادر گرامی قدردانی می کنید و از ایشان می خواهید سفارش گل ماشین را پس بگیرند. چون ماشین گل زدن ما هم ضوابط داره و شاید آن گلفروشی آنها را رعایت نکنه. پس شما ابتدا به یک هم فکری در مورد انتخاب ماشین با حمید آقا می رسید و بعد بقیه کارها را به عهده ایشان می گذارید. نکته بعد، شما رأس ساعت پنج باید برای مراسم عقد در تالار حاضر باشید. پس کارهایتان، منظورم وقت آرایشگاه و زمان عکس برداری را به گونه ای تنظیم می کنید که از این ساعت دیرتر نرسید، چون اگر دیرتر بشه غروبه آفتابه و مردم می خواهند نماز بخوانند. از همه مهم تر حاج آقا برای نماز جماعت به مسجد می روند. پس سعی کنید رأس ساعت مقرر در تالار حضور داشته باشید. نکته بعد، لطف کنید نوار و ضبط و این چیزها رو به هیج وجه به آنجا نیاورید. نگران گرم نشدن مجلس هم نباشید. برای آنکه مجلس حرام نشه به حاج خانم سپردم یکی از این خانم هایی که مجلس را گرم می کنند دعوت کنند. حالا اگر سؤالی داری یا اینکه نکته ای هنوز برات مبهمه می تونی بپرسی.»
دیگر رمقی برایم نمانده بود. انگار له شده بودم، شاید هم له شدن از این حالت من قابل تحمل تر بود. پتکی به دست گرفته بود و تا می توانست زده بود. دیگر توصیه های مامان هم برایم فایده ای نداشت. دیگه سر بالا گرفتن و کمر صاف کردن هم نمی توانست اعتماد به نفس از دست داده ام را به من بازگرداند. دلم می خواست آب می شدم و به زمین فرو می رفتم. به گل قالی زل زده بود.

یک ظرف میوه ی پوست کنده جلوی صورتم قرارگرفت.نگاهم را چرخاندم حاج خانوم بود که تبسمی به لب داشت
بیابخور دخترم خودت که چیزی پوست نمیکنی .دستم پاک بود
اختیار دارید
دست بردم و برشی سیب برداشتم و به احترام او به دهان گذاشتم احساس کردم همه میتوانند صدای جویدن سیب را بشنودند .
حنانه و سمانه تویهاتاق نبودند حمید هم چهره اش گرفته بود درحالی کهسرش پایین بود با انگشتان دستش بازیمیکرد .حاج آقا هم که انگارنه انگار تا چند دقیقه ی پیش غوغایی به پا کرده بود راحت داخل مبل لم داده بود و مشغول نگاه کردن بتلویزیون بود انگار خودش هم میدانست بعد ازان حرف ها نباید انتظار سوال و جوابی داشته باشد .
حاج خانوم برای کشیدن غذابه اشپزخانه رفت حاج اقاهنوزهم به تلویزیون زل زده بود بارفتن حاج خانوم حمید سرش را بالاگرفت وبا چشم به من اشاره کرد که دنبال او ازاتاق خارج شوم.
ظرفمیوه را باکمترین صداروی میزقراردادم وپشت سر حمیدازاتاق خارج شدم حمید به اتاقش رفت و من هم به دنبال او وقتیوارد اتاقش شدیم نفسیازته دل کشیدم درست مثل یکماهی که مدتی ازاب دورافتاده باشد.
بدون توجه به حمید رویه تخت ولو شدم قدرت حرف زدن نداشتم ناهم به سقف سفید اتاق بود دوباره چشمانم پرازاشک شد ازاینکه اینقدر سریع گریه ام میگرفت ازدست خودم حرصمگرفته بود .دلم نمیخواست حمید گریه ام راببیند.چشم هایم رابستم اما فشارپلک ها باعث شد اشکهایم سرازیرشود.
حمید کنارم روی لبه تخت نشست اروم دست روی گونه ام کشید و اشک روی گونه هایم راپاک کرد.
خاطره جان میشهخواهشکنم گریه نکنی من طاقت گریه کردن توراندارم
حمید دست خودم نیست نمیتونم ارامباشم یک چیز ازت میپرسم دلم میخواد راستشرا بگی چرا منو انتخاب کردی؟چرا من؟تو که پدرتو میشناختی تو که میدانستی من و تو تکه ی هم نیستیم و چقدر بینمانفاصله است حمید... و بغض دوباره راه گلویم رابست .
حمید پدرتو حتی با اسم من مشکل دارره اون وقت فکرمیکنی میتونه من رو به عنوان عروسش بپذیره
ولی اون توروپذیرفته والا هیچ وقت اجازه نمیداد که کار به این مرحله برسه مثل اینکه توفراموش کردی منو تو تاچند روز دیگه به عقد هم درمیایم و تاچند ماه دیگه هم زندگی مشتارکمان راشروع میکنیم به نظر تو تمام این ها نمیتونه دلیل باشه که پدرم تو رو به عوان عروسش قبول داره؟
حمید رفتار پدر تو با من درست مثل رفتار یک مدیر مدرسه با شاگرد خاطی است انگارکه من تماتام رسم و رسومات خانوادگی شماررا حفظم اما لج میکنم و درست خلافش عمل میکنم به نظر تو این رفتارمنصفانه است دلم میخواد جوابم رو بدی.
تودرست میگی اما این دلیل نیستکه اون دوستت نداره و میخواد توی همه امور سرزنشت کنه بابابه خدا پدر با من و حنانه و سمانه هم جوره بابامیتونه بهترین پدرباشه به شرطی که ماهم پایمان راازچارچوب اصولو قوانینی که اوندورمان کشیده دست کمم دریکیک نگاه اوبیرون نگذاریم.اون یک مرد قدیمیه که هنوزداره در سی سال پیش زندگی میکنه .درنظر اون هنوزهم باید درهمه جا پدرسالاری حکم کنه اون هنوزنتونسته بپذیره دوره و زمانه عوض شده و جوانها استقلال فکری پیدا کرده اند باورکن من و خواهرهایم خیلی سعی کردیم این رو بهش بفهمونیم ولی نتیجه اش این بود که میگه خیره سر شدید.ماهم فقط برای اینکه ارامش داشته باشیم هرچی اون میگه میگیم چشم.به خدا خاطره اگر چندبار باب دلش راه بری حساسیتش کم میشه.قبول دارم خیلی از حرفاش زورگوییه ولی به خدا این چیزها حتی ارزش فکر کردن هم نداره.یک گل ماشین عروس یا کارت شاید باعث بشه من و تو بهم بریزیم.به خدا این مسائل فقط مال الانه وقتی زندگی مشترکمون شروع بشه دیگه از این خبرها نیست به طور حتم حساسیت اون کم میشه.
فکر میکنی برای من خیلی راحته که این چیزها رو به خانواده ام بگم از یک طرف توی خونه شما تحت فشارم از طرف دیگه تو خونه خودمون دارم داغون میشم حمید میدونی اگه بابام این حرفهارو بشنوه ممکنه بگه قید تورو بزنم.
خاطره من بهت قول میدم خوشبخت میشیم ما فقط زیر یک سقف بریم همه چیز خودش حل میشه فقط ازت میخوام این حرفهای پدرم رو جدی نگیری میدونم سخته خیلی هم سخته ولی ازت خواهش میکنم از این اتفاقهایی که امشب اینجا افتاد چیزی به خانواده ات نگی این جوری اونا رو هم نارحت میکنی برای ماشین هم یک بهانه بتراش بگو هزینه گل ماشینو باید خانواده داماد بپردازن خلاصه یک جور که خودت صلاح میدونی.....خاطره هنوز ناراحتی؟
نگاهش کردم نمیتوانستم جوابش را بدهم.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
و هنوز جواب سوال منو ندادی چرا منو برای ازدواج انتخاب کردی؟
به خاطر اینکه تو همانی هستی که من میخواهم گل بی خاری که شکر خدا قسمت من شد.
از ازدواج با من پشیمون نیستی؟
این حرفها چیه خاطره؟بعد در حالی که میخندید به شوخی اضافه کرد"مگر اینکه جنابعالی پشیمان باشید"و دوباره ان چهره جدی دوست داشتنی را به خود گرفت همان که عاشقش بودم.
خاطره ببین منو.....هیچ کس و هیچ چیز نمیتونه من رو نسبت به تو مکدر کنه بذار یه چیزی بهت بگم من همیشه از عشق و عاشقی متنفر بودماز پسرهایی که بایک نگاه عاشق میشوند و به دنبال دخترها راه میفتند و گل سرخ تقدیم میکنند متنفر بودم.من عاشق تو شدم به خاطر اینکه اهسته و ارام تو دلم جا پیدا کردی هیچوقت یادم نمیره روز تولدت در ویلای شمال یک لحظه فکرم رو به خودت مشغول کردی ولی خیلی سریع این فکر را از ذهنم پس زدم و باخود گفتم تو ان کسی نیستی که من دنبالش میگردم ولی وقتی روز مهمانی نادر توی جمع جوانها نرفتی مشتاق شدم و بیشتر به دلم نشستی.نمیدانم متوجه شده بودی یا نه توی مهمانی مرتب دنبالت میگشتم و به حرکاتت دقیق میشدم.همانی بودی که میخواستم اما این هنوز برای من کافی نبود.وقتی به خواسته من تن دادی و موافقت خودت رو اعلام کردی مطمئن شدم در موردت اشتباه فکر نمیکردم......امشب هم با وجود ان همه حرفی که پدر زد تو فقط سکوت کردی و به خاطر بزرگتر بودنش به او احترام گذاشتی.به خداوندی خدا به انتخابم ایمان اوردم.اگر بگم خوشبختت میکنم باور میکنی؟
از روی تخت بلند شدم باور داشتم با تمام وجودم باور داشتم من با هیچ کس دیگر غیر از او خوشبخت نمیشدم.به قول خودش هیچ کس و هیچ چیز نمی توانست ما را نسبت به هم مکدر کند. دیگر نتوانستم مقاومت کنم. خودم را در آغوشش رها کردم. دستانم دور کمرش بود و سرم روی سینه اش. چقدر به او احتیاج داشتم. دیگر باور داشتم که حمید همه چیز و همه کس من است.
هیچ کدام حرف نمی زدیم، انگار نمی خواستیم لذت اولین بار که به آغوش یکدیگر رفته بودیم را با حرف زدن ضایع کنیم.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 3 از 9:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

خاطره ماندگار


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA