ارسالها: 14491
#31
Posted: 5 Aug 2013 18:32
فصل نه
بار دیگر به تصویری که داخل آینه نقش بسته بود خیره شدم، نه، این امکان نداشت. این تصویر نمی توانست از آنِ من باشد. دیگر از آن خاطره خبری نبود، آن خاطره با ابروهای پهن، خاطره ای که نهایت آرایشش ماتیک صدفی کم رنگی بیش نبود. چهره ام برای خودم هم ناآشنا بود. داخل آینه به دنبال خاطره ای می گشتم که تا چند ساعت پیش برایم آشنا بود.
منیژه گیره دیگری به تورم زد تا از محکم بودنش اطمینان یابد.
نگاهی به ساعت انداختم. حمید تا چند دقیقه دیگر می رسید. نمی توانستم تصور کنم حمید با دیدن من چه حالی می شود، لابد من را نمی شناخت.
سپیده، یکی از کارکنان آرایشگاه، در اتاق را باز کرد و در حالی که چشمکی به من می زد گفت:« آقا داماد شما هم تشریف آوردند عروس خانم... خدا نجار نیست، ولی در و تخته را خوب به هم جور کرده.»
دسته گل را به دستم داد. دسته گل را حمید سفارش داده بود که از گلهای ارکیدۀ سفید و زرشکی درست شده بود. خوشحال بودم. با وجود آنکه هیچ کدام از طرف مقابل خبر نداشتیم، اما ناخودآگاه رنگ گل با آرایش صورتم و لاک ناخنم هماهنگی پیدا کرده بود. ایستادم. دستانم لرزش خفیفی داشت که با تمام وجود امیدوار بودم کسی متوجه آن نشود. دستیار آرایشگر تور را روی صورتم انداخت. نگاهی به خود انداختم. انگار از پس تور صورتم جذابیت بیشتری پیدا کرده بود. مسئول آرایشگاه جلو آمد. گفت:« عروس خانم، منکرات ایراد می گیره و برای ما دردسر می شه. بدون حجاب نباید از آرایشگاه بیرون بری.»
لبخند زدم و گفتم:« چادر آوردم.»
منیژه کمی تعجب کرد. با لحن بامزه ای گفت:« خیلی جالبه! عروسهای چادری می آیند با شنل می روند، آن وقت تو با مانتو آمدی و می خوای با چادر بری. مبارکه، با هر چی می ری به سلامت.»
کلاه شنل را روی سرم انداختم و با بدبختی چادر را روی آن کشیدم. منیژه بار دیگر جلو آمد. از زیر تور نگاهی به من انداخت و گفت:« آهان، حالا فهمیدم... داماد از آن دو آتیشه هاست. خواستی شش میخه اش کنی.»
می دانستم از امروز که بله می گویم باید منتظر چنین حرفها و نظراتی باشم، اما برایم مهم نبود. فقط می خواستم در نظر حمید درست باشم و او من را بپسندد. خدا را شکر ملیحه خانم کارش را ماهرانه انجام داده بود و چند دکمه مخفی زیر دامنم نصب کرده بود که در فاصله بین آرایشگاه تا تالار دامنم کنار نرود. چادر را محکم گرفتم. دیگر هیچ جا را نمی دیدم. وقتی در آرایشگاه باز شد فقط توانستم پاهای حمید را ببینم. سرم را به زور کمی بالا گرفتم.
حمید خوش قیافه تر از همیشه شده بود. کت وشلوار سرمه ای، پیراهن آبی، کراوات سرمه ای و زرد. بوی ادوکلنش مثل همیشه مستم کرد. گل دستم را به او سپردم تا بتوانم چادرم را اداره کنم. وارد خیابان شدیم. هوا سرد بود. اثر بارش برف چند روز پیش در کنار خیابان هنوز نمایان بود. کفشم حدود ده سانت پاشنه داشت. دلهره لیز خوردن باعث شد به دست حمید چنگ بندازم. حمید من را با احتیاط از پیاده رو رد کرد و در حالی که در ماشین را برایم باز می کرد در سوار شدن کمکم کرد. پس از نشستن روی صندلی گرم و نرم ماشین با خیال راحت کمی چادرم را کنار زدم تا خیابان را ببینم، چون از آن حالت کلافه شده بودم. تمام سطح جلوی شیشه ماشین و پنجره کناری گل چسبانده بودند. حالا منظور حاج زرگر را از ضوابط گل زدن می فهمیدم.
حمید سوار ماشین شد. به وضوح اخم کرده بود.
« حمید، چرا بداخلاقی، دیشب خوب نخوابیدی؟»
« چرا، خیلی هم خوب خوابیدم، ولی جناب عالی حال بنده رو گرفتید.»
قلبم فرو ریخت. « من؟ مگه چه کار کردم.»
« هیچی، صد تا آرایشگر آمدند بیرون و بالای ده هزار تومان از من رونما گرفتند. اون وقت خانم بنده خودش رو هفت لا پیچونده.»
نمی توانستم باور کنم. حمید با آن وقار و متانت به خاطر آنکه صورت من را ندیده اخم کرده بود. دلم نمی خواست بیشتر از این اذیتش کنم.
« حمید جان، چه کار کنم. گفتم شاید توی راهرو نامحرم باشه. اگه می خوای همین الان تورم رو می زنم کنار.» و بدون آنکه منتظر جوابش بشوم تور را کمی از صورتم کنار زدم.
نگاهم کرد، نگاهی که به جرأت می گم با همیشه فرق داشت. چشمانش برق می زد. انگار برای اولین بار بود که نگاهم می کرد.
تور را پایین انداختم. درست مثل اولین بار از نگاهش خجالت کشیدم. تور را دوباره روی سرم مرتب کردم و دستم را روی دامنم گذاشتم. هنوز نگاهم می کرد. لبخندی شیطنت آمیز گوشه لبانش بود. به ناگاه احساس کردم گرمم شده. تمام تنم داغ شده بود. دستش را خیلی آرام روی دستانم قرار داد و با نوازش انگشتانش دستم را گرفت و به کمک دستم دنده را عوض کرد.
توی اتوبان که بودیم دستم را بالا برد و بوسه ای به آن زد. حس می کردم تمام نگاهها معطوف به ماست، انگار که همه به ما زل زده بودند. ساکت بودیم. گاهی اوقات سکوت قشنگ ترین حرفها را می زند. در دل از حاج زرگر به خاطر طرز گل زدن ماشین سپاسگزار بودم. نمی خواستم این لحظه ها را با هیچ کس قسمت کنم. فقط خودم و حمید، همین.
همه چیز درست مثل یک خواب گذشت، یک خواب شیرین و دلپذیر.
لحظه ای که به عقد حمید درآمدم، زمانی که حاج زرگر پیشانی ام را بوسید و کف دستم سکه پنچ پهلوی قرار داد، عکسهای یادگاری، شور و هیاهویی که در کمتر جشنی دیده بودم. عبور از میان جمعیت ناآشنایی که تمام قد ایستاده بودند و برایم هلهله می کردند و با دستهایشان روی میز می کوبیدند و سعی در گرم کردن مجلس داشتند، پچ پچهای ناآشنا و متفاوت از همیشه. پچ پچهایی که بوی تحسین می داد، رونمایی که مادر حمید به انگشتم کرد، و حتا صدای بله گفتنم که از اعماق وجودم برمی خاست، و زن دنبک زنی که راحت در میان سیل جمعیت می رقصید و جوان ترها را بلند می کرد، حتا صدای صلوات با هلهله ای که حاج زرگر خواستار آن بود و ریختن پول روی سر ما به دست حاج زرگر، لبخند رضایت مامان و بابا. شنیدن کلام خوشبخت باشید و به پای هم پیر شوید از زبان مهمانان، همه و همه دست به دست هم دادند تا شب عقدکنانم را به زیباترین شب زندگی ام تبدیل کنند.
حالا، حق را مثل همیشه به حمید می دادم.
ما در چارچوب ضوابط حاج زرگر حرکت کرده بودیم و همه چیز بر وفق مرادمان پیش رفته بود و آن شب به بهترین و خاطره انگیزترین نحو به پایان رسید.
از شب عقدکنان تا دو روز بعد برف بسیار زیادی بارید. روز سوم هوا آفتابی شد. به پیشنهاد شهاب و شقایق قرار شد آخر هفته برای اسکی به دیزین برویم. خدا را شکر حمید هم خیلی استقبال کرد.
صبح روز جمعه ساعت چهار صبح حمید دنبالم آمد. قرارمان میدان تجریش بود. شهاب و شقایق، نادر و نادیا و علی رضا هم آمده بودند.
حدود هفت بود که به دیزین رسیدیم. پس از صبحانه مفصلی به پیست رفتیم. خیلی شلوغ بود. بعد از لباس پوشیدن همگی به قله رفتیم. نمی توانستم باور کنم حمید به این خوبی اسکی می کند. او به من نگفته بود اسکی ورزش مورد علاقه اش است و اکثر زمستانها به اسکی می رود. او باز هم توانسته بود من را غافلگیر کند و کاری کند که باز تحسینش کنم. بار سوم که از قله پایین آمدیم تصمیم گرفتیم برای خوردن یک نوشیدنی داغ به رستوران برویم. وسایلمان را گوشه ای گذاشتیم.
عده ای در پایین پیست مشغول برف بازی بودند. همراه بقیه به سمت رستوران می رفتیم که یک آن ضربه ای محکم به صورتم خورد و بعد دردی شدید در ناحیه بینی و چشم و تمام قسمت راست صورتم احساس کردم. سرمای چند لحظه پیش جای خود را به سوزش شدید و داغی خونی داد که از صورتم سرازیر بود. یک آن ضعف تمام بدنم را فرا گرفت. دیگر قدرت ایستادن روی پا نداشتم و در جا روی زمین افتادم.
دستهایم را محکم روی صورتم فشار می دادم و چشمانم را از درد بسته بودم. فقط صدای مبهم هیاهوی بقیه را می شنیدم. دهانم از خون پر شده بود.
صدای حمید را می شنیدم که ترس در آن موج می زد.
« خاطره، چی شد؟»
نادر هراسان تر از بقیه جلو آمد.
« باید برسونیمش بیمارستان، شاید بینی اش شکسته که این قدر خون می آد. دهنش پر خون شده!»
حمید گفت:« شهاب. برو ببین کار کدومشون بود. احمقها توی گلوله برف سنگ گذاشته بودند. اگر خورده بود به سرش چی؟»
حمید سرم را بلند کرد. به سرفه افتاده بودم. مزه خون تمام دهانم را فرا گرفته بود. حس می کردم اجزای صورتم به شدت متورم شده. درد طاقت فرسایی در سرم حس می کردم.
دیگر توان باز نگه داشتن چشمهایم را نداشتم. صداها هم مانند تصاویر در نظرم تیره و تار شد و بعد از چند لحظه دیگر هیچ چیز نفهمیدم.
دوباره جلوی آینه ایستادم. برای صدمین بار از دیدن چهره ام حال بدی پیدا کردم. به کلی تغییر کرده بودم. دیگر از آن بینی خوش فرم خبری نبود. بینی ام شکسته بود. چشمهایم هم انگار از بینی ام پیروی می کرد و نامتقارن و کوچک و بزرگ به نظر می رسید.
حوصله هیچ کاری نداشتم. دوباره به رختخواب رفتم. تنها جایی بود که در این چند روز کمی احساس آرامش پیدا می کردم. سرم را زیر پتو قایم کردم. مامان که انگار متوجه حال من شده بود وارد اتاق شد و گفت:« وا، خاطره، باز هم خوابیدی؟ هیچ وقت سابقه نداشته این قدر بخوابی. بلند شو مادر.»
در حالی که سرم هنوز زیر پتو بود گفتم:« حوصله ندارم.»
« یعنی چی حوصله ندارم! دماغت شکسته که شکسته. دنیا که به سر نیامده دخترم که زانوی غم بغل گرفتی . خدا رو صد هزار مرتبه شکر که آن سنگ لعنتی به سرت نخورد. از بابت بینی ات هم ناراحت نباش. بابات خودش با دکتر فردین صحبت کرده. ان شاءالله بینی ات می شه مثل قبلش، شاید هم بهتر.»
با بی حوصلگی گفتم:« مگه ندیدید حاج زرگر چه قشقرقی به پا کرد.»
« غصه اون رو نخور. اون فقط هارت و پورتش زیاده. الان هم پاشو حاضر شو، دارن می آن اینجا.»
سرم را با عجله از زیر پتو بیرون آوردم.« اینجا برای چی؟ همان پریشب که آمدن عیادتم برای هفت پشتم بسه.»
« پاشو، پاشو آبی به سر و صورتت بزن. لباست رو هم عوض کن و اون قیافه ماتم زده رو هم به خودت نگیر. بابات گفته خودم امشب قانعش می کنم.»
« ولی حاج زرگر قانع شدنی نیست.»
« بابات هم تا حالا حرف بی خودی نزده. وقتی می گه قانعشان می کنم، لابد قانعشان می کنه. دِ پاشو دختر. هنوز که به من زل زدی.»
مثل فرفره از جا بلند شدم و دست و صورتم را شستم، چون حوصله لباس انتخاب کردن نداشتم به پوشیدن یک شلوار مشکی و بلوز ساده صورتی اکتفا کردم. موهایم را بالای سرم بستم و در آینه نگاهی انداختم. انگار موهای جمع شده دماغم را چند برابر نشان می داد. موهایم را باز کردم و شل پشت سرم بستم. آره، این جوری بهتر بود. هنوز داشتم جلوی آینه صورتم را برانداز می کردم که صدای زنگ در من را به خود آورد. به سمت پنجره دویدم و از لای پرده به در حیاط چشم دوختم. مامان در را باز کرد. حاج خانم و حاج آقا و بعد از او حمید وارد شدند. با دیدن حمید تازه فهمیدم چقدر دلم برایش تنگ شده. از پریشب تا حالا حاضر نشده بودم با او صحبت کنم و هر بار که زنگ زد به مامان گفتم بگوید خوابم. نمی دانم چرا، ولی او را مقصر می دانستم. آخر چقدر یک نفر باید در مقابل حرفهای بی منطق پدرش کوتاه می آمد. حرصم گرفته بود. با دیدن چهره مصممش از آن سوی حیاط مطمئن بودم این بار هم حرفش را پیش خواهد برد. نمی خواستم بیرون بروم و با او روبه رو بشوم. پاهایم به زمین میخ شده بود. مامان به اتاقم آمد. با دیدن چهره ام انگار حال درونم را فهمید.
« خاطره جان، تو که هنوز اینجایی مامان. بیا بیرون، زشته، لازم نیست تو هیچ حرفی بزنی. همه چیز رو بسپار به بابات. خودش قانعشان می کنه.»
« ولی مامان، مطمئنم فایده نداره.»
« تو از کجا مطمئنی؟ این بنده خداها که تا حالا مخالفت آن چنانی با ما نکردن و جز احترام هم چیزی ازشون ندیدیم، بعدش هم یک تیریه تو تاریکی می اندازیم، ببینیم چی می شه.»
مامان حق داشت نسبت بهشون بدبین نباشه، من نصف کارهایی که با من کرده بودند را به درخواست حمید به آنها نگفته بودم و حالا از آن می ترسیدم که امشب مامان و بابا هم آن روی حاج زرگر را که فقط من با آن آشنا بودم ببینند.
همراه مامان وارد اتاق پذیرایی شدم. سلام بلندی کردم و به سمت حاج خانم رفتم و با او روبوسی کردم. حاج زرگر مثل همیشه بالای اتاق روی مبل همیشگی اش نشسته بود و تسبیح فیروزه ای رنگش را در دست می چرخاند. حمید که سرش را برای دیدن من بلند کرده بود سلام آرامی کرد و دوباره سرش را پایین انداخت.
حاج زرگر بر خلاف حمید جواب سلام من را با صدای بلند داد و تک سرفه ای کرد. رو به پدر گفت"« آقای دکتر، من به احترام شما اینجا هستم، ولی حرفهام همون حرفهاییه که پریشب خدمتتون عرض کردم. به نظر من اتفاقیه که افتاده. دنیا که به آخر نرسیده. این اتفاق ممکن بود برای هر کسی بیفته. گو اینکه بینی خاطره خانم کمی کج شده، ولی به نظر من که تو ذوق نمی زنه. بدجور نشده. به خداوندی خدا تا چند روز دیگه هم این کبودیها می ره می شه یک دماغ معمولی. پسر من هم که مشکلی نداره که خاطره جان بخواد خودش رو الکی به دردسر بندازه، به خدا این دختر باید صد مرتبه خدا رو شکر کنه که شوهرش مثل این پسرهای قرتی بیرون نیست که دلش بخواد زنش هر روز یک جور باشه. حمید ما منش و رفتار خاطره رو پسندیده. شکل و ظاهر مثل پوله، به یک شب بنده و به یک تب می ره. آقای دکتر، خدا شاهده که من دلم برای این دختر می سوزه. چرا باید بی خودی خودش رو به دست تیغ جراحی بده. که چی؟ که یه ذره دماغم کج شده. خوب شده که شده. فدای سرت بابا، جونت سلامت باشه. درست می گم آقای دکتر؟»
پدر نفس عمیقی کشید، انگار خودش هم فهمیده بود مبارزه سختی در پیش دارد. من درست گفته بودم، راضی کردن حاج زرگر به این راحتی نبود.
« فرمایشات جناب عالی متین. خوشبختانه شما و خانواده محترمتان خیلی منطقی برخورد می کنید و من هم از شما بی نهایت سپاسگذارم، اما دخترک من از دیدن صورتش در عذابه. خوب وظیفه من هم به عنوان پدر اینه که تا حد امکان کمکش کنم. دست کم فردا از این پشیمان نباشم که در حقش کوتاهی کردم.»
حاج زرگر با لحن مسخره ای گفت:« آقای دکتر، شما جوری صحبت می کنید انگار آسمون به زمین آمده. بابا اتفاقی نیفتاده. خدا رو صد هزار مرتبه شکر که نقص عضو نبوده. بعدش هم خاطره خانم رو حمید آقا می خواد هر روز ببینه که شکر خدا هیچ نارضایتی ای نداره، پس دیگه به نظرم جای هیچ صحبتی باقی نمی مونه. اگر اجازه بدید دیگه ما رفع زحمت کنیم.»
« نه حاج آقا، کجا تشریف می برید. ما هنوز حرفهامون به نتیجه نرسیده.»
« دیگه چه نتیجه ای؟ بذارید من باهاتون رک باشم. حرف من یک کلام، مخالف جراحی هستم.»
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#32
Posted: 5 Aug 2013 18:36
« حاج آقا شما یا پسرتون؟»
« فرقی نداره، حرف من، حرف پسرمه.»
پدر که تا آن لحظه فقط با حاج زرگر صحبت می کرد رو به حمید کرد و گفت:« آره پسرم، تو هم با پدرت هم عقیده ای؟»
حمید سرش را به طرف پدر بلند کرد. فقط به او نگاه کرد، انگار که قدرت حرف زدن نداشت. همه چشم امیدم به حمید بود. با تمام وجود از او انتظار داشتم در چنین موقعیتی طرف من را بگیرد.
حاجی از سکوت حمید استفاده کرد و در حالی که به پدر لبخند می زد گفت:« خدمتتون که عرض کردم جناب دکتر، حرف من، حرف آقا حمیده.»
پدر محکم تر از قبل باز رو به حمید کرد. دیگر یواش یواش داشتم می ترسیدم.
« ولی من چیزی از زبون خودش نشنیدم. دلم می خواد آره یا نه را از زبون خودش بشنوم. آقای دکتر، شما تحصیل کرده این مملکت هستید، نباید برای حرفهایتان وکیل بگیرید. خاطره دلش می خواد بینی اش رو عمل کنه. اون از این وضعیت راضی نیست و ازدیدن قیافه اش در آینه کلافه و عصبیه. من با چند دکتر صحبت کردم. دکتر فردین از همه حاذق تره. خیالاتون از این بابت راحت باشه. حالا دلم می خواهد نظر شما را به عنوان یک همسر بدانم. اگر جواب شما منفی باشه مطمئن باشید من هم دخترم رو قانع می کنم منصرف شه، ولی نه تنها من، بلکه دخترم هم می خواهد جواب آره یا نه را از زبان خودتان بشنوه.»
انگار به دهان حمید مهر سکوت زده بودند. نگاهی غمزده به من و بعد به پدر کرد و دوباره سرش را پایین انداخت. می توانستم دلیل سکوتش را حدس بزنم.
حاج زرگر که معلوم بود عصبی تر از قبل شده تسبیح فیروزه ای را سریع تر در دستانش می چرخاند. همه منتظر شنیدن نظر حمید بودیم. سکوت حکمفرما بود، صدای تیک تاک ساعت بلندتر از همیشه به گوش می رسید. عاقبت پدر سکوت را شکست.
« خوب، آقا حمید چی شد؟ بیشتر از من دخترم مایله نظر شما رو بدونه.»
از خطوط چهره حمید معلوم بود که چه فشاری را تحمل می کند. رو به پدر کرد و گفت:« من مخالفتی ندارم، ولی هیچ تضمینی وجود نداره که خطری خاطره رو تهدید نکنه و یا بینی اش خراب تر از الان نشه.»
«من این تضمین رو به شما می دم.»
«خیلی می بخشید آقای دکتر، ولی با چه اطمینانی؟»
« جناب دکتر، من خیلی ساله که توی اتاق عمل کار کرده ام. مطمئن باشید اگر نیم درصد احتمال خطر می دادم تک بچه ام را بازیچه قرار نمی دادم.»
« ولی آقای دکتر...»
« می دانم می خواهید چی بگویید. احتمال خطر در هر عملی هست، ولی بحث در مورد آن یک تا پنج درصده. اگر ما بخواهیم این جوری فکر کنیم نباید راه بریم، چون به احتمال یک درصد ممکنه پامون بپیچه، پس باید همیشه آن نود و نه درصد احتمال خوب رو در نظر بگیریم. خوب، حالاکه از بابت شما خیالمون راحت شد قراری با دکتر فردین می گذارم تا شما هم ایشون رو ملاقات کنید.»
حاج زرگر که آن رویش بالا آمده بود و صورتش از خشم قرمز شده بود به حمید گفت:«تو داری چه کار می کنی؟مگه زنت هنرپیشه است که هروقت صورتش نقصی پیدا کنه بره دکتر پلاستیک و خودش رو درست کنه حمید جان، اگر اینجا کوتاه آمدی فردا پس فردا می خواد پوستش رو بکشه،ناخن بکاره، مژه فر کنه یا چه می دونم از این قرتی بازی ها که از در و همسایه می شنویم.»
پدر که معلوم بود از این طرز حرف زدن حاج زرگر خوشش نیامده بود رو به حاجی کرد و گفت:«حاج آقا،دختر من عروسک خیمه شب بازی نیست که هرروز خودش رو به یک شکل در بیاره.خیال شما از این بایت راحت باشه این همه سال دختر بزرگ نکردم که من و مادرش رو مضحکه خاص و عام کنه شما هم نگران ابرویتان نباشید ما خودمان بیشتر از شما خواستار ابروییم درضمن بنده فقط صرف احترام نظر شما را هم خواستم، والا همان هفته پیش دکتر فردین کار خودش را انجام داده بود چون بیشتر از این در مقام یک پدر نمی توانم ناراحتی دخترم را تحمل کنم.»
«مثل اینکه شما فراموش کردید خاطره خانم دیگه شوهر داره.»
«نه، فراموش نکردم.به خاطر همین است که از حمید خواستم نظرش رو خیلی صریح به ما بگه.آقا حمید، حالا که خیالت از بابت خطر راحت شد نظرت رو خیلی رک و راست به ما بگو»
ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود.نگاهی به مامان انداختم حال او هم بهتر از من نبود با تمام وجو خواستار این جراحی بودم، اما نه به این قیمت، نه به قیمت یکه حرمت و احترام بین دو خانواده ابین برود.مطمئن بودم دیگر پدر ول کن نیست.نگاهم را به لب های حمید دوختم شاید از لبانش جمله ای جادویی بیرون می آمد و همه چیز را حل می کرد.ملتمسانه نگاهش کردم.
«راستش...راستش من حرفی ندارم.اگر خاطره راضیه و شما هم به عنوان یک پزشک تضمین می کنید که...»
باز هم صدای او فضا را متشنج کرد.صدایی که تاکنون چیزی جز اعتراض از آن برنیامده بود.
«مثل اینکه متوجه نیستی پسر، زنت قراره بره زیر دست یک نامحرم، اون هم برای قرتی بازی.»
«آقای زرگر،این چه حرفیه می زنید دکتر محرمه.»
«آقای دکتر، خواهش می کنم شما لازم نکرده مسائل شرعی رو برای من بازگو کنید.این دختر که مریض نیست دکتر درصورتی محرمه که برای سلامتی بیمار کار کنه، نه مثل اینکه مریض مثل یک خمیر بره زیر دستش و دکتر هرجوری که می خواست به اون حالت بده آخه اینم شد محرمیت.»
«پس لازمه همین جا یک چیزی رو برای شما بگم استخوان بینی خاطره از وسط شکسته و باعث شده یک سوراخ بینی اش بسته شه.همین چیز ساده می تونه موجب تنگی نفس و حتی بیماری قلبی بشه حالا چه شما رضایت بدید و چه ندید من وظیفه خودم می دونم که فکری به حال این استخوان بکنم چون به هیچ عنوان حاضر به تحمل مسائل بعدی آن نیستم.دکتر رزم جو که متخصص گوش و حلق و بینی است دکتر فردین رو به ما معرفی کرد و گفت حالا که خاطره قرار یک بار برای ترمیم آن استخوان بیهوشی رو تحمل کنه و زیر تیغ جراحی بره،بهتره جراحی زیبایی هم انجام بده.»
«جناب دکتر، این حرفها همش بهانه است.چقدر ادم هست که چه می دونم پلیپ دارن و یا به هر دلیلی از راه دهان نفس می کشند همه شان بیماری قلبی می گیرند؟»
«آقای زرگر، بنده که هر حرفی می زنم شما چیز دیگری می فرمایید.شما درست می فرمایید همه این حرفها بهانه است حالا با تمام این بهانه ها شما اجازه می دهید؟"
سکوت کرد و به پدرم خیره شد. با وجود آنکه شکست خورده بود اما برقی از پیروزی در چشمانش درخشید." به شرطی که دکترش را عوض کند"
پدر کلافه شده بود. "یعنی چه؟ فردین برای این کار بهترینه. من حاذق تر از او نمی شناسم."
"درسته، ولی آقای دکتر، نمی تونم برای دوست و آشنا ماجرارو توضیح بدم. اگر براتون مهمه که گوشه ای از دل من هم راضی باشه دنبال یک دکتر زن بگردید. توی تهرون به این بزرگی یه دکتر زن خوب هم پیدا می شه. آقای دکتر، به خدا از اینکه اسباب شایعه بشم متنفرم."
نور امیدی در دلم روشن شد. پدر بعد از کلی بحث و جدل توانسته بود حاج زرگر یک کلام را راضی کند و این خودش پیروزی بود.
دلم می خواست همان جا می پریدم و پدر را بوسه باران می کردم. انگار ته دلم قند آب می کردند. چهره حمید هم آرام شده بود.
البته فقط خدا می دانست حاج زرگر به خاطر مغلوب شدنش چه حالی داشت.
حق با پدر بود. نباید بیشتر از این با دم شیر بازی می کردیم.
پدر زودتر از آنکه فکرش را می کردم دکتر انوشه پهلوان را پیدا کرد که متخصص جراحی پلاستیک از آمریکا بود. سر هفته آزمایشات انجام شد و بعد از گرفتن عکس من در بیمارستان دی تهران به تیغ جراحی سپرده شدم. روزی که گچ بینی ام را باز می کردند روزی به یادماندنی بود.
حمید دو ساعت زودتر از وقت به خانه مان آمده بود و مرتب سر به سرم می گذاشت و شوخی می کرد. می دانستم خودش از من نگران تر است و با این شوخیها می خواست فکر هردویمان را منحرف کند.
بنا به درخواست حمید تنها به دکتر رفتیم و کسی همراهیمان نکرد.
زمانی که دکتر پهلوان گچ را از روی صورتم برداشت احساس کردم کوهی از روی صورتم برداشته شده. حمید با چشمانی گشاد شده از سر تعجب و در حالی که دست به سینه پشت سر دکتر ایستاده بود به من نگاه می کرد. لبخندی از سر رضایت به لب آورد.
از دیدن لبخند او خوشحال شدم. دلم می خواست هر چه زودتر صورتم را در آینه ببینم.
دکتر چسبهای پنج سانتی را از روی میزش برداشت و گفت:" باید تا ده روز به بینی ات چسب بزنی. حالا من این چسبها را می زنم. نحوه زدنش رو هم به همسرت یاد می دم. هر روز باید آنها را عوض کنی چون شل می شه. در ضمن تا شش ماه عینک زدن ممنوع، دویدن ممنوع، حمل اشیای سنگین ممنوع..."دیگر داشتم کلافه می شدم.ذ چطور خانم دکتر نمی فهمید من به حرفهایش ذره ای اهمیت نمی دادم. من فقط می خواستم خودم را ببینم. دیگر دلم طاقت نیاورد و وسط حرفش پریدم" خانم دکتر، میتونم خودم رو تو آینه ببینم."
"من کاری نکردم، بینی ات کوچک بود. فقط شکستگیها را درست کردم و کمی خرده کاری. البته بهت بگم، جراحی بینی های شکسته خیلی سخته و نتیجه هم همیشه دلخواه نمی شه. حالا اگر مایلی ببینی اشکال نداره، بیا ببین." و دست برد و از کنار میز کارش آینه ای برداشت و به دستم داد.
از حرفش ترسیدم.یعنی چه همیشه نتیجه دلخواه نمی شود. یعنی ممکن بود بینی من ... از ترس گره ای بر ابروانم افتاده بود و با چشمان هراسان به دکتر خیره شدم. آینه را از دستش گرفتم. آرام آینه را بالا آوردم تا چهره ام در آن نمایان شد. حیرت کردم. صورتم را چپ و راست گرداندم و بینی ام را نگاه کردم.بینی که حالا خیلی کوچکتر از قبل شده بود وقوس پیدا کرده وسرش رو به بالا بود .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 24568
#33
Posted: 5 Aug 2013 18:37
مبارک نازی جون عالیه
خسته نباشی گلم
بی تو
اینجا همه در حبس ابد تبعیدند
سالها، هجری و شمسی، همه بی خورشیدند
ارسالها: 14491
#34
Posted: 5 Aug 2013 18:45
نگاه حیرت زده ام را به دکتر دوختم .لبخندی شیطنت آمیز برلب داشت بدون شک قصد اذیت کردن من را داشت ،چون بینی ام فوق العاده شده بود.چهره ام به کلی تغییر کرده بود .خودم را با این بینی جدید نمی شناختم.
((خانم دکتر شما به این می گویید خرده کاری ؟بینی ام به کلی تغییر کرده از روز اولش هم بهتر شده .دستتان درد نکنه .نمیدانم چه جوری از شما تشکر کنم .))
((خواهش میکنم.مبارکت باشه،حالا اجازه می دی چسب بزنم؟))
نمی توانستم از دست حاج عسگر ناراحت باشم.در واقع انتظار اینکه او به دیدنم بیاید توقع بی جایی بود ،چون در هر صورت مخالف جراحی بود وبه طور حتم به دیدنم نمی آمدند.نه او ونه خانواده اش.
روز بعد از اینکه گچ بینی ام را برداشتم به خانه شان رفتم .هیچ کس درباره جراحیم حرفی نزد،انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است .همه خانواده از حاج آقا تبعیت می کردند .حنانه وسمانه هم به تبعیت از پدر ومادرشان یک نگاه اضافه هم به من نکردند .نمی توانستم بگوییم ناراحت شده ام ،اما کارهایشان برایم عجیب بود .در واقع همه کارهای این خانواده برایم عجیب بود .
آن سال عید ،هفته اول تعطیلات را همراه خانواده دایی شهروز به شمال رفتیم.مثل سال گذشته خانواده گلستانه وعمو عماد ما را همراهی کردند.بنا به سفارش دایی شهروز درست مثل سال گذشته سه روز زودتر رفتیم.باز هم چهار شنبه سوری بود وهمه دور آتش جمع بودیم باد خنکی از دریا به سمت ساحل می وزید.به آتش نگاه می کردم وبه فکر فرو رفته بودم .یاد پارسال افتادم .چقدر شرایط تغییر کرده بود. می شد گفت همه چیز عوض شده .شهاب دیگر مثل سابق با من شوخی نمی کرد وسر به سرم نمی گذاشت .نادر رابطه سرد وسنگینی با من داشت. نادیا وشقایق هم مثل قبل با من رفتار نمی کردند ،ولی من گله نداشتم واز شرایط راضی بودم .در کنار حمید بودن ارزش تمام این تغییرات را داشت .چقدر سریع همه چیز مطابق میل من شده بود.اکنون دست در دست مردی در کنار ساحل قدم می زدم که روزی یک نگاه از جانب او برایم حکم دنیا را داشت .
دست حمید را در دستم فشردم .توجه او جلب شدوپرسید: ((چی شده خاطره سردته؟))
((نه داشتم به پارسال فکر می کردم .از اینکه الان....نه ولش کن.))
((بگو دلم می خواد بشنوم .پشیمون که نشدی؟نکنه دلت می خواد بری پیش بقیه واز روی آتش بپری.اگر می خوای برو از نظر من هیچ اشکالی نداره .فکر نکن حالا که همسر من هستی باید از همه چیزهای که داشتی بگذری.من بهت اعتماد کامل دارم وتو حق داری با هر کسی که دوست داری بری وبیای. دلم نمی خواد دیگران فکر کنند تو رو از اونها گرفتم .))ناگهان ایستادوبه من نگاه کرد .((می خوای بریم با هم از روی آتش بپریم؟))
در حالی که دستش را می کشیدم تا دوباره راه برویم گفتم: ((دیوانه شدی حمید .من هیچ وقت از روی آتیش پریدن خوشم نمی آمده.))
لبخندی به من زد واو هم دستم را فشرد.
((حمید.....))
((بله؟))
((می آی باهم بریم چای بخوریم .هوا سرده وچای داغ خیلی می چسبه .بیا بچه ها را هم ببریم ویلا وچای درست کنیم چطوره ؟))
((فکر نکنم بتونیم بچه ها را راضی کنیم از این جمع دل بکنند ،ولی اگه موافق باشن خیلی خوبه .))
به سمت بقیه رفتیم .برخلاف پیش بینی حمید همه استقبال کردند. هوا نسبت به سالهای گذشته خیلی سردتر بود وبیرون ماندن بدون فعالیت مساوی با سرما خوردن بود.همگی به سمت ویلای آقای زرگر راه افتادیم .همه چیز برایم تازگی داشت حتی این شرایط .از اینکه اکنون به عنوان صاحب خانه پا به آن ویلا می گذاشتم احساس رضایت می کردم .
بچه ها وارد ویلا شدند ومن سریع به سمت آشپزخانه رفتم.خوشبختانه کیک گردویی که از تهران آورده بودیم به همه می رسید .قهوه حاضر شد .حمید به آشپزخانه آمد تا کمکم کند .باهم وارد نشیمن شدیم بچه ها روی مبلهای راحتی ولو شده بودند ومشغول صحبت کردن بودند .
نادیا به کمکم آمد ویواش گفت: ((بابا جون مگه فامیل شوهریم .قبل از اینکه لباست رو در بیاری رفتی تو آشپزخونه مبادا این جمعیت از گشنگی بمیرن! برو لباست رو عوض کن ،من اینها رو می برم.))
نگاهی متعجب به نادیا اندختم وپرسیدم: ((لباسم؟ مگه لباسم چشه؟))
((وا خوب چه میدونم .....با مانتو وروسری وایسادی داری کار میکنی!))
((نادیا حالت خوبه ؟من خیلی وقته همیشه همینطوری هستم .))
نادیا در حالی که صدایش را آهسته تر می کرد گفت: ((بابا ،دیوارها که چغلیتو به حاج زرگر نمی کنند.اون الان کیلومترها از اینجا فاصله داره .خیالت هم از بقیه راحت باشه .این وسط ستون پنجم نداریم.))
تازه متوجه منظور نادیا شدم اون فکر می کرد من به احترام حاج زرگر با حجاب شده ام .از نادر تعجب کردم که تا الان چیزی به او نگفته بود.سینی را روی میز گذاشتم وبه سمت نادیا برگشتم وگفتم : ((مثل اینکه نادر چیزی بهت نگفته .موضوع فقط حاج زرگر نیست حمید از من خواسته اینجوری باشم .))
((حمید ؟ اونکه به نظر خیلی متجدد می آد!))
دلم می خواست سر به تنش نباشد. او نه تنها به من بلکه به حمید هم به راحتی توهین کرده بود ،اون هم در نهایت احترام وادعای روشنفکری وهمین بیشتر حرصم می داد .
((متجدد؟ مگه تجدد بی حجابیه ؟اگر این طور فکر می کنی پس مردم لخت جزایر آفریقا از همه متجدد ترن.))
از حالت چهره نادیا معلوم بود بهش برخورده .گفت: ((هرطور راحتی ،به من ربطی نداره ....هر کس هرجور می خواد باشه.))وفنجانی قهوه برداشت وبه سمت شقایق رفت.
در دل کمی ناراحت شدم که او را رنجاندم .اما او هم کم من را نرنجانده بود. چرا متوجه نمی شد؟بر خلاف آنچه فکر می کردم با حجاب بودن کار سختی نبود .کلی لباس از تهران با خود آورده بودم .شلوارهای گشاد با بلوزهای آستین بلند .روسری های رنگی هم خریده بودم تا به آن لباسها بیاید.
روز جمعه در ویلای دایی شهروز مشغول چیدن سفره هفت سین شدیم .زمان تحویل سال ساعت یازده وبیست وچهار دقیقه شب بود .پیش از تحویل سال با حمید به ویلای حاجی رفتیم تا لباسمان را عوض کنیم . وقتی وارد ویلا شدیم حمید دستم را گرفت ومن را به سمت اتاق پذیرایی برد. واز من خواست تا چشمانم را ببندم .وقتی به اتاق پذیرایی رسیدیم حمید ایستاد واز من خواست چشمانم را باز کنم .وقتی چشمهایم را باز کردم جعبه بزرگی که رویش پاپیون لیمویی رنگی قرار داشت توجهم را جلب کرد .با لبخند نگاهش کردم وچهره ای شرمنده به خودم گرفتم.
((حمید تو چیکار کردی؟))
خندید ودستم را رها کرد وبه سمت جعبه رفت .دستش راروی جعبه گذاشت وگفت : ((قابل شما را نداره ،ولی قبل از اینکه افتخار بدی وبازش کنی باید حدس بزنی توش چیه.))
((چه می دونم ،نمی تونم حدس بزنم چه چیزی می تونه انقدر بزرگ باشه .شاید برام یک موتور سیکلت خریدی؟))
((موتور؟ آخه چرا این فکر رو کردی؟))
((خوب،آخه فقط موتور سیکلت می تونه جعبه به این بزرگی داشته باشه.))
((نه ،اشتباه کردی می تونی پنج تا حدس دیگه بزنی.))
((حمید به خدا نمی دونم .آخه هیچ چیزی جعبه به این بزرگی نداره .))
((تا حدس نزنی نمی گذارم بازش کنی.))
((خوب،ماشین ظرفشویی،ماشین لباس شویی، ماکروفر،یخچال ماشین))
((خیلی زرنگی خاطره خانم ،فکر کردی من برای کادوی عید جهیزیه خریدم ؟))
مأیوس نگاهش کردم .درست انگار کوه کنده بودم .((منکه حدس زدم حالا بذار کادو را باز کنم .))
سرش را بالا برد وبا صدای بلندی گفت: ((نچ....تو فقط چهار تا حدس زدی در صورتی که من گفتم باید پنج تا حدس بزنی هنوز یکیش مونده .))ودر حالی که خود را بی خیال نشان می داد با دست شروع به ضربه زدن به جعبه کرد.
((حمید خیلی بدجنسی جعبه به این بزرگی آوردی گذاشتی جلوی من می گی حدس بزن .هر چی هم که حدس می زنم میگی نه .خوب تو خودت رو بذار جای من .خودت فکر می کنی چی می تونه تو این جعبه باشه....آهان ،خودم فهمیدم مهرم را آوردی شب عیدب بدی دستم تا تمام وکمال از دستم راحت بشی .درسته ؟))
((نه خیر اشتباه حدس زدی .من فرصت پنج تا حدس را به تو دادم .ولی نتونستی .حالا هم برو لباست رو عوض کن باید بریم خونه دایی شهروز اینها دیر می شه.))
برق شیطنت را در چشمانش خواندم .می دانستم می خواهد من را اذیت کند.((کادو را کی باز کنم ؟))
در حالی که خود را بی تفاوت نشان می داد گفت: ((هر وقت برگشتیم .))
باز هم چشمانش از شیطنت برق زد.
((ولی حمید جان ،خودت که می دونی دلم طاقت نمی آره .تا بریم وبرگردیم میمیرم .تو رو خدا ،تو رو خدا.....))
در حالی که دستانش را به نشان تسلیم بالا می برد گفت : ((باشه ،باشه،قسم نخور بیا ببین دوست داری یا نه ؟))
به سمت جعبه دویدم وربان لیمویی رنگ را از آن جدا کردم .بعد متوجه شدم حمید نیست .در اتاق باچشم دنبالش گشتم .او را دیدم که پشت سر من در حال فیلم برداری است .دست از کار کشیدم وروی زمین نشستم .
((راستی که؟از الان داری فیلم میگیری تا از کادوهات سند داشته باشی تا خدایی نکرده یه وقت زیرش نزنم .هان؟))
((درسته وقتی خانم ؟آدم داره حقوق می خونه هر کس دیگه ای هم جای من بود شرط احتیاط را رعایت می کرد .))
خندیدم ودوباره دست به کار شدم .زرورق سفیدرنگی که روی جعبه بود را باز کردم .نمی توانستم باور کنم حمید چه وقتی این کارها را انجام داده است .آخر ما از تهران تا اینجا لحظه به لحظه با هم بودیم .روی جعبه چسبهای بی رنگ خورده بود .خم شدم از روی میز کاردی برداشتم تا راحت تر بتوانم چسب ها را باز کنم .
حمید با صدای بلند گفت : ((چه کار می کنی؟)) وبعد گویی دارد بچه ای را دعوا می کند گفت: ((بدون استفاده از وسایل خطرناک وبرنده خانم .))
((یعنی چی؟ خوب می خوام جعبه را باز کنم .))
((ازما گفتن بود .اگر از کارد استفاده کنی ممکنه جعبه منفجر بشه .))
خندیدم وگفتم : ((چی می گی ؟مگه این تو بمبه ؟)) وهمان موقع کارد را درون جعبه فرو بردم تا چسبها باز شوند .اما درست همان موقع صدای ترکیدن چیزی از داخل جعبه آمد.در حالی که جا خورده بودم نگاهی به حمید کردم وگفتم : ((حمید،یواش یواش دارم می ترسم این صدای چی بود ؟))
حمید در حالی که می خندید نگاهی از پشت دوربین به من کرد وگفت : ((من که بهت گفتم ....خوب حالا که فهمیدی با دست بازش کن .))
کلی وقت با جسبهای که بی رحمانه روی جعبه زده بود کلنجار رفتم .عاقبت پس از کلی بدبختی توانستم چسب ها را بکنم .نگاه پیروز مندانه ای به حمید انداختم وگفتم: ((آخرش تونستم .))
((بله البته بعد از گذشتن هشت دقیقه وسی وهفت ثانیه .خوب خاطره خانم کمی عجله کن .ساعت ده ونیمه ویک ساعت دیگه سال تحویله .))
((اووو... تا یک ساعت دیگه کلی وقت داریم حمید جان .))
لبخند شیطنت آمیزی به من زد ودر حالی که به جعبه اشاره می کرد گفت: ((فکر می کنی .))
سریع در جعبه را باز کردم توی جعبه پر از بادکنکهایی بود که بزرگیشان به اندازه یک کف دست بود .رنگ ووارنگ .نگاهی از سر تعجب به حمید انداختم .حمید دوربین را روی سه پایه تنظیم کرد وبه سمتم آمد.
خوب حالا که تونستی بعد از نه دقیقه تلاش جعبه را باز کنی بگرد وکادوت را توی یکی از این بادکنکها پیدا کن .))
((یعنی چی ؟))
((یعنی اینکه کادوت توی یکی از این بادکنکهاست .اگر فکر می کنی خیلی طول می کشه بریم وبعد از سال تحویل پیداش کن .))
ملتمسانه نگاهش کردم .((نه حمید .دوباره شروع نکن من تا کادوم را پیدا نکنم از اینجا تکون نمی خورم .))
((باشه من تسلیم خوب شروع کن .))
حمید روی کاناپه ولو شد دستش را زیر چانه اش گذاشت وبه من خیره شد .باز آن لبخند شیطنت آمیز روی لبهایش نقش بست .
((خاطره خانم کمک نمی خوای ؟))
در حالی که صورتم را باعصبانیتی ساختگی اخم آلود کرده بودم گفتم : ((نه خیر شما به جای کمک می آمدی کادویم را مثل یک شوهر مهربون در دستم می گذاشتی .چرا منو اذیت می کنی ؟))
((شما اسم این سرگرمی شب عید را می گذارید اذیت؟دست شما درد نکنه .))
با لحنی دلجویانه گفتم دست کم بگوکادو چیه تا اگر توی بادکنک دیدم بفهمم .))
((مگه فرقی هم می کنه .تو اگه چیز غیر عادی توی یک بادکنک دیدی بترکونش .))
مشغول نگاه کردن بادکنکها شدم .بادکنکهای خالی را با حرص روی زمین می اندختم .دوسوم جعبه خالی شده بود که بادکنک زرد رنگی که داخلش کاغذ سفیدی بود توجهم را جلب کرد .سریع بادکنک را ترکاندم وکاغذ را برداشتم کاغذ هم با چسب بسته بندی شده بود .
حمید پیروز مندانه نگاهم کرد وگفت: ((چی شد؟خوب بازش کن دیگه .نگران نباش این کاغذ دیگه نمی ترکه .می تونی از چاقو استفاده کنی ))
سریع با چاقو کاغذ را باز کردم .داخل کاغذ نوشته بود :
سلام زیباترین خاطره زندگیم .اگر به پیشنهاد کمک من لبیک می گفتی وقتت هدر نمی رفت .کادوی تو زیر جعبه است این بادکنکها جهت زیبایی بود.
حمید از زرو خنده داخل کاناپه فرو رفته بود ودندانهایم را به نشان حرص به او نشان دادم .بادکنکها را از داخل جعبه بیرون ریختم .مقوای هم رنگ جعبه به ته آن چسبیده بود .آن را جدا کردم. بسته ای به اندازه یک کتاب کادو پیچ شده داخل جعبه بود .وای خدایا از دیدن آن ذوق زده شدم .
حمید دوباره به سمت دوربین رفت انگار می خواست روی صورتم زوم کند .نمی توانستم خوشحالیم را پنهان کنم .جعبه را به گوشه ای پرت کردم وگوشی موبایل نوکیا ظریف قرمز رنگ را در دستم گرفتم .((حمید......... غافلگیر شدم.))
به سمتش رفتم او هنوز پای دوربین بود دستم را دور گردنش انداختم وصورتش را بوسه باران کردم .حمید فقط می خندید .
((بابا ،چی کار می کنی ؟قابل شما را نداره یک وسیله ضروریه کلی گشتم نا یک شماره رند پیدا کنم حالا خوشت اومد؟))
((خوشم اومد؟دارم دیونه می شم انتظار هر چیزی را داشتم جز این .))
((قابلت را نداره .حالا سریع لباست را عوض کن تا زودتر بریم .یواش یواش صدای بقیه در می آد.))
با هم از پله ها بالا رفتیم .از صبح لباسهایمان را آماده روی تخت گذاشته بودم .وقتی وارد اتاق شدم به جای کت ودامن سورمه ای رنگم یک کت وشلوار سبز رنگ روی تخت دیدم .حمید که هنوز دوربین در دستانش بود نگاهی به من کرد وگفت: ((بپوش . به نظرم بهت می آد.))
((این دیگه چیه حمید؟))
((کادوی تولدت.))
((از الان؟))
((آره خوشم اومد خریدم .آدم نباید همون روز کادو بده یه هفته جلو عقب بشه آیه قرآن عوض نمیشه.))
حمید دوربین را خاموش کرد وکت وشلوارش را از روی تخت برداشت .به سمتش رفتم ودوباره بر گونه اش بوسه ای زدم .((دستت درد نکنه .))
((خواهش می کنم .خاطره جان بدو زود لباستو بپوش دیر میشه .))
بعد به سرعت از اتاق خارج شد وبه اتاق کناری رفت .
لباسم را پوشیدم .انگار کت وشلوار را بع تنم دوخته بودند .یک کت بلند بود که زیر آن یک بلوز کرم رنگ بود .شلوارش هم دم پا گشاد بود.از توی چمدان روسری کرمی در آوردم وسر کردم .نگاهی به خودم انداختم .چقدر نسبت به پارسال تغییر کرده بودم!
چند ضربه به در نواخته شد .بعد از اجازه ورود داخل اتاق شد .مثل همیشه جذاب وبرازنده .با حالت تحسین آمیزی نگاهم کرد وگفت: ((بیش از آنچه فکر می کردم بهت میآد.))
وقتی به ویلای دایی شهروز رسیدیم چند دقیقه ای بیشتر به سال تحویل نمانده بود. همه طبق سنت دور سفره هفت سين نشسته بودند. من و حميد هم به آنها ملحق شديم و کنار پدر نشستيم. قرآن کوچکي را از کيفم بيرون آوردم و مشغول تلاوت آياتي از آن شدم.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#35
Posted: 5 Aug 2013 18:46
صداي تيک تاک آشنايي که از تلويزيون مي آمد نمايانگر اين بود که تا چند لحظه ديگر سال تويل ميشود، در دل آرزو کردم خدا سلامتي را از خانواده ام نگيرد و هميشه شاد، مثل همان موقع کنار حميد باشم.
سال تحويل شد و دايي شهروز مثل هر سال دشت لاي قرآن داد. بابا به خاطر عيد اول يک سکه به حميد و يک سکه به من داد. همه مشغول روبوسي و تبريک عيد بودند که دايي شهروز نگاهي به عمو عماد انداخت و او هم سر تکان داد. با صداي بلندي گفت: «يک لحظه همگي ساکت، يک خبر خوش دارم. همگي روز بيست و چهارم فروردين منزل ما دعوت هستيد. مناسبتش رو هم چند روزي بود که ميخواستم بهتان بگويم، اما گفتم روز اول عيد براي اعلام اين خبر خوش يمن تر است... خوب، بيشتر از اين منتظرتان نميگذارم. بيست و چهارم فروردين جشن نامزدي شقايق و عليرضاست.»
نگاهي به شقايق انداختم. سرخ شده بود. با وجود رابطه صميمانه اي که شقايق و عليرضا با هم داشتند خبر نامزدي شان چندان دور از ذهن نبود، اما باز هم همگي حيرت کرديم.
زودتر از همه مامان به بدري جون و فيروزه جون و شقايق و عليرضا تبريک گفت. بعد هم خانم گلستانه و بقيه.
آن شب به مناسبت آن خبر همگي مهمان عمو عماد بوديم. چه شب خوبي بود.
بعد ازسال تحويل به خانه حاج زرگر زنگ زديم و عيد را تبريک گفتيم. قرار بود چند روز پاياني تعطيلات را من و حميد همراه خانواده زرگر به مشهد برويم.
روزهاي بسيار خوبي را در شمال گذرانديم. روز هفتم فروردين ما از جمع جدا شديم و به سمت مشهد حرکت کرديم. ساعت يازده شب بود که رسيديم. بنابر پيشنهاد حميد پيش از ملحق شدن به ديگران به پابوس امام رضا(ع) رفتيم. چند سالي ميشد به مشهد نرفته بودم. آخرين بار سالي بود که در دانشگاه پذيرفته شده بودم و همراه مامان سفري يک روزه براي تشکر و پابوسي به مشهد آمده بوديم.
حال و هواي عجيبي داشتم. برخلاف هميشه چادر مشکي را بسيار ماهرانه به سر کرده بودم، چون در اين چند ماه مهارت پيدا کرده بودم. چشمم به پنجره فولاد افتاد. تعداد زيادي مريض اطراف آن نشسته بودند و دستها را ملتمسانه به سمت آسمان دراز کرده بودند. از ته دل آرزو کردم خدا تمام بيماران را شفا دهد. نميدانم چه حسي مرا وادار کرد در صحن سقاخانه بر روي سنگهاي حياط به سجده درآيم و خدا را به خاطر تمام نعمت هايي که به من داده شکر کنم. تشکر کردم از اين که در اين بيست و يک سالي که زندگي کرده ام هميشه صحيح و سالم بوده ام و طعم خوشبختي را با تمام وجود چشيده ام.
يک هفته اي که در مشهد بوديم برخلاف تصورم بسيار خوش گذشت. پيش از رفتن کمي نگران بودم که باز هم حاج زرگر با حرفهايش آزارم بدهد، ولي شکر خدا هيچ مشکلي پيش نيامد.
روز آخر که براي دعاي وداع به حرم رفتيم روز خاطره انگيزي بود. دعاي وداع و دلتنگي از رفتن به تهران با خواستگاري خانمي از حنانه درآميخت و باعث شد در ذهن همگيمان بماند.
حنانه و سمانه مشغول نماز خواندن بودند و من و حاج خانم کنار هم مشغول خواندن دعاي وداع بوديم که خانم چاق و سفيد رويي به زور خودش را کنار ما جا داد. من کمي ناراحت و دو زانو نشستم و حاج خانم هم خودش را جمع و جور کرد.
آن خانم محکم رويش را گرفت و در حالي که گونه هاي سفيدش سرخ شده بود سرش را جلو آورد و گفت: «ببخشيد حاج خانم موقع دعا مزاحم شدم.» و به حنانه و سمانه اشاره کرد و گفت: «دختر خانم هاي شما هستند؟»
«بله.»
خانم که انگار ته دلش قند آب شده بود خنده اي نخودي کرد و گفت: «خدا ببخشه. غرض از مزاحمت، بنده يک سيد مرتضي دارم که براي خودش آقاييه. توي پاساژ فروردين بازار بزرگ کنار دست پدرش مغازه طلا فروشي دارند. چند سال پيش هم باباش خونه رو کوبيد و يک چهار واحدي ساخت. ان شاالله تن بچه هاي شما سلامت باشه. من سه تا پسر دارم که سيد مرتضي بزرگشونه. خيلي وقته به در و همسايه سپرديم يک دختر خوب و خانواده دار براي پسر ما پيدا کنند، ولي انگار تا حالا قسمت نبوده. حالا دختر خانم شما رو ديدم و گفتم اگر اجازه بديد شماره اي بگيرم و ان شاالله مزاحمتون بشيم. شما زائريد ديگه؟»
حاج خانم که معلوم بود جا خورده مکثي کرد و گفت: «بله، ما اهل تهرانيم... والا چي بگم. بنده اين وسط کاره اي نيستم. حاج آقا بايد تصميم بگيرن. اگر شما اجازه بديد من مشورتي با حاج آقا بکنم و بعد خودم مزاحمتون بشم.»
«نه خانم، اين حرفها چيه؟ شما شماره تون رو به من بديد. من خودم زنگ ميزنم و پيگير ميشم که حاج آقا موافقت کرده اند يا نه.» و پيش از اينکه حاج خانم بتواند حرفي بزند سريع خودکار و دفترچه اي از کيفش درآورد و فاميل و شماره تلفن را نوشت و دوباره نگاهي دقيق به حنانه انداخت و خداحافظي کرد و رفت.
حاج خانم مات مانده بود. حنانه و سمانه که تا آن لحظه به خاطر حضور آن خانم سر سجاده نشسته بودند پس از رفتن او جلو آمدند و از مادرشان پرس و جو کردند.
خنده ام گرفته بود، چقدرآن خانم راحت و بي شيله پيله درخواستش را مطرح کرده بود. شايد حنانه هم به زودي عروس ميشد.
عصر روز چهارده فروردين به تهران رسيديم. شکر خدا آن روز کلاس نداشتم. براي اولين بار بود که بدون مامان و بابا به مسافرت ميرفتم و دلم براي هر دو حسابي تنگ شده بود. نيم ساعت بعد از رسيدن مامان هم به خانه آمد. تا آمدن بابا با هم حرف زديم، مامان از شمال و من هم از مشهد. انگار يک سال بود همديگر را نديده بوديم. با وجود آنکه هر روز با مامان و بابا صحبت ميکردم، ولي نميدونم چرا آن روز حرفها تمامي نداشت. خلاصه آن شب تا نيمه هاي شب مشغول گفتگو بوديم.
قرار بر اين شد روز بعد همراه مامان به خانه مليحه خانم برويم تا براي نامزدي شقايق لباس سفارش بدهيم. ديگر لباسهاي قبلي ام قابل استفاده در مجالس مختلط نبود. با وجود آن که تمام لباس هايم پوشيده بود، اما بايد لباسها را کمي گشادتر ميدوختم تا بدن نما نباشد.
آن روز کت و شلوار مشکي رنگي سفارش دادم که رويش قيطون دوزي سفيد شده بود. مامان خيلي از لباسم راضي بود.
غروب که به خانه آمدم به حميد زنگ زدم. او گفت که خواستگاري که در مشهد حنانه را ديده بود قرار است شب جمعه بيايد. مثل اينکه حاج زرگر سپرده تا توي بازار تحقيق کنند و گويا نتيجه تحقيق رضايت بخش بوده که اجازه ورود صادر شده.
ظهر پنجشنبه به خانه حاج زرگر رفتم تا در انجام کارها به آنها کمک کنم. همه چيز آماده و روبراه بود. رأس ساعت هشت شب خانم و آقاي طه که مردي هم سن و سال حاج زرگر بود، همراه پسري جوان و سبزه رو و بلند قامت وارد خانه آنها شدند. سيد مرتضي بيشتر شبيه پدرش بود. چشمهاي مشکي درشت و ريش مشکي اش سن او را بيشتر از بيست و پنج نشان ميداد.
زودتر از آنچه فکر ميکرديم پدرها با هم صميمي شدند و حنانه و مرتضي به اتاق رفتند تا حرف هايشان را بزنند و طبق گفته حاج آقا چون وقتي دو نفر نامحرم با هم در اتاق تنها هستند نفر سوم به طور حتم شيطان است حميد هم با آنها به اتاق رفت.
دلم به حال حنانه سوخت. با وجود حميد نميتوانست راحت صحبت کند. ولي بعد خودم را قانع کردم که حنانه خيلي راحت به اين خواسته پدرش تن داد، پس اين يک امر خيلي عادي و طبيعي در خانواده زرگر است و جاي هيچ دلسوزي نبود.
با کمال تعجب بعد از بيست دقيقه حنانه و مرتضي و حميد از اتاق خارج شدند. حدس زدم در همان ابتداي کار فهميده اند به درد هم نميخورند، چون حرف هايشان سر بيست دقيقه تمام شده بود، اما وقتي خنده رضايت را در نگاه مرتضي و سرخ شدن گونه هاي حنانه ديدم فهميدم در کمال تعجب آنها فقط با بيست دقيقه صحبت کردن به تفاهم رسيده اند!
حاج آقا طه به مرتضي نگاه کرد و او براي اعلام رضايت سرش را پايين انداخت. حاج آقا لبخند زد و گفت: «خوب مبارکه، پس بهتره دهانمان را شيرين کنيم.»
تا چند وقت پيش فکر ميکردم چون من عاشق حميد شده بودم اين قدر راحت و بدون شناخت کافي حاضر شدم با او ازدواج کنم، اما حالا ميديدم بدون آنکه عشقي در کار باشد يک دختر و پسر در مدت خيلي کوتاهي به اين نتيجه رسيده بودند که ميتوانند باهم زندگي کنند. به ياد شقايق و عليرضا افتادم. آن دو حدود سه سال با هم ارتباط خانوادگي داشتند و تازه اين نتيجه رسيده بودند که ميخواهند باهم زندگي کنند.
هنوز در تعجب بودم، چقدر اختلاف عقيده و فرهنگ بين خانواده هاي ما بود، اما هنوز خود را خوشبخت ترين زن دنيا ميدانستم.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#37
Posted: 5 Aug 2013 18:51
نامزدی شقایق روز بیست و چهارم فروردین ماه در خانه دایی شهروز برگزار شد. انگار نامزد کردن شقایق روی شهاب هم تاثیر گذاشته بود ،چون همان شب دختر خانمی به نام نگار را به ما معرفی کرد . او بلند و لاغر اندام بود و هیکلی شبیه به مانکنها داشت و بر خلاف آنچه ما قکر میکردیم صورتی سبزه داشت همه فکر میکردیم شهاب فقط دخترهای سفید رو را می پسندد. نگار دختری اجتماعی و خونگرم بود و جوری با ما برخورد میکرد که انگار همه ما را می شناسد.مامان هم که در برخورد اول نسیت به همه نظر منفی داشت به کلی مجذوبش شده بود.نگار بر خلاف هیکلش چهره ای فوق العاده معمولی داشت. اما وقتی دهان ابز میکرد و شروع به صحبت میکرد چنان با تسلط کلمه ها از دهانش خارج می شد که همه به انتخاب شهاب احسنت می گفتند.
آن شب بر خلاف همیشه شهاب برادر عروس بود و به جز چند دفعه و آن هم خیلی کوتاه نرقصید و دائم مشغول پذیرایی و خوشامدگویی به مهمانان بود و یا اینکه کنار نگار که با مامان خیلی گرم گرفته بود می نشست و با آنها صحبت میکرد.
آن شب اولین مهمانی رسمی ای بود که من بعد از با حجاب شدنم در آن شرکت میکردم بعضی از افراد فامیل که فقط من را در مهمانیهای بزرگ می دیدند با تعجب به من نگاه میکردند ، ولی من از شرایط به وجود آمده رضایت داشتنم.
بله بران حنانه روز اول اردبیهشت بود.
آن روز بعد از دانشگاه سریع به خانه حاج زرگر رفتم. میدانستم تمام کارها انجام شده ،اما دلم نمیخواست با دیر رفتنم بهانه ای به دست او بدهم. حاج زرگر مثل همیشه سنگ تمام گذاشته بود. به قول حاج خانم چیزی نبود که در بازار باشد و حاج آقا نخریده باشد.
درست مثل بله بران من خانواده حاج زرگر هیچ یک از افراد خانواده خود را دعوت نکرده بودند ،فقط جمع شش نفره خودمان بودیم، ولی برخلاف ما خانواده طه با سی نفر آمدند. همه بزرگتر ها ی فامیل خود را آورده بودند. خدارا شکر حاج زرگر خیلی بیشتر از تعداد مهمانان تهیه و تدارک دیده بود.
حرفها زده شد. حاج آقا طه از حاج زرگر اجازه خواست پیش از تعیین مهریه چند نکته کوچک را بگوید. حاج زرگر با سکوت موافقت خود را اعلام کرد. حاج طه گلویش را صاف کرد و گفت: خوب عروس خانم، دلم میخواد چند نکته رو قبل از هر چیز بهت بگویم. تا بعد پیشمان نشی. جنگ اول به از صلح آخره. با اجازه حاج آقا اول میخواستم بگویم همانطور که میدانی من سه پسر دارم و برای هر کدامشان بالای ساختمان خودم خانه ساخته ام ،چون شما به امید خدا عروس اول و بزرگ هستید کار و الگوی شما الگویی برای دو عروس بعدی است .البته هنوز خیلی مانده تا برای دو تا اقا پسر دیگر دست بالا بزنم.می توانم این دو اپارتمانی که برای انها ساخته ام را اجاره بدهم.ولی دلم نمی خواهد در حریم خصوصی خانواده ام پای غریبه باز بشه.از سودش چشم پوشی می کنمو عطایش را به لقایش می بخشم.همین جا بهت می گویم دلم می خواهد همه ی بچه هایم پیش خودم باشند.فردا پس فردا نشنوم که ما نمی تونیم با خانواده ی شوهر بسازیم و ساز مخالف بزنی و بخوای از اونجا بری.تا منو حاج خانم هستیم دلمان می خواهد شما هم بالای سرمان باشید .البته در خانه ی خودتان چکار می کنید و چه می خورید و چه می خرید به خودتا ن مربوطه.فقط در همین حد که خانه ی شما اونجا باشه کافیه.خدا را شکر ان قدر هم بزرگ هست که تا چند بچه قد ونیم قد توش راه بیافتند جا تنگ نباشه.هر وقت هم خواستید تغییری انجا بدید خودم نوکرتون هستم و از خرجش و تا بالاسر کارگرا ایستادنش هم با خودم.ولی تا وقتی منو حاج خانم هستیم این خانه هم هست و انشائالله در کنار شما .خوب حالا هستی؟»
حاج زرگر سرفه ای کرد و گفت:«حاج اقا،من از طرف دخترم به شما ضمانت می دهم.»
«خوب ،پس نکته ی دوم و اخر، از نظر ما هیچ ایرادی نداره دختر خانم شما درس بخونه و مدرکی بگیره .ولی حاج اقا دوره زمانه عوض شده .نه تنها من،بلکه سید مرتضی هم دوست نداره خانمش کار کنه.هر جا میری صد تا چشم نامحرم داره نگاهت می کنه.خوب،اگر دختر خانم شما دوست داشت درس بخوانه و دکتر بشه خوب بشه،واسه ما هم افتخاره،ولی کار کردن نه.»
حاج زرگر که انگار حرف دلش را از زبان کس دیگری می شنید لبخند زد و گفت:«والا ما هم موافقیم.کار کردن که هیچی حاج اقا.دوره زمانه خیلی بدتر از انی شده که شما فکر می کنید.»مکثی کرد و بعد نفسی ار سر حسرت کشید و ادامه داد:«درس خواندن حاج اقا فقط مال پسر هاست .دختر ها درس بخوانند که چی؟به خداوندی خدا هر دختری که درس خوانده یا خراب شده یا اینکه اخرش گندش از جایی زده بیرون .دختر ها که میرند دانشگاه دیگه محرم و نامحرم نمی شناسند.انگار نه انگار...»
چیز هایی را که می شنیدم باور نمی کردم .اطرافم را نگاه کردم .انگار این حرفها برای همه عادی بود و با ان موافق بودند .خشم تمام وجودم را گرفته بود .نمی توانستم باور کنم به این راحتی...من عروس انها بودم.چطور می توانست به من ننگ به این بزرگی را بچسباند .نگاهی به حمید انداختم .ناگهان تمام خشمم تبدیل به تاثر و ناتوانی شد .بغض سنگینی گلویم را فشرد.از پس قطره های اشک نمی توانستم حمید را درست ببینم .انتظار داشتم حرفی بزند.هر حرفی...حرفی که بتواند این همه احساس تنهایی و بی کسی را از من بگیرد .اما اومثل همیشه بر دهانش مهر سکوت زده بودند.هیچ نمی گفا،فقط چهره اش کمی گرفته به نظر می رسید .بغضم را با هر زحمتی که بود قورت دادم.
حاج زرگر مردی نبود که حرفی را بدون فکر بزند . او همیشه حرفهایش را با شعور و اگاهی می زد .او خیلی راحت به من توهین کرده بود،در صورتی که اگر کمی فکر می کرد این حرف توهین مستقیم به خودش بود .من عروسش بودم .همسر پسرش .خدا را شکر کردم که چادر بر سر دارم .چادرم را جلو اوردم و قطره اشکی را که بی اراده روی گونه ام ریخته بود بدون انکه کسی متوجه شود به ارامی با گوشه ی چادر پاک کردم .حس میکردم حاضران به من نگاه می کنند و در دل من را مسخره می کنند.
صدای صلوات در اتاق پیچید .رباب خانم با اسپند وارد شد .
گلوی من هنوز در نتیجه ی بغض فرو خورده درد می کرد . حتی وقتی کنار حمید و حنانه و مزتضی برای گرفتن عکس یادگاری ایستادم بصورت تصنعی هم نمی توانستم لبخند بزنم.
گاهی نگاهم در نگاه پیروز مندانه ی حاج زرگر گره می خورد.او هر چقدر می خواست می توانست مرا تحقیر کند و جلوی دیگران من را خوار کند ،اما من دست بردار نبودمو اگر لازم میشد تا اخر عمرم هم به درس خواندن در دانشگاه می پرداختم .تمام کنایه ها و حرف های او را به خدا واگذار کردم.
قرار عروسی حنانه و مرتضی را برای تابستان همان سال گذاشتند حاج زرگر صلاح نمی دانست دوران عقد کردگی زیاد طولانی شود.
امتحانات پایان ترم ششم دانشگاه نزدیک بود .مهسا خیلی عقب افتاده بود .دو ترم مشروط شده بود و اگر ترم دیگر را هم مشروط می شد .به طور حتم ز دانشگاه اخراج می شد .برخلاف او من و مریم سخت درس می خواندیم .با براوردی که کرده بودیم می توانستیم درسمان را هفت ترمه تمام کنیم و اسفند ماه در امتحان فوق شرکت کنیم.
خدا را شکر امتحانات را مثل قبل با موفقیت پشت سر گذاشتیم .باز هم با معدل خوب و اختلاف کمی از مریم شاگرد اول گروهمان شدم.تابستان ان سال یک درس سه واحدی گرفتم تا کمی جلو بیفتم.
تابستان شلوغی بود.حاج خانم مشغول درست کردن جهیزیه ی حنانه بود .هر روز کار داشتند و من سعی می کردم تا انجا که می شود کمک حالشان باشم.بعضی روز ها هم درسم را بهانه میکردم و از رفتن به خانه شان و ماندن برای شام سرباز می زدم.
هنوز از حرف حاج زرگر دلخور بودم.برخلاف حرف ها و کنایه های دیگرش این یکی برای من جا نمی افتاد.نمی توانستم این حرف را مثل بقیه پای رسم و رسومات خانوادگی بگذارم.این یک توهین مسلم بود .
برای عروسی حنانه یک لباس صورتی رنگ دوختم. روز عروسی با حنانه و سمانه و حاج خانم به ارایشگاه رفتیم .حنانه در اتاق مخصوص ارایش عروس بود و ما نمی توانستیم او را ببینیم.
ساعت یک بعد از ظهر بود که من کارم در ارایشگاه تمام شد .با موبایل به حمید زنگ زدم.گفت حدود نیم ساعت دیگر به دنبالم می اید نگاهی دوباره به خودم انداختم .با این که ارایشگر چیزی حدود یک ساعت روی صورتم کار کرده بود ،ولی خدا را شکر ارایشم محو و ملایم بود .موهایم را پشت سرم جمع کرده بود و پشت ان موها بصورت خلقه حلقه روی شانه ام ریخته بود
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#38
Posted: 5 Aug 2013 19:16
حمید وقتی رسید چهار دفعه با موبایلم تماس گرفت و گفت که دم در منتظر است .سمانه و حاج خانم هنوز کار داشتند .ان دو لباسهایشان را اورده بودند و قرار بود از ارایشگاه مستقیم به خانه بروند .ولی من باید به خانه ی خودمان می رفتم تا لباسم را عوض کنم .
سریع مانتو روسری ام را تنم کردم و چادرم را سر کشیدم عینک افتابی که برای پوشش ارایش چشمانم اورده بودم را بصورت زدم و رویم را محکم گرفتم تا رژلبم مشخص نباشد .بعد از دادن انعام کارکنان و خداحافظی از ارایشگاه خارج شدم .حمید دخل ماشین نشسته بود می دانستم با این شکل و شمایل من را نمی شناسد .برای سر به سر گذاشتن با او سر از پا نمی شناختم . در حالی که رویم را محکم تر می گرفتم به سمت ماشین حرکت کردم.
دستگیرهی در ماشین را گرفتم و در را باز کردم .حمید که متوجه اطرافش نبود با باز شدن در ماشین تکتن خورد و به سمت من برگشت .چند ثانیه به من زل زد و گفت:«خاطره تویی؟»
رویم را کمی ازاد کردم و گفتم:«به همین زودی من رو فراموش کردی!»
حمید لبخند زد و گفت:«اول سوار شو،بعد منو بازجویی کن.»
خندیدم و سوار ماشین شدم . حمید نگاهی به من کرد و گفت:«خیلی توی چادر سر کردن وارد شدی ،ان قدر خوب رو گرفته بودی که باور کن نشناختمت.»
در حالی که ماشین را راه می انداخت مثل شوفر های تاکسی با وظیفه شناسی پرسید :«خوب خانم،خانه تشریف می برید یا می ایید خانه ی ما.»
«نه ،باید برم خونه لباسم رو عوض کنم.»
«چشم رو چِشَم.اول بریم خانه ی شما وووراستی خاطره یه چیز خوب برات دارم .»
مثل بچه ها ذوق زده شدم و درحالی که به پهنای صورت می خندیدم به حمید گفتم:«چی؟چه چیز خوبی؟»
«صبر کن،اول لباست رو عوض کن ،بعد خودت می فهمی .»
به خانه که رسیدیم مامان خانه نبود .تا حمید کتش را دراورد به اشپز خانه رفتم .میدانستم پیغام مامان روی در یخچال در انتظارم است .
درست حدس زده بودم.مامان روی کاغذ سفیدی که به در یخچال چسبانده بود نوشته بود :«خاطره جان،برات کمی جوجه درست کردم.توی ماکروفره.نکنه نخوری .تا شب خیلی راهه.امشب باید همش روی پا باشی ،پس غذا نخورده نرو.
حمید رو با صدای بلند صدا کردم.
«حمید،حمید جان،یه دقیقه بیا»
حمید وارد اشپز خانه شد .«چی شده؟»
کاغذ را جلوی صورتش گرفتم و گفتم :«طبق معمول مامان نگرانه دختر یکی یکدانه اش شده که خدایی نکرده ضعف کنه.»
حمید درحالی که می خندید و استین پیراهنش را بالا میزد گفت:«خدا پدر و مادرش رو بیامرزه.من که دشتم از گرسنگی می مردم .خانهی خودمان کسی نبود .من هم تنهایی حوصله ی غذا خوردن نداشتم.»
در یخچال راباز کردم .سالاد در یخچال بود . ظرف سالاد را دراوردم و روی میز گذاشتم .دکمه ی ماکروفر را برای گرم شدن غذا فشار دادم .وقتی صدای زنگ ان بلند شد حس کردم حسابی گرسنه هستم و
با باز شدم در ماکروفر بخار مطبوعی از بوی جوجه ی کباب شده و سیب زمینی سرخ کرده به مشامم رسید .با احتیلط و در حالی که سعی می کردم به ناخن های مانیکور شده ام اسیبی ترسد سینی غذا را دراوردم و روی میز جلوی حمید گذاشتم.در حالی که از بوی غذا مست بودم گفتم:«بفرمایید،این هم غذا،اقا دیگه امری ندارند؟»
حمید در همان حال دست در جیب شلوارش برد و یک ترواول چک پنجاه تومانی دراورد و روی میز گذاشت و گفت:«نه خانم،خیلی ممنونم،بنده سعی می کنم از این به بعد به رستوران شما بیایم .»
نگاهی به تراول چک روی میز انداختم و گفتم:«مسخره!»
«خانم،این چه حرفیه...من قصد مزاح ندارم .این انعام قابل شما رو نداره.»
«حمید بس کن،والا...»
حمید تکه ای از جوجه را بوسیله ی کارد نصف کرد و به سمت دهانم گرفت و گفت:«خاطره خانم وقتی عصبانی میشه از همیشه خوشگل تره ،خب والا چی؟»
«هیچی باید برم.می خوام لباسم رو بپوشم.»
حمید نیم خیز شد و مچ دستم را گرفت و من را کنار خودش روی صندلی نشاند .از قدرت دستش حیرت کردم.
«لباس پوشیدن دیر نمیشه ومی خوای مادرت حکم قتلمو صادر کنه .هان؟»
خودش از حرفش خنده اش گرفت.«تا وقتی که غذات رو تمام و کمال نخوردی هیچ جا نمی ری.»
نمی دانم چه قدرتی داشت و چه جاذبه ای در وجودش بود که با چند جمله از این رو به ان رویم میکرد .کنار او درست مثل بچه ها حرف گوش کن می شدم ومخالفت با او برایم معنی نداشت .همه ی وجودم او شده بود .دیگر برای رفتن به عروسی هم عجله ای نداشتم .دلم می خواست ساعتها کنارش بنشینم.حتی اگر حرف هم نمی زد برق چشمانش و لبخند شیطنت امیزش برایم کافی بود .
غذا را خوردم و نخوردم .مست غذا،نه،فقط و فقط مست او بودم.
صدای زنگ موبایلش خلوت دو نفره ی ما را به هم زد درست مثل بچه ای که بادکنک از دستش رها شود و به اسمان برود کنف شدم.
حمید بعد از شنیدن صدای ان طرف خط در حالی که به ساعت مچی اش نگاهی می انداخت گفت:«باشه،باشه.چشم کمتر از نیم ساعت دیگه انجام .»
میدانستم دستور صادر شده هر چه زود تر خود را برسانیم . بدون انکه حرفی بزنم سریع به اتاق رفتم .قبل از هر کاری نمازم را خواندم.اینطور خیالم راحت تر بود .با دقت و به هر زحمتی که بود لباسم را به تن کردم و با احتیاط و خیلی ارام در اتاق را باز کردم.
حمید حاضر و اماده بود و پشتش به در اتاق من بود و دستش را به نرده ی راه پله تکیه داده بود . باشنیدن صدای باز شدن در برگشت و برای چند ثانیه نگاهم کرد .
همان چشمها و همان لبخند شیطنت امیز .اه خدا،تا کی می خواست با نگاهش من را دیوانه کند .کت و شلوار مشکی پوشیده بود .بلوز صورتی کمرنگ و کراوات زرشکی .
حرفی برای گفتن نداشتم .ارام ارام به سمتش حرکت کردم تا اینکه رسیدم شانه به شانه اش .برای انکه به چشمانش زل بزنم سرم را بالا گرفتم چقدر پلک زدن سخت بود ،حتی برای صدم ثانیه ای چشم از او برداشتن برایم دشوار بود.
در حالی که تن صدایش را خیلی پایین اورده بود در گوشم،بطوری که فقط من در این دنیا می توانستم بشنوم زمزمه کرد :«تو جرا اینقدر خوشگل شدی؟»
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#39
Posted: 5 Aug 2013 19:51
خندیدم،او هم خندید.شیطان شده بود.
«ولی قبول نیست .رنگ لباست رو از روی پیراهن من کپی کردی.»
دستش را گرفتم و در حالی که به پشت دستش می زدم گفتم:«شما خیلی بدجنسی.حالا فهمیدم خبر خوب چی بود.لباست رو با من ست کردی .اخه مگه منو تو عروس دامادیم.تو توی مردانه ای و من هم توی زنانه.وقتی هم برای کادو دان بیای قسمت زنانه من چادر سرمه و هیچ کس نمیفهمه.»
بلند خندید و گفت:«شما فکر کردی خیلی زرنگی؟نه خیر،این خبر خوبم نبود.»بعد نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:«اخ اخ .. دیر شد .خاطره بود.»
عقدکنان در خانه ی حاج زرگر برگزار می شد ،ولی حمید داشت به سمت میر داماد میرفت.تعجب کردم.
«حمید جان،داری کجا میری؟»
«چیزی را فراموش کردم ، یک کار کوچولو دارم .»
«اخه زشته.ما باید کمی زودتر خونه ی مامان اینا باشیم.»
«نگران نباش.چند دقیقه بیشتر وقتمون رو نمی گریه.»
هنوز مشغول بحث سر دیر و زود شدن بودیم که حمید مقابل اتلیه خانم پدرام ترمز کرد .با تعجب نگاهش کردم.
«اینجا چکار داری؟نکنه اومدی دنبال عروس و داماد؟»
در حالی که کمربند ایمنی اش را باز میکرد و سرش پایین بود گفت:نه خیر.ما هم عروس و دامادیم .نباید عکس بندازسم؟»
حالا می فهمیدم که خبر خوب چه بود و برای چه رنگ بلوزش را با رنگ لباسم ست کرده .»
با لبخند همیشگی اش نگاهم کردو گفت:«خانم حقوقدان باز هم کلک خوردند.»
حمید برخلاف م خیل یارام بود و با ارامش به دستور های خانم پدرام گوش می داد .برخلاف او در دل من غوغایی بود.می ترسیدم دیر بشه و حاج زرگر مثل همیشه بهانه ای برای ازار من پیدا کنه.دلم نمی خواست حلواوت و شیرینی این شب قشنگ با قیافه ی عبوس او از بین برود.دلم مثل سیر و سرکه می جوشید.شکر خدا حمید به اناختن هشت عکس رضایت داد و سزیع به سمت خانه شان رفتیم.
وقتیدم در خانه شان رسیدیم هنوز چند دقیقه ای به زمانه که برای عقد تعیین کرده بودند مانده بود،ولی معلوم بود خیلی دیر شده .به سرعت از ماشین پیاده شدم .سعی کردم محکم تر از قبل رویم را بگیرم تا بهانه ای به دست حاج اقا ندهم .
حاج زرگر همراه حاج اقا طه دم در ایستاده بودند.سلامی کردم و پشت سر من هم حمید وارد شد و سلام کرد.حاج اقا که معلوم بود بمب اتش است نگاهی به حمید انداخت و گفت :«کجا بودی تا الان؟کلی کار داشتیم .مبایلتو خاموش بود.»
حمید خیلی ارام گفت:«ببخشید حاج اقا دیر شد .کار داشتم،شرمنده موبایلم شارژنداشت.»
«مثلا چه کار؟»
«رفته بودم خاطره رو از ارایشگاه بیارم .»
حاج اقا با شنیدن اسم من انگار اتش زیرش روشن کردند.صورتش از عصبانیت سرخ سرخ شد و من را با تحکم به داخل خانه هول داد.برای من جای تعجب نبود ،این رفتار را پیش بینی کرده بودم.
حاج اقا با وجود تمام خشم و عصبانیتی که داشت برای انکه حاج اقا طه چیزی متوجه نشود صدایش رزا اهسته کرد و در حالی که نگاهش را از من می دزدید رو به حمید کردو گفت:«حمید،انگار تو نمی خوای اداب و معاشرت یاد بگیری .دیگه بچه نیستی که من بخوام هر چیزی رو صد بار توصیح بدم.»
«باز هم می گویم شرمنده ام،عروس و داماد هم که هنوز نیامده اند.»
«عروس و داماد بخورند توی فرق سر من .کاش دیرتر می امدی،ولی من رو جلوی حاج طه خرد نمی کردی .اخه چند بار باید بهت بگم اسم کوچک زن رو جلوی غریبه به زبون نمی ارن .چند بار بهت گفتم بگو خانم .همین طور صدات رو ول میدی توی کوچه و خیابون که رفته بودم خاطره رو بیارم.پسر مثل اینکه تو گوش تو حرف نمی ره.»
«بابا،حاج اقا که غریبه نیستند.»
«نامحرم ،نا محرمه.نزدیک و غریب هم نداره .یک سری چیز ها رو سعی کن بفهمی .دلم نمی خواد فردا پس فردا مردم پشت سرم حرف بزنند.بهت بگم دوست ندارم جلوی مرتضی هم این دختره رو به اسم صدا کنی .فهمیدی پسر؟»
«بله حاج اقا،هر چی شما بگید .»
سریع و بودن اینکه دیگر حرفی بین منو حمید رد و بدل شود به طرف ساختمان رفتیم .حاج هانم با دیدن من خوشحال شد و گفت:«کجا بودید؟دلم هزار راه رفت.گفتم خاطره که از ما زودتر رفت خونه پس چطور هنوز نیامده
-چطور عروس و داماد هنوز نرسیدن؟
-چه میدونم مادر رفتن پی قرتی بازی.آهان گفتن رفتیم باغ فیلمبرداری کلی مهمان را اینجا معطل کردن که چی می خوان فیلم بگیرن.بابا خوب بیاین از مراسم تا دلتون میخواد فیلم بگیرید.این همه النگ و دولنگ بازی نداره که.
در دل خدا را شکر کردم که از رفتن به آتلیه و عکس برداری چیزی بهشان نگفته بودیم.
حاج آقایی که قرار بود خطبه عقد را جاری کند بیست دقیقه بعد از ما رسید ولی هنوز از عروس و داماد خبری نبود.حاج زرگر کلافه و عصبی بود و من سعی میکردم تا میشود جلویش آفتابی نشوم تا خدایی نکرده به قول بابا پا روی دم شیر نگذارم.
یک ساعت از زمانی که برای عقد تعیین کرده بودند گذشته بود که عروس و داماد در میان هلهله جمع و صلوات وارد خانه شدند.سریع چادر سفید گل درشتی را که برای این مجلس دوخته بودم سر انداختم و محکم رو گرفتم عروس و داماد در جایگاهی که جلوی سفره عقد بود نشستند.صیغه عقد جاری شد و باز صدای هلهلهه و صلوات فضا را پر کرد و زمان دادن کادوها فرا رسید.
فیلمبردار خواست فردی برای اعلام هدایا نزدیک عروس و داماد برود که هر کس هدیه ای داد آن شخص با صدای بلند اعلام کند.در مراسم عقد کنان من این وظیفه گردن خاله شادی بود ولی حالا هیچکس داوطلب نمیشد.
فیلمبردار نگاهی به حاج خانم و بعد به مادر داماد انداخت و گفت:حاج خانمها یکی برای اعلام هدایا تشریف بیارد.
خاله سودی خاله بزرگ حمید آرام چیزی در گوش حاج خانم گفت و بعد حاج خان نگاهی ملتمسانه به من انداخت و گفت:«خاطره ،مادر تو بیا.تو واردتری.»
با تعجب نگاهی به حاج خانم انداختم:«چرا من؟خوب سمانه یا عطیه بیان.هرچی باشه سمانه خواهر عروسه و عطیه دخترخاله عروس.»
«مادر اونها بچه ان.»
«خوب حاج خانم به عمه فرشته بگید.»
«مادر،اون صدای آرومی داره.بیا دخترم،به قول سودی تو از همه بهتری.»
خواستم باز مخالفت کنم که خاله سودی بعداز آن حاج خانم من را ماچ باران کردند و در واقع من را در یک عمل انجام شده قرار دادند.رویم را محکم تر گرفتم.چادرم تا روی ابروهایم را هم پوشانده بود که شروع به معرفی کادو دهندگان کردم.
به افتخار مادر آقای داماد،یک گردنبند....»
کادوی خانمها اعلام شد و حالا نوبت آقایون بود که به اتاق بیایند نمی دونم چرا یک آن دلم شور افتاد.حاج آقا زرگر و حاج آقا طه،دایی علی،دایی رضا،عمو محمد و تمام مردهای محرم به عروس وارد شدند و آخر هم حمید.
حاج آقا جلو آمد و عروس و داماد را بوسید و دو سکه به عروس و دو سکه به داماد داد.
فیلمبردار نگاهی به من انداخت و گفت:«زن برادر عروس خانم چی شد؟»
خاله سودی از پشت به من ضربه زد من گفتم:«به افتخار پدر آقا داماد،دو سکه هدیه به عروس خانم و دو سکه به آقا داماد.»
همه مشغول هلهله شدند و بعد حاج زرگر جلو آمد.یک پنج پهلوی در دست دخترش گذاشت و یک ساعت به دست مرتضی بست.پیش از آنکه چیزی بگویم سرش را نزدیک گوشم آورد و گفت:«هنرنمایی بسه.خودم کادوها رو اعلام می کنم.»و مشغول اعلام کادوها شد.
بغض مثل همیشه راه گلویم را بست و چشمانم از اشک پر شد و نفس عمیقی کشیدم.دلم نمی خواست کسی متوجه حالم شود.
عمه فرشته نگاهی به من انداخت و گفت:«وا چرا اومدی کنار؟منصور چیزی بهت گفت؟»
«نه عمه جون،گفتن تو خسته شدی.»
عمه فرشته نگاهی عمیق به من انداخت.می دانستم حرفم را باور نکرده هرچه بود او خواهر حاج زرگر بود و بهتر از هر کسی او را می شناخت.
وقتی حمید جلو آمد عمه فرشته اشاره ایی که من و حمید در کنار عروس و داماد عکس بیندازیم.حال خوشی نداشتم.انگار تمام قوه و بنیه ام تحلیل رفته بود.از کنار حاج زرگر گذشتم و کنار حمید ایستادم.نگاه حاج زرگر نگاه نامهربان همیشگی بود و مثل همیشه حالم رو بد می کرد.عکاس حاضری گفت و با اینکه می دانستم از پشترویی که گرفته ام لبم معلوم نیسن ولی بنا به عادت لبخندی مصنوعی به لب آوردم.حمید آخرین خدی دهنده بود و بعد از عکس یادگاری کم کم کهمانان اتاق را ترک کردند.
مراسم عروسی رأس ساعت هفت در هتل آزادی برگزار می شد و احتمال می رفت مهمانانی که فقط برای مراسم عروسی دعوت شده اند رأس ساعت در انجا باشند.به همین خاطر ما باید زودتر از همه آنجا حاضر می شدیم.
حنانه و مرتضی هنوز مشغول انداختن عکسهای یادگاری کنار سفره عقدشان بودند.به اتاق حمید رفتم تا چادرم را عوض کنم که حاج زرگر وارد اتاق شد.تسبیح فیروزه ای رنگش در دستش بود.ولی بی ذکر آن را می چرخاند.نگاهی سرسری به من انداخت و گفت:«خاطره خانم لازم نیست شما تمام هنرهای تون رو به معرض نمایش بگذارید.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#40
Posted: 5 Aug 2013 19:53
- ولی حاج آقا ، سودی خانم و حاج خانم از من خواستند کادوها رو اعلام کنم.
- فکر میکنم دفعه چنده که به شما میگم از اینکه اسباب شایعه مردم بشم متنفرم. من از حرف و حدیث بیزار و فراری هستم، ولی انگار شما بر عکس من دلتون برای حرف و حدیث مردم لک زده.
- حاج آقا من چنین قصدی نداشتم.
- ولی عملتون غیر از این رو نشون میده. شما قصد دارید ذره ذره من رو آب کنید و زیر پاهاتون له کنید، ولی من ایناجازه رو نیمدم. هر کس هر غلطی دلش خواست می تونه بکنه ،ولی من دلم نمیخواد نامحرم صدای عروسم رو بشنوه. شما که آدم درس خونده ای هستی و به روز قیامت اعتقاد داری چطور حکم خدا رو زیر پا میگذاری، شاید صدای شما خدایی نکرده دل یک نفر رو بلرزونه، و شما ناخواسته موجب لغزش یک نفر بشی.
آمدم چیزی بگویم که حاج زرگر از اتاقا خارج شد و در را بست. فدرت فکر کردن نداشتم. اعتقادات و عقابد حاج زرگر با من زمین تا آسمان فاصله داشت. باز هم یاد حرف نادر افتادم. دنیا شما با هم خیلی متفاوته. شما از جنس هم نیستید. نادر با اینکه برخوردکمی با خانواده حمید داشت، ولی بهتر از من آنها را شناخته بود. هنوز در حال حلاجی کردن مسائل بودم که حمید وارد اتاق شد.
- خاطره، تو که هنوز اینجا نشستی ،پاشو تا دیر نشده.
سریع حاضر شدم و باهم سوار ماشین شدیم. حمید خیلی سرحال بود. لبخند زد وگفت: خاله سودی گفتی خانمت خیلی سر عقد زحمت کشید دستت درد نکنه.
- قابلی نداره، حنانه هم مثل خواهر نداشته من میمونه.
از لحم پکرم انگار متوجه ناراحتی ام شد: چیزی شده؟
- نه
- به من دروغ نگو. وقتی باهام حرف میزنی از لحن صدات، حتا از پشت تلفن هم می فهمم ناراحتی. حالا کنارم نشستی و داری سرم رو شیره می مالی. بگو ببینم چی شده؟
- هیچی بابا، فقط کمی خسته شدم.
- به این زودی؟ هنوز که اولشه. تازه تا ساعت دوازده باید روی پا باشی. اذیت نکن. بخدا اگه نگی چی شده آنقدر توی خیابون می چرخونمت که ساعت یازده که مهمونا دارن می آن بیرون ما تازه برسیم و بعد خودت میدونی که پدر شوهر عزیزت چی کار میکنه.
- هر کاری دلت نمیخواد بکن.
- اوه ،اوه ،چه جسور. آفرین، خوشم اومد. پس دیگه از حاج منصور زرگر نمی ترسی.
- اون که هری کاری بکنیم باز هم حرف خودش رو میزنه و از مین و زمون ایراد میگیره. همیشه هم راهی پیدا میکنه که حرفش رو به کرسی بشونه و ..ولش کن.
- نمیخوای بگی، نگو، ولی عمه فرشته گفت که سر سفره عقد چه اتفاقی افتاد.
- عمه فرشته؟ عمه فرشته که صدای بابات رو نشنید. او سمت دیگه سفره بود و وقتی بابات حرفش رو به من زد چیزی نشنید. از من پرسید چه اتفاقی افتاده، ولی من چیزی بهش نگفتم. آخه خواهر باباته. بیام چی بگم. بگم برادرتون از اینکه کادوها رو من اعلام کردم ناراحت شده.هان؟ تو بگو حمید.
حمید قهقهه ای از ته دل زد و گفت: خوشم اومد خودت رو لو دادی.
- حالا عمه چی بهت گفت؟
- هیچی ، عمه چیزی نگفت. فقط گفت نمیدونم برادرم چی به خاطره گفت که بعدش خاطره رفت توی خودش و دیگه هم کادوها رو اعلام نکرد. من هم یه دستی زدم، چون مطمئن بودم چیزی بهم نمیگی..
نگاهی به حمید انداختم، جقدر دوستش داشتم و چقدر به او احتیاج داشتم انگار دوباره همه چیز را فراموش کردم . شدم مثل صبح. انگار نه انگار حاج زرگری بوده و حرفی به من زده. خندیدم و با مشت آرام به بازویش زدم.
- خیلی بدجنسی
خندید و فرمان را رها کرد و دو کف دستش را بهم زد و گفت:
- دیدی خانم حقوقدان، باز هم من بردم.
برای من در کنار حمید بودن پادزهری بود بر نیش زبانهیا وقت و بی وقت حاج زرگر.
آن شب با خیر و خوشی تمام شد و گذشت. حنانه و مرتضی در میان دعای خیر بزرگترها و بدرقه و هلهله جوانترها پا به زندگی جدید و مشترکشان گذاشتند.
روز پا تختی هم مراسم مولودی بود و بعد باز کردن هدیه ها و بعد خداحافظی عروس و داماد ا زمهمانان و طلب حلالیت برای سفر به حج ابراهیمی که آرزوی هر آرزموندی است و هدیه حاج زرگر بود به حنانه و مرتضی امتحان واحد های تابستانی ام را با موفقیت پشت سر گذاشتم .دیگر انتخاب واحد برایم کار سختی نبود .فقط شانزده واحد مانده بود که خواسته وناخواسته باید همان هارا انتخاب میکردم.تعیین روز کلاسها دیگر برایم مهم نبود واحد پایان نامه را هم همان ترم گرفتم.
استاد راهنمایمان ،استاد افشار بود که بچه های گروه می گفتند در پایان نامه از لحاظ سختگیری سنگ تمام می گذارد.من زیاد ناراضی نبودم چون دلم می خواست پایان نامه ام حرف نداشته باشد.من ومریم واحسان نامجو سه دانشجویی بودیم که با شجاعت پایان نامه را با استاد افشار برداشتیم.او استادی بود که در زمینه موضوع پایان نامه هم سختگیری میکرد.چند بار موضوعی را جهت پایان نامه به اورائه دادم ،ولی استاد دنبال موضوع جدید و بکری میگشت.اعتقاد داشت موضوع پایان نامه باید نو باشد تا فصل جدیدی در حقوق مطرح کند.برای بار چهارم برای ارائه موضوعم به استاد مراجعه کردم .موضوع وصیت عقد است یا ایقا،برخلاف تصورم خیلی هم به مذاقش خوش امد وبدون هیچ مخالفت یا ایرادی ان را تایید کرد.سر از پا نمی شناختم.با یک جعبه شیرینی خامه ای رفتم محل کار حمید ،او طبق معمول به علت اوردن شیرینی را درست حدس زد .ان شب به پیشنهاد حمید رفتیم رستوران پاپا توی فرشته وشام مورد علاقه مان ،استیک با سس قارچ خوردیم.
ان شب حمید از برنامه ام پرسید.به او گفتم دلم می خواهد در امتحان کانون وکلا شرکت کنم،ولی هنوز سنم کم است وبرای شرکت در کانون وکلا باید بیست وپنج سال داشت.البته قرار بود این قانون برداشته شود.ولی هنوز شرط سنی پا بر جا بود.به همین خاطر با مریم تصمیم گرفتیم برای فوق لیسانس درس بخونیم وبه این طریق تا پایان درس سنم به حد نصاب می رسید.امتحانات ترم اواخر دی ماه تا نیمه بهمن ماه وامتخان فوق در اسفند ماه برگزار می شد.درحالی که ناخوداگاه از فکر کردن به این مسئله اخمهایم درهم رفته بود به حمید گفتم: خیلی وقتمون برای درس خوندن کمه.برای درس خوندن باید توی این چند ماه خودکشی کنم،چون شرکت کننده زیاده وظرفیت کم.
خوب من یه راه خوب پیشنهاد می کنم تا بهتر درس بخونی وقبول شوی.
با تعجب نگاهش کردم.
چه کاری؟
تکه ای از استیک را با چنگال در سس چرخاند وگفت:«خوب تا اسفند همدیگه رو نمی بینیم و تلفنی هم با هم حرف نمی زنیم.یعنی یه جورایی قطع رابطه میکنیم.دلیلم هم اینه که احساس می کنم خیلی وقتت رو میگیرم.دلم نمی خواد چند ماه دیگه به خاطر اینکه مانع قبولی تو شدم خودم رو سرزنش کنم.»
با چشمهای گشاد شده نگاهش کردم وگفتم:«داری شوخی میکنی؟یعنی شش ماه؟»
«اره چه عیبی داره؟من حاضرم برای پیشرفت تو هرکاری بکنم.»
به نظرم حرفش شوخی می امد ودر عین حال می دانستم این مسئله را جدی مطرح کرده وهمین موضوع بیشتر کلافه ام می کرد.من بدجوری به حمید عادت کرده بودم.اوبرایم قوت قلب بود.دیگر ام قدر به او عادت کرده بودم که حس می کردم زندگی بدون او برایم معنا ومفهومی ندارد.
کارد وچنگال را کنار بشقابم انداختم وبا کلافگی نگاهش کردم.او بی تفاوت نسبت به واکنش من خیلی ارام مشغول بریدن تکه ای از استیکش بود.این همه خونسردی اش کلافه ترم کرد.ارام صدایش کردم.
سرش را بالا گرفت وسریع لقمه اش را قورت داد ورحالی که سرش را کمی تکان می داد گفت:«جانم؟»
«این چه حرفی بود زدی؟از این فداکاریت خوشم نیومد.خودم می دونم چه جوری از پس امتحانام بر بیام.مثل اینکه از اینکه منو اذیت کنی لذت می بری.»
«نه باور کن...»
«باور نمی کنم.تو که بهتر از هرکسی میدونی من در این مدت چند وقته چقدر بهت وابسته شدم.اون وقت حرف از جدایی شش ماهه می زنی.فکر میکنی من میتونم اون جوری درس بخونم؟»
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟