ارسالها: 14491
#41
Posted: 5 Aug 2013 20:16
«مطمئن باش این جوری برای خودت بهتره.»بعد در حالی که میخندید اضافه کرد.«نگفتم که قهر کنی یا طلاقتو بگیری.گفتم فقط شش ماه ناقابل ،اون هم فقط برای خودت.گرچه برایم خیلی سخته قبول بفرمایی که روی ماه منو نبینی.»
از لحن شوخش لجم گرفت.«حمید بسه دیگه.دیگه دلم نمی خواد در این مورد حرفی بزنی .ممکنه دیگه مهمونیهای جورواجور نریم وبرای مدتی که درس دارم مثل همیشه پارک وسینما نریم ،ولی ندیدن تو نه!بگی برو بمیر برام راحت تره.»
جمید لبخند زد وبا گوشه دستمال سفره ارام لبش را پاک کرد وگفت:«اول اینکه خدا نکنه.بعدش هم خاطره بیا همین جا به هم قولی بدیم.»
«چه قولی؟»
«هیچی،خیلی ساده است.قول بدیم هیچ وقت کارمون ویا هر گونه پیشرفتمون مانع توجهمون به همدیگه نشه.درست مثل الان .قول بدیم همیشه باهم باشیم ولذت باهم بودن رو با هیچ پیشرفت تحصیلی ای عوض نکنیم.»
«یعنی مطمئن باشم که اگه سال دیگه در امتحان تخصص قبول شدی وبورسیه وزارت علوم را گرفتی منو ترک نمی کنی وبه خارج نمی ری؟»
«مطمئن باش اگه قرار باشه با تو نرم ،هیچ جا نمی رم.»
نمی توانم بگویم در ان لحظه چه حسی داشتم.تمام تنم مورمور می شد وقلبم تند تر از همیشه می زد.انگشت کوچک دست راستم را به یاد بچگیها که با شهاب وشقایق پیمان می بستم جلو اوردم.حمید هم لبخند زد وبه تقلید از من انگشتش را جلو اود.چشمانم پر از اشک شده بود.حالا جز هاله ای از حمید چیزی نمی دیدم.انگشتمان را در هم قفل کردیم.
حمید با صدایی ارام که جز من کسی ان را نمی شنید گفت:«من وخاطره تحت هیچ شرایطی همدیگر را ترک نمی کنیم.ما با هم پیمان می بندیم که هیچ عاملی مارا در این دنیا از هم جدا نکند.»
قطره اشکی از چشمم روی انگشتم افتاد وانگار این قطره مهر تاید بر حرفهای حمید بود.
ان شب به جهت این پیمان شیرین جزو خاطره انگیز ترین شبهای زندگیم شد.
انگار همان پیمان ساده که در هیچ دفتری ثبت نشده وهیچ شاهدی هم ان را گواهی نکرد دلم را بیش از قباله ازدواجم به حمید وابسته کرد.
در طول ترم مرتب درس خواندم.روزهایی که دانشگاه کلاس نداشتم به کتابخانه شهید باهنر واقع در باغ فردوس می رفتم وتا پایان روز وتعطیلی کتابخانه کارهای پایان نامه ام را انجام می دادم.بعضی روزها هم برای امتحان فوق درس می خواندم.
روزهای از پی هم می گذشت.با وجود سختگیری های استاد افشار در رابطه با پایان نامه خدا را شکر زودتر از ان چیزی که فکر می کردم ان را حاضر واماده وصحافی شده تحویل دادم.برخلاف اینکه در دانشگاه شایع بود که استاد افشار دستش به دادن نمره بیست نمی رود به پایان نامه ام بیست داد وکلی هم تشویقم کرد.
امتحانات پایان ترم را با موفقیت به پایان رساندم .به خاطر سنگینی کار پایان نامه ودر کنار ان درس خواندن برای امتخان فوق لیسانس کمی افت معدل پیدا کرده بودم ،ولی در مجموع از خودم راضی بودم.
چند روز بعد از پایان امتحانها بود که در کتابخانه سخت مشغول درس خواندن بودم.به غیر از روز یازدهم اسفند که زمان برگزاری امتحان بود به هیچ چیز دیگری فکر نمی کردم.سرم میان جزوه های مختلف گم بود وبرگه هایم روی میز پخش وپلا بود.ناگهان دستی به شانه ام خورد.سرم را چرخاندم .خانم رضایی،مسئول کتابخانه بود که در این چند ماه من را حسابی شناخته بود وبرخورد خوب ومودبانه ای با همه وبه خصوص با من داشت.
سرش را نزدیک گوشم اورد وگفت:«خانم بدیع.همسرتون دم در منتظر شماست،انگار کار واجبی دارن.»
نگاهی به ساعت انداختم.پنج بعد از ظهر بود.دلم شور افتاد.حمید اغلب کارش ساعت شش تموم می شد.یعنی اتفاقی افتاده بود؟
با دلشوره به سمت در رفتم.موقع خارج شدن از محیط کتابخانه باد سردی به صورتم خورد.با سرمایی که به مغز استخوانم نفوذ کرد تازه یادم امد ان قدر عجله کردم که فراموش کردم ژاکت بپوشم.
برخلاف انتظارم حمید خیلی ارام در حال قدم زدن جلوی محوطه کتابخانه بود.کت ماهوت قهوه ای به تن داشت با شلوار اجری ونیم پوت چرم قهوه ای .از پشت هم زود می شناختمش.
چلو رفتم.«حمید جان ،سلام.»
به طرفم چرخید.لبخند همیشگی اش را به لب داشت.صورتش مهربانتر از همیشه به نظر می رسید.به عمق چشمانش که برق می زد خیره شدم.دلواپسی چند لحظه پیش جای خود را به احساس شیرین داد،احساسی که نامی نداشت.از سرمای چند لحظه پیش هم دیگر خبری نبود.
«می تونم ازت خواهش کنم امروز رو به من ببخشی.میدونم که همین دو سه ساعت هم برات حیاتیه فولی اگه می تونی وسایلت رو جمع کن تا باهم بریم ویه دوری بزنیم.»
در مقابل حرفهای حمید همواره تسلیم بودم.مخالفت برایم مفهومی نداشت.نگاهی از روی قدر دانی به او انداختم وگفتم:«راستش خودم هم دیگه حوصله درس خوندن نداشتم.صبر کن برم وسایلم رو جمع کنم.»
«پس تو ماشین منتظرت هستم.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#42
Posted: 5 Aug 2013 20:17
سریع به داخل کتابخانه برگشتم ووسایلم رو جمع کردم وبه سمت میز کتابدار رفتم.خانم رضایی نیم نگاهی به من انداخت ودر حالی که سرش را دوباره روی کتاب می انداخت گفت:«خیره انشاالله،خانم بدیع شما همیشه دیر تر از بقیه می رفتید!»
«بله کاری برام پیش امده باید برم.خداحافظ.»
حمید داخل ماشین منتظر من بود.سریع به سمت ماشین دویدم .موسیقی ملایمی از داخل ماشین به گوش می رسید.حمید خودش در را برایم باز کرد.مثل همیشه وسایلم را روی صندلی عقب پرت کردم وخودم رو روی صندلی کنار حمید انداختم وبا سرخوشی گفتم:«خوب اقای دکتر،کجا تشریف می بریم؟»
«هیچ جا...دلم گرفته بود.گفتم بریم با هم دوری بزنیم شاید حالم جا بیاد.»
«برای چی دلت گرفته؟خدا نکنه دلت بگیره.اتفاقی افتاده؟»
«اره بدترین اتفاقی که انتظارش رو هم نمی کشیدم برام افتاده.»
دلم یکهو ریخت پایین.با کف دست ارام روی گونه ام زدم وگفتم:«خدا مرگم بده،چی شده جمید؟»
«چی میخواستی بشه؟بدبخت شدم رفت بیچاره شدم!»
دیگه به وضوح می لرزیدم.چرا من ان قدر ساده بودم درنگاه اول چهره حمید در نظرم خیلی ارام وسرخوش امد،ولی حالا...یعنی چی شده بود؟به سمت حمید چرخیدم وگفتم:«حمید تورو خدا یه جا وایسا ببینم چی شده؟
تو با این حالت رانندگی نکنی بهتره.برای حاج اقا یا حاج خانوم اتفاقی افتاده؟»
«نه خاطره .همه سالم هستن،ولی تو...تو چی کار کردی؟»
جمیده دیگه چیزی نگفت.داشتم دیوانه می شدم.از درون میلرزیدم.
«حمید من چی کار کردم؟بازم خطایی ازم سر زده؟من که سرم به درس خوندن گرمه .بابات چیزی گفته؟»
این را که گفتم حمید زد زیر خنده.نمی تونستم به این فکر کنم که چه اتفاقی افتاده.دیگه کلافه شده بودم.حمید داشت قهقهه می زد.فکر کردم دیوانه شده.ماشین را گوشه ای پارک کرد وبعد از کشیدن ترمز دستی به سمت من چرخید.رفتارش داشت کلافه ام می کرد.دستم را به سمت ضبط بردم تا از صدای ان نجات پیدا کنم که حمید دستم را گرفت ومانعم شد.
«با این چی کار داری؟»
«صداش کلافه ام میکنه.»
دستم را کنار کشید وفکری سریع از ذهنم گذشت.به سمت صندلی عقب برگشتم وکیفم را از روی صندلی برداشتم.موبایلم را از داخلش برداشتم ومشغول گرفتن شماره شدم.حمید گوشی را از دستم کشید.بغض توی گلویم گیر کرده بود وصدایم به وضوح می لرزید.
«خودت که نمی گی چی شده،پس بذار زنگ بزنم خانه شاید کسی باشه بهم بگه چه اتفاقی افتاده.»
حمید موبایل را به سمتم گرفت وگفت:« اگه میخوای زنگ بزن،ولی هیچ کسی نمی دونه.یعنی برای هیچ کسی مهم نیست،ولی برای من مهمه.برام خیلی مهمه که رنم تحت هیچ شرایطی روزی که من واو مال هم شدیم رو فراموش نکنه.»
نگاهی به تقویم ساعتم انداختم.خدای من سالگرد عقدمان بود .چرا من فراموش کرده بودم.حمید حق داشت،درس وقبولی همه چیز را تحت تاثیر قرار داده بود.
«جمید جان ،تورو به خدایی که می پرستی از دست من ناراحت نشو.به خدا روزها رو گم کردم.»
«برای یک بار می بخشمت،ولی یادت باشه تحت هیچ شرایطی من وتو حق نداریم چنین روزی رو فراموش کنیم.»
به او لبخند زدم.هیچ وقت نمی توانستم هیچ کارش را پیش بینی کنم.از ته دل دوستش داشتم وبه او احتیاج داشتم.کارهای حمید وحرفهایش همیشه نو بود وبرایم تازگی داشت.نمی دونم توی چه عالمی بودم که حمید چندبار دستش را جلوی صورتم تکان داد وگفت:«اگه خانم از عالم هپروت خارج شدند روی صندلی درست بنشینید که می خوایم بریم جایی.»
خندیدم،پرسیدم کجا؟
«باز هم عجله کردی ،جریمه خاطره خانم برای اینکه چنین روزی رو فراموش کرده اینه که اروم بشینه ودیگه سئوالی نکنه.»
«نه عزیزم.تو حق داشتی .دیگه فکرش رو نکن.دلم نمی خاود یه چنین شبی با فکر های بی خودی حروم بشه.»
حمید دور زد وجلوی قنادی عسل ایستاد .دو عدد موس شکلات خرید وبعد از خوردن انها دوباره راه افتادیم.می دانستم سئوال کردن فایده ای نداره.وقتی حمید تصمیم بگیره سکوت کنه وحرفی نزنه هیچ جور نمی شه از زیر زبونش حرف بیرون کشید.از یک فرعی خیابان دربند به سمت نیاوران رفت وان قدر کوچه وپس کوچه رفت که موقعیت مکانی را گم کردم ونمی دانستم کجا هستیم.حمید درخیابانی دنج وکم رفت وامد ایستاد.کوچه شرقی غربی بود وافتاب کمی می گرفت وهنوز بقایای بارندگیهای روزهای پیش در گوشه وکنار کوچه خودنمایی می کرد.غیر از اپارتمان نوسازی که سر کوچه بود تمام خانه ها ویلایی بود.منطقه ساکتی بود ودرخت زیاد داشت.هرکسی با هر قدرت تخیلی می توانست بفهمد این مکان در بهار وتابستان دیدنی است.
حمید به سمت خانه ای رفت که نسبت به بقیه خانه های کوچه کوچکتر وقدیمی تر بود .از جیب پالتویش کلیدی بیرون اورد.
دیگر طاقت نیاوردم وپرسیدم:«حمید جان این جا کجاست؟»
دستش را به نشانه سکوت روی بینی اش گذاشت.باز هم بیهوده سئوال کرده بودم.پشت سر او وارد خانه شدم.خانه ای قدیمی بود که کف ان موکت شده بود .سقف گچ بریهای رنگی قشنگی داشت.اشپزخانه زشت و بدریختی کنار در ورودی قرار داشت.که کاشیها و کابینت های فلزی ابی رنگ داشت.کف اشپزخانه موزاییک شده بود و چند سوسک مرده انجا افتاده بودند.در کابینت زیر سینک شکسته و اویزان بود.پنجره های اشپزخانه که روبه کوچه باز می شد با کاغذ های مشبک گلدار پوشیده شده بود واشپزخانه را از انی که بود تاریک تر ونمور تر نشان می داد.از اینکه در انجا بودم حس خوبی نداشتم.از اشپزخانه بیرون امدم.در مقابل اشپزخانه در شیشه ای قرار داشت که به اتاق پذیرایی به نسبت بزگی باز می شد.کف انجا هم موکت سبز لجنی پوشانده شده بود.در سمت شمال اتاق ویترینی چوبی قرار داشت که بد قواره و کهنه بود.تراس نیم دایره بزرگی سر اتاق پذیرایی قرار داشت که چند دبه نفت و یک شیلنگ پاره گوشه اش افتاده بود.نرده های تراس زنگ زده بود.چند گلدان شکسته هم به وسیله دایره های اهنی زنگ زده به نرده ها وصل شده بود.
با اشاره حمید از تراس بیرون امدیم.پله های فلزی در راهروی پشتی قرار داشت و مقابل ان هم یک دستشویی بود که شکر خدا حمید از دیدن انجا صرف نظر کرد.انتظار داشتم انتهای پله ها ختم به زیر زمین شود،ولی با کمال تعجب پایین هم مثل بالا پنجره های سرتا سری داشت.سه اتاق انجا به وسیله یک هال به هم متصل می شد ودر گوشه سمت چپ یک دستشویی وحمام بود.انتهای هال به راهروی باریکی ختم می شد.با حمید وارد راهرو شدیم انتظار دیدن هرپیزی را در پس این راهرو داشتم غیر از حیاطی به این زیبایی.حیاطی فوق العاده قشنگ وبا صفا بود.به حمید نگاه کردم.«خونه از بیرون به نظر یک طبقه می امد.»
«اره،توی شیب ساخته شده واز بیرون به نظر یک طبقه می اد.تازه یک طبقه هم زیر زمین داره.نپسندیدی؟»
«اینجارو؟معلومه که نه،مثل خونه ارواح می مونه.همه چیز مال صد سال پیشه.حالم از اشپزخانه اش بهم خورد.اون گچ بریهای رنگی وموکتهاو...»
«بابا اونارا ول کن.منظورم خود خونه است.بابا مقداری پول داده که به سلیقه خودم یک اپارتمان بخرم.»
«دستشون درد نکنه ،ولی اینجا خونه خوبی نیست.حاج اقا اینجا رو دیدن؟»
«گوش کن،باز هم عجله کردی.با پولی که بابا داده اگه می خواستم همین طرفها خونه بخریم مجبور بودیم اپارتمان نقلی بخریم.مگر اینکه محله رو عوض میکردیم که در این صورت هم به مامان وبابای من دور می شدیم وتو هم از دانشگاه واقای بدیع اینها دور می شدی.پس گفتم یه خونه کلنگی بخرم و توش رو باز سازی کنم.خونه خوبیه.اگه یه دستی به سر وگوشش بکشیم عالی میشه.یه مهندس ارشیتکت اوردم اینجا رو دیده.قول داده بکندش یه خونه ژورنالی ،ولی کمی خرج داره.خونه رو خریدیم کم کم خرجش می کنیم دیگه دیوار پذیرایی رو می ریزیم می اندازیم سر هال.کابینتهای اشپزخانه هم چوبی...کف رو هم عوض می کنیم.این گچ بریهای مسخره رو هم می کنیم.توی تراس هم یه باربی کیوی کوچولو...خونه میشه از این رو به اون رو.توی این خونه سالیان سال کسی زندگی نکرده.صاحبش که مرده افتاده دست ورثه که انها هم با هم اختلاف داشتن.خلاصه بخت با من وتو یار بوده که امسال باهم کنار اومدن وبرای اینکه زودتر خونه فروش بره کمی پایین تر از قیمت گذاشتن ومن تونستم بخرم،البته مقداری پول کم اوردم،ولی چون دیگه دلم نمی خواست دست جلوی بابا دراز کنم یه وام نوسازی گرفتم .اگه بازم فکر میکنی دلت با این خونه نیست همین الان اگر بفروشمش ضرر نمی کنیم هیچ،سودهم می کنیم،چون من خونه رو ارزون تر خریدم.الان این خونه یادت باشه،بعدش رو هم ببین.نمی دونی میخوام چی کارش کنم.میکنمش عروس که همسایه ها باور نکنند این همون خونه است.»
«من به حرفهای تو اطمینان دارم ومی دونم که اگه بخوای کاری بکنی ان را به بهترین نحو انجام می دی.»
«پس از فردا بازسازی رو شروع میکنم.»
«از فردا؟ولی هنوز تا عروسیمون خیلی مونده.»
«درسته،ولی این خونه کم کار نداره.از در و دیوار ولوله کشی ،همه چیزش باید عوض بشه.فکر کنم از این خونه فقط یه اسکلت می مونه.بعدش هم چون میخوام پول بازسازی رو خودم بدم بهتره از الان شروع کنم که بهم فشار نیاد.»
«می خوای به بابا بگم کمکمون کنه؟»
«حرفش رو نزن.»
امدم اصرار کنم،ولی چون مطمئن بودم حمید یک کلامه ترجیح دادم سکوت کنم.باهم از در خانه بیرون امدیم .حمید دزدگیر ماشین را زد.به سمت در رفتم،ولی کمی مکث کردم ودوباره در رو بستم.
حمید نگاهی به من انداخت وگفت:«پس چرا سوار نمی شوی؟»
«دلم می خواد کمی قدم بزنم،حالا که قراره اینجا زندگی کنیم بد نیست کمی موقعیت محل رو بشناسم.»
«حالا حالا ها وقت داری بری وبیای.الان هم هوا سرده و تاریک،بذار در یک فرصت دیگه.»
به سمت حمید رفتم،دستم رو در بازویش حلقه کردم وگفتم:«دلت نمی خواد اولین سالگرد عقدمون رو بایک خاطره از اولین راهپیمایی در محل زندگیمان جاودانی کنی؟»
خمید دیگر نتوانست مخالفت کند،در ماشین رو قفل کرد و باهم به سمت کوچه های اطراف حرکت کردیم .موقعیت محل را پیدا کردم.شکر خدا چند کوچه بیشتر با بدری جون اینها فاصله نداشتیم واین برای من نعمت بزرگی محسوب می شد.پشت منظریه رسیدیم که کوچه ها باریک وباغی بود.تصمیم گرفتیم از همان جا به سمت ماشین رگردیم.
حمید نگاهی به من انداخت وگفت:«قدم زدن هم عالمی داره.ان قدر با ماشین این ور واون ور می ریم متوجه دور اطرافمون نیستیم.من تاالان نمی دونستم یک بیمارستان روانی اینجا هست.همیشه فکر میکردم تهران یه بیمارستان روانی داره و اون هم امین اباده.»
نگاهی به سردر بیمارستان انداختم.روی تابلو کوچکی نوشته بود:بیمارستان اعصاب و روان رضاعی.
من هم تعجب کردم در طول این همه مدت با اینکه بارها وبارها از این کوچه گذر کرده بودم ،ولی متوجه این تابلو نشده بودم.هنوز نگاهم به تابلو بود که در بزرگ بیمارستان باز شد.من وحمید درست جلوی در بودیم .مرد میانسالی در حالی که در دست راستش عصایی بود از در خارج شد و پشت سر او دختری با چادر.از دیدن ان منظره حیرت کردم.مریم بود،ان هم در بیمارستان روانی !کاش کمی دور تر ایستاده بودم و یا کاش هیچ وقت هوس پیاده روی نمی کردم تا با این کار سر از رازی در بیارم که چند سال مریم ان را از من مخفی کرده بود.
ان شب با یاداوردی دیدن مریم خواب به چشمم راه نیافت.چقدر با دیدن من وحمید شرمنده شد.چهره پدرش،سرهنگ بهارلو،سرهنگی که سالیان سال در جبهه از خانه وکاشانه واز همه مهم تر از مملکت ما دفاع کرده بود ویک پایش را از دست داده بود لحظه ای از جلوی چشمانم دور نمی شد.گویی درد از دست دادن این پا به مراتب کمرنگ تر ازدردی بود که سرهنگ بهارلو به خاطر افسردگی همسرش تحمل میکرد که ناشی از جنگ بود.
مریم ان روز برایم گفت مادرش بعد از شنیدن خبر اشتباه شهادت پدرش برای همیشه لب از لب فرو بست .مریم برایم گفت دراین سالها چه سختی هایی کشیده.من در عجب بودم که دختری با این همه مشکلات چقدر محکم ایستاده ولب به ناشکری باز نکرده .از خودم شرمنده بودم که همه چیز داشتم ولی مثل مریم نه محکم بودم ونه شاکر.
ان شب تا پاسی از شب با سجاده پهن در مقابل خدا زانو زدم و او را به خاطر تمامی نعمتهایی که به من داده بود شکر کردم.
از فردای ان روز احترامم برای مریم چندین برابر شد.با وجود اینکه نقش زن خانواده را بازی می کرد،ولی همیشه با اختلاف کمی از من رقیبم بود.
روزها وشبها پشت سرهم گذشت و یازدهم اسفند ،روز سرنوشت ساز زندگیم فرا رسید.حوزه امتحانیمان دانشگاه خودمان بود.شکر خدا سئوالات امتحانی ساده تر از انی بود که فکرش را میکردم.البته استاد افشار معتقد بود چون چندین دور کتابها رو مرور کرده بودیم امتحان برایمان ساده بود.وقتی از جلسه امتحان بیرون امدم وچهره پریشان ودرمانده بعضی از دانشجویان را دیدم حق را به استاد دادم که اسان بودن سوال ها فقط در نتیجه تسلط ما به کتابها بود.
حمید از شنیدن اینکه از پس امتحان با موفقیت بر امدم خیلی خوشحال شو.روزهای باقی مانده تا عید را به استراحت پرداختم.انقدر در این چند ماه خسته شده بودم که برایم هیچ تفریحی بهتر از استراحت کردن یا خواندن کتابهای غیر درسی نبود.ان سال ده روز پیش از شروع تعطیلات نوروزی مامان وبابا به هند رفتند تا دیداری با دایی شایان داشته باشند که تازه ازدواج کرده بود.چون حمید در درمانگاه شیفت داشت برخلاف هر سال مجبور شدیم در تهران بمانیم.
تحویل سال ساعت پنج و ربع صبح یکشنبه بود.خانواده زرگر برای تحویل سال به امامزاده صالح رفته بودند.من هم به حمید پیشنهاد دادم سال تحویل خانه ما باشد.شب انگار تمامی نداشت.تا ساعت دو بعد از نیمه شب در خیابانها پر از جمعیت بود.دست فروشها انواع و اقسام اجناسشان را روی زمین ولو کرده بودند وهر کدام سعی میکردند قیمتی پایین تر از بغلی خود به مردم پیشنهاد دهند و با بالاترین صدا قصد جلب مشتری داشتند.منظره ای دیدنی بود.با اینکه بعد از ظهر با حمید تمام وسایل سفره هفت سین را تهیه کرده بودیم،ولی انگار شور وهیجان بیش از اندازه مردم جایی برای بازگشت به خانه باقی نمی گذاشت.
ساعت دو نیم به خانه رسیدیم.این اولین شبی بود که من وحمید تنها بودیم.به حمید پیشنهاد کردم در اتاق من استراحت کند تا نزدیک سال تحویل صدایش کنم.حمید لبخند زد ودر حالی که لبهایش را جمع میکرد گفت:«خیلی بدجنسی.امشب رو به هیچ وجه حاضر نیستم از دست بدم.دلم می خواد تا صبح بیدار باشم.چطوره سفره هفت سین رو باهم بندازیم.»
از پیشنهادش استقبال کردم.میز گردی که گوشه اتاق نشیمن بود و رویش پر ازقابهای سیلور عکسهای فامیل بود را خالی کردم وبه کمک حمید انرا اماده کردم.ساتن بلند را دوباره روی میز انداختم .اول قران کرم رنگی را که خدا بیامرز مامانی دراولین روز شروع مدرسه به من هدیه داده بود را بوسیدم وروی میز قرار دادم.بعد هم یک عکس از مامان وبابا ،ولی زیاد به دلم نچسبید به اتاقم رفتم وعکس تولد بیست سالگی ام رو که در ویلای حمید اینها انداخته بودیم را در قاب جا دادم وروی میز گذاشتم.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#43
Posted: 5 Aug 2013 20:20
حمید وسایل هفت سین را در ظرفهای کریستال چید.ظرفها را روی سفره قرار دادیم ووسط ظرف ها هم سبزه ودر کنار انها گل سنبل صورتی.
همه چیز مرتب بود.انگار ماهی داخل تنگ هم از هیجان ما به وجد امده بود ومرتب دور تنگ نی چرخید.حمید نگاهی از سر رضایت به سفره انداخت.وقتی نگاهش به قاب افتاد دقیق شد وبعد خم شد وقاب را از روی میزبرداشت وگفت:«عید دوسال پیش،روز تولدت.»
«درسته سال 76،چقدر زود میگذره.»
«من هیچ وقت این عکس رو ندیده بودم.»
«راست میگی؟تعجب میکنم چطور این عکس رو تا حالا بهت نشون ندادم.می دونی حمید ،من وتو باهم عکس زیاد داریم .عکس تو اتلیه،عکس نامزدی حنانه،مراسم عقد خودمان،ولی هیچ کدوم برای من این عکس نمی شه.این عکس دنیای منه.می دونی چه مدت با این عکس زندگی کردم.نمی دونی اون روز که تو نمی خواستی با ما عکس بندازی می خواستم بمیرم،ولی وقتی مامان وبابا مجبورت کردن نمی دونی چه حالی شدم.»
«من این عکسو میخوام.»
«باشه،برات ظاهر میکنم.نه،چرا ظاهر کنم.مگه توی یه خونه چند تا عکس یه جور می خوایم.تا چند وقت دیگه هم که رفتیم سر خونه وزندگی ...»
«ولی من همینو میخوام.اگه میخوای ظاهر کنی برای خودت ظاهر کن.»
«حالا چه فرقی میکنه،عکس عکسه دیگه.ظاهر کنی که فرق نمیکنه.»
«چرا این عکس برای من فرق میکنه.چون تو با این یه تیکه کاغذ زندگی کردی.دلم میخواد چیزی رو که خیلی بهش وابسته ای مال من باشه.البته اگه برات اشکالی نداره.»
بهش نگاه کردم مثل همیشه ته دلم قند اب شد .این همان مردی بود که من عاشقانه دوستش داشتم.احساساتم مثل یک بچه لطیف بود.عکس را از قاب بیرون اوردم.حمید دستی روی ان کشید و ازم قیچی خواست.به اتاقم برگشتم وبعد از چند دقیقه برگشتم.قیچی را از دستم گرفت وقسمتهای اضافی ان را برید وعکس را داخل کیف پولش جا داد ودرحالی که با دستش ضربه ای به ان می زد گفت:«حالا برای همیشه باهامه،قسمتی از وابستگی های تو.»
لبخند بر لبانم ظاهر شد.ماهی درون تنگ ارام شده بود.حس میکردم نگاهمان می کند.نگاهی به ساعت انداختم ومثل فشفشه از جا پریدم.
«حمید پاشو،ساعت یک ربع به پنجه.نیم ساعت دیگه سال تحویل میشه.»
سریع به اتاق دویدم.ان قدر از صبح مشغول بودم که لباسم را هم اماده نکرده بودم.نگاهی گذرا به لباسهایم انداختم.تاپ صورتی ودامن لنگی چهار خانه صورتی مشکی را از چوب لباسی در اوردم .رژ کمرنگ صورتی هم به لبهایم مالیدم وکش سرم را از موهایم بیرون کشیدم وسرم را تکان دادم موهایم که بلندیشان تا کمرم می رسید روی شانه هایم ریخت.صندل سفیدصدفی ای را هم از بین کفشهایم انتخاب کردم.نگاهی دوباره به اینه انداختم.خوشم امد،خیلی ساده دخترانه.کمی از عطر شانل به مچ دست و دوطرف گوشم زدم.ساعت پنج شده بود.به سالن رفتم.حمید هم حاضر شده بود.شلوارسبز تیره وپیراهن سبز روشن با یک کروات سبز و نارنجی انتخاب او بود.قران کریم هدیه مامانی در دستش بود و داشت ومی خواند.نمی خواستم متوجه من بشه.اهسته به اتاقم رفتم و دوربینم را از داخل کشو در اوردم.اگر متوجه من می شد دیگر عکس انداختن فایده ای نداشت.انتهای سالن ایستادم ودوربین را روی حمید زوم کردم .با صدا و نور فلاش تازه متوجه شد و گفت:«خوب می گفتی حاضر می شدم.این طوری؟»
«این طوری کیفش بیشتره.»
حمید که تازه متوجه ظاهرم شده بودنگاهی دقیق به من انداخت و خیلی ارام گفت:«چقدر خوشگل شدی!»
«مگه زشت بودم؟»
«نه خیلی لباست بهت میاد اخه همیشه لباسهای سنگین وزنونه می پوشی ولی این یکی...»
«خوب،اگه دلت می خاود می تونم همیشه از این مدل لباس ها بپوشم.»
«نه منظورم این نبود.اون لباسها خیلی هم عالبه ،ولی وقتی مثل الان با هم تنها بودیم از این لباس ها بپوش.عین دختر مدرسه ای ها شدی.حالا خانم کوچولو اگه رضایت می دن،تلویزیون رو روشن کن وبیان پیش من بنشینن که تا چند لحظه دیگه سال تحویل میشه.»
تلویزیون را روشن کردم وکنارش نشستم.انگار اولین باری بود که سفره هفت سین می دیدم.نمی دانستم باید چه کار کنم.دل توی دلم نبود و قلبم تند تند می زد .حمید مشغول قران خواندن بود.دستم را رو به اسمان گرفتم وزیر لب مشغول دعا خواندن کردم.
«خدایا ،خداوندا،پدر ومادرم همیشه زنده وسلامت باشن.خدایا هیچ وقت بنده ای مریض واسیر نشه.خدایا من وحمید سالیان سال باهم به خیر وخوشی...»
صدای تلویزیون دعایم را نیمه تمام گذاشت.»
«اغاز سال یکهزار وسیصد وهفتاد و هشت هجری قمری.»
حمید قران را بوسید و روی میز گذاشت وبعد بلند شد و موهایم را بوسید.قدرت بلند شدن نداشتم.حمید بسته کادو پیچ شده ای را جلویم گرفت وگفت:«قابل شمارو نداره.عیدت مبارک.»
تازه به خودم امدم .خواستم از جا بلند بشم که حمید جلویم را گرفت .
«کجا؟»
«من هم کادوی تو رو بیارم.»
«تا وقتی هدیه من رو باز نکردی هیچ جا نمیری.بزرگتری گفتن .کوچک تری گفتن.»
پاپیون روی جعبه رو کشیدم وبعد هم زرورق را باز کردم.یک ساعت نقره ای رنگ بسیار قشنگ.از جا پریدم ودستانم را دور گردنش قلاب کردم.«از کجا میدونستی من از این ساعت ها خوشم می اد؟»
«از چشمات.ان روز که باهم توی پاساژ گلستان پشت ویترین ساعت فروشی ایستاده بودیم رد چشاتو گرفتم.»
سرم روی شانه اش گذاشتم .هنوز دستانم دور گردنش بود.حمید بوسه ای به شانه ام زد.چقدر احساس خوشبختی میکردم،حتی نگاه چشمانم هم خریدار داشت واین بهترین احساس دنیا بود که بدانی برای کسی عزیزی واو تک تک حرکاتت را زیر نظر دارد.نمی دانم چقدر وقت در ان حالت بودم که حمید اهسته در گوشم زمزمه کرد:«خاطره میدونی اول سال هرکاری کنی تا اخرسال همون کار رو خواهی کرد.تو که نمی خوای ما تااخر سال تو ای نوضعیت باشیم.»
دستانم را که دور گردنش بود شل کردم وتازه یادم افتاد که باید هدیه ام را به او بدهم.به اتاقم رفتم واز داخل کمد بسته کادو پیچ بزرگی بیرون اوردم.به سمت هال رفتم.حمیدبه کمکم امد .دلم خواسته بود تقلید کار پارسال اورا بکنم.درحالی که ژستی به صورتم داده بودم گفتم:«خوب،سرکار اقا حدس بزنند چی براشون خریدم.»
حمید لبخند زد وگفت:«کیفه.»
وا رفتم..انتظار نداشتم حمید هم مثل من از حواب دادن عاجز باشه وسر کارش بذارم.ولی نه.او با یک نگاه فهمیده بود.شاید هم از تو چشمام خونده بود.نمی دانم ،ولی هرچه بود همیشه از من سر بود،ومن هیچوقت نمی تونستم درست وحسابی از کار های اون تقلید کنم.
حمید کاغذ را پاره کرد وبعد در حالی که به کیف چرمی دست می کشید گفت:«می دونستم کیف ولی فکر نمی کردم چنین چیزی باشه.دستت درد نکنه.»
«حمید جان ،با مغازه دار شرط کردم اگر نپسندی عوضش کنی.»
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#44
Posted: 5 Aug 2013 20:21
« بهتر از این نمی شه.حرف نداره.مگه چیزی که خاطره خانم میخره بد می شه.»
یا اینکه ا نشب نخوابیده بودیم هیچ کدام احساس خستگی نمی کردیم.بعد از صبحانه به خانه خودمان رفتیم.به حمید پیشنهاد داده بودم روز اول عید اینه و قران ببریم،او هم از پیشنهادم استقبال کرد.با اینکه هنوز خونه همان خانه ای بود که دیده بودم،ولی نمی دانم چرا دیگه ازش خوشم می امد.
ان سال عید با اینکه مامان وبابا نبودند عید خوبی داشتیم.روز چهارم عید خانواده زرگر همراه خانواده شوهر حنانه به مشهد سفر کردند،ولی من وحمید به خاطر کار او در تهران ماندیم.روزهایی که حمید در درمانگاه بود من به خانه دایی شهاب می رفتم.قرار بود عروسی شقایق وعلی رضا شانزدهم فروردین برگزار شود.به مناسبت عروسی شقایق همه تهران بودند.مامان وبابا هم یازدهم برگشتند.
با اینکه فقط بیست روز از هم دور بودیم ودر ان مدت هرروز باهم تماس داشتیم،ولی انگار یک دنیا برای هم حرف داشتیم.مامان وبابا کلی از زن دایی شایان تعریف کردند.گویا سارا دختر بزرگ سفیر ایران در هند بود.مامان می گفت با اینکه دختر سفیره ،خیلی خاکی وخونگرمه.داره روان شناسی می خونه.وقتی بهش گفتن من حقوق می خونم خیلی استقبال کرده وگفته در حال حاضر در کشور های پیشرفته هر فرد یک وکیل داره ویک روانشناس.
خلاصه خیلی مشتاق دیدن سارا شدم.فیلم عکسهایی که مامان وبابا در هند انداخته بودند دست دایی شایان بود وقول داده بود که تا یکی دو هفته دیگر عکسها را ظاهر کند.
عروسی شقایق به همه ما خیلی خوش گذشت.شقایق درلباس عروس بسیار زیبا و برازنده شده بود .نگار هم در عروسی شرکت داشت.انگار برنامه ی شهاب و نگار هم جدی شده بود چون بدری جون در همه ی کارها نظر نگار را می پرسید و از او کمک می گرفت.روز پاتختی هم برای بازکردن کادوها نگار به کمک من امد.خیلی دخترخوب و زیبایی بود و دنیایی از حسن بود.دردل به انتخاب شهاب احسنت گفتم.
روز بیست و نهم فروردین اول محرم بود.حاج زرگر ده روز اول محرم خانه اش برنامه عزاداری داشت.کار هر روزمان این بود که ازصبح خانه ی حاج اقا باشیم.از این که دانشگاه نداشتم خدا را شکر می کردم.دلم نمی خواست هیچ بهانه ای دست او بدهم و سعی می کردم تا انجا که می شود جلوی او افتابی نشوم.روز عاشورا و تاسوعا هیئت هم صبح می امد و هم شب.صدای سینه زنی و زنجیر از کوچه بالا منظره سینه زنی را تماشا کنیم .مداحی که مشغول خواندن بود صدای سوزناک و زیبایی داشت .پرده ی پنجره ی روبه حیاط را کمی کنار زدیم و مشغول نماشای سینه زنی شدیم.رویم را محکم گرفته بودم.مرد مداح وسط حیاط ایستاده بود.و سینه زنان و زنجیر زنان دور او میچرخیدند.
عده ای از سینه زن ها پا برهنه بودند و بر روی سر و شانه هایشان گل مالیده بودند.من و حنانه و سمانه مشغول تماشای سینه زنی بودیم که مرد مداح از عزاداران خواست که بنشینند و خودش مشغول نوحه خوانی شد.سوز صدایش عجیب بود.حنانه و سمانه هم چادرهایشان را پایین کشیده و گریه می کردند .من هم که چادرم در نتیجه ی سینه زدن ازقبل شل تر و ازاد تر شده بود بدون این که چادرم ر ا جلو بکشم مشغول گریه کردن بودم .نمیدونم چقدر وقت دران حال بودم.هیچ متوجه اطرافم نبودم که دستی به شانه ام خورد حنانه بود.
-خاطره خانم.مامان صدا می کنه.باید بریم کمک برای ریختن شربت.
اشک روی صورتم را با چادر پاک کردم و پایین رفتم .ان روز به خاطر دو نوبت پذیرایی خیلی خسته شده بودم.هوا گرم شده بود.دلم می خواست هر چه زودتر به خانه برگردم و حمام بروم.
چراغهای حیاط خاموش بود.ساعت نزدیم یک بعد از نیمه شب بود.چادر مشکی ام را سر کردم.منتظر حمید بودم که من را به خانه برساند.حاج اقا زودتر از حمید وارد خانه شد.با دیدن من انگار خون به صورتش دوید و صورت سفیدش یکباره قرمز شد.درحالی که از کنارم رد می شد گفت:خانم تشریف بیارید تو اتاق حمید باهاتون کارداره.
انگار یک چیزی از توی دلم یکباره به زمین افتاد .وای خدایا دوباره چی شده بود؟
چادرم را که حالا روی شانه هایم افتاده بود زیر بغل زدم.سرم را چرخاندم و نگاهی به حیاط انداختم.هنوز از حمید خبری نبود.لابد با مرتضی مشغول جا دادن فرشها داخل زیرزمین بودند.انگار زمان هم کش می امد.با این که هرلحظه انتظار امدن حمید را داشتم ولی از او خبری نبود.نباید بیشترزااین حاج زرگر را درانتظار می گذاشتم چون می دانستم عاقبت خوبی به دنبال ندارد .وارد اتاق حمید شدم.حاج اقا مثل همیشه تسبیح فیروزه ای رنگش را در دست می چرخاند و سرش پایین بود .جرات حرف زدن نداشتم.با تمام قوایی که در بدنم مانده بود گفتم:با من کاری داشتید حاج اقا؟
سرش را بالا گرفت و گفت:خاطره خانم می دونم یکسری کارها مال ذات ادمه و هرکاری هم بکنه نمی تونه انها را تغییر بده.هرچی باشه شما بیست سال توی خانواده ی بزرگ شدید که فرهنگ و اداب و رسومشون با ما زمین تا اسمون فرق داشته.شاید انتظارات من کمی خودخواهانه باشه ولی هرچی باشه شما الان عروس خانواده ی زرگر هستید و فکری که مردم در مورد شما می کنند فکریه که درمورد من و خوانواده ام می کنند .بارها به شما گفتم که از اینکه اسباب شایعه بشم متنفرم.درسته که یکسری از کارها رو به خاطر اینکه عروس خانواده ی ما هستید متحمل شدید مثله همین چادر ولی تورو به خدا یکسری از کارها رو به خاطر شخصیت خودتون بکنید به نظر شما درسته یک زن جوان به سن و سال شما با این برو رو بره طبقه بالا و مشغول تماشای سینه زنی بشه؟هان؟جواب بدید؟درسته؟
-ولی حاج اقا من تنها نبودم.حنانه و سمانه هم با من بودند.
-بله اونها هم بودند .ولی حالا که دارید می گید باید بگم اونها چادرهاشون رو روی سرشون کشیده بودند ولی شما چی؟گوش کن دختر چادر وقتی چادره که روگیری درستو حسابی باشه.اگه قرار باشه گردی صورت درسته بیفته بیرون که چادر نه تنها زیبایی یک زن رو نمی پوشونه بلکه بدتر مثل یک قاب صورت زن رو زباتر میکنه.حالا عاجزانه تمنا می کنم این چند مورد رو رعایت کنی.معلوم نیست چند تاازاین پسرهای هیز کوچه صورت عرئوس من رو درحال ابغوره گرفتن دیدن.سعی کن حواست بیشتر جمع باشه.فهمیدی چی میگم؟
-بله حاج اقا چشم.
حاج اقا دیگه چیزی نگفت و از اتاق بیرون رفت .شانه هایم مثل همیشه می لرزید و بعد اشکهایم مثل سیل روی صورتم می ریخت بدون این که کسی مرثار زدم.نمیدونم چرا اینجوری شده بودم.نسبت به حاج زرگر هم شرطی شده بودم.هر وقت می دیدمش اول تن و بدنم می لرزید و بعد ازحرف هایش که یا حق بود یا ناحق گریه ام می گرفت.
در روی پاشنه چرخید و حمید وارد اتاق شد.سرم هنوز پایین و چادره هنوز افتاده بود.حتی نمی توانستم اشک هایم را پاک کنم حمید جلو امد با کمک انگشت اشاره و شستش چانه ام را بالا گرفت و گفت:دختر مدرسه ای من که باز داره گریه می کنه .با چی شده ؟بابام حرفی زده؟
انگارحرفش تلنگری بود برای من.خودم را دراغوشش رها کردم و با صدایی خفه گریه کردم.دستانم را دور کمرش حلقه کردم.نمی خواستم تنها ماوای امنم رو به کسی جز حمید نبود ازدست بدم.سرم رو دوباره بالا گرفت و درحالی که با دستمال سفیدی که ازجیب بلوزش دراورده بود اشکهایم را پاک میکرد گفت:اخی...نازنینم گریه نکن دل منو ریش کردی.تازه صورت خوشگلت هم خراب می شه.عزیزم.باباست دیگه .من که بهت گفته بودم هرچی میگه یه چشم بگو بعد فکرش رو هم نکن.خودت که دیدی بابا با حنانه و سمانه هم همینطور برخورد میکنه.این نشون می ده که اون تورو مثل دختر خودش می دونه.
-حمید حس می کنم بابانت منو دوست نداره.
-اشتباه فکر می کنی.
-اخه می دونی توی این چن وقت هیچکدوم از کارهای من نتونسته نظر اونو جلب کنه
-گفتم که داری اشتباه می کنی .مطمئن باش اگه اون نمی تونست تور و تحمل کنه هرگز راضی به ازدواج ما نمی شد.این هم که گاهی اوقات ازدستت عصبانی می شه به خاطر اینه که دلش می خواد همه مطابق سلیقه و نظر اون عمل کنند.مطمئن باش اگه بشی همون دختری که حاجی میخواد هیچی بهت نمی گه.
-اخه حمید...
-عزیزدلم دیگه گریه نکن.فراموش کن.کم کم هم دستت می اد که حاجی ازچی خوشش می اد و ازچی خوشش نمیاد.
همان طور که انتظار می رفت من و مریم هر دو در امتحان کارشناسی ارشد مرحله اول پذیرفته شدیم.حالا می ماند انتخاب رشته و دانشگاه خود انتظار چند ماهه برای جواب قطعی که با وجود درصدهایی که داشتیم در انتخاب اول صد درصد بود.
خبر قبولی مرحله ی اول من با پخش کارتهای عروسی شهاب و نگار هم زمان شد.به قول جحمیت انگار فقط سرما بی کلاه مانده بود.همه سر خانه و زندگی شان رفته بودند.عروسی شهاب شبیبه خاطر ماندنی بود.نگار به حد کافی روی شخصیت شهاب اثر گذاشته بود و ازاو پسر سربه زیر از رام ساخته بود.
از اول تابستان حمید کار بازسازی خانه ر ا شروع کرده بود .به قول خودش باید خانه ازبیخ و بن بازسازی می شد.اواخرتابستان بود که خبر قبولی ام رسید من پذیرفته شده بودم.همان روز حمید با یک دسته گل رز سفید و یکدسته گلسرخ به خانه ام امد.نمی دانم چرا با دودسته.دسته گل رز را به دستم داد و گفت :مبارکه خانم حقوق دان.
تشکر کردم و خواستم دسته گل رز سفید را ازدستش بگیرم که دست گل را پشتش قایم کرد و گفت:نه خاطره خانم.من دسته گلتان را دادم.این دسته گل ماله خواستگاریه.
-خواستگاری؟
.ولی تازه درس خوندن خاطره خانم شروع می شه و من بنده خدا باید در خماری دو سال دیگه رو طی کنم تا خانم از درس عقب نیفتن.بعد هم که امتحان کانون وکلا و غیره.مثل این که اسم دکترا بد در رفته.
-تودلت شور نزنه تو خونه رو اماده کن هروقت اماده شد ما هم می ریم سر خونه و زندگیمان.
ولی مگه یادت رفته مامانت گفته تا درست تموم نشه ازعروسی خبری نیست.
-منظور مامان لیسانس بود.بعد هم تازه درس خوندن با رفتن سر زندگی منافاتی ندارهخ.دلت شور نزنه.تو همازشهاب و علی رضا عقب نمی افتی.دیر و زود داره ولی سوخت و سوز نداره.
مامان که متوجه امدن حمید شده بود از طبقه بالا امد .حمید که متوجه مامان شد سرش را به طرف بالا گرفت و درحالی که دست گل رزسفید را به طرف مامان گرفته بود.گفت:سلام به مادر زن عزیز خودم.چشمتون روشن.
-دلت روشن حمید جان.دستت در نکنه.این کارا چی بود کردی؟چه گلهای قشنگی
-قابل شما رو نداره./
مامان دوباره ازحمید تشکر کرد و به بهانه ی گذاشتن گلها در گلدان به سمت اشپرزخانه رفت .حمید هم در فرصت به دست امده استفاده کرد و درحالی که سرش را به گوشمنزدیک می کرد گفت:هنوز سر حرفت هستی؟
-سر کدوم حرف؟
-یعنی اگه خونه تا چهارماه دیگه حاضربشه...
-اره بابا اره..چه داماد عجولی...
-من عجولم؟مثل این که یادت رفته زمستان سال هفتاد و شش بود که ما عقد کردیم .الان مهر هفتاد و هشته...میشهدوس ال ..مثل این که به سرکار خانم خیلی خوش گذشته هان؟روز و ماه هم یادشون رفته.
نگاهی به حمید انداختم.نه.مثلاین که عصبی بود.با دست راستم یک نیشگون کوچک از لپش گرفتم و گفتم:گفتم که اون موقع با الان فرق داشت هم مندرس داشتم وهم تو هنوز تو کارت ماهر نشده بودی هرچی باشه طرح داشتی.
-خوب الان هم هنوز درس داری.
-اگه تو یک شوهر خوب باشی و کمی کمک من کنی و توقع زیادی نداشته باشی به خدا من حاضرم از همین فردا بیام خونمون و زندگیمون رو شروع کنم.
-یعنی مامان و بابات مخالفتی ندارند؟
-نه خیالت راحت باشه.
غنچه ی لبخند در صورت حمید شگفت.چقدر خوشحال شده بود .می تونستم چشماش رو ببینم که داره برق می زنه .نمی دونم شابد حرفمن نیروی مضاعفی به او داد که دو دستش را بهطرف کمر ن گرفت و من بغل کرد و چرخاند.هول شدم.دل تو دلم نبود که مامان برسه.به حمید زدم و اروم گفتم:حمید چی کار می کنی من رو بگذار زمین الان مامان می رسه.
حمید ایستاد ولی هنوز بغلش بودم .من را به اتاقم برد و در رو از پشت بست چشمانش برق عجیبی پیدا کرده بود.صورتش نزدیک صورتم بود و نفسش صورتم را گرم کرد.بوسه ای برگردنم زد و من را روی تخت گذاشت و به سمت پنجره رفت.می تونستم ازچشماش خیلی چیزا رو بخونم.میدانستم وجودش پر از نیازه.هر وقت این طوری می شد زود از من به سمتش رفتم خیلی اروم دستم را روی شانه اش گذاشتمو صدایشکردم.حمید سرش را چرخاند و با شرمی که همیشه من رو مجذوب خودش می کرد گفت:حالاکه از طرف تو خیالم راحت شد نهایت تلاشم رو یم کنم که هرچه سریع تر پول بازسازی خانه را فراهم کنم.
دانشگاه هفته ی اول مهرماه شروع شدو من و مریم دوباره هم کلاس شدیم و مهسا که هنوز درسش را در مقطع کارشناسی به پایان نرسیده بود اواسط مهرماه همراه ساسان و خانواده اش ایران را به مقصد کانادا ترک کرد.اوایل ابانماه هم طرح حمید به پایان رسید و مجوز مطبش را در تهران دریافت کرد.
بابا به عنوان کادو به حمید یک چک یک میلیون تومانی داد که در ان شرایط میتوانست پول خوبی برای جلو افتادن کاری بازسازی خانه باشد.حاج زرگر هم برای پایان یافتن طرح حمید سنگ تمام گذاشت و یک مهمانی شام باحضور فامیل درجه اول بعد هم یک پاکت.
منو حمید هر دو انتظار داشتیم هدیه حاج زرگر هم یک چک بانکی باشد و این یعنی از بین رفتن دلشوره ی ما برای تامین پول بازسازی و تسریع ان ولی وقتی حمید در پاکت را باز کرد ازان یک فیش حج تمتع دراورد .حاضران مجلس سکوت کردند.
حمید خیلی جا خورده بود حاج زرگر که معلوم بود در پوست خود نمی گنجد جلو امد و گفت:خوب حمید اقا حیفه که حالا که دکتر شدی ازفیض حاجی شدن محروم بشی .به همین خاطر فیش تمتع یکی از دوستانم را که امسال به خاطر پاره ای از مسائل نمی توانست به حج مشرف بشه خریدم.
ترتیب کارهایش را هم حاج اقا نورانی میده.انشالله پروازت بیستم بهمن است.
حمید نگاهی به حاجی انداخت و گفت:دست شما در نکنه حاج اقا ما را شرمنده کردید.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#45
Posted: 5 Aug 2013 20:23
حاج اقا درحاتلی که لبخندمی زد گفت:ولی حمی اقا این فیشاست برای انجام بقیه ی مراحل باید مبلغی بریزی به حساب که ان را هم از پولی که اقای دکتر بدیع زحمت کشیدن بده. بعد نگاهی به بابا انداخت و گفت:من و اقای دکترمی خوایم زورکی تو رو حاجی کنیم خوب یک صلوات برای اقای دکتر حاجی ما بفرستید.
من وحمید حیرتزده به هم نگاه کردیم .انگاری کاخ ارزوهایمان یکباره خراب شد.حالاباید پولی را که فکر می کردیم می تونه کار بازسازی خونه را سرعت بده صرف مکه حمید می کردیم.
فردای ان روز حمید به موبایلم پیام داد که ساعت شش بعد ازظهر حاضرباشم چون می خواهیمب رویم بیرون و با من کارداره.هنوز ازمهمونی شب گذشته منگ بودم.زودتراز وقت تعیین شده حاضر شدم.حمید انگاری عجله داشت و پیش ازساعت شش به خانه ما امد.هوا سرد شده بود می توانستم تصور کنم تا اینجا چه حالی داشته. نگاهی به پام و بعد به خودم انداخت و گفت: «خوبی؟»
دلم نمی خواست ناراحتش کنم، ولی درد پام به قدری زیاد بود که قادر به آرام نگه داشتن خودم نبودم. حمید صندلی را کنار ماشین گذاشت، صندلی جلوی ماشین را کمی جلو داد تا جا باز شود و بعد به کمک بابامن را روی صندلی نشاندند. دیگه نمی توانستم طاقت بیارم. انگاری درد تا زیر کمرم رسیده بود. مامان ازدیدن وضعیت من بی تاب شده بود و مرتب زیر لب صلوات می فرستاد.
خدا را شکر ساختمان مجهز به آسانسور بود. وقتی وارد مطب شدیم آنجا مملو مریض بود. پدر با منشی صحبت کرد. او در حالی که از دیدن وضعیت من ناراحت شده بود گفت: «مریض آمد بیرون شما بفرمایید.»
معلوم بود مریضهای دیگر هم شرایط من را درک کرده بودند والا به همین سادگی از نوبت خود نمی گذشتند. با آمدن مریض از داخل مطب حمید سریع من را به داخل هدایت کرد. دکتر ملتجی با پدر و حمید دست داد و شروع به معاینه پایم کرد. با هر اشاره ای که به پایم می کرد آه از نهادم بلند می شد. دکتر سریع روی برگه چیزی نوشت و گفت: «اجازه بدهید عکس بگیرم تا نظرم را اعلام کنم.»
مادر می خواست چیزی بپرسد که پدر او را دعوت به سکوت کرد. وقتی از مطب بیرون آمدیم می توانستم با دیدن چشمهایی که دلسوزانه به من نگاه می کردند بفهمم صدام به بیرون هم رسیده، ولی آنقدر پاهام درد می کرد که برخلاف همیشه از اینکه کسی اشکهایم را ببینه شرم نداشتم.
خدا را شکر در قسمت عکسبرداری هم زیاد معطل نشدیم. دکتر با دیدن عکس و گرفتن یک سونوگرافی داپر رنگی تشخیص داد تاندون پام نه به صورت کامل ولی تا حدودی پاره شده و ابراز خوشحالی کرد که اگر پارگی بیشتر از این مقدار بود صددرصد باید عمل می شدم، ولی حالا با گرفتن گچ می توانیم تاندون صدمه دیده را ترمیم کنیم. به توصیه دکتر پایم را گچ سبک گرفتم تا راحت تر باشم و بعد مقداری قرصهای مسکن نوشت که تا حدودی دردم را تسکین بده.
آن شب آنقدر درد داشتم که فراموش کردم آن روز حمید با من چه کار داشت.
چند روز اول به پیشنهاد دکتر در خانه استراحت کردم تا هفته بعد با چوب دستی به دانشگاه برم. دکتر معتقد بود بهتره تا چند روز پایم را زمین نگذارم. فردای روزی که پایم را گچ گرفته بودم حاج زرگر و حاج خانم و سمانه به دیدنم آمدند. حاج خانم از اولی که وارد خونه شد مشغول توصیه های غذایی شد که بهتره آب پاچه بخورم تا سریع تر استخوانم جوش بخوره. سمانه هم که دلش نمی خواست از مامانش عقب بیفته میوه تازه آناناس را توصیه کرد و مرتب می گفت که کمپوت آناناس خاصیتی نداره و باید خود میوه را بخورم.
سکوت حاج زرگر برایم عجیب بود. او که همیشه نظری می داد حالا فقط تسبیح فیروزه ای را در دستانش می چرخاند و ساکت به حرف بقیه گوش می داد. ته دلم از آن همه سکوت دچار وحشت و دلهره شدم.
مامان برای بار دوم چای آورد که حاج زرگر سرفه ای کرد و رویش را به سمت بابا چرخاند و گفت: «ببخشید آقای دکتر، فضولیه، ولی خوب پرسیدن بهتر از نپرسیدن است. می خواستم بپرسم شما برای خاطره خانم عقیقه کردید؟ بعضی از اتفاقات که می افته آدم را کمی نسبت به مسایل حساس می کنه. آخه در عرض کمتر از دو سال اول بینی او می شکنه و حالا هم پاش.»
بابام که معلوم بود مثل همیشه جا خورده چای نیم خورده اش را روی میز گذاشت و گفت: «از توجه و حساسیت شما متشکرم حاج آقا، ولی خوبه که بدونید خدا رحمت کنه پدر من فوق العاده آدم معتقدی بود. یک ماه پیش از به دنیا آمدن هر کدام از نوه هایش مرتب به بچه ها توصیه می کرد که عقیقه را فراموش نکنند. البته وظیفه پدر هر بچه ایه که عقیقه کنه. گو اینکه هم من و هم برادرم به دستور پدر تن می دادیم، ولی باز هم خدا بیامرز پدرم راضی نمی شد و خودش برای همه نوه هایش از طرف خودش هم عقیقه می کرد.»
حاج آقا چایش را سر کشید و گفت: «بله آقای دکتر، گوسفند قربانی کردی درست، ولی عقیقه رسم و رسومی داره. شما این رسم و رسوم را رعایت کردید؟»
پدر که معلوم بود عصبانی شده وسرخی صورتش از پس صورت سبزه اش هم معلوم بود نگاهی به حاج آقا انداخت و گفت: «حاج آقا، عقیقه یک سنت جاری است و تا جایی که می دونم در همه خانواده ها مرسومه. ممکنه من به اندازه شما مذهبی نباشم، ولی مسلمونم و به یک چیزهایی اعتقاد دارم به عقیقه و صدقه و دعاهایی مثل آیه الکرسی و ان یکاد برای رفع بلا معتقدم.»
حاج آقا استکان را سر جایش گذاشت و در حالی که از جایش بلند می شد گفت:«قصد توهین نداشتم، خدا توفیقات شما را بیش از پیش کنه. ان شاءالله دختر شما و عروس ما هم هر چه زودتر سلامتی اش را به دست بیاره.» و اشاره ای به حاج خانم و سمانه کرد و آنها هم از جا بلند شدند.
پدر برخلاف حاج آقا هنوز صورتش برافروخته بود. حاج آقا با پدر دست داد و مادر هم با سمانه و حاج خانم روبوسی کرد. پدر هنوز گرفته بود دلم نمی خواست این جوری ببینمش. انگار متوجه حال من شد و به بهانه حمام رفتن من را تنها گذاشت.
از هفته بعد با پای گچ گرفته به دانشگاه می رفتم. حمید هر وفت کلاس داشتم دنبالم می آمد و من را می رساند وبعد از تمام شدن کلاسها دوباره من را به خانه می رساند.
روز چهارشنبه ساعت چهار بعدازظهر مطابق معمول دنبالم آمد. دیگه به وضعیتم عادت کرده بودم و راه رفتن با چوبدستی مثل اوایل برایم سخت نبود. آن روز آخرین کلاس هفته ام را داشتم. حمید کمکم کرد تا داخل ماشین بنشینم. از اینکه آنقدر به من توجه داشت قند توی دلم آب می شد. آن روز بر خلاف همشه من را به خونه نرسوند و در جواب من که کجا می ریم گفت: «روزی که پات اینطوری شد می خواستم باهات صحبت کنم، ولی فرصت نشد.حالا بهترین فرصته.»
«خوب؟»
«راستش پدر آمادگی خودش را اعلام کرده که هر وقت ما بگیم مراسم عروسی را برپا کنه. ولی اجاره مطب باعث شده کمی شرایط جمع کردن پول برای بازسازی... چه جوری بگم. می دونی... من و نادر باهم مطب اجاره کردیم تا پول کمتری بدهیم.»
«خوب اینکه خیلی خوبه.»
«درسته. ولی هنوز ما شناخته شده نیستیم. شاید سال اول اینطوری باشه. مردم فقط به یک تابلو و مطب نمی توانند اعتماد کنند. شاید یک چند وقتی شرایط باب میل نباشه.»
«می خوای از بابا پول قرض بگیرم؟»
«نه، حرفش را نزن.»
«اون که حرفی نداره.»
«درسته، ولی دلم نمی خواد از همین اول زندگی آویزون پدرامون باشیم. پولی هم که پدرت به عنوان کادو داد را مجبورم صرف مکه کنم. البته اگه تو راضی باشی.»
«راضی باشم؟ مگه جاهامون عوض شده که تو برای مکه رفتن از من کسب تکلیف می کنی؟»
«نه عزیزم، جاهامون عوض نشده. ولی دلم نمی خواد هیچ دل چرکینی در کار باشد. بهت قول دادم، یعنی به هم قول دادیم هیچ پیشرفتی را با در کنار هم بودن عوض نکنیم.»
«قول دادیم، ولی مکه فرق می کنه. اگه من هم در شرایط تو بودم ازت می خوستم منطقی فکر کنی. تو می خوای به جایی بری که هر مسلمونی آرزوش را داره. خدا تو را طلبیده که به دل بابات این هدیه را انداخته. بقیه پولش را هم حواله کرد. من کی باشم که مانع دعوت خدا بشم. مطمئن باش هیچ دل چرکینی در کار نیست. من از ته وجودم راضی به رفتن تو هستم. برو و از خدا بخواه خودش بقیه کارها را درست کنه.»
حمید نگاهی قدرشناسانه به من انداخت و گفت: «ممنونم.»
پایم را هجدهم آذرماه که مصادف با آخر شعبان بود باز کردم. دکتر ملتجی برایم یک دوره فیزیوتراپی تجویز کرده بود. فردای روزی که پایم را باز کردم اول رمضان بودو مطابق هر سال خونه حاج زرگر برای افطاری دعوت بودیم. خیلی دلم می خواست مثل سال گذشته در کارها کمک حنانه و سمانه و حاج خانم کنم، ولی دکتر توصیه کرده بود تا پایان فیزیوتراپی از پاهایم کار نکشم.
آن سال از ماه رمضان چیزی نفهمیدم، چون بعدازظهرها پیش از افطار برنامه فیزیوتراپی داشتم. حمید در همه جلسه ها همراهم بود. روزهای جمعه هر هفته را هم از صبح تا ظهر در جلسه های توجیهی حج شرکت می کرد.
کار بازسازی خونه متوقف شده بود. معلوم بود حمید پول کم آورده. می دانستم اصرار برای گرفتن وام از بابا فایده نداره. اگه قرار بود روی پای خودش بایسته چرا من باید مانعش می شدم؟
من و مریم ترم اول را با موفقیت پشت سر گذاشتیم. مهسا کم و بیش با نامه با ما در تماس بود. نوشته بود داره زبان می خونه و خیلی هم پیشرفت کرده. ترم دوم شروع شده بود که حمید مشغول خداحافظی از فامیل شد. می دانستم کمتر از یک ماه از حمید دورم، ولی نمی دونم چرا اینقدر بی تابش شده بودم. روزی که حمید می رفت برای اولین بار خانه حاج زرگر موند. دلم نمی خواست صبح بشه. چقدر تا صبح با حمید حرف زدم و چقدر مثل بچه ها گریه کردم. حمید به همه کارها من می خندید. چشمام از زور خستگی و خواب می سوخت.
روزی که حمید به مکه رفت، حتا دانشگاه را هم تعطیل کردم. وقتی همراه خانواده زرگر از فرودگاه برگشتیم تمام مسیر را بی صدا اشک ریختم. خدا را شکر چادر مثل همیشه اشکهای من را مخفی می کرد.
وقتی به خانه برگشتم مامان بود. از دیدن قیافه من خنده اش گرفت و گفت: «صورتت شده مثل متکا. مکه رفته، سفر قندهار که نرفته. کمتر از سی روز دیگه برمی گرده.»
خیلی خسته بودم. با اینکه چشمهایم باز نمی شد رفتم توی اتاق و عکسهای عقدکنانمان را درآوردم. با عکسهای حمید حرف می زدم. چندبار از اینکه به حمید اجازه دادم بره پشیمان شدم، ولی می دانستم همه اینها وسوسه های شیطانی است. چندبار توی دلم گفتم لعنت بر دل سیاه شیطان.
نمی دانم چقدر وقت در آن حال روی تخت بودم، در حالی که هنوز لباسم را عوض نکرده بودم خوابم برد. آنقدر خسته بودم که نفهمیدم مامان کی آمد بالای سرم. فکر کردم تازه خوابیدم.
مامان ضربه ای به دستم زد و گفت: «خاطره، من دارم می رم مطب، غذات رو گازه.»
از لای چشمام نگاهی به مامان انداختم و دوباره خوابیدم.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#46
Posted: 5 Aug 2013 20:24
آن یک ماه به من سخت گذشت. شاید فقط توانسته بودم با حمید پنج دفعه تلفنی، آنهم خیلی کوتاه صحبت کنم.
آن سال نمی خواستم مثل قبل مغلوب حمید بشم. به همین خاطر مرتب روز سالگرد عقدمان را به خودم یادآوری می کردم که مثل سال گذشته آن را فراموش نکنم. روزی که با هتل محل اقامت حمید در مکه تماس گرفتم تا سالگرد عقدمان را تبریک بگویم هرگز فراموش نمی کنم. مسئول هتل گفت حاجیها برای اعمال به صحرای عرفات رفته اند. آن سال تاره متوجه پارچه های نوشته شده دعای عرفه در محوطه میدان تجریش شدم. همه جا اعلامیه هایی با این عنوان جلوی چشمم بود. دعای عرفه، صحن امامزاده صالح، ساعت دو.
آن سال برای اولین بار در زندگیم در دعای عرفه شرکت کردم. شاید دلم می خواست کمی خودم را به حمید نزدیک حس کنم. حال و هوای دعا و فضای معنوی امامزاده صالح آنقدر گوارا بود که به خودم قول دادم از سال بعد همیشه در آن مراسم شرکت کنم.
حاج زرگر یک هفته مانده به آمدن حمید تعدادی کارت دعوت ولیمه برایمان آورد تا مهمانان را دعوت کنیم.
روز چهارشنبه، بعد از دانشگاه مشغول پخش کردن کارتهای ولیمه شدم.همه بعد از دیدن کارت، آرزوی دیدن کارت عروسیم را می کردند.
روزهای آخر دیگه در پوست خود نمی گنجیدم. مثل زندانیهایی که آزادی آنها نزدیک بود، حساب دقیقه های مانده را داشتم.
حاج اقا سفارش کرده بود سر در خانه را چراغانی کنند. گوسفند و اسفند و وسایل استقبال از مسافر فراهم بود. ساعت هشت به فرودگاه رفتیم. شلوغی و بی نظمی پرواز حجاج باعث تأخیر پرواز حمید شده بود. ساعت دوازده اعلام کردند پرواز شماره 529 از جده به زمین نشست. انگار شماره 529 با تمام گلبولهای قرمز خونم عجین شده بود. روی پای خودم بند نبودم. حاج زرگر معتقد بود برای انجام کارهای گمرکی ممکنه خیلی معطل شوند. با اینکه فکر می کردم حمید خیلی دیرتر از آن کارش تمام شود، ولی کمتر از بیست دقیقه بعد او را با یک چرخ دیدم که وارد محوطه انتظار شد. قیافه حمید با چیزی که می شناختم زمین تا آسمان فرق کرده بود. موهایش را از ته زده بود. صورتش سیاه شده بود و ریشهایش درآمده بود. حسابی قیافه حاج آقاها را پیدا کرده بود. نمی دانم، شاید به خاطر سیاهی چهره اش بود که به نظرم لاغرتر هم می آمد. حاج زرگر پیش از همه به سویش رفت و در آغوشش گرفت و پشت او بقیه. دلم می خواست حمید را در آغوش بگیرم و ساعتها به خاطر این فراق یک ماهه گریه کنم. ولی وقتی سمانه و حنانه فقط به گفتن یک زیارت قبول و حال و احوالپرسی اکتفا کردند. پیش خودم حلاجی کردم شاید این هم جزئی از قانونهای خانواده زرگر است و نباید من خودم را سبک کنم. آخر نوبت به من رسید. رویم را محکم تر از همیشه گرفتم و جلو رفتم. بغض راه گلویم را گرفته بود.
با تمام قوا گفتم: «سلام حاج حمید، زیارت قبول.»
حمید با دیدن من چرخ را رها کرد و مقابلم قرار گرفت. انگار او هم ناگهان متوجه حد و حدودش شد و در حالی که در یک قدمی من بود سرش را پایین انداخت و گفت: «سلام، نایب الزیاره بودم.»
می دانستم جلوی حاج زرگر من و حمید مجبور به رعایت اصول و عقاید در چهارچوب او هستیم. به همین خاطر از حمید فاصله گرفتم و در حالی که خودم را به حاج خانم می رساندم گفتم: «چشم شما روشن.»
جواب تشکر حاج خانم در میان صلوات و اصرار حاج زرگر به خاطر دیر شدن و رفتن به خانه گم شد. آن شب هم تا صبح در کنار حمید و در جمع خانوادگی آنها حضور داشتم.
ولیمه حاج زرگر با توجه به نظارت و مدیریت او خیلی خوب و عالی برگزار شد. حاج آقا به عنوان هدیه به حمید یک تابلو فرش و ان یکاد ابریشم کار تبریز داد. بابا و مامان هم یک قالیچه یک زر و نیم ابریشم پوست پیازی. خیلی به مامان اصرار کردم به جای قالیچه پول بدهند، ولی مامان می گفت پول خرج می شه، ولی این فرش همیشه به عنوان هدیه این سفر به یاد حمید می مونه. همه فامیل به غیر از تعداد محدودی پول و سکه دادند و این می توانست کمی کار بازسازی خانه ما را جلو بندازه.
نزدیک عید بود که من و حمید به بازار رفتیم. حمید سکه هایی را که به عنوان چشم روشنی آورده بودند همه را فروخت تا هرچه سریع تر کار بازسازی خانه را از سر بگیریم. از همان راه هم شب به خونه حاج زرگر رفتیم. حاجی وقتی فهمید حمید سکه ها را فروخته تعجب کرد. سعی می کرد خودش را آرام نشان بده. ولی انگار مطابق همیشه طاقت نیاورد و گفت: «به نظرت الان زود نبود؟ می گذاشتی برای بعد. حالا معلوم نیست تا دو ماه دیگه چقدر سکه بالا و پایین بره.»
«چرا دو ماه دیگه؟ من می خوام از فردا کار بازسازی را شروع کنم.»
«شب عیدی که کارگر گیر نمی آید. اگر هم باشه می خوان هر روز پول سه چهار روز را ازت بگیرن.»
«خوب این همه صبر کردم می گذارم این دو هفته عید هم تموم بشه بعد.»
«خوب پسر، از نوزده فروردین ماه محرم شروع میشه، بعد هم صفر شروع می شه.»
«خوب چه ربطی داره؟»
«ربطش در اینه که شگون نداره.»
«من که نمی خوام تو روز تاسوعا و عاشورا کلنگ بزنم که شگون داشته باشه یا نداشته باشه.»
«موضوع روز تاسوعا و عاشورا و دهه اول و دوم نیست. مثل اینکه تو هم دیگه تو باغ نیستی. مگه نمی دونی در این دو ماه کار و کاسبی می خوابه. هیچ صنفی مثل قبل خرید و فروش ندارند. زنهایی را که به زور می تونی از بازار و دو مغازه ها جمع کنی پاشون نمی ره نه چیزی بخرند نه چیزی بدوزند.»
«بابا، شما داری یه جوری حرف می زنی انگار باید خلق خدا کارشون را تعطیل کنند تا...»
«بله پسرم، هر چیزی یک رسم ورسومی داره. مثل اینکه داری اعتقاداتت را فراموش می کنی.»
«ولی پدر...»
«ولی بی ولی. من اجازه نمی دم توی این دو ماه کار کنی. شما دو تا جوان می خواهید برید توی این خونه و سالیان سال با هم به خیر و خوشی زندگی کنید. دلم نمی خواد خونتون با عجله و یا بی فکری و جوان بازی بدشگون بشه.»
حمید مثل همیشه مغلوب حاجی شد. انگار او هم مثل من متوجه شده بود که بحث کردن با او فایده نداره. در حالی که می دونستم از شرایط به وجود آمده راضی نیست، ولی سکوت کرد.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#47
Posted: 5 Aug 2013 20:26
عید آن سال را با خانواده من به شمال رفتیم. وقتی نگار و شهاب و علیرضا و شقایق را کنار هم میدیدم حق را به حمید میدادم . من و حمید زودتر از آنها به عقد م در آمده بودیم ،ولی انگار قرار نبود حالا حالاها زندگی مشترکمان را شروع کنیم .گاهی اوقات عمو عماد سر به سر ما میگذاشت و میگفت پس ما کی شیرینی عروسی شما رو میخوریم . بعد خودش پیش دستی میکرد و میگفت :می دونم ،آقا داماد میخواد مثل قبل موهاش در بیاد و بلند بشه و صورتش هم سفید بشه تا یه وقت ما بل نگیریم و نگیم عروسمون خوشگل تر از داماده .دایی شهروز هم میگفت :نه ،به نظرم این دو تا میخوان رکورد طولانی ترین نامزدی دنیا را توی کتاب رکوردها ثبت کنند .
اوایل خودمم به حرفهای اطرافیان میخندیدم و همه چیز به خنده و شوخی برگزار میشد ،ولی حالا دیگه از حرفهای آنها کلافه میشدم . مثل آن بود که هرکدام از آن حرفها متلکی مستقیم به من بود .
حمید قرار بود روز پنجم مطب را باز کنه .معتقد بود حالا که هیچ کس توی شهر نیست و مریض نمیبینه این فرصت خوبیه برای جلب مشتری . با اینکه میدانستم هیچ کس در تعطیلات عید به غیر از درمانگاه به فکرش نمیرسه که مطب دکتری باز باشه ،ولی دلم نمیخواست نا امیدش کنم به همین خاطر از پیشنهادش برای باز کردن مطب استقبال کردم .حمید به من گفت شمال بمونم و با مامان اینا روز سیزدهم برگردم .ولی دلم نمیخواست او را تنها بگذاررم و به همین خاطر با حمید همسفر شدم
خانواده حاج زرگر مطابق سالهای گذشته هفته ی دوم به مشهد رفتند .
حمید روی کاغذ بزرگی نوشته بود مطب ایام تعطیلات باز است ،و آنرا روی در چسبانده بود .روز پنجم .ششم و هفتم بدون اینکه مریضی داشته باشه دم غروب به خانه آمد دلم نمیخواست بهش بگم ول کند .به خدا هیچ کس به فکرش نمیرسید دکتری از تعطیلات عیدش استفاده نکند .ولی باز باز هم سعی
میکردم جای نا امید کردنش بهش امیدواری بدم . روز هشتم از مطب تتماس گرفت و گفت زن و مردی همراه بچه کوچکشان به مطب آمدند .بچه دندان درد شدیدی داشته .خلاصه بعد از چهار روز حمید اولین ویزیتش را کرده بود .با خوشحالی گفت حاضر باشم چون میخواد بیاد خونه و با هم ناهار بریم بیرون
من که دراین چند روزخیلی حوصله ام سر رفته بود از خدا خواسته از پیشنهادش استقبال کردم .نیم ساعت بعد دم خونه ی ما بود .معلوم بود خیلی خوشحاله تا سوار ماشین شدم و سلام کردم دست توی داشبرد ماشین کرد و یک جعبه کادو پیچ شده کوچک به من داد ،متعجب نگاهش کردم .
(حمید این چه کاری بود که کردی .حالا با یک مریض اینقدر ذوق نکن .کادو برای چی خریدی ؟)
حمید که خیلی ذوق زده شده بود گفت :آخ جون فکرشم نمیکردم امسال هم بتونم غافلگیرت کنم ..
-غافلگیرم کنی ؟
-دختر مثل اینکه تو بیشتر از من حواست پرته ،امروز تولدته ،هشت فروردین .حالا دیگه خاطره خانم ما بیست و سه ساله شده یادت رفته بود یا اینکه منو فیلم کردی ؟
- نه به خدا .حساب روزهای هفته از دستم رفته . در ضمن مگه من و ت قرار نگذاشتیم امسال برای هم کادو نخریم .قرار بود پولهات را جمع بکنی تا برای بازسازی به مشکل بر نخوریم .
-نگران نباش با این پولها نه کسی پولدار میشه . نه فقیر در ضمن میخواستم شب بهت بدم ،ولی گفتم آنقدر روز تولد خاطره خانم برای من خوش روزی بوده که همین امروز اولین مریض من اومد .حالا هدیه ات را باز کن .
من که بیشتر از تو ذوق دارم باز کن دیگه .
سریع آنرا باز کردم یک مدال کوچک طلایی بود که روی آن یک دسته گل حک شده بود .حمید سرش را جلو آورد و گفت :دختر خوب حالا مدال را بچرخون .
مدال را روی دستم چرخاندم پشت مدال عکس من و حمید در مهمانی تولد سه سال پیش بود . همان عکسی که حمید در عید سال گذشته از من گرفته بود .
با تعجب نگاهش کردم و گفتم –تو چه کارهایی به فکرت میرسه
-خوب دیگه ،دلم میخواست همون قسمت از وابستگیهات رو بهت برگردونم البته به طوری که هیچ وقت از بین نره .
دلم میخواست بغلش کنم و بهش بگم چقدر دوستش دارم زود زنجیر کوتاهی که به گردنبندم بود را باز کردم و مدال را داخل آن انداختم و گفتم :مثل همیشه حاج آقا دکتر با کارهای غافلگیرانه اش .
روز تولد من و اولین مریض حمید دست به دست هم داده و یکی از قشنگ ترین روزهای نوروز آن سال شد .
تا آخر عید انگار در رحمت بروی حمید باز شد و هفت مریض به مطب مراجعه کردند به قول حمید این میتئنست زمینه ی خوبی برای معرفی اش باشه و اسمش و کارش را در ذهن مردم حک کنه ..
محرم و صفر آن سال طولانی تر از سالهای گذشته به پایان رسید شب آخر صفر من و ماه صفر را به حضرت رسول (ص)دادیم و در مسجد آخر نماز صبح را خواندیم و از خدا خواستیم کمکمان کنه.
از روز بعد کار بازسازی شروع شد .خوشحال بودیم اینجا هم رضایت حاج زرگر را کسب کردیم و باعث دلخوری و کدورت نشدیم . خدا را شکر مشکل پولی را که داشتیم رفع شده بود و امیدوار بودیم در فاصله چهار پنج ماه بازسازی تمام شود.مامان مشغول خرید بود و هرروز که مطب نداشت مشغول سفارش وسایل دوختنی به ملیحه خانوم و خرید وسایل سایر بود.معتقد بودن چون بدری جون تازه جهاز مهیا کرده از هر نظر میتونه کمک خوبی برای او باشه به همین دلیل همراه او به خرید رفت.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#48
Posted: 5 Aug 2013 20:28
امتحانات ترم دوم هم به خیر و خوشی به پایان رسید.کارهای خونه خوب پیش میرفت. امیدوار بودیم بتوانیم در اذر و دی بتوانیم مراسم عروسی را برپا کنیم.مامان و بابا از پیشرفت بازسازی مطلع بودند و مامان برای خرید وسایل و اندازه گیری اتاقها چندبار همراه من و حمید به انجا امده بود ولی حاج زرگر و حاج خانوم را هروقت تعارف کردیم به انجا بیایند و پیشرفت کار را ببینند حاج زرگر سر باز میزد و میگفت:دیر نمیشه هر گرونی روزی ارزون میشه ماهم گذاشتیم وقتی همه کارها تمام شد با شیرینی خدمت برسیم.
کلاسهای دانشگاه دوباره شروع شد.درسها خیلی سنگین بود.برخلاف مقطع لیسانس واحدهای دوره فوق کمتر بود.ولی حجم درسها به مراتب بیشتر از دوره لیسانس بود.سعی میکردم بیشتر از سابق درس بخونم تا خدای نکرده از درسها عقب نمانم.
رنگ زدن در خونه رو به اتمام بود و قرار بود امروز فردا کابینتی برای نصب انها بیاد.کار بازسازی زودتر از پیش بینی ما رو به اتمام بود.اوایا ابان بود که خونه تمام و کمال حاضر شد.مامان به غیر از پرده ها تمام وسایل را خریده بود.وسایل اشپزخونه که نصف کار بود را چیده بودیم.قرار عروسی را برای هفتم دی گذاشتیم که مصادف با عید فطر بود.قرار بود از هفته اینده برای خرید لباس عروس و کارهای دیگر به بازار برویم.حاج خانوم و حاج زرگر قرار بود پنجشنبه به خونه ما بیایند تا به قول معروف حاج خانوم اتاقی را که قرار بود وسایل حمید در ان چیده شود را ببیند.اشپزخانه و اتاق خواب و اتاقی که برای مهمان در نظر گرفته بودیم حاضر بود.به قول مامان اگر مبلمان هم حاضر میشد کاری نداشتیم.قراربود دوشنبه هفته بعد مبلمان اتاق پذیرایی را بیاورند و سه شنبه و چهارشنبه هم پرده دوز قول اوردن پرده ها را داده بود.
کارهای خانه از طرف ما به پایان رسیده بود.میدانستم مامان در هر زمینه ایی فکر همه جا را میکند و باهم فکری بدری جون و فیروزه جون و کارهای دست ملیحه خانم از هرنظر همه چیز مرتب است.پیش از امدن حاج زرگر توی خونه چرخیدم.نمیتوانستم باور کنم این همان خانه ایی است که سال گذشته انقدر از دیدنش وحشت کرده بودم.حالا همه چیز قشنگ بود از همه قشنگتر اشپزخانه شده بود.حمید قفسه های رنگ چوب خوشگلی سفارش داده بود که به وسیله یک پیشخان به هال متصل میشد.لامپهای هالوژن بالای کابینتها خیلی انجا را قشنگتر کرده بود.مامان تمام سرویس اشپزخانه را لیمویی و پرتغالی سفارش داده بود که یا کابینت ها هماهنگی داشت.ساعت چهار بعدازظهر بود که زنگ در خونه به صدا درامد.طبق عادت امدم از پشت پنجره رو به کوچی نگاهی بندازم که یاد محرم سال گذشته افتادم.دلم نمیخواست دقیقه نود بهانه ایی دست او بدهم.
حمید در را باز کرد و به استقبال مهمانها رفت.نگاهی به خودم انداختم همه چیز مرتب بود.موهایم را با کش محکم بستم و دم در رفتم.
حاج خانم در حالی که سبد گلی بسیار زیبا دردست داشت وارد شد سمانه هم جعبه شیرینی و حاج زرگر با یک قالیچه وارد خانه شد.حاج خانوم از همان ابتدا معلوم بود از تزیینات خانه خوشش امده سریع من را بوسید و در حالی که چادرش را از سرش برمیداشت گفت:مبارکه به سلامتی.
امدم چادر را بگیرم و تا کنم که پیش دستی کرد و گفت:نه عروس خانم لازم نیست این رسمها دیگه از مد افتاده.
حاج زرگر قالیچه را گوشه ای گذاشت و جواب سلامی داد و چرخی در خانه زد.دلم میخواست نظر او رابدانم.میخواستم حاج خانم و سمانه را به سمت پایین راهنمایی کنم تا اتاق خوابها را ببینند که با صدای حاج زرگر در جایم متوقف شدم.حمید و حاج زرگر مشغول صحبت بودند.حاج خانم که از این بحثها دل خوشی نداشت برخلاف همیشه به میان انها رفت و گفت:دیگه چی شده؟بیا حاجی وقت برای حرف زدن زیاد داریم.بیا بریم پایین اتاق خوابها را ببینیم.
حاجی دستی در هوا تکان داد و گفت:چی میگی حاج خانوم؟یکبار بالای سر کار پسرت نبودم....گفتم بزرگ شده و میدونه چی درسته چی غلط.ببین چی کار کرده.هی پیش خودم گفتم:نه دیگه پسرم دکتر شده برای خودش حاج حمید زرگره دیگه ما را چه به دخالت ولی ببین حاج خانوم.و اشاره ای به اشپزخانه کرد و گفت:نگاه کن!
مگه چی شده حاجی؟
میخواستی چی بشه اشپزخانه اپن!
خوب فکر کردم صور قبیحه قاب کرده زده به در و دیوار خونه اش.اشپزخون این جوری مده حاجی.
به به چشمم روشن حاج خانوم ما هم رفتن تو خط مد و این قرطی بازیها.خوب دیگه چی؟بگو تا ماهم بدونیم.
نه حاجی من که اهل مد و این جور حرفها نیستم ولی مگه اشکالی داره؟خونه خواهر خودت فرشته خانم را میگم انجا هم اشپزخانه اش اپن است.
درسته اگر انجا اشپزخانه اپن داره دویست متر خونه است که اشپزخانه به هال اختصاصی خودشون باز میشه نه خونه ایی که دل و جیگر اشپزخانه تو اتاق پذیرایی باشه. حمید، همین که گفتم خودم رجب آقا بنا را می فرستم اینجا یه تیغه بکشه.
- ولی بابا، من کلی پول خرج کردم. در ضمن وسایل را چیدم، مگه فقط یک تیغه کشیدنه، باید کابینت عوض بشه.
- هر کاری میگم میکنی. نگران پول و این جور حرفها نباش. خودم نظر دادم، خودم هم پای همه چیز هستم. تا یک قران آخرش را هم خودم حساب می کنم . شده چند میلیون بدم می دم، ولی دلم نمیخواد اسباب شایعه مردم بشم که فردا پس فردا بیان خونت و پچ پچها شروع بشه، هر وقت یه خانه خریدی که تونستی قسمت مهمان را از قسمت خودتان جدا کنی ،هر کاری دل خودت و زنت خواست بکنید، ولی حالا با این خونه که همه چیز سر همه، نه.
من و حمید مثل مات زده ها به حاج زرگر نگاه کردیم. انتظار هر چیزی را داشتیم به جز این یکی. میدانستم با حرف زدن فقط خودمان را خسته میکنیم،پس ترجیح دادیم سکوت کنیم و خودمون را به دست تصمیمات و نظرات او بسپاریم.
دلم نمیخواست مامان اینها چیزی از این ماجرا بفهمند، به همی خاطر فقط به گفتن اینکه یکی از لوله ها ترکیده و مجبوریم پیش خان را برداریم و لوله را درست کنیم اکتفا کردم. مامان میخواست خودش بیاید خونه تا در جمع کردن وسایل کمک کنه، ولی برای اینه قانع بشه خودم هزار و یک بهانه آوردم.
حاج زرگر قرار بود برای روز شنبه حاج رجب را بیاره که این آمدن دو هفته طول کشید. من و حمید فکر میکردیم حاج زرگر از حرف خودش پشیمان شده، ولی درست روزی که فکر میکردم آبها از آسیاب افتاده رجب بنا آمده و مشغول کار شد. خودش دیوار را گچ کرد و گفت که آماده رنگ است. نقاشی را که آورده بودیم کار جدیدی گرفته بود، به همی خاطر حمید به دنبال نقاش دیگری رفت. وقتی نقاش به منزل ما آمد گفت که هنوز دیوار خشک نشده و با این وضیعت و سردی هوا تن گچ خیسه و باید صبر کنیم تا دیوار خ شک شود چون رنگ طبله می کنه. به هم ریختگی خونه، سفارش کابینت جدید و دیوار خشک نشده همه را کلافه کرده بود که حاج زرگر طبق معمول پا وسط گذاشت و پیشنهاد جدیدی داد.
- با این وضعیت معلومه خونه تا هشتم دی حاضر نمیشه، پس بهتره عروسی را یک ماه بعد، یعنی هفدهم بهمن که مصادف با تولد امام رضا(ع) است بیندازیم تا خیال همگی از بابت آماده شدن کارها در وقت مورد نظر راحت بهش.
نمیدانستم به مامان اینها چی بگم. میدانستم به اصل ماجرا پی می برند، رد ضمن اگر به خونه میآمدند و می دیدند ما دیوار کشیدیم که صدرصد همه چیز را می فهمیدند . فکری به ذهنم رسید.
آن روز عصر وقتی از دامشگاه به خونه آمدم مامان منزل بود. آنقدر نقشه ام را در ذهنم حلاجی کرده بودم که بدون اینکه لباسم را عوض کنم پیش مامان رفتم. مامان در کتابخانه مغشول پاک کردم میز بود.سلامی کردم و دستمال گردگیری را از دستش گرفتم، مامان که مثل همیشه دنبال دلیل کارم میگشت گفت: حالت خوبه؟ دختر، برو لباست را عوض کن، تازه من اینجاها را گردگیری کردم. فقط این میز کمی لک بود آمدم لکه را پاک کنم. اتفاقی افتاده؟
- آره مامان جون، عروسی کمی عقب افتاد. هفدهم بهمن، تولد امام رضا(ع)
- وا! چرا؟ شماها چرا عروسی را عقب می اندازین؟ ناسلامتی سه ساله عقد کرده اید.
- مامان، حالا یک ماه اینور آنور که فرقی نمیکنه.در ضمن حاج زرگر موافق نبود ، کلی اصرار کردم تا قبول کرد.
- تو عروسی را عقب انداختی؟ چرا؟
- خوب مامان ، درسهایم خیلی سنگینه. گفتم از تعطیلات دو ترم استفاده کنم . مممکن بود عروسی باعث شه این ترم نتونم نمره بیارم.
مامان که همیشه درس خواندن من براش از هر چیزی مهم تر بود خوشحال شد و گفت: آره خوب، یک ماه زیاد توفیری نداره. تو این سال آخری از درس نمونی.
- در ضمن یک اتفاق دیگه.
- خوب ، آن یکی چیه؟
- هیچی گفته بودم که لوله ترکیده.
- آره، لابد زیر دیوار گنج پیدا کردید
- نه بابا. آمدیم لوله را عوض کنیم. کابینت را برداشتیم و بعد سرامیک را کندیم و بعد بهتر دیدیم به جای پیشخان دیوار بگذاریم. یک دیوار به اتاق اضافه می شه. آخه مامان، وقتی آمدم وسایل را بچینم دیدم دیوار کم داریم.
مامان که معلوم بود حرفها منو باور نکرده، روی صندلی نشست و گفت: چی؟ دیوار کشیدید؟ آخه چرا، مگه پولتان اضافی کرده؟ یک روز پیشخان میگذارید ، و روز دوم دیوار می کشید. بعدش هم ،یعنی چی دیوار کم آورده بودید؟
- آره مامان.برای تابلو فرشی که حاج زرگر کادوی مکه به حمید داده بود جا نداشتیم.
- خاطره ،مثل اینکه تو حالت خوب نیست. جای آن تابلو فرش توی اتاق پذیرایی است نه دم در ورودی یا دم در آشپزخانه. باز هم به من هیچ ارتباطی نداره. ماشاءالله دوتا آدم عاقل و بالغ هستید و هر دوتاتون هم درس خونده و دانشگاه رفته اید. دور و زمونه دخالتهای بی مورد هم تموم شده. زندگی خودتونه خودتون میدونید چه جوری پولتون را دور بریزید.
از اینکه مامان ناراحت شده بود دلگیر بودم. ولی ته دلم از اینکه گیر نداد خوشحال و راضی بودم. خدا را شکر آنقدر ها هم که فکر میکردم مامان ذهنم درگیر نشد. چون شب بر خلاف انتظارم به بابا چیزی نگفت.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#49
Posted: 5 Aug 2013 20:31
فصل 13
از اول همان هفته همراه حاج خانم وحمید مشغول خرید عروسی شدیم.لباس عروسی را به پیشنهاد مامان به ملیحه خانم سفارش دادیم.آرایشگاه،سفارش گل و ماشین عروس هم تدارک دیده شد.با اینکه فکر میکردیم دیگه هیچ هتلی برای چنین شبی جا نداشته باشه ولی از خوش اقبالی ما یه عروسی عقب افتاده بود.
حاج زرگر بهترین منوی غذا،بهترین تزئینات گل و بهترین و گرانترین سفارشات را برای عروسی تدارک دیده بود.همه چیز آماده بود.از اینکه عروسی کمی عقب افتاده بود برخلاف اول کار،راضی بودم چون فرصت کافی برای آماده شدن برای امتحانات ترم سوم را داشتم.خدارو شکر اول بهمن ماه خانه مان تمام و کمال آماده و حاضر بود.حاج زرگر کارت عروسی خیلی زیبایی سفارش داده بود.روز هشتم بهمن،بعد از دادن امتحان آخر به خانه آمدم.نه روز به عروسی مانده بود و ما دو هفته تعطیلات میان ترم داشتیم.می خواستم به حمید زنگ بزنم.قرار بود کارتها را پخش کنیم.شب هم سام به مناسبت تولد حضرت معصومه همگی خانه حاج زرگر دعوت بودیم.پیش از اینکه به حمید زنگ بزنم به سمت آشپزخانه رفتم و از یخچال یک نارنگی برداشتم.همان موقع تلفن به صدا درامد.نارنگی در دستم بود که تلفن را برداشتم.حمید بود سلامی کرد و جوابش را دادم.
-چقدر حلال زاده ای.می خواستم الان بهت زنگ بزنم.کی میای؟بهتره زودتر بریم تا شب دیر نرسیم خونه بابا اینها.
حمید مکث کرد.انگار بغض راه گلویش را گرفته بود.اول فکر کردم سرما خورده.
-حمید می فهمی چی میگم؟صدامو میشنوی؟
-آره صداتو میشنوم ولی برنامه خونه بابا اینها امشب بهم خورده.
-خوب بهتر.با خیال راحت میریم و کارت ها رو پخش میکنیم.
-دیگه لازم به این کارها نیست.باید امشب بریم خونه خاله سودی...حاج اسماعیل ساعت سه بعد از ظهر سکته کرده تا رسوندنش بیمارستان تمام کرده.فردا هم تشییع جنازه اس.
نارنگی که دستم بود افتاد روی زمین.یخ کرده بودم.صدام به سختی از گلوم بیرون می آمد.تمام قوایم را جمع کردم و گفتم:حاج اسماعیل که خوب بود...مریضی نداشت.
-یکی از رگهای قلبش تنگ شده بود.گفته بودن باید جراحی کنه.حاجی هم هی امروز و فردا کرده.البته دکتر گفته دو تا سکته پشت هم کرده.خدا به اون رحم کرد که تموم کرد،چون با سکته مغزی که بعد از سکته قلبی کرده بود،اگه زنده میموند نیمی از بدنش فلج میشد.خدا بیامرزتش.مرد خوبی بود.من و رضا الان قراره برای یه سری از کارها بریم بیمارستان و بهشت زهرا.تو هم کارات رو بکن و برو خونه خاله اینها. مامان اینها هم آنجا هستند. فقط با آژانس برو. ماشین نبر، چون ممکنه دیروقت بشه و حاجی گیر بده.»
حمید خداحافظی کرد و گوشی را قطع کرد. هنوز مات روی صندلی نشسته بودم. وای خدایا، این چه بلایی بود نازل شد. سریع به مامان زنگ زدم و گفتم باید برم خونه حاج اسماعیل. مامان هم طبق معمول سفارش های لازم را کرد. سریع بلوز و شلوار مشکی مناسبی پوشیدم و بارانی مشکی و چادر و روسری مشکی به سر کردم و یک آژانس گرفتم. بین راه دل تو دلم نبود. دلم برای عطیه، دختر خاله حمید، می سوخت.
وقتی وارد کوچه شدم از سر کوچه فضای عزاداری را حس کردم. دو چراغ پایه دار دم در ورودی بود و دو تا جوان داشتند پارچه ای مشکی را بالای در وصل می کردند. صدای قرآن و جیغ زن ها از توی کوچه هم شنیده می شد. تا رفتم داخل صدای فریاد زن ها بالا رفت. خاله سودی خودش را توی بغل من انداخت و گریه کرد و گفت که چقدر حاج اسماعیل دوست داشته عروسی حمید را ببینه. می گفت چند روز پیش به من سفارش کرده کادوی خوبی برای حمید بخرم.
خاله سودی آرومتر که شد صورتش را بوسیدم و از خدا برایش طلب صبر کردم. عطیه گوشه ای آروم نشته بود و بی صدا اشک می ریخت. وقتی کنارش رفتم هیچی نمی گفت، فقط به عکس حاج اسماعیل که روی میز وسط اتاق در میان دو شمع مشکی بود چشم دوخته بود.
حاج خانم و سمانه و حنانه را پیدا کردم و بعد از تسلیت کنار آنها نشستم. مادر حمید فقط گریه می کرد و می گفت عروسیمون عزا شد. انگار حرف حاج خانم تلنگری بود برای من که به خاطر بیاورم حالا حالاها از عروسی خبری نیست.
نزدیک غروب بود. خانه خاله سودی پر از مهمان بود که شوهر حنانه توسط یکی از بچه های فامیل پیغام داد دم در بروم. نمی توانستم فکر کنم مرتضی چی از من می خواهد. رویم را محکم تر از همیشه گرفته بودم. دلم نمی خواست هیچ بهانه ای دست حاج زرگر بدهم و یا اسباب شایعه ای برای او شوم. سرم را پایین انداختم. مرتضی کنار در ورودی ایستاده بود. می دانستم با این رویی که من گرفتم من را نمی شناسد. به همین خاطر جلو رفتم و گفتم: «آقا مرتضی، با من کاری داشتید؟»
مرتضی مثل همیشه صورتش از خجالت قرمز شد. سلامی کرد و در حالی که سرش پایین بود گفت: «راستش، چه جوری بگم... آن قدر این حادثه ناگهانی بود که فرصت فکر کردن را هم از من گرفته. در هر صورت می خواستم بگم که... چه جوری بگم... شما هم مثل خواهر من.»
می دانستم مرتضی آن قدر خجالتی است که حتی از بلند سلام کردن هم شرم داره. به همین خاطر میان من من کردنهایش پریدم و گفتم: «راحت باشید. چیزی جز این نیست، من را مثل خواهرتون بدونید. کمکی از دست من برمی آد؟»
مرتضی نفس عمیقی کشید و گفت: «راستش حنانه حامله است، الان یک ماهشه... خودمون هم دیروز فهمیدیم... قرار بود امشب که می آییم خونه حاج آقا حنانه به حاج خانم و حاج آقا بگه، ولی مثل اینکه قسمت نبود. خوب شما هم خودتون زنید، می دونید حاملگی شرایط خاص خودش را داره. این محیط و این فضا برای زن حامله مثل سم می مونه. اگه ممکنه هر جوری که خودتون صلاح می دونید به گوش حاج خانم برسونید تا فردا نگذارند حنانه بیاد تشییع جنازه... به خدا تا عمر دارم دعاگویتان هستم.»
«شما خیالتان راحت باشه. خودم یکجوری به حاج خانم می گم. در ضمن اینجا جای مناسبی نیست، ولی در هر صورت تبریک می گم.»
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#50
Posted: 5 Aug 2013 20:35
مرتضی تشکر کرد و دوباره میان سیل جمعیت مردها رفت.
چادرم را روی سرم مرتب کردم و داخل رفتم. نمی دانستم چه جوریی باید شروع کنم. حاج خانم مشغول خواندن قرآن بود. به سمتش رفتم. شکر خدا حنانه و سمانه در آشپزخانه مشغول کار بودند. آروم کنار حاج خانم نشستم منتظر شدم تا قرآنش تموم بشه، می دونستم اگه معطل کنم او مشغول خواندن سوره بعدی می شه، به همین خاطر تا حاج خانم قرآن را بوسید، سرم را نزدیک گوشش بردم و گفتم: «حاج خانم، یک کار خصوصی باهاتون داشتم. می شه یک لحظه بریم تو اتاقی که وسایل را گذاشتند؟»
«خوب همین جا بگو.»
«گفتم که کار مهم و خصوصیه، اینجا نمی شه.»
حاج خانم نگاهی کرد و گفت: «حالا باشه برای بعد. الان حوصله هیچ چیز را ندارم. مادر بگذار فردا پس فردا... چه می دونم، یه وقت مناسب تر.»
«کار مهمیه که باید همین امشب بهتون بگم. ممکنه فردا دیر بشه.»
حاج خانم استغفرالله گفت و از جایش بلند شد. همراه من به اتاقی آمد که وسایل پذیرایی را آنجا گذاشته بودند. پشت سر حاج خانم در را بستم و ایستادم. حاج خانم هنوز داشت هاج و واج من را نگاه می کرد. دلم نمی آمد بیشتر از این منتظرش بگذارم به همین خاطر گفتم: «حاج خانم، آقا مرتضی از من خواست بهتون بگم حنانه حامله است و الان یک ماهشه.»
حاج خانم که حیرت کرده بود با دست زد روی صورتش و گفت: «خدا مرگم بده. حامله است؟ پس چرا چیزی به من نگفته؟»
«قرار بوده بگه. همین امشب، ولی انگار قسمت نبوده. حالا آقا مرتضی گفت شما به حنانه اجازه ندهید فردا در تشییع جنازه شرکت کنه، چون ممکنه خدای نکرده بلایی سر بچه بیاد و ...»
«خدا عمرت بده دخترم. خدا پیرت کنه، چه خوب شد گفتی. بچه ام چقدر امروز گریه کرد. خدا کنه این حرص هایی که امروز خورده زهر نشه بره تو تن بچه اش...» بعد با خودش زیر لب چیزی گفت و چند لحظه همان طور نگاهم کرد، بعد گفت: «خاطره جون، مادر... برو حنانه را صدا کن بیاد اینجا.»
چشمی گفتم و به سمت آشپزخانه رفتم. بوی حلوا از چند قدمی آشپزخانه هم به مشام می رسد. معطل نکردم. هر کس سرش به کاری گرم بود و حنانه و سمانه هم مشغول کشیدن حلواها در دیس ها بودند. به سمت او رفتم و گفتم: «حنانه جون، حاج خانم کارت داره.»
حنانه صورتش را برگرداند و گفت: «باشه، الان می آم. این حلواها را بذارم توی دیس می رم.»
«نه، منتظرته، تو اتاق دومی. تو برو من پهلوی سمانه هستم.»
حنانه قاشق را داخل ظرف گذاشت و در حالی که چادر مشکی اش را دوباره روی سرش می کشید از آشپزخانه بیرون رفت. کار کشیدن حلواها و تزیین آنها تمام شد که من از آشپزخانه بیرون رفتم. سمانه هنوز در حال کمک کردن بود. نگاهی به اتاق انداختم. مثل اینکه حرف های حاج خانم و حنانه به درازا کشیده بود، چون هنوز از آنها خبری نبود. آهسته به سمت قرآن های خوانده نشده رفتم و یک جلد از آنها را برداشتم و در گوشه ای نشستم و مشغول خواندن شدم. هنوز چند صفحه ای بیشتر نخوانده بودم که حاج خانوم کنارم نشست و گفت: «باهاش حرف زدم . خدا عمرت بده دختر، این دختره هم مثل باباش یک کلامه، ولی گفتم شیرم را حلالت نمی کنم اگه فردا بیای. خلاصه راضی اش کردم به نیامدن. مراسم عزاداری تمامش حرص و جوشه، ولی خوب فردا خیلی بدتره. دیدن جنازه ممکنه کلی حالش را بد کنه. با مرتضی هم صحبت کردم تا فردا ببردش خونه یکی از اقوام که تنها نباشه تا فکر و خیال اینجا را نکنه.»
حاج خانوم هنوز در حال صحبت کردن با من بود که مامان و بدری جون و فیروزه جون با یک دسته گل لیلیوم سفید که با روبان و تور مشکی تزیین شده بود وارد خانه شدند. خاله سودی با دیدن تازه واردان دوباره شروع به گریه کرد. بیچاره دوباره مثل یک نوار برای مامان اینها از این گفت که چقدر حاج اسماعیل دوست داشته عروسی من و حمید را ببینه. دلم به حال خاله سودی خیلی می سوخت. او و حاج اسماعیل عاشقانه همدیگر را دوست داشتند، ولی انگار قسمتشان برای زندگی کردن با هم فقط همین مقدار بود.
آن شب یکی از بدترین شب های زندگیم بود. انگار با وجود اینکه به گفته همه مرگ حقه، ولی تلخ ترین حق روزگار مرگ و فراقه.
مراسم تشییع جنازه، سوم و هفتم حاج اسماعیل هم تموم شد. دیگه هیچ کس با اوضاع پیش آمده حوصله نداشت از تاریخ عروسی سوال کنه، ولی حاج زرگر مثل همیشه پیش قدم شد و گفت: «زیاد جالب نیست بعد از چهلم مراسم عروسی رو بگیریم. چند روز بعد هم محرم و صفره. پس بهتره مراسم باشه برای هشتم خرداد که دوم ربیع است.»
پدر مثل همیشه موافقت خود را ابراز کرد. به قول عمو عماد مثل اینکه باید مدت عقد ما به نیت پنج تن به پنج سال می رسید تا طلسم عروسی شکسته شود.
ترم آخر درسم را آغاز کرده بودم. درس ها خیلی سخت شده بود. دیگه شبانه روز درس می خوندم.
روزهای آخر اسفند ماه بود. حال و هوای بهار و خانه تکانی شهر را تغییر داده بود. قرار بود آن شب با حمید به پارچه فروشی بریم و یک قواره پارچه برای حاج خانم بخرم تا به قول معروف سال نویی را با لباس مشکی شروع نکند.
ساعت چهار بعدازظهر بود که تلفن همراهم زنگ زد، احتمال دادم حمید باشه. سریع به سمت تلفن رفتم، ولی بر خلاف انتظارم شماره برایم جدید بود. گوشی را برداشتم: «بله بفرمایید؟»
«خانم خاطره بدیع؟»
«سلام، بفرمایید. خودم هستم.»
«سلام دختر. کجایی؟ تو آسمان ها دنبالت می گشتم. امروز از دوستت بهارلو شماره موبایلت را گرفتم. شماره ات را نمی داد، می گفت باید ازت اجازه بگیره. خلاصه کلی باهاش حرف زدم و گفتم پای خودم. بیچاره چند بار شماره ات را گرفت تا ازت اجازه بگیره، ولی تلفنت در دسترس نبود.»
«ببخشید، ولی من هنوز شما را به جا نیاوردم.»
«وای ببخشید، حق داری. من اول باید خودم را معرفی می کردم. افسانه هستم، افسانه فروزش.»
انگار یکباره صدای غریبه برایم آشنا شد. کلی با هم حال و احوال کردیم. افسانه گفت می خواهد حضوری منو ببینه و باهام صحبت کنه. نشانی محل کارش را داد و برای روز بعد قول دادم به دیدنش برم.
روز بعد سر یاعت مقرر به محل کار افسانه رفتم که در یکی از خیابان های فرعی عباس آباد بود. سر راه از گل فروشی دسته گل زیبایی خریدم. از آخرین باری که افسانه را دیده بودم دو سال می گذشت. با اینکه در محیط دانشگاه رابطه صمیمانه ای داشتیم، ولی مشغله هر دو طرف مانع رفت و آمد و ادامه رابطه مان شده بود. در دل از اینکه شماره را از مریم گرفته بود خوشحال بودم، چون می توانستم مثل سابق از تجربیات افسانه استفاده کنم. بی هیچ معطلی زنگ طبقه دوم را که روی آن نام سرشار و فروزش نوشته شده بود را فشردم. چند ثانیه بعد در باز شد. با توجه به آیفون تصویری که دم در نصب شده بود انتظار می رفت بدون پرسیدن نامم در را به رویم باز کنند. بدون اینکه منتظر آسانسور شوم از راه پله گردی که پشت محوطه آسانسور بود به سمت طبقه دوم رفتم. وقتی وارد پاگرد شدم چند در بود که باید از روی تابلوهای نصب شده روی دیوار محل کار افسانه را پیدا می کردم. کنار در وسطی دو تابلوی طلایی رنگ نصب شده بود. اسم افسانه را روی تابلوی پایینی دیدم. زنگ را فشردم. افسانه در را برایم باز کرد. از دیدن او بسیار خوشحال شدم. دسته گل را به دستش دادم. نسبت به دو سال پیش تغییر زیادی کرده بود. ابروهای کمانی پرپشتش را نازک کرده بود و نسبت به قبل لاغرتر به نطر می رسید و این خود باعث می شد بلندقدتر به نظر بیاید. مثل همیشه مقنعه سرمه ای به سر داشت.
با اشاره او روی صندلی راحتی نشستم که برای انتظار موکلان در نظر گرفته شده بود. از هر دری با هم صحبت کردیم. حدود نیم ساعت از آمدن من گذشته بود که صدای زنگ به گوش رسید. از جایم پریدم و گفتم: «بهتره من برم، مثل اینکه موکل داری.»
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟