ارسالها: 14491
#71
Posted: 5 Aug 2013 21:13
دستی روی البوم کشیدمو گفتم:"این لطفت را هیچ وقت فراموش نمیکنم امیدوارم هر کجای دنیا بری خوشبخت باشی"
نادر از روی صندلی بلند شد و در حالی که به طرف در میرفت گفت:"من هم برای تو ارزوی خوشبختی میکنم مطمئن باش برای همیشه مثل یک خواهر در قلب من جا داری امدیوارم یادت نره برای مشایعت برادرت در مهمانی خداحافظی اش شرکت کنی"
از روی صندلی بلند شدم و به طرف در رفتم در حالی که بدرقه اش میکردم گفتم:"نه فراموش نمیکنم"
وقتی نادر رفت دوباره سراغ البوم رفتم و عکسها را ورق زدم نگاهی به خودم انداختم چقدر با ان زمان فرق کرده بودم عکس مهمانی شقایق مربوط به ده سال پیش بود ان موقع هجده سال داشتم با موهای فری که بلندیش تا کمرم میرسید از زیر روسری دستی به موهایم کشیدم حالا موهایم تا زیر گوشم بود ابروهایم نسبت به ان موقع باریکتر شده بود شاید لاغر تر هم شده بودم دوباره البوم را ورق زدم عکسهای شمال رستوران باران نگاهم به عکس دسته جمعی افتاد که روز تولدم در شمال انداخته بمدیم خودم این عکس را ندیده بودم حمید هم بود عکس مربوط به تولد بیست سالگی ام بود نگاهم را روی از عکس به دیوار مقابلم دوختم و فکر کردم یعنی هشت سال گذشته چقدر زود میگذرد بیچاره نادر چقدر برای تولد من زحمت کشدیه بود ولی من همه را به حساب محبت حمید گذاشتم یادم افتاد چقدر طالب حمید بودم و او حتا نگاهش را از من دریغ میکرد فکر میکرد اگر به حمید برسم تا پای جان پایش می ایستم ولی در ان شب کذایی همه چیز را من و حاج زرگر خراب کردیم خدایا چقدر دنیای بنده هایت کوچکه
نگاهی دوباره به عکس انداختم حق با نادر بود من هم با نگه داشتن این عکس به زن ندیده و نشناخته حمید خیانت میکردم سریع ان را پاره کردم و به این افکار و خاطرات پوچ پایان دادم
با رفتن نادر خانواده گلستانه تنها شدند مثل اینکه بخت و اقبال نادر و نادریا مثل دوقولو بودنشان مثل هم بود که هر دو مسافر غربت شدند خانواده گلستانه جدا از دوست بودن همه جا و در تمام مهمانیها و مسافرتهای خانوادگی ما شرکت داشتند ولی پس از رفتن نادر مامان و بابا ارتباط صمیمانه و نزدیک تری با انها برقرار کردند شاید میخواستند اینطروی انان احساس ناراحتی کمتری از دوری بچه هایشان داشته باشند
دختر کوچولوی افسانه و کیمیا مهرماه به دنیا امد افسانه به درخواست سرشو بیشتر وقتش را در خانه میگذراند و هفته ای یک یا دوبار زمانی که کیمیا کوچولو را به مادرش میسپرد به دفتر می امد و به کارها رسیدگی میکرد نسبت به سابق پرونده کمتری میگرفت و ترجیح میداد به قول خودش در درجه اول یک مادر باشد تا یک وکیل هنوز هم به کارش مسلط بود و موکلانش از کارش راضی بودند و برای گرفتن وقت از افسانه سر و دست میشکاندند انگار فدم این کوچولوی تازه از راه رسیده خیلی مبارک بود چون از طرف دانشگاه به سروش یک بورس تحصیلی برای دوره دکترا داده شد تا به مالزی برود
روزی که افسانه این خبر را به من و سرشار داد هم خوشحال شدیم هم ناراحت خوشحالیمان از بابت این بود که یک موفقیت خوب برای ان دو به وجود امده بود ولی از این بابت ناراحت شدیم که حس کردیم افسانه سه سال کارش را از دست میدهد و باید دوری او را تحمل کنیم
افسانه به ما گفت:"وقتی خبر بورسیه سروش امد چند روزی فکر کردم دلم نمیخواهد به این راحتی کارم را از دست بدم این همه سال درس خواندن من در انجا به دردم نمیخوره انجا مثل یک بیسوادم چون حقیوقی که در کشورم خواندم به درد هیچ کجای دنیا نمیخوره ولی با همفکری سروش تصمیم گرفتم دوباره درس بخوانم ان هم حقوق بین الملل به همین خاطر سریع دست به کار شدم و مدارکم را ترجمع کردم و از طریق اینترنت دانشگاههای کوالالامپور را پیدا کردم خوشبختانه دیشب خبردار شدم یکی از دانشگاه ها با ثبت نام من موافقت کرده قراره سروش بیست روز دیگه بره و ترتیب کارها را بده ولی من کمی در ایارن کار دارم شما که دیگه بهتر از من میداند چند پروژه نیمه تمام دارم که باید در این مدت تمام کنم بلیتم را برای اسفند گرفتم فکر میکنم با رفتن من اتاقم بی استفاده بمونه بهتره تا زمان برگشتن من جای کوچکتری اجاره کنید"
حرف افسانه منطقی بود به همین دلیل من و سرشار از هفته بعد دنبال دفتر جدیدی کشیدم خوشبختانه خیلی زود مکان مورد نظر را در یکی از برجهای ارژانتین پیدا کردیم دفتر کارمان نسبت به جای قبلی خیلی دلباز تر و قشنگ بود دو اتاق داشت تمام کف اتاقها سنگ گرانیت بود و با توجه به اینکه در طبقه پانزدهم یک برج بیست طبقه بود دید بیسیار زیبایی به شهر داشت با اینکه کوچکتر از دفتر قبلی بود ولی انقدر چشم من و سرشار را گرفت که خیلی سریع قرار داد اجاره نامه امضا شد خانم خسروی هم از محل جدید راضی بود
با اینکه هنوز افسانه به دفتر می امد ولی جای خالی او حس میشد پرونده های افسانه زودتر از پیشبیتی او مختومه شد و افسانه مشغول کارهای شخصی خودش شد گاهی اوقات عصر ها در خرید هایی که داشت کمکش میکردم
طبق قرار افسانه بیست و سوم اسفند در یک روز کم و بیش بهاری همراه کیمیایی پنج ماهه ایران را به مقصد مالزی ترک کرد
نوروز 85 به خاطر اینکه مصادف با دهه اخر صفر بود همه تهران بودیم چون اربعین مامان شله زرد میپخت و بیست و هشت صفر هم دایی شهروز نذری میداد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#72
Posted: 5 Aug 2013 21:14
روز اول فروردیم اربعین بود از صبح همه خانه ما بوند بابا و جاج صادق دو دیگ شله زرد در حیاط بارگذاشتند منیر خانم زن حاج صادق که هر سال برای پختن شله زرد به خانه ما می امد بالا سر دیگ ایستاده بود از همه بامزه تر قیافه بهار سه ساله با لباسی که نگار تنش کرده بود پیراهنی سفید یک روسری سفید که روی پیشانی با پارچه ای سبز بسته شده بود همه با دیدن بهار میخندیدند و قربان صدقه اش میرفتند نگار میگفت:"اربعین امسال به نفع جیب شهاب تمام شد چون من جای لباس عید برای بهار لباس سقاها را خریدم"
همه دور دیگ شله زرد جمع شده بودیم نوبتی بالای سر دیگ میرفتیم و در حالی که زیر لب دعا میخوانیدم چند بار ملاقه را داخل دیگ میچرخاندیم و بعد ان را به نفر بعدی میدادیم
من پز از هم زدن برای اوردن شیشه گلابی که مریم برای شقای مادرش نذر شله زرد ما کرده بود به اشپزخانه رفتم ششه را از روی میز برداشتم به طرف حیاط میرفتم که صدای زنگ تلفن به صدا در امد شکر خدا به موقع داخل امده بودم چون با سر و صدای بیرون امیدی به شنیدن صدای تلفن نبود گوشی را برداشتم
"الو بفرمایید"
"سلام سال نو مبارک چطوری خواهر کوچولو"
"سلام نادر سال نوی تو هم مبارک چقدر خوشحالم صدات را میشنوم با سرمای هوا چه کار میکمی؟شنیدم امسال سرما انجا غوغا کرده"
"خوبه بد نیست بیشتر از سرمای هوا اینجا تنهایی است که ادم را اذیت میکنه فکر نکنم بیشتر از این طاقت بیاورم اگر کارهای اقامتم درست بشه سفری می ایم ایران خب چه خبر؟مثل ایکه طبق سالهای گذشته همه دور هم هستید؟"
"اره جای تو و نادیا خیلی خالیه الان گوشی را میدهم به مامانت گوشی دستت"
به حیاط رفتم وگوشی را به طرف خانم گلستانه گرفتم او در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود با نادر حرف زد
مامان شیشه گلاب مریم را داخل دیگ ریخت هم زمان با ریخته شدن گلاب از خدا خواستم مادر مریم شفا پیدا کند ان روز پس از پخش کردن طرفهای شله زرد تا اخر شب دور هم بودیم
عید ان سال هم برلاف انتظار به همگی خوش گذشت
پس از تعطیلات دوباره کار بود با حجم زیاد در نبود افسانه مجبور بودم تمام سوالهایم را از سرشار بپرسم او هم خالصانه تجربیاتش را در اختیارم میگذاشت با اینکه خیلی خبره و کارامد شده بودم ولی هنوز سرشار چند پله ای از من بالاتر بود گاهی اوقات موقت وارد شدن به دفتر وقتی اسم سرشار را به عنوان همکارم میدیدم خنده ام میگرفت یک روز من موکل بودم و او وکیل ولی حالا به فاصله یک دیوار اجری همکار بودیم
ان سال سال عجیبی بود انگار همه دست به دست هم داده بودند تا من ازدواج کنم هر روز که به خانه می امدم مشخصات یک خواستگار جدید مطرح میشد بیشتر از همه خاله شاید فعال بود هر موقع به خانه ما میامد یک صورت بلند بالا از پسرهایی که مشخصاتشان با هم هماهنگ بود برایم میخواند تا من دست روی یکی بگذارم واو را انتخاب کنم ولی من به واقع دیگر حوصله فکر کردن به این مقوله را نداشتم سعی میکردم برای فرار از این افکار زمان بیشتری را بیرون ازخانه بگذرانم در طول هفته برای فرار از خانه شادی و نگار که حالا او هم در رکاب خاله فرصت عرض اندام پیدا کرده بود به مسجدی میرفتم که حالا حکم خانه دوم را برایم پیدا کرده بود کارم در ان محله زیاد شده بود رزهای یکشنبه و سه شنبه به عنوان مشاور خانواده در دفتر مسجد به حل اختلافات زوجهای جواب میپرداختم که در شروع زندگی مشکل داشتند دلم میخواست پیش از اینکه کارشون به جاهای باریک کشده بشه با توصیه هایی عاقلانه مشکلاتشان را حل کنم شکر خدا در کارم موفق بودم از اینکه میتوانستم برای اهالی ان محل مفید باشم خوشحال بودم با اینکه همیشه طرفدار زنها بودم و به عنوان یک وکیل طرفدار خانمها مشهور شده بودم ولی موکلان مرد هم کم نداشتم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#73
Posted: 5 Aug 2013 21:15
اسفند 85 نادر که موفق به گرفتن اقامت کانادا شده بود و برای خروج از انجا مشکلی نداشت تصمیم گرفت سفری بیست روزه به ایران بیاید و این هم زمان بود با روز بیست و هشتم اسفند ان روز همگی برای استقبال از نادر به فرودگاه رفتیم خانم گلستانه انگار سالیان سال بود نادر را ندیده.نادر چاق شده بود ولی صورتش هنوز مثل سابق بود
با اینکه تازه از گرد راه رسیده بود روز بعد همگی برای شام و دیدنش به خانه اقای گلستانه رفتیم با اینکه فقط هجده ماه از ایران دور بود ولی دلش برای تمام فامیل و دوستان و حتا ادمهایی که درست نمیشناخت تنگ شده بود و جویای اتفاقات و خبرهای جدید بود تا نیمه های شب همه دور هم گفتیم و خندیدیم و ساعت یک نیمه شد که همه قصد بازگشتن به خانه را داشتند خانم گلستانه پیشنهاد داد تا تحویل سال که فقط دو ساعت مانده بود همگی انجا بمانیم و به یاد روزهیا شمال سال تحویل دور هم بایشیم با اینکه خانم گلستانه خیلی خسته بود ولی انقدر خالصانه از همه دعوت کرد که ترجیح دادیم به جای رفتن به حانه هایمان سال تحویل را دور هم جشن بگیریم بهار و نیلوفر خوابیده بودند ما جوان تر ها تصمیم گرفتیم برای دیدن شلوغی شب عید به خیابان برویم هرکس جایی را پیشنهاد کرد من گفتم چون شب اول ماه ربیع الاول است بهتره بار زدن در مساجد برویم همه از پیشنهاد من استقبال کردند بعد از زدن در مساجد و خواندن دعا و راز و نیاز به پیشنهاد نادر و شهاب به طباخی خیابان ستارخان رفتیم و به قول نادر دلی از عز در اوردیم وقت ساعت را نگاه کردیم سه و بیست دقیقه نیمه شب بود ولی هنوز شهر شلوغ بود تا تحویل سال چیزی حدود هفده دقیقه بیشتر باقی نمانده بود برای تحویل سال میخواستیم خودمان را به خانه برسانیم
علیرضا رانندگی میکرد و نادر هم کنارش نشسته بود من و شقایق و نگا رو شهاب هم عقب نشسته بودیم موقع برگشت من سوییج را از دست علیرضا گرفتم و گفتم:"بهتره تو بری جای من پیش زنت بشینی با این رانندگی یک ربع دیگه که هیچی یک ساعت دیگه هم به خونه نمیرسیم"
علیرضا خندید و جایش را با من عوض کرد رو به نادر کردم و گفتم:"اگر از تند رفتن میترسی شما هم میتونی جایت را با شهاب عوض کنی"
با حرف من همه خندیدند شهاب دست زد و گفت:"بابا درایور بپا با رانندگیت ما را به جای فردا پس فردا به خونه نرسونی"
خندیدم در حالی که صندلی را اندازه خودم میکردم کمربند را بستم و از اینه نگاهی به شهاب انداختم و گفتم:"شاهنامه اخرش خوشه خب محکم بشینید که رفتیم"
زیر لب بسم الله گفتم و پایم را گذاشتم روی گاز اولش همه میخندیدند و برام سوت میکشیدند ولی وقتی با سرعت صد و چهل تا از لای ماشینها لایی میکشیدم دیدم نادر محکم سرجایش نشسته و دیگه حرف نمیزنه کمی بعد هم دستش را محکم به دستگیره در گرفت نگاهی به شهاب انداختم و گفتم:"چی شد؟نطق همتون کور شد"
با اینکه همه ان شب از رانندگی من ترسیده بودند و صداشون بند امده بو و قدرت تکان خوردن نداشتند ولی این حسن را داشت که پیش از سال تحویل به خانه اقای گلستانه رسیدیم
وقتی با زنگ ما بزرگتر ها به استقبالمان امدند شهاب پیش مامان رفت و با شیطنت چغلی رانندگی من را کرد مامان که دلش نمیخواست جلوی دیگران حرفی بزنه شهاب را ارام کرد بدری جون همه را به داخل برد و گفت:"بیاید تو دیگه سال داره تحویل میشه"
هنوز دور سفره جمع نشده بودیم که صدای گوینده تلویزیون خبر تحویل سال 86 را داد همه خوشحال و سرحال مشغول روبوسی شدند چون ان عید را بدون برنامه ریزی در خانه اقای گلستانه جمع بودیم دایی قران همیشگی را نیاورده بود دشت اول را از دست اقای گلستانه گرفتیم
او رو به ما گفت:"بهتون قول میدهم امسال سال فوق العاده ای است چون دشت سال نو را از دست من گرفتید"
روز سوم عید همه به شمال رفتیم به خاطر بارندگی شدید نشد از ویلا بیرون بیاییم ولی خوب بود که باز هم دور هم بودیم
شکر خدا روز سیزدهم هوا رنگ افتاب به خودش دید ما هم که چند روزی بود در چهاردیواری ویلا زندانی شده بودیم از صبح تا شب در هوای بهاری سیزده را به در کردیم
روز چهاردهم ساعت چهار صبح به طرف تهران حرکت کردیم نادر هجدهم فروردین به کانادا برگشت و ما هم سر کار و زندگیمان برگشتیم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#74
Posted: 5 Aug 2013 21:16
اواسط اردیبهشت ماه بود چند روی بود سرشار برای زسیدگی به پرونده یکی از مواکلانش به قزوین رفته بود من و خانم خسروی در دفتر تنها بودیم ساعت نه و نیم صبح بود قرار بود ساعت ده و نیم برای انجام کاری در شهداری باشم که ضربه ای به در خورد خانم خسروی وارد شد و گفت:"خانم بدیع اقای بدون وقت میخواهند ازتون مشاوره بگیرند"
"برای فردا یا پس فردا اگر وقت دارم براشون زمانی تعیین کنید"
"ولی خانم بدیع ایشون برای همین الان وقت میخواهند"
"الان نمیشه تا نیم ساعت دیگه باید برم اگه میشه برای بعد ازظهر"
"ایشون فرمودند از اشناهای استاد افشار هستند"
با شنیدن نام استاد افشار خودم را جمع و جور کردم واز خانم خسروی خواستم او را به داخل راهنمایی کند با اشاره خانم خسروی مرد جوان بیست و هفت هشت ساله ای وارد اتاقم شد قد بلندی داشت و لاغر اندام بود صورت سبزنه اش مزین به ریش مرتبی بود و موهای لختش روی پیشانی اش ریخته شده بود ولی چیزی که در نگاه اول خیره کننده بود چشمان پریانش بود بدون هیچ حرفی روی صندلی مقابلم نشست و با دست عرق پیشانی اش را پاک کرد سریع گفت:"خانم بدیع من از اشنایان دور دکتر افشار هستم ایشون شما را به من معرفی کردند و گفتند اگر شما وکالت منو قبول کنید سریع به نتیجه میرسم دیگه حوصله ادامه این زندگی را ندارم هر شب هب کمک قرص اعصاب میخوابم تو را به خدا خانم بدیع من را از این برزخ نجات بدهید"
"ببخشید شما اقای؟"
"از اینکه خودم را معرفی نکردم معذرت میخواهم من امیرحسین شعبانی هستم"
"خب اقای شعبانی من باید وکالت شما را در چه موردی بپذیرم؟"
"طلاق میخواهم طلاق بدهم دلم میخواهد از دست این ابلیس که لباس فرشته را تنش کرده نجات پیدا کنم تو رو خدا خانم بدیع میدونم شما میتوانید"
کاغذ و قلم در اوردم و مشغول نوشتن توضیحات او شدم
"چند ساله ازدواج کردید؟"
"حدود سه ساله"
"بچه دارید؟"
"خدا را شکر نه ولاال الان با این وضعیت که این زن کثافت به وجود اورده..."
"خواهش میکنم اقای شعبانی از وجنات شما بعید به نظر میرسه خواهش میکنم برخودتون مسلط باشید وا زالفاظ زشت استفاده نکنید حالا خواهش میکنم خیلی مختصر و مفید و با ارامش دلیل طلاق را به من بگویید"
"خانم بدیع من در یک خانواده مذهبی بزرگ شده ام زمانی که بیست و سه سالم بود لیسانس مدیریتم را از دانشگاه ازاد گرفتم و به همت پول بابام از خدمت سربازی معاف شدم ولی خب از وقتی مشغول کار شدم مامانم پایش را در یک کفش کرد که پسر خوب نیست بیشتر از این عزب بمونه خلاصه سر سه ماه نشد موافقت من را برای ازدواج گرفتند و شش ماه بعد من ودختری که خانواده ام برام انتخاب کردند زن و شهر شدیم"
"یعنی این دختر انتخاب شما نبود و به زود با او ازدواج کردید؟"
"مامان و خواهرم با هم میرفتند خواستگاری و هر دختری که میدیدند یک ایرادی رویش میگذاشتند خلاصه روزی یکی از دوستان مامانم شماره خانواده همسرم را داد و مامان رفت و پسندید من هم وقتی رفتم از انتخاب انها راضی بودم چون از لحاظ خانوادگی و تمکن مالی هر دو خانواده مثل هم بودیم همسرم از نظر زیبایی هم چیزی کم و کسر نداشت"
"خلاصه هنوز چند ماهی از شروع زندگیمون نگذشته بود که همسرم پایش را در یک کفش کرد که براش کامپیوتر بخرم خب برای من که از نظر مالی مشکلی نداشتم و خودم هم درس خوانده بودم مسئله ای نبود سر هفته کامپیوتر در خانه ما بود همسرم روزهای اول هر موقع می امدم خانه در مورد کار با کامپیوتر سوال میکرد من مثل یک معلم بهش کار باان را یاد میدادم وقتی دیدم استعداد و علاقه اش خیلی زیاده بهش پیشنهاد کردم در یکی از کلاسهای کامپیوتر ثبت نام کند این جوری هم کمی سرگرم میشد و هم زودتر به نتیجه میرسید اول یک دوره اپراتوری رفت و در ان دوره بین ده دوازده نفر شاگر ممتاز شد انگاری به ذوق امد و این بهانه ای شد تا من تشویقش کنم که باز هم ادامه بدهد به همین خاطر در کلاسهای دیگر مثل اکسل و ورد و شبکه ثبت نام کرد پشتکار داشت و موفق شد ان قدر در کارش متبحر شده بود که من سر شش ماه کارهای دفتری شرکت را به او سپردم خیلی وقتها در تایپ نامههای اداری یا امور متفرقه به من کمک میکرد در دل از اینکه به درخواست او لبیک گفته بودم راضی بودم ولی نمیدانستم همین وسیله الکترونیکی باعث ویرانی زندگیم میشود
"بله چند وقتی به همین روال گذشت تا اینکه یک روز سمانه یعنی همسرم گوشی همراهش را در خانه مادر جا گذاشت من هم به خانه مامان رفتم و گوشی را گرفتم تا شب ان را به خانه ببرم بین راه چند پیام کوتاه به گوشی زده شد که چه میدونم کجایی خبری ازت نیست و ...خلاصه ان روز زیاد به این پیانها توجهی نکردم فکر میکردم یکی از دوستانش برایش میفرستد تا اینکه همان شماره با گوشی تماس گرفت وقتی گوشی را برداشتم تا به دوست سمانه بگویم او گوشی اش را جا گذاشته صدای مرد جوانی به گوشم رسید که سراغ یک فامیلی دیگر را گرفت کمی تعجب کردم و فکر کردم شاید این پیغامهای کوتاه هم به اشتباه به شماره سمانه ارسال شده خلاصه ان روز هیچ صحبتی در این مورد نشد و من هم تمام وقایع ان روز را فراموش کردم چند وقت پیش احساس کردم رفتارش کمی عوض شده خیلی وقتها موبایلش خاموش بود و اگر هم روشن بود و کسی زنگ میزد جوری که من نفهمم سریع صحبت میکرد و گوشی را قطع و خاموش میکرد دلم نمیخواست ولی نمیدانم چرا کمی مشکوک شدم یک شب که خواب بود گوشی را برداشتم و به توالت رفتم تا شماره های گرفته شده و شماره های دریافت شده را ببینم ولی هیچ شماره ای روی گوشی نبود انجا بود که فهمیدم او شماره ها را پاک میکونه چون من دوبار زمانی که خانه یکی از دوستانش بود با موبایلش تماس گرته بودم در صورتی که شماره من هم روی گوشی نبود خوشبختانه برخلاف استعداد سرشار انقدر باهوش نبود که شماره من را نگه دارد شاید هم انقدر سریع کارش را انجام میداد که یکباره تمام شماره ها را پاک میکرد خلاصه دنیای شک و دودلی من به روی او باز شد ولی هیچ مدرکی نداشتم که بخواهم او را محکوم کنم ناخوداگاه در خودم فرورفته بوم برای همه جای تعجب داشت که بر سر من چه امده که اینقدر گوشه گیر شدم برخلاف من سمانه بسیار سرزنده و شادتر از قبل شده بود و خیلی بیشتر به من محبت میکرد گاهی اوقات فکر میکردم شاید این شیطان است که تخم تردید را در من کاشته چون محبتهای سمانه به نظر خالصانه میرسید بیش از گذشته در دوست داشتن و عاشق بودنش پافشاری میکرد ولی از انجایی که هیچ وقت ماه زیر ابر پنهان نمیماند همه چیز چند روز پیش برملا شد عروسی یکی از اقوام پنجشنبه دو هفته پیش بود و قرار بود روز جمعه سمانه همراه مادر و خواهرش برای مراسم پاتختی به خانه عروس بروند همان روز قرار بود ما صورت یکسری از جنسها را از طریق شبکه برای همکارمون در دبی بفرستیم همانطور که گفتم سمانه دیگر انقدر در کار با کامپیوتر وارد شده بود که ختی میتوانست خودش با کامپیوتر فکس بفرسد به همین دلیل خیلی از کارها را به او سپردم خیالم راحت بود چون فکر میکردم اینطروی هم او سرگرم میشود و بدون اینکه در محیط بیرون قرار بگیره میتونه فعالیتی داشته بشه هم به سود من بود چون شب و نصف شب هم میتوانستم هر کاری داشتم انجام بدهم دیگه احتیاجی نبود تا صبح روز بعد صبر کنم تا با مسئول کار صحبت کنم خلاصه دغدغه زمان را نداشتم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#75
Posted: 5 Aug 2013 21:16
"بله همانطور که گفتم ان روز سمانه به شبکه وصل بود و همکار ما در دبی مشغول دریافت فهرست بود که مادرش با او تماس گرفت و گفت چون ان شب مهمان دارند باید کمی زودتر به مراسم بروند به او گفت نیم ساعت زودتر به دنبال او می ایند سمانه که هنوز حاضر نبود سریع به اتاقش رفت تا حاضر شود و از اینکه نتوانسته بود کار من را تمام کند اظهار شرمندگی کرد من هم گفتم مسئله ای نیست وقتی سمانه از خانه خارج شد امدم به جایی زنگ بزنم که دیدم سمانه به خاطر عجله ای که داشته فراموش کرده که از سیستم خارج بشه من هم گفتم حالا که دستگاه روشن است و هنوز به شبکه وصل هستیم بهتره خودم فهرست مورد نظر را برای همکارمان بفرستم مشغول فرستادن بودم که دیدم از طریق یاهو مسنجر چند پیغام کوتاه برای سمانه امد خیلی تعجب کردم فکر کردم یعنی سمانه به جای کار مشغول چت بود؟باورم نمیشد اخرین پیام وتاه این بود که فردا ساعت سه بعد از ظهر در کافی شاپ میبینمت و خدا نگهدار.به ایدی فردی که این پیغام را فرستاده بود نگاه کردم اسم ای دی gol party 2000 بود نمیخواستم فکر بد کنم ولی هر چه فکر بود در ذهنم امد پیغامهای کوتاه پاک کردن شماره گیرنده و خاموش کردن موبایل
"ان شب وقتی سمانه به خانه برگشت خیلی سعی کردم طبیعی جلوه کنم حتا برخلاف چند وقت اخیر خیلی باهاش گرم گرفتم و خوش و بش کردم و از مراسم پاتختی و کادوها پرسیدم میدانستم فردا ساعت سه بعد از ظهر همه چیز مشخص میشود چه خوب و چه بد باید صبر میکردم ان شب سمانه بعد از شام به هوای فرستادن فهرست به اتاقش رفت و من هم با اینکه داشتم منفجر میشدم ولی هیچ کنجکاوری از خودم نشان ندادم فردای ان روز کمی زودر به محل کارم رفتم و ترتیب کارها را به گونه ای دادم که از ساعت دو به بعد نه قرار ملاقاتی داشته باشم و نه کاری به منشی دفتر هم گفتم برای دیدن یکی از همکاران به شرکت انها میروم اگر کسی تماس گرفت بگید روز بعد تماس بگیره سمانه صبح به من گفته بود قراره برای دیدن دختر عمه اش به خانه انها برود خلاصه از ساعت دوزاده تا سه صد بار مردم و زنده شدم در دل دعا میکردم شاهد دیدن چیزی نباشم که ذهنم را به خود مشغول کرده بود
"موبایلم را از دسترس خارج کردم و پشت یکی از درختان مقابل کافی شاپ ایستادم انگار که دقیقه ها کش می امد ساعت سه و هفت دقیقه بود که سمانه را دیدم البته نه در شکل و شمایلی که من او را میشناختم او به جای چادری که همیشه سرش بود یک مانتو و شلوار و روسری مطابق مد پوشیده بود البته مانتو را خودم برایش خریده بودم ولی حالا که مانتو را تنش میدیدم احساس خفگی میکردم صورتش هم کمی ارایش داشت که این از او بعید بود نمیدانم چقدر طول کشید من نمیتوانستم بفهمم ان شخص Gol party دختر بود یا پسر نمیتوانستم مخفیگاه خودم را به هوای واضح دیدن ترک کنم چون انقدر جلوی کافی شاپ شلوغ بود که قادر به دیدن جزییات نبودم ساعت نزدیک پنج بعد از ظهر بود دیگه پاهام از خستگی ضعف میرفت که سمانه همراه با پسری از کافی شاپ بیرون امد و سوار یک پژو قرمز رنگ شد دیگه خون داشت خونم را میخورد سریع سوار ماشینم شدم و پشت انها حرکت کردم هرچه میگذشت حس میکردم صورتم از گرمای خونی که به صورتم دویده بیشتر داغ میشه دیگه طاقت نیاوردم و جلوی ماشین پیچیدم و با سپر به در راننده زدم
"پسر جوان ک ه عصبانی شده بود با خشم از ماشین پیاده شد ولی من زودتر یقه اش را گرفتم و گفتم کثافت با زن من چی کار داری سمانه با دیدن من مثل بید میلرزید جلو امد و سعی میکرد ما را از هم جدا کند چند بار هم بلوز مرا گرفت که من محکم با پشت دستم به صورتش زدم مردم دور ما جمع شدند و ما را از هم جدا کردند پسر بدبخت تازه فهمیده بود از سمانه چه رودستی خورده چند بار هم قسم خورد که اگر میدانسته سمانه شوهر داره هرگز دور او نمیچرخید خلاصه خانم بدیع دلم نمیخواست کارم به پلیس و کلانتری و شکایت برسه چند عاقله مرد دور ما جمع شده بودند پسری که با سمانه بود اسمش بابک بود مردم خواستند شرح ماوقع را روی کاغذی بنویسه بابک هم از ابتدای اشنایی و قرار ملاقاتها همه را روی کاغذ نوشت و دست اخر هم زیر ان را خود شو سمانه امضا کردند ان چند مرد هم به عنوان شاهد زیر برگه را امضا کردند به من گفتند بهتر از یک نشانی و شماره تلفن از بابک بگیرم یکی از ان مردها که خدا از بزرگی منش نکنه نشانی و تلفن را بررسی کرد تا مطمئن شود بعد هم با موبایل من عکسی از سمانه و بابک گرفت"
"سمانه چطوری با بابک اشنا شده بود؟"
"از طریق چت با این پسر اشنا شده بود حدود شش ماه دوستان اینترنتی بودند سمانه به او گفته بود دانشجوست و هنوز ازدواج نکرده بعد از مدتی هم تصمیم میگیرند همدیگر را ببیند دیگر نمیتوانستم حتا یک لحظه هم سمانه را تحمل کنم دلم میخواست همان موقع او را به خانه پدرش ببرم و تکلیفش را روشن کنم ولی سمانه گفت اگر باباش با این ریخت و قیافه او را ببیند سکته میکند نمیدانم چرا با اینکه او دیگر ابرویی برای من نداشت ولی دلم به حالش سوخت او را به خانه بردم تا چادر وسایلش را بردارد سمانه تمام مدت فقط اشک میریخت و خواهش میکرد که از گناهش بگذرم ولی خانم بدیع نمیتوانستم حیثیتم لکه دار شده بود دیگه چه جوری میتوانستم او را ببخشیم کسی را که خیلی راحت با مردی غریبه میگفت و میخندید تنها لطفی که توانستم به او بکنم این بود که ابرویش را همانطوری که بود حفظ کنم و به خانواده ام بگویم چون بچه دار نمیشویم میخواهم از او جدا شوم میدانید خانم بدیع دلم به حال خانواده اش میسوزد خانواده مومنی که همه روی اسمشان قسم میخورند نمیدونم در این چند روز مرتب با خودم فکر کردم چه کمبودی برای همسرم در زندگی گذاشتم که او حاضر شد برای تفریح چند ساعته دیگری را به من ترجیح بدهد به خدا وندی خدا فقط اگر اشاره میکرد از شیر مرغ تا جون ادمیزاد در خانه برایش فراهم بود"
خودکارم را روی کاغذ گذاشتم و نگاهی به اقای شعبانی انداختم و گفتمک
"اقای شعبانی من یک وکیل هستم مطمئن باشید اگر وکالتتون را به عهده بگیرم تا انجایی که بتوانم کمکتون میکنم و این تضمین را به شما میدهم که از هیچ تلاشی برای به نتیجه رساندن پرونده هایم تا امروز کتاهی نکرده ام ولی دلم میخواهد چند نکته را خارج از رابطه وکیل و موکلی به شما بگویم من تا امروز خیلی پرونده داشتم که شاید با توجه به شرایط حاکم بر جامعه بیشتر از انها مربوط به دعوای بین زوجهای جوان بوده همیشه در مشاوره اولیه ام میگم که طلاق میتونه یک راه حل باشه ولی بهترین و اولین راه حل نیست شما هنوز هم فرصت دارید راههای دیگر را تجربه کنید به نظر من شما هنوز به اخر خط نرسیده اید.میتوانید برای یک بار هم شده فرصت دیگه ای به همسرتون بدهید مطمئن باشید لذتی که در بهشش هست هیچ وقت در انتقام نیست"
"خانم بدیع اگر میخواستم از همسرم انتقام بگیرم که به جای طلاق میرفتم با یک دختر دوست میشدم من بهترین راه را انتخاب کردم"
"بهترین راه از نظر خودتون"
"ولی خانم بدیع..."
چند ضربه به در خورد و خانم خسروی با کسب اجازه وارد شد و گفت:"خانم بدیع اقای سینا تماس گرفتند مثل اینکه چند دقیقه است جلوی در شهرداری منتظرتون هستند"
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#76
Posted: 5 Aug 2013 21:17
نگاهی به ساعت انداختم وای خدای من الان باید در شهرداری باشم دلم نمیخواست هیچ وقت جلسه مشاوره ام بدون نتیجه گیری به پایان برسد ولی انقدر عجله داشتم که مجبور شدم وسط جلسه دفتم را ترک کنم به همین دلیل از اقای شعبانی عذر خواهی کردم و روز بعد یک وقت گذاشتم و سریع به سمت شهداری حرکت کردم
روز بعد سر ساعت مقرر اقای شعبانی به دفترم امد هنوز پریشانی و دلواپسی از چشمانش معلوم بود خیلی سعی کردم با دلیل و منطق او را مجاب کنم از طلاق صرف نظر کند ولی انگار مرغ یک پا داشت او معتقد بود نمیتونه با زنی که مردی را جایگزین او کرده زندگی کند خلاصه وقتی دیدم تحت هیچ شرایطی حاضر نیست نظرش را تغییر بدهد مثل سایر پرونده هایم قرار دادی بین خودم و اقای شعبانی نوشتم او میخواست طلاق در صورت امکان توافقی صورت بگیرد به همین دلیل تصمیم گرفتم پیش از هر کاری با همسر او تماس بگیرم و بگم بهتره پیش از اینکه کار به دادگاه برسه ایشان هم رضایت بدهد تا مسالمت امیز از هم جدا شوند
اقای شعبانی نظر من را پذیرفت با اتفاقی که رخ داده بود مطمئن بود همسرش به هیچ عنوان حاضر نیست از ماجرای ان روز خانواده اش به خصوص پدرش مطلع شوند و راضی به طلاق توافقی میشود
اقای شعبانی شماره تلفن خانه پدر همسرش را روی کارتی برای من نوشت ان را به طرف من گرفت و گفت:"فقط خواهش میکنم سعی کنید از ساعت ده صبح تا پنج بعد از ظهر تماس بگیرید تا با خودش صحبت کنید"
کارت ویزیت را از اقای شعبانی گرفتم و نگاهی به شماره انداختم که ناگهان بدنم خیس عرق شد از چیزی که دیدم حیرت کردم و دیگر قدرت هیچ حرفی نداشتم نمیدانم ولی با اینکه خیلی وقت بود با ترس غریبه شده بودم ولی یکباره تمام ترسها در وجودم ریخته شد خدایا چرا؟چرا بعد از این همه سال در این تهران بی در و پیکر من باید جلوی پای این جوان قرار بگیرم؟خدایا میخواهی من را امتحان کنی یا میخواهی بفهمی من از گناه حاج زرگر گذشته ام یا نه؟خدایا من که چند سال پیش در شب قدر گفتم هیچ ناراحتی و کینه ای از او خدا خیر داده ندارم پس این چه بازی جدیدی است؟"
"خانم بدیع خانم بدیع...اتفاقی افتاده؟چرا جواب من را نمیدهید؟"
سعی کردم به خودم مسلط بشم سرم را به طرف اقای شعبانی بالا گرفتم و گفتم:"ببخشید"
"چند دقیقه است که ازتون سوالی میپرسم ولی شما جواب نمیدهید و چشم از این شماره بر نمیدارید"
"نه منظوری نداشتم ولی میدانید...حقیقتش این است که من همیشه وکیل خانمها بودم و الان برایم سخته مقابل یک زن قرار بگیرم گفتم شاید بهتر باشه این پرونده را به همکارم اقای سرشار بسپارم ایشون چند سال بیشتر از من سابقه دارند و در کارشون خیلی ماهر هستند ممکنه من تحت شرایط عاطفی قرار بگیرم و نتونم از پس پرونده شما بربیایم و ان وقت نه تنها شرمنده شما میشوم بلکه برای خودم هم امتیازی منفی محسوب میشه"
"شما خیلی متواضعید خانم بدیع این حرف استادتون هم زده بود دکتر افشار به من اطمینان دادند که شما از پس پرونده های بزرگ تر از این هم برامدید پس دلیلی برای دلواپسی نیست پس گفتید فردا صبح باهمسرم تماس میگیرید منتظر نتیجه هستم از اینکه وقتتان را در اختیار من گذاشتید ممنونم"
اقای شعبانی از اتاق بیرون رفت با خروج او هزار فکر و خیال به مغزم هجوم اورد ضرب المثلی قدیمی به ذهنم امد که کوه به کوه نمیرسه ولی ادم به ادم میرسه دلم گرفته بود کاش سرشار زودتر برمیگشت شاید او میتوانست کمکم کنه ان شب مامان و بابا هم متوجه حال بد من شدند مامان خیلی سعی کرد به طرق مختلف متوجه دلیل دگرگونی من بشه ولی دلم نمیخواست نگرانش کنم شاید اگر برای انها میگفتم خدا چجوری داره منو امتحان میکنه هردو تعجب میکردند ان شب تمام مدت خوابهای پریشان میدیدم قدرت روبرو شدن با خانواده زرگر را نداشتم و باور اینکه سمانه دختری که به واقع مظلوم بود و مهربان دچار این خطا شده برایم مشکل بود
صبح روز بعد با صورتی پف الود و خسته به دفتر رفتم خانم خسروی پشت میز نشسته بود امیدوار بودم سرشار برگشته باشد ولی خانم خسروی گفت صبح به دفتر زنگ زده و اطلاع داده کارش تا اخر هفته طول میکشد با نگرانی به اتاقم رفتم هنوز با افکارم درگیر بودم که فکری به مغزم رسید شاید سرشار میتوانست تلفنی راهنمایی ام کند سریع شماره همراه او را گرفتم ولی متاسفانه نور امیدی که در دلم روشن شده بود با شنیدن صدای اپراتور که خاموش بودن گوشی را اعلام میکرد خاموش شد با پریشانی در اتاق راه میرفتم ساعت ده و نیم بود و تا بعد از ظهر مشاوره نداشتم هنوز در فکر بودم که صدای تلفن همراهم به گوش رسید
"سلام خانم بدیع"
"سلام بفرمایید"
"شعبانی هستم"
"اقای شعبانی گفتم هروقت زنگ زدم خودم باهاتون تماس میگیرم شما دیگه به من زنگ نزنید"
"ببخشید خانم بدیع ولی شما باید هرچه زودتر با سمانه تماس بگیرید چون پدرش امروز صبح با خانواده من تماس گرفته و گفته بزرگترها جمع شوند و این دو جوان را با هم اشتی بدهند میدانید خانم بدیع باید پیش از امشب سمانه را قانع کنید که خودش داوطلب طلاق بشه پس با من تماس بگیرید خدانگهدار"
گوشی را قطع کردم سرم داغ شده بود این چه بلایی بود که بر من نازل شده بود از دقیقه اول این پرونده با پرونده های دیگر فرق داشت و پر از دردسر بود روز اول مشاوره بدون وقت و معطل ماندن اقای سینا در خیابان به خاطر گوش کردن به حرفهای اقای شعبانی روز بعد هم که فهمیدم همسر موکلم دختر حاج زرگر است حالا هم تعیین تکلیف که چه بکنم و چه نکنم
نشستم و چند دقیقه چشمانم را روی هم گذاشتم کاش میشود وقتی چشمم را باز میکردم میدیدم همه این اتفاقها خوابی بیشتر نبوده به این فکر کردم که همه اینها بازی روزگار است و در این بازی جز خداوند کسی قدرت داوری ندارد نباید برایم مهم باشد که تماشاچیان چه میگویند تشویقم میکنند یا نه باید فقط در این بازی شرمنده خدا نشوم پس دیگران مهم نیستند و قضاوت انها نباید مهم باشد بسم الله گفتم و شماره خانه حاج زرگر را که درگر در حافظه بلند مدتم ذهیره شده بود گرفتم پنج شش زنگ زده شد تا گوشی توسط سمانه برداشته برداشته شد با اینکه صدای سمانه را شناختم ولی دلم نمیخواست اشنایی بدهم و باید مثل تمام پرونده هایم برخورد میکردم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#77
Posted: 5 Aug 2013 21:18
"سلام"
"سلام من وکیل اقای امیر حسن شعبانی هستم اقای شعبانی از من خواستند..."
سمانه در سکوت به حرفهایم گوش داد تشخیص دادم گریه میکنه چیزی حدود چهل و پنج دقیقه با سمانه صحبت کردم خوشبختانه از پشت تلفن صدای من را نشناخت و همانطوری که فکر میکردم برخلاف میلش نمیخواست تن به طلاق بدهد ولی با شرایط به وجود امده راضی شد خودش به خانواده اش بگوید که قادر به ادامه زندگی با همسرش نیست
خبر را به اقای شعبانی دادم و خیالم کمی از بابت مسایل راحت شد کمی از فکر این پرونده بیرون امدم و به کارهای دیگرم رسیدم ولی انگار قرار نبود به این زودی روی ارامش را ببینم
فردای ان روز به خاطر اینکه در محدوده طرح ترافیک کاری داشتم ماشین نیاورده بودم وب ا اژانس به دفتر امدم هنوز وارد ساختمان نشده بودم که اقای شعبانی مقابلم ظاهر شد و گفت:"سلام خانم بدیع"
از دیدنش جا خوردم مثل اینکه این مرد هر روز میخواست با کارهایش من را حیرتزده کند چون میدانستم در شرایط سختی قرار دارد دلم نمیامد ازش گله کنم و تو ذوقش بزنم به همین خاطر گفتم:"سلام اتفاقی افتاده؟"
"بله دیشب خانواده همسرم همراه سمانه به خانه ما امدند سمانه جلوی همه گفت نمیتونه با من زندگی کننه و دیگه تحمل یک ساعت زیر یک سقف بودن با من را ندارد ولی وقتی سمانه داشت حرف میزد بزرگتر ها میخندیدند و حرفهای او را بچگانه میدانستند و معتقد بودند این حالت دلزدگی سمانه به خاطر این است که بچه ای در بین نیست و میگفتند باید سریع تر به فکر بچه دار شدن باشیم خانواده زرگر به این نیت امده بودند که سمانه سر خانه و زندگیش برگردد ولی شما که بهتر میدانید این امر امکان پذیر نیست و سمانه به بهانه اینکه کمی وقت برای فکر کردن داشته باشه به خانه پدرش برگشت امروز به بهانه صحبت کردم او را پیش شمااوردم تا راهی پیش پای ما بگذارید"
مضطربانه به او نگاه کردم و گفتم:"حالا سمانه کجاست؟"
"تو ماشین میدانم شما بدون وقت قبلی موکل نمیپذیرید ولی باید شرایط من را درک کنید پیش از امدن او خواستم از وقایف دیشب مطلع شوید"
"بسیار خوب اقای شعبانی تا چند دقیقه دیگر در دفتر میبینمتون"
سریع به سمت ساختما رفتم دوباره دلشوره به دلم ریخت این چه حالی بود سریع وارد دفتر شدم و قرار ها و کارهای ان روز را بررسی کردم هنوز افکارم را سامان نداده بودم که صدای داد و فریاد از بیرون به گوشم رسید سریع تقویم مقابلم را بستم و در اتاق را باز کردم خانم خسروی مشغول ارام کردن انها بود نگاهم روی اقای شعبانی و بعد سمانه ثابت ماند سمانه با دیدن من جان دوباره ای گرفت اشاره ای به من کرد و گفت:"دیدی...دروع نمیگم امیر...وقتی اسم و فامیلش را روی در دیدم همه چیز دستگیرم شد اره این همان خاطره است همان خاطره بدیع که چند سال پیش برادرم را بدبخت کرد حالا هم میخواهد من را بدبخت کند چی از زندگی ما میخواهی؟حالا که وکیل شدی میخواهی انتقامت را از پدرم بگیری؟میخواهی به پدرم بگویی من دانشگاه رفتم و پاک و منزه ماندم ولی دخترت در چهارچوبی که تو درست کردی به کثافت کشیده شد؟هان؟بگو.جلوی پای شوهرم قرار گرفتی که رابین هود بازی در بیاری و بهش بگویی که زنت را طلاق بده؟اره خاطره خانم من اشتباه کردم ولی پای اشتباهم ایستادم شده برم به پدرم تمام ماجرا را بگویم حاضر نیستم به نصیحتهای کسی گوش بدم که هنوز نفرت خانواده زرگر در چشمهایش موج میزد چرا ساکتی؟شاید هم این همه وقت درس خواندی که یک جایی زهرت را به ما بریزی بگو هر چی دلت میخواهد بگو نه بگذار قبل از تو من بگویم چرا از زبان غریبه ها حرفی را بشنوم اره من سمانه زرگر دختر حاج منصور زرگر به شوهرم خیانت کردم خیالت راحت شد؟چرا ساکتی ؟چرا حرف نمیزنی..."
سرم را بالا گرفتم دیگر هیچ ترسی در دلم نبود احساس ارامش میکردم حس میکردم در محضر خدا شرمنده نیستم حتی از حرفهای او ناراحت هم نشدم او حق داشت هر کس دیگری هم به جای او بود چنین فکر میکرد دلم میخواست حقیقت را برایش بگویم و برایش روشن کنم که در این بازی بیتقصیرم و هیچ چیز جز خواست خداوند در این ماجرا دخیل نبوده به همین دلیل اخرین ابری که سمانه سرم داد کشید خیلی ارام و با خونسردی که هرگز در خودم سراغ نداشتم گفتم:"خواهش میکنم چند دقیقه به حرفهای من گوش کن بعد قضاوت کن"
سمانه نگاهی پر از تحقیر به من انداخت نگاهی که شاید جا داشت من به او میانداختم او خیلی سریع بدون هیچ حرفی دفتر را ترک کرد شعبانی راه پله دنبالش رفت ولی نمیدانم چه بین انها گذشت که پس از چند دقیقه دوباره به دفتر برگشت
خانم خسروی لیوان ابی جلویم گذاشت اقای شعبانی مقابلم نشست و پس از سکوتی کوتاه گفت:"خانم بدیع باید از همان روزی که شماره خانه پدرزنم را دادم و شما دلتون واست وکالت من را به همکارتون بدهید همه چیز را حدس میزدم ولی نمیدانم چرا به خطرا رفتم در هر صورت من به خاطر حرفهایی که سمانه به شما زد معذرت میخواهم"
"نه اقای شعبانی برای من هم از همان روز اول جای سوال بود چرا بین این همه زوج جوا ن شما سر راه من قرار گرفتید در این شرایط و اوضاع و احوالی که همه چیز به هم ریخته و نابسامان است مطمئنم خدا ارحم الرحمین است و چیزی به جز خیر و صلاح بنده اش نمیخواهد لابد در این امر که به ظاهر شر است لطفی پنهان است شاید هم خدا ما را میخواهد ازمایش کند تا میزان صبرمان را بفهمد در هر صورت باید راضی به رضای حق باشیم و تسلیم امر او"
"خانم بدیع دلم نمیخواهد فضولی کنم ولی شما چه رابطه ای با برادر سمانه داشتید که دیدن مشا این قدر او را پریشان کرد؟البته حق دارید دلتون نخواهد از گذشتتون چیزی به یک غریبه بگویید"
"وقتی دست سرنوشت ما را این جوری سر اره هم قرار داده که دیگر با هم غریبه نیستیم شما حق دارید این سوال را بپرسید من عقد کرده برادر سمانه بودم چهارسال نامزد بودیم و درست وقتی که فقط چند روز به عروسی ما مانده بود من در خواست طلاق کردم"
شعبانی و خانم خسروی با چشمهای مملو از تعجب به دهان من خیره شده بودند شعبانی دوباره سکوت را شکست و گفت:"چرا مقصر کی بود؟"
"هیچ کس"
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#78
Posted: 5 Aug 2013 21:19
"یعنی چی؟"
"مقصر غرور و تعصب بود غرور جوانانه من که در ان وضعیت پا روی دلم گذاشتم و حاضر نشدم به حرف هیچ کس گوش بدهم و تعصب حاج زرگر باعث شد دل من نسبت به همه چیز مکدر بشه اگر دو طرف شرط اعتدال را رعایت میکردیم شاید الان به اینجا نرسیده بودیم غرور و تعصب افراطی ما به طور ماسوی در خراب کردن اوضاع نقش داشت خیلی وقتها ادم وقتی بازنده میشود سعی میکنه علت را گردن شخص دیگری بیندازه ولی اگر ریشه یابی بشود فرد متوجه میشد خودش هم در ابختش بی تقصیر نبوده اگر روز اول به شما گفتم دست از طلاق بردارید به اطر این بود که خودم زخم خورده طلاق هستم با اینکه خانواده ام فوقالعاده با این مسئله منطقی برخورد کردند ولی هنوز سایه سیاه طلاق رابالای سر خودم میبینم تا انجایی که تونستم سعی کردم زوجهای جوان را برای ادامه زندگی مجاب کنم نه طلاق البته نمیتوانم برای شما حکم قطعی صادر کنم شاید اگر در موقیت شما بودم همین کار را میکردم که شما دارید میکنید ولی باز هم ازتون میخواهم فکر کنید شاید جایی برای بخشش باشد دلم میخواهد کاری کنید که اگر چند سال از امروز گذشت پشیمان نباشید که ای کاش عجله نمیکردید اقای شعبانی دوباره دارم بهتون میگم شرایطی که من از همسرم جدا شدم با شرایط شما خیلی فرق دارد ولی گاهی اوقات در خلوت خودم میگویم ای کاش عجله نمیکردم"
"خانم بدیع شما در نهایت عشق و علاقه از همسرتون جدا شدید؟"
"بله دوستش داشتم ولی شرایط را نمیپسنیدم و همان اختلاف شرایط باعث جدایی مان شد"
"شما او را دوست داشتید در حالی که من از سمانه متنفرم او کاری کرده که شیاد هر مرد دیگر در شرایط من بود زنده اش نمیگذاشت به من حق بدهید خانم بدیع چه جوری میتوانم به کسی فکر کنم که دیگر جایی در دلم نداره"
"شما دروغ میگویی اقای شعبانی شما هنوز هم دوستش دارید چطور ممکنه ازش متنفر باشدی ولی هنوز برای حقظ ابرویش تلاش کنید اگر سمانه براتون مرده بود و یا قلبتون مملو از کینه بود هرگز از بیان حقیقت واهمه نداشتید شما دچار درگیری شخصیتی شده اید الان با غیرت خودتون درگیر هستید چون فکر میکنید اگر سمانه را ببخشید برای همیشه غیرتتون را زیر پا گذاشته اید ولی شما میتوانید هم قلبتون را حفظ کنید و هم غیرتتون را "چه جوری امکان داره؟"
"شما میتوانید ولی دلم نمیخواهد در این زمینه من راهنماییتون کنم چون در این صورت من مثل رابین هودی میشوم که سمانه از ان صحبت کرد بهتره مشکلتون را یک روانشناس یا یک مشاوره خانواده مطرح کنید به طور حتم انها بهتر از من شما را راهنمایی میکنند"
"ولی خانم شما وکیل من هستید خواهش میکنم هرچی لازمه بگویید"
"وکیلم نه مشاور میتوانم از حق شما دفاع کنم ولی اینکه چه راهکاری برای رفتار شما خارج از حوزه وکالتم بدهم دیگر به عهده من نیست شما بهتره با یک روانشناس مشورت کیند کهد روهله اول به یک صداقت نفس برسید و بتوانید با خودتان کنار بیایید"
"خواهش میکنم من انقدر فرصت ندارم خواهش میکنم خارج از جوزه کارتون مثل یک خواهر بزرگتر به برادرتون بگید چه کار باید بکنم"
اشک در چشمان شعبانی حلقه زده بود شاید اگر ان صورت خسته و مستاصل را نمیدیدم این حکم را صادر نمیکردم ولی حالا که ان چشمان پریشان جلویم بود به خودم حق دادم خارج از وظیفه ام شعبانی را نصیحت کنم به همین خاطر کمی فکر کردم تا بتوانم موضوع را به بهترین نحو بیان کنم
"حقیقت را بگویید اقای شعبانی این جوری هم غیرتتون حفظ میشود و هم قلبتون در ضمن میتوانید دختری را که در چند قدمی پرتگاه است نجات بدهید"
"ولی خانم بدیع اگر حاج زرگر از اصل ماجرا مطلع بشود به طور حتم سمانه را زنده نمیگذارد"
"بزرگترین ازمایشی که خداوند از بنده هایش میکند توسط اولادشان است شاید به ظاهر سختترین ازمایش الهی مرگ اولاد باشد ولی میتوانم بهتون بگویم که سخت تر از ان هم هست و ان وقتی است که اولاد رکمال سلامت جسم و جان به کثافت کشیده بوشد ان وقت است که پدر و مادر از خدا طلب مرگ فرزندشون را میکنند ولی خودشان هیچ وقت این توانایی را ندارند دست به این کار بزنند لازم نیست از حارج زرگر چیزی به من بگوید پیش از اینکه پدرزن شما بشود پدر شوهر من بوده بهتر از شما او را میشناسم اگر الان همه چیز را مخفی کنید به سمانه این فرصت را میدهید که بعد از طلاق بتواند به کارهایش ادامه بدهد و به واقع از چاله به چاه بیفتد ولی اگر الان حاج زرگر همه چیز را بفهمد کار دخترش را بیجواب نمیگذارد این را بدانید که به هیچ وجه یک پدر راضی به مرگ فرزندش نیست پس یک زهر چشم از او میگیره که دیگه دور این کارها نرود شما هم که میخواستید همسرتون را طلاق بدهید خط و نشان خوبی کشیدید که او به این باور ذهنی برسد که اگر دوباره دست از پا خطا کند دیگر بخشش و گذشت جایی ندارد و باید طلاق بگیرد میتوانید تا مدتی استفاده از موبایل و کامپیوتر را به خاطر خطایی که کرده ازش دریغ کنید تا مطمئن شوید دوباره همان سمانه قبل شده همیشه نامحسوس همسرتون را زیر نظر داشته باشید اینطوری میتوانید احتیاجات و خواسته های او را متوجه شوید"
"ولی خانم بدیع اگر سمانه قبل از من حرفی به پدرش زده باشد..."
"مطمئن باشید این خط و نشانها فقط برای من بود او جرات این کار را نداره دست کم با توجه به شناختی که من از او دارم میتوانم این تضمین را به شما بدهم"
"ولی اگر من به حاج زرگر این حرف را بزنم سمانه دیگر من را نمیبخشد"
"بله ممکنه در وهله اول از شما ناراحت بشود حتا داد و فریاد را بیندازد مثل کاری که امروز اینجا کرد ولی وقتی ببیند میتواند بعد از مدتی با وساطت اطرافیان لطف بیپایانی که شما در حقش میکنید دوباره به خانه برگرده همه چیز را فراموش میکند فراموش نکیند شما نباید به این زودی او را به خانه راه بدهید چون باید او درد فراق و دوری از شما را حس کند و این تنبیه مثل یک داغ روی سینه اش سنگینی کند بعد از چند ماه با بخشش شما میتواند حس کند داشتن یک خانواده چقدر دوست داشتنی است و این باور در ذهنش به وجود می اید که لذت چند دقیقه ای ارزش از دست دادن چنین کانونی را ندارد او باید فراق بکشد تا وصال برایش لذتبخش شوم پس بهتره هرچه زودتر خودتون با حاج زرگر صحبت کنید ولی چند وقت راضی به برگشت سمانه نشوید تا او شرایط سخت را تجربه کند مطمئن باشید این کار به نفع زندگیتون تمام میشود"
شعبانی نگاهی به من انداخت.میتوانستم احساس کنم ارامش پیدا کرده.مثل همیشه خیلی ارام و متواضع از من تشکر کرد و گفت:"از راهنمایی شما ممنونم فکر میکنم برای روبرو شدن با حاج زرگر احتیاج به ارامش بیشتری دارم چند روزی به کارهایم سر و سامان میدهم و برای ارامش روانم چند روزی به مشهد میروم وقتی برگشتم همه چیز را به حاجی میگویم و شما را هم در جریان میگذارم"
"ازتون ممنونم امیدوارم امام رضا کمکتون کند و به خیر و خوشی همه چیزتمام بشه در ضمن خیلی التماس دعا دارم"
"حاجتتون روا.شما در حق من خواهری کردید خدا از خانمی کمتون نکنه خدانگدار"
19
سرشار که از مسافرت برگشت جعبه شیرینی دستش گواهی مفقیتش بود حضور او برایم دلگرم کننده بود او مثل معلم و استادی بود که در صورت سردرگم ماندن شاگرد در انجام تکلیفش میتوانست کمک بزرگی باشد با اینکه دلم میخواست در مورد پرونده شعبانی با او صحبت کنم ولی نمیدانم چه عاملی باعث شد همه چیز را فراموش کنم و پرونده او ههم مثل سایر پرونده ها در گوشه ای از ذهنم بایگانی شود
اوایل خردادماه قرار بود برای قبول وکالت یک ملک موروثی که چندین سال به علت دعوای وراث مسکوت مانده بود و به قول سرشار صاحب مرده بود به لواسان بروم ان روز به دفتر نرفتم چون ساعت ده با یکی از وراث در لواسان قرار داشتم تصمیم گرفتم ساعت نه از خانه بیرون بیایم از در که بیرون امدم هنوز وارد خیابان اصلی نشده بودم که ماشین شاسی بلندی با سرعت سرسام اوری به طرفم امد فکر کردم متوجه من شده ولی اشتباه میکردم میخواستم با سرعت از او جلو بزنم ولی سرعت او بیشتر بود و با ضربه ای که به ماشینم زد به جدلو خوردم چشمانم را بستم جرات بازکردن انها را نداشتم حس میکردم بوی دود و خاک به مشامم میرسه صدای جمعیت به گوشم رسید با کمی ترس و دلهره چشمانم را باز کردم ماشین بین زمین و هوا معلق مانده بود و پشت ماشین جمع شده بود سرم را بالا گرفتم حالا میتوانستم جماعتی را که دور ماشین جمع شده بودند را ببینم یکی از انها که متوجه من شده بود گفت:"زنده است سرش را از روی فرمان بلند کرد"
هم زمان صدای صلوات به گوشم رسید با کمی تقلا از ماشین بیرون امدم پشت ماشین در اثر برخرود با ان ماشین جمع شده بود و سمت راست بر اثر برخورد با جدول له شده بود خلاصه ماشین زانتیای نازنینم مثل یک دستمال کاغذی له شده بود به نظ عجیب می امد که از این ماشنی له شده سالم بیرون امدم
نگاهی به ماشینی که با من تصادف کرده بود انداختم و رو به جماعت کردم و گفتم:"پس راننده ماشین کجاست؟"
"بردنش"
"کجا؟زده ماشین من را له کرده حالا بردنش"
"خانم قرص اکس خورده بود سرعت سرسام اورش هم برای همین بود کارت ماشنی و بیمه و گواهینامش را گرفتیم تا پلیس بیاد"
نگاهی به گواهینامه انداختم و با تعجب گفتم:"راننده دختر بود؟"
"بله یک دختر نوزده ساله"
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#79
Posted: 5 Aug 2013 21:20
حالم گرفته شد به طرف ماشین رفتم در دل دعا میکردم کیفم سالم مانده باشه به سختی کیفم را از صندلی کنار راننده برداشتم کیفم هم اش و لاش شده بود قسمتی از ان هم پاره شده بود به غیر از پوشه پرونده ام که پاره شده بود بقیه بود بقیه صفحه ها به ظاهر سالم بود نگاهی به ساعت انداختم لعنت خدا بر دل سیاه شیطاان ساعت ده بود با موکلم تماس گرفتم و موضوع را خیلی مختصر برای شرخ دادم هنوز در حال صحبت کردن با موکلم بود که پلیس از راه رسید کروکی کشید و ماشین مقابل را مقصر معرفی کرد چیزی که در نظر اول یک بچه هم قارد به تشخیث ان بود و انقدر صغرا کبرا چیدن نداشت
ان روز سر ثرار نرفتم مامان و بابا با دیدن ماشین متحیر ماندند و از اینکه از این ماشین له شده جان سالم به در بردم چند بار سجده شکر کردند
همان روز بابا برای خیریه رفیده دو گوسفند گرفت تا برای سلامتی من قربانی کنند
ماشینم را که قابل تعمیر نبود به یک اوراقچی فروختم
چمد روزی از این ماجرا گذشت بابا میخواست برایم ماشین بخرد ولی مامان مخالف بود و میگفت بهتره خاطهر با اژانس به کارهایش بسد بابا معتقد بود اگر به جای زانیا پراید داشتی حالا مرده بودی دلش میخواست هرچه زودتر یک ماشین خوب جایگزین ان کند خلاصه دعوای بین مامان و بابا برقرار بود تا اینکه بابا برنده شد و برام یک بی.ام.و 530 خرید ماشینی که با قبلی قابل مقایسه نبود در واقع مثل یک کشتی سلطنتی بود
هوای تیرماه خیلی گرم بود قرار بود اخر هفته همراه دایی شهروز و خاله شادی و عمو عماد سفری چهارروزه به استارا داشته باشیم قرار بود کارهایم را به گونه ای ترتیب بدهم که برای اخر هفته دلشوره کارهایم را نداشته باشم ساعت سه و نیم بود اقای مقدسین یکی موکلانم چند دقیقه ای بود که رفته بود و من در حال رسیدگی به کارها و برنامه ریزی برای روز بعد بودم که صدای تلفن همراهم بلند شد گوشی را برداشتم
"بله بفرمایید"
"سلام خانم بدیع شعبانی هستم"
"به به سلام اقای شعبانی انشالله خیره چه عجب یادی از ما کردید"
"ما که جز مزاحمت کاری برای شما نداریم میخواستم ببینم میتوانم امروز ببینمتون؟گفتم اگر به خانم خسروی زنگ بزنم غیرممکنه وقت برایم بگذارد به همین خاطر مثل همیشه قانون شکنی کردم و سمتقیم با موبایلتون تماس گرفتم"
"اتفاقی افتاده؟"
"بله خانم اگر اجازه بدهید بیایم دفتر و مستقیم با شما صحبت کنم"
"باشه منتظرتون میمانم"
نیم ساعت بعد اقای شعبانی در دفترم بود حالش پریشان تر از قبل بود خیلی سریع و بدون مقدمه گفت:"خانم بدیع بدبخت شدم سمانه مهرش را اجرا گذاشته"
"مگه شما با اقای زرگر صحبت نکردید؟"
"چرا ولی حاج زرگر قبول نکرد و گفت حالا که سمانه میخواهد طلاق بگیرد داری این بازی ها را در میاوری و به دختر من انگ میزنی چند روزی دعوا و مرافه بود تا اینکه امروز صبح برای من احضاریه دادگاه امد"
"مهرش چقدره؟"
"1383 سکه بهار ازادی به مناسبت سالی که ازدواج کردیم حالا میگویید چه کار کنم؟باید تمام زندگیم را بفروشم و مهریه او را بدهم"
"لازم نیست اقای شعبانی همه چیز سرجایش باقی میماند حالا که انها شما را به میدان مبارزه دعوت کردند شما هم باید بجنگید فردا احضاریه ای برای سمانه میفرستم واز طرف شما در خواست طلاق میکنم شما در دادگاه میتوانید ماجرای خیانت سمانه را فاش کنید اینطوری خانواده زرگر میترسند و عقب نشینی میکنند"
"ولی چه جوری خیانت او را ثابت کنم؟حاج زرگر مدعی است برای دخترش پاپوش درست کردم"
"اقای شعبانی مثل اینکه شما ماجرا را فراموش کرده اید شما از پسری که همراه سمانه بوده دست خط دارید خود ان پسر سمانه و چند شاهر دیگر زیر ان برگه را امضا کردند حالا که انها کار را به اینجا کشاندند ما هم باید از تمام مدارکمون استفاده کنیم نگران هیچ چیز هم نباشید همه چیز به نفع ما تمام میشود"
ان روز دادگاه سمانه و اقای شعبانی بود باید به دادگاه عدالت در خیابان ثبت تجریش میرفتم از خانه تا انجا راهی نبود و من فرصت بیشتری برای استراحت داشتم ولی از شب قبل خوابم نبرده بود و دل توی دلم نبود ساعت چهارصبح که برای نماز از خواب بیدار شدم هرچه تقلا کردم خوابم نبود مامان و بابا از ماجرای سمانه بی اطلاع بودند و علا بیحوصلگی اخیر من را پای کار زیاد گذاشته بودند بابا و مامان هردو در فکر بودند برای اواسط شهریور مسافرتی جور کنند تا من را از این مشغله نجات بدهند
نمیدانم بعد از نماز تاس اعت هفت و نیم صبح چند بار در اتاقم راه رفتم وچند بار به حرفهایی که قرار بود در دادگاه بزنم فکر کردم زمان انتظار به پایان رسید و من بدون اینکه از دادگاه حرفی به مامان و بابا بزنم نیم ساعت زودتر از وقت به انجا رفتم خدا را شکر در خیابان ثبت به خصوص مثابل دادگاه هنوز جای پارک بود انقدر در افکارم غرق بودم که فراموش کردم کارت پارک بگیرم سریع پله ها را بالا رفتم هنوز وارد محوطه دادگاه نشده بودم که مردی ، چهل ساله مقابلم را گرفت و گفت:"خانم بدیع؟"
"بله بفرمایید"
"احسان جهانگیری هستم همکار شما"
"از اشناییتون خوشبختم امری داشتید؟"
"بله عرضی داشتم"
"ببخشید ولی امروز من برای یکی از موکلانم وقت دادگاه دارم"
"همه چیز را میدانم امروز من و شما هر دو در یک داداه هستیم میدانم که بیست دقیه دیگر دادگاه شروع میشه"
با تعجب نگاهی به مرد انداختم و گفتم:"شما وکیل سمانه زرگر هستید؟"
"بله"
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#80
Posted: 5 Aug 2013 21:21
"خب مسئله جالب شد ما باید حرفهایمان را در دادگاه در حضور قاضی بزنیم پس جایی برای صحبت باقی نمماند"
"ممکنه پیش از شروع دادگاه بتوانیم به توافق برسیم و پرونده را بسته اعلام کنیم اینوری بهتر نیست؟پیش از اینکه در دادگاه مقابل هم قرار بگیریم و کار به دعوا بکشه الان شاید به نتیجه برسیم"
"شما زا من چه میخواهید؟"
"پاتون را از این پرونده بکشید بیرون و مدارکی را که اقای شعبانی انقدر به انها دلگرم هستند را به من تحویل بدهید"
"شما فکر کردی من هالو هستم که اینکار را بکنم؟"
جهانگیری دستی به جیب کتش برد و در حالی که پاکتی بیرون میاور گفت:"نه شما یک وکیل هستید انتظار ندارم ادم ساده ای باشید ولی فکر کنم ان چند تا کاغذ که الان پیش شما ست یک میلیون ارزش داشته باشد اگر هم مبلغ کم است بفرمایید زیادش کنم"
نگاهی به دست جهانگیری انداختم که پاکت را به طرف من گرفته بو پاکت را از دستش گرفتم و در ان را باز کرم داخل ان چکی به مبلغ یک میلیون تومان در وجه حامل بود نگاهی به پایین چک انداختم صادر کننده چک منصور زرگر بود حالم داشت بهم میخورد سرم گیج رفت سعی کردم به خودم مسلط بشم شاید الان جهانگیری فکر میکرد گرفتن چک از طرف من تایید خواسته ی اوست به همین خاطر خیلی سریع چک را پاره کردم و گفتم:"به کسی که این چک را صادر کرده بگویید من برای تصویه حساب اینجا نیستم یک ملیون که هیچ اگر یک میلارد هم بدهد حاضر نیستم حقی را ناحق کنم"و سریع به سمت دادگاه رفتم
گر گرفتم حاج زرگر در مورد من چه فکری میکرد؟فکر مکرد من دارم ا اوانتقام میگیرم و میخواهم ابروی صد ساله اش را یک باره بریزم چقدر ذهن او کوچک بود و دنیایش کوچکتر
چند دقیقه مانده به زمان دادگاه اقای شعبانی به طرفم امد او هم مضطرب بود گفت:"خام بدیع شنیدم وکیل سمانه از ان ماهرهاست هیچ وقت و در هیچ دادگاهی شکست نخورده یعنی شما از پس او بر میایید؟"
"مطمئن باش"
با اقای شعبانی به سمت دادگاه رفتیم سمانه حاج زرگر و اقای جهانگیر روی صندلی نشسته بودند چند دقیقه پس از رسیدن ما قضی هم وارد شد به احترام او همه بلند شدیم قاضی پرونده از من خواست مدارکم را نشان بدهم من هم کاغذی را که دست خط بابک بود به قاضی نشان دادم و از او خواستم برای شهادت به دادگاه خوانده شوند قاضی این اجازه را به من داد و بابک وارد شد همه از دیدن او حیرت کردند از همه بیشتر شعبانی که ازماجرا بی اطلاع بود سمانه دست و پایش را گم کرده بود و در طول حرفهای بابک فقط گریه میکرد حاج زرگر هم حالش بد بود ان قدر صورتش سرخ و برافروخته شده بود که هر لحظه احتمال طغیان داشت
چند لحظه ای سکوت شد و قاضی از بابک پرسید:"خب حرفهای شما را شنیدیم ایا اقرار میکنید خانم سمانه زرگر همین خانمی است که الان مقابل شما ایستاده ؟"
بابک گفت:"بله"
حاج زرگر دیگه طاقت نیاورد و به طرف سمانه چرخید و با یک سیلی محکم او را از روی صندلی پایین انداخت سمانه گریه میکرد بعد از زیر چادر به پای حاجی افتاد طاقت دیدن این صحنه را نداشتم خوشبختانه قاضی پرونده به دلیل رفتار غیر اخلاقی حاجی او را از دادگاه اخراج کرد و به خاطر بد شدن حال سمانه قرار دادگاه برای بیست روز بعد تعیین شد
هنوز روبروی اینه ایستاده بودم که مامان وارد اتاقم شد و گفت:"وا خاطره چرا جواب نمیدهی؟چند دقیقه است دارم برای ناهار صدات میکنم"
زود سرم را پایین انداختم دلم نمیخواست او متوجه گریه ام بشود گفتم:"امدم"
صورتم را پاک کردم وبه اشپزخانه رفتم نمیدانم چرا ولی فکر حمید بعد از دادگاه یک لحظه هم از ذهنم بیرون نمیامد مثل یک بختک به جانم افتاده بود و عذابم میداد دلم نمیخواست به او فکر کنم در واقع فکر کردن به او را خیانت میدانستم ولی دلم میخواست از این عذاب وجدان نجات پیدا کنم با کاری که حاج زرگر با من کرده بود جایی برای صحبت نمیماند ولی میتوانستم دلایلم را به حمید بگویم در این کار که گناهی نبود میتوانستم با او صحبت کنم و بگویم در وکالت این پرونده هیچ دشمنی در بین نبوده و من فقط کاری را کردم که باید میکردم اگر به جای سمانه هرکس دیگری هم بود من همین کار را میکردم به هیمن خاطر دست به کار شدم اول با خانم خسروی تماس گرفتم و گفتم قرار های چهارشنبه و پنجشنبه این هفته را به هفته بعد موکول کند بعد از او خواستم گوشی را به اتاق سرشار وصل کند چند لحظه بعد سرشار گوشی را برداشت اوضاع را برایش شرح دادم از وکیل سمانه و ماجرای چک و بقیه داستان سرشار با شنیدن اسم جهانگیری جا خورد و گفت:"میشناسمش فکر نمیکردم با کقافت کاریهایی که در حوزه وکالت کرده هنوز رو پا باشه ولی خب مثل اینکه هنوز با رشوه و کارهایی که استادشه روپاست ازان نامردهای روزگار است که حاضر است برای پول هر کاری بکند نمیدانم زرگر اینو از کجا پیدا کرده ولی مطمئنم از اینکه نظر دادگاه را به فع خودش تغییر بده حالش گرفته است بیشتر از ان اینکه از یک زن شکست خورده در هر صورت باز هم موفقیتتون را تبریک میگم"
"اختیار دارید اقای سرشار بدون کمک شما از پسش بر نمیامدم شما با قانع کردن بابک باعث شدید جو دادگاه به نفع ما تغییر کند"
"هرکاری کردم فقط برای ادای حق بود و عدالت کاری که همه ما در حوزه کاریمون موظف به انجام ان هستیم"
"میخواستم اخر هفته به مشهد بروم البته کارم بیربط به این پرونده نیست ولی دلم میخواهد کارم را انجام بدهم و بعد شما را در جریان بگذارم البته فکر میکنم مثل همیشه وسط کار کم بیاورم و مزاحمتون بشوم"
"اختیار دارید امیدوارم کارتون را انفرادی به پایان برساند ولی هرجا کمکی از دستم بربیاد کوتاهی نمیکنم"
"خیلی ممنون پس خداحافظ"
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟