انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 5:  1  2  3  4  5  پسین »

محکوم به نیستی


مرد

 
اسم کتاب: محکوم به نیستی
نویسنده: جوی فیلدینگ
انتشارات شادان
صفحات کتاب: 339
تعداد فصل ها: 38


کلمات کلیدی : کتاب محکوم به دوستی ، جوی فیلدینگ ، کتاب جوی فیلدینگ ، داستان های ادبی ، ادبیات

هرچي دورت شلوغ تره ، تنها تري!
چه بخواي ، چه نخواي بايد تنها بپري !

-----------------------
SatanGirl
     
  ویرایش شده توسط: LionDesign   
مرد

 
نوشت های پشت و داخل کتاب:
محکوم به نیستی

......................

گاهی به جای دیگران بودن دشوارترین کار دنیاست. اما...
گاهی خود را به جای دیگران گذاشتن لازم است...
هر چند دلهره آور باشد.
باید به جای یک مادر بود تا احساس او را دریافت:
"مامان... میشه وقت مرگ باهم بمیریم؟
میشه دستهای همدیگه رو بگیریم؟
قول میدی؟..."
و امروز باید این کلمات را شنید
تا هشداری برای تمام خانواده ها باشد.

................................

من یک مادر هستم...
نه، تو نخواهی فهمید...
تو مفهوم ان را متوجه نمی شوی.
تا یک مادر نباشی و تمام وجودت قلبی تپنده برای یک دختر کوچولوی زیبا نگردد،
نخواهی فهمید.
امروز بدون هیچ استثنایی این کتاب را به همه توصیه می کنیم. این داستان را باید خواند و آگاه بود. باید با قلم نویسنده همراه شد و احساس یک مادر را درک کرد تا اثر پذیرفت.
امروز در جامعه ی خود نیاز را به آگاه شدن داریم. امروز احساس نیاز به کتابهایی از این دست می تواند برای ما نهیبی باشد.
"جوی فیلدینگ" یکبار دیگر با قلم توانایی خود داستانی آفریده که علاوه بر جذابیت، برای تمامی خانواده ها پیامی هشدار گونه دارد.
در مورد آثار او به خصوص این کتاب تردید نکنید.

.................................
نویسنده کتاب جوی فیلدینگ:
خوشحالم که در کشور ایران نیز مانند تمامی کشورهایی که آثار من به چاپ می رسد، طرفدارانی دارم.
انتخاب آثار من از سوژه های واقعی بکر است که برای تمامی خانواده ها می تواند اثر گذار باشد.
..............................

مقدمه ناشر:
ای کاش مصداقی نداشت، ای کاش...
از آن زمانی که شروع به ترجمه چاپ آثار نویسنده کتاب حاضر خانم جوی فیلدینگ کردیم چند سالی میگذرد. در این سالها این ششمین اثر از اوست که در ایران و انحصارا توسط نشر شادان به دست خوانندگان، که امروز طیف خاصی از اهل رمان را تشکیل می دهند رسیده است.
به راستی خوانندگان آثار این نویسنده به خوبی با سبک کار او و سوژه های بکر و جذابش آشنا هستند و می دانند هر چند تمرکز او بر مسائل خانواده ها و به ویژه زنان کودکان در جامعه ای چون امریکاست ولی این موارد می توانند آگاهی دهنده خوبی در جامعه ی ما حتی با تفاوت های فر هنگی اجتماعی اش باشد.
در کنار تمامی این سخنان فوق، امروز علاوه بر دهها دلیل برای شادمانی از استقبال چنین آثاری در کشور ما، تنها یک نکته است که نمی دانم باید چونه آن را تفسیر کرد. روزی که کتاب حاضر برای بررسی و ترجمه انتخاب گردید به نظر من جذابیت داستان بیشتر از سوژه ی خاص آن اثر گذار و داری اهمیت بود. این کتاب داری همان نگارش و توالی نفس گیر هیجان انگیز در داستانهای نویسنده بود و بدون اغراق تا پایان، بارها و بارها مرا در موج مواج دلهره زیبایی غوطه ور ساخت. دلهره ای دلنشین، دلهره ای نه مانند کتابهای ترسناک، بلکه ناشی از قرار دادن خود در جای قهرمان کتاب و همدلی با او. به هر شکل این جذابیت، بیشتر از سوژه ی کتاب مرا با خود همراه کرد. ولی امروز که به زمان چاپ آن رسیدیم در جامعه ی اطراف خود شاهد اتفاقاتی بوده ایم که به راستی نزدیکی همخوانی عجیبی بین این اتفاقات سوژه ی کتاب می بینم صفحات روزنامه ها در ماههای اخیر بیانگر حوادثی دلخراش در همین کوچه پس کوچه های شهر و محله ی ما بودند که ناخواسته تمامی خانواده را در مورد فرزندان دچار یک ترس منطقی کرد. و این همان نکته ای بود که اشاره کردم. نمی دانم از این که امروز ماجرای این کتاب مصداق های متوالی و مکرر است چه احساسی باید داشته باشیم و چگونه آن را تفسیر کنیم. ولی آنچه واضح است آنگه این اتفاقات ناگوار، بخصوص صدمات خانوادگی در تمام کشورها کمابیش وجود دارد ولی جامعه ای در پیشگیری یا جلوگیری از آن موفق تر است که آگاهی مردمانش بیشتر باشد. خانواده ها به جای ندیدن و نخواندن و یا پاک کردن صورت مسئله، به سلاح آگاهی مسلح شوند همواره احتمال بروز حادثه ای را برای خود منتفی ندانند. و اینجاست که که مهمترین رسالت کتاب مشخص میگردد: آگاهی دادن به فکر واداشتن. رسالتی که در مورد رمان اثر گذارتر است و افراد بیشتری را در برمی گیرد.
در پایان این نکته را برای آنان می گویم که سابقه ی چندانی از نوع نگارش این نویسنده ی کانادائی ندارند: داستانی جذاب زیبا در پیش روی شماست که ترجمه ی خوبی به قلم یک نویسنده را با خود دارد. نویسنده ای که در ترجمه نیز توانسته حال و هوای کتاب را در تمامی داستان حفظ نماید و همراه با پایبندی به اصل اثر، آن را برای خواننده ی ایرانی روان و آشنا سازد. امیدواریم که این کتاب نیز مانند تمامی دیگر آثار این نویسنده تایید شما را به همراه داشته باشد.

هرچي دورت شلوغ تره ، تنها تري!
چه بخواي ، چه نخواي بايد تنها بپري !

-----------------------
SatanGirl
     
  

 
آقا تبریــــــــــــــــــــــــک
L
     
  
مرد

 
فصل اول:
کابوس دقیقا هفده دقیقه قبل بعد از ساعت چهار، در آخرین بعد از ظهر یک روز گرم و آفتابی آوریل ماه، شروع شد. تا آن زمان جیل والتون خود را زن خوشبختی می دانست و اگر یکی از خیرنگارانی که بعدا جلوی خانه اش در خیابان تارلتون، شماره 1042جمع شده بودند، از او می پرسید که علت این خوشبختی را بگوید، به راحتی می توانست دلایلش را بشمرد.
با دستهایی که برای محافظت خود از حضور مزاحم دوربین ها و نور بی رحم و کور کننده ی فلاش ها بالا گرفته بود، می توانست با افتخار دلایل شانس خوبش را با انگشتان ظریف و کشیده اش، بشمارد.
اولین دلیل وجود جک بود، مردی که به سادگی تامش بود. هیچ چیز استثنائی در مورد او وجود نداشت و شاید کمی خشن هم به نظر می رسید، ولی مرد باوفا و صادقی بود که هشت سال پیش با او ازدواج کرده بود. دو انگشت بعدی اش، می توانست به دو دخترش تعلق بگیرد: جنیفر و سیندی، دو دختر خیلی متفاوت از دو مرد خیلی متفاوت. انگشت چهارمش، در توضیح شانس خوبش، مربوط به شوهر سابقش، مارک گالاگر بود. همه ی زنان نمی توانستند از رابطه ی آرام و دوستانه ای که جیل ادعا می کرد با شوهر سابقش دارد، برخوردار باشند. اگر چه همیشه این طور نبوداما چند سال اخیر برای هر دوی آنها حسن تفاهم خوشایندی به همراه آورده بود که شاید طی پنج سال زندگی مشترک، اصلا از آن برخوردار نبودند.
جیل، با صورتی که ده سال جوانتر از سن واقعی اش نشان می داد به چهل سالگی نزدیک می شد. اغلب سرحال بود و در یک خانه زیبا، در شهری زیبا زندگی می کرد. اگرچه لیوینگستون نیوجرسی هیجان زیبایی نیویورک را نداشت نداشت، اما محل امن و آرامی برای زندگی و بزرگ کردن بچه ها، به شمار می رفت. از آن گذشته، حتی در بدترین ترافیک ها، تا نیویورک یک ساعت فاصله بود و با تشکر از درآمد سرشار جک او یک دامپزشک بود، آنها هر قدر که دلشان می خواست، می توانستند به شهر سفر کنند. درآمد جک از پس مخارج تفریح او برمی آمد و لازم نبود جیل هم یک شغل تمام وقت داشته باشد.
او به اندازه ی کافی کار کرده بود. در سالهایی که از مارک طلاق گرفته و همراه دختر کوچک با والدینش زندگی می کرد، برای نگهداری از دخترش به عنوان تحویلدار در بانک کار می کرد. اما حالا می توانست بی دغدغه برای صرف ناهار با دوستانش برود، البته آنها مجبور بودند به سرعت سرکارهایشان برگردند و او را برای فکر کردن به تفاوت هایشانف قبل از صرف قهوه اش، تنها می گذاشتند و او مثل ظرفی با مخلوطی از حسادت و گیجی پر می شد. حسادت به خاطر اینکه یک شغل پرهیجان نداشت و این او را ارضا نمی کرد. گیج، چون می دانست کار بیرون از خانه چقدر خسته کننده است.
همه می پرسیدند چرا او تمام وقتش را صرف مراقبت از یک بچه ی شش ساله می کند؟ بعضی وقتها وسوسه می شد که انگیزه اش را از این کار اعتراف کند. واقعیت که وقتی خیلی ساده از اینکه در خانه نقش مادری را بازی کند، لذت می برد. کسی که وقتی دخترهایش از مدرسه برمی گذشتند، خانه باشد. او عمیقا در مورد دختر شانزده ساله اش احساس گناه می کرد و می دانست او هم به اندازه ی دختر شش ساله اش نیاز به مادر دارد.
جیل به یاد می آورد که چطور دختر بزرگش در سالهای رشد دوشت داشت که مادرش خانه باشد. وانگهی او کاملا هم بیکار نبودف جیل همیشه در طول سالهای زندگی اش پیانیست ماهری بود. گاهی به بچه های محله شان، درس پیانو می داد و در حال حاضر پنج شاگرد داشت. پنج شاگرد برای پنج روز کاری هفته!
سن شاگردانش بین هشت تا دوازده سال بود. آنها بعد از ظهر، ساعت چهار به مدت یک یا نیم ساعت، به خانه او می آمدند. ساعت که جنیفر مشغول انجام تکالیفش بود و سیندی هم که به تماشای سریال "خیابان سسامی" معتاد بودف تلویزیون نگاه می کرد.
یکی دیگر از دلایل جیل برای احساس خوشبختی اش، والدینش بودند. هر دو آنها در قید حیات بودند، چهار سالی بود که به پالم پیچ رفته بودند و در فلوریدا آپارتمان وسیع و جاداری در کنار اقیانوس داشتند. جک و جیل سالی یک بار همراه دخترها به دیدنشان می رفتند. سالی یک بارهم وقتی جک و جیل می خواستند با دوستانشان به مسافرت بروند، آنهاغ به لیوینگستون می آمدند تا مراقب بچه ها باشند.
صمیمی ترین دوستان جک و جیل، لورا و مایک بودند آنها هر د تحصیلات عالیه داشتند. لورا مددکار اجتماعی و شوهرش یک وکیل بود. آنها به میل خودشان بچه دار نشده بودند و همه برای این موضوعف سرزنششان می کردند. جک و جیل زمستان هان با بچه ها به فلوریدا تابستان ها با دوستانشان به کیپ کد می رفتند.
لورات و مایک اغلب به سرزمین های ناشناخته سفر می کردند -پارسال هند و سال قبلش چین -اما جیل اصلا دلش نمی خواست هند یا چین را ببیند، این کشورها به نظرش خیلی دور از چیزهایی بود که او در کنار آنها احساس امنیت می کرد: خانه اش، خانواده اش، و شهری که در آن بزرگ شده بود.
شاید این طرز تفکر، مسخره به نظر می رسید اما در مورد جیل چاره ناپذیر بود. او هرگز با هیجانات، راحت کنار نمی آمد و این یکی از دلایلی بود که ازدواج اولش به شکست انجامید و ازدواج دومش موفق از آب درآمد.
رفتار مارک اصلا قابل پیش بینی نبود، در مقابلف جک برای هر حرکتش، برنامه ریزی می کرد. مارک داخل ماشینش می نشست -که اغلب یک ماشین خارجی و اسپرت، با رنگهای متالیک و درخشان بود -و فقط رانندگی می کرد. هیچوقت درست نمی دانست کجاست هرگز هم از نقشه استفاده نمی کرد. اگر گم می شد -که اغلب این طور می شد -یک ساعت قبل از اینکه جایی بایستد از کسی مسیر درست را بپرسد، دور خودش می چرخید. به نظر می رسید که اصلا برایش مهم نیست که کجا می خواهد برود؟ خودش فرض می کرد که می داند کجا می خواهد برود.
جک والتون درست برعکس او بود هر لحظه از وقتش برنامه ریزی شده بود و هر دقیقه برایش ارزش داشت. هر جزء از لیست کارهای روزانه اش را همان روز به انجام می رساند. اگر جک می خواست جایی برود -یک شهر دیگر یا فقط یک قسمت دیگر از شهر -از شب قبل نقشه ی مسیر را مطالعه می کرد. هر دو سال یک بار ماشینش را -که اغلب امریکایی و سفید رنگ بود -عوض می کرد. او هرگز دیر نمی کرد. مارک باعث عصبانیت جیل می شد، در حالیکه جک باعث می شد احساس امنیت کند.
جیل بیش از هر چیز دیگری دئر زندگی مشترکشان، این احساس امنهیت را دوست داشت. خواهرش کارلو قطب مخالف جیل بود. او بیشتر اخلاق مارک را می پسندید و جیل همیشه پیش خودش فکر می کرد شوهر اولش با خواهر کوچکترش، خوشحال تر است. اما کارلو که آشکارا مارک را می پرستید بی قرارتر از آن بود که پنج سال صبر کند تا ازدواج جیل با مارک به طلاق بیانجامد. برای همین به نیویورک رفته بود، جایی که با یک نقاش و بعد یک نفر دیگر و دو سال اخیر را با یک دلال بوس زندگی می کرد.
مارک خودش سه سال قبل ازدواج کرده بود. با یک زن فوق العاده به نام جولی که زندگی اش را فدای مارک کرده بود و با جنیفر مثل دختر خودش رفتار می کرد.
جریان یکنواخت زندگی جیل، به ندرت بهم می خورد. در روزهای مدرسه ساعت ده دقیقه به هشت از خواب بلند می شد، خیلی هم راحت از رختخواب دل می کند. معمولا سحرخیز بود و صبح، وقت محبوبش محسوب می شد. اول یک دوش طولانی می گرفت، لباس می پوشید بعد برای درست کردن صبحانه به طبقه ی پایین می رفت. موقعی که همه اهل خانه خواب بودند جیل این زمان را برای خودش، دوست داشت. با اینکه دستانش مشغول چیدن میز صبحانه و درست کردن قهوه بود، این حالت در بقیه ی روز باعث آرامشش می شد. یعد می رفت و آنها را برای رفتن به مدرسه و کار، بیدار می کرد.
جنیفر از همه بدتر بود. نمونه ی یک نوجوان امروزی، شب ها تا دیروقت بیدار می ماند و صبح ها با بدبختی از جا بلند می شد، برایش مهم نبود که جیل چقدر برای بیدار کردنش به زحمت می افتد. بالاخره جیل بعد از تکان دادن های ملایم و کلمات شیرین نتیجه ای نمی گرفت، با قدرت دختر بزرگش را از رختخواب بیرون می کشید. تازه در این موقع بود که جینفر مثل یک عروسک پارچه ای کف اتاق پهن می شد و کم کم چشمانش را باز می کرد.
بیدار کردن سیندی راحت تر بود. او از همان بچگی هم آرام و مودب بود. سیندی فقط با نوازش دست جیل، روی پیشانی اش، چشمان درشت آبی اش را باز می کرد، بعد فوری دستانش را دراز می کرد و مادرش را عاشقانه بغل می کرد.
بعد جیل، سعی می کرد چیزی را برای پوشیدن دخترش انتخاب کند، اما سعی اش بی نتیجه بود. سیندیف بچه ای که از هر لحاظ بی دردسر و عالی بود، در مورد لباس پوشیدنش لجباز و کله شق بود. بعضی وقتها جیل وسوسه می شد که به طور محرمانه به معلم سیندی بگوید که این بچه خودش لباسش را انتخاب می کند و مادرش کوررنگ و دیوانه نیست، فقط از پس لجاجت سیندی برنمی آید.
آن روز هم، علی رغم گرمای هوا، سیندی اصرار داشت که لباس محمل ارغوانی را که از پدربزرگ و مادربزرگش هدیه گرفته بود، بپوشد. این لباس یک سایز برایش کوچک شده بود و با اینکه سیندی مدتها آن را نمی پوشید، هنوز لباش محبوبش محسوب می شد. سیندی آنقدر با نگاه سردش به جیل خیره ماند و لب و لوچه اش را آویزان کرد تا بالاخره جیل تسلیم شد.
تازه آن موقع جک به حمام می رفت و قهوه آماده می شد. صرف صبحانه معمولا پر سروصدا بود. در پایان صبحانه -ساعت هشت و نیم -هر کدام خانه را ترک می کردند. جیل هم برای خوش فنجان دیگری قهوه می ریخت و قبل از اینکه میز آشپزخانه را تمیز و رختخوابهای طبقه بالا، را مرتب کند، ساعتی را در آراش روزنامه می خواند.
جک بچه ها را به مدرسه شان که سر راهش بود، می رساند. چون مدرسه هر دوشان نزدیک خانه بود و بعد از مدرسه پیاده به خانه برمی گشتند. سیندی اغلب با یکی از همکلاسهایش که پرستار به دنبالش می آمد، به خانه برمی گشا. جیل، حوالی ساعت سه و نیم منتظر بازگشت بچه ها بود. بعد هم، نیم ساعت، گاهی یک ساعت قبل از اینکه شاگردانش برای کلاس پیانو بیایند، به اتفاقاتی که آن روز برایشان افتاده بود، گوش می داد.
ساعاتی که دخترهایش در مدرسه بودند، کارهایی که اغلب زنان خانه دار انجام می دهند را انچجام می داد. به کارهای کوچک بیرون خانه می رسید، تلفن هایش را می زد، خرید می کرد و گاهی به آرایشگاه می رفتع و با دوستانش ناهار می خورد. بعد به درست کردن شام می پرداخت. و در انتظار بازگشت خانواده اش به خانه، می نشست.
اگر کسی از او می خواست که زندگی اش را تا قبل از ساعت چهار و هفده دقیقه ی بعد از ظهر آن روز آفتابی، که از پیچ خیابان تارلتون پیچید، تعریف کند، جیل والتون ممکم بود جواب دهد که او نمونه ی یک امریکایی متوسط است. میان سال، از طبقه متوسط، و در نیمه راه! در حالیکه می دانست اکثر دوستانش از چنین تعریفی اجتناب خواهند کرد. اما این تعریف شامل تمام چیزهایی می شد که جیل با آنها احساس راحتی می کرد. او میلی به جوان ماندن برای تمام عمرش نداشت.
دوران جوانی برایث خودش، زیاد خوشایند نبود. دختری خجالتی با سینه های صاف که به محافل بچه های دبیرستانی، توجهی نمی کرد، چون از طرف پسرانی که مورد توجهش بودند، نادیده گرفته می شد. تنها وقتی به سی سالگی رسید، حس کرد که در پوستش جا افتاده است. احتمالا بین تمام کسانی که می شناخت، خودش تنها کسی بود که چشم براه چهل سالگی اش بود.
به هر حال، سعی می کرد از بحران هایی که در میان سالی همه اطرافیانش را مبتلا می کرد، بپرهیزد. نه از جاه طلبی زیاد بی قرار بود و نه از بیکاری حوصله اش سر می رفت.
به هیچ حزب سیاسی تعلق نداشت و سعی می کرد از رادیکال های دهه ی شصت جنگ ویتنام هم به خاطر خجالتی بودنش تا حد امکان، اجتناب کند تا از هر گونه بحث و جدلی دور بماند. تنها تندروی ه در تمام عمرش کرده بود، ترک دانشگاه یکسال قبل از فارغ التحصیل شدنش به خاطر ازدواج با مارک بود. اغلب به خاطر این که مدرک لیسانش را نگرفته بود، احساس پشیمانی می کرد. ولی احساس پشیمانی اش آنقدر زیاد نبود تا به دانشگاه برگردد و مدرکش را بگیرد. به هیچ گروهی تعلق نداشت، به حقوق همه احترام می گذاشت و همین انتظار را از دیگران هم داشت.
دوستانش آرامش باطنی عقل و خردش را تحسین می کردند، همه آنها به دنبال چیزهایی بودند که ذاتا در وجود او بود. از او نصیحت می خواستند و به عقل سلیم او اطمینان داشتند. به او نگاه می کردند تا مطمئن شوند راه درست زندگی را یافته اند. اگر از می خواستند که خودش و زندگی اش را در یک کلمه خلاصه کند، جیل والتون کلمه ی "راضی" را انتخاب می کرد. او همه چیزهایی که آرزویش را می کرد، داشت. و بعد هفده دقیقه بعد از ساعت چهار یک روز گرم آوریل، همه چیز عوض شد.

هرچي دورت شلوغ تره ، تنها تري!
چه بخواي ، چه نخواي بايد تنها بپري !

-----------------------
SatanGirl
     
  
مرد

 
the_last_of_us: the_last_of_us
ممنون عزیزم

هرچي دورت شلوغ تره ، تنها تري!
چه بخواي ، چه نخواي بايد تنها بپري !

-----------------------
SatanGirl
     
  
مرد

 
فصل دو:
وقتی به داخل کوچه شان پیچید فورا متوجه وجود ماشین پلیس شد و به طور غریزی فهمید که آنها جلوی خانه خودش، پارک کرده اند. اولین واکنش او، احساس ترس بود. بسته های خرید از دستانش افتاد. قادر نبود یک قدم به جلو بردارد. نفسش را در سینه جبس کرد.
چند لحظه بعد، پشت در خانه اش ایستاده بود. اصلا به بسته هایی که در خیابان ول کرده بود، فکر نمی کرد و تمام حواسش به ماشین پلیس بود. با یک نگاه کوتاه به ساعتش، دید که هفده دقیقه از ساعت چهار گجذشته است و از همان موقع، زمان برایش متوقف شد.
بعدا، خیلی بعد، وقتی داروی مسکنی که به او داده بودند، شروع به تاثیر کرد و افکارش بین واقعیت و رویا پرواز می کرد، به وقایع آهن روز فکر کرد و اینکه آن روز چطور گذشته و چه چیزهایی فرق کرده بود و اساسا تقصیر چه کسی بود؟ و این افکار، جریان عادی زندگی اش را عوض کرد.
...............................................
صبح آن روز، مادر لسلی جنینگ، بعد از رفتن جک و دخترها زنگ زد و اطلاع داد که لسلی تمام دیشب را بدحال بوده و مثل اینکه مبتلا به نوعی آنفولانزا شده و حتی به مدرسه هم نرفته است. بنابراین نمی توانست به کلاس پیانوی بعد از ظهر آن روز -جمعه -بیاید. جیل با مادر جوان احساس همدردی کرد، به یاد خودش افتاد که هر وقت جنیفر به هر دلیلی احساس ناراحتی می کرد، چقدر آشفته می شد؛ اما برای سیندی باتجربه تر و آرام تر شده بود. به زن جوان توصیه کرد که نگران نباشد حتما دکتر به او می گوید که بچه را در رختخواب نگه دارد و غذای سبک و مایعات فروان به او بخوراند. خانم جینیگ برای توصیه های جیل، تشکر کرد و با احساس گناه برایش تعریف کرد که برای وقت هایی ه سر کار می رود، کسی را برای مراقبت از لسلی استخدام کرده است. جیل هم از دختر دوستش که به تازگی مدرسه را برای چند دلار بی ارزش که از شغل پرستاری بچه بدست می آورد، ول کرده بود، تعریف کرد. خانم جنینگ پس از تشکر دوباره، آرزو کرد که دختران جیل از ویروس آنفولانزا که به نظر می رسید به سرعت در تمام مدارس لیوینگستون شیوع پیدا کرده بود، مصون بمانند.
جیل با خودش فکر کرد احتمالا علت شیوع ناگهانی این بیماری، کاهش بارش باران است و اینکه اغلب بچه ها، با تغییر ناگهانی هوا مریض م شدند. بچه ها برای ویروس ها، میزبان خوبی بودند. جیل متوجه شد که خیلی وقت است گوشی تلفن را ی خود نگه داشته، ناگهان از این که در یک روز آفتابی و زیبا، کلاس شاگردش بهم خورده بود، خوشحال شد و دوباره تلفن را برداشت و به دوستش نانسی تلفن کرد، روز زیبایی برای بیرون رفتن بود.
نانسی سبک مغزترین دوست جیل بود، سبک مغز به این دلیل ه جیل شک داشت اصلا فکر جدی از سر او بگذرد. نانسی چهل و دو سال داشت و شوهرش پنج سال پیش او را به خاطر زن جوان تری، رها کرده بود و از آن موقع، نانسی تصمیم گرفته بود وقتش را صرف کلاس تنیس و ماساژ بدنش کند. او یک ولخرج واقعی محسوب می شد، زمانی که پول خرج می کرد شاد و سرحال بود، به خصوص اگر آن پول، پول شوهر سابقش بود. نانسی از علاقمندان طالع بینتی و فالگیری بود و معتقد بود که می تواند آینده را پیش بینی کند. اگرچه وقتی شوهرش به او اطلاع داد که قصد دارد او را به خاطر زنی که مرتب ناخن هایش را مانیکور می کرد، ترک کند، خیلی غافلگیر شد. برخلاف دوست دیگرش لوراف نانسی هیچوقت به جز قسمت اجتماعی و خانوادگی روزنامه مطلبی نمی خواند و با اینکه در مورد زندگی خصوصی داستین هافمن و جان کالینز خیلی بیشتر از بقیه مردم مطلب می دانست، برایش سخت بود که اسم دو تا از سناتور را از حفظ بگوید.
جیل هم نانسی را زن سطحی و بی فکری می دانست و اغلب وقتی احتیاج به کمی سرگرمی داشت به یاد او می افتاد و سراغش می رفت امروز هم احتیاج به کمی وراجی و تفریح داشت و از آن مهمتر دخترها احتیاج به لباس بهاره داشتند. نانسی به جیل گفت که با فالگیرش قرار ملاقات دارد و برای ناهار در رستوران نروس قرار گذاشتند.
ناهار شاد و جالبی از کار درآمد، البته جیل هیچ شرکتی در گفتگو نداشت، فقط آنجا نشسته بود و به نانسی که در حال وراجی بود، لبخند می زد. نانسی هم جز این انتظاری نداشت. فقط کافی بود جیل به حرفهای او گوش بدهد و با دقت به چشمانش نگاه کند. اگر هم نانسی چیزی می گفت ه جیل با آن موافق نبود، این عقیده را برای خودش نگاه می داشت جیل در حالی ه نانسی داشت از ملاقات با فالگیرش برای او تعریف می کردف به این که نانسی کارتر احتمالا مرکز توجه ترین زنی بود که تا به حال او دیده استف فکر می کرد هر کسی ه چیزی می گفت و یا هر اتفاقی که در دنیا می افتاد نانسی فورا قضیه را یک طوری به خودش ربط می داد. مثلا اگر بحث راجع به ایندیرا گاندی و موقعیت سیاسی متزلزش بود، اخودش را فوری وسط می انداخت و احتمالا می گفت:
- آه! می دانم او چه احساسی داشته، همان احساسی که من وقتی با رئیس جمهور در باشگاههم روبرو شدم، به من دست داد!
این بزرگترین نقطه ضعف در وجود او به شمار میرفت و احتمالا بزرگترین دلیل جذابیتش نیز، همین بود. لوراف دوست مشترکشان، از این طرز رفتار نانسی، دل خونی داشت. هر وقت این سه زن با هم بودند، لورا چشمان آبی اش را از تعجب گرد می کرد و بعد از شدت عصبانیت آنها را باریک می کرد. اما جیل از مدتها پیش یاد گرفته بود که وقتی با نانسی است انتظار شنیدن واقعیت را نداشته باشد، بلکه فقط درباره نانسی صحبت کند.
جیل دوباره توجه اش را به حرفهای نانسی معطوف کرد او داشت شرح می داد که فالگیرش به او گفته که نانسی از کمر درد رنج می برد (البته این خبر بد، وقفه ای در این نینداخت که به جیل بگوید بیشتر مردم بالای سن چهل سال از کمر درد زنج می برند.) در آخر هم موضوع کشید به ازدواج و اینکه روابط دوستانه بستگی به تلقی مردم از آنچه می کنندف دارد و چاره دیگر این بود که آنها بدانند چطور تنها زندگی کنند
جیل هرگز دوست نداشت تنها زندگی کند، او به دوستانش علاقمند بود و دوست داشت ه بین خانواده اش زندگی کند.
بعد از ناهار، نانسی او را به مرکز خرید شورت هیل کشاند. آنها از این مغازه به آن مغازهف هر جایی که برای دختران جیل، لباس داشت، می رفتند. جیل اطمینان داشت که پس از چند دقیقه، نانسی در قسمت لباس بچه ها، دچار بی قراری می شود و فقط وقتی دوباره موضوعی برای حرف زدن پیدا کند، آرام می گیرد. بعد از ظهر به سرعت می گذشت و جیل وقتی به ساعتش نگاه کرد از سه گذشته بود. جیل نمی توانست به موقع (قبل از آمدن دخترها) خانه باشد. برای همین با مدرسه تماس گرفت و برای جنیفر پیغام گذاشت تا مطمئن شود او از مدرسه یک راست به خانه می رود و کسی هست که وقتی سندی برمی گردد، پیش او بماند.
تازه وقتی نانسی ساعت سه و نیم برای رسیدن به قرار آرایشگاهی با عجله رفت، جیل توانست واقعا برای خودش و بچه ها خرید کند. از آن جایی که جیل ماشین نیاورده و روز زیبایی هم بود، تصمیم گرفت پیاده به خانه برگردد. وقتی به کوچه شان پیچید، ساعت چهار و پانزده دقیقه بود. ساعت سه و نیم معمولا او خانه بود تا وقتی بچه ها از مدرسه برمی گردند کسی خانه باشد و معمولا در آن ساعت، او در نیمه کلاس پیانواش بوده و داشت برای تعطیلات آخر هفتهف در ذهنش نقشه می کشید.
اما آن روز، هیچی مثل سابقش نبود.
- چی شده؟
گریه اش گرفته بود. از زیر نواری که ماموران پلیس با آن، جلوی در خانه اش را سد کرده بودند، گذشت. یکی از ماموران گفت: ببخشید خانم! اما شما نمی توانید داخل شوید.
جیل فریاد زد: اینجا خانه ی من است، من اینجا زندگی می کنم.
- مامان، مامان!
جیل صدای فریاد جنیفر را از داخل خانه شنید. در جلویی باز شد و جنیفر خودش را در آغوش مادرش انداختف عصبی هق هق میکرد.
جیل احساس کرد که تمام بدنش اول یخ کرد و بعد بی حس شد.
- سیندی کجاست؟
او با صدایی که به سختی شنیده می شد، پرسید: سیندی کجاست؟
- خانم والتون؟
صدا از جایی پشت سرش گفت:" بهتر است بیایید داخل.
جیل دستانی را دور شانه اش حس کرد و دید که از دم در به داخل خانه کشیده شد.
دوباره با صدایی بلند پرسید: سیندی کجاست؟
دستها او را به اتاق نشیمن راهنمایی کردند او خودش را روی کاناپه ی سبز و هلویی انداخت.
- ما به شوهرتان زنگ زدیم، او الان در راه خانه است...
جیل فریاد کشید: سیندی کجاست؟
چشمانش به دنبال دختر بزرگش می گشت:
- او کجاست؟
جنیفر با گریه گفت:" او هنوز به خانه برنگشته، من همانطور که شما خواسته بودید یک راست به خانه برگشتمف و منتظرش ماندم، اما او برنگشت. بعد با خانم هویتس تماس گرفتم تا ببینم لیندا برگشته یا نه؟ اما پرستارش گفت که لیندا در مدرسه حالش بد شده و آنها او را زودتر به خانه برده اند، او گفت به شما هم تلفن کرده که این را بگوید، اما کسی خانه نبوده است.
- پس حتما گم شده است.
جیل سریع این جمله را گفت و وانمود کرد پلیسهایی که در خانه اش جمع شده بودند، برای گم شدن دختر کوچکش آنجا هستند.
- او هیچوقت تنها به خانه برنمی گشت، من بهش اجازه نمی دادم.
- خانم دالتون؟
پلیسی که کنارش بود، با ملایمت پرسید: ممکنه به ما بگویید که دخترتان امروز صبح چی پوشیده بود؟
جیل با درماندگی اطراف اتاق را نگاه کرد. سعی می کرد تصویر دخترش را با لباسی که پوشیده بود به یاد آورد، اما فقط موهای بلند تیره سیندی که تا روی چشمانش را می پوشاند، می دید. به خاطر آورد که چترهای او را قبل از آنکه سیندی دیگر جایی را نبیند، کوتاه کرده بودند. چشمان خندان و لپهای چاق او را که دیگر لاغر شده بود، دید. لبخندشف نشان می داد که دو دندان جلویش افتاده است و ناگهان لباس مخمل ارغوانی که یک سایز برایش کوچک بود را بیاد آورد.
- او یک پیراهن محمل ارغوانی با یک یقه ی توری سفید پوشیده بود.
جیل تند تند هر چه که به یاد می آورد به آنها می گفت:
- من بهش گفتم که آنها رایش کوچک شده و مخمل خیلی گرم است، اما دیگر آنها را پوشیده بود و جای حرف باقی نمانده بود، برای همین من ناچارا قبول کردم.
ناگهان ساکت شد، چرا این حرفها را به آنها می زد؟ می دانست که موضوع تناسب لباس با فصل برای پلیس اصلا جالب نیست.
ادامه داد: جوراب سفید کفش قرمز پوشیده بود، کفش مهمانی! او دوست نداشت کفشهای اسپرت و بنددار بپوشد، فقط کفشهای سگک دار دوست داشت پیراهن! اصلا شلوار نمی پوشیدف سیندی یک خانم کوچولو بود.
جیل ناگهان با دست جلوی دهانش را گرفتف از حرفی ه زده بود یکه خورد. " او فقط کفشهای سگک دار دوست داشتف یک خانم کوچولو بود!" او از دخترش با فعل گذشته یاد می کرد. ناله کرد:" اوه، خدای من!" خودش را روی کوسن ها انداخت و سعی کرد ذهنش را به فراموشی بسپارد. با صدایی که انگار از ته چاه در می آمد، پرسید:
- دختر کوچکم، کجاست؟
همان لحظه، در ورودی باز شد و جک وارد شد. دستانش را دور جیل حلقه کرد، لبهایش را جمع کرده بود و پرسید:
- آنها هنوز نمی دانند؟
جیل با اصرار پرسید: چی را نمی دانیم؟
پلیسی که جیل را به داخل آورد، حالا روبرویش روی صندلی نشسته بود جیل چشمان او را که به پایین دوخته شده بودف جستجو کرد و با دیدن صورت جوان او یکه خورد.
- حدودا یک ساعت پیش، جسد یک بچه را پشت بوته ها در یک پارک کوچک، پایین تر از مرسه ابتدایی، پیدا کرده ایم.
او با صدایی یکنواخت شرح می داد، مراقب بود که از صدایش چیزی پیدا نباشد:
- جسد توسط چند پسربچه که از مدرسه برمی گشتندف پیدا شده. ظاهرا آنها بعد از ظهرها از آن پارک عبور می کرده اند. سروصدایی از پشت بوته ها شنیده اند و دیده اند که یک نفر فرار می کند، وقتی رفته اند تا ببینند چه خبره شده، جسد یک دختر بچه را پیدا کرده اند.
او ساکت شد تا به جیل مهلت حرف زدن بدهد. اما جیل چیزی نگفت، به فرش بژ رنگ زیر پایش خیره شده و منتظر ادامه ی حرفهای پلیس بود.
- همان وقت که ما آنجا رسیدیم، دخترتان در آن خیابان دنبال خواهرش می گشت. ما او را به خانه رساندیم و به شوهرتان زنگ زدیم، نمی دانستیم چطور به شما دسترسی پیدا کنیم!
مامور دوباره مکث کردف بعد ادامه داد:
- البته ما هنوز مطمئن نیستیم که او دختر شماست، خانم دالتون! ما نمی خواستیم دخترتان جسد را شناسایی کند...
جیل ناگهان فهمید که چرا جنیفر از موقعی که او رسیدهف گریه می کند. دستانش را دراز کرد و دختر لرزانش را در آغوش کشید و او را مثل یک بچه به عقب جلو تکان داد.
- جسد...
جک فوری حرفش را اصلاح کرد: این بچه کجاست؟
- در ایستگاه پلیس، بهتر است شما با ما بیاید و اگر می توانید آن را شناسایی کنید.
جیل به او خیره شده بود، با خودش فکر می کرد چه جمله ناقصی شنیده در واقع پلیس چیزی شبیه این گفته بود: در ایستگاه پلیس!!
- اما شما مطمئن نیستید که او سیندی باشد؟
جمله جک بیشتر حالت خبری داشت تا سوالیف، جیل هم فوری با او موافقت کرد: ممکنه که اون فقط گم شده باشد، اینکه راه خانه را گم کرده دلیل این نیست جسدی که پیدا شده...
ناگهان ساکت شد، خیلی براش سخت بود که ادامه بدهدف انگار کسی چاقویی را در قفسه ی سینه اش می چرخاند.
جک پرسید: دخترک چطور کشته شده؟
جیل سعی کرد به جواب این سوال، گوش ندهد، اما موفق نشد.
- به نظر میرسد که خفه شده است. البته به نظر می رسد که اول به او تجاوز شده الان درست نمی دانیم، تا وقتی که گزارش پزشکی قانونی برسدف مطمئن نیستیم.
دستان جیل شروع به لرزیدن کرد: بیچاره والدینش!
احساس کرد که اشک چشمانش را سوزاند و روی گونه هایش غلتید.
- بیچاره پدر و مادرش، وقتی دخترشان را پیدا کنند چه حالی می شوند، این وحشتناک ترین اتفاقی است که...
- خانم والتون؟
شنید که کسی از جایی ه به نظرش خیلی دور می آمد، او را صدا می زند.
- خانم والتون؟
صدا آنقدر به تکرار نامش ادامه داد تا بالاخره نزدیک شد و در اتاقی که نشسته بود، شنید شد. حتی وقتی کسی دستش را لمس کرد، احساس کرد دست کس دیگری را لمس می کنند.
- خانم والتون؟
صدا دوباره صدایش زد، اما او به سختی می توانست چیزی بشنود تا اینکه بالاخره دوباره توانست کنترل مغزش را بازیابد.
- این را می شناسید؟
صدا دوباره تکرار کرد: خانم والتون، این را می شناسید؟
دستی جلوی صورتش آمد و چیزی را به او نشان داد که او نمی خواست ببیند. اما چشمانش ناخودآگاه و در لحظه ای گذار به آن افتاد، نمی خواست قبول کند.
در همین لحظه جک وارد اتاق شد و نجوا کرد: آه! خدای من!
سرش را میان دستانش گرفت، شانه هایش شروغ به لرزیدن کرد، غم و اندوهش پیش از آن بود که بتواند پنهانش کند.
جیل احساس کرد که جنیفر سرش را در سینه او پنهان کرد. ناخودآگاه نگاهش که طرف دستان دراز شده ی مامور پلیس جذب شد، لباس مخمل ارغوانی را دید که با لکه های گل پوشیده شده بود. سعی کرد حرفی بزند اما تا دهان باز کرد دوباره حس کرد که تمام بدنش تیر کشید و نیروی نامریی، چاقو را عمیق تر در بدنش فرو برد. حس می کرد چاقویی معده اش را مثل ژاکتی که زیپش را بکشند، می درد.
به خودش نگاه کرد که چطور سقوط می کند و مشتاقانه منتظر مرگ مانده است. در عوض فقط بیهوش شد، وقتی دوباره به هوش آمد فقط تا زمانی که دکتر دوباره به او آرامبخش ترزیق کند، به هوش ماند.

هرچي دورت شلوغ تره ، تنها تري!
چه بخواي ، چه نخواي بايد تنها بپري !

-----------------------
SatanGirl
     
  
مرد

 
فصل سه:
جیل نظاره گر روزهای بعد که در احساس کرختی ناشی از داروهای مخدر مثل یک صحنه تاتر به نظر می رسید، بود.
می دید که همه لباس می پوشیدند و هنرپیشه ها به زحمت متن شان را به خاطر می سپردند. در یک اتاق خصوصی در بیمارستان بارناباس نشسته بود. تابلوهای چاپی با فاصله های مناسب روی دیوار سفید، آویزان بودند. یک سبد گل بزرگ و زیبا نصف فضای کنار پنجره را اشغال کرده بود. در وسط صحنه ی اتاق مدرن بیمارستان، تختخواب قرار داشت، تختخواب سفت با ملافه های سفید و پاکیزه و چند بالش وسوسه انگیز مناسب با آن، در خدمت او بودند. آدمهایجور و جور در صحنه ظاهر می شدند، مثل دکترها و پرستارها. متناوبا صدای ازدحام و قیل قال به گوش می رسید. کسانی پیشانی اش را پاک می کردند، درجه حرارتش را می گرفتند، به احتیاجاتش رسیدگی می کردند، داروهایش را سروقت می دادند و حرفهایی در باب تسلیت می زدند. گاهی قادر نبودند جلوی اشک هایشان را بگیرند، برای همین به یک گوشه خلوت پناه می بردند تا دوباره بتوانند در صحنه ظاهر شوند. او در مرکز تمام این توجهات بود و با بی میلی نقش رهبری اش را بازی می کرد. تمام این صحنه ها او را از موقعیت جدیدش می ترساند. با اینکه بهترین متن ها ظاهرا مال او بود، زبانش بند آمده بود.
به زحمت متن را ادا کرد: اینها چیست؟
به کف دستی که ناگهان جلوی صورتش ظاهر شد، نگاه کرد.
- والیوم، بگیر تو را آرام می کند.
جیل آنها را گرفت. بازیگر در لباس فرم سفید، دستش را عقب کشید، ظاهرا راضی شد و صحنه را ترک کرد. جیل در تشخیص دادن بازیگری که کت سفید پوشیده بود و نبض او را می گرفت، مشکل داشت. چشمانش را بست و وقتی دوباره آنها را باز کرد، جک را دید که کنارش نشسته است، دستانش را روی تخت دراز کرده و دست جیل را گرفته بود. جیل متوجه شد که جک تلاش زیادی می کند تا احساساتش را در سینه حبس کند، اما صورتش همه چیز را لو می داد.
صورتش پف کرده و چشمانش بی فروغ بود. پوستش رنگ پریده بود و روی پوست زردش، لکه های قرمز دیده می شد، انگار جای ماتیک باشد. سکوت بر وجودش سلطه افکنده بود. جیل می توانست صدای تنفس ناهماهنگ و سریعش را بشنود. تند تند نقس می کشید، انگار به خودش یادآوری می کرد که نفس بکشد. بعد جک گلویش را صاف کرد و وقتی جیل بالاخره چشمانش را بدون پلک زدن به او دوخت. او را دید که بهش نگاه می کند. جیل سرش را برگرداند، می ترسید اشتباه دیده باشد.
جیل به دنبال دخترش گشت: جنیفر...؟
- او حالش خوب است، پیش پدرش و جولی است.
- به پدرش خبر داده ای؟
- بله دیشب و امروز صبح، حالش بهتر بود. جنیفر به جولی گفت که پیش او می خوابد.
- خوب است.
جک تایید کرد: جولی زن خوبی است.
- خودت چطوری؟
- دیشب یکی از قرص هایی که دکتر دادف خوردم. زیاد کمکی نکرد. دیشب شب را بیدار بودم. انگار صدای سیندی را شنیدم که مرا صدا می زد.
- اوه، جک...
- فکر کردم دارم خواب می بینم. اما قسم می خورم که سیندی از من یک لیوان آب خواست. تو می دانی که او اغلب شب ها آب می خواست. بلند شدم و رفتم به حمام، برایش آب ریختم، بعد فهمیدم...
- من باید برگردم خانه، من در بیمارستان هیچ کاری ندارم. تو به من احتیاج داری. جنیفر به من نیاز دارد، می خواهم برگردم خانه.
جیل تلاش کرد تا بنشیند، دستان نیرومند جک فورا به کمک ش آمد، او را نشاند و بالش ها را پشتش گذاشت.
- به زودی به خانه برمی گردی، چند روز استراحت کن تا قوایت برگردد.
جیل تکرار کرد: قوای من؟
سعی کرد معنی کلمه را بفهمد، با عصبانیت گفت:
- هر وقت احساس می کنم مغزم می خواهد شروع به فعالیت کند، یک نفر پیدا می شود که به من یک قرص بدهد یا آمپولی ترزیق کند، آنها می گویند این داروها مرا آرام و راحت نگه می دارد. احساس بهتری به من می دهد، اما اصلا این طور نیست. داروهای مخدر چیزی را عوض نمی کنند، فقط آن را به تاخیر می اندازند. آنها حال مرا بهتر نمی کنند بلکه حال دکتر و پرستارها را بهتر می کند. آنها فکر می کنند دارند به من کمک می کنند!
چند لحظه ای سکوت شد و وقتی جیل دوباره شروع به صحبت کرد، صدایش به زحمت شنیده می شد:
- می دانی چه آرزویی دارم؟
- چی؟
- هر وقت که دکتر برای ترزیق آرام بخش می آید، آرزو می کنم که در مقدار یا نوع دارو اشتباه کرده باشد، می دانی... ممکنه آنها اشتباه کنند. و من امیدوارم ه این ترزیق، آخرین ترزیق...
- جیل!!
- متاسفم.
جیل فوری عذرخواهی کرد، هراس و ترس از چشمان جک می بارید.
- من نباید این حرف ها را به تو می زدم، این منصفانه نیست.
- جیل، من دوستت دارم.
- می دانی سیندی از من چی می پرسد؟
جیل انگار که لای چرخ دنده ای گیر کرده باشد، با سختی ادامه داد:
- شاید ماه پیش بود. او پرسید: مامان، وقتی زمان مرگ ما برسه، می شه با هم بمیریم؟ با آن چشمان معصوم آبی اش می پرسید وقت مرگمان می شود با هم بمیریم؟... من چی می توانستم بگویم؟ گفتم، بلکه. او. دوباره پرسید: وقت مرگ می توانیم دستان هم را بگیریم؟ و من باز گفتم بله و او گفت قول می دهی؟
جیل چند لحظه ساکت شد و بعد گفت: و من قول دادم... اوه، خدایا، جک!
بدنش ناخودآگاه می لرزید، گوشش صدای زنگی را از دور شنید، حس کرد بدنش از صدای زنگ، جمع شد. دید که جک عقب رفت و جایش را به یک یونیفرم سفید داد، تازه فهمید که صدای زنگ برای چی بوده، سریعا سرنگی ظاهر شد که همه را از دست ضجه های زجرآور جیل نجات دهد.
کمی بعد جیل از جک پرسید:
- کسی به پدر و مادرم خبر داده است؟
مطمئن نبود چند روز بعد است یا همان روز است.
- من زنگ زدم. آنها بعد از ظهر پرواز می کنند، کارلو الان خانه است. دکتر گفته که بهتر است کسی برای ملاقات تو نیاید.
- اما او خواهرم است.
- اگر دلت می خواهد، او را می آورم.
جیل با تمرکز دردآوری پرسید: این گل ها را کی فرستاده؟
- نانسی.
- خیلی زیباست.
- همه زنگ می زنند تا بدانند کاری می توانند انجام دهند یا نه؟ لورا خیلی ناراحت و اندوهگین است، او همه چیز را مرتب کرد، مطمئن شد که غذا به اندازه...
- مادرت چطور؟
- نتوانستم پیدایش کنم. آنها جایی در کاری بین هستند. لورا سعی کرده که با آنها تماس بگیرد.
جیل وحشت زده تکرار کرد: من باید برگردم خانه!
چه مدت قبل این جمله را گفته بود؟ چه مدت است که او این جا است؟
- خبرنگارها هنوز هستند؟
به یاد سیل مشتاق آنها با صورتهای کنجکاو و دفتر یادداشتهایشان افتاد.
جک جواب داد: وقتی ما تو را به بیمارستان آوردیم ه هنوز بیرون خانه بودند، چند تا از آنها هنوز آنجا هستند.
- آنها چی می خواهند؟
- جواب! درست مثل ما.
جیل چشمانش را بست.
جک محتاطانه گفت: پلیس بیرون منتظر است.
جیل از شنیدن جکله ای که جک گفت، چرتش پاره شد.
- آنها می خواهند با ما صحبت کنند، تو آمادگی اش را داری؟
جیل گفت: بله و خودش را روی بالش ها بالا کشید و به مرد نسبتا جوانی با موهای قهوه ای روشن و لبخند غم انگیز که به تختش نزدیک می شد، خیره ماند.
مرد گفت: من ستوان کل هستم. - صندلی اش را جلو کشید- همان که دیروز در خانه تان بودم.
جیل با تعجب فکر کرد:" فقط یک روز گذشته است. پس او این همه کابوس و رویا در این مدت کوتاه داشت؟" آهسته پرسید:
- توانستید آن مرد را پیدا کنید؟
- نه، اما از پسرانی که جسد را پیدا کرده بودند، سوالاتی کردیم.
او تا جایی که می توانست کلمات آخر را ملایم ادا کرد.
- می ترسم که چیز زیادی برای گفتن نباشد ما حتی توسط روانپزشک آنها را هیپنوتیزم کردیم، اما همان حرفهایی که بار اول گفته بودند، دوباره تکرار کردند.
مردی جوان با موهای بلوند تیره، لاغر و متوسط القامه را در حال فرار دیده اند.
جک پرسید: همه اش همین؟
- آنها فقط او را از پشت سر دیده اند. گفته اند که او یک شلوار جین آبی و یک بادگیر زرد پوشیده بود. البته این مشخصات حسابی آدم را گیج می کند. این مشخصات می تواند هزاران نفر، از جمله خود من را شامل شود!
چند لحظه ای سکوت کرد و بعد با نفس عمیقی که کشید گفت:
- همینطور مارک گالاگر، شوهر سابقتان.
جین با طوءظن پرسید: مارک؟
- خانم والتون، ممکنه چند سوال در مورد شوهر سابقتان بپرسم؟
جیل با احتیاط پاسخ داد: بله، حتما.
خواب آلودگی و گیجی ناشی از داروهای مخدر از سرش پرید، ادامه داد:
- اما دارید وقت تان را تلف می کنید. مارک هرگز به دختر کوچک من آسیبی نمی زند.
- چه مدتی است که شما و آقای گالاگر از هم جدا شده اید؟
جیل چند لحظه فکر کرد، ذهنش به آن سالها پرواز کرد.
- ا... تقریبا سیزده سال است.
- ممکنه علت این جدایی را توضیح دهید؟
- بنا خیلی دلایل، ما خیلی بچه بودیم با هم فرق داشتیم، مارک نمی توانست سر به راه باشد... او... سرش با زنان دیگر گرم بود.
ستوان کل از بالای دفترچه اش با دقت به جیل خیره شد.
جیل تکرار کرد: زنان، نه بچه ها! حرفم را باور کنید. سلیقه او در انتخاب زنها خیلی احمثانه بود.
- او با ازدواج مجدد شما چه طور برخورد کرد؟
جیل با بی اعتنایی جواب داد: برای من آرزوی خوشبختی کرد. مطمئن نیستم شما چه نتیجه ای را می خواهید بگیرید؟
جک دوباره دستانش را دور بدن جیل حلقه کرد.
- درباره روابط شوهر سابقتان با دخترش بگویید.
- مارک عاشق جنیفر است، او یک پدر خیلی خوب برای جنیفر است.
- آقای گالاگر نسبت به جک، چه احساسی داشت؟
جیل به چشمان شوهرش خیره شد: فکر می کنم، اولش کمی نگران بود، اما بعد از مدتی، وقتی دید جک سعی می کند پدر خوبی برای جنیفر باشد، خیالش راحت شد. جک و جنیفر رابطه خیلی خوبی با هم دارند. جنیفر، جک را دوست دارد، جک هم همینطور، اما مارک پدرش است و جنیفر این را می داند.
- وقتی از شوهر فعلی تان، بچه دار شدید، مارک چه احساسی داشت؟
جیل سعی کرد عکس العمل مارک را به خاطر آورد.
- یادم نمیاد، فکر نمی کنم روی این موضوع یا هیچ موضوع دیگری، حساسیتی نشان داده باشد.
- او اصلا حسود یا غیرتی نبود؟
- تا آن جایی که من می دانم، نه! چرا باید حسود باشد؟
- شما فکر نمی کنید او می خواسته انتقام بگیرد؟
- انتقام؟ برای چی؟ من نمی فهمم منظورتان چیست؟!
جک فوری گفت: آرام باش، عزیزم.
جیل رو به جک کرد: می خواهند چی را ثابت کنند؟
ستوان کل به سادگی پاسخ داد: شوهر سابقتان هیچ شاهدی ندارد که ثابت کند در زمان وقوع قتل، کجا بوده است.
جیل پرخاش کنان گفت: او احتیاج به شاهد ندارد.
ستوان کل دفتر یادداشتش را بررسی کرد: او می گوید ه از ساعت 2 تا 3 بعد از ظهر برای عکس گرفتن از زنی در وست ارنج بوده. ساعت چهار هم در توین بویز قرار داشته، این محل از خانه ی شما خیلی دور نیست.
ستوان چند لحظه ساکت شد تا به آنها مهلت درک مطلب را بدهد:
- رسیدن از وست ارنج تا لیوینگستون یک ساعت طول نمی کشد!!
جیل با طعنه گفت: شما دارید وقتتان را تلف می کنید، ستوان!
احساس می کرد پلکهایش رویهم می افتد.
- درباره ی دوست پسر، جینفر چه می دانید؟
- ادی؟
از این سوال دوباره یکه خورد.
ستوان کل از روی یادداشتش خواند: ادی فریزر، شانزده ساله، کلاس یازدهم، محصلی منظم و درس خوان...
جک توضیح داد: جنیفر و ادی در یک کلاس هستند و شاگردان منضبطی هم همستند.
- پناه بر خدا! ادی این کار را نکرده9 است.
جیل بی توجه به دردی که در سینه اش شدت می گرفت، ادامه داد:
- دارید وقت گرانبهایتان را تلف می کنید. ادی پسر خوب و درس خوانی است. می خواهد در آینده وکیل یا دکتر شود. او عاشق جنیفر است، سیندی را هم دوست داشت.
- تا به حال در رفتارش با سیندی، چیز غیرعادی توجه تان را جلب نکرده بود؟
- غیرعادی؟ منظورتان چیست؟
- مثلا جوری به سیندی زل بزند که شما نگران شوید، یا در حین بازی، او را جور بدی لمس کرده باشد یا بیشتر از اندازه او را نوازش کرده باشد...
- بس کنید؟
جیل با گریه ادامه داد: این حرف ها دیوانگی است. ادی به سیندی صدمه نمی زند. او یک پسر با خانواده است، اغلب مودب و ملایم است.
جیل برای تایید حرفهایش به جک نگاه کرد: اینطور نیست؟
اما جک به سکوتش ادامه داد.
- ما ادی را دوست داریم، او مثل پسر ماست. اولش که آنها با هم آشنا شده بودند ما کمی نگران بودیم، فکر می کردیم جنیفر برای این که بخواهد درگیر این رابطه شود خیلی بچه است. اما او پسر خیلی خوبی بود و ما هم برای اینکه اوضاع بدتر نشود تصمیم گرفتیم، اجازه بدهیم در ضمن آنها فقط شانزده سالشان است ما نمی خواهیم آنها را در این... عشق... تشویقشان کنیم.
با تته پته ادامه داد: البته... نمی خواهیم آن را انکار هم کنیم. ما این را به زمان واگذار کرده ایم، آنها حق ندارند وسط هفته باهم بیرون بروند و شبهای جمعه و شنبه هم حداکثر ساعت یک باید خانه باشند. ادی هم تا به حال از این حد تجاوز نکرده است. ما هرگز به او شک نداریم، می فهمید؟
جیل به پلیس جوان خیره شد: ادی این کار را نکرده، او سیندی را مثل یک خواهر کوچک دوست داشت. من نمی توانم اصلا در مورد او چنین فکری بکنم.
ستوان گفت: او هم شاهدی برای اینکه اثبات کند ساعت وقوع قتل کجا بوده، ندارد!
درست همان جمله ای که در مورد مارک گالاگر گفته بود.
- او ادعا می کند که از مدرسه یک راست به خانه رفته تا برای امتحان فرداغ درس بخواند.
جیل معترضانه گفت: اگر ادی این را گفته پس حتما همین کار را کرده است.
- در حقیقت وقتی او به خانه برگشته، هیچکس خانه نبوده است.
جیل قاطعانه گفت: این ها همه مزخرف است.
چشمانش را بست، بیشتر از این نمی خواست به حرفهای پلیس گوش کند. ادی به بچه ی او آسیب نرسانده بود. او اصلا قاتل نبود، نه او و نه مارک گالاگر.
پلیس بجای اینکه مجرم اصلی را پیدا کند، داشت وقت تلف می کرد.
..........................................
جیل پرسید: برای یافتن قاتل چه کار کرده اید؟
فرا دریافت که صبح روز بعد است. انگار هیچی تغییر نکرده بود. خورشید به گل بزرگ جلوی پنجره می تابید. پرستارها با نگاهی منجمدف کار تکراری شان را انجام می دادند. از یک نقطه به نقطه دیگر می رفتند بدون اینکه علتی برای این کارشان داشته باشند. جیل بیشتر شب گذشته را در رویای پارک گذرانده بود. در رویا، با قاتل گمنام دخترش روبرو شده و می خواست او را بکشدف اما نتوانسته بود. فرصت گرفتن انتقام را از دست داده بود.
از آن جایی که احساس می کرد از شب قبل خسته تر است فهمید صبح روز بعد است.
- برای یافتن قاتل چه کار کرده اید؟
دوباره سوالش را تکرار کرد. مطمئن نبود که بار اول ستوان صدایش را شنیده باشد. آیا اصلا سوالش را با صدای بلند پرسیده بود؟
ستوان کل با اطمینان خاطر گفت: ما هر کاری می توانستیم کرده ایمف از تمام مردانی که در آن حوالی کاری کرده اند، بازجویی کرده ایم. راجع به شکل تجاوز جنسی، با متخصصان صحبت کرده ایم. شوهرتان هم الان مشغول دیدن یک سریث عکس است، تا اگر کسی به نظرش آشنا آمد به ما بگوید. اگر شما هم حالتان بهتر شده بد نیست نگاهی به عکس ها...
جیل فوری گفت: من حالم خوب است.
و ستوان فوری یک دسته عکس به دستش داد. جیل با تامل هر عکسی را نگاه می کرد. بعضی قیافه ها جوان و بعضی مسن و میان سال بودند. بعضی هاشان وحشتناک به نظر می رسیدند و بقیه به نظر بد نبودند. هیچکدام از صورت ها برایش آشنا نبود. جیل عکس ها را به ستوان کل برگرداند.
- این ها که خیلی عادی هستند!
جیل انتظار شرارت بیشتری در قیافه ی آنها داشت.
ستوان کلی بی نتیجه به حرف جیل گفت: ما آزمایشهای زیادی گرفته ایم.
- آزمایش؟ چه جور آزمایشی؟
- خوب ق5اتل روی گل ها ردپایی بر جا گذاشته که ما از آن قالب تهیه کرده ایم، بعد هم آزمایش آب دهان، خون و منی هست که...
این حرفها باعث شد که معده جیل دوباره تبدیل به یک رینگ بوکس شود. حس کرد که صفرا و زردآب به دهانش هجوم می آورند. فوری در یک لگن بالا آورد. چند لحظه بعد پرستاری کنارش بود و سرش را محکم نگه داشته بود. ستوان کل هم رفته بود.
کمی بعد، دوباره سرش را روی بالش گذاشت. دستان جک هنوز روی تخت بود، اتاق پر از صدای تنفس او بود. جیل متعجب شد، چطور با اینکه احساس می کند مرده اسست هنوز نفس م کشد!
وقتی یمارستان را ترک می کرد، خبرنگاران منتظرش بودند. سوالاتشان را با داد و قال مثل سنگ ریزه به طرفش پرتاپ می کردند، اطرافش را با بدن ها و دوربین هایشان پر کرده بودند.
- راجع به اینکه چه کسی این کار را کرده، هیچ نظری ندارید؟
- پلیس هیچ سرنخی پیدا نکرده است؟
- چیزی فهمیده اند؟
بدون اینکه حرفی بزند، با خودش فکر کرد:" مثل فیم های تلویزیون!"
- چه نظری راجع به حکم اعدام دارید؟
یک نفر جواب داد و او وقتی بعدا در اخبار فهمید که خودش بوده که جواب داده خیلی تعجب کرد:" نمی خواهد قاتل را برای انتقام خون دخترش بگیرند، بلکه فقط می خواهد او را دستگیر کنند تا او خیالش راحت شود که قاتل دربند است!"
جک به زمین چشم دوخته و با دستانش او را حمایت می کرد. آنها در صندلی عقب ماشین پلیس که آنها را به خانه می برد، نشستند. ستوان کل هم کنار راننده نشست. او به آنها هشدار داد ه احتمالا خبرنگاران بشتری جلوی خانه منتظرشان هستند. جیل چیزی نگفت، برای او نتیجه آزمایشان مهم بود.
پلیس به اطلاع آنها رسانده بود که: روز 30 آوریل، ساعت تقریبا سه و نیم بعد از ظهر، مهاجم ناشناسی به سیندی والتون تجاوز کرده و بعد او را با دستانش خفه کرده است. در واقع همان اطلاعاتی که آنها قبلا هم می دانستند. در این دو روز برخلاف اطمینان دایمی که به آنها می دادند، اصلا مطمئن نبود که کسی بتواند آن مرد را دستگیر کند. اصلا به آینده خوش بین نبود.
پلیس فقط آن چه را خودشان قبلا می دانستند، تایید کرده و بدن کوچک دخترشان را در معرض حملات بیشتر چاقوهای پزشکی قانونی، قرار داده بودند. برخلاف گزارشات پلیس که آنها را از گرفتن قاتل مطمئن می کرد، جیل اصلا مطمئن نبود. در واقع آنها تا به حال دو مظنون اصلی داشتند، مردانی که جیل مطمئن بود این کار را اجام نداده اند، چیزی نمی توانست او را فریب دهد. " پلیس هرگز نمی تواند قاتل را پیدا کند." در سکوت به پشت شانه های ستوان کل خیره شد. او مرد خوبی بود و او واقعا می خواست به آنها کمک کند، اما برای او، سیندی فقط یک پرونده جنایی بودف مثل بقیه ی پرونده ها! یک اتفاق غم انگیز اما نه استثنایی! یکی از جنایاتی ه هر روز در دنیا اتفاق می افتاد. مرگ سیندی زندگی آنها را زیرورو کرده بود. اما برای پلیس چیزی عوض نمی شد. پلیس هر چه می توانست انجام می داد، اما واقعا می توانست کاری بکند؟ ردپای قاتل داشت پاک می شدف حالا واقعا معتقد بود که پلیس نمی تواند قاتل را پیدا کند. جیل با خودش فکر کرد. " آنها از دستگیر کردن قاتل دخترش طفره می روند و قاتل آزادانه در خیابانهای شهر قدم می زند." اثر آرام بخش ها با این افکار مختل شد. ذهنش او را در گوشه های نقشه اش می پیچاند. " عاقبت هرزگی!" این چیزها را نمی توانست نادیده بگیرد، اگر پلیس نمی توانست قاتل دخترش را پیدا کند، خودش او را پیدا می کرد. این تصمیم او را متعجب کرد. البته این یک حقیقت بود باید در مورد کسی که برای دخترش مرگ را به ارمغان آورده بود، عدالت اجرا می کرد. جیل نمی توانست قیافه ی ناتوان سیندی را که در روهایش می دیدف فراموش کند.
اما اول به پلیس یک مهلت می داد. در اجرای نقشه اش مصمم بودف اما یرای تجدید قوای خودش هم به این مهلت نیاز داشت از پنجره بیرون را نگاه کرد.
مهلتی که به آنها می داد، شصت روز بود.

هرچي دورت شلوغ تره ، تنها تري!
چه بخواي ، چه نخواي بايد تنها بپري !

-----------------------
SatanGirl
     
  
مرد

 
فصل چهارم:
همه جلوی در خانه، منتظرش بودند. صورتهایشان مثل کنده کاریهای چوبی ادوارد مانچ پرپیچ و خم بود. زندگی همه شان دستخوش غم و ماتم این فاجعه شده بود و هنوز گیج و مات به نظر می رسیدند.
جیل نجوا کرد: مامان!
نمی توانست چیز بیشتری بگوید. مادرش او را در آغوش کشید و بدن هایشان شروع به لرزیدن کرد. جیل صدای گریه ی مادرش را می شنید، بعد حس کرد با دستان قوی تری کشیده شد. آه کشید: پدر!
احساس کرد کلمات به دهانش هجوم می آورند. پدرش مردی قوی هیکل با پوستی برنزه بود. جیل را محکم به سینه اش فشرد. جیل سرش را در شانه های پدرش، پنهان کرد. پدرش چند لحظه ای ساکت ماند. جیل سنگینی پدرش را که داشت او را له میکرد، حس کرد.
پدرش زمزمه کرد: چه فاجعه ای! سیندی کوچولوی خوشگل ما!
جیل سعی کرد سرش را تکان دهد، اما نتوانست. پدرش او را در میان دستانش زندانی کرده بود، قادر نبود سرش را بچرخاند، هر دفعه که سعی می کرد تکان کوچکی بخورد، بازوهای پدرش او را محکم تر فشار می دادند. جیل دقیقا حالت حیوان کوچکی را داشت که توسط یک مار پیتون خفه می شد. مار حتما همینطوری دور بدن حیوان بیچاره چنره می زد و راه نفسش را می بست. همانطور که جیل دیگر هیچ هوایی را برای تنفس نداشت. پدرش داشت خفه اش می کرد، آنقدر فشارش می داد تا جانش درآید. با فریادی خاموش گفت:" خدایا، سیندی، او هم همین احساس را داشته؟" ناگهان خودش را از حلقه بازوان پدرش، رها کرد. پدرش با شدت و قاطعیت گفت: آنها، آن بی شرف را پیدا می کنند و اگر خیلی شانس بیاره، یک نفر به اون حروم زاده شلیک می کنه!
مادرش سریع به او هشدار داد: دیو!
پدرش بی اعتنا به اخطار زنش ادامه داد: آنها او را پیدا می کنند، ولی باید آن حیوان پست فطرت را زجرکش کنند، گلوله یادی برایش عالی است. صندلی الکتریکیف آمپول سمی هم برایش بهشت است. اول باید دستانش را قطع کنند، بعد قیه بدنش را تکه تکه کنند... من خودم می توانم این کار را بکنم! مطمئنم که می توانم!
بعد ناگهان ولو شد، انگار تمام انرژی اش صرف حرف زدن شده بود. مادر جیل به آرامی گفت: این کارها، سیندی را به ما برنمی گرداند. برگشت سمت دخترش و دوباره او را در آغوش کشید.
پدرش دوباره با عصبانیت داد کشید: این حیوان پست نباید بتواند این کار را با کس دیگری بکند آنها باید لبخند را از روی صورت نحسش و وجودش را از روی زمین پاک کنند!!
صدایی از گوشه اتاق اعلام کرد: من باهات موافقم، پدر!
جیل از پشت شانه های مادرش، خواهر کوچکش را دید، لاغر و رنگ پریده شده بود، جیل حس کرد زن جوان او را به سمت خودش کشاند و لحظاتی بعد دو خواهر در آغوش هم بودند.
کارلو به آهستگی گویه میکرد: اوه، خدای من، جیل! خیلی وحشتناک است.
جیل با نفس های منقطع اعلام کرد: می دونم- کرختی بی حسی در پاهایش منتشر شد- من باید بنشینم.
زانوانش شل شد. خواهرش فورا او را روی کاناپه نشاند دستهای زیادی به کمکش آمدند. خواهرش یک طرفش نشست و در طرف دیگر هم مادرش، پدرش روبروی او روی صندلی نشست و سرش را میان دستانش گرفت. جک هنوز ایستاده بود، جیل متوجه شد که هیچکس جک را در آغوش نگرفت و به او تسلی نداد. پدر جک مرده بود مادرش با یک دوست که جیل نمی شناخت، مسافرت رفته و هنوز برنگشته بود. جک همین یک دختر را داشت ولی هیچکس به خاطر تسلی جک نیامده بود جک آهسته جلو آمد و بین جیل و خواهرش نشست. این دستان جک بود که واقعا برایش تسلی بخش بودند. جیل فکر کرد خیلی این مرد را دوست دارد و سرش را روی سینه ی او گذاشت. آنها برای مدت طولانی همانجا نشستند، برای احساس غم مشترکشان، کلمه ای شایسته پیدا نمی شد. در واقع چیزی هم برای گفتن نداشتند، غریبه ی پشت بوته ها، همه چیز را گفته بود.
بالاخره، ضرباتی که به در خورد، سکوت را شکست ستوان کل در را باز کرد جیل دخترش، جنیفر را دید که به طرفش می دوید، دستانش را باز کرد و او را که تقریبا از حال رفته بود، در آغوش کشید و صورتش را با بوسه هایش پوشاند. از گوشه چشمش فهمید که جنیفر تنها نیست. مارک و جولی- شوهر سابقش و زنش- با او بودند. کمی دورتر از آنها، ادی دوست جنیفر ایستاده بود. مارک و ادی! جیل به ستوان خیره شد، انگار با زبان و بی زبانی می گفت: دو مظنون اصلی!
جولی آهسته گفت: اگر کاری هست که از دست ما برمی آید... تعارف نکنید. اگر می خواهید جنیفر باز هم پیش ما باشد...
جیل صادقانه گفت: متشکرم، اما به وجودش احتیاج داریم. برای همه چیز متشکرم.
- پلیس چیزی پیدا کرده...؟
جولی با درماندگی به ستوان کل خیره شد.
جیل با خنده گفت: آنها فکر می کنند مارک این کار را کرده است.
خنده اش تمام کسانی را که در اتاق بودند، تکان داد. واقعا اینقدر بلند خندیده بود؟
جیل نگاهش را به سمت دوست دوست جنیفر چرخاند: و اگر مارک این کار را نکرده... پس حتما تو کرده ای، دووان!!
صدایش انعاس عجیبی در گوش داشت. چرا همه اینطوری به او زل زده بودند؟ فورا حرفش را تصیحیح کرد: ادی!
بعد شروع کرد به اشتباهاتش خندیدن، با خودش فکر کرد چطور تداعی ضمیر ناخودآگاهش می توانست بامزه باشد؟ از این تعجب کرده بود که بین همه ی آنها چرا ستوان کل ناراحت بود. نمی توانست در اشتباه لپی جیل طنز را ببیند؟ شاید هم برای به یادآوردن راک اندرول خیلی جوان بود؟
یک نفر (جیل مطمئن نبود چه کسی) او را روی کاناپه خواباند، پاهایش را بالا کشید و به بالش ها تکیه داد. یک نفر دیگر روی او را با پتو پوشاند و یکی هم یک لیوان آب به خوردش داد. شنید که در ورودی باز و بسته شد و فهمید که یک سری از افراد داخل اتاق رفته اند. پلک هایش روی هم افتاد. خیلی تلاش می کرد آنها را باز نگاه دارد، اما بالاخره چشمانش را بست اجازه داد هیولای خستگ که ا هفت روز گذشته درون ماهیچه هایش بود، او را از پا نیاندازد. آخرین تصویری ه دید بدن کشیده و برنزه ی پدرش بود که ده سال پیرتر از قبل به نظر می رسید.
.........................................
جیل چشمانش را با شنیدن صداهای جدید باز کرد.
دوستش لورا بود که می کوشید لبخند بزند.
- سلام، حالت چطور است؟
- ساعت چند است؟
به اطراف نگاه کرد، متوجه شد که بیرون، هوا تاریک شده و کسی به جز جک لورا در اتاق نیستند، اصلا کسی آنجا بود یا همه را در رویا دیده بود؟
جک جواب داد: ساعت هشت است.
به طرف جیل آمد و ادامه داد: ستوان کل چند ساعت پیش رفت و من بقیه را برای شام فرستادم بیرون.
جیل پرسید: گل ها را نانسی فرستاده؟
توجه اش به سبدگل میخک زیبایی که روی میز قهوه خوری بودف جلب شد. جک سرش را تکان داد.
جیل نفس عمیقی کشید: نمی دونم چطورم! احساس کرختی و بی حسی می کنم، این تمام آن چیزی است که آنها به من داده اند.
لورا اضافه کرد: و یک ضربه روحی!
جیل در سکوت سرش را تکان داد. چشمانش به اطراف اتاق کشیده شد و روی گل های قرمز و صورتی توقف کرد.
- صورتی رنگ محبوب سیندی بود.
لورا سرش را پایین انداخت و گفت: منهم وقتی دختر کوچک بودم به رنگ صورتی خیلی علاقه داشتم.
جیل محرمانه گفت: جدی؟ منم همینطور.
لبخند کوچکی گوشه لبانش ظاهر شد: فکر می کنم صورتی رنگ مجبوب همه ی دختر بچه هاست.
مکالمه شان قطع و لبخند کوچک محو شد.
جیل پرسید: نانسی نیامده است؟
توجه اش به گل ها برگشت. جک سرش را به علامت نغی تکان داد. لورا با ملایمت گفت: نباید خیلی از نانسی انتظار داشته باشی.
جیل دوباره لبخند زد: هرگز انتظار ندارم. نانسی، نانسی است. ما هر کدام راه روش خودمان را در مقابله با غم و غصه داریم.
لورا خیلی جدی پرسید: تو چطور مقابله می کنی؟
- نمی دونم.
جیل سرش را تکان داد، اول به آهستگی، بعد به سرعت تکان دادنش افزود. ناگهان حس کرد در میان بازوان لورا است، دستان لورا گردنش را با ملایمت نگه داشته بود، پیشانی اش را پایین آورد، نرمی کتان لباس او را حس می کرد.
جیل با اندوه گفت: نمی توانم. نمی دانم چه احساسی دارم. خیلی چیزها را با هم حس می کنم!
- مثلا چی؟
چشمان جیل اطراف اتاق را برای یافتن جمله ی مناسب، کاوید.
با ناتوانی تکرار کرد: نمی دانم. فکر می کنم عصبانیت!
- خوبه، تو باید هم احساس عصبانیت کنی، این کاملا طبیعی است. این احساس را داشته باش.
- ولی من از دست خودم عصبانی...
لورا حرف جیل را قطع کرد و با قدرت گفت: نه، این نوع عصبانیت نه! تو نباید از دست خودت عصبانی باشی، می شنوی؟ اصلا نباید احساس گناه کنی، به من نگاه کن!
لورا دستور آخر را با ملایمت ادا کرد و جیل نگاهش را به او دوخت.
- احساغس گناه بی فایده است. هیچ چیزی را عوض نمی کند.
جیل با لکنت گفت: تو نمی فهمی! ببین... این قضیه تا حدی تقصیر من بوده است.
- تو اصلا مقصر نیستی.
- گوش بده...
لحن التماس آمیز جیل او را ساکت کرد.
- آن روز من با نانسی رفته بودم خرید، من خانه نبودم در حالیکه باید خانه می ماندم.
- جیل! پناه بر خدا! هر مادری بعضی مواقع اجازه دارد از خانه بیرون برود. حتی اگر تو خانه بودی در اصل ماجرا تغییری نمی کرد.
- چرا خیلی فرق می کرد. اگر من بیرون نرفته بودم و وقتی پرستار خانواده ی هویتس زنگ زده بود که به من خبر بدهد لیندا را زودتر از مدرسه برده اند، خانه بودم، خودم دنبال سیندی می رفتم و احتمالا قدم زنان به خانه برمی گشتیم و الان او سالم و سرحال بود. اگر من خانه مانده بودم او الان زنده بود... اما من خانه نبودم! اوه... خدایا... تقصیر من بود.
دستان لورا دور بازوهای جیل پیچیده شد، با قدرت او را نگه داشت، انگشتانش در گوشت جیل، فرو می رفتف با تحکم و قاطعیت گفت:
- حالا تو گوش کن و خوب گوش کن. چون می خواهم برای وقتی که من نیستم و تو دوباره به این موضوع فکر کردی، کلمه به کلمه اش را به خاطر بسپاری! این اتفاق تقصیر تو نبوده... هیچ کاری هم از دست تو برنمی آمد. اگر، اگر، اگر! در زبان ما، کلمه ای بدتر از این واژه وجود ندارد. اگر این کار را می کردم، اگر این کار را نمی کردم... خوب، تو خانه نبودی و هیچ کاری هم نیست که الان بتوانی انجام بدی و خودت را دوباره دیوانه کنی! فهمیدی؟
جیل دستانش را آزاد کرد و روی موهای نرم و بلوند دوستش کشید:
- بله.
مایک شوهر لورا، ناگهان گفت: خوب، برای همه چیز متشکرم.
جیل از شنیدن صدای او یکه خورد، از حضور مایک آگاه نبود.
مایک مودبانه گفت: فکر می کنم ما برویم بهتره، جیل باید استراحت نه.
جیل سرش را تکان داد: من که چند روزه به جز استراحت، کاری نکرده ام.
لورا پرسید: پس می خواهی ما بمانیم؟
- نه، شما بروید. مایک حق داره، من با وجود اینهمه استراحت هنوز خسته ام.
لورا نزدیک آمد و صورت جیل را بوسید، بعد جایش را به شوهرش داد.
جیل گرمای نفس مایک را روس صورتش حس کردف بهای مایک با موهایش تماس پیدا کرد.
جیل در یک لحظه مردی را پشت بوته ها مجسم کرد که دهان هرزه اش را به گونه های دختر کوچولویش می سایید، یک دفعه خود را عقب کشید و تمام بدنش بطور غیر ارادی شروع به لرزیدن کرد.
مایک با ملایمت دستش را روی گونه ی جیل کشید و جیل دریافت که این کار برای تسلی اوست. اما حس کرد انگشتان مایک مثل تیغ، پوستش را می شکافد و وقتی او دستش را پس کشید، جیل احساس می کرد تکه تکه، در معرض دید رها شده است. مایک آهسته گفت: مواظب خودت باش- بعد سری تکان داد- می دانم که در این موقعیت جمله احمقانه ای گفتم.
تلفن شروع به زنگ زدن کرد جک، لورا و مایک را بدرقه می کرد، جیل تلاش کرد خودش را بالا بکشد و گوشی را برداردف اما جک فرزتر بود، در را بست و تلفن را در چهارمین زنگش برداشت.
آهسته گفت:" نانسی است. - دستش را روی دهانه گوشی گذاشت- م خواهی با او صحبت کنی؟"
جیل سرش را تکان دادف خودش را روی کاناپه بالا کشید و گوشی را از دست جک گرفت. صدای نانسی توجهش را جلب کرد.
- حالت چطوره؟ اوه، خداوندا! وقتی اخبار را شنیدم نمی توانستم باور کنم. خیلی ناراحت شدم، خودت چطوری؟ حتما خیلی بدی! طفلک بیچاره! فکر اینکه وقتی آن اتفاق افتادف ما در حال خرید بودیم... واقعا احساس گناه می کنم.
جیل با مهربانی گفت:" چرت و پرت نگو، نانسی!"
سعی می کرد دوستش را همانطور ه لورا دقایقی پیش او را تسلی داده بود، آرام کند.
- چطور ممکنه اتفاقی که افتاده تقصیر تو باشه؟
- خوب در واقع اینطوری هم نیست.
جیل از اینکه چطور نانسی با زیرکی موضوع را به خودش برگردانده بود، تعجب کرد. اصلا امکان نداشت که نانسی بتواند این موضوع را به خودش ربط بدهد. جیل می دانست نانسی دو بچه دارد که گهگاهی پیش مادرشان می آمدند. در مدتی که بچه ها تصمیم می گرفتند بعد از طلاق کجا بمانند، نانسی زیاد به آنها محل نمی گذاشت و وقتی فهمید زندگی با پدرشان را انتخاب کرده اندف با آسودگی خیال آنها را بیرون کرد. وقتی جیل از انتخاب بچه ها خبردار شد از خشم و ناراحتی برافروخت، اما نانسی با لبخندی از سر خونسردی به او گفت:" صبر کن تا بچه هایت کمی بزرگتر شوند، بعد همه ی عقده هایشان را سرت خالی می کنند، اصلا بهتر! حالا ببین."
با این روحیه چطور نانسی می توانست حال جیل را درک کند؟ اصلا چه کسی می توانست بفهمد؟ جیل صادقانه گفت: از گلها متشکرم، خیلی زیبا و خوش رنگ هستند.
- خوشت آمد؟ من واقعا نمی دونستم چه کار باید بکنم، فکر کردم گل مناسب...
جیل جمله ای را که کمی قبل گفته بود، تکرار کرد: صورتی رنگ محبوب سیندی بود.
انگار می خواست به نحوی دوستش را با فرزندش ربط دهد. سکوت عذاب آوری پیش آمد، سرانجام نانسی گفت: خوب، بهتر است مزاحمت نشوم تا تو استراحت کنی،ق فردا بهت زنگ می زنم... یا گوش کن تو به من زنگ بزن، نمی خوام مزاحمت باشمف اگر دلت خواست به من زنگ بزن، باشه؟... جیل؟
- بله؟
- اگر وقت داشتی فردا به من زنگ می زنی؟
جیل با حواس پرتی گفت: اوه حتما!
- قول می دی؟
مامان وقت مرگ، می شه با هم بمیریم؟
می شه دستان هم را بگیریم؟ قول می دی؟
جیل آهسته گفت: قول می دم.
گوشی را سر جایش گذاشت.
آن شب، جیل خواب دید که با سیندی سوار یک اتوبوس شدند، با سوار شدن یک عده ی دیگرف آنها به وسط اتوبوس هل داده می شدندف هیچ صندلی خالی نبود و او و سیندی مجبور بودند بایستند، بدنهایشان محکم بهم چسبیده بودف بعد از چند دقیقه، اکسیژن هوا هم کم تر شد و مرد بغل دستی جیل از حال رفت، اما چون مثل یک کنسرو ساردین همه به هم چسبیده بودند، مرد همانطور سرپا باقی مانده بود. هیچ جایی برای افتادن نداشت و جیل وزن او را روی خودش حس می کردف چانه مرد به پشت گردنش فشار م آورد. می خواست به مرد بگوید مرده است. که ناگهان در با جهش باز شد و جمعیت به بیرون هجوم بردند و سیندی را هم همراهشان به خیابان کشاندند. دستان جیل بی فایده حرکت می کرد و دنبال بچه اش می گشت. اما فقط هوا را چنگ می زد.
ناگهان خودش را در مدخل پارک مموریال دید. دوباره تنها بود. شروع کرد دیوانه وار به درون پارک دویدن. هیچکس در پارک نبودف به یک گوشه پیچید و ناگهان خودش را در بازار شورت هیل در بلومینگ دال یافت. جمعیت درون اتوبوس ناگهان ظاهر شده بودند و داشتند دیوانه وار خرید می کردند. جیل به جمعیت نگاه کرد و یک ردیف بوته دید که به آهستگی کنار رفتند و پشت آن قیافه ی یک مرد جوان ظاهر شد که یک کیسه ی خرید بلومینگدال حمل می کرد. کیسه انگار تکان می خورد. جیل شروع به عقب زدن جمعیت، زن فروشنده سوال کرد:
- می توانم کمکتان کنم؟
کنار جیل آمد و دستش را گرفت. جیل زن را هل داد، هنوز صدایش را می شنید که از او می پرسید کمک می خواهد جیل نفر به نفر جمعیت را هل داد و راهی باز کرد. مرد جوان پشت بوته ها، از نظر غایب شده بود. جیل به سمت بوته ها دوید، اما دیگر کسی آنجا نبود. جیل به اطراف تلوتلو می خورد. دوباره جمعیت ناپدید شد و او بار دیگر تنها ماند. ناگهان صدایی شنید و به طرف صدا برگشت. اما هیچکس آنجا نبود، بعد توجهش به چیزی که در گل و لای مدفون شده بودف جلب شد. دوید و آن را برداشت، کیسه بلومینگدال بودف بازش کرد، صدای خنده ی مردانه ای از پشت بوته ها ه دوباره اطرافش ظاهر شده بودند، به گوش رسید. سریع، ساک را انداخت و به آنچه پیدا کرده بود، زل زد.
یک پیراهن بچه گانه ی مخمل ارغوانی!!
با جیغ بلندی از خواب پرید.
صدای جک را شنید که جلوی در اتاق خواب با پدر و مادرش صحبت می کرد.
- خواب بدی دیده، ولی حالا خوبست.
جک به رختخواب کنارش برگشت و او را در آغوش کشید، پرسید: حالت خوب است؟
جیل سرش را بی حرف تکان داد. جک را کنار زد چشمان درشتش را باز کرد تا آخرین تصویری را که در کابوس دیده، از بین برود. جک پرسید:
- قرص خواب می خواهی؟
جیل با سختی گفت: نه، هیچ قرصی نمی خواهم.
گرمای بدن جک را حس کرد و به خودش لرزید: بیدارت کردم؟
- نه، اصلا خواب نبودم.
جیل حیرت زده گفت: شاید خودت یک قرص احتیاج داشته باشی، ساعت چند است؟
جک برای دیدن ساعت، خودش را جلو کشید: سه و نیم.
جیل تکرار کرد: سه و نیم!
هر دو ساکت شدند، اهمیت این ساعت را درک می کردند. سیندی حدود ساعت سه و نیم کشته شده بود. جک چشمانش را بست و جیل با خود فکر کرد که آن چشمها وقتی بدن بی جان بچه شان را شناسایی کرده بودند چه وحشت و اندوهی را تحمل کرده اند!
جیل می خواست بپرسد: بچه مان در چه وضعی بود؟
اما نپرسید چون طاقت شنیدن جواب را نداشت. خودش را محکم به شوهرش چسباند تا جبران فاصله ای ه جدیدا بینشان افتاده بود را بکند.
آنها واقعا تنها شده بودند. از گوشه تختخواب می توانست صدای والدینش را که آهسته با هم حرف می زدند بشنود. نگرانی موجود در صدایشان حتی از پشت دیوارها، ملموس بود. بیاد آورد وقتی که کوچک بود در رختخواب دراز م کشید به حرفهای آنها گوش می داد، آن موقع دلیل خنده هایی را که از پشت در بسته می شنید می دانست. حالا صدای هیچ خنده ای نمی آمد. اما هنوز هم از صدای آنها تسلی و آرامش می یافت. برگشت به زمان بچگی اش که در آن احساس امنیت می کرد.

هرچي دورت شلوغ تره ، تنها تري!
چه بخواي ، چه نخواي بايد تنها بپري !

-----------------------
SatanGirl
     
  
مرد

 
فصل پنج:
جیل در خانه ای سرشار از موسیقی، بزرگ شده بود. پدرش اغلب در حال آواز خواندن بود. بیشترین و ماندگارترین خاطرات جیل برمی گشت به صدای بم مرتعش پدرش که در موقع آواز خواندنف آن را بالا می برد. مخصوصاف اپرا خیلی مورد علاقه دی هارینگتون بود. یک کلیکسون از انواع اپراهای مختلف داشت و حداقل سه نوع متفاوت از معروف ترین موسقی های کلاسیک را جمع می کرد. وقتی بچه ها کوچک بودند، برایشان آوازی راجع به ماری (مریم مقدس) و پسر کوچکش می خواند. موقع خواب، وقتی که بچه های دیگر با داستانهای برادران گریم می خوابیدند، خواهران کوچک با ترانه های هوفمن و لاتراویتا به خواب می رفتند. خانواده ی هارینگتون، خودشان یک پا اپراتور بودند. پدر جیل نقش عاشق پرمدعا کارلو معشوق غمگین را بازی می کرد. لی لا هارینگنون هم که علاقه ی عجیبی به رقص داشت، قبرایشان می رقصید. آنها با روسری های تور نازک ایفای نقش می کردند و جیل هم با پیانو همراهی شان می کرد. جیل هیچوقت راجع به برنامه هایشان، در مدرسه به کسی چیزی نمی گفت خجالت می کشید و از این وحشت داشت ه مبادا بچه ها فکر کنند، والدینش عجیب و غریب هستند. او به یک سلام و تعارف ساده، با بچه ها بسنده می کرد. والدینش هم هرگز راجع به مدرسه و تکالیفش از او سوالی نمی کردند
کارلو، اما از این تاتر خانوادگی لذت می برد. در تمام نمایشهای موزیکال مدرسه بازی می کرد و دلش می خواست در آینده، یک بازیگر حرفه ای شود. در ده سال گذشته هم سخت تلاش کرده بود تا اسمش را در برادوی بشناساند.
تا وقتی جیل دیپلمش را نگرفته بود، واقعا نمی دانست ه پدرش خواننده اپرا نیست (همیشه در فرمهای مدرسه، در جای شغل پدر، همین را می نوشت!" اما در واقع او یک تاجر پوست بود.
این اطلاعت جدید او را تکان داد و بدون هیچ سوالی، برای دانستن علت به فکر فرو رفته بود. جیل حتی وقتی بزرگ تر هم شد، خیلی خجالتی بود. در خانه هم درون گرا و منزوی بود. خودش این انزوا را دوست داشت چون طبیعتا آرام بود، اما کارلو برعکس او اجتماعی و زودجوش بود و به هر حال خیلی با جیل فرق داشت.
کارلو مثل یک تانک کوچک، هر چیز را که در مسیرش بود، با روشهای دلپذیر خودش، کنار می زد. هیچکس هم متوجه نمی شد. خصوصا جیل که همیشه کارلو را تحسین می کرد و خواهر کوچکترش را آشکارا می پرستید. البته این تحسین متقابل بود، با وجود اینکه کارلو چهار سال از جیل کوچکتر بود، محافظ او به حساب می آمد البته نه اینکه خیلی دور و برش بپلکد، بلکه دورادور مراقبش بود.
دیو هارینگتون به جز آواز خواندن، یک نقاش فعال و مخترع پاره وقت هم به حساب می آمد. اتاق کارش در خانه، از اشیا عجیب و غریب پر بود. جیل از اینکه دوستانش را به این اتاق یاورد می ترسید، وحشت داشت که مبادا آنها از دیدن صورت پر از رنگ سبز و ارغوانی، پا به فرار بگذارند.
هنر نقاشی پدرش، در مقایسه با اختراعاتش رنگ می باخت. در میان ایده های مختلفش یک قلاده ساده برای سگها بود و چترهایی که خودشان روی کلاهت می ماندند و دستهایت را برای حمل بسته های خرید آزاد می گذاشتند و یک عینک آفتابی که از مژه ساخته شده بود. او تمام خانواده را قسم داده بود که اختراعاتش را باکسی در میان نگذارند. اما جیل بیشتر آنها را رای دوستانش فاش می کرد، دوستانی که به نظرشان پدر جیل، کاملا عادی بود.
تا وقتی که جیل از مارک گالاگر طلاق گرفت و مجبور شد دختر کوچکش جنیفر را پیش والدینش بگذارد تا خودش در بانک بعنوان تحویلدار کار کند، نمی دانست که پدر و مادرش چه آدمهای شریفی هستند.
همه چیز از یک آشنایی ساده شروع شد. او خیلی جسورانه خودش را معرفی کرد.
- من مارک گالاگر هستم.
جیل از بالای کتابی که مطالعه می کرد به صورت خوش ترکیب او نگاه کرد. در نظر بقیه، او یک دانشجوی اخموی دانشگاه هنر بوستون بود که داشت مطالعه می کرد.
جیل با خجالت جواب داد: می دانم.
غریزه اش می گفت که زودتر بلند شود و فرار کند، اما حس کنجکاوی اش او را نگه داشت:
- می دانی؟
مارک، کنار او روی نیمکت نشست. یک روز زیبای اکتبر بود و سایه ی قرمز و نارنجی درختان آنها را احاطه کرده بود.
- دیگر چه می دانی؟
جیل جوابی نداد و او پرسید: چند سالت است؟ نباید خیلی سن و سال دار باشی.
جیل با حالت تدافعی جواب داد: نوزده سال.
- اسمت چیست؟
- جیلف جیل هارینگتون.
جیل یک لحظه به چشمان او خیره شد و بعد فورا به دامن لباسش زل زد.
- چرا از من می ترسی جیل؟ می ترسی؟
جیل نگران پاسخ داد: نه.
- می خواهی برای دیدن نقاشی هایم بیایی؟
- فکر می کنم به اندازه کافی در خانه مان نقاشی دیده ام، متشکرم!
- جدی؟
- پدرم نقاش است.
بعد دهانش را بست، تعجب می کرد چرا این حرفها را داشت به او می زد، قبل از این هرگز این چیزها را به کسی نگفته بود.
- پدرت تا به حال از تو نقاشی کشیده است؟
جیل سرش را تکان داد.
- من دلم می خواهد تو را نقاشی کنم.
- چرا؟
- چون تو خیلی جذاب هستی، انگار هاله ای از سکوت تو را احاطه کرده است. دلم می خواهد این حالت را روی بوم نشان دهم.
- من که اینطوری فکر نمی کنم.
- چرا نه؟
- چون که! چرا می خواهی از من نقاشی بکشی؟
- حاضرم بهت بگم، اما سوالات جالبتری هست که ا من بپرسی.
- من که تو را نمی شناسم.
- دلت نمی خواهد بشناسی؟
- من از آن نوع دخترها نیستم، فقط همین!
- درباره چ صحبت می کنی؟ من که نمی خواستم با تو عشق بازی کنمف فقط می خواهم نقاشی ات را بکشم.
مارک ساکت شد تا جملات آخرشف تاثیر خود را بگذارد.
- برای آدمهای خجالتیف تو یک زیبای مغرور هستی!
جیل سر تکان دادف حالا بیشتر دستپاچه شده بود. آروز می کرد مارک زودتر برود پی کارش. وقتی دید او چیزی نمی گوید، سرانجام گفت:
- حیلی خوب.
مارک گالاگر، جیل را می ترساند و دست پاچه می کرد. با این مرد احساس ناامنی می کرد. خصوصیات اخلاقی مارک، در نقاشی هایش هم پیدا بود. قلم موی آغشته به رنگهای تند و براق را وحشیانه می چرخاند. هنرش اصلا شبیه کارهای پدرش نبود. ساده تر و بچه گانه تر بود. در نقاشی های مارک هیچ نظمی به چشم نمی خورد، نه ساختمان بندی و نه محدودیتی! یک زنگ داخل رنگهای دیگر می شد. ترکیب تصاویر، آزار دهنده و هشدار دهنده بود. هر رنگ با رنگهای مجاورش، تضاد داشت. رنگ ها عمدا آشفته بودند، البته با کمی فکر می توانست نقاشی قانع کننده ای بکشد. اما مارک گالاگر مردی نبود که خیلی فکر کند و فقط کافی بود که خودش قانع شود. تصویر جیل، عجیب و ترسناک از کار درآمد. هیچ مرز قابل دیدی در کار نبود، پوستش به پشت زمینه روی دیوار پشت سرش کشیده شده بود.
از آن جایی ه مارک آدم فوق العاده دمدمی مزاجی بود، نقاشی را رها کرد و به سمت عکاسی جذب شد، تصاویر و مناظر، آنهم فقط سیاه و سفید، توجه دوربینش را جلب می کردند.
کمی بعد از ازدواجشان، مارک بیشتر اوقاتش را سرگرم موضوعات مختلف برا عکاسی بود. بعد از نیم دهه رفته رفته سرگرمی هایش بیشتر و بالاخره به طور ناخودآگاه به خیانت انجامید. با پولهایی که از عکاسی به دست آورده یک پیانوی بزرگ برای دخترشان خریده بود. جیل در سکوت نظاره گر کارهای مارک بودو هرگز در مورد کارهای احمقانه اش به طور مسقیم اشاره ای نمی کرد سرگرمی های مارک برایش خیلی دردناک بود. در عوض سرش را با مراقبت از جنیفر و نواختن پیانو، گرم می کرد. وقتی هم که از هم جدا شدندف همین دو چیز برایش باقی مانده بود. برای مدت زیادی، زندگی اش فقط در بچه اش خلاصه می شد و سرانجام بچه اش بزرگ شد.
مارک تا جایی ه می توانست، دخترش را حمایت می کرد. اما قدرت مالی او اغلب نامنظم بود ولی هر وقت پول به دستش می رسید برای آنها می فرستاد. جیل از وقتی جدا شده بودند، احساس آسایش بیشتری می کرد و اصلا از کاری که کرده بود، پشیمان نبود. در سالهای اولیه بعد از طلاق، کشمکش های عادی و مرسوم را باهم داشتند. اما بعد از گذشت سالها، آرامش و محبت متقابلی نسبت به هم پیدا کرده بودند. زمانی که جیل با جک والتون ازدواج کرد، مارک علنا به سراغ دوستانش رفت. در همان برخورد اول، جیل فهمید که جک کاملا با مارک فرق داشت.
- آن آقا یک مشکلی دارد.
جیل از پشت میزش ه صندوقدار عصبی که جلویش ایستاده بود، نگاه کرد.
- چی شده؟
- ما یکی از چکهای آن آقا را برگشت زده ایم، چون به اندازه کافی پول در حسابش نداشت، اما او ادعا می کند که آنقدر در حسابش پول هست که چکش را پاس کند.
جیل که اخیرا سرپرست شده بود، دفترچه حساب را از دست صندوقدار گرفت و به آن نگاه کرد.
- انگار حق با اوست.
یک نگاه گذرا به مرد چهارشانه ای که صبورانه در آن سمت باجه، منتظر بود، انداخت و گفت: خودم باهاش صحبت می کنم.
با یک لبخند به مرد منتظر نزدیک شد، خیلی عصبی جریان را توضیح داد. جیل حتی قبل از آشنا شدن با این مرد، به او علاقمند شده بود و هر چه فکر می کرد نمی توانست دلیلش را بفهمد.
جک والتون کوتاهتر و چهارشانه تر از مارک به نظر می رسید، او جیل را به یاد جنگجویان اسکاویناوی می انداخت. موهایی قهوه ایی، برخلاف موهای بلند مارک داشت و ریش هم نداشت. جیل فکر کرد:" او خیلی با استعداد به نظر می رسد، انگار کاری نیست که او نتواند انجام دهد."
جیل قبل از اینکه متوجه ی اشتباهاتش شود پرسید: چه نوع دارویی را تکرار می کنید، دکتر والتون؟
و جک با لبخند گفته بود: من یک دامپزشک هستم. گربه ی مریضی ندارید که نیاز به مراقبت داشته باشد؟
جیل با خنده جواب داده بود: یکی می گیرم.
یک سال و نیم بعد، آن دو ازدواج کردند. و جیل یک لحظه هم از تصمیمش متاسف نشد. از همان دقیقه ی اول هم این را می دانست، او در چشمان مارک گالاگر هم این را می خواند، اما او درباره ی مارک اشتباه کرده بود ولی مطمئن بود که جک با مارک فرق دارد. با وجود ظاهر خشنی ه جک داشت، وقتی با هم بودند صورتش دیدنی بود. چشمان آبی دلنشینی داشت و وقتی لبخند می زد پیشانی اش چین می افتاد.
تمام دوستان جیل، وقتی فهمیدند او می خواهد کارش را ول کند و یک مادر تمام وقت برای جنیفر که تازگی ها خیلی حساس شده بود، باشد، جا خوردند. جنیفر در زمان طلاق جیل خیلی صبور بود و ازدواج دوم جیل را هم درک می کرد. جیل برای خانه نشینی تش لحظه ای دودل نبود. جک هم برای بدست آوردن دل دختر سرکش جیل تمام تلاشش را کرد و عاقبت نتیجه ی پافشاری اش را دید. آنها بهترین دوستان هم شدند و عاملی که8 بیشتر به این امر کمک کرد این بود که جیل، سیندی را حامله بود.
از همان لحظه ی تولد، همه چیز در مورد سیندی با جنیفر فرق می کرد. درست مثل چیزهایی که جیل را از خواهرشض متمایز می کرد. جنیفر بعد از بیست و هشت ساعت درد و رنج کشیدن، در حالی که مارک در یک میکده نزدیک بیمارستان، مست کرده بود، متولد شد. اما موقع رایمان سیندی، جک مدام بالای سر جیل بود. هر چه را که به نظرش برای بچه لازم بود، فراهم کرده و هر چه باعث آسایش بیشتر جیل می شد، نیز تهیه دیده بود. این موضوع برای جنیفر خیلی سخت بود و به همین دلیل، در ابتدا از نوزاد جدید، متنفر بود و هوز بعد ا گذشت نزدیک ده سال، مسایل پیش افتاده اما لاینحل، دو دختر را از هم جدا می کرد. ولی جیل باز هم شکرگزار بود چون هر سال این رابطه بهتر از سال پیش می شد.
والدینشان، سرانجام از نیوجرسی با زمستانهای سرد، به جنوب رفته بودند. پدرشان بازنشسته شده بود و از چهار سال پیش در آپارتمانی ساکن شده بودند، مادرش در ساحل قدم می زد و پدرش که هنوز علاقمند به خواندن و نقاشی بود- او دنیای اختراعت را ول کرده بود- با دیگر ساکنان محافظه کار آپارتمان، جلسات جالبی می گذاشتند. او به همه می گفت که خوشبختی یعنی واکمن سونی و خودش هم یکی از آنها را مثل یک رفیق قدیمی هم جا همراهش می برد. پدرشف در جلساتش برای هر کاری رای می گرفت، منتها اول یک کنسرت فی البداهه با صدای خودش ترتیب می داد. البته افرادی که داشتند آفتاب می گرفتند، لذت نمی بردند و در آخر رای می گرفت. در طی سالها به تعداد شرکت کننده های این جلسات افزوده شده بود. آنها اطراف صندلی پدرش گرد می آمدند و یک انجمن ادبی تشکیل داده بودند. لی لا هارینگتون با خنده تعریف می کرد که یکی از اعضای قابت این جلسات بیوه زن پولداری بود که بیشتر عاشق خود دیو شده بود.
کارلو هم بعد از گرفتن مدرک هنر تاتر از کلمیا، در نیویورک مستقر شده و در دنیای تاتر برادوی، موفقیت های کوچکی هم کسب کرده بود. اسمش در اغلب اعلامیه هایی که پشت چادرهای تاتر نصب می شد، به چشم می خورد. او ازدواج نکرده بود و تقریبا هر دو سال یک بار، دوستش را عوض می کرد.
بعد از گذشت سالها، مارک گالاگر که با جولی ازدواج کرده بود، مرد متفاوتی شده بود. هنوز ازدواج موفقی داشت یا حداقل جیل این طور فکر می کرد. او اسم و آدرس زنی را که ثابت می کرد در هنگام وقوع قتل، با او بوده را به پلیس داده بود. جیل به یاد احساس یاس شدیدش که در ازدواج اولش مدام حس می کرد، افتاد و متعجب شد که جولی چه طور با این موضوع برخورد می کند.
جیل به سالهایی که در آرامش گذرانده بود فکر کرد، در نظر او آدمهای بی رحم فقط در داستانها بودند، او با این اعتقاد بزرگ شده بود که مردم به خوبی خودشان هستند و هر چه حقشان باشد، دریافت می کنند، اما در روزهایی که پس از مرگ سیندی می گذراند، این توهم هم ناپدید شد.

هرچي دورت شلوغ تره ، تنها تري!
چه بخواي ، چه نخواي بايد تنها بپري !

-----------------------
SatanGirl
     
  
مرد

 
فصل شش:
ستوان کل داشت می گفت:
- ما می خواهیم شما در کلیسا حواستان را جمع کنید، اگر شخص ناآشنایی را حتی در قبرستان دیدید، به ما بگوید.
-چی گفتید؟
صدای جیل گرفته بود و انگشتان مثل یخ سردش، را مدام بهم می پیچاند.
ستوان آهسته جلو آمد و دستان جیل را گرفت. از قیافه اش پیدا بود که این کار را طبق دستورالعمل پلیس انجام نمی دهند، بلکه فقط یک عمل غریزی برای تسلی جیل بود. این یک حرکت ناخودآگاه برای ستوان ریچارد کل به حساب می آمد. مردی که جیل در هفت روز گذشته هر روز بهش سلام کرده و بیشتر دوستانش را در اتاق بازجویی به او دیده بود. او هر روز با جیل و خانواده اش برخورد داشت و آنها را در جریان تحقیقات پلیس می گذاشت. اغلب برای تحقیق و صحبت با آنها در راه خانه ی والتون ها بود. حتی یک بار به اتفاق جک و جیل، آلبوم قدیمی آنها را که پر از عکسهای دختر مرحوم شان بود، به دقت نگاه کرد و به خاطرات آنها گوش داد. حتی اگر جیل تشخیص می داد که در خاطرات گذشته اش ممکن است سرنخی از قاتل پیدا کند، ستوان کل با کمال میل گوش می کرد. جیل در هر حال از این توجه او سپاسگزار بود. اغلب دوستانش که برای احوالپرسی به او زنگ می زدند، تا جیل شروع می کرد از سیندی و خاطراتش حرف زدن، معذب می شدند و به او توصیه می کردند که به خاطر خودش بهتر است در این باره زیاد فکر نکند. جیل هم دیگر راجع به سیندی حرفی نمی زد، البته به خاطر آنها نه خودش.
ستوان کل داشت برایش توضیح می داد:
- بعید نیست که قاتل بخواهد در مراسم تدفین قربانی اش، خودی نشان دهد. این کار به فکر مریض آنها احساس قدرت می دهد. یک سری از آنها مثل نویسنده ها با پرسه زدن در اطراف، می خواهند عکس العمل مخاطبینشان را بعد از آخرین اثرشان ببینند. بعضی از آنها از اینکه مسبب این فاجعه هستند، لذت می برند، احساس قدرت می کنند.
جیل حس کرد دلش آشوب می شود: فکر می کنید او می آید؟
- ممکنه، البته ما آنجا هستیم، اگر شما کسی را دیدید که آشنا نبود یا غیرعادی به نظر می رسید، مثلا کسی که لبخند می زند، کافی است به من اشاره کنید، من کنار شما می نشینم.
جیل سرش را تکان داد. سعی می کرد معنای حرفهای ستوان کل را بفهمد. مردی که قاتل دخترش بود ممکن است به مراسم تدفین هم بیاید. با خودش فکر کرد چه قدر مضحک و در عین حال ترسناک است. یاد چند تلفن مزاحم که در خلال هفته ی پیش داشت، افتاد. یک صدای عصبانی که والدین سیندی را محکوم می کرد. خشکه مقدسی ه ادعا می کرد خدا سیندی را به خاطر گناهانش مجازات کرده است و یک روانی که صدای گریه ی دختربچه ای را درمی آورد و ضجه می زد: مامان!
در هفته ی گذشته جیل اصلا به آن هیولا فکر نکرده بود. مردم می توانستند خیلی ظالمانه با همنوعانشان که از غم و رنج می بردند، برخورد کنند. در آن هفته به او ثابت شد، آدم هایی وجود دارند که هر کاری ازشان برمی آید و کاری نیست که نتوانند انجام دهند. او در این چهل سال زندگی، چه گناهی کرده که خودش نمی دانست؟
هفت روز از سی آوریل می گذشت جیل به روزنامه ای که جلوی رویش، روی میز قهوه خوری باز بود نگاه کرد.
- روزنامه نوشته که شاید رابطه ی بین قاتل سندی و دختر کوچکی که سال پیش کشته شده، وجود داشته باشد.
ستوان کل حرفش را قطع کرد: این دو قتل هیچ ربطی بهم ندارند. من نمی دانم این خبرنگار از کجا این اطلاعات را آورده... کارن فیرید توسط راننده ای که به او زد و فرار کرد کشته شد، مورد تجاوز یا سوءاستفاده جنسی واقع نشده بود. این دو موضوع هیچ ربطی بهم ندارند.
تمام روزنامه ها با تیتر بزرگ فریاد می کشیدند که پلیس باید قاتل این بچه را قبل از اینکه جنایت دیگری مرتکب شود، دستگیر کند. اما این حرفها به جز اینکه فروش آنها را زیاد کند، فایده ای نداشت. شاید قاتل هم روزنامه می خرید، شاید قاتل به مراسم تدفین می آمد.
دوربین های تلویزیون، از وقتی آنها از ماشین پیاده شدند تا به کلیسا برسند، حتی در گورستان آنها را تعقیب می کردند جیل با دقت یک تماشاچی آنها را نگاه می کرد. در هفته گذشته شاهد جزئیات زندگی اش از چشم دوربین آنها بود.
دوباره یاد مردی افتاد که دخترش را وحشیانه کشته بود و احساس کرد ادامه ی زندگی اش بدون یافتن این مرد، یک فاجعه است. ظاهرا او برای کسانی که به او نیاز داشتند آنجا حضور داشت. دستهایش را دور جنیفر که یکی از دستانش در دستان جک و سرش روی شانه ی مادرش بود حلقه کرد. ظاهرا به جنیفر نگاه می کرد، اما هر حرکتش را انگار کس دیگری به جز خودش انجام می داد انگار در یک فیلم خارجی، نقش بازی می کرد و از نقشش سر در نمی آورد جیل با یک اشاره از نقطه ای به نقطه دیگر حرکت می کرد. وقتی ازش می خواستند، تکان می خورد حتی لبخندش هم توسط تهیه کننده دیکته می شد، اما در درونش هیچ احساسی نداشت. سعی کرد تا توجه اش را روی خطابه ی کشیش، متمرکز کند. روی کلمه به کلمه اش دقت می کرد ولی حتی یک کلمه اش را نمی فهمید. دیگر هیچ اعتقادی به این حرفها نداشت. از خودش پرسید:" چطور توانسته این کار را بکند؟" کلیسا پر از گل بود. جیل فورا سبد گل بزرگ و زیبای نانسی را شناخت. نانسی هفت روز گذشته، هر رو به او سر زده بود تا توضیح دهد که برایش خیلی دردناک است که در مراسم تدفین شرکت کند و جیل هم درک کرده بود. جیل دوباره سعی کرده بود درباره سیندی صحبت کند، اما نانسی ناگهان به گریه افتاده و جیل را مجبور کرده بود که در مورد چیز دیگری حرف بزند. حالا کشیش داشت درباره فرزندش صحبت می کرد. در زمینه امنیکه یک نفر می توانست راجع به کسی که تا به حال ندیده، صحبت کند، اما جیل چیزی نمی شنید.
" ما می خواهیم شما در کلیسا حواستان را جمع کنید... بعید نیست که قاتل بخواهد در مراسم تدفین قربانی اش خودی نشان دهد."
جیل سرش را برگرداند از خودش پرسید:" آیا او آنجا است؟"
چشمان جیل بی اراده بین ردیف های مردم که نشسته بودند، می گشت. درجه ی غمگین بودن مردم از ردیف های عقب به سمت جلو، بیشتر می شد. کلیسا پر از جمعیت بود، جیل گیج شده بود. قیافه های زیادی بود که تا به حال ندیده بود. معلم سیندی را شناخت، رد اشک روی صورت زن جوان باقی مانده بود. جیل سرش را برگرداند. دوباره چاقویی نامریی در سینه اش می چرخید. جیل چند نفر از همسایه هایشان را هم شناخت. وقتی این منظره را دید، لبهایش لرزید و یک گلوله بزرگ را که در دست داشت در گلویش بالا می آمد، به زور فرو داد.
جیل با اعضای خانواده اش احساس راحتی بیشتری م کرد. هفته گذشته همه شان گیج و بی حس بودند. منتظر بودند تا پلیس جسد را برای تدفین، تحویل دهد. این انتظار نیروی تک تک شان را تحیل برده بود. جیل می دانست که امروز به پایان داستان نزدیکند. با گذاشتن بدن کوچک سیندی در خاک، کم کم زندگی عادی شان را از سر می گرفتند. احتمالا ظرف چند روز آینده جک به سر کارش برمی گشت و جنیفر باید به مدرسه می رفت والدینش نیز به فلوریدا برمی گشتند. خواهرش هم به نیویورک می رفت و زندگی همه به روال عادی برمی گشت.
داستان تا وقتی تازه بود که در تیتر روزنامه ها باقی بماند. دوباره برگشت تا کسانی که در کلیسا بودند را ببیند.
جیل جلویش را نگاه کرد، آخر ردیف پدرش نشسته بود پوست مثل چرمی می درخشید، موهایش کم پشت خاکستری بود. چشمان آبی اش که همیشه می درخشید کم نور و نمناک بود. یک نگاه گذرا به مادرش انداخت. صورت برنزه اشف رنگ پریده به نظر می رسید. موهای بلوند قرمزش در زیر یک روسری توری پنهان شده بود انگشتانش را بهم می پیچاند و دستانش به طور عصبی می لرزید. کارلو را نگاه کرد، که کنار مادرشان نشسته و با دستانش او را بغل کرده بود. دستان کارلو نمی لرزید، در سکوت نشسته بود. جیل با خودش فکر کرد صورت خواهرش کمتر پریشان حال است، او همیشه لاغر و شکننده به نظر می رسید اما خیلی پرطاقت بود. او از هفته پیش، لاغرتر هم شده بود و دوباره عادت کشیدن دو پاکت سیگار در روز را از سر گرفته بود. عادتی که فکر می کردند سال پیش ترک کرده است. کارلو خیلی سیندی را نمی شناخت. برای سیندی، او خاله کارلوی فریبنده بود که در نیویورک زندگی می کرد و هر چند وقت یکبار ا را می دید. کسی که سیندی سال پیش برایش در گروه همسرایان (نمایشنامه ی جوزپه و کت جادویی) ایفای نقش کرده بود. اما بیشتر وقتها خواهر و خاله برای هم حرفهای یواشکی و بامزه می زدند. هنوز چشمان کارل پف کرده و صورتش غمگین بود. در طرف دیگر، جک نشسته بود. جک به فضای جلوی رویش زل زده بودف کاری که اغلب روزهای هفته پیش کرده بود. به نظر مثل سابق می رسید. ولی با کمی دقت پیدا بود که چیزی در او تغییر کرده است. انکار چیزی را از او دزدیده بودند. جیل با خودش فکر کرد همان چیزی را که از خودش هم دزدیده بودند. وقتی به جک نگاه می کرد انگار در آینه نگاه می کند. او چه احساسی از مرگ سیندی داشت؟
جک بی قرار پاهایش را تکان می داد، هر دو دستش را دور جنیفر که نشسته و به کف زمین زل زده بودف انداخته بود. دامن سفید جنیفر با اشکهایی که بی وقفه رویش می افتاد، خال خالی و شانه هایش با موهای قهوه ای پوشیده شده بود، دستانش را بهم می پیچاند و گاهی گوشت رانش را می کند. کنار جنیفر، شیلا والتون نشسته بود. او تازه دیشب از کاری بین رسیده بود، جایی که انگار فقط جک به آن دسترسی داشت. هنوز در دنیای دیگری سیر می کرد و انگار از تاخیر هواپیما ناراحت بود. جیل با خودش فکر کرد پس از گذشت تقریبا ده سال، بالاخره آنها در یک چیزی با هم شریک بودند.
پشت سرش مارک و جولی، لورا و مایک و تعدادی دیگر از دوستانشان نشسته بودند. جیل در جستجوی ستوان کل به اطراف نگاه کرد، اما او را پیدا نکرد. آن سوی ردیف اول، صورتها همه درهم و ناراحت بود و جیل با دقت دنبال صورت غریبه ها می گشت. اما، آنها همه آشنا بودند. وقتی مراسم تمام شد، به ستوان کل که موقع بیرون رفتن از کلیسا دوباره ظاهر شده و بازوی جیل را برای همراهی گرفته بود، گفت: آن مردی که آنجا است.
با چانه اش به مردی با موهای تیره که جلوی او راه می رفت، اشاره کرد. ستوان کل به مرد بغل دستی اش چیزهایی زمزمه کرد.
- آن مردی که بلوز سفید و آبی پوشیده را هم نمی شناسم.
به مرد جوان موطلایی که با شانه های افتاده کنار در کلیسا ایستاده بود، نگاه کرد. یادش افتاد که هیچکدام از آن دو مرد، موهای بلوند تیره نداشتند. دوباره گفت:
- و آن مرد!
آهسته با دستانش به آن سمتی که مرد را دیده بود، اشاره کرد.
لبان باریک ستوان کل به خنده ای پنهانی باز شد. آهسته گفت: او یکی از ماست.
- پلیس است؟
- پلیس مخفی.
- مخفی؟
جیل کلمه ای را که شنیده بود، در سکوت برای خودش تکرار کرد. همه پشت سرهم از در خارج شدند. جیل متوجه حضور ادی فریزر که همراه پدر و مادرش بود، شد. سعی کرد به آنها لبخند بزند، اما فقط به شکل مضحکی لبانش را منقبض کرد و دوباره جستجویش را از سر گرفت جک به همراه جنیفر که دستانش را دور کمرش انداتخته بود، می آمد. هفته گذشته جک و جنیفر بیش از گذشته بهم نزدیک شده بودند، کسی به این موضوع توجه نکرده بود.
جیل به گورکن ها که تابوت وچکی را در دل زمین می گذاشتند، خیره شد. اطرافش پر از صدای هق هق گریه بود. اما خودش بدون هیچ صدا و حرکتی ایستاده بود، چشمانش خشک خشک بودند. یک لحظه مردی را که پشت دوربین فیلم می گرفت، دید. بعدا او را در تلویزیون در حالی دید که در گزارشهای خبری با هیجان می گفت:" او خوددارترین و مقاوم ترین زنی است که تا به حال دیده ام!"
یک مفسر خبری بعدا از او پرسیده بود:" به نظر شما او به چه فکر میکرد؟"
مسلما ناامید می شدند اگر می فهمیدند جیل در آن لحظه مطلقا به هیچ فکر نم کرد. ذهنش فرسنگ ها از آن جا فاصله داشت، غریبه پشت بوته ها، در کمین افکارش بود. بعد از مراسم، آنها با ماشین به سوی خانه در حرکت بودند. اما وقتی زسیدند، متوجه شدند خانه با وقتی که آن را ترک کرده بودند، فرق کرده است. شیشه خرده تمام جلوی در را پوشانده بود.
جیل نجوا کرد: خدای من!
جنیفر با گریه داد کشید: چه اتفاقی افتاده؟
سرانجام جک با خونسردی گفت: باید به پلیس زنگ بزنیم.
ولی ماشین پلیس درست پشت سرشان بود و بدون فوت وقت خانه شان را محاصره و داخل خانه را برای یافتن اثر انگشت زیر و رو کردند.
ستوان کل بعدا به آنها که گیج و ساکت در اتاق نشیمن جمع شده بودند، گفت:
- شک دارم که چیزی پیدا کنم.
ضبط صوت و تلویزیون دزدیده و، مقداری پول نقد و جواهرات هم مفقود شده بود.
- همه از طریق اخبار می دانستند که هیچکس خانه نیست و همه برای مراسم تدفین رفته اند سارق برای همین این ساعت را انتخاب کرده، احتمالا او آشنا نبوده است.
- فکر نمی کنید شاید قاتل سیندی این کار را...
ستوان کل فورا پاسخ داد: بعید است... خیلی بعید است.
جیل به دهان او زل زده بود، آهسته گفت: اما غیرممکن نیست.
- نه! غیرممکن نیست.
دیو هارینگتون با صدای بلند طوری که همه بشنوند، داد زد: ای حیوان ها!
جیل با نگاهی تهی و سرد به پدرش خیره شد، می دانست با هر حرفی یا حرکتی، پدرش ممکن است آبروریزی بیشتری بکند.
بعد از اینکه پلیس ها خانه را ترک کردند و جک هم برای رساندن جنیفر به خانه ی پدرش رفت، جیل شروع به مرتب کردن خانه کرد.
تمام محتویات کشوها، کف اتاقها ریخته شده بود. میز قهوه خوری واژگون و چند تا از خرت و پرت ها یش روی فرش خرد شده بود. سرویس کارد چنگال، کف اتاق غذاخوری ولو بود. انگار بشقاب های نقره کم ارزش تر از آن بودند که دزدیده شودند. جیل خم شد و یکی از چاقوهای تیغه بلند را برداشت. تیغه ی آن را با انگشتانش گرفت و با تعجب به جوی خون کوچکی که از دستش روان شد، نگاه کرد. کارلو از جایی در کنارش، آهسته گفت: جیل! خدای من! چه کار می کنی؟
جیل به خواهرش زل زد، نمی دانست چه جوابی بدهد و نهایتا چیزی نگفت. خواهرش و مادرش او را به آشپزخانه بردند و انگشتش را شسته و پانسمان کردند. کارلو گفت: من کارد و چنگال را جمع می کنم.
کسی چیزی نگفت. جیل متوجه شد که رادیو هم دزدیده شده، کارلو همانطور که به سمت آشپزخانه برمی گشت، با کینه گفت: بابا حق داره! کسانی که این کارها را می کنند حتی از حیوانات هم پست تر هستند. آنها لایق زنده ماندن نیستند. یکی آنها را بگیرد و با گلوله بکشد.
مادرشان سریع گفت: لطفا کارلو! این حرفها دردی را دوا نمی کند.
کارلو به تندی جواب داد: ولی درد مرا دوا می کند. برای آدمها چه اتفاقی افتاده؟ آنها اصلا احساس و انسانیت ندارند؟
جیل با صدای آرام که خودش را هم به تعجب انداخت، جواب داد: ظاهرا که نه،
کارلو به سمت جیل آمد: حالت خوب است؟ خیلی خوب به نظر نمی رسی!... جیل صدای مرا می شنوی؟
جیل خواهرش را دید که جلوتر آمد، اندوه در چشمانش موج می زد، نفسهایش را توی صورت جیل ول می کرد و راه را برای هر حرفی می بست. جیل دلش می خواست خواهرش را از نگرانی در آورد، دستان او را لمس کرد. کارلو جلوی هوا را گرفته بود، باید به جیل مهلت نفس کشیدن می داد. جیل سعی کرد حرفی بزند و به کارلو بگوید کنار برود تا او بتواند نفس بکشد. اما وقتی دهانش را باز کرد مثل همان وقتی که در کلیسا سعی کرده بود، لبانش بهم پیچیده شد و نتوانست حرفی بزند. قبل از اینکه از حال برود متوجه شد که به غیر از رادیو، سارق ساعت دیواری آشپزخانه را هم برده است.
.........................................
مادرش بود که می پرسید: حالت بهتر است؟
کنار جیل روی تخت نشسته بود، مثل وقتی که جیل دختر کوچکی بود دست او را در دست داشت. جیل بدون حرف سرش را تکان داد.
- نه، به نظر من که اصلا حالت خوب نیست. من مادرت هستم، هر چی هست به من بگو.
جیل صادقانه8 گفت: دلم می خواست که می توانستم. انگار با کامیون از روی من رد شده اند و هر وقت که می خواهم بلند شوم، انگار یک غلتک مرا به زمین می زند. از نوک سر تا کف پا احساس سستی و کرختی دارم. دلم می خواست می مردم!
مادرش سری تکان داد چند لحظه ای چیزی نگفت، بعد گفت:
- ما هر کاری که از دستمان برآید برایت می کنیم، اما بالاخره باید برویم. این را بدان بقیه به تو احتیاج دارند. آنها روی تو حساب می کنند، دخترت، شوهرت...
جیل منتقدانه گفت: جک یک مرد بالغ است و جنیفر هم برای خودش خانمی است، آنها بی من هم می توانند خودشان را اداره کنند.
رای اولین بار، چشمان لی ی هارینگتون از ترس گشاد شد. نگرانی در آنها موج می زد.
- درباره چی حرف می زنی؟
صدایش از آهسته به بلند شدت یافت. جیل هرگز او را این طوری ندیده بود.
- هیچی!
- تو نباید هیچ کار اجمقانه ای بکنی، جیل.
مادرش به گریه افتاد: این خانواده به اندازه کافی، غم و غصه دارد. تو دیگر بیشترش نکن.
شانه هایش می لرزید و جیل را که حالا نشسته بود، در آغوش کشید.
- من هیچ کار احمقانه ای نمی کنم، مامان! قول می دهم متاسفم، نفهمیدم که چی دارم می گویم.
- معنی حرفهاسیت این بود که می خواهی خودکشی کنی!
مادرش به هق هق افتاد.
- مامان، اینها فقط حرف است. حرفهای احمقانه! من تا به حال در خودم چنین جسارتی ندیده ام.
جیل خندید، می دانست که واقعا دل و جراتش را ندارد. در ضمن تفنگ هم ندارم، بعدا فورا گفت: اوهف متاسفم. دوباره حرفهای احمقانه زدم.
مادرش خود را از آغوش جیل بیرون کشید:
- جیل شاید بد نباشد که تو پیش یک دکتر برویف لورا قبلا به من اسم چند نفر از کسانی که می شناسد، را داده...
- روانشناس؟
- بله. او فکر می کرد که تو و جک بهتر است از کمک یک متخصص استفاده کنید.
جیل با ملایمت گفت: و دکتر به من می گوید که در بچگی توسط یک مادر دیوانه، گیج شده ام!! من الان هم این را می دانم.
با وجود طنزی که در جمله اش بودف صورت مادرش هیچ تغییری نکرد.
- مامان، من به روانشناس احتیاج ندارم. خودم می دانم چه اتفاقی برایم افتاداست و می دانم که یک جوری باید با آن کنار بیایم. فقط احتیاج به زمان دارم.
- خوب، روانشناس به تو کمک می کند با این مصیبت کنار بیایی، در ضمن لورا اسم یک گروه که آنها هم شرایطی مثل تو را داشته اند...
جیل لبخند زد: لورا یک دوست خوب است، می خواهد به من کمک کند!
- پس لطفا به او اجازه بده، جیل اجازه بده و به آنها زنگ بزن.
- آنها کی هستند؟
- اسمشان را روی یک تکه کاغذ نوشته ام، در آشپزخانه است. یک عده خانواده هایی که آنها هم قربانی یک جنایت وحشتناک شده اند حالا دور هم جمع شده اند و سعی می کنند به هم کمک کنند.
- من هرگز عضو گروه یا هر چیزی دیگری نمی شوم، مامان! نمی فهمم این ادمها چطور می خواهند به من کمک کنند.
- ضرری داره؟
جیل سرش را تکان داد: نمی دانم، فکر می کنم نه!
مادرش دوباره گریه اش را از سر گرفت: من خیلی نگرانت هستم.
جیل با حسرت گفت: نگران نباش، من حالم خوبهف فقط احتیاج به زمان داغرم.
- اما این وقت را به خودت می دهی؟
تلفن زنگ زد و سوال مادرش در هوا معلق ماند. جیل به طور خودکار گوشی را برداشت.
- الو؟
- جیل؟
صدای ستوان کل ملایم و اطمینان بخش بود: حالت خوبه؟
جیل ماشین وار جواب داد: من خوبم.
آهسته به مادرش توضیح داد: ستوان کل است!
مادرش مشتاقانه به جلو خم شد.
- درباره مردهایی ه در کلیسا نشان دادید...
- خوب؟
- آن مرد موسیاه جوئل کارمر است ظاهرا دخترش سالی یکی از شاگردان پیانو شماست.
جیل در سکوت سرش را تکان داد.
- او برای ادای احترام آمده بود و شاهد مسلمی برای ساعت وقوع قتل دارد.
- و مرد دیگر؟
- کریستوفر لایتون معلم کلاس پنجم مدرسه سیندی، ما از او هم سوال کردیم، او هم بی گناه است.
- بنابراینف چیزی پیدا نکردید؟
- نه! اما نوز برای ناامید شدن خیلی زود است.
- پس دیگه کاری با من ندارید؟
- من فردا به شما زنگ می زنم.
جیل گوشی را گذاشت و به مادرش خیره شد، آهسته گفت:
- گفت فردا به من زنگ می زند!!

هرچي دورت شلوغ تره ، تنها تري!
چه بخواي ، چه نخواي بايد تنها بپري !

-----------------------
SatanGirl
     
  
صفحه  صفحه 1 از 5:  1  2  3  4  5  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

محکوم به نیستی


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA