ارسالها: 14491
#11
Posted: 7 Aug 2013 05:53
"شدسیصد "آرزو دو استکان دویستس برد جلو "از دخترت چه خبر"
سبزه باجی از جعبه کنار ترازواسکناس صدي را برداشت تکان داد. "هیچ " برگ گشنیز چسبیده به اسکناس افتاد "حکما
حال واحوال خودش و شوهر تن لش سیاه نام شده اش رو براه هست که خبري نیست نترسدم دم هاي عید هوار شدند روي
سرم کیسه نخواستی ؟""چرا یکی بده حالا تا عید ؟"
"چشم هم بزنی عید هم رسیده کیسه مهمان من خیر پیش سلام به نصرت باجی برسان ."
فصل سوم 2
توي گوشی گفت چطور خبر ندارند کجاست ؟آخرهاي این برج قرار محضر داریم ."چند لحظه گوش داد وزیر چشمی به تقویم
روي میز نگاه کرد "خوب شد گفتی و گرنه نمی دانستم هتوز وقت داریم خیلی خب به منشی اش بگو از سفر که برگشت پیغام
بدهد که صارم تلفن کرد در مورد موبایل نه لازم نیست فقط بگو صارم تلفن کرد نه اصلا نگو از طرف من زنگ
زدي بگو هر وقت برگشت به ما خبر بده ."صندلی چرخاند طرف حیاط "یعنی چه که منشی ندارند ؟پس تو باکی حرف زدي ؟"
توي حیاط چند گنجشک روي بته هاي لخت گل سرخ بالا پایین می پریدند گوشی را گذاشت وزیر لب گفت "سر از کار این
یکی در نیاوردیم "
به ف ي بفرمایید نرسیده در باز شد و آیه و نعیم وارد شدند آیه داشت مقنعه از سر برمی داشت و کلاسور و کیف و کوله پشتی
دست نعیم بود مقنعخ پرت شد روي میز و صاحبش توي راحتی دو نفره ."""واي مردم از خستگی "
آرزو گفت "علیک سلام "
آیه سر خورد پایین پاها را دراز کرد زیر میز جلو راحتی وسر تکیه داد به پشتی "چهار ساعت یکبند حرف مزخرف شنیدم "
نعیم کوله پشتی را گذاشت کنار راحتی ،کلاسور را روي میز"آیه خانم حق دارند خسته باشند دانشگاه رفتن ودرس خواندن
کار هرکس نیست "مقنعه را برداشت آویزان کرد به جارختی ."ولی خب دختر حلال زاده به مادرش به آرزو نگاه کرد
"شما هم درسخوان بودید ."چرخید طرف آیه "چی دوست داري آیه خانم ؟آب پرتقال ؟چاي ؟قهوه ؟" آیه دست برد لاي
موها "ممم همبرگر می خري ؟ناهار نخورده ام ؟"نعیم خندید "اي به روي دو چشم " و به آرزو نگاه کرد "آیه خانم
از بچگی عاشق همبرگر بود عین خود شما یادتان هست می رفتم مغازه یکتا همبرگر می خریدیم ؟"
آرزو کشو را باز کرد وخندید "یادم هست اقا نعیم "کیف پول را در اورد پول داد به نعیم "زود برگرد آگهی ها را ببري چاپخانه
هم باید سر بزنی سر برگ ها حاضر شده "به نعیم نگاه کرد وفکر کرد "آن وقت ها که می رفتیم یکتا موهات سفید نبود."
آیه پشت سر نعیم داد زد "سیب زمینی سرخ کرده هم بخر "ودر که بسته شد دختر هم چند لحظه چشم ها را بست بعد باز
کرد خمیازه کشید و به دوروبرنگاه کرد "خاله شیرین کجاست ؟"یک وري شد واز جیب پشت شلوار جین آدامس در آورد .
"رفته دارایی "نامه امضا می کرد "دانشکده چه خبربود ؟"
"هیچ خبر "آدامس جوید خمیاره کشید و خیره شد به قندان روي میز بعد بلند شد ایستاد وکش وقوس آمد بعد یکهو دست
ها را از هم باز کرد وشروع کرد به خواندن آوازي فرانسوي .بعد رفت پشت صندلی آرزو "از شب مهمانی مادر ي عاشق این
آهنگ ژاك برل شدم "دست انداخت دور گردن آرزو "مال جوانی هاي شماهاست نه؟"چانه گذاشت روي شانه مادرش
"استثنا جواد نیست بخصوص شعرش ."ریز خندید ویواش گفت "پیست راه افتاده لباس اسکی می خري ؟با مرجان قرار
دیزین گذاشتیم "
"لباس پارسالت که هست "گونه اش را مالید به دست دختر . آیه رفت عقب تکیه دا به دیوار پا زمین کوبید و اخم کرد گکوتاه
شده از مد هم افتاده مرجان لباس اسکس ایتالیایی خریده مثل ماه ""امتحان داري "
"امتحان واقعا که امتحان هاي سال یک که هیچ امتحان هاي فوق را از همین الان قبولم ""فوق ؟" زیپ کیف را کشید وکیف
را گذاشت توي کشو
"فوق لیسانس "و تا آرزو امد کشو را ببندد گفت "صبر کن نبند "پرید جلو کشو را بازتر کرد وبسته تلفن همراه را بیرون
کشید "اوهووووواین ازکجارسده "
"مال یکی از مشتري هاست "دست دراز کرد بده به من "آیه جعبه را عقب کشید رفت طرف راحتی "چه قّ- د خوش – گل
!پریروزها بابک عظیمی کلی براي ما کلاس گذاشت که براي تولدش باباش یکی از همین ها خریده "نشست بسته را بغل کرد و
ه آرزو نگاه کرد "ببینمش ؟یک خورده فقط؟خواهش می کنم ؟"سر کج کرد و دماغ ودهن چین دا."من بیچاره که موبایل ندارم
اقلکا تماشاش بکنم؟"
خیلی خب فقط مواظب باش که خش و لک نیندازي که باید برگردانم به صاحبش."پوشه ي نامه ها رابست .
در اتاق را زدند و محسن با موهاي لخت و سیاه تو آمد شلوار جین آبی کمرنگ پوشیده بود با بفتنی گل وگشاد سر مه یی پوشه ي قرمز ي توي دستش بود موها را ازپیشانی پس زد "ببخشید می خواستم بپرسم "
بعر انگار آیه را تازه دیده باشد گفت ببخشید متوجه شما نشدم سلام "
آیه گفت سلام خوبی ؟"ومشغول ور رفتن به تلفن همراه شد .نگاه آرزو بین محسن وآیه رفت و آمد و مرد جوان پوشه را روي
میز باز کرد "می خواستم ببینم روي این مورد شما کار می کنید یا خانم مساوات ؟زیرچشمی به آیه نگاه کرد .
ارزو به برگ مشخصات توي پوشه نگاه کرد بعد به محسن که داشت به آیه نگاه می کرد بعد به آیه که تلفن همراه روي زانو
داشت با دو دست موها را مرتب می کرد .پوشه را سراند طرف محسن "چند وقت شد پیش ما هستی ؟شش ماه ؟"
"بله خانم صارم یعنی شش ماه و یک هفته "
"و تاحالا نفهمیدي خانم مساوات فقط مسئو ل کارهاي مالی اند و من هم اگر روي موردي کار کنم پرونده اش را پیش خودم
نگه می دارم ؟"
پسر تا بنا گوش سرخ شد و موها را از پیشانی پس زد "چرا ولی گفتم شاید " آیه گفت چه بامزه !شلوارهاي من ومحسن
هردو ژاکی اوست "محسن یک وري سر به عقب خم کرد به علامت چرمی پشت شلوارش نگاه کرد و گفت "ژاکی اوست " آیه
گفت نگفتم ؟مال من هم ببین " و از جا پرید تلفن همراه پرت شد روي موزاییک ها وسر خورد تا رسید جلوي پاي آرزو
فصل سوم -۳
آیه توي راحتی رویه سبز ،پاها توي شکم وسر روي زانوها گریه می کرد .شیرین آرنج روي دسته راحتی ودست زیر چانه گاه به
آیه نگاه م کرد وگاه به آرزو که پا برهنه طول اتاق را می رفت و می امد و حرف می زد "تلفن مردم را می زنی می شکنی براي
پسر مردم عشوه می آیی حالا طلبکار هم هستی ؟"
آیه دستمال کاغذي را کشید به چشم ها دماغ گرفت ورو کرد به شیرین "خاله به خدا عشوه نیامدم دلم براي محسن سوخت
.باید قیافه اش را می دیدي.مامان جلو من داشت بیچاره را ضایع می کرد .من فقط خواستم موضوع را عوض کنم .پسر بدبخت
رنگش شده بود عین توت فرنگی . مامان خانم گمانش هنوز زمان شماهاست که بچه ها جلوي بزرگتر ها دست به سینه بایستند
یا چون مامان خانم کارفرما هستند اجازه دارند هرچه دلشان خواست بار کارمندشان بکنند.
آرزو تکیه داد به میز ناهارخوري "وقت بگبریم سندیکاي حزب کارگر نطق کنی "
آیه دستمال کاغذي مچاله را پرت کرد روي میز وزل زد به آرزو "تازه فکر نکن نمی دونم چرا قشقرق راه انداختی .چون تلفن
کادو بود ازکی وچراش به من مربوط نیست . من مثل تو فضول کار مردم نیستم ."
آرزو داد زد "باز هوچی بازي را انداختی ؟اول اینکه تا چشم محسن چارتا .دوم اینکه لطفاتویکی بم من درس رفتار با کارمند
نده . سوم کی گفت تلفن کادوست "
آیه پشت چشم نازك کرد وزیر لبی گفت "هه"
آرزو رو کرد به شیرین "جغله جات خیال می کنند ماها چون هجده بیست سالمان نیست .خریم . محسن خان به هواي دلبري
از این خانم با بهانه ي الکی آمده توي اتاق ."به آیه نگاه کرد "لابد باید لبخند می زدم و تعارف می کردم وردل تو بتمرگد که
شما دوتا فکرنکنید به قول خودتان جوادم . خیلی دوست داشتی مثل مادر مرجان بودم نه؟"
شیرین بسته اي سیگار از کیف در آورد "مادر مرجان "
"دیدیش هزار بار آمده بنگاه همان که همه را جان به سر کرد تا آپارتمان خرید "ازوسط میز زیر سیگاري برداشت امد نشست
.
شیرین فندك زد وآرزو پک زد به سیگار . "پابه پاي دخترش صبح تا شب توي آرایشگاه وخیاط خانه واین پاساز وآن بوتیک
ولوست و تنها افتخار زندیگیش هم این است که "سیگاررا توي هوا تاپ داد واداي مادر مرجان را در آورد "من
ومرمر هم سایزیم "پاها را جمع کرد توي شکم و دست ها را دور زانوها حلقه کرد ."خیلی کم خرج داشتم حالا سیصد هزار
تومان تلفن بخرم .""چهارصد هزارتومان . بابک گفت پدرش چهارصد خریده "شروع کرد به ناخن جویدن
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#12
Posted: 7 Aug 2013 05:58
آرزو به سیگار پک زد و چشم غره رفت .
آیه انگشت ازدهن در آورد ."دوست هام تولدشان تلفن و ماشین وسفر خارج کادو می گیرند من بدبخت "لب ورچید
.
شیرین به ساعت مچی نگاه کرد بعد به آیه "فردا صبح چه ساعتی کلاس داري ؟""هشت "دماغ بالا کشید .
"فعلا برو بخواب تا فردا."
آیه زیر چشمی به مادر ش نگاه کرد .آرزو دست گذاشت بود به پیشانی وخیره شده بود به گنجینه ي چوبی گوشه ي اتاق . از
پشت در شیشه یی گنچه دو فنجان چینی پرنقش و نگار معلوم بود. فنجان ها را یکی از روزهاي تولدش از سمساري کوچکی
خریده بود نبش خیابان منوچهري کادوي تولد خودش به خودش . فکرد کرد کی بود ؟ده سال پیش ؟بیست سال پیش ؟ هزار
سال پیش ؟
آیه من من کرد "اجازه دارم اخر هفته با بچه ها "
آرزو داد زد "عجب رویی داري به خدا نخیر اجازه نداري "
آیه زد زیر گریه از جا پرید دوید طرف پله ها پایین رفت و داد زد "کاش می مردم از دست تو واین زندگی خلاص می شدم "
صداي به هم خوردن در اتاق تا بالا امد .
شرین بلند شد رفت آشپزخانه .در یخچال را بز کرد "خیلی خانه دار شدي تخم شربتی کی درست کردي ؟"
صداي آرزو به زحمت شنیده شد. "نصرت درست کرده "
دوتایی چند جرعه شربت خوردند و تا چند لحظه توي اتاق فقط صداي به هم خوردن یخ بود توي لیوانها صداي خفه ماشین ها
از بیرون .بعدشیرین گفت بهتر شدي ؟آرزو سر تکان داد .
"قبول کن کار خوبی نکردي ."آرزو باز سر تکان داد .
"تو که بالاخره هم لباس اسکی می خري هم می فرستیش دیزین پس چرا بیخودي مخالفت می کنی و خودت را سبک می کنی
؟آرزو خیره شد به یخ هاي لیوان .
"درضمن اینقدر از دوست هاش و فک وفامیل دوستهاش ایراد نگیر."
آرزو لیوان را گذاشت روي میز و چشم ها پر از اشک شد "نمی دانم چه مرگم شده خسته ام بی حوصله ام تحملم کم شده این
از دخترو .این ار مادرم .ده انگشت عسل بمالم بکنم دهن این دوتا عوض تشکر گاز می گیرند .مرتیکه پفیوز هم که از ان سر
دنیا سالی مههی یک بار پاي تلفن " سر گذاشت روي زانو ها و به هق هق افتاد.
شیرین بلند شد رفت نشست روي دسته ي راحتی و دست انداخت دور شانه هاي آرزو .
چراغ پایه بلند از گوشه ي اتاق فقط لنگه دمپایی جا مانده ي آیه را وشن می کرد که دمر افتاده بود روي قالی .
یکهو شیرین گفت "امروز پانزدهم بود نه ؟"
و جواب سوالش را خودش به خودش داد"آره گفتی بیستم " و به آؤزو نگاه کرد که با چشم هاي سرخش نگاهش
می کرد "سالگرد آشنایی مان "پاشد رو به روي آرزو ایستاد ."یک فکر بکر با شمال رفتن چطوري ؟هواسرد شده ؟به جهنم
برف وباران می بارد ؟چه بهتر سالگرد آشنماي یمان را جشن بگیریم .فکر محشري نیست ؟"
آرزو اول به چشم هاي سبز شیرین نگاه کرد که شبیه دو تا غوره بود .پلک زد به زنجیر طلاي گردن نگاه کرد با اویز زمرد
کوچک پلک زد به لباس سیاه نگاه کرد که از یقه تا پایین دامن دکمه هاي ریز صدفی داشت .پلک زد رسید به چکمه هاي
پاشنه تخت مشکی با سگک نقره یی سر بلند کرد و به دوغوره نگاه کرد "پس بنگاه چی ؟"
شیرین رفت آشپزخانه .لیوان ها را شست وجایخی را اب کرد وپیشخوان را دستمال کشید "صبح چهارشنبه که تعطیلیم راه
می افتیم جمعه برمی گردیم با یک روز نبودن من و تو آسمان زمین نیامده "
"آیه می خواست با مرجان "
"راضی کردن آیه که تهران بماند ور دل شازده خانم با من "پالتو روسري را از رخت اویز برداشت .
توي راهرو دراز راه افتاد طرف آسانسور آرزو می خواست بگوید و رویش نمی شد .آسانسور که آمد وشیرین که داشت می رفت
تو بالاخره گفت "ببین تو را نداشتم چکار می کردم ؟"
شیرین خندید و دکمه ي طبقه ي همکف را زد "خوب وخوش زندگی می کردي "و از لاي در آسانسور که داشت بسته می
شد گفت "برو با هاش حرف یزن "
آرزو شست توي دهن و نگاه به موکت قرمز راهرو دراز آرام آرام برگشت به آپارتمان در را قفل کرد دمپایی آیه را برداشت
چراغ ها را خاموش کرد و از پله ها پایین رفت
از اتاق آیه صدایی نمی آمد گوش چسباند به در بعد یواش گفت "آیه ؟خوابی ؟"
در که باز شد و آیه که با چشم هاي پر اشک و موهاي ژولیده نگاهش کرد آزرو نفهمید خودش دختر را بغل کرد یا دختر آمد
توي بغلش
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#13
Posted: 7 Aug 2013 06:03
فصل 4
رنو سرمه یی جلوي دانشکده تر مز کرد و تا دست آیه رفت طرف دستگیره آرزو گفت"ببین ."
دختر سر چرخاند .صورت گرد وسفید وسط مقنعه ي سیاه سفید تر به نظر می آمد .
"لطفا از ماجراي تلفن چیزي به منیر جان نگو ."
"مبارك ها "دست از روي دستگیره برداشت لبخند کجی زد .
"لوس نشو وقت خانه نشان دادن به مشتري تلفنم خراب افتاد خراب شد ."
دست کرد از کیف لوله ي برق لب را در آورد آینه جلو را کج کرد طرف خودش و صورتش را برد جلو "طرف خواسته مثلا
جبران " برق لب زد به لب ها .
"چرا اینقدر توضیح می دي ؟" خم شد گونه ي مادر ش را بوسید . "مثل ماه شدي !پریروزها بابک گفت چه مامان خوشگلی
داري ."
آرزو توي آینه نگاهی به خودش انداخت به نظرش آمد یا واقعا سرخ شد ؟ گفت "پس حرفی از تلفن نمی زنی خب ؟ حوصله
دستک دنبک مادري را ندارم حالا بپر پایین کلاست دیر شد ."
دختر از جا تکان نخورد با همان لبخند کج به زن نگاه کرد ." قبول که حرف نزنم ولی به یک شرط "
آرزو نفس بلند کشید به سقف ماشین نگاه کرد و چشم توي حدقه چرخاند " خیلی خب لباس اسکی هم می خرم حالا بجنب
دیر شد ."
آیه آرام سر تکان داد. "لباس اسکی که جاي خود ولی " در را باز کرد پیاده شد و تند و تند گفت "و به شرطی به مادري
از آقایی که براي مامان خوشگلم تلفن همراه خریده حرفی نمی زنم که با بچه ها بروم دیزین "
و تا آرزو آمد فکر کند "شیرین --- شمال – این هفته "دختر از جوي آب پرید توي پیاده توي پیاده رو برگشت شکلک در
آورد و داد زد "خاله شیرین صبح کله سحر زنگ زد تو زیر دوش بودي قرار این هفته ي دیزین را به هم می زنم شاید هفته بعد
. یادت باشه قول دادي ."
و دوان دوان رفت طرف در فلزي دانشگاه .
آرزئ نگاهش کرد و خندید لوله ي برق لب را دست به دست داد و فکر کرد انگار همین دیروز بود دست دختر را م گرفت و می
برد مهد کودك برق لب را انداخت توي کیف راه افتاد و زیر لب آهنگی را که از خودش ساخته بود و توي راه مهد کودك با آیه
می خواندند خواند
با ران باران نباره
آیه را خیس نکنه
باصداي بوق از پشت سر تند به آینه جلو نگاه کرد توي آینه عوض ماشین عقبی یک جفت لب براق دید
فصل ۵
رنو سرمه یی جلو ایوان ایستاد . نصرت با لباس گلدرا ازپله هاي پهن پایین می آمد . شبیه مرغ چاق و چله یی بود با پرهاي
رنگارنگ که روي نرده هاي مرغدانی ورجه ورجه کند از وقتی که آرزو یادش بود لباس هاي نصرت گلدار بود با دامن هاي
پرچین و یقه هاي قلاب بافی که خودش می بافت و به لباس ها می دوخت .
اولین بار که نصرت را دید کلاس اول دستان بود و شنید پدر به ماه منیر گفت "هم ولایتی صاحب سنگکی نزدیک بنگاه ست
بچه اش نشده شوهر طلاقش داده ثواب دارد فک و فامیل ندارد. بماند توي خانه کارکند هم کمک شماست هم ثواب می بریم ."
مااه منیر سر تکان داد که "بیچاره بماند "
بعد رو کرد به زن جوانچارقد به سر و اسمش را پرسید آرزو از همان روز نصرت را صدا کرد "نصرت جون جون."و زن چارقد به
سر دست ها را از هم باز کرد و دختر را چسباند به سینه و گفت " نصرت به قربانت "
آرزو پرسید "بهتر شده ؟"
"دکتر امد آمپول فشار زد ورفت " کیف سگک دار و جعبه شیرینی را از دست آرزو گرفت .
"سر چی دعوا شد ؟"
"سر این که خانم گفت دیوار را از بغل شمشادها بچینند هرچی خانم دادو بیداد کرد خیر ندیده گوش نکرد . حالا هم گمانم تا
اینجا آمده بالا " با دست تا نزدیک زانو را نشان داد.
ارزو به گلدان سنگی بالاي پله ها نگاه کرد " خب بنده خدا راست گفته . از اول هم قرار بود از بغل شیر آب دیوار بچینیم مادر
خودش گفت حالا چرا یکهو تغیر عقیده داده ؟"
"خانم گفت دیوار را عقب تر بچینیم که توي راه باریکه ي وسط گلخانه و شیر آب عید بنفشه بکاریم .شیشه بر هم آمد شیشه
ها را چید کنار دیوار ."
طره موي حنایی را زد زیر چارقد سفید و یواش گفت "خانم عصبانی که شد ،لگد زد دو تا از شیشه ها شکست . " و تا چشم
هاي آرزو گشاد و دهنش باز شد تند گفت " نترس خودش طوریش نشد."
آرزو سر تکان داد و راه افتاد طرف حیاط پشتی . " تو برو تو سرما نخوري سر بزنم ببینم چی شده "
نگااه نگران نصرت دنبالش کرد "دعوا نکنی ها !بنا از آن قلچماغ ها ست وردستش هم ":
" برو تو سرما نخوري "ااز کنار کپه اي برگ چنار خشک گذشت و تا برسد به حیاط پشتی و به چارگوشی که ماه منیر تصمیم
گرفته بود گلخانه اش کند فکر کرد " حالا حتما باید توي راه باریکه بنفشه بکاریم ؟"
بنا قدبلند بود و هیکلدار و چشم هاي ریز داشت و ریش تنک . آجر روي آجر می چید و زیر لبی آواز می خواند .
آرزو گفت " خسته نباشی استاد اوستا "
مرد برگشت سر تا پاي آرزو را برانداز کزد و زیر لب گفت "سلامت باشی "
آجر را از دست وردست گرفت گذاشت روي دیواري که بغل شیر آب بالا آمده بود . ارزو گفت " ببین اوستا می دانم قرارمان
چی بود ولی حالا تصمیم خانم عوض شده . این دیوار را خراب کن از اینجا بچین ."
نک کفش را کشید روي زمین درست بغل ردیف شمشادها ."
مرد آجر دیگري از دست وردست گرفت " ماهر چه مهندس دستور داده می کنیم "
" تو نگران مهندس نباش خودم باهاش حرف می زنم "
بنا سر وردست داد زد " بجنب بچه شب شد چرا ماتت برده نیمه بده "
آرزو لب پایین را گاز گرفت " شنیدي چی گفتم ؟گفتم که قرار شده "
بنا برگشت براق شد به آرزو. طرف چپ صورت دم به دم می پرید و هر بار جاي چند دندان افتاده معلوم می شد " کر نیستم
شنفتم چی گفتی تو شنیدي من چی گفتم؟گفتم ماهر چی مهندس گفت می کنیم ."
آرزو یک قدم رفت جلو " ببین عمو گفتم از اینجا بچین بگو چشم فهمیدي ؟"
مرد چشم دراند."نفهم خودتی مهندس گفته از اینجا بچین . از همین جا می چنیم . اصلا تو چکاره اي ؟"
رو به وردست غر زد " عجب گیري افتادیم ها آخر عمري باید از دو تا ضعیفه فرمون ببریم ."
آرزو به گردن پهن مرد نگاه کرد بعد به وردست جوان که می خندید بعد چشمش افتاد به گلنگ کنار دیوار . دسته اي گنجشک
از درخت ها پرکشید ند و بارانی برگ خشک ریخت روي زمین و بنا ووردست با دهان باز زل زدند به آرزو که کلنگ زد و نفس
نفس زد و کلنگ زد و خیس عرق شد و نصف دیوار نصفه که خراب شد گلنگ را پرت کرد کنار شیر آب "ره روسري را محکم
کرد انگشت اشاره را گرفت طرف بنا و گفت " یا از جایی که گفتم می چینی یا همین الان جل و پلاست را جمع می کنی می
زنی به چاك . شیرفهم شد آقا رستم ؟"
پشت کرد به بنا وردست و آجرهاي شکسته و راه افتاد و تابرسد به پله هاي ایوان هرچه برگ چنار خشک جلو پا دید لگد زد .
نصرت در خانه را باز کرد "چی شد ؟ چرا عرق کردي ؟ الان می چایی . چی شده ؟"
آرزو پالتو رویري را در آورد داد دست نصرت رفت به دستشویی مهمان و شروع کرد به دست شستن . " چیزي نشد عید توي
راه باریکه بنفشه می کاریم "
نصرت حوله را دراز کرد ."خانم دراز کشیده توبرو سربزن تا من چاي دم کنم ." راه افتاد طرفآشپزخانه ."همچین عزا گرفته
انگاري داري میري سفرقندهار "دست روي دستگیره ي در برگشت یواش گفت " گمانم این تیارت امروز هم سر شمال رفتن
تو بود." صدا را پایین تر آورد . "تو به جِد نگیر برو چن روزي خستگی در کن ." روي میز وسط هال گلدان کریستال بزرگی
بود پر از گل هاي شیپوري سفید .
آرزو در سمت راست را باز کرد وارد راهرو اتاق خواب ها شد . از جلو سه در بسته گذشت اتاق تلویزیون اتاق زمان دختري
خودش و اتاق کار پدر . وقتی که خانه را می ساختند پرد گفت "اتاق خواب چه صیغه ست خانم ؟ من که کارم را توي بنگاه می
کنم ." و ماه منیر که داشت مجله ورق می زد سر بلند کرد زل زد به شوهر "همه ي خانه هاي اعیانی اتاق کار دارند ما هم باید
داشته باشیم ."
پدر قاه قاه خندید " حالا که ماهم جزو اعیان شدیم خب داشته باشیم ."ماه منیر مجله ي تزیینات داخلی را انداخت روي میز
. "تو جزو اعیان شدي من از اول بودم ."
آرزو آؤام زد به در دو لنگه ي ته راهرو .صداي ضعیفی گفت "بیا تو "
بالاي تخت دونفره تابلوي تمام قدي بود از ماه منیر با لباس بلند و موهاي بلند رنگ چشم هاي این تابلو قهوه ایی بود .
ماه منیر شال نازکی روي شانه ها و تکیه داده به چهار پنچ بالش دستمال کاغذي را چند بار گذاشت روي گونه ها و برداشت
"چه عجب بالاخره آمدي به مادر بیچاره ات سر بزنی "
فقط وقتهایی که قرار بود آرزو دچار عذاب وجدان بشودو منیر جان می شد مادر از اولین بار که آرزوي تازه زبان باز کرده گفته
بود مامان ماه منیر گفته بود "مامان نه بگو منیر جان "
ازکنار گنجه ي سرتاسري با درهاي آینه یی گذشت رفت طرف تختخواب وسعی مرد بخندد.
"پاي تلفن که گفتم قرار محضر دارم مژده بده که دوتا آپارتمان فروختم یکی کوچه کاشف ،یکی خیابان دربند
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#14
Posted: 7 Aug 2013 06:11
خم شد گونه مادر را بوسید "بادکتر اشرفی حرف زدم . گفت چیز مهمی نیست . مثل همیشه فشارت امده پایین "
نشست لبه تخت ودست لاغر را گرفت توي دست .
ماه منیر دستش را پس کشید گذاشت روي پیشانی "همیشه همان حرفها ضعیف شدي تقویت کن خسته شدي این قدر
کارنکن .حرص نخور .
به دکتر گفتم تو بگو چطور ؟اگر هر چی دم دستم رسید بخورم که فرداشدم عین نصرت . به این خانه درندشت رسیدگی نکنم
؟به مردم بگویم نیایید ؟ خودم بمونم توي خانه بپوسم ؟ از صبح تا حالا خواستم به این زبان نفهم حالی کنم دیوار گلخانه را از
کجا بچیند "
دستمال کاغذي کشید به چشم ها."زن که دست تنها و بی کس و کار شد "
آرزو به دست هاي خودش نگاه کرد .یکی از ناخن ها شکسته بود "گفتم دیوار را از همان جا که خواستی بچینند."
ماه منیر انگار نشنید . " این ها کار نیست ؟ گرفتاري نیست ؟ بد بختی نیست ؟"
ازروي پاتختی دستمال دیگري برداشت "دلم به تو خوش بود ککه "
ارزو سعی کرد تکه ي شکسته ي ناخن را با دندان بکند " که چی ؟ فقط چند روز نیستم .به قول نصرت سفر قندهارکه نیست
دستمال کاغذي پرت شد روي تخت و صداي ماه منیر یکهو جان گرفت "به قول نصرت ،به قول نصرت !حرف هاي زن دهاتی از
حرف هاي من و خود من مهم تر شده !"افتاد به گریه "اصلا تو از اول نصرت را بیشتر از من دوست داشتی ."
آرزو به وسط راحتی ها نگاه کرد رو به روي تخت خواب "چه پامچال هاي خوشگلی دکتر آورده ؟"
گریه ماه منیر درجا تبدیل شد به لبخند "اره گفت چون پامچال دوست دارم .شیپوري هاي توي هال را دیدي؟آقاي خسروي
فرستاد براي تشکر از مهمانی چه مرد آداب دانی با تو تماس نگرفت ؟"
در باز شد و نصرت با سینی چاي تو آمد و ماه منیر دادزد هزار بار گفتم در بزن بعد بیا تو "
نصرت سینی را گذاشت بغل گلدان پامچال "چشم .چاي توي تخت می خورید یا اینجا ؟آژوجان ازشیرینی هایی که دوست
دارید آورده ."
ماه منیر به ظرف شیرینی نگاه کرد . "از کدوم ها؟"
آرزو ایستاد "شیرینی بادامی قنادي کارون .پاشو پاشو ازتخت بیا پایین ..هرچی بیشتر بخوابی کسل تر شدي
زیر بغل مادر را گرفت رفتند طرف راحتی ها و نصرت که داشت از اتاق بیرون می رفت گفت "براي کارگرها چاي وشیرینی ببر
".
ماه منیر غرزد "لازم نکرده "
آرزو اشاره کرد که "ببر"
دراتاق بسته شد ماه منیر گفت "فردا منزل ملک خانم دعوتم .سفره ي امام حسین انداخته . همه چیز سبز .ازسفره و ظرف
وظروف گرفته تا غذاها که سبزي پلو ست وقورمه سبزي و کوکو سبزي و ژله ي سبز غصه می خورد "حیف گل سبز نداریم
"که گل فروش سر کوچه به دادش رسید . اگه گفتی چه جوري ؟"
آرزو آرنج روي دسته راحتی ودست زیر چانه می شنید و نمی شنید و در ذهن کارهایی را که باید قبل از سفر شمال رفتن
انجام می داد می شمرد .
فرستادن مدارك بیمه کارمندها ،پرداخت قسط شهریه دانشگاه ،قرار محضر با زرجو وگرانیت ."
ماه منیر گازي از شیرینی بادامی زد "توي آب گلایول سفید جوهر سبز می ریزند سر دو روز رنگ گل ها شده سبز به عقل جن
نمی رسید ،می رسید ؟"
خندید و به گنجه هاي در ایینه یی نگاه کرد . "بگردم ببینم لباس سبز چی دارم
فصل ششم
تا وارد دفتر خانه شد ،زرجو از صندلی نزدیک در بلند شد سلام کرد .آرزو فقط فرصت کرد موهاي کوتاه شده را ببیند با سر
جواب سلام بدهد و فکر کند "چرا این قدر زود آمده ؟"
کارمندهاي دفتر خانه ،دو دختر جوان که انگار روپوش مقنعه را نیم ساعت پیش اتو کرده بودند و چند مرد نه چندان جوان که
انگار یک هفته بود هر شب با همان پیراهن شلوار ها خوابیده بودند هم تقریبا با هم گفتند "سلام خانم صارم "
آقاي گرانیت درست سر ساعت رسید که عجیب بود وبا خریدار جر بحث راه ننداخت که عجیب تر بود .
اقاي مرادي مسن ترین کارمند دفتر خانه که عموي صاحب دفتر بود و کارش بازبینی مدارك معاملات که چیزي کم کسر نباشد
عینکی از جا عینکی رنگ ورو رفته در آورد و پرسید "اول کدوم کار ؟"
آرزو به زرجو گفت "ماه ده ونیم قرار داشتیم نه ؟"
گرانیت به ساعت نگاه کرد " ما نه ونیم قرار داشتیم خانم صارم "
زرجو گفت " شما به کارتان برسید من زود آمدم ."
یقه کت سیاه تا خورده بود .
آقاي مرادي از دسته سند ها کاغذي برداشت با دقت نگاه کرد و با طمأنینه خواند "ملک شماره ي " کاغذ را چند بار
پشت و رو کرد ." مهر استعلام کو ؟"
گرانیت داشت براق می شد که آرزو خودش را رساند به میز مرادي ."چی شده حاج آقا؟"
پیرمرد عینک از چشم برداشت ،سر تکان داد ودسته ي عینک را چند بارزد روي میز ."سر کار بهتر از من می دانید که دفتر
خانه موظف ست "
آرزو کاغذ را از دست مرادي قاپید وپشت ورویش را نگاه کرد . مرادي داشت توضیح می داد " براي ما مسئولیت دارد و"
آرزو گفت "کی گفته مهر نخورده ؟خودم رفتم دنبالش . بفرمایید این هم مهر !"
مرادي دوباره عینک زد و کاغذ را برد جلو چشم و به مهر نگاه کرد که کمرنگ خورده بود و توضیح داد که معمولا جاي مهر ان
جا نیست و قوانین مملکت هر روز تغیر می کند او از کجا بداند که که ارزو پرید وسط حرفش "حاج آقا مهم مهر است که
خورده حالا یا این جا یا آنجا بالاغیرتا به قول دختر من گیر سه پیچ نده ."
دختر هاي کارمند که تا حالا زیرجلکی می خندیدند ،بلند زدند زیر خنده و چشم آرزو به زرجو افتاد که با لبخندي کج طوري نگاهش می کرد که آرزو فکر کرد "نکند روسري را پشت ورو سر کرده ام ؟"
اسناد آپارتمان امضا شد و مبارك باشد ها گفته شد و آرزو چک حق العمل کاري را از طرفین معامله گرفت و بساز بفروش که
پرسید " از کلنگیه کوچه رضاییه چه خبر ؟"گفت "نشد تازه خیلی هم به درد شما نمی خورد .برش کم بود ."سعی کرد
نگاهش به نگاه زرجو نیافتد . " بچه ها مورد خوبی پیدا کردند طرف هاي فرمانیه . به امینی گفتم با شما تماس بگیرد خودم هم
پیگیرش هستم ."
و مرد را تقریبا هل داد طرف در و زیر لب گفت " انعام بچه ها با من . شما تشریف ببرید که حتما کلی کار دارید ."
مرد جوان لبخند پت و پهنی زد زنجیر گردن کلفت را که افتاده بود روي پیراهن انداخت تو و در حال پایین رفتن از پله ها تند
تند گفت که عجله دارد برود سر بزند به ساختمان ده طبقه اي که در الهیه می سازد که "دور تا دور ستون یونانی زدیم کولاك
از شیکی " و خانم صارم باید حتما ببیند که نظر بدهد و دنبال مشتري باشند براي پیش فروش وبالاخره رفت .
آرزو نفس بلندي کشید و برگشت به دفتر خانه . زرجو نشسته روي صندلی دست ها چلیپا روي سینه نگاهش می کرد .مرادي
هر چه گشت موفق نشد از اسناد خانه ي کوچه ي رضاییه ایرادي بگیرد .
وقت رفتن ارزو به زرجو گفت "یک لحظه پایین تشریف داشته باشید ،عرضی داشتم "رفت طرف یکی از دختر هاي کارمند و
دست برد توي جیب پالتو وبسته ي کوچک را در آورد کرد توي جیب مانتوي دختر جوان .
"مبارك ها ،عروس خانم " دهن دختر چند لحظه باز ماند بعد نگاهش برق زد "شما از کجا با خبرشدید خانم صارم ؟"
آزرو دختر را بوسید از پله ها پایین رفت و چند لحظه دم در ساختمان ایستاد با یک سکه طلا چی می شد خرید ؟چند متر
پارچه پرده اي .یاد لباس اسکس آیه افتاد که باید می خرید و قیمتش حتما خیلی بیشتر از اینها بود ." از کجا فهمیدید
عروسی کرده ؟"
آرزو تند سر چرخاند و بازرجو نگاه به نگاه شد و از فکرش گذشت "متخصص هول کردن . به تو چه که از کجا فهمیدم ؟"
و به جاي جواب کیف سنگین را دست به دست داد و گفت "چنند روز پیش تلفن کردم دفترتان . انگار مسافرت تشریف
داشتید "زرجو فقط نگاه کرد .
"می خواستم تشکر کنم براي تلفن ولی "و آسمان ریسمان بافت که موردي نداشت و اتفاق بود و تقصیر زرجو نود و "حالا
با اجازه ي شما
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#15
Posted: 7 Aug 2013 06:15
زرجو گفت "چطور از پس این همه آدم بر می آیید ؟هیچکدام نمی فهمند دلی خوشی از هیچکدام ندارید . غیر از عروس خانم
شاید ."
چند لحظه به قیافه ي بهت زده ي آرزو نگاه کرد .بعد خندید . "تلفن ؟"
شانه بالا انداخت "پس از اهدا پس گرفته می شود "و زل زد به دهان نیمه باز آرزو تا بالاخره آرزو به خود آمد و راه افتاد
طرف رنو و زرجو هم همراهش رفت و آرزو فکر کرد باید چیزي بگوید و چیزي به ذهنش نرسید ودر صندوق عقب گیر کرده بود
و باز نمی شد .
زرجو دسته کلید را گرفت . اجازه می دهید ؟"و در صندوق را که باز کرد گفت "گاهی از کسی کمک خواستن کسر شأن نیست
. چند کیلو کلید اضافه کردید به این جا سوییچی ؟"
آرزو جعبه ي تلفن را در آورد روز قبل تلفن را داده بود به محسن و گفته بود "می گردي عین عین همین را پیدا می کنی ."
زرجو جعبه را گرفت زیرو رو و دو طرف را نگاه کرد و گفت "این تلفنی که من فرستادم نیست "بعد سر بلند کرد و لبخند زد
"خداحافظ تا بعد ."شروع کرد به سوت زدن و بعد راه افتاد و عد یکهو وسط پیاده رو برگشت و تقریبا داد زد "خبر آدم
کوچولو ها را شنیدید ؟اگر یکی پیدا می کردم ،این قدر که الان خوشحالم خوشحال نبودم "و جعبه زیر بغل باز سوت زد و
چرخید و رفت .
آرزو با خودش گفت "به قول آیه طرف پاك قاط زده ."
فصل ششم - 2
خانه اي که شیرین یکی از آپارتمانش را داشت تقریبا چسبیده بود به کوه . سه نفري از پله ها بالا رفتند تا رسیدند به پا گرد
سوم . راه پله دیوار نداشت و وقت بالا پایین رفتن یک طرف کوه می دیدي و یک طرف باغی پراز درخت .
آیه گفت "منزل خاله شیرین انگار توي تهران نیست ."
شیرین کلید انداخت در را باز کرد . "اینجا گمانم شاهکار خانه یابی مامانت بود ."
آرزو گفت "و دوست یابی "و دو زن کیسه هاي خرید به بغل خندیدند . آیه رفت به اتاق نشیمن که با پیشخوانی از آشپزخانه
جدا می شد . یکی از دیوارها آجري بود . روي آجر ها سفید زده بودند . به دیوار آجري سفید تابلوي آب رنگی بود از چند درخت رنگ عناب . وسط در خت هاي عنابی خیابانی بود خاکستري و آسمان تابلو زرد کمرنگ بود آیه ولو شد توي راحتی چرم
عنابی زیر درخت هاي عنابی "تعریف کنید . ماجراي آشناشدنتان را تعریف کنید ."
شیرین کیسه پلاستیکی را گذاشت روي پیشخوان . آرزو زامپون در آورد و خیار شور و پنیر و نان باگت . "صد بار شنیدي "
"باز هم تعریف کنید می میرم براي اداي بنگاهی در آوردنتان ."دست برد طرف میز و از یکی از سه کاسه ي پر از برگه هلو و
انجیر خشک و بادام زمینی برداشت .
شیرین ژامبون ها را لوله لوله چید توي بشقاب . "بیست تا بیشتر آپارتمان دیده بودم . همه شکل هم . اتاق خواب ها اندازه ي
لانه موش پذیرایی د رندشت با گچ بري و آینه کاري ."خیارشور ها را ریخت توي کاسه لعابی فیروزه یی ."به قول بنگاهی ها
" به آرزو نگاه کرد که روي تخته کاهو خرد می کرد .دو تایی با هم گفتند "بلانسبت ما و شما "
شیرین نان برید و ادا در آورد "کف سرامییک ایتالیا با زوار برنز "
آیه ریسه رفت و آرزو ادا در آورد "سیستم گرمایش سر مایش کیفیت بالا ."
شیرین نان ها را گذاشت توي سبد . "شومینه مس کاري ."آرزو پشت بندش آمد . "فلاور باکس و استخر و سونا و جاکوزي ."
آیه گوشه ي راحتی یله داده بود و به دو زن نگاه می کرد که در نور چراغ آویز بالاي پیشخوان انگار داشتند نمایش اجرا می
کردند . کمی براي آیه و بیشتر براي خودشان .
شیرین بشقاب و کارد و چنگال چید روي پیشخوان . "نزدیک بود یکی از همین کیفیت بالاها را بخرم و همه ي چیزها یی را که
قرار بود بابتشان پول بدهم بِکّنّم بریزم دور که "
آرزو از دم ظرفشویی با خیار و گوجه فرنگی هاي شسته آمد طرف پیشخوان ."که از جلو بنگاه ما رد شد و به دلش برات شد
که "
شیرین خیره به کاسه ي سفالی سالاد که دور تا دور نقش خورشید خانم خندان داشت گفت " آن وقت ها فقط نعیم بود . من و
مامانت جفتی هنوز سیاه پوش بودیم " به آرزو نگاه کرد ." آزو خانم هم ده کیلویی از الانش لاغر تر بود .
آرزو گفت : کوفت
شیرین خندید " تا گفتم زوار برنز و گچ بري و آینه کاري و دستشویی شکل صدف و شیر آب شکل اژدهاي هفت سر دوست
ندارم و از رنگ طلایی متنفرم مادر ت گفت فهمیدم .
به دور بر نگاه کرد "امدیم اینجا و از پایین راه پله ها عاشقش شدم ."
از کشو دستمال سفره هاي آبی را در آورد گذاشت بغل بشقاب بشقاب هاي سفید لبه ابی "بعد برگشتیم بنگاه با هم قهوه
خوردیم و بعد " نشست روي چهار و سر برد طرف آرزو که سر آورد طرف شیرین و دوتایی تو چشمهاي هم نگاه کردند و
دماغ چین دادند و غش غش خندیدند و خوب خندیدند شیرین گفت :راستی شامپاین هدیه گرفتم "
آرزو و آیه با هم گفتند "شامپاین "
شیرین زد زیر خنده " بیخود ذوق نکنید " باز خندید " غیر الکلی "
آیه آمد طرف پیشخوان " غیر الکلی "
آرزو و سیرین با هم گفتند " اب میوه ي گازدار "
آیه نشست روي چار پایه سوم " باگت و ژامبون و پنیر و مثلا شامپاین مثلا رفتیم پاریس"
زیر چشمی به مادرش نگاه کرد ارزو به روي خودش نیاورد .
شیرین آب میوه گازدار را ریخت توي سه گیلاس پایه بلند تراش دار .
" شامپاین دروغکی توي کریستال راستکی "و گیلاس را بلند کرد ." به سلامتی خودمان و نجات خانه ي خوشگل با آفتابگیر
هاي سبز و فروش آپارتمانی با نماي گرانیت و "
همراه ارزو خندید و بعد جدي شد " حالا تو تعریف کن . نگفت چرا تلفن را پس دادي ؟اصرار نکرد نگه داري ؟"
" نه گرفت و سوت زد ورفت .فقط "
"فقط چی ؟"
"فقط نمی دانم از کجا فهمید تلفن همان نیست "به یکی از خورشید خانم هاي دور کاسه سالاد نگاه کرد .
آیه کارد را برد طرف پنیر " اي بابا هر بچه ي 5 ساله اي " کارد را گذاشت روي پنیر و فشار داد "از روي شماره سریال تلفن
" داد زد "آخ "و کارد را انداخت و انگشت برد توي دهن و شیرین گفت "چی شد "و آرزو گفت "چی شد "آیه
انگشت از دهن در آورد و گفت "چیزي نشد "بعد گفت "حالا این زرجو چه شکلی است ؟"
شیرین ژامبون برداشت "ازمادرت بپرسی عوضی از من بپرسی هیچ هم بد نیست ."
آرزو روغن زیتون وسرکه ریخت روي سالاد و سالاد را هم زد "اهو!نبینم از آقایون تعریف کنی ."براي آیه سالاد کشید
."قیافه اش بد نیست موها را هم کوتاه کرده بود ."
شیرین باگت برداشت و به آیه نگاه کرد و ابرو بالا داد.
آرزو براي شیرین سالاد کشید ."وقت رفتن چیزهایی از کوچولوها گفت که نفهمیدم ."
آیه زد زیر خنده " شما دو تا جز آگهی هاي فروش و اجاره ملک بقیه صفحه هاي روزنامه را هم ورق بزنید ."و تعریف کرد که
روزنامه نوشتند وقت حفاري براي یکی از ایستگاه هاي مترو کارگرها سی خهل ادم کوچولو دیده اند "
شیرین پوزخند زد آیه شانه بالا انداخت و آرزو براي خودش سالاد کشید و فکرکرد " چرا گفت امروز همان قدر خوشحالم ؟"و
گاز بزرگی از ساندویچ ژامبون و پنیر زد .
طفلک خاله شیرین به این نازنینی و این قدر تنها از اسفندیار خبري نشده ؟"
" نه حالا هم بعد این همه وقت براي خبر دادن دیر شده "دنده عوض کرد
" چرا اسفندیار بعد از ماجرا خودش را گم و گور کرد ؟تقصیر خاله شیرین نبود که "ناخن می جوید .
"تقصیر هیچکس نبود اتفاق بود ناخن نجو "
آیه انگشت از توي دهن در آورد " چه اتفاق وحشتناکی یک هفته مانده به عروسی هر دو مادر با هم عین داستان هاي دانیل
استیل ."
" از کی تا حالا دانیل استیل خوان شدي ؟"
براي نگهبان پارکینگ دست تکان داد و منتظر ماند تیرك جلو در بالا برود .
آیه خندید " یکی از قصه هاش را مرجان تعریف کرد همه کس و کار دختر ه توي تصادف مردند ولی دختر بالاخره به قول
نصرت جون جون عاقبت به خیر شد "
آرزو نگاه به تیرك کرد که یواش بالا می رفت گفت "کاش همه ي زندگی ها مثل قصه هاي دانیل استیل خوش عاقبت بود "
توي اسانسور آیه ادا د ر آورد "قول بده قبل از عروسی من نمیري خب ؟"و غش غش خندید ."نترس از دست اداهاي تو و
مادربزرگت لابد تا عروسی تو من 7 کفن پوساندم ."از اسانسور بیرون آمد .
به در آپارتمان که رسیدند آیه گفت "حالا انگار این زرجو خیلی عوضی نیست ها ؟"
ارزو گفت "ولم کن بابا
کلید انداخت در آپارتمان را باز کرد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#16
Posted: 7 Aug 2013 06:20
. فصل 7
باز شماره گرفت و باز گفت "اه انتن که داریم پس چه مرگش شده ؟تو هم باید تلفن نو بخري این یکی به قول نعیم زرتش
قمصور شده اصلا دو تا می خریم به حساب بنگاه خب ؟این چند وقت کار و کاسبی بد نبوده نه ؟" خندید و باز شماره گرفت .
شیرین پشت به فرمان چشمش به جاده بود "از کرج که زنگ زدي صبر کن رسیدیم هتل تلفن کن ."
"گفتم برسیم چالوس زنگ می زنم " باز شماره گرفت .
" هنوز که نرسیدیم چالوس " یکهو فرمان چرخاند پیچید توي باغ بزرگی که در فلزي دو لنگه اش چار تاق باز بود .
آرزو لبه ي داشبورد را چسبید " چرا همچین می کنی ؟چرا آمدي تو ؟"
" گوش کن "ماشین را خاموش کرد "اگر خیال داري 100 متر به 100 متر دم به دقیقه به مادرت و آیه زنگ بزنی که آبه ناهار
خورد یا نخورد و مادرت غش کرد یا نکرد و بنگاه کن فیکون شد یا نشد از همین حالا بگو برگردم "سر گذاشت روي پشتی
صندلی و چشم ها را بست .
آرزو لب پایین را داد تو و به سگ اسباب بازي قهوه اي نگاه کرد توي فرو رفتگی با لاي داشبورد . شیرین که پژو را خرید ایه
سگ را هدیه داد به شیرین و اداي حرف زدن بچه ها را در آورد "هاپوي خوشگل مواژب خاله خوشگل "
زیر چشمی نگاهی به شیرین انداخت که با چشم هاي هنوز بسته سر تکیه داده بود به پشتی صندلی . بعد به رو به رو نگاه کرد
.
وسط باغ بزرگ خانه اي بود از سنگ سفید با ایوان پهن و ستون هاي بلند مارپیچ . شیروانی زرشکی جابه جا زنگ زده بود .
سر چرخاند طرف شیرین "خیلی خب . قسم می خورم فقط روزي یک بار زنگ بزنم . خب شد ؟حالا تا سر و کله ي صاحب
خانه و سگ و گرگ و شغال پیدا نشده دنده عقب بگیر ."
شیرین چشم باز کرد و خندید " بیا پایین . بیست بار از جلوي اینجا رد شده ام خواسته ام باغ و خانه را ببینم نشده "پیاده
شد راه افتاد .
آزرو به در نیمه باز ماشین نگاه کرد . بغل دستگیره نظر قربانی ابی کوچکی سنجاق شده بود هدیه خودش بود اولین بار که
سوار پژو شده بود وصلش کرده بود به تور دوزي خاکستري و گفته بود "چشم بد از دوست خوب دور ."
دختري ده یازده ساله با پسري کوچک تر آمدند طرف دو زن هردو بچه دمپایی پلاستیکی پوشیده بودند و دست پسرك دسته
گلی کوچکی بود "گل می خرید ؟"
آرزو پرسید "سگ ندارید ؟"
شیرین گفت "توي خانه کسی هست ؟"
دخترك سر تکان داد که نه سگ دارند و نه کسی توي خانه هست چشم هاي درشت خاکستري داشت و موهاي بلند ژولیده .
موهاي پسر را از ته تراشیده بودند.
4نفري رفتند طرف خانه . شیرین از دختر پرسید " اسم این گل ها را بلدي ؟"
دختر سر تکان داد که بلد نیست . پسر گفت " ننه ام توي گلخونه کاشته "دمپایی دختر گیر کرد به قلوه سنگی کنار حوض
وسط باغ ."که ما سر جاده می فروشیم ."
سرو هاي سبز باغ را دور زده بودند و از لابه لاي سروها کوها معلوم بود همه سبز .
آرزو گفت "توي این سرما چرا کفش نپوشیدید؟"
دو بچه ساکت به دو زن نگاه کرد ند و شیرین با آرزو سقلمه زد و رو کرد به بچه ها . "خانه را ببینم بعد گل می خریم "
اتاق ها خیلی بزرگ نبودند و همه بخاري دیواري داشتند و پنجره اي بزرگ رو به ایوان یا کوه یا رودخاه . سقف ها دوده گرفته
بود و روي دیواره ها جابه جا شعار نوشته بودند و یادگاري . کف اتاق ها پر بود از کاغذ پاره و کیسه پلاستیکی و شیشه هاي
خالی نو شابه .
شیرین گفت " از یکی شنیدم چند تا از فیلم هاي قدیمی را اینجا فیلمبرداري کرده اند ."
دخترك "نه اینجا قبلا کمیته بود. بعد شد چیز اسم سختی داشت بعد همه رفتند حالا هیچکی نیست ."
پسرك خندید "من و این به دختر اشاره کرد توي اتاق ها قایم موشک بازي می کنیم "
آرزو به شلوار پیژاماي چیت پسر نگاه کرد که تا زیر زانو بود "پس شماها و مامان بابات کجا می خوابید؟"
دختر از یکی از پنجره ها به پشت خانه اشاره کرد به اتاقکی با دیواره هایی از بلوك هاي سیمانی دم در در دیگ و قابلمه بود و
سطل و تشت پلاستیکی و گاز پیکنیکی . کنار اتاق گلخانه ي کوچکی بود . جاي 8. 7 شیشه شکسته روزنامه و مقوا چسبانده
بودند .پسرك گفت "فقط من و این باز دختر را نشان دادهستیم و ننه ام بابام پارسال تصادف کرد مرد ."
دخترك گفت "خیار داریم با گوجه فرنگی و سبزي خوردن "
وقت رفتن آرزو گل ها را از پسر گرفت و شیرین به دختر پول داد از باغ بیرون آمدند و پیچیدند توي جاده آرزو گفت "کاش
براي بچه ها کفش می خرید
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#17
Posted: 7 Aug 2013 06:22
فصل 8
شیرین به پیشخدمت گفت "کره پنیر مرباي بهارنارنج و نیمرو زرده ها سفت لطفا "و به آرزو که دهنش باز مانده بود گفت
"شمال بدون صبحانه یعنی هیچ . عوضش نهار نمی خوریم ."
تالار غذاخوري هتل خلوت بود . پشت میزي دراز ده دوازده زن و مرد ژاپنی نشسته بودند . زن ها با روسري هاي گلدار مردها
با کلاه هاي ماهیگیري جارخانه . سر میزي ته تالار چار مرد بودند کت و شلوارهاي خاکستري و پیراهن هاي یقه گرد .
پیشخدمت بی آن که شیرین یا آرزو سوالی کرده باشند با سر به طرف مردها اشاره کرد و زیر لب گفت "مقامات "و بشقاب
هاي نیمرو را گذاشت روي میز .
شیرین چاي ریخت "بعد از صبحانه پیاده روي کنار دریا خب ؟"
آرزو لقمه نان و کره مربا را گذاشت توي دهن و سر تکان داد که "خب "
شیرین تکه اي بربري برداشت پشت و رو کرد "بالاخره شمالی ها یاد نگرفتند بربري بپزند .حالا بقیه را بگو "
"واي ولم کن . دیشب براي تو و آیه تعریف کردم دیروز توي ماشین تعریف کردم خفه ام کردي "
"جزییات را خوب تعریف نمی کنی .جزییات مهمند "چشم هاي ریز را ریز تر کرد "یک کلمه هم نگفت چرا تلفن را پس ندادي
"؟
آرزو نیمرو را حورد و سر تکان داد و پنیر برید و نان را برداشت "نه فقط بر وبر نگاه کرد و خندید ."
"چه جوري نگاه کرد ؟"
"چه جوري نگاه کرد یعنی چه ؟گفتم که . عین خل ها یا می خندید یا سوت می زد و عقب عقب می رفت "سبد خالی نان را
نشان پیشخدمت داد و فهماند نان بیاورید بعد گفت "حالا لطف می کنی زرجو را بایگانی کنی و از آیه و فرانسه رفتنش حرف بزنیم ؟نمی دانم چرا می ترسم . حالا خرجش به جهنم می ترسم بسپارمش دست حمید اگر "
"اگر چی ؟ بچه که نیست . تازه فرض کنیم نشد بماند یا نخواست بماند یا هرچی . آسمان که زمین نیامده بر می گردد
."ازقوري چینی سفید که اسم . علامت مهمانسرا را رویش حک شده بود چاي ریخت توي دو فنجان .
آزرو خیره شد به فنجان سفید ."حق با توست باید بفرستمش "
دست کشید به اسم و علامت مهمانسرا روي فنجان که تقریبا پاك شده بود و فکر کرد "چند هزار نفر توي ایین فنجان چاي
خورده اند ؟"
گفت "می فرستمش ؟"
ساحل دریا خلوت بود .
چند مرد جوان کنار قایقی ایستاده بودند . دوردورها چند نفري می آمدند یا می رفتند .آرزو به دریا نگاه کرد ."بچه که بودم از
دریا می ترسیدم " یقه پالتو خاکستري را بالا زد و دست ها را کرد توي جیب . " راستش هنوز می ترسم . زیاد گنده است نه
؟هی در حال عوض شدن هیچوقت معلوم نیست چند ثانیه بعد چه شکلی شده .نه ؟"
شیرین یقه ي بزرگ بافتنی کلفت را کشید بالا تا زیر دماغ . "هیچ چیز معلوم نیست چند ثانیه بعد چه شکلی شده ."
آرزو فکر کرد "گندم زدم نیاید یادش می انداختم ."
شیرین گفت "بچگی ها عاشق شیر قهوه بودم مادرم می گفت قهوه براي بچه ها خوب نیست . "به دریا نگاه کرد "اولین بار که
آمدیم شمال فکر کردم دریا پر از شیر قهوه ست "
رسیدند به قایق . مردهاي جوان زیر چشمی به دو زن نگاه کردند و پک زدند به سیگارها یکی گفت "حالا کو تا عید "
دومی گفت "چشم هم بزنی رسیده "
سومی گفت "از حالا باید به فکر باشیم پارسال تابلوي گوش ماهی و صدف خوب بردند ."
چهارمی گفت "دلتان خوش است عوض پی گوش ماهی گشتن باید آبجو انبار کنیم و کشمش بخریم نه الان نداشته باشیم ها
"زیر چشمی به دو زن نگاه کرد "داریم هم ترك هم هلند . دست ساز و خانگی هم که تا بخواهی "
از قایق و مردهاي جوان که دور شدند آرزو گفت "حمید و مادر اگر بودند انبار ترك و هلند شان را خالی می کردند ."
" ماه منیر که اهل مشروب نیست
"حمید هم نبود ولی "خم شد از لاي ماسه ها چیزي برداشت "این هم اولین گوش ماهی این سفر " به کف دستش
نگاه کرد .
بعد تشک نوشابه پر از ماسه را دور انداخت ."خاله و خواهر زاده ندیده ام اینقدر شبیه هم . حتی سر این که کی خرج بریز به
پاش ها را بدهد هم سلیق و هم عقیده بودند . مادرم فکر می کرد بابام حمید هم فکر می کرد بابام "
"طفلی بابات "
" شاید هم نه "شانه بالا انداخت "بعضی ها انگار به دنیا آمده اند براي چشم گفتن بعضی براي چشم شنیدن بابم چشم می
گفت مادرم جز چشم نمی شنید "
"شوهرایده آل ؟"خندید .
"ایده آل ؟"پوزخند زد . "اختیار دارید ماه منیر تا دم مرگ بابام تا همین الان فکر می کردو فکر می کند مغبون شده . که باید
زن فلان الدوله می شد .که بابام از خانواده ي اسم و رسم دار نبود "سر گرداند طرف شیرین "باباي تو چی ؟از بابات چیزي
یادت نیست . هست ؟"
شیرین پرید روي تنه ي خشکیده درختی که شبیه آدم بود دراز کشیده روي ماسه ها دست گذاشت زیر سرچند لحظه یک
پاي تلو تلو خورد بعد پرید پایین "مادرم می گفت یک پارچه آقا بود این حد اعلاي تعریف مادرم بود از کسی یک پارچه آقا یا
یک پارچه خانم ." با نک پا سنگ کوچکی را دمر کرد .جانورهاي ریزي بیرون ریختند و سراسیمه هجوم بردند به دور و بر و
درجا لا به لاي ماسه ها گم شدند "فقط چند صحنه از بابام یادم مانده "به سنگ دمر نگاه کرد "زنبورگنده اي آمده بود توي
اتاق و من جیغ می زدم و گریه می کردم بابام زنبور را بیرون کرد.یک بار هم شب بود و بابام داشت قصه می گفت حتما قصه
ترسناکی بود چون زدم زیر گریه "راه افتاد .
شیرین برگشت "چی شده ؟"
"پس گریه هم می کردي ؟"
"بی مزه ""شوخی نمی کنم تا حالا ندیدم گریه کنی "خم شد از لاي ماسه ها چیزي برداشت "گوش ماهی پیدا کردم
!برعکس من که تا تق خورد به توق می افتم به زرزر آه "سنگ تخت را پرت کرد طرف دریا
"عوضش تو چون گریه می کنی و می ریزي بیرون هیچوقت سرطان نمی گیري و من "دست انداخت زیر بازو ي آرزو
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#18
Posted: 7 Aug 2013 14:29
"چون گریه نمی کنم و می ریزم توي خودم حتما سرطان می گیرم و"
آرزو سقلمه ي محکمی به شیرین زد "خفه شو !"
شیرین بلند خندید "باورکن از خودم در نیاوردم پریروز مربی یوگا می گفت "
"تو هم با این مربی هاي طاق وجفت از من می پرسی "دو دست را برد بالا "ببخشید قول داده بودم به کلاس ها و مربی هاي تو
بی احترامی نکنم بگو "
"یادم رفت مهم نیست تو از خاله و خواهر زاده می گفتی "
"ول کن حوصله هیچ کدام را ندارم "
چند قدم رفتند .لنگه دمپایی کهنه اي افتاده بود روي ماسه ها .آرزو ایستاد به دمپایی نگاه کرد."سوال احمقانه اي بکنم
؟"موجی آمد دمپایی را پوشاند "مادرت تو را دوست داشت ؟"موج دیگري دمپایی را دمر کرد .
شیرین سر تکان داد که آره . بعد به دریا نگاه کرد بعد زیر لب گفت "کاش من هم " به آرزو نگاه کرد
"پیشنهاد احمقانهاي بکنم ؟"
دسته اي مرغ ماهیخوار بالاي دریا پرواز می کردند . "براي مادرت "مرغ ها جیغ کشیدند و شیرجه زدند طرف موج ها "براي
مادرت هر کار از دستت بر آمد بکن "
آرزو چند بار پلک زد شاید چتري مو داشت می رفت توي چشم ها یا شاید چون منظور شیرن را نفهمید. شیرین دمپایی را با
لگد پرت کرد طرف دریا "بعد از رفتنش مثل ما عذاب وجدان نمی گیري "
"ما ؟"چتري را پس زد و دسته موي کوتاه روي سر سیخ شد .
"من و اسفندیار فکر می کنی براي چی گذاشت رفت ؟"به دمپایی نگاه کرد که با موج ها می رفت و می آمد لب ها شد یک خط
.
آرزو نک کفش را محکم زد توي ماسه ها تکه اي ماسه ي خیس پرت شد جلو.خم شد چوب درازي برداشت .باید موضوع را
عوض می کرد .مردهاي ژاپنی با کلاه هاي چارخانه و زن ها با روسري هاي گلدار از دور می آمدند .گفت "ما اگر ژاپنی بودیم
این همه راه می کوبیدیم می آمدیم ایران ؟"
شیرین نیم نگاهی به ژاپنی ها انداخت بعد رفت طرف خانه هاي روبه روي دریا "من و اسفندیارمدام پی کار خودمان بودیم
،کتاب سینما جشنواره هاي صد تا یک غاز مسافرت "از کنار چند تنه ي خشکیده ي درخت گذشت .
نصف یکی از خانه ها را آب تقریبا برده بود وسط حیاط پر از ماسه تاب فلزي زنگ زده اي کج افتاده بود.شیرین رفت طرف خانه
و انگار با خودش حرف بزند گفت "راه حل اسفندیار رفتن بود مال من کلاس هاي طاق وجفت از جایی که یک وقتی در حیاط
بود گذشت و جلو تاب ایستاد "چرا آدم کنار دریا می افتد به وراجی ؟"سر بلند کرد به آسمان نگاه کرد که ابري بود بعد به
دریا که موج می زد موج هاي بزرگ رنگ شیر قهوه .بو کشید "شاید مال بوي اینجاست یا صداي دریا "پا گذاشت روي تاب و
تاب به جرجر افتاد ."بچه که بودیم هر تابستان می امدیم شمال .گاهی خانه ما گاهی خانه ي آنها "تاب را هل داد و تاب باز
جرجر کرد ."شب که همه می خوابیدند دوتایی توي حیاط روي تابی شبیه این می نشستیم حرف می زدیم "
آرزو فکر کرد "حالا که افتاده به حرف زدن بیشتر بپرسم ؟نپرسم ؟"
پرسید از چی حرف می زدید ؟"
"از چیزهایی که همه بچه ها حرف می زدنند."راه افتاد طرف در خانه که چارتاق باز بود ."توي ماه آدم هست ؟چقدر طول می
کشد از این ور دریا شنا کنیم تا آن ور دریا ؟فیلم هایی که با هم دیده بودیم دوباره دوباره براي هم تعریف می کردیم یا قصه
هایی را که خوانده بودیم چند بار باهم نمایش نامه نوشتیم و براي مادرها اجرا کردیم ."
کف آشپزخانه متروك پراز ماسه بود و پنجره ها شیشه نداشت .قفسه ها زنگ زده بود و توي ظرفشویی لنگه دستکش پوسیده
اي افتاده بود آرزو فکر کرد ."آخرین بار که اینجا ظرف شسته ؟"
شیرین گفت "فکر می کنی صاحب خانه ها آخرین بار کی اینجا بودند .بهشان خوش گذشته ؟خوش نگذشته ؟به مردها که
حتما خوش گذشته . زن ها هم حتما خریده اند و شسته اند و پخته اند و فکرکرده اند بهشان خوش گذشته ."
توي اتاق ي خالی از زیر تختخواب شکسته با تشک پاره گربه لاغري بیرون پرید .معوي بلندي کرد واز پنجره بی چارچوب
جست زد توي حیاط آرزو به حیاط نگاه کرد .لا به لاي ماسه ها چند بته ي خشک بود و مکعبی زنگ زده که یک وقتی اجاق گاز
بود .
از خانه بیرون رفتند از کنار تاب گج گذشتند و رسیدند به ساحل .آرزو ماسه هها ي توي کفشش را تکاند. شیرین رو به دریا
ایستاد "بزرگتر شدیم باز همان حرفها را می زدیم .گیرم با کمی تغییر . چه رشته اي بخوانیم ؟درس خواندن که تمام شد خارج
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#19
Posted: 7 Aug 2013 14:31
زندگی کنیم یا همین جا ؟و تا بخواهی سینما می رفتیم . خیلی وقت بود که فهمیده بودیم توي ماه آدم نیست ."یکباره زد زیر
خنده "یک شب فیلمی از برگمان نشان می دادند .دیر شده بود اسفندیار حرص می خورد که به مو قع نمی رسیم و به راننده
تاکسی غر می زد "تند تر برو !آنقدر گفت تا تاکسی تصادف کرد راننده شروع کرد به داد زدنن "بس که هولم کردي !مگه چه
خبر شده ؟"مگه کجا می خواي بري که انقدر مهمه ؟"اسفندیار هم داد می زد "برگمان آقا جان !برگمان چرا نمی فهمی ؟قیافه
راننده را باید می دیدي .طفلک نمی دانست برگمان خوردنی است یا پوشیدنی "
راه رفته را برگشتند تا رسیدند به تنه ي درخت خشکیده که هنوز دست زیر سر به دریا نگاه می کرد نشستند زیر درخت و به
آرزو پرسید "تو چی گفتی ؟"
"هیچی داشتم از خننده می مردم "با نک کفش روي ماسه ها خط بلندي کشید . "روز بعد جلو مادرها ادایش را در آوردم
"زیر خط بلند خط دیگري کشید ."طفلکی ها مثل راننده تاکسی نمی دانستند برگمان کی هست فقط بخاطر دلقک بازي من
خندیدند و اسفندیار گفت "نمی فهمم چرا می خندید >چی مهم تر از برگمان ؟"خط سومی کشید زیردو خط .
آرزو فکر کرد "چه خوب انگار با صداي بلند فکر می کند "و شیرین با صداي بلند فکر کرد ."چرا باید تنهایی می آمدند شمال
؟با ماشین کرایه که راننده پشت ماشین خوابش ببرد . مادوتا کجا بودیم ؟چکار داشتیم ؟"
پوزخند زد "رفتن به جشنواره ي فلان که اسمش هم یادم نمانده "بلند شد راه افتاد "همان بهتر که یادم نمانده "آزرو بلند
شد راه افتاد "همان بهتر که یادم نمانده "
آرزو بلند شد راه افتاد و فکر کرد "اولین بار بود این همه حرف زد به قول خودش مال بوي اینجاست شاید یا صداي دریا "
قایقی که جوان هاي شمالی کنارش ایستاده بودند حالا شده بود موضوع عکاسی جهانگرد هاي ژاپنی یکی دو نفر به نقشه نگاه
می کردند و بقیه حواسشان به دختر راهنما بود که با کمک سر و دست انگلیسی حرف می زد . یکی از ژاپنی ها به فارسی سلام
کرد . بقیه به دو زن نگاه کردند لبخند زدند و سر صحبت باز کردند . دختر راهنما انگار ممنون از تنفس خدا رسانده روسري را
که رسید ه بود به شانه مرتب کرد به دریا نگاه کرد و با دم روسري خودش را باد زد در آن هواي سرد .
ژاپنی ها با اصرار فارسی حرف زدند گفتنند دو هفته است ایران هستند و "تور خیلی خوب "تخت جمشید و اصفهان خیلی
قشنگ " "کویر آه ""غذاي ایرانی خیلی خوشمزه ""ایرانی ها خیلی مهربان "هتل ؟خیلی کهنه ""آبجو نیست
خیلی بد هاههاها"
شیرین دم گوش آرزو گفت "دوست هاي ترك و هلند و خانگی ساز کجا رفتند ؟کاش بودند صنایع دستی می فروختند به آنها
"
دختر راهنما که دیگر خودش را باد نمی زد گفت دانشجوي دانشکده جهانگردي است به ژاپنی ها نگاه کرد که داشتند از ساحل
و دریا و از همدیگر عکس می گرفتند و انگار با خودش حرف بزند گفت " کاش اشغال هاي روي ماسه ها توي عکس نیفتد
"نگاه هاي آزرو و شیرین را که دید گفت " توي تخت جمشید کلی پیت حلبی و صندلی شکسته جمع کردم مبادا آدم هایی
که عکس را می بینند فکر کنند اینها هم جزو قصر داریوش بوده "خننده اي که هیچ شبیه خنده نبود و رفت طرف گرو ه و
"? shall we go" بلند گفت
شیرین به ژاپنی ها گفت سایونارا و ژاپنی ها ریسه رفتند دست تکان دادند و پشت سر راهنما راه افتادند .
شیرین به کلاه هاي چارخانه و روسري هاي رنگی نگاه کرد و زیر لب گفت "چی چی اینجا براي اینها دیدن داشت ؟"
آرزو خم شد از لاي ماسه ها چیزي برداشت "بالاخره گوش ماهی پیدا کردم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#20
Posted: 7 Aug 2013 14:34
فصل 9
شیرین گفت از جاده رشت برگردیم ؟
آرزو گفت "از جاده رشت برگردیم فقط سر راه کلوچه بخریم ."
خندید "نصرت جون جون عاشق کلوچه ست "
"از مجیل می خریم . از رودبار روغن زیتون "
"ناهار کجا بخوریم ؟"
"منجیل "نوار اهنگی گذاشت توي پخش صوت .
آرزو گفت "منجیل ؟"بعد حواسش رفت به صداي خواننده ي زن که شبیه خر خر بچه گربه بود ."هزار سال بود که این آهنگ
را نشنیده بودم .یک وقتی حمید مدام ملانی می ذاشت یا جون بائز از جون بائز خوشم نمی آمد ولی صداي ملانی را دوست
داشتم شاید چون ادا و اطوار نداشت ."سر تکیه داد به پشتی صندلی و با خواننده خواند
مثل خانم ها رفتار کردم
از لحظه اي که مادرم گفت
وقت نشستن زانوها را جفت کن
داداداد
هوا ابري بود و توي جاده همان تعداد ماشین رد می شد که گاو
رسیدند منجیل و شیرین کنار بلوتر پهن پارك کرد روي شیشه ي مغازه نوشته شده بود "چلو کبابی سعید "و زیرش :چلو
کباب –جوجه کباب –شیشلیک–چنچه . مغازه ي چسبیده به چلو کبابی کتابفروشی بود .
آرزو پیاده شد و به آخر بلوار نگاه کرد . دور دورها روي بلندي تپه ها فرفره هاي بزرگ مولد نیروي باد می چرخید ند .خانواده
اي لز عرض بلوار می گذشت . پدر پسرکی دو سه ساله به بغل جلو می رفت . مادر زیر چادر مشکی روسري سفید سر کرده بود
و سه دختر بچه با لباس و روسري چارخانه عین هم دست د ردست لی لی می کردند مغازه ها تک و توك باز بودند .
شیرین راه افتاد طرف چلو کبابی آرزو صدا زد "اینجا ناهار بخوریم ؟اینجا به قول آیه ،خیلی سه ست ."و دم در بسته ي
کتابفروشی ایستاد
شیرین با سر اشاره کرد که بیا گفت "به عمرت کباب به این خوشمزگی نخوردي ."
آرزو نگاهی به ویترین کتابفروشی انداخت و غرغر کنان وارد چلو کبابی شد و تکه ي دوم شیشلیک را گذاشت توي دهن گفت
"عجب خوشمزه ست . چطوري پیداش کردي ؟"
"اسفندیار پیداش کرد خیلی اتفاقی ."از بشقاب خودش تکه اي جوجه کباب گذاشت توي بشقاب آرزو "هر بار می آمدیم
شمال وقت برگشتن جوري برنامه می ریختیم ناهار برسیم منجیل . مادرها عاشق کباب چنچه اش بودند. "به دیوار مغازه نگاه
کرد که کاغذي دیواري سبز داشت با گل هاي سرخ درشت ."فکر نمی کردم هنوز باشد "
آرزو از بشقاب خودش تکه اي شیشلیک برداشت گذاشت توي بشقاب شیرین و فکر کرد "بگو حرف بزن کاش اسفنیار احمق
هم با یکی حرف می زد ."
گفت "بعد از " سرفه کرد و با نک چنگال نخود فرنگی ها را پس پیش کرد . " شمال
نیامده بودي
شیرین به مردي که پشت دخل نشسته بود گفت "حساب "دست توي کیف کرد و گفت "نه "
آرزو نگاهش کرد و فکر کرد "طفلک چی کشیدي "بعد یک قلپ آب خورد بعد کیفش را برداشت .
کتابفروشی هنوز بسته بود آرزو به سیگار پک زد و داد دست شیرین ایستاد به تماشاي کتاب هاي توي ویترین . دیوان حافظ
نهج البلاغه رباعیات خیام چند کتاب قطور بودند با روي جلدهاي کم و بیش شبیه هم نیم رخ زنی با چشم هاي درشت اشک
آلود یا لب هاي به لبخند باز شده خیره به جایی دور . در پس زمینه سایه ي مردي و درختی یا مردي و کوهی یا مردي با شاخه
اي گل
آرزو گفت "هیچوقت نشده یکی از اینها را بخوانم ."
"طرفدار پرو پا قرصشان تهمینه ي خودمان "پک زد "ناهار ها که می ماند بنگاه یکبند می خوانند یک بار یکی را ورق زدم
"سیگار را داد به آرزو ."خب"
"دانیل استیل هاي ایررانی .عاشق شدن مرد خشن پولدار به دختر فقیر زیبا گیرم مثل همه چیزمان شش هوا عقب افتاده تر از
آن طرفی ها "
ته سیگار را انداخت زمین و با نک کفش خاموش کرد ."پس فکر کردي چرا تا منجیل هم مشتري دارند "به ساعت نگاه کرد
"از الاسکا تا منجیل زن ها عاشق یک چیز نند."به مغازه هاي آن طرف بلوار نگاه کرد "کلوچه بخریم راه بیفتیم "
آرزو گفت "حالا اگر مرد پولدار خیلی خشن نباشد من یکی هستم "و به چمن کاري وسط بلوار که رسیدند خندید "حالا
خیلی پولدار هم نبود نبود "و باز خندید
شیرین گفت "گند زدي به رسم ورسوم "
آرزو این بار بلندتر خندید و بعد جدي شد "تهمینه پول کتاب خریدنش کجا بود ؟"
شیرین به مغازه دار گفت "سه بسته کلوچه ي گردویی سه بسته پسته یی "
رو به آرزو گفت "کرایه می کند "
آرزو به مغازه دار گفت "گردویی نارگیلی پسته یی هر کدام شش تا "
رو به شیرین گفت "کرایه ؟"
"از مغازه اي طرف بهارستان .می گفت باید نوبت بگیري . سه چهار روزه هم باید بخوانی پس ببري
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟