ارسالها: 14491
#21
Posted: 7 Aug 2013 14:38
مغازه دار گفت "مرباي کیوي هم داریم "
آرزو به شیرین گفت "شوخی می کنی "
مغازدار گفت "خدمت شما عرض کنم خانم بنده هم اول که کیوي تازه امده بود گفت کیوي و مربا ؟ولی حالا مشتري پرو پا
قرص شده ."
رفتند طرف ماشین . مرد پشت دخل چلو کبابیداشت در کتابفروشی را باز می کرد.شیرینذ گفت "آقا سعید صاحب هر دو مغازه
ست ."
آرزو بسته هاي کلوچه را توي صندوق عقب جا دا و سوار شد زد زیر خنده و اداي لاتی حرف زدن در آورد "دمت گرم آقا سعید
هم تو کار جسمی هم تو کار جان . غذاي جسمت که حرف نداشت غذاي جان هم "
در ماشین را بست "کدام زن به پول قصر و شاهزاده گفته نه ؟"
شیرین نشست پشت فرمان . "من مرده شور هرچی شاهزاده و گدازادهی با قصر و بی قصر "
فصل ده
نعیم در بنگاه را باز کرد . "رسیدن بخیر خوش گذشت ؟خستگی در کردید ؟دو سه روزي از دست ما راحت شدید ؟"خندید .
طره اي موي سفید افتاده بود روي پیشانی اش و شیشه هاي عینک برق می زد .آرزو فکر کرد شبیه رابرت ردفورد شده
"خندید .
سه کارمند بنگاه باهم گفتند "رسیدن بخیر خانم صارم "میز اخر خالی بود .
"تهمینه کجاست ؟"
ناهید گفت حال مادرش باز "نمی خندید .
"بیمارستان ؟"
دختر سر تکان داد.
آرزو رفت طرف در ته بنگاه و کیسه نایلون دستش را داد به نعیم ."کلوچه ست براي بچه ها سر چرخاند طرف ناهید "تهمینه آمد بفرستش دفتر "قبل از نعیم در را باز کرد رفت تو
شیرین از پشت میز سر بلند کرد ."سلام همسفر "و به میز آرزو اشاره کرد "با پیک با پا رسیده "
بسته بزرگی بود پیچیده لاي کاغذ روزنامه .
آرزو به نعیم که می خواست وارد شود و داشت می گفت "بسته ،پریروز،چیز،"گفت
دیدم مرسی آب لطفا"و در را بست .پالتو در آورد و باسر و چشم از شیرین پرسید چی هست و کی فرستاده و شیرین با شانه و
ابرو جواب داد که نمی داند.
تلفن سیاهی از توي بسته بیرون آورند.از آن تلفن هاي قدیمی که وصل می کردند به دیوار .دو زن به هم نگاه کردند ،بعد سرها
را چسباند ند به هم و کارت توي بسته را خواندند :آز این یکی خوشتان می آید ؟امضا شده بود :سهراب زرجو.دو تایی زدند زیر
خنده . تهمینه که در زد و آمد تو هنوز می خندیدند .
تهمینه گفت :"ببخشید ناهید گفت کارم داشتید .ببخشید دیر کردم مادرم ببخشید"و زد زیر گریه .
آرزو تهمینه را نشاند توي راحتی .شیرین رفت طرف در لیوان آب را که نعیم آورده بود گرفت و در را روي نعیم که داشت می
آمد تو بست .
آرزو گفت "با دکترش حرف زدي ؟"
تهمینه آب خورد و سر تکان داد بله "تشخیص هردفعه اعصاب ضعف زیاد دو تا آمپول زد براي سردرد و گفت استراحت کند
بردمش خانه ببخشید دیر کردم "و دوباره افتاد به گریه
شیرین لیوان را از دختر گرفت دستمال کاغذي داددستش آرزو نشست روي دسته ي راحتی "کسی پیشش هست ؟"
تهمینه سر تکان داد که نه "از همسایه خواستم سر بزند "
"برادرت ؟"
"دیشب آمد "سر زیر انداخت "اول با مادر دعواکرد .بعد گریه کرد گفت ترك کردن آسان نیست گفت دعا کنیم بمیرد مادر به
روح برادرهام قسمش داد به روح پدرم برادرم خیلی گریه کرد .گفت خرج بستري شدن زیاد است مادرم گفت قرض می کنیم
برادرم باز گریه کرد ولی آخر سر رادیو ضبط و یکی از قالیچه ها را برداشت رفت "سرر بلند کرد اول به شیرین بعد به آرزو نگاه
کرد "برادرم ئآدم بدي نبود هنوزش هم نیست سیگار نمی کشید گمانم بعد از برادر هام "سر زیر انداخت
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#22
Posted: 7 Aug 2013 14:59
"ببخشید دیر کردم "
آرزو بلند شد رفت طرف میزش "پاشو برو آب بزن به سرو صورتت به کارهات برس تا ببینم چه می کنیم ."و در که بسته شد
گفت "طفلک "
شیرین به شاخه هاي لخت پیچک نگاه کرد روي دیوارهاي حیاط "کدام یکی ؟مادر یا دختر ؟"
آرزو دست درازکرد طرف تلفن که داشت زنگ می خورد ."هردو و همه وبقیه "گوشی را برداشت "بله "نگاهش رفت روي
تلفن سیاه قدیمی و لب ها کیپ هم شد .بعد نفس بلند کشید چشم ها را ریز کرد و گفت وصل کن "تند نفس بیرون داد و گفت
"صبح شما هم بخیر آقاي زرجو "شیرین سر بلند کرد و آرزو صندلی را چرخاند رو به حیاط و به بته هاي لخت نگاه کرد . چند
ثانیه گوش کرد و بعد یک نفس گفت "سفر خوش گذشت هدیه شما هم خیلی قشنگ بود . ولی الان نه حالم خوش ست نه
احوالم قشنگ ."سیم تلفن را محکم دور انگشت پیچاند "چرا چون دارم فکر می کنم براي مادري که یکبچه اش شهید شده
و یکی اعدام و یکی معتاد از دست من چکاري ساخته ست ؟فکر می کنید براش تلفن همراه بخرم یا بگردم توي سمساري ها
تلفن قدیمی پیدا کنم ؟"
شیرین صورت را با دو دست پوشاند .
آرزو داشت می گفت "اصلا شوخی نمی کنم . دارم از کارمندم حرف می زنم دختر جوانی که
"گفت و گفت و یکهو ساکت شد . بعد کم کم سیم تلفن را ول کرد چشم را بست و گوش کرد
چشم ها را باز کرد و گوش کرد صندلی را به چب و راست گرداند و توي گوشی گفت "بله می دانم ولی خرجش "به
چند گنجشک نگاه کرد که در خاك باغچه معلوم نبود به چه چیز نک می زدند.بعد از "مدت زیادي نیست که معتاد شده
""امیدوارم "و "لطف می کنید "و چند "بله "و"حتما "و "خیلی ممنون "نفس بلندي کسید گوشی را گذاشت و به تلفن
قدیمی نگاه کرد .انگشت گذذاشت توي صفر شماره گیر ،چرخاند و ول کرد شماره گیر با قژخفه اي برگشت سر جاي اول "بچه
که بودم عاشق تلفن بودم . بابام از حسن آباد یکی شبیه همین خرید رییس بیمارستان ترك اعتیاد دوست زرجوست .گفت
نگران خرج نباشیم .نمی دانم که تلفنی که بابام خرید کجاست .لابد مااه منیر بخشیده به کسی .شاید هم توي انباري افتاده
."به شیرین نگاه کرد "فعلا به تهمینه حرفی نزنیم شاید نشد."به تلفن سیاه نگاه کرد "دعوت شدیم رستوران سوییس
" فرداشب ساعت 8
چشم هاي ریز شیرین تا جایی که جا داشت گشاد شد .
فصل 11
ماه منیر گفت "حالا طرف چکاره ست ؟"و از سینی نصرت که گرفته بود جلوش استکان لب طلا را برداشت .
آرزو دست دراز کرد گونه ي نصرت را یواش نشگون گرفت ."گفتم چاي نمی خورم .نصرت جون جونم ."
نصرت لیوان دسته دار را گذاشت روي میز کنار راحتی "این یکی چاي نیست بابونه دم کردم با گل گاوزبان ."
بخور آرام بگیري بس که بدو بددو می کنی و حرص و جوش می خوري زبانم لال همین روزها پس می افتی "
ماه منیر پاي راست را انداخت روي پاي چپ "پرسیدم طرف کارو بارش چی هست ؟"
آرزو جوشانده را چشید و رو ترش کرد "یِخک"
نصرت کاسه کوچکی گرفت جلو "با ابنبات قیچی بخور "
ماه منیر به نصرت اخم کرد ."گذاشت دو کلمه حرف بزنیم ؟"رو کرد به آرزو "پرسیدم طرف "
آرزو آبنیات طوي دست گفت "چرا هی طرف طرف می کنی منیر جان ؟گفتم که یکی از مشتري هاي بنگاست ،ماجراي تهمینه
را که شنید گفت یکی از دوست هاش مدیر بیمارستان ترك اعتیاد است . شاید برادر تهمینه را مجانی توي بیمارستان
بخوابانیم .یا کاري براي سردرد هاي مادرش بکنیم .یا شاید هر دو همین "و آبنبات را گذاشت توي دهن و جوشانده خورد و رو
به نصرت که روي فرش نشسته بود و دست زیر چانه نگاهش می کرد شکلک در آورد "هنوزم یخک"
نصرت اخم کرد "باید تا ته بخوري "بعد نگاهش غمغین شد "بمیرم براي تهمینه خانم و مادرش بمیرم براي همه جوون ها "
ماه منیر استکان را گذاشت توي نعلبکی ،پاي چپ را انداخت روي پاي راست ، دو دست را چفت کرد دور زانو و به ناخن ها
نگاه کرد ."این حرفها را می شد توي آژآنس یا پاي تلفن هم زد پس چرا رستوران ؟"
آرزو از جا بلند شد "چه می دانم لابد عاشق شیرین شده "از روي میز کوچکی رو به روي پنجره گوشی تلفن را برداشت "باز
ایه نشسته پاي اینترنت ؟"
نصرت گفت داشت با مرجان خانم حرف می زد .
ماه منیر گفت "اگر از شیرین خوشش آمده چرا با تو حرف زده ؟"
آرزو رو به راهرو اتاق خواب ها داد زد .آیه قطع کن تلفن دارم "رو به مادرش گفت لابد خجالت کشیده "باز رو کرد به راهرو
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#23
Posted: 7 Aug 2013 15:01
"آیه "به نصرت گفت "برو بگو تلفن فوري دارم "
ماه منیر دست دراز کرد آبنبات برداشت "چکار به کار بچه داري با موبایل زنگ بزن "تا آرزو آمد بگوید "موبایلم کجا بود "یا
"مو بایلم خراب شده "یا نصرت دست گذاشت روي زانو یا علی گفت و هیکل چاقش را از زمین بلند کرد ."بچه ام صد بار گفته
تلفن کردن با این تلفن نمی دانم چی چی گران تر از تلفن خانه ست .آهاي آیه خانم "و رفت طرف راهرو اتاق
خواب ها .آرزو تکیه داد به میز تلفن "شکر خدا توي این خانه یکی فکر صرفه جویی هست "
ماه منیر پشت سر نصرت به در بین هال و اتاق خواب ها نگاه کرد بعد به آرزو "باز شروع کردي ؟یعنی آن قدر بد بخت شدیم
که باید فکر بیست سی تو مان باشیم ؟آگر بابات بود "
آرزو به حیاط نگاه کرد همه درخت ها بی برگ بودند جز درخت کاج وسط چمن . روزي که پدر نهال کاج را آورد وسط چمن
کاشت آرزو آبپاش گوچک اب ریخت پاي نهال و پرد گفت "مادرت عاشق کاج ست "پدر که حالش به هم خورد و خوابید روي
تخت از پنجره به حیاط نگاه کرد و گفت "کاج چه بزرگ شده مواظب مادرت باش "
چشم هاش داشت پر اشک می شد که از صداي هق هق سر چرخاند . ماه منیر آرنج روي دسته ي راحتی و سر توي دست گریه
می کرد . آرزو فکر کرد "باز گند زدم "و دوید طرف مادر "ببخشید منظوري نداشتم "بغلش کرد "گریه نکن .خواهش می کنم
گریه نکن منظوري نداشتم ببخش خواهش می کنم "
"چی شد مادري؟چراگریه می کنی ؟طوري شده ؟"آیه با نصرت دم در هال و راهرو ایستاده بود .
ماه منیر سر تکان داد و دست دراز کرد . آرزو دستمال کاغذي داد دستش . ایه آمد دست انداخت گردن مادر بزرگ . نصرت
گفت " گل گاوزبان "و رفت طرف آشپزخانه .
ماه منیر دست کشید به گونه ي آیه "چیزي نشده عزیز دل . به مادرت گفتم با این ریخت و قیافه بی آرایش و با روسري
چروك مشکی نرو رستوران بد گفتم ؟"
آیه سر چرخاند مادرش را برانداز کرد که داشت شماره می گرفت خندید "عمرا "گونه ي ماه منیر را بوسید "یکی از روسري
هاي ابریشمی شما را سرش م یکنیم و "
آرزوي توي گوشی گفت " تو بیا دنبالم حوصله رانندگی ندارم منزل مادر خداحافظ .
فصل یازده ۲
روسري ماه منیر به سر و سایه چشم آیه پشت پلک گفت "واي "
شیرین خندید. "پس کاسه کوزه ها را شکستی سر من بد بخت . آره ؟"
و بخاري ماشین را روشن کرد .پالتوي مشکی پوشیده بود و یکی از روسري هاي سفید نخی سرش بود که چند تایی ازشان
داشت و هر روز یکی را سر می کرد . پژو از خیابان پر درخت پیچید توي بزرگراه سر خیابان ساخنمان می ساختند . نیش ترمز
زد و از روي تیر آهن ولو وسط خیابان آرام گذشت .
"سر جدت بخاري را خاموش کن "گره روسري را شل کرد ."خواستم دهن مادر را ببندم . آگر زرجو براي برادر تهمینه کاري
بکند به زحمتش می ارزد هرچند چشمم آب ننمی خورد ولی "سر تکیه داد به پشتی صندلی و چشم باز
کرد و سر چرخاند طرف شیرین . "چرا به قول آیه سر سه سوت دعوت را قبول کردم ؟"
شیرین تکممه ي پخش صوت را زد "به قول آیه بی خیال شو .عوضش بعد از سالها رستوران سوییس را می بینیم ."
آرزو دامن مانتو را روي زانو صاف کرد و سر تکیه داد به پشتی صندلی . تاجلو رستوران فقط یک بار گفت "باز هم فکر کردم
حق با توست . می فرستمش فرانسه فوقش بر می گردد."
شیرین چیزي نگفت و خواننده خواند :
یا رب کلید صبح را تو در چاه انداز
تالار رستوران شبیه زنی بود با لباس هاي مهمانی سی سال قبلش
تا شیرین گفت "با آقاي زرجو " سر پیشخدمت گفت "منتظرتان هستنند . بفرمایید لطفا "تعظیم کرد و راه افتاد
کت و شلوار سیاهش زیادي نو بود.
سهراب زرجو از پشت یکی از میزهاي کنار پنجره بلند شد سلام کرد . کت شلوار خاکستري نه نو بود نه کهنه
چند دقیقه ي اوا به انتخاب صندلی گذشت و جابه جا کردن کیف ها . شرین و آرزو کنار هم نشستند زرجو روي صندلی رو به
رو .
بعد سکوت شد .
بعد دو زن با هم شروع کردند که "خیلی وقت بود نیامده بودیم اینجا
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#24
Posted: 7 Aug 2013 15:03
شیرین گفت "تو بگو "
آرزو گفت "تو بگو "
زرجو سر جلو برد خیره شد به آرزو ارزوو سر جلو برد منتظر که چه می خواهد بگوید .شیرین منتظر به زرجو نگاه کرد .
سر میز کناري سفارش نوشیدنی داد. "آّ انار لطفا "مرد همراهش گفت "توي گیلاس پایه دار "زن و مرد و پیشخدمت خندید
زرجو به آرزو گفت "روسري شما پشت و روست "
دست آرزو و نگاه شرین رفت طرف روسري ابریشمی با نقش هاي هندسی که پشت و رو بود.
پشخدمت صورت غذا را آورد . شیرین و آرزو شنیسل مرغ خواستند . زرجو سفارش استیک داد با سس قارچ .
آرزو به دور و بر نگاه کرد "با آیه خیلی می آمدیم اینجا . بچگی هاش عاشق فوندو بود "
شرین به زرجو توضیح داد که آیه کیست . بعد پنجره به حیاط رستوران نگاه کرد که تاریک بود ."من و اسفندیار هم خیلی می
آمدیم . تابستان ها توي حیاط می نشستیم "
آرزو تعجب کرد "چطور شد از اسفندیار حرف زد ؟"بعد فکر کرد باید توضیح بدهد "نامزد شیرین که "
زیر چشمی به شیرین نگاه کرد که هنوز به حیاط تاریک نگاه می کرد "که آمریکا ست "پیشخدمت ساللاد را آورد لبخند زد و
BON APPETITE گفت "به قول قدیم ها
زرجو خندید . "هنوز یاد قدیم هایی ؟"
پیشخدمت نمکدان و فلفلدان را که احتیاج به جابه جا شدن نداشتند جابه جا کرد نفس بلندي کشید و نفس بیرون داد "چه
کنیم آقاي زرجو با همین خاطره ها زنده ایم و دیدن مشتري هاي قدیمی مثل شما دلخوش "
پیشخدمت که رفت شرین گفت "نامزدم نیست شما زیاد می آیید اینجا ؟"
زرجو خم شد طرف شیرین "قدیم ها زیاد . حالا ماهی یکی دو شب چه نسبتی با شما دارند ؟"
آرزو فکر کرد "چطور شد ؟از شیرین خوشش آمده ؟"
شرین گفت "یک وقتی قرارا بود عروسی کنیم "آرزو فکرد کرد "امشب انگار شیرین زده بالا "و چشم به رومیزي که کتان
سفید بود و نو نبود حس کرد حسودیش شد .از خودش پرسید چرا . به خودش جواب داد "چرا که نه ؟من به قول خودش تنها
دوست صمیمی اش هستم باید درباره ي اسفندیار با منقاش از دهن خانم حرف بیرون بکشم حالا براي این غریبه "سر
بلند کرد به زرجو گفت "گفتید براي ترك اعتیاد دکتر آشنا "
زرجو رو کرد به شیرین "سالاد ؟"و جواب داد که شندیم ببله چند برگ کاهو و چند حلقه خیار و گوجه فرنگی گذاشت توي
بشقاب شرین و به آرزو نگاه کرد "ساللاد ؟"
آرزو سر تکان داد که نه و فکر کرد "احمق ازت سؤال کردم "
زرجو توي سه لیوان ماءالشعیر ریخت . بعد از جیب کت خاکستري کارتی در آورد دادبه آرزو "دبیرستان البرزبا دکتر همکلاس
بودیم امروز تلفنی حرف زدیم . هر کاري از دستش بربیاد می کند "براي خودش سالاد کشید و عوض سس کنار ظرف . روغن
زیتون سرکه ریخت روي سالاد . وقتی که شروع کرد به خوردن آرزو فکر کرد "خدا را شکر کارد و چنگال دست گرفتن بلدي
"
و زرجو دوباره خندید و تکه اي استیک برید آرزو فکرکرد BON APPETITE پشخدمت غذا ها را آورد و دوباره گفت
"حمید هم غذا خوردن بلد بود ."بعد فکرکرد چرا کسی حرف نمی زند .؟و براي این که حرفی زده باشد گفت "ببخشید فضولی
ننمی کننم ولی "بیخودي خندید "ما هنوز نمی دانیم شما چه کار می کنید "چشم به دست هاي زرجو گفت "
می دانیم که معماري نخواندید پزشک هستید ؟" فکر کرد "شاید هم استیک نرم است یا چاقو تیز."
زرجو صبر کرد تا نگاه آرزو امد بالا و چشم در چشم شدند . بعد گفت "طرف هاي توپخانه مغازه دارم قفل و دستگیر ه می
فروشم "
آرزو و شیرین زل زدند به زرجو که چند لحظه به دو زن نگاه کرد و انگار از بازیش لذت ببرد چشم هایش برق زد . بعد خندید
جدم "اولین کسی بود که از خارج دستگیره و قفل وارد کرد بعد پدر بزرگم بعد پدرم حالا هم من "
شیرین گفت "پس وارد کننده قفل هستید ؟"
زرجو گفت و فروشنده . دسر چی میل دارید ؟در ضمن قهوه اینجا بد نیست .اسپرسو؟"ر را غلط تلفظ کرد .
شیرین سر تکان داد که نه و آرزو سر تکان داد که بله و پرسید "فرانسه بودید ؟"
زرجو سفارش قهوه را داد "فرانسه هم بودم ."
شیرین به ارزو گفت "قهوه می خوري و شب نمی خوابی و فردا تحمل بد اخللاقی هات با ماست ."
زرجو شکر ریخت توي قهوه و به هم زد و به آرزو نگاه کرد "خانم صارم بد اخلاق نیستند "به شیرین نگاه کرد "فقط همیشه
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#25
Posted: 7 Aug 2013 15:07
بی حوصله و کللافه اند نمی دانم چرا "
شیرین سرفه کرد "این روزها کی کللافه و بی حوصله نیست "
زرجو گفت "من " سکوت شود
بعد شیرین گفت خانه را درست کردید ؟ زرجو هنوز قهوه هم می زد "بله یعنی کاملا یعنی در ودیوار را رنگ کردم سفید
دیوارها که سفید باشند دست آدم براي انتخاب اسباب اثاثیه و پرد بازست می دانستید ؟؟"قاشق را آرام گذاشت توي نعلبکی
. "ولی راستش هنوز وقت نکرده ام اسباب بخرم . در ضمن یک تشکر به شما بدهکارم . بابت این که پیشنهاد کردید خانم
صارم خانه را به من ذنشان بدهند . خانم صارم زیاد موافق نبودند خب ،تقصیري هم نداشتنند گفته بودم دنباال آپارتمان می
گردم و خانم صارم "
آرزو فکر کرد "بیست دفعه گفت خانم صارم "و نفهمید چرا حرصی شد و با خودش گفت "خب بگو از شیرین خوشت آمده
"زرجو که قهوه خورد از ذهنش گذشت که "قهوه را هورت نکشید و این قسمت حرف هاي زرجو را شنید که داشت می گفت
"یک عذر خواهی هم به خانم صارم بدهکارم "هنوز داشت به شیرین نگاه می کرد "روزي که رفتیم خانه را دیدیم کلی سؤال
بی جا کردم ."طوري حرف می زد که انگار آرزو انجا نیست "خانم صارم که کارشان تزِیینات داخلی که نیست . هست ؟"ولی
راستش نمی دانستم از کجا باید اسبااب اثاثیه بخرم هنوز هم نمی دانم "
باللاخره به آرزو نگاه کرد "از اسپرسو ي اینجا خوشتان آمد ؟"
آین بار ر را ر تلفظ کرد و آرزو فکر کرد "جانور انگار حر فهایی را که به شیرین زدم کلمه به کلمه شنیده "بعد فکرکرد باید
حرفی بزند و مستاصل مانده بود چه بگوید که شیرین رو به آرزو کرد "چرا معرفی شان نمی کنی به ژاله ؟"براي زرجو توضیح
داد "یکی از دوست هاي ما ااثاث قدیمی را تعمیر می کند و می فروشد چیز هاي جدید می سازدد خیلی خوش سلیقه ست
قیمت هاش هم مناسبن "دوباره به آرزو نگاه کرد "فکر خوبی نیست ؟اصلا تو ببریشان ."قهوه جست گلوي آرزو و به سرفه افتاد
.
زرجو جعبه ي دستمال کاغذي را گرفت جلو .
شیرین گفت "راهش سر راست نیست "
زرجو به آرزو نگاه کرد که هنوز سرفه می کرد . آخرین جرعه قهوه را خورد و صورت حساب خواست . آرزو توي دل سر خودش داد زد "اصلا به من چه که غذا خوردن بلد هست یا نیست قهوه هورت می کشد یا نمی کشد .به من چه که ببرمش پیش ژاله
؟" و دم در رستوران زرجو گفت که با ماشین دنبالشان می رود خیلی بیشتر از شیرین اصرار کرد که نه و باز زرجو انگار نه انگار
آرزو حرفی زده گفت دنبالشان می رود و رفت سوار جاگوار سفیدي شد که پارك شده بود توي کوچه ي باریک.
تا سوار پژوي شیرین شدند آرزو گفت "عجب بچه پررویی !تو هم شیرین خانم خیلی ننري "و اخم کرد .
شیرین ماشین را روشن کرد ،از جلو جاگوار گذشت براي زرجو دست تکان دادوخندید ."خودمانیم باهوش نیست ؟شنیدي
؟عین حرف که تو به من "
"خیلی خب لازم نکرده تکرار کنی ماجراي من ببرمش پیش ژاله چی بود ؟"
"جان تو از قصد نگفتم .هول شدم ."باز غش غش خندید بعد گفت "لوس نشو . به امتحانش می ارزد تازع سر تهمینه لطف
کرد . ماهم یک لطف بدهکاریم ."
"ما؟" "تو به وکالت از ما " آرزو چند لحظه ساکت ماند . بعد گفت "قفل و دستگیره فروش " شیرین گفت "با
نمک نبود ؟"بسه ریسه .
آرزو خندید . "قیافه ي ماه منیر را مجسم کن .
فصل ۱۲
برف می آمد. نعیم با چتر بزرگ سیاخه دوید تا دم در رنو . کیف چرمی را از دست آرزو گرفت و چتر را بالا نگه داشت . لبینیات
فروش داشت روي جعبه هاي شیرین و نان لواش و نوشابه نایلون می کشید . آرزو گفت "صبح به خیر آقا جلال خسته نباشی "
صورت لبینیات فروش شد یک لبخند بزرگ . "سللامت باشید خانم صارم . پنیر لیقوان درجه ي یک رسیده . براي شما
گذاشتم کنار "
نعیم در بنگاه را باز کرد و یواش گفت "دعوا شده "
زنی با چادر مشکی و روسري طرح پلنگی نشسته بود جلوي میز امینی و می گفت "وا ؟ حالا چطور شده ؟ سه تا چراغ سقفی
قراضه و چند تیکه پرده ي پلره پوره گذاشته که گذاشته ."
امینی گفت "شما خودتان پرده ها و چراغ ها را خواستید صاحبخانه هم لطف کرد گذاشت بماند از اول گفته بود انباري جزو
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#26
Posted: 7 Aug 2013 15:14
اجاره نیست ."
دست زن چادر را ول کرد توي هوا تاب خورد و ده بیست النگوي طلا جرینگ جرینگ کرد "پس من اسباب اضافه ام را کجا جا
بدم ؟"و رو کرد به ناهید که پوشه به دست کنار میز امینی ایستاده بود . "تو بگو عزیز جان . مردها که از بدبختی ما زن هاه
خبر ندارند براي جهیز دخترم یخچال سایز باي سایز خریدم . تلویزیون صفحه تخت . مایکروویش همه اش هم از دبی . قرار بود
اول همین برج عروسی کنند شکر خدا عقد کردند ولی عروسی عقب افتاده . داماد چهار ماه ماموریت رفته بلاروس ."چادر را
کشید روي سر و لحن بی اعتنا گرفت "وزارت امور خارجه کار می کند ."رو کرد به امینی و برگشت به لحن مهاجم قبلی
"تقصیر من که نیست تا برگشتنش این همه اثاث را بچینم روي سرم ؟تازه ترد میل حاج آقا ي خودمان هم هست "
آرزو رفت طرف دفتر و به نعیم گفت "برو مغازه ي میر 5 تا قزل الا بخر یک کیلو فیله ي مرغ زود برسان به نصرت خانم شب
مهمان دارند . پول که داري ؟"چشم هاي نعیم برق زد و سر تکان داد که پول دارد زن النگو به دست هنوز داشت با امینی سر
انباري چانه می زد .
آؤزو کیفش را از نعیم گرفت رفت توي دفتر در را بست و چرخید طرف شیرین "صبح بخیر !شما یخچال سایز باي سایز و
مایکرووین لازم ندارید ؟
شیرین گفت "باز نعیم "
آؤزو پالتو را آویزون کرد به جا رختی رفت نشست پشت میز . "یکی پیدا شده خال بالا آورده رو دست نعیم "خندید .
شیرین مداد دستش را گرفت للاي دندان و چند لحظه به آرزو نگاه کرد بعد مداد را از دهن ددر آورد "چه عجب داریم می
خندیم ؟دیشب خوب خوابیدي ؟"
"عینهو سنگ . تو چطوري ؟"
"به خوشی شما خوشیم . تلفن کردم به دوست زرجو گفت خواسته باشیم همین فردا برادر تهمینه را بستري می کنند ."
"فردا ؟فردا که جمعه ست ؟"
"دکتر گفت فردا خودش هم هست . براي مادر تهمیننه هم دکتر معرفی کرد . گفت اگر همین جوري تلفن کنیم شانس داشته
باشیم وقت شش ماهه می گیریم ولی آگر زرجو زنگ بزند فوقش یک دو روز گفت . سه تایی هم دوره بودند . هم دوره چی و
کجا نفهمیدم "ماشین حساب را روشن کرد .
آرزو به سقف نگاه کرد "خدا به هر سه هم دوره عمر بدهد چی و کجاش به ما چه ؟ همین فردا می برم می خوابانمش . به
تهمینه گفتی ؟"
شیرین سر تکان داد که نگفته و آرزو زد روي یکی از تکمه هاي تلفن به تهمینه گفت به مادر ش خبر بدهد برادرش را پیدا کند
راضیش کند اگر راضی نشد بفرستدش بنگاه . بعد گفت "بعد بیا بگو ببینم چی شد "
گوشی را گذاشت . گره روسري را شل کرد ،پوشه اي باز کرد و اولین کاغذ را خواند . :
بنام خدا
قرارداد
صلح حقوق مغازه به صورت کلیدي
مصالح آقاي
متصالح آقاي
پوشه را با ضرب بست انداخت کنار . "پس این تهمینه چی شد ؟"
شیرین ته دستگاه کاغذ سوراخ کن را باز کرد دمرکرد توي زیر سیگاري "فرصت بده با مادرش حرف بزند برادر را پیدا کند
"
آرزو به پولک هاي کاغذي نگاه کرد که پر پر می زدنند و می ریختند "اگر پیداش نکرد چی ؟اگر پیداش کرد و راضی نشد چی
شیرین فوت کرد به دو سوراخ دستگاه سوراخ کن "نفس عمیق بکش و نفوس بد نزن و "در زدند
معلوم نبود تهمینه می خندد یا گریه می کند "برادرم خودش گوشی را برداشت آمده بود دیدن مادر راضی شد "
آرزو یک لحظه چشم ها رابست . بعد بلند شد رفت طرف تهمینه که حالا فقط گریه می کرد. دست هاي دختر را گرفت توي
دست . "بگو فردا صبح زود حاضر باشد خودم می برمش . حالا برو عوض گریه "
دست هاي تهمینه را ول کرد "نامه هایی که دیروز دادم ماشین کردي ؟صورت تقاضاهاي ماه پیش چی ؟" با اخم و لبخند گفت
"کم کاري بکنی اخراجت می کنم ها ."
تهمینه وسط گریه خندید و رفت طرف در . دست روي دستگیره سر چرخاند به عکس پدر آرزو نگاه کرد روي دیوار بعد به
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#27
Posted: 7 Aug 2013 15:18
شیرین بعد به آرزو "حرف هام با برادرم تمام شد گفتم "گوشی را بده به مادر " گفت "مادر رو به قبله دعا می کند براي خانم
صارم . براي خانم مساوات . براي " به گریه افتاد و بیرون رفت . دو زن به در بسته نگاه کردند. آرزو نشست
پشت میز "کاش براي زرجو دعا می کرد "تلفن شیرین زنگ زد .
آرزو صندلی را چرخانند رو به حیاط . برف تند تر شده بود فکرکرد "کاش حسابی ببارد ."هر وقت برف یا باران می بارید پدر
می گفت "کاش حسابی ببارد برف و باران همیشه براي من شگون داشته "
روزي که پدر مرد ،باران می بارید و روزي که بعد از چهلم پدر با نعیم به بنگاه آمد باز باران می بارید زیر باران منتظر ایستاد تا
نعیم دو قفل بزرگ در مغازه را باز کرد . کاسب هاي محل روي کر کره ي بنگاه پارچه ي سیاه زده بودند و تسلیت نوشته بودند
کاسب هاي محل از این که آرزو تصمیم گرفته بود کار پدر را دنبال کند اول تعجب کرده بودند بعد پوز خند زده بودند که "زن
و بنگاه معاملات ملکی چرخاندن ؟سر دو ماه بریده ."اینها را بعدها آقا جلاال لبنیات فروش براي نعیم تعریف کرد و نعیم براي
نصرت و نصرت براي آرزو .
صندلی را به چپ و راست گرداند و فکر کرد "کاش حسابی ببارد "شیرین گفت "خط دو سهراب زرجو "از پشت میز بلند شد
و از اتاق که داشت بیرون رفت . آؤزو داشت لبخند می زد و می گفت "یکی دو عذر خواهی به شما بدهکارم "چند دقیقه بعد
که شیرین به اتاق برگشت آرزو چشم به حیاط گفت "فردا با من و برادر تهمینه می آد بیمارستان ."
فصل سیزدهم
صبح سهراب زرجو زنگ آپارتمان را زد . آرزو شال پشمی را پیچید دور گردن و در اتاق آیه را باز کرد . "من رفتم . ناهار
منزل مادري هستیم . تو با خاله شیرین برو تا من برسم ." توده ي زیر ملافه و پتو و کتاب و سی دي و جوراب گفت
"ممممممم"
چشم به شماره هاي طبقه هاي آسانسور که پایین و پایین تر می رفت با خودش گفت "بیخود قبول کردم . باید خودم تنهایی
می رفتم گیرم با شیرین . بدجنس الکی بهانه آورد که کلاس دارم . انگار یک روز کلاس یوگا یا تاي چی یا چه می دانم چی چی
نمی رفت آسمان به زمین می آمد ."از آسانسور بیرون آمد با نگهبان مجتمع سلام احوالپرسی کرد رفت طرف پله هاي ورودي و باز با خودش گفت "فکر کرده اگر فکر کرده با اداهاي انسان دوستی و کمک به هم نوع خر شدم و شروع می کنم به
معاشرت و برو بیا و"
زرجو در پاترول را باز کرد و در جواب سؤال نپرسیده ي آرزو گفت "ماشین کار و سفر و روزهاي برفی . منزلشان کجاست ؟"
"سر چشمه باید از طرف "
بلدم "نگاهی به آینه بغل انداخت و دنده عقب گرفت و از کوچه که پیچیدند توي خیابان گفت "جاگوار را نو خریدم اما این
یکی را یکی از مغازه دارهاي همسایه روي دستم گذاشت . ماشین خودش بود و قسطی فروخت . آن وقت ها به قول بازاري ها
دستم تنگ بود اسمش مهدي ست . صداش می کنیم مهدي پاترول . سالی چهار پنج تا ماشین می خرد و می فروشد همه اش
پاترول ." اداي مهدي پاترول را در آورد "آقا سهراب با این ماشین سو سولی نیا مغازه توي راسته خرجت ننمی کنند "پیچید
توي بزرگراه که خلوت بود و یکدست سفید .کامیون هاي شهرداري نمک می پاشیدند توي سواره رو "راست می گفت . طرف
هاي ما باید ماشین بزرگ داشته باشی به قول مهدي "ار می خواهی خیلی جاذبه بدي بنز سوار شو و گرنه پاترول اولین ماشین
من فولکس استیشن بود اولین ماشین شما چی بود؟"
آرزو بخار روي شیشه را با انگشت پاك کرد و به بیرون نگاه کرد . همه جاسفید بود تپه هاي دو طرف بزرگراه درخت ها جدول
پهن وسط.
تویو تاي زرشکی را پدر دست دوم خریده بود و آرزو عاشقش بود بچه که بود جمعه ها با رادیو ترانزیستوري کوچک می رفت
توي ماشین می نشست و با دستمال با دقت هممه جا را پاك می کرد بعدها کادیلاك ایران خرید و تویو تا را داد به آرزو و آزرو
باز هر جمعه تو و بیرون ماشین را تمیز کرد و شست و برق انداخت .
زرجو چند بار به آرزو نگاه کرد انگار منتظر که حرفی بزند . آرزو فکر کرد دلش براي تویوتاي زرشکی تنگ شده و براي پدر
زرجو پرسید "برادر تهمینه تا حالا براي ترك بستري شده ؟"
"توتویاي زرشکی .خیلی دوستش داشتم . چی ؟نه بستري نشده . پسر بدي نیست یعنی بد نیست حرفی درستی نیست .
درسخوان بود و همیشه شاگرد اول برادر بزرگ تر اعدام شد این یکی با برادر دوقلوش رفت جبهه آن طفلک شهید شد. از آن
وقت به بعد سهراب "ساکت شد وبه زرجو نگاه کرد که نگاهش کرد و لبخند زد"پس هم اسمیم "
چند پسر بچه چنارهاي پیاده رو را می تکاندند و از زیر برفی که از شاخه ها می ریخت در می رفتند آرزو به بچه ها نگاه کرد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#28
Posted: 7 Aug 2013 17:39
"اسم یکی اسفندیار بود ."
پاترول از کوچه هاي تنگ و باریک گذشت و آرزو گفت "آن وقت ها که این کوچه ها و خانه ها را می ساختند کی خواب ماشین
را می دید ؟"
زرجو ترمز کرد و به دري چوبی اشاره کرد "اینجا خانهی کاشانی بود مصدق بار اول اینجا آمد دیدن آقا "از بالاي دیوار کاهگلی
خانه سر شاخه هاي چند درخت معلوم بود و یک ردیف کاشی فیروزه یی بالاي چارچوب پنجره ها . موهاي شقیقه ي زرجو به
سفیدي می زد و پایین چشم ها چروك هاي ریز داشت .
تهمینه نشسته بود روي یکی از دو سکوي سنگی دم در . روي سکوي دوم چمدان کوچکی بود مادر تهمینه و برادرش پایین
پله هاي بین در خانه و حیاط ایستاده بودند. چشم هاي تهمینه قرمز بود . زرجو پشت سر آرزو ایستاد برادر از پله ها بالا آمد به
آرزو سلام کرد و سر به زیر انداخت .
آرزو فکر کرد از بار آخري که مرد جوان را دیده لاغر تر شده فکر کرد باید حرفی بزند و حرفی براي زدن پیدا نمی کرد . زرجو
دستکش چرمی را در آورد و دست جلو برد "سلام سهراب خان . انگار هم اسمیم .""
مرد جوان به زرجو نکاه کرد و پلک چپش پرید بعد به آرزو نگاه کرد و چند بار پلک زد بعد خواهرش را بغل کرد تهمینه به
گریه افتاد "به خاطر من و مادر به خاطر اسفندیار و مازیار و بابا ""قول دادم پاش هستم "
صداي هر دو خش دار بود .
آرزو داشت گریه اش می گرفت که دست زرجو یک لحظه نشست روي شانه اش و بلند شد . چتري مو ها را زد زیر رو سري
نفس بلندي کشید براي مادر تهمینه دست تکان داد و برادر که توي کوچه ایستاده بود و با نک کفش برف می ریخت توي جوي
آب گفت " سوار شو سهراب "
زرجو چمدان کوچک را گذاشت توي ماشین و آرزو یاد بار آولی افتاد که برادر تهمینه را دیده بود دم در مدرسه دو مادر منتظر
دختر ها ایستاده بودند سهراب همراه مادرش آمده بود و تمام مدت چشم دوخته بود به جاسوییچی ارزو که ساعت شنی
کوچکی ازش آویزون بود . آرزو به اصرار جا سوییچی را داده بود به سهراب .
تا میدان آزادي فقط آرزو و زرجو حرف زدند از بچگی خودشان گفتند در تهران . از محله ها که شمیران بود و بهارستان . از
دبیرستان البرز و ژاندارك
زرجو پاترول را در خیابان پهنی پارك کرد . رفتگري با جارویی دسته بلند برف پیاده رو را می ریخت توي جوي آب . سرهمی
نارنجی اش در سفیدي دور وبر پررنگ تر به نظر می آمد .
آرزو داشت پیاده می شد که دید دست زرجو رفت طرف جیب نارنجی و رفتگر خندید و برادر تهمینه به تابلوي باللاي در بزرگ
نگاه کرد :مرکز روان در مانی تهران .
مرد جوان انگار لرزید . آرزو دست گذاشت روي شانه اش ."آسان نیست ولی باید همت کنی . خب ؟"
مرد جوان سر تکان داد بعد زیر لب چیزي گفت که آؤزو نشنید و وقتی پرسید "چی ؟" برادر تهمینه یک لحظه دهن باز کرد
بعد سر زیر انداخت و چیزي نگفت . زرجو چمدان به دست رفت طرف در کوچکی کنار در بزرگ آهنی با نگهبان حرف زد .آرزو
خواست راه بیفتد که برادر تهمینه بازویش را چسبید .خیره شد به چشمهاي آرزو و گفت "آقاي زرجو خیلی خوب هستند و
شما هم ،همیشه خوب بودید . جاسوییچی یادتان هست ؟دادمش به داداش . خیلی دوستش داشت هر دو
دوستش داشتیم . با خودمان بردیمش جبهه "گوشه ي لب را گاز گرفت به طرف راست خیابان نگاه کرد که سفیذ بود . انگار باز
می خواست باز حرف بزند . نزد . به چپ نگاه کرد که سفید بود . دهن باز کرد بست . بعد تند رفت طرف در کوچک و با اصرار
چمدان را از زرجو گرفت .
توي حیاط چند نفر راه می رفتند و چند نفر برف پارو می کردند . مردي با قد خیلی بلند و کلاه بافتنی دوید جلو به زرجو گفت
"صبح به خیر کاپیتان "بعد به آرزو تعظیم کرد ."سلا خانم دکتر "آرزو به زرجو نگاه کرد که به مرد گفت "صبح شما هم بخیر
. اوضاع دریا رو براه هست ؟" بازوي آرزو و سهراب را گرفت رفت طرف دري که همان وقت باز شد و مردي روپوش سفید از آن
بیرون آمد . مرد قد بلندکلاه بافتنی را کشید روي چشم ها و گفت "اوضاع بد نیست ،فقط از دست این ماهی ها . سفارش ما را
به ناخدا بکنید "
دفتر پزشک کوچک بود و پرده هاي سبز داشت و سرد بود و آؤزو جواب همه ي سؤال هاي پرسشنامه را نمی دانست . پزشک
گفت "مهم نیست ."و رو کرد به مرد پرستاري که دم در ایستاده بود "سهراب خان را ببرید اتاق دوازده "
پرستار به زرجو نگاه کرد پزشک خندید و برادر تهمینه اشاره کرد "این یکی سهراب خان "
برادر تهمینه به آرزو نگاه کرد رنگش پریده بود آرزو ایستاد "من باید همراهش باشم "
زرجوایستاد "من می روم
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#29
Posted: 7 Aug 2013 17:41
مرد جوان هنوز به آرزو نگاه می کرد پرستار که دست گذاشت روي شانه اش تند خودش را عقب کشید و تقریبا داد زد "صبر
کنید "
پزشک از پشت میز بلند شد زرجو یک قدم جلو آمد . مرد جوان رو به آرزو گفت "مادرم و تهمینه نمی دانند .هیچکس نمی
داند "نفس بلندي کشید و چشم ها را بست "فقط شما " چشم را که باز کرد می لرزید پرستار جاو تر آمد پزشک
اشاره کرد که صبر کند . برادر تهمینه به میز تحریر نگاه کرد . به تقویم شاید به دسته ي یادداشت . یکهو آرام گرفت و وقتی
که حرف می زد انگار داشت با خودش حرف می زد . انگار داشت با دقت چیزي را براي خودش توضیح می داد. "داداش داشت
جلو می رفت . من وچند نفر از بچه ها پشت سرش بودیم . توي جاده خاکی فقط ما بودیم و چند نخل خشکیده . قمقمه دست
اسفندیار بود . تشنه بودیم داداش گفت "نه تا نرسیم به بچه ها آب بی آب ."
شوخی می کرد گفتیم "به زور ازت می گیریم "شوخی می کردیم خندید و دوید تا آمدیم دنبالش بدویم لعنتی آمد همه چیز
رفت به آسمان ما افتادیم زمین "ساکت شد و نگاه هنوز به میز تحریر نفس هاي تند کشید بعد انگار بخواهد چیزي را بهتر
ببیند چشم ها را ریز کرد ."داد زدم داداش !بعد دیدمش . هنوز داشت می دوید قمقمه به دست بی سر بی سر جلو من می
دوید . قمقمه به دست سر نداشت می دوید ولی سر نداشت نداشت . سر نداشت ."
آرزو نفهمید چطور نشست روي صندلی .
رنگ برادر تهمینه هنوز پریده بود ولی نمی لرزید . انگار درس سختی را پس داده باشد نفس بلندي کشید . "به مادرم نگفتم .
به تهمینه هم نگفتم باید به کسی می گفتم " برگشت با پرستار و زرجو و چمدان کوچک از اتاق بیرون رفت .
آرزو خیره ماند به در بسته . به دستگیره که سبز یشمی بود با زوار زرد براق . بعد زوار براق کدر شد . دستگیره تار شد . ارزو
در را درست نمی دید .
پزشک جعبه ي دستمال کاغذي را سراند جلو و از پارچ روي میز آب ریخت توي لیوان چند حبه قند انداخت توي آب و هم زد
. لیوان را گرفت جلوي آرزو "بخورید اینجور وقت ها قند خون می آید پایین . نگران نباشید حالا که ماجرا را تعریف کرد
"
آرزو به لیوان نگاه کرد "ماجرا ؟"بعد به خودکار نگاه کرد توي دست پزشک "شما سر نمی زنید ؟"
پزشک خودکار را گذاشت روي میز و تکیه داد به پشتی صندلی . "سهراب –یعنی سهراب ما –اگر بیشتر از من بلد نباشد کمتر بلد نیست ."
نگاه گیج آرزو را که دید دست کشید به سبیل هاي پرپشت."به شما نگفته ؟حتما نگفته ."به در اتاق نگاه کرد . "یک سال
مانده به تمام کردن دوره ول کرد برگشت ایران "
آرزو از پنجره به بیرون نگاه کرد .باز برف گرفته بود.
تمام راه را بی حرف به برف پاك کن ها نگاه می کرد که دانه هاي برف را روي شیشه ننشسته به هوا می پراندند.
نزدیک خانه ماه منیر ،چشم به درخت هاي سفید گفت "چرا پزشکی را نصفه کاره گذاشتید ؟"
پاترول پیچید توي کوچه و برف زیر چرخ ها قرچ قرچ کرد . سهراب دو ور لب ها را داد پایین ."درست نمی دانم . گمانم یهو
حس کردم از مریضی آدم ها پول درآوردن را دوست ندارم ."
آرزو گفت "همین جاست "و پاترول که ترمز کرد پیاده شد و من و من کرد "چطور از شما "
زرجو پیاده شد انگشت را توي دستکش چرم سیاه بالا اورد گذاشت روي لب "س س س برو قهواه داغ بخور سیگار
بکش و گریه کن .من هم بعضی وقت ها گریه می کنم . خداحافظ . فردا تلفن می زنم "قبل از این که آرزو فکر کند چه بگوید و
چه باید بگوید ،سوار شد و دست تکان داد و پاترول آرام راه افتاد .
نصرت سفره ي ناهار را جمع می کرد ،نعیم ظرف می شست و ماه منیر پشت میز آشپزخانه خمیر نان گلوله می کرد می ریخت
گوشه ي پشقاب . شیرین مجله ورق می زد و آرزو شقیقه ها را می مالید . آیه آخرین تکه ي ته دیگ را از دیس باقالی پلو
برداشت ."طفلکی تهمینه .خیلی گریه کرد ؟"
آرزو براق شد "خیلی دلت براي دوستت سوخته بود می آمدي پیشش می ماندي ."
قرچ قرچ خوردن ته دیگ شروع شد و طول کشید و تمام که شد آیه گفت "شونصد دفعه گفتم تهمینه دوست من نیست .
چند سال از من بزرگ تر است یک وقتی هم مدرسه ایی بودیم که بودیم حالا بعد از هزارسال تو مادرش را توي خیابان دیدي و
مادرش سر درد دل باز شده و تو دلت سوخته و تهمینه را استخدام کردي به من چه ؟حق با من نیست مادري ؟"
ماه منیر رو کرد به آرزو "تو گفتی منزلشان سر چشمه ست پس چطور با آیه هم مدرسه بوده ؟"
"شوهرش که زنده بود قلهک می نشستند "آب ریخت توي لیوان . آیه انگشت ها را لیسید . "سرایدار بودند توي باغ گنده اي
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#30
Posted: 7 Aug 2013 17:42
که زمین تنیس هم داشت ."
آرزو آب خورد "که تو هم کم نرفتی همان جا تنیس بازي کنی ."
آیه چرخید طرف مادر بزرگ "خب تهمینه می گفت بیا ،من هم می رفتم . بد کاري کردم ؟تازه خودم را کشتم تنیسیادش بدم
یاد نگرفت که نگرفت . ولی یکی از برادرش ها خوب یاد گرفت .یادم نیست همان که مذهبی بود یا آن که کمونیست بود . یکی
شان توي جنگ مرد .طفلکی .این که معتاد شده کدام یکی ؟"
آرزو داد زد ."بس کن !"
شیرین سر بلند کرد .
ماه منیر زنجیر طلاي گردن را که گیر کرده بود به دکمه ي پیراهنش آزاد کرد . "ول کن عزیز دل . مادرت را نشناختی ؟شد ه
دکتر اسم این خانم دکتر توي سریال پزشک دهکده چی بود ؟"
آرزو هنوز براق به آیه گفت "
کاش نصف جنم تهمینه را تو داشتی . تمام بار زندگی روي دوش دختر بیچاره ست . تو چی ؟فقط بلدي ادا اطوار بیایی و خرج
بتراشی "
آیه لب ورچید به مادر بزرگ نگاه کردو ماه متیر دست گذاشت روي دست آیه و بلند گفت "پرسیدم اسم این خانم دکتر چی
بود ؟"
نعیم از کنار ظرفشویی سر چرخاند "دکتر مایکر "
نصرت بشقاب ها را از روي میز جمع کرد و به نعیم چشم غره رفت ."دکتر مایکل " شیرین مجله را بست "دکتر مایک"
آرزو به شیرین نگاه کرد "تو از کی سریال شناس شدي ؟"
نصرت بشقاب ها را گذاشت توي ظرفشویی ." چه خانم دکتر نازنینی . غمخوار همه ست ."
آرزو زیر بشقابی خودش و شیرین را گذاشت روي هم داد دست نصرت که گفت "زحمت نکش مادر خودم جمع می کنم .کم
صبح تا شب براي خودي و غریبه خودت را به در و دیوار می زنی ؟"بقیه ي زیر بشقابی ها را جمع کرد برد گذاشت توي کشو و
زیر لب گفت "کاش قدر شناس داشتیم "
ماه منیر بلند گفت "چاي چی شد ؟"بعد رو کرد به آرزو "تعریف کن ببینم طرف چی می گفت ؟بالاخره نفهمیدي چکاره ست ؟گفتی امروز با پاترول آمده بود ؟پس وضعش بد نیست ."
چشم هاي آرزو که گشاد شد ،نفس بلند که کشید ،صندلی را که هل داد عقب و ایستاد ،شیرین داد زد "موش!"
آیه و ماه منیر از جا پریدند .آیه ایستاد روي صندلی و جیغ زد . ماه منیر داد زد نعیم ! شیرین دولا شد زیر میز و آرزو دنبالش
خم شد و پرسید "کو؟"
شیرین دست آرزو را کشید و دو تایی زیر میز چمپاته زدند ."خفه شو و با مادرت و آیه بحث نکن !فهمیدي ؟"چشمک زد .
آرزو زیر میز زل زد به شیرین ."چرا نکنم ؟خوب هم می کنم !ذله شدم از دست این دو تا . تو هم خیلی لوسی "
"س س س قول بدي حرفی نزنی . برات پلمبیر می خرم فقط قول بده دعوا راه نیندازي . خب "
آرزو یکهو زد زیر خنده و زیر میز ولو شد . نصرت زد روي گونه اش و داد زد "یا موسی بن جعفر !بچه ام غش کرد"
نعیم جاروي دسته بلند توي دست این طرف و آن طرف می دوید و دا د می زد "کو؟"
ماه منیر دست آیه را گرفته بود و آیه هنوز بالاي صندلی جیغ می زد که آرزو از زیر میز امد بیرون و با خنده گفت "نترسید
نترسید . شیرین عوضی دید چیزچیز بود . چی بود شیرین ؟"و از خنده ریسه رفت . شیرین از زیر میز بیرون
آمد و ایستاد "ببخشید . کفش آزرو را با موش عوضی گرفتم "
ماه منیر دست گذاشت روي پیشانی . "واي شیرین . زهره ترکم کردي ."بعد به آرزو چشم غره رفت "صد بار گفتم زیر میز
کفش نکن ."
آیه از صندلی پایین پرید ور بلند موها را زد پشت گوش ."واقعا که خاله شیرین ."و خندید.
نصرت سر نعیم داد زد ."جاروي وامانده را بگیر پایین . همه جا پز خاك و خل شد "
آرزو که خنده اش بند نمی آمد بریده بریده گفت "طرف – طرف – قفل و دستگیره فروش – مغازه اش – مغازه اش طرف هاي
– طرف هاي توپخانه
ماه منیر در آشپزخانه را باز کرد "لوس نشو آرزو نصرت چاي بریز براي من کمرنگ "
آرزو که حالا از زور خنده داشت اشک می ریخت گفت "به خدا راست گفتم ."و خندید و خندید و نشست پشت میز و سر
گرفت توي دو دست .حالا داشت زار می زد . شیرین و نصرت از دو طرف بغلش کردند و نعیم از گوشه ي آشپزخانه سر تکان
داد.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟