انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

عادت می کنیم


زن

 
از هال صداي حرف زدن آیه و ماه منیر می آمد.
.خیابان شریعتی خلوت بود.
از سواره رو یکدست سفید گاه به گاه چخ چخ زنجیر چرخی شنیده می شد و از پیاده رو تالاپ خفه اي وقتی کپه اي برف از
درختی می افتاد.قدم که بر می داشتند چکمه هاي بلند توي برف فرو می رفت . هردو روسري هاي پشمی به سر داشتند و
دماغ و دهن را با شال گردن پوشانده بودنند . شیرین به رو به رو نگاه می کرد و آرزو به زیر پا . "نمی دانم چه مرگم شده "
"هیچ مرگت نشده .خسته اي "
"پس تو چرا خسته نیستی ؟"
"من هم خسته ام ولی اول این که وقت دارم براي خستگی در کردن ،بعد هم مثل تو نباید به ده بیست نفر حساب پس بدهم .
حالا هم سعی کن منظره ي مردن برادر تهمینه را فراموش کنی "
آرزو چشم به برف پا نخورده فکر کرد "سعی کن ! به همین راحتی "و جواب نداد . بوي نان تازه آمد و چند دقیقه بعد رسیدند
به دکان نانوایی . بربري هاي تازه از تنور در آمده روي پیشخوان ردیف بودند.
شیرین گفت "قول پلمبیر دادم .عوضش بربري داغ می خوریم ."و رو کرد به پسر پشت دخل . "مگر روز برفی مجبور نباشم
صف بایستیم "
پسر با موهاي ژل زده خندید "زود آمدید چشم هم بزنید غلغله شده روز برفی هم مردم باید نان بخورند نبایند بخورند ؟چندتا

شیرین انگشت سبابه را توي دستکش پشمی نشان داد و پرسید چند ؟
" پسر گفت " 75
آرزو گفت "تومن "
شیرین اسکناس صدي را گذاشت روي پیشخوان "نه پس ریال "
پسر بقیه پول بربري داد به دست شیرین و با خنده گفت "انگاري چند سالی هست نون نخریدي ؟"
آرزو گفت "جل الخالق ؟

شیرین گفت "تازه با یارانه "و رو کرد به پسر نه ؟"
پسر گفت با چی ؟
شیرین گفت هیچی "گفتم ژل مو گران شده .نه ؟"
پس باز خندید و دست کشید به موها .
راه افتادند و شیرین تکه اي نان دا دست آرزو . "شدي عین باطري که مدام ازش کار بکشند وشارژش نکنند باید فکري به حال
خودت بکنی "
"چکار کنم ؟"
"شارژ پیدا کن "
آرزو ایستاد بربري گاز زد .جوید قورت داد و گفت "منظورت سهراب یعنی زرجوست ؟"
شیرین ایستاد "حالا یا سهراب یا زرجو یا سهراب زرجو یا هر کی کسی که عوض کار کشیدن کمکت بکند نه کمک مالی که تو
احتیاج نداري . کمک روحی فکري چه می دانم چی خلاصه باشد .بدانی هست . به چیزي دلخوش باشی .می فهمی ؟"
"پس تو چی ؟همه ي این چیزها را از تو می گیرم "راه افتاد .
شیرین هنوز ایستاده بود ."نمی گیري . تنها کاري که از دست من ساخته ست گوش کردن به حرف ها ت و همدلی و" الهی
بمیرم " گفتن ست . تو بیشتر از اینها نیاز داري . چرا نمی فهمی ؟"
آرزو بربري را گاز زد "اگر تو زرد از آب در آمد چی ؟"
شیرین با نک چکمه برف ها را پس و پیش کرد "تا وقتی که دل به دلت داد و گره از کارت باز کرد کرد . وقتی هم نکرد نشد
خداحافظ شما . نگفتم باهاش ازدواج کن ."
آرزو به گنجشکی نگاه کرد که از بالاي کپه اي برف کجکی نگاهش می کرد . تکه اي نان برید انداخت طرف گنجشک ."آیه چی

شیرین زد زیر خنده "به قول خود آیه خیلی بیغ و بوقی . خودش صد بار گفته "کاش یکی می شد حواس مامان پرتش می شد
این قدر گیر نمی داد به من "
آرزو اخم کرد "بچه پررو
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
گنجشک حالا داشت کجکی به شیرین نگاه می کرد . "حق با آیه ست "براي گنجشک نان انداخت "اعصاب تو که راحت تر
شد کمتر بند می کنی به آیه "
آؤزو تقریبا داد زد "واقعا که !"
در خانه اي باز شد و دو دختر جوان بیرون آمد ند . یکهو شیرین رفت طرف دختر ها ."سلام " دختر ها سلام کردند "سلام "
شیرین جلو تر رفت ."حوصله دارید ازتان یک سؤالی بپرسم ؟"
دختر ها پا به پا شدند.آرزو به خیابان و درخت ها و جوي آبو پیاده رو نگاه کرد . زیر لب گفت "از دست این دیوونه "بعد به
دختر ها نگاه کرد که خندیدند و سر تکان دادند و گفتند "حتما آره چرا که نه ؟"
شیرین نصف بربري را برید داد به دخترها و خداحافظی کرد و چرخید طرف آرزو "این هم دومین دلقک بازي امروز براي
خنداندن تو " به شال پشمی آرزو نگاه کرد که کج وکوله دور گردنش گره خورده بود "دختر ها به وکالت از آیه تایید کردند. به
مادرت هم می گوییم جد زرجو قفلساز مخصوص ناصر الدین شاه بوده . حتما به سه شماره ده تا مهمانی جور کرده " آرزو زیر
لب گفت "سر جد خودت فعلا چیزي به ماه منیر نگو که "
نفس بلندي کشید نک چکمه را چند بار زد توي برف و سر بلند کرد به درخت ها نگاه کرد .
شیرین نان را تکه تکه کرد ریخت روي برف ها و رفت طرف آرزو دست انداختند زیر بازوي هم و راه افتادند .
از لابه لاي شاخه هاي درخت ها ده بیست گنجشک خیز برداشتند طرف نان ها و کپه اي برف افتادند توي جوي آب



فصل چهاردهم

آرزو رو به آینه ي میز آرایش ریمل می زد . آیه چار زانو نشسته بود روي تختوسط ۷ ۸ تا بالشتک رنگارنگ یکی از

بالشتک ها را می انداخت بالا و می گرفت "تو هم که آخر تعریف کردنی
!درست بگو چی گفتند . بگو بگو "
"خفه ام کردي ! چند دفعه می پرسی ؟همان حرف هایی که زن و مردهاي همسن و سال ما می زنند . ازدواج کردي ؟ازدواج
کردم . بچه داري ؟ بچه دارم " فرچه ریمل را توي لوله جلو عقب برد .
"ازدواج کرده ؟" بالشتک را انداخت بالا و گرفت


"نه " به اینه نزدیک شد و لک کوچک ریمل را زیر پلک پاك کرد .
"بچه ؟"بالشتک را بالا انداخت . "نه " "چه عالی " "چی چی عالی؟ "
"بی سر خر حال می کنید "
آرزو از توي آینه چشم غره رفت .
"امل بازي نداریم آژو خانم "
"لوس نشو " "امشب کجا دعوتی ؟" بالشتک را انداخت بالا "کاش می رفتید رستوران ممالک " بالشتک را گرف
"عمو حسام می گفت روي پشت بوم یک ساختمان ده طبقه ست " بالشتک رفت هوا "پرده ي بزرگی مثل پرده ي سینما زده
اند به دیوار و مدام فیلم پخش می کنند بی صدا البته "
بالشتک را توي دست چلاند "یعنی تابستان که رستوران توي تراس بود حالا نمی دانم توي سالن هم فیلم پخش می کنند یا نه
"
"لابد فیلم پخش می کنند مشتري ها نفهمند چی می خورند >" شیشه عطر را برداشت .
"اتفاقا عمو حسام می گفت غذاش یک کمی بهتر از افتضاح ست . قیمت غذاها هم خدا هزار تو من ."
بالشتک رفت هوا "ولی عوضش آدم هاي جواد را راه نمی دهند و خیلی با کلاس و " تلفن زنگ زد .
آیه بالشتک را نگرفت . دست دراز کرد و از روي پا تختی گوشی را برداشت و با صدایی نه شبیه صداي خودش کشدار و با ادا
گفت "جانم منزل خانم صارم . بفرمایید "بالشتک افتاد روي زمین . " مادري ؟شماییید ؟سلام " غش غش خندید "اداي چی
چی جان را در آوردم عین خودش نبود ؟ جان من نبود ؟ مرگ من نبود ؟" و خنده اش که تمام شد گفت "خوب خوبم . شما
چطوریید؟ آؤزو ؟"
آرزو انگشت گذاشت روي لب بعد دو دست را چند بار تکان داد که یعنی حرفی نزن یا نگو یا
آیه دهنی گوشی را چسباند به شانه و یواش گفت چرا؟ دزدي کردي یا آدم کشتی ؟ " بعد سر چرخاند طرف دیوار و توي
گوشی گفت "آژو خانم شام مهمان آقاي زرجو هستند "آرزو دو دست روي سر چشم ها را بست و زیر لب گفت "خدا چکارت
نکند حالا از دست مادر خلاصی ندارم "
داشت آماده می شد گوشی را بگیرد و داشت فکر می کرد به ماه منیر چه بگوید که آیه توي گوشی گفت " همین الان رفت .
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
موبایل هم نبرد . اگر هم برده بود ما نباید تلفن می کردیم نه ؟ واي شیرین گذاشته بودم سر گاز سر رفت خداحافظ مادري بعد
تلفن می کنم ." و گوشی را گذاشت و با لبخندي پت و پهن چرخید طرف مادرش .
آرزو دست به کمر از این طرف تخت گفت " آبکش دهن لق فضول !"
آیه از تخت پرید پایین و دست به کمر آن طرف تخت ایستاد "خوب کردم چانه بالا گرفت " بالاخره کی باید بفهمی به مادرت
بدهکار نیستی صبح تا شب از پس عالم و آدم بر می آیی و نوبت مادرت که شد " سر به چپ خم کرد و ادا در
آورد ."منیر جان نفهمد غصه می خورد " سر به راست خم کرد " فعلا به منیر جان حرفی نزنیم مبادا ناراحتش کنیم "
آرزو نشست روي عسلی جلو میز آرایش."براي ناراحت شدن و نشدنش نیست به قول خودت گیر سه پیچ "
آیه ورِ بلند موها را زد پشت گوش انگشت سبابه را رو به آرزو تکان داد و با صداي زیر گفت "آژووووووووووووو جووووونم
چاخان نکن " بعد جدي شد . "بگو می ترسم . تو از مادري می ترسی " خم شد بالشتک را از زمین برداشت توي بغل گرفت به
مادرش نگاه کرد وچشمک زد "باز ماتیکآب دهن مرده نزنی ها " بالشتک را انداخت روي تخت و از اتاق بیرون رفت " آرزو
به بالشتک نگاه کرد که دور از باقی بالشتک ها گوشه ي تخت افتاده بود بعد چرخید توي آینه به خودش نگاه کرد مراعات
مادرش می کرد یا در 41 سالگی هنوز بریش مشکل بود به مادرش بگوید می خواهد شام با مردي بیرون برود ؟این درست که
حوصله ي سؤال هاي مادرش را نداشت ماه منیر حتما ماجرایی را که نه به بار بود و نه به دار به همه خبر می داد و
دست گذاشت روي قاب عکس پدر و مادر روي میز آرایش . فکر کرد "کدام بار ؟ کدام دار ؟ از بودن و حرف زدن با این آدم
لذت می برم ولی شاید حق با آیه ست . شاید می ترسم . هنوز از مادرم می ترسم . "انگشت کشید روي شیشه عکس و
از خودش پرسید چرا ؟ انگشتش خاکی شد و خنده هاي پدر و مادر واضح تر .
عکس مال خیلی سال پیش بود سیزده بدري که با فامیل و دوست و آشنا رفته بودنند به باغی در جاده چالوس . حسام تازه
دوربین عکاسی خریده بود و مدام عکس می گرفت . به آرزو گفت "از میمون عکس نمی گیرم " آرزو قهر کرد و هرچه پدر
اصرار کرد "بیا حسام شوخی کرد ."شانه بالا انداخت و کز کرد پشت سنگی بزرگ کنار رودخانه . مادر به پدر گفت "ولش کن
باز لوس شده " آرزو پشت سنگ بزرگ زد زیر گریه .و ماه منیر و پدر رو به دوربین خندیدند.
به نک انگشت خاکی نگاه کرد بعد به عکس . فکر کرد "اگر نگفته بود ولش کن یا اگر فقط گفته بود بیا ، می رفتم کنارشان می
ایتادم و حالا توي عکس بودم ." توي عکس ماه منیر با دامن بلند خال خال می خنید و پدر دست دور گردن ماه منیر می

خندید و پشت سرشان رودخانه بود .
به لوله هاي ماتیک نگاه کرد و یکی زا برداشت نارنجی بود نه خیلی پررنگ نه خیلی کمرنگ
سر جلو برد طرف گلدان وسط میز و نرگس ها را بو کرد "چرا ازدواج نکردي ؟"
سهراب دو ور لب را پاییین داد " پیش نیامد " نمکدان را روي میز عقب جلو برد "اول ها فکر می کردم کارهاي مهمتر ي باید
بکنم بعد فکر کردم باید با زنی در مسائل مثلا خیلی مهم تفاهم داشته باشم .دیر فهمیدم تفاهمی مهم تر از این نیست که مثلا
دیوار را چه رنگی کنیم و اسباب خانه را چه جوري بچینیم و تابلو را کجا بکوبیم و شام و ناهار چی درست کنیم و سر همه اینها
با هم بخندیم ."
زنی با گونه هاي گوشتالو و چشم هاي عسلی دو بشقاب کیک گردویی و فنجان قهوه گذاشت روي میز . اول جلو آرزو بعد جلو
سهراب .
آرزو به زن لبخند زد "کیک هم دستپخت شماست خانم سر مدي ؟"
زن خندید "البته ولی گردو را سامان چرخ کرده " و با نگاه به پسر جوانی اشاره کرد که سینی به دست کنارش ایستاده بود.
پسر خندید و سیم هاي روي دندان ها معلوم شد سهراب پرسید "سارا کجاست ؟"
خانم سر مدي به طرف یکی از میزها سر تکان داد و به سامان گفت "به ساناز بگو حساب میز 4 را حاضر کند " بعد رو به
سهراب دست کشد به پیشبند سفید که یک لک هم رویش نبود "سارا امتحان داشت گفتم بماند بالا درس بخواند "سر
چرخاند طرف یکی از میزها و گفت "آمدم خدمتتان "به سهراب و آرزو لبخند زد "با اجازه " و رفت طرف میزي چسبیده به
پنجره .
نگاه آرزو مادر و پسر را دنبال کرد . بعد سر جلو برد طرف زرجو چشم ریز کرد و یواش گفت " گفتی چند تا بچه ؟"
زرجو سر جلو برد چشم ریز کرد و یواش گفت " گفتم سه تا بچه . دو دختر یک پسر . شکر بریزم توي قهوه ت ؟"صورت هر دو
تقریبا چسبیده بود به نر گس هاي وسط میز.
آرزو خندید و عقب رفت وسر تکان داد که شکر نمی خواهد بعد به دور بر نگاه کرد .
اگر میزهاي وسط رستوران را جمع کردند و به جایشان یک دست راحتی و میز ناهار خوري می چیدند رستوران می شد همانی
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
که در واقع بود . اتاق نشیمن آپارتمانی سه خوابه در خانهاي دو طبقه توي یکی از کوچه پس کوچه هاي زعفرانیه .
وقت خوردن آش ترخینه بروجردي و سالاد باقلا و جوجه ي بختیاري سهراب تعریف کرد که بعد از فوت آقاي سرمدي براي زن
و سه بچه اش این خانه ماند و وام بانک و قرض هایی که گرفته بود ند.براي دوا و درمان طولانی پدر .فامیل به خانم سرمدي
اصرار می کنند که "خانه را بفروش قرض ها را بده "خانم سر مدي می گوید "خانه را بفروشم کجا و با چی زندگی کنم ؟"برادر
ها و خواهرها می گویند مگه ما مردیم ؟" زن برادر ها و شوهر خواهر ها من و من می کنند که "خدابزرگ است " شبی که
خانم سرمدي از زور بی پولی تاس کباب بی گوشت کرده با سیب هایی که یکی از عموها از باغ دماوند آورده ساناز دختر بزرگ
که شب و روز درس می خوانند براي کنکور به ظرف غذا نگاه می کرد که خیلی هم از زور گرسنگی خالی نشده کتاب ریاضی
روي زانو یاد حرف بچگی خودش می افتد به مادرش "تو آشپزي نمی کنی جادوگري می کنی " یکهو از جا می پرد و کتاب
ریاضی می افتد زیر میز " کنکور بی کنکور طبقه پایین را می کنیم رستوران ."
چیزي که سهراب نگفت این که براي خوردن غذا در این رستوران خانوادگی باید از ماه ها پیش جا ذخیره می کردي . این راهم
که چراخودش از این قائده مستثنی بود را نگفت .در عوض با خنده از آشپزي مادرش گفت که بس که بد بود هربار غذا روي میز
می ذاشت بیست بار از همه عذر خواهی می کرد .آرزو پرسید "حالا پدر ومادرت ؟"
سهراب گلدان کوچک را برداشت نرگس ها را بویید و گفت "هم دنیاي پدر تو " گلدان را گذاشت وسط میز "از کیک گردویی
خوشت نیامد ؟"
آرزو چشمش افتاد به دري که به آشپزخانه باز می شد در چوبی دستگیره ي فلزي داشت سیاه و پرنقش و نگار فکر کرد "چه
دستگیره ي قشنگی "بعد به کیک نگاه کرد "چرا محشر بود .ولی بس که خوردم "خندید "باید یک شب با شیرین
بیاییم ببینم با این غذاها باز دم از رژیم می زند ؟"
سهراب گفت "حتما یک شب با شیرین می آییم ولی "
"ولی چی ؟"
"بالاخره نمی خواهی ببینی من کجا کار می کنم ؟"و بی انکه منتظر جواب باشد گفت "یکی از همین روزها طرف هاي ظهر بیا .
می برمت جایی با هم ناهار بخوریم که توي خواب هم ندیدي "
آرزو فکر کرد "خیلی چیزها توي خواب ندیده بودم " بلند گفت "انگار یادت رفته من زنی هستم کاسب . بنگاه را چه کار کنم

"بنگاه را بسپر به شیرین "ایستاد "حالا پاشو که دیر شد تو زنی هستس مادر دخترت منتظر ست "
"حساب را ندادي "
"سهراب کیف آرزو را از روي صندلی برداشت داد دستش "من اینجا همیشه مهمانم "خندید .
خان سر مدي تا دم در آمد و با آرزو دست داد"خیلی خوش آمدید.امیدوارم باز سر افرازمان کنید "بعد رو به سهراب گفت
"بچه ها تشکر کردند."
سوار مکاشین که شدند آرزو پرسید "بچه ها از چی تشکر کردند؟"
سهراب ماشین را روشن کرد سر خم کرد به چشم هاي آرزو نگاه کرد "از این که یک خانم خوشگل و ماه و نازنیین را بردم
رستورانشان."زد زیر خنده و آرزو به جاي این که فکر کند چه لوس ،فکر رکد چه راحتم "
وقت خداحافظی گفت "خیلی خوردم خیلی خندیدم خیلی حرف زدم "
سهراب گفت "خیلی خوش گذشت "


فصل پانزدهم

ماه منیر از اتاق نشیمن بلند گفت "براي من توي لیوان چاي نریزي ها "
آرزو ییک دست قوري و یک دست چاي صاف کن لب به هم فشرد و تا از ذهنش گذشت که مادر هر چیزي را صدبار یادآوري
می کند یاد حرف آیه افتاد "آژو خانم یک چیز را شصتاد بار تکرار نکن "قوري را گذاشت روي سماور و با استکان بلور و دو
لیوان دسته دار توي سینی رفت به نشیمن
آیه پاها را جمع توي شکم کجکی نشسته بود توي راحتی و با برگ هاي نخل مرداب گوشه ي اتاق ور می رفت "خلاصه که
مرجان از خوش به حالی و ذوقمردگی انگاري توي آسمانهاست "
ماه منیر خم شد دست کشید به قوزك پا و جوراب نایلون نازك را که صاف بود صاف کرد "کجا با هم آشنا شدند"
آرزو سینی را گرفت جلوي ماه منیر و به آیه غر زد "با برگ ها ور نرو "
آیه تند دست پس کشید و به مادر بزرگ گفت"توي اینترنت "
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
ماه منیر اسنکان به دست گفت "چی ؟شوخی می کنی ."
آیه زد زیر خنده "نه به خدا توي چت روم "
ماه منیر استکان به دست گفت "توي چی ؟"
آرزو گفت "دستم افتاد منیر جان !قند بر می دارید یا نه؟"
ماه منیر انگار مگس بپراند دست بی استکان را تکان داد که یعنی قند نمی خواهم برو کنار .
آرزو نشست توي راحتی و لیوان دسته دار خودش را برداشت "ما که دیدیم و شوهر کردیم چه تاجی به سر زدیم که حالا با
آشنا شدن پاي کامپیو تر "
نه ماه منیر گوش می کرد نه آیه . نوه داشت براي متدر بزرگ توضیح می داد چت روم یعنی اتاق گپ زدن و آدم چطوري توي
اینترنت با هم آشنا می شوند .
ماه منیر با دقت گوش می کرد و سر آخر گفت "چه جالب " بعد به آرزو نگاه کرد "اشکالش کجاست ؟آدم باید با زمونه پیش
برود " ویکی از آن خنده ها کرد که از کوچگی آرزو دوست نداشت و آیه تا می شنید می گفت " مادري رفت تو تریپ دلبري "
یک بار که آرزو از آیه پرسید "تو از این خنده ها حرص نمی خوري ؟" آیه با تعجب گفت "نه چرا حرص بخورم ؟"
تلفن زنگ زد . آیه گوشی را برداشت و با صداي زیر وکشدار توي گوشی گفت "جانم منزل خانم صلرم بفرمایید "
آرزو غر زد "مثل آدم حرف بزن "
آیه توي گوشی گفت "مر مر جان یک دقیقه صبرکن " و رو کرد به آرزو "توي این خانه شوخی هم نباید بکنیم ؟" و تلفن به
دست راه افتاد طرف پله هاي طبقه پایین و توي گوشی گفت "چطوري عروش خانم ؟"صدایش دورتر شد "قبل از عید
؟"دورتر شد "پس خیلی وقت نداري " از طبقه ي پایین صداي بسته شدن در اتاق آمد .ماه منیر گفت "حالا بچه چب گفت باز
پریدي به اش ؟خب اداي گوینده تلویزیون را در آورد اتفاقا خیلی هم دختر با نمک و "
"منیر جان خواهش می کنم "پا شد قاب عکس روس دیوارکه کج بود راست کرد .
ماه منیر براق شد "خواهش می کنم خواهش نکن برنامه ي آهنگ هاي درخواستی کجاش بد بود ؟حالا مثل فرنگی ها خیلی از
ما بهترند؟یا مثلا "
توي عکس آیه می خندید و عکس پدر گرفته بود و نگاه آرزو از عکس رفت روي پرده اتاق که سفید بود و زیرش نصرت قلاب بافی کرده بود . آن قدر ساکت ماند تا ماه منیر ساکت شد و خم شد آجیل ریخت توي پیش دستی و گفت "تازه چه خبر؟"
آرزو با خودش گفت "بازجویی شروع شد " بلند گفت "سلامتی قسط طلب حاجی را دیروز دادم "فکر کرد "قرض هاي پدر
که تمام شد با خیال راحت تر آیه را می فرستم "
ماه منیر سرفه کرد "شام با آقاي اسمش چی بود ؟خوش گذشت ؟"
آرزو دم پایی ها را در آورد پاها را جمع کرد توي راحتی و با خودش گفت "مثلا اسمش یادت رفته "گفت "خیلی خوش گذشت
. رفتیم رستورانی که زنی با بچه هاش اداره می کنند و"
"گفتی چکاره ست ؟"
"واردکننده قفل ودستگیره "
ماه منیر پا انداخت روي پا دست برد طرف زنجیرر گردن ،به عکس ها و تابلو هاي کوچک و بزرگ نگاه کرد کنار عکس آیه .
چند بار زنجیر را به چپ و راست برد "این دیوار را خیلی شلوغ کردي .من جاي تو بو.دم همه را برمی داشتم فقط عکس آیه را
می زدم . توي آپارتمان فسقلی آدم سر سام می گیرد " بعد نگاهش را کشاند روي قالی "یعنی اگر خواستیم معرفی شان
بکنیم "چند تا تخمه برداشت "خب تجارت می کنند نه؟یا شغل آزد دارند یا "طوري تخمه شکست که
ماتیکش پاك نشود .هر چند که مانیک نزده بود .
آرزو گیج شد "کی را به کی معرفی کنیم ؟"
"مریم یا آقاي دکتري آشنا شده متخصص قلب . شنیدم از رهی الممالک هاست . گتی فامیل این این سهراب
خان چی بود ؟هر چند که من کاسب بازاار را نمی شناسم ."
آرزو فکر کرد چه بگوید و چطور بگوید دعوا راه نیفتد . هر چه می گفت و هر جور می گفت حتما ماه منیر دادو فریاد راه می
انداخت و آرزو حرص می خورد ماه نیرر گریه می کرد و آرزو عذاب وجدان می گرفت . تاپ تاپ قدم هاي آیه که پله ها را دوتا
یکی بالا می آمد و غش غش می خندید به دادش رسید "مرجان و مامانش پاك زدند تو باقالی ها .جفتی دارند پس می افتند از
هول و ولاي کجا عروسی بگیریم چند نفر دعوت کنیم و شام چی و عکاسی کی و سلمانی کجا . جهزیه هم که بماند ."رفت
نشست سر جاي قبلی و پا انداخت گل دسته راحتی .
ماه منیر گفت "کجاي این چیزها خنده داشت ؟عروسی گرفتن شوخی نیست که ." پسته پوست کند "طفلک مادر مرجان .
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
گفتی قبل از عید ؟چیزي به عید نمانده که ." پوست پسه را انداخت توي پیش دستی "ما هم که لابد دعوت داري آؤه ؟"
پسته پوست کنده را داد به آیه که گفت "حتما مادر مرجان عاشق شماست " بعد دست برد لاي مئها و سر تکیه داد به پشتی
راحتی "مرجان دختر بدي نیست . فقط سربعضی چیزها گروه خونی مان یکی نیست ."ماه منیر از کیف ورنی آینه ي کوچکی
را در آورد "مثلا چی ؟" توي آینه نگاه کرد و چند بار پلک زد "چی رفت توي چشمم ؟"
آیه پاي آویزان از دسته ي راحتی را تکان داد و خیره به سقف گفت "خیلی چیزها مثلا من میمیرم براي مسافرت . دیدن جاها
و آدم هاي تازه مرجان فقط فکر شوهر و جواهر و آین جور چیزهاست "
آرزو گفت "نیست خودت کم فکر لباس و قر فري ؟"
آیه چشم گشاد کرد "من ؟"
آرزو گفت " نه من "
ماه منیر آینه را گذاشت توي کیف و به آرزو چشم غره رفت و رو کرد به آیه که لب ور چیده بود "حرف هاي مادرت و شیرین را
غرغره نکن .مهمانی رفتن و مهمانی دادن و جواهر خریدن هیچ کار بدي نیست "
آیه رو به آرزو چانه بالا داد"تو و خاله شیرین خیال می کنید فقط طرز فکر خودتان یعنی آخر عقل و شعور و بقیه همه بی
شعور . اگر مرجان و مامانش عاشق این جور چیزهاست ایرادش کجاست ؟ دزدي که نکردن اصلا گیرم یک عده دلشان خواسته
پولشان را بریزند دور به ما چه ؟به چه کسی چه ؟""گفت و گفت و به ماه منیر نگاه کرد که لبخند زنان سر تکان می داد.
آیه که ساکت شد و سر تکان داد ماه منیر که تمام شد آرزو گفت "چند وقت پیش زن وشوهري آمده بودند بنگاه آپارتمان
هشتاد متریشان را بفروشند آپارتمان چهل متري رهن کنند می دانی چرا ؟"زل زده بود به آیه که دستنبند چرمی چرخاند
"براي دخترشان خواستگار آمده و دختر پا توي یک کفش کرده که چون داماد گفته عروسی مفصل می گیریم من باید جهیز
مفصل ببرم و پدر و مادر پول ندارند و "
ماه منیر گفت "وااي باز شروع کرد . زندگی مردم به ماچه ؟"
قوطی زردي از کیف بیرون آورد درش را باز کرد دو خال کرم گذاشت روي دو دست "از من می پرسی عروسی باید گرفت
هرچه مفصل تر بهتر هم آبرو داري ست هم مرد هرچه بیشتر خرج کند بیشتر قدرش را می داند "با دقت و آرام دو دست کرم
مالید

آرزو به دست هاي مادر نگاه کرد . به امینی و محسن گفته بود مشتري براي آپارتمان 80 متري پیدا نکنند . انگشت هاي مادر
ظریف و کشیده بود و ناخن ها احتیاج به بلند کردن نداشت براي بچه ها ي بنگاه توضیح داده بود که چرا نمی خواهد بانی و
باعث فروش آپارتمان باشد . بچه هاي بنگاه هاج وواج نگاهش کرده بودند زیر چشمی به دست هاي خودش نگاه کرد با انگشت
هاي کوتاه با ناخن هاي مربع . در رستوران خانم سر مدي ماجراي آپارتمان 80 متري را که تعریف کرد سهراب به دست هاي
آرزو نگاه کرد و سر تکان داد بعد گفت "چه دست هاي قشنگی " آرزو دلخور شد "مسخره می کنی ؟" سهراب هول شد
"مسخره ؟ اصلا نازك نارنجی نیستند دست هاي نازك نارنجی دو ست ندارم . "آرزو گفت "بچه که بودم مادرم می گفت
"دست هات عین دست کلفت هاست "" سهراب خندید "باباي من هم تا 30 سالگی می گفت پس تو کی قد می کشی ؟بعد از
30 سالگیم گفت نه ،تو قد نمی کشی " و نگاه به دست هاي آرزو سر تکان داد "آپارتمان را بالاخره می فروشند و عروسی می
گیرند و جهیز می برند و از دست منو تو کاري ساخته نیست " آؤزو چشم به دست هاي مادر فکر کرد "اگر همان لحظه سیگار
آتش نزده بودم حتما دستم را می گرفت "
ماه منیر گفت "دکتر گفته براي لک هاي قهوه یی روزي سه بار از این کرم بمالم به دست هام خواستی بگو براي تو هم بگیرم "
آرزو بلند شد "چاي ؟"
ماه منیر اول گفت "نه " بعد زور گفت "آره کمرنگ "
"خواستی بگو براي تو هم بگیرم " از وقتی که یادش بود مادر طوري رفتار می کرد و حرف می زد انگار خودش و آرزو همسن
هستند . یائسه که شد مدت ها از آرزو پنهان کرد و آیه که بالغ شد هر از گاه نوار بهداشتی فرنگی م یخرید براي نوه و به آرزو
می گفت "از من و تو که گذشته "
د که سعی می کرد یواش حرف بزند "تو ندیدیش ؟باید از شیرین بپرسم براي مهمانی عید « صداي مادر از اتاق نشیمن می ا
دوست پسر مریم را دعوت کرده ام . زرجو هم دعوت می کنم . مادر مریم خیال کرده فقط دختر خودش
"
آرزو چاي صاف کن به دست چشم ها را بست . بعد باز کرد بعد چاي صاف کن را محکم کوبید رو یپیشخوان کف آشپز خانه پر
شد از تفاله ي خیس چاي.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
فصل شانزدهم

بیرون هوا سرد بود ولی مرکر خرید آن قدر گرم بود که آرزو دکمه ي بالا پالتو را باز کرد با دم روسري خودش را باز زد و گفت
"خفه شدم "
آیه گفت "نگفتم پالتو نپوش "
ماه منیر دور بر را نگاه کرد گچه مغازه هاي شیکی خیلی وقت بود نیامده بودم اینجا " آرزو رو کرد به آیه "زود باش لباس
اسکس وامانده را بخر برگردیم که دارم می پزم "
آیه چشم گشاد کرد "اگر می خواهی غر بزنی همین الان بر می گردیم باید همه جا را بگردیم تازه کفش بسکت هم لازم دارم "
ماه منیر رفت طرف مغازه جواهر فروشی "بیا اول اینجا را ببینیم "یکی از دستبند ها ي پشت ویترین را نشان داد "شبیه
کارتیه ي من " آیه گگفت "کارتیه راست راستکی ؟"
"مال من آره یکی از تولدهام پدر بزرگ کادو خرید این حتما ساخت همین جاست ولی خب جواهر سازي هاي ایرانی عجوبه اند
.همچین از روي اصل می سازند که " رفت طرف مغازه ي بعدي "چه عینک هاي با نمکی " آیه شروع کرد به خواندن مارك
ها یعینک هاي زنانه "دلچه اند گابا ،ورساجه شانل این یکی را نگاه کرد عجب خفن " آرزو به عینک ها یمردانه نگاه کرد و فکر
کرد "ندیدم عینک آفتابی بزند " یاد چین هاي زیر چشم هاي سهراب افتاد . دست کشید زیر چشم هاي خودش وبعد به نیم
رخ مادرش نگاه کرد پدر حرف پوشت ماه منیر که می شد م یگفت " عین حبه ي انگور " سهراب گفته بود "زن بدون چروك
زیر چشم مثل شهراب یک ساله ست به درد نخور " آرزو که براي شیرین تعریف کرد شیرین خندید که "عجب زبل " آرزو
نخندید . آیه داشت می گفت "آژ< خانم حواست کجاست ؟بیا مرجان گفت همین مغازه آخري لباس اسکی هاي محشري دارد
توي چند تا وبلاگ حرفش بود ." آرزو و ماه منیر با هم گفتند "توي چی یچ لاگ ؟"
" هیچی بابا بی خیال همین مغازه ست "
لباس ورزشی پر بود از زن و مرد و دختر پسر هاي جوان . آرزو به دور بر نگاه کرد "کی گفته پول توي دست و بال مردم نیست
؟نگاه کن چقدر آدم " آیه رفت طرف پیشخوان "همه که خرید نمی کنند بیشتري ها آمده اند براي حال و احوال " ماه منیر
طرف رخت آویز ها دست کشید به گرمکن سیاه "چه جنس خوبی "برداشت روي خودش اندازه کرد " سر خابی داشته باشند
می خرم " و رفت بپرسد سرخابی دارند یا نه . آرزو به برچسب قیمت نگاه کرد و خدا خدا کرد که نداشته باشند از وسط چندنفر راه را باز کرد رفت طرف آیه که ایستاده بود نزدیکیکی از فروشنده ها . زن جوانی با لب هاي کلفت از فروشنده پرسید "
مایو دارید ؟" روي دماغش چند ردیف چسب زخم بندي بعد از عمل بود ماه منیر با آرنج زد به آرزو با نگاه به لب هاي آرزو
اشاره کرد و یواش گفت "کلاژن "
آرزو با ارنج زد به پهلوي آیه به زن جوان اشاره کرد و گفت "مایو وسط زمستان "
آیه چشم غره رفت و یواش گفت " لطفا داد نزن استخر سر پوشیده که شنیدي ؟" بعد کفش هاي ورزشی را نشان داد با
بندهاي نقره ایی "از اینها می گفتم "
آرزو قیمت کفش ها را که شنید گفت " چی لازم نکرده ."
آیه زیر لب غر زد "مردم براي استخر سر پوشیده رفتن مایو می خرند من بدبخت براي این که تو مثلا سالن مثلا ورزش مثل
دانشکده مثلا بستکتبال بازي کنم لابد باید با دمپایی پلاستیکی بپوشم "با بغض گفت "اصلا نخواستم " و راه افتاد طرف در
مغازه .
ماه منیر گرمکن را پرت کرد روي پیشخوان و بلند گفت "تو بالاخره با این خسیس بازي هات این بچه را دق مرگ می کنی . نه
من خسیسم نه بابات خسیس بود تو به کی رفتی الله اعلم ! " دنبال آیه رفت و صدا زد "صبر کن عزیز دل خودم برات می خرم
"
زن دماغ عمل کرده و فروشنده به آرزو نگاه می کردند . لب هاي به لبخند باز شده زن با ماتیک قهوه یی پررنگ و خط دور لب
پررنگ تر دو برابر لب هاي پسر فروشنده بود .
آرزو زل زد به زن بعد گفت " از من خسیس بشنو وقتی رفتی چسب دماغت را برداري به دکتر بگو عوض کلاژن زدن نصف لب
هات را بردارد . کلی صرفه جویی می کنی توي پول ماتیک."
دو قدم از مغازه دور نشده بود با خودش گفت " به قول نصرت "رو تخت بیفتی زن بیچاره چه گناهی داشت ؟"
آیه و ماه منیر ایستاده بودند پشت ویترین مغازه اي که وسایل تزیینی منزل می فروخت . گلدان هاي چینی و کریستال . سینی
هاي نقره یی و طلایی و گل وگیاه پلاستیکی . کنار همه اینها مجسمه پسر سیاه پوستی بود با چراغی روي شانه که با نگاهی بی
حال زل زده بود به معلوم نبود کجا . به یکی از گوشه هاي مجسمه گوشواره ي حلقه یی بود و دور کمرش لنگی نارنجی ماه منیر
داشت دستمال کاغذي می کشید به چشم هاي آیه .
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
آرزو نفس بلندي کشید و رفت طرفشا تا دهن باز کرد ماه منیر گفت "لازم نیست حرفی بزنی هیچکدام لازم نیست حرف بزنیم
. اعصاب هر سه مان خراب است . توي کافی شاپ – به چایخانه گوشه ي مر کز خرید اشاره کرد – قهوه می خوریم ،بعد حرف
می زنیم . "دست انداخت زیر بازوي ایه و رفت طرف چایخانه . آرزو نگاهی به برده ي سیاهپوست انداخت و زیر لب گفت " تا
آخر دنیا باید این چراغ بی ریخت را به دوش بکشی آي می فهممت "
میز و صندلی چایخانه سیاه و قرمز بود و آیه بالا تنه را داده بود جلو "داري خفه ام می کنی . شده ام برده ي نمایش هاي تو بیا
! برو !بکن ! نکن ! نپوش ! نخر ! فکر می کنی هنوز دو ساله ام ؟ برو ببین دختر هاي مردم چه کار می کنند ."
آرزو دست زیر چانه با آیه نگاه کرد " روسریت را درست کن دختر هاي مردم باباي گردن کلفت بالا سرشان دارند تو نداري "
آیه براق شد "باز گیر داي به بابام "
ماه منیر گفت این همه جارو جنجال براي یک دست لباس اسکی و یک جفت کفش کوفتی ؟مردم بشنوند خیال می کنند دور از
جان گدا شدیم گفتم که خودم می خرم . بحث تمام " و فنجان قهوه را به دهن نزدیک کرد .
آیه با برگ گلدان کنار میر ور رفت و غر زد " به من چه که ندارم . وقت بچه دار شدن می خواستی فکر اینجاش را بکنب تازه
به زور تو رفتم دانشگاه . اصللا نخواستم در س بخوانم کار می کنم اصلا زندگی می کنم ."
ماه منیر فنجان را کوبید روي میز "گفتم پولش با من تمام "
آرزو نگاه به چشم هاي قرمز دختر فکر کرد " حق با آیه ست یا من ؟ وقتی که از حامله شدنم ذوق کرده بودم باید فکر اینجا
هم می کردم . باید می کردم ؟ از کجا می دانستم ؟ قد خر سرم نمی شد . توي بیست و دو سالگی چی سرم می شد ؟ چرا ماه
منیر این قدر می خرم می خرم راه انداخته ؟ با پول کی می خري ؟ حمید چرا این قدر عوضی از آب در آمد ؟ پدرم چرا مرد ؟
چرا این قدر خسته ام ؟ کاش سهراب بود ."
از سر عذاب وجدان بود یا براي دلجویی از دختر و مادر یا همه ي اینها با هم فکر کرد همین الان به آیه بگوید تصمیم گرفته
بفرستدش فرانسه . تا دهن باز کرد صداي بم و بلندي گفت " حجاب را رعایت کنید . آقایان همه بیرون خواهر ها آن طرف "
دست ها رفت طرف روسري ها و سرها چرخید طرف در آیه گفت " اماکن


فصل هفدهم

"هالو گیر آورده ؟ اصلا کجا معلوم واقعا زن و شوهر باشند ؟"
امینی زل زده بود به آرزو که اخم ها توي هم یکبند حرف می زد ."گیریم طرف آمد مبایعه نامه امضا کرد و ملک هم تصرف شد
و خریدار رفت نشست . فردا پس فردا اگر خانمی که طبق این سند صاحب سه دانگ از ملک ست آمد گفت "غلط کردید
خریدید " یا به این مثلا شوهرش گفت "غلط کردي از طرف من مبایعه نامه امضا کردي فرو ختی "چه می کنی ؟" پوشه را
بست داد دست امینی " بگو باید وکالت نامه رسمی شوهر از زن را ببینم . توي وکالتنامه هم باید حق فروش و حق اخذ ثمن و
حق اسقاط خیارات قید شده باشد . فتو کپی شناسنامه هر دو را هم بگیر ببر با محضر دار مرادي چک کن ممنوع المعامله
نباشند ."
امینی چند بار گفت "چشم " چند بار کمر شلوار را بالا کشید و پوشه زیر بغل از اتاق بیرون رفت و نعیم با سینی قهوه وارد شد
.
شیرین پاها را گذاشت روي زمین . چکمه هاي ساقه کو تاه قهوه یی پوشیده بود با شلوار کرم.
آرزو کاغذها و پوشه ها را پس زد پاها را گذاشت روي میز . کفش هاي سیاه پاشنه بلند پوشیده بود با جوراب نایلون سیاه نازك
. آفتاب کمرنگ تابیده بود روي میز تحریر و رفته بود تا عکس پدر روي دیوار .
شیرین قهوه خورد گفت " م م ممممم " بعد گفت " خب بعد چی شد ؟"
توي حیاط چند کبوتر و چند گنجشک از ظرفی که نعم گذاشته بود کنار باغچه ارزن می خوردند.
"هیچی نیم ساعتی ارشاد کردند و رفتند " قهوه خورد " ولی رنگ و روي مادر و آیه را باید می دیدي عین گچ "
" بالاخره لباس اسکی خریدي ؟"
" بعله ! کفش بستکتبال هم خریدیم . مادر هم یک دست گرمکن سر خابی خرید . راستی تو می دانی و بلاگ یعنی چی ؟"
شیرین فنجان خالی قهوه را برگردانند توي نعلبکی و توضیح داد وبلاگ مثل صفحه اي است که توي اینترنت باز می کنی و
اسمش را هر چی خواستی م یگذاري و هر وقت خواستی هر چه دلت خواست می نویسی و هر کی خواست می خواند و دلش
خواست نظر می دهد . بعد یکهو زد زیر خنده " پریروز ها یک جایی خواندم اگر روزنامه را رتوران فرض کنیم وبلاگ چراگاه
ست ."
آرزو به گنجشک ها نگاه کرد که کبوتر ها را کنار زده بودند و تند و تند ارزن می خورند " تو فکر می کنی آیه وبلاگ باز کرده
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
شیرین شانه بالا انداخت . بعد گفت " کفش هاي نو مبارك خیلی شیک کردیم "
" نو نیست بابا .هزار سال پیش خریدم " به کفش ها نگاه کرد و پاها را تکان داد "شب با سهراب قرار دارم " لبخندي از چشم
ها شروع شد به لب ها .
"رستوران خانم سرمدي ؟" دست زیر چانه به آرزو نگاه کرد .
"نمی دانم گفت سورپریز!"خنده ي ریزي کرد و پاها را زمین گذاشت خودکاري برداشت روي تقویم چیزي نوشت .
شیرین هنوز دست زیر چانه با لبخندي محو به آرزو نگاه می کرد " چه عالی "
اؤزو سر بلند کرد " چی چه عالی ؟"
" این که حدسم درست بود و سهراب آسپرین خوبی از آب در آمد " آرزو به روسري سفید نخی نگاه کرد " تو چی ؟"
" چی من چی ؟"
دو چشم درشت قهوه یی بی حرف به دو چشم ریز سبز نگاه کرد وبعد شیرین نگاه به حیاط صندلی را به چپ و راست گرداند
" باید دوران نقاهتم را بگذرانم . بعد شاید من هم رفتم سراغ آسپرین "
آؤزو اخم کرد "این قدر آسپرین آسپرین نکن ." بعد اخم ها را باز کرد "امشب تو هم بیا " بالا تنه را داد جلو و نگاهش پر از
خواهش شد . شیرین به گنجشک ها نگاه کرد که دور ظرف ارزن را قرق کرده بودند کبو تر ها از کاسه ي کناري آب می
خوردند "کلاس یوگا دارم "
آرزو خواست غر بزند که نزد و تکیه داد به پشتی صندلی ."مادر و آیه دست از سرم بر نمی دارند که _ اداي ماه منیر و آیه را
در آورد " – پس ما کی باید این سهراب خان را ببینیم و من نمی خواهم ببینند ولی به تو که التماس می کنم بیا "
" چرا نمی خواهی ببینند؟"روسري را باز کرد کش دور موها را در آورد و دوباره روسري سر کرد.
آرزو نک خودکار را دا د تو و به حیاط نگاه کرد "نمی دانم " نوک خودکار را داد بیرون ."گمانم می ترسم " نوک خودکار را داد
تو " می ترسم مادرم و آیه همه چیز را خراب کنند " کلاغی نشسته بود سر دیوار . "انگار یک چیزي ته دلم "یکی از
گنجشک ها پر زد رفت "نمی دانم نمی خواهم ببینندش" خودکا ررا روي میز و لب پایین را گاز گرفت .
دوروبر ظرف ارزن و کاسه آب نه گنجشکی بود و نه کبوتري کلاغ نشسته بود وسط ظرف .


فصل ۱۸

پوشه را بست داد دست تهمینه " این از امضاها . تلفن ها یی هم که باید بزنی یادداشت کرده ام . بعد از ظهر دو مورد اجاره
دارم . اولی را سپردم به آقاي امینی . دومی کارمند یکی از سفارتهاست که خانم مساوات زحمتش را می کشنند . کار دیگري
که نداریم ها ؟" به ساعت نگاه کرد .
تهمینه پوشه را چسباند به سینه و سر تکان داد که کار دیگري نیست و پا به پا شد " ببخشید . می دانم عجله دارید ولی
"
" ولی چی ؟ چیزي شده ؟"
لب هاي دختر جمع شد توي دهن و سر به زیر انداخت " من ومامانم فکر می کنیم که گمانم برادرم باز
"
آرزو سر گرفت بین دو دست .
شیرین به ساعت مچی نگاه کرد بعد به آرزو ، بعد بلند شد رفت طرف تهمینه " نگران نباش ما از اول حدس می زدیم . ترك
کردن به این آسانی ها نیست " دست روي شانه ي دختر رفت طرف در " با دکتر و آقاي زرجو حرف می زنیم . خودم الان زنگ
می زنم " و تهمینه را که تقریبا از اتاق بیرون کرد برگشت طرف آؤزو " تو پاشو برو من خودم الان به دکتر زنگ می زنم "
آرزو شروع کرد که "تلفن می کنی که چی ؟دفعه پیش به خاطر سهراب پول نگرفت . تازه خیلی مطمئن نیستم . شاید هم
سهراب پول داده و به ما نگفته "
شیرین پالتوي مشکی را از جا رختی برداشت نگه داشت " بپوش "
آرزو پوشید " اقلا 500 هزار تومان شده نشده؟ شاید هم بیشتر "
شیرین دکمه هاي پالتوي آرزو را بست و اؤزو حرف می زد " حالا گیرم بار اول دکتر پول نگرفته ولی یک بار نه دو بار و خدا می
داند چند بار " شیرن گره روسري آرزو را محکم کرد کیف دسته بلند را انداخت روي شانه اش و هلش داد طرف در اتاق "
خیلی خب فعلا برو یک کارش می کنیم به حاتم طایی ابن کازانوا هم سلام برسان "
در بسته شده نشده آرزو سرك کشید توي اتاق " براي سفارتی تخفیف بی تخفیف . از محضر هم اگر تلفن کردند بگو مساحت
هر سه آپارتمان برج مسعودي اشتباه شده . به محسن گفتم از سند زمین کوچه رازي فتوکپی "
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
شیرین داد زد " خ دا حا فظ "و تا آمد در را ببندد آرزو گفت " آیه اگر زنگ زد بگو ویتامین ث خریدم گذاشتم روي میز
تحریرش. دیروز افتاده بود به فین فین "
سهراب گفته بود با اتوبوس بیایی راحت تري ،تجریش که سوار شدي میدان توپخانه پیاده ات می کنند اول هاي خیابان سپه
یک کم جلوتر از سر در باغ ملی تابلوي قفل و دستگیره ي زرجو را می بینی "
به سهراب نگفت سال هاست سوار اتوبوس نشده به شیرین هم نگفت می خواهد با اتوبوس برود .
به تجریش که رسید از این و آن سراغ خط توپخانه را گرفت و پیدا که کرد اتوبوس داشت راه می افتاد . از راننده پرسید
"توپخانه " راننده گفت " بلیط بده ،بدو از در عقب سوار شو " از در جلو سوار شد و گفت " بلیط ندارم چکار کنم ؟"
راننده راه افتاد " اقایون کسی بلیط اضافه داره ؟"چند نفري دست دست کردند توي جیب بعد سر تکان دادند که ندارند . چند
نفر فقط سر تکان دادند بقیه روي خودشان نیاورند .
دست به میله ي اتوبوس به راننده گفت " چکار کنم ؟ دیرم شده "
راننده ریش توپی یک دست سفید داشت خندید " دلار نداري ؟دلار بده ، این روزها ریال به چه دردي می خوره ؟" و باز
خندید و طارزو هم بیخودي خندید و یکهو گفت " پول بلیط را می ریزم توي صندوق صدقه " راننده این بار قاه قاه خندید "
این شد حرف حسابی " و ایستگاه بعدي که نگه داشت " تا واسه من حرف در نیاوردند بدو برو قسمت خانمها سوار شو " و باز
خندید .
از در عقب سوار شد و روي یکی از صندلی هاي بغل پنجره نشست . چند دقیقه ي اول زل زد بیرون و سعی کرد به مسافر ها
نگاه نکند . فکر کرد همه می دانند سال هاست سوار اتو بو س نشده . فکر رکد نگاهش می کنند صبح پالتویی پوشیده بود که
چند سالی بود نمی پوشید .
نزدیک هاي پل رومی سرك کشید و نگاه کرد . مدرسه که می رفت از همین جا سوار می شد . آنوقت ها ایستگاه اتوبوس کنار
زمین نساخته اي بود حالا همان جا ساختمان ده طبقه اي بالا رفته بود با نماي سنگ زرد و گنبد شیشه اي . یادش امد اتوبوس
ها کمک راننده داشتند که اسم ایستگاه را بلند صدا می زد :یخچال دوراهی مینا ..
عطر ملایمی به دماغش خورد شبیه بوي گل یخ به دوروبر نگاه کرد هیچکس نگاهش نمی کرد . زن جوانی با عینک نمره یی
روزنامه می خواند . دو زن کنا هم نشسته بودند تسبیح می گرداندند و زیر لب چیزهایی می گفتند . دختري با روپوش و مقنعه ي سدري حواسس به جزوه روي زانویش بود . فکر کرد "عطر دختر عینکی ست . شاید دختر مدرسه یی "
صبح ها که مدرسه می رفت و عصرها که برمی گشت تقریبا همان آدم ها را توي اتوبوس می دید دختر پسرهایی که همه از
روي قیافه همدیگر را می شناختنند و بعضی ها با ردو بدل کردن شماره تلفن یا یادداشت یا به ندرت با سر صحبت باز کردن با
هم دوست می شدند . آرزو در راه مدرسه هیچوقت با هیچکس دوست نشده بود ولی می دانست کی با کی دوست شده و براي
بیشتر دختر پسرها که تقریبا هر روز می دید اسم گذاشته بود "اتشپاره دختري بود که توي اتوبوس یا سر صف مدام می
خندید و به نظر می آمد زیرابرو برداشته و گاهی ریمل می زد و دختر هاي دیگر پشت سرش حرف می زدند. چشم هایش
پسري بود که دبیرستان البزر می رفتذ و چشم هاي قشنگ داشت و روزي که خواست به آؤزو شماره تلفن بدهد و آرزو
نگرفت سر صف کلاه بافتنی آرزو را مسخره کرد و داد زد عین کلاه عمله ها " دو دختر ارمنی هم بودند که ایستگاه پل رومی
سوار و پیاده می شدند . هر بار ماجراهاي مدرسه اش را براي آیه تعریف می کرد آیه از خنده روده بر می شد و می گفت " ولی
راستی راستی خیلی جواد بودید ها ."
فکر کرد "عقب مانده بودیم یا یا چی ؟ همه چیز با الان فر ق داشت" فکر کرد "دختر هاي ارمنی الان کجا هستند ؟
لابد شو هر کرده اند لابد مثل زن هاي ارمنی چاق شده اند " پوزخند زد " قر بان خودم که اصلا چاق نشدم " با خودش عهد
کرد " رژیم می گیرم "
باز بوي گل یخ آمد . دختر عینکی و دختر مدرسه یی پیاده شده بودند . فکر کرد این روزها انگار همه چیز و همه جا بوي گل
یخ می دهد . اتوبوس از بزرگراه و از پل هوایی گذشت . آن وقت ها بزرگراه نبود پل هوایی هم نبود . از پشت شیشه خاك
گرفته به بیرون نگاه کرد . خانه هاي یکی دو طبقه کنار ساختمان هاي بلند . بچه گربه لاغر و مریض و تو سري خور کنار
سوسمارهاي عظیم . سو سمارها با ماتیک قرمز یا سیاه یا نقره یی موهاي زرد ،سبز ، یا بنفش تاج هاي شییشه یی یا مسی با
دندان هاي تیز طلایی به بچه گربه می خندیدند. اتو بوس هر چه جلوتر می رفت سوسمارها کمتر می شدند و بچه گربه ها انگار
جان می گرفتند و چند تایی خوشگل بودند و فقط حیف تمیز نبودند و انگار از توي خاکه ذغال در آمده بودند و اي کاش کسی
می بردشان حمام و پرزهاي خاك گرفته را شانه می زد و کاسه هاي کثیف شیر را می شست و اتوبوس نگه داشت .
زنی جوان چادر لاي دندان ،بچه اي به بغل و چند بسته و کیسه نایلون توي دست سوار شد . جا براي نشستن نبود و اتوبوس که
راه افتاد زن تلو تلو خورد . آرزو دست دراز کرد مانع افتادنش بشود یا بسته ها را بگیرد که زن گفت " قربان دستت "
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
صفحه  صفحه 4 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

عادت می کنیم


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA