انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 5 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

عادت می کنیم


زن

 
بچه را گذاشت توي بغل آرزو آؤزو یک لحظه مبهوت به بچه نگاه کرد که شش هفت ماهه بود کلاه بافتنی زردش آمده
بود روي چشم ها . فکر کرد بچه ناراحت است و کلاه را بالا زد و بچه با دو تا چشم گنده نگاهش کرد . فکر کرد الان می زند زیر
گریه که بچه لبخند زد . مارد از تعجب آرزو خندید و دست به میله ي اتوبوس گفت " بس که پیش این و آن مانده ،غریبی
کردن یادش رفته "
اتوبوس ایستگاه بعدي ایستاد و از قسمت زن ها مسافر هاي زیادي پیاده شدند . اغلب خیلی جوان با مقنعه و مانتو شلوار سر
مه یی . صندلی بغل دست آرزو خالی شد . مادر بچه نشست و گفت " تا ایستگاه مدرسه پرستاري اتوبوس همیشه غلغله ست
، بعد که جوجه پرستارها ،تا آخر خط دیگه راحتیم " و براي گرفتن بچه حرکتی نکرد . بچه هنوز زل زده بود به آرزو . هر دو
لپش خشکی شده بود و مژ ه هاي بلند داشت . مادر کیسه ها و بسته ها را زیر پا جا به جا کرد ، چادر را روي سر مرتب کرد ،آ]
بلندي کشید و گفت " خدایا شکرت " بعد رو کرد به آرزو " همیشه ایستگاه پرستاري سوار می شم . امروز رفتم ار تعاونی
قندو شکر بگیرم . شما قند و شکر گرفتید ؟"
آرزو یک لحظه گیج شد . از کوپن ارزاق همین قدر خبر داشت که گاهی می شنید نعیم ونصرت سر این که چی اعلام شده و کی
اعلام شده و چه شماره اي اعلام شده با هم جرو بحث م یکنند .
زنی با روسري منجوق دوزي از مادر بچه پرسید " چه شماره اي اعلام کرده اند ؟"
" زن خیلی چاقی که دست به میله ایستاده بود گفت " 642 و 643
بچه بالاخره افتاد به نق نق و مادر بالاخره بغلش کرد . آرزو به صورت جوان زن نگاه کرد و براي این که حرفی زده باشد گفت "
بچه اول ؟"
زن پوزخند زد " نه بابا چهارمی " بعد بی آنکه صدا را پایین بیاورد ادامه داد " هرچی با این ذلیل مرده می گم برو این این
لامصب را ببند توي گوشش نمی ره که . لابد می ترسه خیر سرش از مردي بیفته ."
ارزو یواش گفت " خب ،تو چرا نمی بندي ؟ خیلی جاها مجانی عمل می کنند .نه ؟"
زن پستانک را که به لباس بچه سنجاق بود گذاشت توي دهن بچه . " عملش مجانیه خواهر . بعد عمل باید یک هفته ده روز
بخوابم . کی کار کنه خرج کفش و لباس . کتاب دفتر بچه ها رو بده ؟ باباي بلا نسبت جاکششون ؟"
زن چاق گفت " کی گفت ده روز ؟ خواهر شوهرم بست ، یک هفته نشده پا شد راه افتاد

زن روسري منجوقی با هیجان چرخید طرف زن چاق " ببینم ،عوارض نداشت ؟"
زنی از صندلی پشتی گفت " شنیدم سرطان رحم می آره "
آؤزو سر چرخاند "کی گفته ؟"
زن که لاغر بود و روي صورت سالک بزرگی داشت گفت " چه می دونم ، از این و اون شنیدم "
دختر جوانی که لابد دختر زن بود بس که شبیه اش بود منهاي سالک ،پرسید چه چیزي را می بندند و مادرش تشر زد که "
این حرف ها به تو نیامده " آرزو گفت " چرا نیامده خانم ؟ باید از الان چشم و گوشش را باز کنی ."
مادر بچه روي صندلی یکوري شد " بعله که باید بدونه و الا تا چشم هم بزنه مثل من بدبخت چهار تا ریز و درشت دور دامنش
ونگ می زنند."روسري منجوقی داشت از زن چاق می پرسید خواهر شوهرش کدام بیمارستان عمل کرده که بغل دستی اش
زن مسنی با روسري خاکستري گفت " پناه برخدا آخر زمون شده . این کار ها چی چیه با خودتون و شوهر هاي بیچاره تون می
کنین ؟ زمان ما "
مادر بچه پرید وسط حرفش " اولندش بیچاره سرشون را بخوره . دومندش زمان شما مردت می رفت کار می کرد پول می آورد
و تو فقط می زاییدي و می پختی و رفت و روب می کردي . مجبور نبودي مثل ماها صب تا عصر بیرون خونه جون بکنی و خونه
هم که آمدي بساب و بمال و شب هم که له و لورده می خواي کپه ي دور از جون مرگ بذاري لا اله الا الله"
برگشت طرف آرزو دروغ می گم ؟"
زن چاق و مادر با سالک و دختر بی سالک و دوسه زن دیگر که از صندلی هاي پشتی وارد بحث شده بودند با غش غش خنده و
" آي گفتی " و " مرده شور هر چی مرده " با مارد بچه موافقت کردند .
زن چاق داشت بلند بلند ماجراي عمل خواهر شوهرش را تعریف می کرد که مارد بچه از آرزو پرسید گفتی کجا باید پیاده شی

" سپه . یعنی چیز توپخانه "
" اون که همین جاست . پاشو پاشو تا راه نیفتاده " و بچه را داد بغل زن روسري خاکستري و ایستاد به طرف راننده داد زد "
راه نیفت . صبر کن . یکی جا موند" بقیه زن ها داد زدند " وایستا !وایستا!" مسافر هاي مرد غرو لند کردند و مادر بچه داد زد
" خبه ،چه خبره ؟ سر قبر باباتون قرار دارین
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
آرزو پیاده شد و در بسته شد و اتوبوس راه افتاد . چند لحظه توي پیاده رو ایستاد و براي زن ها که از پنجره برایش دست تکان
می دادند دست تکان داد . بعد یکی بغل گوشش گفت " چند سال بود سوار اتوبوس نشده بودي ؟گ
سر چرخاند و به سهراب نگاه کرد که می خندید . نفس حبس کرد بعد بیرون دادو گفت " مخصوصا گفتی با اتوبوس بیا ؟ خیلی
بدجنسی " سهراب سر عقب انداخت و قاه قاه خندید . یقه کت چرمی قهوه یی تا شده ود . راه افتاد و اداي معلوم نیست کی را
در آورد " در عوض با زندگی اقشار آسیب پذیر آشنا شدي نه ؟" سر تا پاي آرزو را برانداز کرد و ادامه داد " به به ، لباس
اتوبوس سواري هم که پوشیدیم "
این بار آرزو سر کج کرد ، لب به هم چسباند و سعی کرد نخندد. سهراب دست کشید به پیشانی و خنده اش را خورد . " ببخش
،بد جنسی کردم . اذیت که نشدي ؟"
آرزو زد زیر خنده " اذیت ؟ به قول آیه کلی هم حال کردم "بعد خنده روي صورتش ماسید " برادر تهمینه باز " و تعریف
کرد تا رسید ند به ساختمان بزرگی با پله هاي ورودي پهن .
سهراب ایستاد " بانک سپه . سال 1304 ساخته شده . پایه ي ستون ها را ببین ."
" باید دوباره بستریش کنیم . باز یک عالمه خرج . تو هم بالاخره نگفتی خرج بیمارستان "
ریدند به اداره پست و سهراب گفت " 1307 آجر کاري بالا پنجره ها را می بینی ؟"
چسبیده به اداره پست سر در باغ ملی بود . آرزو ایستاد " حواست به من هست یا نه ؟ گفتم "
سهراب سر جلو آورد و یواش گفت " حواسم به تو هست .شنیدم چی گفتی حدس می زدم هول نشو غصه نخور ،فکر خرج و
پول نباش . با دکتر حرف می زنیم . درستش می کنیم >" به در برزگ فلزي نگاه کرد " هیچوقت اینجا آمدي ؟"
نگاه آؤزو رفت روي در بزرگ فلزي " یک بار بچگی هام . دکتر عاشق چشم و ابرو ما نیست "
سهراب راه افتاد " اینجا را باید سر فرصت تماشا کنیم . عاشق چشم و ابرو تو غلط کرده ،ولی عاشق چشم و ابرو من هست .بیا
"
از خیابان شلوغ گذشتند و سهراب جلو مغازه ي دو دهنه یی ایستاد . تا آمد در را باز کند در شیشه یی باز شد و مرد قد کو
تااهی بیرون پرید و گفت " سلا م عرض کردم . خیلی خوش آمدید . صفا آوردید . قدم روي چشم . بفرمایید " چشم ها آبی بود موها رنگ کاه سهراب معرفی کرد " این هم آقاي فرهنگی ما که توي این راسته صداش می کنند آقا فرنگی "
وارد مغازه شدند و آقاي فرهنگی سلام و تعارف و خوش و بش را از سر گرفت و احوال خانواده و ابوي و والده را پرسید . آرزو
داشت فکر می کرد " الان می رسد به خاله و عمه ام " که سهراب گفت " آقا فرنگی پس این چایی چی شد ؟" و فرهنگی بعد
از این که گفت " چشم و الساعه و به روي چشم " رفت طرف یکی از دو در ته مغازه .
آرزو دوروبر را نگاه کرد . مغازه اي بود شبیه همه ي مغازه هاي قفل و دستگیر ه فروشی . توي جعبه آینه ها قفل هاي مختلفی
چیده بودند و به دیوارها تا خیلی بالا دستگیر ه وصل بود . دستگیره هاي بزرگ براي درهاي ماشین رو ،کوچکتر براي در
آپارتمان و باز هم کوچکتر براي اتاقو قفسه وگنجه . وسط مغازه دو تا چارپایه بود . فکر کرد باید حرفی بزند. گفت " چه بامزه
" با خودش گفت " یعنی باید بنشینم روي اینها ؟"
سهراب گفت " چه با مزه ؟" ارزو من و من کرد "چیز اینجا یعنی "
"چرا نمی شینی ؟"
آرزو خودش زا مجسم کرد در خیابان سپه توي قفل و دستگیره فروشی نشسته روي چارپایه اي ناراحت بود . داشت راه می
افتاد طرف چارپایه ها که سهراب خودش را رساند به ته مغازه در دوم را باز کرد و کنار ایستاد . بیرون مغازه دزد گیر ماشینی
راه افتاد . سهراب تکیه داده به چارچوب در لبخند کجی می زد . دزدگیر هنوز صدا می کرد که آرزو توي اتاق را نگاه کرد . بعد
آرام سر چرخاندن طرف سهراب . " بدجنس موذي بدجنس موذي !" دزدگیر خاموش شد .
اتاق مستطیل بزرگی بود با کف آجر فرش . پنکه اي قدیمی از وسط سقف بلند آویزان بود . یکی از دیوارها قفسه هاي چو بی
داشت با درهاي شیشه یی . قفسه ها پربود ند از کتاب و چیزهایی که از آن فاصله خوب دیده نمی شدند . به دیوار پشت میز
تحریر بزرگ از سقف تا تقریبا زمین تابلو بود . تابلو هاي رنگ و روغن بزرگ و کوچک در قاب هاي کلفت چوبی . دیوار سوم سر
تاسر شیشه بود . آن طرف شیشه وسط حیاط کوچکی با دیوارهاي کاهگلی .درشکه ي خیلی بزرگی بود با بدنه ي سیاه براق و
چرخ هاي طلایی . آرزو شبیه اش را فقط توي فیلم ها دیده بود.
سهراب گفت " یادگار اولین سفر جدم به فرنگ "
آرزو به سهراب نگاه کرد . یک ور یقه کت چرمی هنوز تا داشت . حس کرد مثل آدمی است که بعد از مدت ها پرسه زدن براي
پیدا کردن نشانی خانه اي ،ناگهان خود را در مقابل خانه ببیند و از در زدن بترسد .فکر کرد "دختر پانزده ساله که نیستم " ودست دراز کرد تاي یقه را صاف کرد .
توي حیاط ،زیر نور کجی که یک لحظه تابید ،گوشه اي از چرخ طلایی درشکه برق زد
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
فصل نوزدهم

براي سومین بار گفت "چرا؟"
محسن سر زیر انداخت . طره ي موي صاف و سیاه رسید تا نک دماغ " اشتباه کردم خانم صارم .ببخشید ."
آرزو به شیرین نگاه کرد که ابرو و شانه بالا داد و با پاك کن چیزي را پاك کرد . دوباره به محسن نگاه کرد " سر بالا بگیر ،توي
چشم هام نگاه کن و بگو چرا ؟ پول براي چی لازم داشتی ؟ قرض داري ؟ مریض داري ؟"
محسن سر بلند کرد موها را پس زد و سعی کرد پلک نزند .لب گزید پا به پا شد به حیاط نگاه کرد و بالاخره پلک زد و دو قطره
اشک افتاد روي گونه ها " اشتباه کردم خانم صارم "
" تا دلیلش را نفهمم ببخشید و اشتباه کردم به دردم نمی خورد . بگو پول براي چی می خواستی ؟ لازم داشتی یا فکر کردي
داري زرنگی می کنی ؟" نگاه از مرد جوان گرفت خیره شد به تقویم روي میز .
محسن دست کشید به هر دو گونه و من ومن کرد " می خواستم براي مادر چیز ماشین رختشویی بخرم "
آرزو چند لحظه زل زد به محسن . بعد به شیرین نگاه کرد . بعد به عکس پدر روي دیوار بعد به یکی از کشو هاي میز که نیمه
باز بود . یکهو داد زد " گمشو بیرون . نه فقط احمقی که دروغگو هم هستی . بیرون "
محسن زد زیر گریه " ببخشید غلط کردم نامزدم گفت اگر دستبند طلا نخرم نامزدي بی نامزدي "
شیرین دست کشید به پیشانی و سر تکان داد آرزو تکیه دا به پشتی صندلی و به حیاط نگاه کرد . تو ي باغچه دو گنجشک از
یکی از زیر گلدانی ها آب می خوردند .
فکر کرد نعیم نان یا ارزن ریخته توي حیاط ؟ بچه که بود شب هاي زمستان دو بخاري با نصرت و نعیم نان ریز می کرد و صبح
قبل از مدرسه رفتن خرده نان ها را می ریخت توي حیاط براي گنجشک ها و کبوتر ها نصرت می گفت " اینها هم بنده هاي
خدا گیرم زبان بسته " صبحی ابري و سرد آرزو گفت " شاید ما زبانشان را نمی فهمیم " نصرت سر تکان داد " شاید این
روزها آدمیزاد هم از فهمیدن زبان آدمیزاد عاجز شده .

سر چرخاند طرف محسن که نگاه به موزاییک هاي قهوه یی کف اتاق هنوز هق هق می کرد . آرام گفت " نامزد ؟یعنی خیال
داري باهاش عروسی کنی ؟ " صندلی را سراند طرف مرد جوان ." می فهمی داري چه خریتی می کنی ؟دختري که بخاطر
دستبند نامزدي را بهم بزند ،لابد سر گردنبند طلاق می گیرد . فکر اینجاش را کردي ؟ بگو ببینم عروس خانم مهریه چقدر
خواسته ؟ شیربها هم که خواسته . عروسی کجا باید بگیري ؟ ماه عسل کجا تشریف می برید ؟ پیکان تو هم حتما به درد بخور
نیست و لابد باید پراید بخري یا شاید هم زانتیا ،اره ؟"
محسن دست کشید به چشم و آرزو فکر کرد "یعنی با این مزخرفاتی که بافتم آدم شد ؟ نه گمانم . ولی باید سعی ام را میکردم
که کردم ."
صندلی را سراند پشت میز ،پوشه و کاغذ و مداد را بیخودي جا به جا کرد . " دفعه پیش که اضافه حقوق گرفتی گفتم از کارت
راضی ام . گفتم همین طور کار کنی پاداش بیشتري هم می گیري . لابد هو برت داشت آؤه ؟"دست از سر این ور آن ور کردن
چیزها برداشت و رو کرد به محسن " خوب گوش کن این بار بیرونت نمی کنم ولی واي به روزگارت اگر باز بفهمم زیر آبی رفتی
. مطمئن باش می فهمم پولی را که از صاحب ملک گرفتی ماه به ماه از حقوقت کم می کنم امسال عید هم عیدي بی عیدي
موافقی بمان مثل آدم کار کن . موافق نیستی به سلامت "و توي کشوي نیمه باز دنبال چیزي گشت که خودش هم نمی دانست
چی بود.
محسن یک قدم جلو گذاشت " خانم صارم دستتان را ماچ می کنم قول شرف قول مردانه دفعه ي اول و آخر م بود ،متشکرم
ممنونم "
آرزو کشو را بست " خیلی خب برو من یکی تا حالا از قول مردانه خیري ندیدم .خیلی مردي قول زنانه بده ."
محسن وسط خنده و گریه گفت " چشم قول زنانه متشکر .ممنون "
و عقب عقب رفت طرف در که خود به خود باز شد و محسن که بیرون رفت دوباره بسته شد .
دو زن چند لحظه به هم نگاه کردند ،بعد به هم ،بعد زدند زیر خنده . آرزو گفت " نعیم شده مرد نامرئی "
شیرین گفت "از کجا فهمیدي ماجراي ماشین رختشویی دروغ بود ؟"
"یک دستی زدم .سیگار داري ؟"
شیرین پاکت سیگار را انداخت طرف آرزو و داد زد "نعیم آقا ساعت یازده ست پس این قهوه "
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
در باز شد و نعیم سینی به دست وارد شد و تا آمد شروع کند که "من از اول می دانستم که این محسن "ارزو دو دست
را بالا گرفت "ول بده !ول بده که بس که حرف زدم کف کردم . به بچه ها بگو تا نیم ساعت تلفن وصل نکنند . در را هم محکم
پشت سرت ببند."
نعیم سینی زیر بغل بی حرف بیرون رفت .
شیرین پاها را گذاشت روي میز.
آرزو پاها را گذاشت روي میز.
دوتایی قهوه خوردند و به باغچه نگاه کردند.حالا فقط یک گنجشک داشت از زیر گلدانی آب می خورد .ارزو گفت "حق با تو
بود ."
شیرین برگشت به آرزو نگاه کرد .چیزي نگفت ولی منظورش این بود که منظورت چیست .؟"همان حرف هایی که قبل از
قشقرقی که راه افتاد می زدیم ."
شیرین دوباره سر چرخاند طرف باغچه و قهوه خورد .
آرزو به دیوار حیاط نگاه کرد . "مدام به خودم نق می زنم "که زود قضاوت نکن .صبر کن. "ولی باور می کنی تا حالا
مردي ندیدم این قدر شبیه خودم ؟"ریز خندید"منهاي بداخلاقی ها وهول بودن ها و الکی دلشوره گرفتن ها و دادو هوارها "
خنده تبدیل شد به لبخندي محو "شبیه هیچ کدام از مردهایی که تا حالا دیدم نیست .اصلا شبیه مردها نیست . و در ضمن
هست و "نگاه به جایی خیلی ان طرف تر از دیوار حیاط گفت "تا حالا یک کار زشت نکرده "
"هیچکس دو هفته از آشنایی نگذشته کار زشت نکرده "فنجان توي دست می چرخاند.
"دو هفته نه بیشتر از دو ماه .بعد هم نمی فهمم تو چه ات شده . اولش که می گفتم نه و حوصله ندارم . کچلم کردي که
"معاشرت کن ،امتحان کن ،به دلم برات شده "حالا چطور شده از این ور دیوار افتادي ؟"
"گفنم معاشرت کن بیرون برو بگو بخند نگفتم عاشق شو "فنجان را گذاشت روي دستمال کاغذي چارتا .
آرزو به جامداي روي میز نگاه کرد "کی حرف عاشق شدن زد ؟"یکی از مداد ها را برداشت "تازه اشکالش کجاست ؟"ته مداد
را گذاشت لاي دندان .
شیرین فنجان را برداشت ،ارنج ها را گذاشت روي میز و خیره شد به نقش هاي در هم قهوه "براي خلاص شدن از سر درد آسپرین می خوریم یا استامینوفن یا پارااستامول یا هر مسکنی که توي داروخانه پیداشد .سر نمی بریم زیر گیوتین ."
تا ارزو دهن باز کرد در بازشد و آیه با جعبه اي شیرینی امد تو "سلام و علیک وچطوریدوچطورم"جعبه را گذاشت روي میز
راحتی هاه کوله پشتی را انداخت زمین ،رفت طرف شیرین بوسیدش "واي چه ترافیکی .چه روسري خوشگلی خاله شیرین
.چه عجب از سفید کشیدیم بیرون؟"رفت طرف آرزو بوسیدش ."حال شما آژوخانم ؟محسن باز سوتی داده ؟"با چانه به جعبه
اشاره کرد "تا رسیدم پرید داد دستم گفت ببر براي خان صارم و خانم مساوات .گفتم خودت چرا نبردي ؟ادا اطوار آمد و یک
چیزهایی گفت دکه حالیم نشد . چکار کرده ؟"شیرین گفت "بچه بازي "
آرزو دست دراز کرد طرف تلفن که داشت زنگ می خورد "دانشکده چه خبر بود ؟"توي گوشی گفت "بله "بعد گفت "سلام
"بعد لبخند زد و صندلی را چرخاند طرف حیاط .
شیرین یک لحظه چشم هاي ریز را ریزتر کرد بعد شروع کرد به تعریف ماجراي محسن براي آیه .
آرزو گوشی را گذاشت آیه شیرینی به دست گفت "هیچ خبر "وآرزو گفت "چی ؟"آیه زد زیر خنده " هیچی .سهراب خان
جان بودند؟"منتظر جواب نماند "بالاخره ما کی باید این سهراب خان جان شما راببینیم ؟"باز منتظر جواب نماند و چرخید
طرف شیرین "کم کم دارم شک می کنم شما دو تا ما را گذاشتید سر کار .در ضمن شما دو تا شیرینی میل نمی کنید ؟"
آرزو از پشت میز بلند شد رفت طرف جعبه "چی هست ؟"
آیه توي جعبه را نگاه کرد "شیرینی دراز با کیوي .شیرینی گرد با کیوي .شیرینی سه گوش با کیوي ."آرزو کش و قوس آمد
"نه به وقتی که کسی نمی دانست کیوي چی هست نه به حالا که کم مانده کیوي پلو به خوردمان بدهند.فهرست تمام شد
شیرین ؟"
شیرین کاغذي دراز کرد طرف آرزو ..آرزو کاغذ را گرفت "فردا اول وقت ببرم دارایی "آیه گفت "حرف عوض نکن آژو خانم
.گفتم چرا سهراب را دعوت نمی کنی ؟پریروزها مادري گفت "
"چی می گفت ؟"کاغذ را گذاشت روي میز .
"می گفت تو مخصو صا سهراب را از ما قایم کردي ."شیرینی دیگري را برداشت "من هم با مادري موافقم "
"مخصوصا براي چی ؟"زد زیر خنده .
آیه تکیه داد به پشتی راحتی "چه می دانم خودت بگو ؟بابک مدام با دوست دختر باباش مسافرت و مهمانی اند . با دوست پسرمامانش هم همین طور .تازه می گفت قرار شده دسته جمعی بروند بیرون "رو کرد به شیرین که داشت چیز می نوشت
"شنیدي خاله؟ بابک گفته قرار شده دوست پسر مامانش و دو تا دختراش با بابک و مامانش و باباش و دوست دختر باباش
چند نفر شدند ؟"
روي انگشت شمرد." 7نفر . 7نفري شام بروند بیرون .باحال نیست ؟"
شیرین به آرزو نگاه کرد "چرا ،خیلی "
آیه گیوي روي شیرینی را با انگشت انداخت توي جعبه "حالا ما چرا نباید سهراب خان جان را ببینیم ؟"آرزو رفت جلو آیه
ایستاد .خم شد تا نگاه به نگاه شدند.بعد گفت "براي اینکه براي باراولین بار توي زندگی تصمیم گرفته ام چیزي را فقط براي
خودم نگه دارم .روشن شد ؟"
آیه چشم گشاد کرد زد زیر خنده "اووووووووه،اخر دوست پسر!!!"
آرزو قد راست کرد به حیاط نگاه کرد .باد تندي امد و پیچک هاي لخت روي دیوار لرزیدند
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
فصل بیست

"گفتم من باید باشم ،سهراب خان "
"گفتم نه آرزو خانم " "چرا"
"براي اینکه نمی دانم چه جور آدم هایی هستند "
"چه جور آدم هایی یعنی چه ؟خب معتادند که باشند . شاخ و دم که ندارند باید ببینم که چکار می کنند "
"گفتم یک جور روان درمانی "
"باید خودم ببینم ""صبح کله سحر زنگ زدي با من یکی به دو می کنی ؟"
"خیلی بدجنسی .خوب شد از تهمینه شنیدم و گرنه بی من می رفتی .برادرش را برداشتی بیا دنبال من " "نه " "بیا!" "نه
""اصلا کی گفت تو بیا دنبالو ؟از اینجا پیاده 5 دقیقه هم نیست "
"بس که غر زدي هول شدم دو بند انگشت خمیر دندان خوردم "
"چی ؟"

"داشتم مسواك می زدم که زنگ زدي "
آرزو زد زیر خنده و خوب که خندید گفت "خمیر دندان بیشتر دوست داري یا ماتیک ؟"سهراب درجا گفت "هرسه "آؤزو
ریسه رفت .
گوشی را که گذاشت تخت را مرتب کرد لباس پوشید و از راهرو گذشت .جلو اتاق آیه دمپایی هاي دمر را با لگد پرت کرد توي
اتاق و آمد در را که ببند که چشمش افتاد به میز تحریر "باز این وامانده را خاموش نکرد "رفت طرف کامپوتر روي صفحه ي
انگار با آهنگی خاموش می رقصیدند. خم شد روي میز تحریر و ماوس را تکان داد و صفحه روشن A ,Y , E سیاه سه حرف
شد خواست دستگاه را خاموش کند که دستش بی حرکت ماند .سمت چپ صفحه روي یکی از علامت هاي زرد شبیه پوشه
نوشته شده بود وبلاگ با خودش گفت "لابد وبلاگ همان زنی ست ك ..اسمش چی بود ؟آهان جیران وجوجه هاش "به ساعت
کچی نگاه کرد و فکر کرد هنوز وقت دارد .ماوس را حرکت داد نشانگر را برد روي پوشه و دو بارزد روي دکمه .پوشه باز شد
بالاي صفحه نوشته شده بود وبلاگ بچه هاي طلاق
اول گیج شد بعد سردش شد بعد عرق کرد بعد لب به هم فشرد .و نفس بلند کشید و اولین نوشته را خواند
سلام اسم من یلداست ولی از همین الان بگم این اسم راست راستکی من نیست چرا ؟چون این مامان ممن به همه کارمن کار
داره مدام امار می گیره می ترسم بفهمه این وبلاگ منه و سر بزنه بخونه و گیر سه پیچ بده . من می خوام اینجا از چیزهایی
حرف بزنم که هروقت یک ذره اش را به مامانم می گم دعوامون می شه ووقتی هم که نمی گم تلنبار می شه تو دلم و قاط می
زنم !مثل طلاق مامان و بابام واین که من می خوام برم پاریس پیش بابام و مامانم نمی ذاره و خلاصه می خوام با شماها دردل
کنم پس لطفا همهی دختر پسرهایی که مامان باباشون طللاق گرفته اند بااین بچه طلاق حیوونی از تجربه هاشون حرف بزنند
شما را به خدا دریافتم کنید والا سر می کوبم به دیفال !!!!!!
آرنج را گذاشت روي میز تحریر ،سر گرفت توي دو دست و با خودش گفت "یعنی اینها را از ته دل نوشته ؟یا به قول نصرت
پیازداغش را غلیظ کرده ؟یعنی من اینقدر عوضی ام که به جاي حرف زدن با من دلش خواسته با یک عده غریبه
"بغض کرد و فکر کرد "زنگ بزنم به سهراب "یکهو از دست خودش حرصش گرفت .سهراب که نبود
با کی حرف می زد ؟با کی درددل می کرد ؟با مادرش ؟هیچوقت .باشیرین ؟آره .ولی حرف زدن با سهراب فرق داشت .چه فرقی
؟جوابی پیدا نکرد .بعد از آشنا شدن با سهراب چند بار مثل قدیم با شیرین گپ زده بود ؟کی دو تایی رفته بودند خرید ؟پیاده روي ؟ناهار یا شام غیر کاري ؟فکر رکد تا مردي توي زندگیش پیداشد .....فکرکرد همین روزها باید شیرین را دعوت کند به
.....ولی حرف زدن با سهراب فرق داشت .با سهراب می شد از شیرین حرف زد که با خودش نمی شد .می شد از ماه منیر و آیه و
کار و این که چاق شده حرف زد .شیرین در جواب اینها اگر می خواست همدردي کند سر می جنباند که "بمیرم برات " یا
د که "ایه را لوس کردي به مادرت رو دادي نکن .به فکر خودت باش .کمتر هله هوله بخور "یا از بودا و کریشنا نقل « خشن می آ
قول می کرد . سهراب به احمقانه ترین مشکل ها به دقت گوش می کرد و راه حل پیشنهاد می کرد.فقط به چاق شدم ها بود که
می خندید و می گفت "چه خوب !حالا چند کیلو بیشتر آرزو داریم "از لاي پرده تکه اي از آسمان معلوم بود خاکستري بود
رفت روي یادداشت دوم .
براي اینکه مامان خانم راضی بشه بیشتر توي اینترنت باشم و سر قبض تلفن و کارت اینترنت غر نزنه وبلاگ جیران و جوجه
هاش را نشانش دادم .می دونستم طلاق گرفتن جیران و دست تنها دوبچه بزرگ کردنش دل مامان را می بره .از اولین یادداشت
خوند تا آخر ش .بعد سر تکان داد .بعد چند لحظه زل زد به عکس خودم و خودش و بابام کنار کامپیوتر و من یک جورهایی
وجدان درد گرفتم که اون عکس اونجاست بعد گفت "براي جیران بنویس ماماننم خوب می فهمتت.یه نصیحت هم برات داره
گول بچه ها را ازت می گیرم را نخور مردها تنبون خودشون رو بلد نیستن بالا بکشند چه برسه به بچه بزرگ کردن " بعد انگار
دست و پا چلفتی بودن مردها یا وضع سه و قروقاطی جیران تقصیر منه غر زد که "تو هم زودتر اماده شو بریم خدمت شاهزاده
خانم "شاهزاده خانم مادربزرگمه .می گم مادربزرگ خیال نکنید خیلی پیره ها !نه بابا !خیلی باحاله قد بلند و خوش هیکل و
خداییش هنوز خوشگل گاهی تو یمهمونی هاي خونوادگی پا به پاي ماها همچین با موزیک فاز می گیره که بیا و ببین .در ضمن
یه موقع فکر نکنید بنده از خاندان جلیل سلطنتم ها!!البته از مادربزرگم بپرسید می گه ماردبزرگش زن یکی از شاه هاي قاجار
بوده .ولی مامانم می گه مادربزرگ مادربزرگم یکی ازسیصد چهارصد صیغه ي یکی از سیصد چهارصد شاهزاده ي دست هشتم
ودرپیتی قاجارها بوده که مهمترین مسئولیت زندگیش از قرار تخم ریزي بوده به سبک ماهی قزل آلا به هر حال مامانم سر
شوخوخی مادربزرگم رو صدا می کنه شازده خانم و مادربزرگم هم خیلی جدي خوشش می اد .راستس دیروز مامانم پرسید "تو
وبلاگ داري ؟" همچین محکم گفتم نه !که هیچی نگفت .
آرزو خنده اش گرفت "تخم جن !باید براي سهراب تعریف کنم "و بلافاصله فکر کرد "براي شیرین هم " به ساعت مچی نگاه
کرد .هنوز وقت داشت رفت به یادداشت بعدي
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
آرزو خنده اش گرفت "تخم جن !باید براي سهراب تعریف کنم "و بلافاصله فکر کرد "براي شیرین هم " به ساعت مچی نگاه
کرد .هنوز وقت داشت رفت به یادداشت بعدي .
امروز بعد از کلی خمیازه و خنده از دست لهجه ي فرانسوي استاد که گمونم به عمرش پاریس که هیچ دبی هم نرفته .رفتم
محل کار مامانم .مامانم بنگاه معملات ملکی داره .باورتون می شه {مادربزرگم می گه نگو بنگاه ،بگو آژانس !بنگاهشیک نیست
واحد با ده تا آدم و بیست خط تلفن سرو کله می زد .بعد مامانم رفت خونه نشون مشتري بده » }مامانم داشت طبق معمول در آ
و ممن و خاله شیرین کلی گپ زدیم .این خاله شیرین که خاله واقعی من نیست و دوست و همکار مامانمه .خیلی زن با حالیه
ولی طفلکی توي زندگی خیلی کم آورده یه روزي شاید ماجراش را براتون تعریف کردم .فقط این را بگم که خاله شیرین دشمن
مردهاست .ولی خنده دارش اینجاست که وقتی از گیردادن هاي مامان پیشش گله می کنم ،می گه باید یه دوست مرد براي
مامانت پیدا کنیم !دلیلیش هم اینه که می گه مامانت خسته ست (که راست می گه )مسئولیت زیاد رو دوششه (که راست می
گه )تو و مادربزرگت هم که عوض کمک جونش رو می گیرید (این یکی را زیاد راست نمی گه )ماردبزرگم البته خیلی توقع دراه
و مامانم هم نمی دانم چرا این قدر نازش را می کشه ولی من بیچاره !!!!نمی دونم شاید هم بعضی وقتها اذیتش کنم ولی به
خدا دوستش دارم .گمونم بیشتر از دست بابام حرص می خوره و بداخلاق می شه .بابام که در ضمن پسر خاله مامانم هم هست
خیلی با حاله دو سال یک بار می آد ایرون وکلی با هم حال می کنیم و این ور و اون ور می ریم چی داشتم می گفتم ؟آهان
!!!خاله شیرین می گه اگه مامانت دوست پسر داشته باشه دلخوشی پیدا می کنه زیاد به تو گیر نمی ده .امروز هم انگار بزور
فرستادش بره خونه نشون یه آقایی بده که خاله شیرین می گه به گمونم از مامانم خوشش اومده امیدوارم مامانم پاچه ي آقاهه
رو نگیره .تخصص مامان خانوم ضایع کردن مردهاست.
اتاق گرم نبود ولی آرزو گرمش شد . پاشد پنجره را باز کرد . به ساختمان هاي کوتاه و بلند نگاه کرد ،به چارراه بزرگ که هنوز
شلوغ نشده بود .روي هره ي پنجره همسایه دو شیشه ترشی بود . به ساعت نگاه کرد .برگشت نشست پشت میز و رفت روي
یادداشت بعدي .
چهارشنبه –به بهانه ایمل مریم جون که خیلی ازش مرسی و اینا با مزه نیست که اینجا (توي وبلاگستان )این همه آدم با
یاد مامان و خاله شیرین افتادم که متنفر هستند از کلمه ي rang این طیف سنی وسیع و متفاوت (می خواستم بنویسم خارجکی پروندن .بعد دیدم یادم نیست به فارسی چی می شه رفتم کتاب لغت نگاه کردم .بعد وسیع و متفاوت را هم rang

اضافه کردم که کلاس بذارم !) خلاصه منظورم اینه که یلداي 19 ساله و مریم 25 ساله و شادي 15 ساله (که این روزها
امتحان داره و به دوست هاي مجازیش سر نمی زنه .)باهم گپ می زنیم و حال می کنیم .گاهی وقت ها فکر می کنم زندگی بی
کامپیوتر و بی اینترنت و بی وبلاگ چه جوري بوده ؟مثل زندگی مامانم و خاله شیرین و بقیه نسل بالایی ها شاید یعنی
یعنی گمونم خیلی سه !مریم پرسیده چرا مامان بابام ازهم طلاق گرفتند. دوست دارم عوض ایمیل خصوصی فرستادن
.همین جا بنویسم که همه بخونند و هر نظري دارند بگند یا بدن .آقا این خط فارسی هم عجب مکافاتیه .اومدم بنویسم بگند
(بگویند )شد مثل بگند یعنی گندیده !!!اومدم بنویسم بدن (بدهند )شد مثل تن وبدن !مامانم و خاله شیرین مدام سر شکسته
نوشتن جوانها غر می زنند .راستش منم گاهی از خودم می پرسم ماها چرا شکسته می نویسسم ؟این جوري صمیمی تره؟راحت
تره ؟ یا بس که نسل بالایی ها قلمبه سلمبه نوشتند و ماهر چی خوندیم نفهمیدیم چی می خوان بگند (خودت بگند!)و جونمون
بالا اومد دو خط بخونیم ،حالا ما ها داریم ضد حال می زنیم ؟مامانم که می گه "بس که جوون هاي الان بی سوادند." خاله
شیرین میگه "چه جوري باید سواد یاد می گرفتند ؟"شماها نظر تون چیه ؟در ضمن انگار من می خواستم در باره ي طلاق
مامان بابام حرف بزنم !پدر این پرحرفی بسوزه توي وبلاگ هم دست از سر این یلدا خانوم بر نمی داره . مامانم به شوخی می گه
"پررویی و پرحرفیت به بابات رفته ."می گه خودش بچگب هاش کم حرف بوده و کمرو .وقتی می گم باورم نمی شه ،می خنده
و می گه وقتی دیده چاره نداره مجبور شده کم رویی و کم حرفی را تا کنه بذاره توي پستو و بیفته به جون زندگی که زندگی
نیفته به جونش
به ساعت نگاه کرد .فکرکرد دیرشد . از جا تکان نخورد وخواند :
ببخشید که یه مدت وبلاگ را به روز نکردم به شدت باشیش تا تشدید گرفتار بودم .بعضی وقتها که مامان توي تریپ عصبی
بودن و پرو پاچه گرفتن نباشه (راستی این روزها مامان حالش خوبه .اگه گفتین چرا ؟اون آقاهه که مامانم اون روز رفت بهش
خونه نشون بده یادتون هست ؟بعله !خلاصه آؤه و اینا و رستوران و گردش و خیلی کشته مرده و مامان خانوم خیلی خوش
اخلاق و یلدا خانم هم شاد وشنگول )چی داشتم می گفتم ؟آهان یه موقع هایی من و مامان باهم حرف می زنیم .بیشتر از وقت
ها البته با شرکت افتخاري خاله شیرین درنقش داور که دعوا نشه !چند بار در ضمن این بعضی وقت ها مامان گفته که با بابام
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
عروسی کرد چون اولا پسر خاله اش بود و مامان بزرگم خیلی دوست داشت مامانم زن پسر خواهرش بشه و بعد هم پسر خاله
جان تازه از فرانسه اومده بود و خیلی کلاس بالا بود .مامانم فکر کرده بابام بعد از ازدواج هم همون مرد آقا و جنتلمن که قبل از
ازدواج بود باقی میمونه (شد عین میمون !آهاي خط فارسی ) که در ماشین براي خانم ها باز می کنه و پالتو براي خانم ها می
گیره و خلاصه از این کارها که زن ها دوست دارند مردها بکنند .بعدش بابام همیشه راجع به (مریم خانوم
گل ،ببخشید ها ،ولی "راجع به "درسته نه "راجب به "حالا ما یه چیزي گفتیم که خط فارسی مکافاته ولی یه ارزن سواد هم
بد نیست .هاهاها)چی داشتم می گفتم ؟آهان !بابام راجع به آزادي زن واحترام به حقوق زن و از این جور چیزها بالا منبر می
رفته .اوضاع مالیش هم عالی بوده (که بعدها معلوم شد یه هوا خالی بسته )و قیافه اش هم خوب بوده و خلاصه به قول خاله
شیرین ،مامانم فکر کرده اوناسیس و آلن دلن و مارکس رو یه جا زده تو رگ (این سه تا که خاله شیرین می گه مال جوونی هاي
خودشه .براي نسل ما میشه بیل گیتز وبراد پیت وجاي مارکس هم خودتون یه بابایی بذارین .)ولی بین خودمون
باشه من فکر میکنم دلیل اصلی عروسی مامانم با بابام این بوده که بابام قرار بود بره فرانسه و مامانم هم می خواسته بره فرانسه
. در ضمن فکر نکنید بابام بعد از ازدواج خیلی عوض می شه ها.نه !فقط یک کم عوض می شه .فقط در مورد مامانم عوض می
شه .و الا براي خانم ها ي دیگه هنوزم هم در ابز می کنه و پالتو می گیره و همچین قشنگ درباره ي ستم تاریخی به زن حرف
می زنه که من هم که می دونم داره خالی می بنده اشک توي چشمهام جمع می شه .
چشم آرزو افتاد به ساعت و از جا پرید .کامپیوتر را خاموش کرد و پله ها را دو تا یکی بالا دوید و تلفن را برداشت و شماره
گرفت و در فریزر را باز کرد و گوشی را گذاشت بین شانه وگوش و گفت "صبح به خیر خوبی ؟گوش کن "بسته قرمه سبزي را
بیرون آورد "زنگ بزن قراار با گرانیت رابینداز به بعد از ظهر .زن وشوهر آةمانی اگر تلفن کردند وصل کن به خانم مساوات .به
نعیم بگو یادش باشد قبض هاي نوسازي را پرداخت کند .آیه اگر زنگ زد بگو براش غذا گذاشتم بیرون یادداشت هم گذاشتم .
من تا ظهر آمدم " تلفن را خاموش کرد و براي آیه یادداشت که پلو توي یخچال هست و با قرمه سبزي گرم کند و یادش باشد
گاز را خاموش کند و پالتو پوشید و روسري سر کرد و به ساعت نگاه کرد و فکر کرد "هنوز وقت دارم راهی نیست .ماشین نمی
برم "
تو و بیرون گلفروشی نبش کوچه پر بود از گلدان هاي سنبل .توي ظرفهاي طلایی و نقره اي سبزه سبز کرده بودند .باز فکر کرد
"به جاي حرف زدن با من "بعد به خودش گفت "باز لوس شدم .مردم هزار جور بدبختی دارند .حالا بچه ي من وبلاگ

باز کرده که کرده."
گلفروش کف پیاده رو را می شست با سطلی پلاستیکی که می زد توي جوي آب .آرزو ایستاد "ما می خواهیم بی خیس شدن
برسیم آن طرف مغازه چکار باید بکنیم آقا داوود ؟"
گلفروش کمر راست کرد وبافتنی چارخانه روي شکم چاق بالا پرید .خندید"سلام عرض شد .ببخشید بفرمایید .سبزه که حتما
خودتان سبز کردیدد،سنبل نمی برید .؟"
"الان ببرم تا عید پلاسیده "به گلدان ها و ظرف هاي طلایی و نقره یی اشاره کرد "ببینم سفال ها و کاسه گلی هاي قدیم
خوشگل تر از این برق و بورقی ها نبود ؟"
گلفروش یک دست جارو و یم دست سطل ،عرق پیشانی را با آستین بافتنی گرفت "چه کنیم خانم صارم سلیقه ها برگشته
.اینها هم خوشگلند نیستند؟"
صف اتوبوس و کرایه ها غلغله آدم بود .توي ویترین مغازه ي لوازم صوتی ،جلو تلویزیون صفحه تخت سفره ي هفت سین چیده
بودند .تلویزیون داشت برنامه کودك پخش می کرد .موش ها و مرغ هاي چارقد به سر چیزهایی به هم می گفتند و تند تند سر
تکان می دادند .روي سیر و سنجد سفره ي هفت سین گرد اکلیل طلایی پاشیده بودند.
از جلوي ساختمان بزرگی گذشت .به نرده هاي محوطه پارکینگ ،روي مقواي بزرگی با خط کج و کوله نوشته شده بود بازار
خیریه .فکر کرد "نمی شد خوش خط تر نوشت ؟نمی شد مقوا راصاف روي نرده ها زد ؟آیه با غریبه ها درد دل می کند .اگر
برادر تهمینه باز خوب نشد ؟اگر پاي کسی بگیرد به این سیم ؟"سیم کلفتی روي زمین ولو بود.سر یم وصل بود به بلند گویی
دردست زنی با مانتو مقنعه ي سیاه . زن توي بلندگو گفت "لطفا جهت بازدید از بازارچه به داخل محوطه تشریف بیاورید .ضمنا
چاپخانه با کاپوچینو و حلیم آماده ي پذیرایی ست ."تابلو بهزیستی را دید و رفت طرف خیابان .
سواره رو راه بندان بود و پیاده ها بی عجله از لابه لاي ماشین ها رد می شدند .فکر کرد "چقدر آدم .هممه آمده اند خرید عید
؟شاید بعضی ها معتادند و دارند می روند به "به دختر و پسرها نگاه کرد و به مردها و زن ها .
کدام یکی معتاد بود ؟کدام یکی وبلاگ داشت ؟دختر ي که مقنعه آبی سر کرده و نیم تنه چرم پوشیده روي مانتو تنگ و کوتاه
؟یا پسري لاغري که موها را دم اسبی کرده ؟زن سیاه چرده با چشم هاي خسته و ساك بزرگ توي دست حتما مثل خودش که
تا چند وقت پیش نمی دانست وبلاگ چی هست ،نمی داند وبلاگ چی هست ولی حتما می داند اعتیاد چی هست .مردي که بغل
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
در چمباتمه زده بود و خیره به چاله ي وسط پیاده رو نگاه می کرد شاید معتاد بود یا شاید نبود.
سر کرد توي اتاقک نگهبانی بهزیستی و پرسید "ببخشید جلسه ي چیز "نگهبان که داشت صبحانه می خورد با سر
به طرف چپ اشاره کرد .آرزو نفهمید یواش گفت "جلسه معتادان "نگهبان لقمه را قورت داد و گفت "ورودي کوچه
دست چپی "
رفت طرف کوچه ي دست چپی و فکرکرد "انگار نشانی بقالی می داد "ومیخکوب شد .
از سر تا تقریبا وسط هاي کوچه ي باریک پر از آدم بود .زن و مرد،بچه ،پیر ،جوان،بعضی ها با دسته گل ،بعضی با جعبه ي
شیرینی ،بعضی ها هر دو .فکرکرد "سر صبحی عروسی که نیست ؟چه خبر شده ؟"
از لابه لاي آدم هاي گل وشیرینی به دست گذشت رفت جلو تارسید به دري که تابلو بهزیستی کوچک تر ي داشت .جلو در دو
زن ایستاده بودند یکی مسن و یکی جوان .به آرزو نگاه کردند و لبخند زدند و آرزو هم البخند زد "ببخشید اینجااین گلو
وشیرینی "
"تولد بچه هاست "
آرزو گیج شد "تولد این همه آدم باهم ؟"
زن مسن خندید "تازه واردي ؟"دختر خندید "خوش آمدي "روي کارتی که به سینه زده بود نوشته شده بود خوش آمد گو .
آرزو فکر کرد "یعنی قیافه ام ت"بعد فکر کرد قیافه هاي خودشان هم که اصلا " به دور برنگاه کرد "قیافه هاي
اینها هم که اصلا شبیه "
زن صورت گرد داشت و دماغ کوچک و چشم هاي براق .شبیه گربه بود"تولد پاکی بچه هاست "دختر جوان صورت گرد داشت
و دماغ کوچک وچشم ههاي برق .شبیه بچه گربه بود .زن ودختر با مردي با کت شلوار شیري سلام احوالپرسی کردند.ارزو هنوز
گیج به آدم ها و گل ها و جعبه هاي شیرینی نگاه می کرد که کسی بازویش را چسبید "بالاخره خودت را رساندي ؟"برادر
تهمینه دو قدم عقب تر از سهراب ایستاده بود.
مرد کت و شلوار پوش گفت "شروع کنیم "و راه افتاد اؤزو همراه جمعیت و دو سهراب از راهرو کم نور و دراز گذشت و وارد
آمفی تئاتر کوچکی شد . سهراب گفت "خانم ها دست چپ می نشینند "آرزو را نشاند روي یکی از صندلی ها ي دست چپ و
خودش با برادر تهمینه رفتند نشستند ردیف جلو و آمفی تئاتر کوچک پر شد و پرتر شد وجا براي نشستند نبود و آدم ها که هنوز می آمدند نشستند روي پله ها و ایستادند دم در و نگاه آرزو دور زد تا رسید به زن مسن شبیه گربه که بغل دستش
نشسته بود و لبخند می زد .
گل ها و شیرینی ها را چیدند روي صحنه پشت میز ي دراز .مرد کت شلوار پوش رفت پشت میز و رو به جمعیت و پشت به
دسته گل و جعبه هاي شیرینی ایستاد .همه ساکت شدند و مرد گفت "سللام من بهزادم یک معتاد "
آرزو فکر کرد اشتباه شنیده .
جمعیت جواب دادنند سلام بهزاد "
ارزو فکرکرد "معتادم ؟به همین راحتی ؟"
و بهزاد از انجمن گفت و از روزگردها و ماه گردها و سالگردها ي ترك اعتیاد و تولد هاي دوباره .
ارزو خم شد طرف زن و من ومن کرد "شماهم گ
زن گفت "خجالت نکش بپرس!"و خندید "آره هم خودم هم دخترم "به دختر شبیه بچه گربه اشاره کرد که دم در ایستاده
بود و سعی می کرد براي آدم ها جا براي نشستن یا ایستادن پیدا کند "من تریاك .دخترم هرچی بگی تا رسید به هرویین
.اولش سلقی بودیم .بعد گرفتار شدیم حالا پاکیم من یک کمی گکمتر از دو سال دخترم درست دو سال "انگار داشت درباره
سرماخوردگی و تمام شدن دوره اش حرف می زد .باز خندید "راحت باش خودت چی ؟"
قدر زیر انداخته بود که انگار داشت به بالاترین دکمه پیراهنش نگاه می کرد » آرزو به ردیف اول اشاره کرد .برادر تهمینه سر را آ
.
بهزاد گفت "تا سی روزه ها "
دست هایی توي تالار بالا رفت .بهزاد به دست اول اشاره کرد .دست اول گفت "من مجید .یک معتاد "
جمعیت بلند گفت "سلام مجید "
مجید گفت " بیست وشش روز شد که پاکم "
جمعیت دا زد "ماشاءالله "
و دست دوم "من نغمه یک معتاد سه ماه "
و دست سوم و چهارم و پنجم و علی و شهرام و سودابه و شش ماه و یک سال و سه سال و نه سال و جمعیت سلا م کرد و دست
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
زد و آرزو فکر کرد "آیه می خواهد برود پاریس ؟وبلاگ باز کرده ؟با من درد دل نکرده ؟" به سهراب نگاه کرد که حواسش به
حرف ها بود .برادر تهمینه به گل ها نگاه می کرد .شبیه بچه گربه ي هراسانی بود که نمی داند صدایش کرده اند غذا جلوش
بگذارند یا لگد حواله اش کنند.
داشت فکر می کرد "اگر یک وقتی آیه "که با صداي دست زدن ها و سوت و هورا و ماشاءالله انگار از جا
16 ساله ي داشت دو شمع را روي کیکی کوچک فوت می کرد .زن مسن یواش گفت "این جوان ترین - پرید .پسرك 15
ماهاست . از ده سالگی هرویین می زده "
حس کرد سردش شده.حس کرد گریه اش گرفته . حس کرد سرش گیج می رود به سهراب نگاه کرد و سهراب انگار کسی
صدایش کرده باشد برگشت .آرزو از حعبه اي که کسی جلویش شیرینی برداشت و نفهمید تشکر کرد یا نکرد


فصل ۲۱

آیه دست روي دستگیره گفت "نمی دانم کی برمی گردم .مرجان را که می شناسی .تا صد تا مجله ي مد ورق نزند و خیاط را
جان به سر نکند لباس انتخاب بکن نیست .آن هم چی لباس عروسی به زور جمعه وقت گرفته که –اداي مرجان را در آورد –
توي خیاط خانه فقط خودم باشم .نگران نباش با مامانش بر می گردیم "
آرزو چند لحظه به در بسته نگاه کرد بعد رفت به آشپزخانه پرده را پس زد کوه ها هنوز پر از برف بودند. لبخند زد "خدا را
شکر روي شماها هنوز خانه نساخته اند "نگاهش از کوه امد پایین .خانه خانه برج برج ساختمان بلندي نماي سبز داشت
.چارچوب پنجره ها قرمز بود .فکر کرد "عین لگو"چشمش افتاد به تلفن فکر رکد "کاش تهران بود "
سهراب اصرار کرده بود که بیا "بیا تا اصفهان با هواپیما 40 دقیقه هم نیست .از آنجا ماشین کرایه می کنیم تا " اسم
جایی را گفت که آؤزو نشنیده بود و حالا هم یادش نبود."پیرمرد بالاخره تصمیم گرفته ارث و میراث سه نسل را بفروشد
.مطمئنم چیزهاي جالب پیدا می کنیم .چیزي هم نخریم دیدن خانه خودش یک میلیون می ارزد بیا "و آرزو که گفت "بنگاه
شش خروار کار ریخته روي سرم ،براي آیه وقت دندانپزشکی گرفتم ،مادرم را باید ببرم دکتر "سهراب یکی از لبخندهاي
کجش را زد و با انگشت چتري موي آؤزو را پس زد "همین روزها کاري می کنم که هیچ کاري نداشته باشی . بعد با هم می گردیم دور ایران دور دنیا .قبول ؟"آرزو فقط خندیده بود.
به کوها نگاه کرد و فکر کرد که چه خوب می شد با سهراب می رفت اصفهان یا هر جا یا اصلا هیچ جا.به کوهها نگاه کرد و فکر
کرد هیچوقت این همه دلش نخواسته با کسی باشد .
ماه منیر رفته بود مهمانی خانه ي سرور خانم .با غرغر که هیچ حوصله ندارم و آرزو گفته بود "خب نرو "پشت چشم نازك
کرده بود "وا!که فردا سرور پشت سرم جار بزند که چون مریض بود نیامد ؟مطمئن باش خبر دکتر رفتنم تا حالا به گوشش
رسیده . تازه خانم و آقاي مطیع آبادي هم هستند . می خواستم یکی از این روزها دعوتشان بکنم که همین امروز می کنم . نوه
شان تازه از آمریکا آمده . شنیدم آنجا صاحب برو بیاست . سرور می گفت دنبال زن می گردند براي نوه
.شاید"آرزو سعی کرده بود بقیه ي حرف هاي ماه منیر را نشنود.
شیرین هم که رفته بود .یوگا؟مدیتیشین ؟خودشناسی ؟این جمعه نوبت کدام بود؟یادش نیامد.
تلفن را از روي دستگاه برداشت ."اگر تلفن کرد ."راه افتاد طرف طبقه ي پایین . دست به نرده و نگاه به دست از پله ها پایین
رفت و یکهو تصمیم گرفت که "لاك می زنم "چند سال بود ناخن لاك نزده بود؟خیلی سال .بچه که بود ناخن می جوید .ماه
منیر بارها زده بود روي دستش .فایده که نکرده بود سر نصرت داد زده بود "فلفل بزن یه ناخن هاش .زرنیخ بزن چه می دانم
یک کاري بکن .آبرو برد بس که جلو مردم انگشت چپاند توي دهن ."تا یک روز نصرت آرزو را که گریه می کرد اول برد
دستشویی و دست و صورتش را با صابون شست . بعد با هم رفتند به پستوي آشپزخانه . نصرت از شیشه اي دهن گشاد مرباي
شاتوت ریخت توي نعلبکی و انگشت هاي آرزو را یکی یکی کرد توي مربا و یکیک گذاشت توي دهن آرزو .
مرباي نعلبکی که تمام شد ،انگشت هاي آرزو را یکی یکی بوسید و قربان صدقه اش رفت .از آن روز به بعد آؤزو ناخن نجوید
،اما هیچ وقت هم ناخن بلند نکرد . حالا هر بار به آیه غر می زند که ناخن نجو ،آیه چانه بالا می داد که "خودت هم می جویدي
"و ماه منیر اگه بود می گفت "آره با چه زحمتی از سرش انداختم .توهم ناخن نجو عزیز دل.خب ؟"
روي میز آرایش آیه گشت و از لابه لاي بستهی نیم خورده بیسکویت و دو سه جفت گوشواره و قوطی نوشابه ي خالی ،شیشه
لاك کمرنگی پیدا کرد .تلفن زنگ زد.
گوشی را برداشت و تا صداي آن طرف سیم را شنید خندید
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
"توي آن ده کوره چطوري تلفن پیدا کردي ؟"نشست روي تخت
آیه .حرف زد و شنید و خندید و ناخن هاي دست چپ شدند رنگ پوست پیاز گوشی را گذاشت بین گوش و شانه ي چپ وانگشت کوچک دست راست هم شد رنگ پوست پیاز "لابد یک کامیون قفل و دستگیره و چیز میز قدیمی خریدي .آره ؟"غش
غش خندید ."مادر تهمینه سه شنبه شب دعوتمان کرده .تو که فردا بر می گردي نه ؟"ناخن انگشت وسطی را لاك زد "یعنی
چه که نمی آیی ؟زن بیچاره کلی اصرار کرده .تهمینه بیست بار گفت مادرم گفته جناب زرجو حتما تشریف بیاورند باید بیایی
."فرچه نازك را فرو کرد توي شیشه لاك "چرا اصرار کرده تو باشی ؟خیلی ببخشید کی بود پسرش را بیمارستان خواباند ؟کی
بود انجمن معتادان نمی دانم چی چی پیدا کرد ؟نه خیالت راحت از تهمینه پرسیدم .گفت جلسه ي پریروز را خودش باهاش
رفته .جلسه ي فردا هم یا تهمینه هست یا من ،شاید هم شیرین .نگران نباش "انگشت سببه را لاك زد."باید بیایی من
وشیرین حوصله نداریم تا سر چشمه رانندگی کنیم "چند لحظه گوش کرد و زد زیر خنده "آره!اصلا راننده لازم داریم خوبت
شد ؟"به ناخن شست هم لاك زد "با دوستش رفتند سفارش لباس عروسی "گوش کرد و درشیشه ي لاك را بست از پنجره به
آسمان نگاه کرد و لبخند زد "مال ما هم شاید همین روزها .باید سرفرصت مناسب باهاشان حرف بزنم "دست چپ را گرفت
جلو صورت و به ناخن هاي پوست پیازي نگاه کرد ."سهراب خان گیر نده لطفا !گفتم سر فرصت مناسب .اصلا به من نیامده لاك
بزنم .دست هام شد عین پنجه ي بز "خم شد از زمین لنگه جورابی برداشت "حرف عوض نمی کنم شاید نمی دانم اره
شاید می ترسم "به صفحه خاموش کامپیوتر نگاه کرد روي میز تحریر ."نمی دانم چرا گفتنش سختم ست
"شیشه لاك را گذاشت روي پاتختی و بلند شد رفت طرف میز تحریر "نه نه تو للازم نیست با ماه منیر حرف بزنی "پایش
خورد به کپه اي از شلوار جین و بلوز و کفش ورزشی و کتاب و جزوه "شیرین ؟لابد یا سکوت می کند یا نصیحت یا مسخره
"خم شد شلوار جین را برداشت انداخت روي دسته ي صندلی "راستش از عکس العمل همه شان می ترسم "از روي میز
تحریر قاب عکسی برداشت از خودش و حمید و آیه .عکس را خیلی سال پیش توي کافه اي در پاریس گرفته بودند .جلو
موهاي حمیر ریخته بود و پشت مو ها بلند بود .توي گوشی گفت "مخالفت که نه ولی حالا شاید سه شنبه شب
خودمان اول از همه به شیرین گفتیم خب ؟"قاب را گذاشت روي میز "باز لوس شد .ساعت شش می آي بنگاه دنبالمان .تا
برسیم سر چشمه شده هفت .نیم ساعت سه ربع می مانیم بعد تو ما را می بري رستوران خانم سر مدي .کیک و قهوه که
سفارش دادیم خبرش را به شیرین می دهیم .خب ؟پس می آیی منزل تهمینه .خب ؟"خودکارهاي ولو روي میز تحریر را
برداشت گذاشت توي جامدادي "آؤه حب خب خوردم فردا تارسیدي زنگ بزن خب ؟"بعد نگاه به صفحه سیاه کامپیوتر لبخند
زد "من هم همینطور وخیلی خیلی زیاد "لبخند به للب دکمه ي خاموش کردن تلفن را زد و لبخند به لب فکرکرد "ببینم تخم جن چی ها نوشته "بعد فکر کرد"دارم فضولی می کنم ؟"بعد فکرکرد "وبلاگ براي خواندن خواننده هاست
.خب من هم یک خواننده "و کامپیوتر را روشن کرد .
کامپیوتر رمز عبور خواست .چند لحظه فکرکرد بعد توي مربع زد آیه .کامپیوتر راه نداد .زد آرزو کامپیوتر راه نداد زد حمید
.صفحه اصلی آمد وبلاگ را باز کرد .
حالا که از مامانم گفتم این یک چیز رو هم بگم که هر بار یادش می افتم خیلی دلم می گیره .خیلی وقت پیش مامانم داشت
براي خاله شیرین تعریف می کرد (فکر می کردند من خوابم )که وقتی پدربزرگم فوت کرد (که من خوب یادمه )مادربزرگم فقط
فکر مرسم ختم و این حرف هابود که به قول خودش ابرومند برگزار بشه و شمع ها حتما سیاه باشند و توي خرماها حتما مغز
پسته بذارند که رنگ آمیزي سینی قشنگ باشه و ازاین حرف ها .بعد از چهلم سروکله ي طلبکارها پیدا شد و معلوم شد
بابایزرگم کلی قرض داشته .مامانم حیرون موند که دور از جونش چه خاکی توي سرش بریزه ومادربزرگم تنها کاري که کرد
(اینها را من ندیدم چون مامانم من را فرستاده بود خونه ي یکی از فامیل ها )این بود که پالتو پوست قره گلش را می پوشید و
می چسبید به شوفاژو تب ولرز می کرد آخرسر (ببخشید که سرتون را درد می آرم !)مامانم از شرکتی که توش کار می کرد
استعفا داد و تصمیم گرفت بنگاه بابابزرگم رو اداره کند .با طلبکارها هم حرف زد که طلب هاشون رو قسطی بگیرند .گمونم
هنوز هم داره طلب ها رو می ده هرچند که هیچوقت حرفش رو با من نمی زنه .
چشم ها رابست . بعد پاشد توي اتاق راه رفت .جلو پنجره ایستاد و خیره شد به بزرگراکه خلوت بود .فکرکرد "بعد ماها فکر
می کنیم جغله جات هیچ چیز نمی دانند."برگشت پشت میز .
نوشته بالا را که می خوانم به خودم می گم تو که همش از مامانت تعریف کردي .پس چه مرگته ؟گمونم این مرگمه که می خوام
آزاد باشم و یکی مدام مواظبم نباشه که خوردي ؟رفتی ؟آمدي ؟این کار را بکن !اون کار را نکن !می خوام به قول فروغ خودم
سرم بخوره به سنگ که بشکنه یا نشکنه .که دردم بیاد یا دردم نیاد .خلاصه این اگر مادرها این قدر گیر نمی دادند
دیگه باید برم .مامانم داره در می زنه .این هم یه خوبی دیگه اش که حاله بی در زدن بیاد توي اتاقم .حالا هی الکی به
جون مامانت غر بزن یلدا خانم !!!!!
دست آرزو رفت طرف حعبه دستمال کاغذي .فکر کرد "تصمیم درست گرفتم ؟"
از منزل مادربزرگم دارم می نویسم که به خاطر من مخ مامانم رو زده که باید کامپیوتر بخرم یلدا جان می آید اینجا لازم داره
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 5 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

عادت می کنیم


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA