ارسالها: 14491
#51
Posted: 7 Aug 2013 19:17
.بگذریم که خیلی هم به خاطر یلدا جان نبوده .مامان بزرگ من اگر کسی چیزي را داشته باشه که خودش نداشته باشه خیلی
حالش بد میشه و اینا.
از رادیوي همسایه سرود قبل از اخبار پخش می شد.فکرکرد "کی ساعت دو شد ؟"و خواند .
داشتم می گفتم مامانم می گه اول ها که تازه با حمید (بابام)عروسی کرده بودم حمید از چیزهایی حرف می زد که من نمی
فهمیدم و چون نمی فهمیدم فکر کردم حرف هاي مهمی اند تا کتاب هایی را که اون خونده بود خوندم و دیدم خیلی هم حرف
هاي مهمی نمی زد و تازه سواد به خوندن کتاب نیست .من در مورد سواد بابام نمی تونم اظهار نظر کنم چون خودم کمی تا
بابام اینجا کلی دوست روشنفکر داره " » قسمتی بی سوادم .فقط می دونم بابا تهرون که می آد و با هم می ریم خونه ي این و آ
)وقتی شروع می کنه به حرف زدن (دست به بالا منبر رفتنش حرف نداره )زن ها مدام واي وووو می کنند و مژه هاي ریمل زده
ي شیش متري را به هم می زنند و لب هاي تا زیر دماغ ماتیک زده را رو به بابام غنچه می کنند .مردها هم مدام سر می
جنبونند که "آقاي دکتر واقعا فرهیخته هستند "(بابا دکتراي فلسفه داره بیست بار ازش پرسیدم فرهیخته یعنی چه و بازم
یادم رفته )یه بار شنیدم مامانم براي خاله شیرین تعریف می کرد که من که به دنیا اومده بودم بابام شب ها می رفته یه اتاق
دیگه می خوابیده که از صداي زرزرر من بیدار نشه .هر روز هم غر می زده که تا صبح نخوابیدم "یه بار این ماجرا را یه جورایی
که بهش برنخوره به بابام گفتم (ناز بشه الهی !خیلی حساسه بابا جونم )بایه نگاه معصومی که جیگر آدم براش کباب می شد
گفت "خب من باید صبح زود پا می شدم می رفتم دانشگاه "گفنم "خب مامانم هم باید صبح زود پا می شد می رفت دانشگاه
.تازه باید منئهم می برد می گذاشت مدرسه .بابام یه نگاهی بخ من کرد انگار عجیب ترین حرف دنیا رو زدم بعد گفت "اون فرق
داشت "خیلی از آدم ها رو دیدم که وقتی از کار یکی ایراد می گیرند یا پشت سر یکی حرف می زنند اگه بهشون بگی خب
خودت هم که بِروبِر نگات می کنن و میگن این فرق داره .براي شماها پیش نیامده ؟
زنگ زدند و آرزو مثل بچه اي که وقت کش رفتن شیرینی مچش را گرفته باشند تند زد روي ضربدر کوچک گوشه ي صفحه
.بلند شد از اتاق بیرون رفت و پله ها را دوتا یکی بالا دوید .تا در آپارتمان را باز کرد آیه مجال نداد"ببخشید ببخشید باز کلید
یادم رفت "
آرزو نگاه از آیه دزدید ،چرخید طرف آشپزخانه و گفت "چطور شد زود برگشتی ؟مرجان لباس انتخاب کرد ؟"
آیه خندید"انتخاب کرد؟شوخی می کنی .گمانم بعد از رفتن ما آمبولانس خبرکردند براي خانم خیاط."
فصل ۲۲
تنها زن توي قهوه خانه آرزو بود.
مشتري ها نشسته بودند روي تخت ها پهن چوبی یا روي صندلی هاي تاشوپشت میزهاي فلزي .تنها جاي خالی تختی بود
درست وسط قهوه خانه بغل آبنماي کوچک .دور پاشویه یکی در میان شیشه هاي دوغ و نوشابه چیده بودند با گلدان هاي
سنبل و بشقاب هاي سبزه .یک لحظه مردد ماند.
پاي تلفن که پرسیده بود "کجا ناهار می خوریم ؟"سهراب گفته بود "یک جایی طرف هاي مغازه "بعد گفته بود "شلوار بپوش
با کفشی که راحت بکنب و بپوشی .
خودش را مجسم کرد توي قهوه خانه اي نزدیک توپخانه وسط چهل پنجاه مرد که حتما همان طرف ها کار می کردند. معذب
کفش کند ،دو زانو نشست گوشه ي تخت ،چشم دوخت به نقش هاي سبز و سرخ گلیم و سعی کرد به دور بر نگاه نکند
.پیشخدمت هم که آمد سفارش غذا بگیرد نگاه نکرد .پیشخدمت سفارش غذا گرفت ،رفت و یک دقیقه نشده برگشت .با لحنی
که انگار داشت می گفت امروز چهارشنبه ست دیروز سه شنبه بود،رو کرد به آرزو "حسن آقا گفت نرده هاي تخت راحت
نیست "و دو تا پشتی اسفنجی رویه گلدار تکیه داد به نرده ها و رفت.
آرزو مات به پشتی ها نگاه کرد "حسن آقا؟" سهراب گفت "صاحب قهوه خانه .همان که دم در باهاش سلام علیک کردم
"انگار بگوید دیروز سه شنبه بود و امروز چهارشنبه .
آرزو زیر چشمی به حسن آقا نگاه کرد که پشت دخل نشسته بود و چرتکه می انداخت .بعد زیر چشمی به دوربر نگاه کرد .یک
نفرهم نگاهش نمی کرد .پیشخدمت دیزي ها را آورد ،توي سینی گرد بزرگ با مخلفات زیاد .سهراب آب گوشت را خالی کرد
توي دو کاسه رویی و گفت "تو ترید کن تا من گوشت بکوبم "نگاه به دست سهرراب و گوشکوب یاد رستوران سوییس افتاد و
استیک و کارد و چنگال .سنگک داغ و برشته بود بوي ترشی لیته که خورد به دماغش گشنه اش شد.
غذا خورد و از وبلاگ آیه گفت .گفت کار بنگاه زیاد شده وبعد از عید باید کارمند جدید استخدام کند.سقف یکی از دستشویی
هاي منزل مادر نم داده و باید قیرگونی پشت بام را تعمیر کند.دندان پزشک گفته باید دندان عقل آیه را بکشدوآیه از الان عزا
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#52
Posted: 7 Aug 2013 19:20
گرفته و پرده هاي اتاق خواب را باید عوض کندوسهراب گوشت کوبیده و چند پر سبزي خوردن گذاشت لاي سنگک
."هیچوقت سر در نیاوردم زن ها چطور در آن واحد به ده تا چیز فکرمی کنند و بیست تا کار باهم می
کنندو"
کسی گفت "چاکر آریالا سهراب "وآؤزو سر بلند کرد مردجوان یکهواچاقی نگاه به زمین گفت "سلام عرض شد "بعد دست
گذاشت روي شانه ي سهراب که می خواست از جا بلند شود "جان مهدي پانشو داشتم می رفتم گفتم سلامی بکنم .خوبی
؟خوشی؟سلامتی ؟"سر چرخاند طرف اؤزو باز نگاه به زمین تعظیم کوچکی کرد.
سهراب خندید "به به آریالا مهدي گل "تروفرز پاشد ایستاد و دست داد "خیلی مخلصیم .کجایی ؟کم پیدایی فرنگی گفت
رفتی شمال از ریخت و قیافه ما ها جوش آورده بودي یا رفته بودي پاترول بازي ؟"
آق مهدي خندید دو سه جمله اي گفت و باز سر پایین چرخید طرف آرزو "با اجازه "بعد به سهراب نگاه کرد "به ماسر بزن "و
گفت "یا علی "ورفت .ارزو چند لحظه به مهدي نگاه کرد که داشت جلو دخل پول می شمرد .پرسید "این همان آقا مهدي بود
که "
سهراب سر تکان داد "مهدي پاترول "
آرزو سنگک توي دستش را ریز ریز کرد و به سهراب نگاه کرد که داشت ترشی می ریخت گوشه کاسه.خندید "به چی می
خندي ؟""دارم فکر می کنم با هر کسی عین خودش حرف می زنی "تکه ي کوچک سنگک را زد توي کاسه ي ماست و خیار .
سهراب زل زد به آرزو "پس بالاخره فهمیدي بلدم با هر کسی چه جوري حرف بزنم ."طره اي موي خاکستري افتاد روي
پیشانی و چشم هاي قهوه یی برق زد."اجازه بده با مادرت وآیه حرف بزنم "
آرزو حس کرد زیادي خورده .تکه سنگک ماست و خیاري را انداخت توي کاسه و صاف نشست ."نه فعلا نه ""چرا؟؟؟؟؟؟؟؟"
آرزو شانه بالا انداخت و سر تکان داد و خیره شد به گوشتکوب .روغن آبگوشت روي گوشتکوب ماسیده بود.
دم دخل ،سهراب که خواست پول غذا را بدهد حسن آریالا گفت "آقا مهدي حساب کردند."
تاسر درباغ ملی هیچ کدام حرف نزدند.آرزو داشت فکر می کرد چرا باید کاري را که باید می کرد و می خواست بکند به امروز و
فردا می انداخت ؟اگر به آیه و ماه منیر می گفت چه تصمیمی گرفته چه اتفاقی می افتاد ؟اول حتما ماه منیر قیافه می گرفت و
ادا واطوار می آمد .شاید هم غر می زد .آیه لابد متلک می پراند و شاید هم نه .بالاخره باید می گفت .سهراب حتما بلد بود چه بکند و چه بگوید پس چرا نمی خواست ؟مردد بود ؟چرا ؟شک داشت ؟ازچه ؟می ترسید ؟
سهراب ایستاد سر بالا گرفت به دروازه ي بزرگ با فلز کاري پرنقش نگاه کرد ."یادت هست گفتم اینجا را باید سر فرصت
بگردیم ؟"
ازرو سر بالا گرفت به آجر کاریهاي بالاي دروازه نگاه کرد ،به کاشی ها و ستون ها .گفت "اولین بار که آمدم این طرف ها هفت
هشت سال داشتم ."در هفت هشت سالگی دروازه به نظر ش خیلی بزرگ آمده بود .حالا هم به نظرش خیلی بزرگ آمد.
سهراب گفت "حاضري ؟"
آرزو گفت "حاضرم "و راه افتادند و تعریف کرد.
پدر جایی همان طرف ها کار داشت .از گردش چیز زیادي یادش نبودجز دروازه و پشمک خیلی بزرگی که پدر از مغازه اي همان
نزدیکی ها خرید و خوردنش تا برگشتن به خانه طول کشید .
سهراب گفت "من هم اینجا تا بخواهی پشمک خوردم .یادم هست مغازه کجا بود .هنوز هم هست .زمستان ها پشمک و لبو می
فروخت .تابستان ها پالوده و بستنی .حالا شده پیتزا فروشی."
از دروازه گذشتند وارد محوطه اي شدند که ماشین رو نبود .آؤزو به خیابان پهن نگاه کرد .به آجر کاري ساختمان هاي وزارت
امور خارجه و پستخانه به سر ستون هاي شکل کله هاي شیر واسب .بعد از تمام شدن پشمک رابراي سهراب تعریف نکرد .
نصرت دست و دهن نوچ آرزو را می شست و صداي ماه منیر تا دستشویی می آمد "بفروش !چندتا مغازه ي درب و داغان ته
شهر به چه در می خورد ؟باید فرش بخریم ،ظرف و ظروف نقره و بلور لازم داریم .با این چند غاز ي که داري چطور ابرو داري
کنم ؟"نصرت دست هاي آرزو را با حوله خشک کرد و زیر لب گفت "مرد بیاره با پارو ،زن ببره با جارو "آرزو پرسید "یعنی چه
؟"نصرت گفت "هیچی مارد دهنت را خشک نکردم "و پدر مغازه رافروخت و ماه منیر فرش و نقره و بلور خرید و رفتند سفر
اروپا.
سهراب کنار جدول پهن وسط خیابان ایستاد ."از من بپرسی اینجا قشنگترین جاي شهر ماست "نگاه کن .درخت ها جوانه
کرده اند."
آؤزو گفت "اینجا انگار تهران نیست ."
"تهران همین جاست ،یا بود .جایی که ما زندگی می کنیم معلوم نیست کجاست "رفتند تا ته خیابان .هر چه جلوتر می رفتند
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#53
Posted: 7 Aug 2013 19:20
سرو صداي ماشین ها و آدم ها کمتر می شد . از باغ موزه ي ملک صداي فواره می آمد.مردي پوشه اي زیر بغل از وزارت امور
خارجه بیرون امد .سرفه کرد و تف کرد توي جوي آب.کنار جوي اب گل جعفري کاشته بودند.برگشتند رفتند طرف مغازه.آرزو
گفت "با ماه منیر و آیه حرف می زنم "
اقاي فرهنگی که چاي آورد و سلام و احوالپرسی و خوش و بش کرد و رفت آرزو گفت "از اصفهان بگو .یعنی از آنجا که یادم
نیست اسمش چی بود"
سهراب استکان را گذاشت توي نعلبکی و خندید "یادم نیست اسمش چی بود یک وقتی جاي خیلی قشنگی بود .خانه هاي
خدا می داند چند ساله با دیوارهاي کاهگلی .ازبیرون که به خانه ها نگاه می کردي انگار می گفتند "این تو هیچ خبري نیست
"و تو که می رفتی به قول تو غش می کرد بس که قشنگ بودند."از جا بلند شد رفت طرف کتابخانه "اسم ها محشر بود :کوچه
ي باغ به .میدان گردو چشمه ي گل مروارید،حالا توي ده سه خانوار بیشتر نمانده اند.همه رفته اند به قول خودشان شهر که
نایین باشد یا اصفهان یا آمده اند تهران .پیرمرد با پدرم دوست بود."کنار کتابخانه ایستاد سر کج کرد به حیاط خلوت نگاه کرد
.فرهنگی با دستمالی چارخانه چرخ هاي درشکه را تمیز می کرد "از شکارهایی که با پدرم رفته بود تعریف ،از وقت هایی که به
قول خودش ده آباد بود.چیزهایی نشانم داد که موزه هاي فرنگ بابتشان آدم می کشند گفت "کاش اینها را تو بخري .بچه هام
که نمی فهمند فقط فکر قیمتش اند "چیزهایی ازش خریدم همین یکی دو روزه می فرستد "در شیشه یی یکی از قفسه ها را
باز کرد "فعلا بیا این ها را تماشا کن .دفعه ي پیش که آمدي وقت نشد ببینی."
توي چها طبقه از چیزهایی چیده شده بود .ازرو سر جلو برد نگاه کرد .یکی از طبقه ها پر بود از دستگیره و دو طبقه پر از قفل
.همه قدیمی .سهراب گفت "اسباب بازي هاي چهار نسل "و قفل خیلی کوچک زردي برداشت "طلاست . مال جعبه ي جواهر
.قرن هیجده فرانسه "و قفل دیگري نشان داد که شکل اژده ها بود . "چین سیصد چهر صد سال پیش"دستگیره اي قفل سر
خود داشت که اگر با لم مخصوص می چرخاندیش در قفل می شد .و دستگیره ي دیگري که اگر پس از بسته شدن در ،کسی در
را باز می کرد ،صاحب اتاق که بر می گشت می فهمید در غیابش کسی وارد اتاق شده . و قفل هایی شکل بز کوهی و خرچنگ و
کوسه ماهی و دستگیره هایی که انگار سازنده ها جز ساختن و پرداختن و تزیین آنها فکر و ذکري در زندگی نداشته اند.
آرزو مثل بچه اي که صد تا اسباب بازي ریخته باشند جلوش آز ته دل خندید "هیچ وقت فکر نمی کردم روزي به خوشگلی و
زشتی قفل و دستگیره فکر کنم سهراب قفل مستطیلی نشان داد با سه سوراخ و سه کلید "این اولین خرید جدم بود .بعد پدربزرگم چیزهایی اضافه کرد ،بعد
پدرم حالا هم من "دستگیره اي برداشت شکل قو .تنه ي پرنده به در می چسبید و گردن جاي دست بود .چشم هاي قو دو
سنگ قرمز بود.
سهراب گردن قو را نوازش کرد .آرزو انگشت برد جلو گردن قو را نوازش کرد.نور کجی از حیاط خلوت به چشم هاي قرمز قو
تابید .چند لحظه دنیا شد همان اتاق سقف بلند و بازي نور و سایه روي قفل و دستگیره هایی که هیچکس سازنده هایشان را
نمی شناخت.
در پایین ترین طبقه ي کتابخانه فقط دستگیره بود .همه نو .آرزو یکی را برداشت که سبز یشمی بود با زوار زرد براق ."چه
خوشرنگ گمانم شبیه اش را جایی دیده ام .جنسش از چی هست ؟"
"پلاستیک فشرده .اینها را همین جوري چیده ام اینجا .بستنی می خوري ؟"و آرزو که خم شد بقیه ي دستگیر ها را تماشا
کند سهراب در قفسه را بست "سر نبش کوچه بغلی بستنی فروشی "
"حرف خوراکی را نزن .بس که خوردم دارم می ترکم "فکر کرد "چرا نگذاشت بقیه ي دستگیره ها را ببینم ؟دستگیره ي گرد
و سفید را هم مطمئنم جایی دیده ام "
دستگیره ي گرد و سفید طرح گل افتابگردان داشت
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#54
Posted: 7 Aug 2013 19:23
فصل ۲۳
پاترول پیچید توي کوچه تنگ .
تهمینه و برادرش دو در منتظر بودند.آرزو برایشان دست تکان داد."برادر انگار چاق شده ،نه؟ "خواهر هم رنگ و روش باز
شده ."
"با دکتر حرف زدي ؟"دسته گل و جعبه شیرینی را از صندلی عقب برداشت."مفصل.انجمن به خیلی ها کمک کرده."
برادر تهمینه دو پیت حلبی از بین دو ماشین برداشت و جاپارکی را که نگاه داشته بود نشان داد.سهراب پارك کرد."ولی باید
مواظبش باشیم .تو پیاده شو بچسبانیم به دیوار"
برادر اول به آرزو سلام کرد.بعد رفت طرف سهراب دو دستش را گرفت و ساکت فقط نگاه کرد.خواهر نفس زنان گفت "خیلی
خوش آمدید"سهراب دست انداخت دورشانه یبرادر تهمینه ."چطوري رفیق ؟انگار حسابی روبه راهی ،آؤه؟"چهارنفري رفتند
طرف خانه.
مادر تهمینه با چادر سفید گلدار کنار حوض ایستاده بود.آرزو از پله ها پایین رفت .زیر چشمی دید که سهراب بازوي مرد جوان
را گرفت وشنید گفت "صبرکن."
مادر تهمینه بی حرف آؤزو را بغل کرد .آرزو گلو شیرینی را داد دست دختر .زن هر دو گونه ي آؤزو را بوسید ."سر نماز دعا می
کنم.کار بیشتري از دستم بر نمی آید ."پیشانی را بوسید "خدا دو بچه ام را گرفت .لابد حکمتی داشت."دست استخوانی را
کشید به گونه ي آرزو بعد به چشم هاي خودش "فرشته فرستاد براي نجات این یکی "
آرزو دست گذاشت روي شانه هاي زن .به خودش گفت "باز نیفتی به زرزرها"بلند گفت "چه وقت گریه ست ؟حالا که سهراب
به سلامتی خوب شده و"دنبال حرفی براي گفتن به دور بر نگاه کرد ."چه حیاط قشنگی "حیاط آجر فرش با
حوض شش ضلعی ایوان پهن با ستون هاي مارپیچ و پنجرههاي زیر زمین با هر هاي کاشی کاري ،شبیه نقاشی هاي آبرنگ بود.
در ته مانده ي نور غروب ،رنگ درهاي رو به ایوان به شیري می زد ،کتیبه هاي درها شیشه هاي رنگی داشتند و دستگیر ها
کوبه هاي کوچک بودند شکل دست مشت شده .این بار از ته دل گفت "چه خانه ي قشنگی "
دو مرد از پله ها پایین آمدند .زرجو سلام کرد .زن گوشه ي چارد را کشید به چشم "سلام از ما "پابه پا شد و نگاهش بین
دختر و پسر و آرزو و آجر هاي کف حیاط رفت وآمد .بعد انگار هول به اتاقی اشاره کرد که درش باز بود و چراغش روشن .پشت
سر هم گفت "بفرمایید بفرمایید"وارد اتاق که می شدندآرزو خم شد کفش ها را در آورد و زیر چشمی به دستگیر ه ي در دو
لنگه نگاه کرد.اشتباه نمی کرد شبیه دست مشت شده را دیده بود .توي یکی از طبقه هاي کتابخانه ي مغازه.
روي فرش نشستند و تکیه دادند به پشتی هاي تر کمنی .تهمینه و مادر و برادرش یک به یک گفتند با اجازه رفتند بیرون
آرزو گفت "طفلکی ها افتاده اند به زحمت "
سهراب گفت "گچبري ها را دیدي ؟"به سقف نگاه می کرد .
آرزو به سقف نگاه کرد بعد به گچ بري دور بخاري دیواري "خدا می داند خانه چند ساله ست "
"اواخر ناصر الدین شاه
آرزو سر جلو جلو برد و یواش گفت "چیزي هست تو بلد نباشی ؟"
سهراب سر جلو آورد و یواش گفت "آره بیگودي بستن "
آرزو زد زیر خنده "گمشو"
"مادرم هرشب بیگودي می بست به موهاش .هرشب چند تا از بیگود یها گم می شد چون من کش می رفتم براي بازي "به
پیش بخاري نگاه می کرد "بالاخره مادرم فهمید و چند بسته بیگودي درشت و ریز خرید داد دستم که دست از سر بیگودي
هایش بردارم .اینها حتما برادرهاي تهمینه هستند آن یکی هم پدرش "به سه قاب عکس روي پیش بخاري اشاره کرد .پسري
جوان با لباس سربازي فپسري جوان با سبیل پر پشت ،و مردي با کت و شلوار راه راه ،آؤنج تکیه داده به جا گلدانی پایه بلندي
که رویش سرخس پربرگی بود.
تهمینه با سینی چاي تو آمد مادر با ظرف شیرینی .سبد میوه دست برادر بود.
آرزو استکان چاي را برداشت و از مادر پرسید "چند سال شد اینجا هستید؟"براي تهمینه که قند تعارف می کرد لبخند زد و
سر تکان داد که نمی خواهد .مادر تهمینه دو زانو نشست و چادر را روي سر مرتب کرد "از بعد از فوت خدا بیامرز"به عکس
مرد نگاه کرد روي پیش بخاري "خانه آبا اجدادي پدر بچه هاست .اینجا که اللان تشریف دارید اندرونی بود"با دست به چپ
اشاره کرد "این طرف تا تقریبا سر کوچه بیرونی بود بعد تکه تکه فروش رفت .قصه خانه را براي آقاي
زرجو"
تهمینه و برادرش تند به مادر نگاه کردند و زن انگار هول ،تعارف کرد "بفرمایید شیرینی میل کنید .شیرینی که خودتان زحمت
کشیدید آوردید حتما خوشمزه ست ،ولی این نان نخودچی ها هم بد نیست خانگی ست "
تهمینه یواش گفت "مادر خودشان درست کرده اند.بعد از خیلی سال به خاطر آمدن شما از این قطاب هم میل کنید."دو گوش
آرزو گفت "بعد از برادرهام مادر قطاب درست نکرده بود."
آرزو به دیوار نگاه کرد "انگار تازه رنگ کرده اید چه خوب شده "مارد باز به زرجو نگاه کرد بعد ظرف قطاب را تعارف کرد
"بفرمایید"
سهراب با برادر تهمینه حرف می زد .تهمینه میوه می چید توي پیش دستی آرزو چاي می خورد و به دستگیره ي در نگاه می
کرد و فکر می کرد "اینجا خبرهایی هست "سهراب به برادر تهمینه گفت"پاشو نگاهی به جعبه فیوز بیاندازیم شاید درستش
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#55
Posted: 7 Aug 2013 19:24
کردیم "آرزو فکر کرد "حالا شد برقکار"مادر تهمینه دو سهراب را با نگاه بدرقه کرد .بعد به آؤزو نگاه کرد"خدا آقاي زرجو را
از آقایی کم نکنه .از همه چیز سر رشته دارند.آب گرمکن "
تهمینه گفت "مامان ؟"زن گفت "خدا مرگم بده "مارد و دختر سر زیر انداختند .
آرزو طوري گفت "تهمینه ؟"که دختر هول سر بلند کرد "به خدا تا امروز من خبر نداشتم .آقاي زرجو به مادر گفته بودند به
هیچکس نگو ."
"چی به هیچ کس نگو؟"مادر تهمینه نفس بلندي کشید "من دروغ گفتن بلد نیستم ،ارزو خانم .نمی دانم آقاي زرجو چه
اصراري به نگفتن دارند "دست گذاشت روي پیشانی سر زیر انداخت تا آمد حرف بزند در باز شد.
برادر تهمینه گفت "اشکالش را پیدا کردیم .یعنی آقاي زرجو پیداکردند.فردا فیوز نو می خرم "آرزو زل زده بود به سهراب.
آرزو مثل بچه اي که شیطنت کرده و می ترسد دعوا بشنود.نگاه از آرزو دزدید نان نخودچی برداشت و رو کرد به مادر تهمینه
"زیر زمین هم دارید ،نه ؟"آرزو سعی کرد نخندد و به مادر و دختر که گیج و کمی هراسان به این دو نگاه می کردند گفت
"اجازه هست زیر زمین را ببینیم ؟"با خودش گفت "دل تو دلش نیست زیر زمین را ببینم "از چند پله پایین رفتند و تهمینه
در زیر زمین را باز کرد و دهن آؤزو باز ماند کف ،دیوارها و طاق ضربی همه از آجر بود.آجرهاي کم رنگ پررنگ مربع و مستطیل
و مثلث .آبنماي کوچک با کاشی فیروزه یی شکل گل پنج پر بود.سهراب می رفت و می آمدو دور خودش می چرخید:"طاق را
ببین باور می کنی صد سال بیشتر از ساختنش می گذشته ؟قاب پنجره ها را نگاه کن.آجر هاي کف را دیدي؟"نگاه آؤزو همراه
سهراب دور می زد .با آجر چند جور طرح و نقش در آورده بودند؟
جعبه هاي قطاب و نخودچی را گذاشت روي صندلی وقت خداحافظی مادر تهمینه گفته بود "قابل شما را ندارد براي پاي هفت
سین "کیف را تکیه دا به جعبه ها"حالا این همه جیمز باتدي بازي براي چی بود؟"
سهراب فرمان را داد به رراست و راه داد به پراید سفیدي که از پشت سر چراغ می زد .دست کشید به موهاي کم پشت "نمی
دانم .فکر کردم نمی دانم .این جور حرف ها زدن راحتم نیست"
آرزو پشت تکیه داد به در ماشین واداي سهراب را در آورد "این جور کارها کردن راحتت هست ؟"آرزو به گوش هاي سهراب
نگاه کرد .فکر کرد "عین گوش بچه "گفت "پس حالا از اول تعریف کن""اول و آخر ندارد "پشت چراغ قرمز ایستادند دنده
خلاص کرد و دست گذاشت روي فرمان"می خواستند خانه را مفت بفروشند""آن طرف ها هم همچین مفت نیست"
قیمت بالاست ولی نه توي کوچه پس کوچه در ضمن حیف بود .خانه صد سال بیشتر عمر کرده "آرزو سر جلو برد حالا شدي
باستان شناس؟"
فکرمی کنی توي تهران چند تا از این خانه ها هست؟"راه افتاد.
پراید سفید با سرعت راند تا بریدگی بزرگراه و دور زد طرف شمیران و جیغ لاستیک هاي پهن در آمد."با چند نفر از مدیر هاي
میراث فرهنگی حرف زدم آمدند خانه را دیدند."بریدگی را دور زد "قرار شد مادر تهمینه و بچه ها تا هر وقت خواستند
بمانند.خرج تعمیر و بازسازي را هم شاید از سازمان گرفتیم "آرزو زد زیر خنده و سهراب که پرسید چرا می خندد آرزو به
ردیف ماشین هاي جلو نگاه کرد "هیچی از پدر تهمینه بگو"
رسدند به چراغ قرمز.سهراب کنار پراید سفید ترمز کرد ،سر از پنجره بیرون آورد و به پسر جوانی که کنار دست راننده نشسته
بود گفت "تو و رفیقت از زندگی سیر شدید؟"پسر جوان با موهاي از ته تراشیده خندید "تو اسم این را گذاذشتی زندگی ؟"
سهراب برگش طرف آرزو "چی پرسیدي ؟""پدر تهمینه .به قیافه اش توي عکس به مادرش"دنبال کلمه ي درست گشت
"به هم نمی امدند."
"پدر از اعیان و اشراف بوده .اهل ادبیات و شعر شاعري .مادر دختر مباشر خانواده پسر ارباب عاشق دختر مباشر شده پا توي
یک کفش کرده تا ازدواج کردند."راهنما زد طرف زعفرانیه .
"اینها که خیلی سال سرایدار باغی بودند طرف هاي قلهک ؟"
"بعد از ازدواج خانواده پدر عاقش می کنند .پدر جز شعر گفتن و خط نوشتن کاري بلد نبوده.از بچگی هم مریض احوال
بوده.مادر تهمینه صاحب باغ را راضی کرده که نگهداري از باغ و رسیدگی به خانه با من".خیاطی هم می کرده .تا بالاخره بزرگ
ها یفامیل می میرند و پدر هم می میرد و این خانه می رسد به تهمینه و برادرهاش."جلو رستوران خانم سر مدي پارك
کرد"حالا شیرین چرا نیامد؟" "چه می دانم "پیاده شد "یعنی می دانم.اول بهانه آورد که کار دارم .اصرار که کردم رك و
راست گفت حوصله ي اداي مرغ عشق در آوردن شما دو تا را ندارم."
سهراب زنگ زد و هیچ چیزي نگفت .آرزو دستگیره در را نگاه کرد .گرد بود و سفید با نقش گل آفتابگردان.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#56
Posted: 7 Aug 2013 19:25
فصل ۲۴
"نه،یک کمی طرف چپ .پایین تر ،اهان همان جا "
سهراب روي دیوار علامت زد .تابلوي رنگ و روغن داد دست آرزو جاي علامت میخ زذ .تابلو را گرفت آویزان کرد بالاي بخاري
دیواري و از چارپایه پایین آمد .دو تایی رفتند عقب ،کنار هم ایستادند و نگاه کردند.پس زمینه ي تابلو قهو ه یی و سفید و
نارنجی کمرنگ بود.جلوتر جابه جا سبز بود وسط سبزه ها تک لکه اي آبی .از دور که نگاه می کردي ایوانی می دیدي با چند در
بسته و نیمه باز .جلو ایوان حیاطی پر درخت با حوضی گرد.
آرزو گفت "خانه ي همه ي مارد بزرگ ها وسط تابستان "
"حیاط خود کامران .خودش و پدرش و پدر بزرگش توي همین خانه به دنیا آمدند."
"کامران؟"نشست توي راحتی دو نفره."نقاش همین تابلو .البرز همکلاس بودیم "نشست توي راحتی دو نفره "همه فکر می
کردند و فکر می کنند دیوانه ست .من فکر می کردم و فکرمی کنم نابغه ست "به آرزو نگاه کرد "به مادرت و آیه گفتی ؟""نه
"به تتابلو نگاه می کرد.سهراب نپرسید چرا و آرزو فکر کرد "کاش می پرسید چرا .کاش اصرار می کرد "گفت "فرصت نشد"
سهراب حرف نزد و آؤزو فکر کرد اگر اخم می کرد اگر غر می زد ،اگر بالاخره حرفی می زد .می شد بحث کرد .می شد پشت
جمله هاي احمقانه پنهان شد و نگفت که هنوز دو دل است که می ترسد تصمیم درستی نگرفته باشد که
"زیر لب گفت "گرفتار بودم "سهراب به تابلو نگاه کرد "به شاهد هاي عقد هم فکر کرده بودم کامرانو
یوسف""یوسف؟""دکتر"آرزو پادراز کرد روي میز .سهراب پاشد رفت تابلو را کمی کج بود راست کرد دوباره آمد نشست پاها
را گذاشت روي میز "یوسف عاشق انجمن تر ك اعتیاد شده .با برادر تهمینه مرتب به جلسه ها می رود که هیچ شروع کرده به
تحقیق و همکاري با انجمن و" "دراي حرف عوض می کنی ؟"با نک کفش زد به کفش سهراب ."نه می
فهمم .گمانم هنوز دو دلی "با نوك کفش زد به کفش آرزو.آرزو خیره به تابلو چیزي نگفت . تکان هم نخورد .تعجب هم نکرد که
"از کجا فهمید ؟"سهراب گفت "قهوه بخوریم ؟"بلند شد .آرزو سر چرخاند به پنجره هنگاه کرد که پرده نداشت .سهراب
گفته بود "حیف نیست چارچوب ها و آفتابگیر هاي به این قشنگی را بپوشانیم ؟"رو به آشپزخانه بلند گفت "اسپرسو یا
اسپقسو ؟"از آشپزخانه صداي خنده آمد و آرزو دوباره به تابلو نگاه کرد .در کنار حوض آبی ،لکه ي سبز و سرخی بود که اگر از
دور نگاه می کردي فقط لکه هاي سرخ وسبز را می دیدي.به خودش گفت " شاید باید به زندگی از دور نگاه کنی .از خیلی جلوفقط لکه می بینی ."بلند شد .
پرده آشپزخانه زرد بود با گلهاي یشمی .پرده را با سهراب خریده بود ند.فروشنده وقت بریدن پارچه گفت "مبارك باشد .خانم
خوش سلیقه انند."سهراب ابرو بالا داد و لب جمع کرد و آؤزو خنده اش گرفت .پارچه را سهرراب انتخاب کرده بودو آرزو بعد از
نیم ساعت مخالفت به این نتیجه رسیده بود که "حق با تو است این بهتر از همه است "سهراب قهوه پیمانه می کردو ارزو به
پرده ها نگاه می کرد "چرا روزي که تلفنم را خراب کردي "پیمانه ي قهوه نشانه رفت طرف صورت آرزو "خودت
انداختیش""حالا هرچی .چرا جوري رفتارمی کردي انگار از پشت کوه آمدي و نمی دانی میز و صندلی و پرده چی هست ؟"
سهراب سر عقب انداخت و خندید "دنبال بهانه می گشتم باز ببینمت "تکیه داد به پیشخوان "شاید هم بس بداخلاق بودي
هول شده بودم وپرت و پلا می گفتم ""چرا گفتی نمی دانی چند تا اتاق خواب لازم داري ؟"خندید.سهراب خندید "چراي این
یکی را از اولین بار که دیدمت می دانستم . تصمیم گرفته بودم باهات ازدواج کنم.نمی دانستم تو چند تا اتاق لازم داري ."آؤزو
به موهاي کم پشت نگاه کرد،به چشم هاي قهوه یی کم رنگ و به دهن که انگار هر آن براي لبخند زدن آماده بود.نگاهش سر
خورد روي پرده ها .فکرکرد "گل این رنگی واقعا هست ؟"پرسید "یوسف و کامران عید تهران هستند؟"سهراب به قهوه
جوش نگاه کرد "همه هروقت تو بخواهی تهران هستند "بعد قهوه جوش را برداشت "ولی تو فکر کن عجله نکن "آزرو از
قفسه دو تا فنجان قهوه خوري برداشت .فنجان ها سفید بودند با گل هاي ریز خاکستري . فکر کرد "اتفاقا باید عجله کنم
"گفت "اتفاقا باید عجله کنم "
وقت رفتن از پایین پله ها به پنجره ي گرد پا گرد نگاه کرد .زیر پنجره میز کوچکی بود که با هم از لوازم قدیمی فروشی دو
ستش ژاله خریده بودند.روي میز گلدانی بود که با هم در جمعه بازار پیدا کرده بودند.توي گلدان چند شاخه گل یخ بود که با
هم از باغچه چیده بودند .سهراب که پالتو را برایش نگه داشت آرزو فکر کرد "گل یشمی واقعا هست
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#57
Posted: 7 Aug 2013 19:27
فصل ۲۵
باران می بارید .نصرت دستمال نم دار را از روي جوانه ها برداشت و بشقاب هاي گود را یکی یکی می داد دست آؤزو که می
چید روي میز وسط آشپزخانه "جنجال چرا ؟خودش بیست بار گفته دعوتش کن "گونه هاي گوشتالو برق می زد ."از زور
فضولی اصرار می کند دعوتش کنم "دست کشید روي جوانه هاي عدس ."در ضمن این روزها دوست پسر گرفتن مد شده . می
خواهد جلوي دوست و آشنا پز بدهد که آرزو هم دوست پسر گرفته .اگر بفهمد تصمیم گرفتم عروسی کنم
"تمام صورت نصرت خنده بود "الهی به خوبی و خوشی "دست هاي خیس را کشید به دامن چین دار ."خیلی
دلش بخواهد .سرو سامان می گیري.همدم پیدا می کنی .خیلی دلش بخواهد."آرزو از پنجره به بیرون نگاه کرد .شاخه هاي
درخت زیر باران آرام تکان می خوردند.نصرت دستمال هاي نمدار را از روي میز جمع کرد توي دست مچاله کرد .بعد به پنجره
نگاه کرد .باران شیشه ها را می شست "آیه چی ؟به آیه گفتی ؟"چند قطره آب از دستمال ها چکید روي دامن لباس گلدار
."نه .نگفتم "رفت طرف ظرفشویی .پارچ پلاستیکی را آب کرد برگشت سر میز آب داد به جوانه ها.نصرت به جوانه ها نگاه کرد
"زیاد آب نده مادر می گندند."آرزو پارچ را گذاشت روي میز"اینها را کجا می چینی ؟""توي پستو کم نور تر از اینجاست .
پارسال زود بالا آمدند .یک هفته از عید رفته زرد شدند.به شیرین خانم که گفتی ؟"
بشقابی در هر دست رفتند طرف در کوچک که باز می شد به پستوي بزرگ .آرزو با نک پا در را هل داد"نگفتم "دیوارهاي
پستو قفسه بندي فلزي داشت تا سقف .توي قفسه ها شیشه هاي ترشی و مربا بود و بطري هاي بزرگ آبغوره و سرکه و گللاب
.جعبه هاي کوچک و بزرگ بود با قوطی هاي کنسرو و چند کیسه برنج .نصرت قسمت خالی یکی از قفسه ها را نشان
داد."بچین اینجا .به شیرین خانم چرا نگفتی ؟"
"شیرین را که می شناسی "پوزخند زد "دشمن قسم خورده ي ازدواج و مردها "نصرت دو بشقابی را که آرزو توي قفسه
گذاشتته بود عقب زد "جا داشته باشیم براي بقیه .خب .طفلکی بعد از بلایی که سرش آمده "راه افتاد طرف در
."آؤه ولی سهراب شبیه بقیه ي مردها نیست "شانه بالا داد به دنبال جمله اي گشت براي توصیف سهراب براي نصرت .چیزي
به ذهنش نرسید ،شانه پایین داد و سر تکان داد.نصرت سبزه آخر را از روي میز برداشت "می دانم .نعیم می گفت خیلی
آقاست ""نعیم کی سهراب را دیده؟""چند باري که آمده بود بنگاه .یک دفعه نعیم داشته بسته ي کاغذي یا نمی دانم چی از
وانت خالی می کرده ایستاده کمکش کرده و با هم خوش و بش کرده اند."بشقاب را گذاشت کنار قبلی ها .
"حالا نعیم از کجا فهمیده که "تکیه داد به در پستو.نصرت کمر راست کرد و خندید ."هنوز
نشناختیش؟آدم شناس و فضول محله .چاي می خوري ؟"آرزو سر تکان داد که آؤه و نصرت که رفت به آشپزخانه فکر کرد "به
نعیم کممک کرده "خیره شد به قفسه ي رو به رو .پشت چند جعبه رشته و دو شیشه سیر ترشی ،روي کارتن کوچکی نوشته
شده بود :پنجم دبستان.خط کج و کوله ي نصرت بود .رفت طرف قفسه ،سیر ترشی ها و جعبه هاي رشته را کنار زد ،کارتن را برداشت گذاشت زمین و کنارش نشست .نصرت از آشپزخانه صدا زد "چاي ریختم "آرزو صدا زد "بیا اینجا "از کارتن دفتر
چه ي جلد سبزي بیرون آورد . نابلون جلد چروك بود و دفتر چه را که باز کرد ، چسب نایلون ور آمد .ورق زد.آول ها ي
مهر ماه با نصرت و نعیم می نشستند پشت میز آشپزخانه و دفتر و کتاب جلد می کردند .آرزو برچسب نام و نام خانوادگی و
کللاس را می چسباند روي دفتر یا کتاب .بعد نعیم کنار نام و نام خانوادگی و کللاس ،گل یا پرنده می کشید یا هر چیزي که
آرزو می خواست .خیلی کوچک انقدر که توي برچسب جا بگیرد.کارتن را بیرون ریخت .انشا ریاضی ،دیکته ، دنبال دفتر چه
نقاشی گشت .پیدا کرد .صفحه ي اول دختري بود با موهاي بافته و فرق از وسط باز کرده .تا نعیم نقاي را تمام کرده بود آرزو
ذوق کرده بود که "عین خودم کشیدیش"صفحه ي بعد دسته گل نرگس بود کنار دمپایی هاي آرزو.ورق زد یادش آمد دمپایی
ها را نصرت از مشهد سوغات آورده بود .صفحه ب بعد میز ناهار خوري بود که انگار همین الان چند نفر تر کش کرده
اند.عروسک آرزو روي مز جا مانده بود.صفحه ي آخر یک طوطی بود .با پر هاي سبز کمرنگ بال هاي سبز پر رنگ نک سرخ و
چشم هاي زرد . طوطی را یکی از تولدهاي آرزو نعیم و نصرت هدیه خریدند .به طوطی یاد دادند بگوید آرزو.و طوطی تا چند
سال بعد که در قفس باز ماند و پرید و رفت و دیگر بر نگشت گفت آژو.آژو براي هر نقاشی 19 یا 20 گرفته بود .صداي خنده ي
ریزي آمد .نصرت با سینی چاي توي درگاهی ایستاده بود "اینها را کجا جستی ؟"اؤزو سر چرخاند طرف نصرت "این همه سال
نگه داشت
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#58
Posted: 7 Aug 2013 19:41
فصل ۲۶
آیه گفت "مرجان و مادرش دارند خود کشان می کنندگرفته اند و "ماه منیر گفت Wedding coordinator
"چی گرفته انند ؟"آیه گفت "یعنی "به شیرین و آرزو نگاه کرد .آرزو از پشت میز ناهار خوري بلند شد "برگزار
کننده عروسی "آیه ادامه داد. "آقاي اسمش یادم نیست .هر جور مراسم هایی برگزاار می کند عروسی تولد ختم
"شیرین گفت "مراسم "آرزو گفت "مراسم ها ،عملیات ها "شیرین زد زیر خنده و ماه منیر داد زد "واي !!!اگر این دو تا
گذاشتنند ؟"رو کرد به آیه "بگو عزیز دل "شیرین و آرزو شروع کردند به جمع کردن میز ناهار و شیرین گفت "غذات محشر
بود .گفتی اسمش چی بود ؟"دو تایی رفتند آشپزخانه ."ویندالو از سهراب یاد گرفتم "بشقاب ها را گذاشت توي ظرفشویی
.شیرین گفت "آاه "لیوان ها را گذاشت روي بشقاب هاي توي ظرفشویی "آقا چطورند؟""از احوالپرسی شما ."شیرین ساکت
به ظرفشویی نگاه کرد .آیه داشت می گفت "قرار شده باغ عموي مرجان چاددر بزنند.اول مرجان رضایت نم یداد "مثل مرجان
حرف زد "باغ عمو جان نه !از بچگی دوست داشتم جایی عروسی بگیرم که به عمر م ندیده باشم "ولب بعد کوتاه آمد چون که
آقاي نمی دانم چی چی قول داد که "صدا را کلفت کرد "باغ را جوري درست می کم نفهمی اینجا همان جاست که از
بچگی دیدي."
ماه منیر گفت "وا ؟با این هواي سرد ،عروسی توي باغ ؟"آؤزو ظرف سالاد و ترشی را از روي میز برداشت "لابد یکی یک
کیسه آب گرم می دهند دست مهمان ها "راه افتاد طرف آشپزخانه.آیه خندید"باغ را چادر می زنند آقاي نمی دانم چی چی
کلی مجله فرنگی نشان داده با تزئینات جورواجوربراي جشن عروسی از ترکیه فشفشه هاي مخصوص آورده که وقت وارد شدن
عروس و داماد هوا کنند .نصف چیز هایی را که مرجان گفت یادم رفت .فقط این یادم ماند که قراار شده اتاتق عقد مدل
کلیسایی باشد .یعنی براي مهمان ها رو به روي سفره ي عقد صندلی بچینند."آرزو و شیرین به هم نگاه کردند و زدند زیر
خنده و شیرین گفت "لابد عاقد با لباس پاپ خطبه ي عقد بخواند."ماه منیر بلند شد رفت طرف یکی از راحتی ها "مسخره
نکنید اتفاقا هیچ فکر بدي نیست .سر عقد کنان مهمان ها مثل مور و وملخ نمی ریزند روي سر عروس داماد"نشست توي
راحتی "خب شام چی ؟"آیه رفت رو به روي ماه منیر نشست پا انداخت روي دسته راحتی دستش رفت طرف گلدان نخل
مرداب و تا چشمش افتاد به آرزو که داشت نگاه می کرد "گفت واي ببخشید "و زود دست پس کشید .آرزو چتري مو را پس
زد "نک زر برگ ها را بچین ."
آیه یک لحظه انگار تعجب کرد .بعد با خیال راحت افتاد به جان برگ هاي نخل مرداب "مرجان اسم غذا ها را گفت که یادم
نماند .لابد همان چیزهاي همیشگی .از به قول نعیم نازیلیا –توضیح داد –یعنی لازانیا گرفته تا شیرین پلو و باقالی پلو و از این
بره هاي دسته جعفري توي دهن .دو دسته پیشخدمت دارند .براي عقد یک گروه دختر با کت و شلوار سرمه یی و پیراهن و
روسري آبی .براي شام دختر ها به اضافه مردها با کت شلوار سرمه یی و کروات آبی .رومیزي ها همه آبی چ.ن مر مر جان و
نامزدش رنگ آبی –لب غنچه کرد –دوست دارند."آؤزو از آشپزخانه داد زد "چاي یا قهوه ؟"شیرین با بقیه ي ظرف هاي ناهار
به آشپزخانه آمد "من ،قهوه "و بلند گفت "منیر جان شما هم قهوه ؟آیه تو چی ؟"همه که قهوه خواستند آرزو قهوه جوش را
از قفسه برداشت گرفت طرف شیرین "تو درست کن .بهتر از من درست می کنی "شرین ابرو بالا داد "سهراب جان قهوه
درست کردن یادت نداده ؟"آرزو قهوه جوش را برد بالا اداي زدن توي سر شیرین را در آورد .ماه منیر از اتاق نشیمن بلند گفت "شیرن ؟آرزو ؟شنیدید؟لباس عروسی سفارش داده اند به خواهرهاي فرزانه .خدا می داند چقدر تمام شده ."شیرن حواسش
به قهوه جوش بود روي اجاق گاز و آزرو پشت به شیرین از پنجره بیرون را نگاه می کرد "مهمترین چیزي که از سهراب یاد
گرفتم این بود که "شیرین چشم از قهوه جوش گرفت سر گرداند طرف آرزو "بود؟"آژرو آؤام سر گرداند
طرف شیرین "هست "یک لحظه نگاه به نگاه شدند.بعد شیرین دو باره قهوه جوش نگاه کرد آرزو به کوه ها .چانه بالا داد و
گفت "از سهراب یاد گرفتم به جاي مدام نگران این و آن بودن ،یکی کمی هم خودم را دوست داشته باششم "روي کوه ها فقط
چند شیاار برف مانده بود و قهوه داشت توي قهوه جوش کف می کرد .
شیرین قهوه ریخت و ماه منیر گفت "این عروسی دیدنی ست . مرجان براي همه کارت داده."آیه گفت "به قول یکی از وبلاگ
نویس ها ،رفتن به عروسی دوست واجب شرعی ست ."و غش غش خندید.شیرین با سینی قهوه و آرزو با بشقاب شیرینی تر
برگشتند به نشیمن .آژرو گفت "شنیدي شیرین خانم ؟رفتن به عروسی دوست واجب شرعی ست .". زل زد به چشم هاي سبز
ریز
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#59
Posted: 7 Aug 2013 19:43
فصل ۲۷
بیرون هوا تاریک شده بود و چراغ هاي شهر تک و توك روشن بودند .ار آشپزخانه بیرون آمد ،از پله ها پایین رفت .از راهرو
گذشت وارد اتتاق خواب شد .چراغ را روشن کرد و ایستاد گوش کرد .آیه که نبود خانه ساکت بود و سکوت خانه فقط چند
ساعت اول خوب بود .بعد دلش می گرفت .فکرکرد "براي همین تنها بودن نبود که آمدم اینجا؟"بعد از برگشتن از فرانسه ،بعد
از مدتی که خانه ي پدر و ماد ر زندگی کرد ،وقتی که گفت می خواهد براي خودش و آیه آپارتمان جدا بگیرد،ماه منري جنجال
کرد ."بچه نازنینم راببري بچپانی توي آپارتمان ؟"و گفت و گفت و فریاد زد و غش کرد و قهر کرد و آرزو اول بهانه آورد که
خانه به محل کارش دور است و ماه منیر داد زد "حالا کی گفته کار کنی ؟انگار معطل چندرغاز حقوق تو هستیم از این شرکت
کوفتی "باز بهانه آورد که خانه به مدرسه آیه دور است و ماه منیر داد زد "براي بچه ام راننده می گیرم "وسط بگو مگو هاي
مادر و دختر پدر یا به نصرت می گفت "براي خانم گل گاوزبان دم کن "یا آرزو را از ماه منیر دور می کرد .و زیر لب می گفت
غصه نخور یک کاري می کنیم ."وقتی که آرزو بالاخره گفت "اصلا همه اینها بهانه ست دوست دارم مستقل باشم "ماه منیر
مات نگاهش کرد و نصرت دوید به آشپزخانه و روز بعد پدر ارزو را برد با هم چند تا آپارتمان دیدند.وارد هر کدام می شدند ،پدرزیر لب می گفت "فعلا به ماردت چیزي نگو "چند هفته بعد ،وقتی که رفتند محضر و سند خرید آپارتمان را امضا کردند آمدند
بیرون سوار ماشین شدند ،پدر گفت "فعلا چیزي به مادرت نگو"آؤزو زد زیر خنده .بعد جدي شد "چرا این قدر از ماه منیر می
ترسی ؟"پدر چند لحظه به فرمان ماشین نگاه کردند."می ترسم ؟نه دوستش دارم "ماشین را روشن کرد "نمی دانم شاید هم
می ترسم "زد زیر خنده "فرقش کجاست ؟"روي تخت دراز کشید دست ها را گذاشت زیر سر و خیره شد به سقف و براي
چندمین بار از خودش پرسید "تصمیم درستی گرفتم ؟"کاش پدر بود و با پدر مشورت می کرد .ولی چه فرقی می کرد ؟پدر
حتما موافقت می کرد .پدر همیشه با هرچی آؤزو می گفت موافقت می کرد .با هر چی ماه منیر می گفت و می خواست موافق
بود .مهم نبود که خواسته ها و گفته هاي مادر و دختر همیشه ضد هم بود.فکر کرد "چطور هردو مان را راضی نگه می داشت
"؟
روي تخت غلت زد و به میز آرایش نگاه کرد .شیشه هاي عطر و قوطی کرم و لوله هاي ماتیک .به قاب عکس پدر و مادر کنار
رودخانه .به قاب عکس بزرگ تري از بچگی آیه با لبخندي که جاي دو دندان افتاده را نشان می داد.عکس را خودش از آیه
گرفته بود در آپارتمانشان در پاریس.آیه چیزي توي دستها مچاله کرده بود و لم داده بود توي راحتی حصیري پشت پنجره .از
پنجره مغازه اي توي عکس پیدا بود .آن قدر محو که کسی که به عکس نگاه می کرد نمی فهمید نانوایی آن طرف کوچه ست
.آرزو ولی می دانست .چند بار زیر باران یا آفتاب دویده بود آن طرف کوچه ؟ناان باگت تازه خریده بود براي صبحانه یا ناهار یا
شام ؟نانوایی مال زن و شوهر جوانی بود اهل جنوب فرانسخه که تازه بچه دار شده بودند .شوهر شب تا صبح بیدار می ماند و
نان و شیرینی می پخت و روزها می خوابید و زن مغازه را می چرخاند .گاهی که مغازه خلوت بود با آؤزو درد دل می کرد
."دیشب بچه تا صبح نخوابید و نگذاشت بخوابم "آرزو می گفت "اقلا بعد از ناهار برو چرت بزن "زن می گفت "پس مغازه چی
؟"آرزو می گفت "خب ،شوهرت "زن تعجب میکرد "شوهرم طفلک تا صبح نخوابیده و کارکرده "آزرو می
گفت "خب تو هم نخوابیدي بچه داري کار نیست ؟"
چشم به عکس فکرکرد "بچه حالا بزرگ شده .اسمش چی بود؟"یادش نیامد "پسر یا دختر ؟"یادش نیامد .یادش آمد از
نانوایی که بیرون آمد تا برسد به خانه گازي از نک باگت می زد و فکر می کرد "عجب زن خري ".به میز تحریر توي عکس نگاه
کرد .همه میز معلوم نبود ،ولی خوب یادش بود که روي میز کتاب بود و دفتر و کاغذ و لیوانی دسته دار پر از خودکار و مداد .
روزي که عکس را گرفت باران می بارید .دوربین را گذاشت روي میز تحریر و رفت طرف آیه ."چی گرفتی توي دستت ؟"آیه
دست ها را باز کرد "جوراب بابا ،افتاده بود آنجا "با انگشت کوچک میز تحریر را نشان داد.آرزو گفت "آه.اه "و لنگه جوراب
کلفت و سفید و چرك را دو انگشتی گرفت انداخت زمین و آیه رات بغل کرد و گفت "کودکستان آیه دیر شد .دانشگاه مامان
دیر شد .بابات کاش یاد می گرفت که جاي جوراب روي میز نیست ."حمید روزي دو سه بار جوراب عوض می کرد و ماهی یم بار
به آرزو یادآوري می کرد که "جوراب ها را توي ماشین رختشویی نشوري ها .اینها کتان صد درصدند.باید با دست شست "و
آرزو هفته اي بیست سی جفت جوراب می شست،با دست و با صابون گربه اي نشان فرانسوي که مشابه صابون آشتیانی ایرانی
بود با این فرق که بو نداشت .
به گوشه میز تحریر نگاه کرد توي عکس .چند سال بعد از گرفتن عکس بود که دست دراز کرد طرف میز تحریر ؟از لیوان دسته
دار خودکاري برداشت ،روي تکه کاغذ نوشت "ما رفتیم "حلقه ازدواج را از انگشت در آورد گذاشت روي کاغذ و یک دستش
دست آیه و یک دستش چمدان از خانه بیرون رفت .تمام مدت پرواز به ایران ،توي هواپیما به سبد رخت چرك فکرکرد با
جوراب هاي صدر در صد کتان و لب به هم فشرد .به انگشت بی حلقه اش نگاه کرد و فکرکرد "عجب خري بودم ".
رو تختی را کشید روي پاها و به عکس دیگري نگاه کرد از خودش کنار کاجی که پدر کاشته بود .عکس را پدر از آؤزو گرفته
بود . چند روزي بعد از برگشتن از فرانسه .قبل از گرفتن عکس بود یا بعد از گرفتن عکس که با پدر توي حیاط را رفتند ؟به گل
ها سر زدند برگ هاي خشک و علف هاي هرز را کندند و پدر گفت "از حرف هاي مادرت دلگیر نشو .از من می پرسی کار خوبی
کردي طلاق گرفتی .مرتیکه ي پرحرف مفت خور .مردي که فقط فکر خودش باشد و به زن و بچه اش نرسد باید زد توي
پوزش."حتما قبل از گرفتن عکس بود چون توي عکس آرزو لبخند می زد .یکی از دفعه هایی که از حمید براي سهراب می
گفت ،سهراب سر تکان داد "بس که ما مردها خریم "یکی از دفعه هایی که از پدر می گفت ،با خنده از سهراب پرسید "تو از
من می ترسی؟"سهراب نخندید .فکرکرد ،بعد گفت "پدرت آدم حسابی بوده "
رو تختی را کنار زد ،نشست روي تخت و بلند گفت "تصمیم درستی گرفتم "
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#60
Posted: 7 Aug 2013 19:45
فصل ۲۸
پزو پیچید توي کوچه باغ .ماه منیر گفته بود "با رنو لکنتی ؟ابدا .اژانس می گیریم "تا بالاخره رضایت داد با پزوي شیرین به
عروسی مرجان بروند.کوچه پراز ماشین بود و دو سه مرد جوان با کت شلوارهاي خاکستري هم شکل به مهمانها می گفتند کجاپارك کنند .شیرین شیشه را پایین داد و به یکی از مردها که داشت نزدیک می شد گفت "اگر این لاستیک نجات ما لا به لاي
این کشتی ها گم وگور شد چی ؟"مرد خندید "وقت بخیر .اختیار دارید .همین بغل جا هست .الساعه پارك می کنم "و دست
دراز کرد "می توانم سوئیچ تان را داشته باشم ؟"آرزو گفت "تلویزیون زیاد نگاه می کنی ؟"شیرین زد زیر خنده و مرد جوان
گیج گفت "بله ؟"آرزو رو به مرد لبخند پت و پهنی زد و زیر لب به شیرین گفت "زود باش اجازه بده سوئیچ را داشته باشد که
جوشانده ها کار دستم داده ."ماه منیر دو سر روسري ابریشمی را چپ و راست انداخت روي شانه ها و پیاده شد "تا تو باشی
هرچی نصرت گذاشت جلوت قرت قرت نخوري "دو دکمه ي بالاي پالتو پوست را باز کرد و دوروبر نگاه کرد "چقدر ماشین
سفارتی .لابد کلی مهمان خارجی دارند اقلا اول سلام علیک کن بعد برو دستشویی ""چشم اول با همه ي سفیر سفرا دیده
بوسی می کنم بعد "پیاده شد .در محوطه ي چمن باغ ،زیر چادر برزنتی میز و صندلی چیده بودند.رومیزي ها سرمه یی بود و
روي هر میز شمعآبی بودتوي جاشمی شکل قلب.صندلی ها روپوش هاي سرمه یی داشتند با یک روبان آبی بزرگ پشت هرکدام
.دور چادر جا به جا بخاري هاي بزرگ روشن بود .از میان عده اي که جلو در به مهمان ها خوش آمد می گفتند آرزو فقط مادر
مرجان را شناخت با لباس طلایی بلند و موهاي تقریبا همرنگ لباس .همه که به هم سلام کردند و تبریک گفتند و معرفی کردند
و معرفی شدند ،ارزو دم گوش مادر مرجان گفت "ببخشید دستشویی کجاست ؟""بغل اتاق رختکن "و به دختر جوانی با کت
شلوار سرمه یی و روسري آبی سفارش کرد که "خانم ها را راهنمایی کن به رختککن ."از پله هایی که وارد خانه می شد بالا
رفتند و ماه منیر گفت "چه کرده اند !باید از مرجان تلفن این آقا را بگیرم.آیه می گفت راستی آیه کو؟"
آرزو ازدختر روسري اّبی پرسید "دوست هاي عروس خانم نیستند ؟"دختر با چشم هاي آبی و لب هاي صورتی گفت "با
عروس رفتند سلمانی .آیه دختر شماست ؟""آره .می شناسیش؟"دختر در اتاقی را باز کرد ؟"سر تمرین عروسی
دیدمش."شیرین گفت "تمرین عروسی کردند؟"ماه منیر گفت "تمرین عروسی کردند!"دست دختر رفت توي جیب شلوار و
آمد بیرون "کارت سازمان ما .عروسی آیه جان خدمت کنیم .پالتو روسري ها را لطف کنید به همکارم ."ماه منیر کارت را
گرفت گذاشت توي کیف نقره یی .وسط اتاق سه ردیف جالباسی فلزي بود شبیه جالباسی هاي توي فروشگا ه ها .زنی پالتو
شیرین را گرفت ،زد به چوب رختی آویزان کرد .روي زمین کنار دیوار کنار شوفاژرختخوابی پهن بود.پسر بچه ي پنج شش
ساله اي با موهاي فرفري سر روي بالش پاها را برده بود بالا ،توي هوا تکان می داد و به زن ها نگاه می کرد .شیرین کارت شماره
دار کوچک را از زن گرفت و به بچه نگاه کرد "پسر شماست ؟"زن گفت "آره نیم وجبی بی خواب شده "رو به بچه تشر زدبخواب !"و پالتوي ماه منیر را گرفت "شب هایی که باید کار کنم مجبورم با خودم بیارمش "شیرین پرسید "باباش نیست
؟"زن پالتوي آرزو را گرفت "تاکسیرانی کار می کنه .شیفت شب فرودگاه "آرزو به ماه منیر و شیرین گفت "من رفت جیش
توي باغ می بینمتان "و چرخید طرف دختر چشم آبی "دستشویی همین جاست آؤه ؟"دختر سر تکان داد و در اتاق را باز کرد
.ماه منیر جلوي آینه قدي دامن بلند را صاف می کرد .آرزو با دختر از هال بزرگ گذشت "شنیدم مراسم ختم هم برگزار می
کنید ؟""هر جور مراسم هایی ""مراسم "دختر چند لحظه بر و بر نگاه کرد "از عروسی و
عزا گرفته تا سفره هاي مختلف و مولودي دور زا وطن ""دور از چی ؟""تولد ،عروسی ،یا فارغ التحصیل شدن کسی که ایران
نیست ""اینها که این همه پول دارند چرا بلیط هواپیما نمی خرند بروند سراغ دور از وطن ها ؟"دختر شانه بالا انداخت ."لابد
مسئله دارند.ویزا ممنوع الخروج یا "باز شانه بالا انداخت "چه می دانم .بالاخره مردم یک جورهایی باید سرشان را گرم
کنند ،نه ؟""یا پول ها را خرج ،نه؟"دختر غش غش خندید و در دستشویی را باز کرد "امري نیست ؟"و راه افتاد طرف دري
که باز میشد به پله هاي رو به باغ .آرزو از دو دستشویی صدا زد "ببینم ،لنز گذاشتی ؟"دختر سر برگرداند "چه باهوش !هیچ
کس تا حالا نفهمیده بود .حتی همکلاسیهاي فضولم "همکلاسی ؟""یعنی همدانشگاهی"و در را باز کرد .آرزو داد زد "چه
رشته اي؟""مشاوره و راهنمایی دانشگاه آزاد"آرزو رفت توي دستشویی و در رابست و با خودش گفت "حتی من خنگ را
فهمیدم "دستشویی از اتاق نشیمن آپارتمان آرزو بزرگ تر بود .با بیده و توالت فرنگی و توالت ایرانی و دو تا دستشویی و شیر
هاي آب شکل طاووس .کله ي یکی از طاووس ها را پیچاند و دست ها را گرفت زیر نک طلایی .بعد با حوله صورتی دست خشک
اشتباه بود. e و u جاي guest. کرد .روي حوله با نخ طلایی دوخته بودند
توي اینه به خودش نگاه کرد به نظرش می امد یا واقعا چشمهایش برق می زد ؟نصرت گفته بود "بزنم به چوپ رنگ و روت باز
شده "شاید چون چند کیلویی لاغر شده بود .سهراب گفته بود "بعد ازعید ؟"آرزو سر تکان داه بود "بعد از عید "رفت
نشست روي در پوش توالت فرنگی که شبیه پشم گوسفند بود از الیاف مصنوعی صورتی .به زمین نگاه کرد که سرامیک صورتی
بود با زوارهاي طلایی .از باغ صداي موسیقی می آمد و همه ي مهمانها چه وقت باید به مادر و آیه می گفت و چطور؟"تصمیم
گرفتم ازدواج کنم "یا "من و سهراب تصمیم گرفتیم ازدواج کنیم یا "تقه اي به در خورد و صدایی پرسد "آرزو
؟"بلند شد رفت طرف در و فکرکرد "ترس و دودلی و ننر بازي بس !همین حالا قال قضیه را می کنم "در را باز کرد .شیرین
گفت "چرا بست نشستی این تو ؟"دست شیرین را گرفت کشید تو و در را قفل کرد "سر بزنگاه رسیدي باید کمکم کنی که
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟