ارسالها: 14491
#61
Posted: 7 Aug 2013 19:46
چطوري و کی خبرش را به مادر و آیه بدهم "شیرین به دور بر نگاه کرد "عجب قصر شیخ وشیوخی "چرخید طرف آینه ي سر
تاسري بالاي دستشویی دوقلو.دست برد طرف گوش و بست گوشواره ي حلقه یی را سفت کرد "خبر چی ؟"آؤزو یکی از
شیشهاي عطر کنار دستشویی را برداشت بو کرد "بیا !این هم عطر زن شیخ !"و خندید .بعد جدي شد ونفس بلند کشید
"عروسی من و سهراب "تکیه داد به سنگ مرمر دور دستشویی ها.دست شیرین روي بست گوشواره بی حرکت ماند وبعد سر
جلو برد جلوتر برد.دماغش تقریبا چسبید به دماغ آرزو "خل شدي ؟"آرزو سر عقب کشید "چی ؟"چشم هاي سبز شیرین
شد اندازه ماش "فکر نمی کردم این قدر خر باشی "راه افتاد طرف در .آزرو دوید دنبالش و شانه اش را چسبید "صبرکن ببینم
!"شیرین خودش را پس کشید در دستشویی را باز کرد به دو زن که پشت در منتظر بودند تنه زد و رفت طرف در رو به باغ
.آرزو دنبالش دوید.
سر پله ها مجبور شدند بایستند .عروسی و داماد داشتند می آمدند .دو طرف کناره ي قرمز و دراز که از در ورودي باغ تا چادر
برزنتی پهن بود .ده بیست دختر بچه و پسر بچه با لباس هاي آّي و صورتی یکی یک سبد توي دست .زیر پاي عروس و داماد
گل می ریختند و ارکستر اي یار مبارك باد می زد .یکهو صداي ویژ بلند شد و همه ي سرها چرخید و رو به پشت بام .از پشت
بام فشفشه هاي رنگی هوا رفت و آسمان بالاي خانه رنگ و وارنگ شد .شیرین و آزرو هنوز داشتند به فشفشه ها نگاه می
کردند که سر و کله ي آیه پیدا شد.پله ها را دو تا یکی بالا آمد و از خنده ریسه مس رفت "وتی مردم بس که خندیدم باید می
دید ید .توي ماشین خرمگس گنده اي رفته بود لاي لباس مرجان و هر کار می کردیم بیرون نمی آمد "سه تایی از پله ها پایین
آمدند و آرزو دست آیه را گرفت کشید "بیا کنار راه بده به مردم "آیه کنار آمد و باز خندید "هی پرسیدم خرمگس جان کجا
رفتی ؟زیر لایه ي ساتن ؟نه !زیر تور ؟نه!ارگانزا؟نه!"باز گفت مردم از خنده "بعد گفت "شما دوتا چرا بغ کردید ؟"شیرین به
باغ نگاه کرد "منیر جان کجاست ؟"از لابه لاي میزها و همهان ها گذشتند رسیدند به ماه منیر که لبخند می زد به زن و مرد ي
که کنارش نشسته بودند گفت "این هم گل هاي من !آیه عزیز تر از جانم آرزو و این هم شیرین که کم از دختر نیست براي من
"بعد به زن و مرد اشاره کرد "خانم و آقاي متانتی که یادت هست .آرزو؟"به شیرین و آیه توضیح دا "از همسایه هاي قدیمی .
واقعا در چه دنیاي کوچکی زندگی می کنیم ما "آرزو و شیرین و آیه نشستند روي صندلی هاي روبان دار .آؤزو فکرکرد
"شیرین حسابی زده بالا "
مستخدم مردي با کروات آبی ،از سینی بزرگ که مستخدم زنی با روسري آبی نگه داشته بود ،چند نوشیدنی با رنگ هاي مختلف برداشت گذاشت روي میز و گفت "دور چادر غرفه هاي کباب لقمه و آش رشته و سوشی هم هست .لطف کنید از
خودتان پذیرایی کنید."آرزو شربت آبلیمو را که برش لیمو ترشی به لبه ي لیوانش بند بود برداشت و گفت "آش رشته و چی
؟"ماه منیر خندید "ماه منیر بلند خندید "واي چه با مزه ست این دختر من "و با نگاهی که می گفت "خفه شو "به آؤزو گفت
"عزیزم سوشی توي رستوران ژاپنی بیست بار خوردیم یادت نیست ؟"آرزو به شیرین نگاه کرد ،انگار منتظر بود که باهم بزنند
زیر خنده و شیرین نخندید و به پیشخدمت گفت "آب خوردن نبیست ؟"آیه گفت "من برم برقصم " آرزو حسکرد گرمش
شده حس کرد حالش خوب نیست فکرکرد باید حواسش را پرت چیز دیگري کند .رو کرد به خانم متانی "از فائزه جان چه
خبر؟"خانم متانی با لب هاي بسته لبخند زد .آقاي متانی سرفه کرد و ماه منیر مجال نداد "فائزه جان امریکا هستند .پزشک
شده اند "آقاي متانی سرفه بلندتري کرد و توضیح مفصلی شروع کرد درباره تخصص پزشکی فائزه .آرزو هنوز گرمش بود با
خودش گفت "فائزه ي خنگ که مسئله هاي ریاضی اش را من حل می کردم ؟"یاد حرف سهراب افتاد ."مردم درباره دو چیز
هیچوقت حرف راست نمی زنند .پول و درسخوان بودن بچه هاشون "و به شیرین نگاه کرد که تقریبا پشت کرده بود به همه .از
شربت ابلیمو ي ولرم خورد و فکرکرد "شیرین چرا همچین کرد ؟خانم متانی چرا مثل بز سر تکان می دهد ؟چقدر آدم اینجا
هست .باید با شیرین حرف بزنم ."ماه منیر پرید وسط حرف آقاي متانتی "اگر غیر از این بود تعجب داشت .با یک چنین
مادري ____ "و با دست به خانم متانتی اشاره کرد که براي اولین بار دهن باز کرد و خندید و گفت "اختیار دارید "
آرزو به دندان هاي کج و کوله زن نگاه کرد . با خودش گفت "بگو چرا حرف نمی زند "شیرین خیره شده بود به کسانی که می
رقصیدند و چشم ها هنوز اندازه ماش بود .آقاي متانتی گفت "و اما داماد عزیزمان .ایشان در رشته ي حقوق "ماه منیر
ایستاد "واي یکهو چه گرسنه شدم من .آرزو ؟شیرین ؟به غرفه هاي پیش غذا سر بزنیم ؟"شیرین سر تکان داد که "نه "ماه
منیر دست انداخت زیر بازوي آرزو و کم و بیش به زور بلندش کرد .راه افتاد و زیر لب گفت "گوشم رفت بس که از فائزه جانش
گفت "از لابه لاي میزها و پیش خدمت ها و بچه هایی که بدو بدو می کردند گذشتند رسیدند به غرفه اي که زنی با لباس قاسم
آبادي پشت دیگ ایستاده بود .ناخن ها ي بلند لاك زده داشت .ابروها را تاتو کرده بود و توي ظرف یکبارمصرف آش رشته
تعارف این و آن می کرد .ماه منیر ظرفی برداشت "خیال کرده خبر ندارم .فائزه هیچ هم دکتر نشده و این هم که متانتی شروع
کرده بود راجع به اش داد سخن دادن شوهر دوم فائزه ست "آرزو ظرف آش رشته را از دست زن قاسم آبادي گرفت "خب
،اشکالش کجاست ؟"ماه منیر یک لحظه دقیق شد به گردنبند زنی که بغل دستش ایستاده بودند زیر لب گفت "بلریان اتمی
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#62
Posted: 7 Aug 2013 19:48
"آرزو گفت "برلیان "ماه منیر سر چرخاند "مگر من چه گفتم ؟""گفتی بلریان " " حالا هرچی .اشکالش کجاست ؟" آرزو
رفت طرف غرفه مردي با لباس لري روي منقل بزرگی کباب لقمه باد می زد "دوباره ازدواج کردن فائزه "ماه منیر به سبد بزرگ
ریحان نگاه کرد "این وقت سال ریحان از کجا پیدا کرده اند ؟" "وقتی باغ به این گندگی را چادر زده اند و بخاري گذاشته اند
____"زل زد به ماه منیر "من هم تصمیم گرفتم مثل فائزه ____"
ماه منیر قاشق پلاستیکی را زد توي ظرف پللاستیکی و آش رشته خورد "نخود هاش نپخته .مثل فائزه چی ؟" آرزو از مرد لر
پرسید "ریحان از کجا پیدا کردید ؟"بعد به ماه منیر نگاه کرد "ازدواج کنم " مرد لر گفت "گلخانه اي است " آرزو به ماه منیر
گفت "شنیدي ؟ریحان گلخانه اي "ماه منیر زل زده بود به آرزو "چکار بکنی ؟"
آرزو گفت "ازدواج .با سهراب "ظرف آش رشته پرت شد روي چمن و ماه منیر راه افتاد.آزرو که دنبالش رفت و بازویش را
چسبید و گفت "صبر کن !چی شد ؟"ماه منیر خودش را کنار کشید و غرید "همین یک کارت مونده بود "بعد مجبور شد
بایستد چون عروس و آیه و چند نفر دیگر رقص کنان می امدند .نزدیک که شدند آیه داد زد "آژو باید برقصی !مادري باید
برقصی !"و تا آرزو به خودش جنبید آیه دستش را گرفت و کشید و آؤزو نفهمید ماه منیر کجا غیبش زد .وسط دست زدن ها و
هلهله ها صداي خواننده که می خواند چه خوشگل شدي امشب " آیه دست هاي آرزو را تکان تکان داد "چی شده ؟چرا ماتت
برده ؟باز مادري حرفی زد ؟ها؟"دوروبري داد زدند "برقصید "و خواننده باز خواند چه خوشگل شدي امشب "آرزو دست ها را
توي هوا تکان داد و داد زد "من و سهراب ___"مرد قد بلندي با موهاي تا سر شانه ،رقص کنان آمد وسطشان و با خواننده
خوانند "چه خوشگل شدي امشب ".
آیه چند قدم آز ارزو دور شد و باز نزدیک شد و رقص کنان پرسید "تو و سهراب چی ؟"آرزو داد زد می خواهیم عروسی کنیم
."آیه دست ها توي هوا ایستاد .دختر بچه اي با لباس صورتی به آیه تنه زد .آیه تلو تلو خورد و گفت "چی ؟"و افتاد زمین
فصل ۲۹
فقط نوك کوه ها برف داشت .لیوان دسته دار آیه خالی گوشه ي میز بود .دور لیوان به انگلیسی نوشته شده بود "من خودم را
دوست دارم "به جاي دوست شکل قلب قرمزي روي لیوان بودآرزو پشت میز آشپزخانه چشم به کوه ها فکرکرد "فقط من حق ندارم خودم را دوست داشته باشم "آیه توي وبلاگ نوشته
بود.:
چند شبه خونه مادربزرگم می خوابم .پیغام گذاشته بودید که چی شده ؟چرا وبلاگ را روز به روز نمی کنم ؟چرا نمی نویسم
؟عروسی مرجان چی شد؟دست رو دلم نذارید که حدود صد مگ غم دارم .عروسی مرجان کوفتم شد چرا ؟حتی به شماها هم
خجالت می کشم بگم .مادرم می خواد عروسی کنه .انگار دختر بیست ساله ست .حوصله ندارم عصبانی ام . حرصی ام .به چه
حقی داره این کار رو می کنه؟بس نبود از بابام طلاق گرفت ؟توي مدرسه خجالت می کشیدم به دوست هام بگم مامان بابام
طلاق گرفته اند.روزهاي تعطیل همه با پدرمادرهاشون می رفتند گردش من با مامانم یا مادربزرگ و پدربزرگم .هرخبري می شد
تولد عید مهمونی بابام نبود.مادرم بچگی ام را ازمن گرفت بس نبود ؟حالا یه مرد غریبه بیاد جاي بابام ؟نمی خوام !به من چه
مامانم با بابام نساخت ؟می خواست بسازه .وقتی بچه دار می شیم دیگه حق نداریم بگیم شوهرم این جوري کرد آون جوري
نکرد .مادربزرگم راست می گه این فمینیسم بازي گند زده به همه ي زندگی ها. زن ها یا نباید بچه داربشند یا اگر شدند باید -
---- باید !چی ؟ ننمی دوننم !داره گریه ام می گیره .حوصله ندارم .حال نوشتن ندارم .
نگاه به کوه ها فکرکرد شاید حق با آیه است شاید ازدواج مال وقتی بود که جوان بود و حق داشت هرکار دلش می خواست
بکند مسئولیت کسی رو دوشش نبود و --- فکرکرد کاش پدر بود .داشت گریه اش می گرفت که تلفن زنگ زد .
یک دستش رفت طرف جعبه ي دستمال کاغذي و یک دست طرف گوشی تلفن .گوشی را برداشت و گفت بله و گفت سلام و
گوش کرد و گفت "لازم نیست معذرت بخواهی .میدانم نگرانی ،ولی ---- "گوش کرد و دستمال کشید به چشم ها "آره پاشو
بیا حرف می زنیم "
به کوه ها نگاه کرد "من هم باید مو رنگ کنم سلمانی سر کوچه جمعه ها باز است .حالا یکی دو درجه کم رنگ تر یا پررنگ تر
.به قول نصرت انقدر دارم یکشنبه ،یادم نمی آید دوشنبه "
شیر آب ظرفشویی را باز کرد روي بشقاب و لیوان دسته درا با چاي نصفه خورده .خیره شد به آب .سهراب گفته بود "اصرار به
برگشتن آیه نکن .چند روزي نوه و مادربزرگ با هم باشند بد نیست .به توي تنها عادت کرده انند به توي با من هم عادت می
کنند .ناهار با هم بخوریم ؟"وآرزو گفته بود "نه .ظهر سر می زنم منزل مادر .باید با هردو حرف بزنم "پالتو می پوشید که
شیرین زنگ زد
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#63
Posted: 7 Aug 2013 19:52
خیابان خلوت بود و دوتایی توي پیاده رو می رفتند و شیرین یکنفس حرف می زد .رسیدند به جایی که پیاده رو را کنده بودند
.شیرین از جوي بی آب رد شود رفت توي سواره رو."تازه جا افتادي مستقل شدي .حالا باز روز از نو روزي از نو .؟کجا رفتی با
کی رفتی و چرا رفتی ناهار چی داریم و دکمه بدوز شلوار اتو کن .حوصله ي این چیزها را داري ؟نگو سهراب این جوري نیست
.همه ي مردها همین اند .فقط تا خرشان از پل نگذشته ------- "
آرزو دادزد مواظب باش !و آستین شیرین را گرفت کشید موتوري چند متر جلوتر ترمز کرد .موتور سوار سر چرخاند داد زد
"کوري ؟"
شیرین گفت "کور عمه ي ----- "
موتور سوار دادزد چی گفتی ؟
آرزو به مرد نگاه کرد که هیکلش دو برابر هیکل خودش و شیرین بود .دست انداخت زیر بازوي شیرین و بلند گفت "برو صدقه
بده که روز جمعه اي بلا از سر خودت و ما گذشت "مرد غرولند کنان گاز داد رفت .
از خیابان که گذشتند و شیرین زیر لب غر زد "مرده شور هر چی ___"
آرزو گفت "ول کن "
جلو در آرایشگاه پرده اي اویزان بود ازشش هفت پله پایین رفتند رسیدند به حیاط که دور تا دورش در بود روي هرکدام
تابلویی کوچک :گوپ و براشینگ و رنگ و بند وابرو اپیللاسیون تاتو گریم عروس . در کوپ و براشینگ و رنگ را باز کردند
رفتند تو .صندلی هاي رو به روي ردیف آینه ها همه پربود ند .صداي سشوارها آن قدر بلند بود که مشتري ها و آرایشگرها
مجبور بودند داد بزنند روي دیوارها به فاصله هاي کم عکس هاي بزرگی بود از عروس هاي جوان با چشم هاي سیاه یا قهوه یی
یا سبز یا آبی و لب هاي سرخ سرخ .به دوربین نگاه می کرددند یا به جایی دور که معلوم نبود کجا بود .
آرزو به عکس ها نگاه کرد و فکرکرد "انگار منتظر چیزي هستند "گفت "جمعه و این قدر شلوغ ؟"فکر کرد "خودم منتظر
چی هستم ؟"شیرین به زن پشت صندوق گفت "رنگ "
"کوپ و براشینگ ؟" "نه "
زن قبض نوشت و داد زد "براي رنگ کس دستش خالی شده ؟"جواب که نشنید گفت "تشریف داشته باشید صدا می کنم "
نشستند روي صندلی هاي رو به روي صندوقدار
"گیریم سهراب توقع شام و ناهاار و دکمه دوختن و شلوار اتو زدن نداشت .تو خودت خودت را درگیر می کنی .خودت شروع
می کنی به سرویس دادن و یک دو سال نشده سهرراب عادت کرده و تو کلافه شدي و ____"دکمه هاي پالتو را باز کرد .
آرزو دست دراز کرد "بده ببرم آویزان کنم "
پالتو را برد به زور آویزان کرد به جارختی دم در روي بیست سی پالتو و مانتوي کرم و سرمه یی و قهوه یی و بیشتر سیاه
.برگشت نشست خیره شد به عکس یکی از عروس ها.به شیرین گوش کرد که داشت می گفت "به زن هاي شوهردار دورو برت
نگاه کن .یکی پیدا می کنی راضی و خوشحال ؟یا پول ندارنند یا جربزه ي طلاق گرفتن و تنها زندگی کردن و جواب فک و
فامیل و دوست و آشنا را دادن و الا یک ثانیه هم معطل نمی کردند ."
از ردیف هاي میزها آرایش صداي قهقهه بلندشد .یکی از مشتري ها چیزي تعریف می کرد و بقیه ریسه رفته بودند. آرزو گفت
"چرا همه ي اینهایی که توي سلمانی کار می کنند موها را بور می کنند ؟"
شیرین به زن ها و دختر هاي سفید پوش نگاه کرد .فقط یکی ،زن جوانی با شکه برآمده که گشاد گشاد راه می رفت ،موهایش
بور نبود و شرابی بود .
آرزو گفت "خیلی از زن و شوهر ها هم باهم خوب و خوشند "
مثلا کی ؟"آرزو جواب نداد و شیرین پوزخند زد و آرزو گفت "سهراب مثل بقیه نیست "شیرین باز پزخند زد .زن چاقی از در
وارد شد با دختري چاق و دو جعبه شیرینی خیلی بزرگ .صندوقدار از پشت میز بلند شد "به به چشم ما روشن "رفت طرف
زن ودختر و روبوسی کرد "رسیدن بخیر کی آمدید ؟چرا زحمت کشیدید ؟"جعبه ها را گرفت .
زن و دختر چاق پالتو ها را در آوردند و رویري ها را که برداشتند ،آؤزو و شیرین و دو سه زن دیگر که منتظر نوبت بودند زل
زدند به هردو .صندوقدار جعبه ها را گذاشت روي میز "باز مادر و دختر عین هم لباس پوشیدید ؟"مادر و دختر هردو شلوار
کشی طرح پلنگی پوشیده بودنند با بلوز زرد و کفش هاي ورزشی سفید .هردو موهاي بور را با تل پهن پس زده بودند .تل هاي
سر طرح پلنگی بود.زن بغل دست شیرین گفت "یا امام زمان !این دو تا اسب ابی از کدوم باغ وحش در رفته اند ؟"
صندوقدار چیزي پرسید و مادر تنومند با صداي بلند گفت "همین دیشب رسیدیم پدرمان توي هواپیما در آمد .تازه خیر
سرمان مثلا فرست کلاس بودیم "در کیف ورنی طلایی را باز کرد .تلفنی در آورد داد دست دختر "هانی جون ببر بزن به برق
چارج بشه ، زنگ بزنیم به ددي ."و به صندوقدار که سراغ کسی را می گرفت گفت "تازگی ها توي بیلدینگ ي دو سه بلک
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#64
Posted: 7 Aug 2013 19:53
دورتر از ما پنت هاوس خریده اند . از مال ما کوچک تر البته . هفته اي دو بار با هم می ریم سونا و ماساژ و جیم " و صندوقدار
که پرسید کجا زن گفت "سالن ورزش "
آرزو زیر لب گفت "اسم دختره هانی بود یا بس که فرنگ ماندیم عزیز جان یادمان رفته ؟"
شیرین گفت "زن حمید هم که شدي فکر کردي مثل بقیه نیست ."
تلفن توي کیف آرزو وزوز کرد "کدام بقیه ؟بقیه اي در کارنبود .بیست سالگی چه می فهمیدم ؟براي دور شدن از ماه منیر بود
و فرانسه رفتن . بس که خر بودم "دکمه تلفن را زد "بله ؟"
شیرین زیر لب غر زد "حالا هم کم خر نیستی "و رو به صندوقدار که شیرینی تعارف می کرد سر تکان داد که نمی خورد و
گفت "خیلی مانده تا نوبت ما ؟"
صندوقدار شیرینی توي دهن سر بالا داد که خیلی نمانده . زنی که گفته بود "این دو تا اسب آبی ___" شیرینی برداشت و به
مادر و دختر چاق اشاره کرد و چیزي پرسید .
صندوقدارشیرینی را قورت داد و دولا شد طرف زن "شوهرش اینجا بساز بفروش بوود .چند سال پیش مهاجرت کردند .از
خودش بپرسی شوهرش آن طرف ها دفتر مهندسی باز کرده ،ولی یک از مشتري ها می گفت توي خواربار فروشی کار می کنه
"
آرزو حرفش تمام شد و تلفن توي دست خیره شد به موزائئک هاي کف آرایشگاه که یکی در میان سفید بود یا سیاه "سهراب
بود نگرانمن بود تا حالا هیچ مردي غیر از بابام نگرانم نبوده .شنیدم گفتی خرم "
زن جوان حامله با چند حوله توي دست گشاد گشاد از وسط سالن می گذشت که یکهو ایستاد دست گذاشت روي شکم و گفت
"آي !"
آرایشگاه یک لحظه ساکت شد .همه از صندوقدار گرفته تا دختري که داشت توي کاسه رنگ ابرو هم می زد .بی حرکت ماندند
.بعد ده بیست روپوش سفید دویدند طرف زن حامله .صندوقدار هم از جا پرید و دوید و گفت "بمیرم آلهی ،باز حالش به هم
خورد " دختر کاسه به دست حالا توي لیوان تند تند آب قند هم می زد .صندوقدار شانه هاي زن حامله را می مالید زن مو
بوري نخی آویزان دور گردن بادش می زد .مشتري ها با هم حرف می زدند به ساعت مچی نگاه می کردند یا توي آینه به
خودشان زن حامله حالش جا آمد و از راحتی که تویش ولو شده بود بلند شد لبخند زد و گفت "قربنتون برم طوري نیست .سرم گیج
رفت "
صندوقدار برگشت پشت میز "مرتیکه ي الالغ .باباي مریض و ننه ي غرغروش را آورده انداخته سر این بیچاره .هرروز هم توقع
پلو خورش براي خودش داره و آش و کباب براي باباش "بعد به دخترت جوانی با موهاي خیلی بلند فرفري که منتظر ابستاده
بود گفت "دو روز قبل عقدکنان بند می اندازیم خانممم. و گرنه جوش می زنی و ورم می کنی و شب عروسی بیا خر بیا باقالی
بار کن "زن موبور با نخ دراز آویزان از گردن صورت دختر را وارسی کرد خندید "اول کار ،اقا خره را نترسان ،بعد که باقالی بار
شد ،بی خیال "
شیرین گفت "حالا چرا ازدواج ؟مگر همین جوري چه اشکالی ____" صندوقدار به آرزو گفت "نوبت شما ست " آرزو از جا
بلند شد "فکرکردي کجا زندگی می کنیم ؟سوییس ؟"
شیرین از جا بلند شد "هر کار می خواهی بکنی بکن .ولی واي به حالت اگر بعدش بیایی غر بزنی "زن حامله دسته اي حوله به
بغل گشاد گشاد از وسط آرایشگاه گذشت
آرزو دم یخچال ایستاده بود و آب می خورد نصرت گفت "چشم بازار را کور کرده با این خرید کردن .زبانت میخچه در می آورد
بگی هویچ ریز بده ؟"
نعیم جعبه نوشابه را گذاشت زمین "چکارکنم ؟روز جمعه اي بهتر از این نبود تازه از رفیق خودت خریدم "نصرت هویچ هاي
درشت را ریخت توي سینی "آخی --- سبزه باجی حالش خوب بود ؟"سینی را گذاشت روي میز .
"بد نبود سلام رساند گفت به نصرت بگو داماد سیاه نام شده ام با دخترم و نوه هام هوار شده اند ."
"بیچاره سبزه باجی یک عمر جور شوهر تریاکی را کشید حالا دختر و نوه وداماد کوکاها را بچین پستو "نعیم جعبه ي نوشابه
را برداشت "کوکا نبود پپسی خریدم "نصرت براق شد "نگفتم کوکا بخر ؟به آقا مصطفی سپرده بودم خانم صدبار گفته اند فقط
کوکا بخریم "نعیم با جعبه رفت طرف پستو "اقا مصطفی تعطیل بود لابد وضعش خوب شده رفته پی گشت وگذار "نصرت غر
زد "باز گز نکرده پاره کردي ؟یادم نبود امروز ختم برادرش بود "هویچ ها را زیر و رو کرد و باز غر زد "لر نرفت بازار بازار
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#65
Posted: 7 Aug 2013 19:56
گندید می خواستیم هویچ پلو درست کنم "
آرزو تکیه داده به یخچال به هویچ هاي بزرگ نگاه کرد "خب عوضش آب هویچ بگیر ""بچه بودي هویچ پلو دوست داشتی
"کاردي برداشت ."بچه بودم خیلی چیزها را دوست داشتم حالا دوست ندارم "سر نصرت را از روي روسري سفید ململ
بوسید و راه افتاد طرف در "ببینم شازده خانم و نوه اش بیدار شده اند یا نه ""ایه صبح زود رفت بیرون "هویچ پوست کند
.آؤژو ایستاد "بیرون ""پیاده روي گفت دلش گرفته "هویچ را انداخت توي ابکش .
آؤزو تا اتاق ماه منیر رفت گوش چسباند به رد صدایی نمی امد برگشت طرف اتاق زمان دختري خودش و دست دراز کرد مکث
کرد به دستگیره نگاه کرد .سهراب براي این در چه دستگیره اي را انتخاب می کرد ؟پدر سهراب گفته بود یا پدردبزرگ یا
جدش که :دستگیره باید با در و در باید به خانه و خانه باید با صاحب خانه جور باشد .در را باز کرد .فقط منظره بیرون پنجره
همانی بود که سال ها پیش بود .چند ماه از ازدواج ارزو نگذشته بود ماه منیر به خانمی که دفتر تزئینات داخلی داشت سفارش
اتاق مهمان با تزیینات انگلیسی داده بود.
بببه میز ارایش کشودار نگاه کرد با آینه بیضی به تابلوهاي کوچک رنگ و روغن از مردها و زن هایی با لباس هاي قدیمی
اروپایی که کسی نمی دانست کی هستند یا کی بودند یا اصلا ادم هاي واقعی بودند یا زاییده خیال نقاش بودند که کسی نمی
دانست کی بود .تابلو هاي مغازه ي قفل و دستگیره فروشی همه امضا و تاریخ داشتند و ارزو که چیز زیادي از نقاشی نمی
دانست بعضی از نقاش ها را شناخته بود.
هیچ چیز اتاق یاد آور هیچ چیز نیود. رفت طرف پنجره که در گاهی پهنی داشت روي درگاهی چند تا بالشتک بود گلدار از
پارچه ي پرده ها و روتختی ان وقت ها که این اتاق اتاق ارزو بود ارزو کوچک بود درگاهی لخت بود تا نصرت امد و تشک
کوچکی به طول و عرض درگاهی دوخت ."براي دختر رو یسنگ سرد نشستن خوب نیست "
روي یک از بالشتک ها ي گلدار نشست بالشتک دیگري گرفت توي بغل و به بیرون نگاه کرد .به باغچه ي روبه رو پنجره ،به
درخچه ي شاتوت با شاخه هاي تازه جوانه زده .بهار و تابستان درخچه ي سبز شکل چتر می شد و شاتوت ها که می رسیدند
ارزو تا وقتی که قدش بلند نشده بود و تا وقتی که شاتوت به درختچه بود زیرش می ایستاد و شاتوت می کند و می خورد و پدر
می خندید "از دور که نگاه کنی انگار درختچه پا دراورده یا ادم کوچولویی توي باغچه ایستاده با سر گنده و موهاي سبز "
از زیر درخت که بیرون می امد ماه منیر می گفت "جلو نیا !یک لک شاتوت و فاتحه لباسم خوانده ست "بعد داد می زد
"نصرت بیا ببر دست وصورتش را بشور "پدر می خندید و دست و روي قرمز آرزو را می بوسید و بغلش می کرد و می گفت
"گور باباي لباس "
بلند شد و خم شد لباس خواب ایه را برداشت انداخت روي تخت خواب و رفت به راهرو از اتاق ماه منیر هنوز صدایی نمی امد .
در کتابخانه نیمه باز بود .راحتی ها را کشیده بودند کنار دیوار و قالی لوله شده بود تا میز تحریر بزرگ که رویش کامپیوتر بود و
بسته اي چیپس نیم خورده .سیم جارو برقی روي زمین ولو بود .نعیم ونصرت نظافت را گذاشته بودند براي بعد از بیدار شدن
ماه منیر .توي یکی از راحتی ها رو به قفسه هاي کتاب نشست .آرزو که هنوز ازدواج نکرده بود ماه منیر توي قفسه ها مجسمه
و گلدان و چند قاب عکس گذاشته بود .ازدواج که کرد ماه منیر کتابهاي ارزو را از اتاقش اورد چید توي قفسه ها .بعد جاي
خالی مانده را متر کرد و از کتاب فروشی هاي جلوي دانشگاه به همان اندازه کتاب طلا کوب خرید با عطف ابی .اسم اتاق که
هنوز اتاق کار بود اگر پیش می امد پدر اتاق را نشان کسی بدهد می گفت "اینجا هم ----- چیز ----- کتابهاي ارزو را
گذاشتیم ." زود در را می بست .تابستانی یادش امد که امده بودند تهران و ایه دو سه ساله بود و یک روز صبح غیبش زد .همه
جاي خانه را گشتند تا توي همین اتاق پیدایش کردند .شیشه مرباي شاتوت به بغل نشسته بود زیر میز تحریر و با دست مربا
می خورد .پدر زد زیر خنده "اي وروجک !مثل بچگی هاي مادرت شاتوت دوست داري ؟اره ؟"و ماه منیر جلو دوید و ایه را بغل
کرد و گفت "بمیرم الهی !گفتم بچه ام را دزدیدند "ایه خندي و صورتش را چسباند به شانه ي مادربزرگ و لباس سفید ماه
منیر پر از لک مربا شد .ماه منیر ایه را بوسید ""فداي تو خوشگل !الان دست و روت رو می شورم لباس تنت میکنم می برمت
ددر "آیه خندید و داد زد "دددر "نوه و مادربزرگ که از اتاق بیرون رفتند پدر دست انداخت دور شانه آرزو .بلند شد رفت
طرف قفسه ها طبقه ي پایین چسبیده به کف اتاق کتاب هایی بود که سال اول راهنمایی خریده بود خرمگس ،نگاهی به تاریخ
جهان .بینوایان . ماه منیر وقت چیدن به نعیم گفته بود "جلد اینها قشنگ نیست بچین پایین دید نداشته باشند "قفسه ي بالا
باز هم کتابهاي ازرو بود مال سال هاي اخر دبیرستان که هر کتابی می دید می خرید و می خواند یا می خرید و نمی خواند
.روزنامه خاطرات اعتمادالسلطنه .ربکا تاریخ ایران .غرور و تعصب تجار عصر قاجار .سفرنامه ي حاجی پیرزاده .لغتنامه انگلیسی
و فارسی و فرانسه و فارسی ماه منیر گفته بود "جلد اینها بد نیست بچین طبقه بالا "و در طبقه هاي بالاتر خریدهاي متري ماه
منیر از جلو دانشگاه .داشت برمی گشت طرف در که چشمش افتاد به تجار عصر قاجار
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#66
Posted: 7 Aug 2013 19:58
توي حیاط خلوت مغازه ،اولین بارکه سوار کالسکه قدیمی شد بعد از چند بار که گفت "تو دوزي را ببین "و عجب چوبی "
"جاپایی را نگاه کن "و ----- سهراب تعریف کرد ."جدم همراه شاه قاجار رفت اروپا و دور از چشم قبله ي عالم این کالسکه
را سفارش داد اقاي شاه که فهمید دلخور شد و جدم مجبور شد پیشکش کند .بعد شاه بی پول شد و اقاي جد پول کلانی قرض
داد به دولت یعنی به شاه .ایشان هم اقایی کرد و کالسکه را با شش اسب و لقب تاجرالملک یا یک همچین چیزي ،برگرداند به
جدم "
کتاب را برداشت باز کرد ،توي فهرست دنبال ت گشت و تاجرالملک را که پیدا کرد از بیرون صداي ماه منیر امد "نصرت ----
"
انگشت لاي همان صفحه و کتاب به دست راه افتاد طرف اتاق ماه منیر در زد و رفت تو .
ماه منیر پشت تکیه داده بود به بالش توي تخت نشسته بود موها اشفته بود و صورت بی ارایش آؤزو یاد حرف پدر افتاد "زن
من بزك کرده و نکرده به ماه گفته تو در نیا "فکرکرد "راست می گفت "
ماه منیر گفت "تویی ؟فکرکردم نصرت بعد هزار سال بالاخره در زدن یاد گرفت ". ارزو نشست لبه ي تخت "استراحت
کردي؟"ماه منیر دو ور یقه پیراهن خواب را کشید روي هم و طوري سر تکان داد که آؤزو نفهمید جواب اره بود یا نه .بعد شاید
براي این که به ارزو نگاه نکند به کتاب نگاه کرد .
ازرو کتاب را باز کرد "اسم جد سهراب اینجا نوشته.از تاجرهاي زمان قاجار بوده .لقب داشته "
ماه منیر پوزخند زد "از این لقب هاي الکی که مردم از خودشان می سازند و به خودشان می دهند .پس فامیلیزرجو از کجا
امده ؟"سر چرخاند طرف پنجره .
سهراب گفته بود "پدربزرگم اخر عمري عاشق زرتشت شد و زرتشتی بازي راه انداخت و وقتی که قرار شد شناسامه بگیرند
زرتشت جو را انتخاب کرد .مامور سجل احوال تشت را جا انداخت و ما شدیم زرجو ".
وسط توضیح ارزو ماه منیر چشم از پنچره گرفت وگفت "معلوم هست این نصرت کجاست ؟مردم از سر درد ."
تا ارزو گفت "داشت هویچ پوست می کند "نصرت در را باز کرد .
ماه منیر داد زد "تو بالاخره کی یاد می گیري در بزنی ؟"
نصرت گفت "چاي می خورید یا گل گاوزبان دم کنم ؟ایه خانم الان امد "و تا ارزو گفت "صداش کن "ایه تو امد رفت مادر
بزرگ را بوسید و به ارزو هم نگاه نکرد و نشست توي راحتی رو به پنجره .
ارزو رفت رو به روي ایه نشست و نگاهش کرد .بعد سرچرخانند طرف ماه منیر .بعد گفت "شما دوتا لطف کنید مثل ادم و بدون
الم شنگه و غش و ضعف توضیح بدهید چرا مخالفت می کنید ؟"تکیه داد به پشتی راحتی .ایه دست زیر چانه از پنجره به
بیرون نگاه می کرد .ماه منیر شالی پشمی انداخت روي شانه ،به دستمال کاغذي توي دستش نگاه کرد و انگار با خودش حرف
بزند گفت "یک عمر به مردم ایراد گرفتم "(ارزو به خودش گفت ارام باش )عوض این که فکر عروسی دخترت باشی ("(ارزو به
خودش گفت ارام باش )بیخود نگفته اند منع کنی سرت امده (ارزو لب گاز گرفت )تازه با کی ؟ادم حسابی بود دلم نمی سوخت .
دستگیره فروش دم میدان توپخانه .گیرم لقبی هم براي خودش جعل کرده "ارزو ارام باش ها را نمی شنید و لبش درد گرفته
بود و نفسش تند شده بود و ماه منیر دور برداشته بود "بعد از حمید که اقا بود و تحصیل کرده بود همه چیز تمام بود حالا
____"؟تقصیر من و خواهر خدا بیامرزم بود که پسر نازنین را دستی دستی بیچاره کردیم .خوب شد خواهرم مرد و بدبختی
پسرش را ندید من ماندم که بی ابرویی تحمل کنم حالا یکی بدتر ؟نه طاقت این یکی را ندارم .ندارم "
ارزو یکهو از جا پرید "از کجا می دانی سهراب تحصیل کرده و از خانواده ي به قول خودت جا سنگین نیست ؟صد تا مثل حمید
" -----
آیه از جا پرید و داد زد "باز تو گیر دادي به بابام ؟"و از اتاق بیرون دوید .
ماه منیر انگار از نو جان گرفت "می بینی ؟می بینی چه آشوبی به پا کردي ؟بچه ام چند روزه کارش شده گریه کردن و غصه
خوردن "از تخت پایین امد "با طلاقت زندگی این طفل معصوم را به هم ریختی هیچ حالا می خواهی بیندازیش زیر دست
شوهر مادر ؟شیرم حرامت "
شال از روي شانه ها سر خورد روي زمین "خدا را شکر عزیزم رفت و ندید "زل زد به ارزو "مرد بیچاره کم سر طلاق گرفتنت
حرص خورد ؟"دو دست را گذاشت روي سینه و سقف نگاه کرد"کجایی عزیز؟کجایی ببینی کارمان به کجا رسیده که باید با
قفل فروش دم توپخانه وصلت کنیم "شال را از زمین برداشت "سر پیري و معرکه گیري " آرزو عرض اتاق را می رفت و می
امد "تو با ازدواج من مسئله داري یا با فک و فامیل سهراب ؟"
ماه منیر چشم غره رفت و راه افتاد طرف در "قفل فروش هه "
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#67
Posted: 7 Aug 2013 20:01
"جد و پدر بزرگ و باباش وارد کننده ي قفل و دستگیره بودند حالا مگر باباي من چکاره بود ؟"
ماه منیر دم در خشکش زد "خفه شو !به عزیزم توهین نکن .باباي تو _____" زنجیر گردن را کشید "باباي تو با من و خانواده
ي من وصلت کرد اگر بنگاه دار بود ---- "زنجیر را کشید "اگر بنگاه دار بود ___"زنجیر را کشید "من ____" زنجیر را
کشید "من ____"زنجیر پاره شد .
از حیاط صداي ابپاشی می امد و غار غار کلاغ ها و آؤزو خیره شده بود به گل هاي پامچال روي میز .چند تایی از گلبرگ هاي
زرد و قرمز پلاسیده بودنند .کیفش را برداشت و راه افتاد .از جلو ماه منیر گذشت ."براي اولین بار تصمیم گرفتم براي خودم
تصمیم بگیرم "از راهرو گذشت .
ماه منیر زنجیر پاره توي مشت دنبالش رفت .اؤزو داشت در رو به حیاط را بازمی کرد و می گفت "مردم بس که براي شما دو تا
___"که ماه منیر فریاد زد "فکرکردي عاشق تو شده ؟"
در نیمه باز ماند و آؤزو سر چرخانند .ماه منیر پوزخند زد چانه بالا داد و این بار گفت "از کجا معلوم براي خاطر ایه نیست که
"____
ارزو انگار حرف ماه منیر را نفهمید .انگار کسی به زبانی که آؤزو بلد نبود چیزي گفت .کلاغ ها هنوز غار غار می کردند ماه منیر
برگشت طرف راهرو اتاق خواب ها و پشت به آرزو گفت "مردها توي این سن و سال از دختر هاي جوان ___"
صداي اب پاشی قطع شد کلاغ ها یک لحظه ساکت شدند و فریادي که آرزو کشید انگار نه از حنجره که از جایی خیلی دور امد
"چطور جرات می کنی ؟چطور به خودت اجازه ___"
ماه منیر دو قدم عقب رفت .
آؤزو رسید به راهرو و این بار با صدایی که فقط خودش و مادرش شنید گفت "نوکري که از ده آورده بودي یادت رفت ؟"چند
قدم دیگر برداشت و صدایش بلندتر شد "هنوز مدرسه نمی رفتم .نصرت و نعیم هنوز نبودند "و قدم دیگري برداشت ."یادت
هست ناهار طبق معمول جاي خیلی شیکی دعوت داشتی که نمی شد بچه برد ؟"با هر قدم صدایش بلندتر می شد "یادت
هست وقتی برگشتی در اتاقم را از تو قفل کرده بودم و گریه می کردم ؟"ماه منیر عقب عقب رفت توي اتاقش و اؤزو جلوترامد
"یادت هست گفتم ان قدر تو یاتاق می مانم تا نوکر را بیرون کنید ؟"ماه منیر نشست روي تخت و آرزو فریاد زد "حالا نگران
دختر 19 ساله اي که ده تا مثل من و تو را درس می دهد ؟"وسط اتاق خواب ایستاده بود و می لرزید .
نفهمید چطور از خانه بیرون امد چطور سوار ماشین شد و چطور رسید به اپارتمان خودش .اخرین چیزي که از خانه ي مادر
یادش ماند صورت گرد نصرت بود که از پله هاي ایوان پایین می امد و می گفت "با این وضع نرو .زبانم لال تصادف می کنی .بیا
برات آب هویچ گرفتم
فصل۳۰
محسن تقاضایاي اجاره را گذاشت روي میز ."بیرون منتظر نشسته اند .قرار قبلی داشتند ولی حالا که این مورد تجریش پیش
امده ___"
آؤزو تقاضا را خواند :تعداد اتاق خواب :یک.مبلغ اجاره ____
محسن توضیح می داد "زن و شوهر و یک بچه .وضع مالی از قرار خراب .پول پیش ندارند .براي این مزاحم شدم که اگر موافق
باشید فعلا از سر بازشان کنم بچسبم به مورد تجریش که الان خبر شدم .مغازه ي دودهنه .طرف فروشنده ست .خریدار مایه
دار هم سراغ دارم ."
آرزو به شیرین نگاه کرد که سر پایین داشت چیزي می نوشت .صبح که ماجراي دعوا با مارد و آیه را تعریف کرد ،شیرین فقط
شانه بالا داد ووسط حرف آرزو تلفن کرد با دختر خاله اش قرار ناهار گذاشت .
فکرکرد "باید بزنم بیرون "به محسن نگاه کرد "تو برو سراغ مغازه .این یکی با من "
آقاي گرانیت در یکی از کوچه هاي قیطریه ساختمانی ده واحدي ساخته بود براي اجاره .امینی گفته بود "ده واحد آپارتمان
توي زمین قد کف دست .یعنی ده تا لانه موش .فقط نمی دانم آفتاب از کدوم ور سر زده گرانیت اجاره ها را تیز نگفته "
سررسید را ورق زد نشانی ملک را پیدا کرد .کوچه ي شقایق پلاك چهار .کیف و سررسید وتلفن را برداشت .
تا از جلو محسن که در را باز کرده بود رد بشود و از اتاق بیرون برود فکرکرد آیه و مادر را چطور راضی کند ؟به سهراب چه
بگوید ؟با سر سنگینی و کم محلی هاي شیرین چه کند ؟رفت طرف زن و مرد جوانی که وسط بنگاه ایستاده بودند و محسن
داشت معرفی شان می کرد .دخترکی چهار پنج ساله عروسکی توي بغل روي موزائیک هاي کف بنگاه ورجه ورجه می کرد و
یکریز با عروسک حرف می زد .
نگاه زن جوان خسته بود .مرد لاغر بود و نیم تنه ي چرم مصنوعی به تنش لق می زد .دخترك مژ ه هاي بلند و ابرو هاي
پرپشت سیاه داشت .چشم هاي عروسک بی مژه بود و سرش بزرگ و بی مو .
آرزو دست دراز کرد طرف زن "همکارم گفت دنبال آپارتمان براي اجاره می گردید .اتفاقا یکی سراغ دارم طرف هاي قیطریه "
مرد گفت "زیاد بزرگ که نیست ؟یعنی راستش بودجه ي ما ___"
آرزو لبخند زد "بزرگ نیست .اجاره اش هم سنگین نیست "در بنگاه را براي خانواده ي سه نفره باز کرد "خودم ندیده ام حالا
شاید قسمت شد و _____"
وقتی که خواستند سوار رنو بشوند شوهر به زن گفت "تو بشین جلو "زن گفت "ما عقب می نشینیم تو بنشین جلو "مرد
نشست جلو .آرزو از آینه جلو به دخترك نگاه کرد که هنوز با عروسک حرف می زد .پرسید "اسم عروسک را چی گذاشتی ؟"
دختر سر چسباند به شانه ي مادر "کله !"
همه که خندیدند آرزو پرسید "اسم خودت چی ؟"
دخترك گفت "آرزو "این بار از ته دل خندید .
نشانی را پیدا کردند و پیاده شدند وآرزو به کوچه ي شقایق نگاه کرد و یاد اسباب بازي هاي بچگی هاي آیه افتاد .آدم اهنی
مستطیل شکل که چشم و دهن و لب نداشتند .توي کوچه ي تنگ که یک ماشین به زور تو می رفت ،ساختمان هاي شش و
هشت و ده طبقه کنار هم و رو به روي هم صف کشیده بودند .مثل دو لشگر آدم آهنی اماده به جنگ.هنوز ظهر نشده کوچه نور
عصر داشت .
زن سرایدار چاق و سرخ و سفید و چشم آبی در را باز کرد و لبخند به لب با لهجه ي غلیظ تعارف کرد .ورودي ساختمان آن قدر
تاریک بود که آرزو نفهمید چیزهاي گرد و درازي که جابه جا روي زمین ریخته بود چی هستند .زن سرایدار چراغ روشن کرد و
آرزو باز نگاه کرد و نفهمید تا زن سرایدار گفت "همسایه طبقه دویم سگ داري "مادر جوان هول دست دختر ك را کشید
"جلو نرو "و انگار مقصر خودش باشد سعس کرد به شوهر نگاه نکند که با دهن باز داشت به زن سرایدار نگاه می کرد .
آرزو گفت "خب سگ دارند که دارند .چرا نمی برند توي کوچه ؟ورودي خانه که جاي ___"
زن سرخ و سفید چادر را کشید روي سر ،دست گذاشت روي گونه و سر تکان داد "آخه اصلا سگ چی ؟"راه افتاد آپارتمان را
نشان بدهد و توضیح داد که هیئت مدیره ي ساختمان قرار شده به مالک سگ دار تذکر بدهد .قبل از همه وارد آپارتمان شد
که براي دیدنش باید چراغ روشن می کردند و اتاق خواب لامپ نداشت .زن جوان دست دخترك را که مدام می خواست در
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#68
Posted: 7 Aug 2013 20:03
برود کشید و از آرزو پرسد "ببخشید اجاره اش چقدر است ؟"هیچ جا را هنوز ندیده بود.
آرزو رفت طرف پنجره ي نشیمن که باز می شد به نورگیربی نور وسط ساختمان . یاد زیر زمین خانهی تهمینه افتاد .آجر ها
.آبنماي فیروزه یی .طاق بلند و پنجره هایی که حتی تنگ غروب انگار از جایی نامعلوم نور می گرفتند .پچ پچ زن و شوهر را از
اتاق خواب تاریک می شنید .می شد مکالمه را حدس زد :از کجا ؟....صرفه جویی می کنیم ....جاي ارزان تر ...شاید تخفیف
گرفتیم ."
چشم به دیوار سیمانی نورگیر به دخترك و عروسکش فکرکرد .توي این یک وجب جا بچه دق نمی کند ؟مادر گفته بود "به
محل کار من نزدیک ست ." پدر حتما دو جا کار می کرد .لابد جمعه ها دخترك را با کله به پارك می بردند .دخترك بزرگ می
شد و پارك رفتن با پدر مادرش دلش را می زد .به جاي کله که نه حرف می زد و نه می شنید .دوست هایی پیدا می کردند که
می گفتند و می شنیدند .دختر دلش پنجره اي می خواست با منظره اي قشنگتر خانه اي دلباز جایی که روزش شب نباشد و
عوض گه سگ توي ورودي تاریک خانه نور افتاب ببیند و ......دخترك حق داشت حق نداشت ؟تلفن همراه را در ا<رد و شماره
گرفت . با زنگ اول سهراب گوشی را برداشت .
****
نزدیک بنگاه از رنو پیاده شدند.
زن جوان گفت "دو هفته اي حاضر می شده ؟"تمام صورتش می خندید .آرزو خندید "حتما رنگ در ودیوار و عوض کردن
موکت زودتر از دو هفته تمام شده "شوهر سرفه کرد "براي امضا ي اجاره نامه شما خبرمان می کنید یا آقاي زرجو ؟"
"خودم تلفن می کنم .اواسط هفته ي آینده شاید .روز و ساعتش براي شما فرقی نمی کند ؟"زن و شوهر با لب و نگاه خندان
سر تکان دادند که فرقی نمی کند .
آرزو چرخید طرف دخترك "خداحافظ .مواظب کله باش .خب ؟"
دختر خندید و دست در دست مادر رفت طرف پیکانی که شبیه سگ سفید پیري بود پر از لک هاي قهوه یی .زن دست
انداخته بود زیر بازوي شوهر و پچ پچ می کرد و می خندید .
سگ سفید پرلک و پیس راه افتاد و دخترك از پنجره عقب شاخه ي گل یخ را براي آرزو تکان داد .
آرزو دست تکان داد رفت طرف بنگاه و یادش آمد که توي کوچه ي شقایق یک درخت هم نبود
شیرین به ساعت نگاه کرد ماشین حساب را خاموش کرد کیفش را برداشت و از پشت میز بلند شد "شاید دیر برگشتم فعلا
خداحافظ "
آرزو نگاه به عکس آیه روي میز گفت "خداحافظ .خوش بگذرد "شیرین سر تکان داد و رفت و آرزو به حیاط نگاه کرد .نعیم
داشت بته هاي گل سرخ را هرس می کرد .گوشی تلفن را برداشت شماره گرفت "دو تا از بته هاي گل سرخ خشک شده اند
مادرم و آیه هنوز قهرند شیرین سر سنگین شده .ناهار ندارم حوصله هم ندارم " نعیم از پشت شیشه بته ي خشک سوم را
نشان داد "نه تا تو برسی اینجا عصر شده به ناهار نعیم ناخنک می زنم .حتما نصرت چیزي براش گذاشته " از جا گیره اي گیره
اي برداشت و گوش کرد " نمی دانم دیشب دو ساعت هم نخوا بیدم .فکر می کنی ارزش این همه جار و جنجال __" ساکت شد
و گیره را از هم باز کرد "نه منظورم این نبود ولی --- بهتر نیست فعلا تا چند وقت ---- " با نک گیره صفحه ي تقویم را خش
انداخت ."باز با دختر خاله اش رفت ناهار .یک کلام هم نگفت تو هم بیا " نعیم ریشه ها و شاخه هاي خشک را ریخت توي
کیسه پلاستیکی سیاه و از حیاط رفت . آرزو گیره ي کج و کوله را انداخت توي زیر سیگاري ."نمی دانم بالاخره فکري می کنم
.تو ناهار چی می خوري ؟"
چند ضربه خورد به در .نعیم سر تو کرد و بی صدا با حرکت لب و دهن چیزي گفت . آرزو با حرکت سر و چشم پرسید "چی ؟"
تو یگوشی گفت " نعیم آقاي ما پانتو میم بازیش گل کرده .فعلا خداحافظ تا بعد "گوشی را گذاشت و به نعیم گفت " چی شده
"؟
نعیم امد تو "ناهار اینجا هستید یا قرار دارید ؟"
اؤزو بسته ي سیگار را از روي میز برداشت " هستم خیلی کار دارم "
چرا داشت به نعیم تو ضیح می داد ؟
نعیم عینک را بالا زد .رفت دستمال کشید روي میز جلو راحتی ها ."شیرین خانم که داشت می رفت پرسیدم چطور آرزو خانم
با شما نیست ؟گفت روزهاي با هم بودن گذشته " قد راست کرد دستمال کشید به دسته هاي راحتی "معنا و مدفون حرفش
چی بود نفهمیدم ".
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#69
Posted: 7 Aug 2013 20:06
آرزو به حیاط نگاه کرد .پیچک چسبیده به دیوار جوانه زده بود و شاخه هاي نازك جان گرفته بود ند .بته هاي هرس شده
.کوتاه و مرتب .شبیه پسر بچه هاي دبستانی بودند روز اول مهر .سلمانی رفته .ایستاده سر صف .منتظر که ناظم بگوید "سر
کلاس "که جوانه بزنند .زیر لب گفت " حرف شیرین خانم معنا و مفهومی نداشت .همین جوري گفته . نصرت امروز غذا چی
داده ؟"
"خورش لوبیا سبز "
"گرم کن با هم بخوریم "بلند شد همراه نعیم از اتاق بیرون رفت .
سه میز ورودي بنگاه خالی بوود .پشت میز چهارم تهمینه چیزي می نوشت آرزو را که دید بلند شد ایستاد .
ارزو گفت " تو نرفتی ناهار ؟"و یادش امد که تهمینه هیچوقت ناهار جایی نمی رود رفت طرف دختر و به کاغذ روي میز نگاه
کرد .تهمینه توضیح داد "معنی چیزهایی را که بلد نیستم یادداشت می کنم "
آرزو خواند "عرصه و اعیان وثمن .حق اخذ شفعه خیار اشتراط ،اجاره معاطاتی ،اجرت المسمی "خندید "اینها را از کجا پیدا
کردي ؟"
"از توي قرارا دادهایی که داریم .بعضی را هم از کتاب قانون مدنی .فکرکردم اصطلاح ها را یاد بگیرم .مقنعه خاکستري را مرتب
کرد .
آرزو به دختر نگاه کرد که رنگ چشم هایش هم رنگ مقنعه بود .سر تکان داد که "کار خوبی می کنی " و فکرکرد "از دانیل
استیل وطنی خواندن کشیده بیرون .چه خوب "یکهو گفت "ناهار خوردي ؟"و ان که منتظر جواب بماند گفت " چلو کباب می
خوري ؟" رو به ابدارخانه صدا زد "آقا نعیم کیفم را از اتاق بده لطفا "
کیف را گرفت تهمینه را تقریبا هل داد طرف در و به نعیم که پرسید "پس خورش لوبیا ؟__________" جواب داد "همه اش
مال خودت
*******
سر پیشخدمت گفت :"خانم مساوات تشریف نیاورده اند ؟"
ارزو گفت "نخیر تشریف نیاورده اند "و زل زد به سر پیشخدمت که پرسید "طبق معمول جوجه کباب و سالاد و ماءالشعیر ؟"
"نخیر براي من چلو کباب "رو کرد به تهمینه "تو چی می خوري ؟"تهمینه گفت "چلو کباب "سر پیشخدمت رفت و آرزو
نگاه به دختر کرد "داشتی می گفتی "تهمینه کیفش را گذاشت روي هره ي پنجره ،بغل گلدان آزالیا "از عروس مامان و بابا و
دعواهاي خانواده ي بابا چیز زیادي نمی دانم .یعنی مامان زیاد درباره اش حرف نمی زند و نمی زند .هر بار من و برادرهایم
چیزي می پرسیدیم می گفت "خانواده ي پدرتان اعتقادات خودشان را داشتند ولی همدیگر را دوست دارشتیم "دست کشید
به گل هاي آزالیا "چه گل هاي قشنگی .یک بار ندیدم بابام مامانم بلند با هم حرف بزنند "آرزو دست زیر چانه به دختر نگاه
کرد "بابات را خیلی دوست داشتی ؟"فکرکرد "باز سوال احمقانه کردم"تهمینه سر تکان داد و به نمکدان نگاه کرد "شب ها
همه دور هم بودیم .مامانم خیاطی می کرد .بابام براي ما شاهنامه می خواند .برادرهام با هم دعوا نمی کردند."
کمک پیشخدمت .پسر جوانی که آرزو می دانست از کرمان امده و شبانه درس می خواند دو کاسه ماست و موسیر و نان
گذاشت روي میز و رفت .آرزو فکرکرد "همسن و سال ایه است "دست دراز کرد تکه اي نان برید توي یکی از کاسه ها "بعد
از فوت بابات چی ؟ماست و موسیر دوست نداري ؟"تهمینه کاسه ي دوم را برداشت "مادرم بالاخره با ما آشتی کرد .مامانم من
و سهراب و اسفندیار را برد دیدنش.مازیار هر کاري کردیم نیامد .چیز زیادي یادم نیست .خانم پیري بود خیلی گریه کرد بعد ما
اسباب کشی کردیم به سر چشمه ."
سر پیشخدمت بشقاب هاي چلو کباب را گذاشت روي میز و رفت .آرزو به دختر گفت "از مازیار بگو "
تهمینه کره ي روي چلو را برداشت گذاشت توي پیش دستی "کره دوست ندارم عضو یکی از گروه هاي چپی شد .از قلهک که
اسباب کشی کردیم غیبش زد "کباب برید "تا یک دو سال گاهی تلفن می کرد "گوجه فرنگی را برداشت گذاشت توي پیش
دستی ."یک بار امد دیدن مادر و با سهراب و اسفندیار دعواش شد "
آرزو تکه اي کباب را گذاشت روي چلو ،خورد و به دختر نگاه کرد و فکرکرد "چه چشمهاي قشنگی .درست مثل چشم هاي
مادرش "
تهمینه سماق پاشید روي چلو "روزي که تلفن کردند گفتند اعدام شده ،مادرم بیهوش شد "چلوي سفید به زرشکی زد .آرزو
حس کرد اشتها ندارد "سر دردها از همان وقت شروع شد ؟"تهمینه قاشق گذاشت توي دهن و سر تکان داد .هردو به پارك
نگاه کردند .روي نیمکت هاي قرمز کسی ننشسته بود .
تهمینه با غذا بازي می کرد "سهراب و اسفندیار که رفتند جبهه ،حال مامانم بدتر شد "آرزو نان و ماست موسیر خورد ."بعد
هم که اسفندیار شهید شد و سهراب هم ___"چلو را کپه کرد گوشه بشقاب ."همان وقت ها بود که مادرت را توي خیابون
دیدم نه ؟"تهمینه سر تکان داد.آرزو فکرکرد "مادر بیچاره "به چشم هاي دختر نگاه کرد که انگار تاریک شده بود و فکرکرد
"حالا من هم با سین جیم دارم این طفلکی را زجرکش می کنم "بشقاب را پس زد "سهراب از زیر جلسه ها در نرفته که
؟"نگاه تهمینه برق زد و تند سر تکان داد "اصلا کلی دوست پیدا کرده " لب ها را چند بار به هم مالید "یکی هست عین خود
سهراب برادرش توي جبهه ___"به پارك نگاه کرد "یکی هم پدر مادر و همه ي خانواده اش زیر بمباران مرده اند "به آرزو
نگاه کرد "دانستن این که مردم هم کم بدبختی ندارند یک جورهایی ---- نمی دانم ---- به قول داداشم انگار به ادم قوت
قلب می دهد ،نه؟"
آرزو ساکت سر تکان داد .به گل هاي ازالیا نگاه کرد .بعد یکهو گفت "پلمبیر دوست داري ؟"تهمینه چند بار پلک زد "تا حالا
نخورده ام "ارزو خندید "حالا می خوري "و سرك کشید پیشخدمت را پیدا کند .تهمینه بشقاب را پس زد و گفت "خانم
صارم ؟"و آرزو که نگاه کرد ادامه داد "می خواستم با شما مشورت کنم "و آرزو که با نگاه پرسید "سر چی ؟"ادامه داد
"تصمیم گرفته ام بروم دانشگاه "آرزو چند بار پلک زد .بعد گفت "چه خوب "
سر پیشخدمت گفت "غذا خوب نبود میل نکردید ؟"
آرزو گفت "خیلی خب بود .ما خیلی گرسنه نبودیم "پیشخدمت شروع کرد به جمع کردن بشقاب ها .آرزو از تهمینه پرسید
"رشته هم انتخاب کردي ؟"پیشخدمت پرسید "دسر میل دارید ؟"تهمینه گفت "بله حقوق "آرزو خندید به پیشخدمت گفت
"دوتا پلمبیر لطفا "از رستوران که بیرون می امدند ارزو گفت "راستی من هنوز اسم مادرت را نمی دانم "تهمینه گفت "بابام
صداش می کرد رودابه "
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#70
Posted: 7 Aug 2013 20:08
آیه تا وارد شد مقنعه را برداشت پلتو را در اورد کوله پشتی را انداخت روي راحتی و رفت طرف شیرین .بوسیدش و گفت
"سلام خاله "بعد چرخید طرف آرزو پوشه ي نارنجی توي دستش را نشان داد "ترجمه ي مدارکم را گرفتم .باید مهر امور
خارجه بزنیم .نعیم را بفرست یا محسن یا چه می دانم هرکی " آرزو نگاه به حیاط با خودکار توي دستش بازي می کرد .بعد بلند شد کیف و تلفن همراه را از روي میز برداشت و پالتو را پوشید .پوشه را از دست آیه گرفت و گفت "خودم می برم " و رفت
طرف در اتاق .داشت در را می بست که شنید آیه گفت "الان وزارتخانه تعطیل نیست ؟"
*****
اتوبوس خلوت بود .روي یکی از صندلی هاي کنار پنجره نشست و زل زد به شیشه هاي خاك گرفته .عصبانی نبود .دلگیر هم
نبود .فقط خسته بود .دلش می خواست با همین اتوبوس به جاي خیابان سپه می رفت به جایی که هیچکس را نمی شناخت و
هیچکس را نمی دید و با هیچکس حرف نمی زد .اصلا چرا داشت می رفت خیابان سپه ؟سهراب چه کاري از دستش بر می آمد
؟حتی اگر ازدواج می کردند چه کاري از دستش بر می امد ؟جز این که به حرف هایش گوش بدهد .دست هایش را بگیرد توي
دست ،به چشم هایش نگاه کند و بگوید "حق با توست "ولی مگر همین کم بود ؟تا حالا غیر از پدر چند نفر به حرف هایش
گوش کرده بود ند ؟چند نفر گفته بودند حق با توست ؟سهراب حرف حرف هاي دیگري هم می زد .حرف هایی که معمولا مردها
به زن ها نمی گویند یا آؤزو نشنیده بود بگویند ."چروك هاي زیر چشم زشت که نیست هیچ .قشنگ هم هست "یا تارهاي
سفید مو یا مویرگ هاي قرمز صورت "من چاي درست می کنم "یا قهوه یا شام یا ناهار "شستن ظرف ها با من "یا کف
اشپزخانه یا رنوي سرمه یی .شیرین که می شنید پوزخند می زد .یک بار که به شیرین گفت "زیادي بدبین نیستی ؟"چشم
هاي سبز یشمی زد ."بدبین نه .واقع بین "..
اتوبوس از روي پل هوایی گذشت .روي بالکن خانه اي زنی رخت پهن می کرد .شیرین حق نداشت به صرف اسفندیار بعد ان
همه سال عشق و عاشقی گذاشته بود رفته بود و خبري از خودش نداده بود همه ي مردها را به یک چوب براند .شاید هم حق
داشت ولی ---- ولی استثناء هم وجود داشت .نداشت ؟روزي که گفت "بالاخره حتما استثناء هم هست .نیست ؟"شیرین
گفت "ما که ندیدیم "آرزو گفت "من دیدم .بابام "ماه منیر می گفت "بابات مرد استثنایی بود چون من زن استثنایی بودم من
بودم که این زندگی را ساختم .اگر به بابات بود هنوز داشتیم توي دو تا اتاق فکستنی ته امین حضور زندگی می کردیم "پدر
هیچوقت چاي درست نمی کرد .ظرف هم نمی شست .اجازه هم نمی داد ماه منیر کار کند پدر می گفت "حیف این دست ها
نیست ؟"پدر چروك هاي دور چشم هاي ماه منیر را می دید ؟پدر انگار همیشه ماه منیر را همانطور می دید که اولین بار دیده
بود .چهل و اندي سال پیش.در یکی از کوچه پس کوچه هاي سه راه امین حضور .پدر براي هرکس که گوش می کرد یا نمی کرد
تعریف می کرد که "وسط تابستان بود .زیر زل آفتاب ،چادر که از سرش پس رفت ____"ماه منیر می پرید وسط حرف "چادرسر نمی کردم "پدر انگار هنوز در همان تابستان ،ایستاده توي همان کوچه ،زیر زِل همان آفتاب ،نگاه به جایی که معلوم نبود
کجا بود می گفت "گفتم تبارك الله .زودي پرس و جو کردم و یک هفته نشده ننه رفت خواستگاري "ماه منیر تصحیح می کرد
"مادر .مادرت آمد خواستگاري "پدر می خندید "هر چه شما بفرمایید شازده خانم "
سهراب گفته بود "عادت می کنند "فکر کرد "ولی تا عادت بکنند چقدر دعوا و دلخوري و زخم زبان ؟چقدر نازکشیدن براي
آشتی ؟چقدر کوتاه امدن جلو آیه و ماه منیر ؟چقدر عذاب وجدان ؟که چی ؟که با سهراب باشم ؟با اعصاب خراب چه لذتی از
زندگی با سهراب می برم ؟لابد بالاخره کاسه کوزه ها را می شکنم سر خودش .گیرم سهراب منطقی ترین و بهترین و نازنیین
ترین مرد دنیا .چند وقت طاقت می اورد ؟چقدر تحمل می کند ؟و بعد ؟"چشم ها را بست و فکرکرد "شاید خودم عادت کنم .
باید عادت کنم ."
اتوبوس ایستگاه مدرسه ي پرستاري ایستاد و چند نفر سوار و پیاده شدند .یاد مادر کیسه و بسته به دست افتاد و بچه ي کلاه
زرد چشم درشت .شوهر بالاخره رضایت داد؟نداد؟زن باز حامله شد ؟نشد ؟
دو دختر جوان با روپوش و شلوار و مقنعه ي سرمه یی دست به میله ي اتوبوس ایستاده بودند."تا آوردنش توي بخش و سرم
وصل کردیم تمام کرد .طفلی دختر .هم سن و سال ما بود بیست و دو .بیست و سه .مادر بیچاره اش تا شنید غش کرد .تو چند
سال داري ؟نوزده ؟پس هنوز جوجه اي بابا "
آیه نوزده سال داشت و به نظر خودش جوجه نبود و هیچوقت سوار اتوبوس نشده بود و لجبار و یکدنده بود و گاهی وقت ها
آرزو را عاصی می کرد و با این حال ___اتوبوس ترمز محکمی کرد و کیف آرزو افتاد .خم شد کیف را برداشت و فکرکرد خدا را
شکر که آیه زنده است و سالم و اگر اتفاقی براي ایه بیفتد چه می کند و مادر ان دختر شاید غش نکرده و مرده .بچه که بود
بارها فکرکرده بود اگر بمیرد ماه منیر گریه می کند ؟توي اتوبوس سرد نبود ولی آرزو لرزید .از عقب اتوبوس صداي گریه و نق
نق بچه اي امد زنی داد زد "ذله ام کردي !چقدر اسباب بازي بخرم ؟پولم کجا بود ؟"
اولین بار بود سر مادرش داد زده بود .فکرکرد "نباید داد می زدم .نباید ماجراي نوکر را به رویش می اوردم .این همه سال نگفته
بودم .چرا گفتم ؟"
اتوبوس رسید به میدان توپخانه .از جا بلند شد و فکرکرد "تصمیم درستی گرفتم
ماه منیر از سر سفره ي هفت سین بلند شد "این هم از امسال .سالی که نکوست ___"زیر چشمی به آرزو نگاه کرد که خیره
شده بود به ماهی قرمز توي تنگ بلور ."من رفتم لباس عوض کنم .نصرت سر بزن سبزي پلو ته نگیرد .نعیم .سنبل ها را بچین
بیرون تا امدن مهمانها نپلاسند "رفت طرف در اتاق پذیرایی .
آیه صندلی را پس زد ایستاد "تلفن کنم به بابام "رفت طرف در .نصرت و نعیم به آرزو نگاه کردند .بعد به هم ظ،از جا بلند
شدند .نصرت روسري گلدار سر کرده بود .لباسش خاکستري بود با خط هاي باریک بنفش .نعیم پیراهن آبی کمرنگ پوشیده
بود با چارخانه هاي ریز صورتی ددر اتاق پذیرایی بی صدا بسته شد .
نگاهش از تنگ بلوررفت رو یبشقاب کوچک سنجد ،بعد کاسه ي سمنو ،بعد عکس پدر توي قاب نقره .پدر می گفت "هیچکس
بلد نیست مثل زن من هفت سین بچیند "پدر راست می گفت .ماه منیر با سلیقه ترین هفت سین ها را می چید .دست زد زیر
چانه و از مرد خنده به لب توي عکس پرسید "کار درستی کردم ؟اشتباه کردم ؟تو اگر بودي چی می گفتی ؟طرف کی را می
گرفتی ؟من ؟ماه منیر ؟حتما راهی پیدا می کردي .نه ؟"
به پنجره نگاه کرد و به اسمان که ابري بود .زیر لب گفت "حتما راهی پیدا می کردي "از جا بلند شد رفت راحتی دسته طلایی
.کیفش را برداشت باز کرد و خواست سیگار بردارد .دستش توي کیف به چیزي خورد قفل کوچک از نقره بود با نقش و نگار
صدف .کلید را که توي قفل می چرخاند ي زنگ می زد .
وقت خداحافظی سهراب بسته را گذاشته بود توي دستش و آرزو وقت برگشتن از خیابان سپه توي اتوبوس بازش کرده بود
.کلید را چرخانده بود و از صداي دیلینگ قفل .زن آبستن بغل دستی خندیده بود ."عین خنده ي بچه ست ".
تلفن همراه زنگ زد .قفل را گذاشت توي کیف .رفت طرف پنجره ،زد روي تکمه و گفت "بله ؟"
بیرون معلوم نبود برف می بارید یا باران .
آن طرف خط صداي شیرین شبیه صداي همیشگی شیرین نبود "تلفن کرد "
"کی ؟"
"تلفن کرد ."
"گریه می کنی ؟"
"تا سال تحویل شد تلفن کرد ."
آرزو از پنجره به بیرون نگاه کرد .برف می بارید .
شیرین گفت "عیدت مبارك .بعد زنگ می زنم "
دست آرزو با تلفن پایین امد .بیرون باران می بارید
پایان
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟