انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 2:  1  2  پسین »

انجمن شاعران مرده


مرد

 
نام کتاب: انجمن شاعران مرده
نویسنده: کلاین بام
ناشر: نشر معانی، کتاب پنجره
تعداد فصول: ۱۵ فصل
در تالار: خاطرات و داستان های ادبی
كلمات كليدي : انجمن شاعران مرده ، كتاب كلاين بام ، كلاين بام ، كتاب شاعران مرده

شرح پشت کتاب: دبیرستان شبانه روزی ولتون. یکی از مدارس شاخص آمریکایی بود که بنیان آن بر چهار اصل "سنت"، "افتخار"، " انضباط" و "سرافرازی" قرار داشت. تاد اندرسن و سایر دوستانش تابع بی چون و چرای این اصول بودند اما آقای کیتینگ معلم تازه مدرسه، پرده از راز « انجمن شاعران مرده» برگشود. آیا این اشتباهی جبران ناپذیر بود؟ آیا اصول چهارگانه مدرسه خدشه دار گردید؟....

از این داستان در سال1989 فیلم سینمایی انجمن شاعران مرده به کارگردانی: پیتر ویر بر اساس فیلم نامه ای از: تام شولمن و با بازی: رابین ویلیامیز تهیه گردیده است.

هرچي دورت شلوغ تره ، تنها تري!
چه بخواي ، چه نخواي بايد تنها بپري !

-----------------------
SatanGirl
     
  
مرد

 
فصل یکم

در تالار نيايش سنگي دبيرستان ولتون، مدرسه شبانه روزي خصوصي که در لابه لاي بلندي هاي دور افتاده ايالت ورمانت قرار داشت،بيش از سيصد پسر که همگي روپوش دبيرستان را به تن داشتند، در در طرف راهروي بلند تالار، در ميان چهره هاي پرغرور پدر و مادرهايشان به انتظار نشسته بودند. با ورود مرد کوتاه قد و مسني که ردايي بلند و گشاد بر تن داشت، ني انبان هاي اسکاتلندي لحظه اي نواختن گرفتند. مرد، شمعي را روشن کرد و پيشاپيش گام هاي موزون دانش آموزان پرچمدار، از برابر معلمان رادپوش و فارغ التحصيلان، از راهروي سنگفرش شده گذشت و به تالار پرقدمت نيايش وارد شد.چهار پسر پرچمدار، موقرانه تاسکوي خطابه پيش رفتند. چند پيرمرد هم که آخرين شان شمعي را با غرور در دست داشت،آرام آرام در پي آنان قدم بر مي داشتند.
گيل نولان، مدير مدرسه، که مردي درشت اندام بود و کمي بيش از شصت سالن سن داشت، تا رسيدن آنان بر سکو ايستاد. سپس با شور وشوق در حالي که به مرد شمع به دست اشاره مي کرد، گفت:
"خانم ها، آقايان، ... و ... فرزندان من، .. . اينک مشعل دانش".
حضار آرام و با وقار کف زدند و پيرمرد شمع به دست آهسته قدمي به جلو گذاشت. نوازنده در گوشه شاه نشين درجا قدم رو زد و چهار پرچمدار، پرچم ها را که روي شان نوشته شده بود "سنت"، " افتخار"، " انضباط" و "سر فرازي" پايين آوردند و همزمان با حضار، به آرامي نشستند. مردي که شمع در دست داشت به سمت روبروي حضار، در جايي جوان ترين دانش آموزان با شمع هاي خاموش نشسته بودند قدم برداشت، آهسته به جلو خم شد و شمع نخستين شاگرد را روشن کرد.
مدير نولان با لحني موقر گفت"
" مشعل دانش را از بزرگ به کوچک، دست به دست بگردانيد."
در اين زمان هر يک از پسرها شمع دانش آموزان کناري را روشن کرد.
" خانم ها و آقايان، فارغ التحصيلان ممتاز و دانش آموزان.... امسال، 1959، نشانگر صدمين سال تأسيس دبيرستان ولتون است. صد سال پيش، در سال 1859، چهل و يک جوان در اين مکان نشستند و به همان پرسش هايي که اکنون در آغاز هر نيمسال در برابر شماست، پاسخ دادند. نولان مکثي آميخته با تظاهر کرد و نگاهش سرتاسر تالار را که پر از چهره هاي جوان هراسيده و پرحرارت بود، پيمود. پس ازآن با صداي بلندي پرسيد:
"آقايان، ارکان چهار گانه کدامند؟"
با خبردار ايستادن شاگردان، صداي جابه جا شدن پاها سکوت سنگين تالار راشکست. تاد اندرسن شانزده ساله،يکي از معدود پسرهايي که روپوش دبيرستان را به تن نداشت، در حالي که پسرهاييي که روپوش دبيرستان را به تن نداشت، در حالي که پسرهاي اطراف وي از جا برخاستند، لحظه اي درنگ؛ مادرش با آرنج به پهلوي او زد تا به پا خيزد. با چهره نگران و چشماني تيره از برآشفتگي در سکوت خيره شده بود. در همين حال در اطرافش همه يکصدا فرياد زدند:
" سنت! افتخار! انضباط! سرافرازي!"
نولان سري به رضايت تکان داد و پسرها نشستند. وقتي غژ غژ صندلي ها فرو نشست خاموشي سنگيني بر تالار حکمفرما شد. مدير نولان در پشت تريبون با صداي بلندي گفت:
" در نخستين سال تأسيس دبيرستان ولتون پنج نفر از آن فارغ التحصيل شدند."
مکثي کرد و افزود:
" سال پيش در اينجا پنجاه و يک نفر فارغ التحصيل شدند که بيش از 75 درصدشان به مدارس عالي آيوي ليگ راه يافتند"
در حالي که والدين خشنود که در کنار پسرهاشان نشسته بودند به نولان به خاطر کوشش هايش تبريک مي گفتند،صداي کف زدن ها فضا را پر کرد. ناکس اورسترين و دوستش چارلي د التون، دو نفر از پرچمداران که هر دو شانزده ساله بودند، به آنها که کف مي زدند پيوستند. هر دوي آنان که روپوش دبيرستان را به تن داشتند و بين والدينشان نشسته بودند، گويي تجسم انديشه آيوي ليگ بودند. ناکس، موهاي مجعد کوتاه، لبخندي خوشايند و اندامي ورزيده داشت. چارلي نيز دانش آموزي خوش لباس و موقر مي نمود. ناکس و چارلي به همکلاسي هاشان که نگاه مي کردند ميدر نولان گفت:
" چنين دستاوردي نتيجه تعهدي پرشور به اصول آموزشي اينجاست. به همين دليل است که پدر و مادرها، فرزندان شان را همواره به اينجا مي فرستند و نيز به همين دليل است که ما بهترين دبيرستان پيش دانشگاهي در آمريکا به شمار مي آييم. " نولان به واسطه کف زدن حضار مکثي کرد. در حالي که توجهش را به جديدترين شاگرداني که به دبيرستان ولتون پيوسته بودند معطوف مي کرد، گفت:
" شاگردان جديد! رمز موفقيت شما بر چهار رکن استوار است، و اين براي کلاس هفتمي ها و شاگرداني که از مدارس ديگر آمده اند نير به همان ميزان صدق مي کند".
با اين اشاره او به شاگرداني که ازمدارس ديگر آمده اند، تاد اندرسن در صندلي خود جابه جا شد و چهره اش، به خود آمدن او را نمايان ساخت.
" اين چهار رکن شعار اين مدرسه است و شالوده زندگي شما خواهد شد"
" ريچاد کامرون ، نامزد انجمن ولتون!"
نولان اين را گفت، يکي از پسرهاي پرچمدار از جا پريد و فرياد زد:
" بله قربان!"
در نگاه پدرش که در کنار او نشسته بود، برق غرور درخشيد.
" کامرون،سنت چيست؟"
" سنت، آقاي نولان عشق به مدرسه و کشور و خانواده است. سنت ما در ولتون اين است که بهترين باشيم!"
" بسيار خوب... آقاي کامرون"
" جرج هاپکينز، نامزد انجمن ولتون، افتخار چيست؟"
"افتخار، در متانت و عمل به وظيفه است!"
" بسيار خوب آقاي هاپکينز. ناکس اورستريت، نامزد انجمن اقتخار!"
ناکس نيز که پرچمي در دست داشت، ايستاد:
" بله قربان!"
نولان پرسيد:
" انضباط چيست؟"
" انضباط، حرمت نهاندن به والدين، آموزگاران و مدير است. انضباط از درون سرچشمه مي گيرد"
" متشکر م آقاي اورستريت. آقاي نيل پري، نامزد انجمن اقتخار!"
ناکس لبخندزنان نشست. والدينش که در دو طرف او نشسته بودند به علامت تشويق دستي به پشتش زدند. نيل پري برخاست. سرتاسر جيب سينه روپوش او پر از نشان ها و مدال هاي افتخار بود. پسر شانزده ساله از روي وظيفه شناسي ايستاد و با جديت به مدير نولان خيره شد.
"سرافرازي، آقاي پري"
بري با صداي بلند و لحني يکنواخت، طوطي وار پاسخ داد:
" سرافرازي نتيجه کارمداوم است. سرفرازي رمز پيروزي است، چه در مدرسه چه در هر جاي ديگر."
سپس نشستت و مستقيما به سکو خيره شد.
در کنار او، پدر بي لبخندش- سنگ چشم و ساکت- بي آنکه حتي به گفته پسرش اعتنا کند، نشسته بود.
مدير نولان ادامه داد:
" آقايان شما در ولتون سخت تر از تمام دوران زندگي تان کار خواهيد کرد؛ پاداش شما همان موفقيتي است که ماز از شما انتظار داريم.
" به علت باز نشسته شدن معلم انگليسي محبوب ما آقاي پورتيوس، امیدوارم در اين فرصتي که پيش آمده است، با جانشين ايشان يعني آقاي جاي کيتينگ، که خود از فارغ التحصيلان پر اقتخار اين مدرسه است، آشنا شويد. ايشان در چند سال اخير در مدرسه معتبر چستر در لندن تدريس مي کرده اند."
آقاي کيتينگ که در جمع ساير نشسته بود، به نشانه احترام و پاسخ به معرفي اش، کمي به جلو خم شد. او سي تا سي و پنج سال سن، موها و چشم هايي قهوه اي و قدي متوسط داشت، با چهره اي معمولي . با آنکه ظاهر وي محترم و اديبانه مي نمود، اما پدر نيل پري اين معلم جديد زبان انگليسي با بدگماني برانداز مي کرد.
نولان گفت:
" به منظور حسن ختام مراسم، مايلم قديمي تر ين فارغ التحصيل ولتون را به تريبون دعوت کنم. آقاي الکساندر کارمايکل، دانش آموخته سال 1886!"
در حالي که همه به احترام او به پاخاسته بودند و کف مي زدند، پيرمرد هشتاد ساله با نخوت پيشنهاد کمک اطرافيان را رد کرد و با کندي آميخته به زحمت و تقلا خود را به سکوي خطابه رساند. چند کلمه اي زير لب ادا کرد که حاضران به سختي توانستند دريابند، و با سخنان او مراسم به پايان رسيد. دانش آموزان و والدين به رديف از تالار بيرون رفتند و در هواي سوزناک محوطه دبيرستان ايستادند.
بناهاي سنگي باد و باران ديده ولتوت و سنت رياضت گونه، آن را از محيط اطراف خود جدا کرده بودند. مدير نولان به مانند نماينده پاپ که يکشنبه روزي در خارج از کليسا ايستاده باشد، در فضاي بيروني مدرسه، خداحافظي شاگردان و والدين شان را تماشا مي کرد.
مادر چارلي دالتون موهاي پسرش را از روي چشمانش کنار زد و او را تنگ در آغوش فشرد و پدر ناکس اورستريت در حالي که با او در گوشه و کنار محوطه مدرسه قدم مي زد و به مناظر اطراف اشاره مي کرد، به گرمي دست او را فشرد. پدر نيل پري خشک ايستاد و مدال هاي افتخار روي روپوش پسرش را مرتب کرد. تاد اندرسن تنها ايستاده بود وسعي داشت با نوک کفش، سنگي را از زمين بيرون بياورد. والدينش در نزديکي او با زن و شوهري گپ مي زدند و هيچ توجهي به پسرشان نداشتند. تاد که با خجالت به زمين خيره شد بود، وقتي متوجه شد که مدير نولان به او نزديک شده است و سعي مي کند تا نگاهي به کارت اسم او بيندازد،يکه خورد و به خود آمد.
" آقاي اندرسن جوان، برادر شما يکي از بهترين شاگردان ما بود ؛ از شما هم اين انتظار هست که جايگاه ممتاز اون رو تصاحب کنيد."
تاد با لحن سستي گفت:
" متشکر قربان"
نولان از او دور شد. دور و بر والدين و شاگردان قدم مي زد، با آنها احوالپرسي مي کرد و تمام مدت لبخند به لب داشت. وقتي به اقاي پري و نيل رسيد، ايستاد و دستش را بر شانه نيل گذاشت و گفت:
" آقاي پري، ما انتظارهاي بزرگي از شما داريم"
" متشکرم، آقاي نولان"
آقاي پري به نولان گفت:
" اون توقعات ما رو برآورده مي کنه."
نيل گفت:
" تمام سعي خودم رو مي کنم، آقا"
نولان دستي به شانه او زد و گدشت. ديد که چانه بسياري از پسرهاي کوچک تر مي لرزد و به هنگام خداحافظي با پدر و مادرشان، که شايد براي نخستين بار بود، اشک از چشمان شان سرازير مي شود.
پدريکي از شاگردها در حالي که با سرعت دور مي شد، لبخند زنان دست تکان داد و گفت:
" کم کم از اينجا خوشت مياد"
پدر ديگري با تشر به پسر متوحش و گريانش گفت:
" بچه نباش"
جمع پدر و مادرها کم کم پراکند و اتومبيل ها از آنجا دور شدند. پسرها خانه جديدي در دبيرستان ولتون داشتند که در ميان جنگل سرسبز ولي سرد و نمناک ورمانت، گويي از دنيا جدا بود.
پسري ناله کنان گفت:
" من مي خوام برم خونه!"
يکي از شاگردان کلاس بالاتر دستي به پشتش زد و او را به سمت خوابگاه برد.

هرچي دورت شلوغ تره ، تنها تري!
چه بخواي ، چه نخواي بايد تنها بپري !

-----------------------
SatanGirl
     
  
مرد

 
فصل دوم

معلمی با لهجه اسکاتلندی فریاد زد:
"بدو بدو نکنید،آقایون آهسته"
چهل شاگرد یکی از کلاس های پایین تر، از پله های خوابگاه با عجله به زیر می آمدند و پانزده پسر کلاس های بالاتر نیز شتابان به طبقه بالا می رفتند. یکی از شاگردان کوچک تر در پاسخ گفت:
" چشم آقای مک آلیستر. ببخشید آقا."
مک آلیستر با اشاره به پسرهایی که به سرعت از خوابگاه به طرف محوطه می رفتند، سر تکان داد. شاگردان سال پایینی با آمدن به تالار تشریفات دبیرستان، که با چوب بلوط تخته کوبی شده بود، گرداگرد اتاق ایستادند و یا بر روی صندلی هایی که روکش چرمی و چروکیده و کهنه داشت، به انتظار نوبت خود نشستند. چندین چشم به دیوار روبه رو در بالای پله ها که به دری در طبقه دوم منتهی می شد، دوخته شده بود.
چند لحظه بعد در باز شد و پنج پسر، آرام و به ردیف از پله ها پایین آمدند. معلمی پیر با موهای جوگندمی در آستانه در ظاهر شد.دکتر هیگر صدا زد:
" شما بیاید: اورستریـت، پری، دالتون، اندرسن، کامرون"
پسرها از پله ها بالا رفتند، دو پسری هم که پاینن نشسته بودند با دقت به آنان نگاه می کردند.
پیتس زیر لب به همکلاسی اش گفت:
" میکس، شاگرد جدید کیه؟:
ستیون میکس، آهسته جواب داد:
"اندرسن"
هیگر پیر، گفت و گوی آنان را با این تذکر قطع کرد که:
"آقای پیتس و میکس، این کار نمره منفی داره:
پسرها به زمین نگاه کردند، سرهای شان را با هم برگرداندند و پیتس چشم هایش را گرد کرد.
دکتر هیگر که پیر بود، اما چشمانش مانند چشمان عقاب تیز بودند، گفت:
"یه نمره منفی دیگه، آقای پیتس"
پسرهایی که دکتر هیگر آنها را فراخوانده بود،به دنبال او از برابر خانم،نولان که منشی و همسر مدیر بود،گذشتند و به دفتر کار او وارد شدند. آنها در جلوی یک ردیف صندلی، روبروی نولان که پشت میز تحریرش نشسته بود، ایستادند. یک سگ شکاری هم در کنار میز دراز کشیده بود.
" پسرها، بازگشت تون رو خوشامد می گم.آقای دالتون، حال پدرتون چطوره؟"
چارلی گفت:
" حالش خوبه، آقا"
" آقای اورستریت، خانواده تون به منزل جدید نقل مکان کردند؟"
"بله ،آقا، تقریبا یه ماه پیش"
نولان لبخند ملایمی زد:
" چه خوب! شنیدم که خونه قشنگی یه"
سگ را نوازش کرد و تکه ای خوراکی به او داد. پسرها هم پریشان و معذب منتظر بودند.
نولان گفت:
" آقای اندرسن، از اونجا که شما تازه واردین،بگذارید براتون توضیح بدم که در ولتون، من برای هر دانش آموز بر اساس لیاقت و تمایلش فعالیت های آموزشی فوق برنامه تعیین می کنم. هر جز از این فعالیت ها، درست به اندازه کار کلاسی شما جدی گرفته می شه. درسته آقایون؟:
دیگران با هماهنگی نظامی گونه ای گفتند:
"بله آقا"
" با شرکت نکردن در این جلسات، نمره منفی منظور میشه. و اما آقای دالتون: روزنامه مدرسه، بخش خدمات، فوتبال، پاروزنی. آقای اورستریت: نامزد های انجمن ولتون، روزنامه مدرسه،فوتبال، بخش فارغ التحصیلان. آقای پری: نامزدهای انتخاباتی انجمن ولتون،بخش شیمی بخش ریاضیات، سالنامه ی مدرسه، فوتبال. آقای کامرون: نامزده های انجمن ولتون جلسات بحث آزاد، پارو زنی، بخش خدمات، مناظره، شورای شاگردان ممتاز"
کامرون گفت:
" متشکرم آقا"
"آقای اندرسن، بر مبنای سابقه شما در بلینکرست: فوتبال،بخش خدمات،سالنامه مدرسه. آیا چیز دیگه ای هم هست که باید بدونم؟"
تاد ساکت ایستاده بود. سعی کرد تا چیزی بگوید، اما کلمات از دهانش خارج نمی شدند.
نولان گفت:
" آقای اندرسن، حرف تون رو بزنین"
تاد، با صدایی که به سختی شنیده می شد گفت:
" ترجیح ... من..پاروزنیه... آقا"
نولان به تاد که نزدیک بود از فرق سر تا نوک بلرزد، نگاه کرد.
" پارو زنی؟ اون گفت پارو زنی؟ اینجا نوشته که در بلینکرست فوتبال بازی می کردی، نه؟"
تاد سعی کرد که دوباره چیزی بگوید. با صدای آهسته گفت:
" بازی... می کردم... اما..."
قطره های عرق بر ابروانش نشست، چنان محکم دست هایش را به هم فشرد که بند بند انگشتانش به سفیدی می زدند. وقتی پسرها به او خیره شدند،سعی کرد تا جلوی سرازیر شدن اشک هایش را بگیرد.
" اندرسن اینجا از فوتبال خوشت میاد. بسیار خوب پسرها، مرخصید:
پسرها به حالت قدم رو بیرون رفتنید. چهره تاد از درماندگی سفید شده بود. دکتر هیگر دم در پنج نفر دیگر را صدا کرد.
در همان هنگام که پسرها از محوطه به طرف خوابگاه می رفتند، نیل پری به تاد که به تنهایی راه می رفت نزدیک شد و دستش را به سوی او دراز کرد. گفت:
" شنیده ام که ما، هم اتاق می شیم. من نیل پری هستم"
تاد آهسته در جواب گفت:
" تاد اندرسن"
پسرها در سکوتی سنگین قدم بر می داشتند.
نیل پرسید :
" چرا از بلینکرست بیرون اومدی؟"
" برادرم اینجا می اومد"
"آهان پست تو اون اندرسن هستی"
تاد شانه هایش را بالا انداخت و با صدایی درمانده گفت:
" پدر و مادر می خواستند من اینجا بیام، اما نمره هام چندان خوب نبود. باید به بلینکرست می رفتم تا پایه م قوی بشه"
نیل خندید:
" حالا هم که جایزه ت پوچ دراومد. انتظار نداشته باش که از اینجا خوشت بیاد"
تاد گفت:
" الانش هم نمیاد"
آنها به سرسرای ورودی خوابگاه وارد شدند و خود رابه انبوهی دانش آموز، چمدان ماشین تحریر، بالش و گرامافون روبرو دیدند.
در قسمت فوقانی سرسرا، یکی از سرایدارهای مدرسه ایستاده بود و به کپه چمدان هایی که صاحبان شان هنوز به سراغ آنها نیامده بودند، نگاه می کرد. نیل و تاد ایستادند تا اثات خود را از آن میان بردارند. نیل کیف های خود را شناخت، و برداشت و رفت تا آتاق را پیدا کند.
به فضای چهار گوش کوچی وارد شد که به سختی ودو تخت یکنفره، دو کمد و دو میز تحریر ار در خود جای می داد، تبسمی کرد و با خود گفت:
" خوب این هم از خونه خوشگل مون"
و بعد چمدان هایش را روی یکی از تخت ها انداخت.
ریچارد کامرون سرش را به درون اتاق برد و گفت:
" شنیده م که تازه وارد هم اتاق توست. می گن یبسه"!
در حین گفتن اینها تاد به داخل اتاق آمد.
کامرون به سرعت خود را عقب کشید. تاد از کنار او گذشت، چمدانهای خود را روی تخت دیگر انداخت و شروع به بیرون آوردن لباس هایش از چمدان کرد.
نیل گفت:
" جدی نگیری ها، کامرون همه ش چرت و پرت می گه"
تاد فقط شانه ای به نشان بی اعتنایی بالا انداخت و کارش را پی گرفت. سپس سر و کله ناکس اورستریت، چارلی دالتون و ستیون میکس در اتاق آنها پیدا شد.
چارلی گفت:
" هی ، پری، می گن تابستون کلاس می رفتی"
" آره برای شیمی. پدرم خواست کلاس تقویتی برم"
چارلی گفت:
" خب میکس از لاتین نمره" الف" گرفته من هم نتوستنم اون طور که باید و شاید از پس انگلیسی بر بیام، بنابراین اگه دل تون خواست، گروه درسی مخصوص خومون رو تشکیل می دیم."
" حتما، اما کامرون هم از من خواسته که وارد گروه بشه. کسی که مخالفتی نداره، هان؟"
چارلی با خنده گفت:
" اون توی چی وارده؟ چاپلوسی؟"
نیل گفت:
" هی، اون هم اتاقی توست"!
چارلی سرش را تکان داد:
" گناه من چیه؟"
پسرها با هم گفتگو می کردند، تاد به خالی کردن چمدان ادامه داد. ستیون میکس به طرف او رفت.
" سلام. گمان نمی کنم قبلا همدیگر رو دیده باشیم. من ستیون میکس هستم."
تاد با خجالت دستش را دراز کرد:
" تاد اندرسن"
ناکس و چارلی هم به طرف تاد رفتند و دست شان را برای به جا آوردن تعارف دراز کردند:
" چارلی دالتون"
" ناکس اورستریت"
تاد با حالتی رسمی با آنها دست داد. نیل گفت:
" تاد برادر جفری اندرسنه"
چارلی برای اینکه بشناسد، به تاد نگاه کرد:
" آهان، آره، همون شاگرد ممتاز، دانش نمونه کشور..."
تاد سر فرو آورد، میکس خندید و گفت:
" خب به هلتن ( با کلمه welton بازی می کند. hell یعنی جهنم، و او با گفتم hellton مثلا می گوید که به جهنم ولتون خوش آمدی!) خوش آمدی!
چارلی گفت:
" جزء به جزءاش به همون سختیه که می گن، مگه اینکه مثل میکس نابغه باشی."
" اون فقط برای این چاپلوسی من رو می کنه که درس لاتین رو باهاش کار کنم."
چارلی اضافه کرد:
" همین طور انگلیسی و مثلثات و..."
میکس لبخند زد.
ضربه دیگری به در خورد.نیل گفت:
" در بازه"
ولی این بار همکلاسی شان نبود.
نیل رنگش پرید و با لکنت گفت:
" پدر"!
و اضافه کرد:
" فکر کردم شما رفتین."

هرچي دورت شلوغ تره ، تنها تري!
چه بخواي ، چه نخواي بايد تنها بپري !

-----------------------
SatanGirl
     
  
مرد

 
ﻓﺼﻞ ﺳﻮم

ﭘﺴﺮﻫﺎ از ﺟﺎ ﭘﺮﯾﺪﻧﺪ. ﻣﯿﮑﺲ و ﭼﺎرﻟﯽ و ﻧﺎﮐﺲ ﯾﮑﺼﺪا ﮔﻔﺘﻨﺪ:
- ﺳﻼم آﻗﺎي ﭘﺮي.
-راﺣﺖ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﺑﭽﻪﻫﺎ.
‫ﭘﺪر ﻧﯿﻞ در ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺗﻨﺪ و ﻣﺤﮑﻢ ﺑﻪ درون اﺗﺎق ﻗﺪم ﻣﯽﮔﺬاﺷﺖ، اﯾﻦ را ﮔﻔﺖ و اﻓﺰود:
-اوﺿﺎع ﭼﻄﻮره؟
‫ﭘﺴﺮﻫﺎ ﺟﻮاب دادﻧﺪ:
-ﺧﻮﺑﻪ، آﻗﺎ. ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻤﻨﻮن.
آﻗﺎي ﭘﺮي رو در روي ﻧﯿﻞ ﮐﻪ اﯾﻦ ﭘﺎ اون ﭘﺎ ﻣﯽﮐﺮد، اﯾﺴﺘﺎد.
-ﻧﯿﻞ، ﻣﻦ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ ﺑﯿﺶ از ﺣﺪ ﻓﻌﺎﻟﯿﺖﻫﺎي ﻓﻮق ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﮔﺮﻓﺘﯽ. ﻣﻦ در اﯾﻦ ﺑﺎره ﺑﺎ آﻗﺎي ﻧﻮﻻن ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮدم و اﯾﺸﻮن ﻫﻢ ﻣﻮاﻓﻘﺖ ﮐﺮده ﮐﻪ ﺗﻮ ﺳﺎل دﯾﮕﻪ در ﺳﺎﻟﻨﺎﻣﻪ ﻣﺪرﺳﻪ ﮐﺎر ﮐﻨﯽ.
‫اﯾﻦ را ﮔﻔﺖ و ﺑﻪ ﻃﺮف در رﻓﺖ.
‫ﻧﯿﻞ ﺗﻤﻨﺎ ﮔﻮﻧﻪ ﮔﻔﺖ:
-اﻣﺎ ﭘﺪر، ﻣﻦ ﻣﻌﺎون ﺳﺮ دﺑﯿﺮم.
‫آﻗﺎي ﭘﺮي ﺑﺎ ﻟﺤﻨﯽ ﺧﺸﮏ ﺟﻮاب داد:
-ﻣﺘﺎﺳﻔﻢ ﻧﯿﻞ.
-اﻣﺎ ﭘﺪر، اﻧﺼﺎف ﻧﯿﺴﺖ. ﻣﻦ...
‫آﻗﺎي ﭘﺮي ﺑﻪ ﻧﯿﻞ ﮐﻪ ﺟﻤﻠﻪي ﺧﻮد را ﻧﺎﺗﻤﺎم ﮔﺬاﺷﺖﺧﯿﺮه ﺷﺪ. ﺑﻌﺪ در را ﺑﺎز ﮐﺮد و ﺑﻪ ﻧﯿﻞ اﺷﺎره ﮐﺮد ﺗﺎ از اﺗﺎق‫ﺧﺎرج ﺷﻮد. ﻣﻮدﺑﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﮔﻔﺖ:
-ﺑﭽﻪﻫﺎ، ﯾﻪ دﻗﯿﻘﻪ ﺑﺎ اﺟﺎزهﺗﻮن.
ﺳﭙﺲﺑﻪ دﻧﺒﺎل ﻧﯿﻞ رﻓﺖ و در را ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﺧﻮد‫ﺑﺴﺖ.
در ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ از ﺧﺸﻢ ﻣﯽدرﺧﺸﯿﺪ، ﺑﻪ ﭘﺴﺮش اﺷﺎره ﮐﺮد ﮐﻪ ﺳﺎﮐﺖ ﺑﺎﺷﺪ:
-ﻫﯿﭻ دﻟﻢ ﻧﻤﯽﺧﻮاد ﮐﻪ ﮐﺴﯽ در ﺟﻤﻊ ﺑﺎ ﻣﻦ ﯾﮑﯽ ﺑﻪ دو ﮐﻨﻪ. ﻣﯽﻓﻬﻤﯽ؟
‫ﻧﯿﻞﺑﻪ ﻧﺮﻣﯽ ﮔﻔﺖ:
-ﭘﺪر ﻣﻦ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﯾﮑﯽ ﺑﻪ دو ﻧﻤﯽﮐﺮدم. ﻣﻦ...
-وﻗﺘﯽ داﻧﺸﮑﺪه ﭘﺰﺷﮑﯽ رو ﺗﻤﻮم ﮐﺮدي و روي ﭘﺎي ﺧﻮدت اﯾﺴﺘﺎدي، اون وﻗﺖ ﻫﺮ ﮐﺎري ﮐﻪ دﻟﺖ ﻣﯽﺧﻮاد‫ﻣﯽﺗﻮﻧﯽﺑﮑﻨﯽ. ﺗﺎ اون ﻣﻮﻗﻊ، ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﺣﺮف ﻣﻦ ﮔﻮش ﺑﺪي.
‫ﻧﯿﻞﺳﺮش را ﭘﺎﯾﯿﻦ اﻧﺪاﺧﺖ:
-ﺑﻠﻪﭘﺪر.
‫ﻧﯿﻞ در ﺑﺮاﺑﺮ ﭘﺪرش ﺳﺎﮐﺖ اﯾﺴﺘﺎد. ﻋﺰم و ارادهي او ﻫﻤﻮاره ﺑﻪ اﺗﻬﺎم ﺗﻘﺼﯿﺮ، ﯾﺎ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﺑﻪ ﺗﻨﺒﯿﻪ، در ﻫﻢ ﺷﮑﺴﺘﻪ و ﺧﺮد‫ﺷﺪه ﺑﻮد. ﻧﯿﻞ، ﺧﺎﻟﯽِ ﺳﮑﻮت را ﺑﺎ ﮐﻠﻤﺎﺗﺶ ﭘﺮ ﮐﺮد:
-‫ﺧﺐ، ﺷﻤﺎ ﮐﻪ ﻣﻦ رو ﻣﯽﺷﻨﺎﺳﯿﺪ؛ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﯿﺶ از ﺗﻮاﻧﻢ ﺳﻌﯽ ﮐﺮدهم.
-آﻓﺮﯾﻦ، اﮔﻪ ﺑﻪ ﭼﯿﺰي اﺣﺘﯿﺎج داﺷﺘﯽ ﺑﻪ ﻣﺎ ﺧﺒﺮ ﺑﺪه.
‫آﻗﺎي ﭘﺮي ﺑﯽآﻧﮑﻪ ﭼﯿﺰي ﺑﮕﻮﯾﺪ، ﺑﺮﮔﺸﺖ و رﻓﺖ. ﻧﯿﻞ از ﭘﺸﺖ ﺑﻪ ﭘﺪرش ﻧﮕﺎه ﮐﺮد. وﺟﻮدش ﻏﺮق در ﺧﺸﻢ و‫ﺳﺮﺧﻮردﮔﯽﺑﻮد. ﭼﺮا ﻫﻤﯿﺸﻪ در ﺑﺮاﺑﺮ ﭘﺪرش ﭼﻨﯿﻦ واداده ﺑﻮد؟
‫در اﺗﺎق را ﺑﺎز ﮐﺮد و داﺧﻞ ﺷﺪ. ﭘﺴﺮﻫﺎ ﺳﻌﯽ ﮐﺮدﻧﺪ واﻧﻤﻮد ﮐﻨﻨﺪ ﮐﻪ ﻫﯿﭻ اﺗﻔﺎﻗﯽ ﻧﯿﻔﺘﺎده اﺳﺖ؛ ﻫﺮ ﮐﺪام ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻮد‫دﯾﮕﺮي ﺳﺨﻦ ﺑﮕﻮﯾﺪ. ﺑﺎﻻﺧﺮه ﭼﺎرﻟﯽ ﺳﮑﻮت را ﺷﮑﺴﺖ و ﭘﺮﺳﯿﺪ:
-ﭼﺮا ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﻧﻤﯽذاره ﮐﺎري رو ﮐﻪ دﻟﺖ ﻣﯽﺧﻮاد اﻧﺠﺎم ﺑﺪي؟
‫ﻧﺎﮐﺲﻫﻢ ﮔﻔﺖ:
-ﭼﺮا ﺗﻮ روش واﻧﻤﯽاﯾﺴﺘﯽ؟ از اﯾﻦ ﮐﻪ ﻫﺴﺖ ﺑﺪﺗﺮ ﻧﻤﯽﺷﻪ ﮐﻪ.
‫ﻧﯿﻞ اﺷﮏﻫﺎﯾﺶ را ﭘﺎك ﮐﺮد و ﺑﺎ زﻫﺮﺧﻨﺪ ﮔﻔﺖ:
-ﻫﻪ، اﯾﻦ دﯾﮕﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺣﺮﻓﻪ؛ ﻻﺑﺪ ﻣﺜﻞ ﺷﻤﺎﻫﺎ ﮐﻪ روي ﭘﺪر ﻣﺎدر ‫ﺧﻮدﺗﻮن واﯾﺴﺘﺎدﯾﻦ، آﻗﺎي وﮐﯿﻞ ﺑﻌﺪ از اﯾﻦ،...آﻗﺎي ﺑﺎﻧﮏدار ﺑﻌﺪ از اﯾﻦ!
‫در ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻧﯿﻞ ﺑﺎ ﺧﺸﻢ در اﺗﺎق ﻓﺮﯾﺎد ﻣﯽﮐﺸﯿﺪ، ﭼﺎرﻟﯽ و ﻧﺎﮐﺲ ﺳﺮﺷﺎن را ﭘﺎﯾﯿﻦ اﻧﺪاﺧﺘﻪ و ﺑﻪﮐﻔﺶﻫﺎﯾﺸﺎن ﭼﺸﻢ‫دوﺧﺘﻪﺑﻮدﻧﺪ. او ﻧﺸﺎن ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ ﺳﺎﻻﻧﻪ ﻣﺪرﺳﻪ را از روﭘﻮش ﺧﻮد ﮐﻨﺪ و آن را ﺑﺎ ﺧﺸﻢ ﺑﻪ روي ﻣﯿﺰﺗﺤﺮﯾﺮ ﭘﺮت ﮐﺮد.
‫ﻧﺎﮐﺲﺑﻪ ﻃﺮف ﻧﯿﻞ رﻓﺖ و ﮔﻔﺖ:
-ﺻﺒﺮﮐﻦ ﺑﺒﯿﻨﻢ، ﻣﻦ ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﻧﻤﯽذارم ﭘﺪر ﻣﺎدرم ﻣﻦ رو ﺑﺎزﯾﭽﻪي ﺧﻮدﺷﻮن‫ﺑﮑﻨﻦ!
ﻧﯿﻞﺧﻨﺪﯾﺪ:
-آره! دﺳﺖ ﺑﺮ ﻗﻀﺎ، ﺗﻮ ﯾﮑﯽ دﻗﯿﻘﺎً ﻫﺮ ﮐﺎري رو ﮐﻪ اوﻧﺎ ﻣﯽﮔﻦ، اﻧﺠﺎم ﻣﯽدي! آﺧﺮش ﻫﻢ ﻣﯽري ﺗﻮ
‫دﻓﺘﺮﺣﻘﻮﻗﯽ ﺑﺎﺑﺎت؛ ﺑﺮام ﻣﺜﻞ روز روﺷﻨﻪ.
‫ﺑﻌﺪﺑﻪ ﻃﺮف ﭼﺎرﻟﯽ ﮐﻪ روي ﺗﺨﺖ او وﻟﻮ ﺷﺪه ﺑﻮد ﺑﺮﮔﺸﺖ و ﮔﻔﺖ:
-ﺗﻮﻫﻢ ﺗﺎ ﺟﻮن داري ﺑﻪ ﻫﺮ ﺟﻮر ﮐﻤﮏ اوﻧﺎ ‫ﺗﻦ ﻣﯽدي.
‫ﭼﺎرﻟﯽ اﻗﺮار ﮐﺮد:
-آره، اﻣﺎ ﻣﻦ ﻫﻢ ﻣﺜﻞ ﺗﻮ، دﯾﮕﻪ اﯾﻦ ﮐﺎر رو دوﺳﺖ ﻧﺪارم. ﻓﻘﻂ ﻣﯽﺧﻮام ﺑﮕﻢ ﮐﻪ...
‫ﻧﯿﻞﺑﻪ درون ﺣﺮﻓﺶ دوﯾﺪ ﮐﻪ:
-ﭘﺲ وﻗﺘﯽ ﺧﻮدت ﻫﻢ ﻣﺜﻞ ﻣﻦ ﻫﺴﺘﯽ، ﻻزم ﻧﮑﺮده ﺑﮕﯽ ﮐﻪ ﻣﻦ ﭼﻄﻮر ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﭘﺪرم‫ﺻﺤﺒﺖ ﮐﻨﻢ ﻓﻬﻤﯿﺪي؟
‫ﻧﺎﮐﺲ آه ﮐﺸﯿﺪ:
-ﺧﯿﻠﯽﺧﻮب ﺑﺎﺑﺎ،... راه رﺿﺎي ﻣﺴﯿﺢ ﺑﺲ ﮐﻨﯿﻢ. ﺣﺎﻻ ﻣﯽﺧﻮاي ﭼﯿﮑﺎر ﮐﻨﯽ؟
-ﭼﯿﮑﺎر ﻣﯽﺗﻮﻧﻢ ﺑﮑﻨﻢ؟ ﺑﺎﯾﺪ از ﺧﯿﺮ ﺳﺎﻟﻨﺎﻣﻪ ﺑﮕﺬرم؛ راه دﯾﮕﻪاي ﻧﺪارم ﮐﻪ.
‫ﻣﯿﮑﺲﺧﻨﺪه ﮐﻨﺎن ﮔﻔﺖ:
-ﻣﻦﮐﻪ ﺣﺎﺿﺮ ﻧﯿﺴﺘﻢ ﺑﺮاي ﺳﺎﻟﻨﺎﻣﻪ ﯾﻪ ﺷﺐ از ﺧﻮاﺑﻢ ﺑﺰﻧﻢ. ﮔﺮداﻧﻨﺪهﻫﺎش دارو دﺳﺘﻪاياﻧﺪ‫ﮐﻪﻓﻘﻂ ﻣﯽﺧﻮان ﻧﻈﺮ ﻧﻮﻻن را ﺟﻠﺐ ﮐﻨﻦ.
‫ﻧﯿﻞ درِ ﭼﻤﺪاﻧﺶ را ﻣﺤﮑﻢ ﺑﺴﺖ و ﺧﻮد را روي ﺗﺨﺖ اﻧﺪاﺧﺖ.
-ﺑﻪﻫﺮ ﺣﺎل دﯾﮕﻪ ﻫﯿﭽﯽش ﺑﺮام اﻫﻤﯿﺘﯽ ﻧﺪاره .
‫دﺳﺖﻫﺎﯾﺶ را ﺑﺮ ﺑﺎﻟﺶ ﮐﻮﺑﯿﺪ، ﺳﺎﮐﺖ دراز ﮐﺸﯿﺪ و ﺑﺎ ﭼﺸﻤﺎﻧﯽ ﺑﯽﻓﺮوغ ﺑﻪ ﺳﻘﻒ ﺧﯿﺮه ﺷﺪ.
ﭘﺴﺮﻫﺎ، ﺷﺮﯾﮏ در ﯾﺎس و اﻧﺪوه‪ﻧﯿﻞ، ﻏﻤﮕﯿﻦ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ. ﭼﺎرﻟﯽ ﺑﺎز ﻫﻢ ﺳﮑﻮت را ﺷﮑﺴﺖ و ﮔﻔﺖ:
-ﻣﻦﺷﺨﺼﺎ ﺑﺮاي ﺗﻘﻮﯾﺘﯽِ ﻻﺗﯿﻦ آﻣﺎدهم. ﺷﻤﺎ رو ﻧﻤﯽدوﻧﻢ. اﮔﻪ ﺧﻮاﺳﺘﯿﻦ، ﺳﺎﻋﺖ ﻫﺸﺖ، اﺗﺎق ﻣﻦ.
ﻧﯿﻞﺑﺎ ﺻﺪاﯾﯽ ﺑﯽاﺣﺴﺎس ﮔﻔﺖ:
-ﺑﺎﺷﻪﺣﺘﻤﺎ.
‫ﭼﺎرﻟﯽﺑﻪ ﺗﺎد ﮔﻔﺖ:
-ﺗﺎد اﮔﻪ ﺗﻮ ﻫﻢ ﺑﯿﺎي ﺗﻮ ﺟﻤﻊ ﻣﺎ ﻗﺪﻣﺖ روي ﭼﺸﻢ.
‫ﻧﺎﮐﺲﻫﻢ ﺑﻪ ﺗﺎﯾﯿﺪ ﮔﻔﺖ:
-آره، ﺑﯿﺎ.
‫ﺗﺎد ﮔﻔﺖ:
-ﻣﻤﻨﻮن.
‫ﺑﻌﺪ از رﻓﺘﻦ ﭘﺴﺮﻫﺎ، ﻧﯿﻞ ﺑﺮﺧﺎﺳﺖ و ﻧﺸﺎن ﭘﯿﺸﺮﻓﺖ ﺗﺤﺼﯿﻠﯽ را ﮐﻪ ﺑﻪ روي ﻣﯿﺰ ﭘﺮت ﮐﺮده ﺑﻮد، ﺑﺮداﺷﺖ. ﺗﺎد ﺧﺎﻟﯽ ﮐﺮدن ﭼﻤﺪان را از ﺳﺮ ﮔﺮﻓﺖ. ﻋﮑﺲ ﻗﺎب ﺷﺪهاي را از ﭘﺪر و ﻣﺎدرش ﮐﻪ ﺑﻪ ﮔﺮﻣﯽ ﺑﺎزواﻧﺸﺎن را دور ﭘﺴﺮي ﺑﺰرﮔﺘﺮ‫ﺣﻠﻘﻪ ﮐﺮده ﺑﻮدﻧﺪ – ﮐﻪﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽآﻣﺪ ﺟﻔﺮي، ﺑﺮادر ﻣﻌﺮوف ﺗﺎد اﺳﺖ – ﺑﯿﺮون آورد. ﻧﯿﻞ ﺑﻪ ﻋﮑﺲ ﻧﮕﺎه ﮐﺮد و‫ﻣﺘﻮﺟﻪﺷﺪ ﮐﻪ ﺗﺎد از ﺟﻤﻊِ ﺧﺎﻧﻮاده اﻧﺪﮐﯽ ﺟﺪاﺳﺖ؛ ﺑﺎ آنﻫﺎ ﻫﺴﺖ، اﻣﺎ ﺑﻪ واﻗﻊ ﺟﺰﺋﯽ از آنﻫﺎ ﻧﯿﺴﺖ. ﺗﺎد ﺳﭙﺲ‫ﻣﺠﻤﻮﻋﻪ ﻟﻮازم ﭼﺮﻣﯽِ ﺣﮑﺎﮐﯽ ﺷﺪهي ﻣﯿﺰ ﺗﺤﺮﯾﺮ را ﺑﯿﺮون آورد و روي ﻣﯿﺰ ﺧﻮد ﮔﺬاﺷﺖ.
‫ﻧﯿﻞﺧﻮد را روي ﺗﺨﺖ اﻧﺪاﺧﺖ و ﺑﻪ ﻟﺒﻪي ﻋﻤﻮدي آن ﺗﮑﯿﻪ داد. در ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺧﻮدش را ﺑﯽاﻋﺘﻨﺎ ﻧﺸﺎن ﻣﯽداد،‫ﭘﺮﺳﯿﺪ:
-ﺧﺐ ، ﺗﻮ درﺑﺎره ﭘﺪر ﻣﻦ ﭼﻪ ﻓﮑﺮي ﻣﯽﮐﻨﯽ؟
‫ﺗﺎد ﺑﻪ ﻧﺮﻣﯽ و اﻧﮕﺎر ﮐﻪ ﺑﺎ ﺧﻮد ﺳﺨﻦ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ، ﮔﻔﺖ:
-ﺑﻪﭘﺪر ﺧﻮدم ﺗﺮﺟﯿﺤﺶ ﻣﯽدم.
‫ﻧﯿﻞﭘﺮﺳﯿﺪ:
-ﭼﯽ؟
-ﻫﯿﭽﯽ.
-ﺗﺎد، اﮔﻪ ﻣﯽﺧﻮاي اﯾﻨﺠﺎ ﻣﻮﻓﻖ ﺑﺎﺷﯽ ﺑﺎﯾﺪ زﺑﻮن داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ. آدﻣﺎي ﺳﺮ ﺑﻪ زﯾﺮ ﻣﻤﮑﻨﻪﺑﺘﻮﻧﻦ ﮐﺮه زﻣﯿﻦ رو ﻫﻢ ارث‫ﺑﺒﺮن، اﻣﺎ ﻧﻤﯽﺗﻮﻧﻦ وارد ﻫﺎروارد ﺑﺸﻦ؛ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻣﻨﻈﻮرم ﻫﺴﺘﯽ ﮐﻪ؟
‫ﺗﺎد در ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﭘﯿﺮاﻫﻦِ ﭘﺎرﭼﻪﺣﺼﯿﺮيِ ﺳﻔﯿﺪ‪دﮐﻤﻪداري را ﺗﺎ ﻣﯽﮐﺮد، ﺑﺎ ﺳﺮ ﺣﺮف را ﺗﺼﺪﯾﻖ ﮐﺮد. ﻧﯿﻞ در ﺣﯿﻦ‫ﮔﻔﺘﮕﻮ، ﻧﺸﺎن را در دﺳﺖ ﮔﺮﻓﺘﻪﺑﻮد، ﻧﺎﮔﻬﺎن ﻓﺮﯾﺎد زد:
-اي... ﻟﻌﻨﺘﯽ!
‫ﻧﻮكﺳﻨﺠﺎقِ آن در اﻧﮕﺸﺖ ﺷﺴﺘﺶ ﻓﺮو رﻓﺘﻪ و ﺧﻮن ﺑﯿﺮون زده ﺑﻮد. ﺗﺎد ﭼﻬﺮه در ﻫﻢ ﮐﺸﯿﺪ، وﻟﯽ ﻧﯿﻞ ﻓﻘﻂ ﺑﻪ دﻗﺖ‫ﺑﻪ ﺧﻮن ﺧﯿﺮه ﺷﺪ. ﺳﻨﺠﺎق را ﺑﯿﺮون ﮐﺸﯿﺪ و ﺑﻪ ﻃﺮف دﯾﻮار ﭘﺮت ﮐﺮد.

هرچي دورت شلوغ تره ، تنها تري!
چه بخواي ، چه نخواي بايد تنها بپري !

-----------------------
SatanGirl
     
  
مرد

 
ﻓﺼﻞ ﭼﻬﺎرم

ﻧﺨﺴﺘﯿﻦ روز ﮐﻼس، آﻏﺎزي راﺣﺖ و ﺑﺎ ﻧﺸﺎط داﺷﺖ. ﭘﺴﺮﻫﺎي ﮐﻼسﻫﺎي ﭘﺎﯾﯿﻦﺗﺮ داﺧﻞ ﺣﻤﺎم ﻣﯽﺷﺪﻧﺪ و ﯾﺎ از آن ‫ﺑﯿﺮون ﻣﯽآﻣﺪﻧﺪ و ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺘﯽ ﻣﺴﺎﺑﻘﻪﮔﻮﻧﻪ ﻟﺒﺎس ﻣﯽﭘﻮﺷﯿﺪﻧﺪ. ﻧﯿﻞ آب ﺳﺮد را ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮ و ﺻﻮرﺗﺶﻣﯽزد، ﺧﻨﺪﯾﺪ و ‫ﮔﻔﺖ:
- ﺳﺎل ﭘﺎﯾﯿﻨﯽﻫﺎ اﻧﮕﺎر ﺟﯿﺶ دارﻧﺪ؛ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﯽﻗﺮار ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽرﺳﻦ.
‫ﺗﺎد در آﻣﺪﮐﻪ:
- ﻣﻦ ﻫﻢ اﺣﺴﺎس اوﻧﺎ رو دارم.
‫ﻧﯿﻞ ﮔﻔﺖ:
- ﺑﯽﺧﯿﺎل، روز اول ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺳﺨﺘﻪ. اﻣﺎ ﻣﯽﮔﺬروﻧﯿﻤﺶ. ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎﻻﺧﺮه ﯾﻪ ﺟﻮري ﻣﯽﮔﺬره.
‫ﻧﯿﻞ و ﺗﺎد ﻟﺒﺎس ﭘﻮﺷﯿﺪﻧﺪ و دوان دوان ﺑﻪ ﻃﺮف ﺳﺎﺧﺘﻤﺎن ﺷﯿﻤﯽ رﻓﺘﻨﺪ. ﻧﯿﻞ ﮔﻔﺖ:
- ﻧﻤﯽﺑﺎﯾﺴﺖ زﯾﺎد ﻣﯽﺧﻮاﺑﯿﺪﯾﻢ ﮐﻪ ‫ﺑﻪﺻﺒﺤﻮﻧﻪ ﻧﺮﺳﯿﻢ، ﻣﻌﺪه م ﺑﻪ ﻏﺎروﻏﻮر اﻓﺘﺎده.
‫در ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ آﻫﺴﺘﻪ وارد آزﻣﺎﯾﺸﮕﺎه ﺷﯿﻤﯽ ﻣﯽﺷﺪﻧﺪ، ﺗﺎد ﮔﻔﺖ:
- ﻣﺎل ﻣﻦ ﻫﻢ.
‫ﻧﺎﮐﺲ، ﭼﺎرﻟﯽ، ﮐﺎﻣﺮون و ﻣﯿﮑﺲ ﺑﻪ ﻫﻤﺮاه ﭼﻨﺪ ﺷﺎﮔﺮد دﯾﮕﺮ در ﮐﻼس ﺣﺎﺿﺮ ﺑﻮدﻧﺪ. در ﺑﺎﻻي ﮐﻼس ﻣﻌﻠﻤﯽ‫ﻋﯿﻨﮑﯽ ﮐﻪ در ﺷﺮف ﺗﺎس ﺷﺪن ﺑﻮد، ﮐﺘﺎبﻫﺎي درﺳﺘﯽ ﻗﻄﻮري ﺑﻪ داﻧﺶآﻣﻮزان ﻣﯽداد.
‫ﺑﺎ ﭼﻬﺮه اي ﺧﺸﮏ و ﺟﺪي ﮔﻔﺖ:
- ﻫﺮ ﮐﺪوم از ﺷﻤﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﻋﻼوه ﺑﺮ ﺗﮑﺎﻟﯿﻒ ﮐﺘﺎب، ﺳﻪ آزﻣﺎﯾﺶ از ﻓﻬﺮﺳﺖ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ‫اﻧﺘﺨﺎب ﮐﻨﯿﻦ و ﻧﺘﯿﺠﻪ آزﻣﺎﯾﺶﻫﺎ رو ﻫﻢ ﻫﺮﭘﻨﺞ ﻫﻔﺘﻪ ﯾﻪ ﺑﺎر، ﮔﺰارش ﺑﺪﯾﻦ. ﺑﯿﺴﺖ ﻣﺴﺎﻟﻪ اول ﭘﺎﯾﺎن ﻓﺼﻞ ﯾﮏ، ﺑﺮاي ‫ﻓﺮداﺳﺖ.
ﭼﺎرﻟﯽ داﻟﺘﻮن درﻫﻤﺎن ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺘﻦ ﮐﺘﺎب زل زده ﺑﻮد و ﺑﻪ ﺣﺮفﻫﺎي ﻣﻌﻠﻢ ﮔﻮش ﻣﯽداد، ﭼﺸﻤﺎﻧﺶﮔﺮد ﺷﺪ.
‫ﻧﮕﺎﻫﯽﻧﺎﺑﺎوراﻧﻪ ﺑﻪ ﻧﺎﮐﺲ اورﺳﺘﺮﯾﺖ اﻧﺪاﺧﺖ و ﻫﺮ دو ﺑﺎ ﻧﮕﺮاﻧﯽ ﺳﺮﻫﺎﯾﺸﺎن را ﺗﮑﺎن دادﻧﺪ. ‫ﺗﺎد در آن ﻣﯿﺎن ﺗﻨﻬﺎ ﮐﺴﯽ ﺑﻮد ﮐﻪ از ﮐﺘﺎب و ﻣﻄﺎﻟﺒﯽ ﮐﻪ ﻣﻌﻠﻢ ﻣﯽﮔﻔﺖ ﻫﺮاس ﺑﻪ ﺧﻮد راه ﻧﻤﯽداد. ﺻﺪاي ﻣﻌﻠﻢﻣﻼل آور ﺑﻮد؛ اﻣﺎ ﭘﺲ از اﯾﻨﮑﻪ ﺑﻪ ﻋﺒﺎرت " ﺑﯿﺴﺖ ﻣﺴﺎﻟﻪ اول رﺳﯿﺪ، ﭘﺴﺮﻫﺎ ﺑﻪ ﭼﯿﺰ دﯾﮕﺮي ﺗﻮﺟﻪ ﻧﮑﺮدﻧﺪ. ﺑﺎﻻﺧﺮه زﻧﮓ ‫ﺧﻮرد و ﺗﻘﺮﯾﺒﺎً ﻫﻤﻪ از ﮐﻼس ﺷﯿﻤﯽ ﺑﻪ ﮐﻼس آﻗﺎي ﻣﮏآﻟﯿﺴﺘﺮ رﻓﺘﻨﺪ.
‫ﻣﮏآﻟﯿﺴﺘﺮ، ﮐﻪ اﺣﺘﻤﺎﻻً ﺗﻨﻬﺎ ﻣﻌﻠﻢ ﻻﺗﯿﻦ ﺑﺎ ﻟﻬﺠﻪ اﺳﮑﺎﺗﻠﻨﺪي در ﺗﺎرﯾﺦ آﻣﻮزش ﻣﻌﺎﺻﺮ ﺑﻮد، ﺑﺪون اﺗﻼف وﻗﺖ ﺑﻪ‫ﻣﻮﺿﻮع درس ﭘﺮداﺧﺖ؛ ﮐﺘﺎبﻫﺎ را ﺑﻪ داﻧﺶآﻣﻮزان داد و ﻣﻄﻠﺐ را آﻏﺎز ﮐﺮد:
- اول ﺻﺮف اﺳﻢ: اﮔﺮﯾﮑﻮﻻ، اﮔﺮﯾﮑﻮﻟﻪ، اﮔﺮﯾﮑﻮﻟﻪ، اﮔﺮﯾﮑﻮﻻم، اﮔﺮﯾﮑﻮﻻ..
‫ﻣﮏآﻟﯿﺴﺘﺮ در ﮐﻼس ﻗﺪم ﻣﯽزد، ﮐﻠﻤﺎت ﻻﺗﯿﻦ را ﺗﮑﺮار ﻣﯽﮐﺮد و ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻫﻢ ﺗﻼش ﻣﯽﮐﺮدﻧﺪ از او ﻋﻘﺐﻧﯿﻔﺘﻨﺪ.
‫ﭼﻬﻞ دﻗﯿﻘﻪاي ﮔﺬﺷﺖ ﮐﻪ ﻣﮏآﻟﯿﺴﺘﺮ دﺳﺖ از ﺧﻮاﻧﺪن ﮐﺸﯿﺪ، اﯾﺴﺘﺎد، رو ﺑﻪ ﮐﻼس ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ:
‫- آﻗﺎﯾﻮن ، ﻓﺮدا اﺳﻢﻫﺎ رو از ﺷﻤﺎ ﻣﯽﭘﺮﺳﻢ. ﻣﻄﺎﻟﺒﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺣﺎﺿﺮ ﮐﻨﯿﺪ، ﺑﺮاﺗﻮن ﻣﺸﺨﺺ ﺷﺪه
‫ﻣﮏآﻟﯿﺴﺘﺮﮐﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ و رو ﺑﻪ ﺗﺨﺘﻪ ﺳﯿﺎه اﯾﺴﺘﺎد، ﻏﺮﻏﺮي دﺳﺘﻪ ﺟﻤﻌﯽ در اﺗﺎق ﭘﯿﭽﯿﺪ. ﭘﯿﺶ از آﻧﮑﻪ دور دوم را‫ﺷﺮوع ﮐﻨﺪ، ﺻﺪاي زﻧﮓ ﭘﺴﺮﻫﺎ را ﻧﺠﺎت داد.
ﭼﺎرﻟﯽ آه و ﻧﺎﻟﻪ ﮐﺮد ﮐﻪ:
- ﻣﺮدك ﺧﻠﻪ! ﻣﻦ ﻋﻤﺮاً ﻧﻤﯽﺗﻮﻧﻢ اﯾﻦ ﻫﻤﻪ رو ﺗﺎ ﻓﺮدا ﯾﺎد ﺑﮕﯿﺮم.
‫ﻣﯿﮑﺲ ﮔﻔﺖ:
- ﻧﮕﺮان ﻧﺒﺎش ﻣﻦ راﻫﺶ رو ﯾﺎدﺗﻮن ﻣﯽدم. اﻣﺸﺐ ﺑﺎﻫﻢ درس ﻣﯽﺧﻮﻧﯿﻢ. ﺑﯿﺎﯾﻦ، رﯾﺎﺿﯽ دﯾﺮ ﺷﺪ.
‫دﯾﻮارﻫﺎي اﺗﺎق دﮐﺘﺮ ﻫﯿﮕﺮ ﺑﺎ ﻧﻤﻮدارﻫﺎي رﯾﺎﺿﯽ ﻣﺰﯾﻦ ﺷﺪه و ﮐﺘﺎبﻫﺎي ﺑﭽﻪﻫﺎ ﻫﻢ از ﻗﺒﻞ روي ﻣﯿﺰﻫﺎي ﺗﺤﻠﯿﻞ ﻗﺮار ‫ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ.
دﮐﺘﺮﻫﯿﮕﺮ ﺑﺮاي راﻫﻨﻤﺎﯾﯽ ﺷﺎﮔﺮدان ﮔﻔﺖ:
- ﯾﺎدﮔﯿﺮي ﻣﺜﻠﺜﺎت ﻧﯿﺎز ﺑﻪ دﻗﺖ ﮐﺎﻣﻞ داره. ﻫﺮ ﮐﺲ در اﻧﺠﺎم ‫ﺗﮑﺎﻟﯿﻒ ﺧﻮﻧﻪ ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ ﮐﻨﻪ، ﺑﺎ ﮐﻢ ﺷﺪن ﯾﻪﻧﻤﺮه از ﻧﻤﺮه ﻧﻬﺎﯾﯽاش، ﺟﺮﯾﻤﻪ ﻣﯽﺷﻪ. ﺑﻬﺘﻮن ﺗﻮﺻﯿﻪ ﻣﯽﮐﻨﻢ ﮐﻪ در اﯾﻦ‫ﻣﻮرد ﻣﻦ رو اﻣﺘﺤﺎن ﻧﮑﻨﯿﺪ. ﺣﺎﻻ ﮐﯽ ﺑﺎ ﺗﻌﺮﯾﻒ ﮐﺴﯿﻨﻮس درس رو ﺷﺮوع ﻣﯽﮐﻨﻪ؟
‫رﯾﭽﺎرد ﮐﺎﻣﺮون اﯾﺴﺘﺎد و ﮔﻔﺖ:
- ﮐﺴﯿﻨﻮس ﻫﺮ زاوﯾﻪ، ﺑﺮاﺑﺮ اﺳﺖ ﺑﺎ ﺳﯿﻨﻮس ﮐﻤﺎن ﯾﺎ زاوﯾﻪ ﻣﺘﻤﻢ آن. اﮔﺮ زاوﯾﻪي ‪a‫را در ﻧﻈﺮ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ، ﺑﻌﺪ..
‫در ﺗﻤﺎم ﻣﺪت دﮐﺘﺮ ﻫﯿﮕﺮ ﮐﻼس را ﺑﺎ ﭘﺮﺳﺶﻫﺎي رﯾﺎﺿﯽ ﺑﻤﺒﺎران ﮐﺮد. دﺳﺖﻫﺎ در ﻫﻮا ﺑﻪ ﭘﺮواز در ﻣﯽآﻣﺪﻧﺪ، ﺷﺎﮔﺮدان ﻣﺎﻧﻨﺪ آدم آﻫﻨﯽ ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯽﺷﺪﻧﺪ و ﻣﯽﻧﺸﺴﺘﻨﺪ، ﮔﯿﺞ و ﻣﻨﮓ ﺑﻪ ﭘﺮﺳﺶﻫﺎ ﭘﺎﺳﺦ ﻣﯽدادﻧﺪ و ﺑﯽوﻗﻔﻪ ﻫﻢ ﺑﺮاي ‫اﺷﺘﺒﺎﻫﺎت ﺧﻮد زﯾﺎده ﺳﺮزﻧﺶ ﻣﯽﺷﺪﻧﺪ.
زﻧﮓﺑﻪ ﺻﺪا در آﻣﺪ، وﻟﯽ ﻧﻪ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ. ﺗﺎد در ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﮐﺘﺎبﻫﺎﯾﺶ را ﺟﻤﻊ ﻣﯽﮐﺮد ﺑﺎ ﻧﺎﻟﻪﮔﻔﺖ:
- ﺧﺪاروﺷﮑﺮ.‫ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯽﮐﻨﻢﯾﻪ دﻗﯿﻘﻪ دﯾﮕﻪ ﻫﻢ د‪ووم ﻣﯽآوردم.
ﻣﯿﮑﺲ او را ﭼﻨﯿﻦ ﺗﺴﻠﯽ داد ﮐﻪ:
- ﺑﻪ ﻫﯿﮕﺮ ﭘﯿﺮ ﻋﺎدت ﻣﯽﮐﻨﯽ، وﻗﺘﯽ ﻗﺪمﻫﺎت رو ﺑﺎ اون ﻣﯿﺰون ﮐﻨﯽ، ﺑﻪ ﺧﻮﺑﯽ از ‫ﻋﻬﺪه ش ﺑﺮ ﻣﯿﺎي.
‫وﻗﺘﯽ ﺗﺎد ﺑﺎﺳﺎﯾﺮ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﺑﻪ ﻃﺮف ﮐﻼس دﯾﮕﺮ ﻣﯽرﻓﺖ، ﻏُﺮﻏُﺮ ﮐﻨﺎن ﮔﻔﺖ:
- ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮري ﻫﻢ ﺷﯿﺶ ﻗﺪم ﻋﻘﺒﻢ ﺑﺎﺑﺎ او ﺣﺮف دﯾﮕﺮي ﻧﺰد.
آﻧﺎن ﺧﻮد را ﺑﻪ ﮐﻼس اﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﮐﺸﺎﻧﺪﻧﺪ، ﮐﺘﺎبﻫﺎيﺷﺎن را ﺑﻪ روي ﻣﯿﺰ ﺗﺤﺮﯾﺮ اﻧﺪاﺧﺘﻨﺪ و ‫ﺧﻮد ﺑﺮ روي ﺻﻨﺪﻟﯽﻫﺎ اﻓﺘﺎدﻧﺪ.
ﻣﻌﻠﻢ اﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺟﺪﯾﺪ ﺑﺎ ﭘﯿﺮاﻫﻦ و ﮐﺮاوات – اﻣﺎ ﺑﺪون ﮐﺖ – در ﺟﻠﻮي ﮐﻼس ﻧﺸﺴﺘﻪ، از ﭘﻨﺠﺮه ﺑﻪﺑﯿﺮون ﺧﯿﺮه ﺷﺪه ‫ﺑﻮد. ﭘﺴﺮﻫﺎ در ﺻﻨﺪﻟﯽﻫﺎي ﺧﻮد ﺟﺎي ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ و ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﺎﻧﺪﻧﺪ؛ ﺧﻮﺷﺤﺎل ﺑﻮدﻧﺪ از اﯾﻨﮑﻪ ﺗﻮاﻧﺴﺘﻪاﻧﺪﻟﺤﻈﻪاي اﺳﺘﺮاﺣﺖ ‫ﮐﻨﻨﺪ و ﺧﺴﺘﮕﯽ و ﻓﺸﺎر ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﮔﺬﺷﺘﻪ را از ﺗﻦ ﺑﻪ در آرﻧﺪ. ﮐﯿﺘﯿﻨﮓ ﻫﻤﭽﻨﺎن ﺑﻪ ﺑﯿﺮون ﭘﻨﺠﺮه ﭼﺸﻢ دوﺧﺘﻪ ﺑﻮد.
‫ﭘﺴﺮﻫﺎ ﺑﺎﻧﺎراﺣﺘﯽ ﺷﺮوع ﮐﺮدﻧﺪ ﺑﻪ ﺟﺎﺑﺠﺎ ﺷﺪن.
ﺑﺎﻻﺧﺮه ﮐﯿﺘﯿﻨﮓ اﯾﺴﺘﺎد، ﺗﻌﻠﯿﻤﯽاي ﭼﻮﺑﯽ ﺑﺮداﺷﺖ و ﺷﺮوع ﺑﻪ ﻗﺪم زدن در راﻫﺮوي ﺑﯿﻦﺻﻨﺪﻟﯽ ﻫﺎﮐﺮد. اﯾﺴﺘﺎد و ﺑﻪ ‫ﭼﻬﺮه ي ﯾﮑﯽ از ﭘﺴﺮﻫﺎ ﺧﯿﺮه ﺷﺪ.
‫ﺑﻪ او ﮐﻪ از ﺷﺮم ﺳﺮخ ﺷﺪه ﺑﻮد، ﺑﺎ ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﯽ ﮔﻔﺖ:
- ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻧﮑﺶ.
‫ﺑﻪ ﻗﺪم زدن در اﺗﺎق اداﻣﻪ داد و در ﻫﻤﺎن ﺣﺎل ﺑﺎ دﻗﺖ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻧﮕﺎه ﻣﯽﮐﺮد. ﺑﻪ ﺗﺎد اﻧﺪرﺳﻦ ﻧﮕﺎﻫﯽ اﻧﺪاﺧﺖ و ﺑﺎ ‫ﺻﺪاي ﺑﻠﻨﺪﮔﻔﺖ:
- ﻫﻮم.
ﺑﻪﻃﺮف ﻧﯿﻞ ﭘﺮي ﻫﻢ ﺣﺮﮐﺖ ﮐﺮد و دوﺑﺎره ﮔﻔﺖ:
- ﻫﻮم.
‫ﺗﻌﻠﯿﻤﯽ را ﺷﻠﭗ ﺑﻪ دﺳﺖ دﯾﮕﺮش ﮐﻮﺑﯿﺪ:
- ﻫﺎ!
آﻧﮕﺎه ﺑﺎ ﻗﺪمﻫﺎي ﺑﻠﻨﺪ، ﺳﺮﯾﻊ ﺑﻪ ﺟﻠﻮي ﮐﻼس رﻓﺖ. در ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻧﮕﺎﻫﺶ را در ﮐﻼس ﻣﯽﭼﺮﺧﺎﻧﺪ و ﺑﺎﺗﻌﻠﯿﻤﯽ ‫اﺷﺎره ﻣﯽﮐﺮد، ﺑﻪ ﺻﺪاي ﺑﻠﻨﺪ ﮔﻔﺖ:
‫- ذﻫﻦﻫﺎي ﻫﺸﯿﺎر ﺟﻮان!
‫ﺑﺎ ﺷﻮر و ﻫﯿﺠﺎن ﺑﻪ روي ﻣﯿﺰ ﺗﺤﺮﯾﺮش ﭘﺮﯾﺪ و ﺑﺮﮔﺸﺖ رو ﺑﻪ ﮐﻼس اﯾﺴﺘﺎد. ﺑﺎ ﺣﺮارت ﭼﻨﯿﻦ ﺧﻮاﻧﺪ:
‫- اي ﻧﺎﺧﺪا، ﻧﺎﺧﺪاي ﻣﻦ!
‫ﺳﭙﺲ ﻧﮕﺎﻫﺶﺳﺮﺗﺎﺳﺮ اﺗﺎق را ﭘﯿﻤﻮد:
- ﮐﯽ ﻣﯽدوﻧﻪ اﯾﻦ ﮐﻠﻤﺎت از ﮐﯿﻪ؟ ﮐﺴﯽ ﻧﻤﯽدوﻧﻪ؟ ﻧﻪ؟
‫ﺑﺎ ﻧﮕﺎﻫﯽﻧﺎﻓﺬ ﺑﻪ ﭘﺴﺮﻫﺎي ﺳﺎﮐﺖ ﻧﮕﺮﯾﺴﺖ، ﻫﯿﭻﮐﺲ دﺳﺖ ﺧﻮد را ﺑﻠﻨﺪ ﻧﮑﺮد.
‫ﺻﺒﻮراﻧﻪ ﮔﻔﺖ:
- ﻓﺮزاﻧﮕﺎن ﺟﻮان ﻣﻦ، اﯾﻦ رو ﺷﺎﻋﺮي ﺑﻪ ﻧﺎم واﻟﺖ وﯾﺘﻤﻦ ﺑﺮاي آﺑﺮاﻫﺎم ﻟﯿﻨﮑﻦ ﮔﻔﺘﻪ. ﺷﻤﺎ در اﯾﻦ
‫ﮐﻼس ﻣﯽﺗﻮﻧﯿﺪﻣﻦ رو ﯾﺎ آﻗﺎي ﮐﯿﺘﯿﻨﮓ ﺻﺪا ﮐﻨﯿﺪ و ﯾﺎ اي ﻧﺎﺧﺪا! ﻧﺎﺧﺪاي ﻣﻦ!
از روي ﻣﯿﺰ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﭘﺮﯾﺪ و ﺑﺎز ﺑﻪ ﻗﺪم زدن در راﻫﺮوي ﺑﯿﻦ ﺻﻨﺪﻟﯽﻫﺎ ﭘﺮداﺧﺖ و در ﻫﻤﯿﻦ ﺣﺎل ﺻﺤﺒﺖ ﻫﻢ ﻣﯽﮐﺮد:
‫- ﺑﺮاي اﯾﻨﮑﻪﻣﻨﺒﻊ ﺷﺎﯾﻌﺎت ﻫﺮ ﭼﻪ ﮐﻤﺘﺮي ﺑﺎﺷﻢ، ﺑﮕﺬارﯾﺪ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﺑﮕﻢ ﮐﻪ، ﺑﻠﻪ، ﻣﺪتﻫﺎ ﭘﯿﺶ ﻣﻦ ﺷﺎﮔﺮد اﯾﻦ ﻣﺪرﺳﻪ ‫ﺑﻮدم. ﻧﻪ، اون ﻣﻮﻗﻊ ﭼﻨﯿﻦ ﺷﺨﺼﯿﺖ ﭘﺮ ﺟﺎذﺑﻪاي ﻧﺪاﺷﺘﻢ! ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎل اﮔﻪ روﯾﻪ ﻣﻦ رو ﭘﯿﺶ ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ، ﻓﻘﻂﻣﯽﺗﻮﻧﯿﺪ ‫ﻧﻤﺮهﻫﺎﺗﻮن رو ﺑﺎﻻ ﺑﺒﺮﯾﺪ. آﻗﺎﯾﻮن ﮐﺘﺎبﻫﺎﺗﻮن رو از ﺗﻪ ﮐﻼس ﺑﺮدارﯾﺪ ﺗﺎ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﻪ ﺗﺎﻻر ﺗﺸﺮﯾﻔﺎت.
‫ﮐﯿﺘﯿﻨﮓ، در آن ﺣﺎل ﮐﻪ از ﺗﻌﻠﯿﻤﯽ ﭼﻮﺑﯽاش ﺑﻪ ﻋﻨﻮان راﻫﻨﻤﺎ اﺳﺘﻔﺎده ﻣﯽﮐﺮد، ﺑﻪ ﻃﺮف در رﻓﺖ و از ﮐﻼس ﺧﺎرج ‫ﺷﺪ. داﻧﺶآﻣﻮزان ﺳﺎﮐﺖ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ و ﻧﻤﯽداﻧﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﭼﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮑﻨﻨﺪ. ﻧﯿﻞ ﮐﻪ ﺷﺎﮔﺮدان را ﺑﻪﭘﺸﺖ اﺗﺎق ﻫﺪاﯾﺖ ‫ﻣﯽﮐﺮد، ﮔﻔﺖ:
- ﺑﻬﺘﺮه ﺑﺎﻫﺎش ﺑﺮﯾﻢ.
‫ﻫﺮ ﮐﺪام از آنﻫﺎ ﮐﺘﺎب درﺳﯽﺷﺎن را ﺑﺮداﺷﺘﻨﺪ، ﮐﺘﺎبﻫﺎي دﯾﮕﺮ را ﺟﻤﻊ ﮐﺮدﻧﺪ و ﺑﻪ ﺗﺎﻻر ﺗﺸﺮﯾﻔﺎت وﻟﺘﻮن ﮐﻪ ﺑﺎ ‫ﭼﻮب ﺑﻠﻮط ﺗﺰﺋﯿﻦ ﺷﺪه ﺑﻮد ..ﻫﻤﺎن ﺟﺎ ﮐﻪ آﺧﺮ ﺑﺎر ﻣﻨﺘﻈﺮ دﯾﺪن ﻣﺪﯾﺮ ﻧﻮﻻن ﺑﻮدﻧﺪ ..رواﻧﻪ ﺷﺪﻧﺪ.
‫ﺷﺎﮔﺮدان ﮐﻪﺑﻪ داﺧﻞ ﻣﯽآﻣﺪﻧﺪ، ﮐﯿﺘﯿﻨﮓ ﮔﺮد ﺗﺎﻻر ﻗﺪم ﻣﯽزد و ﺑﻪ دﯾﻮارﻫﺎ ﮐﻪ ﭘﺮ از ﻋﮑﺲ ﮐﻼسﻫﺎي ﺳﺎل هزار و هشتصد ‫ﺑﻮد ﺑﻪ دﻗﺖﻧﮕﺎه ﻣﯽﮐﺮد. اﻧﻮاع و اﻗﺴﺎم ﺟﻮاﯾﺰ و ﻧﺸﺎنﻫﺎي اﻓﺘﺨﺎر، ﻗﻔﺴﻪﻫﺎ و وﯾﺘﺮﯾﻦﻫﺎ را ﭘﺮ ﮐﺮده ﺑﻮد.
‫ﮐﯿﺘﯿﻨﮓ وﻗﺘﯽﺣﺲ ﮐﺮد ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﻧﺸﺴﺘﻪاﻧﺪ، رو ﺑﻪ ﮐﻼس ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ:
- آﻗﺎي...
ﺑﻪﻓﻬﺮﺳﺖ اﺳﺎﻣﯽ ﻧﮕﺎه ﮐﺮد:
- ﭘﯿﺘﺲ.
و اﻓﺰود:
- ﭼﻪ اﺳﻢ ﺑﺪ ﺑﯿﺎري. ﺑﺎﯾﺴﺘﯿﺪ آﻗﺎي ﭘﯿﺘﺲ.

ﭘﯿﺘﺲ اﯾﺴﺘﺎد.
- ﺻﻔﺤﻪ دویست و چهل و پنج ﮐﺘﺎﺑﺘﻮن رو ﺑﺎز ﮐﻨﯿﺪ و ﺑﻨﺪ اول ﺷﻌﺮ رو ﺑﺮاﻣﻮن ﺑﺨﻮﻧﯿﺪ.
ﭘﯿﺘﺲﮐﺘﺎب ﺧﻮد را ورق زد و ﭘﺮﺳﯿﺪ:
- ﺑﻪ ﻋﺬراﯾﺎن، ﺗﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮﯾﻦ ﺑﻬﺮه را از زﻣﺎن ﺑﺒﺮﻧﺪ؟
ﮐﯿﺘﯿﻨﮓﮔﻔﺖ:
- ﺑﻠﻪ ﻫﻤﻮن..
‫ﭘﺴﺮﻫﺎ در ﮐﻼس ﺑﺎ ﺻﺪاي ﺑﻠﻨﺪ ﻣﯽﺧﻨﺪﯾﺪﻧﺪ.
‫ﭘﯿﺘﺶ ﮔﻔﺖ:
- ﭼﺸﻢ آﻗﺎ.
و ﺳﯿﻨﻪ ﺧﻮد را ﺻﺎف ﮐﺮد:
‫ﮔﻞْ ﻏﻨﭽﻪﻫﺎي ﺳﺮخ را ﮐﻨﻮن ﮐﻪ ﻣﯽﺗﻮاﻧﯽ، ﺑﺮﭼﯿﻦ
اﻣﺎﺑﺎز زﻣﺎن ﺳﺎﻟﺨﻮرده درﮔﺬر اﺳﺖ
‫و ﻫﻤﯿﻦ ﮔﻠﯽﮐﻪ اﻣﺮوز ﻟﺒﺨﻨﺪ ﻣﯽزﻧﺪ،
‫ﻓﺮدا ﺧﻮاﻫﺪﻣﺮد.
‫ﭘﯿﺘﺲ دﺳﺖ از ﺧﻮاﻧﺪن ﮐﺸﯿﺪ. ﮐﯿﺘﯿﻨﮓ ﺗﮑﺮار ﮐﺮد:
- ﮔﻞ ﻏﻨﭽﻪﻫﺎي ﺳﺮخ را ﮐﻨﻮن ﮐﻪ ﻣﯽﺗﻮاﻧﯽ، ﺑﺮﭼﯿﻦ. اﺻﻄﻼﺣﯽ ﮐﻪ در ﻻﺗﯿﻦ ﺑﺮاي اﯾﻦ ﻣﻌﻨﺎ ﺑﻪﮐﺎر ﻣﯽره، اﯾﻨﻪ. ﮐﺎرﭘﻪ‫دي ﯾِﻢ. ﮐﺴﯽ ﻣﻌﻨﯽاش را ﻣﯽدوﻧﻪ؟
ﻣﯿﮑﺲ، ﺷﺎﮔﺮد زرﻧﮓ درس ﻻﺗﯿﻦ ﮔﻔﺖ:
- ﮐﺎرﭘﻪ دي ﯾﻢ، دم رو ﻏﻨﯿﻤﺖ ﺑﺸﻤﺎر.
‫- آﻓﺮﯾﻦ، آﻗﺎي...؟
- ﻣﯿﮑﺲ.
‫ﮐﯿﺘﯿﻨﮓ ﺗﮑﺮار ﮐﺮد:
- دم رو ﻏﻨﯿﻤﺖ ﺑﺸﻤﺎر، ﭼﺮا ﺷﺎﻋﺮ اﯾﻦ اﺑﯿﺎت رو ﺳﺮوده؟
‫ﯾﮑﯽ از ﺷﺎﮔﺮدان ﺑﻠﻨﺪ ﮔﻔﺖ:
- ﻻﺑﺪ ﭼﻮن ﻋﺠﻠﻪ داﺷﺘﻪ
‫دﯾﮕﺮ ﺷﺎﮔﺮدان زﯾﺮ ﻟﺐ ﺧﻨﺪﯾﺪﻧﺪ.
‫ﮐﯿﺘﯿﻨﮓ ﺑﻪﺻﺪاي ﺑﻠﻨﺪ ﮔﻔﺖ:
- ﻧﻪ ﻧﻪ ﻧﻪ! ﺑﻪ اﯾﻦ دﻟﯿﻞ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺧﻮراك ﮐﺮمﻫﺎ ﻫﺴﺘﯿﻢ، ﺑﭽﻪﻫﺎ. ﭼﻮن ﻣﺎ اﻧﺴﺎنﻫﺎ ﺗﻌﺪاد ‫ﻣﺤﺪودي ﺑﻬﺎر و ﺗﺎﺑﺴﺘﺎن و ﺧﺰان رو ﺗﺠﺮﺑﻪﻣﯽﮐﻨﯿﻢ. ﮔﻮ اﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎور ﮐﺮدﻧﺶ دﺷﻮاره، اﻣﺎ ﯾﻪ روزي ﻫﯿﭻ ﮐﺪوم از ﻣﺎ ‫دﯾﮕﻪ ﻧﻔﺲ ﻧﺨﻮاﻫﯿﻢ ﮐﺸﯿﺪ؛ ﺟﺴﻤﻤﻮن ﺳﺮد ﺧﻮاﻫﺪ ﺷﺪ و ﺧﻮاﻫﯿﻢ ﻣﺮد!
‫ﻣﮑﺜﯽ ﻋﻤﺪي ﮐﺮد و ﺑﺎ ﺗﺎﮐﯿﺪ، ﭼﻨﯿﻦ اداﻣﻪ داد:
- ﺑﺎﯾﺴﺘﯿﺪ و ﺑﻪ ﭼﻬﺮه ي ﺟﻮونﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺷﺼﺖ ﻫﻔﺘﺎد ﺳﺎل ﭘﯿﺶ ﺑﻪ اﯾﻦﻣﺪرﺳﻪ ﻣﯽاوﻣﺪه اﻧﺪ ﺑﻪ دﻗﺖ ﻧﮕﺎه ﮐﻨﯿﺪ. ﻧﺘﺮﺳﯿﺪ؛ ﺑﺮﯾﺪ و ﺑﻪ اوﻧﺎ ﻧﮕﺎه ﮐﻨﯿﺪ.
‫ﭘﺴﺮﻫﺎﺑﺮﺧﺎﺳﺘﻨﺪ و ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﻋﮑﺲﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ دﯾﻮارﻫﺎي ﺗﺎﻻر ﺗﺸﺮﯾﻔﺎت را ﭘﻮﺷﺎﻧﺪه ﺑﻮد رﻓﺘﻨﺪ و ﺑﻪﭼﻬﺮه ﻫﺎي ﻣﺮدان ‫ﺟﻮاﻧﯽ ﮐﻪ از وراي ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺑﻪ آنﻫﺎ ﻣﯽﻧﮕﺮﯾﺴﺘﻨﺪ، ﻧﮕﺎه ﮐﺮدﻧﺪ.
‫- اونﻫﺎﭼﻨﺪان ﺗﻔﺎوﺗﯽ ﺑﺎ ﺗﮏ ﺗﮏ ﺷﻤﺎ ﻧﺪارﻧﺪ، ﻧﻪ؟ در ﭼﺸﻢﻫﺎﺷﻮن اﻣﯿﺪ ﻫﺴﺖ، درﺳﺖ ﻋﯿﻦ ﭼﺸﻢﻫﺎي ﺷﻤﺎ. درﺳﺖ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺧﯿﻠﯽ از ﺷﻤﺎ ﺑﺮ اﯾﻦ ﺑﺎورﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﻮي ﻣﻘﺼﺪي زﯾﺒﺎ و ﺷﮕﻔﺖ اﻧﮕﯿﺰ رواﻧﻪاﻧﺪ. ﺧﺐ، اون ﻟﺒﺨﻨﺪﻫﺎ الان ﮐﺠﺎﺳﺖ؟ ‫اﻣﯿﺪﻫﺎ ﭼﯽ ﺷﺪ؟
‫ﭘﺴﺮﻫﺎ ﺧﯿﺮه ﺑﻪ ﻋﮑﺲ ﻣﯽﻧﮕﺮﯾﺴﺘﻨﺪ، ﭼﻬﺮهﻫﺎيﺷﺎن ﺑﺎ وﻗﺎر و اﻧﺪﯾﺸﻨﺎك ﺑﻮد.
‫ﮐﯿﺘﯿﻨﮓ ﺳﺮﯾﻊﮔﺮد ﺳﺎﻟﻦ ﻣﯽﮔﺸﺖ و از ﻋﮑﺴﯽ ﺑﻪ ﻋﮑﺲ دﯾﮕﺮ اﺷﺎره ﻣﯽﮐﺮد:
- آنﻫﺎ ﺑﯿﺸﺘﺮﺷﻮن ﺗﺎ زﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ دﯾﮕﻪﺑﺮاي ﺑﻬﺮهﮔﯿﺮي از آﺧﺮﯾﻦ ﻓﺮﺻﺖ ﻧﺎﭼﯿﺰ زﻧﺪﮔﯽ ﻫﻢ دﯾﺮ ﺷﺪه ﺑﻮد، ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻧﻤﻮﻧﺪﻧﺪ؟ آﯾﺎ در ﺗﻌﻘﯿﺐ اﻟﻬﻪي ﺗﻮاﻧﺎي ‫ﻣﻮﻓﻘﯿﺖ، روﯾﺎي ﮐﻮدﮐﯽﺷﻮن رو ﺑﺮ ﺑﺎد ﻧﺪادﻧﺪ؟ اﻵن ﺑﯿﺸﺘﺮ اونﻫﺎ ﺧﺎك ﮔﻞﻫﺎي ﻧﺮﮔﺲ رو ﺑﺎور ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ! ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎل ‫اﮔﻪ ﻧﺰدﯾﮏﺗﺮﺑﺮﯾﺪ، ﻣﯽﺗﻮﻧﯿﺪ زﻣﺰﻣﻪ ﻫﺎي اونﻫﺎ رو ﺑﺸﻨﻮﯾﺪ. ﺑﺮﯾﺪ ﺟﻠﻮ..
‫و اﻓﺰود:
- ﺧﻢ ﺷﯿﺪ. ﺑﺮﯾﺪ ﺟﻠﻮ ﻣﯽﺷﻨﻮﯾﺪ؟ ﻣﯽﺗﻮﻧﯿﺪ ﺑﺸﻨﻮﯾﺪ؟
‫ﭘﺴﺮﻫﺎ آرام ﺑﻮدﻧﺪ. ﺑﻌﻀﯽ از آنﻫﺎ ﻧﯿﺰ ﺑﺎ ﺗﺮدﯾﺪ ﺑﻪ ﺳﻮي ﻋﮑﺲﻫﺎ ﺧﻢ ﺷﺪه ﺑﻮدﻧﺪ.
ﮐﯿﺘﯿﻨﮓﺑﺎ ﻟﺤﻨﯽ ﻣﻼﯾﻢ اﻣﺎ ﺑﻠﻨﺪ ‫ﮔﻔﺖ:
- ﮐﺎرﭘﻪ دي ﯾﻢ. دم رو ﻏﻨﯿﻤﺖ ﺑﺸﻤﺎرﯾﺪ. زﻧﺪﮔﯽﺗﻮن رو ﺧﺎرق اﻟﻌﺎده ﮐﻨﯿﺪ.
‫ﺗﺎد، ﻧﯿﻞ، ﻧﺎﮐﺲ، ﭼﺎرﻟﯽ، ﮐﺎﻣﺮون، ﻣﯿﮑﺲ و ﭘﯿﺘﺲ و دﯾﮕﺮ ﺟﻮانﻫﺎ، ﻫﻤﮕﯽ ﻏﺮق و ﮔﻢ دراﻧﺪﯾﺸﻪ ﻫﺎﺷﺎن ﺑﻪﺗﺼﺎوﯾﺮ‫روي دﯾﻮار ﺧﯿﺮه ﺷﺪه ﺑﻮدﻧﺪ ﮐﻪ ﺻﺪاي زﻧﮓ، ﮔﺴﺘﺎﺧﺎﻧﻪ رﺷﺘﻪ اﻓﮑﺎرﺷﺎن را از ﻫﻢ ﮔﺴﯿﺨﺖ.
‫ﭘﯿﺘﺲﮐﺘﺎبﻫﺎﯾﺶ را ﮐﻪ ﺟﻤﻊ ﻣﯽﮐﺮد، ﮔﻔﺖ:
- ﻏﯿﺮ ﻋﺎدي ﺑﻮد.
ﻧﯿﻞﻣﺘﻔﮑﺮاﻧﻪ ﮔﻔﺖ:
- وﻟﯽ ﻣﺘﻔﺎوت.
‫ﻧﺎﮐﺲ در ﺣﺎﻟﯽﮐﻪ ﮐﻤﯽ ﻣﯽﻟﺮزﯾﺪ و آﻫﻨﮓ ﺑﯿﺮون رﻓﺘﻦ از ﮐﻼس را داﺷﺖ، اﻓﺰود:
- ﻋﯿﻦ ﻋﺎﻟﻢ ارواح.
‫ﮐﺎﻣﺮون ﻣﺘﺤﯿﺮﭘﺮﺳﯿﺪ:
- ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﯿﺪ اﯾﻦ ﭼﯿﺰارو ﺳﺮ اﻣﺘﺤﺎن ﻣﯽﭘﺮﺳﻪ؟
‫ﭼﺎرﻟﯽ ﺧﻨﺪﯾﺪﮐﻪ:
- اي ﺑﺎﺑﺎ، ﮐﺎﻣﺮون، ﺗﻮ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﻗﺪ ﮔﺎو ﻫﻢ ﺣﺎﻟﯿﺖ ﺷﻪ؟

هرچي دورت شلوغ تره ، تنها تري!
چه بخواي ، چه نخواي بايد تنها بپري !

-----------------------
SatanGirl
     
  
مرد

 
ﻓﺼﻞ ﭘﻨﺠﻢ - 1

‫ﺑﻌﺪ از ﻧﺎﻫﺎر ﺷﺎﮔﺮدانِ ﮐﻼسﻫﺎي ﭘﺎﯾﯿﻦﺗﺮ ﺑﺮاي زﻧﮓ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﺑﺪﻧﯽ در ورزﺷﮕﺎه ﮔﺮد آﻣﺪﻧﺪ.
‫اﺳﺘﺎد ﺗﺮﺑﯿﺖﺑﺪﻧﯽ ﻓﺮﯾﺎد زد:
- ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮب آﻗﺎﯾﻮن، ﻣﺎ ﺑﺎﻻﺧﺮه ﺑﺎﯾﺪ از اﯾﻦ ﺑﺪنﻫﺎ ﯾﻪ ﭼﯿﺰي درﺑﯿﺎرﯾﻢ . ﺷﺮوع ﮐﻨﯿﺪ ﺑﻪ ‫دوﯾﺪن ﺑﻪ دور ﺳﺎﻟﻦ. ﺑﻌﺪ از ﻫﺮ دور ﺑﺎﯾﺴﺘﯿﺪ و ﻧﺒﺾﺗﻮن رو ﺑﮕﯿﺮﯾﺪ. اﮔﻪ ﻫﻢ ﻧﺒﺾ ﻧﺪاﺷﺘﯿﺪ ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ ﺳﺮاغِ ﻣﻦ ﭘﺴﺮﻫﺎ. ﻏُﺮي زدﻧﺪ. ﺷﺮوع ﺑﻪ آﻫﺴﺘﻪ دوﯾﺪن ﺑﻪ دور ﺳﺎﻟﻦ ﺑﺰرگ ورزش ﮐﺮدﻧﺪ. ﻣﺮﺑﯽ ﻟﺒﺨﻨﺪ زد و ﺑﻪ ﮐﻨﺎر ﺳﺎﻟﻦ رﻓﺖ.
‫ﺑﻪ دﯾﻮار ﺗﮑﯿﻪ داد ﺗﺎ دوﻧﺪهﻫﺎ را زﯾﺮ ﻧﻈﺮ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ. ﺑﻪ ﯾﮑﯽ از ﺑﭽﻪﻫﺎ ﮔﻔﺖ:
‫- ﻫﯿﺴﺘﯿﻨﮕﺰ، ﺗﮑﻮﻧﺶ ﺑﺪه. ﺑﺎﯾﺪ ﯾﻪ ﺧﻮرده از ﭘﯿﻪﻫﺎي ﺷﮑﻤﺖ رو آب ﮐﻨﯿﻢ. ﻧﺒﻀﺖ رو ﺑﮕﯿﺮ.
ﺑﻌﺪﻓﺮﯾﺎد زد:
- داري ‫ﺧﻮب ﻣﯽدوي، اورﺳﺘﺮﯾﺖ، ﻗﺪمﻫﺎت ﺧﻮﺑﻦ.
‫ﻧﺎﮐﺲ از ﺑﺮاﺑﺮ ﻣﻌﻠﻤﺶ ﮐﻪ ﻣﯽﮔﺬﺷﺖ، ﻟﺒﺨﻨﺪ زد و دﺳﺖ ﺗﮑﺎن داد.
‫ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻫﯿﭻﮐﺪام ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯽﮐﺮدﻧﺪ ﮐﻪ ﺑﺘﻮاﻧﻨﺪ در ﻣﺪت زﻣﺎن ﮐﻼس از ﻋﻬﺪه ي اﻧﺠﺎم ﺗﻤﺮﯾﻦ ﺑﺮآﯾﻨﺪ وﻟﯽ در ﭘﺎﯾﺎن ‫ﺳﺎﻋﺖ از ﺧﻮدﺷﺎن ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮدﻧﺪ.
‫ﭘﺲ از ﮐﻼس ﭘﯿﺘﺲ در ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ زﯾﺮ دوش اﯾﺴﺘﺎده ﺑﻮد، ﻧﻔﺲ زﻧﺎن ﮔﻔﺖ:
- دارم ﻣﯽﻣﯿﺮم. ﯾﺎرو ﺑﺎﯾﺪ رﺋﯿﺲ ﯾﻪ ﻣﺪرﺳﻪ ‫ﻧﻈﺎﻣﯽ ﻣﯽﺷﺪ.
‫ﮐﺎﻣﺮون ﺧﻨﺪﯾﺪ:
- ﺑﯽﺧﯿﺎل ﭘﯿﺘﺲ ﺑﺮات ﺧﻮﺑﻪ.
‫ﭘﯿﺘﺲ در ﺟﻮاب، ﺑﺎ ﺻﺪاي ﺑﻠﻨﺪ ﮔﻔﺖ:
- ﮔﻔﺘﻦ اﯾﻦ ﺣﺮﻓﺎ ﺑﺮاي ﺗﻮ آﺳﻮﻧﻪ، ﯾﺎرو ﺗﻮ رو ﮐﻪ ﺗﺎ ﺣﺪ ﻣﺮگ ﺧﺴﺘﻪ ﻧﮑﺮد
ﭘﯿﺘﺶﺑﺎ دﯾﺪن ﻣﻌﻠﻢ ورزش ﮐﻪ وارد ﺣﻤﺎم ﺷﺪه ﺑﻮد و ﺑﺮ ﺗﮑﺎﭘﻮي ﺑﭽﻪ ﻫﺎ ﻧﻈﺎرت ﻣﯽﮐﺮد، ﺳﺮﯾﻊﺻﻮرﺗﺶ را رو ﺑﻪ ‫دﯾﻮار ﺑﺮﮔﺮداﻧﺪ.
‫ﻣﯿﮑﺲ از زﯾﺮ دوش داد زد:
- ﻣﻮاﻓﻘﯿﻦ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﺑﺸﯿﻢ، درس ﺑﺨﻮﻧﯿﻢ؛ درﺳﺖ ﺑﻌﺪ ﺷﺎم؟
‫ﭼﻨﺪ ﺗﻨﯽ از ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻣﻮاﻓﻘﺖ ﮐﺮدﻧﺪ:
- ﺑﺎﺷﻪ ﻣﺎ ﻫﺴﺘﯿﻢ
‫ﻣﺮﺑﯽﺻﺪا زد:
- ﻫﺮﯾﺴﻮن ﺻﺎﺑﻮن رو ﺑﺮدار.
‫ﺑﻪ ﭘﺴﺮ دﯾﮕﺮ اﺷﺎره ﮐﺮد:
- ﻫﯽ ﺑﺎ ﺗﻮام ، زود ﺧﻮدت رو ﺧﺸﮏ ﮐﻦ!
‫ﻧﺎﮐﺲ ﮔﻔﺖ:
- ﻣﺘﺎﺳﻔﻢ ﻣﯿﮑﺲ، ﻣﻦ ﻧﻤﯽﺗﻮﻧﻢ. ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﻣﺪرﺳﻪ اﻃﻼع ﺑﺪم ﮐﻪ ﺷﺎم رو ﻣﻬﻤﻮن ﺧﺎﻧﻮاده دﻧﺒﺮي ﻫﺴﺘﻢ.
‫ﭘﯿﺘﺲﭘﺮﺳﯿﺪ:
- دﻧﺒﺮي ﮐﯿﻪ دﯾﮕﻪ؟
‫ﮐﺎﻣﺮون ﺳﻮﺗﯽﮐﺸﯿﺪ و ﮔﻔﺖ:
- ﻻﺑﺪ از اون ﮐﻠﻪ ﮔﻨﺪهﻫﺎ! از ﮐﺠﺎ ﭘﯿﺪاﺷﻮن ﮐﺮدي؟
‫ﻧﺎﮐﺲ ﺷﺎﻧﻪﺑﺎﻻ اﻧﺪاﺧﺖ ﮐﻪ:
- دوﺳﺘﺎي ﭘﺪرم ﻫﺴﺘﻨﺪ، ﺑﺎﺑﺎ. اﺣﺘﻤﺎﻻ ﺑﺎﻻي ﻧﻮد ﺳﺎل دارﻧﺪ، ﯾﺎ ﺗﻮ ﻫﻤﯿﻦ ﻣﺎﯾﻪﻫﺎ!
ﻧﯿﻞﺑﺎ ﺧﻨﺪه ﮔﻔﺖ:
- ﺑﺒﯿﻦ ﻫﺮ ﻏﺬاﯾﯽ ﺑﻬﺘﺮ از اﯾﻦ ﮔﻮﺷﺖ ﻣﺸﮑﻮﮐﯿﻪ ﮐﻪ اﯾﻨﺠﺎ ﻣﯽﺧﻮرﯾﻢ
‫ﭼﺎرﻟﯽ ﺑﻪﺗﺎﯾﯿﺪ در آﻣﺪ ﮐﻪ:
- آره ﺑﺎﺑﺎ. ﻣﻦ ﻫﻢ ﻫﻤﯿﻦ رو ﻣﯽﮔﻢ
‫ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻟﺒﺎس ﭘﻮﺷﯿﺪﻧﺪ، ﻟﺒﺎس ورزﺷﯽ ﺧﻮد را در ﮐﻤﺪ رﺧﺘﮑﻦﺷﺎن اﻧﺪاﺧﺘﻨﺪ و ﺑﯿﺮون رﻓﺘﻨﺪ. ﺗﺎد ﺳﺎﮐﺖ روي ﻧﯿﻤﮑﺖ ‫ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد و ﺟﻮرابﻫﺎﯾﺶ را ﺑﻪ آراﻣﯽﻣﯽﭘﻮﺷﯿﺪ.
‫ﻧﯿﻞ ﺧﻨﺪﯾﺪ و ﻫﻤﭽﻨﺎن ﮐﻪ ﭘﻬﻠﻮي اون ﻣﯽﻧﺸﺴﺖ، ﮔﻔﺖ:
- ﯾﻪ ﭘﻨﯽ ﻣﯽدم اﮔﻪ ﺑﮕﯽ ﺑﻪ ﭼﯽ ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﯽ.
‫ﺗﺎد ﺳﺮ ﺧﻮد را ﺗﮑﺎن داد و ﮔﻔﺖ:
- ﺣﺘﯽ اون ﻗﺪر ﻫﻢ ﻧﻤﯽارزه.
‫ﻧﯿﻞ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
- ﺗﻮ ﻫﻢ ﻣﯿﺎي ﺑﻪ اون ﮔﺮوﻫﯽ ﮐﻪ ﻣﯽﺧﻮاﯾﻢ ﺑﺎ ﻫﻢ درس ﺑﺨﻮﻧﯿﻢ؟
‫ﺗﺎد ﻟﺒﺨﻨﺪ زد:
- ﻣﻤﻨﻮن وﻟﯽ... ﺑﻬﺘﺮه ﺗﺎرﯾﺦ ﺑﺨﻮﻧﻢ
ﻧﯿﻞﺟﻮاب داد:
- ﺑﺴﯿﺎر ﺧﻮب. ﻫﺮ وﻗﺖ ﺧﻮاﺳﺘﯽ، ﻣﯽﺗﻮﻧﯽ ﺗﺼﻤﯿﻤﺖ رو ﻋﻮض ﮐﻨﯽ
ﺳﭙﺲﮐﺘﺎبﻫﺎﯾﺶ را ﺟﻤﻊ ﮐﺮد و از ﺳﺎﻟﻦ ورزش ﺑﯿﺮون رﻓﺖ. ﺗﺎد ﺑﻪ او ﮐﻪ ﺑﯿﺮون ﻣﯽرﻓﺖ ﻧﮕﺎه ﮐﺮد، ﺑﻌﺪ دوﺑﺎره ﺑﻪ ‫ﻧﻘﻄﻪﻧﺎﻣﻌﻠﻮﻣﯽ ﺧﯿﺮه ﺷﺪ. ﮐﻔﺶﻫﺎﯾﺶ را ﭘﻮﺷﯿﺪ. ﮐﺘﺎبﻫﺎﯾﺶ را ﺑﺮداﺷﺖ و ﻗﺪم زﻧﺎن، آرام آرام ﺑﻪﺧﻮاﺑﮕﺎه ﺑﺮﮔﺸﺖ.
‫ﺗﺎد ﺧﻮرﺷﯿﺪﻗﺮﻣﺰ آﺗﺸﯿﻦ را دﯾﺪ ﮐﻪ در دور دﺳﺖ، ﭘﺸﺖ ﺣﺼﺎر ﺳﺒﺰ درﺧﺘﺎن ﮐﻪ ﺧﻮاﺑﮕﺎه ﺑﺰرگ را در ﺑﺮﮔﺮﻓﺘﻪ ‫ﺑﻮدﻧﺪ، در ﮐﺎرِ ﻏﺮوب ﺑﻮد. آﻫﯽ ﮐﺸﯿﺪ، ﺑﻪ اﻃﺮاف ﻧﮕﺎه ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ:
- دﻧﯿﺎ ﺑﺰرﮔﻪ، اﻣﺎ اﯾﻨﺠﺎ ﭼﻘﺪر ﮐﻮﭼﯿﮑﻪ
‫داﺧﻞ ﺧﻮاﺑﮕﺎه ﭼﻨﺪ ﭘﺴﺮ را در ﺳﺮﺳﺮا دﯾﺪ و ﺑﻪ آنﻫﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ زد. ﺑﻪ ﻫﺮ ﺗﺮﺗﯿﺐ ﺑﻪ اﺗﺎق ﺧﻮد رﻓﺖ و ﻓﻮرا در را ﺑﺴﺖ.
‫ﮐﺘﺎبﻫﺎﯾﺶ را روي ﻣﯿﺰ ﺗﺤﺮﯾﺮ ﮔﺬاﺷﺖ، دوﺑﺎره آه ﺑﻠﻨﺪي ﮐﺸﯿﺪ و ﻧﺸﺴﺖ. ﻫﻤﭽﻨﺎن ﮐﻪ ﻧﮕﺎﻫﺶ از اﻧﺒﻮه ﮐﺘﺎبﻫﺎ ‫ﻣﯽﮔﺬﺷﺖ، ﮔﻔﺖ:
- ﺣﺠﻢ ﮐﺎرﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﮑﻨﻢ اﺻﻼ ﺑﺎور ﮐﺮدﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ
‫ﮐﺘﺎب ﺗﺎرﯾﺦ را ﺑﺎز ﮐﺮد، دﻓﺘﺮﭼﻪ ﯾﺎدداﺷﺘﯽ ﺑﺮداﺷﺖ و ﺑﻪ اوﻟﯿﻦ ﺑﺮگ ﺳﻔﯿﺪ آن ﺧﯿﺮه ﻣﺎﻧﺪ. ﺑﺎﭘﺮﯾﺸﺎﻧﯽ، ﺗﻨﺪ و ﺑﺪﺧﻂ ‫ﻧﻮﺷﺖ دم را ﻏﻨﯿﻤﺖ ﺑﺸﻤﺎر. ﺑﺎ ﺧﻮد ﺑﻪ ﺻﺪاي ﺑﻠﻨﺪ ﮔﻔﺖ:
- دم را ﻏﻨﯿﻤﺖ ﺑﺸﻤﺎر؟ آﺧﻪ ﭼﻄﻮري؟
‫ﺑﺎز آه ﮐﺸﯿﺪ، ورق را از دﻓﺘﺮ ﯾﺎدداﺷﺖ ﮐﻨﺪ و آن را ﺑﻪ درون ﺳﻄﻞ اﻧﺪاﺧﺖ. ﺻﻔﺤﻪاي از ﮐﺘﺎب ﺗﺎرﯾﺦ را ﺑﺎز ﮐﺮد و ‫ﺷﺮوع ﮐﺮد ﺑﻪﺧﻮاﻧﺪن.
‫دﮐﺘﺮ ﻫﯿﮕﺮ ﺑﻪﺳﺎﻟﻦ ﺗﺸﺮﯾﻔﺎت، ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻧﺎﮐﺲ اورﺳﺘﺮﯾﺖ ﺑﺎر دﯾﮕﺮ ﺗﺼﺎوﯾﺮ ﺷﺎﮔﺮدان ﻗﺪﯾﻤﯽ وﻟﺘﻮن را ﺑﺮرﺳﯽ ‫ﻣﯽﮐﺮد، وارد ﺷﺪ و ﭘﺮﺳﯿﺪ:
- اورﺳﺘﺮﯾﺖ، آﻣﺎده اي؟
‫او ﺟﻮاب داد:
- ﺑﻠﻪ آﻗﺎ. ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻤﻨﻮن آﻗﺎ.
و ﺑﻪ دﻧﺒﺎل دﮐﺘﺮ ﻫﯿﮕﺮ ﺗﺎ اﺗﻮﻣﺒﯿﻞ اﺳﺘﯿﺸﻦ ﻣﺪرﺳﻪ ﮐﻪ درﻫﺎي آن ﻧﻘﺶ ﭼﻮب داﺷﺖ و ﺟﻠﻮي ﺳﺎﺧﺘﻤﺎن ﭘﺎرك ﺷﺪه ‫ﺑﻮد، رﻓﺖ. رﻧﮓﻫﺎي ﮔﻮﻧﺎﮔﻮن درﺧﺘﺎن ﺧﺰاﻧﯽ ورﻣﺎﻧﺖ در ﺗﺎرﯾﮑﯽ ﺷﺐ ﭼﻬﺮه ﻣﯽﺑﺎﺧﺘﻨﺪ.
‫ﻧﺎﮐﺲﻣﺸﺘﺎﻗﺎﻧﻪ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
- وﻗﺘﯽ رﻧﮓﻫﺎ ﻋﻮض ﻣﯽﺷﻪ، ﭼﻘﺪر ﻗﺸﻨﮕﻪ. ﻧﻪ دﮐﺘﺮ ﻫﯿﮕﺮ؟
ﻫﯿﮕﺮﻫﻤﭽﻨﺎن ﮐﻪ اﺗﻮﻣﺒﯿﻞ را ﺑﻪ ﻃﺮف ﻋﻤﺎرت دوراﻓﺘﺎده ﺧﺎﻧﻮاده ي ﻣﺘﺸﺨﺺ دﻧﺒﺮي ﻣﯽراﻧﺪ، زﯾﺮﻟﺐ ﮔﻔﺖ:
- رﻧﮓﻫﺎ؟ آﻫﺎن. آره.
ﻧﺎﮐﺲﻟﺒﺨﻨﺪي زد و ﮔﻔﺖ:
- دﮐﺘﺮ ﻫﯿﮕﺮ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻤﻨﻮن ﮐﻪ ﻣﻨﻮ رﺳﻮﻧﺪﯾﺪ. دﻧﺒﺮي اﯾﻨﻬﺎ ﮔﻔﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺧﻮدﺷﻮن ﺷﺐ ﺑﻪ ‫ﺧﻮاﺑﮕﺎه ﺑﺮم ﻣﯽﮔﺮدوﻧﻨﺪ
‫ﻣﻌﻠﻢ ﭘﯿﺮ ﺑﺎﻟﺤﻨﯽ رﺳﻤﯽ ﮔﻔﺖ:
- ﭘﺴﺮم، ﻧُﻪ ﻧﺸﺪه ﺑﯿﺎ
‫ﻧﺎﮐﺲ ﮔﻔﺖ:
- ﭼﺸﻢ آﻗﺎ
‫ﺑﺮﮔﺸﺖ و ﺑﻪﻃﺮف در ﺑﺰرگ و ﺳﻔﯿﺪ ﺧﺎﻧﻪاي ﮐﻪ ﻣﻌﻤﺎري ﺳﺒﮏ ﮐﻮچﻧﺸﯿﻨﯽ داﺷﺖ رﻓﺖ و زﻧﮓ زد. دﺧﺘﺮي زﯾﺒﺎ ‫و ﺷﺎﯾﺪ ﮐﻤﯽ ﺑﺰرﮔﺘﺮ از او، ﮐﻪ داﻣﻦﮐﻮﺗﺎه ﺗﻨﯿﺲ ﺑﺮ ﺗﻦ داﺷﺖ، در را ﺑﺎز ﮐﺮد.
‫ﺑﻪ ﻧﺎﮐﺲ ﺑﺎﻟﺒﺨﻨﺪ ﮔﻔﺖ:
- ﺳﻼم
‫ﭼﺸﻤﺎن آﺑﯽ دﺧﺘﺮ، ﺑﺎ آراﻣﺶ ﻣﯽدرﺧﺸﯿﺪ.
‫ﻧﺎﮐﺲ ﻣﺮدد ﻣﺎﻧﺪ و از ﻓﺮط ﺣﯿﺮت، زﺑﺎﻧﺶ ﺑﻨﺪ آﻣﺪه ﺑﻮد. ﺑﺎﻻﺧﺮه ﺑﻪ ﺧﻮد آﻣﺪ و ﮔﻔﺖ:
- آه... ﺳﻼم
‫دﺧﺘﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
- اوﻣﺪﯾﺪ ﭼﺖ رو ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ؟
‫ﻧﺎﮐﺲ ﻟﺤﻈﻪاي ﺑﻪ ﭼﺸﻤﺎن او ﺧﯿﺮه ﺷﺪ. ﻧﻤﯽﺗﻮاﻧﺴﺖ ﭼﺸﻢ از اﻧﺪام ﻣﻮزون او ﺑﺮﮔﯿﺮد.
‫دﺧﺘﺮ ﺧﻨﺪه ﮐﻨﺎن ﺗﮑﺮار ﮐﺮد:
- ﭼﺖ، آره؟ اوﻣﺪﯾﺪ ﭼﺖ رو ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ؟
‫ﺑﺎ ﻧﻤﺎﯾﺎن ﺷﺪن ﺧﺎﻧﻢ ﻣﯿﺎﻧﺴﺎﻟﯽ از ﭘﺸﺖ دﺧﺘﺮ، ﻧﺎﮐﺲ ﺑﺎ تعجب ﮔﻔﺖ:
- ﺧﺎﻧﻢ دﻧﺒﺮي؟
‫ژاﻧﺖ دﻧﺒﺮي ﻟﺒﺨﻨﺪ زد و ﮔﻔﺖ:
- ﻧﺎﮐﺲ.
در اﯾﻦ ﺣﺎل دﺧﺘﺮ ﺑﻪ ﻃﺮف راه ﭘﻠﻪ ﺑﺰرگ ﺑﺮﮔﺸﺖ.
‫ﻧﺎﮐﺲ ﭘﺸﺖ ﺳﺮﺧﺎﻧﻢ دﻧﺒﺮي ﻗﺪم ﺑﺮ ﻣﯽداﺷﺖ، اﻣﺎ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ دﺧﺘﺮ را ﮐﻪ دو ﭘﻠﻪ ﯾﮑﯽ ﺑﺎﻻ ﻣﯽرﻓﺖ، دﻧﺒﺎل ﻣﯽﮐﺮد.
‫ﺧﺎﻧﻢ دﻧﺒﺮي ﺑﻪ ﮐﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪ وﺳﯿﻌﯽ ﮐﻪ دﯾﻮارهﻫﺎي ﭼﻮﺑﯽ داﺷﺖ وارد ﺷﺪ. ﺑﻪ ﻣﺮدي آراﺳﺘﻪ ﮐﻪ ﭼﻬﻞ ﺳﺎﻟﻪﻣﯽﻧﻤﻮد،‫ﮔﻔﺖ:
- ﺟﻮ، اﯾﻦ ﻧﺎﮐﺴﻪ.
‫ﺟﻮ دﺳﺘﺶ را ﭘﯿﺶ آورد و ﺑﻪ ﮔﺮﻣﯽ ﻟﺒﺨﻨﺪ زد:
- ﻣﻦ ﺟﻮ دﻧﺒﺮيام. ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﻢ ﮐﻪ ﻣﯽﺑﯿﻨﻤﺖ ﻧﺎﮐﺲ، ﺑﯿﺎ ﺗﻮ
‫ﻧﺎﮐﺲ ﮐﻪﻣﯽﮐﻮﺷﯿﺪ از ﻧﮕﺎه ﮐﺮدن ﺑﻪ ﺳﻤﺖ ﭘﻠﻪﻫﺎ ﺑﭙﺮﻫﯿﺰد، ﻟﺒﺨﻨﺪي زد و ﮔﻔﺖ:
- ﺧﻮﺷﻮﻗﺘﻢ
‫ﺟﻮ ﻟﯿﻮاﻧﯽﺳﻮدا ﺑﻪ ﻧﺎﮐﺲ ﺗﻌﺎرف ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ:
- ﺑﺎ ﭘﺪرت ﻣﻮ ﻧﻤﯽزﻧﯽ. ﺣﺎل اون ﭼﻄﻮره؟ ﭼﯿﮑﺎر ﻣﯽﮐﻨﻪ؟
‫ﻧﺎﮐﺲ ﺳﺮ ﺗﮑﺎن داد و ﮔﻔﺖ:
- ﺧﻮﺑﻪ، ﺑﻪ ﺗﺎزﮔﯽ ﻣﻌﺎﻣﻠﻪ ﺑﺰرﮔﯽ ﺑﺮاي ﺟﻨﺮال ﻣﻮﺗﻮرز اﻧﺠﺎم داده
ﺟﻮﺧﻨﺪﯾﺪ:
- ﻫﺎن! ﻣﯽدوﻧﻢ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻫﻢ از اﯾﻦ ﭼﯿﺰا ﺗﻮ ﮐﻠﻪﺗﻪ. ﻫﺮ آن ﮐﻮ ﻧﺪارد ﻧﺸﺎن از ﭘﺪر...، ﻧﻪ؟ ... دﺧﺘﺮِ ﻣﺎ
‫وﯾﺮﺟﯿﻨﯿﺎ رو دﯾﺪي؟
‫ﻧﺎﮐﺲ ﺑﻪ راه ﭘﻠﻪ اﺷﺎره ﮐﺮد و ﻣﺸﺘﺎﻗﺎﻧﻪ ﮔﻔﺖ:
- آه اﯾﺸﻮن دﺧﺘﺮ ﺷﻤﺎ ﺑﻮدﻧﺪ؟
ﺧﺎﻧﻢ دﻧﺒﺮي ﺑﻪ دﺧﺘﺮ ﭘﺎﻧﺰده ﺳﺎﻟﻪي ﺑﺎ ﻧﻤﮏ و ﺗﻘﺮﯾﺒﺎً ﺳﺎدهاي ﮐﻪ در آن ﺳﻮي اﺗﺎق روي زﻣﯿﻦﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ، و ﮔﻔﺖ:
- وﯾﺮﺟﯿﻨﯿﺎ، ﺳﻼم ﮐﻦ
‫ﮐﺘﺎبﻫﺎ و ﯾﺎدداﺷﺖﻫﺎي ﺗﻤﯿﺰ و ﻣﺮﺗﺐ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪه ي او در ﮐﻒ اﺗﺎق ﭘﺮاﮐﻨﺪه ﺑﻮدﻧﺪ.
‫دﺧﺘﺮ ﺑﻪ ﻃﺮف ﻧﺎﮐﺲ ﺑﺮﮔﺸﺖ. ﺧﺎﻧﻢ دﻧﺒﺮي ﮔﻔﺖ:
- اﯾﻦ ﺟﯿﻨﯽ ﯾﻪ.
‫دﺧﺘﺮ، ﺑﺎﮐﻤﺮوﯾﯽ ﻟﺒﺨﻨﺪ زد و ﮔﻔﺖ:
- ﺳﻼم
‫و دوﺑﺎره ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﺑﻪ راه ﭘﻠﻪﻫﺎ، ﺑﺮ دو ﭘﺎي ﺑﺎرﯾﮏ و ﺑﻠﻨﺪ، دوﺧﺘﻪ ﺷﺪ. ﺻﺪاي ﺧﻨﺪه ي رﯾﺰي از ﻫﻤﺎن ﺳﻤﺖ ﺑﻪﮔﻮﺷﺶ رﺳﯿﺪ و ﻣﻌﺬب ﺑﻪ ﻃﺮف ﺟﯿﻨﯽ ﺑﺮﮔﺸﺖ.
‫آﻗﺎي دﻧﺒﺮي ﺑﻪ ﯾﮑﯽ از ﻣﺒﻞﻫﺎي راﺣﺘﯽ ﭼﺮﻣﯽ اﺷﺎره ﮐﺮد و ﺑﺎ ﺧﻨﺪه ﮔﻔﺖ:
- ﺑِﺸﯿﻦ، ﺑِﺸﯿﻦ. ﺑﺒﯿﻨﻢ، ﭘﺪرت ﺗﺎ ﺣﺎﻻ در ﻣﻮرد ﮐﺎرﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ اﻧﺠﺎم دادﯾﻢ ﺑﺎ ﺗﻮﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮده؟
‫ﻧﺎﮐﺲ ﺑﺎﺑﯽﺗﻮﺟﻬﯽﮔﻔﺖ:
- ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﭼﯽ ﻓﺮﻣﻮدﯾﺪ؟
‫دﺧﺘﺮي ﮐﻪﻟﺒﺎس ﺗﻨﯿﺲ ﭘﻮﺷﯿﺪه ﺑﻮد ﺑﺎ ﻣﺮد ﺟﻮان ﺑﻠﻨﺪ ﺑﺎﻻﯾﯽ ﮐﻪ اﻧﺪاﻣﯽ ورزﺷﮑﺎراﻧﻪ داﺷﺖ از ﭘﻠﻪﻫﺎﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯽآﻣﺪ.
‫ﻧﺎﮐﺲ ﺗﻮان ﭼﺸﻢ ﺑﺮداﺷﺘﻦ از دﺧﺘﺮ را ﻧﺪاﺷﺖ، ﮔﻔﺖ:
- ا‪ ...ﻧﺨﯿﺮ
‫ﺟﻔﺖﺟﻮان در ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ آﻗﺎي دﻧﺒﺮي داﺷﺖ ﻣﺎﺟﺮا را ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻣﯽآورد، وارد اﺗﺎق ﺷﺪﻧﺪ.
‫او ﺑﻪﯾﺎدآورد ﮐﻪ:
- ﺑﺪﺟﻮري ﮔﯿﺮ ﮐﺮده ﺑﻮدﯾﻢ. ﯾﻘﯿﻦ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻓﺮﺻﺖ زﻧﺪﮔﯿﻢ رو از دﺳﺖ داده ﺑﻮدم. ﺑﻌﺪ ﭘﺪرت ﺑﻪ
‫دﯾﺪن ﻣﻦ اوﻣﺪ و ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﻣﯽﺗﻮﻧﻪ ﯾﻪ ﻗﺮارداد ﺑﺒﻨﺪه، ﻓﻘﻂ ﺑﻪ ﺷﺮﻃﯽ ﮐﻪ ﺗﻤﺎم ﺣﻖاﻟﺰﺣﻤﻪ رو از ﮐﺎرﻓﺮﻣﺎﻣﻮن ﺑﮕﯿﺮم و‫ﺑﺪم ﺑﻪ اون! ﻓﻼن ﻓﻼن ﺷﺪه!« دﺳﺘﺶ را ﺑﺮ زاﻧﻮش ﮐﻮﺑﯿﺪ:
- ﻣﯽدوﻧﯽ ﭼﯿﮑﺎر ﮐﺮدم؟
‫ﻧﺎﮐﺲ ﮔﻔﺖ:
- ﻫﺎ؟
‫ﻧﻌﺮه زد:
- ﮔﺬاﺷﺘﻢ ﭘﻮل رو ﺑﺮداره. از ﺑ‪ﺲﻣﺴﺘﺄﺻﻞ ﺑﻮدم، ﮔﺬاﺷﺘﻢ ﭘﺪرت ﻫﻤﻪي ﺣﻖاﻟﺰﺣﻤﻪ رو ﺑﺮداره!
‫ﻧﺎﮐﺲ ﺧﻨﺪهاي ﺳﺎﺧﺘﮕﯽ ﮐﺮد، در ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﻣﺮﺗﺐ ﺑﻪ ﭘﺴﺮ و دﺧﺘﺮي ﮐﻪ در آﺳﺘﺎﻧﻪي در اﯾﺴﺘﺎده ﺑﻮدﻧﺪاﻓﮑﻨﺪه ﻣﯽﺷﺪ، ﺳﻌﯽ داﺷﺖ ﻫﻤﺮاه ﺑﺎ ﺧﻨﺪه ي رودهﺑ‪ﺮِ آﻗﺎي دﻧﺒﺮي ﺑﺨﻨﺪد.
‫ﺟﻮاﻧﮏ ﮔﻔﺖ:
- ﭘﺪر، ﻣﯽﺗﻮﻧﻢ ﺑﯿﻮك رو ﺑﺒﺮم؟
‫ﺟﻮ ﮔﻔﺖ:
- ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺧﻮدت ﭼﻪ ﻋﯿﺒﯽ داره؟ ﭼﺖ، آداب ﻣﻌﺎﺷﺮﺗﺖ ﮐﺠﺎ رﻓﺘﻪ؟ ﻧﺎﮐﺲ، ﭘﺴﺮم ﭼﺖ و دوﺳﺖ دﺧﺘﺮش ‫ﮐﺮﯾﺲ ﻧﻮﺋﻞ. اﯾﺸﻮن ﻧﺎﮐﺲ اورﺳﺘﺮﯾﺖ ﻫﺴﺘﻨﺪ
‫ﻧﺎﮐﺲﺑﻪ ﮐﺮﯾﺲ ﺧﯿﺮه ﺷﺪ و ﮔﻔﺖ:
- ﺑﻔﻬﻤﯽ ﻧﻔﻬﻤﯽ ﺑﺎ ﻫﻢ آﺷﻨﺎ ﺷﺪﯾﻢ
‫ﮐﺮﯾﺲ ﺑﺎﻟﺒﺨﻨﺪ ﺟﻮاب داد:
- ﺑﻠﻪ
‫ﭼﺖ ﺑﺎﺑﯽﻋﻼﻗﮕﯽِ ﻣﺤﺾ ﮔﻔﺖ:
- ﺳﻼم
‫ﺧﺎﻧﻢ دﻧﺒﺮي ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ و ﮔﻔﺖ:
- ﻣﯽﺑﺨﺸﯿﺪ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﻏﺬا ﺳﺮﮐﺸﯽ ﮐﻨﻢ
‫ﭼﺖ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
- یالله دﯾﮕﻪ ﭘﺪر، ﭼﺮا ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺮاﺗﻮن اﯾﻦ ﻗﺪر ﻣﺴﺌﻠﻪﺳﺖ؟
‫- ﭼﻮن ﻣﻦﺑﺮات ﯾﻪ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﮐﻮرﺳﯽ ﺧﺮﯾﺪم وﻟﯽ ﺗﻮ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﻣﻦ رو ﻣﯽﺧﻮاي.
- وﻗﺘﯽ ﺳﻮار ﻣﺎﺷﯿﻦ ﺑﺰرگﺗﺮي ﻫﺴﺘﯿﻢ، ﺧﯿﺎل ﻣﺎدرِ ﮐﺮﯾﺲ راﺣﺖﺗﺮه. ﻣﮕﻪ ﻧﻪ، ﮐﺮﯾﺲ؟
‫ﭼﺖ ﻟﺒﺨﻨﺪي ﺷﯿﻄﻨﺖآﻣﯿﺰ ﺑﻪ ﮐﺮﯾﺲ زد. ﮐﺮﯾﺲ ﺳﺮخ ﺷﺪ و ﮔﻔﺖ:
- اﺷﮑﺎﻟﯽ ﻫﻢ ﻧﺪاره، ﭼﺖ..
- اﺷﮑﺎل داره. ﭘﺪر، ﯾﺎﻟّﺎ دﯾﮕﻪ..
ﺟﻮ دﻧﺒﺮي از اﺗﺎق ﺑﯿﺮون رﻓﺖ و ﭼﺖ ﺧﻮاﻫﺶﮐﻨﺎن او را دﻧﺒﺎل ﮐﺮد.
‫- ﭘﺪر، ﺑِﺪﯾﻦ دﯾﮕﻪ، ﺷﻤﺎ ﮐﻪ اﻣﺸﺐ از ﺑﯿﻮك اﺳﺘﻔﺎده ﻧﻤﯽﮐﻨﯿﺪ؛ ﭘﺲ ﭼﺮا ﻧﻤﯽﮔﺬارﯾﻦ ﻣﻦ ﺑﺒﺮﻣﺶ؟
‫در ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﺟ‪ﺮ و ﺑﺤﺚ در راﻫﺮو اداﻣﻪ داﺷﺖ، ﻧﺎﮐﺲ، ﺟﯿﻨﯽ و ﮐﺮﯾﺲ ﻣﻌﺬب در ﮐﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪ اﯾﺴﺘﺎده ﺑﻮدﻧﺪ.
‫ﻧﺎﮐﺲ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
- ﺧﺐ، ا‪ ،..ﺷﻤﺎ ﮐﺪوم ﻣﺪرﺳﻪ ﻣﯽرﯾﺪ؟
‫ﮐﺮﯾﺲ ﮔﻔﺖ:
- رﯾﺞوِي ﻫﺎي. ﻫﻨﻠﯽﻫﺎل ﭼﻪ ﺟﻮرﯾﻪ، ﺟﯿﻦ؟
‫ﺟﯿﻨﯽ ﺑﯽﺗﻔﺎوت ﮔﻔﺖ:
- ﺑ‪ﺪ‪ك ﻧﯿﺴﺖ
‫ﮐﺮﯾﺲ ﺑﻪ ﻧﺎﮐﺲﻧﮕﺎه ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ:
- واﺑﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﻣﺪرﺳﻪي ﺷﻤﺎﺳﺖ، ﻧﻪ؟
- ا‪ي ﻫﻤﭽﯿﻦ
ﮐﺮﯾﺲﭘﺮﺳﯿﺪ:
- ﺟﯿﻨﯽ، در ﻧﻤﺎﯾﺶِ ﻫﻨﻠﯽ ﻫﺎل ﺑﺎزي ﻣﯽﮐﻨﯽ؟
‫ﺑﻪ ﻧﺎﮐﺲﺗﻮﺿﯿﺢ داد:
- ﻣﯽﺧﻮان رؤﯾﺎي ﺷﺐِ ﻧﯿﻤﻪي ﺗﺎﺑﺴﺘﺎن، رو اﺟﺮا ﮐﻨﻦ.
‫ﺟﯿﻨﯽﺷﺎﻧﻪﻫﺎﯾﺶ را ﺑﺎﻻ اﻧﺪاﺧﺖ و ﮔﻔﺖ:
- ﺗﺎ ﺑﺒﯿﻨﻢ
ﻧﺎﮐﺲ از ﮐﺮﯾﺲ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
- راﺳﺘﯽ، ﭼﻪ ﺟﻮري ﺑﺎ ﭼﺖ آﺷﻨﺎ ﺷﺪﯾﻦ؟
‫ﻫﺮ دو دﺧﺘﺮﺑﻪ او ﺧﯿﺮه ﺷﺪﻧﺪ. ﺑﺎ ﻟﮑﻨﺖ ﮔﻔﺖ:
- ﻣﻨﻈﻮرم... اﯾﻨﻪ ﮐﻪ، ا‪...
‫- ﭼﺖ ﺗﻮ ﺗﯿﻢ ﻓﻮﺗﺒﺎل (اﻣﺮﯾﮑﺎﯾﯽ) رﯾﺞوي ﺑﺎزي ﻣﯽﮐﻨﻪ و ﻣﻦ ﻫﻢ ﺟﺰو ﺗﺸﻮﯾﻖ ﮐﻨﻨﺪهﻫﺎم. ﻗﺒﻼً وﻟﺘﻮن ﻣﯽرﻓﺖ، وﻟﯽ از ‫اوﻧﺠﺎ اﺧﺮاج ﺷﺪ
ﺑﻪﻃﺮف ﺟﯿﻨﯽ ﺑﺮﮔﺸﺖ:
- ﺟﯿﻨﯽ اﯾﻦ ﮐﺎر رو ﺑﮑﻨﯽ ﺑﻬﺘﺮهﻫﺎ، ﺣﺘﻤﺎً ﮔُﻞ ﻣﯽﮐﻨﯽ
‫ﺟﯿﻨﯽ ﺧﺠﻮﻻﻧﻪﺳﺮ ﺑﻪ زﯾﺮ اﻧﺪاﺧﺖ. ﭼﺖ در آﺳﺘﺎﻧﻪي در ﻇﺎﻫﺮ ﺷﺪ و ﮔﻔﺖ:
- ﮐﺮﯾﺲ، ﻣﺎﺷﯿﻦ رو ﮔﺮﻓﺘﻢ. ﺑﯿﺎ ﺑﺮﯾﻢ
‫ﮐﺮﯾﺲ در ﺣﺎﻟﯽﮐﻪ دﺳﺖ در دﺳﺖ ﭼﺖ ﺑﯿﺮون ﻣﯽرﻓﺖ، ﺑﺎر دﯾﮕﺮ ﻟﺒﺨﻨﺪ زد و ﮔﻔﺖ:
- ﻧﺎﮐﺲ از دﯾﺪن ﺗﻮ ﺧﻮﺷﺤﺎل ‫ﺷﺪم. ﺧﺪاﺣﺎﻓﻆ ﺟﯿﻨﯽ.
‫ﻧﺎﮐﺲ ﺑﺎ ﺻﺪاي ﺑﻠﻨﺪ ﮔﻔﺖ:
- ﻣﻦ ﻫﻢ از دﯾﺪن ﺗﻮ ﺧﻮﺷﺤﺎل ﺷﺪم ﮐﺮﯾﺲ.
‫ﺟﯿﻨﯽ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎد ﮐﺮد ﮐﻪ:
- ﺗﺎ وﻗﺖ‪ﺷﺎم ﺑﺸﻪ، ﻣﯽﺗﻮﻧﯿﻦ ﺑﺸﯿﻨﯿﻦ
‫ﻟﺤﻈﻪاي ﺳﺨﺖﺑﺎ ﺳﮑﻮت ﺑﺮﻗﺮار ﺷﺪ. ﺟﯿﻨﯽ ﮐﻪ ﺣﺮف ﺑﻬﺘﺮي ﺑﺮاي ﮔﻔﺘﻦ ﺑﻪ ذﻫﻨﺶ ﻧﻤﯽرﺳﯿﺪ، ﺳﺮخ ﺷﺪ، و ﺑﻪﻋﻨﻮان ‫درد‪دل ﭼﻨﯿﻦ ﮔﻔﺖ:
- ﭼﺖ واﺳﻪ اﯾﻦ ﺑﯿﻮك رو ﻣﯽﺧﻮاد ﮐﻪ ﻻﺑﺪ ﺑ‪ﺮا ﮐﺎرش راﺣﺖﺗﺮه!
‫....
‫ﻧﺎﮐﺲ از ﭘﻨﺠﺮه ﮐﺮﯾﺲ و ﭼﺖ را دﯾﺪ ﮐﻪ دﺳﺖ در دﺳﺖ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﺑﻪ داﺧﻞ ﺑﯿﻮك رﻓﺘﻨﺪ و ﻗﻠﺒﺶ از ﺣﺴﺪ و ‫ﺣﺴﺮت، ﺳﺨﺖ ﺗﭙﯿﺪن ﮔﺮﻓﺖ.
.....
‫دو ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪﻧﺎﮐﺲ ﺗﻠﻮﺗﻠﻮﺧﻮران وارد ﺳﺮﺳﺮاي ﺧﻮاﺑﮕﺎه ﮐﻪ ﻧﯿﻞ، ﮐﺎﻣﺮون، ﻣﯿﮑﺲ، ﭼﺎرﻟﯽ، و ﭘﯿﺘﺲ در آﻧﺠﺎﻣﺸﻐﻮل رﯾﺎﺿﯽﺧﻮاﻧﺪن ﺑﻮدﻧﺪ ﺷﺪ. در ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ دﯾﮕﺮ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﺑﻪ رﯾﺎﺿﯽ ﻣﺸﻐﻮل ﺑﻮدﻧﺪ، ﭘﯿﺘﺲ و ﻣﯿﮑﺲ ﻗﻄﻌﺎت رادﯾﻮي ‫ﮐﺮﯾﺴﺘﺎﻟﯽﮐﻮﭼﮑﯽ را ﺳﻮار ﻣﯽﮐﺮدﻧﺪ.
‫ﭼﺎرﻟﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
- ﺷﺎم ﭼﻄﻮر ﺑﻮد؟ ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯿﺎد ﻟﺖ و ﭘﺎر ﺷﺪي! ﻏﺬا ﭼﯽ ﺑﻬﺖ دادﻧﺪ، ﻫﻤﻮن ‫ﮔﻮﺷﺖ ﻣﺸﮑﻮك وﻟﺘﻮن ‫رو؟
‫ﻧﺎﮐﺲ ﻧﺎﻟﯿﺪ:
- ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪ ﺑﻮد. وﺣﺸﺘﻨﺎك ﺑﻮد! ﻣﻦ اﻣﺸﺐ زﯾﺒﺎﺗﺮﯾﻦ دﺧﺘﺮِ ﻋﻤﺮم رو دﯾﺪم!
‫ﻧﯿﻞ از ﻣﯿﺎن دوﺳﺘﺎﻧﺶ ﺑﺎﻻ ﺟﺴﺖ و ﺑﻪ ﻃﺮف ﻧﯿﻤﮑﺖ دوﯾﺪ.
- دﯾﻮوﻧﻪ ﺷﺪي؟ ﮐﺠﺎش ﻋﯿﺐ داره؟
‫ﻧﺎﮐﺲﻧﺎﻟﻪﮐﻨﺎن ﮔﻔﺖ:
- اون ﻋﻤﻼً ﻧﺎﻣﺰد ﭼﺖ دﻧﺒﺮﯾﻪ. ﻋ‪ﻨﺘﺮﺧﺎن!
‫ﭘﯿﺘﺲ ﮔﻔﺖ:
- ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪ ﺷﺪ ﮐﻪ. اﻟﺒﺘﻪ ﺑﺪ ﻧﺸﺪ. ﺗﺮاژدي ﺷﺪ!
‫ﻧﺎﮐﺲ ﻓﺮﯾﺎد زد:
- ﭼﺮا اون ﺑﺎﯾﺪ ﻋﺎﺷﻖِ ﯾﻪ ﻣﺮﺗﯿﮑﻪي اﻻغ ﺑﺎﺷﻪ؟
‫ﭘﯿﺘﺲ ﮐﻪ ﮔﻮﯾﯽ واﻗﻌﯿﺘﯽ ﻣﺴﻠﻢ را ﺑﯿﺎن ﻣﯽﮐﻨﺪ، ﮔﻔﺖ:
- اﻧﮕﻮرِ ﺷﯿﺮﯾﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﻧﺼﯿﺐِ ﺷﻐﺎل ﻣﯽﺷﻪ. ﺧﻮدت ﺧﻮبﻣﯽدوﻧﯽ. ﺣﺎﻻ ﻫﻢ ﺑﯽﺧﯿﺎلِ ﻃﺮف. ﮐﺘﺎب رﯾﺎﺿﯽات رو ﺑﯿﺎر و ﻣﺴﺌﻠﻪ بیست و یک رو ﺣﻞ ﮐﻦ
- ﭘﯿﺘﺲ ﺑﻪ ﻫﯿﭻوﺟﻪ ﻧﻤﯽﺗﻮﻧﻢ ﺑﯽﺧﯿﺎﻟﺶ ﺷَﻢ. ﻓﮑﺮم رو ﻫﻢ ﻧﻤﯽﺗﻮﻧﻢ روي رﯾﺎﺿﯽ ﻣﺘﻤﺮﮐﺰ ﮐﻨﻢ.
‫ﻣﯿﮑﺲ ﺑﻠﻨﺪﺧﻨﺪﯾﺪ:
- ﺗﻮﻧﺴﺘﻦ رو ﮐﻪ ﻣﯽﺗﻮﻧﯽ. ﺣﺎﻻ ﮐﻪ درﮔﯿﺮ ﭼﻬﺎر و ﻫﻔﺖ ﻋﺸﻖ ﺷﺪي، ﭘﺲ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﻮرياش ﻫﻢ
‫ﻧﺼﻒ راه‪رﯾﺎﺿﯽ رو اوﻣﺪي.
‫ﮐﺎﻣﺮون ﺳﺮش رو ﺗﮑﺎن داد و ﮔﻔﺖ:
- ﻣﯿﮑﺲ! ﺧﯿﻠﯽ ﺑﯽﻣﺰه ﺑﻮد!
‫ﻣﯿﮑﺲ ﺧﺠﺎﻟﺖ زده ﺧﻨﺪﯾﺪ:
- ﻓﮑﺮ ﮐﺮدم ﭼﯿﺰ ﺑﺎﺣﺎﻟﯽ ﮔﻔﺘﻢ!
‫ﻧﺎﮐﺲ از ﻗﺪم زدن ﺑﺎز اﯾﺴﺘﺎد و رو ﺑﻪ دوﺳﺘﺎﻧﺶ ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ:
- راس راﺳﯽ ﺑﻪ ﻧﻈﺮﺗﻮن ﺑﺎﯾﺪ ﻓﺮاﻣﻮﺷﺶ ﮐﻨﻢ؟
‫ﭘﯿﺘﺲ ﮔﻔﺖ:
- راه دﯾﮕﻪاي ﻫﻢ داري؟
ﻧﺎﮐﺲ در ﺑﺮاﺑﺮ ﭘﯿﺘﺲ ﺑﻪ زاﻧﻮ اﻓﺘﺎد و ﺑﺎ ﻟﺤﻨﯽ ﮐﻪ ﮔﻮﯾﯽ از او ﺧﻮاﺳﺘﮕﺎري ﻣﯽﮐﻨﺪ، ﮔﻔﺖ:
- ﻓﻘﻂ ﺗﻮ رو، ﭘﯿﺘﺴ‪ﮏ‪ﻣﻦ
‫ﺑﺎ آﻫﯽ اﻏﺮاق آﻣﯿﺰ، ﻻﺑﻪ و اﻟﺘﻤﺎس ﮐﺮد ﮐﻪ:
- ﻓﻘﻂ ﺗﻮ رو دارم
‫ﭘﯿﺘﺲ او رو ﮐﻨﺎر زد و روي ﯾﮑﯽ از ﺻﻨﺪﻟﯽﻫﺎي ﺳﺮﺳﺮا اﻓﺘﺎد. ﭘﺴﺮﻫﺎ رﯾﺎﺿﯽﺷﺎن را از ﺳﺮ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ.
‫ﻣﯿﮑﺲ درس ﺧﻮاﻧﺪنِ ﮔﺮوﻫﯽ را ﭘﺎﯾﺎن داد و ﮔﻔﺖ:
- ﺑﭽﻪﻫﺎ ﺑﺮاي اﻣﺸﺐ دﯾﮕﻪ ﺑﺴﻪ. وﻟﯽ ﻧﺘﺮﺳﯿﺪ، ﻓﺮدا ﯾﻪ ﻋﺎﻟﻤﻪ ﮐﺎرِ ‫دﯾﮕﻪ ﻫﺴﺖ.
‫در ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪﮐﺘﺎبﻫﺎﯾﺸﺎن را ﺟﻤﻊ ﻣﯽﮐﺮدﻧﺪ، ﮐﺎﻣﺮون ﭘﺮﺳﯿﺪ:
- ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺗﺎد ﮐﺠﺎﺳﺖ؟
‫ﻧﯿﻞ ﭘﺎﺳﺦ داد:
- ﮔﻔﺖ ﻣﯽﺧﻮاد ﺗﺎرﯾﺦ ﺑﺨﻮﻧﻪ.
‫ﮐﺎﻣﺮون ﮔﻔﺖ:
- ﻧﺎﮐﺲ ﺑﯽﺧﯿﺎل، آﺧﺮش ﺑﻪ ﻣﺮاد دﻟﺖ ﻣﯽرﺳﯽ. ﺷﺎﯾﺪ ﺑﺘﻮﻧﯽ ﯾﻪ راﻫﯽ ﭘﯿﺪا ﮐﻨﯽ ﮐﻪ دﻟﺶ رو ﺑﻪ دﺳﺖ‫ﺑﯿﺎري. دم را ﻏﻨﯿﻤﺖ ﺑﺸﻤﺎر ﯾﺎدت ﻧﺮه!
‫ﻧﺎﮐﺲ لبخندی زد، از روي ﻧﯿﮑﺖ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ و ﺑﻪ دﻧﺒﺎل ﭘﺴﺮﻫﺎ ﺑﻪ اﺗﺎقﺷﺎن رﻓﺖ.

هرچي دورت شلوغ تره ، تنها تري!
چه بخواي ، چه نخواي بايد تنها بپري !

-----------------------
SatanGirl
     
  
مرد

 
ﻓﺼﻞ ﭘﻨﺠﻢ - 2

ﺻﺒﺢ روز ﺑﻌﺪ ﺟﺎن ﮐﯿﺘﯿﻨﮓ روي ﺻﻨﺪﻟﯽ ﮐﻨﺎرِ ﻣﯿﺰش ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮد. ﺣﺎﻟﺘﺶ ﺟﺪي و آرام ﻣﯽﻧﻤﻮد. وﻗﺘﯽ زﻧﮓ‪ﺷﺮوع ‫ﮐﻼس ﺧﻮرد، ﮔﻔﺖ:
‫- ﺑﭽﻪﻫﺎ ﮐﺘﺎب ﭘﺮﯾﭽﺎردﺗﻮن رو ﺑﺎز ﮐﻨﯿﺪ، ﺻﻔﺤﻪي ﺑﯿﺴﺖوﯾﮏ ﻣﻘﺪﻣﻪ.
ﺑﻪﻧﯿﻞ اﺷﺎره ﮐﺮد:
- آﻗﺎي ﭘِﺮي، ﻟﻄﻔﺎً ﺑﺎ ﺻﺪاي ‫ﺑﻠﻨﺪﺑﻨﺪ‪اول ﭘﯿﺶﮔﻔﺘﺎر رو، ﺑﺎ ﻋﻨﻮان درك‪ﺷﻌﺮ، ﺑﺨﻮﻧﯿﺪ.
ﭘﺴﺮﻫﺎ آن ﺻﻔﺤﻪ را در ﮐﺘﺎب ﭘﯿﺪا ﮐﺮدﻧﺪ، راﺳﺖ ﻧﺸﺴﺘﻨﺪ و ﺧﻮاﻧﺪنِ ﻧﯿﻞ را ﺑﺎ ﮐﺘﺎب دﻧﺒﺎل ﮐﺮدﻧﺪ:
- درك ﺷﻌﺮ، ﻧﻮﺷﺘﻪي دﮐﺘﺮ ج. اﯾﻮاﻧﺰ ﭘﺮﯾﭽﺎرد. ﺑﺮاي درك ﮐﺎﻣﻞ ﺷﻌﺮ، اﺑﺘﺪا ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮ ﻗﺎﻓﯿﻪ و ﺻﻨﺎﯾﻊ ادﺑﯽ ﺗﺴﻠﻂ ﮐﺎﻓﯽ داﺷﺖ.
آﻧﮕﺎه دو ﭘﺮﺳﺶ ﻣﻄﺮح ﻣﯽﺷﻮد:
یک( ﻫﺪﻓﯽ ﮐﻪ ﺷﻌﺮ دﻧﺒﺎل ﻣﯽﮐﻨﺪ، ﺗﺎ ﭼﻪ ﺣﺪ اﺳﺘﺎداﻧﻪ اﯾﻔﺎ ﺷﺪه اﺳﺖ؟
دو ( اﯾﻦ ﻫﺪف ﺑﻪ ﭼﻪ ﻣﯿﺰان اﻫﻤﯿﺖ دارد؟
‫ﭘﺮﺳﺶ ﻧﺨﺴﺖﮐﻤﺎل ﺷﻌﺮ را ﻣﺸﺨﺺ ﻣﯽﺳﺎزد و ﭘﺮﺳﺶ دوم داﻣﻨﻪي ﻧﻔﻮذ آن را. وﻗﺘﯽ ﭘﺎﺳﺦ اﯾﻦﻫﺎ را درﯾﺎﻓﺘﯿﻢ، ﺑﺮآورد ‫ارزش ﺷﻌﺮ ﮐﺎر ﻧﺴﺒﺘﺎ ًﺳﺎدهاي اﺳﺖ. اﮔﺮ ﺑﺮآورد ﮐﻤﺎل ﺷﻌﺮ در ﻣﺤﻮر ﻣﺨﺘﺼﺎت ﺑﺮ روي ﻣﺤﻮرِ اﻓﻘﯽ و داﻣﻨﻪي ﻧﻔﻮذ آن ﺑﺮ روي ‫ﻣﺤﻮر ﻋﻤﻮدي رﺳﻢ ﺷﻮد، آﻧﮕﺎه ﻣﺤﺎﺳﺒﻪي ﺳﻄﺢ ﮐﻞ ﺑﺪﺳﺖ آﻣﺪه، ﻣﯿﺰان ارزش ﺷﻌﺮ را ﻣﺸﺨﺺ ﻣﯽﺳﺎزد. ﻏﺰﻟﯽ از ﺑﺎﯾﺮون ﭼﻪ ‫ﺑﺴﺎ ﺑﺮ روي ﻣﺤﻮر ﻋﻤﻮدي اﻣﺘﯿﺎز ﺑﺎﻻﯾﯽ را ﺑﻪ دﺳﺖ آورد، اﻣﺎ ﺑﺮ روي ﻣﺤﻮر اﻓﻘﯽ اﻣﺘﯿﺎزي ﺑﯿﻨﺎﺑﯿﻦ را. از ﺳﻮي دﯾﮕﺮ ﻏﺰﻟﯽ از ‫ﺷﮑﺴﭙﯿﺮ، ﺑﺮ روي ﻫﺮ دو ﻣﺤﻮر اﻣﺘﯿﺎز زﯾﺎدي را از آنِ ﺧﻮد ﻣﯽﮐﻨﺪ و در ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺳﻄﺢ وﺳﯿﻊﺗﺮي را درﺑﺮ ﻣﯽﮔﯿﺮد. اﯾﻦ ﺧﻮد ‫ﮔﻮﯾﺎي ﻋﻈﻤﺖ و ارزش ﺷﻌﺮ اﺳﺖ
‫در اﺛﻨﺎي ﺧﻮاﻧﺪن ﻧﯿﻞ، ﮐﯿﺘﯿﻨﮓ ﺑﺮﺧﺎﺳﺖ و ﺑﻪ ﻃﺮف ﺗﺨﺘﻪ ﺳﯿﺎه رﻓﺖ. ﻧﻤﻮداري رﺳﻢ ﮐﺮد و ﺑﺎ ﺧﻂ و ﻫﺎﺷﻮر، ﻧﺸﺎن ‫داد ﮐﻪ ﭼﮕﻮﻧﻪﺷﻌﺮي از ﺷﮑﺴﭙﯿﺮ ﺑﺮ ﺷﻌﺮي از ﺑﺎﯾﺮون ﻏﻠﺒﻪ ﻣﯽﮐﻨﺪ. ﻧﯿﻞ ﺑﻪ ﺧﻮاﻧﺪن اداﻣﻪ داد:
‫- ﺑﺎ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪي اﺷﻌﺎر ﮔﻮﻧﺎﮔﻮن ﮐﺘﺎب ﺣﺎﺿﺮ، اﯾﻦ روشِ ارزﯾﺎﺑﯽ را ﺗﻤﺮﯾﻦ ﮐﻨﯿﺪ. ﻫﻤﯿﻦ ﮐﻪ ﺗﻮاﻧﺎﯾﯽ ﺷﻤﺎ در ﺣﯿﻄﻪي ارزﯾﺎﺑﯽ‫ﺷﻌﺮﺑﺎﻻﺗﺮ رود، ﻟﺬت و درك ﺷﻤﺎ از ﺷﻌﺮ ﻧﯿﺰ ارﺗﻘﺎء ﻣﯽﯾﺎﺑﺪ
ﻧﯿﻞ از ﺧﻮاﻧﺪن ﺑﺎز اﯾﺴﺘﺎد، ﮐﯿﺘﯿﻨﮓ ﻟﺤﻈﻪاي درﻧﮓ ﮐﺮد ﺗﺎ درس در ذﻫﻦ ﺷﺎﮔﺮدان ﺟﺎي ﮔﺰﯾﻨﺪ. ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﮔﻠﻮ ﺧﻮد ‫ﭼﻨﮓ زد و ﺑﻪﻃﺮز وﺣﺸﺘﻨﺎﮐﯽ ﺟﯿﻎ ﮐﺸﯿﺪ:
- آه ه ه ه.خ خ خ!
‫ﻓﺮﯾﺎد زد:
- آﺷﻐﺎل! زﺑﺎﻟﻪ! ﻋﻔﻮﻧﺖ! ﭘﺎره ﮐﻨﯿﺪ. زود ﺑﺎﺷﯿﺪ، ﺗﻤﺎم ﺻﻔﺤﻪ رو ﭘﺎره ﮐﻨﯿﺪ! ﻣﯽﺧﻮام اﯾﻦ آﺷﻐﺎل رو ﺑﻪ ‫زﺑﺎﻟﻪدان ﺑﯿﻨﺪازﯾﺪ، ﮐﻪ ﺟﺎش ﻫﻤﻮن ﺟﺎﺳﺖ!
‫ﺳﻄﻞ زﺑﺎﻟﻪ را ﺑﺮداﺷﺖ و ﺑﺎ ﺷﻮر و ﻫﯿﺠﺎن در ﺑﯿﻦ ﺻﻨﺪﻟﯽﻫﺎ راه اﻓﺘﺎد. در ﺑﺮاﺑﺮ ﺗﮏﺗﮏ ﺑﭽﻪﻫﺎ ﻣﯽاﯾﺴﺘﺎد ﺗﺎ ﺻﻔﺤﻪاي ‫را ﮐﻪ از ﮐﺘﺎبﺷﺎن را ﭘﺎره ﮐﺮدهاﻧﺪ ﺑﻪ داﺧﻞ ﺳﻄﻞ ﺑﯿﻨﺪازﻧﺪ. ﺗﻤﺎم ﺷﺎﮔﺮدان، آﺷﮑﺎرا و ﻧﯿﻤﻪ آﺷﮑﺎرا ﻣﯽﺧﻨﺪﯾﺪﻧﺪ.
‫ﮐﯿﺘﯿﻨﮓ ﻫﺸﺪار داد ﮐﻪ:
- ﺧﻮبِ ﺧﻮب ﭘﺎره ﮐﻨﯿﺪﻫﺎ، ﻣﯽﺧﻮام ﭼﯿﺰي ازش ﺑﺎﻗﯽ ﻧَﻤﻮﻧﻪ! ﺗﻮ ﻣﺎﯾﻪي ﻧﻨﮕﯽ، دﮐﺘﺮ ج.اﯾﻮاﻧﺰ ‫ﭘﺮﯾﭽﺎرد!
‫ﺧﻨﺪه ﺷﺪت ﮔﺮﻓﺖ و ﺗﻮﺟﻪ ﻣﻌﻠﻢ اﺳﮑﺎﺗﻠﻨﺪي درس ﻻﺗﯿﻦ، آﻗﺎي ﻣﮏآﻟﯿﺴﺘﺮ را ﺑﻪ ﺳﻮي ﺧﻮد ﺟﻠﺐ ﮐﺮد. ﻣﮏآﻟﯿﺴﺘﺮ ‫از اﺗﺎﻗﺶﺑﯿﺮون آﻣﺪ و از درﯾﭽﻪي ﺷﯿﺸﻪايِ در ﺑﻪ داﺧﻞ ﮐﻼس ﻧﮕﺎه ﮐﺮد و دﯾﺪ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﮐﺎﻏﺬﻫﺎﯾﯽ را از ﮐﺘﺎبﺷﺎن ﭘﺎره ‫ﮐﺮده اﻧﺪ. ﻫﺮاﺳﺎن در را ﺑﺎز ﮐﺮد و ﺳﺮاﺳﯿﻤﻪ وارد ﮐﻼسِ ﮐﯿﺘﯿﻨﮓ ﺷﺪ.
‫ﻣﮏآﻟﯿﺴﺘﺮﮔﻔﺖ:
- اﯾﻦ ﭼﻪ..
‫ﺗﺎ اﯾﻦ ﮐﻪﮐﯿﺘﯿﻨﮓ را، ﺳﻄﻞ زﺑﺎﻟﻪ ﺑﻪ دﺳﺖ، دﯾﺪ و ﮔﻔﺖ:
- ﻣﯽﺑﺨﺸﯿﺪ ﻓﮑﺮ ﮐﺮدم ﺷﻤﺎ ﻧﯿﺴﺘﯿﺪ
‫ﻣﺒﻬﻮت و ﺑﻮر از ﮐﻼس ﺑﯿﺮون رﻓﺖ و در را آرام ﺑﺴﺖ.
‫ﮐﯿﺘﯿﻨﮓ ﮐﻪﮔﻮﯾﯽ اﯾﻦ را ﺑﻪ رخ ﻣﯽﮐﺸﺪ، ﺑﻪ ﺟﻠﻮي اﺗﺎق ﺑﺮﮔﺸﺖ، ﺳﻄﻞِ زﺑﺎﻟﻪ را روي زﻣﯿﻦ ﮔﺬاﺷﺖ و ﺑﻪ داﺧﻞ آن ‫ﭘﺮﯾﺪ. ﭘﺴﺮﻫﺎﺧﻨﺪهاي ﺑﻠﻨﺪﺗﺮ ﺳﺮ دادﻧﺪ. رﻗﺺ ﺷﻌﻠﻪ در ﭼﺸﻤﺎن ﮐﯿﺘﯿﻨﮓ ﭘﯿﺪا ﺑﻮد. ﭼﻨﺪﺑﺎر در ﺳﻄﻞ ﺑﺎﻻ و ﭘﺎﯾﯿﻦﭘﺮﯾﺪ، ‫ﺑﻌﺪ ﺑﯿﺮون آﻣﺪ و ﺳﻄﻞ را ﺑﺎ ﭘﺎ ﺑﻪ ﮔﻮﺷﻪاي ﭘﺮت ﮐﺮد.
ﻓﺮﯾﺎد زد:
- اﯾﻦ ﻧﻮﻋﯽ ﻧﺒﺮده ﺑﭽﻪﻫﺎ؛ ﺟﻨﮓ! روانﻫﺎي ﺷﻤﺎ در ﻣﻮﻗﻌﯿﺘﯽ ﺑﺤﺮاﻧﯽ ﻗﺮار داره. ﯾﺎ ﺑﻪ ﺧﻮاﺳﺖ‪ hoi polloi آﻣﻮزﺷﯽ ﮔﺮدن ﻣﯽﮔﺬارﯾﺪ و ﻣﯿﻮه ي ﺗﺎك ﺑﺮ ﺷﺎﺧﻪ ﻣﯽﭘﮋﻣﺮد، ﯾﺎ وارﺳﺘﻪ ﭘﯿﺮوز ﻣﯽﺷﯿﺪ، ﻫﯿﭻ ﻧﺘﺮﺳﯿﺪ؛ ﭼﯿﺰي رو ﮐﻪ اﯾﻦ ‫ﻣﺪرﺳﻪ از ﺷﻤﺎ ﻣﯽﺧﻮاد، در ﮐﻼس ﻣﻦ ﯾﺎد ﻣﯽﮔﯿﺮﯾﺪ؛ ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﮐﻪ اﮔﺮ ﻣﻦ ﮐﺎرم رو ﺧﻮب اﻧﺠﺎم ﺑﺪم، ﺷﻤﺎ ﻫﻢ ﺧﯿﻠﯽ ‫ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻣﯽآﻣﻮزﯾﺪ. ﻣﺜﻼً ﻣﯽآﻣﻮزﯾﺪ ﮐﻪﭼﮕﻮﻧﻪ از ﮐﻠﻤﺎت و زﺑﺎن ﻟﺬت ﺑﺒﺮﯾﺪ؛ ﭼﻮن ﺻﺮفﻧﻈﺮ از اوﻧﭽﻪ دﯾﮕﺮان ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻣﯽﮔﻦ، واژﮔﺎن و اﻧﺪﯾﺸﻪﻫﺎ، ﻗﺪرت ﺗﻐﯿﯿﺮ ﺟﻬﺎن رو دارﻧﺪ. ﻟﺤﻈﻪاي ﭘﯿﺶ اﺻﻄﻼح ‪hoi polloi رو ﺑﻪ ﮐﺎر ﺑﺮدم. ﮐﺴﯽﻣﻌﻨﯽاش رو ﻣﯽدوﻧﻪ؟ ﺑﻠﺪ ﻧﯿﺴﺘﯽ، اورﺳﺘﺮﯾﺖ‪ﺳﺮﺑﻪ ﻫﻮا؟
‫ﭘﺴﺮﻫﺎﺧﻨﺪﯾﺪﻧﺪ. ﮐﯿﺘﯿﻨﮓ ﮔﻔﺖ:
- ﺗﻮ ﭼﯽ اﻧﺪرﺳﻦ؟ ﺷﯿﺮي ﯾﺎ روﺑﺎه؟
‫ﻫﻤﻪ دوﺑﺎره ﺧﻨﺪﯾﺪﻧﺪ و ﺑﻪ ﺗﺎد ﻧﮕﺎه ﮐﺮدﻧﺪ. او ﮐﻪ آﺷﮑﺎرا ﻣﻌﺬب ﺑﻮد و ﻗﺪرت ﺣﺮف زدن ﻧﺪاﺷﺖ، ﺳﺮش را ﺗﮑﺎن‫داد ﮐﻪ:
- ﺑﻠﺪ ﻧﯿﺴﺘﻢ
‫ﻣﯿﮑﺲ دﺳﺘﺶ را ﺑﻠﻨﺪ ﮐﺮد:
- ‪the hoi polloiﻣﻌﻨﯽاش ‪the herdﻧﯿﺴﺖ؟
‫ﮐﯿﺘﯿﻨﮓ ﮔﻔﺖ:
- ﭼﺮا، دﻗﯿﻘﺎً ﻫﻤﯿﻨﻪ. واژه ي ﯾﻮﻧﺎﻧﯽ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎي ﻋﻮام اﻟﻨﺎس.

‫- اﻟﺒﺘﻪ ﺣﻮاﺳﺖ ﺑﺎﺷﻪ، وﻗﺘﯽﻣﯽﮔﯽ،the hoi polloiاون وﻗﺖ ﻣﯽﺷﻪ‪the the herd؛ ﯾﻌﻨﯽ در واﻗﻊ دو ﺣﺮف ‫ﺗﻌﺮﯾﻒ رو ﭘﯿﺶ از ﻋﻮام اﻟﻨﺎس ﻣﯿﺎري، ﮐﻪ ﻧﺸﻮن ﻣﯽده ﺧﻮدت رو ﻫﻢ ﺟﺰء hoi polloiﺣﺴﺎب ﻣﯽﮐﻨﯽ!
ﮐﯿﺘﯿﻨﮓﺑﺎ ادا و اﺷﺎره ﺧﻨﺪﯾﺪ، و ﻣﯿﮑﺲ ﻫﻢ ﻟﺒﺨﻨﺪي زد. ﻣﻌﻠﻢ ﺑﻪ ﻋﻘﺐ ﮐﻼس رﻓﺖ.
‫- ﺣﺎﻻ ﻣﻤﮑﻨﻪ آﻗﺎي ﭘﯿﺘﺲ ﺑﮕﻪ ﮐﻪ ادﺑﯿﺎت ﻗﺮن ﻧﻮزدﻫﻢ ﻫﯿﭻ رﺑﻄﯽ ﺑﻪ داﻧﺸﮑﺪه ي ﺑﺎزرﮔﺎﻧﯽ ﯾﺎ داﻧﺸﮑﺪه ي ﭘﺰﺷﮑﯽ ‫ﻧﺪاره. ﻓﮑﺮﻣﯽﮐﻨﻪ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﻫﻤﯿﻦ ﮐﺘﺎب ج. اﯾﻮاﻧﺰ ﭘﺮﯾﭽﺎردﻣﻮن رو ﺑﺨﻮﻧﯿﻢ، وزن و ﻗﺎﻓﯿﻪﻣﻮن رو ﯾﺎد ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ و ﺑﯽ ‫ﺳﺮوﺻﺪا در ﺳﻮداي ﺑﻠﻨﺪ ﭘﺮوازيﻫﺎﻣﻮن ﺳﯿﺮ ﮐﻨﯿﻢ.
‫ﭘﯿﺘﺲ ﻟﺒﺨﻨﺪ زد، ﺳﺮ ﺧﻮد را ﺗﮑﺎن داد و ﭘﺮﺳﯿﺪ:
- ﮐﯽ، ﻣﻦ؟
‫ﮐﯿﺘﯿﻨﮓ دﺳﺘﺶ را ﺑﻪ دﯾﻮار ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﺧﻮد ﮐﻮﺑﯿﺪ، ﮐﻪ ﻃﻨﯿﻦ آن ﻫﻤﭽﻮن ﺻﺪاي ﻃﺒﻞ در ﻓﻀﺎ ﭘﯿﭽﯿﺪ، ﺗﻤﺎم ﺷﺎﮔﺮدانﮐﻼس از ﺟﺎﭘﺮﯾﺪﻧﺪ و ﺑﻪ ﻃﺮف ﺻﺪا ﺳﺮ ﺑﺮﮔﺮداﻧﺪﻧﺪ. ﮐﯿﺘﯿﻨﮓ، ﺳﺘﯿﺰهﺟﻮﯾﺎﻧﻪ ﮔﻔﺖ:
‫- ﺧﺐ ﻣﻦ ﻣﯽﮔﻢ اﯾﻦ ﺣﺮفﻫﺎ ﻣﺰﺧﺮﻓﻪ! ﺷﻌﺮ ﻣﯽﺧﻮﻧﯿﻢ، ﭼﻮن ﻫﺮ ﮐﺪوم از ﻣﺎ ﻋﻀﻮي از ﻧﻮع ﺑﺸﺮي ﻫﺴﺘﯿﻢ و ﻧﻮع ﺑﺸﺮ ‫ﺳﺮﺷﺎر از ﺷﻮر و ﺷﻮﻗﻪ! ﭘﺰﺷﮑﯽ، ﺣﻘﻮق، ﺗﺠﺎرت؛ اﯾﻨﻬﺎ ﻫﻤﺸﻮن ﺑﺮاي ﺑﻘﺎي زﻧﺪﮔﯽ ﻻزماﻧﺪ. اﻣﺎ ﺷﻌﺮ، ﻋﺸﻖ و ‫ﺗﺠﺮﺑﻪﻫﺎي اون، زﯾﺒﺎﯾﯽ... اﯾﻦﻫﺎ ﭼﯽ؟ اﯾﻦﻫﺎ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽاﻧﺪ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮﺷﻮن زﻧﺪﮔﯽ ﻣﯽﮐﻨﯿﻢ! از واﻟﺖ وﯾﺘﻤﻦ ﺑﺮاﺗﻮن ‫ﻧﻘﻞ ﻗﻮل ﻣﯽﮐﻨﻢ:
اي ﻣﻦ، اي زﻧﺪﮔﯽ! در ﻣﯿﺎن اﯾﻦ ﻫﻤﻪ واﮔﻮﯾﻪي ﭘﺮﺳﺶ،
‫در ﻣﯿﺎن زﻧﺠﯿﺮه ي ﺑﯽﭘﺎﯾﺎن ﺑﯽاﯾﻤﺎﻧﺎن،
در ﺷﻬﺮﻫﺎي آﮐﻨﺪه از اﺑﻠﻬﺎن،...
‫اي ﻣﻦ، اي زﻧﺪﮔﯽ! ﺑﻪ ﭼﻪ دﻟﯿﻞ ﺑﺎﯾﺪ دل ﺧﻮش داﺷﺖ؟
‫ﭘﺎﺳﺦ
‫ﺑﻪ اﯾﻦ ﮐﻪ ﺗﻮ اﯾﻨﺠﺎﯾﯽ.. ﮐﻪ زﻧﺪﮔﯽ ﻫﺴﺖ و ﯾﮕﺎﻧﮕﯽ
‫ﮐﻪ ﻧﻤﺎﯾﺶﺑﺰرگ ﻫﻨﻮز ﭘﺎﺑﺮﺟﺎﺳﺖ،
‫ﺗﺎ ﺗﻮ ﻫﻢﮐﻼﻣﯽ ﺑﺮ آن ﺑﯿﻔﺰاﯾﯽ.
‫ﮐﯿﺘﯿﻨﮓ ﻣﮑﺚﮐﺮد. ﺷﺎﮔﺮدان ﺳﺎﮐﺖ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ و ﺳﻌﯽ ﻣﯽﮐﺮدﻧﺪ ﺗﺎ ﻣﻌﻨﺎي ﻋﻤﻖ ﺷﻌﺮ را درﯾﺎﺑﻨﺪ. ﮐﯿﺘﯿﻨﮓ دوﺑﺎره ‫ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮدان ﻧﮕﺎه اﻧﺪاﺧﺖ و ﻏﺮق در ﺣﺮﻣﺖ ﺷﻌﺮ، ﺗﮑﺮار ﮐﺮد:
- ﮐﻪ ﻧﻤﺎﯾﺶ ﺑﺰرگ ﻫﻨﻮز ﭘﺎﺑﺮﺟﺎﺳﺖ، ﺗﺎ ﺗﻮ ﻫﻢ ﮐﻼﻣﯽ ﺑﺮ آن ﺑﯿﻔﺰاﯾﯽ.
‫ﺧﺎﻣﻮش در ﻋﻘﺐﮐﻼس اﯾﺴﺘﺎد، ﺳﭙﺲ آﻫﺴﺘﻪ ﮔﺎﻣﯽ ﺑﻪ ﺟﻠﻮ ﻧﻬﺎد. ﺗﻤﺎم ﭼﺸﻢﻫﺎ ﺑﻪ ﭼﻬﺮه ي ﭘﺮﺷﻮر او دوﺧﺘﻪ ﺷﺪه ﺑﻮد.
ﮐﯿﺘﯿﻨﮓﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ آنﻫﺎ ﮐﺮد، ﺑﺎ ﻃﻤﺄﻧﯿﻨﻪ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
- ﮐﻼم ﺷﻤﺎ ﻗﺮاره ﭼﯽ ﺑﺎﺷﻪ؟
‫ﻣﻌﻠﻢ ﭘﺲ از درﻧﮕﯽ ﻃﻮﻻﻧﯽ، ﯾﺎ ﻣﻼﯾﻤﺖ ﺣﺎل و ﻫﻮاي ﮐﻼس را ﻋﻮض ﮐﺮد.
ﺻﻔﺤﻪي شصت ﮐﺘﺎب رو ﺑﺎز ﮐﻨﯿﻢ و ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ ﻧﻈﺮ وردزورث درﺑﺎره ي رﻣﺎﻧﺘﯽﺳﯿﺴﻢ ﭼﯿﻪ؟

هرچي دورت شلوغ تره ، تنها تري!
چه بخواي ، چه نخواي بايد تنها بپري !

-----------------------
SatanGirl
     
  
مرد

 
ﻓﺼﻞﺷﺸﻢ


‫ﻣﮏآﻟﯿﺴﺘﺮﺻﻨﺪﻟﯽاي را در ﻧﺰدﯾﮑﯽ ﮐﯿﺘﯿﻨﮓ، ﭘﺸﺖ ﻣﯿﺰ ﻧﺎﻫﺎرﺧﻮري ﻣﻌﻠﻤﺎن ﺑﯿﺮون ﮐﺸﯿﺪ و ﻧﺸﺴﺖ. در ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ‫ﺟﺜﻪي ﺑﺰرگ ﺧﻮد را در ﺻﻨﺪﻟﯽ ﻣﯽاﻧﺪاﺧﺖ و ﺑﻪ ﮔﺎرﺳﻮن اﺷﺎره ﻣﯽﮐﺮد ﺗﺎ ﺑﺮاﯾﺶ ﻏﺬا ﺑﯿﺎورد، ﭘﺮﺳﯿﺪ:
- ﻣﯽﺗﻮﻧﻢ ‫ﭘﯿﺶﺗﻮن ﺑﺸﯿﻨﻢ؟
‫ﮐﯿﺘﯿﻨﮓﻟﺒﺨﻨﺪي زد و ﮔﻔﺖ:
- اﺧﺘﯿﺎر دارﯾﺪ. ﺑﺎ ﮐﻤﺎل ﻣﯿﻞ
‫آﻧﮕﺎه ﺑﻪﺗﺎﻻر ﮐﻪ ﭘﺮ از ﭘﺴﺮﻫﺎﯾﯽ ﺑﻮد ﮐﻪ روﭘﻮشﻫﺎي ﻫﻢﺷﮑﻞ ﻣﺪرﺳﻪ را ﭘﻮﺷﯿﺪه ﺑﻮدﻧﺪ و ﻏﺬا ﻣﯽﺧﻮردﻧﺪ ﻧﮕﺎه ﮐﺮد.
‫ﻣﮏآﻟﯿﺴﺘﺮ ﺑﺎﮐﻨﺎﯾﻪ ﮔﻔﺖ:
- آﻗﺎي ﮐﯿﺘﯿﻨﮓ، اﻣﺮوز واﻗﻌﺎً ﮐﻼسﺗﻮن ﺟﺎﻟﺐ ﺑﻮد
ﮐﯿﺘﯿﻨﮓﻧﮕﺎﻫﺶ ﮐﺮد:
- ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ اﮔﻪ ﺷﻮﮐﻪﺗﻮن ﮐﺮدم
‫ﻣﮏآﻟﯿﺴﺘﺮ ﺳﺮش را ﺗﮑﺎن داد و ﺑﺎ دﻫﺎﻧﯽ ﭘﺮ از ﻫﻤﺎن ﮔﻮﺷﺖ ﻣﺴﺌﻠﻪدارِ آن روز ﮔﻔﺖ:
- ﻧﯿﺎزي ﺑﻪ ﻋﺬرﺧﻮاﻫﯽ ﻧﯿﺴﺖ؛ ‫ﮔﺮﭼﻪ آدم رو ﺑﻪ اﺷﺘﺒﺎه ﻣﯽاﻧﺪاﺧﺖ، وﻟﯽ ﺟﺎﻟﺐ ﺗﻮﺟﻪ ﻫﻢ ﺑﻮد
‫ﮐﯿﺘﯿﻨﮓ اﺑﺮوﯾﺶ را ﺑﺎﻻ ﺑﺮد:
- اﯾﻦ ﻃﻮر ﻓﮑﺮ ﻣﯽﮐﻨﯿﺪ؟
‫ﻣﮏ آﻟﯿﺴﺘﺮ ﺑﺎﺳﺮ ﺗﺎﯾﯿﺪ ﮐﺮد ﮐﻪ:
- ﺑﯽ ﺑﺮو ﺑﺮﮔﺮد. ﺟﺎن، ﺗﻮ ﺑﺎ ﺗﺸﻮﯾﻖ ﮐﺮدن اوﻧﻬﺎ ﺑﺮاي ﻫﻨﺮﻣﻨﺪ ﺷﺪن، ﺣﺴﺎﺑﯽ ﺑﺮاي‫ﺧﻮدت دردﺳﺮ درﺳﺖ ﻣﯽﮐﻨﯽ. وﻗﺘﯽ اونﻫﺎ ﺑﻔﻬﻤﻨﺪ ﮐﻪ راﻣﺒﺮاﻧﺪ و ﺷﮑﺴﭙﯿﺮ و ﻣﻮﺗﺴﺎرت ﻧﯿﺴﺘﻨﺪ، از ﺗﻮ روﮔﺮدان
‫ﻣﯽﺷﻦ
‫ﮐﯿﺘﯿﻨﮓ ﮔﻔﺖ:
- ﻫﻨﺮﻣﻨﺪ ﻧﻪ، ﺟﻮرج. ﻣﻨﻈﻮرم رو ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﺸﺪي... آزاداﻧﺪﯾﺶ
‫ﻣﮏآﻟﯿﺴﺘﺮﺧﻨﺪﯾﺪ:
- اي ﺑﺎﺑﺎ، آزاداﻧﺪﯾﺶ در ﻫﻔﺪه ﺳﺎﻟﮕﯽ؟
‫ﮐﯿﺘﯿﻨﮓﺟﺮﻋﻪاي ﭼﺎي ﺳﺮ ﮐﺸﯿﺪ و ﮔﻔﺖ:
- اﺻﻼً ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯽﮐﺮدم آدم ﺑﺪﺑﯿﻨﯽ ﺑﺎﺷﯽ
‫ﻣﮏآﻟﯿﺴﺘﺮﻗﺎﻃﻌﺎﻧﻪ ﮔﻔﺖ:
- ﺑﺪﺑﯿﻦ ﻧﻪ رﻓﯿﻖ، واﻗﻊ ﺑﯿﻦ!
‫ﻧﺸﺎﯾﺪ ﮐﻪ دل را ﺑﺮ اوﻫﺎم ﺑﺴﺖ ..ﺧﻮش آن ﮐﺲ ﮐﻪ زﻧﺠﯿﺮ روﯾﺎ ‫ﮔﺴﺴﺖ
‫ﻟﻘﻤﻪاش را ﺟﻮﯾﺪ و اﻓﺰود:
- اﻣﺎ ﻣﻦ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎل از ﮔﻮش ﮐﺮدن ﺑﻪ ﺳﺨﻨﺮاﻧﯽﻫﺎي ﮐﻼﺳﯽِ ﺗﻮ ﻟﺬت ﺧﻮاﻫﻢ ﺑﺮد، ﺟﺎن ‫ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﺎش.
‫ﮐﯿﺘﯿﻨﮓ ﻣﺤﺾﺳﺮﮔﺮﻣﯽ ﻧﯿﺸﺨﻨﺪي زد. ﺑﻪ ﭘﺴﺮﻫﺎي ﮐﻼسﻫﺎي ﭘﺎﯾﯿﻦﺗﺮ ﮐﻪ ﻧﺰدﯾﮏ آنﻫﺎ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ، ﻧﮕﺎﻫﯽﮐﺮد ‫و ﮔﻔﺖ:
- اﻣﯿﺪوارم ﺗﻮ ﺗﻨﻬﺎ ﮐﺴﯽ ﻧﺒﺎﺷﯽ ﮐﻪ ﭼﻨﯿﻦ اﺣﺴﺎﺳﯽ داره.
***
‫ﻧﯿﻞ ﭘِﺮي ﮐﻪ ﺑﺎ ﺷﺘﺎب وارد ﺳﺎﻟﻦ ﻏﺬاﺧﻮري ﺷﺪ، ﻫﻤﻪي ﭘﺴﺮﻫﺎ ﺑﻪ ﻃﺮف او ﺑﺮﮔﺸﺘﻨﺪ.
ﻧﯿﻞﻧﺰد آﻧﺎن ﻧﺸﺴﺖ و ﻧﻔﺲزﻧﺎن ‫ﮔﻔﺖ:
- ﺑﺎورﺗﻮن ﻧﻤﯽﺷﻪ، ﺳﺎﻟﻨﺎﻣﻪي دورهاي رو ﮐﻪ ﮐﯿﺘﯿﻨﮓ ﺳﺎل آﺧﺮ ﺑﻮده، ﺗﻮي ﮐﺘﺎﺑﺨﻮﻧﻪ ﭘﯿﺪا ﮐﺮدم
‫ﻧﯿﻞ ﺑﻪ ﻃﺮف ﮐﯿﺘﯿﻨﮓ ﮐﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﻣﯿﺰ ﻣﻌﻠﻤﺎن ﺳﺮﮔﺮم ﺑﮕﻮ ﺑﺨﻨﺪ ﺑﺎ آﻗﺎي ﻣﮏآﻟﯿﺴﺘﺮ ﺑﻮد، ﻧﮕﺎﻫﯽ اﻧﺪاﺧﺖ. ﺳﺎﻟﻨﺎﻣﻪ را باز کرد و خواند:
‫- ﮐﺎﭘﯿﺘﺎن ﺗﯿﻢ ﻓﻮﺗﺒﺎل، ﺳﺮدﺑﯿﺮ ﺳﺎﻟﻨﺎﻣﻪ، ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻪ اﺣﺘﻤﺎﻟﯽ ﮐﻤﺒﺮﯾﺞ، ﻣﺴﺘﻌﺪ در ﻫﻤﻪي اﻣﻮر، دوﺳﺘﺪار دﺧﺘﺮان، اﻧﺠﻤﻦ ﺷﺎﻋﺮان ﻣﺮده
‫دﯾﮕﺮان ﺳﻌﯽﮐﺮدﻧﺪ ﺗﺎ ﺳﺎﻟﻨﺎﻣﻪي ﻗﺪﯾﻤﯽ را از او ﭼﻨﮓ ﺑﺰﻧﻨﺪ.
ﭼﺎرﻟﯽﺧﻨﺪﯾﺪ:
- دوﺳﺘﺪار دﺧﺘﺮان؟ آﻗﺎي ﮐﯿﺘﯿﻨﮓ آدمِ ‫ﺷّﺮي ﺑﻮده؟ ﭼﻪ ﺟﺎﻟﺐ!
‫ﻧﺎﮐﺲ ﻫﻤﭽﻨﺎن ﮐﻪ ﮐﺘﺎبِ ﻋﮑﺲﻫﺎي ﻗﺪﯾﻤﯽِ وﻟﺘﻮنِ دوره ﮐﯿﺘﯿﻨﮓ را ورق ﻣﯽزد ﭘﺮﺳﯿﺪ:
- اﻧﺠﻤﻦ ﺷﺎﻋﺮان ﻣﺮده ﭼﯿﻪ؟
‫ﻣﯿﮑﺲ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
- ﻋﮑﺴﯽ از ﮔﺮوهﺷﻮن ﺗﻮي ﺳﺎﻟﻨﺎﻣﻪ ﻫﺴﺖ؟
‫ﻧﯿﻞ ﮐﻪﻋﻨﻮانِ ﻋﮑﺲﻫﺎ را ﻣﯽﺧﻮاﻧﺪ، ﮔﻔﺖ:
- ﻧﻪ، اﺷﺎره ي دﯾﮕﻪاي ﻧﺸﺪه.
‫ﻧﯿﻞ ﺻﻔﺤﺎت دﯾﮕﺮ ﺳﺎﻟﻨﺎﻣﻪ را ﺑﺮرﺳﯽ ﻣﯽﮐﺮد ﮐﻪ ﭼﺎرﻟﯽ ﺳﻘﻠﻤﻪاي ﺑﻪ ﭘﺎﯾﺶ زد و آﻫﺴﺘﻪ ﮔﻔﺖ:
- ﻧﻮﻻن.
‫ﺑﺎ ﻧﺰدﯾﮏ ﺷﺪن ﻣﺪﯾﺮ، ﻧﯿﻞ از زﯾﺮ ﻣﯿﺰ ﮐﺘﺎب را ﺑﻪ ﮐﺎﻣﺮون رد ﮐﺮد و او ﻫﻢ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ آن را ﺑﻪ ﺗﺎد داد. ﺗﺎد ﻧﮕﺎﻫﯽ‫ﭘﺮﺳﺸﮕﺮاﻧﻪﺑﻪ او اﻧﺪاﺧﺖ و ﺑﻌﺪ ﮐﺘﺎب را ﮔﺮﻓﺖ.
‫ﻧﻮﻻن ﺑﺮ ﺳﺮﻣﯿﺰ ﭘﺴﺮﻫﺎ درﻧﮕﯽ ﮐﺮد و ﭘﺮﺳﯿﺪ:
- آﻗﺎي ﭘِﺮي، از ﮐﻼسﻫﺎﺗﻮن راﺿﯽ ﻫﺴﺘﯿﺪ؟
‫ﻧﯿﻞ ﮔﻔﺖ:
- ﺑﻠﻪ آﻗﺎ، ﺧﯿﻠﯽ راﺿﯽام
‫- از آﻗﺎي ﮐﯿﺘﯿﻨﮓﻣﺎ ﭼﻄﻮر؟ ازش ﺧﻮشﺗﻮن ﻣﯿﺎد، آﻗﺎﯾﻮن
‫ﭼﺎرﻟﯽ ﮔﻔﺖ:
- ﺑﻠﻪ، آﻗﺎ، ﻫﻤﯿﻦ اﻻن ﻫﻢ درﺑﺎره ي اﯾﺸﻮن ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯽﮐﺮدﯾﻢ
‫ﻧﻮﻻن ﺑﺎﺗﺄﯾﯿﺪ ﮔﻔﺖ:
- ﺧﻮﺑﻪ. ﻣﺎ از ﺣﻀﻮر اﯾﺸﻮن در اﯾﻨﺠﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯿﻢ. ﻣﯽدوﻧﯿﺪ، ﺑﻮرﺳﯿﻪ رودز ﺑﻮده
‫ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪ زدﻧﺪ و ﺳﺮ ﺗﮑﺎن دادﻧﺪ.
‫ﻧﻮﻻن ﺑﻪ ﺳﻤﺖﻣﯿﺰ دﯾﮕﺮ رﻓﺖ. ﺗﺎد ﺳﺎﻟﻨﺎﻣﻪ را از زﯾﺮ ﻣﯿﺰ ﺑﯿﺮون آورد، روي زاﻧﻮي ﺧﻮد ﮔﺬاﺷﺖ و ﺗﺎﭘﺎﯾﺎن ﻧﻬﺎر آنرا ورق زد.
‫ﭘﺴﺮﻫﺎ ﺑﻠﻨﺪﺷﺪﻧﺪ ﺗﺎ از ﻧﻬﺎرﺧﻮري ﺑﯿﺮون ﺑﺮوﻧﺪ. ﻧﯿﻞ ﺑﻪ ﺗﺎد ﮔﻔﺖ: - ﻣﻦ ﺧﻮدم ﺳﺎﻟﻨﺎﻣﻪ رو ﺑﺮ ﻣﯽﮔﺮدوﻧﻢﺳﺮِ ﺟﺎش ‫ﺗﺎد ﻣﺮدد ﭘﺮﺳﯿﺪ:
- ﻣﯽﺧﻮاي ﺑﺎﻫﺎش ﭼﯿﮑﺎر ﮐﻨﯽ؟
‫ﻧﯿﻞ ﺑﺎ رﺿﺎﯾﺖﻟﺒﺨﻨﺪي زد و ﮔﻔﺖ:
- ﯾﻪ ﺗﺤﻘﯿﻖ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ
ﭘﺲ از ﺧﺎﺗﻤﻪي ﮐﻼسﻫﺎ، ﻧﯿﻞ، ﭼﺎرﻟﯽ، ﻣﯿﮑﺲ، ﭘﯿﺘﺲ، ﮐﺎﻣﺮون و ﺗﺎد ﺑﺎ ﻫﻢ ﺑﻪ ﻃﺮف ﺧﻮاﺑﮕﺎه ﻣﯽرﻓﺘﻨﺪ.
‫در راه ﺑﻪ آﻗﺎي ﮐﯿﺘﯿﻨﮓ ﺑﺮﺧﻮردﻧﺪ ﮐﻪ ﮐﺖ اﺳﭙﻮرت ﭘﻮﺷﯿﺪه و ﺷﺎل ﮔﺮدن ﺑﺴﺘﻪ، ﺑﺎ ﺑﻐﻠﯽ ﭘﺮ از ﮐﺘﺎب روي ﭼﻤﻦ ﻗﺪم‫ﺑﺮﻣﯽداﺷﺖ. ﻧﯿﻞ از ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﺻﺪا زد:
- آﻗﺎي ﮐﯿﺘﯿﻨﮓ! آﻗﺎ! ﻧﺎﺧﺪا، ﻧﺎﺧﺪاي ﻣﻦ!
‫ﮐﯿﺘﯿﻨﮓ اﯾﺴﺘﺎد و درﻧﮓ ﮐﺮد ﺗﺎ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﺑﻪ او ﺑﺮﺳﻨﺪ. ﻧﯿﻞ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
- آﻗﺎ، اﻧﺠﻤﻦ ﺷﺎﻋﺮان ﻣﺮده ﭼﯽ ﺑﻮده؟
ﮐﯿﺘﯿﻨﮓﻟﺤﻈﻪاي ﺳﺮخ ﺷﺪ. ﻧﯿﻞ ﺗﻮﺿﯿﺢ داد:
- ﻣﻦ ﯾﮏ ﺳﺎﻟﻨﺎﻣﻪي ﻗﺪﯾﻤﯽ رو ورق ﻣﯽزدم و..
ﮐﯿﺘﯿﻨﮓ رﻧﮓ ﭼﻬﺮه ي ﺧﻮد را ﺑﺎزﯾﺎﻓﺖ و ﮔﻔﺖ:
- ﺗﺤﻘﯿﻖ ﻫﯿﭻ اﺷﮑﺎﻟﯽ ﻧﺪاره
‫ﭘﺴﺮﻫﺎﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻮدﻧﺪ ﺗﺎ او ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺑﮕﻮﯾﺪ. ﻧﯿﻞ ﺑﻪ اﺻﺮار ﭘﺮﺳﯿﺪ:
- ﺣﺎﻻ ﻣﯽﺷﻪ ﺑﻔﺮﻣﺎﯾﯿﺪ ﭼﯽ ﺑﻮد؟
‫ﮐﯿﺘﯿﻨﮓ ﺑﻪ اﻃﺮاف ﻧﮕﺎه ﮐﺮد ﺗﺎ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺷﻮد ﮐﺴﯽ ﺣﻮاﺳﺶ ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﻧﯿﺴﺖ. ﺗﻘﺮﯾﺒﺎً ﺑﻪ ﻧﺠﻮا ﮔﻔﺖ:
- ﯾﻪ ﺗﺸﮑﯿﻼت ﺳﺮي، ﻣﻦﻧﻤﯽدوﻧﻢ ﻧﻈﺮ ﻣﺴﺌﻮﻻن ﻓﻌﻠﯽ ﻣﺪرﺳﻪ در اﯾﻦ ﺑﺎره ﭼﯽ ﻣﯽﺗﻮﻧﻪ ﺑﺎﺷﻪ، اﻣﺎ ﺗﺮدﯾﺪ دارم ﻧﻈﺮﺧﻮﺷﯽ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ
‫در ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪﻧﻔﺲ ﭘﺴﺮﻫﺎ در ﺳﯿﻨﻪﻫﺎﺷﺎن ﺣﺒﺲ ﺷﺪه ﺑﻮد، ﮐﯿﺘﯿﻨﮓ ﻧﮕﺎﻫﯽ ﮔﺬرا ﺑﻪ اﻃﺮاف اﻧﺪاﺧﺖ و ﮔﻔﺖ:
‫- ﻣﯽﺗﻮﻧﯿﺪ راز ﻧﮕﻪدار ﺑﺎﺷﯿﺪ، ﺑﭽﻪﻫﺎ؟
‫آﻧﻬﺎ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪﺑﺎ ﺳﺮ ﺟﻮاب ﻣﺜﺒﺖ دادﻧﺪ و او ﭼﻨﯿﻦ ﺗﻮﺿﯿﺢ داد:
‫- ﺷﺎﻋﺮان ﻣﺮده اﻧﺠﻤﻨﯽ ﺑﻮد ﺑﺮاي ﻣﮑﯿﺪنِ ﺟﻮﻫﺮ ﺣﯿﺎت. اﯾﻦ ﻋﺒﺎرت از ﺛﺎرو اﺳﺖ، در ﻫﺮ ﺟﻠﺴﻪﯾﺎدآوري ﻣﯽﺷﺪ. ﮔﺮوه ‫ﮐﻮﭼﮑﯽ از ﻣﺎ ﺗﻮي ﻏﺎر ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺟﻤﻊ ﻣﯽﺷﺪﯾﻢ و ﺑﻪ ﻧﻮﺑﺖ اﺷﻌﺎري از ﺷﻠﯽ، ﺛﺎور، وﯾﺘﻤﻦ، ﯾﺎ ﺷﻌﺮﻫﺎي ﺧﻮدﻣﻮن رو ‫ﻣﯽﺧﻮﻧﺪﯾﻢ و ﺑﻌﺪ اﻓﺴﻮن ﺟﺬﺑﻪي اون ﻟﺤﻈﻪﻫﺎ ﻣﺴﺤﻮرﻣﻮن ﻣﯽﮐﺮد
‫ﭼﺸﻤﺎن ﮐﯿﺘﯿﻨﮓﺑﺎ ﯾﺎدآوري ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻣﯽدرﺧﺸﯿﺪ.
‫ﻧﺎﮐﺲ ﮔﯿﺞ و ﻣﺘﺤﯿﺮﭘﺮﺳﯿﺪ:
- ﻣﻨﻈﻮرﺗﻮن اﯾﻨﻪ ﮐﻪ اﻧﺠﻤﻦ از ﯾﻪ ﻋﺪه ﺟﻮون ﮐﻪ دور ﻫﻢ ﻣﯽﻧﺸﺴﺘﻨﺪ و ﺷﻌﺮ ﻣﯽﺧﻮﻧﺪﻧﺪ شکیل ﻣﯽﺷﺪ؟
ﮐﯿﺘﯿﻨﮓﻟﺒﺨﻨﺪي زد:
- آﻗﺎي اورﺳﺘﺮﯾﺖ، ﻣﺮد و زن ﺗﻮي اون ﺟﻠﺴﺎت ﺷﺮﮐﺖ ﻣﯽﮐﺮدﯾﻢ. ﺑﺎور ﮐﻨﯿﺪ ﮐﻪ ﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﺷﻌﺮ
‫ﻧﻤﯽﺧﻮﻧﺪﯾﻢ. ﺑﻠﮑﻪ ﮐﻠﻤﺎت ﻣﺜﻞ ﻋﺴﻞ از زﺑﻮنﻣﻮن ﺟﺎري ﻣﯽﺷﺪ. زنﻫﺎ از ﺧﻮد ﺑﯽﺧﻮد ﻣﯽﺷﺪﻧﺪ، روحﻣﻮن ﺑﻪﭘﺮواز ‫در ﻣﯽاوﻣﺪ. ﺧﺪاﯾﺎن آﻓﺮﯾﺪه ﻣﯽﺷﺪﻧﺪ..
‫ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻟﺤﻈﻪي ﺳﺎﮐﺖ اﯾﺴﺘﺎدﻧﺪ. ﻧﯿﻞ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
- ﻣﻌﻨﯽ اون ﻋﻨﻮان ﭼﯽ ﺑﻮد؟ ﻓﻘﻂ اﺷﻌﺎر ﺷﺎﻋﺮاي ﻣﺮده رو ﻣﯽﺧﻮﻧﺪﯾﺪ؟
‫- ﻧﻪ؛ ﻫﺮﺷﻌﺮي ﭘﺬﯾﺮﻓﺘﻪ ﻣﯽﺷﺪ، آﻗﺎي ﭘِﺮي. اون ﻋﻨﻮان ﻓﻘﻂ دال ﺑﺮ اﯾﻦ ﺑﻮد ﮐﻪ ﺑﺮاي ﭘﯿﻮﺳﺘﻦ ﺑﻪﺗﺸﮑﯿﻼت، ﺑﺎﯾﺪ ﻣﺮده ‫ﻣﯽﺑﻮدﯾﺪ.
‫ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻫﻢﺻﺪا ﮔﻔﺘﻨﺪ:
- ﭼﯽ؟
‫او ﺗﻮﺿﯿﺢ داد:
- زﻧﺪهﻫﺎ ﻓﻘﻂ اﻋﻀﺎي آزﻣﺎﯾﺸﯽ ﺑﻮدﻧﺪ. ﻋﻀﻮﯾﺖ ﻣﺤﺾ ﻧﯿﺎز ﺑﻪ ﻃﻠﺒﮕﯽ ﺗﺎ آﺧﺮ ﻋﻤﺮ داﺷﺖ. اﻓﺴﻮس،‫ﻣﻦﺣﺘﯽ ﻫﻨﻮز ﻫﻢ ﺗﺎزه وارد ﮐﻮﭼﯿﮑﯽ ﻫﺴﺘﻢ و ﺑﺲ.
‫ﭘﺴﺮﻫﺎ در ﺷﮕﻔﺖ و ﺑﻬﺖ ﺑﻪ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ ﻧﮕﺎه ﮐﺮدﻧﺪ.
ﮐﯿﺘﯿﻨﮓﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ آورد ﮐﻪ:
- آﺧﺮﯾﻦ ﺟﻠﺴﻪ، ﮔﻮﯾﺎ ﭘﻮﻧﺰده ﺳﺎل ﭘﯿﺶ ﺑﻮد
‫دوﺑﺎره ﺑﻪ اﻃﺮاف ﻧﮕﺎه ﮐﺮد ﺗﺎ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺷﻮد ﮐﺴﯽ آﻧﻬﺎ را ﻧﻤﯽﭘﺎﯾﺪ؛ ﺳﭙﺲ ﺑﺮﮔﺸﺖ و ﺑﺎ ﮔﺎمﻫﺎي ﺑﻠﻨﺪ از آﻧﺠﺎ دور ﺷﺪ.
‫وﻗﺘﯽ ﮐﯿﺘﯿﻨﮓ دﯾﮕﺮ در دﯾﺪرس آﻧﺎن ﻧﺒﻮد، ﻧﯿﻞ ﻫﯿﺠﺎنزده ﮔﻔﺖ:
- ﻣﯽﮔﻢ اﻣﺸﺐ ﺑﺮﯾﻢ. ﻫﺴﺘﯿﻦ؟
‫ﭘﯿﺘﺲ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
- اﯾﻦ ﻏﺎري ﮐﻪ ﻣﯽﮔﻔﺖ ﮐﺠﺎﺳﺖ؟
‫ﻧﯿﻞ ﭘﺎﺳﺦ داد:
- ﺑﺎﻻي رودﺧﻮﻧﻪ، ﮔﻤﻮﻧﻢ ﺟﺎش رو ﺑﺪوﻧﻢ
ﭘﯿﺘﺲﺑﻪ ﺷﮑﻮه ﮔﻔﺖ:
- ﮐﻠﯽ از اﯾﻨﺠﺎ ﻓﺎﺻﻠﻪ داره
‫ﮐﺎﻣﺮون ﮔﻔﺖ:
- ﺑﻪ ﻧﻈﺮم ﮐﺴﻞ ﮐﻨﻨﺪه س
‫ﭼﺎرﻟﯽﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﮔﻔﺖ:
- ﭘﺲ ﻧﯿﺎ
‫ﮐﺎﻣﺮون از ﭼﺎرﻟﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
- ﻫﯿﭻ ﻣﯽدوﻧﯽ اﮔﺮ ﺑﻔﻬﻤﻨﺪ، ﭼﻨﺪ ﻧﻤﺮه ي ﻣﻨﻔﯽ داره؟
‫ﭼﺎرﻟﯽ ﮔﻔﺖ:
- ﭘﺲ ﻟﻄﻒ ﮐﻦ و ﻧﯿﺎ
‫ﮐﺎﻣﺮون آرامﺗﺮ ﺷﺪ و ﮔﻔﺖ:
- ﻣﻦ ﻓﻘﻂ ﻣﻨﻈﻮرم اﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ اﺣﺘﯿﺎط ﮐﻨﯿﻢ. ﻣﺒﺎدا ﮔﯿﺮ ﺑﯿﻔﺘﯿﻢ
‫ﭼﺎرﻟﯽ در ﺟﻮاب ﺑﺎ ﻃﻌﻨﻪ ﮔﻔﺖ:
- اه، ﺟﺪي ﻣﯽﮔﯽ، ﺷﺮﻟﻮك ﺧﺎن
‫ﻧﯿﻞ ﺑﺤﺚ را ﭼﻨﯿﻦ ﺧﺘﻢ ﮐﺮد:
- ﮐﺪومﺗﻮن ﻣﯿﺎﯾﻦ
‫ﭼﺎرﻟﯽ اول از ﻫﻤﻪ ﮔﻔﺖ:
- ﻣﻦ ﻣﯿﺎم
‫ﮐﺎﻣﺮون اﻓﺰود:
- ﻣﻦ ﻫﻢ ﻫﺴﺘﻢ
ﻧﯿﻞﺑﻪ ﻧﺎﮐﺲ، ﭘﯿﺘﺲ و ﻣﯿﮑﺲ ﻧﮕﺎه ﮐﺮد.
ﭘﯿﺘﺲﺑﺎ دودﻟﯽ ﮔﻔﺖ:
- ﺧُﺐ..
‫ﭼﺎرﻟﯽ ﮔﻔﺖ:
- اه، ﯾﺎﻻ ﭘﯿﺘﺲ
‫ﻣﯿﮑﺲ ﺑﻪ دﻓﺎع از ﭘﯿﺘﺲ درآﻣﺪ ﮐﻪ:
- آﺧﻪ ﻧﻤﺮهﻫﺎش ﺧﯿﻠﯽ ﺧﺮاﺑﻪ ﭼﺎرﻟﯽ
ﻧﯿﻞﭘﯿﺸﻨﻬﺎد ﮐﺮد:
- ﺧﺐ ﻣﯿﮑﺲ، ﺗﻮ ﻣﯽﺗﻮﻧﯽ ﺑﻬﺶ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﯽ ﮐﻪ
‫ﭘﯿﺘﺲ ﮐﻪ ﻫﻨﻮز ﻧﺎﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﻮد، ﭘﺮﺳﯿﺪ:
- ﺣﺎﻻ اﯾﻦ ﭼﯿﻪ، ﯾﻪ ﺟﻮر ﮔﺮوه ﻣﻄﺎﻟﻌﻪي ﻧﯿﻤﻪ ﺷﺒﻪ؟
‫ﻧﯿﻞ ﮔﻔﺖ:
- ﺑﯽﺧﯿﺎل، ﭘﯿﺘﺲ. ﺗﻮ ﮐﻪ ﻣﯿﺎي دﯾﮕﻪ ﻣﯿﮑﺲ، ﻫﺎن؟ ﯾﺎ ﻧﻤﺮهﻫﺎي ﺗﻮ ﻫﻢ ﺧﺮاﺑﻪ؟
‫ﻫﻤﻪ ﺧﻨﺪﯾﺪﻧﺪ. ﻣﯿﮑﺲ ﮔﻔﺖ:
- ﺑﺎﺷﻪ، ﻣﻦ ﻫﺮ ﭼﯿﺰي رو ﯾﻪ ﺑﺎر اﻣﺘﺤﺎن ﻣﯽﮐﻨﻢ
‫ﭼﺎرﻟﯽ ﺑﺎﺧﻨﺪه ﮔﻔﺖ:
- ﺑﺠﺰ ﺳ ﮑ ﺲ، ﻫﺎن ﭘﯿﺮﭘﺴﺮ
‫ﭘﺴﺮﻫﺎﺧﻨﺪﯾﺪﻧﺪ و ﺑﻨﺎ ﮐﺮدﻧﺪ دور او ادا و اﻃﻮار درآوردن. ﻣﯿﮑﺲ ﺑﻮر ﺷﺪه ﺑﻮد.
‫ﮐﺎﻣﺮون ﮔﻔﺖ:
- ﺗﺎ وﻗﺘﯽ ﺑﯽﮔﺪار ﺑﻪ آب ﻧﺰﻧﯿﻢ، ﻣﻦ ﻫﺴﺘﻢ
ﭼﺎرﻟﯽ اداﻣﻪ داد:
- ﻧﺎﮐﺲ، ﺗﻮ ﭼﯽ
‫او ﮔﻔﺖ:
- ﻧﻤﯽدوﻧﻢ. اﻧﮕﺎر ﻫﻨﻮز ﺳﺮ در ﻧﯿﺎورده م
ﭼﺎرﻟﯽﺗﺸﻮﯾﻘﺶ ﮐﺮد ﮐﻪ:
- ﺑﯿﺎ ﺑﺎﺑﺎ...؛ ﮐﻤﮑﺖ ﻣﯽﮐﻨﻪ ﺗﺎ ﮐﺮﯾﺲ رو ﺑﻪ دﺳﺖ ﺑﯿﺎري
‫ﻧﺎﮐﺲ ﺳﺮ در ﮔﻢ ﻧﮕﺎﻫﺶ ﮐﺮد.
- واﻗﻌﺎً؟ آﺧﻪ ﭼﻄﻮر ﻫﻤﭽﯿﻦ ﻓﮑﺮي ﻣﯽﮐﻨﯽ؟
‫- ﻣﮕﻪ ﻧﺸﻨﯿﺪي ﮐﯿﺘﯿﻨﮓ ﮔﻔﺖ زنﻫﺎ از ﺧﻮد ﺑﯽﺧﻮد ﻣﯽﺷﺪﻧﺪ؟
‫ﻧﺎﮐﺲ ﮐﻪ ﻫﻨﻮز ﻧﺎﻣﻄﻤﺌﻦ ﺑﻮد، ﭘﺮﺳﯿﺪ:
- آﺧﻪ واﺳﻪي ﭼﯽ؟
‫ﭘﺴﺮﻫﺎ ﮐﻢﮐﻢﭘﺮاﮐﻨﺪه ﺷﺪﻧﺪ و ﻧﺎﮐﺲ، ﭼﺎرﻟﯽ را ﺗﺎ ﺧﻮاﺑﮕﺎه ﻫﻤﺮاﻫﯽ ﮐﺮد.
- ﭼﺎرﻟﯽ، اوﻧﻬﺎ ﺑﺮاي ﭼﯽ از ﺧﻮد ﺑﯽﺧﻮد ﻣﯽﺷﺪﻧﺪ، ﻫﺎن؟ ﺑﮕﻮ دﯾﮕﻪ ﭼﺮا از ﺧﻮد ﺑﯽﺧﻮد ﻣﯽﺷﺪﻧﺪ؟
‫ﭘﺮﺳﺶ ﻧﺎﮐﺲﺑﯽﭘﺎﺳﺦ ﻣﺎﻧﺪ و ﻫﻤﺎن دم زﻧﮕﯽ در دوردﺳﺖ ﺑﻪ ﺻﺪا درآﻣﺪ ﮐﻪ ﭘﺴﺮﻫﺎ را ﺑﻪ ﺷﺎم ﻣﯽﺧﻮاﻧﺪ.

***
ﺑﻌﺪ از ﺷﺎم، ﻧﯿﻞ و ﺗﺎد ﺑﻪ ﺗﺎﻻر ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ رﻓﺘﻨﺪ و ﺑﺎﻫﻢ در ﭘﺸﺖ ﻣﯿﺰي ﻧﺸﺴﺘﻨﺪ. ﻧﯿﻞ آﻫﺴﺘﻪ ﺑﻪﻫﻢاﺗﺎﻗﯽاش ﮔﻔﺖ:
- ﮔﻮشﮐﻦﻣﯽﺧﻮام ﺗﻮ رو ﺑﻪ ﺟﻠﺴﻪي اﻧﺠﻤﻦ دﻋﻮت ﮐﻨﻢ
‫ﻧﯿﻞ ﻣﺘﻮﺟﻪﺷﺪه ﺑﻮد ﮐﻪ ﻫﯿﭻﮐﺲ از ﺗﺎد ﻧﭙﺮﺳﯿﺪه ﺑﻮد ﮐﻪ آﯾﺎ او ﻫﻢ ﺗﻤﺎﯾﻞ دارد ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﺑﭙﯿﻮﻧﺪد ﯾﺎﻧﻪ.
‫- آﺧﻪ ﺗﻮﻧﺒﺎﯾﺪ ﺗﻮﻗﻊ داﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯽ ﮐﻪ دﯾﮕﺮان ﺗﻤﺎم ﻣﺪت ﺑﻪ ﻓﮑﺮ ﺗﻮ ﺑﺎﺷﻨﺪ، ﻫﯿﭻﮐﺲ ﺗﻮ رو ﻧﻤﯽﺷﻨﺎﺳﻪ. ﺗﻮ ﻫﻢ ﻫﯿﭻوﻗﺖ ‫ﺑﺎﮐﺴﯽ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﻤﯽزﻧﯽ ﮐﻪ!
‫ﺗﺎد ﮔﻔﺖ:
- ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ وﻟﯽ ﻣﻮﺿﻮع اﯾﻦ ﻧﯿﺴﺖ
‫ﻧﯿﻞ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
- ﭘﺲ ﭼﯿﻪ؟
‫ﺗﺎد ﺑﺮﯾﺪه ﺑﺮﯾﺪه ﮔﻔﺖ:
- ﻣﻦ... ﻣﻦ اﺻﻼً ﻧﻤﯽﺧﻮام ﺑﯿﺎم
‫ﻧﯿﻞ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
- آﺧﻪ ﺑﺮاي ﭼﯽ؟ ﻣﻨﻈﻮر ﮐﯿﺘﯿﻨﮓ رو ﻧﻔﻬﻤﯿﺪي ﻣﮕﻪ؟ ﻧﻤﯽﺧﻮاي ﺗﻮ ﻫﻢ در اﯾﻦ ﻣﻮرد ﮐﺎري ﺑﮑﻨﯽ؟
‫ﻣﺄﻣﻮر اﻧﺘﻈﺎﻣﺎت ﮐﺘﺎﺑﺨﺎﻧﻪ از ﻧﺰدﯾﮑﯽﺷﺎن ﮔﺬﺷﺖ و ﻧﮕﺎﻫﯽ ﻣﺸﮑﻮك ﺑﻪ آﻧﻬﺎ ﮐﺮد. ﻧﯿﻞ ﺑﺎ دﯾﺪن او ﺳﺮش را ﺑﻪ زﯾﺮ ‫اﻧﺪاﺧﺖ و ﻣﺸﻐﻮل ورق زدن ﮐﺘﺎﺑﺶ ﺷﺪ.
‫وﻗﺘﯽ ﻣﺄﻣﻮر اﻧﺘﻈﺎﻣﺎت از ﺻﺪارِس آﻧﻬﺎ دور ﺷﺪ، ﺗﺎد آﻫﺴﺘﻪ ﮔﻔﺖ:
- ﭼﺮا، اﻣﺎ..
‫ﻧﯿﻞ ﺑﻪ ﻟﺤﻨﯽﺧﻮاﻫﺶ ﮔﻮﻧﻪ ﮔﻔﺖ:
- اﻣﺎ ﭼﯽ، ﺗﺎد؟ ﺑِﻬِﻢ ﺑﮕﻮ؟
‫ﺗﺎد ﺳﺮش را ﭘﺎﯾﯿﻦ اﻧﺪاﺧﺖ و ﮔﻔﺖ:
- ﻣﻦ ﻧﻤﯽﺧﻮام ﺑﺨﻮﻧﻢ
‫ﻧﯿﻞﻧﺎﺑﺎوراﻧﻪ ﺑﻪ او ﻧﮕﺎه ﮐﺮد:
- ﯾﻌﻨﯽ ﭼﯽ؟
‫ﺗﺎد ﮔﻔﺖ:
- ﮐﯿﺘﯿﻨﮓ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﻧﻮﺑﺖ ﺷﻌﺮ ﻣﯽﺧﻮﻧﺪﻧﺪ. ﻣﻦ ﻧﻤﯽﺧﻮام اﯾﻦ ﮐﺎر رو ﺑﮑﻨﻢ
- اي ﺧﺪا؛ ﺗﻮ واﻗﻌﺎً ﻣﺸﮑﻞ داريﻫﺎ، ﻧﻪ؟
ﻧﯿﻞﺳﺮش را ﺗﮑﺎن داد:
- آﺧﻪ ﻣﮕﻪ ﺧﻮﻧﺪن ﭼﻪ آزاري ﺑﻪ ﺗﻮ ﻣﯽرﺳﻮﻧﻪ؟ ﺑﻪ ‫ﻧﻈﺮم اﺻﻼً از اﯾﻨﮑﻪ دروﻧﺖ رو ﺑ‪ﺮوز ﺑﺪي، ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣﯽﮐﺸﯽ، ﻫﺎن؟
‫ﺗﺎد ﺳﺮخ ﺷﺪ:
- ﻧﻤﯽﺗﻮﻧﻢ ﺗﻮﺿﯿﺢ ﺑﺪم. ﻧﯿﻞ، اﺻﻼً ﻧﻤﯽﺧﻮام اﯾﻦ ﮐﺎر رو ﺑﮑﻨﻢ
‫ﻧﯿﻞ ﺑﻪﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ورقﻫﺎي ﺟﺰوه ي ﺧﻮد را ﺑﻪ ﻫﻢ زد و ﺑﻪ ﺗﺎد ﻧﮕﺎه ﮐﺮد؛ ﺑﻌﺪ ﻓﮑﺮي ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮش رﺳﯿﺪ. ﭘﯿﺸﻨﻬﺎد ﮐﺮد:
‫- اﮔﻪ ﻣﺠﺒﻮر ﻧﺒﺎﺷﯽ ﺑﺨﻮﻧﯽ ﭼﯽ؟ اﮔﻪ ﻓﻘﻂ ﺑﯿﺎي و ﮔﻮش ﮐﻨﯽ ﭼﯽ؟ ﻫﺎن؟
‫ﺗﺎد ﺧﺎﻃﺮﻧﺸﺎن ﮐﺮد ﮐﻪ:
- روال ﮐﺎر اﯾﻦ ﺟﻮري ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ. اﮔﻪ ﺷﺮﮐﺖ ﮐﻨﻢ، اون وﻗﺖ ﺑﭽﻪﻫﺎ ازم ﻣﯽﺧﻮان ﺑﺨﻮﻧﻢ
‫- ﻣﯽدوﻧﻢ، وﻟﯽ اﮔﻪ ﺑﮕﻦ ﻟﺰوﻣﯽ ﻧﺪاره ﭼﯽ؟
‫ﺗﺎد ﺳﺮخ ﺷﺪ:
- ﻣﻨﻈﻮرت اﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﻫﺎﺷﻮن ﻣﻄﺮح ﮐﻨﻢ؟ ﻧﻪ، ﻧﺎﺟﻮره ﻧﯿﻞ
‫ﻧﯿﻞ ﮔﻔﺖ:
- ﻫﯿﭻ ﻫﻢ ﻧﯿﺴﺖ
‫و ﺑﻪ ﯾﮑﺒﺎره از ﺻﻨﺪﻟﯽاش ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ:
- ﻫﻤﯿﻦ ﺟﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﺎش
‫ﺗﺎد ﺻﺪا زد:
- ﻧﯿﻞ
‫ﻣﺄﻣﻮر اﻧﺘﻈﺎﻣﺎت ﺑﺮﮔﺸﺖ و ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺣﺎﮐﯽ از اﺑﺮاز ﻧﺎرﺿﺎﯾﺘﯽ ﺑﻪ او ﮐﺮد. ﻗﺒﻞ از اﯾﻦﮐﻪ ﺗﺎد ﺑﺘﻮاﻧﺪ ﻣﺎﻧﻊ رﻓﺘﻦِ ﻧﯿﻞ ﺷﻮد،
‫او از در ﺧﺎرج ﺷﺪه ﺑﻮد. ﺗﺎد ﻏﻤﮕﯿﻦ ﺳﺮ ﺟﺎي ﺧﻮد ﻧﺸﺴﺖ، ﺑﻌﺪ ﮐﺘﺎب ﺗﺎرﯾﺨﺶ را ﺑﺎز ﮐﺮد و ﺑﻨﺎ ﮐﺮد ﺑﻪ ﯾﺎدداﺷﺖ ‫ﺑﺮداﺷﺘﻦ.

هرچي دورت شلوغ تره ، تنها تري!
چه بخواي ، چه نخواي بايد تنها بپري !

-----------------------
SatanGirl
     
  
مرد

 
ﻓﺼﻞﻫﻔﺘﻢ - 1

‫ﻧﯿﻞ در راﻫﺮوي ﺧﻮاﺑﮕﺎه ، آﻫﺴﺘﻪ ﺑﺎ ﭼﺎرﻟﯽ و ﻧﺎﮐﺲ ﮔﻔﺖوﮔﻮ ﻣﯽﮐﺮد. در ﻫﻤﺎن ﺣﺎل ﻣﺮاﺳﻢﺷﺎﻣﮕﺎه در اﻃﺮاف ﺑﺮﭘﺎ ‫ﺑﻮد. ﭘﺴﺮﻫﺎ ﮐﻪ ﺑﺎ ﭘﯿﮋاﻣﻪ در راﻫﺮو آﻣﺪ و ﺷﺪ ﻣﯽﮐﺮدﻧﺪ، ﺑﺎﻟﺶﻫﺎي ﺧﻮد را زﯾﺮ ﯾﮏ ﺑﺎزو و ﮐﺘﺎبﻫﺎيﺷﺎن را زﯾﺮ ﺑﺎزوي ‫دﯾﮕﺮﮔﺮﻓﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ. ﻧﯿﻞ ﺣﻮﻟﻪاش را روي دوﺷﺶ اﻧﺪاﺧﺖ و ﻣﺘﻮﺟﻪ ﭼﯿﺰي روي ﻣﯿﺰش، ﮐﻪ ﻗﺒﻼً ﻧﺒﻮد، ﺷﺪ.
‫ﻟﺤﻈﻪاي ﺗﺮدﯾﺪ ﮐﺮد، ﺑﻌﺪ ﮐﺘﺎب ﮐﻬﻨﻪ و رﻧﮓ و رو رﻓﺘﻪ ﮔﺰﯾﺪهي اﺷﻌﺎر را ﺑﺮداﺷﺖ و ﺑﺎز ﮐﺮد. داﺧﻞﺟﻠﺪ ﺑﺎ
‫دﺳﺖﺧﻂﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪه ﺑﻮد - ج. ﮐﯿﺘﯿﻨﮓ. ﻧﻮﺷﺘﻪي زﯾﺮ آن را ﺑﻠﻨﺪ ﺧﻮاﻧﺪ:
- ﺷﺎﻋﺮان ﻣﺮده.
‫روي ﺗﺨﺖاش دراز ﮐﺸﯿﺪ و ﺑﻨﺎ ﮐﺮد ﺑﻪ ورق زدن اﺟﻤﺎﻟﯽ ﺻﻔﺤﻪﻫﺎي ﻧﺎزك و زرد ﺷﺪهي ﮐﺘﺎب ﮐﻬﻨﻪ. ﯾﮏ ﺳﺎﻋﺘﯽ‫ﺧﻮاﻧﺪ و ﭼﻨﺎن ﻏﺮق در آن ﺑﻮد ﮐﻪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻓﺮوﮐﺶ ﮐﺮدن ﻫﯿﺎﻫﻮي راﻫﺮو، ﺻﺪاي ﺑﺴﺘﻪ ﺷﺪن درﻫﺎ و ﺧﺎﻣﻮﺷﯽ ﭼﺮاغﻫﺎ ‫ﻧﺸﺪ. ﺑﺎﺷﻨﯿﺪن ﺻﺪاي ﭘﺎي ﻧﺎﻇﻢِ ﻣﻘﯿﻢ ﻣﺪرﺳﻪ ﮐﻪ در راﻫﺮو ﺑﺎﻻ و ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯽرﻓﺖ ﺗﺎ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺷﻮد ﻫﻤﻪﺟﺎ آرام اﺳﺖ، ﻧﯿﻞ ‫ﺑﺎ ﺧﻮد اﻧﺪﯾﺸﯿﺪ ﮐﻪ دﮐﺘﺮ ﻫﯿﮕﺮه؛
- ﺑﯿﺪار ﻣﻮﻧﺪه.
‫ﭼﻨﯿﻦﻣﯽﻧﻤﻮد ﮐﻪ او درﺳﺖ ﺟﻠﻮيِ درِ ﺑﺴﺘﻪي اﺗﺎق ﻧﯿﻞ اﯾﺴﺘﺎده اﺳﺖ.
‫دﮐﺘﺮﻫﯿﮕﺮ ﺳﺮش را ﺗﮑﺎن داد و ﺑﺎ ﺻﺪاي ﺑﻠﻨﺪ ﮔﻔﺖ:
- ﺳﺎﮐﺘﻪ. ﺑﯿﺶ از ﺣﺪ ﺳﺎﮐﺘﻪ.
‫ﯾﮑﯽ دو ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﺑﺎ اﻃﻤﯿﻨﺎن از اﯾﻦ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﺧﻮاب ﺳﻨﮕﯿﻦ ﻓﺮو رﻓﺘﻪاﻧﺪ، ﭘﺎي درﺧﺖ اﻓﺮاي ﭘﯿﭻ در ﭘﯿﭻ ‫ﮐﻬﻨﺴﺎل ﺟﻤﻊﺷﺪﻧﺪ. ﺧﻮد را ﺑﺎ ﮐﻼهﻫﺎي زﻣﺴﺘﺎﻧﯽ، ﭘﺎﻟﺘﻮ و دﺳﺘﮑﺶ ﭘﻮﺷﺎﻧﺪه ﺑﻮدﻧﺪ و ﺑﻌﻀﯽ ﻧﯿﺰ ﺑﺎ ﺧﻮد ﭼﺮاغﻗﻮه آورده ‫ﺑﻮدﻧﺪ ﺗﺎ راه را روﺷﻦ ﮐﻨﺪ. ﺻﺪاي ﻏﺮﯾﺪن ﺳﮓ ﺷﮑﺎري ﻣﺪرﺳﻪ ﮐﻪ از ﻣﯿﺎن ﺑﯿﺸﻪزار ﺑﻮ ﻣﯽﮐﺸﯿﺪ و ﺑﻪ آن ﺳﻮﻣﯽآﻣﺪ، ‫ﭘﺴﺮﻫﺎ را از ﺟﺎ ﭘﺮاﻧﺪ.
‫ﭘﯿﺘﺲﮔﻔﺖ:
- ﻫﺎﭘﻮي ﻧﺎزﻧﺎزي.
‫ﭼﻨﺪﺗﮑﻪ ﺑﯿﺴﮑﻮﯾﺖ در دﻫﺎن ﺳﮓ ﮔﺬاﺷﺖ و ﻣﻘﺪاري ﻫﻢ روي زﻣﯿﻦ رﯾﺨﺖ. وﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﺳﮓ ﺑﻪ ﺳﻮي ﺧﻮراﮐﯽ‫رﻓﺖ، ﭘﯿﺘﺲ آﻫﺴﺘﻪ ﮔﻔﺖ:
- ﻋﺠﻠﻪ ﮐﻨﯿﺪ.
‫ﻧﯿﻞﮔﻔﺖ:
- ﻓﮑﺮ ﺧﻮﺑﯽ ﮐﺮدي، ﭘﯿﺘﺲ ﺟﻮن.
‫ﭘﺴﺮﻫﺎ در زﯾﺮ ﻧﻮر آﺳﻤﺎن روﺷﻦ از ﺳﺘﺎرهﻫﺎ، از ﻣﺤﻮﻃﻪي ﻣﺪرﺳﻪ ﮔﺬﺷﺘﻨﺪ. در ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ در ﻣﺤﻮﻃﻪي ﺑﺎز و ﭘ‪ﺮ ﺑﺎد ‫داﻧﺸﮑﺪه ﻣﯽدوﯾﺪﻧﺪ، ﺗﺎد از ﺳﺮدي ﻫﻮا ﮔﻠﻪﮐﺮد. وارد ﺟﻨﮕﻞ ﮐﺎجِ دﻟﻬﺮهاﻧﮕﯿﺰي ﺷﺪﻧﺪ و ﺑﻪ دﻧﺒﺎل ﻏﺎر ﮔﺸﺘﻨﺪ. ﭼﺎرﻟﯽ ‫ﭘﯿﺸﺎﭘﯿﺶ ﻣﯽدوﯾﺪ و دﯾﮕﺮان ﮐﺸﺎنﮐﺸﺎن و در ﺳﺮﻣﺎ ﮔﺎم ﺑﺮﻣﯽداﺷﺘﻨﺪ. ‫ﺑﻪﺳﺎﺣﻞ رودﺧﺎﻧﻪ رﺳﯿﺪﻧﺪ و ﺑﻪ ﺟﺴﺖوﺟﻮي ﻏﺎر، ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺟﺎﯾﯽ ﻣﯿﺎن رﯾﺸﻪﻫﺎ و ﺧﺎﺷﺎك درﺧﺘﺎن ﻣﯽﺑﻮد ﭘﺮداﺧﺘﻨﺪ.
‫ﻧﺎﮐﺲﮔﻔﺖ:
- ﺗﻘﺮﯾﺒﺎً رﺳﯿﺪﯾﻢ.
‫ﻧﺎﮔﻬﺎن ﭼﺎرﻟﯽ ﮐﻪ ﻏﺎر را ﭘﯿﺪا ﮐﺮده ﺑﻮد. از ﺟﺎﯾﯽ ﻧﺎﻣﺸﺨﺺ ﺑﯿﺮون ﭘﺮﯾﺪ و ﻓﺮﯾﺎد زد:
- ﭘِِﺨﺖ! ﻣﻦ ﺷﺎﻋﺮِ ﻣ‪ﺮده ام!
‫ﻣﯿﮑﺲﺟﯿﻎ ﮐﺸﯿﺪ:
- اَاَه!
‫ﭘﯿﺘﺲ آراﻣﺶ ﺧﻮد را ﮐﻪ ﺑﻪ دﺳﺖ آورد، ﺑﻪ ﭼﺎرﻟﯽ ﮔﻔﺖ:
- ﺗﻮي ﺳﺮت ﺑﺨﻮره.
‫ﭼﺎرﻟﯽﻟﺒﺨﻨﺪ زد:
- ﺧﻮدﺷﻪ، دﯾﮕﻪ رﺳﯿﺪﯾﻢ ﺑﭽﻪﻫﺎ.
‫ﭘﺴﺮﻫﺎ در ﻏﺎر ﺗﺎرﯾﮏ ﮔﺮدآﻣﺪﻧﺪ و دﻗﺎﯾﻘﯽ را ﺑﻪ ﺟﻤﻊ ﮐﺮدن ﭼﻮب و ﺗﺮﮐﻪ ﭘﺮداﺧﺘﻨﺪ و در ﮐﺎرِ اﻓﺮوﺧﺘﻦ آﺗﺶ
‫ﺷﺪﻧﺪ، آﺗﺶ ﺟﺎن ﮔﺮﻓﺖ و درون ﻟُﺨﺖ‪ﻏﺎر را ﮔﺮم ﮐﺮد. ﭘﺴﺮﻫﺎ ﮔﻮﯾﯽ ﮐﻪ در ﺣﺮﯾﻤﯽ ﻣﻘﺪساﻧﺪ، ﺳﺎﮐﺖ اﯾﺴﺘﺎده ‫ﺑﻮدﻧﺪ.
ﻧﯿﻞ، ﺳﻨﮕﯿﻦ و ﻣﻮﻗﺮاﻧﻪ ﮔﻔﺖ:
- ﺑﺪﯾﻦ وﺳﯿﻠﻪ ﺷﺎﺧﻪي وﻟﺘﻮنِ اﻧﺠﻤﻦ ﺷﺎﻋﺮان ﻣ‪ﺮده را ﺑﺎزﮔﺸﺎﯾﯽ ﻣﯽﮐﻨﻢ. اﯾﻦ ﺟﻠﺴﺎت را ‫ﻣﻦ و ﺳﺎﯾﺮ اﻋﻀﺎي ﺟﺪﯾﺪ، ﮐﻪ ﻫﻢاﮐﻨﻮن در اﯾﻨﺠﺎ ﮔﺮدآﻣﺪهاﯾﻢ، ﺑﺮﮔﺰار ﺧﻮاﻫﯿﻢ ﮐﺮد. ﺗﺎد اﻧﺪرﺳﻦ، ﭼﻮن ﺧﻮد ﺗﺮﺟﯿﺢ ‫ﻣﯽدﻫﺪ ﮐﻪ ﺷﻌﺮ ﻧﺨﻮاﻧﺪ، ﺻﻮرت ﺟﻠﺴﺎت را ﺗﻨﻈﯿﻢ ﻣﯽﮐﻨﺪ.
‫ﻧﯿﻞﮐﻪ ﭼﻨﯿﻦ ﮔﻔﺖ، ﺗﺎد از ﺧﺠﺎﻟﺖ ﭼﻬﺮه درﻫﻢ ﮐﺸﯿﺪ وﻟﯽ ﯾﺎراي آن را ﻫﻢ ﻧﺪاﺷﺖ ﮐﻪ از ﻃﺮف ﺧﻮد ﭼﯿﺰي ‫ﺑﮕﻮﯾﺪ. ﻧﯿﻞ اﻓﺰود:
- اﮐﻨﻮن ﭘﯿﺎم ﻣﺮﺳﻮم اﻓﺘﺘﺎﺣﯿﻪ را از زﺑﺎن ﻋﻀﻮ اﻧﺠﻤﻦ، ﻫﻨﺮي دﯾﻮﯾﺪ ﺛﺎرو ﻣﯽﺧﻮاﻧﻢ.
‫آﻧﮕﺎه ﮐﺘﺎﺑﯽ را ﮐﻪ ﮐﯿﺘﯿﻨﮓﺑﺮاي او ﮔﺬاﺷﺘﻪ ﺑﻮد، ﺑﺎز ﮐﺮد و ﺧﻮاﻧﺪ:
‫- ﻣﻦ ﺑﻪ ﺟﻨﮕﻞ رﻓﺘﻢ ﭼﻮن ﺳﺮِ آن داﺷﺘﻢ ﮐﻪ آﮔﺎﻫﺎﻧﻪ زﻧﺪﮔﯽ ﮐﻨﻢ.
ﮐﺘﺎب را ورق زد:
‫- ﻣﻦ ﺑﺮ آن ﺷﺪم ﮐﻪ ژرف ﺑِﺰﯾﻢ و ﺗﻤﺎﻣﯽ ﺟﻮﻫﺮ ﺣﯿﺎت را ﺑﻤﮑﻢ!
‫ﭼﺎرﻟﯽﺣﺮف ﻧﯿﻞ را ﻗﻄﻊ ﮐﺮد:
- ﻣﻨﻢ ﻫﻤﯿﻦ ﺟﻮر!
‫ﻧﯿﻞﺑﺎز ورق زد و اداﻣﻪ داد:
‫- ... ﻫﺮ آﻧﭽﻪ را ﮐﻪ زﻧﺪﮔﯽ ﻧﺒﻮد رﯾﺸﻪﮐﻦ ﮐﻨﻢ، ﺗﺎ آن دم ﮐﻪ ﻣﺮگ ﺑﻪ ﺳﺮاﻏﻢ ﻣﯽآﯾﺪ، ﭼﻨﯿﻦﻧﭙﻨﺪارم ﮐﻪ ﻧﺰﯾﺴﺘﻪام.
‫ﺳﮑﻮﺗﯽﻃﻮﻻﻧﯽ ﺑﺮﻗﺮار ﺷﺪ. ﻧﯿﻞ ﮔﻔﺖ:
- اورﺳﺘﺮﯾﺖ، ﺣﺎﻻ ﻧﻮﺑﺖ‪ﺳﻮﮔﻨﺪﺗﻮﺳﺖ.
ﻧﺎﮐﺲ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ و ﮐﺘﺎب را از ﻧﯿﻞ ﮔﺮﻓﺖ، ﺻﻔﺤﻪي دﯾﮕﺮي را ﭘﯿﺪا ﮐﺮد و ﺧﻮاﻧﺪ:
‫- ﻫﺮ آن ﮐﺲ ﮐﻪ اﺳﺘﻮار در ﺟﻬﺖ رؤﯾﺎﻫﺎﯾﺶ ﭘﯿﺶ رود، ﺗﻮﻓﯿﻘﯽ را ﭘﯿﺸﺎروي ﺧﻮاﻫﺪ دﯾﺪ ﮐﻪ در ﻟﺤﻈﻪﻫﺎي ﻋﺎدي ﺑﺮاﯾﺶ ‫ﻧﺎﺑﯿﻮﺳﯿﺪه اﺳﺖ. آره.
ﭼﺸﻤﺎن ﻧﺎﮐﺲ ﺑﺮق زدﻧﺪ؛ ﮔﻔﺖ:
- ﻣﻦ ﺗﻮﻓﯿﻖ در ﻋﺸﻖِ ﮐﺮﯾﺲ رو ﻣﯽﺧﻮام!
‫ﭼﺎرﻟﯽﮐﺘﺎب را از ﻧﺎﮐﺲ ﮔﺮﻓﺖ، ﭼﺸﻢ ﻏﺮهاي رﻓﺖ و ﮔﻔﺖ:
- دﺳﺖ ﺑﺮدار ﻣﺮﺗﯿﮑﻪ، اﯾﻦ ﮐﺎر ﺟﺪ‪ﻪ.
‫ﺳﭙﺲﺳﯿﻨﻪاش را ﺻﺎف ﮐﺮد و ﺧﻮاﻧﺪ:
‫ﻋﺸﻖ روﯾﺎﯾﯽِ دﺧﺘﺮي زﯾﺒﺎ در ﮐﺎر اﺳﺖ
‫و ﻋﺸﻖِ ﻣﺮدي وﻓﺎدار و راﺳﺘﯿﻦ
و ﻋﺸﻖ ﮐﻮدﮐﯽ ﮐﻪ ﻧﻤﯽﻫﺮاﺳﺪ.
‫اﯾﻨﻬﺎﻫﻤﻪ ﺧﻮد از ازل ﺑﻮده اﻧﺪ.
‫اﻣﺎ روﯾﺎﯾﯽﺗﺮﯾﻦ ﻋﺸﻖ،
‫ﻋﺸﻖِ ﻋﺸﻖﻫﺎ
‫و ﻓﺮاﺗﺮ از ﻋﺸﻖِ ﺑﻪ - ﻣﺎدر«،
‫ﻫﻤﺎﻧﺎﻋﺸﻖِ ﺟﺎوداﻧﯽ و ﻟﻄﯿﻒ و ﭘﺮﺷﻮرِ
‫ﺳﺮاﭘﺎﻣﺴﺘﯽ اﺳﺖ ﺑﺮ ﻣﺴﺖ دﯾﮕﺮ.
‫ﭼﺎرﻟﯽﮐﺘﺎب را ﺑﻪ ﭘﯿﺘﺲ رد ﮐﺮد و ﮔﻔﺖ:
- ﺷﺎﻋﺮ، ﮔﻤﻨﺎم.
- اﯾﻨﺠﺎ ﻫﻤﺴﺮم آرﻣﯿﺪه اﺳﺖ: ﺑﮕﺬارﯾﺪ ﺑﯿﺎراﻣﺪ. اﮐﻨﻮن او در آراﻣﺶ اﺳﺖ... ﻣﻦ ﻧﯿﺰ!
‫ﭘﯿﺘﺲﺑﺎ ﺧﻮاﻧﺪن اﯾﻦ ﺳﻄﺮ، ﺧﻨﺪهي رﯾﺰي ﮐﺮد و اﻓﺰود:
- ﺟﺎن دراﯾﺪن1، 1700-1631. اﺻﻼً ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯽﮐﺮدم اﯾﻦ ﺟﻮر ‫ﺷﺎﻋﺮا ﺷﻮخﻃﺒﻊ ﻫﻢ ﺑﺎﺷﻦ.
‫در ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﺑﻪﻃﻌﻨﻪي او ﻣﯽﺧﻨﺪﯾﺪﻧﺪ، ﭘﯿﺘﺲ ﮐﺘﺎب را ﺑﻪ ﺗﺎد داد. ﺗﺎد ﮐﺘﺎب در دﺳﺖ، ﺧﺸﮑﺶ زده ﺑﻮد. وﻟﯽ ‫ﻗﺒﻞ از اﯾﻦ ﮐﻪ دﯾﮕﺮان ﻣﺘﻮﺟﻪ ﺷﻮﻧﺪ، ﻧﯿﻞ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ آن را از دﺳﺘﺶ ﮔﺮﻓﺖ. ﭼﺎرﻟﯽ ﮐﺘﺎب را از دﺳﺖ ﻧﯿﻞ ﮔﺮﻓﺖ و ‫ﺧﻮاﻧﺪ:
‫ﻣﺮا ﻋﺸﻖ ورزﯾﺪن ﻣﯽآﻣﻮزي؟ ﺗﻮ ﺧﻮد ﻓﺮاﮔﯿﺮ؛
ﮐﻪ ﻣﻦ در اﯾﻦ وادي آﻣﻮزﮔﺎرم.
‫ﺧﺪاي ﻋﺸﻖ - اﮔﺮ ﻫﻢ ﺑﺎﺷﺪ -
‫ﻣﻦ ﺑﻪ ﯾﮏ ﺗﻌﻠﯿﻢ ﻧﺎداﻧﺶﮐﻨﻢ.
‫ﭘﺴﺮﻫﺎ ﺑﻪ دﮐﻠﻤﻪي ﭘﺮ آب و ﺗﺎبِ ﭼﺎرﻟﯽ ﺑﺴﯿﺎر - آخ و اوخ ﮐﺮدﻧﺪ.
ﻧﯿﻞ ﮔﻔﺖ:
- ﺑﺲ ﮐﻨﯿﺪ ﺑﭽﻪﻫﺎ، ﺑﺎﯾﺪ ﺟﺪي ﺑﺎﺷﯿﻢ.
‫ﮐﺎﻣﺮون ﮐﺘﺎب را ﮔﺮﻓﺖ و ﮔﻔﺖ:
- اﯾﻦ ﯾﮑﯽ ﺟﺪﯾﻪ.
‫و ﺷﺮوع ﺑﻪ ﺧﻮاﻧﺪن ﮐﺮد:
‫ﻣﺎﺗﺮاﻧﻪ ﺳﺎزاﻧﯿﻢ
‫ﻣﺎ روﯾﺎ ﭘﺮدازان رؤﯾﺎﻫﺎﯾﯿﻢ
ﺳﺮﮔﺮدان، در ﮐﻨﺎر ﻣﻮجﺷﮑﻦﻫﺎي ﺗﻨﻬﺎ
و ﻫﻤﻨﺸﯿﻦِ رودﻫﺎي ﻣﺘﺮوك؛
‫دﻧﯿﺎﺑﺎزان و دﻧﯿﺎ ﮔﺬاران،
‫ﮐﻪﻣﺎه‪ﭘﺮﯾﺪه رﻧﮓ ﺑﺮ ﻣﺎ ﻣﯽﺗﺎﺑﺪ.
ﺑﺎ اﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺧﻮد ﮔﺮداﻧﻨﺪه و ﻟﺮزاﻧﻨﺪهي ﺟﻬﺎﻧﯿﻢ،
‫ﺗﺎ اﺑﺪ، ﺷﺎﯾﺪ.
‫ﺑﺎﭼﮑﺎﻣﻪﻫﺎﯾﯽ ﺷﮕﻔﺖ و ﺑﯽﻣﺮگ
‫ﺑﺎﺷﻬﺮﻫﺎي ﺑﺰرگ‪ﻋﺎﻟﻢ، ﻣﯽﺑﺎﻟﯿﻢ
و از داﺳﺘﺎﻧﯽ اﻓﺴﺎﻧﻪاي
‫ﺷﮑﻮه‪ﯾﮏ اﻣﭙﺮاﺗﻮري را ﻣﯽﺳﺎزﯾﻢ.
‫ﯾﮏﻧﻔﺮ ﺑﺎ روﯾﺎ، ﻓﺎرغﺑﺎل
‫ﭘﯿﺶﻣﯽرود و دﯾﻬﯿﻤﯽ را از آنِ ﺧﻮد ﻣﯽﺳﺎزد
‫و ﺳﻪ ﻧﻔﺮ ﺑﺎ آوازي ﺗﺎزه
‫ﺳﻠﻄﻨﺘﯽ را ﻣﯽﺗﻮاﻧﻨﺪ ﺑﻪ زﯾﺮ ﮐﺸﻨﺪ.
‫ﻣﺎ در ﮔﺬرِ زﻣﺎن
‫در ﮔﺬﺷﺘﻪي ﻣﺪﻓﻮنِ زﻣﯿﻦ
‫ﻧﯿﻨﻮا را ﺑﺎ آهﻣﺎن
‫و ﺑﺎﺑِﻞ را ﺧﻮد ﺑﺎ ﺷﺎديﻣﺎن ﺳﺎﺧﺘﻪاﯾﻢ.
‫ﺑﻌﻀﯽ از ﭘﺴﺮﻫﺎ ﮔﻔﺘﻨﺪ:
- آﻣﯿﻦ!
‫دﯾﮕﺮان آﻧﻬﺎ را دﻋﻮت ﺑﻪ ﺳﮑﻮت ﮐﺮدﻧﺪ.
‫... و وﯾﺮانﺷﺎن ﮐﺮدهاﯾﻢ.
‫ﺑﺎﺑﺸﺎرت‪ارزشﻫﺎي دﻧﯿﺎﯾﯽ ﻧﻮ ﺑﺮ ﺳﺎﻟﺨﻮردﮔﺎن
ﭼﺮا ﮐﻪ ﻫﺮ ﻋﺼﺮي، روﯾﺎﯾﯽ اﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﯽﻣﯿﺮد
‫ﯾﺎ آﻧﯽ ﮐﻪ زاده ﻣﯽﺷﻮد.
‫ﮐﺎﻣﺮون ﺑﺎ ﺷﻮر دﺳﺖ از ﺧﻮاﻧﺪن ﮐﺸﯿﺪ: - اﺛﺮ آرﺗﻮر اُ ﺷﺎﻧ‪ﺴﯽ، 18- 4481.
‫ﭘﺴﺮﻫﺎﺳﺎﮐﺖ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ. ﻣﯿﮑﺲ ﮐﺘﺎب را ﮔﺮﻓﺖ و ورق زد. ﮔﻔﺖ:
- ﻫﯽ، اﯾﻦ ﻣﻌﺮﮐﻪس.
‫و ﺑﺎ ﺣﺎﻟﺘﯽ ﺟﺪ‪ي ﺷﺮوع ﺑﻪﺧﻮاﻧﺪن ﮐﺮد:
‫از ﻻﺑﻪﻻي ﺷﺐ، ﮐﻪ در ﺑﺮم ﻣﯽﮔﯿﺮد،
‫ﺳﯿﺎه، ﭼﻮﻧﺎن درازاي دوزخ،
‫ﺧﺪاﯾﺎن را ﻫﺮ آﻧﭽﻪ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﺷﮑﺮ ﻣﯽﮔﺰارم
‫ﺑﺮاي روح ﺗﺴﺨﯿﺮ ﻧﺎﺷﺪﻧﯽام!
‫- اﯾﻦ از و. ا. ﻫﻨﻠﯽﺑﻮد، 3091- 9481
‫ﭘﯿﺘﺲﺑﺎ رﯾﺸﺨﻨﺪ ﮔﻔﺖ:
- ﺑﺮو ﺑﺎﺑﺎ ﻣﯿﮑﺲ، ﺗﻮ ﻫﻢ؟
‫ﻣﯿﮑﺲﮔﻔﺖ:
- ﭼﯿﻪ ﻣﮕﻪ؟
‫ﮐﺎﻣﻼً ﻣﺘﻌﺠﺐ و ﺑﯽرﯾﺎ ﻣﯽﻧﻤﻮد.
‫ﺑﻌﺪﻧﺎﮐﺲ ﻣﺸﻐﻮل ورق زدن ﮐﺘﺎب ﺷﺪ و ﻧﺎﮔﻬﺎن ﻧﺎﻟﻪي ﺑﻠﻨﺪي ﮐﺮد و ﮔﻮﯾﯽ ﮐﻪ روي ﺳﺨﻨﺶ ﺑﺎ ﺷﺒﺢﮐﺮﯾﺲ در ﻏﺎر‫اﺳﺖ ﭼﻨﯿﻦﺧﻮاﻧﺪ:
‫ﭼﮕﻮﻧﻪﺑﺮ ﺗﻮ ﻋﺎﺷﻘﻢ؟
‫ﺑﮕﺬار ﺗﻤﺎﻣﯽ راهﻫﺎ را ﺑﺮﺷﻤﺎرم.
ﺑﻪ ﺗﻮ ﻋﺸﻖ ﻣﯽورزم ﺗﺎ ژرﻓﻨﺎ...
‫ﭼﺎرﻟﯽﮐﺘﺎب را از دﺳﺖ ﻧﺎﮐﺲ ﮔﺮﻓﺖ و ﻏﺮﻏﺮﮐﻨﺎن ﮔﻔﺖ:
- ﻧﺎﮐﺲ آروم ﺑﺎش ﺑﺎﺑﺎﺟﻮن.
‫ﭘﺴﺮﻫﺎﺧﻨﺪﯾﺪﻧﺪ. ﻧﯿﻞ ﮐﺘﺎب را ﮔﺮﻓﺖ و دﻗﯿﻘﻪاي آرام ﭘﯿﺶ ﺧﻮد ﺧﻮاﻧﺪ. ﭘﺴﺮﻫﺎ ﺑﻪ دور آﺗﺶ ﮐﻪ داﺷﺖ ﮐﻢ ﻓﺮوغ‫ﻣﯽﺷﺪ، ﮐ‪ﺰ ﮐﺮدﻧﺪ. ﻧﯿﻞﮔﻔﺖ:
- ﻫﯿﺲ.
و ﺑﺎ ﻃﻤﺄﻧﯿﻨﻪ ﺧﻮاﻧﺪ:
‫ﺑﯿﺎﯾﯿﺪﯾﺎران ﻣﻦ
‫ﺑﺮاي ﺟﺴﺖوﺟﻮي دﻧﯿﺎﯾﯽ ﺗﺎزه، دﯾﺮ ﻧﯿﺴﺖ...
‫ﺑﺮآﻧﻢ
‫ﺗﺎ در وراي ﻏﺮوب ﺑﺎدﺑﺎن ﺑﺮاﻓﺮازم... و ﮔﺮﭼﻪ
‫دﯾﮕﺮ آن ﻗﺪرﺗﯽ ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ ﮐﻪ ﭘﯿﺶﺗﺮ
‫‫اﮐﻨﻮن دﯾﮕﺮﻫﻤﯿﻦ ﮔﻮﻧﻪاﯾﻢ، ﻫﻤﯿﻦ ﮔﻮﻧﻪ؛
‫ﯾﮑﯽﻫﻤﺴﺎنِ ﻗﻠﺐﻫﺎي ﺟﺴﻮر
‫ﭘﺎﯾﻤﺎلِ زﻣﺎن و ﺳﺮﻧﻮﺷﺖ، اﻣﺎ راﺳﺦ در ارادهﻣﺎن
‫ﺑﺮاي ﺗﻼش، ﺟﺴﺖوﺟﻮ، ﯾﺎﻓﺘﻦ و ﺗﺴﻠﯿﻢ ﻧﺎﺷﺪن.
‫- از اودﯾﺴﻪ، اﺛﺮ ﺗﻨﯿﺴﻮن.
‫ﭘﺴﺮﻫﺎﻣﺘﺄﺛﺮ از ﺧﻮاﻧﺪنِ ﭘﺮﺷﻮر ﻧﯿﻞ و ﭘﯿﺎمِ ﺗﻨﯿﺴﻮن، ﺳﺎﮐﺖ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ. ﭘﯿﺘﺲ ﮐﺘﺎب را ﺑﺮداﺷﺖ، ﺿﺮب ﮔﺮﻓﺖ و‫ﺧﻮاﻧﺪ:
‫ﭼﻠﯿﮏﻫﺎي درﺷﺖ و ﺳﯿﺎه در اﻧﺒﺎر ﺷﺮاب،
‫ارﺑﺎب ﺑﺸﮑﻪﺧﺎﻧﻪ، ﺑﺎ ﭘﺎﻫﺎي ﻧﺎﻣﯿﺰان
‫ﮔﯿﺞ و ﻣﻨﮓ، ﺗﻠﻮﺗﻠﻮ ﺧﻮران ﺑﺮ ﻣﯿﺰﻫﺎ ﻣﯽﮐﻮﺑﯿﺪﻧﺪ
‫ﺑﺎﭼﻮب ﺟﺎرو ﺑﺮ ﺑﺸﮑﻪاي ﺧﺎﻟﯽ ﻣﯽﮐﻮﺑﯿﺪﻧﺪ
‫ﻣﺤﮑﻢﺗﺮ و ﻣﺤﮑﻢﺗﺮ، دام دارارام، دام دارارام!
‫ﺑﺎ دﺳﺘﻪ ﭼﺘﺮ و ﺑﺎ ﭼﻮب ﺟﺎرو ﻣﯽﮐﻮﺑﯿﺪﻧﺪ
‫ﻣﺤﮑﻢﺗﺮ و ﻣﺤﮑﻢﺗﺮ، دام دارارام، دام دارارام!
‫آﻧﺠﺎﺑﻮد ﮐﻪ ﻣﻦ درﯾﺎﻓﺘﻢ ﺷﻬﻮد ﭼﯿﺴﺖ.
‫ﭼﯿﺰي ﻧﺒﻮد ﮐﻪ ﺑﺸﻮد ﺑﻪ رﯾﺸﺨﻨﺪش ﮔﺮﻓﺖ
‫و از ﭘﺎﯾﮑﻮﺑﯽ ﻧﻤﯽﺷﺪ روي ﮔﺮداﻧﺪ
‫ﺑﻌﺪ از آن رود ﮐﻨﮕﻮ را دﯾﺪم ﮐﻪ از درون ﺗﺎرﯾﮑﯽ ﺑﯿﺮون ﻣﯽﺧﺰﯾﺪ
‫و راه ﺧﻮد را ﺑﺎ رد‪ي ﻃﻼﯾﯽﻣﯽﭘﯿﻤﻮد.

__________________

هرچي دورت شلوغ تره ، تنها تري!
چه بخواي ، چه نخواي بايد تنها بپري !

-----------------------
SatanGirl
     
  
مرد

 
هفتم - 2


در ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﭘﯿﺘﺲ ﻣﺸﻐﻮل ﺧﻮاﻧﺪن ﺑﻮد، ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻣﺠﺬوبِ ﺿﺮﺑﺎﻫﻨﮓ ﻣﻘﺎوﻣﺖﻧﺎﭘﺬﯾﺮ ﺷﻌﺮ ﺷﺪﻧﺪ. ﺑﺎ وزن ﺷﻌﺮ‫ﻣﯽرﻗﺼﯿﺪﻧﺪ و ﻫﻠﻬﻠﻪﮐﻨﺎن ﺟﺴﺖوﺧﯿﺰ و ﭘﺎﯾﮑﻮﺑﯽ ﻣﯽﮐﺮدﻧﺪ. ﺣﺮﮐﺎتﺷﺎن ﺑﻪ ﺗﺪرﯾﺞ ﻟﺠﺎم ﮔﺴﯿﺨﺘﻪﺗﺮ و ﻣﻀﺤﮏﺗﺮﺷﺪ؛ ﭘﺎﻫﺎيﺷﺎن را ﺑﻪ زﻣﯿﻦ ﻣﯽﮐﻮﺑﯿﺪﻧﺪ، ﺳﺮﺷﺎن را در ﺟﻬﺎت ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺗﮑﺎن ﻣﯽدادﻧﺪ و ﺻﺪاﻫﺎي وﺣﺸﯿﺎﻧﻪ ‫درﻣﯽآوردﻧﺪ. ﭘﯿﺘﺲ ﮔﺮم ﺧﻮاﻧﺪن ﺑﻮد. ﭼﺎرﻟﯽ ﭘﺴﺮﻫﺎ را ﮐﻪ ﻣﯽرﻗﺼﯿﺪﻧﺪ و زوزه ﻣﯽﮐﺸﯿﺪﻧﺪ ﺑﻪ ﺑﯿﺮون ﻏﺎر و درون ‫ﺗﺎرﯾﮑﯽ ﻫﺪاﯾﺖ ﮐﺮد. وﺣﺸﯿﺎﻧﻪ در ﺟﻨﮕﻞﻣﯽرﻗﺼﯿﺪﻧﺪ و ﻫﻤﺮاه ﺑﺎ درﺧﺘﺎنِ ﺑﻠﻨﺪ و ﺑﺎد‪ﻏﺰّان ﺑﻪ اﯾﻦ ﺳﻮ و آن ﺳﻮ ﻣﯽرﻓﺘﻨﺪ.
‫آﺗﺶ درون ﻏﺎر ﺧﺎﻣﻮش ﺷﺪ و ﺟﻨﮕﻞ در ﺳﯿﺎﻫﯽ ﻗﯿﺮﮔﻮن ﻓﺮو رﻓﺖ. ﭘﺴﺮﻫﺎ از رﻗﺺ ﺑﺎزاﯾﺴﺘﺎدﻧﺪ و در د‪م ﻟﺮزه ﺑﺮاﻧﺪامﺷﺎن اﻓﺘﺎد، ﮐﻪ ﺑﺨﺸﯽاش از ﺳﺮﻣﺎ و ﺑﺨﺸﯽ ﻧﯿﺰ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺷﻮر و ﺟﺬﺑﻪ ﻧﺎﺷﯽ از آزاد ﮐﺮدن رؤﯾﺎﻫﺎﺷﺎن ﺑﻮد.
‫ﭼﺎرﻟﯽﮔﻔﺖ:
- ﺑﻬﺘﺮه راه ﺑﯿﻔﺘﯿﻢ. ﺗﺎ ﺑﺠﻨﺒﯿﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﯾﻢ ﺳﺮﮐﻼس.
‫ﺧﻮد را از ﻣﯿﺎن درﺧﺘﺎن ﺑﯿﺮون ﮐﺸﯿﺪﻧﺪ و ﺑﻪ ﻓﻀﺎﯾﯽ ﺑﺎز ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﺤﻮﻃﻪي ﻣﺪرﺳﻪ ﻣﻨﺘﻬﯽ ﻣﯽﺷﺪ رﺳﯿﺪﻧﺪ. وﻗﺘﯽ‫روﺑﻪروي ﻣﺪرﺳﻪ اﯾﺴﺘﺎدﻧﺪ، ﭘﯿﺘﺲ ﮔﻔﺖ:
- ﺑﺎزﮔﺸﺖ ﺑﻪ واﻗﻌﯿﺖ.
‫ﻧﯿﻞ آه ﮐﺸﯿﺪ:
- ﯾﻪ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﭼﯿﺰي.
‫ﺑﯽﺻﺪا ﺗﺎ ﺧﻮاﺑﮕﺎه دوﯾﺪﻧﺪ، ﺗﺮﮐﻪاي را ﮐﻪ درِ ﭘﺸﺘﯽ را ﺑﺎز ﻧﮕﻪ داﺷﺘﻪ ﺑﻮد ﺑﯿﺮون ﮐﺸﯿﺪﻧﺪ، و ﭘﺎورﭼﯿﻦ ﺑﻪ اﺗﺎقﻫﺎﺷﺎن‫رﻓﺘﻨﺪ.
‫روز ﺑﻌﺪ ﺑﯿﺸﺘﺮﺷﺐزﻧﺪهداران در ﮐﻼسِ آﻗﺎي ﮐﯿﺘﯿﻨﮓ ﺧﻤﯿﺎزه ﻣﯽﮐﺸﯿﺪﻧﺪ. اﻣ‪ﺎ ﮐﯿﺘﯿﻨﮓ ﺑﺎ ﺷﻮر و ﻫﯿﺠﺎن در ﺟﻠﻮي ‫ﮐﻼس ﺑﻪ اﯾﻦ ﺳﻮ و آن ﺳﻮ ﻣﯽرﻓﺖ.
- اﻧﺴﺎن ﺧﺴﺘﻪ ﻧﯿﺴﺖ، ﺑﻪ ﺳﺘﻮه آﻣﺪه اﺳﺖ. ﻧﮕﻮﯾﯿﺪ ﻏﻤﮕﯿﻦ، ﺑﮕﻮﯾﯿﺪ...
‫ﺑﺸﮑﻨﯽ زد و ﺑﻪ ﯾﮑﯽ از ﭘﺴﺮﻫﺎ اﺷﺎره ﮐﺮد:
- دﻟﺘﻨﮓ.
ﺑﺎ ﻟﺒﺨﻨﺪي ﮔﻔﺖ:
- ﺧﻮﺑﻪ!
و اداﻣﻪ داد:
- زﺑﺎن ﺑﻪ ﯾﮏ دﻟﯿﻞ اﺧﺘﺮاع ﺷﺪ ﺑﭽﻪﻫﺎ...
‫دوﺑﺎره ﺑﺸﮑﻦ رد و ﺑﻪ ﻧﯿﻞ اﺷﺎره ﮐﺮد:
‫- ﺑﺮاي ﺑﺮﻗﺮار ﮐﺮدن ارﺗﺒﺎط؟
‫ﮐﯿﺘﯿﻨﮓﮔﻔﺖ:
- ﻧﻪ، ﺑﺮاي اﻇﻬﺎر ﻋﺸﻖ ﺑﻪ زنﻫﺎ. در اﯾﻦ راه ﺗﻼش ﮐﻨﯿﺪ؛ ﺗﻨﺒﻠﯽ ﺟﺎﯾﺰ ﻧﯿﺴﺖ. ﺗﻨﺒﻠﯽ در ﻧﻮﺷﺘﻦ اﻧﺸﺎﻫﺎﺗﻮن‫ﻫﻢ ﺟﺎﯾﺰ ﻧﯿﺴﺖ.
‫ﻫﻤﻪﺧﻨﺪﯾﺪﻧﺪ. ﮐﯿﺘﯿﻨﮓ ﮐﺘﺎﺑﺶ را ﺑﺴﺖ، ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺟﻠﻮي ﻣﺪرﺳﻪ رﻓﺖ و ﻧﻘﺸﻪ روي ﺗﺨﺘﻪ ﺳﯿﺎه را ﺑﺎﻻ زد. روي ﺗﺨﺘﻪ‫ﻧﻘﻞ ﻗﻮﻟﯽﻧﻮﺷﺘﻪ ﺷﺪه ﺑﻮد. ﮐﯿﺘﯿﻨﮓ آن را ﺑﺎ ﺻﺪاي ﺑﻠﻨﺪ ﺑﺮاي ﮐﻼس ﺧﻮاﻧﺪ:
‫ﺑﺮﮐﻨﺎر آن ﻣﮑﺘﺐﻫﺎ و ﻣﺴﻠﮏﻫﺎ
‫ﭼﻨﯿﻦﻣﯽﮔﻮﯾﻢ - ﻫﺮ ﭼﻪ ﺑﺎداﺑﺎد:
‫ﻃﺒﯿﻌﺖ آن ﺑﻪ ﮐﻪ ﻣﻬﺎر ﮔﺴﯿﺨﺘﻪ
و ﺑﺎ ﻧﯿﺮوي ﺧﻮد...
‫ﮔﻔﺖ:
-ﺑﺎزﻫﻢ ﻋﻤﻮ واﻟﺖ. اﻣﺎ ﻣﻌﻀﻞ، ﻧﺎدﯾﺪه ﮔﺮﻓﺘﻦِ ﻫﻤﻮن اﻋﺘﻘﺎدات و ﺑﯿﻨﺶﻫﺎﺳﺖ ﮐﻪ واﻟﺪﯾﻦﻣﻮن، ﺳﻨﺖﻫﺎﻣﻮن و ‫ﻋﺼﺮ ﻧﻮ ﺑﺮ ﻣﺎ ﺗﺤﻤﯿﻞ ﻣﯽﮐﻨﻨﺪ. ﭼﻄﻮر ﻣﯽﺗﻮﻧﯿﻢ ﻣﺜﻞ واﻟﺖ ﺑﻪ ﻃﺒﯿﻌﺖ راﺳﺘﯿﻦﻣﻮن ﻣﺠﺎل ﺳﺨﻦ ﮔﻔﺘﻦ ﺑِﺪﯾﻢ؟ ﭼﻄﻮر ‫ﻣﯽﺗﻮﻧﯿﻢ ﺧﻮدﻣﻮن رو از ﺗﻨﮓ ﻧﻈﺮيﻫﺎ، ﻋﺎدتﻫﺎ و ﺗﺄﺛﯿﺮﭘﺬﯾﺮيﻫﺎ ﻣﺒﺮا ﮐﻨﯿﻢ؟ ﺟﻮونﻫﺎي ﻣﻦ، ﭘﺎﺳﺦ اﯾﻦﺟﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﺎ ‫ﺑﺎﯾﺪ ﺑﯽوﻗﻔﻪ در ﺗﻼشِ ﯾﺎﻓﺘﻦ دﯾﺪﮔﺎﻫﯽ ﻧﻮﺑﺎﺷﯿﻢ.
‫ﭘﺴﺮﻫﺎﺑﺎ دﻗﺖ ﮔﻮش ﻣﯽدادﻧﺪ. ﻧﺎﮔﻬﺎن ﮐﯿﺘﯿﻨﮓ ﺑﻪ ﺑﺎﻻي ﻣﯿﺰش ﭘﺮﯾﺪ و ﭘﺮﺳﯿﺪ:
- ﭼﺮا ﻣﻦ اﯾﻨﺠﺎ اﯾﺴﺘﺎدهم؟
‫ﭼﺎرﻟﯽﭼﻨﯿﻦ ﻧﻈﺮ داد:
- ﺑﺮاي اﯾﻦ ﮐﻪ ﺧﻮدﺗﻮن رو ﻗﺪ ﺑﻠﻨﺪﺗﺮ اﺣﺴﺎس ﮐﻨﯿﺪ؟
- ﻣﻦ روي ﻣﯿﺰ اﯾﺴﺘﺎدم ﺗﺎ ﺑﻪ ﺧﻮدم ﯾﺎدآوري ﮐﻨﻢﮐﻪ ﻣﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﯽوﻗﻔﻪ ﺧﻮد رو وادارﯾﻢ ﮐﻪ ﺑﻪ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺑﺎ دﯾﺪي ﻣﺘﻔﺎوت از‫ ﺟﻬﺎن ﺑﻨﮕﺮﯾﻢ. ﺟﻬﺎن از اﯾﻦ ﺑﺎﻻ ﻣﺘﻔﺎوت ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯽرﺳﻪ؛ اﮔﻪ ﺑﺎور ﻧﻤﯽﮐﻨﯿﺪ ﺧﻮدﺗﻮن اﯾﻨﺠﺎ ﺑﺎﯾﺴﺘﯿﺪ و اﻣﺘﺤﺎن ﮐﻨﯿﺪ. ﻫﻤﻪ‫ﺑﻪﻧﻮﺑﺖ.
ﮐﯿﺘﯿﻨﮓ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﭘﺮﯾﺪ. ﻫﻤﻪي ﭘﺴﺮﻫﺎ، ﺑﻪ ﺟﺮ ﺗﺎد اﻧﺪرﺳﻦ، ﺑﻪ ﺟﻠﻮي ﮐﻼس رﻓﺘﻨﺪ و ﻫﺮﺑﺎر ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮﺷﺎن روي ﻣﯿﺰ‫اﯾﺴﺘﺎدﻧﺪ. ﮐﯿﺘﯿﻨﮓ در راﻫﺮوي ﺑﯿﻦ ﺻﻨﺪﻟﯽﻫﺎ ﺑﻪ اﻧﺘﻈﺎر ﻗﺪم ﻣﯽزد و آﻧﻬﺎ را ﻧﮕﺎه ﻣﯽﮐﺮد.
‫در ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﭘﺴﺮﻫﺎ آﻫﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﺳﺮ ﺟﺎيﺷﺎن ﺑﺮﻣﯽﮔﺸﺘﻨﺪ، ﮐﯿﺘﯿﻨﮓ ﮔﻔﺖ:
‫- اﮔﻪ درﺑﺎرهي ﻣﺴﺌﻠﻪاي ﻣﻄﻤﺌﻦ ﻫﺴﺘﯿﺪ، ﺧﻮدﺗﻮن رو وادارﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﻪ ﯾﮏ ﻧﺤﻮ دﯾﮕﻪاي درﺑﺎرهش ﻓﮑﺮ ﮐﻨﯿﺪ، ﺣﺘﯽ اﮔﻪ ﺑﺪوﻧﯿﺪ از دﯾﺪﮔﺎه ﺗﺎزهي ﺷﻤﺎ ﻧﺎدرﺳﺖ ﯾﺎ اﺣﻤﻘﺎﻧﻪ اﺳﺖ. وﻗﺘﯽ ﻣﻄﻠﺒﯽ رو ﻣﯽﺧﻮﻧﯿﺪ، ﺗﻨﻬﺎ ﻓﮑﺮ ﻧﻮﯾﺴﻨﺪه رو ﻣﺪ‪ﻧﻈﺮ ﻗﺮار ‫ﻧَﺪﯾﺪ؛ ﮐﻤﯽ درﻧﮓ ﮐﻨﯿﺪ و ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ ﻧﻈﺮﺧﻮدﺗﻮن درﺑﺎرهي اون ﻣﻮﺿﻮع ﭼﯿﻪ.
‫- ﺑﺎﯾﺪ ﺗﻼش ﮐﻨﯿﺪ ﺑﭽﻪﻫﺎ، ﺗﺎﺻﺪاي ﺧﻮد رو ﺑﺎزﯾﺎﺑﯿﺪ، و ﻫﺮ ﻗﺪر دﯾﺮﺗﺮ ﺷﺮوع ﮐﻨﯿﺪ، اﻣﮑﺎن دﺳﺖﯾﺎﺑﯽ ﺑﻪ اﯾﻦ ﻫﺪف رو ‫ﮐﻤﺘﺮﻣﯽﮐﻨﯿﺪ. ﺛﺎرو ﮔﻔﺘﻪ ﮐﻪ ﻋﻤﺮ ﺑﯿﺸﺘﺮ اﻧﺴﺎنﻫﺎ در ﯾﺎﺳﯽ ﺧﺎﻣﻮش ﺳﭙﺮي ﻣﯽﺷﻮد. ﭼﺮا ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻪ ﯾﮏﭼﻨﯿﻦ زﻧﺪﮔﯽاي ﺗﻦ ‫در ﺑﺪﯾﻢ؟ ﺧﻄﺮﮐﻨﯿﺪ و در راﻫﯽ ﺟﺪﯾﺪ ﻗﺪم ﺑﮕﺬارﯾﺪ. ﻫﻤﯿﻦ ﺣﺎﻻ...
‫ﮐﯿﺘﯿﻨﮓﺑﻪ ﻃﺮف در رﻓﺖ و ﻫﻤﻪي ﭼﺸﻢﻫﺎ ﺑﺎ دﻗﺖ او را دﻧﺒﺎل ﮐﺮدﻧﺪ. ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮدان ﻧﮕﺎﻫﯽ اﻧﺪاﺧﺖ، ﺳﭙﺲ ‫ﭼﺮاغﻫﺎي اﺗﺎق را ﭼﻨﺪﯾﻦ ﺑﺎر روﺷﻦ و ﺧﺎﻣﻮش ﮐﺮد. ﻫﻤﺰﻣﺎن ﺻﺪاﯾﯽ از ﺧﻮد درﻣﯽآورد ﮐﻪ ﺷﺒﯿﻪ ﺑﻪ ﻏﺮش رﻋﺪﺑﻮد.
‫ﺑﻌﺪ از اﯾﻦ ﻧﻤﺎﯾﺶ ﭘﺮ ﺳﺮ و ﺻﺪا ﮔﻔﺖ:
‫- ﻋﻼوه ﺑﺮ اﻧﺸﺎ، از ﺷﻤﺎ ﻣﯽﺧﻮام ﮐﻪ ﻫﺮ ﮐﺪومﺗﻮن ﯾﻪ ﺷﻌﺮ ﺑﻨﻮﯾﺴﯿﺪ - ﯾﻪ ﭼﯿﺰي از ﺧﻮدﺗﻮن و ﺑﻌﺪ در ﮐﻼس ﺑﺎ ﺻﺪاي‫ﺑﻠﻨﺪﺑﺨﻮﻧﯿﺪ. ﺑﻪ اﻣﯿﺪ دﯾﺪار ﺗﺎ دوﺷﻨﺒﻪ.
‫ﺑﺎﮔﻔﺘﻦ اﯾﻦ، از ﮐﻼس ﺧﺎرج ﺷﺪ. ﺷﺎﮔﺮدان، ﻣﺒﻬﻮت ﻣﻌﻠﻢِ ﻋﺠﯿﺐ و ﻏﺮﯾﺐِ ﺧﻮد، ﺑﯽﺻﺪا ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮدﻧﺪ. ﻟﺤﻈﻪاي ‫ﺑﻌﺪ، ﮐﯿﺘﯿﻨﮓﺳﺮش را داﺧﻞ اﺗﺎق آورد، ﻟﺒﺨﻨﺪي ﺷﯿﻄﻨﺖآﻣﯿﺰ زد و ﮔﻔﺖ:
- ﻓﮑﺮﻧﮑﻦ ﮐﻪ ﻧﻤﯽدوﻧﻢ اﯾﻦ ﺗﮑﻠﯿﻒ ﺗﺎ ﭼﻪ ﺣﺪ ﺗﻮ رو وﺣﺸﺖزده ﮐﺮده، آﻗﺎي اﻧﺪرﺳﻦ، ﻣﻮش زﯾﺮزﻣﯿﻨﯽ!
‫ﮐﯿﺘﯿﻨﮓ دﺳﺘﺶ را ﭘﯿﺶ آورد و واﻧﻤﻮد ﮐﺮد ﮐﻪ ﻧﯿﺰهﻫﺎي آﺗﺸﯿﻦ ﺑﺮ ﺳﺮ ﺗﺎد ﻧﺎزل ﻣﯽﮐﻨﺪ. ﺷﺎﮔﺮدان ﺑﻪﺷﺪت ‫ﺧﻨﺪﯾﺪﻧﺪ و ﺗﺎد ﮐﻪ ﺗﺎ ﺣﺪي ﺷﺮمزده ﺷﺪه ﺑﻮد، ﺳﻌﯽ ﮐﺮد ﻟﺒﺨﻨﺪي ﺑﺰﻧﺪ.
‫ﻣﺪرﺳﻪ ﺟﻤﻌﻪﻫﺎ زود ﺗﻌﻄﯿﻞ ﻣﯽﺷﺪ و ﭘﺴﺮﻫﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎل از اﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﻌﺪازﻇﻬﺮ آن روز را ﺗﻌﻄﯿﻞاﻧﺪ، ﮐﻼس ﮐﯿﺘﯿﻨﮓ را‫ﺗﺮك ﮐﺮدﻧﺪ.
‫ﭘﯿﺘﺲﻫﻨﮕﺎﻣﯽ ﮐﻪ در زﻣﯿﻦ داﻧﺸﮑﺪه ﺑﺎ ﻣﯿﮑﺲ ﻗﺪم ﺑﺮﻣﯽداﺷﺖ، ﺑﻪ او ﮔﻔﺖ:
- ﺑﯿﺎ ﺑﺮﯾﻢ ﺑﺎﻻي ﺑﺮج ﻧﺎﻗﻮس و روي آﻧﺘﻦ ‫رادﯾﻮﯾﯽﮐﺮﯾﺴﺘﺎﻟﯽﻣ� �ن ﮐﺎر ﮐﻨﯿﻢ. رادﯾﻮي آزاد اﻣﺮﯾﮑﺎ!
‫ﻣﯿﮑﺲﮔﻔﺖ:
- ﺑﺎﺷﻪ، ﺑﺮﯾﻢ.
از ﮐﻨﺎر ﺟﻤﻌﯿﺘﯽ ﮐﻪ ﻣﺸﺘﺎﻗﺎﻧﻪ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﭘﺮ ﺷﺪن ﻗﻔﺴﻪﻫﺎي ﻧﺎﻣﻪ ﺑﻮدﻧﺪ ﮔﺬﺷﺘﻨﺪ. ﮔﺮوﻫﯽ از ﭘﺴﺮﻫﺎ روي ﭼﻤﻦ ﺑﻪ ﺑﺎزي ‫ﻻﮐﺮاس ﻣﺸﻐﻮل ﺑﻮدﻧﺪ. در ﻓﺎﺻﻠﻪاي دورﺗﺮ، آﻗﺎي ﻧﻮﻻن ﺑﻪ ﺗﯿﻢ ﭘﺎروزﻧﯽِ وﻟﺘﻮن ﮐﻪ روي درﯾﺎﭼﻪ ﺗﻤﺮﯾﻦﻣﯽﮐﺮد،‫دﺳﺘﻮرﻫ ﺎﯾﯽﻣﯽداد.
‫‪***
‫ﻧﺎﮐﺲﮐﺘﺎبﻫﺎﯾﺶ را در ﺳﺒﺪ دوﭼﺮﺧﻪاش اﻧﺪاﺧﺖ و دور زﻣﯿﻦ ﮔﺸﺘﯽ زد. ﺑﻪ درِ ﺧﺮوﺟﯽ وﻟﺘﻮن ﻧﺰدﯾﮏﺷﺪ، از ‫وراي ﺷﺎﻧﻪاش ﻧﮕﺎﻫﯽ ﺑﻪ ﭘﺸﺖ ﺳﺮ اﻧﺪاﺧﺘﺪ ﺗﺎ ﻣﻄﻤﺌﻦ ﺷﻮد ﮐﺴﯽ او را ﻧﺪﯾﺪه اﺳﺖ؛ ﺑﺎ ﺳﺮﻋﺖ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺗﻤﺎمﺗﺮ رﮐﺎب زد ‫ﺗﺎ از دروازهي وﻟﺘﻮن ﮔﺬﺷﺖ، ﺣﻮﻣﻪ را ﭘﺸﺖ ﺳﺮ ﮔﺬاﺷﺖ و ﺑﻪ دﻫﮑﺪهي وﻟﺘﻮن رﺳﯿﺪ. در ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪﻧﻔﺲزﻧﺎن ﭘﺎ ﻣﯽزد و ﺑﻪ ﻃﺮف دﺑﯿﺮﺳﺘﺎن رﯾﺞوي ﻣﯽرﻓﺖ، ﺑﻪ اﻃﺮاف ﺧﻮد ﻧﮕﺎه ﻣﯽﮐﺮد ﺗﺎ ﻣﻄﻤﺌﻦﺷﻮد ﮐﺴﯽ از - وﻟﺘﻮن« در آﻧﺠﺎ ﻧﯿﺴﺖ.
‫ﭘﺸﺖﻧﺮدهاي اﯾﺴﺘﺎد. در آن ﺳﻮي ﻧﺮده ﺳﻪ اﺗﻮﺑﻮس ﭘﺎرك ﺷﺪه ﺑﻮدﻧﺪ. ﻧﺎﮐﺲ ﺑﻪ ﺷﺎﮔﺮدان ﮐﻪ ﺳﻮار اﺗﻮﺑﻮسﻫﺎ ‫ﻣﯽﺷﺪﻧﺪ ﻧﮕﺎه ﮐﺮد. ﯾﮏ ﮔﺮوه ﻧﻮازﻧﺪهي اوﻧﯿﻔﺮم ﭘﻮش در ﺣﺎل ﺗﻤﺮﯾﻦ آﻫﻨﮓﻫﺎي ﺧﻮد وارد اوﻟﯿﻦ اﺗﻮﺑﻮس ﺷﺪﻧﺪ.
‫ﺑﺎزﯾﮑﻨﺎن ﮔﺮﻣﮑﻦﭘﻮش ﻓﻮﺗﺒﺎل ﻧﯿﺰ ﯾﮑﺪﯾﮕﺮ را ﻫﻞ ﻣﯽدادﻧﺪ و داﺧﻞ دوﻣﯿﻦ اﺗﻮﺑﻮس ﻣﯽﺷﺪﻧﺪ. دﺳﺘﻪاي از
‫ﺗﺸﻮﯾﻖﮐﻨﻨﺪﮔﺎن، ﺧﻨﺪان و آوازﺧﻮاﻧﺎن ﺳﻮار اﺗﻮﺑﻮس ﺳﻮم ﻣﯽﺷﺪﻧﺪ؛ ﮐﺮﯾﺲ ﻧﻮﺋﻞ ﻫﻢ ﺟﺰء آﻧﺎن ﺑﻮد.
‫ﻧﺎﮐﺲﭘﺸﺖ ﭘﺮده اﯾﺴﺘﺎده ﺑﻮد و ﺑﻪ او ﻧﮕﺎه ﻣﯽﮐﺮد. دﯾﺪ ﮐﻪ ﮐﺮﯾﺲ ﺻﻤﯿﻤﺎﻧﻪ ﺑﻪ ﻃﺮف ﭼﺖ، ﮐﻪ ﻟﺒﺎس ﻓﻮﺗﺒﺎل ﺧﻮد را ‫در دﺳﺖ داﺷﺖ، دوﯾﺪ. آن دو ﺧﻮش و ﺑﺸﯽ ردﻧﺪ. ﮐﺮﯾﺲ ﺧﻨﺪﯾﺪ، ﺑﻌﺪ دوﯾﺪ و ﺳﻮار اﺗﻮﺑﻮس ﺗﺸﻮﯾﻖﮐﻨﻨﺪﮔﺎن ﺷﺪ.

‫ﻧﺎﮐﺲﺳﻮار دوﭼﺮﺧﻪاش ﺷﺪ و آﻫﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﻃﺮف وﻟﺘﻮن راﻧﺪ. از زﻣﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺑﺮاي ﺷﺎم ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪي آﻗﺎي دﻧﺒﺮي رﻓﺘﻪ ﺑﻮد، ‫ﻣﺸﺘﺎقِ دﯾﺪارِ دوﺑﺎرهي ﮐﺮﯾﺲ ﻧﻮﺋﻞ ﺑﻮد، اﻣﺎ ﻧﻪ ﺑﻪ اﯾﻦ ﺻﻮرت - ﻧﻪ اﯾﻦ ﮔﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﺑﺎ ﺷﻮر و اﺷﺘﯿﺎق ﭼﺖ دﻧﺒﺮي را در ‫آﻏﻮش ﻣﯽﮐﺸﺪ. ﻧﺎﮐﺲ دودل ﻣﺎﻧﺪه ﺑﻮد ﮐﻪ آﯾﺎ واﻗﻌﺎً ﻣﯽﺗﻮاﻧﺪ ﺑﺎ ﮐﻠﻤﺎت، ﮐﺮﯾﺲ را ﻣﺠﺬوب ﺧﻮد ﮐﻨﺪ.

***
‫ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪ، ﺗﺎد روي ﺗﺨﺘﺶ ﻧﺸﺴﺘﻪ دﺳﺘﺶ را ﺑﻪ روي ﻣﺸﺘﯽ ﮐﺎﻏﺬ ﮔﺬاﺷﺘﻪ ﺑﻮد. ﭼﯿﺰي ﻧﻮﺷﺖ، آن را ﺧﻂ زد، ‫ورق را ﭘﺎره ﮐﺮد و درون ﺳﻄﻞ زﺑﺎﻟﻪ اﻧﺪاﺧﺖ. از ﺳﺮِ اﺳﺘﯿﺼﺎل ﺻﻮرﺗﺶ را ﺑﺎ دﺳﺘﺶ ﭘﻮﺷﺎﻧﺪ. در ﻫﻤﯿﻦ ﻣﻮﻗﻊ ﻧﯿﻞ ﺷﺘﺎﺑﺎن ‫وارد اﺗﺎق ﺷﺪ.
‫ﮐﺘﺎبﻫﺎﯾﺶ را روي ﻣﯿﺰ ﺗﺤﺮﯾﺮ اﻧﺪاﺧﺖ. ﭼﻬﺮهاش از ﻫﯿﺠﺎن ﺳﺮخ ﺷﺪه ﺑﻮد. داد زد:
- ﭘﯿﺪاش ﮐﺮدم!
‫ﺗﺎد ﭘﺮﺳﯿﺪ:
- ﭼﯽ رو ﭘﯿﺪا ﮐﺮدي؟
‫- ﭼﯿﺰي رو ﮐﻪ ﻣﯽﺧﻮام اﻧﺠﺎم ﺑﺪم! ﻫﻤﯿﻦ ﺣﺎﻻ. ﭼﯿﺰي رو ﮐﻪ واﻗﻌﺎً در دروﻧﻤﻪ.
‫ﺗﮑﻪاي ﮐﺎﻏﺬ ﺑﻪ ﺗﺎد داد. ﺗﺎد ﺧﻮاﻧﺪ:
- رؤﯾﺎي ﺷﺐِ ﻧﯿﻤﻪي ﺗﺎﺑﺴﺘﺎن. ﭼﯽ ﻫﺴﺖ ﺣﺎﻻ.
‫- ﻧﻤﺎﯾﺶﻧﺎﻣﻪس ﺧﻨﮓ‪ﺧﺪا.
- اﯾﻦ رو ﮐﻪ ﻣﯽدوﻧﻢ.
ﺗﺎد آﺷﮑﺎرا ﺟﺎ ﺧﻮرده ﺑﻮد.
- وﻟﯽ اﯾﻦ ﭼﻪ رﺑﻄﯽ ﺑﻪ ﺗﻮ داره؟
‫- ﻗﺮاره در ﻫﻨﻠﯽﻫﺎل، روي ﺻﺤﻨﻪ ﺑﯿﺎرن. ﺑﺒﯿﻦ: ﺷﺮﮐﺖ در ﮔﺰﯾﻨﺶ ﺑﺎزﯾﮕﺮي ﺑﺮاي ﻋﻤﻮم آزاد اﺳﺖ.
‫ﺗﺎد ﮔﻔﺖ:
- ﺧُﺐ.
‫ﻧﯿﻞ روي ﺗﺨﺘﺶ ﭘﺮﯾﺪ و ﻓﺮﯾﺎد زد:
‫- ﺧُﺐ ﻣﻦ ﻣﯽﺧﻮام ﺗﻮي ﻧﻤﺎﯾﺶﻧﺎﻣﻪ ﺑﺎزي ﮐﻨﻢ دﯾﮕﻪ! از وﻗﺘﯽ ﮐﻪ ﯾﺎدم ﻣﯿﺎد ﻫﻤﯿﺸﻪ دﻟﻢﻣﯽﺧﻮاﺳﺖ اﯾﻦ ﮐﺎر رو ﺑﮑﻨﻢ.
‫ﺗﺎﺑﺴﺘﻮن ﮔﺬﺷﺘﻪ ﺣﺘﯽ ﺳﻌﯽ ﮐﺮدم ﺗﻮي آزﻣﻮنﻫﺎي ﺗﺎﺑﺴﺘﻮﻧﯽ ﺷﺮﮐﺖ ﮐﻨﻢ؛ اﻟﺒﺘﻪ ﻫﻤﻮنﻃﻮر ﮐﻪ اﻧﺘﻈﺎرش ﻣﯽرﻓﺖ، ﭘﺪرم ‫اﺟﺎزه ﻧﺪاد.
‫ﺗﺎد اﺑﺮوﯾﺶ را ﺑﺎﻻ ﺑﺮد و ﮔﻔﺖ:
- ﺣﺎﻻ اﺟﺎزه ﻣﯽده؟
- اي ﺑﺎﺑﺎ، ﻧﻪ، وﻟﯽ ﻣﻮﺿﻮع اﯾﻦ ﻧﯿﺴﺖ. ﻣﺴﺌﻠﻪي ﻣﻬﻢ اﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﺑﺮاي اوﻟﯿﻦ ﺑﺎر در ﺗﻤﺎم زﻧﺪﮔﯿﻢ ﻣﯽدوﻧﻢ ﮐﻪ ﭼﯽ ﻣﯽﺧﻮامو ﺑﺮاي اوﻟﯿﻦ ﺑﺎر ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻪم اون ﮐﺎر رو ﺑﮑﻨﻢ؛ ﭼﻪ ﭘﺪرم ﺑﺨﻮاد، ﭼﻪ ﻧﺨﻮاد! ﮐﺎرﭘﻪ دي ﯾﻢ، ﺗﺎد!
‫ﻧﯿﻞﻧﻤﺎﯾﺶﻧﺎﻣﻪ را ﺑﺮداﺷﺖ و ﭼﻨﺪ ﺧﻄﯽ از آن را ﺧﻮاﻧﺪ. ﭼﺸﻤﺎﻧﺶ ﻣﯽدرﺧﺸﯿﺪﻧﺪ. ﻣﺸﺘﺶ را ﺑﺎﺷﺎدﻣﺎﻧﯽ در ﻫﻮا ﮔﺮه ﮐﺮد. ﺗﺎد ﺑﺎ ﺗﺎﮐﯿﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
- ﻧﯿﻞ اﮔﻪ ﭘﺪرت اﺟﺎزه ﻧﻤﯽده، ﭼﻄﻮر ﻣﯽﺧﻮاي ﺗﻮي ﻧﻤﺎﯾﺶﻧﺎﻣﻪ ﺑﺎزي ﮐﻨﯽ؟
‫- اول ﺑﺎﯾﺪ ﻧﻘﺶ رو ﺑﻪ دﺳﺖ ﺑﯿﺎرم؛ ﺑﻌﺪ ﻓﮑﺮش رو ﻣﯽﮐﻨﻢ.
- اﮔﻪ ﻧﮕﺬاري ﭘﺪرت ﺑﻔﻬﻤﻪ ﮐﻪ در ﺟﻠﺴﺎت ﮔﺰﯾﻨﺶﺷﺮﮐﺖ ﻣﯽﮐﻨﯽ، ﺗﻮ رو ﻣﯽﮐُﺸﻪ؛ ﻣﮕﻪ ﻧﻪ؟
‫ﻧﯿﻞﮔﻔﺖ:
- ﺗﺎ ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ دﺳﺖ‪ﺧﻮدم ﺑﺎﺷﻪ، ﻫﯿﭻ ﻻزم ﻧﮑﺮده ﮐﻪ از اﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮع ﺧﺒﺮدار ﺑﺸﻪ.
‫ﺗﺎد ﮔﻔﺖ:
- اي ﺑﺎﺑﺎ، ﺧﻮدت ﻣﯽدوﻧﯽ ﮐﻪ ﻏﯿﺮ ﻣﻤﮑﻨﻪ.
ﻧﯿﻞ ﺑﺎ ﻧﯿﺸﺨﻨﺪ ﮔﻔﺖ:
- ﭼﺮت و ﭘﺮت ﻧﮕﻮ! ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﻏﯿﺮﻣﻤﮑﻦ ﻧﯿﺴﺖ.
ﺗﺎد ﭼﻨﯿﻦ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎد ﮐﺮد:
- ﭼﺮا اول ازش ﻧﻤﯽﭘﺮﺳﯽ؟ ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻢ ﻣﻮاﻓﻘﺖ ﮐﺮد.
‫ﻧﯿﻞﭘﻮزﺧﻨﺪي زد:
- اﯾﻦ دﯾﮕﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻨﺪه داره. اﮔﻪ ازش ﻧﭙﺮﺳﻢ، دﺳﺖﮐﻢ از دﺳﺘﻮرش ﺳﺮﭘﯿﭽﯽ ﻧﮑﺮده م.
‫ﺗﺎد ﺑﺎز ﺷﺮوع ﮐﺮد:
- وﻟﯽ اﮔﻪ ﻗﺒﻼً ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﮐﺮده، ﭘﺲ...
- اﺻﻼً ﺗﻮ ﻃﺮف ﮐﯽ ﻫﺴﺘﯽ؟ ﻣﻦ ﺣﺘﯽ ﻧﻘﺶ رو ﻫﻢ ﻫﻨﻮز ﺑﻪ دﺳﺖ ﻧﯿﺎوردم. ﺣﺎﻻ ﻧﻤﯽﺗﻮﻧﻢ ﺣﺘﯽ ﻣﺪت ﮐﻮﺗﺎﻫﯽ ﻫﻢ ‫وﺻﻒاﻟﻌﯿﺶ ﮐﻨﻢ؟
‫ﺗﺎد ﮐﺎر ﺧﻮد را از ﺳﺮ ﮔﺮﻓﺖ و ﮔﻔﺖ:
- ﻣﻌﺬرت ﻣﯽﺧﻮام.
ﻧﯿﻞ روي ﺗﺨﺘﺶ ﻧﺸﺴﺖ و ﺷﺮوع ﺑﻪ ﺧﻮاﻧﺪن ﻧﻤﺎﯾﺶﻧﺎﻣﻪﮐﺮد.
‫- راﺳﺘﯽ اﻣﺮوز ﺑﻌﺪازﻇﻬﺮ ﯾﻪ ﺟﻠﺴﻪ ﻫﺴﺖ؛ ﻣﯿﺎي؟
‫- ﺷﺎﯾﺪ ﺑﯿﺎم.
‫ﺗﺎد ﺑﺎ ﮔﻔﺘﻦ اﯾﻦ ﺣﺮف ﭼﻬﺮه در ﻫﻢ ﮐﺸﯿﺪ.
‫ﻧﯿﻞﻧﻤﺎﯾﺶﻧﺎﻣﻪ را زﻣﯿﻦ ﮔﺬاﺷﺖ، ﺑﻪ ﻫﻢ اﺗﺎﻗﯽاش ﻧﮕﺎه ﮐﺮد و ﻣﺘﺤﯿﺮ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
- ﻫﯿﭻ ﮐﺪوم از ﺣﺮفﻫﺎي ﮐﯿﺘﯿﻨﮓ ﺑﺮاي ‫ﺗﻮ ﻣﻌﻨﯽ و ﻣﻔﻬﻮم ﻧﺪاره، ﻧﻪ؟
‫ﺗﺎد ﺣﺎﻟﺖ ﺗﺪاﻓﻌﯽ ﮔﺮﻓﺖ:
- ﻣﻨﻈﻮرت از اﯾﻦ ﺣﺮف ﭼﯿﻪ؟
‫- ﺗﻮي ﮔﺮوه ﺑﻮدن ﯾﻌﻨﯽ ﺗﮑﺎﭘﻮ و ﺣﺮﮐﺖ دراوﻣﺪن ﺑﺎ ﭼﯿﺰﻫﺎي ﻣﺨﺘﻠﻒ. ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﻣﯿﺎد ﺗﻮ ﺑﻪ اﻧﺪازهي ﭼﺎه ﻓﺎﺿﻼب ﻫﻢ ﺑﻪ ‫ﺣﺮﮐﺖ درﻧﯿﻮﻣﺪي.
‫ﺗﺎد ﺑﺎ ﻋﺼﺒﺎﻧﯿﺖ ﮔﻔﺖ:
- ﻣﯽﺧﻮاي ﻣﻦ از اﻧﺠﻤﻦ ﺑﺮم ﺑﯿﺮون؟ اﯾﻦ رو ﻣﯽﺧﻮاي ﺑﮕﯽ؟
‫ﻧﯿﻞﺑﺎ ﻣﻼﯾﻤﺖ ﮔﻔﺖ:
- ﻧﻪ، ﻣﻦ ﻣﯽﺧﻮام ﺗﻮ ﺑﺎﺷﯽ؛ اﯾﻦ ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﯾﻪﮐﺎري ﺑﮑﻨﯽ، ﻧﻪ اﯾﻦ ﮐﻪ ﻓﻘﻂ ﺑﮕﯽ ﻫﺴﺘﯽ.
‫ﺗﺎد ﺧﺸﻤﮕﯿﻦ ﺑﻪ ﻃﺮف او ﺑﺮﮔﺸﺖ و ﺑﻪ ﻣﻮاﻓﻘﺖ ﭼﻨﯿﻦ ﮔﻔﺖ:
- ﮔﻮشﮐﻦ ﻧﯿﻞ، از ﺗﻮﺟﻬﯽ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺸﻮن ﻣﯽدي
‫ﻣﻤﻨﻮﻧﻢ، اﻣﺎ ﻣﻦ ﻣﺜﻞ ﺗﻮ ﻧﯿﺴﺘﻢ. وﻗﺘﯽ ﺗﻮ ﭼﯿﺰي ﻣﯿﮕﯽ دﯾﮕﺮان ﮔﻮش ﻣﯽﮐﻨﻦ، ﺣﺮﻓﺖ رو ﻣﯽﺧﻮﻧﻦ؛ اﻣﺎﺣﺮف ﻣﻦ رو ﻧﻪ!
‫ﻧﯿﻞ اﺻﺮار ﮐﺮد ﮐﻪ:
- ﭼﺮا ﻧﻪ؟ ﻓﮑﺮ ﻧﻤﯽﮐﻨﯽ ﮐﻪ ﺗﻮ ﻫﻢ ﻣﯽﺗﻮﻧﯽ ﻣﺜﻞ ﻣﻦﺑﺎﺷﯽ؟
‫ﺗﺎد ﻓﺮﯾﺎد زد:
- ﻧﻪ!
و اﻓﺰود:
- ﻧﻤﯽدوﻧﻢ. اﺣﺘﻤﺎﻻً ﻫﯿﭻ وﻗﺖ ﻫﻢ ﻧﺨﻮاﻫﻢ دوﻧﺴﺖ. ﻣﺴﺌﻠﻪ اﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﺗﻮ ﮐﺎري در اﯾﻦ ﺑﺎره ‫ﻧﻤﯽﺗﻮﻧﯽﺑﮑﻨﯽ، ﭘﺲ دﺧﺎﻟﺖ ﻫﻢ ﻧﮑﻦ، ﺑﺎﺷﻪ؟ ﻣﻦ ﻣﯽﺗﻮﻧﻢ ﮔﻠﯿﻢ ﺧﻮدم رو ﺧﻮب از آب ﺑﮑﺸﻢ، ﺧﯿﻠﯽ ﺧُﺐ؟
‫ﻧﯿﻞﮔﻔﺖ:
- ا‪ ،ﻧﻪ ...
‫ﺗﺎد ﻣﺘﻌﺠﺐ ﮔﻔﺖ:
- ﻧﻪ؟ ﻣﻨﻈﻮرت ﭼﯿﻪ ﮐﻪ ﻣﯽﮔﯽ ﻧﻪ؟
‫ﻧﯿﻞﺑﺎ ﺧﻮﻧﺴﺮدي ﺷﺎﻧﻪﻫﺎﯾﺶ را ﺑﺎﻻ اﻧﺪاﺧﺖ و ﺗﮑﺮار ﮐﺮد:
- ﻧﻪ. ﯾﻌﻨﯽ اﯾﻦ ﺟﻮر ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ دﺧﺎﻟﺖ ﻧﮑﻨﻢ.
‫ﻧﯿﻞﻧﻤﺎﯾﺸﻨﺎﻣﻪ را ﺑﺎز ﮐﺮد و دوﺑﺎره ﺑﻨﺎ ﮐﺮد ﺑﻪ ﺧﻮاﻧﺪن. ﺗﺎد ﻧﺸﺴﺖ و ﺑﻪ او ﺧﯿﺮه ﺷﺪ و ﮔﻮﯾﯽ ﮐﻪ رﺷﺘﻪﻫﺎﯾﺶ ﭘﻨﺒﻪ ﺷﺪه،‫ﮔﻔﺖ:
- ﺑﺴﯿﺎر ﺧُﺐ، ﻣﯿﺎم.
‫ﻧﯿﻞﮔﻔﺖ:
- ﺧﻮﺑﻪ.
ﻟﺒﺨﻨﺪي زد و ﺑﻪ ﺧﻮاﻧﺪن ﻧﻤﺎﯾﺸﻨﺎﻣﻪ اداﻣﻪ داد.

هرچي دورت شلوغ تره ، تنها تري!
چه بخواي ، چه نخواي بايد تنها بپري !

-----------------------
SatanGirl
     
  
صفحه  صفحه 1 از 2:  1  2  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

انجمن شاعران مرده


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA