قسمت یازدهم تیا در باز کن منم. بعد از اینکه کرایه دربستی رو حساب کردم ، رفتم سمت خونه. سوار آسانسور شدم و رفتم طبقه دوم. تیا با همون شلوار خونه ی شمعی مشکیش و تی شرت پومای قهوه ایش در باز کرد.– ســــلام! – سلام خواهر گلم. هم دیگه رو بغل کردیم. – سلام دخترم.مامانم پشتش وایستاده بود .– سلام مامان.هم دیگه رو بوسیدیم .– اِ پس این پسر ما کوش؟ به قول باراد : کیم؟ - مگه ما چندتا باراد داریم؟ - آهان! پسرتون کار داشتن تشریف نیاوردن. لباسامو در آوردم ورو مبل پرت کردم. – تنها اومدی؟ - په نه با دوستام اومدم منتها تو لباسم قایم شدن که بترسوننت! چشماشو ریز کرد :واه واه! مامان این چه وعض تربیت ؟ ببین چه جوری جوابمو می ده. رو مبل لم دادم و کنترل تلویزیون برداشتم و همین طور که روشنش می کردم گفتم :اولا که برو یه کم یاد بگیر درست حرف بزنی که به جای وضع نگی وعض ! دوما خیلیم دلت بخواد خواهر به این گلی ! هرچی هست که شعورش از تو بیشتر! – هاها! کی شعورش بیشتر تو؟ تو اگه شعور داشتی نمی رفتی که شیلنگ ماشین لباسشویی برداری بگیری رو سرت! اومد رو مبل نشست. بالشت برداشتم و پرت کردم تو صورتش! – اِاِاِ! مامان ببینش ! من فقط پنج سالم بود تو اگه راست می گی شب تولد هفت سالگیت می گرفتی مثل آدم می خوابیدی که فرداش جلو دوستات با صورت نری تو کیک! نیم خیز شد سمتم . منم با جیغ مامانمو صدا کردم. اون طفلکیم از آشپزخونه اومد بیرون گفت : بسه دیگه هنوز نیومده شروع کردین! – مامان تقصیر من چیه تقصیر این پسر لوست! – تقصیر هرکی هست! تمومش کنین. اومد کنارم نشست .– مامان تقصیر من چیه تقصیر این پسر لوست!– تقصیر هرکی هست! تمومش کنین.اومد کنارم نشست .– خوب بگو ببینم چی شده؟- هیچی اومدم بگم فردا کی بیام بریم سر خاک؟تیرداد با تعجب پرسید : فردا چندم مگه؟- دوم بهمن یک هزار سیصد نود یک! تولد سوگند .– وای خاک بر سرم.مامانم یهو از جاش پرید.– چی شد مامان؟دوید به سمت آشپزخونه.– مامان؟تیرداد با نگرانی پرسید.- هیچی دو ساعت دیگه این دختر میاد می خواد شروع کنه به غر زدن . زنگ بزنم به بابات بگم کادوش یادش نره!تیرداد گیج به من نگاه کردم منم با بغض بهش نگاه کردم. مامان بیچارم ! کاش حق با مامانم بود. کاش سوگند دوباره میومد و غر میزد و کادوشو می خواست. تیرداد از جاش بلند شد و رفت آشپزخونه. منم به دنبالش راه افتادم. مامانم داشت با تلفن ور میرفت.– اَه ! چرا جواب نمیده؟تیرداد آروم رفت سمت مامانم و گوشیرو ازش گرفت.– مامان ؟- تیرداد گوشیرو بده به من الان این دختره میاد!– مامان کسی قرار نیست بیاد.– یعنی چی کسی قرار نیـ... .به تیرداد نگاه کرد . زیر لب گفت :کسی قرار نیست بیاد.به زمین نگاه کرد و بعدش به من نگاه کرد. سرمو به نشونه ی منفی تکون دادم. خیلی جلو خودمو گرفتم که گریه نکنم. لبه ی اوپن گرفت و به سمت در حرکت کرد.– مامان می خوای ..– من حالم خوبه فقط تنهام بذارین.نرم نرم رفت سمت اتاقش. نمی تونستم تحمل کنم. برای همینم به تیرداد گفتم :داداش ؟- جون داداش.– میشه من ..اومد سمتم وبغلم کرد.– آره عزیزم تو بهتره بری.از بغلش بیرون اومدم و اشکامو پاک کردم . مانتومو برداشتم و پوشیدم.
اینم قسمت دوازدهم – پس اگه چیزی شد بهم بگو. تا فردا بهم خبر بده که میاین یا نه. – باشه قربونت برم فعلا. – خداحافظ.خوب شد که اومدم بیرون وگرنه یکی باید منو از اون وسط جمع می کرد . آروم قطره اشکی که از گوشه ی چشمم پایین اومده بود پاک کردم و از خونه بیرون اومدم. دستامو گذاشتم تو جیبم و به سمت سر کوچه حرکت کردم. یعنی اگه ، اگه با اون پسره آشنا نمیشد الان زنده بود؟ چقد بهش گفتم خواهر گلم این پسره به درد ما نمی خوره ولی مگه گوش می کرد؟( همین طور که داشتم فکر می کردم برف شروع به بارش کرد) هـــــــــی خدا! می گن هر کاری که می کنی توش یه حکمتی هست. شایدم حکمت داستان ما اینه که .. آخ! آی آی آی.! این دیگه از کجا اومد؟ آخه یکی نیست بگه این سنگ یا آجر؟!! کدوم احمقی اینو وسط پیاده رو گذاشته؟ خدا رو شکر به خاطر برف کوچه خلوت بود البته اینجا همیشه خلوت بود. سریع تا کسی نیومده خودمو جمع کردم و بلند شدم.خاک از روی لباسام پاک کردم و شروع به حرکت کردم. قدم اول برنداشته یَک سوزش وحشتناکی حس کردم که گفتم پام کنده شد!به سختی چشمامو باز کردم و رو پنجه پای راستم که سالم بود تکیه کردم و قدم اول برداشتم. دردش قابل تحمل تر بود. خدا رو شکر فاصله ی خیلی کمی با آژانسیه داشتم خودموبه زور بهش رسوندم و رفتم تو . – سلام خسته نباشید ماشین دارین؟ مردی که پشت میز نشسته بود با اون کلاه لجنی و کاپشن قرمزی که پوشیده بود ، سرد نگام کرد. – برا کجا؟ با اون صدای زبل خانی که داشت اون ابروهای پرپشتش سرشو انداخت پایین و منتظر جوابم موند. آدرس گفتم. با اون خودکار بیکش روی برگه ای یادداشت کرد. بعد از چند دقیقه معطلی از جاش بلند شد و به سمت دیوار نصفه ای که قسمتی از ورودی با اون ور که فکر کنم محل انتظار آژانسیا بود جدا می کرد. دو دقیقه بعد با یه آقایی که تقریبا هم سن پدرم بود برگشت. مرد یه کت سفیدرنگ با شلوار جین که با سنش تضاد داشت پوشیده بود. با چشمای آبیش به من نگاه کرد و با گفتن سلام بیرون رفت. منم پشت سرش تلو تلو خوران حرکت کردم. با نهایت زورم سوار زانتیای همرنگ کتش شدم و آدرس بهش دادم . اونم بدون معطلی شروع به حرکت کرد و درجه ی بخاریشو رو زیاد گذاشت. منم چشمامو بستم و به صندلی تکیه دادم. آروم دستمو کردم تو کیفم و گوشیمو برداشتم – بله ؟ //؟؟؟- الو؟ شرکت ویلچرسازان ایر فردا؟ یارو با اون صدای دهاتیش پرسید. – نخیر آقا اشتباه گرفتین! – ببخشید . گوشیرو قطع کردم. چه اسم ضایع ای! ویلچرسازان ایر فردا! چی بگم! دوباره چشمامو بستم و سعی کردم ذهنمو از هرچی فکر ناراحت کننده است خالی کنم. کلا از هرچی فکر ذهنمو خالی کنم. آخیش چه قدر خوب بود وقتی هیچی تو فکرت نیست که آزارت بده.برای یه مدتی چشمامو بسته بودم که این مدت زیاد طول نکشید و با صدای راننده بیدار شدم – خانوم همین جاست؟ چشمامو باز کردم از پنجره به بیرون نگاه کردم.– بله مرسی.ماشین نگه داشت و بعد از اینکه کرایشو حساب کردم یواش از ماشین پیاده شدم. لنگان لنگان به سمت در رفتم و تو کیفم دنبال کلید گشتم ولی مگه پیدا می شد دیگه آخراش اعصابم بهم ریخت و چهارتا فحش نصیبش کردم . فکر کنم دیگه آخراش خجالت کشید خودشو نشون داد. درش آوردم تو سوراخ چپوندم. با هر بدبختی بود خودمو به آ سانسور رسوندم و دکمشو زدم . تا اون بیاد پایین حداقل پنج دقیقه طول میکشید. سوزش پام و دردش بیشتر و بیشتر میشد.– سلام.رومو کردم اونور و با دیدن چهره ی خندانش لبخند زدم و گفتم :سلام!اومد جلو و کنارم وایستاد.– خوبین ؟- مرسی ممنون. شما چی.؟– منم بد نیستم. باراد چطوره؟- اونم خوبه.– راستی به خاطر اون مسئله که اونروزی شما رو با خواهر باراد اشتباه گرفتم معذرت می خوام.– نه خواهش می کنم! پس یعنی باراد همه چی رو گفته بهتون؟سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد. زیر لب گفتم :بترکی هی! سیامند یه لبخندی زد و با دو انگشتش جلو دهنشو گرفت و سعی کرد خندشو بخوره. عوضی! خوشحال بودم این یکی نمی دونه حداقل!– بلند گفتم؟سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد.– خوب راست میگم دیگه!با باز شدن آسانسور دستشو به نشونه ی بفرمائید گرفت منم که داشتم از درد می مردم بدون تعارف پریدم تو. خودشم بعد از من اومد تو . کت شکلاتی، شلوار جین ،بافتنی قهوا ی سوخته از این یقه هفتیا.موهاشم که بهم ریخته بود زنجیرشم که برق می زد. خوب سخت بود! منم سعی کردم تا اونجایی که می تونم صاف بایستم و درد به روی خودم نیارم . وقتی به طبقه خودمون رسیدیم دستشو رو چشمی در گذاشت وکنار رفت.– خداحافظ.– خداحافظ شما.وقتی که در آسانسور بسته شد دست پای منم شل شد بدجوری می سوخت. به زور کلید تو در فشار دادم و رفتم تو. چه قدر خونه گرم بود. لنگان لنگان به سمت راهرو اتاق حرکت کردم که گوشیم شروع به زنگ زدن کرد. دستمو بردم تو کیفم به امید اینکه بیابمش ولی هرچه گشتم نبود .بالاخره مجبور شدم سرمو بکنم اون تو و دنبالش بگردم .همین جور که داشتم راه می رفتم سرمو کرده بودم اون تو و دنبالش می گشتم که یهو به یه چیزی خوردم . سرمو بالا گرفتم.قشنگ می تونستم صدای قلبم که تو گوشم پیچیده بود حس کنم. بوم... بوم ... بوم. دوباره اون حس عجیب ! نوک انگشتای دست و پاهام یخ کرده بود باید یه جوری جدا می شدم ولی مغزم هنگ کرده بود .– فکر کنم گوشیت خودشو کشت!– هااان؟با بهت بهش نگاه کردم .–گوشیت !و....– فکر کنم گوشیت خودشو کشت!– هااان؟با بهت بهش نگاه کردم .–گوشیت !یهو انگار که بهم برق سه فاز وصل کرده باشن به خودم اومدم. ازش جدا شدم و نگامو به سمت اونور گرفتم و یه نفس عمیق کشیدم و به سمت اتاق حرکت کردم. قدم اول که برداشتم تازه درد پام یادم افتاد و ناله کردم و خم شدم و اول شلوارمو تا زانوم کشیدم بالا و از اون چیزی که دیدم دلم برای خودم سوخت. پوست زانوم رفته بود و همچنین شلوارم نخ کش شده بود.– آیــــــــــــی!منتظر بودم چیزی بگه یا به سمتم سرشو بیاره بالا.بیاد ولی وقتی دیدم خبری نیست آروم رومو کردم اونور. آقا با همون رکابی سفید و از این شلوار که برا سربازا هستن رو مبل لم داده و داره با گوشیش ور میره. بدرک ! خودم میرم جعبه کمک میارم!والــــا! وقتی دیدم نمی تونم تکون بخورم به گوشه ی دیوار تکیه دادم و غرورمو کنار گذاشتم و بلند گفتم :میشه بتادین و باند بیاری؟خیلی ریلکس گفت :تو آشپزخونهست .– خوب اگه می تونستم می رفتم بر میداشتم و منت تورو نمی کشیدم.– مگه چلاغی؟بی ادب ببینا! شیطونه می گیه جفت پا برم تو حلقش.– اوووف! بله اگه یکم دقت کنی مرض ندارم که این گوشه بشینم.بدون اینکه بهم نگاه کنه ادامه داد :خدارو چه دیدی شاید مرض داشتی کسی چه میدونه!وای! بی ادب پررو! چندش لزج دوس نداشتنی! با عصبانیت گفتم :میشه منو نگاه کنی ؟- نچ!یعنی خدایا هیچ وقت بندتو محتاج نکن! هیچ وقت ! به زور از این دیوار کمک بگیر از اون دیوار کمک بگیر به سمت آشپزخونه حرکت کردم.تلو تلو با کمک اشیا خودمو به حال رسوندم. با هرچی که دم دستم بود از جلوش رد شدم و چپ چپ نگاش کردم. وقتی به پله ی آشپزخونه رسیدم اشکم در اومد!– اَه!اینو چی کارش کنم؟ اومدم بپرم که آقا تشریف مبارکشون آوردن و خیلی راحت از بغل من رد شدن ورفتن تو آشپزخونه. تا اومدم بپرم با جعبه کمک اولیه برگشتن و گرفتن سمتم. منم عصبانی نگاهش کردم برگشتم و همین جور که لنگان لنگان میرفتم اینم بغل من پا به پای من میومد.- چیه منتظری بخورم زمین بهم بخندی؟- یه جورایی!چون کیفش نرم بود دریغ نکردم و کوبندم بهش . یه آخی گفت و وایستاد. منم رو مبل نشستم و پامو رو زیر پایی گذاشتم . اونم عین اجل معلق بالا سرم وایستاده بود. همین طور که داشتم پاچه ی شلوار بالا می کشیدم گفتم :اگه جیگر نداری نگاه نکن.– کی من؟- نه، کاسه توالت دستشویی!از تو جعبه بتادین و پنبه برداشتم و پنبه رو بهش آغشته کردم و آروم گذاشتم روی زخم. به یه ثانیه نکشید از سوزشی که کرد جیغم رفت هوا.اوی اوی ! چه سوزشی داشت!– چی شد ؟ سوخت؟بزار کمکت کنم.رو دو زانوش نشست و دستشو گرفت سمتم. با اینکه بهش شک داشتم ولی پنبه رو گرفتم سمتش. اونم آروم از دستم گرفت و برد سمت زخم. منم سریع کوسن گرفتم جلو دهنم تا اگه سوخت گازش بزنم وقتی که پنبه رو رو پام گذاشت همونطور که فکر می کردم ، مجبور شدم کوسن گاز بزنم. آی لعنتی چه می سوخت! نزدیک به یه دقیقه رو پام بود بعدش برام پانسمان کرد . .قتی کارش تموم شد از جاش بلند شد و با وسایل رفت آشپزخونه . منم پامو آروم گذاشتم رو زمین یکی بگه چه جوری وایستم؟ یکی تو ذهنم گفت : اَه! گمشو !تو که این قدر نازنازو نبودی! منم با خودم گفتم : راست می گه؟ دستم به دیوار گرفتم و بلند شدم. یواش پامو حرکت دادم. خوب اگه مورچه ای برم تا فردا می رسم!– کمک می خوای؟اول اومدم بگم آره بعد نظرم عوض شد اومدم بگم نه که دستم گرفت و گفت :من باش از کی می پرسم!سرجام وایستادم و طلبکارانه پرسیدم:مگه من چمه؟- چت نیست! این قدر لجبازی که مطمئنا می خواستی بگی نه که یه وقت نگن به کمک بقیه احتیاج داره! بعضی جاها باید کوتاه بیای. من نمیدونم اون تیا چی به تو یاد داده؟اومدم چیزی بگم که دهنم بسته شد . از حق نگذریم این تیکه رو راست می گفت .- دستتو می دی یا برم؟مظلومانه دستمو گرفتم سمتش . دستمو گرفت ومنو کشید سمتش و با یه حرکت من رو هوا بودم. خواستم بگم بزارم پایین که اون صداهه گفت :خفه شو! مگه تو عمرت چند دفعه می تونی خر سواری کنی؟یه لبخندی به لبم نشست که سریع جمش کردم. برای اینکه جو گیر نشه گفتم :فکر نکن چون چیزی نمی گم از این کارت خوشحالم! ( جون خودم) چون پام درد می کنه کاریت ندارم.با نگاهاش نگام کرد که یعنی برو خودتی ! همزمان یه خنده ی کوتاهی کرد. منو آروم گذاشت رو تخت. وقتی به اطرافم نگاه کردم با تعجب نگاش کردم– این دفعه فقط به خاطر پات وگرنه لنگر نندازی هر دفعه بیای!وای برای همینه که نباید به مرد جماعت رو بدی دیگه ! منت می ذارن! با اینکه میدونستم که این تخت از دست میدم گفتم : ببین اگه منت می خوای بزاری ...– بی خود ! همین جا می خوابی. بیا اینم شلوار.شلوارک آبی فیروزه ایمو داد بهم و رفت بیرون و در بست . منم با نهایت خوشحالی شلوارم عوض کردم البته با احتیاط و رو تخت ولو شدم. اووووم! چه بوی خوبی. یه چیزی مثل بوی گل محمدی . سرمو محکم تو بالشت فرو کردم تا می تونستم بو رو کشیدم بالا!- یعنی چی که پیداش نمی کنی! من نمی فهمم .. چرا چشات خوب وا نمی کنی؟ صدای دادش کل خونه رو برداشته بود. آروم از جام بلند شدم و لایه در باز کردم. – کریمی چشمات وا کن . خوب نگاه کن ! خودم گذاشتمش اونجا. از اتاق رفتم بیرون و از راهرو نگاش کردم. – خدافظ! گوشیرو پرت کرد رو مبل و از جاش بلند شد و رفت سمت میز مشروبش اون گوشه ی پذیرایی. لیوانشو بیرون آورد و گذاشت رو میز .
قسمت سیزدهم باید یه کاری می کردم.نباید می خورد هم به خاطر شرط و هم اینکه نباید مست می شد. سریع اومدم بیرون و به سمتش حرکت کردم . سرشو برای یه لحظه بالا آورد با اون چشمای قرمزش بهم نگاه کرد. منم وایستادم بهش نگاه کردم. دوست داشتم بدون اینکه بگم بفهمه چه فکری تو سرم. دستامو تو هم گذاشتم سرمو پایین گرفتم و بعد بالا و وقتی دیدم داره به کارش ادامه می ده به سمتش حرکت کردم. با نهایت سرعتی که با اون پام می تونستم به سمتش رفتم وقتی به میز رسیدم لیوان دستش بود به سمت دهنش گرفته بود. بدون فکر کردن بطری رو گرفتم دستم و بهش نگاه کردم و زیر چشمی دیدم که داره می خوره. حواسم به لیوان دومی که کنارش بود جلب شد. یه نگاهی بهش کردم و بدون اینکه بدونم چی کار می کنم لیوان برداشتم توش مشروب ریختم. لیوان از جلوم برداشت و گفت :آی آی آی! چی کار می کنی؟ - مگه چیه ؟ همونی که تو می کنی! – بله؟ با خودم گفتم چهاردست و پات نعله!- لیوانمو بده.دستمو بردم سمت لیوان . لیوان گذاشت رو اپن پشت سرش و گفت : میشه بپرسم از کی تاحالا؟ - از همین الان . بـــــده! – به چه علت؟ - ببخشید مگه شما به علتی می خورین؟ - بله ( یکم من من کرد)من ناراحتم! یه پوزخندی زدم و دست به سینه وایستادم :آهان! خوب منم درد دارم.رفتم سمت اپن! منو از کمر گرفت و کشید سمت خودش.– بیا ببینم! اِ واسه ما آدم شده! – ولم کن! ولم کرد منم برگشتم سمتش .- خوب یعنی چی ؟ مثلا اگه منم نخورم توام این بازیو تموم می کنی؟ - بازی؟ نه مثل اینکه فکر کردی من الکی می گم!رومو کردم اونور دوباره من کشید سمت خودش : خوب حالا توام ! عین کش شلوار در میره! بیا اینم از این !لیوانشو گذاشت رو میز برگشت سمتم :حله؟سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم . اونم روشو برگردوند و رفت سمت اتاقشو در بست. یه نگاهی به ساعت کردم . تازه پنج بود! ولی من یه چیزیو نفهمیدم شایدم باورم نمی شد واقعا بدون جنگ و دعوا و بدون جر و بحث اون به حرف من گوش کرده بود! واقعا؟ اون صداهه فرمود: ای دختر شاید جادوت گرفته باشدش! یه لحظه نور امید تو قلبم روشن شد ولی بعد خاموش شد. شاید داره خرم می کنه شاید می خواد بازیم بده! اَه! سرمو محکم تکون دادم. لیوانارو همون جا ول کردم و رفتم سمت اتاقا. اولش رفتم سمت اتاقم ولی یه چیزی توجهم جلب کرد. در اتاق کارش باز بود و پیانو بدجور چشمک میزد! هرچه باداباد! رفتم تو اتاقش و در بستم. – ســـــــــلام! رفتم سمتش و روشو کشیدم. اوووف! پسر چه پیانوی سفید چوشجلی بود! رو صندلیش نشستم درشو برداشتم و دستم روش کشیدم.- چی بزنم؟ اوووم! آهان فهمیدم.دستمو بردم سمتش و شروع کنم جان مریم چشماتو باز کن سری بالا کن ...– اَه چی بود؟ بقیه ی نوتش یادم نمیومد. سری بالا کن.. . دستامو گذاشتم رو پیشونیم و چشمامو محکم فشار دادم. آه ! خدایا چی بود. همینطور که داشتم فکر می کردم دستامو بردم سمت پیانو و دوباره از اول زدم و وقتی به اونجاش رسیدم دوباره موندم که یهو ... چشمامو باز کردم و از اینکه این قدر نزدیکم وایستاده بود ترسیدم! ترسیدم که یهو از بوی عطرش قاطی کنم ! خودمو یه ذره کشیدم اونور . بچه پررو فکر کرد که جارو واسش باز کردم که کنارم بشینه!– می دونستی که دوسالی هست که کسی به این پیانو دست نزده؟ سرمو به نشونه ی منفی تکون دادم. وای خدایا دارم دیوونه می شم.من نمی فهمم مگه بشر چیزی به نام تی شرت اختراع نکرده ؟ پس این چرا با زیر پوش میگرده؟ شاید فکر کرده که مثلا اون هیکلشو بیرون بزاره دیوونه میشم! احمق! وای نه فکر کنم دارم میشم. موهاشم که بهم ریخته زنجیرشم که بیرون . نه نمی تونم تحمل کنم! دوباره تپش قلب! الان که لو برم. از جام بلند شدم .
ادامش وباره تپش قلب! الان که لو برم. از جام بلند شدم .– گوشیم داره زنگ می خوره. با تعجب نگام کرد. منم با تمام سرعتم دویدم تو اتاقم. در بستم و به در تکیه دادم.چشمامو بستم. این پسره داره دیوونم می کنه! نکنه عاشقش بشم؟ نه این نباید اتفاق بیفته! توبرناممون نبود، قرار نیست باشه! اون صداهه گفت : قرار نیست که هرچی که قرار باشه اتفاق بیفته نه؟ - سوگل؟چشمامو باز کردم. سریع اشکامو پاک کردم و یه نفس عمیق کشیدم . در باز کردم :بله؟ تلفن گرفت سمتم. تلفن ازش گرفتم و رفتم بیرون. – بله؟ - سلام سوگل خوبی؟ - مرسی دادش خوبم چه خبرا؟ روی مبل نشستم. – هیچی فقط فکر نکنم مامان فردا بیاد. - حالش خوبه؟ - نه! فعلا خوابیده ولی تو خواب صداشون می کنه.– مامان حالش خوب بود که چرا یهو اینجوری شد؟ - چه میدونم والا. خوب کاری نداری؟ - نه فعلا خدافظ! – خدافظ. گوشیو قطع کرد. اروم روی مبل نشستم و به خط کاغذ دیواری که همرنگ مبلا بود نگاه کردم. اووف! میگن فاصله ی خوشبختی تا بدبختی به اندازه ی یه تار مو! از وقتی که سوگند رفته اون تار مو پار شده. با اینکه هنوز مادر و تیرداد بودن ولی هیچ وقت اون حس دیگه برنمی گشت! هیچ وقت. – سوگل !صداشو پس کلش انداخته بود و از اتاقش به سمتم اومد. با بغض نگاش کردم . خیلی شیک و مرتب اومد بیرون. – بله؟ - من میرم بیرون. با خودم گفتم خوب به من چه؟ نکنه اجازه می خوای؟؟- ساعت نه خونه باش.از جام بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم .– اونوقت چرا؟ - چون تو عقلت دست خودت نیست! رفتم و در اتاقم بستم. می دونستم خوب فهمیده بود چی می گم. *******************بارادبا عصبانیت تمام در کوبوندم. دختره ی احمق فکر کرده کیه! زود بیا خونه. هاه! منو باش که فکر می کردم آدم! همش تقصیر اون بابای ... در آسانسور باز شد و سیامند با کت شلوار خاکستری که تنش بود بهم نگاه کرد. وارد آسانسور شدم و دکمه ی همکف زدم. داشت با تلفن حرف میزد منم فقط دستمو بردم جلو. اونم باهام دست داد.داشت درباره ی کارای شرکت حرف میزد و عصبانی بود. تلفنش که قطع شد ازش پرسیدم :چطوری داداش ؟ چه خبر؟ عصبانی می زنی. – هیچی بابا این صبحانی اعصاب واسه آدم نمی ذاره! من که دیگه حریفش نمیشم! – دوباره قاطی کرده؟ - آره بابا ! دختره ی گیج امروز زنگ زده می گه قراردارین! می گم باید حداقل دیروز میگفتی که من برنامه هامو درست کنم! – خدارو شکر که من از اون خراب شده بیرون زدم و کارا رو دادم دست تو. با لبخند گفت :ولی هرچیم باشه هنوزم ما شما رو رئیس میدونیم برادر! به شونش یه مشتی زدم و گفتم :خودتـــــی!جای ضربه رو مالید و گفت : باراد ماشاالله زور داریا! به این هیکل نحیفت نمی خوره! از لفظش خندیدم که همزمان با بازشدن در آسانسور بود.بیرون اومدم با گفتن خداحافظ رفتم سمت ماشین. – فلفلی!برگشتم سمتش : صد دفعه گفتم آدم باش! با اینکه می دونست از این اسم بدم میاد ولی بازم صدام می کرد. – حالا هرچی!سوئیچ سمت بالا اشاره گرفت و گفت :زیاد تنهاش نزار .بعدم رفت سمت ماشینش. تو دلم گفتم برو بابا! و رفتم سوار ماشین خوشگلم شدم. روشنش کردم و با یه گاز کوچولو ویراژ کشیدم و از در پارکینگ رفتم بیرون . عینک ری بنم تو چشمام گذاشتم و رفتم به سمت ماموریت! مقصد اول کافی شاپ باران! حدود ده دقیقه بعد دم کافی شاپ وایستادم و از ماشین پیاده شدم. از صندلی کمک راننده کت سورمه ای خوش دوختم برداشتم و پوشیدم. می تونستم نگاه های اطرافم حس کنم و از ذهنشون بخونم : اوف ! بچه ها عجب تیکه ای! ولی اینو نمی دونستن که فقط خودشون کوچیک و خار می کنن و مثل اسباب بازی که برای پسر چهارساله بخری خورد و خاکشیرشون می کنم! بدون معطلی وارد کافی شاپ شدم و یه نگاهی به اطراف انداختم. یهو یکی با حرکت دستش من به خودش متوجه کرد. با اینکه ازش خوشم نمیومد عینکم از چشمام برداشتم و با یه لبخند رفتم سمتش. با اون مانتوی کاکائویی تنگ ممکن بود از نظر بقیه خوشگل باشه ولی برای من مثل یه سرگرمی معمولی بود . مثل بقیه دخترا. برای من فقط اون مهم بود ... ساعت نزدیکای ده بود و تو ماشین کنارم نشسته بود.– وایــِی! باراد جون خیلی شب خوبی بود مرسی!با اون صدای جیغ جیغوش داشت گوشمو آزار میداد با آرامش گفتم : زیاذ خوشحال نباش !می تونستم اون تعجب تو صداش حس کنم . دم خونشون نگه داشتم.– ببین می دونم اوقات خوبی رو داشتیم ( جون خودم ).... ولی دیگه فکر نکنم بتونیم ادامش بدیم .
ادامش می تونستم اون تعجب تو صداش حس کنم . دم خونشون نگه داشتم.– ببین می دونم اوقات خوبی رو داشتیم ( جون خودم ).... ولی دیگه فکر نکنم بتونیم ادامش بدیم .– یعنی چی ؟ ولی من فکر کردم... . دیگه داشت خستم می کرد. حوصلم سر رفته بود برای همین با تمسخر گفتم :که چی هان......؟ اینکه عاشقتم و تا ابد باهم می مونیم؟ یا چی یا اینکه با باراد ازدواج می کنم صاحب ثروت هنگفی می شم؟ هان؟...- نه به خدا ... با صدای تقریبا اربده واری گفتم : خفه شو! کی به تو اجازه داد حرف بزنی؟ هان ؟؟؟ ترسو تو چشماش دیدم.– همتون یه جورین فقط به فکر پولین!.... ببینم اگه پیکان داشتم بازم باهام دوست می شدی؟؟ هان؟.. معلومه که نه! .. اصلا میی خوای واقعیت بگم؟.. پس گوش کن.. واقعیت اینه بیشتر از قبل داد زدم)همتون آهن پرستین! حالام از ماشین من گمشو پایین تا پرتت نکردم! یالا! – خیلی پستی! ..رذل! با جیغ گفت– هرچی که هستم! ولی حداقل خودمو به خاطر یه مشت آهن قراضه نمیفروشم!ارزشمو می دونم.اما تو ...نفهمیدم با چی کوبوند تو صورتم سگک کیفش بود یا چی ولی هرچی بود تیزیش گوشه ی لبمو پاره کرد.از عصبانیت به جوش اومده بودم که از ماشین پیاده شد و دوید سمت خونشون و سریع رفت تو.منم دستی به لبم کشیدم و دیدم بد جوری پاره شده و بد شانسی این بود که دستم به اون دختره نمی رسید....پام رو گاز گذاشتم و حرکت کردم. با اینکه هر دفعه که اینارو می گفتم خالی می شدم ولی با یادآوری خیانتی که بهم شده بود بیشتر عصبانی می شدم تا آرامش! اون لعنتی! هنوزم صدای باراد بارادش تو گوشم بود. ...چه ساده بودم من! هِه!...وقتی کلید انداختم و در باز کردم از تاریکی خونه فهمیدم که خوابیده!بهتر، کسی نیست بهم گیر بده.منم سوئیچ پرت کردم رو میز و کتمو در آوردم و انداختم رو مبل.یه دستی به زخمم کشیدم و وقتی دیدم اوضاش خوبه چراغ روشن کردم و بدون معطلی رفتم سمتش. لیوان از جاش برداشتم و شیشه رو درآوردم و لیوان تا نصفه پر کردم و همه شو رفتم بالا! همیشه با خوردنش آروم می شدم . اومدم لیوان دوم پر کنم که یهو...گروم... گروم ... .به سمت در رفتم دوباره صدای در زدنش میومد معلوم بود داره با حرص می کوبه. در باز کردم – بــلــ... ! ترس می شد تو چهرش واضح دید. ....به موقع دستمو بردم سمتش و گرفتمش. بیهوش تو بغل من افتاده بود. از سر وضع زخمیش معلوم بود بد جوری تو دردسر افتاده بود.اون یکی دستمم گذاشتم زیر پاش و بلندش کردم بعدم در با پای راستم بستم...سریع بردمش تو اتاق خوابم و رو تختم گذاشتمش. چراغ روشن کردم و یه نگاهی به وضعش انداختم. دکمه های مانتوش که کنده شده بود و موهاشم به حالت نا مرتب دورش بود ..وسگک کمر بند شلوارشم تو سوراخ نبود بلکه کمربند سوراخ کرده بود و همچنین پاچه های شلوارش جر خورده بود.اینطور که معلوم بود بدجوری اذیتش کردن .منم دست رو دست نداشتم با اینکه هیچ وفت از این کارا نمی کردم ولی به خاطر حرف بابام مجبور بودم....اگه حتی یه تار مو از این دختر کم بشه یا حتی بلایی سرش بیاد بی معطلی از همه چی محرومت می کنم!سریع پنبه وپانسمان و بتادین آوردم و رو میز عسلی کنار تخت گذاشتم . یه بالشت به زیر سرش اضافه کردم و سرشو بالا آوردم که چشمم به اون چیزی که تو دستش بود افتاد..... پایان قسمت سیزدهم قسمت چهاردهمآروم از تهش گرفتم و خواستم بکشمش بیرون ولی محکم چسبیده بودتش.سرش خونی شده بود و معلوم بود با اون یکیشونو زخمی کرده بود.– آیی ... هممم !انگشتاشو که سفت بهم چسبیده بودن به زور باز کردم و چاقو رو از دستش بیرون آوردم رو میز گذاشتم.پنبه رو به بتادین آغشته کردم و بردم سمت پارگی لبش.با دیدن رژ پخش شده تو صورتش خونم به جوش اومد.– عوضیای رذل! یه نفس عمیق کشیدم تا یکم آروم شم بعدش بردم سمت لبش و آروم گذاشتم روش.یه آه کوتاهی کرد و بعدش ساکت شد .معلوم بود حالش افتضاح.ازجای ردی که رو صورتش مونده بود میشد فهمید که سیلی خورده.واون قرمزی که من دیدم نامردا با تمام زورشون زدن.بعد از اینکه کارم با صورتش تموم شد، یه نگاهی به زانوی زخمیش کردم . بــــــله! پانسمانش به خاطر خونی که اومده بود قرمز شده بود. کلا نابود شده بود. دوباره پانسمانش کردم .وقتی کارم تموم شد وسایلو همراه با چاقو برداشتم و انداختم آشغالی.بعدم رفتم تو اتاقشو از کشوی لباساش یه شلوارک توسی حریر با تاپ صورتی نخی برداشتم و رفتم سمت اتاق.وقتی داشتم لباساشو عوض می کردم گهگاهی ناله ای می کرد.وقتی تموم شد لباسای پارشو برداشتم و اونارم ریختم تو آشغالی.یه نگاهی به ساعت کردم 10:30 شب بود.– آخه یکی نیست بگه دختر تا این موقع شب بیرون چه غلطی می کردی که اینجوری بهت توپیدن؟به سمت اتاق رفتم و از کمد یه پتو ی پشم شیشه ای درآوردم .نمی خواستم پتوی زیرشو تکون بدم چون ممکن بود دردش بیاد. یه صدایی گفت :از حق نگذریم خوش هیکل ها!– خفه بابا!و پتورو انداختم روش.وقتی اومدم برگردم سمت حال صداش شنیدم.– نه .... نکنین .. آآی! اِه اِهه! ولم کنین تو روخدا!و داشت تکون می خوردم.رفتم سمتش و دستامو گذاشتم رو شونه هاش و تکونش دادم.– سوگل ! سوگل!چشماشو با وحشت باز کرد و بهم خیره شد بعدیهو سیخ نشست.– خوبی؟راستش ضایع بود ترسیده و بعدش ...************************************************** *نظر بدین ممنون میشم
Aliandpc: الان از اول بفرستم؟؟ از اینجا به بعد درست بفرست https://www.looti.net/36_7968_3.html#msg142619200
ادامه قسمت چهاردهم سوگلتنها چیزی که می دونستم این بود که بد جوری قاطی کرده بودم ولی وقتی به چشماش نگاه می کردم آروم می شدم. برای همین خودمو یهو تو آغوشش پیدا کردم.اونقدر محکم فشارش می دادم که گفتم الان چشاش از حدقه می زنه بیرون! اما اون فکر نکنم که هیچ حرکتی کرد چون من چیزی دور خودم حس نمی کردم.همینم باعث شد ازش جدا بشم و تو چشماش نگاه کنم.هیچ حسی نبود نه تعجب نه دلسوزی هیچی!دستشو گذاشت رو بازوهام و منوبه سمت عقب آروم هل داد.- بهتره بخوابی. از رفتارش ناراحت نشدم. چون می دونستم این احساس یک طرفه بود. آروم پتو رو کشید روم و از اتاق رفت بیرون. منم چشمامو بستم و گذاشتم اشکام جاری بشه. هنوزم باورم نمی شد اون اتفاق وحشتناک افتاده .تقریبای ساعت 8 بود و منم حوصلم سر رفته بود. اعصاب نداشتم. برای همین یهو به سرم زد که برم تا سر کوچه و یه هوایی عوض کنم و یکم فکر کنم...لباسامو پوشیدم و کلید برداشتم و رفتم بیرون...شب خنک و خوبی بود همه چی آروم میومد. به سمت کوچه بالایی حرکت کردم.کوچه های اینجا خلوت با اینکه هم اسم یکی از خیابونای بزرگ تهران بود ولی اصلا شبیهش نبود. چراغ اکثر خونهاخاموش بود همین طور که داشتم عرض خیابونو طی می کردم ..یهو یکی از پشت سر گفت : خانوم؟برگشتم سمتش.– بله؟ - راستش می خواستم یه چیزی بگم ... وبا سرش اشاره کرد و بعدش یهو یکی از پشت جلو دهنمو گرفت ....ترس تمام وجودمو گرفت. – اگه صدات در بیاد با همین دستام گردنتو میشکنم فهمیدی ؟ سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم. – حالام راه بیفت....با لرز حرکت کردم.جلوی خودمو گرفتم که گریه نکنم...نباید از خودم ضعف نشون می دادم.به سمت یه زانتیا می رفتیم.دستام از شدت استرس یخ زده بودن. – بشین! منو به زور تو صندلی عقب نشوند.خودشونم نشستن تو ماشین و قفل مرکزی زدن. یکیشون پیشم نشست و ماشین حرکت کرد. – خوب عزیزم این وقت شب بیرون چی کار می کردی؟ هــــان؟ - چی از جونم می خواین ولم کنین.دستمو بردم سمت دستگیره و برای باز کردنش بهش فشار آوردم ولی باز نمی شد.شروع کردم به جیغ زدن.– ولم ... کنین! آشغالا! – امیر خفش کن!– ای به چشم! بلند خندید ! بعدش ...اومد سمتم و دستامو گرفت و منو کشوند سمت خودش.- نه . .. !تقلا کردم و دست و پامو تکون دادم که یه سیلی خوابوند تو گوشم!..آشغال بدجوری زده بود.ولی من کوتاه نیومدم و بیشتر جیغ زدم که دومی زد و لبمو پاره کرد.باچشمای خیس نگاش کردم.دیگه از شدت سوزش خفه شده بودم...یه لحظه ساکت شد و لحظه ی بعد پرید سمتم. شروع کردم به جیغ زدن اما ول کن نبود صورتشو با تمام زور میکشید سمتم و به زور و وحشیانه منو بوسید..منم لبشو گاز گرفتم که دردش اومد .خودشو کشید عقب.– بهت نشون می دم دختره ی وحشی! و به سمت لباسام چنگ زد...یه لحظه نگام به بیرون افتاد که دیدم هنوز تو محله ایم دستمو از عقب بردم سمت قفل و بالا پایینش کردم که از روی شانس یا معجزه بالا خره باز شد ..منم معطل نکردم و دستگیره رو کشیدم. در باز شد و من از ماشین به عقب پرت شدم بیرون ...تمام بدنم درد می کرد ولی نباید وایمیستادم. صدای ترمز ناگهانی ماشین به گوشم رسید..از جام بلند شدم که دیدم دارن میان نزدیکتر.....به اطرافم یه نگاهی انداختم .خدایا! خدایا! چشمم به چاقویی که توی باغچه جلوی آپارتمان بود افتاد همین طور خون تو جوب.احتمالا گوسفندرو که کشتن یادشون رفته بود چا قو رو بردارن.دویدم سمت چاقو و برداشتمش و دستمو به حالت تحدید وار گرفتم سمت یکی شون همون امیر.- جلو نیا وگرنه می زنمت. ...–جرعتشو نداری! و جلوتر اومد. منم فرصت دیدم والفرار! ولی متاسفانه از پشت گرفتتم و منو چسبوند به خودش.– خودم می خورمت! اول من بعدم گرگای بیابون شایدم سگاشون ! نظرت چیه! صداش تو گوشم مثل صدای یه مگس بود. ویز ویز!..منم فرصت غنیمت شمردم و چاقورو کردم تو پاش .از درد به خودش پیچید و منو راحت گذاشت ..منم چاقو رو دراوردم و دویدم. اون یکی اومد سمتش : امیر خوبی؟ - آره بگیرش در نره!صدای پاشو می شنیدم که داشت دنبالم میومد.با اینکه سختم بود ولی سرعتمو بیشتر کردم. نه ... نه !سرمو برگندوندم تا عقب ببینم که پام به یه چی گیر کرد و دوباره افتادم...از سوزشی که پام کرد فهمیدم همون پانسمان شده هست. با بدبختی از جام بلند شدم و ادامه دادم...همینجور که داشتم می رفتم حواسم به اطراف نبود که یه پرایدیه از بغل اومد و .... پایان قسمت چهاردهم
قسمت پانزدهم آهای خانوم چی کار می کنی؟..راننده با عصبانیت از تو ماشین داد زد..صدای پاهاش هر لحظه نزدیک تر میشدن...به پشت سرم نگاه کردم، داشت میومد دوتا بوق واسم زد.انگار که یکی ویشگونم گرفت. به خودم اومدم و راه افتادم بدم.با سختی تمام سرعتمو بیشتر کردم. بالاخره دیدمش...کلید.. کلید کو؟ لعنتی! خدایا در بازشه خواهش می کنم! – وایستا! صداش نزدیکتر بود سرعتمو بیشتر کردم.رسیدم به ساختمون و در فشار دادم...باز شو بازشو! آره. خدا رو شکر یکی از همسایه ها یادش رفته بود در ببنده. در گیر داشت برای همینم به سختی باز میشد.یه نگاهی به آسانسور کردم طبقه ی8 بود.بدون معطلی پله هارو طی کردم. 10 تا پله فقط یه کم مونده. ..با همون یه ذره جونی که داشتم خودمو به طبقه ی دوم رسوندم و محکم در کوبوندم.– باز کن! باز کن لعنتی! در باز کرد به چشاش نگاه کردم و بالاخره احساس آرامش کردم و چشمامو بستم...**********- فسقلی چشماتو باز کن! چشمامو آروم باز کردم و به روبه روم نگاه کردم. – تیرداد!پریدم بغلش اونم منو بغل کرد.آروم تو بغلش گریه کردم...دستشو لایه موهام کشید و موهامو ناز کرد.- هیـِـــــس! تموم شد آبجی کوچولوی من! ببین دیگه اینجایی! ...منو از خودش جدا کرد.- ببین ! دیگه هیچ کی اذیتت نمی کنی! من اینجام ... باراد اینجاست! ..با گفتن آخرین کلمش به جای آروم شدن بدتر گریه کردم.چرا اون عوضی منو بغل نکرد! بی احساس!تیرداد دو باره منو از خودش جدا کرد و دستاشو دور صورتم گذاشت و گفت :خوبی ؟ دوست داری برام تعریف کنی ؟ سرمو به نشونه ی منفی تکون دادم!چه سوال لوسی! حتی یادآوری خاطرشم وحشتناک بود. .- صبر کن الان حالتو جا میارم!دستشو برد پشتش و بیرون آورد.از کارش خندیدم و سرمو تکون دادم. از این شکلات باراکاها که توش نارگیل داره، از اونا دستش بود. خوردنی مورد علاقم! اونو از دستش گرفتم و تو دستم نگه داشتم.خودش بلند شد و صاف وایستاد دستشو به سمتم گرفت یعنی بلند شو!با تردید نگاش کردم.- ببین یکی اون بیرون خیلی وقته منتظرته! پاشو گناه داره.آه! سوگند. خواهری. دستشو گرفتم و با ناله سعی کردم بلند شم. با لبخندبه اندازه ی طول فرش 12متری ادامه داد- شنیدم دیشب آش و لاشت کردن.رو پام به زور وایستادم و با دستم زدم به بازوش. –این چه طرز حرف زدن؟ پامو حرکت دادم. خوب می تونستم برم.– گفتم ریغ سر کشیدی و برنامه امروز کنسل! با صدای گرفته ای گفتم – من تا تورو با دستام تو قبر نکنم نمیرم نترس!..دستشو انداخت دورم و محکم بغلم کردم...آروم دم گوشم گفت :خوشحالم که سالمی!..بعدش باهم رفتیم سمت هال . باراد تو حال نشسته بود و دستاشو توهم قلاب کرده بود و به زمین نگاه می کرد. با اومدن ما سرشو بالا گرفت و نگاهمون کرد.بلند شد و با لحن سردی گفت : بهتری؟