ادامش با اومدن ما سرشو بالا گرفت و نگاهمون کرد.بلند شد و با لحن سردی گفت : بهتری؟ یه لبخند کوچیک زدم و گفتم :مرسی.. لحن منم دست کمی از اون نداشت!با اون بافتنی مشکی که پوشیده بود و شلوار جینش که همرنگ چشاش بود، خوشتیپ تر شده بود!دستامو لایه موهام کشیدم و گفتم :خوب! بهتره من برم حاضر شم! تیرداد دستمو گرفت و گفت : مطمئنی می خوای بری؟ می تونیم از خونم براش ... . دستشو فشار دادم و با کمی لبخند گفتم :گفتم که خوبم...سرمو بردم نزدیک گوشش و ادامه دادم :نمی خوام منتظرش بزارم.و گونه شو بوسیدم و آروم رفتم سمت اتاقم. با اینکه سعی میکردم خودمو خوب جلوه بدم ولی از تو داغون شده بودم. اگه اون قفل به طور شانسی باز نمی شد، اگه اون چاقو اونجا نبود و اگه در خونه باز نبود نمی دونم الان کجا بودم؟ بیابونای اطراف تهران، بیمارستان یا شایدم کنار خواهرم،سینه ی قبرستون. خوب بود که تیرداد رو داشتم.با اینکه قبل از اون تصادف لعنتی رابطش اصلا با من و سوگند خوب نبود، ولی بعد از اون اتفاق اون تغییر کرده بود.کاش بابا و سوگندم اینجا بودن و می دین پسری که از دست خانوادش همیشه فراری بود الان ... نمی دونم ...تنها چیزی که می دونم اینه که الان وقتی در خونه رو باز می کنم پشت در خوشبختی رو ببنم که سر زده اومده و شب های تاریک زندگیم و با طلوعش به روزهای آفتابی تبدیل کنه.وقتی آماده شدم از اتاق رفتم بیرون. یه بافتنی مشکی با یه پالتو روش که دکمه هاشو باز گذاشته بودم ( چون از گرما بدم میاد، بافتنیم به اندازه کافی گرم بود) با شلوار همرنگش و یه شال گردن سیاه با راه راه مشکی پوشیدم. – اوو! خوبه حالا می خوای بری خواهرتو ببینی! اگه می خواستی منو ببینی چی کار می کردی؟ - پیژامم برات زیاده!– بریم؟ تیرداد دست منو گرفت و گفت : بریم .بعدم کمک کرد کتونی مشکیامو بپوشم و با هم رفتیم بیرون.وقتی آسانسور رسید سه تایی رفتیم توش.تمام مدت دست تیرداد دور کمرم بود.انگار می ترسید منو از خودش جدا کنه!بارادم یه گوشه وایستاده بود و به در ودیوار نگاه می کرد. – مامان چطوره؟تیرداد سرشو به سمتم آورد. – صبح که بهش سر زدم خواب بود . چند دقیقه پیشم که بهش زنگ زدم گفت تلفن از برق می کشه و می خوابه. فکر کنم بهتره یه چند روزی بفرستیمش پیش دایی،حال و هواش عوض شه. – موافقم.و تا رسیدن به همکف تو آسانسور فقط می شد صدای سکوت شنید. با رسیدن به همکف تیرداد رو به باراد کرد و گفت :من میرم ماشین روشن کنم و سریع تر رفت سمت در و لحظه ای بعد خارج شد.– باراد؟- بله؟ - دیشب حالم خیلی بد بود؟.– بله.می خواستم بپرسم لباسمو تو دوباره عوض کردی که با خودم گفتم : په نه! پسر همسایه عوض کرده. نمی دونم چرا یهو از دهنم پرید که :به خاطر دیشب ناراحتی؟ با اخم نگام کرد.واه واه! خوب بیا منو بخور! خوبه حالا بوست نکردم! با لحنی که توش یکم مظلومیت بود ادامه دادم :میشه ببخشی؟ دست خودم نبود!ایندفعه با تعجب نگام کردو می دونم اون تعجب برای چی بود. برای این بود که توقع نداشت که کلمه ی معذرت می خوام از دهنم بشنوه. هـــــی روزگار ! ببین یه مرد با یه زن چی کارا می تونه بکنه! دستمو بردم سمت دستگیره و در باز کردم. واینستادم تا ببینه چیزی بگه یا نه.خوب آره ! کارم اشتباه بود . البته برای اون! در عقب ماشین باز کردم و نشستم . اونم یه دقیقه بعد اومد و کنار تیرداد نشست. تیردادم بلافاصله حرکت کرد.از اینجا تا قبرستون حدود چهل و پنج دقیقه راه بود تازه اگه ترافیک نباشه! که بعد از گذشت یک ربع دیدم هست. منم رو صندلی به پشت دراز کشیدم و پاهامو جمع کردم.خوبی زانتیای تیرداد این بود که شیشه های عقبش دودی بود و توش معلوم نبود. البته فقط عقبش این حالتو داشت. همین طور که به سقف خیره بودم صدای آهنگ سکوت ماشین شکست:هوس – شهرام شکوهی و مازیارتو فصل برگای زرد، تو شب های ساکت و سردقصه ی بودن تو، هیچ دردی رو دوا نکردشبم سیاه و بس ، آخه این عشق یا قفس؟میون عشق و هوس، زدی تو ساز دل ، یه نفس.آی از هوس ،وای از هوس ،ای داد ، ای وای از هوسآی از هوس ،وای از هوس ،ای داد ، ای وای از هوسسکوت و زخم زبون ، سهم همین رابطه شدتموم روح وتنم زخمی این ، رابطه شدصدا نداره یه دست فقط من عاشق، بودم وبستو در هوا وهوس فقط اینبار از خدا بترسآی از هوس ،وای از هوس ،ای داد ، ای وای از هوسآی از هوس ،وای از هوس ،ای داد ، ای وای از هوساینقدر که غرق کلمات این آهنگ شده بودم که نفهمیدم کی چشمام سنگین شدن و کم کم خوابم برد.... پایان این قسمت
قسمت شانزدهم نزدیکای قبرستون بودیم که چشمام باز کردم و بیدار شدم. سرجام نشستم و شال و موهامو درست کردم. – تیرداد آب داری؟ - آره زیر صندلیمه.خم شدم و از زیر صندلیش شیشه آب برداشتم و یکم خوردم.تیرداد ماشینو یه جا پارک کرد و همه پیاده شدیم. اومد سمتم و دستم و گرفت و به سمت قبرا رفتیم.توی راه داشتم به سنگا نگاه می کرد .همه نوع بود : بچه ،پیر ،جوون ،مادر ،خواهر،برادر و حتی فرزند.یهو تیرداد از حرکت وایستاد . – این اینجا چی کار می کنه؟ به روبه روم نگاه کردم.با دیدنش سر قبر خواهرم خونم به جوش اومد.دستمو از دست تیرداد رها کردم و رفتم سمتش. – تو اینجا چه غلطی می کنی؟ پشتش به من بود و با دین من برگشت سمتم . – سلام اومدم ...انگشتم به حالت تهدید وار بردم سمتش : برام مهم نیست چه غلطی می کنی! همون یه باری که خواهرمو کشتی بست نبود؟نکنه اومدی مارو زجر بدی هان؟ - ببینید سوگل خانوم من تقصیر ... – تقصیر؟ چطور جرات می کنی اینو بگی؟ هان ؟ ببینم من خواهرمو تو روز نامزدیش ول کردم و رفتم پیش یه هرزه ی خیابونی یا تو؟ سوگند به خاطر من افسردگی شدید گرفت یا تو؟ سرشو گرفت پایین .کف دستامو کوبوندم به سینش و داد زدم :به من نگاه کن! نکنه خجالت می کشی؟ هان؟ هی ! یارو به من نگاه کن.دستامو گرفت و گفت : بزار من برم.– بزارم بری؟ زکی این همه وقت گمت کرده بودم تازه پیدات کردم! - سوگل بزار بره.صدای تیرداد یود که از پشت سرم میومد.بهش توجه نکردم.– اصلا می دونین چیه؟ سوگند شما لیاقت نداشت اون یه دختر بچه لوس بود و به درد من نمیخورد!یعنی کارد می زدی خونم در نمیومد. آخه یکی نیست بگه یارو ی یابوسوار! نوش دارو پس از مرگ سهراب؟؟ اومدم یکی بخابونم تو گوشش که یکی از پشت دستامو گرفت.- ولم کن تیرداد!تقلا می کردم. ولی زورش از من بیشتر بود. آرمانم فرصت غنیمت شمرد و رفت. – ولم... کن .. در رفت! انگار دزد گرفته بودم. با یه حرکت سریع منو برگردوند سمت خودش.تو چشاش نگاه کردم. هنوزم تقلا می کردم و دستامو به سینش می فشردم ولی متاسفانه ایشون قوی تر بودن.دیگه خسته شدم یعنی اشکام در اومدن و آروم گرفتم و لحظه ای بعد چه از روی دلسوزی باشه یا هرچی دیگه ...مهم این بود که دستاش دورم قفل شده بود. منم که از دیشب منتظر این لحظه بودم دستامو همینجور خمید رو سینش نگه داشتم و سرمو چسبوندم رو سینش. لباسشو تو دستام گرفتم و به رفتن اون پسره (آرمان ) نگاه کردم. – چرا نذاشتی بزنمش؟ حقش بود. ندیدی چی گفت؟ جوابی نشنیدم.تیرداد از پشت سرم گفت : اومدیم تولد نیومدیم وسط فیلم اکشن که!خودمو از باراد جدا کردم و برگشتم سمت قبر خواهرم .رو نیمکتی که کنار قبرش بود نشستم و بهش نگاه کردم.بقیه هم داشتن فاتحه می خوندن. همینطور که نگاهم به قبر بود یهو یه نسیم خنک پیچید و همراهش یه بوی خاصی اومد. بویی آشنا .... بوی سوگند.
ادامه قسمت شانزدهم یه بوی خاصی اومد. بویی آشنا .... بوی سوگند. و یک دفعه رو پشتم سنگینی خاصی حس کردم انگار یکی از پشت دستاشو دور گردنم حلقه کرده باشه.یکی مثل ...زیر لب گفتم : تولدت مبارک سوگند!تو ماشین تنها سکوت بود که داشت حرف میزد که باراد وسط حرفش پرید و گفت: می تونم بپرسم خواهرت چه جوری فوت کرد؟ تیرداد از تو آیینه یه نگاهی به من انداخت و منم سرمو تکون دادم و گفتم :خونواده ی ما یه خونوادهی معمولی بود با همه مشکلاتش. ولی ما همو داشتیم وبرای همین همیشه شاد بودیم. اون زمان تیرداد به خاطر کارش رفته بود ماموریت و بابام یه چندماهی پیشش بود تا خیالش از بابت پسرش جمع شه. سوگند یه دختر شاد و سرزنده بود که ما روش اسم زلزله رو گذاشته بودیم . به خاطر اینکه محال بود اون جایی باشه و اون محل رنگ شادی به خودش نبینه.یه روز وقتی اومد خونه فهمیدیم با این پسره تو دانشگاه آشنا شده و دوسش داره .علاوه بر اون پسر یکی از رفیقای بابام بود و همه ی فامیل می گفتن پسر خوب و خانواده داریه.برای همینم بابام ازدواج این دوتا رو قبول کرد. منتهی شب نامزدی این پسره زد و تو زرد از آب در اومد و خواهرمو به خاطر یه هرزه خیابونی ول کرد و رفت. بعد از اون بود که سوگند به یه افسردگی شدید مبتلا شد و حتی یه بار خودکشی کرد.ولی به جای اینکه خونه نشین باشه بیشتر بیرون می رفت و کسایی که نباید بگرده می گشت. کم کم به مشروب رو آورد. برای همین خیلی نگرانش شده بودیم. یه روز تصمیم گرفتم به جای گریه کردن و شکایت به خدا دست به کار شم برای همین رابطشو با دوستاش قطع کردم و براش کتابی در مورد سرانجام این کارا خریدم و بیشتر وقتمو با اون می گذروندم.کم کم حالش بهبود یافت ولی نه به طور کامل. هنوزوم اون سوگند سرحال و شاد نبود. برای همین تصمیم گرفتیم که بابام اونو یه چند روزی پیش داییم بفرسته .مامانم به خاطر کارش نمی تونست مرخصی بگیره منم به خاطر اون مجبور بودم بمونم پیشش. برای همینم اون دوتا تنهایی رفتن و بعدش... .بعد از چند دقیقه تیرداد گفت :بسه دیگه ! بیاین بحث عوض کنیم! و دستشو برد سمت ضبط ماشین و روشنش کرد.مازیار فلاحی – دروغههمه می گن که تو رفتی ، همه می گن که تو نیستیهمه می گن که دوباره ، دل تنگمو شکستیدروغهچه جوری دلت میمومد منو اینجوری ببینی؟با ستاره ها چه نزدیک منو تو دوری ببینیهمه گفتن که تورفتی، ولی گفتم که دروغههمه میگن که عجیب اگه منتظر بمونمهمه حرفاشون دروغه، تا ابد اینجا می مونمبی تو با اسمت عزیزم ، اینجا خیلی سوت و کورولی خوب عیبی نداره دل من خیلی صبوره، صبورههمه می گن که تو رفتی ، همه می گن که تو نیستیهمه می گن که دوباره ، دل تنگمو شکستیدروغهچه جوری دلت میمومد منو اینجوری ببینی؟با ستاره ها چه نزدیک منو تو دوری ببینیهمه گفتن که تورفتی، ولی گفتم که دروغهوسطای آهنگ بود که به تیرداد توپیدم : اَی تو روحت با این حال عوض کردنت! تو که گند زدی تو حالمون!یه نگاهی به باراد کرد . بارادم دستاشو به حالت تسلیم برد بالا و گفت : در این یه مورد با خواهرت موافقم! وای یهو انگار تو دلم قند آب شد! طرفمو گرفته! دختر دیوونه ای به خدا. – می دونم. تیرداد گفت : چیو؟ - چی چیو؟ -چی چی چیو؟ - هان؟ یه نگاهی به باراد انداختم. انگشتشو خم گذاشته بود جلو دهانش. و انگار داشت جلو خندشو می گرفت.- اَاااا! بابا چیو می دونی؟ - آهان هیچی! با خودم بودم. – بیا من هی می گم این دختر دیوونست! تو هی می گی نه! بارادم نامردی نکرد و گفت : من که حرفی ندارم! با عصبانیت نگاشون کردم. تیرداد از تو آیینه نگام کرد یه لبخند اندازه ی دهن غول تحویلم داد. منم گفتم : زهر مـــــار! هردوشون خندیدن. البته باراد خندش کوچولوتر بود. – خوب حالا کجا میریم؟ بلند پرسیدم. تیرداد گفت: پاسگاه.*************** پایان این قسمت
قسمت هفدهم ***************تو پاسگاه کنار تیرداد نشسته بودم و بارادم با فاصله ی کمی وایستاده بود وبه دیوار تکیه داده بود...داشتم به آدمایی که میرفتن و میومدن نگاه میکردم...آدمای خمار ، معتاد ، شاکی ،دزد ، قاتل! و حتی مردم آزار.اراذل و اوباشم که پاتوقشون اینجاست.یهو تیرداد گفت :چرا قیافه هاشون اینقدر ضایست؟ - دیــــــدی؟ زار میزن من خلافکارم.انگشتشو به سمت یکیشون گرفت :مثلا اونو ببین... ( به مرد لاغر اندام و کوتاه قد با ته ریش و چشمای خماراشاره کرد) داد می زنه من معتادم. یا اونو ببین( به مرد درشت هیکل و پت و پهن با قیافه ای شبیه دراکولا اشارهکرد ) فریاد می زنه من قاتلم یا اون...(دستشو برد به سمت باراد) تابلو داره جیغ میزنه من آدم کشِ ومعتادِ وجاسوسم...از حرفش خندم گرفت .- نه بابا بهش ... یهو باراد برگشت سمتم و اون نگاه غضبناکشو تحویلم داد.رومو کردم سمت تیرداد :نه چرا الان که دقت کردم دیدم داره داد می زنه!سربازی اومد بیرون :آقا و خانوم قلقلی! از حرفش خندم گرفته بود و سعی کردم خندمو بخورم ولی به باراد که نگاهکردم داشت از عصبانیت می ترکید. یهو تیرداد با لحنی که خنده توش بود گفت : جناب،فلفلی، نه قلقلی!بعدم دستشو گرفت جلو دهنش. نیشم تا بناگوش باز بود و لبم گاز می گرفتم ،مگه می شد نخندید؟ - حالا هرچی! فلفلی یا قلقلی نوبتتون.از جام بلند شدم و به سمت اتاق حرکت کردم منتهی باراد با قدم های محکمو نفس هایی که با عصبانیت بیرون می داد جلوی من پیچید و وارد شد. منم پشت سرش رفتم تو و تیردادم پشت سر من بود.وقتی در بست همه نشستیم. جناب سرهنگ شروع کرد :سلام ! سرهنگ گایینی هستم از پلیس آگاهی بفرمائید در خدمتم. وای خدا داشتم می مردم !گائینی؟دندونامو محکم فشار دادم تا خندم پخش نشه بیرون.به قیافه بقیه نگاه کردم اونام همین حالتو داشتن.وقتی از پاسگاه اومدیم بیرون دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم و منفجر شدم.- هاهاها! گایینی؟ تیردادم همین حالتو پیدا کردو خندید. – وقتی این سروان مروان صداش می کردن گفتم الان که منفجر شم و ازپاسگاه پرتم کنن بیرون! به صورت باراد نگاه کردم . داشت با اخم نگامون می کرد.خندمو جمع کردم و گفتم :خیله خوب بسه دیگه! مردم مسخره نکنین!در ماشینو باز کردم. تیرداد گفت : اره بابا! بنده خدا!بعدم همه نشستیم تو ماشین. تو پاسگاه چندتا سوال ازم پرسیدن و منم براشون ماجرا رو توضیح دادم وجالبیش این بود که اخمای باراد هر لحظه بیشتر تو هم میرفتن. انگار کهداشت حرص می خورد از دست این بلاهایی که سرم میومدنو من میگفتم.اونام ازم خواستن چهره نگاری کنم.منم مشخصاتشون دادم و گفتن به محض پیدا کردنشون بهتون خبر می دیم. در ماشین باز کردم و پیاده شدم و به سمت در رفتم و خواستم کلید بکنم توقفل که با صدای کشیده شدن چرخ ماشین رو زمین سرمو برگردوندم. نامردا منو پیچونده بودن!– وایسین اگه حالیتون نکردم! در باز کردم و رفتم تو.از کارشون خندم گرفته بود.سوار آسانسور شدم و دکمه ی دو رو فشردم. همینطور که صدای آهنگ آسانسور تو فضا پیچیده شده بود داشتم تو آیینه بهخودم نگاه میکردم .به صورتم که الان می شد جای زخمارو روش دید.روشون دست کشیدم.هر تماس یادآوری یک خاطره از دیشب برام بودن. مگه تو زندگی یک دختر چیزی وحشتناک تر از تجاوز هست؟ ...چیزی ترسنکاتر از دریده شدن توسط گرگای وحشی جامعه هست؟ ..بعضیا شانس میارن و تموم میکنن ولی بعضیا زنده می مونن و این درد باخودشون تا آخر به گور می برن و گاهی وقتا نگاه های جامعه است که روح آدمو تیکه تیکه می کنن. کی میاد با یه دختر دست خورده ازدواج کنه؟..اما نمیان بپرسن که آیا تو با میل خودت بهت دست زدن؟ولی بازم فایده نداره چون آخرش تقصیر گردن خود دخترست ...تو اون موقع شب بیرون چی کار میکردی؟..
ادامه ولی بازم فایده نداره چون آخرش تقصیر گردن خود دخترست ...تو اون موقع شب بیرون چی کار میکردی؟..نمیان بگن که شاید از سرکار میاد یا شایدم مثل من نیاز به فکر کردن داشتهیا هرچی! به هر حال تا وقتی کسی نخواد اونا حق ندارن بهش دست بزنن!نمیان بگن که تقصیر جامعست که یه دختر تنها نمی تون برای خودش خلوتکنه!..اصلا آیا ما تو این جامعه جایی داریم؟..من که فکر نمی کنم! ..یک دفعه صدای : طبقه دوم، خوش آمدید! منو از عالم رویا بیرون کشید.سریع تا قبل از بسته شدن در بیرون پریدم.به آسانسور نگاه کردم که به سمت بالا حرکت کرد. برگشتم سمت خونه...کلید انداختم که درباز کنم...وقتی در باز شد همزمان با باز شدن در خونه بغلی بود که یه دختر با موهایبلوند و شلواربرمودای قرمز و تاپ ساده ی تنگ طوسی با یه کیک شکلاتی تودستش اومد بیرون .با دیدن من جا خورد.یه نگاهی بهش کردم و سرمو چرخوندم و خواستم برم تو که گفت :ببخشید خانوم؟صداش شبیه سروناز تو کلاه قرمزی بود !– بله ؟ جانم؟ نگام کرد.مو هاشو که مش صورتی توش داشت پشت سرش گوجه ای بسته بود .– شما اینجا زدگی می کنین؟- بله. چطور؟یه حس ششمی بود که می گفت از اون سیریشای چسبن که به پسرا میچسبن و اون پسر کسی نیست جز....– چند وقته؟ - چی؟ - چند وقت اینجا زندگی می کنی؟ - چندماهه.پوزخندی زد و گفت : ااااا! نه بابا! پس همین روزاست که از شرّت خلاص شه! اخمامو تو هم کشیدم– ببخشـیـــــد؟ با پررویی تمام تو چشمام ذل زد و گفت : بله جـ...ده خانوم ! اگه نمی دونستی بدون اون چشاش جز من کسی دیگهرو نمیبینه!...برام جای تعجب داره که هرزه های خیابونی مثل شما رو تو خونش آورده.!بد جوری عصبیم کرده بود.حرفاش بدجوری رو اعصاب بود . تمام زورمو تو مشتام جمع کردم و یه سیلی خابوندم توگوشش.کیکیش از دستش افتاد زمین و پخش زمین شد. پشتمو صاف کردم و سینمو جلو دادم با یه ابهت خاصی بهش نگاه کردم که اززور درد به چشمام نگاه می کرد.– حواست باشه چی زر زر می کنی!... من هرچی باشم مثل شما و امثالشما نیستم...حرفای من همزمان با ورود باراد شد...از پله ها اومده بود، یه نگاهی به من و به اون کرد ...یه نگاه کوتاهی بهش کردم و رفتم تو خونه.همین یکی رو کم داشتیم!..یعنی رودل نکنی پسر!.. رفتم تواتاقم و در بستم ...روسری و مانتومو در آوردم و لباسمو عوض کردم.صدای در اتاقم اومد...در باز کردم و تو چشاش نگاه کردم...خیلی جدی و با عصبانیت گفت : میشه یه دقیقه بیای باهات کار دارم.و رفت سمت حال منم به دنبالش رفتم...خدا به خیر کنه! ..جلو تلویزیون وایستاد و برگشت سمتم...انگشتشو به سمتم گرفت و با چهره ای غضبناک گفت :میشه بگی اون چه حرفایی بود که به محیا گفتی؟ - محیا؟ - همون دختره که بهش گفتی هرزه ی خیابونی! چـــــــــِی؟ ....- من؟ - بله تو! و چیزای دیگه ای که گفتی! دست به سینه نگاش کردم و یه پوزخند زدم و گفتم :میشه بگی کدوم آدم احمقی اینو بهت گفته؟ - لازم نیست کسی بهم بگه ! خودم شنیدم!
اینم ادامش – آهان که پس خودت شنیدی! پس اینو بدون که بهتره گوشاتو یه شست وشو بدی !..رومو کردم اونور و به سمت اتاقم قدم برداشتم که از پشت دستمو محکمگرفتو کشید ..همین جور که داشت می رفت به سمت در منم با خودش می برد.تقریبا داد زد :برام مهم نیست که چی میگی! ....همین الان ازش هم به خاطر سیلی و حرفایی که زدی معذرت می خوای!داشت منو می کشید سمت در .با ناله گفتم :- چرا حرف تو کلت نمی ره ! من کاری نکردم! اون باید ازم معذرت بخواد!..جلوی در بودیم ودر باز کرد و منو با یه حرکت پرت کرد جلو...هنوزم دستمو محکم گرفته بود و در زد.محیا با چشایی گریون اومد بیرون ! منو انداخت جلو در وگفت :سلام . راستش سوگل اومده معذرت بخواد.پشتم وایستاده بود و محکم دستمو گرفته بود.اونجوری که فشار می داد داشت دستمو می شکست!محیا دست به سینه جلوم وایستاده بود و با پررویی تمام منتظر بود.– من کاری نکردم که بخوام معذرت بخوام!..و محکم پای باراد لگد کردم.دستم آزاد شد و دویدم سمت خونه.داشتم می رفتم که عین اینایی که دزد گرفته باشن دستمو از پشت گرفت ...جیغ زدم :چی کار می کنی!و منو با یه حرکت سریع به سمت خودش برگردوند.سینه به سینه ی هم بودیم.– خوب گوش کن سوگل...– نه تو گوش کن! تا هاحالا هر کاری خواستی، هرچی خواستی بهم گفتیمنم هیچی نگفتم ...فقط و فقط به خاطر اینکه دوستت مرده و این کارات بهخاطر تاثیریه که مرگ اون گذاشته.... ولی دیگه از این به بعد نمی ذارم باهامبازی کنی و بهم آسیب بزنی!!! اگه فقط یه بار دیگه بهم دست بزنی بهت قولمیدم پشیمون شی! ..دهنشو باز کرد که چیزی بگه که گفتم:حرفم تموم نشده! برام مهم نیست چته ولی اینو بدون که اگه تو بهتریندوستتو از دست دادی منم مهربون ترین خواهر دنیا و بهترین پدر دنیا رو ازدست دادم . پس این دلیل نمیشه که هر غلطی خواستی بکنی صرفا بهخاطر اینکه دوستت مرده! چهرش دیگه عصبانی نبود بلکه بیشتر تعجب کردهبود!- حالام دستمو ول کن و اگه خیلی ناراحتی می تونی محیا جونتو ببری بیرونتا از دلشون در بیاد و هنوزم می گم من هیچ کاری نکردم. اگرم اعتماد نداری وباوری نمیکنی برام مهم نیست . مهم اینه که خودم می دونم دارم راست میگم و اینم بدون که به خاطر کاری که نکردم از هیچکی معذرت نمی خوام ونخواهم خواست!دستمو محکم کشیدم از دستش بیرون و به سمت اتاقم رفتم.تمام مدت داشتم مچمو ماساژ می دادم. مرتیکه روانی ! دیوونه احمق! فکرکرده کیه! اصلا می دونی چیه نه خودش برام مهمه نه اون محیا جونش!جفتشون برن به درک! آشغــــــــــــال! زنجیری! پایان این قسمت
قسمت هجدهم گوشیموروشن کردم و یه آهنگ گذاشتم و هندزفریرم کردم تو گوشم و صدای آهنگ تا ته زیاد کردم و رو تختم دراز کشیدم و همراه آهنگ زمزمه می کردم. آهنگ SKYFALL از AdeleThis is the endاین دیگه ته خطه!Hold your breath and count to tenنفستو نگه دار و تا ده بشمارFeel the earth move and thenاحساس کن زمین دوباره حرکت می کنه و بعد Hear my heart burst againبشنو قلبم دوباره از هم می پاشهFor this is the endواسه همین دیگه آخرشهI've drowned and dreamed this momentمن واسه الان لحظه شماری کرده امSo overdue, I owe themبا این که خیلی طول کشید من به اونها مدیونمSwept away, I'm stolenبه سرعت دور می شوم من دزدیده شدمLet the sky fall, when it crumblesبذار آسمون سقوط کنه وقتی داره از هم می پاشهWe will stand tallما استقامت می کنیمFace it all togetherبا هم دیگه جلوش می ایستیمLet the sky fall, when it crumblesبذار آسمون سقوط کنه وقتی داره از هم می پاشهWe will stand tallما استقامت می کنیمFace it all togetherبا هم دیگه جلوش می ایستیمAt skyfallدر اسکای فال (نام محلی)At skyfallدر اسکای فال (نام محلی)Skyfall is where we startاسکای فال جایی هست که ما شروع کردیمA thousand miles and poles apartبه دور شدن از هم برای مایل ها مثل دو قطب مخالفWhen worlds collide, and days are darkوقتی دنیاها ادقام می شه و روز ها تاریکYou may have my number, you can take my nameممکنه شمارمو داشته باشی و اسمم رو بدونیBut you'll never have my heartاما هیچ وقت دلیل نمی شه قلبمو بدست بیاریLet the sky fall, when it crumblesبذار آسمون سقوط کنه وقتی داره از هم می پاشهWe will stand tallما استقامت می کنیمFace it all togetherبا هم دیگه جلوش می ایستیمLet the sky fall, when it crumblesبذار آسمون سقوط کنه وقتی داره از هم می پاشهWe will stand tallما استقامت می کنیمFace it all togetherبا هم دیگه جلوش می ایستیمAt skyfallدر اسکای فال (نام محلی)Where you go I goهرجا بری منم می رمWhat you see I seeهرچی ببینی منم می بینمI know I'll never be me, without the securityمی دونم هیچ وقت نمی تونم بدون این امنیت خودم باشمAre your loving armsآیا هنوز بازو های دوست داشتنیتKeeping me from harmمنو از آسیب و خطر ها دور نگه می داره ؟Put your hand in my handدستاتو به من بدهAnd we'll standو بعد ما همه چیزو تحمل می کنیمLet the sky fall, when it crumblesبذار آسمون سقوط کنه وقتی داره از هم می پاشهWe will stand tallما استقامت می کنیمFace it all togetherبا هم دیگه جلوش می ایستیمLet the sky fall, when it crumblesبذار آسمون سقوط کنه وقتی داره از هم می پاشهWe will stand tallما استقامت می کنیمFace it all togetherبا هم دیگه جلوش می ایستیمAt skyfallدر اسکای فال (نام محلی)Let the sky fallبذار آسمون سقوط کنهWe will stand tallما استقامت می کنیمAt skyfallدر اسکای فال (نام محلی) همیشه این آهنگ آرومم می کرد. اومدم دوباره گوش کنم که تلفنم زنگ خورد.تیرداد بود :- جانم؟- چطوری فسقلی؟- خوبم فرمایش؟ - باراد اومد خونه؟ - اوووخی! نگرانش شدی؟ بله صحیح و سلامت . چطور؟ - هیچی همین جوری! – خوب آقای عزیز مگه خودش گوشی نداره؟ همزمان صدای شکسته شدن چیزی اومد...با تعجب ازجام بلند شدم و رفتم سمت در...– جواب نمیده.به هر حال من باید برم ،دیدیش بگو زنگ بزنه.- باشه. کاری نداری؟ در اتاقم باز کردم.– نه. راستی مامان طرفای عصر می فرستم بره خواستی یه سر بزن.– باشه تا عصر.تلفن قطع کرد .منم تلفن قطع کردم و گذاشتم تو جیب شلوارم. از راهرو سرشو تو آشپزخونه دیدم که پایین بود.- آخ آخ آخ!
ادامه قسمت هجدهم منم تلفن قطع کردم و گذاشتم تو جیب شلوارم. از راهرو سرشو تو آشپزخونه دیدم که پایین بود.- آخ آخ آخ! نه مثل اینکه اوضاع جدی بود.- بــــاراد؟صدایی نیومد.به سمت آشپزخونه رفتم.– وای خدای من!دستمو گذاشتم جلو دهنم....بدو رفتم و از اتاق یه جفت دم پایی پوشیدم و رفتم سمت آشپزخونه.دو زانو نشسته بود رو زمین و با یه دستش اون یکی رو گرفته بود.رفتم کنارش دوزانو نشستم. – بده ببینم!دستمو سمت دستش گرفتم ولی حرکتی نکرد و نگام کرد.دستمو رو دستش گذاشتم و دستاشو از هم جدا کردم.یکی از دستاش قرمز شده بود و ورم کرده بود.به زمین و تکه های قوری چینی که حالا شکسته بود و آب جوشی که حالا ریخته بود روی کف سرامیکی آشپزخونه نگاه کردم.دستشو تو دستم گرفتم.چه باحال! دستم تو دستش اندازه ی دست یه دختر بچه تو دست مامانش بود.– پماد سوختگی داری؟ - فکر نکنم.آروم از جام بلند شدم و اونم بلند کردم.– وایسا برات یه چیزی بیارم.از آشپزخونه رفتم بیرون و رفتم سمت اتاقش.وارد اتاق شدم و همه جا رو نگاه کردم و یه جفت صندل پلاستیکی دیدم.اونارو برداشتم و رفتم سمت آشپزخونه.صندلارو گذاشتم جلوش.– چیزیت که نشد؟ - نه ...خوبم! با هم رفتیم سمت حال و نشوندمش رو مبل. – جعبه داروهات یا چه میدونم...– بالای یخچال.بی معطلی رفتم تو آشپزخونه و دستمو دراز رکدم ولی مگه می رسید؟..بیا بیا! آهان! اه لعنتی! جعبه نه تنها نیومد جلو بلکه رفت عقب.دستمو از بس کشیده بودم درد گرفته بود برای همین آوردم پایین و ماساژش دادم...یهو دستی دراز شد و جعبه رو برام آورد پایین.چهرش آروم بود انگار نه انگار که دستش سوخته.!جعبه رو گذاشتم رو اپن و شروع کردم گشتن. باید یه پماد سوختگی پیدا می کرم یه چیزی مثل پماد سیلور سولفات ، آلفا یا کالاندولا...ایناهاش ! آلفا!– دستتو بیار جلو!برگشتم سمتش. با یه لبخند آورد جلو.دستمو کشیدم رو پوست نرمش.رگهاش زیر دستم بودن.تماس پوست سردم با پوست گرمش یه حالیم کرد.پماد برداشتم و مالیدم نوک انگشت اشارم و آروم مالیدم رو پشت دستش.داشتم به دستش نگاه می کردم ولی اون داشت به صورتم نگاه می کرد و لبخند زده بود .– مشکلی پیش اومده؟ همینجور که داشتم پماد می مالیدم پرسیدم. – فکر نمی کردم کمکم کنی. با تعجب نگاش کردم.– چی؟ دستمو از رو دستش برداشتم.– فکرکردم بخاطر اون بحث از دستم عصبانی باشی . فکر نمی کردم برام پماد بمالی! فکر کردم می گی به من چه دستش سوخته!. – مگه من مثل توام؟خندید وگفت : یعنی من اینقدر بدم؟ - بیشتر از اینقدر.خودش می دونست منظورم کی و چی بود .زخم زانوم می گم! رومو به اون سمت کردم و حرکت کردم .– سوگل! برگشتم سمتش.– مرسی! سرمو تکون دادم. پس تشکرم بلد بودی!رفتم سمت دستشویی و شیر آب باز کردم و دستمو شستم.با اینکه از دستش عصبانی بودم ولی باید یه جوری به خاطر دیشب باهاش بدهیمو صاف می کردم. اون زخمامو پانسمان کرده بود.وگرنه به خاطر چیز دیگه ای نبود.... بود؟ نبود دیگه مگه نه؟ تو آیینه به خودم نگاه کردم و این سوال از خودم پرسیدم. نمی دونم! بی خیال! حالا هرچی از دستشویی اومدم بیرون و خواستم برم دنبال جارو برقی بگردم که آقا صدام کردن :من با این چی کار کنم؟برگشتم سمتش. – با چی؟ دست سوختشو که روش پماد بود آورد بالا.– بده بغلی! خوب اگه دوست داری ببندش.– با چی؟ - معلومه دیگه ! باند!از جاش بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت. نمی دونم چرا ولی داشتم به سمت اتاقم می رفتم که اون صداهه تو سرم گفت :بهش کمک نمیکنی؟ - برای چی این کارو بکنم؟ - گناه داره دستش سوخته! – خوب که چی؟ همون پمادی که مالوندم بسش بود دیگه!در اتاقم بستم .– سوگـــــــل!– هــــــان؟ اوووف! باشه!در اتاقمو باز کردم و رفتم سمت آشپزخونه.از دیدن صحنه ی رو به روم دلم براش سوخت! یه طرف باند تو دهنش بود و داشت طرف دیگه رو دور دستش می بست.دستمو بردم جلو.– بده من!باند ازش گرفتم و اون سرشم از دهنش در آوردم و مشغول به پیچیدن دور دستش شدم که یهو یه چیزی گفت که باعث تعجبم شد :- فکر نمی کردم اینقدر مهربون باشی!ای بابا! این چه گیری داده! فکر کرده همه مثل خودشن! ایــــــشه!سعی کردم با لحنی که توش تعجبم محسوس نباشه بگم :منم فکر نمی کردم که تو اینقدر دیوونه باشی که بدون محافظ یا دستمالی ، دسته ی کتری، اونم چینی رو لمس کنی! پانسمان دور دستش تموم کردم . – خوب اینم از این! راستی جاروت کجاست؟ - تو اتاق کارم. تو کمد. منم بدون معطلی رو کردم اونور ورفتم سمت اتاق کارش و جارو رو آوردم و لبه ی ورودی آشپزخونه رو ی زمین گذاشتم تا اول شیشه خورده ها رو جمع کنم. پایان این قسمت
قسمت نوزدهم خودش نبود و نمی دونم کجا بود که ازش بپرسم برای همین در کابینتی که کنار یخچال بود و عرضش برابر عرض یخچال بود باز کردم... و اونیو که می خواستم پیدا کردم.! ..از این جارو دستیا که خاک اندازم دارن و دستشون بلند که مشکی براقم بود برداشتم ....اول با اون تیکه ها رو جمع کردم و با وسواس ریختم توی یه کیسه زباله و کیسه رو هم گذاشتم توی یه کیسه زباله دیگه که محکم تر بود تا یه وقت تیکه ها بدنه رو نبرن و بیرون بریزن ..و اونارو گذاشتم تو سطل آشغالی زیر ظرف شویی.داشتن زمین سرامیک علاوه بر شیک بودن ولی این مشکلاتم داشت دیگه!بعدم جارو برقی رو روشن کردم و کل آشپزخونه رو جارو کشیدم.وقتی کارم تموم شد جارو رو از برق کشیدم و گذاشتم سر جاش.داشتم می رفتم تو اتاقم که یه کم بخوابم که صدای تلفن نذاشت...بدو خودم رسوندم بهش و گوشیو برداشتم :- بله؟ - سلام سوگل جان خوبی؟ - مرسی! شما؟ - نشناختی؟ - نه متاسفانه ! – من مامان بارادم. – بله! سلام . خوب هستین؟ - مرسی عزیزم ! لازم نیست باهام رسمی صحبت کنی! .هرچه قدر که خودش دیو بود ولی مامانش فرشته بود! مهربون و صمیمی! – چشم حتما! جانم خانوم فلفلی. –واااا! سوگل جون! مگه باراد نگفته بهت؟ - چیو؟ - همین جریان فامیلی مسخره رو دیگه! ...صددفعه یه امیر گفتم برو اینو عوضش کن گوش نمی ده که نمیده!..مثل اینه که قران تو گوش خر بخونی!از حرفش خندم گرفته بود ولی سعی کردم خندمو جمع کنم!– عزیزم تو همون منو سارا صدا کنی کافیه! – چشم ساراجون! – مرسی گلم! سوگل جون. – جان؟ - زنگ زدم به خاطر تولد امیر که آخر هفتس شما رو دعوت کنم. ساعت هفت پنجشنبه! – مبارک باشه! –مرسی! میاین دیگه؟ - چشم سعی می کنیم! – نه دیگه سعی می کنیم نشد! میاین چون یه دستوره! در ضمن اون بارادم دستشو بگیر بیار. قول می دم خوش بگذره! با خنده گفتم : چشم میایم! – قوربونت برم . پس تا پنجشنبه ! – خداحافظ. گوشیو قطع کردم.مهر این ساراهه تو دلم نشسته بود...زن خوبی بود! ولی اون یه تیکه که دست باراد میگیری و میای متوجه نشدم! مگه بچه کوچولو؟ چمیدونم والا! گیر یه مشت خل و چل افتادیم!.... فقط امیدوارم منم مثل اونا نشم! ...اوووف! حالا بریم این یارو رو پیدا کنیم...رفتم سمت اتاقش و از اونجایی که درش بسته بود حدس زدم اون تو.در زدم.– بله؟صداش از تو اومد. – میشه یه دقیقه بیای بیرون؟ صدای قدماش اومدن و لحظه ای بعد اومد بیرون.– مامانت ...سرتاپاش نگاه کردم.وای خدایا خودن کمکم کن !..اوووف!چشمام رو سینش مونده بود .هی می خواستم تکونش بدم بالا ولی مگه می رفت؟ هی می خواستم خودمو کنترل کنم ولی مگه می شد؟ می تونستم قشنگ صدای قلبم که انگار تو سرم میزد بشنوم . گلوم خشک شده بود و گرمم بود.نــــــه! من میتونم! قوی باش! ( یه جوری میگم انگار مثلا دارن شکنجم می دن! والـــا! ولی بد تیکه ای بود عوضی)چشمام محکم بهم فشردم و تند تند گفتم :میشه بری یه چیزی بپوشی؟ - مگه چشه؟ - چش نیست! دماغ! حداقل یه زیر پوش بپوش!
ادامش چشمام محکم بهم فشردم و تند تند گفتم :میشه بری یه چیزی بپوشی؟ - مگه چشه؟ - چش نیست! دماغ! حداقل یه زیر پوش بپوش!– گرمم ،اگه کاریم داری بگو و گرنه کار دارم!لامصب! دست گذاشته بود رو نقطه ضعفم!یه نفس عمیق کشیدم و گفتم :مامانت ... ای بابا!حالا مگه می ذاشتن! یا این باید با بالا تنه بدون لباس بیاد حواس آدم پرت کنه یا باید زنگ در بخوره! باراد رفت سمت در. یهو انگار که یکی از خواب بلندم کرده باشه دویدم سمتش. اگه این دختر یا یه دختر دیگه باشه چی؟ نه نباید اینجوری می رفت!کی می خواست دختر پشت در از وسط جمع کنه؟ ...دستشو گرفتم و کشیدم.– ک....جا میری؟انگار داشتم دم یه فیل می کشیدم!...مگه وایمیستاد؟دیگه دیر شده بود و دستگیره ی در باز کرد.سر جام وایستادم و به در نگاه کردم .در باز کرد...بــــله!... حدسم درست بود.محیا با چشایی گرد نگاش کرد.باید یه کاری می کردم....آهان!..سریع دویدم به سمت در و رفتم جلوش وایستادم.تقریبا پوشونده بودمش ...فقط سرش بود که اون نمی تونستم کاری کنم.– محیا جان طوری شده؟ محیا نگاشو از باراد گرفت و با عصبانیت به من نگاه کرد...حس میکردم باراد داره پشتم تکون می خوره و از اونجایی که از من بزرگتر بود ( از لحاظ جثه)... و چارچوب درم بزرگ بود... وقتی یه ذره که جابه جا می شد نصف بدنش می زد بیرون.منم برای اینکه هم مرضشو بخوابونم و هم ثابت نگهش دارم و هم شر این دختره رو دفع کنم ،دستامو بردم پشت و پهلوهاشو گرفتم و پشتش قلاب کردم. به بیان دیگه خودمو از پشت چسبوندم بهش. می دونم یه ذره مسخره میاد ولی همین به ذهنم رسید.– هیچی فقط خواستم این کیکو بدم!و کیک شکلاتی که تیکه تیکه کرده بود و تو ظرف گذاشته بود وتو دستش بود رو با حرص به طرفم گرفت ...منم دستامواز باراد جدا کردم وازش گرفتم ومحیام با عصبانیت رفت سمت خونش . وقتی صدای کوبیده شدن در خونش ساختمون لرزوند منم با پام لبه ی در گرفتم ودر هل دادم و بستم ...برگشتم سمت باراد....دست به سینه وایستاده بود و به من زل زده بود...منم با پررویی نگاش کردم و گفتم : به من چه که هیکلت گندست! یه دونه از کیکارو برداشتم و همینجور که می خوردم از کنارش رد شدم. نه بابا! به محیا نمی خورد کیکاش اینقدر خوب باشه! ...خوش مزه بود!..ظرف گذاشتم روی میز نهار خوری آشپزخونه و برگشتم سمت حال.اونم همزمان تیشرت سرمه ای پوشیده اومد و رو مبل سه نفرهه لم داد و تلویزیون روشن کرد و فیلم سینمایی که شبکه ی تهران گذاشته بود رونگاه می کرد.منم رفتم کنارش نشستم و یه پامو زیر اون یکی جمع کردم و به حالت کج نشستم و نگاش کردم.همینطور که داشت فیلم می دید گفت :- چیه باز؟ عروسکتو گم کردی؟ اخمامو کشیدم تو هم. لـــوس! – نخیر یه چیزی می خواستم. – چی باز؟ پول؟ باز؟؟ عجب بیشعوریه ! همچین می گه باز انگار من تاحالا صد دفعه ازش پول خواستم! – نخیرم پول نمی خوام! – پس چی؟ ...ماشینم بهت نمی دم اصرار نکن!– من کی گفتم ماشین می خوام ؟ من .. – پس نکنه خونه رو می خوای؟ ببین از الان بگم اینجا جای دوستات ... – اَاَاَه! می ذاری بگم یا نه؟ ساکت شد.منم ادامه دادم :مامانت زنگ زد برای آخر هفته ، تولد بابات دعوتمون کرد. – خوب به سلامتی! به من چه؟ هنوزم نگاش به تلویزیون بود .– یعنی نمیای؟ - کجا؟ - اِاِاِاِ! پس تا الان داشتم قصه حسین کرد شبستری رو می گفتم؟ مهمونی دیگه! جواب نداد! صاف نشستم و گفتم :باشه! پس خودم میرم. از جام بلند شدم و رفتم سمت اتاقم! پایان این قسمت منتظر نظرات شما هستیم