قسمت بیستم رمان ازدواج صوری از جام بلند شدم و رفتم سمت اتاقم!... هفته ی خیلی لوسی بود! ...لوس چیه وحشتناک! با اطمینان می تونم بگم بدترین هفته ی زندگیم!.... اوووف! یه امروز خیر سرم می خواستم استراحت کنم!.... ببیـــــن! حالا باید برم خونه مامان بفرستم بره بعد برم تو این فروشگاها دنبال لباس بگردم برای پس فردا! چیز مناسبی نداشتم بپوشم. اوووف! چقدر کار دارم من! پس بدون معطلی یه مانتو و شلوار پوشیدم و دستکشامم دستم کردم و یه شال و کلاه مشکیم همراه با کیفم برداشتم ورفتم بیرون از اتاق. با دیدنش گفتم الان که می گه منم میام! – من میرم خونمو... یعنی خونه مامانم. دارم می رم بدرقش کنم. یه نگاهی بهم کرد و بعدش روشو برگردوند! خوب خدارو شکر مثل اینکه قرار نیست بیاد. همینجور که داشتم کفشامو می پوشیدم گفتم : از اون ورم می رم بازار یکم خرید کنم. هیچ عکس العملی از خودش نشون نداد! ته دلم خوش حال بودم که نمیاد.. نمی دونم چرا؟ دستمو دراز کردم دستگیره رو فشار بدم که گفت : بعد از اینکه مامانتو بدرقه کردی ، زنگ بزن کارت دارم. برگشتم سمتش : چی کار؟ - گفتم که کارت دارم. و تلویزیون خاموش کرد و رفت سمت اتاقش! خدا به خیر کنه! معلوم نیست چی کارم داره!********************************باراد رفتم سمت اتاقم و در بستم. نیاز به سکوت داشتم ویه کم فکر کنم و با خودم خلوت کنم برای همین رفتم سمت حمام. لباسامو درآوردم و رفتم زیر دوش! همیشه بهم آرامش می داد. سکوت ... خلوت ... آرامش. صدای آب آرامش خاصی بهم می داد... حموم بزرگی بود تقریبا سه متر در چهار متر بود. چشمام بستم و سرمو بالا گرفتم و گذاشتم قطره های آب با صورتم تماس پیدا کنه. اوووف! این دختر... با بقیشون فرق داره. ...سرمو بیرون آوردم و دستمو به دیوار حموم تکیه دادم ... سرمم رو بازوم گذاشتم و گذاشتم قطره های آب این دفعه به بدنم بخورن. تاحالا خیلی سعی کردم جذبش کنم ولی نشده در حالی که بقیشون با بار اول ، خیلی راحت به سمتم کشیده می شدن! و همینم منو خوشحال کرده و به فکر فرو برده . این یعنی اینکه احتمالا مثل اون خود فرشا نیست!..آره .. فرق داره. یه صدایی تو مغزم گفت : اونم همینطوری بود مگه یادت نیست؟ درباره ی اونم همینو گفتی.. با بقیه فرق داره! ولی آخرش چی شد؟ چیزی نشد جز ... بلند داد زدم : خفه شو! خفه شو! دستمو مشت کردم و محکم کوبوندم به دیوار. یه نفس عمیق کشیدم و سریع دوش گرفتم و اومدم بیرون. نمی خواستم بیشتر از این بهش فکر کنم! نه نباید بیشتر از این خودمو ناراحت می کردم! ..لیاقت نداشت که به خاطرش خودمو ناراحت کنم!... از حموم اومدم بیرون و سریع لباس پوشیدم.... تلفن زنگ خورد. به سمتش رفتم و گوشیمو برداشتم. – الو؟
ادامه به سمتش رفتم و گوشیمو برداشتم. – الو؟ صدای شاد دخترونه ای تو گوشی پیچید. – بله بفرمایید؟ - باراد خودتی؟ ...اسم منو از کجا می دونست؟ - بله شما؟ ..- حالا بیشعور دیگه می گی شما؟ - ببخشید ولی من بجا نیاوردم! – اخمخ! منم روشا! چشمام چهارتا شد!... روشا! – چطوری دختر! یه خبری از ما نگیری بی معرفت! – گم شو بابا! اینو من باید بگم نه تو بچه پررو! – ببینم حالا چه خبرا؟ از این ورا؟- شنیدم پنجشنبه نمیای! – آره درست شنیدی! – تو غلط کردی! مگه دست خودت! ببین چی می گم مثل بچه ی آدم دست زنتو می گیری و میای!... مردم از فضولی! – می خوای ببینی چه شکلی؟ - په نه می خوام بپرسم انگیزش از اینکه با تو دیوونه ازدواج کرده چی بوده!... خندیدم و گفتم : پس بمون تو خماریش! صداش لوس کرد : باراد! اذیتم نکن بیا دیگه دلم برات تنگ شده! – خیله خوب باشه . میام! پشت تلفن جیغی زد و گفت : پس تا پنجشنبه بای! – فعلا! تلفن قطع کردم. با شنیدن خبر اینکه روشام تو اون مهمونی هست خوشحال شدم. اومدم بشینم که صدای زنگ در نذاشت. از توی چشمی یه نگاهی کردم... سیامند بود . در باز کردم. – سلام! آقا باراد! چطوری؟ باهاش دست دادم.- سلام مرسی. دستامو کردم تو جیبام. یه نگاهی بهش کردم... مثل همیشه خوشتیپ بود. کت مشکی مخمل با یه تیشرت سفید زیرش و شلوار جین. – چه خبرا؟ بهش چشمک زدم. – هیچی ...گفتم دارم می رم خونه ی دایی اگه خواستی توام بیا. سیامند پسر عمم بود. بابای من می شد داییش.تنها خونوادش ما بودیم. مامان وباباش از هم طلاق گرفته بودن و هر کدوم یه سر دنیا بودن. سیامندم به اصرار خودش ایران موند... هر چند وقت یکبار مامان یا باباش بهش سر میزدن یا اون یه یک هفته ای میرفت پیششون. – باشه صبر کن برم آماده شم. توام بیا تو! در باز گذاشتم ورفتم سمت اتاقم. یه شلوارجین و یه بافتنی لوزی لوزی به رنگ کرم و مشکی پوشیدم و زیرشم یه بولیز سفید پوشیدم و یقشو از یقه بافتنی انداختم بیرون... سوئیچ از روی میز توالت اتاقم برداشتم و رفتم بیرون. دم در وایستاده بود و منتظر بود. – بریم؟ - بریم. کتونیامو پوشیدم و یه شال مشکیم از چوب لباسی کنار در که هم چوب لباسی بود و هم زیرش جا کفشی ، برداشتم و رفتیم بیرون. توی پارکینگ گفت: ماشین تو یا من؟ - مال من. چون بعدش کار دارم. چیزی نگفت ومنم همین اخلاقشو دوست داشتم زیاد نمی پرسید... سیامند معتقد بود که اگه طرف بخواد خودش توضیح می ده. سوال زیاد موجب ناراحتی می شه! و حقم داشت. سوار ماشین شدیم و ماشین روشن کردم و حرکت کردیم.– سیا از شرکت چه خبر؟ - خوبه سلام می رسونه! – کارا ردیف ؟ - آره بابا بد نیست.خوب! – اگر قرار بود بد باشه که تورو به جای خودم نمی ذاشتم که پسر!
ادامه قسمت بیستم – کارا ردیف ؟ - آره بابا بد نیست.خوب! – اگر قرار بود بد باشه که تورو به جای خودم نمی ذاشتم که پسر! سکوت کرد . سیامند : – زندگیت چه طور پاک سازی شده؟ پوزخند زدم : به لطف بابا و سوگل خانوم بــــــله!یه چند وقتی که با هیچکی کاری ندارم. خندید و گفت : خوب خدارو شکر! ولی به نظر من این دختر خوبی همینو به دام بنداز و خلاص! – می دونی ! می ترسم اینم مثل نهال بشه! اونم اخلاقش مثل سوگل بود ولی آخرش تو زرد از آب در اومد. – نه!نه!نه! دادش من اشتباه نکن! این صداقت و سادگی که من تو چشمای این دختر می بینم تو چشمای هیچکی ندیدم 1 اما در مورد نهال .... اوووف!.. چیزی نمی تونم بگم. بعضی از آدم گرگین که لباس بره پوشیدن و این در مورد اون دختر صدق می کنه! حرفی نزدم و گذاشتم سکوت بین ما حکم فرما بشه. حدود یه بیست دقیقه بعد بود که رسیدیم ماشین نگه داشتم که برم پایین اما گوشیم زنگ خورد. به صفحش نگاه کردم. سوگل بود. – نمیای؟ همینطور که داشتم به گوشی نگاه می کردم گفتم : نه تو برو من کار دارم! سلام برسون. – باشه فعلا! و رفت سمت خونه. – بله؟ - امر؟ طلبکارانه پرسید. – علیک سلام! – سلام . – کجایی؟ - دم خونه . – خوب وایسا الان میام! ماشین روشن کردم و راه افتادم. – میشه بگی چی کار داری؟ - مطمئن باش به ضررت نیست! تلفن قطع کردم. با اینکه احتمال می دادم به حرفم گوش نکنه و از اونجا بره و لی بازم خودمو به اونجا رسوندم. اول خیابون بودم که جلوی در خونشون دیدمش. دستاشو تو جیبش کرده بود و با هر نفسش بخار بیرون میومد.... نوک دماغشم یخ کرده بود. بخاری روشن کردم و جلو پاش نگه داشتم. در باز کرد و اومد تو. رو صندلی نشست هنوزم دستاش تو جیبش بود. – هااااااه! خوبه گاری نداری! وگرنه باید تا فردا صبح یخ می کردم! از حرفش یه لبخند کوچولو زدم . – چقدر موندی؟ - نیم ساعت. دستمو بردم سمت بخاری و تا ته زیاد کردم . – اوووو! حالا نمی خواد ماشین کوره کنی. – هر چقدر دوست داری تنظیمش کن! داشتم به جلوم نگاه می کردم ولی حواسم یه جای دیگه بود... یعنی وقتی میدید کجا می خوایم بریم چی کار می کرد؟.... وقتی می رسیدیم چی کار میکرد؟.... الان که بپرسه ... یک دو سه! – میشه بگی کجا میری؟ دیدی ! حدسم درست بود! – یه جای خوب! دستاشو توهم کرد و به قفسه سینش چشبوند و محکم پشتشو به پشتیه صندلی کوبوند و ابروهاشو تو هم گره زد. بعد از چند دقیقه به سمت یه خیابون پیچیدم و پشت سر بقیه ماشینایی که مثل ما می خواستن وارد مرگز خرید بشن وایستادم. پنجرشو پایین کشید و به روبه روش نگاه کرد. – مرکز خرید؟ با نعجب بهم نگاه کرد . – بله متاسفانه! باید امروز باهات بیام خرید! . – ایـــش! خوب اگه خیلی ناراحتین نیان! من از خدام ! – که چی ؟ من نیام؟ ماشین حرکت دادم و نزدیک ورودی پارکینگ وایستادم. و منتظر موندم تا وارد پارکینگ شم ...از شلوغی متنفر بودم. – والا! از خداتم باشه که با من میای! – خوب .. حالا که اینجور ... فرمون کج کردم و خواستم از لاین صف خارج شم که گفت : فکر کردم گفتی میریم خرید! – خودت گفتی نمی خوای با من بیای! سکوت کرد هنوزم اخماش تو هم بود. – بالاخره چی کار کنم برم تو یا نه؟ بازم سکوت کرد . – برم؟ بهم نگاه کرد و سرشو به علامت مثبت تکون داد.فرمون صاف کردم و وارد پارکینگ مجتمع شدم. یه جای پارک پیدا کردم و ماشین و پارک کردم و همزمان پیاده شدیم. وقتی وارد پاساژ شدیم برای اینکه جلوی بقیه فروشگاه وای نسته آستینشو گرفتم و دنبال خودم کشوندم. – آی ! چی کار می کنی؟ آستینم جر خورد.! بهش نگاه نکردم.- عمووو! با توام. وقتی دیدم زیادی غر می زنه و هم اینکه مردم فکر نکن دارم به زور می برمش ...گرچند که دارم می برم ..ولی وایستادم و بعد برگشتم سمتشو بهش نگاه کردم. آستنین مانتوشو ول کردم و خواستم مچشو بگیرم که گفتم الان دوباره جیغ جیغ می کنه. برای همین یه نگاهی به صورت اخموش کردم و.. پایان این قسمت
قسمت بیستم یکم رمان ازدواج صوری کف دستمو دراز کردم و داخل کف دستش گذاشتم و دستشو گرفتم... با این حرکتم اخماش باز شدن و با تعجب اول به دستش و بعدش به من نگاه کرد. دستش سرد بود .با اینکه تمام این مدات بخاری روشن بود ولی بازم انگشتاش یخ زده بود. یا استرس داشت یا فشارش جا به جا شده بود. به هر حال رومو برگردوندم و حرکت کردم. دیگه غر نمی زد حتی سریع ترم راه میومد تا عقب نمونه. بعد از اینکه به ته طبقه رسیدیم یه نگاهی به بوتیک کردم و واردش شدیم. البته اون دنبال من اومد. هیراد با دیدن من لبخند زد و گفت : به به ببین کی اومده! باراد جون! خیلی وقت بود نبودی! دستشو آورد جلو منم دست راستم که تو دستای سوگند بود بیرون آورم و باهاش دست دادم. – سلام خوبی؟ خیلی سرد و رسمی . هیراد دوستم نبود ...فقط در حد همین لباس خریدن و اینجور چیزا! تنها دوست من خودم بودم.... یه نگاهی به سوگل کرد و گفت : این خانوم زیبا رو معرفی نمی کنی؟ یه برق خاصی تو چشماش بود و من این برق خوب میشناختم . همون برقی بود که وقتی می خواست دخترای مردم خر کنه تو چشاش ظاهر می شد. البته اونا خودشون خر می شدن و گاهی وقتا خیلی خر میشدن و شبا می رفتن خونش و بعدش ... کلا آدم اینجوری بود این هیراد و اون دخترام که .... ولی تو خدمات به مشتری تک بود! بهترین مدلا و بهترین جنسارو میاورد البته با بهترین قیمتا .. که خوب، می ارزید . – ایشون همسرم سوگل. هیراد نگاه ناامید و متعجبشو به من دوخت . منم با لبخند به سوگند نگاه کردم . اونم مثل هیراد با تعجب به من نگاه کرد.- راستش پنجشنبه این هفته تولد پدر.... یه لباس خوب براش می خواستم. – ال.. البته اینا کارای جدیدمون! و با دستش به یه رگال اشاره کرد. آخ جووون! سوختی نه؟... شرمنده این یکی نمیشه! سوگل به سمت رگال حرکت کرد منم رفتم پیشش. همینطور که داشت نگاه می کرد یواشی گفت :چرا گفتی من زنتم؟ - پس چی می گفتم؟ می خواستی بگم این زنم ولی نیست چون اوو! ببخشید ازدواج ما صوری! – نه .. خوب می گفتی دوستمه یا چمیدونم ... – حالا ناراحتی ؟ اگه ناراحتی برم بهش بگم . رو مو کردم اونور که آستینم گرفت و کشید : حالا نمی خواد خودتو لوس کنی! هیراد اومد سمتمون : چی شد انتخاب کردی؟ سوگل برگشت به سمتش : آره میشه این مشکیه رو ببینم؟ و به یه لباس توی رگال اشاره کرد. خوشگل بود. یه دکلته حریر بود که پایین تنش تا بالای زانو و از پشت زیپ می خورد. رنگش مشکی بود و و یه پاپیون بنفش تیره هم روش داشت. – البته! لباس از رگال در آورد و رومیز شیشه ای گذاشت و آمادش کرد. بعدم گرفت سمت سوگل و به سمت اتاق پرو اشاره کرد.***************************************منتظر نظرات شما هستیم
ادامش رفتم تو اتاق پرو و لباس پوشیدم. باورم نمی شد این امروز این کارو کرده... شاید برای اون یه بازی معمولی بود ولی برای من ... اووف ! اصلا ولش کن بابا!چه لباس خوشگلی بود. فیت تنم بود. موهامم باز کردم و دورم ریختم. جیـــــــگرتو دختر! یه بوس برای خودم فرستادم. زیپشو باز کردم تا درش بیرام که صدای در اومد. بعدشم در پرو باز شد. از تو آیینه باراد دیدم. برگشتم سمتش و بهش نگاه کردم.اونم بهم نگاه کرد. – وااای! نا خودآگاه قلبم دوپس دوپس زد..... خوب ورپریده درویش کن اون چشمای از حدقه در اومده ! نمی دونی قلب من با باتری کار می کنه ؟– چطوره باراد؟ صدای دوست باراد بود یا همون هیراد. نگاشو از من برنداشت : همین خوب برش می داریم. بعدم بهم نگاه کرد و در بست. واهاااای! گفتم الان قلبم از دماغم می زنه بیرون. عجب هیجانی بود! نه شایدم یه کم هیجان بود یا شایدم زیاد بود! نمی دونم . تنها چیزی که می دونم اینه که باید سریع لباس بپوشم.وقتی لباسمو پوشیدم از اتاق اومدم بیرون. به باراد نگاه کردم که اونم داشت بهم نگاه می کرد. رفتم کنارش و وایستادم. لباسمو تحویل دادم.- خوب هیراد جان فعلا! لباسمو تو یه ساک گذاشت و بهم داد. بد شد می خواستم قیمتشو بفهم. ساک گرفتم و خواستیم که بریم بیرون که یهو هیراد گفت : راستی باراد ! برگشتیم سمتش. – می گم حالا که شمام تازه ازدواج کردین و این فرصت پیش اومده .بیا بریم پایین ، کافی شاپ! بچه ها هستن و شمام شیرینی و بله .. – نه مرسی ! بقیه خریدای ... هیراد اومد به سمت باراد و گفت :لوس نشو دیگه حالا یه یک ربعه.. هم ما با زنت بیشتر آشنا میشیم... اووف! همینو کم داشتم! بعدم دستشو گذاشت پشت باراد. – خیله خوب باشه فقط یه ربع. – پس بریم. خودش جلوتر راه افتاد مام پشت سرش از مغازه رفتیم بیرون. اون برگشت که در قفل کنه منم سریع و یواش گفتم : چرا قبول کردی؟ - چون اگه نمی رفتیم تا عمر دارم اصرار می کرد . تو هنوز نمیشناسیش! – اما من ... – بریم؟ صدای شاد هیراد بود وبعد از گفتنش راه افتاد. ماهم پشت سرش. کافی شاپ طبقه ی آخر همین پاساژ بود . نزدیکای کافی شاپ بودیم که هیراد دست تکون داد. من و بارادم به اونجا نگاه کردیم باراد گفت : اوه اوه اوه! کیام هستن. با استرس بهش نگاه کردم. حالا چرا استرس نمی دونم. شاید فکر کنم به خاطر نگاه هایی بود که اون دو پسر و دختر به من و باراد کردن. پسرا با ذوقی که تو چشماشون بود و دخترا با ناراحتی به من نگاه می کردن.هیراد رفت جلو و باهاشون دست داد بعدم رو به همشون کرد : بچه ها این باراد واینم همسرش. – همسرش؟ یکی از یان دخترا که موهای بلوند داشت و لباش هر کدون اندازه ی بادکنک بود گفت. موهاشو بالا بسته و بقیشم از بغل ریخته بود پایین. یه مانتوی سفید رنگ پوشیده بود با شلوار تفنگی پاره و کفش پاشنه ده سانتی همرنگ مانتوش. منتظر نظرات شما هستیم
ادامش پسریم که بغلش بود موهاشو بالا داده بود و چسب عمل رو دماغش بود و یه تی شرت یقه هفت که عکس ماشین روش بود پوشییده بود. و اون یکی دخترم مثل دختر کناریش بود فقط با تفاوت این که موهاش مشکی بود و مانتوش سرخابی با کفشای ده سانتی مشکی ئئو پسر کناریش پلیور یقه هفت مشکی پوشیده بود و سینه ی عضلالنیشو بیرون گذاشته بود. موهاشم مدل خاصی نبود. چهره هام که درب و داغون! هیراد گفت : بله! منم امروز فهمیدم! – پس کو عروسی؟ دختر مو مشکیه گفت. باراد گفت : فعلا تو فکریم! پسر تی شرت ماشینیه گفت : ایشاالله . هیراد گفت : راستی سوگند این امیر ! و به پسر پلیور مشکیه اشاره کرد. دستشو آورد جلو منم بردم ودست دادیم. – اینم طرلان! و به دختر مو مشکیه اشاره کرد. با اونم دست دادم که محکم دستمو فشار داد.- اینم کتی ! و به مو زرد اشاره کرد. با اونم دست دادم. – واینم مازیار. و به اون یکی پسر اشاره کرد. – خوشبختم! بهش لبخند زدم. خوب بچه ها بشینید! هیراد با دستاش اشاره کرد. صندلیای کافی شاپ حالت مبلی بود . از این مبلای پیوسته که تو بعضی رستوران هست ...منتهی به رنگ قرمز. هیراد یه طرفم نشست و بارادم طرف دیگم. امیر دستش دور طرلان انداخت و مازیارم دست کتی رو گرفت . داشتم با انگشتام ور می رفتم و سرم پایین بود که یهو ..... پایان این قسمت شروع قسمت بیستو دوم دستی دورشونم حلقه شد... با تعجب سرم آوردم بالا و به باراد نگاه کردم... آروم زیر گوشم گفت : ضایع نکن! منظورش حالت صورتم بود . آخه تو چه می فهمی من چی می کشم؟ .... والا به خدا..به هرحال این یه موقعیت خوب بود و نباید از دستش می دادم برای همین صورتم جمع کردم و خودمو بهش نزدیک تر کردم. آخ جون!! چه کیفی می ده! حتی اگرم الکی باشه!گارسون اومد سمت ما و روبه امیر کرد : چی میل دارین؟ - همون همیشگی! بعد تو دفترچش یه چیزی نوشت و روشو کرد اونور و رفت . وا یعنی چی؟ لبامو به گوش باراد نزدیک کردم . اونم که دید سرمو آوردم نزدیک ، سرشو آورد پایین . – وااا! یعنی از بقیه نمی پرسه؟ پوزخند زد این دفعه اون لباشو به گوشم نزدیک کرد. گرمی نفسش رو گردنم حس می کردم. – اینجا اون قدر اومدیم که دیگه دستشون افتاده چی برامون بیارن! سرشو صاف کرد. با صدای بچه گونه ای دوباره زیر گوشش گفتم : پس .. من چی؟ لبخند زد و گفت :منتظر نظرات و پیشنهادای شما هستیم
اینم ادامش پس .. من چی؟ لبخند زد و گفت : چی دوست داری؟ - اوووم .. آب هویج! دستشو برد بالا. امیر گفت : چی میگین شما دوتا زیر زیری؟ بهش نگاه کردم و لبخند زدم. مازیار گفت : راستی خبری ازت نیست باراد؟ طرلان با حرص گفت : معلومه نبایدم باشه! و به من نگاه کرد. دختره پررو!اووف حالا انگار این باراد چه چیزی هست! والا! خوبه حالا دوست پسرت کنارت نشسته چشمت دنبال پسر مردم! گارسون اومد : جانم امری داشتین؟ باراد گفت : یه آب هویجم اضافه کنید. – بله چشم. و رفت. – خوب امیر چه خبر از شر کت ؟ مازیار به امیر گفت . امیرم شروع کرد به صحبت کردن از پول و شرکت و خلاصه پز دادن! منم از فرصت استفاده کردم و با اینکه بر خلاف میلم بود ولی به خاطر اینکه از نگاه های آزار دهنده طرلان خسته شده بودم زیر گوش باراد گفتم : میشه بریم؟ بهم نگاه کرد و و ساکت موند. فکر کنم اونم فهمیده بود موضوع چیه . چون یه لحظه به طرلان که به ما زل زده بود نگاه کرد... خوب یعنی چی که جواب نمی دی؟ ...میمیری بگی آره یا نه؟... دستشو از پشتم برداشت. من سر مبل بودم و رویه روم امیر بود . بارادم بغل من نشسته بود و بغلش هیراد بعدم کتی و بعدم مازیار و بعدم طرلان قرار داشت. باراد یواش به هیراد یه چیزی گفت و به من گفت : بلند شو!از جام بلند شدم و ساکمو که کنار پام بود برداشتم. بمیری دختر حداقل اول آب هویج رو می خوردی بعد زر می زدی! اَه! با بلند شدن ما همه به سمتمون برگشتن. هیراد گفت : بچه ها مثل اینکه این دوستمون، یعنی زنش حالش خوب نیست برای همین دارن می رن! – کجا؟ اااا! حالا می موندین! گفتم : نه مرسی دیگه!- فعلا بای! باراد با همشون دست داد وخداحافظی کرد ولی من اصلا میلی به این کار نداشتم ..برای همینم براشون دست تکون دادم و لبخند زدم.*****************************تو ماشین دست به سینه نشسته بودم و اخمام تو هم بود. – باز چی شده؟ برگشتم سمتش وغر زدم : برای چی برام لباس گرفتی؟ وقتی قرار نیست بیای من برای چی برم؟ ..بگم کیم؟.. نمی گن اگه دوست خانوادگی پس خونوادت کوشن؟ ... اصلا جواب مامانتو چی بدم وقتی بهش قول دادم میای؟ اه .... اصلال یعنی چی آدمم این قدر ضد حال؟؟ دویاره دستامو جمع کردم و رو صندلی نشستم . خوب بابا خودش به درک! من دلم مهمونی می خواد! به خدا این قر تو کمرم خشک شده! ایـــــشه!ساکت بود وحرف نمی زد . آروم ولی طوری که بشنوه گفتم : با دیوارم حرف نزده بودیم که اونم به لطف خدا زدیم!! بازم هیچی فقط یه لبخند کج زده بود . انگار که از حرص خوردن من خوشحال بود ! کرمو.... مرضو... تا موقعی که برسیم خونه هیچی نگفتم و دست به سینه نشستم و فقط به جلوم نگاه کردم. از دستش هم عصبانی بودم وهم ناراحت . وقتی رسیدیم و ماشین تو پارکینگ نگه داشت در با حرص باز کردم و پیاده شدم و محکم کوبیدم بهم . با حرص و عصبانیت قدمام رو برمی داشتم و به سمت آسانسور می رفتم.- پسره بی شور فکر کرده کیه؟ اوووف! وقتی به آسانسور رسیدم دکمشو زدم. اه! خوب شما که میرین طبقه هشتم آسانسور بزنین دوباره بیاد پایین دیگه! اَه!
ادامه قسمت بیستو دوم اومد کنارم وایستاد. هنوزم اخمام تو هم بود .سرمو انداختم پایین و زیر لب زمزمه کردم : خیلی بدی! عکس العملی نشون نداد.همینه دیگه! آدمم این قدر پررو؟؟؟از منتظر بودن خسته شده بودم...حالا مگه آسانسور میاد؟.. جون بکن دیگه! هاااان دِ! بالاخره اومد . زودتر سوارش شدم و به آیینه روبه روم نگاه کردم. دو وَر آسانسور آیینه بود و دو ور دیگش در بود که یکی فقط به سمت همکف و پارکینگ باز می شد و دیگریش به سمت واحد ها. پشتمو کردم بهش و به روبه روم نگاه کردم. داشت به من از تو آیینه نگاه می کرد . همینجوری اخمو نگاش کردم. اونم با آرامش بهم نگاه کرد. بعد یهو یه لبخند روی لباش سبز شد . داشت به من می خندید. آستینام تو دستم بود یعنی کشیده بودمشون پایین. برگشتم سمتش و یه دونه زدم به بازوش. اوووف! چه سفت! عوضی همش عضله بود! با اینکارم لبخندش تبدیل به خنده شد . حرصم بدجوری دراورده بود : خوب ... نخند ... بیشور .. اِاِاِ! مظلومانه نگاش کردم. بهم نگاه کرد و گفت : یعنی اینقدر؟ - بیش تر از اینقدر می خوام برم! دستشو گذاشت تو جیبش و گفت : نکنه چون سیامند میاد اینقدر مشتاقی؟ با تعجب گفتم : مگه اونم میاد؟ دستشو گذاشت رو نوک دماغم : دیــــدی؟ شیطون! بعدم در آسانسور باز شد و رفت بیرون. خدایا !... دیگه واقعا باورم شده بود.. این یارو دیگه کیه؟ دیوونست؟ نکنه سرش به دیوار یا سنگ خورده؟ دیدی شیطون؟؟؟ این یه چیزیش شده! حضرت عباسی! از جام تکون خوردم و از آُسانسور بیرون اومدم. در خونه باز بود وداشت کفشاشو در میاورد . منم رفتم تو و تا خواستم در ببندم یه دستی مانعش شد. در باز کردم و به پشت در نگاه کردم. پایان قسمت بیستو دوم شروع قسمت بیستو سوم اه ! خدایا این دیگه چی می خواد؟ - جانم محیا جان؟ کاری داشتین؟ شلوارک لی و تاپ پوشیده بود و موهاشم بالا سرش بسته بود. تحقیرآمیز به من نگاه کرد و گفت : نخیر با شما کاری نداشتم با باراد جونم کار داشتم!- باراد جونـــت؟ ( ای بمیرین جفت تون که از دستتون راحت شم)خوب صبر کن صداش کنم! باراد پشت سرم نبود برای همین در باز گذاشتم و رفتم سمت اتاقش و در زدم . در باز کرد بازم با بالاتنه بدون لباس اومد بیرون. دستمو گذاشتم به کمرم و گفتم : محیا جونت دم در! همینطور که داشتم نگاش می کردم حس کردم صدای محیا رو از پشت سرم شنیدم – باراد جونم؟ برگشتم . بـــله ! دختره ی بی چشم و رو اومده بود تو خونه و سر راهرو وایستاده بود و داشت باراد نگاه می کرد. منم نا خواسته جلوی باراد بودم. داشتم با عصبانیت بهش نگاه می کردم که دستی رو روی بازوم حس کردم و بعدش صدایی که از بالای سرم می گفت : کی بهت اجازه داد وارد خونه ی من بشی ؟ صداش با استحکام بود.
ادامش درست پشت من با فاصله ی کمی وایستاده بود. انگار از من به عنوان پوششی برای پوشوندن بدنش استفاده کرده بودشایدم من اینطور فکر می کنم! من نمی دونم این چرا اسمش خورشید نشده بود؟؟ بابا به خدا از خورشیدم داغتر! محیا با تعجب نگاش کرد بعد گفت : من .. من. . باراد تقریبا داد زد : کی بهت گفت بیای تو؟ محیا با ترس گفت : هیچکی! گفتم الانه که ااین دختره بزنه زیر گریه! حالا خر بیار و باقالی جمع کن برای همینم دست راستم و بردم عقب و به رنبال دست راستش که آزاد بود گشتم. وقتی پیداش کردم دست گرمش تو دست یخ زدم فشار دادم و سرمو عقب گرفتم و به صورتش که بالای صورتم بود و فاصله ی کمی باهام داشت نگاه کردم. آروم گفتم : یواش تر. به چشمام نگاه کرد و سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد. بعدم با لحنی آروم تر از لحن قبلیش گفت: خیله خوب کارتو بگو. – راستش ... پنجشنبه تولدم .. و یه کارت گرفت سمتمون. وقتی دیدم باراد عکس العملی از خودش نشون نمی ده، خودم دستمو دراز کردم و کارتو از محیا گرفتم. باراد گفت : باشه ببینم چی میشه! بعدم محیا یه نگاه عصبانی به من انداخت و با ناراحتی روشو کرد اونور و رفت .انگار من مقصر بودم که باراد دعواش کرده بود! ایــــش! بعد از چند دقیقه صدای بسته شدن در خونه کل ساختمون لرزوند. – اوووف! همیشه از این دختره بدم میومد! به باراد با تعجب نگاه کردم. جـــون خودت! می خواستم بگم تو برای همه ی دخترایی که ازشون بدت میاد لخت می ری دم در؟ که رفت تو اتاقش و درشو بست. وایـــــی! دیوونه خونست به خدا !************************************بالاخره شب مهمونی فرا رسید. باراد که اصلا معلوم نبود از کله ی صبح کجا رفته بود ، من داشتم تو اتاقم مطالعه می کردم و رو تختم دراز کشیده بودم که صدای زنگ در اومد. از جام بلند شدم و به سمت در رفتم. از تو چشمی در نگاه کردم. – چه عجب اومدن! حالا چرا پشتشو کرده؟ در باز کردم و بهش نگاه کردم. چرخید. اِ! اینکه باراد نیست!! – سلام! با چشمای سبزش بهم نگاه کرد و لبخند زد. منم با لبخند جوابشو دادم. – سلام! بفرمائین! – خوب هستین؟ ببخشید مزاحم شدم. – خواهش می کنم! بفرمائین. سیامند با اون لبخند دخترکشش داشت بهم نگاه می کرد. لباس خونه تنش بود. – راستش باراد یه مشکلی براش پیش اومده برای همینم نمی تونه بیاد خونه! از من خواست که شما رو ببرم. البته اگه اشکالی نداره! از حرفش جا خوردم.این دیگه چه مدلشه!– واا! خوب می مرد زنگ بزنه حتما شما رو باید می فرستاد پایین؟ - باراد دیگه! جز مزاحمت فایده ای دیگه ای نداره! – با شه مرسی! ببخشید شمام به زحمت افتادین! – نه بابا! خواهش می کنم! پس یه یه ساعت دیگه میام دنبالتون! – با شه مرسی. – فعلا! – خداحافظ. و سوار آسانسور شد ورفت. با حرص در کوبیدم بهم! بچه پررو ! ...منتظر نظراتتون هستم
ادامه و سوار آسانسور شد ورفت. با حرص در کوبیدم بهم! بچه پررو ! ...ببین آدمو تو چه موقعیتایی قرار می ده! هــی می خوام هیچی نگم! هــــی می خوام هیچی نگم! ولی مگه میشه! خوب می مردی زنگ می زدی می گفتی؟ منم می گفتم نمی خواد با تیرداد میرفتم! خــــودسر! به سمت اتاقم ورفتم و لباسمو از تو کمدم در آوردم و رو تخت انداختم. گوشیمو روشن کردم ویه آهنگ گذاشتم. صداشم تا ته زیاد کردم. عاشق این آهنگ بودم. همینطور که آهنگ داشت می خوند منم جلوی میز توالاتم نشستم و موهامو باز کردم. از تو دراورم ، اتو مو مو درآوردم و باهاش موهامو اتو کشیدم. چون مو هام پر پشت بود تقریبا یه بیست دقیقه ای طول کشید دیگه آخراش دستام درد گرفته بودن .وقتی کارم تموم شد یه نگاه به ساعت انداختم... وقت کمی برام مونده بود برای همین سریع لباسمو پوشیدم. خداییش این لباسرو خیلی دوست داشتم هیکلمو خیلی خوب نشون می داد. یه ساپورت مشکیم از دراور درآوردم و پوشیدم. به لباسایی که بالای زانوم بود اصلا عادت نداشتم و یه جورایی معذب بودم. یه رژبنفش کم رنگ زدم و یه سایه همرنگش البته کم رنگ بودم . زیاد دوست نداشتم صورتم با مواد آرایشی خراب کنم. همینجوریش خوب بودم و نیازی به کرم پودر و این چیزا نبود. بعدم از کمد مانتو ارغوانی رنگ بلندم درآوردم و یه روسری کرم که نشای گل بنفش رنگ روش بود سرم کردم و کفشای پاشنه بلند مشکیمم که زیپی بود تا بالای مچ پام بود پوشیدم. این کفشامو دوست داشتم آخه سوگند برام خریده بودتشون! یه کیف دستی مشکیم برداشتم وکلید و گوشیمم توش گذاشتم . تیپ امشبم ست مشکی وبنفش بود. مشکی همرنگ لباسم و بنفشم همرنگ کمربند دورش که پشتش پاپیون کوچولو داشت. رفتم تو آشپزخونه یه لیوان آب سر کشیدم. آخه عادت داشتم هر وقت می خواستم برم بیرون اول یه لیوان آب بخورم بعد برم. همین که لیوان گذاشتم رو میز ناهارخوری ، زنگ در به صدا دراومد.سریع چراغارو خاموش کردم و کیفم برداشتم و رفتم سمت در. در باز کردم. بــــه بــــه! چه پسر خوشملی! یه بولیز مشکی تنگ پوشیده بود که اون هیکل ورزیده شو نشون میداد و یه کت و شلوار مشکیم پوشیده بود و یه کراوات سفیدم زده بود. برای لحظه ای بهم نگاه کردیم و یک لبخند بسیـــــــــار جذاب زد و گفت : بریم؟ - بریم.و در بستم و قفلش کردم. کنار رفت و سرشو پایین گرفت یعنی که اول شما برین تو! بابا ادب! منم که از این حرکتش خرکیف شده بودم وارد آسانسور شدم بعدش خودش اومد تو و دکمه ی پارکینگ و زد و آسانسور حرکت کرد. کنارم وایستاده بود. سرمو به طرفش برگردوندم . خواستم چیزی بپرسم که در آسانسور باز شد. جلوتر بیرون رفتم ومنتظر موندم که بیرون بیاد تا به سمت ماشین بریم. پشتش حرکت می کردم. بالاخره جلوی یه سانتافه مشکی وایستاد. درماشین زد وگفت : بفرمایین! منم به سمت در کمک راننده رفتم و سوار شدم. مجبور شدم به خاطر کفشام از دستگیره استفاده کنم وسوار شم. خودشم خیلی شیک تو ماشین نشست و ماشین روشن کرد و حرکت کرد. وقتی داشتیم از در پارکینگ بیرون می رفتیم پرسیدم : شما خیلی وقته با باراد دوستین؟ همینطور که نگاش به جلو بود گفت : از دو سه سالگی. – پس یعنی دوستای خانوادگین؟ - بهتره بگین فامیل! – واقعا؟ سرشو به تکون داد.