ادامه یعنی این فامیل اونه و اون چیزی در مورد این به من نگفته؟ اون صداهه تو ذهنم گفت : میشه بگی اصلا چرا باید به تو بگه؟ با خودم فکر کردم . من : شاید چون .. صداهه :- چون چی؟ زنشی ؟ دوست دخترشی؟ هان؟ چی؟ نکنه فراموش کردی به چه قصدی وارد زندگیش شدی؟ من :- اووو! حالا چرا اینقدر بزرگش می کنی؟ شاید چون دلش نخواسته! سیامند : باراد پسر داییم. منو از عالم تفکر بیرون کشید. – چی؟ - باراد ، پسرداییم. – آهان! یهو یه سوال تو ذهنم پیش اومد. – ولی اگه پسر عمشین پس چرا اون روزی ... – چرا فکر کردم تو خواهرشی؟ ذهنم بلدی بخونی؟ شیــــطون؟ سرمو به نشونه ی مثبت تکون داد. – سالها پیش دایی ، قبل از اینکه با مامان باراد ازدواج کنه یه سفری براش پیش میاد و به دبی می ره. تو اونجا با رئیس یکی از شرکتای بزرگ دبی آشنا میشه .... از اونجایی که اون رئیس ، یه خانوم محترم بوده عاشق این دایی ما میشه و با هم ازدواج می کنن ..اما پدر مادر این دایی ما با ازدواج این دوتا راضی نمی شن و اونا رو مجبور می کنن تا از هم طلاق بگیرن. اینکه این بابابزرگ ما دست به چه کارایی می زنه و چه تهدیدایی که این دختر بیچاره رو می کنه کار نداریم... از اونجایی که تمام زندگی این دختر تو دبی بوده برمی گرده به شهرش . از این ورم بابابزرگ ما ، دایی رو مجبور به ازدواج با زندایی یا مامان باراد می کنه.... سه ماه بعد دایی متوجه می شه که زن اولش ازش بارداره از این ورم زندایی ازش بارداره. وقتی دیدم اوضاع وخیم و کم کم دارم گیج می شم وسط حرفش پریدم و گفتم : ببخشید یه لحظه! من یکم گیج شدم! یعنی می گی آقای فلفلی دوبار زن گرفته و از جفتشون حامله بوده؟ از زن اولش زودتراز دومی؟ ( رودل نکنه) - آره، اما آقای فلفلی که حامله نبوده!! زناش ازش حامله بودن. یه لبخند بامزه زد. یه لحظه به سوتی که دادم فکر کردم. ای خاک تو سرت ! آخه اینم حرف بود تو زدی؟؟ سعی کردم خندم جمع کنم ولی مگه می شد. – ببخشید منظوری نداشتم! حس کردم لپام از خجالت قرمز شدن . – عیبی نداره ، پیش میاد. بابا سخاوت! الان اگه اون باراد بود هرهر بهم می خندید! – خوب بعدش چی شد؟ - هیچی دیگه ! بعد از نه ماه ، زن اولش یه دختر به دنیا آورد و زن دومش یه پسر. – یعنی از دوتاشون بچه داره؟ -آره دیگه. منتهی من دختر داییم و تاحالا ندیدم چون اونا تا حالا اینجا یعنی ایران نیومدنولی باراد اونو زیاد دیده. هر وقت که تنها یا با دایی می رفتن دبی برای کار ، بهشون سر می زنن. اون روزم من نمی دونستم باراد با شما عقد کرده و وقتی گقتین که اینجا زندگی می کنین اول گفتم شاید دوست دخترشین ولی با گفتن اینکه دوهفتس اونجایین فکر کردم شاید خواهرشین که از دبی اومدین.- پس باباش چی؟ چی کار کرد؟؟ - بابا بزرگ چی کار می تونست بکنه؟ سه ماه گذشته بود حتی اگرم ازشون می خواست بچه رو سقط کنن ، دیر شده بود .اونم بعد از سه چهار ماه تو یه تصادف از بین می ره. - اِاِ! آخی! خدا بیامرزه.همچین می گم آخی انگار کی بوده! مرتیکه زده یه زندگی رو از هم پاشونده فقط به خاطر ... - به خاطر چی پسرشو مجبور به طلاق کرد؟ زن که وضعش خوب بوده!- خوب بوده اما نهتا حدی که بتونه بدهی بابابزرگ به شریکش بده. - مگه چقدر بوده؟ - سه میلیارد.- چه قدر؟؟؟- زیاده نه؟ - خیــــلی! خوب پس چجوری داده؟- با پذیرفتن دختر اون خانواده به عنوان عروسش.- یعنی زن داییت؟سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد.- راستی زنداییت درباره ی این موضوع چیزی نمی گه؟ یعنی مشکلی نداره؟- نه بابا ! اگرم داشته باشه که کاری نمی تونه بکنه. نمی تونه دایی رو به زور نگه داره و بگه که نرو . نبینش!- یعنی داییت هنوزم زن اولشو دوس داره؟- داره ولی نسبت به قبل خیلی کم رنگ شده فقط در همین حد که با شرکتشون قرارداد دارن. البته خودش که اینجور میگه. ورفتاراشم تا حالا چیزی بر خلاف اینو نگفتن! اَاَاَ! عجب داستانین این خونواده فلفلی! هرکدومشون یه کتاب برای خودش! چه زندگی دارن اینا! اون از اون پسرش که قاطی اینم از خودش که اشتها داره در حد المپیک ! وا لـــــــآ– اینم از این. وقتی به خودم اومدم دیدم که جلوی در یه خونه ی ویلاییم اونم بالا شهر. از بیرون می خورد بهش که شبیه یه جنگل باشه حالا توش چه جوری باید دید! پایان این قسمت امید وارم خوشتون آمده باشه
قسمت بیست و چهارم رمان ازدواج صوری یه لحظه به هم نگاه کردیم و یهو جیغ هر دوتامون رفت هوا! پرید بغلم . منم محکم بغلش کردم. سیامند و باراد با تعجب بهمون نگاه کردن. از هم جدا شدیم. روشا گفت : دختره ی دیوونه ! باورم نمیشه!چطوری دلم برات تنگ شده بود! – منم همینطور عزیزم! دوباره محکم بغلش کردم . – تو کجا این جا کجا؟ - بشین تا بهت بگم!ازهم جداشدیم و کنارم نشوندمش. اصلا به باراد توجه نکردم. کارش خیلی زشت بود با اینکه روشا بهترین دوستم بود نمی مرد که دنبال منم میومد! باراد پرسید : همو می شناسین؟ روشا بهش نگاه کرد و گفت : البته! ....بیشور!، اگه می دونستم سوگل زن برادرم زودتر میومدم! می مردی یه عکسی ازش می فرستادی؟؟ همین طور که داشتم به روشا نگاه می کردم یهو متوجه سیامند شدم که داشت با لبخند به ما نگاه می کرد. آروم دم گوش روشا گفتم : خنگ علی ! به پسر عمت سلام نکردی! یهو با تعجب به من نگاه کرد و از جاش بلند شد و رو به سیامند کرد و گفت : ای وای ! ببخشید ! این دختره دیونه حواس واسه آدم نمی ذاره! (دستشو دراز کرد ) سلام من روشام. سیامندم دستشو دراز کرد وگفت : خواهش می کنم منم سیامندم. بفرمائید بشینید. و با دستش به صندلی اشاره کرد. خودشم نشستم. باراد رفت کنار سیامند نشست. باراد : حالا چجوری هم دیدین؟ نکنه تو دبی بوده؟ روشا : فکر نمی کردم اینقدر باهوش باشی! باراد با تعجب : جدا؟ روشا : بـــله! این خوشگل خانوم برای دانشگاه اومد اونجا . روزا تو دانشگاه با هم بودیم و شبا اون میرفت خوابگاه منم خونه. من : ااِ آره ! هی می گفتی داداشم داداشم باراد می گفتی! روشا برگشت سمتم و اومد نزدیکتر : راستی چه خبرا؟ از این تغییر حالت ناگهونیش خندم گرفت. – هیچی سلامتی!.... راستی یه سوال! – هان؟ - مرض و هان! تو تاحالا سیامند ندیده بودی؟ - نه بابا! اون یه باریم که اومدم ایران با فلفل رفته بودن ماموریت نمی دونم کجا! – فلفل؟ - باراد دیگه! – آهان! – راستی نگفتی ! زندگیت چطوره؟ تونستی این داداش مارو به راه راست هدایت کنی یا نه؟ راه راست؟ - پس توام می دونی! – اختیار داری ! به من می گن فوضول فامیل! – اون که بـــله! نه تنها فوضول فامیل بلکه فضول محلم هستی! – خیلی بیشوری! حواست باشه ها! از الان به بعد داری با شوهر خواهرت حرف می زنی! - اولا خواهر شوهرت نه شوهر خواهرت ! – حالا هرچی! – دوما شما غلط کردی! نگاه چپ بهم بندازی اون جفت چشاتو از کاسه در میارم. بعدم سرتو می ذارم لب جوب بیخ تا بیخ می برم بعدش با سرت کله پاچه درست می کنم! یه نگاه ترسناک بهش انداختم که بازوی باراد چنگ زد و با لحن بامزه ای گفت : باراد این کیه تو باهاش ازدواج کردی؟ باراد یه نگاه شیطونی به من انداخت و گفت : من نمی دونم والا! من اول فکر کردم با فرشته ازدواج کردم بعد دیدم نه بابا یه دیویه واسه خودش! ای بچه ... لااله الا الله! شیطونه می گه یه نر و ماده تو گوشش بخوابونم که اسم خودشم یادش بره! روشا که داشت همینجور می خندید با شنیدن آهنگ قر داری که دی جی گذاشته بود از جاش بلند شد دست منو گرفت و گفت : حالا بعدا همو بزنین الان وقت رقص! منم که از خدا خواسته از جام بلند شدم کیفمو روی صندلیم گذاشتم و دست به دست روشا با هم رفتیم وسط. همونطور که آهنگ داشت می خوند ماهم می رقصیدیم.این داستان ادامه دارد...من یک ستاره شدم کسی تبریک نمی گه
ادامش افتاده نگاهت تو چشم عاشقمشک نکن هنوزم شبیه سابقمشک نکن هنوزم می لرزه زانوهاموقتی که بخوام من کنارت راه بیاماین منم که مستم مست و خراب تودوست دارم بدونم چیه جواب تودوست دارم بدونم تو با من هستی یااوووه! بیا حالا این کمر یا فنر؟؟اشتباه گرفتم تورو با اون چشاموقتی تو چشات زل زدم نشستمحس می کنم تو یه دنیای دیگه هستممنم دوست ندارم کس دیگه رو ببینمروی هر چشی چشامو بستمجونم واست بگه بگه رک و راستتورو می خوام یه جورای خاصمی خوام بگم بذار بگم نشی بی احساسجونم واست بگه بگه رک و راستتورو می خوام یه جورای خاصمی خوام بگم بذار بگم نشی بی احساس همینطور که داشتیم می رقصیدیم یهو بارادم به جمعمون پیوست. اِاِاِ! نه بابا رقصم بلدی؟؟ می دونی مشکل چی بود؟ این بچه پررو اومد وسط و روشنا رو به سمت خودش چرخوند. منم تنها مونده بودم و همراه رقص نداشتم . ولی من کسی نبودم که کم بیارم! منم رفتم سمت میز و دست سیامند گرفتم و بلندش کردم. اولش یکم نه و نو آورد ولی دید من اصرار می کنم بلند شد. بردمش وسط وباهاش رقصیدم.افتاده نگاهت تو چشم عاشقمشک نکن هنوزم شبیه صادقمشک نکن هنوزم می لرزه زانوهاموقتی که بخوام من کنارت راه بیامجونم واست بگه بگه رک و راستتورو می خوام یه جورای خاصمی خوام بگم بذار بگم نشی بی احساسجونم واست بگه بگه رک و راستتورو می خوام یه جورای خاصمی خوام بگم بذار بگم نشی بی احساساون کسی که هر روز دیدنش آرزومهبا وجود اینکه همیشه روبرومهاون کسی که اسمش بغض تو گلومهتو هستی بذار بگم منتو هستی دیوونتم منجونم واست بگهجونم واست بگه...یه دور که چرخیدم یهو دیدم دوتا دستامو گرفت و بلند کرد و تو هوا تکونشون می داد. منو یه دور چرخوند. بگه رک و راستتورو می خوام یه جورای خاصمی خوام بگم بذار بگم نشی بی احساسجونم واست بگه بگه رک و راستتورو می خوام یه جورای خاصمی خوام بگم بذار بگم نشی بی احساسهمزمان با عوض شدن آهنگ و میکس کردن این آهنگ با آهنگ توسط دی جی ، منو کشید سمت خودش. بهش چسبیدم. وا یعنی چی؟ این چرا اینجوری شده؟ نکنه اشتباه گرفته! تو اون تاریکی مگه می شد صورتشو دید؟ سرشو آورد دم گوشم زیر گوشم زمزمه کرد : نگفته بودی خارجم رفتی!ای وای!... این که این پسرست! این کی اومد؟؟ ..مگه با روشا نمی رقصید؟ اصلا کی وقت کرد جاشو با سیامند عوض کنه؟ خدایا نکنه با جنی چیزی ازدواج کردم؟؟ - چی شد؟ نکنه توقع نداشتی من باشم؟ منو از خودش دور کرد و همینطور که دستمو گرفته بود منو یه دور چرخوند. اگه نمی گرفتتم با مخ می رفتم تو زمین! دوباره منو به خودش چسبوند. نکنه چیزمیزی مصرف کرده؟ شایدم اینقدر رقصیده داغ کرده زده بیرون! دی جی یه آهنگ لایت گذاشت و بلند گفت : اینم برای عاشقای امشب!هووو! دستشو گذاشت پشت کمرم ومنو محکم چسبوند به خودش! خوب عزیز من ، پسر خوب ، گلم، روانی ، احمق ،بیشعور نکن! خوب تو که می دونی قلب من با باتری کار می کنه! دوباره زیر گوشم گفت : رقصیدن با سیامند کیف داد؟ آهان پس بگو دردش چی بود! اصلا به تو چه!من با هرخری که دلم بخواد می رقصم! منم بهش گفتم : خوب می خواستی بذاری با روشا برقصم که مجبور نشم با پسر عمت برقصم! منو محکم تر به خودش فشرد و گفت : آخه می دونی ، سیامند رقصنده ی خوبی نیست! یه دو دور که با من برقصی طعم رقص واقعی رو می چشی! منم رقص دوس دارم
ادامه قسمت بیستو چهارم دیگه داشت می رفت رو مخم! بابا چرا این جوری می کنی! معلوم نیست چشه! پسره روانیه!! آخه مگه من چی کار کردم؟؟ فقط با پسر عمت رقصیدم دیگه عیبش چیه مگه! بوسش که نکردم! چه بی خودی رو فک فامیلش غیرت داره! اصلا دیگه نخواستم ! اگه این مهمونیو بهم کوفت نکرد! من : میشه بگی دردت چیه؟ - دردم اینه که برای چی به همه گفتی دوس دخترشی؟ -چـــــــی؟؟؟ چی کار کردم؟ با تعجب زل زدم به چشاش. – نگو که من گفتم که باور نمی کنم! – باشه نمی گم ولی من نگفتم! من اصلا نمی دونم کی اینا رو گفته! دستشو که رو کمرم بود محکم فشار داد. دردم گرفت ! – آی .. آی ..! نکن نامرد! بابا یه هفته نیست که از اون شب گذشته. هنوز کمرم خوب نشده که! با این کارش کمرم که تازه بهتر شده بود بدتر درد گرفت. اشک تو چشام جمع شده بود با صدایی لرزون گفتم : به خدا من این کارو نکردم ، تورو به جون روشا که این قدر دوسش داری بزار برم ازت خواهش می کنم!لحظه ای مکث کرد و بعدش دستشو از پشتم برداشت. یه لحظه انگار که تو دستگاه پرس باشم و یهو آزاد شم تلو تلو خوردم. دستشو گذاشت پشتم. – خوبی؟ مظلومانه نگاش کردم. – کمرم ... – بزار کمکت کنم .. اونقدر از دستش عصبانی بودم که یهو از کوره در رفتم و گفتم : اگه یه بار دیگه به من دست بزنی اون دستاتو از جا در میارم! پشتمو کردم بهش و با کمر دردی که داشتم خودمو به صندلی رسوندم و یواش روش نشستم. پایان این قسمت شروع قسمت بیستو پنجم سره ی عوضی! گند زد به شبم که! من ... بخورم که دفعه ی بعد هوس مهمونی بکنم! آشغال! چشمم به سیامند خورد که داشت به طرف میز میومد و پشت سرش روشا و ساراجون دیدم که داشتن با هم می رقصیدن. سیامند اومد و نشست رو صندلی بعدش باراد اومد سمت میز و کنارم نشست. نگاش نکردم. از دستش خیلی عصبانی بودم. اگه کس دیگه ای رو می شناختم حتما می رفتم پیشش می شستم. پیش فلفلی که نمی تونستم برم . بگم ببخشید از پسرتون ناراحتم می تونم پیش شما بشینم؟؟ اونم می گن برای چی؟ منم می گم زیادی فشارم داده از کمرم زده بیرون!. باراد : – کمرت چطوره؟ زیر گوشم گفت. با حرص گفتم : به لطف شما درد می کنه! اومد چیزی بگه که یه خانم مسن با یه کت دامن بنفش و موهای سشوار کشیده ی مشکی سر میز ما وایستاد و رو به من گفت : عزیزم ببخشید، شما نامزد سیامند جان هستین؟ چپ چپ نگاش کردم . – ببخشید می تونم بپرسم کی این حرفو زده؟ زنه که ازلحن من جا خورده بود گفت : مرضیه خانوم گفتن . – آهــــان! پس لطف کنین بهشون بگین که من هیچ نسبتی با آقای سیامند خان ندارم و فقط دوست روشا هستم. از جام بلند شدم وبلندتر از قبل گفتم : و یه چیز دیگه ! لطفا بهشون بگین تا وفتی از چیزی مطمئن نشدن ، با آبروی مردم بازی نکنن! بعدم به سمت اون دوراهی حرکت کردم. نگاه های فلفلی و سارا و چندتا میز دیگه که داشتن با تعجب به ما نگاه میکردن منو تا سر دوراهی همراهی کرد. اینقدر از آدمای فوضول و خبرچین بدم میاد که نگو! اه! حالا این مرضیه کدوم خری ببود خدا داند!بابا خدا من چی کار کردم که باید گیر این آدما بیوفتم؟؟ تند تند قدم برمی داشتم و عصبانی بودم که یهو پام به یه چی گیر کرد داشتم می خوردم زمین که یکی منو از پشت گرفت. کمرم بیش تر درد گرفت. اخمام تو هم رفت . – آی ..!
ادامش - چی شد؟ خوبی؟ صدای باراد بود که از پشت سرم میومد. حال نداشتم باهاش یکی به دو کنم برای همین برگشتم سمتش و گفتم : کمرم ... درد می کنه! همینطور که دستش پشتم بود منو به سمت نیمکت سنگی که همون بغل بود ، کشوند و آروم منو نشوند روش. – همین جا صبر کن! آروم به درختی که پشت نیمکت بود تکیه دادم. کمرم بدجوری درد می کرد. هر لحظه ممکن بود گریم در بیاد... باراد به یکی از خدمتکارا که داشت از اون جا رد میشد یه چیزی گفت بعدش اومد طرفم و رو صندلی کنارم نشست. – گفتم برات یه مسکن قوی بیارن تا دردت اروم شه. زور نزن ! هنوز از دستت ناراحتم. چیزی نگفتم و نگاشم نکردم. یکی از خدمتکارا با یه سینی که توش هم آب بد و هم قرص اومد سمتمون و جلوی باراد گرفتتش. بارادم از تو سینی یه بسته قرص ورداشت و یکیشو بیرون آورد و با آب گرفت سمتم. منم قرص تو دهنم گذاشتم وآب سر کشیدم و لیوان بهش دادم. اونم اونو تو سینی گذاشت و خدمتکار مرخص کرد.حوصله نگاه های مهمونایی که نزدیک اونجا بودن یا از اون جا رد می شدن نداشتم حالا همینم مونده بود که بگن ما دوتا با هم رابطه داریم ! والا! برای همین به سختی از جام بلند شدم و به سمت محل برگزاری مهمونی رفتم . دستمو از پشت گرفت. این دفعه نرم تر کشید . –مطمئنی می خوای بری؟ می تونی بری استراحت کنیا!- بله !اگه اشکالی نداشه باشه! دستمو کشیدم بیرون و رفتم به سمت میز. از جلوی نگا های بقیه رد شدم و خودمو به میز رسوندم. روشا و سارا نشسته بودن و مثل دوتا دوست با هم حرف میزدن.انگار نه انگار که یکیشون دختر هووی اون یکیه! سیامندم تنها نشسته بود و داشت به جمعیت رقصنده نگاه می کرد. سارا با دیدن من لبخند زد. منم به زور یه لبخند زدم ورفتم پیششون . کنار روشا روی یه صندلی خالی که بین روشا و سیامند بود نشستم. دیگه این پسرم نمی تونست کنار من بشینه. سارا به من گفت : عزیزیم بهتری؟ - آره مرسی! از چه لحاظ؟؟ چه فرقی می کنی؟ به هر حال هم از لحاظ جسمی و هم روحی درب وداغونم! – تورو خدا این فامیلیای کج و کوله ی ما رو ببخش! فامیلای امیرن دیگه! خندیدم و گفتم : اشکالی نداره! پیش میاد دیگه! آره جون خودم! پیش میاد دیگه!! زیرچشمی دیدم که باراد اومد وکنار سیامند نشست. حس کردم ناراحت! به درک می خواست مثل آدم باشه! به سارا گفتم : ولی یه چیزی منو خیلی متعجب کرده! – چی؟ - این که سرعت پخش این خبر از سرعت نورم بیشتر بوده! در عرض پنج دقیقه همه جا خبر من و سیامند پخش شد!انگار که یکی بلند اعلام کرده باشه ، همه ی باغ این شایعه رو شنیدن!هم سارا و هم روشا خندیدن. سیامند گفت : مثل اینکه مرضیه خانوم دست کم گرفتیا! سارا خندید و گفت : آره بابا ! خوب نوه ی دایی امیراگه فامیل نزدیک بود چی میشد! سیامند : یه شبه همه رو به خاک سیاه می شوند!یه یک ساعتی سر جام نشستم و به بهانه ی کمر درد از جام تکون نخوردم و تازه پاهامم از کفشام دراوردم و روی زمین سرد گذاشتم . عاشق این کار بودم. هم رومیزاشون رومیزی داشتن وهم تاریک بود و کسی نمی دید. بارادم همین طورسر میز نشسته بود ولی روشا ! ماشاالله عین ذرت رو آتیش بالا و پایین می پرید. گاهی وقتام سیامند یا سارا رو می برد وسط. یه بارم باباشو همرا با سارا رو برد وسط که نتیجش جمع شدن همه دورشون و خالی شدن میزا شد. منم فرصت غنیمت شمردم و از سیامند که تازه از دست روشا و پیست رقص در رفته بود و بین من و باراد نشسته بود پرسیدم : بقیه جریان روشا رو می دونن؟ - نه ! اونا فکر می کنن دختر برادر امیر خان. آخی چقدر بده که اونی که جلوت بابات و همه فکر کنن عموت. چه حس بدی به آدم دست می ده! طرفای ده دهونیم بود که همه سر میز کادوها جمع شدیم. منم به کمک روشا از جام بلند شدم. البته بهش نگفتم چرا کمرم درد می کنه. یعنی دلیل اصلیشو که مربوط به تصادف نگفتم! فقط گفتم دیشب بد خوابیدم همین. سر میز بودیم. هرکسی یه چیزی داده بود... ست کمربند وکراوات ، یه بولیز و ... . کادوی سارا یه زنجیر زیبا بود البته بعد از باز کردن کادوش همه شروع کردن به خوندن شعر بدو بدو ماچش کن یک ماچ ابدارش کن! سارا جون اول لپ فلفلی رو بوسید ولی جمعیت قانع نشدن و گفتن که یک ماچ آبدارش کن! سارا جونم طفلکی با خجالت سرشو برد جلو ولی این فلفلی ...که انگار منتظر این لحظه بود سرشو یهو آورد جلو و لبهای سارا رو بوسید! همه هوراا کشیدن. یه لحظه چشمم به روشا افتاد و دلم براش سوخت.
ادامش داشت با غم خاصی نگاشون می کرد و آروم گوشه ی چشمشو با دستش پاک کرد ولبخند زد و همراه با بقیه براشون دست زد. دیگه حواسم به بقیه نبود فقط داشتم به روشا نگاه می کردم. آروم دستمو برم واز پشت بغلش کردم. – عقشم چرا گریه می کنی؟ برگشت منو نگاه کرد و لبخند زد.من :- می خوای بریم یه جای خلوت؟؟ سرشو تکون داد. همینطور که داشتم باهاش حرف می زدم به اون سمت برگشت ودستمو گرفت. یه لحظه به روبه رو نگاه کردم که دیدم ساراجون داره مارو نگاه می کنی.روشا دستمو کشید ومنم به دنبالش راه افتادم. روشا دستمو کشید ومنم به دنبالش راه افتادم. رفتیم سر میز خودمون که فاصله ی زیادی با جمعیت داشت و از اون طرفم (طرف میز کادوها) دید نداشت نشستیم. دستشو گذاشت تو دستم با لحن غمگینی بهم گفت: دوست جونم خیلی برام سخته که ببینم یکی دیگه به جای مامانم ، داره بابامو بوس میکنه یا بغلش می کنه! اگه بدونی مامانم چند وقته که عذاب می کشه؟ همیشه می خندید ولی تو چشاش یه غم وحشتناکی موج می زد.(همزمان سارا جون اومد و پشت روشا وایستاد دستشو نوک بینیش گذاشت و ازم خواست که ساکت باشم) می دونی من فکر کنم مامانم خیلی مظلومه. هرشب یه آرامبخش می خورد تا خوابش ببره البته اوایلش انجوری بود بعدا یه قرص افسردیگم بهش اضافه شد . نمی دونم چی کار کنم .. صورتشو لایه دستاش پنهون کرد و از تکون خوردن شونش فهمیدم داره گریه می کنه. سارا دستشو روی شونه روشا گذاشت.... روشا برگشت سمتشو نگاش کرد و سارا محکم بغلش کرد. آخی! چه قدر خوبه که همچین انسانایی امثال سارا هستن که روحشون اینقدر پاک! از جام بلند شدم وتنهاشون گذاشتم تا با هم حرف بزنن. به سمت میزرفتم تا باز کردن کادوها و این جور کارا ساعت یازده شده بود و مهمونا رو به صرف شام به یکم دورتر از جایی که میز کادوها قرار داشت فرستادن. خدمتکارا تازه میز چیده بودن. سیامند دیدم. اومد کنارم. – حالتون خوبه؟ - مرسی بهترم! میشه یه چیزی بپرسم؟ - بفرمائین! همینطور که به سمت میز می رفتیم ادامه دادم : پدر باراد ، مادر روشا رو هنوزم می بینه؟ یه لبخندی زد و گفت : میدید! – یعنی دیگه نه؟ - نه! حتی اگرم بخواد نمی تونه! – چرا ؟ - یه شیش ماهی هست که فوت کرده. – چــــی؟؟؟ فوت کرده؟ صدام یکم رفت بالا. – اما .. به من .. – هیچکی نمی دونه! فقط اعضای خانوادش می دون یعنی ما! برای همینم برگشته. وای خدای من! یعنی چی؟؟ ... پس یعنی این همه وقت تنها زندگی می کرده؟؟ من احق دیدم همه فعلاش گذشتست! فکر کردم دیگه حالش بهتر شده! خنگول!اشتهام کور شد. باید یه جایی رو پیدا می کردم که یکم با خودم خلوت کنم. – ببخشید من باید یکم استراحت کنم معذرت می خوام. و رومو کردم اونور و تند تند حرکت کردم. ذهنم درگیر روشا بود. دختره ی بیچاره .. مگه چیزی وحشتناک تر از اینم هست ؟با اون کفشام به سمت خونه می رفتم. بغض گلومو گرفته بود. اونقدر حواسم پرت بود که نفهمیدم کی به پله ها رسیدم. کفشامو از پام درآوردم و دستم گرفتمشون و پله ها رو رفتم بالا. خودمو به اتاق باراد رسوندم و در محکم بستم. دستمو جلوی دهنم گذاشتم و لبمو گاز گرفتم. نا خود آگاه قطره ی اشکی رو گونه هام لغزید و بعدش بغزم ترکید. کفشا و کیفمو پرت کردم یه گوشه ی اتاق. چشمم به تراس افتاد. درشو باز کردم و رفتم بیرون. اخ ... هوای آزاد. تنها چیزی بود که آرومم می کرد. یه نفس عمیقی کشیدم. یعنی این همه مدت ... این غم بزرگ تو درونش داشته؟ چرا ؟ ... چرا آخه دیوونه به من می گفتی!.. چقدر سخته آدم مامانشو ازدس... تنونستم بقیه شو بگم. یهو دلم هری ریخت پایین. سریع رفتم تو واز تو کیفم گوشیمو بیرون آوردم و شمارشو گرفتم. بوق دوم بود که جواب داد. – بله؟ - الو مامان .. – سوگل تویی؟؟ چطوری دخترم؟
ادامه – سوگل تویی؟؟ چطوری دخترم؟ - خوبم تو خوبی؟ صدام می لرزید .- من خوبم . چیزی شده؟ با پشت دستم صورتمو پاک کردم رو تخت نشستم.و یه پامو زیر اون یکی جمع کردم . – نه فقط دلم برات تنگ شده .. – الــــــهی من فدات شم! جوجوی من! یه چند روز صبر کن بعدش دوباره پیشتم. خندیدم وگفتم : خودت چه طوری؟ دایی خوبه؟ - آره همه خوبن، اگه بدونی این عسل عمه چه شیرین شده! – آخی الان چند سالشه؟ - دو و نیم! – دلم براش تنگ شده! – ایشا الله با تیا میاین با هم می بینیدش! – ایشاالله! – خوب دخی گلم من باید برم باتری گوشیم داره تموم میشه الاناست که خاموش شه! – باشه مامان ... راستی ... یکم مکث کردم- دوست دارم ! – منم همین طور .. بای! و تلفن قطع شد. رو تخت یه وری دراز کشیدم و به عکس روی صفحه گوشیم نگاه کردم. عکس یه خانواده ی شاد بود... خانواده ی من ... خانواده ی که دیگه الان اون شادابی رو نداشت... بابا .. همه ما وقتی قدر چیزی رو واقعا می فهمیم که اونو از دستش بدیم.. روشا ... بابام .. سوگند ... و احساسات من ! کاش یکی بود که همین الان از در میومد تو و تمام کوله بار غم من با خودش می برد.. کاش می تونستم یه بار دیگه از ته دلم بخندم! کاش ... کاش... کم کم چشمام سنگین شد و با همون حال خوابم برد.**********************************************************از جام بلند شدم و به سمت تراس رفتم. دستامو به صورتم کشیدم و اشکام پاک کردم . برخلاف چند دقیقه یا شایدم چند لحظه پیش - نمی دونم به ساعت توجهی نکردم - آروم بودم. به سمت تراس رفتم.دستمو رو نرده گذاشتم و بهش تکیه کردم. داشتم به آسمون شب نگاه می کردم. سیاهی شب... شب بیشتر از روز دوست داشتم .. نمی دونم چرا .. شاید به خاطر آرامشی بود که بهم می داد. گذاشتم تا نسیم موهامو تکون بده. چشمامو بستم و یه نفس عمیق کشیدم. یهو دستای یکی از پشت دورم حلقه شد. با تعجب به سمتش برگشتم. به صورتش نگاه کردم. با اون چشمای خوابآلود و موهای بهم ریختش بهم نگاه کرد. منم به چشماش خیره شدم. - بیدار شدی؟ با لحن خوابآلویی ازم پرسید. تو شوک بودم . نمی دونستم جریان چیه! اصلا چه خبره؟ من .. اون ... خواب .. بغل .. میشه یکی بگه چه خبره؟ قلبمو که داشت تو حلقم می تپید حس کردم. حرارت بدنش... دستای قویش که هر لحظه منو به خودش بیشتر می فشرد ... با تعجب همینطور که یهش زل زده بودم گفتم : باراد چی کار میکنی؟ منو محکمتر به خودش چسبوند و گفت: مگه اشکالی داره؟ چی میگی؟ حالت خوبه؟ نکنه سرت به جایی خورده یا مخت جابه جا شده؟ خدایا این چی میگه؟ آروم سرشو آورد جلو. نگاهشو رو صورتم چرخوند و رو لبهام متمرکز شد. بعدش ............. پایان این قسمت
قسمت بیست و ششم رمان ازدواج صوری باورم نمیشد! لبهای گرمشوروی لبهام گذاشته بود. گرمی بدنش اون سردی سرامیک زیر پام جنثی می کرد. دستمامو گذازشتم رو شونه هاشو خودمو عقب کشیدم.دستاش هنوز دور کمرم حلقه بود. به خاطر حرکت ناگهانیش شوک شده بودم برای همین نفسم بالا نمیومد.- باراد چی کار... نذاشت ادامه بدم و دوباره لب هاشو رو لبهام فشرد. نمی دونستم چی کار باید بکنم؟ مغزم هنگ کرده بود. یعنی واقعا؟ بالاخره انتظارم تموم شده بود؟ یعنی دیگه تو آغوشش بودم؟ یعنی می شد؟ چشمام بستم و ناخودآگاه یه دستم توی موهاش فرو بردم واون یکی رو رو شونش گذاشتم وانو به خودم فشردم. منو از زمین بلند کرد و تو بغلش گرفت منم پاهام دورش حلقه کردم. دستشو آروم برد سمت زیپ لباسم و اونو کشید پایین ...*******با صدای قار قار کلاغ چشمام باز کردم. اوووف! چه نور وحشتناکی بود! دستمو جلوی چشمم گرفتم تا مانع رسیدن نور بهش بشم. با صدای گرفته و آرومی گفتم : ای توروحت!تازه جاهای خوبش بودا!!چشمامو دوباره بستم دستمو روی پتو که تا بالای سینه هام کشیده شده بود گذاشتم. یه نفس عمیق کشیدم. ...باورم نمی شد همش یه ... خواب بوده باشه! خوابی که تو اون تونسته بودم خودم تو آغوشش ببینم. کاش می شد واقعی بود و واقعا دیشب ... ولی حیف که همش یه رویا بود .. یه رویای شیرین.. یعنی می شد واقعی شه؟؟ خجالت بکش دختر!...از کی از چی؟ چرا به خودم درووغ بگم؟ من واقعا می خوامش و اینکه حتی اونو بتونم تو خواب داشته باشم برام شیرین ...چون به پشت خوابیده بودم نور اذیتم می کرد برای همین رومو کردم اونور تا پشتم به نور باشه. به خاطر اینکه هنوز لباس مهمونی تنم بود احساس ناراحتی بهم دست داده بود. کاش دیشب عوضش میکردم.همینجور که فکرم مشغول بود یه لحظه نفسمو حبس کردم و چشمام سریع باز کردم . وای خدای من!نمی دونستم اینقدر زود آرزوم براورده میشه! با هر یه نفسی که بیرون می داد وجود منم گر می گرفت.. صورتش تنها دو بند انگشت با صورتم فاصله داشت. دقیقا بهش چسبیده بودم. چشماش بسته بود و تو خواب اخم کرده بود. همینم بیش تر جذابش کرده بود....نگامو تو صورتش چرخوندم و رو لبهاش نگه داشتم... تنها یه حرکت کافی بود که خوابم به حقیقت تبدیل شه! فقط یه حرکت .... چشمامو بستم و صورتم حرکت دادم ... نه ... سریع به پشت خوابیدم و یه نفس عمیق کشیدم. فکر کنیم تو این یارو رو بوسیدی بعدش چی اگه اون نخواست چی؟ آخه عشق یک طرفه به چه دردت می خوره هان؟ بذار اگه قراره کسی پا پیش بزاره اون باشه نه تو... اینجوری برای خودتم بهتره... یه نفس عمیق کشیدم و پتومو آروم کنار زدم واز تخت پایین اومدم. با اون رویایی که من دیشب دیده بودم حسم بهش دوبرابر شده بود! بغل تخت وایستادم و بهش نگاه کردم. به پهلو خوابیده بود و پتو تا شکمش بود. دستمو بردم سمت پتوشو کشیدمش تا شونش. دیوونه تو که می دونی حس من بهت چیه برای چی اینجا خوابیدی؟ آخه از کی پنهونش کردی؟ همه می دونن که ازدواج ما یه ازدواج صوریه! چه می دونم والا! کمرم صاف کردم و به ساعت بالای میز کامپیوترش نگاه کردم. ساعت هشت صبح بود . رفتم سمت آیینه میز توالتش و به موهام که حالا شبیه جنگلیا بود دست کشیدم و تقریبا مرتبش کردم. دوباره بهش نگاه کردم. قفسه سینش با هر یه نفسی که می کشید بالا و پایین می رفت. کاش میشد خواب دیشبم واقعی بود... کاش میشد الان اون دستای گرمت دورم حلقه میکردی و منو به خودت می فشردی کاش... در اتاق زده شد... از جام تکون خوردم و به سمت در رفتم و بازش کردم.روشا با چهره ی خواب آلویی با یه لباس خوابی که عکس خرس روش داشت و یه دست لباس پشت در بود. با صدای گرفته ای گفت : سلام.. – سلام. لباسارو که تو دستش بود سمتم گرفت و گفت : - بیا اینارو بپوش . بهشون نگاه کردم. یه شلوار سفید کتون با یه تاپ فیروزه ای همراه با یه کت کشی طوسی و یه دست لباس زیر بود. اینارو که ازش گرفتم وارد اتاق شد. به باراد نگاه کرد و گفت : این که هنوز خوابه! و به من نگاه کرد. – تو چرا هنوز اونجا عین جغد به من نگاه می کنی؟ به دستش به سمت در که کنار کمد دیواریا بود اشاره کرد – خوب برو لباست عوض کن دیگه !
ادامش منم بدون معطلی رفتم به سمت اون در بازش کردم و رفتم تو. حدسم درست بود حموم و دستشویی بود. البته ورودیش دستشویی بود . دیواراش همه سفید بودن و جلوتر یه در دیگه بود که باز بود و از دوشی که روبه روم بود فهمیدم اونجا حموم. ورودی دستویی یه فرش کوچولو بود. همونجا وایستادم و زیپ لباسم پایین کشیدم و درش آوردم و به آویزی که کنار آیینه دستشویی بود آویزون کردم . بعدم لباسمو عوض کردم. سایزش خوب بود. جلو آیینه وایستادم و صورتم آب زدم و موهامم درست کردم. بعدم لباسم از آویز برداشتم و در دستشویی باز کردم و رفتم بیرون. دنبال روشا گشتم ولی نبود. یکم که بیشتر دقت کردم دیدم تو بغل باراد خودشو جمع کرده وخوابیده. یه لحظه بهش حسودیم شد. پشتمو بهشون کردم و لباسم رو مبلی که کنار میز توالتش بود انداختم و از اتاق رفتم بیرون. به سمت پله ها حرکت کردم که ساراجونو دیدم.– سلام! – سلام! – دیشب خوب خوابیدی؟ یه شلوار مشکی با یه تونیک قهوه ای پوشیده بود و موهاشم از پشت جمع کرده بود. –آره مرسی بد نبود! . همینطور که از پله ها م رفتیم پایین جوابشو دادم. – مطمئنا الان خیلی گشنه ای! بریم صبحونه بخوریم؟ - آره خیلی گشنم ! بریم. و به دنبالش راه افتادم .همینطور که به هال می رفتم یه نگاهیم به خونه انداختم. یه میز دوازده نفری ، خدمتکار ، انواع میوه ها! جونم صبحونه.یکی از صندلی هارو انتخاب کردم و نشستم یه پنج دقیقه ای که گذشت دیدم روشا اومد پایین. خیلی شیک و مجلسی. یه شلوارک سرخابی پوشیده بود با یه تی شرت مشکی. جای کمربندم از شال استفاده کرده بود یه ور موهای خرماییشم با یه گیره جمع کرده بود. اومد سر میز و رفت سمت سارا و گونه شو بوسید. – ســـلام! بعدم اومد کنار من نشست. خدمتکار براش آب پرتقال ریخت . روشا پرسید : بابا نیست؟ سارا جون همینطور که داشت یه تیکه از پنیر لایه نون می ذاشت گفت : چرا بالا خواب! روشا : پدر و پسر به هم رفتن! منم هرچی زور زدم این پسر رو بیدار کنم نشد! – همه خاندان فلفلی یه جورن! سرمو برگردوندم سمت صدا. یه دختر با چشمای عسلی و لبهای سرخ و موهای مشکی به همراه یه تاپ زرد و شلوار سبز سر میز وایستاده بود. سارا : آره دیدی؟ اگه بدونی من از دست این دوتا پسر چی میکشم! از اینکه همسر و پسر خودش رو پسر می دونست خندم گرفت. دختر اومد سمت میز. به من نگاه کرد و گفت : اوا ! ساراجون معرفی نمی کنین؟ از جام بلند شدم.- چرا! ایشون سوگل جانن! – آهان! همسر باراد! چشمام گرد شد این دیگه از کجا می دونست! دستشو دراز کرد و باهم دست دادیم . – منم ملیکام! همسر پسرخاله باراد ! – خوشوقتم! – منم همینطور ! کنار سارا روبه رومن نشست. وقتی که داشت به اجسام روی میز نگاه می کرد زیر لبی از روشا پرسیدم : این نمی دونه؟ - نه! فکر می کنه واقعا زنشی!
ادامش با حالت تمسخر آمیزی ادامه دادم : چرا بهش نگفتین؟ پس یعنی به خاطر همین دیشب پیش من لالا کرد بود؟؟سارا : روشا ، مطمئنی تمام سعیتو کردی؟ اینا چرا نمیان؟- چمیدونم والا! – نه!اینجوری نمیشه! شما دوتا پاشین برین شوهراتون بیدار کنین و توام برو باباتو بیدار کن! بدویین ببینم!! یالا! نالیدم – بابا خودشون میان دیگه - حرف نباشه ! یالا پاشین ببینم! باهم دیگه از جامون بلندشدیم و به سمت پله ها رفتیم . ملیکا : این مردام فقط دردسرنا! روشا : والا! یه دونه زدم به بازوش : گمشو!تو دیگه چته! تو که شوهر نداری؟ همینطور که از پله ها می رفتیم بالا گفتم . – خدایا به امید تو! و ملیکا رفت سمت اتاق ته راهرو روشام داشت می رفت که بازوشو گرفتم وکشیدم و یواشی گفتم : کجا میری؟ - وا مگه نمیـ.. –چرا می دونم ! نمیشه بری دادشتم بیدار کنی؟ - نه بابا! همون یه دفعه که رفتم بسم بود! – آره دیدم! چپیده بودی تو بغلش! یه چشمکی زد و گفت : حسودیت شد؟ چپ چپ نگاش کردم . لبخندش جمع کرد و گفت :به هر حال من نمیرم! همون یه باری که رفتم برای هفت پشتم بست بود ! تمام کمرم درد می کنه اینقدر که فشارش داد! همینطور که عقب عقب می رفت گفت. تا اومدم یه چیزی بگم سریع در اتاق باز کرد و رفت تو. –ای دختره ی .. اوووف! نمی دونم چرا دلم نمی خواست برم پیشش! شاید به خاطر این بود که هر لحظه که نزدیکش بودم احساساتم نسبت بهش شدیدتر می شد... عطرش .. نفسش .. صداش .. همه وهمه منو بیشتر به خودش جذب می کرد و من نمی خواستم این طوری بشه ! نمی خواستم یا شایدم می ترسیدم .. می ترسیدم که اونقدر بهش وابسته بشم که بعد از جور شدن این وام لعنتی جدا شدن ازش برام سخت بشه.. اونقدر سخت بشه که حتی با این کار روحم درهم بشکنه ، می دونم شاید بعضیا بگن ارزش نداره ولی مطمئن باشین که اونا معنی واقعی عشق درک نکردن. نمی دونن که عشق چه احساس لطیفیه.. عشق چیزیه که نیازی به گفتنش نیست .. حتی با حرکات هم میشه عشق نشون داد.. اینکه هر لحظه با بودن در کنارش لذت می بری .. هرچی که اونو ناراحت کنه توام ناراحت میشی..حرکاتش ، حرفاش همه و همه برات تازه وجدید حتی اگه اونو صدبار تکرار کنه .. اینقدر غرق در افکارم بودم که نفهمیدم که رسیدم بالای سرش.به سمت من خوابیده بود . عین یه پسر یچه ی معصوم خوابیده بود. آدم دوست داشت اونقدر نازش کنه تا دلش خنک شه! کنارش روی تخت نشستم و به صورتش نگاه کردم. آخ که من چقدر دوسش داشتم! دهنم باز کردم که صداش کنم که یهو گفت : روشا برو می خوام بخوابم! روشا؟؟ می خواستم بگم که من روشا نیستم من سوگلم و بیدار شو ولی نمی دونم چرا صدام تو گلوم حبس شد. انگار یکی نمی ذاشت بیرون بیاد! همینطوری نگاش کردم. یه هیجان عجیبی داشتم ولی دلیلشو نمی دونستم... انگار یه اتفاقی قرار بود بیوفته. – نمی ری؟ همینطوری نگاش کردم . – نه مثل اینکه همون یه باری که تنبیهت کردم کافیت نبود مثل اینکه باید یه بار دیگه لهت کنم ... هااااان؟ همینطور که خیره نگاش می کردم ، با چشمای بسته دستشو انداخت دورکمرم و منو با یه حرکت بلند کرد و انداخت رو تخت و خودشم افتاد روم . نفسم تو سینم حبس شده بود و فقط با چشای گرد نگاش می کردم. الان چشماش باز بود و داشت منو نگاه میکرد. منم اونو. دستاشو گذاشته بود رو مچ دستام. – من .. فکر کردم که این دخترس ... چشمام بستم و با حالت عصبی گفتم : میشه بلند شی؟ به چشاش زل زدم. منتظر نظراتتون هستم