ادامه آبی .. مثل آسمون ..خیلی سریع از روم بلند شد و پشتشو بهم کرد.منم رو تخت نشستم. وای خدای من .. نه مثل اینکه اینجوری نمیشه! سریع از جام پاشدم و رفتم سمت در اتاق. اونو با خشونت باز کردم و رفتم بیرون و در بستم . سرمو به در تکیه دادم . قلبم داشت مثل گنجشک می زد. چشمام بستم. نه باید این داستان یه پایانی پیدا کنه اینجوری نمیشه! – ببخشید؟ چشامو باز کردم و به روبه روم نگاه کردم. یه پسر بچه ی چهار پنج ساله با موهای فرفری زیتونی و چشمای قهو ه ای روشن جلوم وایستاده بود. یه جلیقه طوسی رنگ با یه بولیز آبی راه راه زیرش و شلوار جین پوشیده بود. یه زنجیرم از تو جیبش آویزون بود. دستاشو برده بود پشتش و به من نگاه می کرد. با دیدنش یه لبخند زدم و رو زانوهام نشستم. – جانم؟ با دستش به اتاق ته راهرو اشاره کرد و گفت : مامانم گفت بیام دنبال عمو باراد و خاله سوگل بگردم و بهشون بگم که ما منتظریم. شما خاله سوگل هستین؟ - اره جانم. دستشو دراز کرد و گفت : منم رادینم. از کارش خندیدم و دستمو دراز کردم و باهاش دست دادم. از خاله و عمو گفتنش حدس زدم که پسر ملیکا اینا باشه. – عمو باراد نیست؟ - چرا عزیزم تو اتاق. بلند شدم و در براش باز کردم. با اون کفشای اسپرتش وارد اتاق شد. در بستم و رفتم سمت پله ها. چه بچه ی نازی بود . به دم پله ها که رسیدم یکی از خدمتکارا رو دیدم. – ببخشید؟ - بله؟ - سرویس بهداشتی .. – پایین کنار پله ها. – مرسی! بعدم رفت. از پله ها پایین رفتم و وارد دستشویی شدم. در بستم و به آیینه روبه روم نگاه کردم. یه نفس عمیق کشیدم. . هنوزم صدای نفس کشیدنش تو گوشم بود. گرمای بدنش... عطر تنش . شیر باز کردم چند به صورتم آب زدم. وای خدا خودت کمکم کن! دستمال برداشتم و صورتم باهاش خشک کردم . انداختمش تو آشغالی و رفتم بیرون به سمت میز. از دور دیدم همه اومدن حتی باراد که کنارش رادین بود. رفتم سمت میز و سلام کردم. – سلام! همه برگشتن سمتم. یه آقای جوونی که یه یقه هفت خاکستری با شلوار جین پوشیده بود بلند شد. – سلام ، خیلی خوشوقتم من رامتینم! دستشو دراز کرد. دماغ کشیده و قلمی وخوش فرمی داشت. چشماش همرنگ چشمای رادین بود وموهاشم داده بود بالا. باهاش دست دادم. فلفلیم سر میز نشسسته بود و داشت به ما نگاه می کرد. رامتین: توروخدا بفرمائید! ملیکا : رادین جان مامان پاشو پسرم ! من: نه نه! بزارین بشینه. من زیاد گشنم نیست ترجیح می دم یه دوری اطراف بزنم. رامتین : اینجوری که نمی شه توروخدا بفرمائین! – نه مرسی جدی می گم! – خواهش می کنم هر جور مایلین! – ببخشید ! و رفتم به سمت پله ها. دم پله ها بودم که ... – خاله سوگل؟ برگشتم سمت صدا. – جانم؟ - میشه باهام بیاین تاب بازی؟ هیچکی نمیاد. آخی! عزیزم! لبخند زدم و رفتم سمتش.از اونجایی که منم بیکار بودم گفتم : البته آقا خوشگله! و لپاشو کشیدم. دستشو گرفتم و با هم به سمت در حیاط راه افتادیم . همون جایی که دیشب میز غذا بود روبه روش یعنی اونور باغ یه تاب بزرگ بود. الان که باغ خالی بود واقعا دیدنی شده بود! خیلی تمیز و آرامش بخش بود. باهم به سمت تاب رفتیم و روش نشستیم. چون اون پاش به زمین نمی رسید من پانجه پامو روزمین گذاشتم و وتاب به سمت عقب کشیدم و ول کردم. تاب شروع کرد به حرکت کردن. پامو خم و راست می کردم تا تاب حرکت بدم. باد بهم می خورد و موهام تاب میداد. عاشق تاب سواری بودم مخصوصا وقتی چشمام بسته بودن. نمی دونم چند دقیقه گذشته بود فکر کنم بیش تر از پنج دقیقه گذشته بود که رادین سرشو گذاشت رو پام و دراز کشید.وقتی یکم خم شدم و به صورتش نگاه کردم دیدم خوابیده. منم تاب یکم آروم تر کردم. حالا تاب تکون می خورد ولی خیلی کم. پایان این قسمت
قسمت بیست و هفتم ازدواج صوری و بیستو هشتم نسیم خنکی می وزید. با اینکه بهمن ماه بود ولی هوا زیاد سرد نبود. شاید برای من اینطور بود. – بالاخره یکی رو پیدا کرد ببره تاب سواری؟چشمام باز کردم و به روبه روم نگاه کردم. – لابد خیلی اصرار کرده نه؟ - نه بابایی! خاله خودش اومد! صداش از روی پام میومد. – بابای تو بیداری؟ از جاش بلند شد و نشست. با چشمای خواب آلود اول به من بعدم به باباش نگاه کرد. – خوابم میاد. و بعدم دستاشو سمت باباش دراز کرد. – بیا ببینم پیسر گلم! رامتین دستاشو دراز کرد و تو بغلش گرفتتش. – ببخشید تو رو خدا!!ا مزاحمتون شد!من این وروجک ببرم پیش مادرش .– خواهش می کنم ! – میشه رو پای خاله سوگل بخوابم؟ - بچه پررو تا که تا دیروز به جز مامانت ، پیش کس دیگه ای نمی خوابیدی! – آخه خاله خوشگل تر! از حرفش خندیدم. – وای خاک بر سرم! رامتین اینو با لحن با مز ه ای گفت. با دستش سر رادین گذاشت رو شونش گفت : بخواب بچه! ببخشید تو رو خدا! – نه بابا خواهش می کنم. بعدم روشو کرد اونور و رفتن. همینطور که میرفتن رادین دستشو بالا آورد و بای بای کرد. منم باهاش بای بای کردم. سرشو گذاشت رو شونه ی باباش و چشماشو بست. منم سرمو گذاشتم روی تاب و چشمامو بستم. هــــــی خدا! سعی کردم ذهنمو خالی کنم و فقط از هوا لذت ببرم. همزمان یکم حرکت تاب بیشتر کردم. نمی دونم چند دقیقه گذشته بود که حوصلم سر رفت. برای همین از تاب پیاده شدم و رفتم سمت خونه. دم پله ها رادین دیدم که داشت با توپش بازی می کرد. – چطوری خاله؟ - مرسی ! همزمان توپش اومد سمت من . توپشو با پام گرفتم و چندتا روپایی که از تیرداد یاد گرفته بودم زدم و به سمتش شوت کردم ولی متاسفانه چون خیلی وقت بود که فوتبال بازی نکرده بودم توپش به سمت دیگه ای رفت و باراد که اونجا بود توپو نگه داشت و داشت با تعجب بهم نگاه می کرد. شونمو انداختم بالا و گفتم : با پسرای محل بازی کردن نتیجش همینه دیگه! وقتی بچه بودم همیشه موهامو از ته می زدم و شلوارک پسرونه می پوشیدم و با تیرداد می رفتیم تو کوچه با پسرای محل فوتبال بازی می کردیم. سوگند دوست نداشت ولی من هنوزم که هنوزه فوتبال دوست دارم. – عمو عمو ! پاس بده! باراد خیر سرش اومد یه پاس بده که شوت کرد توپ و اگه سرمو نمی دزدیدم مستقیم می خورد تو سرم ولی به جاش خورد به گلدون پشت سرم و گلدون افتاد و صد تیکه شد. یهو فلفلی عین جن ظاهر شد. – کی اینو شکوند؟ من به رادین و از اون به باراد نگاه کردم. رادین : به جون مامان ملیکام من نبودم! فلفلی یه نگاه غضبناک به من بعدم به باراد کرد. اول سارا بعدم روشا و بعدم ملیکا و رامتین اومد و کنار فلفلی وایستادن. ملیکا خواست بیاد طرف ما که فلفلی غضبناک گفت : ملیکا! ملیکا سر جاش وایستاد . – پرسیدم کی گلدون عتیقه ی منو شکست؟ رادین یواش یواش رفت سمت مامانش و مامانشم بغلش کرد. من با چهره ای شرمنده به باراد نگاه کردم و سرمو انداختم پایین. فلفلی : بـــاراد؟ – سوگل . با چشمایی که از تعجب چهارتا شده بود بهش نگاه کردم. رادین : ولی عمو ... فلفلی : سوگل بیا تو اتاقم. و پله ها رو با سرعت طی کرد و رفت بالا و در اتاق محکم بست. ب[SIZE="4"]ا عصبانیت به باراد نگاه کردم. رادین از بفل مامانش پایین اومد و اومد سمتم. – خاله جون نگران نباش ! اگه عمو امیر دعوات کرد خودم عو باراد دعواش می کنم! رو زانوهام نشستم ولپشو بوسیدم. – عزیزم ، حتی اگه عمو امیرت منو دعوام بکنه که مطمئن باش نمی کنه ( جون خودم) و حتی اگه عموت اون توپه شوت کرده باشه و گردن من بندازتش( چپ چپ به باراد نگاه کردم) حتما یه دلیل خوبی داره و مطمئن باش که اونو یه روز جبران می کنه. پس هیچ وقت تا دلیل چیزیو نفهمیدی زود قضاوت نکن! روبه باراد کرد و گفت : دلیل عمو چیه؟
ادامه این دو قسمت و منتظر جواب موند. باراد اول به اون بعدم به من نگاه کرد. اومدم چیزی بگم که باراد گفت: نگران نباش منم باهاش می رم. با تعجب نگاش کردم. خوب اگه می خواستی بیای پس مرض داری گردن من میندازی؟رادین : من که نفهمیدم چی شد! من - ببین ما سه نفر با هم بازی کردیم و یه گلدون شکست. حتی اگرم یه نفر شوت کرده باشدش مـــا اون گلدون شکستیم! چون ما باهم این بازیو کردیم. حالام فرقی نداره من دعوابشم یا عموت. رو پاهام وایستادم و ادامه دادم. – خوب من باید برم. و به سمت پله ها رفتم . و سریع اونها رو بالا می رفتم. اونقدر از دست این پسره عصبانی بودم که هر لحظه می تونستم کتکش بزنم. اگرم ازش دفاع کردم فقط به خاطر این بود که شاید با این کارم شرمنده شه! ولی این بچه پررو... دستمو دراز کردم تا دستگیره در بگیرم که دستشو زودتر دراز کرد و در باز کرد. چپ چپ نگاش کردم و رفتم تو . این دیگه چه خری بود خدا می دونه! با بسته شدن در ، فلفلی که تا حالا داشت از پنجره بیرون نگاه می کرد برگشت با لحنی آرومی گفت : بشین! رو صندلی که جلوی میز چوبیش و مقابل کتابخونش بود نشتم. بارادم کنار من نشست. برگشت و به باراد نگاه کرد. بعدم روی صندلیش نشست و گفت : ببین دخترم ، من تورو به خاطر گلدون نیاوردمت چون خودم دیدم کی اونو شکست. من تورو به خاطر این آوردمت چون می خواستم اینا رو بهت بگم. خوبه که بارادم اینجاست. گوشامو کاملا باز کردم و به حرفاش گوش کردم. – ببین دخترم بر طبق قراری که باهم گذاشتیم ، تو باید این باراد عوض می کردی که ظاهرا موفقم شدی. خبر رسیده که تو این چند وقته دیگه پای دختر دیگه ای به زندگی باراد باز نشده و من بابت این موضوع خوشحالم. یهو تو دلم انگار آشوب به پا شد ! نکنه بگه تو دیگه کاری نداری و از باراد جدا شد! نه! من نمی خوام به این زودی ازش جدا شدم. تازه معنی زندگی کردن فهمیدم .. – اما بابت پول! متاسفانه باید بهتون بگم تا آماده شدن بیست ملیون زمان یکم وقت لازم دارم. آخیش! یه نفس راحت کشیدم!- ولی بهت قول می دم که به محض جور شدن پولا تو رو از باراد جدا کنم. – باشه اشکالی نداره! با خودم گفتم شب دراز است و قلندر بیدار. از جام بلند شدم و اجازه ی خروج خواستم. با اون عصبانیتی که منو صدا کرد گفت بیا دفترم ، گفتم دخلم اومده! از اتاق بیرون اومدم. خواستم برم پایین که باراد با لحن عصبانی گفت : سوگل آماده شو می ریم خونه. – من می خوام... – همین که گفتم! وا تو دیگه چته؟ دیگه واقعا یقین پیدا کردم که روانی چیزیه! تعادل روحی موحی یُخ! با عصبانیت رفتم سمت اتاق باراد و در محکم کوبوندم. – روانی! لباسای روشا رو در نیاوردم چون اونوقت چیزی برای پوشیدن نداشتم!! برای همین لباس شب و ساپورتمو مرتب گذاشتم تو پلاستیک و مانتو و روسریمم پوشیدم و آماده رفتم پایین.**************************************شیشه ماشینو دادم پایین. ملیکا:سوگل جون یادت نره به ما سر بزنیا! این رادین ما دلش برات تنگ می شه! – آخی از طرف من ببوسش! منم دلم براش تنگ میشه! – قربونت برم مزاحمت نمی شم برین به سلامت! و رفت کنار بقیه وایستاد . رادین برام بای بای کرد منم جوابشو دادم و ماشین حرکت کرد. اومدم یکم سرش غر بزنم که گوشیش زنگ خورد . – بله ... سلام. چه خبر؟ ... چی شده؟ ... چی .. چه جوری؟ امکان نداره... (صداش یهو اوج گرفت) پس من برای چی تورو جای خودم فرستادم شرکت؟هان؟ از همون اول می گفتی نمی تونم من یکی دیگه رو می فرستادم ... ببین سیامند.... من نمی فهمم! صبر کن بیام اونجا! تلفن قطع کرد. شیشه رو داد پایین. نوک گوشیرو به چونش چسبوند. حرفمو قورت دادم. گفتم الان عصبیه ، دوباره می زنه تو دک پوزم بی خیالش. سرعت ماشینشو بالا برد. این ماشینو با مهارت از بین ماشینای دیگه رد می کرد طوری که تو هر حرکت کناشین من عزرائیل می دیدم داره میاد سمتم. چشمامو محکم رو هم بستم. نفهمیدم چطوری و کی رسیدیم دم خونه. – تو برو خونه من شرکت کار دارم. صداش مظطرب بود. بدون معطلی از ماشین پریدم پایین و رفتم خونه. دم در منتظر بودم این محیا بیاد بیرون ولی وقتی دیدم خبری نیست ، رفتم تو خونه و در بستم. اووف! رفتم تو اتاقم و لباسم آویزون کردم. بعدم لباس روشا رو دراوردم و گذاشتم تو پلاستیک تا بعدا بهش بدم. از کشو یه دست لباس بیرون آوردم و پوشیدم. یه دونه از این تاپا که پشت گردنین و یه شلوار ورزشی شمعی. رفتم سمت تختم که دراز بکشم . اِ! تخت یه نفرهه نبود. بلکه به جاش یه دونفره بود. من کورم تازه دیده بودمش. روش دراز کشیدم. آخی! چقدر نرم بود. مثل تخت خودش. اَاَاَ! چه بد شد! حالا به چه بهونه ای برم رو تختش بخوابم؟ از جام بلند شدم و رفتم سمت اتاقش. اِ! اینکه همون تخت یه نفرهه تو اتاق من! اینجا چی کار میکنه؟ یعنی جاهاشونو عوض کرده؟ وا چرا؟؟ شب حتما می پرسم. دوباره برگشتم تو اتاق خودم و در بستم و پنجره رو باز کردم و خزیدم زیر پتو. این تعویض تخت یه خاصیت مهم داشت! البته برای من! صورتمو تو بالشت فرو کردم و تا می تونستم بوشو کشیدم بالا. نزدیکای دوازده و نیم یک بود که از خواب بیدار شدم. جامو درست کردم و رفتم آشپزخونه.
ادامه برای خودم یه قرمه سبزی توپ بار گذاشتم تا نوش جان کنم!!! رفتم سمت تلویزیون و یکی از فیلمایی که همون کنار بود و گذاشتم و نگاه کردم جونم فیلم! یک فیلم اکشنی بود که نگو ! یه دوساعتی حال اومدم! جون تو! همینجوری خوشم اومد، بعد از تموم شدن این فیلم یکی دیگه رو گذاشتم و نگاه کردم و هرازگاهی به غذام سر می زدم . آقا از این ترسناکای پدرمادر دار بودا! از اینا که آدم زیر و رو می کنه! منم که با اشتیاق رفته بودم تو فیلم! بالاخره بعد از خوردن غذا و تموم شدن فیلم ، نزدیکای پنج پنج و نیم شده بود که یکمم غذا گذاشتم برای باراد. شاید به امید اینکه نوش جان فرمایند. حوصلم سر رفته بود برای هیمن رفتم و ایکس باکس توی کشوی میز تلویزیون درآوردم و شروع کردم به بازی! ماشین بازی ، جی تی ای، فیفا و .... اونقدری که چشمام داشت از کاسه در میومد. به ساعت نگاه کردم. نزدیکای دوازده بود. برای همین دستگاه خاموش کردم و بدون اینکه شام بخورم عین این جسدا رفتم تو اتاقم و ولو شدم روی تخت. نمی دونستم چند ساعت خوابیده بودم که از زور تشنگی بیدار شدم. به ساعت نگاه کردم. دو و نیم بود. به زور از جام بلند شدم و تلو تلو خوران رفتم سمت هال. از دیدن چیزی که جلوم بود چشمام گرد شد.قیافش بدجوری بهم ریخته بود. جلوش یه بطری مشروب بود .یکم ریخت تو لیوانش و یه کله رفت بالا. یعنی چش شده؟ رفتم نزدیکش و با صدای خواب آلودی گفتم : باراد؟ سرشو برگردوند سمتم. چشماش قرمز بود و ناراحت. – چیزی شده؟ آروم نشستم کنارش. به بطری رو به روش خیره شد دستشو دراز کرد تا دوباره بطری رو بگیره که سریع دستمو دراز کردم و مچشو گرفتم. – نه به اندازه ی کافی خوردی! دوباره نگام کرد. خوب بگو چته لعنتی! دستشو آورد پایین. نه حتما یه چیزی شده!– نمی گی چی شده؟ دستم هنوز رو مچ دستش بود. –سرمون کلاه گذاشتن. صداش گرفته بود. – چی؟ - قرار بود یه بیمارستان توی حومه شهر درست کنن . برای همینم ما بهترین طرحمونو بهشون دادیم و اونام قبول کردن. خیلی خوشحال بودیم ، چون فکر می کردیم یه موفقیت بزرگ بدست آوردیم. قرار بود برای این طرح ، تهیه ی وسایل به عهده ی اونا باشه. ولی گفتن که اول شما پولشو بدین بعد ما روی پول کل طرح اضافه می کنیم، ما تمام تلاشمونو کردیم و وسایل مورد نیاز خریدیم. تعریف این شرکت از خیلیا شنیده بودیم برای همین خیالمون راحت بود . تا امروز... سیامند زنگ زد و گفت که اون شرکت جز یه شرکت کاهبردار چیز دیگه ای نیست. من برای طرح زحمت کشیده بودم خیلی ... اما حالا.. زحمتام به درک ، اونهمه پولی رو که برای وسایل داده بودم چه جوری باید پس بدم نمی دونم ... تارخ چکش برای پس فرداست... آخی ! سرشو گذاشت لایه دستاش. دستمو بردم سمت پشتش. مردد بودم که بزارم یا نه.. یه نفس عمیق کشیدم و گذاشتمش روی پشتش. سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد. منم بهش لبخند زدم. آروم به سمت پایین خم شد وسرشو گذاشت رو پام. قلبم داشت در میومد! یه لحظه با خودم فکر کردم چطوره هر شب بهش مشروب بخورونم؟نمی دونستم چی کار باید بکنم. اصلا نمی دونستم اگه کاری بکنم می تونم خودمو نگه دارم یا نه؟ فکر کنم فکرمو خوند چون گفت : آرومم کن. – چی؟ چیزی نشنیدم. از اون بالا کمی به جلو خم شدم و به صورتش نگاه کردم. چشماشو بسته بود. شوخی شوخی گفتم : فکر کنم منو با تخت خوابت اشتباه گرفتی! پشو ببینم! ولی اون جدی گرفت و از روی پام بلند شد. نـــــه! غلط کردم. بابا اصلا منو با تخت اشتباه بگیر ! تو رو خدا!! از جاش بلند شد و به سمت اتاقش حرکت کرد . هووووی! یارو با تواما! از جام بلند شدم و رفتم سمتش. بازوشو گرفتم و کشیدم. وایستاد و بهم نگاه کرد. – تو چرا اینقدر بی جنبه شدی؟ حالا من یه شوخی کردم! دستشو گرفتم و به سمت هال کشیدم. - حالا بیا ببینم مشکلت چیه! ولی تکون نخورد و به جلو ، یعنی به تختش نگاه کرد. – هوووف! خیله خوب... دستشو گرفتم و به سمت اتاق خودش بردمش.رو تخت نشوندمش و خودمم کنارش نشستم. – حالا بگو ببینم دردت چیه! – می خوام تنها باشم! وا پس مرض داری می گی آرومم کن؟؟ روانی! عوضی! از جام بلند شدم ورفتم از اتاق بیرون . با حرص رفتم تو آشپزخونه و یه لیوان آب خوردم و رفتم تو اتاقم و خودمو روی تخت پرت کردم چشمامو محکم بهم فشردم. مرتیکه زنجیری! فردا صبح اولین کاری که کردم به همون کسی که قرار بود برام وام جور کنه زنگ زدم. – الو ؟ - بفرمائید! صداشو شناختم. – سلام حاج آقا خوب هستین؟ - ممنونم شما؟ -سوگلم ، اعتمادی! – دختر آقای اعتمادی خدا بیامرز؟ په نه په! دوست دخترت! معلوم نیست هر روز چندتا سوگل بهش زنگ می زنن که آدرس می پرسه! والا!– بله خودمم. – چطوری دخترم خوبی؟ - مرسی ، خیلی ممنون. راستش حاج آقا؟ - جانم؟ زهر مار و جانم! – اون وام ما جور شد؟- آره دخترم چند روزیه که جور شده. به مادرتم گفتم، بهتون نگفته؟ - نه چیزی به من نگفته! – به هر حال وام آمادست هرچه زودتر بیای بگیریش که بهتره! – راستی چه جوری باید بدمش؟ - نه دخترم لازم نیست پسش بدی! این بیست ملیون در مقابل زحمتا و پولایی که پدرت برای محل خرج کرد هیچه! اینم به عنوان طلب از ما قبول کن! با این حرفش خیلی خوشحال شدم. قرار بر این شد که ظهر برم و چک ازش بگیرم. پایان این دوقسمت
قسمت بیست و نهم رمان ازدواج صوری ماشین حرکت داد و جلوی ماشین سیامند پیچید. دستمو به دستگیره گرفتم. شیشه رو داد پایین و گفت: مثل اینکه دفعه ی قبل حالت جا نیومده! و پاشو گذاشت رو گاز و ویژ...... عین چی میرفت! از توآیینه دیدم سیامندم داره دنبالش می کنه. کمربندم سفت چسبیدم و چشمام بستم . زیر لب گفتم : ای تو روحت! بعد از یه ربع ماشین سواری که نه یابو سواری بالاخره وایستاد. از ماشین پریدم بیرون و هوارو داخل ریم کشیدم. اوووف! نزدیک بود بالا بیارم. نمی دونم این چه مرضی بود وقتی خودم پشت فرمون نبودم اینجوری میشدم. سیامندم پشتمون وایستاد. جلوی یه رستوران شیک بودیم. از جلو دیدم یه سانتافه مشکی رنگ اومد و بعدش ملیکا و رادین و رامتین و روشا پیاده شدن. رادین با دیدن من دوید سمتم. – خاله جون! منم بغلش کردم و لپشو بوسیدم. –جون خاله جون! – سلام – سلام – سلام! – این پسرم مارو کشت وقتی فهمید شما قراره بیان سوگل خانوم. ملیکا : مامان جون بیا پایین خاله سلام کنه! رادین از بغلم اومد پایین . همینطور که داشتم حال و احوال پرسی می کردم که یه لحظه دیدم باراد داره به رادین یه چیزی می گه. رفتم سمتشون و دستمو رو زانوم گذاشتم و دم گوش رادین گفتم : خاله ،عمو چی گفت؟ دم گوشم گفت : که مواظب خاله باشم. – قربونت برم! دستشو گرفتم و داشتم از پله ها می رفتم بالا که یهو دستی دستمو گرفت. انگشتاش لایه انگشتام قفل کرد و با هم از پله ها رفتیم بالا. یه جا پیدا کردیم و نشستیم. بلافاصله گارسون اومد. منو رو جلومون گذاشت منتظر وایستاد. من سفارش میگو دادم و بارادم سفارش استیک با سس قارچ داد. وقتی سفارشا تموم شد. گارسون رفت. منم به صندلیم تکیه دادم. رادینم کنارم نشسته بود و داشت پاهاشو تکون می داد و با موبایل باراد بازی می کرد. رامتینم داشت بارامون از خاطرات با مزه ش می گفت. بعضیاش واقعا جالب بود مثل وقتی که داشت در ماشین باز می کرد، یهو یه دوچرخه ای به در می خوره و پرت میشه! غذارو ده دقیقه بعد آوردن. اووم! چه غذایی بود! هی این باراد به غذای من ناخنک می زد. تا سرمو می چرخوندم یهو می دیدم دوتا میگو نیست! دیگه آخراش می خواستم یه چیزی بهش بگما! ***************************************************************دم در رستوران بودیم . رامتین اینا باهامون خدافظی کردن و رفتن. مونده بودیم منو و باراد و سیامند و روشا. باراد : سیامند آماده ای؟ - آره داداش بریم واسه رو کم کنی! من : دوباره مسابقه می خواین بزارین؟؟ باراد : بله دیگه! پس چجوری روی این پررو کم کنم؟ - شب دراز است و قلندر بیدار! – ا! نه بابا! شنیدی می گن نشاشیدن شب دراز؟؟ من : ای بی ادب! روشا : واقعا!! من : من یه نظری دارم! چطوره ما دخترا با شما پسرا مسابقه بدیم؟؟ باراد : چی؟؟ سیامند : واقعا؟ - بله! تازه برندم صد تومن از بازنده می گیره! نظرتون چیه؟ به هم نگاه کردن و باراد گفت : ما مشکلی نداریم حله! فقط نقد می گیریما! – حالا بزار ببرین بعدا... – باشه حرفی نیست! – پس باراد سوئچ بشوت! سویچ به طرفم پرت کرد. رو هوا گرفتمش و با روشا سوار ماشینش شدیم. – مطمئنی؟ - آره! – من صد تومن ندارم! – نگران نباش فعلا کمر ببند! ماشین روشن کردم و پامو گذاشتم رو گاز. همزمان با اونا حرکت کردیم. اونا عین برق می رفتن و ویراژ می دادن. منم یه لبخند خبیثانه زدم و پامو رو گاز فشار دادم. از یازده سالگی رانندگی می کردم. چون ریختم پسرونه بود و صورتم بزرگسالانه، کسی بهم گیر نمی داد. اگرم گیر میوفتادم چون همیشه تیرداد کنارم بود غمی نداشتم. اون می دونست چطوری پلیسارو دست به سر کنه. با لایی و سبقت آشنا بودم برای همین بهشون رسیدم و باهاشون بای بای کردم.
ادامه پامو روی گاز گذاشتم و از بین دوتا ماشین رد شدم و ازشون جلو افتادم. روشا : ایول دختر! – جیگرتو! زنگ بزن به باراد مسیر بپرس!. روشا گوشیشو در آورد و شماره رو گرفت. منم حواسم به رانندگیم بود. – بریم خونه ما! از تو آیینه عقب نگاه کردم وقتی دیدم دارن میرسن، گازشو بیشتر کردم. روشا همینطور که دستگیره رو گرفته بود داد زد : من نمی خوام بمیرم! – نگران نباش نمیمیری! جلوتر کوچه ی سارا اینا بود منم با این سرعتی که داشتم نمی تونستم یهو ترمز کنم که! برای همین وقتی به سر کوچه رسیدیدم ترمز دستی رو خوابوندم و فرمون شکوندم. صدای کشیده شدن چرخای ماشین روی زمین و بلند شدن دود که از چرخا بلند شد نتیجه ی این کارم بود. سریع ترمز دستی رو بالا بردم وو دوباره گاز دادم. سرعنمو کم تر کردم و دم خونه نگه داشتم. به روشا نگاه کردم. دستشو گرفته بود کناره های صندلی و چشماشو بسته بود و داشت زیر لب چیزی می گفت. من : جلوی اونا اینجوری نکنیا! بهت می خندن! فقط به فکر صد تومن که قراره بیاد تو کیسمون باش! روشا جون!! –ای بخوره تو سرت! با این رانندگیت! و از ماشین پیاده شد. منم پشت سرش پایین پریدم. درست تو همون لحظه باراد اینا اومدن. سیامند از ماشین اومد پایین. بارادم که پشت فرمون بود پشت سرش پیاده شد. سیامند : سوگل خانوم تبریک! رانندگیتون حرف نداشت! – مرسی! بارادم اومد کنار سیامند وایستاد . – نه بابا! ترشی نخوری یه چیزی می شی! – بترکه چشم حسود! راستی جایزه ما چی میشه؟ باراد : کدوم جایزه؟ سیامند : خوب ما دیگه میریم با اجازه تون! و رفت سمت ماشینو سوارش شد . باراد رفت دم شیشه ماشین و با انگشتش بهش ضربه زد. سیامند شیشه رو کشید پایین. –بله؟ - پنجاه چوق بیا بالا! – چی ؟ باراد چپ چپ نگاش کرد. - خیله خوب بابا! پنجاه تومن ازش گرفت و گذاشت تو جیبش. – خدافظ! سیامند ماشین حرکت داد و بوق زنان رفت. باراد اومد سمتمون. باراد – خوب روشا! برو خونه سرده، ماهم بریم دیگه! روشا – پس پنجاه تومن من چی میشه؟ - کدوم پنجاه تومن؟ - اا! همین جایزهه دیگه! با عصبانیت به من نگاه کرد. باراد : کدوم جایزه؟ - سوگل!!! با حالتی اعتراضانه به من نگاه کرد. من دقیقا می دونستم این مردا این جور مواقع چه مرگشون میشه! رفتم و دم گوش روشا گفتم : نگران نباش، خودم شب حالشو جا میارم، تو فعلا برو! – قول؟ - قول! بعد از اینکه باهم روبوسی کردیم ،چپ چپ به باراد نگاه کرد و بدون خداحافظی ازش رفت خونه. منم سوار ماشین شدم و دست به سینه منتظر باراد موندم.خوب آقا پسر جایزه مارو رد کن! – کدوم جایزه؟؟ - آهان پس نمی دونی؟؟ خوب حالا که تو جایزمو نمی دی منم کادوی ولنتاینتو بهت نمی دم. –کادو؟ چه کادویی؟ - حالا دیگه! یه کم مکث کرد و گفت : آهان راستی داشت یادم می رفت، بیا اینم شرط! دستشو کرد تو جیبش و صد تومن پول گرفت سمتم. تو دلم بهش خندیدم. مطمئنا داشت می مرد برای اینکه بفهمه کادوش چیه. منم نامردی نکردم و پولو ازش گرفتم و تو جیب پالتوم و بی خیال به صندلی تکیه دادم.
ادامه یه دو دقیقه که گذشت گفت : اهم اهم! من که منظورشو فهمیده بودم ولی به روی خودم نیاوردم. فقط بیرونو نگاه کردم. دوباره سر و صدا کرد اما ایندفعه بلندتر : اهم اهم! نتونستم جلوی خندمو بگیرم و بی صدا خندیدم. بلند تر از قبل : اهم اهم! – اا! چته؟ چیزی تو گلوت گیر کرده؟ آب بدم؟؟ چپ چپ نگام کرد که یعنی خر خودتی! و روشو کرد اونور. من تو دلم بهش خندیدم چون نمی دونست چی در انتظارشه!***********************************************************************داشتم تو اتاقم لباسمو عوض می کردم که صدای کوبیده شدن در اتاقش اومد. حتما هنوزم به خاطر اینکه فکر می کرد گولش زدم و کادوئی در کار نبوده ناراحت . رفتم دم اتاقش و در زدم. جوابی نشنیدم. در باز کردم. دیدم تو تختش. رفتم بالای سرش. – باراد؟ - هووم؟ - یه دقیقه بیا! جوابی نشنیدم. - مگه نمی خوای کادوی ولنتاینتو بگیری؟ چیزی نگفت. – نمی خوای؟ هر جور میلته! ولی به نفعت بود. مطمئن باش پشیمون نمی شدی! از اتاق رفتم بیرون. من که می دونستم میاد بیرون. برای همین سی دی مو تو دستگاه گذاشتم و رو آهنگ مورد نظر م نگه داشتم. به دو دقیقه نکشید که دیدم اومد. اینجوری کرد : سوگل بدو سریع کارتو بگو خوابم میاد! رفتم سمتش. – خوب اگه خوابت میاد بزار برای فردا! بازومو کشید و گفت : ســـــوگل! خندیدم و گفتم : باشه! اینو بگیر! و کنترل ضبط دادم بهش. – این چیه؟ - کادوت! خوب وقتی گفتم پلیش کن. و رفتم سمت اتاقم. از یه کیسه مشکی که تو کمدم بود درشون آوردم. عاشق صدای جیرینگ جیرینگشون بودم به خصوص وقتی باهاشون می رقصیدی! نه خوب بود هنوزم اندازم بود. این لباس سوگند دو سال پیش برام خریده بود و یه انگیزه ای برام شده بود که برم رقص عربی رو یاد بگیرم. رو بندشم زدم و به چشمام یه سرمه کشیدم. بعدم شالشو برداشتم و در اتاق باز کردم و داد زدم : آهنگ بزار! صدای آهنگ عربی و جلینگ جلینگ پولکای لباسم سکوت خونه رو شکسته بود. از توراهرو شروع کردم. یه قدم به چپ یه قدم به زاست . حالا نرقص کی برقص! قشنگ اون چشماشو که داشت از کاسه در میومد می دیدم. دهنش وا مونده بود. همون وسط وایستاده بود و داشت به من نگاه می کرد. همینطور که حرکت می رکردم رفتم و دورش چرخیدم. آهنگش ، ضربی بود. یعنی خواننده نداشت. آخرای آ]نگ بود که جلوش وایستادم از پشت کمرم خم کردم و دستامو موج وار تکون دادم. همزمان با تموم شدن آهنگ کمرم صاف کردم و روبه روش وایستادم. شالمو رو صورتش کشیدم و خواستم برم که لبه ی شالمو گرفت و یهو کشیدادامش چانچوره پایان این قسمت شروع قسمت سیم باراد چشمامو آروم باز کردم و یه کش و قوسی به بدنم دادم. آخ که چه شبی بود دیشب! تــــــــوپ! ولی پس خود توپ کو؟ خودم تنها تو تخت بودم. پتو رو کنار زدم و از جام بلند شدم. وقتی صدای ترق تروق از آشپزخونه شنیدم خیالم راحت شد. رفتم تو اتاقم و یه شلوار راحتی بیرون کشیدم و پوشیدم. از اتاق رفتم بیرون. تو آشپزخونه داشت ظرف می شست. آروم رفتم سمتش و دستمو انداختم دور کمرش. سرمو گذاشتم روی گودی شونش. – وای! بشقاب از دستش لیز خورد تو سینک. – ترسیدی؟ یه بوسه ای به شونش زدم. – په نه! دوباره بشقابو گرفت تو دستش و به کارش ادامه داد. من – زود بیدار شدی! – ببخشید شما دیر بیدار شدین! – مگه ساعت چنده ؟ - یازده. – اوو بابا! تازه اول صبحه! چیزی نگفت و ادامه داد. – راستی مامانت چطوره؟هنوز نیومده. – نه امروز باهم صحبت کردیم. گفت داییم بدجوری سرما خورده ، فعلا اونجا هست. یه چند دقیقه ای که گذشت دیدم داره حوصلم سر میره برای همین گفتم : نمیای فیلم ببینیم؟ - بزار ظرفارو بشورم. – آخه کی کله ی صبح ظرف میشوره؟؟ الان بیا! – نوچ! – خودت خواستی. شیر آب بستم و از کمرش گرفتم و بلندش کردم و گذاشتمش رو اپن. دستاش که کفی بود بالا نگه داشت و خندید و گفت : باراد بزار بشورمشون! – حالا بعدا میشوری! – الان به من نیاز دارن! – خوب تلویزیونم به تو نیاز داره – اون مهم نیست !
ادامش – اون مهم نیست ! صورتمو بردم نزدیک تر. – وقتی میگم میای یعنی میای! دستاشو گذاشت رو اپن و سرشو آورد نزدیکتر. – و اگه نیام؟ با حات شیطونی نگام کرد. یه پوزخندی زدم و گفتم : اونوقت به زور می برمت. و با یه حرکت انداختمش رو کولم. – باراد .. ولم کن.. دیوونه ! با مشتاش آروم می زد به پشتم. یه دونه زدم به پشتش و گفتم : شلوخ نکن! – باراد به خدا اگه تا یه ثانیه دیگه نزاریم زمین ... همزمان خوابوندمش روی مبل و خودمم افتادم روش. از این مبلا بود که هم تخت میشد و هم مبل. خوشبختانه قسمت تختیش باز بود. فکر کنم از صبح چون دیشب که خبری نبود. تو چشماش نگاه کردم و گفتم : اونوقت چی کار می کنی؟ جوابی نداد و بهم نگاه کرد. صورتمو بردم نزدیکتر و نزدیکت دستاشو گذاشت دو طرف سرم. اونم صورتشو آورد نزدیکتر – آی! سوگل کف دستات رفت تو گوشم!! بلند خندید. – اوه اوه اوه! مایع ظرفشوییش چیه؟ فکر کنم تا دوسال شستشوی گوش نرم! روی مبل نشستم . اونم همینطور . دستشو برد سمت گوشی و جواب داد. – بله؟ .... ( یهو صداش جدی شد) بله گوشی.. گوشیرو گرفت سمتم. نگاش کردم. زیر لب گفت بابات! گوشیرو گرفتم. – بله؟ همزمان سوگل از جاش نیمخیز شد که بره . منم سریع دستشو گرفتم و کشیدم. رو مبل افتاد. دستشو تکون می داد. با اون یکی دستش کنترل از روی میز برداشت و تلویزیون روشن کرد. دستمو شل کردم. بابام : باراد پسرم، دست سوگل بگبر بیاین اینجا کارتون دارم. – چی کار؟ - حالا بیاین تا بگم. بعدم گوشی قطع شد. از جام بلند شدم. – سوگی پاشو بریم بابام کارمون داره. – چی کار ؟ – می فهمیم.********************************************************************تو سالن نشسته بودیم. همه بودن. سیامند ، روشا ، مامانم و حتی رامتین اینا. ولی بابام نبود. من و سیامند و رامتین یه ور نشسته بودیم و صحبت می کردیم. و در مقابل ما سوگل و ملیکا و روشا به همراه مامانم داشتن صحبت می کردن. نمی دونم چرا ولی مامانم اصلا شاد نبود. انگار یه استرس خاصی داشت و نارحت بود. اینو هر وقت به سوگل و بعد به من نگاه می کرد ، می فهمیدم. یهو بابام اومد. همه ساکت شدیم و بهش نگاه کردیم. – سلام به همه!.... همونطور که می دونین امروز روز خاصیه . برای همین از همتون خواستم بیاین اینجا تا یه کادوی همه گانی بهتون بدم ... صبر کن ببینم! کادو؟؟ اونم بابای من؟؟ یه جای کار می لنگه! – کادوی من با همه فرق میکنه..... یه چیز به خصوصیه به خصوص برای تو باراد ! با تعجب نگاش کردم. بابای من که حتی تولد منو نمی دونه، برای من کادو گرفته؟؟ اونم امروز؟؟ - واینم از کادو..... و یک لحظه از اون چیزی که دیدم تو دلم خالی شد ....با جذبه ی خاصی نگاش کردم. یه لبخند زد که صورتشو زیبا تر کرد. نمی دونستم عکس العمل بقیه چی بوده ولی مطمئنا اوناهم شوک شدن. از دست بابام خیلی عصبانی بودم. طوری که اگه می شد همونجا سرش داد میزدم. موهای مشکیشو از پشت بسته بود و یه کمشو رو صورتش ریخته بود. یه رژ بنفش زده بود و آرایش ملایمی کرده بود. با دیدنش ، یک دفعه سوزشی رو تو قلبم حس کردم. سوزشی که تمام وجودم به آتیش کشید. با یه لبخند زیبا اومد و روبه روم وایستاد. – سلام! چشمام رو صورتش چرخوندم. – برای چی اومدی؟ از لحنم جا خورد. بابام : باراد این چه ... صدام بالا بردم . – گفتم برای چی برگشتی؟؟ لبخند از روی لباش محو شد . با ناراحتی بهم نگاه کرد. – باراد به خدا ...
ادامش بیشتر از قبل داد زدم : نـــــهال! پرسیدم برای چی اومدی؟ چرا برگشتی؟؟ جوابی ازش نشنیدم. فقط نگاه ملتسمانش بود که بهم دوخته بود. دستامو روی بازوهاش گذاشتم و تکونش دادم. – پرسیدم برای چی برگشتی؟؟ خیلی سخت جواب بدی؟ - باراد! صدای سیامند بود. ......رهاش کردم. پشتم بهش کردم و دستمو لایه موهام کشیدم. برگشتم سمتش و گفتم : خوب گوشاتو باز کن نهال! من نمی دونم برای چی برگشتی و دوسم ندارم بدونم .. فقط اینو بدون..... اینجاشو با تحکم بیشتری گفتم : دیگه همه چی بین ما تموم شده! رومو کردم به سمت حیاط که دستم گرفت . – باراد به خدا من دوست .. برگشتم سمتش و دستم گرفتم بالا. با ترس نگام کرد. – خفه شو ... خفه شو.... تو اگه منو دوس داشتی به خاطر اون مرتیکه عوضی ولم نمی کردی... نهال یعنی من قدر یه مرد چهل ساله برات ارزش نداشتم؟؟ دستمو کشیدم بیرون و رفتم سمت حیاط. دختره ی عوضی چی با خودش فکر کرده بود که حالا برگشته.. تو این سه ساله کدوم گوری بوده.. آشغال ... عوضی! دستمو رو درخت گذاشتم و خودمو بهش تکیه دادم. اه.. همینو کم داشتم. .. درست زمانی که لذت خوشبختی زیر زبونم بود ... آخه چرا؟ - چـــــــــــــــرا؟؟ دستمو انداختم زیر نیمکت و بلندش کردم و پرتش کردم اونور. پشتم به درخت تکیه دادم و آروم سر خوردم و رو زمین نشستم. کف پاهام رو زمین گذاشتم و زانوهام جمع کردم. سرمو به درخت تکیه دادم و چشمام بستم. – باراد؟ چشمام آروم باز کردم. کنارم زانو زد و دستم تو دستش گرفت. – خوبی؟ دستشو گرفتم و اون یکی دستمو روی سمت راستش صورتش قرار دادم. – آخ سوگل... چیزی نپرس ... خواهش می کنم. خم شدم و سرمو گذاشتم رو پاش. چجوری بهش بگم .. چجوری بهش بگم وقتی الان خوشحال .. وقتی بعد از اون همه سختی حالا لبخند می زنه و می خنده .. چجوری بگم که تموم رویاهاش بر آب ... بابای من مطمئنا یه قصدی داره .. وگرنه بعد از سه سال چرا باید نهال بیاره... مطمئنا می خواد گند بزنه به زنگیم.. ولی نه من نمی ذارم .. به هیچ کی اجازه نمی دم. ... هیچ کس اجازه نداره ایندفعه زندگیمو خراب کنه .. نه نمی تونه!سریع از جام بلند شدم و دستشو گرتم و بلندش کردم. – بلند شو بلند شو باید بریم.. – کجا ؟ سریع قدم بر می داشتم و اونم مجبور می کردم تند راه بیاد. وارد سالن شدیم. نهال روی مبل نشسته بود و دستشو گرفته بود جلوی صورتش و داشت گریه می کرد. کنارش مامانم و ملیکا نشسته بودند . بابام به دیوار تکیه داد بوده . با دیدن من روشا اومد سمتم. – باراد؟ - من دیگه اینجا کاری ندارم ، نه من و نه سوگل . دیگه تموم شد. بابام : باراد همین الان با سوگل میای بالا. – من دیگه ... سرم داد زد : همین که گفتم! و از پله ها رفت بالا.**************************************************منو و سوگل روبه روش وایستاده بودیم. دستش تو جیبش بود و مدام عرض اتاق طی می کرد. از چپ به راست ... از راست به چپ. – من نفهمیدم ... شماها چی کار کردین؟؟ مگه این ازدواج الکی نیود؟ پس چی شد؟؟ با عصبانیت گفتم - بابا برام مهم نیست این ازدواج چی بوده ... من سوگل دوست دارم و بهت اجازه نمی دم ... تنها چیزی که حس کردم سوزشی بود که لحظه ی بعد روی صورتم حس کردم. سوگل دستمو فشرد. – خوبی؟ - به چه جرعتی باهام اینجوری حرف می زنی؟؟ ... خوب گوشتاتونو باز کنین از این ساعت و از این لحظه به بعد این ازدواج تموم شدست و تو باراد ... تو با نهال ازدواج می کنی چون من می گم ! و تو هم ( به سوگل اشاره کرد) تو هم اگه دوست داری مامان یا داداشت زندان نرن این چک بگیر و پشت سرتم نگاه نکن! و از اتاق رفت بیرون. تنها در یه لحظه ... خشم تمام وجودمو فرا گرفته بود. – باراد خوبی؟ صدای مضطرب سوگل بود که تو گوشم پیچید. دستشو گذاشت روی همون وری که سیلی خورده بود. بهش نگاه کردم و گفتم : من نمی ذارم تورو ازم بگیره! با ناراحتی نگام کرد و گفت : منم دوست ندارم ازت جدا شم ولی ... – سوگل نگو که به همین زودی تسلیم شدی! قطره اشکی از صورتش غلتید و اومد پایین. – نمی تونم .. نمی تونم باراد.. من نمی خوام خانوادم بره زندان . می ترسم .. می ترسم. آروم تو بغلم گرفتمش. -تا وقتی من هستم هیچیت نمیشه. بهت قول می دم فقط بهم اعتماد کن! صورتشو تو دستام گرفتم. به چشمام نگاه کرد و سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد. در اتاق باز شد و نهال وارد اتاق شد. با تعجب بهش نگاه کردم. – باراد ... میشه مارو تنها بزرای .. لطفا؟ به سوگل نگاه کردم. سرشو به نشونه ی مثبت تکون داد. به سمت در حرکت کردم و بر خلاف میلم تنهاشون گذاشتم.*************************************************
ادامش بیشتر از بیست دقیقه بود که توی هال نشسته بودم ولی نه خبری از سوگل بود و نه خبری از نهال. پامو تند تند به زمین می کوبیدم. همه یه طرف نشسته بودن. خوب می دونستم که وقتی این حالم نباید بیان طرفم.دیگه صبرم تموم شده بود . از جام بلند شدم و به طرف پله ها رفتم. قبل از این اینکه پامو روی اولین پله بزارم اومدن بیرون. منتظر شدم که سوگل بیاد پایین. چهرش بدجوری گرفته بود. خدا می دونه بهش چی گفته!! جلوم وایستاد. دستاشو گرفتم. – سوگل؟ بهم با ناراحتی نگاه کرد بعدم به نهال نگاه کرد. – همه چیز تموم شد! ....– چی؟ یه لحظه شوک شدم. – میشه باهم تنها حرف بزنیم؟ سرمو تکون دادم. دستشو گرفتم و بردمش سمت حیاط پشتی. پشت به استخر وایستاد و گفت : ببین یاراد ،می دونم که خیلی دوسم داری ولی ... با غم خواصی حرف می زد انگار دوست نداشت اینارو به زبون بیاره – دیگه فکر کنم بهتره این رابطه رو تـ.. – سوگل فکرشم نکن.. چی شد ؟ چرا یهو تغییر کردی؟؟ نهال بهت چی گفت؟ - اون بهم چیزی نگفت .. فقط حقیقت بهم یادآوری کرد.. اینکه ما نمی تونیم کاری کنیم.. پدرت تصمیم خودشو گرفته و من نمی خوام خانوادم از دست بدم .. نه بیشتر از این.. – ولی سوگل قرار شد به من اعتماد کنی نکنه به من اعتماد نداری؟ دستمو گذاشتم یه طرف صورتش. دستمو گرفت و پایین آورد . – متاسفم، همه چیز تموم شده! و روشو کرد اونور وفت. باورم نمیشه به این سرعت همه چیز تموم شده! چه جوری می تونه؟ یه به همین راحتی ؟؟ به همبن راحتی کلبه ی خوشبختیمونو به آتیش کشید ورفت؟..... نه سوگل نمی تونه !! من میدونم .. همش تقصیر اون دختره ی عوضیه! خودم حسابتو می رسم!******************************************سوگل پشتمو کردم بهش و به سمت در خروجی رفتم. با دستم اشکامو از روی صورتم پاک می کردم. خیلی سعی کرده بودم که جلوش گریه نکنم ... جلوش همه چیو واقعی نشون بدم ... دلم نمی خواست این اتفاق بیفته .. به هیچ وجه .. کاش هیچ وقت نمی دیدمش که حالا به خوام ازش جدا شم... که حالا تموم وجودم به آتیش کشیده بشه .. روحم در هم بشکنه ... خورد بشم.. ای کاش! در باز کردم. تیرداد رسیده بود. خودم بهش زنگ زده بودم. وقتی تو اتاق پیش نهال بودم.. نهال .. اون دختره .. دختری که زندگیم از هم پاشید .. کسی هر زمان با یادآوریش تمام وجودم آتیش می گیره .. کسی مسبب نابودی زندگیم بود .. کسی که ... در ماشین باز کردم وسوار شدم. – به به آبجی خانوم ! با صدای گرفته و ناراحتی گفتم : چقدر زود اومدی! – مغازه ی یکی از دوستام همین خیابون پایینی بودم .. پس باراد کو؟ جوابشو ندادم. – چیزی شده؟ ملتمسانه نگاش کردم. – میشه راه بیوفتی نمی خوام بیشتر از این اینجا بمونم... – چیزی شده؟ - خونه بهت می گم. ماشین حرکت داد. سرمو چسبوندم به شیشه. چقدر خنک بود. اشکام آروم آروم صورتم خیس می کردن. کاش اون لحظه از باراد می خواستم بمونه .. کاش نمی گفتم منو با نهال تنها بزاره .... شاید اگه نمی رفت .. اگه نمی رفت منم اون حرفا رو نمیشنیدم.. حرفایی که باشنیدنشون لحظه به لحظه آتیش وجودم شعله ور تر میشد ... حرفایی که تمام دنیام نابود کردن ...