ارسالها: 14491
#11
Posted: 14 Aug 2013 19:01
خرید ها را به خانه آوردیم و هر کدام را جوری امتحان کردیم که انگار شهابی ست که وسط اتاق پذیرایی مان فرود آمده باشد . کیسه ی توری برای لباس های شستنی ! بشقاب های حلبی دسته شده ی قابل تبدیل به ماهی تابه ! قمقمه آلمینیومی با لیوان سر خود ! این خریدها به همراه عکس یک دختر خندان سوار بر اسب که در راهنمای اردو چاپ شده بود , من را مطمئن می کرد که اردوی تابستانی کوه پاین لوج سراسر ماجرا و لذت خواهد بود .
تنها تردیدی که توی ذهنم مانده بود مربوط به کیسه ی خواب بود . با وجود تاکید پدر , هیچ کیسه ای توی خانه جای کافی برای آن هیولا نداشت . هر قدر پدر , برادرم و من روی کیسه خواب نشستیم از حجم آن کم نشد .
موادی که برای پر کردن کیسه خواب من استفاده شده بود می توانست خیلی بهتر در جای دیگری _ مثلا برای ساخت جدول بزرگ راه _ به کار برود . به هر حال با غول کیسه خواب ها گیر افتاده بودم و هیچی نداشتم که آن را تویش بچپانم . بلاخره پدر با " ذهن مهندسی اش " یک راه حل درخشان پیدا کرد : یک کیسه ی زباله ی گنده .
چند ماه بعد , من و پدر به محل اتوبوس اردو رفتیم . مثل هر بچه ی دیگری که برای اولین بار به اردوی شبانه روزی می رود , فوی از تصمیم خودم پشیمان شدم . پدر سعی کرد با تعریف خاطراتی از اولین سال اقامتش در آمریکا وقتی بورسیه ی فولبرایت بود , به من آرامش بدهد . با اشتیاق از هم اتاقی پاکستانی اش تعریف کرد که کاری های خوشمزه می پخت , هر چند اسمش را فراموش کرده بود . داستان های پدر یک واقعیت را برایم روشن کرد : من نمی خواستم به اردو بروم .
به محل اتوبوس که رسیدیم دیدیم تمام بچه ها با دست کم یکی از دوستانشان ثبت نام کرده اند . ما تازه از ویتی یر به نیوپورت بیچ رفته بودیم , بنابر این من هیچ دوستی نداشتم , به خصوص توی این ایستگاه اتوبوس .برای بدتر شدن اوضاع همه زل زده بودند به کیسه ی زباله ی گنده ام .
بلاخره سوار اتوبوس شدیم . من تنها نشستم و توی دلم آرزو کردم شخص مهربانی کنارم بنشیند و با من دوست شود. هیچ کس کنارم ننشست . وقتی اتوبوس به راه افتاد , کاملا حس می کردم که چقدر به بچه های دیگر خوش می گذرد . صدای کرکر و خنده اتوبوس را پر کرده بود و بعد از چند ساعت که در راه بودیم , پسری که توی صندلی پشتی من بود به شانه ام زد و گفت : (( هی , می شه یه سوالی ازت بپرسم ؟))
جواب دادم : (( البته ))
گفت : (( ببینم , تو زیاد پایین رو نگاه می کنی ؟ ))
پرسیدم : (( نه , چطور مگه؟ ))
_ خب , بینی ات حسابی سرپایینه, فکر کردم واسه اینه که همیشه زمین رو نگاه می کنی .
با شنیدن این جمله , تمام بچه های دور و برم از خنده منفجر شدند .
چند ساعت بعد به اردو رسیدیم . پاین لوج یک خانه ی دو طبقه بود که تبدیل به محل اردو شده بود . پسرها در طبقه ی پایین ماندند و دختر ها را فرستادند طبقه ی بالا . توی اتاق ما چند ردیف تخت دو طبقه قرار داشت . برای همه ی دختر ها فقط یک دستشویی توی آن طبقه بود و عجیب اینکه در نداشت , بنابر این هر دختری که می خواست از توالت یا دستشویی استفاده کند می توانست سرزده _ وسط حمام کردن یک نفر دیگر _ برود تو . من که از فرهنگی محجوب و خانواده ای محجوب تر آمده بودم هیچ وقت فرد دیگری _ حتی مادرم _ را برهنه ندیده بودم و نمی توانستم تصور کنم وقتی زیر دوش برهنه هستم کسی وارد حمام شود , همان جا و همان وقت تصمیم گرفتم به حمام نروم .
از یازده دختر دیگر توی اتاق , ده نفرشان بدجنس به نظر می رسیدند . سوزان , که در طبقه ی بالای تخت من می خوابید تنها دختری بود که با من صحبت می کرد , یا بهتر بگویم خطاب به من زار می زد . فورا ازش خوشم آمد . نه به عنوان دوست , بلکه به عنوان کسی که در مقایسه با او خوب به نظر می رسیدم . سوزان و برادر کوچکترش ویلی , که دوتایی به اردو آمده بودند , تمام روز در تلاش بودند که برای تمام فعالیت ها در یک گروه باشند و تمام شب به خاطر جدایی از هم گریه می کردند . هیچ وقت ندیده بودم خواهر و برادری اینقدر از با هم بودن لذت ببرند . به زودی فهمیدم دلیل رفتارشان , بیش از علاقه به یکدیگر , این بود که از بقیه می ترسیدند . آن دو نفر بلافاصله موفق شدند مضحکه ی اردو بشوند . سوزان از ویلی _ که عینک ته استکانی و قابلیتش در لرزیدن او را بتبدیل به هدف آسانی برای پسرها کرده بود _ حمایت می کرد , اما وضع خودش هم بهتر نبود . برای گریه انداختنش کافی بود که کسی او را به لقبی , هر لقبی که باشد , صدا کند . سوزان و ویلی منبع آسایش خیال من بودند : به اندازه ی من از اردوی تابستانی کوه پاین لوج بدشان می آمد , و همه به آنها گیر می دادند . می دانستم که در ردیف اهداف مورد علاقه ی بچه های بدجنس , بعد از سوزان و برادرش قرار داشتم اما آن دو , با گریه ها , لرزیدن ها , و بالا آوردن هاشان وقتی عصبی می شدند , آن قدر اهداف مطلوبی بودند که حتی فکر رقابت با آنها به سرم نمی زد . در واقع نه تنها کسی به من گیر نمی داد , بلکه همه _ از جمله سرپرست های اردو _ به طور کامل مرا فراموش کردند . اگر سوزان هر شب زیر گوشم زنجموره نمی کرد , می توانستم ادعا کنم در حال گذراندن دوره ی عزلت ذن هستم .
چون نمی خواستم به حمام بروم , تصمیم گرفتم برای اینکه کمتر کثیف بشوم فقط توی کارهای هنری و کاردستی شرکت کنم . از اسب سواری , شب نشینی در فضای آزاد , تیراندازی با کمان , پیاده روی در مناطق سرخپوست ها , و خلاصه تمام تفریحاتی که در راهنمای اردو قید شده بود چشم پوشی کردم . فقط هر روز صبح می رفتم غرفه ی مکرومه بافی و یک جا کلیدی نخی می بافتم .
در پایان هفته ی اول سرپرست ها اعلام کردند که اردو نمایشی به نام ویولن زن روی بام ترتیب داده و همه باید در اجرای آن شرکت کنند . به هر کس نقشی واگذار شده بود . من باید نقش روح مادربزرگ را بازی می کردم . فقط یک سطر می گفتم , ولی به خاطر نقشم لازم بود از سر تا پا با پودر تالک پوشانده شوم و حالا حدس می زنم ان کلکی بود که مرا مجبور کنند به حمام بروم.
شب نمایش یکی از سرپرست ها خواست پودر تالک را بریزد روی من ولی خیلی زود به مشکل برخورد . یک هفته چربی روی مو ها و بدنم جمع شده بود , و پودر تالک به محض تماس با پوستم کپه کپه می شد. به جای روح شبیه کسی شده بودم که توی بشکه ی خمیر افتاده باشد .
بعد از نمایش واقعا لازم بود به حمام بروم , اما ابدا نمی توانستم . ورود سرزده ی یکی از دختران بدجنس در حالی که حمام می کردم خارج از توانم بود . به علاوه , به چنان موقعیت نامرئی ای رسیده بودم که فکر نمی کردم کسی متوجه کثیفی ام بشود . به جز پت , مربی مکرومه بافی , کسی با من صحبت نمی کرد و انگیزه ای نداشتم که به خاطر پاکیزگی ریسک تحقیر شدن را بپذیرم .
بلاخره آخرین روز اردو رسید . یک تی شرت تمیز که برای این روز نگه داشته بودم پوشیدم , دوازده جاکلیدی نخی ام را برداشتم , کیسه خواب را توی کیسه زباله لوله کردم , و منتظر اتوبوس شدم . نگران خداحافظی های غم انگیز نبودم و آن روز , از هر نظر , برایم شادترین روز اردو بود . تنها کسی که با او مبادله ی آدرس کردم پت بود . چیز زیادی برای گفتن به سوزان نداشتم , رابطه ی ما منحصر بود به هق هق کردن او و گوش دادن من . فکر می کردم پدرش چقدر دلخور می شود که بفهمد هزار دلار خرج اردوی بچه هایش کرده و آنها جز گریه هیچ کاری نکرده اند . من لااقل جاکلیدی هایم را داشتم , و در هفته ی دوم دیگر پت هم از مهارت من در گره زدن تعریف می کرد .
به مقصد که رسیدیم پدر و برادر بزرگم فرید توی ایستگاه منتطرم بودند . به محض دیدن من فرید جیغ کشید : (( عجب بوی بدی ! مگر اصلا حمام نرفتی ؟ )) ناگهان متوجه عمق فاجعه شدم . دو هفته بود تنم را نشسته بودم . من که یک باره از وضعیت شبه نامرئی اردو بیرون آمده بودم , از خجالت آب شدم . جواب دادم : (( معلومه که حمام رفته ام . ))
در راه خانه , پدر پرسید که اردو خوش گذشت ؟ جواب دادم : (( عالی بود )) می دانستم با این امید من را فرستاده که به اندازه ی پانصد دلار بهم خوش بگذرد , و دلم نمی آمد واقعیت را به او بگویم . بنابراین به جای بافتن جاکلیدی نخی , چند روز آینده به بافتن داستان هایی از ماجرا های خوش اردو مشغول بودم . نمی دانم پدر حرف هایم را باور کرد یا نه , اما دست کم من هم صاحب یک لقب شدم : بهترین بافنده ی جا کلیدی در فامیل .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#12
Posted: 15 Aug 2013 06:45
تعطیلات خوش با ال
لاس وگاس منطقه ی مورد علاقه ی پدر در این کره ی خاکی است . در بچگی ناچار بودم " تعطیلات " زیادی را توی آن لانه ی فساد وسط بیابان تحمل کنم . تا یک تعطیلی سه – چهار روزه می رسید , پدر با خوشحالی می گفت : (( برویم لاس وگاس !)) من از آنجا متنفر بودم اما لاس وگاس ارزان و باب طبع پدر بود . پس راه می افتادیم.
از خانه تا لاس وگاس با ماشین چهار ساعت راه بود . بزرگراه منتهی به سرزمین موعود از وسط یک بیابان بی آب و علف می گذشت , و تماشای منظره از پنجره ی شولت همان قدر هیجان داشت که تماشای یک برنامه ی ماهیگیری . برادرهایم – که هر دو دانشجو بودند – از این سفر معاف بودند . به آنها غبطه می خوردم .
مراسم سفر همیشه یکسان اجرا می شد . پنج صبح بیدار می شدیم و پنج و ربع توی جاده بودیم. روز قبل از سفر , باک بنزین پر می شد , موتور ماشین بازدید می شد , چمدان ها بسته می شد , و شیشه ی جلوی ماشین تمیز می شد , همه به لطف پدر . در مهم ترین بخش مراسم , مادر قرآن را می گرفت بالای چارچوب در و یکی یکی از زیرش رد می شدیم . با این کار خیال پدر و مادر راحت می شد که سفری امن و بدون جریمه ی رانندگی خواهیم داشت . من همیشه از توسل به مذهب در رابطه با لاس وگاس معذب می شدم . مطمئنم پیامبر هرگز چنین جایی را تایید نمی کرد .
بعد از یک ساعت رانندگی , برای صبحانه در رستوران دنیز نگه می داشتیم . علاقه ی پدر به رستوران های دنیز در حد اعتقادی معنوی بود . از نظر او دنیز بهشت پاکیزه ای بود با پیشخدمت های خوش برخورد. راستش بیشتر غذاهایش را دوست نداشتیم , اما به یک توالت تمیز وسط بیابان می ارزید . بعد از صبحانه بر می گشتیم توی ماشین , کولر را روشن می کردیم , و توقفی نداشتیم تا رستوران بعدی دنیز . آنجا غذای سبکی می خوردیم و پدر می گفت چقدر عالیه که تمام رستوران های دنیز - هر جا باشند – این قدر تمیز هستند . و همیشه اضافه می کرد : (( آمریکا کشور محشری است . ))
به لاس وگاس که می رسیدیم , می رفتیم هتل استار داست . پدر می رفت جلوی میز پذیرش و سراغ رفیقش را می گرفت , مردی که سپرده بود ال صدایش کنیم . با وجود علامت (( اتاق خالی نداریم )) , ال توانا یک اتاق برایمان جور می کرد . البته این عملیات مخفی مستلزم دست دادن با او به همراه یک اسکناس پنج دلاری بود . پدر با این حرکت فرانک سیناترایی اش خیلی حال می کرد , و همیشه داستان هایی از مبادلات میان خودش و ال تعریف می کرد , و یک برخورد پنج دقیقه ای را تا حد یک ماجرای دو ساعته کش می داد . من از ال متنفر بودم و آرزو می کردم سر از زندان در بیاورد اما او – مثل ورق های بازی با عکس زن های برهنه – جزو سرقفلی استار داست بود . سال ها بعد از پدر پرسیدم چرا هیچ وقت از قبل اتاق رزرو نمی کرد . جواب داد : (( اینجوری هیجانش بیشتر بود . ))
من و مادر می ماندیم توی اتاق , و پدر می رفت سراغ میز های بازی بیست و یک . همه – غیر از قماربازها – می دانند که از قمار پول در نمی آید . پدر همیشه عقیده داشت خیلی به برد نزدیک می شود , اما به خاطر یک اتفاق پیش بینی نشده – مثلا بردن یک نفر دیگر – می بازد . باخت هم مثل برد , فقط اصرارش را به ادامه ی بازی بیشتر می کرد . سر میز بیست و یک , پدر حسابی خرافاتی می شد و باخت هایش را به گردن حوادث نامربوط می انداخت . هیچ وقت سر میزی که کسی با کلاه نشسته بود بازی نمی کرد , چون بدشانسی می آورد . مو سرخ ها خوش شانسی می آوردند , به شرط زن بودن . مردهای مو سرخ بدشانسی می آوردند . پر حرف ها بدشانسی می آوردند , همین طور کسانی که زیادی ساکت بودند . بین این عقاید بامزه از یکی بیشتر از خوشم می آمد : خارجی های سر میز بدشانسی می آوردند . نمی توانستم جلو خودم را بگیرم و بهش می گفتم : بهتر بود توی خانه می ماند چون بزرگترین منبع بدشانسی , خود او بود . پدر هیچ وقت قدر این نظر را ندانست .
چند ساعت بعد از رسیدن , مادر می گفت وقتش است برویم پدر را پیدا کنیم . بچه ها اجازه نداشتند بروند توی محوطه قمارخانه , برای همین مثل اقماری که دور زمین بگردند , کازینو را دور می زدیم و دنبال مشخصه ی پدر – یک سر کم مو – می گشتیم . توی این چرخش ها متوجه رابطه ای بین سرهای کم مو و بازی بیست و یک شده بودیم , همین طور رابطه ای بین موهای پفی از مد افتاده و ماشین های جک پات .
بعد از آن نوبت بوفه ی 99 / 3 دلاری هر چی می تونی بخور بود , که ضمن آن متاسفانه مجبور بودیم به داستان های قمار پدر هم گوش بدهیم . معمولا داستان ها از یک سفر به سفر بعد تغییر چندانی نمی کرد و شامل تعداد زیادی (( تقریبا )) بود . از این داستان ها هم به اندازه ی ال بدم می آمد , چون فهمیده بودم کسی از لاس وگاس برنده بیرون نمی رود .
بوفه ی هر چی می تونی بخور , این پدیده ی آمریکایی , تنها ورزش استقامتی بود که خانواده ی ما در آن ورزیده بود .حتی وقتی پدر تازه صدها دلار سر میز بیست و یک باخته بود , احساس می کردیم با خوردن غذایی بیش از آنچه برایش پرداخته بودیم , سرشان کلاه می گذاریم . پدر می گفت : (( این میگوها تنهایی پنج دلار می ارزد ! ))
من ومادر با دهن پر حرفش را تایید می کردیم : (( آن دسرها را بگو ! خودشان به اندازه ی کل بوفه قیمت دارند .! )) با پر کردن شکم مان تا جایی که دل درد بگیریم , حس می کردیم از لاس وگاس زرنگ تریم . و همه ی این ها با فقط 99 / 3 دلار !
چیزی که لاس وگاس را بدتر می کرد خاطراتم از تعطیلات قدیم بود . توی ایران " تعطیلات " یعنی رفتن به ساحل دریای خزر . تابستان ها هر کدام از کارمندان شرکت نفت می توانستند یک هفته از ویلاهای سازمانی محمود آباد استفاده کنند . محمود آباد – شهری در ساحل خزر – دو روز با ماشین از آبادان فاصله داشت . هر تابستان پنج نفری می چپیدیم توی شورلت . و مادر کلی ساندویچ و میوه و نوشابه برای راه می آورد . از ترک آبادان در تابستان خوشحال بودیم , چون هوای گرم آنجا غیر قابل تحمل می شد . هر چه می رفتیم طرف شمال , توی مسیر تهران , هوا خنک تر می شد و نشان می داد که از خانه دورتر و دورتر می شویم . عصر به تهران می رسیدیم و شب را توی خانه ی یکی از فامیل ها می ماندیم . صبح بعد با ساندویچ و میوه های جدید – به لطف اقوام – دوباره راه می افتادیم .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#13
Posted: 15 Aug 2013 06:46
سیر بین تهران و دریای خزر یکی از زیباترین قسمت های کره ی زمین است که تا به حال دیده ام . درخت ها اطراف جاده تنوعی از رنگ سبز می سازند که بیش از آن را هیچ جا ندیده ام . در راه از کنار دسته های بی شماری از گل های وحشی بنفش می گذشتیم . هیجان انگیزترین بخش سفر تونل های متعددی بود که از بین کوه های البرز رد می شد . از تغییر آب و هوا متوجه می شدیم که داریم می رسیم . هر چه نزدیک تر می شدیم , هوا تمیزتر و شفاف تر می شد . دیدن بچه های روستایی که کنار جاده سطل های ارزان پلاستیکی , توپ بادی , و گردن بند گوش ماهی می فروختند به این معنی بود : تقریبا کنار دریا بودیم . و دیگر در پوست خود نمی گنجیدیم.
" ویلا " های سازمانی , کلبه های ساده ای بودند که مثل مهره های دومینو نزدیک ساحل ردیف شده بودند . روز هایمان توی ساحل می گذشت , قلعه ی ماسه ای می ساختیم , گوش ماهی جمع می کردیم و بین موج های کوچک لب دریا بازی می کردیم. پدر و مادر که می دانستند سر ما جای مطمئنی گرم است , استراحت می کردند و با دوستانشان گپ می زدند . غذا را توی سلف سرویس سالن اجتماعات می خوردیم . شب ها همه برای تماشای فیلم دوباره به سالن اجتماعات می آمدند . تعطیلات مثل یک اردوی فامیلی بود و همه از ترک آنجا غمگین می شدیم . می پرسیدیم : (( به همین زودی یک هفته گذشت ؟ ))
در آمریکا , توی ناحیه ی ساحلی کالیفرنیا زندگی می کردیم اما به ندرت می رفتیم کنار دریا . آب زیادی سرد بود و موج ها زیادی بلند . یک سال به امید آب گرم , تصمیم گرفتیم تعطیلات برویم هاوایی . پدر برای یک هفته توی جزیره ی وای کی کی جا رزرو کرد , و گفت : (( درست وسط ساحل اتاق گرفتم ! )) من که هیچ وقت به هاوایی نرفته بودم , انتظار یک بهشت آرامش بخش گرمسیری داشتم.
در وای کی کی فهمیدیم اتاقی (( با منظره ی اقیانوس )) یعنی بایستیم توی بالکن و گردن بکشیم تا لکه ی آبی رنگی در گوشه ی دور ببینیم . لابه لای آسمان خراش ها , فروشگاه هایی بود که جمله ی (( من در هاوایی حال کردم )) را روی تی شرت , لیوان , و حوله می فروختند . هر جا می رفتم کنده کاری های روی نارگیل , قاب عکس های صدفی , و کلاه های عین هم می دیدم . و همه ساخت فیلیپین . سعی می کردم سخت نگیرم , اما وای کی کی بیشتر شبیه یک فروشگاه ساحلی بود .
تعطیلات سال بعد رفتیم کائویی , جایی که آژانس مسافرتی به عنوان بهشت گرمسیری واقعی توصیف می کرد . هتل یک طبقه ی ما وسط جنگلی سر سبز قرار داشت . روز اول یک رگبار گرمسیری آمد که با رنگین کمانی زیبا ادامه یافت . گل های درخشان , که آنقدر درشت و خوشرنگ بودند که انگار مصنوعی باشند , محیط سبز اطراف هتل را نقطه نقطه رنگ آمیزی کرده بودند . ما استراحتگاه خدا را پیدا کرده بودیم.
روز دوم , پدر و مادر اعلام کردند کائویی جای کسل کننده ای است . پدر : (( چیزی برای دیدن ندارد , فقط درخت دارد و رنگین کمان . )) و مادر اضافه کرد : (( فروشگاه هم ندارد . )) به جای یک هفته , روز بعد آنجا را ترک کردیم .
سال بعد , پدر تصمیم گرفت ما را یک هفته به پارک ملی یوسمتی ببرد . عمو نعمت الله هم آن موقع پیش ما بود . پدر دو کلبه رزرو کرد و راه افتادیم طرف یک بهشت دیگر . هشت ساعت بعد به دره ی زیبای یوسمتی رسیدیم . از زیبایی خیره کننده ی آن دهنمان باز ماند . روز اول به گشتن در اطراف و گذر از رودخانه سپری شد . همه چیز عالی بود تا اینکه عمو , که انگلیسی نمی دانست ولی به هر حال عکس کله ی خرس با یک خط نوشته ی زیرش را تشخیص می داد , از پدر خواست علامت های نصب شده اطراف کلبه را ترجمه کند . پدر گفت روی علامت ها نوشته مواظب خرس هایی که دنبال غذا می گردند باشید . با شنیدن این حرف , مادر و عمو تصمیم گرفتند که همان موقع باید یوسمتی را ترک کنیم . مادر مطمئن بود خرس ها بین بوته های اطراف صف کشیده اند و منتظرند شانس شان را توی بوفه ی ایرانی هر چی می تونی بخور امتحان کنند . من اعتراض کردم : (( نباید برویم ! تازه رسیده ایم ! )) مادر چمدان ها را بسته بود . سعی کردم برایش دلیل بیاورم : (( علامت ها می گویند خرس ها به بوی غذا جذب می شوند , نه آدم ها ))
یک ساعت بعد , توی ماشین بودیم و به طرف مناطق شهری خالی از خرس حرکت می کردیم.
بعد از آن سفر , پدر اعلام کرد به جز تک مورد استثنایی لاس وگاس , جای مورد علاقه ی او برای تعطیلات (( همین جا روی کاناپه ی جلوی تلویزیون )) است . مادر اعلام کرد پدر آدم کسل کننده ای است . و من تصمیم گرفتم وقتی بزرگ شدم , همه ی دنیا را دنبال رنگین کمان و خرس بگردم . اما قبل از آن لازم بود یک بار دیگر ال را ببینم تا جای خوبی برای تعطیلات بهش پیشنهاد کنم.به او می گفتم : (( یادت باشد مقدار زیادی غذای مورد علاقه ی خرس توی جیبت بگذاری , به خصوص وقتی که می خوابی ! ))
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#14
Posted: 15 Aug 2013 06:49
مردها و پشه ها
شوهرم فرانسوا عاشق سفر است . اوایل آشنایی , از جاهای دیدنی که رفته بود برایم تعریف می کرد : جزایر مالدیو , آفریقای غربی , بالی , سریلانکا , یک بار ماجرای پدر بزرگ یونانی اش , ساواس , را تعریف می کرد که به بغداد رفته بود تا اولین کارخانه ی نان تخمیری آنجا را راه اندازی کند . چند ماه بعد از ورود , در حال اصلاح روزانه , صورتش را کمی برید . بریدگی به ظاهر بی آزار , عفونی شد . هنوز پنی سیلین به بغداد نیامده بود , او چند روز بعد درگذشت , و یک زن و دو دختر کوچک از او باقی ماند . طبق رسم محلی , ساواس توی یک مراسم اسلامی به خاک سپرده شد . چند شب بعد مادربزرگ بلژیکی فرانسوا , اکتاوی ,نیمه شب همراه دو کارگر جوان , یک کشیش کاتولیک , و یک بیل به گورستان رفت . به کارگر ها گفت شوهش را از خاک در آورند , و دوباره طبق مراسم کاتولیک دفن کردند .
ساواس و اکتاوی , قبل از رفتن به بغداد , در کنگو زندگی می کردند . آنجا اکتاوی یک بچه بوفالوی عزیز کرده داشت . آن موجود آرام مثل حیوانی دست آموز دور و بر خانه شان می پلکید . اما , مثل هر بوفالوی دیگری , سرانجام بزرگ شد و غیر قابل نگهداری . او که اهلی شده بود دیگر نمی توانست به محیط وحش برگردد , بنابر این اکتاوی تصمیم گرفت او را به باغ وحشی در آنت ورپ بفرستد . بعد از یک خداحافظی اشک آلود , بوفالو توی یک کشتی بخار که راهی بلژیک بود جا گرفت . اما افسوس , باغ وحش هیچ گاه عضو جدید را دریافت نکرد . جایی بین کنگو و بلژیک , آشپز کشتی هوس بوفالوی آب پز کرده بود.
فرانسوا همچنین تعریف می کرد اولین بار که در پاریس به کودکستان رفته بود , مدیر بعد از یک هفته پدر و مادرش را خواسته بود , و به آن ها گفته بود بچه شان رفتار ناشایستی دارد و باید فورا پیش روانشناس برده شود . ظاهرا فرانسوا ترجیح می داد توی مدرسه لخت بگردد . مادرش توضیح داد که او سال های قبل توی آفریقا بوده و به پوشیدن لباس عادت ندارد و با گذشت زمان حتما خودش را تطبیق می دهد .
من عاشق ماجراهای فرانسوا بودم , و خودم هیچ وقت مجبور نبودم خاطره ی عجیبی تعریف کنم . به نظر او , ایرانی بودن و داشتن اسمی مثل فیروزه به تمام ماجراهای خودش می چربید . در این زمینه چندان با او موافق نبودم , اما من کی بودم که بخواهم حباب های خیال مردی را بترکانم که توانسته بودم بدون زحمت تحت تاثیرش قرار بدهم ,مردی که شیفته ی جزئیات پیش پا افتاده ی زندگی ام شده بود ؟ هر از گاهی , یک خاطره ی بی اهمیت از خاویار فروش های کنار دریای خزر یا نسترن های باغ عمه صدیقه رو می کردم , و مرد فرانسوی دلش غش می رفت . با گفتن ماجرای هجوم قورباغه ها در اهواز از من تقاضای ازدواج کرد .
همه چیز خوب بود تا اینکه خواستیم برای ماه عسل برنامه ریزی کنیم. فرانسوا گفت می خواهد مرا به (( رمانتیک ترین جای زمین )) ببرد . به نظر خوب می رسید . ادامه داد : (( به یک قصر قدیمی می رویم )) این واقعا زندگی من بود , یا اینکه از طریق جمبل و جادو وارد دنیای یکی از ستاره های هالیوود شده بودم ؟ این رویای دلپذیر سی ثانیه طول کشید . پایان آن وقتی بود که فرانسوا گفت این گریزگاه رمانتیک توی هند است . سعی کردم بهت زدگی ام را مخفی کنم . اما برای من " هند " و " ماه عسل " توی یک جمله قرار نمی گیرند . با وجود علاقه به موسیقی , ادبیات , و غذای هندی , هیچ وقت احساس نمی کردم لازم است برای ماه عسل به آنجا بروم . احساسی که درباره ی هند دارم شبیه احساسی است که با تماشای فیلم های مستند ژاک کوستو پیدا می کنم . وقتی غواص ها غارهای زیر دریا را می کاوند و نور چراغ را می اندازند توی شکاف های تاریک , و یک دفعه متوجه می شوند غار پر است از کوسه ها و ماهی مرکب های غول پیکر , بله , فوق العاده است , اما از روی کاناپه ی اتاقم . آیا مایلم لباس غواصی بپوشم و توی آب های قطبی به ژاک ملحق شوم ؟ نه , مرسی .
فرانسوا خیلی توی ذوقش خورده بود که هفته ها برنامه ریزی اش با (( داری شوخی می کنی ؟ )) مواجه شده بود . بهش توضیح دادم که برای من , تعطیلات مستلزم دشواری هایی از قبیل – و نه محدود به – پشه ها , واکسیناسیون , لوله کشی ابتدایی , و بیماری های گوارشی نیست . من که در جنوب ایران بزرگ شده بودم , به حد کافی دشواری هایی از این دست را تجربه کرده بودم تا قدر یک هتل خوب را بدانم . از طرف دیگر , زندگی آسوده ی فرانسوا در حومه ی پاریس باعث شده بود تنش رای ماجراجویی بخارد . تنها خارشی که من در تنم احساس کرده بودم از نیش پشه های آبادان بود . برای خانواده ی فرانسوا تعطیلات به معنای رفتن به ساحل دنج شان در یونان بود , جایی که در فاصله ی بین ماهی گیری یا جستجوی آثار قدیمی آب آورده , به برنزه کردن پوست و تمرین موج سواری می پرداختند . برای خانواده ی من تعطیلات غالبا به معنای رفتن به خانه ی یکی از اقوام و خوابیدن روی زمین بود , فشرده بین عمو زاده های متعدد . فرانسوا از گشت و گذار در یونان با اتوبوس های قراضه کیف کرده بود , که نسبت به متروی منظم و یکنواخت پاریس تنوعی دلپذیر محسوب می شد . من سال چهارم دبستان هر روز با چنین اتوبوسی به مدرسه می رفتم . برایم نه جالب بود نه جذاب . راننده , بی توجه به قواعد ایمنی , دو برابر تعداد صندلی ها بچه توی اتوبوس سوار می کرد . چون من از آخرین بچه هایی بودم که سوار می شدم , باید توی ردیف بین صندلی ها می ایستادم , فشرده بین بچه های دیگر , مثل یک ماهی توی کنسرو ساردین . یک روز , دختری که پشت سرم بود در راه مدرسه روی تمام هیکلم بالا آورد . وقتی به مدرسه رسیدم , اشک هایم سرازیر بود , اما معلم اجازه نداد به خانه برگردم . مجبور شدم , در حالی که بچه های اطرافم دماغ شان را گرفته بودند , تمام روز را با استفراغ خشک شده روی رو پوشم بگذرانم.
فرانسوا در تعطیلات دیگر , مناظر تایلند و بالی را دیده بود . تنها مناظری که ما برای دیدن انتخاب می کردیم قیافه ی اقواممان بود که توی شهر های دیگر زندگی می کردند . از نظر خانواده ی فرانسوا , حشرات و هوای شرجی جالب بودند , ما کسانی که حشره کش و تهویه ی مطبوع را اختراع کرده بودند می پرستیدیم . چیز جذابی توی این سختی ها نمی دیدیم , آنها بخشی جدا نشدنی از زندگی ما بودند .
یادم می آید پنج سالم بود و با مادر در آبادان به بازار رفته بودم و نیاز شدیدی پیدا کردم به دستشویی بروم . تنها دستشویی های بازار از نوع ایرانی بود , که تشکیل شده از یک سوراخ کف زمین . اگر بو را می شد مثل صدا اندازه گرفت , این توالت ها معادل صندلی های ردیف جلوی توی یک کنسرت شلوغ بودند . نیاز به گفتن نیست که نتوانستم خودم را به استفاده از آن ها راضی کنم , در کنار ثبت رکورد کنترل مثانه , یاد گرفتم هیچ وقت صبح روزهایی که به بازار می رویم چیزی ننوشم .
هر چقد عاشق زندگی در آبادان بودم , از گرما و پشه نفرت داشتم . اگر هر کس سهمی از نیش پشه در زندگی داشته باشد , من سهم کامل خودم را تا شش سالگی دریافت کرده بودم . پدر آن وقت ها به من می گفت که گوشتم شیرین تر از همه است , چون پشه ها من را بیشتر از همه می گزیدند . خارش همیشگی همراه با گرمای طاقت فرسا باعث شد قدر امکانات مدرنی مثل دستگاه های تهویه مطبوع و درهای توری را به خوبی بدانم . وقتی به کالیفرنیا آمدیم , یکی از اولین چیزهایی که متوجه شدم غیبت دلپذیر پشه ها بود .
بعد از تقریبا دو سال مسرت بخش بی پشه توی ویتی یر , به ایران برگشتیم . من و مادر به اهواز رفتیم تا پیش عمه فاطمه بمانیم , و پدر در تهران کار می کرد . اهواز شهری بود که سخاوتمندانه از نعمت خاک و خل برخوردار شده بود . هر چیز که روی خیابان های آسفالت نشده ی آن شهر حرکت می کرد , شامل آدم , الاغ , یا ماشین , فقط خاک را از سطح زمین به روی صورت کسانی که توی همان مسیر راه می رفتند , جابجا می کرد . به ندرت باران می بارید , و وقتی می بارید , خاک تبدیل به گل می شد , و گل روی صورت بدتر از خاک است . تطبیق با محیط جدید و دشواری هایش برایم آسان نبود . تازه داشتم به مزه ی خاک توی دهنم عادت می کردم که هجوم قورباغه ها در ابعادی توراتی رخ داد . قورباغه های ریز شهر را پوشاندند . خیابان ها زیر لحافی از قورباغه غلط می زدند . قبل از ورود به هر ساختمان , باید لایه ای از دل و روده ی چسبناک قورباغه را از کفش هایمان پاک می کردیم . هر قدر به سرعت در خانه را باز و بسته می کردیم , باز پنج شش قورباغه موفق می شدند بپرند تو . سرانجام متجاوزان را پیدا می کردیم ,ولی در نامحتمل ترین مکان ها . هیچ وقت به صدای جیغ مادر که (( این قورباغه چطوری اومده اینجا ؟ )) عادت نکردم .این وضع دو هفته ای ادامه داشت . تا اینکه قورباغه ها به شکل مرموزی ناپدید شدند و خوشبختانه دیگر دل و روده ی قورباغه جزیی از زندگی روزانه ام نبود .
دفعه ی بعد که قورباغه ها را در کلوز آپ دیدم , توی ماه عسل ام در پاریس بود . من و فرانسوا توی یک هتل زیبا اقامت داشتیم با لوله کشی عالی و بدون پشه . این دفعه قورباغه ها کف کفشم را نپوشانده بودند بلکه خود با لایه ای سس مخصوص پوشانده شده و کنار قطعاتی از مارچوبه لمیده بودند . این جوری بیشتر بهشان می آمد .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#15
Posted: 15 Aug 2013 06:50
جولی
اسم پسرعمویم " فربد" است . یعنی " بی مانند " . توی آمریکا , بچه ها او را " fart head " صدا می زدنهد . برادرم " فرشید " شده بود " fart shit " اسم دوستم " نگار " توی آمریکا ترجمه می شد به (( اسمی که آدم را یاد شورش می اندازد )) برادرش آرش اوایل نمی فهمید چرا هر وقت اسمش را می گویند , مردم می خندند و می پرسند خارش هم دارد یا نه ؟ (1)
همه ی ما که مهاجرت کردیم می دانستیم توی آمریکا با هزار جور مشکل روبرو می شویم , اما هیچ وقت فکرش را نمی کردیم اسممان این قدر دردسر ساز بشود . پدر و مادرهای ما کف دستشان را بو نکرده بودند که یک روز از جایی سر در می آوریم که حکومتاسم های تک سیلابی است ; که " ویلیام " می شود " بیل " , " سوزان " می شود " سو " , و نمی دانم چرا " ریچارد " می شود " دیک " . آمریکا کشور محشری است اما هیچ آدم بی نقاب و شنلی توی اسمش " Z " ندارد . آیا آمریکایی ها می دانند چه محدوده ی وسیعی از صداهای داخل حلقی را ندارند ؟ خب , لابد زبان شناس ها دلیلش را می دانند , اما حتم دارم فرهنگ آمریکا غنی تر می شود اگر کمی زبانشان را بچرخانند و بدانند " خ " – صدایی که در فرهنگ این کشو به صاف کردن سینه مربوط می شود – یا " ق " – صدایی که معمولا هنرپیشه ها آخر صحنه ی خفه شدن در می آورند – را تلفظ کنند. مثل اضافه کردن چند ادویه ی جدید است به قفسه آشپزخانه . آهای دارچین و جوز هندی , برای هل و سماق هم جا باز کنید .
از مثال ادویه جات که بگذریم , داشتن اسم خارجی توی کشور " جو " ها و " ماری " ها یک دردسر حسابی است . در دوازده سالگی تصمیم گرفتم با اضافه کردنیک نام میانی آمریکایی زندگی را آسان کنم . این تصمیم ثابت کرد گاهی آسان کردن زندگی در کوتاه مدت , باعث سخت شدن آن در بلند مدت می شود .
اسم " فیروزه " که مادر برایم انتخاب کرده , در فارسی نوعی سنگ گران بهاست . توی آمریکا , فیروزه یعنی (( غیر قابل تلفظ )) یا (( من با تو حرف نمی زنم چون اسمت را یاد نمی گیرم و نمی خواهم هر دفعه آن را بپرسم چون به نظر خنگ می رسم یا شاید دلخور شوی و خلاصه دردسر دارد )) از قضا پدر می خواست اسمم را بگذارد سارا . کاش حرفش رابه کرسی نشانده بود .
یکی از دلایلی که باعث شد به انتخاب اسم آمریکایی جدی تر فکر کنم این بود که تازه کلاس پنجم را توی ویتی یر – جایی که بچه ها صدایم می زدند " Ferocious " (2) – تمام کرده بودم . تابستان آن سال , اسباب کشی کردیم به نیوپورت بیچ . تصمیم داشتم زندگی تازه ای را شروع کنم . می خواستم بچه ای باشم با اسمی که این قدر جلب توجه نکند , اسمی که به خاطرش بازجویی نشوم که کی و چرا به آمریکا آمده ام و چطور شده که انگلیسی را بدون لهجه صحبت می کنم و آیا می خواهم به ایران برگردم و نظرم راجع به آمریکا چیست ؟
نام خانوادگی هم بهتر نبود . نباید به آن اشاره کنم چون :
- پدر من دارم زندگی نامه خودم را می نویسم .
- عالیه , ولی اسم ما را ننویس .
فقط بگویم با هشت حرف , شامل یک z, و چهار هجا , نام خانوادگی ام هم به اندازه " فیروزه " برای آمریکایی ها دشوار و بیگانه است . نام و نام خانوادگی ام با هم , کار یک دیوار آجری را می کرد . این قاعده یک استثنا داشت . توی برکلی . و فقط توی بروکلی , اسمم بعضی آدم ها را همان طور جذب می کرد که باقلوا مگس را . این ها اسم خودشان آماریلیس یا کریسانتموم بود , از آن نوع آدم هایی که تعطیلات را توی کاستاریکا می گذراندند و به نظرشان عدس اسم یک نوع همبرگر بود . این جماعت احتمالا آش دهن سوزی محسب نمی شدند , اما به نحو خوشایندی اهل قضاوت کردن در مورد آدم نبودند .
وقتی به خانواده ام گفتم می خواهم یک اسم آمریکایی انتخاب کنم , طبق معمول به من خندیدند. من که هیچ وقت نگذاشته ام تمسخر یا تایید دیگران مانع تصمیم ام شود , پی حرفم را گرفتم و ازشان پیشنهاد خواستم . پدر گفت (( فی فی )) . اگر نسبتی با سگ های پودل فرانسوی داشتم و یا قراربود در مشاغل روسپی گری کار کنم , مطمئنا نظرش را قبول می کردم . مادر گفت (( فرح )) , هم ایرانی بود و هم آسان تر از فیروزه . دلایلش منطقی به نظر می رسید , منتها " فرح فاوست " در اوج شهرت بود و نمی خواستم با کسی ربط داده شوم که پوسترش توی اتاق هر پسر تازه بالغی آویزان بود . هیچ اسم آمریکایی که با (( ف )) شروع شود به فکرمان نرسید , بنابراین رفتیم سراغ (( ج )) , حرف اول نام خانوادگی ام .
نمی دانم چرا خودمان را محدود به نام هایی کرده بودیم که با حروف اول نامم شروع می شد , اما آن موقع این به نظرمان منطقی رسیده بود , لابد با همان منطقی که در لحظات قبل از پرش با بانجی به کار گرفته می شود . بلاخره " جولی " را عمدتا به خاطر سادگی اش انتخاب کردم . فرید و فرشید عقیده داشتند اضافه کردن اسم آمریکایی کار احمقانه ای است . بعدها خودشان شدند " فرد " و " شان " .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#16
Posted: 15 Aug 2013 06:51
بعد از ظهر همان روز , زنگ در خانه زده شد . همسایه ی جدید بود . دختری خون گرم و هم سن من با نام جولی , از من اسمم را پرسید و بعد از کمی تردید , خودم را جولی معرفی کردم .
گفت : (( عجب اتفاقی )) به او نگفتم که فقط نیم ساعت است جولی شده ام .
کلاس ششم را با اسم جدید و آسان شروع کردم و زندگی بسیار ساده شد . مردم اسمم را یاد می گرفتند که حس دلپذیر کاملا تازه ای بود . همه چیز خوب پیش می رفت تا انقلاب ایران رخ داد , و با مشکلات جدیدی رو به رو شدم . چون انگلیسی را بدون لهجه صحبت می کردم و اسمم هم جولی بود , مردم فکر می کردند آمریکایی هستم . در نتیجه از احساس واقعی آن ها درباره ی " ایرانی های لعنتی " با خبر می شدم . مثل داشتن یک عینک اشعه ی ایکس بود که بتوانید آدم ها را از پشت لباس ببینید , و البته از چیزی که می دیدم از لباس های زیر مردم خیلی زننده تر بود . از خاطرم می گذشت که لابد اگر مرا به اسم فیروزه می شناختند , هیچ وقت به خانه هایشان دعوت نمی شدم . احساس تقلبی بودن داشتم .
توی دانشگاه برگشتم به اسم اصلی . همه چیز خوب پیش می رفت تا اینکه فارق التحصیل شدم و شروع کردم به گشتن دنبال کار . با اینکه با درجه ی ممتاز از دانشگاه برکلی فارق التحصیل شده بودم , حتی به یک مصاحبه هم دعوت نمی شدم . ظاهرا گناهم داشتن مدرک علوم انسانی بود , ولی کم کم مشکوک شدم که مشکل از جای دیگری ست . بعد از سه ماه عدم پذیرش , برگه ی تقاضا را با اسم جولی پر کردم . می توانید آن را اتفاقی بدانید , اما پیشنهادهای کار شروع کردند به آمدن , لابد این همان اتفاقی است که نمی گذارد سیاه پوست ها توی نیویورک تاکسی بگیرند .
بعد از ازدواج شدم " جولی دوما " . از داشتن یک اسم اقلیت نژادی تابلو رسیده بودم به داشتن اجداد شوالیه . برای دوستان غیر آمریکایی و اقوام فیروزه بودم , برای همکاران و دوستان آمریکایی جولی.
زندگی شده بود یک گره بزرگ , به خصوص وقتی دوستانی که جولی صدایم می زدند با دوستانی که مرا فیروزه می نامیدند برخورد می کردند . احساس می کردم شبیه آن شخصیت های سریال های تلویزیونی شده ام که یک همزاد شریر دارند . این دو , البته , هیچ وقت نمی تواند توی یک اتاق باشند چون هر دو نقش را یک نفر بازی می کند , هنر پیشه ای پر تلاش که برای ایفای یکی از دو نقش کلاه گیس می گذارد و در آرزوی نقش های بزرگ تر و بهتر است . نمی شد این وضع آشفته را به گردن فیلمنامه نویس بیندازم , تقصیر خودم بود .
تصمیم گرفتم یک بار و برای همیشه گره را باز کنم و به اسم اصلی برگردم. آن موقع مادر خانه داری بودم , و اهمیت چندانی نداشت که مردم اسمم را یاد بگیرند یا برای مصاحبه ی شغلی دعوت شوم . به علاوه , بیشتر کسانی که باهاشان سر و کار داشتم قنداقی بودند و در موقعیتی محسوب نمی شدند که راجع به من نظر بدهند . همچنین توی سیلیکون ولی زندگی می کردم , جایی که پر از آدم هایی ست با نام راجیو , آویشای , و اینسوک .
البته هر از گاهی , کسی تلفظ جدیدی رو می کند و یادم می اندازد که مهاجری هستم با نامی بیگانه . اخیرا رفته بودم آزمایش خون بدهم . اتاق انتظار آزمایشگاه خون کلنیک محله ی ما توی زیر زمین یک ساختمان است , و فرقی نمی کند چقدر زود بیاید , همیشه چهل نفر آدم سرفه کن و خس خس کن زودتر از شما آنجا نشسته اند . به چز مطالعه ی مجله ی گلف دایجست یا پاپیولار مکانیک , کار زیادی برای گذراندن وقت نیست , مگر اینکه با خودتان حدس بزنید چند بیماری مسری توی آن اتاق بی پنجره رد و بدل می شود . هر ده دقیقه , اسمی صدا می شود و همه نگاه می کنند که کدام یک از سرفه ها صاحب آن اسم است . همان طور که صبورانه منتظر بودم , مسئول پذیرش صدا زد : " فریتزی , فریتزی ! " . همه دور و برشان را نگاه کردند , اما هیچ کس بلند نشد .
معمولا وقتی منتظرم کسی که مرا نمی شناسد صدایم کند , به هر اسمی که با " ف " شروع شود جواب می دهم . من که فروزی , فریزی , فیوروچی , فروز و یا به سادگی " ا ه ه ه ه .... " صدا شده ام , در این مورد سخت نمی گیرم . اما به فریتزی جواب ندادم چون توی اسمم " ت " ندارم . مسئول پذیرش این بار اسم و فامیل را با هم گفت :dumbass " " fritzy , fritzy در حالی که در پاسخ به این ابتکاری ترین تلفظ اسمم بلند می شدم , متوجه بودم که همه ی چشم ها خیره شده به من . اتاق در سکوت فرو رفته و تمام بیماران , با احساس رضایت از نام خود , لبخند نامحسوسی به لب داشتند .
با وجود برخی استثناها فکر می کنم آمریکایی ها اکنون تمایل بیشتری به یادگیری اسم های جدید دارند . همان طورز که علاقه ی آن ها به غذاهای خارجی بیشتر شده . البته , بعضی ها اصولا نمی خواهند یاد بگیرند . یکی از مربی های مدرسه ی بچه هایم سرسختانه از یاد گرفتن اسم " غیر ممکن " من خودداری می کرد . به جایش می گفت : (( کلمه ی " F " )) او اخیرا به نیویورک منتقل شد . جایی که ممکن است چندتایی مهاجر ببیند و کسی چه می داند , شاید توی قفسه ی ادویه جاتش کمی جا باز کند .
(1) Rash در انگلیسی به معنای کهیر است .
(2) وحشی , درنده خو.
(3) اسم نویسنده به صورت Firoozeh Dumas نوشته می شود.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#17
Posted: 15 Aug 2013 06:54
واترلو
پدر دلایل زیادی برای مغرور بودن دارد . او اولین فرد فامیل بود که در آمریکا تحصیل کرد , اولین فردی که بورس فولبرایت را دریافت کرد , و چند سال بعد , اولین فرد فامیل که مقیم آمریکا شد . به خاطر او بود که خواهران و برادرانش و خانواده ی آن ها سر از کالیفرنیای جنوبی درآوردند , جایی که همگی در فاصله ی نیم ساعت از هم زندگی می کنند . او همیشه می گوید : (( من کریستوف کلمب فامیل هستم . ))
با وجود این هیچ چیز بع اندازه ی نقش مربی شنای فامیل باعث افتخار پدر نشده است . در ایران مردم شنا را پیش خودشان یاد می گرفتند – اگر اصلا یاد می گرفتند – مادر , مثل بیشتر زنان هم نسلش , هیچ وقت شنا نیاموخت . همچنین چهارتا از پنج خواهر او . این امری عادی بود . پدر , مرد همیشه پیشرو , مصمم شد تمام بچه ها و خواهرزاده ها و برادرزاده هایش شنا یاد بگیرند . آبادان – که انگلیسی ها تجهیزش کرده بودند – امکاناتی بیش از سایر شهر ها داشت , از جمله باشگاه ورزشی با استخر شنا . هر تابستان فامیل از تمام ایران پیش ما می آمدند و همیشه بچه ای پیدا می شد که نوبت آموز شنایش رسیده باشد. مثل مجری برنامه که شرکت کننده بعدی را معرفی کند , پدر می گفت : (( این تابستان نوبت توست , محمود ! ))
سابقه ی کار پدر نقص نداشت , و عاشق این بود که درباره ی آن صحبت کند . همیشه می گفت : (( یک استعداد ذاتی توی این کار دارم . )) بارها و بارها به شرح دقیق لحظه ای که یکی از خواهرزاده ها یا برادرزاده ها شنا را یاد می گرفت , و لحظات شگفت قبل از آن , گوش می دادیم : (( محمود می گفت " عمو کاظم من نمی توانم " , و من گفتم : " چرا , می توانی " و او بازویش را این جوری بالا برد و من کمی تشویقش کردم و او این جوری دست و پا زد و بعد شروع کرد مثل ماهی شنا کردن , و من گفتم : " هی ناقلا , نگفته بودی شنا بلدی ! " )) همیشه داستان های جذابش را با این جمله تمام می کرد : (( باید خودتان آنجا می بودید ! )) همگی خوشحال بودیم که آنجا نبودیم . داستان ها چهارده بار اول جالب بود , اما بعد آن , مثل اسلایدهای تعطیلات همسایه می شد که کلیسای جامع فرانسه را از تمام زوایا نشان می داد . بدبختانه , هیچ کاری نمی شد برای پایان دادن به این قصه ها انجام داد . هر شناگر جدید یک پیروزی جدید بود , و صحبت از آن, لحظات افتخار آمیز را برای پدر تجدید می کرد . برق چشم ها , هیجان صدا , و غرور چهره , همه بیانگر این بود که او هرگز از بازگویی داستان ها دست نخواهد کشید .
با وجود این تاریخ نشان داده بزرگ ترین ژنرال ها نیز , سرانجام در یک نبرد شکست را تجربه می کنند . این گونه بود که سرنوشت من رقم زده شد . من , نبرد واترلوی پدر بودم .
پدر , به عنوان یک مهندس , روشی کاملا فنی برای آموزش شنا به شاگردانش داشت . با شیوه ای روش مند , ابتدا اجزای سازنده ی شنا را شرح می داد : (( سرت این جوری قرار می گیرد , که باعث شناوری می شود , پاهایت این جوری قرار می گیرد , که تو را به جلو براند , دست هایت این طوری قرار می گیرد , تا فرمان بدهد . تمام این ها را ترکیب می کنی و کار تمام است ! )) گوش دادن به توضیحات او باعث می شد شنا به آسانی پختن کیک از پودر آماده به نظر بیاید . فقط کمی آب را اضافه می کنید و کار تمام است .
روش فنی برای همه شاگردان شنای پدر کار کرد , که اغلب آنها , نه چندان از سر افتاق , بعدها مهندس شدند . اما برای من , چیز دیگری لازم بود . من هیچ وقت علاقه مند نبودم بدانم هواپیما چگون پرواز می کند , در عوض می خواهم مطمئن شوم خلبان خوابش نمی برد . در یادگیری شنا , فقط می خواستم بدانم که نمی میرم . اما پدر هیچ وقت تاثیر نگرانی مرا در بی ثمر بودن آموزش شنای من درک نکرد . دست آخر فکر کرد شاید اگر داد بزند یا مرا تحقیر کند , در یادگیری تسریع خواهد شد : (( تو مثل سنگ می مانی ! تو بی عرضه ای ! آخر چه مرگت است ؟ )) این شیوه ممکن است توی ارتش معجزه کند , اما برای من موثر نبود . حالا باید بر دو مشکل چیره می شدم : ترس از آب , و ترس از بودن در آب همراه پدر .
بعد از دو تابستان موفق شدم , در شش سالگی , هیچی یاد نگیرم و یک رکورد بی سابقه ی شکست برای پدر ثبت کنم . الان که فکرش را می کنم , می بینم توانایی ام در طفره رفتن از تمام فرصت های یادگیری , نشانه ای از یک قدرت درونی خاص بود , امتناعی سرسختانه از اینکه مثل بقیه باشم . انگلیسی ها هیچ وقت از سرسختی گاندی تقدیر نکردند , خانواده ی من هم قدردان سرسختی ام نبودند .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#18
Posted: 15 Aug 2013 06:54
نهایتا پدر فکر کرد لازم نیست توی استخر باشیم تا برای شنا ندانستن دعوایم کند . او شروع کرد به انجام نوعی واکنش شرطی پاولوفی در برابر من . هر وقت کسی کلمه ی (( شنا )) را به زبان می آورد , پدر با ترکیبی از شرم و خشم به من خیره می شد , با نگاهی که می گفت : (( ای کاش می شد این بچه را پس داد . )) برای اینکه آبرویش را حفظ کند , فرضیه ای ساخته بود که ناتوانی من را توی شنا توجیه می کرد . می گفت : (( بدن اون مثل سنگ خشک است . همین جور توی آب پایین می رود . )) که البته چندان درست نبود . من هیچ وقت توی استخر از پدر جدا نشده بودم , ترجیح می دادم مثل یک کوالا روی شاخه ی اکالیپتوس در حین زلزله , به او بچسبم . تلاش او برای اینکه مرا از خود جدا کند معادل بود با _ اما نه افزون تر از _ تلاش من برای چسبیدن به او.
با کمال تاسف , پدر به کلی صحبت درباره ی افتخارهای آموزش شنایش را متوقف کرد . می دانست هیچ داستان چشم گیری نمی تواند بر شکست بزرگ , یعنی من , سرپوش بگذارد . دست آخر به جهانیان – یعنی عمه ها و عموها و بچه هاشان – اعلام کرد بعضی آدم ها قادر به یادگیری شنا نیستند . و نتیجه گرفت : (( فیروزه یکی از آنهاست . ))
وقتی هشت ساله بودم برای دیدن خاله پروین به سوئیس رفتیم . خاله پروین همیشه نوعی مقام الوهیت در فامیل ما داشت , چون توانسته بود , به رغم اینکه یک زن ایرانی نسل قدیم بود , دکتر شود و مطب پزشکی موفقی توی ژنو داشته باشد . آن زن برای رسیدن به آرزوهایش بر چنان موانعی فائق آمده بود که شایستگی آن را داشت که تصویرش بر سنگ مرمر حک شود . زندگی در سوئیس را اوج مدنیت تصور کرده اند : کشوری کوچک و تمیز که لازم نیست رانندگان اتوبوس بلیط ها را کنترل کنند چون همه ی مردم درستکار هستند . به علاوه , سوئیس هیچ وقت از ورود ایرانی ها استقبال نکرده , که این هم جاذبه ای می سازد مثل بقیه چیزهای سخت یاب.
خاله پروین گفت می خواهد به من شنا یاد بدهد , پدر و مادر بعد از ظهر یکی از روزها مرا پیش او گذاشتند تا جادوی طبیبانه اش را به کار بگیرد . به فکرشان نرسید که شاید بهتر باشد بمانند و آموزش شنا را تماشا کنند . خاله ام مرا به قسمت عمیق استخر برد و در آنجا , این زن تحصیل کرده که از کودکی او را می پرستیدم , مرا رها کرد . فرو رفتم توی آب . لابد به خاطر سوگند پزشکی , یا شاید چون حوصله نداشت به پدر مادرم بگوید بچه شان را کشته , دست آخر تصمیم به مداخله گرفت . چند لحظه پیش از آن که تونلی را مشاهده کنم که در انتهایش نوری به چشم می خورد , و فرشتگان اشاره کنند به آنها ملحق شوم , مرا از آب بیرون کشید . خاله پروین مرا از استخر بیرون کشید و با لحن یک تیمسار بدعنق اعلام کرد که من خیلی بی عرضه هستم . وقتی پدر و مادر آمدند به آنها گفت : (( فیروزه مثل سنگ خشک است . ))
خبر ناکامی اروپایی من به زودی به باقی فامیل رسید , و سابقه ام را به عنوان آدمی که قادر به شنا نیست تثبیت کرد . عجیب اینکه هیچ کس در روش خاله ام برای آموزش تردید نکرد , هر چه باشد او دکتری بود مقیم سوئیس .
تجربه ی نزدیک به غرق شدن من , مثل گلی وحشی که وسط میدان نبرد شکوفه کند , شعاع غیر منتظره ای از امید به همراه داشت , خانواده ام رضایت دادند که من قادر به شنا نیستم . پدر دیگر به من توهین نمی کرد . در عوض دلش به حالم می سوخت , معتقد شده بود من کروموزوم شناوری را ندارم . دلسوزی او اغلب منجر به این می شد که مرا به اسباب بازی فروشی ببرد , که خود ثابت می کرد من از عموزاده هایم باهوش ترم . من هشت دست اسباب چای خوری جدید داشتم , در حالی که آن ها صرفا شنا یاد گرفته بودند .
بیشتر میوه ها , اگر روی درخت به حال خود گذاشته شوند , بلاخره می رسند , بخصوص اگر کسی سرشان داد نزند . این گونه بود که من , در ده سالگی , فهمیدم که بلاخره آماده ی یادگیری شنا شده ام . البته با یک شرط : می خواستم شنا را خودم و توی دریا یاد بگیرم . مغرورانه این را به اطلاع پدر رساندم . خنده اش که تمام شد , گفت : (( تو نتونستی توی استخر شنا کنی , حالا می خواهی بروی توی دریا خودت را غرق کنی ؟ ))
تابستان آن سال , عازم تعطیلات یک هفتگی مان در ساحل دریای خزر شدیم . به خاطر گرفتاری های کاری , پدر نمی توانست با ما بیاید . با فرید و فرشید , مادر , عمه صدیقه و شوهرش عبدالله , و چهار پسرشان – که به لطف پدر شناگر شده بودند – راه افتادیم طرف شمال . وقتی رسیدیم , یکراست رفتم ساحل . چند قدم به داخل آب رفتم , موج آرامی مرا بلند کرد , و شروع کردم به شنا کردن . به همین سادگی.
به آبادان که برگشتیم , با افتخار به پدر خبر دادم . باور نکرد . با هم روانه ی استخر شدیم , و با ناباوری تماشا کرد . در حالی که سرش را تکان می داد گفت : (( فیروزه تو بچه ی عجیبی هستی )) گفتم : (( نه , فقط توی دریا کسی نبود سرم داد بزند . ))
سالها بعد وقتی به نیوپورت بیچ رفتیم کشف کردم یکی از بزرگترین لذت های زندگی پریدن از روی قایق به آب های عمیق و آبی اقیانوس آرام است . آن وقت ها هنوز غواصی توی آب های زلال باهاماس – در حالی که لاکپشت های دریایی و ماهی های رنگارنگ کنارم شنا می کنند – را تجربه نکرده بودم . و بعدها همسرم آب های نیلگون جزایر یونان را به من معرفی کرد , جایی که زیر تابش خورشید گرم مدیترانه ساعت ها به شنا می پرداختم . اما با اینکه در آب های زیبای بسیاری در سراسر دنیا غوطه خورده ام , هیچ گاه آن موج آرام اولی توی دریای خزر را فراموش نکرده ام . موجی که من را بلند کرد و به من اطمینان داد که نه , خلبان خوابش نمی برد .
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#19
Posted: 15 Aug 2013 06:55
آمریکا , سرزمین Free
هر سال در جشن شکر گزاری , همه ی فامیل جمع می شویم توی خانه ی مرتضی پسر عمه ام . مادر خوراک میگوی سنتی درست می کند و می آورد , عمه صدیقه لوبیاپلو با گوشت , و عمه فاطمه باقلوای خانگی . بقیه هم غذای ایرانی مورد علاقه شان را درست می کنند و همه ی غذا ها چیده می شوند کنار بوقلمون شکم پر و مخلفاتش . بعد آخرین اخبار فامیل رد و بدل می شود . معمولا شایعاتی درباره ی اینکه کی قرار است با کی عروسی کند . بعد که همه شایعات گفته شد و افراد مربوط همه اش را تکذیب کردند , به پاس زندگی مان در آمریکا و بخت بزرگ بودن در کنار هم , شکر گزاری می کنیم . بعد درباره ی بوقلمون حرف می زنیم .
- بوقلمون چقدر بی مزه است
- تازه مخلفاتش بدتر است.
- آمریکایی ها واقعا بوقلمون دوست دارند ؟
- گمان نکنم .
در همین حال , تمام غذاها – از جمله بوقلمون و مخلفاتش – خورده می شوند و همگی این سنت آمریکایی را به جا می آوریم که شکم مان پرتر از بوقلمون بشود . بعد نوبت دسر است : باقلوا , میوه , پای کدو و بستنی ایرانی . بستنی ایرانی با خامه ی فراوان و پسته و هل معطر , شاهدی ست بر اینکه ایران زمانی از تمدن های بزرگ جهان بوده . معتقدم برای پیشرفت صلح در خاورمیانه , خوب بود یک قاشق نقره ای می دادند دست هر یک از رهبران و گفتگوها جلوی ظرف بزرگی از بستنی ایرانی انجام می شد . به همراه هر قاشق بستنی , اختلافات سیاسی هم آب می شد .
در حین شکر گزاری , پدر سپاس می گوید که توی کشوری زندگی می کند که می تواند رای بدهد . من هم همیشه سپاسگزارم که می توانم اهداف و آرزوهایم را دنبال کنم و زن بودن مانعم نشود . من و خویشانم به ایرانی بودن افتخار می کنیم , اما قدر زندگی در آمریکا را هم می دانیم . جایی که آزادی حکم فرماست .
اگرچه منظور از " Land of the free " آزادی های اساسی است که این کشور را به بزرگ ترین دموکراسی جهان تبدیل کرده , می تواند اشاره ای هم باشد به وفور نمونه های Free (مجانی ) توی آمریکا . توی ایران به کسی که چیزی را قبل از خرید ناخنک می زد می گفتند دله دزد . اینجا مشتری می تواند چیزی را ناخنک بزند , آن را نخرد , و فروشنده باز با خوش رویی با او برخورد کند .
چند ماه پیش , پدر گفت که با عمو نعمت الله برای نهار رفته بودند بیرون . خیلی تعجب کردم . معمولا تعریف پدر از غذا خوردن بیرون , رفتن به خانه ی خواهرهایش است . دو عمه ی من , که خانه های کوچک و ساده ای دارند با آشپزخانه های کوچک , همیشه آماده اند از هر کسی که وقت غذا خوردن – عبارتی که کمابیش به هر وقتی بین صبحانه و زمان خواب گفته می شود – از راه برسد , پذیرایی کنند . سخاوت و خشنودی بی غل و غش آن ها از غذا دادن به دیگران این نظریه ی مرا ثابت می کند که هر چه آشپزخانه ساده تر باشد و امکاناتش کمتر , احتمال غذا پختن توی آن بیشتر است . یک خانه ی لوکس با آشپزخانه آخرین مدل , نشان از خانواده ای دارد که معمولا غذاشان را بیرون می خورند .
از پدر پرسیدم : (( خب کجا رفتید ؟ ))
گفت : (( پرایس کلاب ))
پرایس کلاب فروشگاهی زنجیره ای است که کالاها را در بسته بندی های بزرگ می فروشد . کاغذ توالت در بسته بندی های سی و شش تایی عرضه می شود , و با یک بسته پودر کیکش می شود 144 کیک پخت . تا جایی که می دانم پرایس کلاب رستوران ندارد . من که گیج شده بودم , بیشتر پرس و جو کردم : (( آنجا چه خوردید ؟ ))
جواب داد : (( از همین نمونه های مجانی ))
پرایس کلاب البته نمونه های مجانی دارد , ردیف های متعدد , و تعداد بی شماری نمونه , دلتان پر می کشد که جدیدترین بوریتوی مرغ یخ زده یا آن رولت های کوچک هات داگ را امتحان کنید ؟ با مقداری سوپ آماده , ساندویچ بستنی , سس اسپاگتی , یا رول گوشت خوک چطورید ؟ همه آنجا پیدا می شود . مجانی . سخاوت حیرت انگیزشان حتا پرس دوم و سوم را مجاز می داند . کسانی را دیده ام که دور و بر میز نمونه های مجانی شیرینی برای مدتی بیشتر از آنکه یکی را بجوند و رد شوند , وول می زنند . این افراد ناشناس توی فروشگاه که با پررویی هر چه سر راهشان باشد می خورند حالا صاحب یک چهره شده اند : پدر .
پرسیدم : (( دقیقا چی خوردید ؟ ))
جواب داد : (( نمی دانم . مزه ی همه شان عین هم بود .))
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#20
Posted: 15 Aug 2013 06:56
وی شرایط عادی پدر آنچیلادای ماهی یخ زده نمی خورد , اما یک نمونه مجانی به او بدهید و تمام قوانین سلیقه و ذائقه معلق می شوند . مشابهش برای غذا های هواپیما هم صادق است . به محض اینکه محتویات سینی خودش را تمام می کند , خوشحال می شود که سراغ سینی ما بیاید . می پرسد : (( مگر آن را نمی خورید ؟ )) و اشاره می کند به چیزهایی که ما غیر قابل خوردن تشخیص داده ایم . (( بده ش به من )) پدر برای مهماندارهای هواپیما یک مسافر رویایی ست , با پاک کردن کامل سینی ها , جمع کردن آن ها را آسان می کند .
چند سال پیش , برادرم فرشید ,پدر و مادر را با بلیط درجه یک به سفر ژاپن فرستاد . آن ها بیشتر از غذاهای سرو شده توی قسمت درجه یک خوش شان آمده بود تا از خود ژاپن . البته پدر اقرار کرد که بعد از پرواز حالش بد شده بود : (( بس که خوردم .))
از سفر که برگشتند , برایم علاوه بر سوغاتی های دیگر , چهارده بسته ی کوچک مربا آورده بودند .
پرسیدم : (( این ها را از کجا آورده اید ؟ ))
مادر جواب داد : (( مال صبحانه ی توی هواپیماست . هر کدام دوتا گرفتیم .))
در حالی که نمی خواستم جواب را بشنوم , پرسیدم : (( ده تای دیگر را از کجا آوردید ؟ ))
(( مال بقیه ی مسافرها بود که مرباشان را نمی خواستند . ))
مسافران درجه یک را تجسم کردم که دستمال سفره انداخته اند روی پاهایشان , و ناگهان : (( ببخشید شما مرباتون رو می خواهید ؟ )) مادر با آن لهجه ی غلیظ خاورمیانه ای , اگر گذرنامه ی آن ها را هم می خواست با کمال میل می دادند تا از دستش خلاص شوند . تصوری منطقی ست که وقتی پدر و مادر لخ لخ کنان و با جیب هایی پر از حبه قند بسته بندی شده و بطری کوچک کچاپ از هواپیما پیاده می شدند , تمام کابین فهمیده بودند که آن ها معمولا با پروازهای ارزان سفر می کنند .
غریزه ی پدر و مادر برای شکار و ذخیره کردن محدود به چیزهای مجانی پرواز درجه یک نیست . از پروازهای ارزان هم به اندازه ی پول شان بهره می برند . بچه های من می دانند که دیدار پدربزرگ و مادر بزرگ به معنای ده دوازده بسته بادام زمینی آمریکن-ایرلاینز است .چطور اینقدر می گرفتند ؟ مادر شیوه ی خاصی دارد : (( به آن ها می گویم که دارم می روم دیدن نوه هایم و آن ها عاشق بادام زمینی هستند . )) گمان کنم بهتر از گفتن حقیقت باشد : (( من 150 دلار برای این صندلی پول داده ام و می خواهم معادل آن خوراکی بگیرم . ))
ظاهرا والدین من تنها کسانی نیستند که نمی توانند در برابر غذای مجانی خودداری کنند . رستوران دنیز , یکی از رستوران های آمریکایی مورد علاقه ی پدر , روز تولد افراد با غذای مجانی از آن ها پذیرایی می کند . البته دنیز فرض کرده که هیچ کس برای خوردن غذای تولد تنها نمی رود . طبیعی ست انتظار داشته باشیم کسی که تولدش را جشن می گیرد چندتا دوست با خود بیاورد که پول غذایشان پرداخت می شود . البته هر قاعده یک استثنا دارد , و نام آن کاظم است .
پدر دقیقا نمی داند که تولدش چه روزی است . هر وقت بچه ای در خانواده ی پدر به دنیا می آمد , پدربزرگ تاریخ تولدش را توی صفحه ی اول قرآن خانوادگی یادداشت می کرد . اشکال این روش وقتی معلوم شد که یکی آن قرآن را گم کرد . پدر و خواهرها و برادرهایش باید به حافظه ی هم متکی می شدند تا سن شان را تخمین بزنند :
- او سال سیل به دنیا آمد , الان هفتاد و پنج سالش است .
- نه , اشتباه می کنی .سالی به دنیا آمد که من خواندن یاد گرفتم . الان هفتاد و هفت سالش است .
- نه همان سالی به دنیا آمد که تمام مرغ ها مردند . هفتاد و یک سالش است . فوقش هفتاد و دو سال .
وقتی پدر و مادر به آمریکا آمدند , پدر باید یک روز تولد برای خودش انتخاب می کرد . او که همیشه مرد حسابگری بود , 18 مارس – روز تولد مادر – را انتخاب کرد . حساب کرده بود آن طور پر کردن ورقه ها راحت تر می شود چون فقط یک تاریخ را باید حفظ کنند . شیوه ی او بی خطا بود تا اینکه مدیران بازاریابی دنیز ارائه ی شام های مجانی روز تولد را شروع کردند . هر 18 مارس , پدر و مادر نمایش یکسانی می دیدند . پیشخدمت می گفت : (( چه باحال . جفت تولدها تو یه روز . هی اسکار , اینجا رو باش . )) تا استیک مرغ سرخ کرده برسد , حسابی سین جیم می شدند :
- کجا همدیگه رو دیدین ؟
- کی فهمیدین که روز تولدتون یکیه ؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟