انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین »

عطر سنبل عطر کاج


زن

 
- این بامزه ترین چیزیه که تا حالا دیده ام .
به جای اینکه ماجرا را شرح بدهند که (( یکی قرآن را گم کرد و به همین خاطر تولد ما توی یک روز است )) پدر و مادر فقط لبخند می زدند و امیدوار بودند که پیشخدمت زودتر شرش را کم کند . دست آخر , پدر تصمیم گرفت روز تولدش تنهایی به رستوران دنیز برود تا از نمایش (( چه با حال که روز تولدتون یکیه )) خلاص شود .
پدر بازنشسته که شد , اوقات فراغت زیادی پیدا کرد . بازنشستگی معمولا علایق نهفته ی مردها را شکوفا می کند : گلف , ماهی گیری , غار نوردی , وقتی پدر بازنشسته شد , چیزی که زمانی برایش صرفا سرگرمی محسوب می شد حالا شده بود یک شیدایی تمام وقت که در دو کلمه خلاصه می شد : مالکیت زمانی .
پدر و مادر هنوز توی نیوپورت بیچ زندگی می کنند , منطقه ی مرفهی پر از آدم های برنزه , عاشق قایق , و تنیس باز که اسم هایی دارند مثل فریتز یا پینکی . والدینم هیچ تشابهی با اهالی آنجا ندارند . ثروتمند نیستند , اهل هیچ ورزشی نیستند , و مطمئنم هیچ کدام نمی توانند کلمه ی " Yacht " را بنویسند یا تلفظ کنند . اما یک چیز مشترک با همسایه هاشان دارند : کد پستی منطقه ای ثروتمند . پدر و مادر اهداف دائمی بازاریاب هایی هستند که می خواهند چیزهای مختلف را به بازنشستگان قاعدتا پولدار بفروشند . وقتی پدر سر کار می رفت , مادر با یک جواب استاندارد که با لهجه ی غلیظ بیان می شد (( من خدمتکارشان هستم )) از دست بازاریاب ها خلاص می شد . نامه های تبلیغاتی قبل از اینکه پدر به خانه بیاید دور ریخته می شد . بعد از بازنشستگی پدر تمام این ها فرق کرد .حالا یک مهاجر گشاده رو و مشتاق به هر بازاریابی که به خانه زنگ می زد خوشامد می گفت .
کسانی که ویلاهای مالکیت زمانی را در خانه ها می فروشند موذی تر از همه هستند , و مشتری های بالقوه را با چیزهایی بیش از تی شرت یا کنسرو باز کن مجانی به دام می اندازند . آنها همه چیز هدیه می دهند : از یک شب اقامت توی یک هتل عالی گرفته تا یک شام رایگان , تا یک کوپن خرید 50 دلاری . تنها کاری که باید بکنید شرکت توی یکی از (( سمینار )) های آن ها است , که شبیه یکی از آن میزگردهای تبلیغاتی چند ساعته توی تلویزیون است که از نعمت دکمه ی قطع صدا هم محروم باشید . این بازاریاب ها که از ماموران سیا تعلیم دیده تر و از گلفروش های سر چهار راه سمج تر اند , می دانند چطور طعمه های خود را گیر بیندازند و پس انداز یک عمر را از چنگ شان درآورند . یک لحظه دارید با یک بازاریاب خوش برخورد می خندید , لحظه ی بعد صاحب یک ویلای مالکیت زمانی وسط کویر شده اید .
با وجود این , پدر و مادر اولین سمینار مالکیت زمانی را بدون خرید چیزی از سر گذراندند اما فشار سیستم فروش آن قدر سنگین بود که مادر قسم خورد دیگر پایش را آنجا نخواهد گذاشت . پدر که هنوز مزه ی فیله ی مینیون زیر زبانش بود , نمی خواست از بازی برود بیرون . دلخور شده بود که مادر نمی خواست سمینار های مالکیت زمانی را بخش ثابتی از دوران سالخوردگی شان کند . از او می پرسید : (( چرا نمی توانی فقط بیایی و خوش بگذرانی ؟ )) گمانم این سوال را می شود از بیمارانی که برای عصب کشی به دندان پزشکی می روند هم پرسید .
سمینارهای مالکیت زمانی واقعا اعتیاد آور هستند . پدر که نتوانست مادر را برای همراهی با خود قانع کند , عمو نعمت الله را به خدمت فراخواند . عمو نسبت به مادر یک امتیاز اضافه داشت که انگلیسی کمتری می فهمید . این چیز خوبی بود . چون ناتوانی او در درک بازارگرمی ها احتمال اینکه داخل یک نقطه چین را امضا کند کاهش می داد . او فقط می خواست بداند ناهار مجانی چه موقع سرو می شود .
پدر و عمو توانستند پالم اسپرینگز را مجانی ببینند , آن هم دو بار . (( کافی بود به دوتا سمینار نصفه روز گوش دهیم ! فوق العاده بود ! )) همین طور سن دیه گو و سنتا بابارا را به لطف سمینارها دیدند . البته روزهای زیادی از عمرشان صرف این کار شد , که عمو برای آن هم چاره ای پیدا کرد . (( تمام برنامه های تلویزیون را که نمی توانیم ببینیم با ویدئو ضبط می کنم . )) حرفه ای که شدند تاکتیک ساده ای پیدا کردند . پدر گفت : (( فقط به آن ها می گویم من پول ندارم , برادرم هم انگلیسی بلد نیست )) .
متاسفانه عمو نعمت الله چند وقت پیش به ایران برگشت , این جدایی باعث شد پدر بدون شریک جرم بماند , با وجود اصرارهای او , خواهرهایش از همراهی امتناع کردند چون , راستش , باهوش تر از این حرف ها هستند . پدر که هیچ وقت امیدش را از دست نمی دهد , اخیرا گفت سعی می کند مادر را قانع کند مالکیت زمانی را یک بار دیگر امتحان کند . به من گفت : (( اگر مادرت انگلیسی کمتر بلد بود , از سمینارهای بیشتری لذت می برد )) تا آن موقع , او فرصت بیشتری برای سرگرمی دیگرش – تماشای تلویزیون – دارد که برخلاف قایق رانی , ماهی گیری یا غار نوردی , کاملا مجانی است .
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
جزیره گنج


دوران بچگی پدر در اهواز , یکی از بهترین تفریحات او رفتن به سینما بود . اگر دست خودش بود تمام مدت جلوی پرده ی نمایش می نشست و زندگی را در خواب و خیال می گذراند . اما برای تماشای فیلم بلیت لازم بود , و برای بلیت پول .
پدربزرگم جواد خارج از اهواز گندمکاری داشت . وقتی باران می آمد , محصول گندم خوب بود و پول سینما جور می شد , حتی گاهی برای سه فیلم در ماه . وقتی باران نمی آمد , که در آب و هوای خشک اهواز حالت معمول بود , پول نایاب می شد . پدر در کودکی همیشه نگاهش به ابرها بود , و آرزویش آمدن باران .
آن وقت ها هنوز کولر نبود و تابستان فیلم ها را در هوای آزاد نمایش می دادند . در نتیجه بعضی افراد ماجراجو , مثل عمویم محمد , می توانستند از دیوار های بلند و پشت بام ها بالا بروند و مجانی فیلم ببینند . پدر – که ژن احتیاط و قانون مداری فامیل را به ارث برده بود – با همه ی علاقه به دیدن فیلم ها , هیچ وقت نتوانسته بود جسارتش را جمع کند و توی این سینمای مجانی ماجراجویانه به برادر بزرگش ملحق شود . عمو سرانجام متقاعدش کرد که کمی جرات به خرج دهد و روی دیوار محبوبش در یک شب نشینی سینمایی مفتی شرکت ند . پدر راضی شد . دو نفری لم داده بودند توی پاتوق شان که یک مامور پلیس از راه رسید . عمو محمد فوری پرید پایین و در رفت . و پدر وحشت زده را , مثل جوجه ای تازه بال بر یک شاخه ی بلند تنها گذاشت.
پلیس , همین جور که باتومش را تکان می داد , سر پدر داد کشید که یا بیاید پایین یا خودش می داند .پدر که می لرزید , چشم هایش را بست و صاف پرید وسط یک کپه آجر . او توانست فرار کند , و تمام راه را تا خانه خون ریزان طی کرد . بریدگی عمیق ساق پا به زودی عفونت کرد , و به پدر گفتند ممکن است نیمی از پایش را از دست بدهد . بعد از شش ماه , جراحت بلاخره بهبود یافت , اما جای زخمی باقی گذاشت که هنوز روی پایش دیده می شود .
سینما هر هفته فیلم را عوض می کرد . فیلم ها معمولا مصری و عبارت بودند از یک دختر و پسر عاشق با مانعی در راه وصال که یا پدری بدجنس بود , یا همسایه ای حسود , و یا یک بیماری و در انتها مرگ یکی از دو دلداده .
پدر از این فیلم های پر سوز و آه متنفر بود . چون هر چه می خواست جلوی خودش را بگیرد , آخرش اشک ریزان از سینما بیرون می آمد. فیلم های مورد علاقه اش وسترن های آمریکایی بودند , که آدم های خوب همیشه پیروز می شدند . از تارزان هم خوشش می آمد , فیلمی که آن قدر محبوب شده بود که هفته ها رو پرده بود . اما محبوب ترین فیلم پد "جزیره ی گنج" ساخته 1934 بود . بعد از دیدن آن فیلم بود که تصمیم گرفت یک گنج پیدا کند , چیزی که مسیر زندگی اش را برای همیشه عوض کند , و بلاخره هم این کار را کرد .
گنجی که پیدا کرد زیر خاک نبود , چسبیده بود روی دیوار . یک اطلاعیه بود که امتحان بورس تحصیلی فولبرایت را اعلام می کرد . آن زمان , پدر بیست و سه ساله بود و توی آبادان ریاضیات و مهندسی درس می داد . فورا فرم ثبت نام را فرستاد و شروع کرد به خیال بافی درباره ی تحصیل در آمریکا . یکی از همکاران رویاهایش را نقش بر آب کرد و به او گفت بورس های فولبرایت فقط به پسر سناتور ها و نورچشمی ها می رسد , (( بی خود دلت را صابون نزن , کاظم )) پدر آماده شده بود رویاهایش را فراموش و تقاضایش را لغو کند , اما قبلا از رئیسش یک روز مرخصی گرفته بود تا توی امتحان فولبرایت شرکت کند و می ترسید اگر امتحان ندهد , رئیس فکر کند دروغ گفته تا یک روز سر کار نیاید . بنابر این همراه صدها متقاضی مشتاق تحصیل در خارج کشور توی امتحان شرکت کرد . نتایج که اعلام شد , نام پدر اول فهرست پذیرفته شدگان بود .
با این وجود پدر مجاب شده بود که دست آخر یکی از نور چشمی ها جای او را می گیرد .وقتی از او خواستند در صورت قبولی یک محل تحصیل توی آمریکا انتخاب کند , جواب داد برایش فرقی نمی کند , ترجیحا جای گرمی مثل اهواز که دامپروری هم داشته باشد , چون عقیده داشت حیوانات همه جا به یک زبان صحبت می کنند , حتی توی آمریکا . همچنین گفت دوست دارد مهندسی بخواند .
چند ماه بعد , شش نفر از شرکت ککندگان دیگر خبردار شدند که بورس فولبرایت به آن ها تعلق گرفته .
کلاس های پدر در مدرسه برای تعطیلات تابستانی تعطیل شد و او به عنوان مهندس در جایی مشغول به کار شد. یک ماه بعد , وقتی سری به دفتر پست زده بود , کارمند پست به پدر گفت یک ماه پیش نامه ای برای او رسیده که نتوانسته بودند به دستش برسانند , گویا نامه را به نشانی مدرسه فرستاده بودند , که چون پدر دیگر تدریس نمی کرد برگشت خورده بود . کارمند پست پاکتی به دست پدر داد . نامه ی پذیرش توی دانشگاه تگزاس ای اند ام بود , با بورس تحصیلی فولبرایت , به همراه بورس تحصیلی از بنیاد فورد. توی نامه نوشته بودند برای گذراندن یک دوره ی مقدماتی چهل روزه باید در یک روز معین در تگزاس باشد . پدر به تقویم نگاه کرد . از آن روز معین یک هفته گذشته بود .
سراسیمه رفت سراغ رئیسش و درخواست پنج روز مرخصی کرد . او که هیچ وقت پایش را از ایران بیرون نگذاشته بود باید به تهران می رفت تا گذرنامه بگیرد . از شغلش استعفا نداد , نگران بود با نرسیدن به دوره ی مقدماتی , بورس را از دست داده باشد .
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
در تهران , یکراست رفت اداره ی گذرنامه و شناسنامه اش را به کارمند آنجا ارائه کرد . کارمند شناسنامه را ورق زد , به پدر پس داد , و گفت (( متاسفم . یک صفحه اش نیست .)) صفحه ی آخر . بخش مربوط به فوت , گم شده بود . پدر با التماس گفت : (( من که زنده ام )) فرقی نداشت . گفتند باید شناسنامه ی دیگری بگیرد و کاری که سه ماه طول می کشید .
سفر پنج روزه ی پدر به تهران تبدیل شد به اقامتی بیست و پنج روزه , که طی آن سراسیمه به این طرف و آن طرف می دوید و ماجرا را برای همه تعریف می کرد , به امید آنکه یکی پیدا شود که کسی را بشناسد که شاید بتواند کار را تسریع کند . بلاخره یک کارمند مهربان حاضر شد کمک کند و یک هفته ای مشکل شناسنامه را درست کرد . بعد گذرنامه گرفت . توقف بعدی توی سفارت آمریکا بود که دو ساعته ویزایش را دریافت کرد .
بعد به آبادان برگشت , از شغلش استعفا داد , با خواهرش صدیقه و خانواده اش با چشمانی اشک بار خداحافظی کرد , و سوار هواپیمایی به مقصد تگزاس شد . وقتی به شهر آستین رسید سی و پنج روز از دوره ی مقدماتی چهل روزه گذشته بود .
برای پنج روز باقی مانده , او را با یک دانشجوی ژاپنی هم اتاق کردند که عقیده داشت آمریکایی ها از نظر اخلاقی پاک سقوط کرده اند . در آن پنج روز پدر به موعظه های هم اتاقی اش درباره ی خطر های محیط بی بند و بار جدید گوش داد . آخرین شب دوره ی مقدماتی , وسط شام خداحافظی , یکی از دانشجوها مست کرد , یک رومیزی انداخت روی سرش و دیوانه وار روی میزها رقصید . مسئولان دانشکده او را کشیدند پایین , اما پیش از آن پدر توانسته بود شخص وحشی دیوانه را شناسایی کند . هم اتاقی خودش بود .
در طول سال تحصیلی , پدر روزهای هفته را درس می خواند و تعطیلات آخر هفته , باز هم درس می خواند .
ترکیب خجالتی بودن , آشنایی کم با زبان انگلیسی , و غیبت در بخش عمده ی دوره ی مقدماتی , نسخه ی تنهایی اش را پیچیده بود . در یک تعطیلی چند روزه , یکی از دانشجوهای فولبرایت وارد اتاق پدر شد و گفت دیگر نمی تواند تنهایی را تحمل کند و می خواهد تحصیل را رها کند و برگردد به کشورش . پدر سعی کرد منصرفش کند , اما با لهجه ی غلیظ او و استعداد منحصر به فردش در زبان انگلیسی , هر کس می توانست آنچه را خود می خواهد از حرف هایش حدس بزند . به هر حال آن دانشجو به کشورش برگشت .
چند روز بعد پدر متوجه پاکت بزرگی شد که برای دانشجوی انصرافی رسیده بود . باز کردن اتفاقی نامه های دیگران همیشه یکی از تفریحات مورد علاقه ی پدر بوده است . توی پاکت نامه ای بود از دفتر فولبرایت که به دانشجو اطلاع می داد می تواند به هر دانشکده ی دیگری که انتخاب کند منتقل شود , و تمام تسهیلات فراهم می شود تا تجربه ای خوشایند داشته باشد . این به پدر یک ایده ی زیرکانه داد .
او دوست داشت به دانشکده ی دیگری برود که محیط نشاط آوری داشته باشد . اما نمی خواست خودش تقاضای انتقال کند . مایل بود کمیته به او پیشنهاد کند . بنابر این با دقت نامه ای نوشت و شرح داد که چقدر از تنهایی رنج می برد . دفتر فولبرایت فورا جواب داد . به او گفتند که یک راهنمای آمریکایی در نظر گرفته شده که در تعطیلات آخر هفته گوشه و کنار شهر را به او نشان بدهد . این چیزی نبود که پدر می خواست .
شنبه ی بعد , او توی سالن یک موزه ی هنری بود . ظاهرا راهنما فکر کرده بود این دانشجوی مهندسی از قدری فعالیت فرهنگی لذت خواهد برد . پدر هیچ علاقه ای به فعالیت فرهنگی نداشت . تنها خاطره ی من از گردش خانوادگی توی یک موزه ی هنری با این پرسش پدر پایان می یابد : (( لازم بود برای آمدن توی این جا پول بدهیم ؟ ))
بعد از چند تعطیلی پربار فرهنگی , پدر متقاعد شد که آدم ها ارزش تنهایی را دست کم می گیرند . بین دو گزینه ی موجود , وقت گذرانی با انسانی مهربان – که برای یک مهندس از کشوری که هرگز اسمش را نشنیده , از تعطیلات آخر هفته ی خودش گذشته بود – با مطالعه ی مثلا فرضیه هایی درباره ی مکانیک سیالات , انتخاب او روشن بود . پدر به دفتر فولبرایت اطلاع داد که , با سپاس فراوان , مشکل تنهایی اش حل شده است .
چند هفته پیش از تعطیلات بهاری , یکی از اساتید مهندسی پدر از او پرسید آیا برنامه ای برای عید ایستر دارد ؟ برنامه ای نداشت . استاد از پدر دعوت کرد که همراه او و یک استاد دیگر به پرینستون در نیوجرسی بروند . آن ها که متوجه علاقه ی پدر به ریاضیات و مهندسی شده بودند , و همچنین دیده بودند دوست دارد اوقات طولانی را در تنهایی بگذراند , فکر کردند شاید این سفر برایش جالب باشد . پدر با خوشحالی پذیرفت . می دانست از ول گشتن توی موزه های هنری بهتر است . در حین سفر طولانی با ماشین , استادها گفتند که دیداری با یکی از آشناهای قدیمی خواهند داشت . آن ها سال ها پیش در سمیناری که توسط آن مرد استثنایی تدریس می شد شرکت کرده بودند و می خواستند دوباره سری به او بزنند

بعد از سه روز رانندگی , به نیوجرسی رسیدند . روز بعد , دو استاد , در حالی که پدر را بکسل کرده بودند , به ملاقات معلم شان شتافتند . سال 1953 بود .
آلبرت انیشتین – به گفته ی پدر – چشمانی عمیق و نافذ داشت و سنجیده و آرام سخن می گفت . یکی از استادها , دانشجوی بورسیه ی فولبرایت از ایران را معرفی کرد . پروفسور انیشتین از پدر خواست مختصری درباره ی برنامه ی فولبرایت بگوید , که البته عبارت کلیدی در اینجا "مختصری" بود . پدر اول تاریخچه ی آن بورس تحصیلی را برایش شرح داد و اینکه چطور سناتور فولبرایت بعد از جنگ جهانی دوم برای گسترش تفاهم میان آمریکا و سایر کشور ها آن را بنیان گذاشته . پدر گفت که باورش نمی شد یک معلم آبادانی برای چنین بوس معتبری انتخاب شود , هرچند کاملا واجد شرایط باشد . به انیشتین گفت که همیشه آرزوی تحصیل در آمریکا را داشته , و اینکه چقدر همه چیز عالی بوده ! و تازه صحبتش گل انداخته بود .
خلاصه یک خارجی تنها داشتیم که تمام سال با هیچ کس صحبت نکرده , و یکهو تصمیم گرفته بود به اندازه ی یک سال برای نابغه ی از همه جا بی خبر حرف بزند . می شود تصور کرد که چه فکری در مغز هوشمند آلبرت انیشتین می گذشت : (( دیگر هیچ وقت درباره ی فولبرایت سوال نکن ))
بعد از پایان تک گویی , کاظم از پروفسور انیشتین پرسید آیا چیزی درباره ی ایران می داند ؟ پدر دنبال بهانه ای می گشت تا شرح مفصلی درباره ی صنعت نفت ایران , شامل گذشته , حال و چشم انداز آینده ی آن ارائه کند . ولی خدا با آلبرت انیشتین یار بود , که ناخواسته کاظم را توی تله انداخت : (( چیزهایی درباره ی فرش های معروف و گربه های زیبای شما می دانم )) این جمله باعث پایان گفتگو شد چون پدر هیچ نمی دانست که منظور او از (( گربه های زیبا )) چه بود , و مایل هم نبود سوال کند . وقتی آدم می خواهد بر نابغه ای مثل آلبرت انیشتین تاثیر خوبی بگذارد , وانمود می کند می داند آن نابغه درباره ی چی صحبت می کند , به خصوص وقتی صحبت درباره ی کشوری باشد که به لطف بورس فولبرایت نمایندگی آن را بر عهده گرفته . بنابراین پدر همان عبارتی را گفت که همیشه – وقتی هیچ نمی داند طرف مقابل درباره ی چه صحبت می کند – می گوید : (( بله , بله ))
پدر به صورت مردی بسیار شادتر به تگزاس برگشت . ملاقات با آلبریت انیشتین حدس او را تایید کرده بود که هر چیزی توی آمریکا امکان پذیر است . چند ماه بعد را صرف پایان دوره ی تحصیلی کرد و آماده ی برگشت به آبادان شد . جایی که صمیمیت خواهر ها و برادرها در انتظارش بود .
با این همه او با چیزی بر می گشت بیش از یک مدرک تحصیلی . رویای جدیدی که گنج آن هم توی دل خاک نبود . رویای اینکه روزی با بچه های خود به آمریکا برگردد . و آن ها , بچه های مهندس ابادانی , به همان فرصت های تحصیلی دسترسی داشته باشند که هر کس دیگر , حتی پسر سناتورها و نورچشمی ها . این رویایی بود که من و برادرانم افتخار تحقق آن را داشتیم .
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  ویرایش شده توسط: nazi220   
زن

 
با این همه فامیل

می گویند اسکیمو ها بیش از بیست اسم برای "برف" دارند . تعجبی ندارد چون یک اسکیمو تمام عمرش را میان برف می گذراند , و جزئیاتی به چشمش می خورد که ما هرگز به آن ها توجه نکرده ایم .
دوره ی جوانی ام توی نیوپورت بیچ با درجه های "رنگ برنزه" آشنا شدم . فرق بین برنزه ی عمیق , برنزه ی پریده , برنزه ی برنزی رنگ , و برنزه ی تازه را یاد گرفتم . هیچ کس دوست ندارد با "برنزه ی کارگری" دیده شود , همان نوعی که خط تی شرت و شلوار کوتاه روی بدن مشحص است . از آن بدتر "سوخته ی قلابی" است , همان که توی اتاقک برنزه شدن ایجاد می شود . با کلاس تر از همه برنزه ی موج سواری است , همراه موی رنگ پریده از آفتاب .
دوره ی بچگی ام در ایران , به جای برف یا آدم های برنزه , دور و برم پر بود از فامیل . تعجبی ندارد که زبان فارسی نسبت به انگلیسی کلمات دقیق تر و بیشتری برای نسبت های فامیلی دارد . برادران پدر "عمو" هستند . برادر مادر "دایی" است. شوهرهای خاله و عمه "شوهر خاله" و "شوهر عمه" هستند . توی انگلیسی تمام این مردها Uncle نامیده می شوند . بچه هاشان فقط با یک کلمه در انگلیسی نامیده می شوند ,Cousin . در حالی که توی فارسی هشت کلمه داریم که نسبت فامیلی هر کدام را دقیق نشان می دهد .
در آبادان , نزدیک بزرگترین عمه ام , صدیقه , زندگی می کردیم . خانواده های ما تمام وقت های فراغت را با هم می گذراندند و من عمه صدیقه و ضوهر عمه ام عبدالله را مادر و پدر دومم می دانستم . عمه صدیقه دختر نداشت و با من مثل دختر خودش تا می کرد . او که همیشه صمیمی و با محبت بود , مرا آن قدر غرق تعریف می کرد که تا ساعت ها کیفور بودم . به من می گفت که با هوش و پرحوصله هستم و اینکه آرزو می کرد دخترش بودم . هیچ وقت از من ایراد نمی گرفت , و آن قدر دوستم داشت که فقط از یک خواهر پدر بر می آید . برای من , کلمه ی "عمه" هنوز یادآور غوطه ور شدن در مهربانی است.
عمه صدیقه باغ زیبایی داشت پر از نسترن , رز , گل میمون , و گل نخود معطر . یک شهربازی تمام عیار برای حس بویایی . ما هر جمعه برای ناهار به خانه ی او می رفتیم . در حالی که عطر غذا خانه را انباشته بود . من به باغ می رفتم و هر گلی را بارها و بارها بو می کردم . با اینکه هر هفته به آنجا می رفتم , هر بار دیدن باغ او به اندازه ی بار اول برایم جالب بود .
به آمریکا که آمدیم , آن عطرها را گم کردم و باغ عمه به کلی فراموشم شد . یک روز که توی بازاری در برکلی قدم می زدم , گلی را دیدم که به طرز دوری آشنا می نمود . خم شدم و بعد از پانزده سال یک گل نخود معطر را بو کردم . حس کردم دوباره شش ساله شده ام و توی باغ عمه دنبال پروانه ها می دوم .
توی خانه ی عمه , بعد از ناهار بزرگتر ها چرت می زدند و من می رفتم سراغ ماجراجویی مورد علاقه ام , یعنی رفتن به کتابخانه ی شوهر عمه عبدالله , عبدالله مرد کتابخوانی بود , انسانی با معلومات که از آموختن برای نفس آموختن لذت می برد . او که به زبان عربی مسلط بود , علاقه ی زیادی به ریشه های زبان شناسی داشت . در عطش کسب این معلومات , او متفاوت از باقی فامیل بود . سیب زمینی , تربچه , و شلغم تنها ریشه های مورد علاقه ی فامیل ما بودند . اما من شیفته ی توجه او به کلمات بودم , هرچند توضیحاتش را هیچ وقت نمی فهمیدم . اگر معنای یک کلمه ی فارسی را از او می پرسیدم , ریشه ی عربی آن را شرح می داد , و مثال های زیادی از کلمات هم خانواده اش ذکر می کرد . بعد نحوه ی تحول کلمه به شکل فعلی را می گفت و چند نمونه از قرآن می آورد . توضیحاتش که تمام می شد معمولا سوالم را فراموش کرده بودم . با وجود اینم کاملا تحت تاثیر علاقه اش به کلمات و دانش عمیق او قرار می گرفتم .
توی کتابخانه ی شوهر عمه , یکراست می رفتم سراغ نسخه های ریدرز دایجست که به دو دلیل دوستشان داشتم : کوچک بودند , و با پست از خارج می رسیدند . یک کلمه هم انگلیسی نمی دانستم , اما آن مجلات قطع بچه گانه را با لذت از سر تا ته ورق می زدم , و سعی مر کردم موضوع نوشته ها را بفهمم . همیشه حواسم بود که آن ها را درست همان جایی که برداشته بودم بگذارم , مبادا گشتن توی کتابخانه قدغن شود . سال ها بعد در آمریکا , پدر برای خودم اشتراک ریدرز دایجست را گرفت . که یکی از بهترین خاطراتم از اوایل دبیرستان است .
عمه صدیقه و شوهر عمه عبدالله حالا نزدیک پدر و مادر در کالیفرنیای جنوبی زندگی می کنند . اگر چه حیاط خانه شان فقط باغچه ی کوچکی دارد , توانسته اند مجموعه ی رشک برانگیزی از انجیر , انار , لیمو شیرین و سبزیجات پرورش دهند . آشپزی عمه هنوز عالی است و هیچ سفره ای در کالیفرنیای جنوبی تکمیل نمی شود مگر با عدس پلوی زعفرانی , خورش بادمجان با گوشت بره , یا غذای مخصوص او : ماهی آزاد با شکم پر شده از سبزیجات معطر . عمه ی مهربان هنوز تعریف های محبت آمیز نثارم می کند , اما این روزها به من می گوید چه مادر خوبی هستم . و من می گویم شنیدن این تعریف از زبان او چه دلپذیر است .
عبدالله مترجم است , شغلی که به او امکان می دهد دور و برش را پر کند از کلمات محبوبش . حالا به علایق او کامپیوتر هم اضافه شده , علاقه ای که در دهه ی هفتاد سالگی کشف کرده . هر وقت شوهرم – که مهندس نرم افزار است – به کالیفرنیای جنوبی می رود , ساعت ها با او می نشیند پشت کامپیوتر تا پرونده های پاک شده و از دست رفته را بازیابی کند .
شوهر عمه ام همیشه می گوید : (( نمی دانم چی شد که این اتفاق افتاد ))
شوهرم به او یادآوری می کند : (( هر وقت کامپیوتر می پرسد "آیا مطمئنید می خواهید این پرونده را پاک کنید؟" جواب دهید "نه" .))
و شوهر عمه ام جواب می دهد : (( چیزی از من نمی پرسد . پرونده ها خود به خود غیب می شوند . ))
عمه و شوهر عمه چهار پسر دارند : محمد , محمود , مهدی و مهرداد که همه ازدواج کرده و صاحب فرزند شده اند . اگر چه پدر همه ی خواهر زاده ها و برادر زاده هایش را مثل بچه های خود می داند , به بچه های عمه صدیقه احساس نزدیکی خاصی دارد چون در آبادان که بودیم آن ها نزدیک ما زندگی می کردند و پدر بخت آن را داشت که شاهد بزرگ شدن خواهر زاده هایش باشد . پدر عاشق این است که خاطرات زیادی را درباره ی هر کدام تعریف کند و از هوش , بامزگی , و دوست داشتنی بودن آن ها بگوید . به او می گوییم : (( این یکی را قبلا شنیده ایم )) ولی پدر هیچ وقت حرف ما را نمی شنود . با باز گفتن آن خاطرات , شیرین ترین لحظات زندگی اش دوباره زنده می شوند . در مقابل , خواهر زاده ها هم عاشق او هستند
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
مرد

 
     
  
زن

 
وقتی پدر و مادر می خواهند یک تعطیلات عالی داشته باشند , می روند دیدن مهدی که توی اتریش استاد دانشگاه است . همیشه می گویند : (( مهدی می داند چه کار کند که بهمان خوش بگذرد )) وقتی می خواهند مشاوره ی پزشکی بگیرند , از محمد می پرسند که جراح ارتوپد است و از نظر آنها ((بهترین جراح دنیا)) وقتی مهمان نوازی می جویند , به دیدن محمد می روند که مهربانی و سخاوتش پدر و مادر را به یاد زندگی در آبادان می اندازد . و وقتی می خواهند خوش بگذرانند , می روند سراغ مهرداد که پسر سوم غیر رسمی آنها است . و پدر سربلند تنها دو عضو مو قرمز فامیل . پدر و مادر پز می دهند که (( بچه های مهرداد می توانستند مانکن بشوند ))
بعد از انقلاب ایران , پدر که نتوانسته بود در کالیفرنیای جنوبی شغلی پیدا کند , در مدت کار کردن در کالیفرنیای شمالی پیش خانواده ی مهدی مانده بود . داریوش – پسر بزرگ مهدی – و برادر کوچک ترش رایان , به یک اتاق رفته بودند تا پدر اتاقی داشته باشد . بیست سال بعد , من و شوهرم اتاقی توی خانه مان خالی کردیم تا داریوش – که توی یک شرکت کامپیوتری نزدیک ما کارآموزی می کرد – پیش ما بماند . او وقتی رسید گفت : (( انگار نوبت پس دادن شما است. )) همه خندیدیم , می دانستیم که رشته ی مهربانی و سخاوت توی فامیل ابتدا و انتهایی ندارد . به داریوش گفتم : (( حواست باشد توی خانه ات جا داشته باشی. یک روزی , بچه های من می آیند . ))
وقتی مادربزرگ داریوش دختر جوانی بود , به گفته ی پدر (( از همه باهوش تر بود )) در آن زمان صدیقه اجازه نیافته بود تحصیلاتش را بعد از کلاس ششم ادامه دهد و کمی بعد ازدواج کرده بود . تمام برادرانش دکتر یا مهندس شدند . پدر این را بی عدالتی بزرگی می دانست . همیشه به من می گفت اگر صدیقه می توانست درسش را ادامه دهد از همه شان دکتر بهتری می شد , چون هم باهوش بود و هم بسیار خلاق . پدر عاشق تعریف این ماجرا بود که یک سال تمام مرغ های خانواده می مردند و هیچ کس نمی دانست چرا . صدیقه تصمیم گرفت علت را پیدا کند . مرغ ها را از نزدیک بررسی کرد و متوجه شد در بلعیدن مشکل دارند . بعد یکی از مرغ های مرده را کالبد شکافی کرد و دید توی گلویش غده ای دارد . بعد از آن هر مرغی را که زنده مانده بود
گرفت , شکاف کوچکی توی گلویشان ایجاد کرد , غده را درآورد , و دوباره بخیه زد . همه شان زنده ماندند .
هر وقت پدر این ماجرا را برایم تعریف می کرد , اشک توی چشم هایش جمع می شد . همیشه می گفت : (( خیلی بی عدالتی است که نگذاشتند چنین آدم باهوشی درس بخواند )) و صدایش پایین و پایین تر می رفت . بعد با قاطعیت می گفت : (( و تو , فیروزه , باید حتما بروی دانشگاه )) پدر نمی توانست گذشته را تغییر دهد , اما گذشته یقینا او را تغییر داده بود . با لحن محکمی می گفت : (( برایم مهم نیست که با مدرکت کاری می کنی یا نه , اما باید آن را بگیری )) زمان پس دادن پدر رسیده بود , و مقدر بود دخترش تحصیلاتی را مطالبه کند که از خواهرش دریغ شده بود .
بزرگترین عمویم محمد , دکتر شد , اولین دکتر فامیل . دکتر جوان به برادران جوان تر خود کمک کرد تا تحصیلات شان را ادامه دهند . عمو در اهواز پزشک سرشناسی بود و قبل از انقلاب زندگی مجللی داشت . محمد و خانواده اش در 1980 به همراه کمی از اموال منقول شان به آمریکا مهاجرت کردند . پروانه پزشکی ایرانی محمد به او اجازه نمی داد در آمریکا طبابت کند , بنابر این مجبور بود هم زبان انگلیسی را بگذراند و امتحان بدهد و هم درس های پزشکی را . در پنجاه و هشت سالگی , سنی که اکثر دکترها به فکر بازنشستگی هستند , عمو باید یک سال کارآموزی می کرد – در حالی که مسن ترین پزشک بیمارستان بود .
بعد از اخذ اجازه ی طبابت در آمریکا , در کالیفرنیای جنوبی مطب زد و به جرگه ی مهاجران سخت کوشی پیوست که رویای آمریکایی را دنبال می کنند . نهایتا توانست زندگی ای برای خود بسازد تقریبا معادل همان که در ایران جا گذاشته بود . حتی یک بنز خرید اگر چه بر خلاف بنزی که در ایران داشت , اینجا باید خود رانندگی می کرد .
پدر همیشه می گفت که برادرش دو بار فامیل را سربلند کرده , بار اول وقتی در جوانی دکتر شد , و بار دوم وقتی در نه چندان جوانی دوباره دکتر شد . عمو محمد توی فامیل سرمش پشتکار است .
تمام عموها و عمه هایم در فاصله ی پانزده دقیقه از یکدیگر زندگی می کنند و می توانند در هر مناسبتی دور هم جمع بشوند , از تولد ها گرفته تا علاقه ی دیرینه شان , مراسم انتخاب ملکه ی زیبایی آمریکا . عمو محمد اخیرا هشتاد ساله شد , و فامیل این واقعه را با یک تولد به سبک هاوایی جشن گرفت . هفتاد عضو فامیل از سه نسل توی جشن شرکت کردند . عمو محمد سخنرانی کرد و گفت هیچ وقت بازنشسته نخواهد شد . همه ی فامیل دست زدند .
با وجود کسل کنندگی جشن های فارغ التحصیلی , فامیل ما توی تمام آنها شرکت می کنند , و از پیشرفت تحصیلی بچه ها و نوه ها ذوق می کنند . چیزی از سخنرانی فارغ التحصیلی متوجه نمی شوند , اما همه می روند تا دست بزنند و تشویق کنند . مثل همه ی ایرانی ها , برای ما تحصیلات دانشگاهی بیشترین اهمیت را دارد . تقریبا تمام بچه های فامیل به دانشگاه رفته اند , رکوردی که اشک شوق و سربلندی را به چشم نسل مسن تر فامیل می آورد . رکوردی که ما امیدواریم ادامه دهیم .
فامیل ما همچنین توی مهمانی هایی به مناسبت خانه ی نو , سال نو , و به دنیا آمدن بچه شرکت می کنند . همه دسته جمعی . به تازگی پسر عمویم برای شروع تحصیل دندان پزشکی به آپارتمان جدیدی نزدیک UCLA رفت . پدرش برای خانه ی جدید او جشن گرفت , و پنجاه عضو فامیل جمع شدند توی آپارتمان فسقلی . پدر گفت :
(( عالی بود ! ))
پدر و خواهرها و برادرهایش همدیگر را به مطب دکتر می برند و از فرودگاه به خانه می رسانند . اگر یکی برای آزمایش پزشکی برود , همه با او تماس می گیرند و نتیجه را می پرسند . آن ها می دانند فشار خون چه کسی بالا است و کدام یک به لبنیات حساسیت دارد . غذاهای مورد علاقه ی هم را می دانند و اغلب از این اطلاعات استفاده می کنند تا دیگری را برای ملاقات به وسوسه بیندازند . روش عمه صدیقه برای دعوت از پدر این است : (( کاظم شیر برنج درست کرده ام )) خواهر دیگرش فاطمه , شیوه ی دیگری دارد که هب همان اندازه موثر است : (( کاظم , شاه توت ها حسابی رسیده ))
با همدیگر , خویشان من اتحادی می سازند که نمایش یک عشق خانوادگی پایدار و بی ریاست , چیزی که باعث تاب آوردن در سختی ها و جشن گرفتن در خوشی ها می شود . پدر و خواهرها و برادرهایش حتی قطعات آرامگاه را با هم خریده اند چون , به قول پدر (( ما نمی خواهیم هیچ وقت از هم جدا شویم )) عمو محمد , مسن ترین دکتر , قطعه ای خریده بالای یک تپه ی مشرف به اقیانوس . می گوید : (( همیشه می خواستم به اقیانوس دید داشته باشم ))
قبل از اینکه با فرانسوا ازدواج کنم , به او گفتم من تیر و طایفه ام هم سرجهازم است . فرانسوا گفت که عاشق تیر و طایفه است , به خصوص مال من . حالا هر وقت به دیدن فامیل می رویم – که همه شیفته ی شوهرم هستند – می بینم که ازدواج او با من اصلا به خاطر همین تیر و طایفه بوده . بدون خویشانم من یک رشته نخ هستم . با همدیگر , یک فرش ایرانی رنگارنگ و پر نقش و نگار می سازیم .
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
من و باب هوپ


دکتر سوئس , فیلسوف بزرگ آمریکایی , شعری دارد درباره ی کسی به اسم گرینچ که به دلیل ناشناخته ای از کریسمس خوشش نمی آید . دکتر سوئس سعی کرده اعماق ذهن این موجود مرموز را بکاود , بلکه دلیل فقدان حال و هوای کریسمس پیدا شود :
می تونست این باشه , که سرش درست تو جاش پیچ نشده .
می تونست این باشه , شاید , که کفش هاش تنگ بوده.
توضیحاتی ست متین , اما به نظر من دلیل اصلی ناگفته مانده , بعید نیست گرینچ هم مثل من مسلمان بوده و از تمام جشن های مسیحی کنار گذاشته می شده . البته معلوم است که چرا بر اساس مذهب دلیل نیاورده : هیچی با " Muslim " هم قافیه نمی شود . اگر " Jewish " باشید , دست کم می توانید زمان کریسمس احساس " blue-ish " کنید . اما با " Muslim " کار گیر می کند .
در ایران اکثر مردم , البته نه همه , مسلمان بودند . ایرانی های مسیحی و یهودی در کمال آرامش اعمال مذهبی را به جا می آوردند . من و خانواده ام مسلمان غیر متعصب بودیم , مثل بیشتر مردم , تصور پدر و مادر از مذهبی بودن این بود که صدقه بدهند و گوشت خوک نخورند . آن وقت ها فقط زن های مسن یا روستایی چادر سر می کردند . زن های شهر ترجیح می دادند مثل ژاکلین کندی یا الیزابت تیلور لباس بپوشند .
یکی از درس هایی که توی مدرسه می خواندیم تعلیمات دینی بود . نه فقط درباره ی اسلام بلکه درباره ی ادیان یهودی , مسیحی و بودایی هم چیزهایی یاد می گرفتیم , به ما می آموختند به دستورهای اسلام عمل کنیم , اما به تمام ادیان احترام بگذاریم . درس دینی برای تمام بچه های مسلمان الزامی بود , اما اجباری برای انجام اعمال مذهبی نداشتیم . بچه های مسیحی و یهودی از کلاس های دینی معاف بودند , که باعث می شد کلی به آنها حسادت کنیم .
وقتی به آمریکا آمدیم , دیدم توی مدرسه های اینجا خیلی بیشتر خوش می گذرد . تکلیف کمتر می دادند , تمرین های تمام نشدنی ریاضی نداشتیم . و لازم نبود شعرهای مشهور را از بر کنیم . من عاشق معلم مان , خانم سندبرگ , بودم . عاشق گروه پیشاهنگی دختران , کتابخانه ی عمومی ویتی یر , و شکلات های باترفینگر . عاشق جشن هالووین , سریال تلویزونی بریدی برانچ , و اسباب بازی های مجانی توی جعبه ی کورن فلکس . به نظرم می رسید زندگی در آمریکا یعنی یک جشن طولانی همراه با شادی و شکلات .
با وجود این , به کریسمس که می رسیدیم خنده متوقف می شد . یکباره همه مهمانی داشتند و من دعوت نبودم .
در ایران مهم ترین تعطیلات عید نوروز است . از آنجا که نوروز جشنی غیر مذهبی است , توسط تمام ایرانی ها جشن گرفته می شود چیزی شبیه جشن شکرگزاری توی آمریکا . این جشن در اولین روز بهار درست در لحظه ی اعتدال شب و روز شروع می شود بنابر این هر سال عید در ساعت متفاوتی آغاز می شود . ممکن است یک سال در ساعت 5:23 صبح 21 مارس رخ دهد , و سال بعد در 11:54 شب 20 مارس . هر ایرانی لحظه ی دقیق آغاز جشن و سرور را می داند .
تدارک برای جشن ها از چند هفته زودتر شروع می شود . همه خانه تکانی می کنند , لباس نو می خرند یا می دوزند , و شیرینی های سنتی می پزند . یک مجموعه آیینی به نام هفت سین – که تشکیل شده از هفت نماد که با حرف " س " شروع می شوند – چیده می شود در کنار اشیاء نمادین دیگری مثل آینه , تخم مرغ های رنگ شده و ماهی قرمز توی تنگ . این اشیاء نماد سلامتی , شروع دوباره , سعادت , باروری , و آرزوهای رایج بشری ست که برای همه مردم دنیا در شروع سال جدید مشترک است . اگرچه بر خلاف سال نوی آمریکایی ها , سال نوی پارسی نشانه ای از آرزوی "کم کردن پنج کیلو وزن" یا "متناسب شدن" ندارد.
به مناسبت نوروز اکثر کارها تعطیل و خیابان ها خلوت می شود . طی دوازده روز بعد از تحویل سا , مردم به دیدن اقوام و دوستان می روند که از بزرگ فامیل شروع می شود . بهد از دیدن بزرگترها , آن ها به نوبه ی خود به بازدید جوان ترهای فامیل می روند . توی هر خانه شیرینی های خانگی تعارف می شود. همراه با آرزوهایی برای سال نو . بچه ها به عنوان عیدی پول می گیرند که به صورت اسکناس های کاملا نو است . گمان کنم از زمان موج مهاجرت ایرانی ها بعد از سال 1980 , بانک های آمریکا متوجه رشد ناگهانی تقاضا برای اسکناس های تانخورده در ماه مارس شده اند .
اما در سال 1972 که به آمریکا آمدیم ,نوروز یک دفعه تمام معنایش را از دست داد . دیگر هیجان نزدیک شدن به عید را حس نمی کردیم . خبری از شور و شوق مردم برای شستن پرده ها , خرید لباس نو , و آب و جارو کردن حیاط نبود . دیگر برای هجوم مهمان ها تدارک نمی دیدیم . عطر شیرینی از آشپزخانه ها , سنبل های بنفش از پشت پنجره ها , غریبه های عید مبارک گو از کوچه ها , هیجان عید از هوا , همه یکباره ناپدید شدند .
در آمریکا خیلی سعی می کردیم که نوروز را جشن بگیریم اما کار سختی بود . آن موقع از سال در آمریکا تعطیل نیست و همه یا سر کار هستند یا توی مدرسه . وقتی تعطیلات ملی ات بیفتد وسط تمرین فوتبال و وقت دندان پزشک , مشکل است در حال و هوایش قرار بگیری . اگرچه حالا که ایرانی های بیشتری توی آمریکا هستند جشن گرفتن نوروز لذت بخش تر شده . مطمئنم زمان زیادی نمانده تا فروشگاه میسیس به مناسبت نوروز هم حراج بگذارد .
در آمریکا کریسمس سلطان تمام تعطیلات است . کنار گذاشته شدن از جشن های کریسمس بدترین تجربه ی اقلیت هاست . در نوجوانی , دلم را می گذاشتم کنار دل دوستان یهودی ام . به هم می گفتیم که چقدر مشتاق رسیدن روز بعد از کریسمس بودیم . چقدر شنیدن سرودهای کریسمس در همه جا حالمان را به هم می زد . و چقدر آرزو می کردیم کاش مادرهامان یک بار , فقط یک بار , برایمان شیرینی کریسمس می پختند . از درد دل با دوستان یهودی ام لذت می بردم ولی شک داشتم که آن ها به اندازه ی من عذاب بکشند . به هر حال آن ها همان موقع جشن هانوکا را داشتند که اگرچه با کریسمس فرق دارد ولی با خوراکی , لباس , هدیه , و چراغانی سر و کار دارد . توی خانه من ماه دسامبر با ماه آگوست هیچ فرقی نداشت . به کلی خالی از نشانه های هر جشنی بود . کریسمس تعطیلاتی بود طولانی و کسالت آور.
در ایران هر موقع فراغت داشتیم با فامیل دور هم جمع می شدیم . در آمریکا هر موقع فراغت داشتیم می نشستیم پای تلویزون . مهمان های کریسمس ما عبارت بودند از باب هوپ , جان دنور , سانی و شر , تونی ارلاندو و داون , و هر مجری دیگری که ویژه برنامه ی کریسمس داشت . سخت نمی گرفتیم . هر برنامه ای بود تماشا می کردیم . البته پدر و مادر ارادت خاصی داشتند به ویژه برنامه ی سالانه ی باب هوپ با مهمان همیشگی اش بروک شیلدز , هیچ کدام از شوخی های باب دستگیرشان نمی شد , اما پدر همراه با خنده های پخش شده روی برنامه غش غش می خندید . بعد می پرسید : (( چی گفت ؟ )) و شب کریسمس را این جوری می گذراندم – با ترجه شوخی های باب هوپ به فارسی – شوخی هایی که پدر و مادر به هر حال در هیچ زبانی متوجه نمی شدند . البته برای پدر باب هوپ بیش از یک کمدین بود . مردی جا افتاده و موقر که کت و شلوارهای شیک می پوشید , ژست های عالی داشت , و می توانست با خونسردی بذله گویی کند . فکر کنم پدر ته دلش می خواست باب هوپ باشد
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
مادر بروک شیلدز را – که توی هر برنامه ده دوازده بار لباس عوض می کرد – تجسد کمال می دانست . من نمی فهمیدم چرا بروک _ که هم سن و سال من است _ هیچ وقت دوره ی ناجور بلوغ را نگذراند . من آرزو می کردم بروک شیلدز بودم . مادر هم همینطور .
بین برنامه های رقص و آواز کلی آگهی تبلیغاتی _ درباره هدایای محشری که قرار نبود بگیریم _ تماشا می کردیم و نقشه می کشیدیم برای حراج بعد از کریسمس . جشنی که پیروان تمام مذاهب را متحد می کند .
در طول ماه دسامبر مردم دائم و به طور اتوماتیک به ما کریسمس مبارک می گفتند . اگر می گفتیم کریسمس را جشن نمی گیریم , یک "هانوکا مبارک" گرم دریافت می کردیم (( راستش ما آن را هم جشن نمی گیریم ))
می پرسیدند : (( پس چی را جشن می گیرید ؟ ))
می گفتیم : (( هیچی ))
(( مگر چی هستید ؟ ))
(( مسلمان ))
بعضی آدم های جسور بیشتر پرس و جو می کردند , معمولا آدم های دانشگاهی یا اهالی برکلی . اما شهرواندان معمولی لبخندی می زدند , می گفتند (( اوه )) و می رفتند .
وقتی با یک کاتولیک ازدواج کردم , عضو رسمی باشگاه کریسمس شدم . حالا هر سال در ماه دسامبر با بچه هایم یک درخت را می کشانیم توی خانه , و ردی از برگ های کاج بر جا می گذاریم تا درخت مسیر برگشت را گم نکند . درخت را با زلم زیمبو هایی تزئین می کنیم که نصف انباری را اشغال می کنند . شیرینی های کریسمس را می خوریم که کمک می کند هم در روح و هم در قطر رشد کنیم . و داستان های کریسمس را می خوانیم که باعث می شود بچه هایم سوال هایی بپرسند مثل (( مامان , چرا بابانوئل برای بعضی بچه ها اسباب بازی نمی آورد , مگر نگفتی تمام بچه ها در اصل خوب هستند ؟ ))
با وجود بی علاقگی به جمع کردن برگ های کاج از هر سوراخ سنبه , عاشق جشن کریسمس هستم . عاشق این که ببینم بچه هایم روزها را می شمارند تا 25 دسامبر شود . شمارش معکوسی که انگار سال به سال سخت تر می شود . آن قدیم ها را به یاد می آورم که یک هفته باقیمانده تا نوروز به نظرم تا ابد طول می کشید . و همان طور که پدر مرا خاطر جمع می کرد که عید همین نزدیکی هاست , من هم بچه هایم را خاطر جمع می کنم که چشم به هم بزنند کریسمس رسیده .
اگر چه بزرگتر از آن شده ام که بابانوئل را باور داشته باشم , ولی درست در سن مناسب برای پختن کیک کریسمس هستم . از کریسمس بدون کیکی بوربون , نان زنجبیلی , و باسلق چه می ماند ؟ نمی دانک از طعم شان بیشتر لذت می برم یا از بویشان . به هر حال مرا به یاد شور و شوق نوروز می اندازد . آشپزخانه ی کریسمس بوی زنجبیل و کاکائو و دارچین می دهد . در آشپزخانه ی کودکی ام نوروز بوی هل و پسته ی بو داده و گلاب داشت . در خانه ی ایران عطر خوش سنبل خبر از رسیدن نوروز می داد و آغاز بهار , در آمریکا درخت کریسمس خانه را پر می کند از عطر کاج , بویی که برایم یادآور جشن های زمستانی ست .
با وجود عشق نویافته ام به کریسمس , آخر دسامبر می بینم به کلی از پا افتاده ام . کریسمس با کارگر های کوتوله و گوزن های پرنده , خیلی پیچیده تر از نوروز است . بین پختن ها و شستن ها سعی می کنم برایشان توضیح بدهم بابانوئل چطور این همه هدیه را یک شبه می رساند و چطور می آید که دزدگیر هیچ خانه ای آژیر نمی کشد و چطور پیرمرد با حمل این همه بار کمردرد نمی گیرد .
این جور وقت ها حسرت روزهای ساده تر قدیم را می خورم . روزهایی که کریسمس به معنای تماشای باب هوپ بود که آوازهای من درآوردی کریسمس می خواند , در حالی که من و پدر و مادر در هوای گرم نیوپورت بیج با لباس های تابستانی لم داده بودیم روی کاناپه.
حالا شب کریسمس هر سال , وقتی بچه ها بلاخره به تخت خواب رفته اند , ظرف ها شسته شده , و هیزم نفس های آخرش را می کشد , بی اختیار به یاد باب هوپ می افتم و از خودم می پرسم آیا او می داند توی خانه ی کودکی ام خیلی بزرگ تر از بابانوئل بود ؟ آقای هوپ , بر خلاف مردک ریشو , به خانه ی همه می آمد . و با اینکه پدر و مادر هیچ کدام از شوخی های او را متوجه نمی شدند , ولی من همه را می گرفتم . و آن ها بامزه بودند , هم به انگلیسی و هم به فارسی , بنابر این ممنونم آقای هوپ , و کریسمس همه مبارک
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
I Ran and I Ran and IRan

سال 1977 قرار بود شاه وفرح به آمریکا بیایند و با رئیس جمهور جدید،جیمی کارتر،ملاقات کنند. آن موقع تعداد کمی از ایرانی ها در آمریکا بودند و از همه شان دعوت شده بود براي استقبال از شاه به واشنگتن ديسی بروند. دولت ایران تمام هزینه ها را می پرداخت.
پدر دعوت را پذیرفت. واکنش برادرانم اینطور بود:
(( انگار عقلتان را از دست داده اید ))
(( چیزي درباره ي تظاهرات ضد شاه نشینده اید ؟))
(( مطمئن باشید کتک می خورید ))
(( نروید ))
معلوم بود برادرهایم نگرفته بودند ((سفر با تقبل تمام هزینه ها )) یعنی چه.
چند هفته بعد روي صندلی هاي فرست کلاس و در حال نوشیدن آب پرتقال تازه،من و پدر و مادر چشم به راه نخستین دیدار از پایتخت بودیم. دراقامت سه شبه،قرار بود توي دو مراسم استقبال از شاه ظاهرشویم. بقیه ي وقت مال خودمان بود. پدر قول داده بود من را دست کم به یک موزه ببرد. مادر هم مشتاق دیدن مناظر مشهور آنجا بود.
به هتل که رسیدیم،دیدیم سالن ورودي پر است از ایرانی. پدر و مادر که مدتها بود این همه هموطن را یکجا ندیده بودند ذوقزده شروع کردند به خوش و بش و پیدا کردن دوستان و همکارانی که مدتها پیش فراموش شده بودند . وقتی رفتیم اتاقمان را پیدا کنیم احساس گروهی از بچه ها را داشتیم که براي یک گردش علمی آورده شده باشند.از دیدن یک سبد میوه توي اتاق خوشحال می شدیم،اما به جاي آن از زیر در یک اعلامیه فرستاده بودند:
بزدلهاي شستشوي مغزي داده شده ي عزیز،شما هیچ نیستید به جز عروسکهاي شاه فاسد. به شما درسی میدهیم که هیچ وقت یادتان نرود. مرگ بر شاه. مرگ بر شما.
پدر اعلامیه را مچاله کرد و دور انداخت. گفت(برویم ببینیم بوفه ي شام کجاست ))
روز بعد شش هفت تا اتوبوس جلوي هتل صف کشیده بودند تا ما را به محوطه ي چمن مقابل کاخ سفید ببرند.به ما چند پرچم ایران داده بودند تا وقتی شاه رسید آنها را تکان بدهیم. قبل از این که راه بیفتیم مردي سوار اتوبوس شد و خود را به عنوان وکیلی که براي دولت ایران کار می کند معرفی کرد. به ماگفت (اگر کسی به شماحمله کرد لطفا ازش عکس بگیرید. این مفیدترین کار است . ))
به کاخ سفید که رسیدیم گروهی تظاهرکننده ي نقاب پوش را دیدیم که پلاکاردهایی در محکومیت شاه و
دولت به دست داشتند. پدر به من اطمینان خاطرداد(نترس. آنها آن طرف خیابان هستند.))
رو به روي تظاهر کنندگان جایگاهی براي طرفداران شاه ساخته بودند. سخنرانها به نوبت سخنانی درباره ي عظمت ایران بیان می کردند. من با خوشنودي متوجه شدم کلی پرچم کوچک ایران ریخته شده روي چمن. به پدر و مادر گفتم : (( کمک کنید سی تا از این پرچم ها جمع کنم. میخواهم توي کلاس مطالعات اجتماعی خانم کراکت آنها را بدهم به بچه ها.»
من و مادر به طرف عقب چمن رفتیم و پدر رفت جلو را بگردد. چند دقیقه بعد صداي پدر را شنیدیم که داد می زد: ((نگاه کنید چندتا پیدا کردم !)) و غنایمش را بالا گرفت.اما صدایش وسط شلیک بیست و یک گلوله که رسیدن لیموزین شاه را اعلام می کرد گم شد. مردم شروع کردند به ابراز احساسات،که البته چندان نشانی از احساسات نداشت. تظاهر کنندگان به این طرف خیابان آمدند. یک دفعه با چوبدستی هایی که رویش میخ فرو کرده بودند هجوم آوردند طرف ما. مردم جیغ می کشیدند و می دویدند. به جاي پرچمهاي ایران،چمن پوشیده شد ازایرانی هاي زخمی و خونین. من و پدر و مادر دویدیم و دویدیم و دویدیم.
یک اتوبوس خالی گیر آوردیم و بدون اینکه مقصدش را بپرسیم پریدیم بالا.
راننده بالحن شلی گفت : ((شرمنده ي شومام ولی باهاس از این اتول پیاده شین،واسه اینکه الان تو خط نیس و ما متعطیلیم ))
وسط خیابان یک پلیس اسبسوار دیدیم. به او گفتم : ((می بخشید. ما می ترسیم کتکمان بزنند. ممکن است به ما کمک کنیدبه هتل برگردیم؟ ))
لابد این افسر یا به خاطر اونیفورم زیبا به نیروهاي پلیس پیوسته بود،یا به خاطر اینکه بتواند سوار اسب شود. نگاهی به ما انداخت وگفت: ((متاسفم .این جزو وظایف من نیست. ))
سر و کله يیک اتوبوس دیگر پیدا شد و فوري سوار شدیم. راننده پرسید : ((بلیط دارید؟))
(( چقدر می شود؟ ))
بیست و یک دلار دادیم و نشستیم روي صندلی و اتوبوس راه افتاد. هیچ نمی دانستیم به کجا می رویم. یک صداي ضبط شده شروع به صحبت کرد: «توقف بعدي ما در بناي یادبود لینکن است ،که به افتخار آبراهام لینکن،شانزدهمین رئیس جمهور ایالات متحده،ساخته شده است. در دیوار شمالی این یاد بود باشکوه،عباراتی از سخنرانی او در گیتسبورگ مشاهده خواهید کرد :هشتاد و هفت سال پیش پدران ما باعث شدند...»
بعد از سه ساعت،چهار اثر تاریخی،و متعاقب آن یک تاکسی سواري طولانی،رسیدیم به هتل. سالن هتل پر بود از آدمهاي باندپیچی شده که ماجراهاي وحشتناکی براي هم تعریف می کردند. با دیدن آن همه مجروح،پدر برگشت طرف من و مادر و گفت: ((به کسی نگویید که توي تور شرکت کرده بودیم. خوب نیست بفهمند وقتی همه زخمی شده بودند به ما خوش می گذشت)) قبل از این که بتوانم به پدر بگویم که آن تور هیچ خوش نگذشته بود،یکی از دوستانش – که حالا دستش به گردنش بسته شده بود- صدایش کرد: ((این همه وقت کجا بودید؟کم کم می خواستیم به بیمارستانها زنگ بزنیم ))
پدرم آهی کشید : ((خب،مجبور شدیم پیاده برگردیم))
مثل داستانی دنباله دار،اعلامیه ي دوم توي اتاق منتظرمان بود:
بز دلهاي شستشوي مغزي داده شده ي عزیز،
می خواهیم شما را منفجر کنیم.
دیگر حتی تصور بوفه ي شام هم براي نگهداشتن ما در پایتخت کفایت نمی کرد. پدر اعلام کرد : ((دیگر کافیه. بر می گردیم.))
شش ساعت بعد در بخش ارزان قیمت هواپیماي شلوغ توي سه ردیف مختلف نشسته بودیم. کلی ذوق می
کردیم که عازم خانه هستیم.وقتی هواپیما برخاست پدر از چهار ردیف جلوتر برگشت و داد زد: ((خیلی هم بد نبودها،فیروزه،مگر تو جاهاي تاریخی را دوست نداشتی؟بالاخره چندتایی رادیدي )) وادامه داد (( :ولی یک چیز حیف شد))
در جواب داد زدم: ((چی؟ ))
(( نباید همه ي پرچمها را می انداختم. مطمئنم به اندازه ي تمام کلاستان جمع کرده بودم.))
جواب دادم: ((اشکالی ندارد. اگر بخواهی می توانیم برگردیم.))
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
ایرانی ها درخواست کار ندهند

پدر در هفده سالگی به عنوان دانشجو به استخدام شرکت نفت ایران درآمد . با تلاش خود مراحل ترقی را در شرکت گذراند و سرانجام شد مدیر پروژه ی ارشد . یک عمر تجربه ی او در کار پالایشگاه باعث شد به آمریکا بیاییم , جایی که او به عنوان نماینده ی شرکت نفت بر کار پیمانکاران آمریکایی در طراحی یک پالایشگاه در اصفهان نظارت می کرد . بعد از سی سال کار برای آن شرکت , پدر هیچ وقت نگران امنیت مالی آینده اش نبود .
اما با وقوع انقلاب ایران زندگی پدر زیر و رو شد و ساخت پالایشگاه های جدید در ایران به تعویق درآمد و یک شبه , تخصص پدر دیگر مورد نیاز نبود . شرکت نفت کارهای متفرقه ای در ایران به او پیشنهاد کرد که هیچ کدام مورد علاقه اش نبود . با نگرانی زیاد تقاضای بازنشستگی پیش از موعد کرد که با بی میلی پذیرفته شد . پدر به توانایی هایش برای پیدا کردن شغل در آمریکا اطمینان داشت .
در کمتر از دو هفته یک شغل مهندسی توی یک شرکت آمریکایی پیدا کرد. تازه داشت کار جدید را شروع می کرد که تعدادی از آمریکایی ها توی سفارت آمریکا در تهران به گروگان گرفته شدند . پدر بیکار شد .
هر ر.ز عصر می نشستیم جلوی تلویزیون و اخبار گروگان ها را دنبال می کردیم . 444 روز انتظار کشیدیم . هر روز که می گذشت تنفر آمریکایی ها بیشتر می شد . تنفری نه فقط از گروگان گیر ها , بلکه از تمام ایرانی ها . رسانه ها هم کمکی به بهتر شدن اوضاع نمی کردند . یک روز روزنامه ی محلی را باز کردیم و دیدیم با تیتر درشت نوشته : (( یک ایرانی از بقالی دزدی کرد )) ایران به اندازه ی هر کشور دیگری خوب و بد دارد , اما به نظر می رسید که هر اوباشی از قضا ایرانی بود , می توانست سهم خودش را از شهرت به دست بیاورد .
فروشنده ها شروع کردند به عرضه ی تی شرت ها و برچسب ماشین هایی که رویشان نوشته بود : (( ایرانی ها به خانه تان برگردید )) و (( مورد نیاز : ایرانی به عنوان هدف تمرینی )) جنایت علیه ایرانی ها افزایش یافت . مردم تا لهجه ی غلیظ مادر را می شنیدند از ما می پرسیدند : (( شما کجایی هستید ؟ )) و البته قصدشان گرفتن دستور پخت دلمه نبود . خیلی از ایرانی ها یک دفعه ترک , روس , یا فرانسوی شدند .
برای تکمیل نگرانی خانواده , مستمری پدر از ایران قطع شد . دولت ایران به او خبر داد که از آن به بعد اگر حقوق بازنشستگی اش _ پولی که حاصل سال ها زحمتش بود _ را می خواهد , باید برای دریافت آن به ایران برود . بدتر از همه , اب وضعیت ناآرام ایران , ارزش مستمری اش به صفر رسیده بود .
پدر در پنجاه و هشت سالگی خود را بیکار و بدون هیچ چشم انداز روشنی می دید . هیچ کس نمی خواست یک ایرانی را استخدام کند . پدر به ایران برگشت تا هرچه داشتیم را بفروشد. ظرف سه هفته خانه را به یک دهم ارزش قبلی اش فروخت . یکی از همکارانش چهارده طاقه فرش ایرانی مان را 1300 دلار خرید , و چندماه بعد یکی اش را فروخت 15000 دلار.
شاید بزرگترین بی عدالتی در موج تنفر از ایرانی ها این بود که ایرانی ها اغلب از تحصیل کرده ترین و موفق ترین مهاجران آمریکا هستند .
اخلاق کاری و دغدغه برای تحصیل , از ما شهروندانی تقریبا ایده آل می سازد . هیچ کس نظر ما را درباره ی اینکه گروگان گیری کار درستی بود یا نه نمی پرسید . ولی تک تک ایرانی های آمریکا تاوان آن را می پرداختند .
یه بچه یک گلوله کاغذی پرت می کند , تمام کلاس تنبیه می شوند .
برای پدر واقعا آزاردهنده بود که به عنوان شهروند درجه دو با او رفتار شود . اگر یک مهاجر نمونه وجود داشت , کاظم بود . شاید هیچ چیز این را بهتر از وسواس او در رای دادن بیان نکند .
وقتی من در زمان دانشگاه تابعیت آمریکا را گرفتم پدر تلفن زد و پرسید آیا در انتخابات بعدی رای می دهم ؟ جواب دادم : (( اگر وقت کنم )) پدر گفت احتمالا من لیاقت تابعیت را نداشته ام . به نظر او هر مهاجری که به این کشور می آید و تابعیت می گیرد و رای نمی دهد , باید برگردد .
سعی کردم عصبانی اش کنم : (( پس آمریکایی هایی که اینجا به دنیا می آیند و رای نمی دهند چی ؟ ))
جواب داد : (( آن ها را باید شش ماه بفرستند یک کشور غیر دموکراتیک ,آن وقت رای می دهند ))
به پدر گفتم این برنامه ی "تبعیدشان کنید" به نظرم زیاد دموکراتیک نیست , چون لابد آزادی های این موجود در این مملکت , آزادی بی تفادت بودن را هم شامل می شود .
تلفن را قطع کرد .
من رای دادم .
اما این پایان ماجرا نبود . بعد از هر رای گیری پدر تلفن می زد تا بپرسد به کی رای داده ام . بعد از تلفن های متعدد دیدیم آرایمان درست عکس همدیگر است . ما در تمام مسائل نقطه ی مقابل هم هستیم . از آن موقع یاد گرفته ام که هیچ اطلاعاتی به پدر ندهم و در عوض به او یادآوری کنم که رای گیری یک فرایند محرمانه است , برای همین از باجه های رای استفاده می شود و نه اینکه مثلا مردم توی یک یک سالن عمومی دست هاشان را ببرند بالا تا یکی مثل پدر بتواند بهشان بگوید اشتباه می کنند .
و او همیشه غرغرکنان می گوید : (( خب به هر حال تو همیشه به آدمهای عوضی رای می دهی . باز خدا را شکر که مادرت این طور نیست )) .
رای دادن مادر به کلی داستان دیگری ست . او مثل بیشتر آمریکایی ها , درک چندانی از سیستم سیاسی آمریکا ندارد . من مطمئن شده ام که برای یک آمریکایی عادی , نام بردن از شوهر سابق الیزابت تایلور آسان تر است تا مثلا گفتن اسم رهبران کنگره ی حزبش . برای پیچیده تر شدن اوضاع , مادر زبان انگلیسی را نیز آن قدر نمی داند که بتواند اطلاعات بیشتری کسب کند .
اینجاست که پدر به میدان می آید.
پدر به محض اینکه راهنمای انتخاباتی را با پست دریافت می کند , قلم در دست می نشیند روی کاناپه , و کلمه به کلمه آن را می خواند . زیر بعضی کلمات خط می کشد دور یعضی دایره می کشد , و در حاشیه ی صفحه یادداشت برمی دارد . اگر در مورد خاصی نداند چه رایی بدهد از نظر ماموران آتش نشانی یا پلیس پیروی می کند . در دنیای پدر , ماموران آتش نشانی و پلیس کلاه کابویی سفید می پوشند . اگر اتحادیه محلی آتش نشانی ها فکر کند خوب ست مالیات ها بالا برود تا رقاص خانه های بیشتری بسازند , پدر هم موافق خواهد بود .
بعد از اینکه پدر برای تمام موارد رای گیری تصمیمی گرفت , اعمال دموکراسی می کند و برای محکم کاری کمی دیکتاتوری هم اضافه می کند : برای مادر تعیین می کند که چه رایی بدهد . مادر به ندرت انتخاب های پدر را زیر سوال می برد . اگر هم این کار را بکند پدر با یکی از اظهار نظر های خاص خود جواب می دهد : (( هر آدم عاقلی می داند باید به این رای منفی بدهد )) ( احتمالش زیاد است که من رای مثبت داده باشم )
به هر حال , در سال 1980 , او به رغم پایبندی به آزادی و عدالت , هنوز یک خارجی محسوب می شد که لهجه داشت . لهجه ای که بعد از انقلاب ایران به تمام چیزهای بد ربط داده می شد . با او مثل کسی رفتار می شد که باید همین الان بار و بندیلش را جمع کند و برود . اما کجا می توانست برود ؟
بعد از فروش دار و ندارمان در ایران پدر به آمریکا برگشت و دوباره شروع کرد به گشتن دنبال کار . اگرچه دیگر فقط به شرکت های داخل آمریکا درخواست کار نمی داد . بلاخره در یک شرکت نفتی برزگ در عربستان تقاضای کار کرد . این شغل مستلزم جابجایی بود اما چاره ای نداشتیم . تا آن موقع پدر و مادر تمام کارت های اعتباری مان را بسته بودند و پسانداز ناچیزمان هم به سرعت ته می کشید . بعد از هفته ها مصاحبه و مذاکره ,یک شغل مدیریت اجرایی به او پیشنهاد شد و قرارداد آماده ی امضا بود . پدر برای نخستین بار از زمان بیکاری امیدوار شده بود . قبل از امضای اوراق نهایی , وکیل شرکت پاسپورت او را تقاضا کرد که برای هر شغل برون مرزی مورد نیاز بود . با دیدن پاسپورت ایرانی , رنگ از چهره ی وکیل پرید و گفت : (( خیلی متاسفم , اما دولت عربستان سعودی در این زمان ایرانی ها را نمی پذیرد . ما فکر کردیم شما عرب هستید )).
پدر جستجو برای کار ار از سر گرفت . توی روزنامه ی وال استریت ژورنال آگهی ای به چشمش خورد برای یک شغل مدیریت اجرایی توی یک شرکت نفتی نیجریایی . فوری درخواست داد و ظرف دو هفته استخدام شد . با حقوق بالا و امکان پیشرفت عالی , این شغل بهتر از آن بود که واقعی باشد .
اولین ماموریت پدر این بود که به نیوجرسی برود و رباره ی خرید یک پالایشگاه نفت به قیمت 400 میلیون دلار مذاکره کند . بعد از انجام آن به تگزاس رفت تا پالایشگاه دیگری بخرد . خوشحال بود که دوباره می تواند از تخصصش استفاده کند .
وقتی از ماموریت برگشت . دید که اولین و تنها چک حقوقش برگشت خورده . به او گفتند وقفه ی کوتاهی در ارسال پول از نیجریه پیش آمده و چک دوم , اولی را هم جبران خواهد کرد . چاره ای نداشت جز اینکه به کار ادامه دهد .
چند روز بعد وقتی به سر کار رفت متوجه ازدحام روزنامه نگاران شد که به دنبال کسب خبر درباره ی یکسوژه ی
داغ جدید بودند . از قرار , صاحب شرکت یک کلاهبردار بود که یک بار از آمریکا اخراج شده ولی با نام جعلی برگشته بود . پدر لوازم دفتری اش را جمع کرد و خارج شد .
سرانجام گروگان ها آزاد شدند . بعد از آن ها و خانواده هایشان , هیچ کس خوشحال تر از ایرانی های مقیم آمریکا نبود .
کمی بعد از آزادی آن ها پدر به عنوان مهندس ارشد در یک شرکت آمریکایی استخدام شد . حقوق او نصف آن چیزی بود که قبل از انقلاب می گرفت , با این حال بسیار شکر گزار بود که می توانست هر روز بیدار شود و برود سر کار .
در تمام مدت این تجربه ی دشوار پدر هیچ وقت گلایه نکرد . او همیشه یک ایرانی باقی ماند که به وطنش علاقه مند است و در عین حال به آرمان های آمریکایی هم باور دارد . فقط می گفت چقدر غم انگیز است که مردم به آسانی از تمام یک ملت به خاطر کارهای عده ی کمی متنفر می شوند , و همیشه می گفت , چقدر بد است متنفر بودن . چقدر بد است
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 3 از 5:  « پیشین  1  2  3  4  5  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

عطر سنبل عطر کاج


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA