ارسالها: 14491
#41
Posted: 15 Aug 2013 07:39
فصلی درباره ی بینی
وقتی در برکلی دانشجو بودم، شیفته ی یکی از کتابدارهای آنجا شده بودم. این زن صاحب زشت ترین بینی ای بود که تا آن وقت دیده بودم. به نظر می رسید بینی اش را با یک پرنده ی عجیب تاخت زده. حدس می زدم جایی ذر اعماق جنگل های گرمسیری برزیل، بر فراز یک درخت انبه، یک توکان با یک بینی انسانی زندگی می کند.
چیزی که باعث شیفتگی من شده بود نه شکوه مطلق بینی کتابدار ، بلکه اعتماد به نفس فراوان او بود. این زن سر و گردن خود را مثل یک ملکه زیبایی بالا می گرفت. در حالی که او را تماشا می کردم که با رفتاری مطمئن به خود، کارهایش را انجام می داد، نمی توانستم جلوی این فکرم را بگیرم که «چرا او عقده ندارد؟»
در فرهنگ ایرانی، بینی یک زن بسیار مهم تر از یک ابزار تنفسی است، سرنوشت اوست. دختری با بینی زشت به زودی یاد می گیرد که تنها در رویای یک چیز باشد: یک جراح پلاستیک زبردست. تنها خانواده های بسیار فقیر هستند که دست به تصحیح اشتباه های دماغی طبیعت نمی زنند. هیچ مقداری از جذابیت، استعداد، و هوش نمی تواند دماغ نازیبا را برای یک دختر جبران کند، بی برو برگرد باید تصحیح شود.
من از دو نوع بینی ارث برده ام. در سمت پدری ام، بینی ها بزرگ هستند اما از سایر نظرها کاملا قابل قبول اند. فقط خدا نمی دانسته یک چیز خوب را کجا متوقف کند. بینی های تبار مادری ام همه بزرگ و عقابی هستند. گونزو، در سریال sesame street ، شباهت حیرت انگیزی به فامیل مادری ام دارد. بچه که بودم فکر می کردم طبیعی ست که هر وقت عکسی گرفته می شود داد بزنند «از نیم رخ نگیر» . بینی خودم از نوعی است که می توانستم همکلاسی های دبیرستانم را با نگه داشتن یک مداد و یک پاک کن در فاصله ی بینی و دهانم سرگرم کنم. این نمایش آکروباتیک رشک انگیز، تقدیر مرا، به عنوان دختری که لازم نبود نگران خرید لباس برای میهمانی رقص فارغ التحصیلی باشم، کاملا مسجل کرده بود.
وقتی کوچک بودم، تمام نگاه ها به بینی ام بود. دختر کوچک خوشگلی محسوب می شدم، اما هر وقت یک نفر از قیافه ام تعریف می کرد، کسی _معمولا مادر_ می گفت: «حالا باید ببینیم» همه می دانستند معنای این حرف چیست. تاریخ پر است از دخترانی که یک روز خوشگل هستند و بعد، بووم، بینی شان گنده می شود. و زن های فامیل ما با همه ی آنها آشنایی داشتند. آن ها به کار نظارت بر دماغ ادامه دادند، و رشد بینی من را همان طور پیگیری می کردندکه دلال ها سهام وال استریت را دنبال می کنند.
زمانی که دیگر به نوجوانی رسیده بودم، آشکار بود که تا حدی قسر در رفته ام. بینی من نسخه ی خلاصه شده ای از مدل عقابی بود. شبیه خویشان مادری ام بودم، اما دماغم آن قدرها بد نبود که با عروسک خیمه شب بازی مقایسه شود. زن های فامیل به اتفاق آرا عقیده داشتند اگر چه بینی من هولناک نیست، می تواند قدری تصحیح شود : «فقط باید نوک بینی ات کوچک شود.»
در هجده سالگی با پدر رفتیم پیش یک جراح پلاستیک، «بهترین در نیوپورت بیچ» در حالی که توی دفتر مجلل این مرد نشسته بودم و به نمای چند سویه ی اقیانوس نگاه می کردم، فکر کردم او چطور می تواند خودش را جدی بگیرد. با توجه به مدارک قاب شده ای که روی دیوار ها آویخته بود، او سال های طولانی در موسسات معتبر پزشکی تحصیل کرده بود. این جا کسی بود که می توانست در جایی زندگی یک نفر را نجات دهد، اما به جای آن مشتاقانه منتظر بود که نوک بینی مرا هرس کند. در حالی که او درباره ی عمل توضیح می داد، آنچه مرا بیش از همه اذیت می کرد این نبود که بدهم بینی ام را بشکنند، این بود که بدهم بینی ام را "او" بشکند. صرفا احترام کافی برایش قائل نبودم.
پدر آسوده خاطر شده بود که تصمیم ام برای عمل بینی منفی بود. عقیده داشت این عمل خیلی گران است. پیشنهاد کردم: «می توانی در عوض برایم ماشین بخری» جواب داد:«بینی ات خوبه. ماشین هم لازم نداری» فارغ التحصیل شدم، ازدواج کردم، و بچه دار شدم. همه با همان بینی قبلی. در واقع سال ها بود که به عیب های بینی ام فکر نکرده بودم، پس از دوبار زایمان، قسمت های دیگری از بدن را داشتم که قابلیت بیشتری برای دل مشغولی داشته باشند.
اگر چه هنوز به توکان فکر می کردم. هر وقت کسی درباره ی دماغش گلایه می کرد، من داستان کتابدار متکی به نفسی را برایش تعریف می کردم که بر مشکل عظیم بینی اش پیروز شده بود. طبیعتا مردم می پرسیدند او از کجا این قدر اعتماد به نفس داشت، جواب می دادم: «نمی دانم، فقط می دانم داشت.» خوابش را هم نمی دیدم که یک روز بفهمم.
حدود بیست سال بعد از آخرین دیدارم با توکان، من و فرانسوا و دو بچه مان در متلی بودیم که قرار بود یک هفته در آن بمانیم. خانه را برای فروش گذاشته بودیم، و آژانس املاک عقیده داشت اگر ما توش نباشیم سریع تر فروخته می شود. انگار اسباب بازی های پخش شده در سراسر خانه و توالت هایی که اشخاص کوچک فراموش می کردند سیفون اش را بکشند، امتیازی برای بازار یابی محسوب نمی شود. من و فرانسوا خانه را تمیز کردیم ، خرت و پرت های توی کمدها را خالی کردیم ، همه جا گلدان های تازه ی پر از گل گذاشتیم، و آمدیم بیرون.
درست وقت خواب به متل محلی رسیدیم. در حالی که بچه ها را می خواباندیم ، فرانسوا با تلفن برای کار احضار شد. به محض اینکه او رفت، هر مطلبی که تا آن موقع درباره ی جرایم رخ داده توی اتاق متل ها خوانده بودم به سرم هجوم آورد. مطمئن بودم که در لحظه ای که به خواب بروم، یک کارمند اخراجی خشمگین که شاه کلیدش را نگه داشته بود، باز می گردد تا انتقام خودش را بگیرد. باید تا برگشت شوهرم بیدار می ماندم. برای اینکه سرم به چیزی گرم شود، تلویزیون را روشن کردم. از آنجا که توی خانه تلویزیون نداریم، فکر می کردم پیدا کردن یک برنامه ی سرگرم کننده نسبتا راحت باشد، اگر شده فقط به عنوان یک تجربه تازه. شروع کردم به عوض کردن کانال ها، گزارش مشروح قاتلان زنجیره ای را رد کردم. سریال های کمدی را مثل برق رد کردم، برنامه های تبلیغاتی فروش آب میوه گیری را رد کردم، آگهی های فروش شامپو را رد کردم. درست وقتی داشتم فکر می کردم «خدایا شکر که تلویزیون ندارم این آشغال ها را نگاه کنم» ناگهان او بر صفحه س تلویزیون بود. توکان. به جز چند تار موی خاکستری بیشتر، هیچ فرقی نکرده بود. فکر کردم لابد برنامه ای ست درباره ی روش رده بندی دهدهی یا اهداهای جدید به کتابخانه بروکلی. اما یک دفعه، دوربین عقب رفت و دیدم توکان لخت مادرزاد است.
پدرم همیشه گفته بود تحصیلات دانشگاهی فرصت های بی پایانی در اختیارم می گذارد. هیچ نمی دانستم یکی از این فرصت ها دیدن کتابدارها در حالت برهنه خواهد بود.
هم کنجکاو شده بودم و هم چندشم شده بود. نگاه کردم تا مطمئن شوم بچه ها خوابیده اند. آن ها هنوز در سنی بودند که با اشتیاق جزئیات زندگی مان را برای غریبه ها تعریف کنند. «مامان زن های لخت را تو تلویزیون نگاه می کند » اختمالا ورودشان به مهد کودک های خوب آسان نمی کرد. امیدوار بودم فرانسوا به خانه بر نگردد و فکر کند تا آن زمان راز بزرگی را پنهان کرده ام.
لم دادم و مصاحبه را تماشا کردم، خیلی بیدارتر از قبل. توکان برهنه، بیش از هم کارمند اخراجی خشمگین تبر به دستی مرا شوکه کرده بود. بنابر مصاحبه، توکان عضو یک جمعیت لختی ها در کالیفرنیای شمالی بود. این گزارش مفصل نه فقط تجربه ی او را به عنوان یک لختی بیان می کرد، بلکه تجربه ی لختی های دیگر را هم در بر داشت.
توکان شرح داد که چطور توانسته خود را همان گونه که هست بپذیرد. او به دماغش اشاره نکرد. اما آن چیزی بود که من راجع بهش فکر می کردم. گفت در تمام عمرش با عدم اعتماد به نفس دست و پنجه نرم کرده بود تا اینکه با لختی ها آشنا شده بود. انگار لباس ها و اعتماد به نفس ضعیف اش را یک جا کنده بود، مفهومی که می توانست واقعا به دنیای جراحی پلاستیک صدمه بزند. با خودم فکر می کردم چقدر عجیب است که این همه درباره ی اعتماد به نفس این زن فکر کرده بودم و سوالم در یک برنامه گم نام تلویزیونی، نیمه شبی در اتاق یک متل ارزان قیمت، پاسخ داده می شود.
توکان شرح مزایای برهنگی را ادامه داد. این که چطور برهنه بودن ظاهر سازی ها را کنار می زند و می گذارد دیگران او را همان طور که واقعا هست ببینند. همیشه فکر می کردم صحبت با آدم هاست که شخصیت واقعی شان را نشان می دهد. اما انگار دیدن اعضای شل و ول بدن شان می تواند چیزهای بیشتری بگوید.
لختی های دیگر هم در اصل همان حرف های توکان را گفتند، اگرچه او به مراتب منسجم تر صحبت می کرد، بگذریم که از همه شان هم خوش قیافه تر بود. پیش از این برنامه فکر می کردم تماشای گروهی از افراد برهنه تا حدی سکسی خواهد بود. اما نه این گروه. من تنها کسی نبودم که به جشن فارغ التحصیلی نرفته بودم.
برنامه با صحنه ای پایان یافت که لختی ها نشسته بودند دور آتش کمپ و می خندیدند و دوستانه گپ می زدند. با مشاهده آن گروه شاد و شنگول، خود را غرق غصه یافتم. بی اختیار به آن زنان ایرانی فکر کردم که پول می دادند تا دماغشان شکسته شود و تغییر شکل یابد فقط برای اینکه کسی آنها را لایق عشق بداند. به آن دختران کوچکی فکر کردم که جلوی تصویر خودشان در آینه قوز می کردند. به یاد آوردم که وقتی کلاس چهارم در تهران بودم چقدر بینی جین فوندا را تحسین می کردم و چقدر از بینی خودم بدم می آمد. با فکر کردن به آن همه انرژی تلف شده، می خواستم فریاد بزنم و به مردان و زنان هم وطن ام بگویم که یک بینی هر شکلی که داشته باشد فقط بینی است. نمی تواند روح انسان را در خود جای دهد. هر چقدر بینی های ما بزرگ باشد، روح ما بسیار بزرگ تر است.
وقتی شوهرم از سر کار برگشت خیلی تعجب کرد که تا ساعت دو صبح بیدار مانده ام.
پرسید :« چه کار می کردی؟»
«تلویزیون نگاه می کردم»
یادآوری کرد:«اما تو که از تلویزیون بدت می آید.»
گفتم:«باور کن،این روز ها برنامه های جالبی هم نشان می دهند.»
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#42
Posted: 15 Aug 2013 07:47
داورا رشوه گرفتن
برادرم فرشید دائم به سفرهای کاری می رود. او که به اندازه ی کافی برای رفت و برگشت به کره ماه امتیاز سفر جمع کرده ، معمولا فامیل و دوستان را به سفر های مجانی دور دست مهمان می کند. بعد از سال اول ازدواجمان، به من و فرانسوا بلیت هایی برای سفر به جزایر باهاماس تعارف کرد – اگر مایل بودیم.
ما مایل بودیم.
زمان بسیار مناسبی بود. من و فرانسوا هر دو تغییر شغل داده بودیم و هر کدام یک مرخصی دو هفته ای داشتیم. هیچ کدام از ما قبلا به باهاماس نرفته بودیم، اما چطور ممکن است با سواحل ماسه ای سفید، آب های گرم ، و نخل های رقصان بد بگذرد؟
در جزیره ی ناسائو فرود آمدیم، آنجا برای دو شب هتل رزرو کرده بودیم. برای بعدش برنامه ای نگذاشته بودیم. می خواستیم ماجراجویانه تر رفتار کنیم. شعارمان این بود: «بگذار برسیم و ببینیم کدام جزیره ما را می طلبد.»
بین ماجرا جویی و حماقت مرز باریکی وجود دارد که ما از آن گذشته بودیم. در ناسائو فهمیدیم هیچ جزیره ای ما را نمی طلبد. درست وسط تعطیلات بهاره رسیده بودیم و جزایر باهاماس پر بودند، پر از آدم های باهوش تر از ما که تمام قایق ها و هواپیماهایی که ناسائو را به مقصر جزایر دیگر ترک می کردند از پیش رزرو کرده بودند.
گیر افتاده بودیم.
شاید عادلانه نباشد درباره ی یک محل در زمان تعطیلات بهاره قضاوت کنیم. به هر حال دانش آموزانی که دسته جمعی به این تفریح گاه ها می آیند غالبا ستاره های درخشان کهکشان آمریکا نیستند. این ها آدم هایی هستند که تا از الکل دو بار بالا نیاورند تعطیلات شان رسما شروع نمی شود. آمدن به باهاماس ، یا هر جای دیگری ، برای این ها کار بیهوده ای به نظر می رسد، می توانستند بروند یک جایی دور و بر خانه شان و به سادگی یک هفته ای بی هوش بشوند. برای آمریکا بهتر بود روی پاسپورت این حضرات مهر می زدند «تنها مجاز به سفر های داخلی» تا کمتر به آبروی ملی لطمه بخورد.
در شب اول به لطف جشن مستانه ای که توی تمام اتاق های اطراف و داخل راهرو ها برپا بود تا سحر بیدار ماندیم. به مدیریت شکایت کردیم: با پرداخت 180 دلار برای هر شب، باید حق داشته باشیم که کمی بخوابیم. گفتند متاسفیم، سخت نگیرید.
روز بعد مایوسانه سعی کردیم راهی برای ترک ناسائو بیابیم، جایی که می توانست الهام بخش دانته شود تا حلقه ی دهمی به دوزخ اش بیفزاید. همه ی اتوبوس ها، هواپیماها، و قایق ها پر بودند. تمام شهر را زیر پا گذاشتیم، و از افراد محلی می پرسیدیم آیا راهی سراغ دارند که بتوانیم به یکی از جزایر برویم. محلی ها سرشان را تکان می دادند، و بعد پیشنهاد می کردند ازشان cokc بخریم. منظورشان البته نوشابه گازدار نبود.
در پایان روز اول ، آماده بودم گریه کنم. هیچ نخل رقصانی ندیده بودم، مگر مست های رقصان. هیچ موجود دریایی آنجا نبود، مگر انبوهی دانش اموز ورم کرده از آبجو که توی ساحل از هوش رفته بودند. آن ها از دور شبیه فیل های دریایی بودند، در حالی که راهنمای سفر عکس دلفین ها را انداخته بود.
به هتل برگشتیم و از نگهبان راهنمایی خواستیم. او پیشنهاد کرد به دفتر پست برویم و درباره ی قایق های پستی که از ناسائو به جزایر دیگر کالا حمل می کنند سوال کنیم. آنها اگر جا داشته باشند مسافر می برند. از او پرسیدیم چرا پلیس هیچ کاری در مورد افرادی که در هر گوشه کوکائین می فروشند انجام نمی دهد. او گفت : «پلیس اغلب دستش با آنها توی یک کاسه است. پلیس های پولدار توی باهاماس کم نداریم.»
کتاب راهنمایی که در آمریکا خریده بودیم تمام قایق های پستی را فهرست کرده بود. کتاب راهنما به دست، به دفتر پست رسیدیم و فهمیدیم در دو هفته ی آینده تنها یک قایق – به نام رز اسپانیایی- آن جا را ترک می کند، و آن هم صبح روز بعد ساعت هفت حرکت می کرد. فورا توی کتاب راهنما به دنبالش گشتم. اسمی از آن توی فهرست نبود.
به فرانسوا اطلاع دادم :« اسمش توی فهرست رسمی نیست. لابد یک قایق حمل مواد مخدر است. من نمی آیم.»
فرانسوا پرسید: «فکر می کنی چه اتفاقی می افتد؟»
ـ «ما تیتر روزنامه های هفته ی آینده می شویم: کشف اجساد تکه تکه شده. لوازم عکاسی شان مفقود شده است.» و تکرار کردم :«من نمی آیم.»
مدتی گوشه ی خیابان ایستادیم و جر و بحث کردیم، بعد فرانسوا رفت سراغ یک مامور پلیس و از او پرسید آیا قایق پستی ای به اسم رز اسپانیایی می شناسد/ مامور پلیس به گرمی گفت:«البته»
فرانسوا گفت:«دیدی؟ حالا قانع شدی که قانونی است؟»
از اسدگی این مرد فرانسوی حیرت کردم. آهسته گفتم:«این مامور پلیس با آن ها دستش توی یک کاسه است. فکر کنم توی ویلای بزرگی بالای یک تپه مشرف به اقیانوس زندگی می کند.»
فرانسوا گفت :«کافیه. من فردا صبح ساعت شش می آیم اینجا. تو هر کار دوست داری بکن. به هر حال من سوار قایق می شوم.»
گفتم:«خوبه»
فردا صبح اول وقت آن جا بودیم و چند خانواده ی باهامایی را دیدیم که آماده سوار شدن به رز اسپانیایی بودند. کاملا مطمئن به نظ می رسید. فرانسوا پرسید آیا از بدگمانی روز پیش خجالت زده نیستم؟ در حالی که سعی می کردم مثل یک سیاستمدار توی دادگاه رفتار کنم، گفتم:«چیزی یادم نمی آید» سوار شدیم و نشستیم وسط صندوق های گوجه، سیب زمینی ، تخم مرغ و قفس های پر از مرغو خروس.
سفر با قایق مستقیما از یم ویژه برنامه ی ژاک کوستو بیرون آمده بود. از کنار جزایر کوچکی با سواحل سفید و نخل های رقصان گذشتیم. آب _ که سرشار بود از ماهی _ از فیروزه ای به یشمی و به کبالتی تغییر رنگ می داد. بر فراز سرمان، آُمان بی ابر ، آبی باشکوه دیگری عرضه می کرد. این همان باهامایی بود که در رویایش بودیم.
چهار ساعت بعد، به جزیره اسپانیش ولز رسیدیم. کتاب راهنما فقط اشاره کرده بود که این جزیره کوچک، که ساکنانش صیاد لابستر هستند، نامش را از ملاحان اسپانیایی گرفته که قبلا برای تهیه ی آب تازه به ساحل آن می آمدند.
از اولین کسی که در بار انداز دیدیم پرسیدیم :«ببخشید، ممکن است بگویید کجا می توانیم تاکسی بگیریم؟»
پیرمرد نگاهی به ما انداخت :«کجا می خواهید بروید؟»
با سرخوشی گفتیم :«می خواهیم برویم هتل»
گفت:«شما را می رسانیم»
چمدان را توی صندوق عقب گذاشتیم و کمربندهایمان را بستیم. سی ثانیه بعد اعلام کرد:«همین جاست»
پول نگرفت اما گفت بعدا به رستورانش برویم. جایی که «بهترین لاک پشت سرخ کرده در جزایر » را سرو می کرد. چشمان فرانسوا برق زد. فکر کردم :«مهوع است» نت روی هر حیوانی که در حکایات ایزوپ نقش مهمی داشته باشد خط می کشم.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#43
Posted: 15 Aug 2013 07:48
مسئول پذیرش پرسید برای چه مدتی قصد اقامت داریم. گفتیم :«حدود ده شب»
دفتر بزرگ رزرواسیون ر باز کرد، و انگشت اشاره ای را در امتداد هر صفحه حرکت داد، حتی یک کلمه حرف نمی زد. به ما نگاه نمی کرد، تنها صفحات را به آ_ر_ا_م_ی ورق زد. فکر کردم:«تمام شد. هتل پر است و ما سرگردان می مانیم.»
بلاخره به حرف آمد.گفت:«از این طرف»
مسئول پذیرش که در ضمن کار پادو را هم انجام می داد، چمدان ما را تا اتاق حمل کرد و ایستاد منتظر انعام. از او پرسیدیم هتل کاملا پر است؟ گفت :«تمام اتاق ها خالی هستند» در تمام مدت اقامت مان همین طور ماندند.
اتاق ما درست روی ساحل سفید و ماسه ای بود. اقیانوس آبی و آرام را افق پر کرده بود.به استثنای چند نخل، چیز دیگری در ساحل نبود.
کیف هایمان را توی اتق گذاشتیم و تصمیم گرفتیم برویم جایی برای غذا خوردن پیدا کنیم. در حین قدم زدن توی جزیره دیدیم خیابان ها سوت و کورند _ نه تویستی به چشم می خورد و نه افراد محلی. فضای آن جا من را یاد کتابی انداخت که اوایل دبیرستان خوانده بودم. داستانی درباره ی یک پسر که تنها بازمانده ی انفجار اتمی بود و باید با تکیه بر عقلش زنده می ماند. چیز دیگری از کتاب به یاد نمی آوردم. اما می دانستم من اگر قرار باشد برای بقا در این جا متکی به عقلم باشم، سرنوشتم از لاک پشت ها خیلی بدتر می شود. برگشتیم به هتل، اما مسئول پذیرش آن جا نبود. به این دلیل که حالا پیشخدمت رستوران هتل شده بود.
بعد از چند دقیقه سر یک میز نشانده شدیم و منوی غذا با عکس های لابستر به ما ارائه شد. فرانسوا گفت:«من از این می خواهم!»مسئول پذیرش-پادو-پیشخدمت گفت :«متاسفم،الان فصل لابستر نیست.»
سوپ حلزون و ساندویچ سفارش دادیم. پذیرایی شان خوب بود اما باز هم تنها مشتریان رستوران بودیم. البته غذا به طرز باور نکردنی گران بود. بعدا فهمیدیم دلیلش این است که همه چیز باید با قایق به اسپانیش ولز آورده شود.
در حالی که ناهار می خوردیم، صاحب هتل _ یک مرد انگلیسی بود_ برای خوش آمد گویی سر میز ما آمد، از دیدن ما ذوق کرده بود، به خصوص وقتی فهمید ده روز می مانیم. بعد اطلاعاتی درباره ی جزیره به ما داد : اینکه ساکنان اسپانیش ولز _ بر خلاف سایر باهامایی ها_ همه سفید پوست هستند، و اینکه شش ماه در سال کار می کنند و لابستر صید می کنند، و دست کم صد هزار دلار در سال درآمد دارند. این نکته ، تعدد آنتن های ماهواره ای را که در مسیر پیاده روی دیده بودیم را توجیه می کرد.
از صاحب هتل پرسیدیم قبل از اینکه به اسپانیش ولز بیاید چه کار می کرده؟گفت :«خب، در جایی کار می کردم که شما هیچ وقت اسمش را نشنیده اید»
این همان چیزی ست که هر وقت کسی از من می پرسد کجا به دنیا آمده ام می گویم.
پرسیدم :«کجا؟»
گفت :«آبادان، ایران»
جلوی خودم را گرفتم تا یک اجرای آوازی از «عجب دنیای کوچکی» انجام ندهم. معلوم شد نه تنها این مرد در آبادان زندگی می کرده، بلکه با پدر در یک اداره کار می کرده، شرکت نفت. او محله ی قدیمی ما ، باشگاه محلی ، و فروشگاه الفی _ جایی که لوازم چای خوری ام را از آنجا می خریدم _ را می شناخت.
بعد از ناهار رفتیم توی ساحل قدم بزنیم. ساحل پر بود از صدف های درشت و سنگین حلزون. به فرانسوا گفتم :«فهمیدم از این سفر چی همراهم ببرم» گفت:«خوبه، ولی خودت جمع شان کن، خودت هم بیار»
هیچ توریست دیگری توی جزیره ندیدیم. فرانسوا روزها را صرف خواندن داستان های جنایی می کرد و من نقشه می کشیدم کلکسیون در حال گسترش صدف ها را چه جوری همراه ببرم. در فواصل استراحت بین هیچ کاری نکردن ها، به پیاده روی های طولانی میرفتیم، و به کشف دیدنی های غیر عادی می پرداختیم_ از جمله یک هواپیمای حمل مواد مخدر که سال ها پیش در مسیرش از کلمبیا سقوط کرده بود _ به علت ناآشنایی با ظرافت های تجارت کوکائین، دفعه ی اول که آن را دیدیم نفهمیدیم که مخصوص حمل مواد مخدر بوده. عصر همان روز تاریخچه ی منحصر به فرد آن توسط مسئول پذیرش_پادو_پیشخدمت_تاریخ دان برایمان تعریف شد. بعدا برگشتیم و جلوی محفظه تو خالی آن، جایی که قبلا کیسه های کوکائین انبار می شد_ عکس گرفتیم. این مثالی کلاسیک بود از اینکه دفترچه های راهنمای سفر ، جالب ترین نکته ها را ناگفته می گذارند.
همچنین در طول پیاده روی ها، رستوران پیندر،نانوایی پیندر، و پمپ بنزین پیندر را پیدا کردیم. وقتی به هتل برگشتیم از صاحب هتل پرسیدیم چرا اسم مغازه ها پیندر است، او راهنمای تلفن جزیره را نشان داد. تقریبا همه ی افراد توی راهنما، در هر بیست صفحه، پیندر نام داشتند. از قرار معلوم ابتدا دو خانواده ساکن جزیره شده بودند؛ خانواده ی پیندر، و خانواده ی پیندر. او اضافه کرد :« و آن ها وصلت کردند و پیندرهای بیشتری به دنیا آمدند.»
در نیمه های اقامت، یک بار که داشتیم غذای وحشتناک گران آنجا را می خوردیم، صاحب هتل به میز ما نزدیک شد ، نشست و پرسید آیا کاملا خوش گذشته؟ علاقه ی ناگهانی او به ما باعث شد فکر کنم می خواهد چیزی تقاضا کند. مرا یاد زمانی انداخت که شش ساله بودم و فرشید به من می گفت چه خواهر خوبی هستم و بعد می خواست کیت کت ام را با او نصف کنم. و طبیعتا، مرد انگلیسی پرسید آیا می توانیم لطفی به مردم اسپانیش ولز بکنیم؟ فکر کردم، وای، قاچاق مواد مخدر.
او ادامه داد:«هر سال دختران اسپانیش ولز در یک مسابقه ی زیبایی رقابت می کنند. این مهم ترین اتفاق سال است و هر دختری آرزو دارد برنده ی این عنوان بشود و به مسابقه ی میس باهاماس راه یابد. مشکل اینجاست که هیچ وقت نمی توانیم داورانی پیدا کنیم که با شرکت کنندگان فامیلی نداشته باشند، چون همان طور که توجه کرده اید این جا جزیره ی کوچکی است . ما فکر کردیم شاید شما دو نفر افتخار بدهید و جز داوران مسابقهی امسال باشید.»
من از مسابقات زیبایی متنفرم. شاید به این واقعیت برگردد که یکی از آن دخترانی بودم که از ابتدا یاد می گیرند برای باز کردن درها به مغزشان متکی باشند. سال ها طول کشیده بود تا بتوانم بر انتظارات فرهنگی ایرانی در خصوص زیبایی غلبه کنم. و سال های بیشتری تا از تاثیر گذراندن دوره ی نوجوانی ام در نبوپورت بیچ رها شوم، جای که استاندارد زیبایی با ورزشهای سخت، بطری های پروکسید هیدروژن، و سیلیکون سر و کار دارد. به هیچ عنوان نمی خواستم پایم را در گنداب مسابقات زیبایی فرو کنم.
مرد انگلیسی که انگار فکرم را خوانده بود ادامه داد:«البته مسابقه فقط مربوط به زیبایی نیست. یک رقابت استعداد سنجی و یک قسمت پرسش و پاسخ هم دارد. لطفا رویش فکر کنید، وگرنه داوران کافی نخواهیم داشت.»
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#44
Posted: 15 Aug 2013 07:48
انتخاب چندانی نداشتیم. گفتیم:«این کار راانجام می دهیم.»
او فریاد کشید:«عالیه»
صبح روز بعد هنگامی که مسئول پذیرش-پادو-پیشخدمت-تاریخ دان-خدمتکار برای تمیز کردن اتاق آمد، با اشتیاقی غیر معمول با ما احوال پرسی کرد.
«شنیدم امسال شما داور مسابقه هستید!من سه بار شرکت کردم»
گفتم«من فکر می کردم فقط یک بار می شود در مسابقه ی زیبایی شرکت کرد»
«ما دخترهای زیادی توی جزیره نداریم. بنابر این می توانی چندبار بختت را امتحان کنی»
بعد از ظهر روز بعد، صدها نفر ساکنان جزیره در ساحل ایستاده بودند و آمدن قایق موتوری کوچکی را تماشا می کردند. از وقتی آمده بودیم این همه آدم ندیده بودم. قایق نزدیک شد، زنی را دیدم که یک کلاه بنفش با پرهای بزرگ بنفش بر سر داشت و برای همه دست تکان می داد. فریاد جماعت به هوا رفت.
درحالی که با احتیاط از قایق بیرون می آمد. به ما گفتند او یکی از میس باهاماس های قبلی است که برای داوری مسابقه آمده. داور چهارم، پسر یک خانواده ی ثروتمند کانادایی بود که خانه ی بزرگی توی جزیره داشتند.
شب بعد من، فرانسوا،میس باهاماس سابق ، و کانادایی پولدار _که از قضا مست بود_ با برگزار کننده ی مسابقه جلسه داشتیم. او یک نفس برایمان توضیح داد که یک رقابت لباس شنا انجام می شود، یک رقابت استعداد سنجی که در آن هر دختر باید یکی از جنبه های زندگی توی باهاماس را توصیف کند، و یک بخش پرسش و پاسخ. آن زن خیلی هیجان زده بود، و معلوم بود این مسابقه بیش از یک سرگرمی است. از ما می خواستند آینده ی این دختران جوان را تعیین کنیم. من همیشه فکر می کردم خدای خوبی می شوم، اما حالا که موقعیتش پیش آمده بود می خواستم فرار کنم.
تا محل مسابقه توسط مرد انگلیسی اسکورت شدیم، که مثل ماهی یگری که با صید بزرگش پز بدهد، همه را خبردار می کرد که دو داور برای مسابقه تور کرده است. محل برگزاری پر از جمعیت در حال جیغ و داد بود که پلاکاردهایی به دست داشتند و انتخابشان را برای برنده ی عصر اعلام می کردند:«میس اسپانیش ولز = شانتال!»
در حالی که بین میس باهاماس سابق و کانادایی پولدار و مست نشسته بودیم، و در محاصره ی جزیره نشینان عربده بود، فقط امیدوار بودم بقالی پیندر داروی ضد اسید معده داشته باشد. همان احساس وحشتناکی را داشتم که آخرین بار در سوار شدن به ترن هوایی تجربه کرده بودم، دست کم آن یکی فقط چند دقیقه طول کشیده بود، اگر این عصر به پایان می رسید. من «داوری مسابقات زیبایی» را هم به فهرست چیزهایی که هرگز دوباره امتحان نخواهم کرد اضافه می کردم، درست زیر «کلاس ژیمناستیک» و «سوسیس خونی»
مدیر مراسم روی صحنه آمد و جمعیت را ساکت کرد. اسم شش دختری که برای کسب عنوان رقابت می کردندرا اعلام کرد. چهارتاشان پیندر بودند. بعد از هر نام، باید چند دقیقه ای صبر می کرد تا تشویق ها فروکش کند.دست کم اگر من توی مسابقه زیبایی شرکت می کردم، فامیل خوش زند و زای ایرانی ام برد مرا در بخش بیشترین تشویق کننده تضمین می کرد.
بعد دختر ها به صف روی صحنه آمدند که باعث شد تشویق ها و فریادها و پلاکارد تکان دادن ها شدیدتر شود.قرعه کشیدند تا ترتیب انجام رقابت مشخص شود.
بخش اول ، رقابت استعداد سنجی بود که باید توصیفی مربوط به باهاماس ارائه می کردند. شرکت کننده ی شماره یک در لباسی به شکل لابستر ظاهر شد که معلوم بود خودش درست کرده. گفت:«من صنعت لابستر را توصیف می کنم» در حالی که آمار لابستر را بیرون می ریخت، دست ها و پاهای لابستری پارچه ای اش بالا و پایین می جهید و انگار که دارد همزمان برای هشت نفر دست تکان می دهد.
شرکت کننده ی شماره ی دو در پوشش یک تور ماهی گیری تزئین شده با گوش ماهی و جلبک مصنوعی ظاهر شد. او اقیانوس و موهبت هایش را توصیف کرد.
شرکت کننده ی شماره سه یک لباس غواصی – تکمیل با کفش غواصی- پوشیده بود، و قصیده ای خواند در مدح مرجان ها.
شرکت کننده ی شماره چهار یک پرچم باهاماس پوشیده بود و آوازی خواند که گمانم سرود ملی بود. هیچ تصوری نداشتم که آن آهنگ باید چطوری باشد، ولی مطمئن بودم نباید شبیه آنچه می نشیدم باشد.
شرکت کننده ی شماره پنج، با پوشش خورشید، یک مایوی زرد به تن داشت با کلاه شنایی که چند شعاع پلاستیکی رویش چسبانده بود. او هوای زیبای باهاماس را شرح داد و آمار دقیقی از تعدا روزهای آفتابی و اینکه چند سانتی متر باران در سال می آید در اختیار گذاشت.
آخرین شرکت کننده یک لباس ابی پوشیده بود و شعری را که درباره اقیانوس نوشته بود قرائت کرد:« ای ابی، ای مایه ی عشق و دوستی، از ما چه می ماند، اگر تو نبودی...»
با پایان آن بخش ، آرزو می کردم چیزی می توانست حالم را سر جا بیاورد. به جای آن، رقابت لباس شنا شروع شد.
رقابت لباس شنا نقطه ی مقابل تمام چیزهایی ست که در این دنیا درست و قابل احترام است. همیشه به ما گفته اند که زیبایی در درون است و آنچه هستیم خیلی مهم تر است از اینکه چه شکلی هستیم. اما می شود لطفا این لباس شنا را بپوشید و با کفش پاشنه بلند دور بزنید تا من زیبایی درونی شما را بسنجم؟ نمی دانم کدامش بدتر بود، شرکت کننده بودن یا داور بودن. می خوساتم روی میز بایستم و به دختر ها بگویم کفش های پاشنه بلندشان را در بیاورند و بر سر برگزار کنندگان این مراسم بکوبند، و بخواهند که یک محفل دوستانه ی لغت شناسی جایگزین این مسابقه شود. اما به جای آن فقط نشستم و دعا کردم زودتر تمام شود.
برای قسمت آخر، بخش پرسش عمیق، باید به سوالی که از توی یک کلاه بیرون کشیده می شد جواب می دادند.
«اگر به عنوان میس باهاماس انتخاب شوید چه کار می کنید؟»
«اگر می توانستید یک مشکل را حل کنید، آن چه می بود؟»
آرزو می کردم سوال ها جالب تر بودند:
«اگر قرار بود یک پارک تفریحی کنار هواپیمای مواد مخدر سقوط کرده طراحی کنید،اسمش را چه می گذاشتید؟»
«به جز لاکپشت ها، چه گونه های در حال انقراض دیگری می شناسید که می توانیم قطعه قطعه کرده و سرخ کنیم؟»
سرانجام داوران توی اتاق کوچکی گرد آمدند تا درباره ی شرکت کنندگان بحث کنند. میس باهاماس سابق، زنی باهوش و فوق العاده، و تنها شخصی در دنیا که می توانست یک کلاه با پرهای بزرگ بنفش بپوشد و هنوز خوب به نظر برسد، گفت باید کسی ر انتخاب کنیم که منسجم صحبت کند،چون عقیده داشت این بخش مهمی از مسابقه است. من و فرانسوا موافق بودیم. کانادایی حرفی برای گفتن نداشت، ظاهرا از وقایع دو ساعت گذشته چیزی به یاد نمی اورد. باقی ما تصمیم گرفتیم که رقابت استعداد سنجی برنده ی مشخصی نداشته است. کانادایی به تصدیق سر تکان داد. تصمیم گرفتیم رقابت لباس شنا را نادیده بگیریم، و آن را نامربوط دانستیم.کانادایی به تصدیق سر تکان داد. بعد توافق کردیم که تنها یکی از شرکت کنندگان منسجم سخن گفته و او باید برنده شود. کانادایی دیگر سر تکان نداد چون خوابش برده بود. بیدارش کردیم و به محل برگزاری بازگشتیم، و بار دیگر با دست زدن و هلهله و تکان دادن پلاکاردها مورد استقبال قرار گرفتیم. همان وقت و همان جا، تمام تمایلم به اینکه خواننده ی مشهوری بشوم را کنار گذاشتم. سر و صدا بیش از حد تحملم بود.
دختری که انتخاب کرده بودیم بی تردید نفر بازنده ی گروه محسوب می شد. او خیلی چاق بود، جذابیت ظاهری اش از همه کمتر بود، و کمترین تعداد تشویق کننده را داشت. اما تا به حال از همه منسجم تر صحبت کرده بود. آن هم احتمالا به این دلیل که سن اش به نحو قابل ملاحظه ای بیش از سایر شرکت کنندگان بود و لابد بار چندمی بود که شرکت می کرد. بیشتر جمعیت طرفدار دختری به نام شانتال بودند که به مراتب خوشگل تر از دیگران بود و در لباس شنا بهتر به نظر می سید. اما ما دنبال عمق بودیم ، نه زیبایی.
به محضی که مدیر مراسم ظاهر شد، جمعیت در سکوت فرو رفت. مردم چپیدند کنار هم، و آماده ی فرصت بعدی برای جیغ زدن شدند. مدیر مراسم چند کلمه ای در این باره صحبت کرد که چطور تمام دختر ها واجد شرایط بوده اند و چگونه انتخاب تنها یک نفرباید سخت بوده باشد. بعد خطاب به جمعیت کاملا ساکت،نفرات دوم تا چهارم را اعلام کرد، که به صورت کاملا تصادفی انتخاب کرده بودیم. سه دختر باقی مانده بودند و همه مطمئن بودند شانتال برنده است.. بعد نام برنده اعلام شد.
به سختی چند دقیقه ی بعدی را به خاطر می اورم چون حسابی هول کرده بودم.به محض اینکه نام برنده اعلام شد همه فریاد کشیدند. اما این فریاد خوشحالی نبود. فریاد بدی بود. از آن فریادها که معمولا توسط اوباش چماق به دست سر داده می شود و نهایتا منجر می شود به ثبت وقایعی در کتاب های تاریخ. جمعیت شعار می دادند:«امکان نداره، امکان نداره» شانتال روی صحنه زد زیر گریه. برنده و مادرش، که کپی دخترش بود منتها چاق تر، آمدند و از ما تشکر کرندن. گفتند:«باورمان نمی شود!» ظاهرا هیچ کس دیگری هم باورش نمی شد.
من و فرانسوا موفق شدیم از محل برگزاری خارج شویم، و تمام راه بازگشت تا هتل را دویدیم. به فرانسوا گفتم:«آن هاما را می کشند»
فرانسوا گفت:«درباره قایق پستی هم همین را می گفتی»
به داخل اتاق رفتیم و آماده ی خوابیدن شدیم. اگر چه مطمئن بودم که آن شب چندان نخواهم خوابید.
از فرانسوا پرسیدم :«این صدای چیه؟»
«چه صدایی؟»
گفتم:«گوش کن»
غرش دوری را می شنیدیم که بلندتر و بلندتر می شود. فرانسوا در را باز کرد و فورا بست.
گفت :«هیچی نبود»
فرانسوا استعدادهای زیادی دارد ، اما دروغگویی جزو آن نیست.
وقتی به در رسیدم می توانستم شعارهای یک جمعیت بزرگ و خشمگین را از دور بشنوم :«داورا رشوه گرفتن!داورا رشوه گرفتن»
تظاهرات تا پاسی از شب ادامه داشت. من نمی توانستم بخوابم، می دانستم اگر اوباش به اتاق زپرتی هتل هجوم بیاورند، تنها سلاحم چندتا صدف حلزون است . سعی کردم تصور کنم چگونه با پدر و مادر برای تحویل جسدهایمان تماس گرفته می شود. به انها می گویند:«حادثه ی خشونت باری بود که به یک مسابقه زیبایی مربوط می شد» شبی طولانی بود، که در طول ان شوهرم عین یک کنده ی درخت خوابید.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#45
Posted: 15 Aug 2013 07:49
اگر پولدار بودم
ر آبادان لازم نبود راجع به پول فکر کنیم، نه برای اینکه پولدار بودیم، بلکه شرکت نفت به تمام نیازهامان رسیدگی می کرد. به کارمندان خانه های مبله ی مجانی می داد، که ابعاد و امکانات رفاهی شان بستگی داشت به سابقه ی کار و تحصیلات. خرابی لوله کشی،ایراد سیم کشی، و چکه کردن سقف به رایگان تعمیر می شد. مدرسه، دکتر و حتی اتوبوس خرجی نداشت. وقت تفریح، همه برای بازی بینگو، شنا، و تماشای فیلم و کنسرت به باشگاه شرکت نفت می رفتند. به جز غذا، تمام این ها مجانی بود. باشگاه جشن نوروز ، میهمانی کریسمس، و حتی سالی یک بار بالماسکه برگزار می کرد که به بهترین لباس مبدل جایزه می دادند. پدر و مادر و عمه صدیقه و عمو عبدالله هر سال لباس روستایی ها را می پوشیدند و هیچ سالی هم برنده نمی شدند. سال 1957 یکی از کارکنان بخش اطفای حریق با پوشیدن لباس فضانوردی برنده شده بود.
به پدر که مهندسی بود با مدرک فوق لیسانس، یک خانه ی سه اتاقه داده بودند که یک حیاط پشتی وسیع داشت، با باغچه سبزی کاری و مرغ و خروس.من هر روز گشتی توی حیاط می زدم و وارسی می کردم ببینم هویج ها، ذرت ها، تربچه ها، و لوبیا سبزها رسیده اند یا نه. بعد دنبال حشرات می گشتم و از جانورهای توی باغچه آمار می گرفتم. مادر علاقه ی من به حشرات را سرگرمی عجیب و نامناسبی برای یک دختر کوچک می دانست. دختر خودم در علاقه به چیزهایی که می خزند و می لولند به من رفته، به او می گویم شغلی در زمینه ی حشره شناسی در انتظار اوست.
حیاط جلویی مان در آبادان پر بود از گل های رز ، یاس، و نرگس. کنار باغچه های گل، تاب سرپوشیده ی بزرگی داشتیم. هر عصر ، گرمای نفس بر که فروکش می کرد، بیرون خانه روی تاب می نشستیم، شربت آلبالو یا پپسی را خوش خوشک می نوشیدیم و تخمه آفتاب گردان می شکستیم. عصرهایمان اغلب توام بود با صدای زن همسایه که داد می زد:«جیمی!جیمی!» نام شوهرش جیمی نبود، جواد بود. اما همسایه مان انگار زیاد فیلم آمریکایی دیده و تصمیم گرفته بود دور و برمان را قدری خارجی کند. ما که نمی خواستیم کم بیاوریم، یک سگ ولگرد آوردیم و اسمش را گذاشتیم جیمی. و این طور بود که، هر روز عصر، کسی می توانست صدای نه یک، که دو خانواده را بشنود که جیمی مربوطه را صدا می زدند.
اول که به آمریکا آمده بودیم، نه تنها باید خودمان را به پول دادن برای همه چیز عادت می دادیم. «لوله کش برای بازدید یک اشکال هم پول می گیرد؟» بلکه باید به پول آمریکا پرداخت می کردیم. سال 1972 یک دلار معادل هفت تومان یا هفتاد ریال بود. به این معنی که قیمت یک بسته سوسیس بولونیا نه دو دلار بلکه چهارده تومان بود. نیم کیلو گوجه نه پنجاه سنت بلکه سه تومان و منبم بود. هیچ چیز نمی توانست بدون تبدیل ذهنی به واحد پول ایران خریداری شود، و ادامه می یافت با »وای ، چه گران»
هیچ نمی دانستیم آنچه در اوایل ورودمان به آمریکا گران می دانستیم، بعد از انقلاب ایران مفت به نظر می رسد. انقلاب ها به ندرت برای اقتصاد خوب هستند، از 1979 ارزش پول ایران به شدت سقوط کرد. ارزش یک دلار به تدریج رسید به هشتصد تومان. قیمت بسته ی دو دلاری سوسی بولونیا حالا هزار و ششصد تومان شده، هم قیمت یک قالیچه کوچک ایرانی قبل از انقلاب. حتی ایرانی هایی که قبلا راحت پول خرج می کردند حالا باید هر خریدشان را بسنجند.
پدر همیشه مرد صرفه جویی بود، اما مشکلات مالی بعد از انقلاب او را وارد مرحله ی جدیدی از زندگی کرد، دنیایی با شعار «خودم درستش می کنم» با یک روپوش سفید و یک گوشی نمی شود یک دکتر ساخت، و با چند بار مراجعه به غرفهی ابزار های فروشگاه سیرز هم نمی شود یک تعمیرکار ساخت. اما پدر به این باور رسید که می تواند عمده نیازهای خانواده را خودش رفع کند. سوابق مهندسی اش ، همراه با مجموعه چهارده جلدی "راهنمای تعمیرات خانگی تایم-لایف"، او را قانع کرد که می تواند به هر رقم چکه کردن،نشتی،جیرجیر ، یا گرفتگی لوله شخصا رسیدگی کند. هر اعتراض یا تردیدی از طرف ما باعث مید ماجرا ساختن یک رادیو در دوره ی نوجوانی اش را بازگو کند. وقتی با این نکته روبه رو می شد که نصب کاشی با ساختن رادیو کمی فرق می کند، در می آمد که «نه این طور نیست»
هر کس توی خانه ی ما گشتی بزند، شواهد بسیاری بر روحیه ی "میتوانم انجامش بدهم" پدر می یابد. حالا اگر از شیری که با علامت "سرد" مشخص دشه، آب گرم بیرون بیاید چه؟ در مقایسه با پولی که لوله کش برای تعمیر دستشویی می گرفت این مساله مهمی نیست! و نوار عایق کاری که سوراخ های دیوار آشپزخانه را پوشانده؟کی به آن ها دقت می کند؟ و اگر کاغذ دیواری حمام به آن نمی اید، زیاد سخت نگیریم.حمام است دیگر. سالن پذیرایی که نیست. اگر تایم-لایف یک "راهنمای خودآموز عمل های پزشکی" منتشر کند، من و مادر کشور را ترک خواهیم کرد.
اگر پدر مهارت های فنی اش را به کلبه درویشی خود محدود می کرد، خیلی خوب بود. متاسفانه کاظم اصرار دارد قابلیت هایش را در اختیار همه مان بگذارد. او که تمام چیزها را در خانه ی خودش "درست" کرده، به سراغ خانه ی بچه هایش می رود.
برادرم فرشید توی یک شرکت تکنولوژی پیشرفته مدیر است. بر خلاف پدر، فرشید مشکلی با پول خرج کردن ندارد. پول می دهد تا اتموبیلش را بشویند، شلوارش را اندازه کنند، و خانه اش را تمیز کنند. تمام لباس هایش را به خشک شویی می دهد و مبلغی را هم اضافه می پردازد تا لباس های تمیز در خانه تحویل داده شود.
در آخرین دیدار پدر و مادر از فرشید، پدر پروژه ی کوچکی را شروع کرد و به انجام رساند. بعد از اینکه فرشید برای رفتن به کار خارج شد، پدر تا ابزار فروشی قدمی زد و چند قلم جنس برداشت . بعد تمام روز را مشغول بتونه کاری و رنگ زدن شد.
وقتی فرشید بعد از دوازده ساعت کار به خانه برگشت، با طرح پر لک و پیسی روی تمام دیوارهای پنت هاوس طبقه ی بیست و چهارمش رو به رو شد. «این ها چیه؟»
پدرم او را به رقابت طلبید:«اگر توانستی یک ترک یا سوراخ پیدا کن. همه را پوشاندم.خیلی بودند.»
برادرم با ناباوری پرسید:« آخر چه کسی از شما خواست چنین کاری بکنی؟این رنگ را از کجا آوردی؟ رنگش با دیوارهای من کاملا فرق می کند»
پدر پاسخ داد:«اشکالی ندارد که از من تشکر نکنی. اما محض اطلاع، رنگ سفید، رنگ سفید است»
مادر که فرصت را غنیمت شمرده بود ا از خاطرات تعمیراتی خانه ی خودش انتقام بگیرد، حرف او را قطع کرد:«من بهش گفتم این کار را نکند. گوش نکرد. هیچ وقت گوش منی کند.»
پدر با قاطعیت جواب داد:«خب»که ما را برای جمله ی قصارش آماده می کرد – جمله ای که مثل آلبالوی روی لیکور ماراسکینو برای حسن ختام تمام پروژه های تعمیراتی قدر نشناخته اش به کار می برد :«کسی که نزدیک رودخانه است، قدر آب را نمی داند»
پدر شانس آورده بود که ما نزدیک رودخانه نبودیم. ممکن بود یک نفر آخرش بیفتد توی آن.
وقتی من و شوهرم خانه خریدیم، پدر و مادر را دعوت کردیم.خانه ی ما کاملا نو بود. در نتیجه چیزی برای تعمیر وجود نداشت. با وجود این، پدر بعد از چند ساعت اعلام کرد:«شما یک کابینت کمکهای اولیه توی حمام نیاز دارید.»
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#46
Posted: 15 Aug 2013 07:50
ما جواب دادیم :«ما کابینت کمک های اولیه توی حمام نیاز نداریم»
پدر بی اعتنا به نظر می رسید :«به نظر من لازم دارید»
«ما لازم ندازیم، اصلا نمی خواهیم»
پدر، مثل گربه، نباید هشت ساعت توی خانه تنها گذاشته شود. برای اینکه قلمرویش را مشخص کند، وقتی من و شوهرم سر کار بودیم، یک کابینت کمکهای اولیه خرید و به دیوار حمام نصب کرد. شاید اگر کج نصب نشدده بود، فرانسوا اینقدر دلخور نمی شد.
در ملاقات بعدی ، پدر مخفیانه تصمیم گرفت که حمام ما به یک قلاب حوله احتیاج دارد. با استفاده از میخ هایی که زیادی بلند بودند، در حمام را سوراخ کرد ، قلاب حوله را در یک طرف در ایجاد کرد، و ابزار چشم کور کنی به شیوه ی قرون وسطایی را در طرف دیگر.
شوهرم از آن موقع کنترل اوضاع را به دست خودش گرفته ، و تمام پیچ گوشتی ها و چکش ها را پیش از آمدن پدر پنهان می کند.
پدر هیچ وقت برای هیچ کدام از اشتباهات تعمیرکاری اش معذرت نخواسته، در عوض بر این باور است که قدرنشناسی ما ریشه در مسائل عمیق تری دارد. به فرشید گفت:«اگر برای بتونه کاری و نقاشی هزار دلار پول می دادی، فکر می کردی خوب شده» همیشه به مادر می گوید ایراد گیری های او درباره سوراخ های دیوار و کاشی های ناجور فقط برای خوش آمد دیگران است و بهتر است این اخلاقش را بگذارد کنار.وقتی شوهرم گلایه کرد که کابینت کمک های اولیه، که ما اصولا نمی خواستیم، کج نصب شده، پدر جواب داد:«چیزها را که نگه می دارد» قابلیتی که برای عذر خواهی نکردن از اشتباهات فاحش دارد، در موقعیت دیگری می توانست خدمت مناسبی به او کند، شاید در سیاست. ما هم یاد گرفتیم هیچ وقت درباره ی مشکلی در خانه شکایت نکنیم، مبادا پدر تصمیم بگیرد درستش بکند. فرق نمی کند یک ایراد خانگی چقدر مشکل ساز باشد، کاظم همواره می تواند بدترش کند، به رایگان.
پدر درست همان طور که فکرش را نمی کند برای گرفتگی دستشوی به لوله کش زنگ بزند، همچنین نمی فهمد چرا مردم توی رستوران غذا می خورند. برای او، بیرون غذا خوردن یعنی رفتن به خانه ی یکی از خواهرانش، جایی که نه فقط غذا تازه و خوشمزه است و توسط کسانی سرو می شود که او را دوست دارند و به جوک هایش می خندند، بلکه در آخر صورت حسابی در کار نیست.
رفتن به یک رستوران واقعی با پدر همیشه به یک معنی است:
«جوجه دوازده دلار است؟ یعنی یک جوجه کامل را به ما می دهند؟ بگذار ببینم. آن ها دو، چهار ، شش ، هشت ، ده ... بیست میز اینجا دارند. متوسط چهار نفر برای هر میز، هر کدام یک پرس جوجه سفارش بدهند، بگوییم روزی سه نوبت هر میز پر می شود، در هشتصد تومان ضرب می کنیم ... اوه، کاش رستوران باز کرده بودم»
این محاسبات هیچ وقت هزینه های اداره رستوران را شامل نمی شوند، و فقط درآمد های فرضی را در بر می گیرد. نیاز به گفتن نیست که ما هیچ وقت جرات نداریم با پدر نوشیدنی سفارش دهیم چون یک لیوان دو نیم دلاری لیموناد، که حداکثر سه لیموی ده سنتی می برد و کمی شکر، ضرب در هشتصد تومان...همیشه آب می نوشیم، البته آب شیر، چون آب بطری قطعا منجر به سخنرانی جداگانه ای می شود، با این شروع که چطور او وقتی بچه بوده در اهواز آب معمولی می خورد و هیچ طوریش نمی شد و شما می توانید آن را در هشتصد ضرب کنید.
مثل کرمی که تبدیل به پروانه شود، پدر به محض اینکه پایش را در ایران می گذارد به آقای دست و دل باز تغییر شکل می دهد. به این دلیل که، در ایران، پدر میلیونر حساب می شود. او و مادر حین سفرهای سالیانه شان در هتل شرایتون سابق در تهران اقامت می کنند، هتلی که بدون کاهش ارزش پول ایران هیچ گاه نمی توانستند از عهده ی هزینه اش برآیند. هر سال، خویشان مان در ایارن – کشوری که مردمش به مهمان نوازی شهرت دارند – از پدر و مادر دعوت می کنند پیش آنها بمانند، اما پدر نمی پذیرد، و توضیح می دهد که اقامت در سوئیت چیزیست که او در هیچ جای دیگری استطاعتش را ندارد. اقوام مان به دیدن او می آیند و به اتفاق در رستوران غذا می خورند و او برای تمام کارکنان انعام های کلان می گذارد.
وقتی پدر پذیرفت که با حقوق ماهیانه ی بازنشستگی اش بعد از سی و سه سال کار در شرکت نفت، در آمریکا فقط می تواند چندبار به رستوران برود، تصمیم گرفت دست کم در ایران کار خوبی با آن انجام دهد. هر سال او حقوق بازنشستگی اش را به نیازمندان اهدا می کند. تا به حال خرج چند عمل جراحی، معالجه پزشکی ، خرید عینک، و دارو را پرداخت کرده است. حدود ده سال پیش با سه بچه آشنا شد که پدر و مادرشان را از دست داده بودند و با پدر بزرگ و مادر بزرگ پیرشان زندگی می کردند. هر سال برای آن ها لباس، کتاب، و اسباب بازی تهیه می کند. قبل از آخرین سفرش، از من پرسید آیا می توانم کامپیوتر لپ تاپ ام را برای یکی از پسرها به او بدهم.
گفتم :«دارم با آن یک کتاب می نویسم.» پدر گفت :«هر وقت کارت تمام شد بده ش به من»
سال پیش مقداری قطعات یدکی ماشین برای مردی خرید که زندگی اش را از راه مسافر کشی می گذراند و بدون ماشین درآمدی نخواهد داشت. سال پیش از آن، هزینه ی تعمیر خانه ای را پرداخت که یک خانواده ی نه نفره در آن ساکن بودند. شانس آورده بودند که پدر ارهنمای تعمیراتش را نبرده بود.
هر سال پدر با چمدانی پر از بسته و سری پر از خاطره به آمریکا باز می گردد. درابهر ی تجملات اقامت توی سوئیت هتل صحبت می کند، و سفارش سرویس داخل اتاق ، و اینکه زن نظافت چی بیشترین انعام دوران کارش را گرفته. به من می گوید چقدر برایش عجیب است که در کشور خودش با چنین آب و تابی مورد پذیرایی قرار میگیرد و همه او را آدم کله گنده ای تصور می کنند، همه اش به خاطر یک حقوق بازنشستگی که در آمریکا تقریبا بی ارزش است.
بعد از آخرین سفرش ، از او پرسیدم ایا برایش سخت نبوده که به آمریکا بر گردد، جایی که با ثروتمند بودن خیلی فاصله دارد؟ گفت :« ولی فیروزه، من توی آمریکا هم ثروتمند هستم، فقط پول زیاد ندارم»
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟