نام کتاب: سرزمین اشباحنویسنده: دارن شانتعداد فصول: ۳۳ فصلدر تالار: خاطرات و داستان های ادبیكلمات كليدي : داستان سرزمین اشباح ، كتاب دارن شان ، دارن شان ، كتاب اول سرزمین اشباح
معرفیمن همیشه از عنکبوت ها خوشم می آمد و وقتی بچه بودم آنها را جمع میکردم.من ساعت های زیادی را صرف کندوکاو در آلونک قدیمی ته باغمان میکردم و با زل زدن به تار عنکبوت ها در کمین یکی از این غارتگران هشت پا می نشستم.وقتی یکی از آن عنکبوت ها را پیدا میکردم آنرا به خانه می آوردم و توی رختخوابم ولش میکردم.مادرم از دست من دیووانه میشد!معمولا عنکبوت ها فقط یکی دو روز بیرون می آیند و دیگر پیدایشان نمیشود.ولی بعضی وقت ها آنها کمی بیشتر بیرون میمانند.یک بار یکی از آنها بالای تخت من یک تار درست کرد و یک ماه رویش نشست و نگهبانی داد.آن روز ها هر بار که میرفتم بخوابم با خودم فکر میکردم که شاید عنکبوت پایین بیاید توی دهانم برود سر بخورد و از گلویم رد شود و در شکمم یک عالم تخم بگذارد.بعد هم بچه عنکبوت ها از تخم بیرون بیایند و مرا زنده زنده و از درون بخورند.وقتی بچه بودم خیلی خوشم می آمد که از چیزی بترسم.وقتی نه ساله شدم مامان و بابا یک رتیل کوچک به من دادند.آن رتیل خیلی بزرگ نبود.سمی هم نبود.ولی بزرگترین هدیه ای بودکه تا آن موقع گرفته بودم.هرروز صبح با آن رتیل بازی میکردم و هر چیزی که به آن میدادم میخورد.:مگس-سوسک و کرم های کوچک.آن رتیل همه چیز را خرد و خمیر میکرد و میخورد.اما یک روز من یک کار مسخره کردم.در یک کاریکاتور دیده بودم که یک حشره توی جارو برقی رفته بود ولی جلوی کیسه ی آن گیر کرده و چیزیش نشده بود.آن حشره پر از گرد و خاک و کثیف و بسیار عصبانی از جارو برقی بیرون آمده بود.این برایم خیلی جالب بود.آنقدر جالب که هوس کردم خود آنرا امتحان کنم.پس همین کار را با آن رتیل بیچاره کردم.خوب معلوم است که همه چیز مثل آن کاریکاتور پیش نرفت.رتیل من به محض اینکه به جارو برقی رسید تکه تکه شد..من خیلی گریه کردم.ولی برای گریه کردن دیر بود.همبازی عزیز به خاطر اشتباه من مرده بود و دیگر از دست من کاری بر نمی آمد.مامان و بابا وقتی فهمیدند که من چه کار کرده ام کلی داد و بیداد براه انداختند.آخر آن رتیل خیلی قیمت داشت.آنها گفتند که بخاطر این بی مسئولیتی احمقانه دیگر اجازه ندارم حتی یکی از عنکبوت های باغمان را نگه دارم.من قصه ام را با این ماجرا شروع کرده ام تا بدانید که آن روز ها چقدر عنکبوت ها را دوست داشتم و چرابرای بدست آوردنشان خودم را به آب و آتش میزدم.قصه من در واقع شرح یک کابوس است.یک کابوس دنباله داراما یک نکته مهم:اسم واقعی من دارن شان نیست.اسم خواهرم دوستانم و معلم هایم همین طور اسم شهرم کشورم و بقیه نشانه هایی که در این داستان میبینید و می خوانید هم واقعی نیستند.بهرحال معرفی و مقدمه چینی تا همین جا بس است.اگر حاضرید شروع میکنیم.البته اگر این داستان مثل همه قصه های تخیلی دیگر بود حتما در شبی طوفانی با هوهوی جغدها و سرو صداهای عجیب زیر تخت شروع میشد.اما چون قصه من با بقیه قصه ها فرق دارد از جای دیگری شروع میشود:از دستشویی مدرسه.
فصل اولمن در دستشویی مدرسه بودم و داشتم برای خودم آواز می خواندم.تقریبا آخرهای کلاس انگلیسی بود که فکر کردم حالم بد است.معلممان آقای دالتون خیلی تیز است و این جور وقت ها میفهمد که آدم راست میگوید یا فقط میخواهد از کلاس بیرون برود.وقتی دستم را بالا بردم یک نگاه به من کرد سرش را تکان داد و گفت که حالت خوب نیست برو دستشویی.بعد ادامه داد دارن هرچیزی راکه اذیتت میکند کنار بگذار.بقیه تکالیفت راهم در کلاس بگذار و برو بیرون.کاش همه معلم ها مثل آقای دالتون آدم را درک کنند.بالاخره حالم بهم نخورد و لی چون هنوز حالت تهوع داشتم در دستشویی ماندم.یکدفعه زنگ خورد و بچه ها با هیاهو به حیاط هجوم آوردند.زنگ نهار بودمی خواستم پیش بچه ها بروم ولی اگر آقای دالتون مرا به آن زودی در حیاط میدید ممکن بود فکر کند الکی گفته ام حالم بد است.آقای دالتون اخلاق خاصی دارد.اگر به او کلک بزنیم در ظاهر عصبانی نمیشود.بلکه کاملا ساکت میماند.اما یک مدت با آدم حرف نمیزند و این خیلی بد تر از آنست که سر آدم فریاد بکشد.خلاصه من توی دستشویی مانده بودم آواز میخواندم ساعتم را نگاه میکردم و انتظار میکشیدم تا اینکه شنیدم یک نفر صدایم میزند.-دارن.هی دارن..افتاده ای تو دستشویی؟چه شده؟خنده ام گرفت.صدای استیو لئونارد بهترین دوستم بود.ولی همه به او میگفتند استیو لئوپارد.البته نه بخاطر اینکه این دو کلمه شبیه هم است.بلکه به این دلیل که استیو بقول مادرم یک بچه سرتق بود.استیو هر جا میرفت جهنم راه می انداخت.با بچه ها دعوا میکرد از مغازه ها دزدی میکرد...استیو حتا وقتیکه هنوز در کالسکه بود یک چوب نوک تیز پیدا میکرد و آنرا به خانم هایی میزد که از کنارش رد میشدند.همه از استیو بدشان میامد و از او میترسیدند.غیر از من!ما اولین بار همدیگر را در مونت سوری دیدیم و از همان جا بهترین دوست های هم شدیم.مامانم میگوید که من از خل بازی های استیو خوشم میاید.ولی من فکر میکنم که او مرد بزرگی میشود.البته استیو خلق و خوی تندی دارد و وقتی عصبانی میشود همه چیز را پرت میکند.این طور مواقع من دور و برش نمی پلکم.اما وقتی آرام میشود کنارش می آیم.چند سالی بود که استیو دیگر حسابی بی آبرو شده بود.مادرش چندین باراو را پیش مشاورهای روان شناسی برده بود تا به او کمک کنند رفتارش را کنترل کند.ولی او هنوز هم در حیاط مدرسه ماجرا درست میکرد.بطوریکه حتا اگر از استیو بزرگترو قوی تر هم بودید با او طرف نمیشدید.خلاصه جواب دادم:هی استیو.من اینجایم.به پشت در ضربه زدم و استیو فهمید که من در کدام دستشویی هستم.وقتی در را باز کردم استیو دید که در دستشویی نشسته ام.هول شدو پرسید:استفراغ کردی؟گفتم :نه و بعد ناگهان خودم را انداختم و عق زدم.ولی استیو که مرا خوب میشناخت فهمید که می خواهم اذیتش کنم.خندید و گفت:پس حداقل حالا که اینجا بیکاری کفش هایم را واکس بزن.من هم ادای این را در آوردم که روی کفشش تف کرده ام وبا دستمال توالت روی آنرا برق می اندازم.استیو خنده اش گرفت.پرسیدم:من چیزی از درس از دست نداده ام؟گفت:نه.همان چرندیات همیشگی بود.پرسیدم:تو تکالیفت را انجام دادی؟استیو که همیشه فراموش میکرد مشق هایش را بنویسد ناراحت شد و گفت:تا فردا وقت داریم.نداریم؟گفتم:تا پس فردا.نفس راحتی کشید و گفت:آخیش.چه بهتر.فکر میکردم...ناگهان مکث کردو اخم هایش تو هم رفت.-وای ببینم امروز پنج شنبه س.پس فردا..زدم پشتش و دادم در آمد:بالاخره یادت آمد؟استیو دست هایش را بهم مالید و گفت:آهان.ماداریم میبازیم.البته بگویم که ما معمولا نمیباختیم.استیو گفت:تو نمیای بیرون؟و من که دوباره حالم بد شده بود نشستم و گفتم:از همین جا نگاه میکنم و لذت میبرم.استیو گفت:افتضاح میشود.وقتی من امدم پنج به یک بودیم و تاحالا لابد شش یه هفت تا گل خورده ایم.دارن ما به تو احتیاج داریم.استیو راجع به فوتبال حرف میزد.ما هر روز زنگ نهار یک دست بازی میکردیم.تیم ما معمولا برنده میشد.ولی آن روز چند تا از بهترین بازیکن هایمان را از دست داده بودیم.دیو موگان پایش شکسته بود.خانه سام وایت عوض شده بود و او به مدرسه دیگری رفته بود.ودنی کرتین هم دیگر زنگ های ناهار باما بازی نمیکرد و وقتش را با دوست جدیدش میگذراند.احمق!من بهترین مهاجم تیم بودم.ما بازیکن های خط دفاع و میانی خوبی داشتیم و تامی جونز بهترین دروازهبان مدرسه تو تیم ما بود.اما من تنها کسی بودم که میتوانستم در خط حمله بایستم و چهار پنج بار در یک مسابقه به نفع خودمان امتیاز بگیرم.بلند شدم و گفتم باشد.من که در این هفته هرروز یه کلکی سوار کرده ام.امروز هم یه کاریش میکنم.از کنار چند تا از بچه ها گذشتیم که هرروز کنار دستشویی ها سیگار میکشیدند.کنار قفسه ها رفتیم تا من لباسم را عوض کنم.یک جفت کفش داشتم که همیشه با آن بازی میکردم.کفش هایم را در یک مسابقه انشا نویسی برنده شده بودم.کفش قبلی ام اصلا بدرد نمیخورد.بندهایش گم شده بود و لاستیک های دورش هم پاره بود.پاهای من بزرگتر شده بود و دیگر توی آن جا نمیشد.ولی این کفش ها عالی بود.وقتی وارد بازی شدم هشت به سه به نفع تیم مقابل بود.البته این یک مسابقه جدی نبود.فقط تمرین در حیاط مدرسه بودکه تازه دروازه های آنرا هم با خط گچی روی زمین مشخص کرده بودند.هرکس که آنها را کشیده بود واقعا از فوتبال سر در نمی آورد.خط عرضی را در یک طرف خیلی بلند و در طرف دیگرخیلی کوتاه کشیده بود!من درحالیکه بطرف زمین بازی میدویدم فریاد زدم:نترسید.شان بی همتا با شماست.بعضی از بازیکنان خندیدند و بعضی دیگر زیر لب غرغر کردند.ولی من خوب دیدم که بچه های تیم ما خوشحال شدند و بچه های تیم مقابل ناراحت.خیلی خوب شروع کردم.در مدت یک دقیقه دو گل زدم.مثل این بود که آمده ایم تا ببریم یا بمیریم.ولی وقت تمام شد.اگر زودتر رسیده بودم ما برنده میشدیم.ولی تازه وقتیکه بازی داشت به نفع ما پیش میرفت زنگ خورد.خلاصه ما آنروز هفت به نه باختیم.وقتی زمین بازی را ترک میکردیم آلن موریس در حالیکه صورتش قرمز شده بودو نفس نفس میزد بطرف حیاط دوید.استیو لئوپارد و تامی جونز و آلن موریس بهترین دوستان من بودند.همه به ما میگفتند چهار نخاله!آلن یک تکه کاغذ خیس را زیر بینی ما تکان داد و گفت:ببینید چی پیدا کردم.تامی که سعی میکرد آن کاغذ را بگیرد گفت چی هست؟آلن آمد بگوید آن ورقه چیست که ناگهان آقای دالتون نعره کشید:شما چهارنفر...بیاید تو کلاس!و آلن ساکت شد.استیو فریاد زد:داریم میایم آقای دالتون!استیو هر چه دلش میخواست میگفت و تازه سوگلی آقای دالتون هم بود.او بعضی وقت ها در حرف هایش خوشمزگی هایی میکرد که اگر ما همان حرف را میزدیم حتما از کلاس اخراج میشدیم.ولی آقای دالتون یک طور دیگر استیو رادوست داشت.چون استیو آدم خاصی بود.گاهی او واقعا در کلاس میدرخشید و همه چیز را درست جواب میداد.ولی بعضی وقت ها حتی نمیتوانست اسم خودش را تلفظ کند.آقای دالتون میگفت:استیو یک دانشمند احمق یعنی یک نابغه خل است.بهر حال اگرچه استیو عزیز کرده آقای دالتون بود اما حتی او هم اجازه نداشت دیر سر کلاس برود.بنابراین ما خسته و عرق ریزان به سر کلاس رفتیم و مجبور شدیم منتظر بمایم تا بعد بفهمیم که آلن چه میگوید.آن موقع نمیدانستم که برگه اسرار آمیز آلن زندگی مرا به وضع بدی تغییر خواهد داد!!!
فصل دومبعد از نهار هم با آقای دالتون کلاس تاریخ داشتیم.درسمان جنگ جهانی دوم بود.من از این درس خیلی خوشم نمی آمد.ولی استیو معتقد بود که جنگ جهانی دوم جنگ بزرگی بوده است.درواقع او از هرچیزی که به کشتن و جنگیدن ربط داشت خوشش می آمد.بعضی وقت ها میگفت که دوست دارد وقتی بزرگ شد یک سرباز مزدور بشود یعنی برای پول بجنگد و البته در این مورد خیلی هم جدی بود!بعد از تاریخ ریاضی داشتیم و باور نمیکنید اگر بگویم باز با آقای دالتون!معلم ریاضی ما مریض بود و معلم های دیگر هرروز بجای او سر کلاس می آمدند.استیو دیگر در آسمان هفتم سیر میکرد.سه زنگ با معلم عزیزش کلاس داشتیم.این اولین بار بود که با آقای دالتون ریاضی می خواندیم.استیو شروع کرد به توضیح دادن برای آقای دالتون که درسمان کجاست و مسئله های سخت را به او نشان داد.او طوری حرف میزد که انگار با یک بچه طرف است.ولی آقای دالتون اهمیتی نمیداد.او به این کار استیو عادت داشت و میدانست که چطور با او رفتار کند.بطور معمول آقای دالتون خیلی خوب درس میداد و با اینکه کلاسهایش خنده دار بود ما چیز های زیادی از او یاد می گرفتیم.اما باید بگویم که آقای دالتون چیزی از ریاضی سر در نمی آورد.او خیلی سعی میکرد اما انگار نمیتوانست ریاضی را برای ما توضیح دهد.استیو هم خیلی سعی میکرد راهنمایی های کمکی ارائه دهد.اما ما دیگر حوصلمان داشت سر میرفت.یواش یواش باهم حرف میزدیم و برای هم یادداشت میفرستادیم.من یک یادداشت برای آلن فرستادم و از او پرسیدم که بالاخره آن ورقه عجیب چه بود.ابتدا آلن ورقه را نمیداد ولی من آنقدر یادداشت فرستادم تا بالاخره موفق شدم ورقه را بگیرم.تامی دو صندلی عقبتر از آلن مینشست.به همین دلیل اول او ورقه را گرفت.آنرا باز کرد و شروع کرد به خواندن.وقتی ورقه را میخواند صورتش برق میزد و فکش میلرزید.تامی ورقه را سه بار خواند و بعد آنرا به من داد.بالاخره من فهمیدم که چرا او دچار آن حالت شده بود.آن ورقه یک آگهی بود.یک متن تبلیغاتی برای نوعی سیرک سیار.بالای آن آگهی عکس سریک گرگ با دهان باز دیده میشد که آب دهانش راه افتاده بود.در قسمت پایین هم عکس چند عنکبوت و مار کشیده شده بود.آنها هم خیلی وحشتناک و شرور بنظر می آمدند.درست زیر عکس گرگ این کلمات به زبان فرانسه و با حروف قرمز نوشته شده بود:سیرک عجایبو زیر آن با حروف ریز تر نوشته شده بود:فقط برای یک هفته- از سیرک عجایب دیدن کنید!!همراه با :سیو و سیرسا- دوقلوهای بهم چسبیده!پسر ماری!مرد گرگی! گرتای دندان سنگی!لارتن کرپسلی و عنکبوت بازیگرش-خانم اکتاالکساندر ریبز استخوانی!زن ریشدار!هانس دست پا!رامو دوشکم-چاق ترین مرد دنیا!و زیر همه اینها نشانی محل تهیه بلیت و مکان نمایش نوشته شده بود.پایین پایین و درست بالای عکس عنکبوت ها و مارها هم نوشته شده بود:افرادی که دچار سکته قلبی شده اند از مراجعه خودداری کنند!لطفا بلیت را پیش خرید نمایید!با خودم گفتم:سیرک عجایب؟چرا عنوان سیرک را به زبان فرانسوی نوشته اند؟سیرک عجایب!یعنی برنامه ی نمایش عجیب است؟بنظر می آمد که همینطور باشد.دوباره آگهی را خواندم.غرق عکسها و بررسی جزئیات بازیگران آن شدم.در واقع چنان غرق شده بودم که آقای دالتون را فراموش کرده بودم.وقتی به خودم آمدم دیدم که استیو تنها جلو کلاس ایستاده زبانش را برای من در آورده و اخم هایش را در هم کرده است.حس کردم موهای پشت گردنم سیخ شده اند.وای!آقای دالتون پشت من ایستاده بود و داشت آگهی را در دستهای من میخواند.او ناگهان ورقه را از دست من گرفت و گفت:این دیگر چیست؟گفتم:یک آگهی است آقا.گفت:از کجا آوردیش؟خیلی عصبانی بنظر میرسید.هیچ وقت او را آنقدر عصبانی ندیده بودم.دوباره پرسید:از مجا آوردیش؟از شدت اضطراب لب هایم را گاز میگرفتم.نمیدانستم باید چه جوابی بدهم.نمیخواستم آلن را گیر بیندازم.خوب میدانستم که او هم خودش آنرا پیدا نکرده است.آلن هم جرات نداشت با آقای دالتون طرف بشود.ذهنم کار نمیکرد تا بتوانم یک دروغ درست و حسابی جور کنم.خوشبختانه ناگهان استیو گفت:آقا آن مال من است.آقای دالتون به آرامی به او نگاه کرد و گفت:مال تو؟استیو گفت:نزدیک ایستگاه اتوبوس پیدایش کردم.آنرا دور انداخته بودند.من فکر کردم جالب است.به همین خاطر برش داشتم و آوردم که آخر کلاس از شما بپرسم که راجع به چیست.آقای دالتون سعی کرد وانمود کند تحت تاثیر چاپلوسی استیو قرار نگرفته است.ولی همین طور بود.او گفت:خوب این فرق میکند.اشکال ندارد که شما یک ذهن کنجکاو داشته باشید.استیو بنشین.استیو نشست.آقای دالتون آگهی را با پونز به تخته سیاه وصل کرد.او در حالیکه با پشت دست روی آگهی میزد گفت:سالها پیش نمایش عجایب متداول بوده.افراد طمعکار و شرور آدم های بدشکل و غیر طبیعی را در قفس جمع میکردند و ..یک نفر پرسید:اجازه آقا بد شکل یعنی چه؟آقای دالتون جواب داد:یعنی کسیکه بنظر عادی نمی آید.کسی که سه تا دست یا دو تا بینی دارد.کسی که اصلا پا ندارد.کسی که قدش خیلی بلند یا خیلی کوتاه است.در آن زمان آدم های فقیر از نظر ما بجز ظاهرشان فرق دیگری با دیگران ندارند به نمایش می گذاشتند. و به آنها میگفتند:عجیب الخلقه.سیرک داران باعث میشدند که مردم به آن بدبخت ها زل بزنند و بخندندو آنها را دست بیندازند.آن طمعکارهای بیرحم با اینجور آدم ها مثل حیوان رفتار میکردند.خیلی کم به آنها پول میدادند.آنها را اذیت میکردند.لباس های کهنه و مندرس به آنها می پوشاندند و هرگز به آنها اجازه نمیدادند که خودشان را بشویند.دلینا پرایس از جلو کلاس گفت:این خیلی ظالمانه است.آقاآقای دالتون حرف اورا تایید کرد و گفت:راست میگویی.نمایش این آدم های مفلوک خیلی ظالمانه است.به همین دلیل است که من وقتی این آگهی را دیدم آنقدر عصبانی شدم.او آگهی را پاره کرد و ادامه داد:این نمایش ها از سالها پیش غدغن شده اندولی هنوز هم هرازگاهی می شنویم که بعضی ها برایش فعالیت میکنند.من پرسیدم:آقا شما مطمئن هستید که این آگهی هم مثل یکی از همان نمایش هاست؟آقای دالتون سعی کرد تکه های ورق را به هم بچسباند.او دوباره نگاهی به آگهی انداخت.سرش را تکان داد و گفت:مطمئن که نیستم.شاید هم فقط یک شوخی باشد.ولی اگر یک نمایش واقعی از آدم های عجیب الخلقه باشد امیدوارم که هیچکس به دیدن آن نرود.همه با هم و فوری گفتیم:بله.ما هم همین طور.آقای معلم ادامه داد:این نوع نمایش ها واقعا وحشتناک بودند.برپاکنندگان آن ادعا میکنند که سیرک های شایسته ای هستند.ولی آنها مثل چاه های فاضلاب شرارت و بدبختی بودند.به عقیده من کسی که به دیدن این نمایش ها میرود به اندازی برپاکنندگان آن ظالم و پست است.استیو حرف آقای دالتون را تایید کرد و گفت:بله آدم باید خیلی ظالم باشد که به دیدن این نمایش ها برود.و به من چشمک زد و زیر لب گفت:ما میرویم و می بینیم!!!
فصل سوماستیو آقای دالتون را راضی کرد که آگهی را به او بدهد و گفت که می خواهد آگهی را به دیوار اتاقش بچسباند.آقای دالتون ابتدا تردید داشت ولی بعد راضی شد.او نشانی پایین آگهی را برید و آن را به استیو داد.زنگ آخر ما چهار تا یعنی من و استیو و آلن موریس و تامی جونز در حیاط جمع شدیم و دوباره شروع کردیم به خواندن آگهی.من گفتم:این یک کلاهبرداری است.آقای دالتون می گفت که از سال ها پیش این نوع نمایش قدغن شده.آلن گفت:نخیرتامی پرسید:آلن کجا پیدایش کردی؟آلن به آرامی گفت:کش رفتم.مال داداش بزرگم بود.برادر بزرگ آلن یعنی تونی موریس قلدر مدرسه بود تا اینکه از مدرسه اخراجش کردند.تونی گنده و بی ریخت و خیلی آب زیر کاه بود.هول شدم و پرسیدم:تو آنرا از تونی کش رفتی؟سرت به تنت زیادی کرده؟آلن گفت:از کجا می فهمد؟تونی آنرا در جیب شلوارش جا گذاشته بود ومامان هم شلوارش را در لباسشویی انداخته بود.من هم آنرا برداشتم ویک کاغذ سفید جایش گذاشتم.این طوری تونی فکر می کند که جوهر های کاغذ پاک شده است.استیو سرش را تکان داد و گفت:آفرین!پرسیدم:تونی آن را از کجا پیدا کرده؟آلن گفت:یک نفر در خیابان آنها را پخش میکرده .یکی از برگزار کنندگان سیرک.یک آقایی به نام کرپسلی.تامی پرسید:همان که عنکبوت دارد؟و آلن جواب داد:آره اما عنکبوتش همراهش نبود.شب بوده و تونی از ولگردی هایش بر می گشته که آگهی را به او می دهد.و می گوید سیرک عجایب در شهرهای کوچک و بزرگ دنیا می گردد و بطور مخفیانه نمایش اجرا می کند.او گفته هرکس بخواهد بلیت بخرد باید این آگهی را داشته باشد.چون فقط به کسانی بلیت فروخته می شود که مطمئن باشند و بنظر او تونی اهلش بوده.تونی هم که مرده این کارهاست.آگهی را گرفته.استیو پرسید:حالا بلیتش چند هست؟آلن گفت:دانه ای پانزده پوند.دادمان در آمد:پانزده پوند؟استیو غرغر کرد و گفت:هیچ کس پانزده پوند پول نمیدهد که یک مشت آدم عجیب غریب ببیند.من گفتم:من می دهم.آلن هم فوری گفت:من هم می آیم.استیو گفت:بابا ما پانزده پوند نداریم که دور بریزیم.این کار ها به ما نیامده.آلن پرسید:این کار ها به ما نیامده یعنی چی؟استیو جواب داد:یعنی ما پول نداریم بلیت بخریم.وقتی می دانید که نمی توانید بخرید الکی نگویید که می خریم می خریم!آلن پرسید:حالا مگر روی هم چقدر باید داشته باشیم؟من خندیدم و گفتم:کمی بیشتر از دو پنی!این جمله تکه کلام بابایم بود.تامی که دوباره داشت عکس را نگاه میکرد با دلخوری گفت:خیلی دلم میخواست بروم.حیف شد.آلن گفت:آقای دالتون هم دیگر خیلی شلوغش می کند.تامی گفت:آلن راست می گوید.تازه هرچیزی که بزرگتر ها خیلی ازآن بدشان می آید معمولا چیز جالبی است.گفتم:حالا شما مطمئنید که پول کم داریم؟شاید به بچه ها تخفیف بدهند.آلن گفت:فکر نمیکنم اصلا بچه هارا راه بدهند...این فصل ادا مه دارد...-ولی من 5پوند و هفتاد پنی دارم.استیو گفت:من دوازده پوند.تامی گفت :من شش پوند و هشتاد و پنج پنیومن هم گفتم:من هشت پوند و بیست و پنج پنی دارم.بعد با خودم حساب کردم و گفتم:اینها روی هم بیشتر از سی پوند می شود.تازه اگر پول توجیبی های فردایمان را هم بگیریم و روی هم بگذاریم...آلن یک خرده فکر کردو گفت:اما تا فردا بلیت تمام نمی شود؟اولین نمایش دیروز بوده که بلیت هایش سه شنبه تمام شده.اگر ما بخواهیم برویم یا بایدفردا شب برویم یا شنبه.چون پدرم وقت دیگری به ما اجازه نمی دهد.آن پسره که بلیت هارا به تونی داده گفته که تقریبا همه بلیت ها پیش فروش شده اند.خلاصه اگر امشب بخریم خیلی بهتر است.من قیافه شجاعی به خود گرفتم و گفتم:بی خیال همه چیز فدای سیرک.استیو گفت:باشد.مامانم مقداری پول را در یک شیشه درخانه نگه می دارد.من می توانم ازاو قرض بگیرم و بعد که پول تو جیبی های فردایمان را گرفتیم آنرا سرجایش بگذارم.پرسیدم:یعنی یواشکی برداری؟گفت:نخیر.قرض بگیرم.اگر می خواستم یواشکی بردارم که دیگر سرجایش نمی گذاشتم.تامی پرسید:حالا چطوری برویم بلیت بگیریم؟مگر میشود به این راحتی ها از خانه بیرون آمد؟استیو گفت:من می توانم کلک بزنم وبیایم بیرون.پس من بلیت می خرم.گفتم:یادتان رفت آقای دالتون نشانی آن را کند؟کجا می خواهی بروی؟استیو چشمکی زد و گفت:نشانی را من حفظ کردم.خوب حالا تا شب می خواهید اینجا بایستید و هی تحلیل و تفسیر کنید؟به همدیگر نگاه کردیم و هرکس زیر لب چیزی گفت.استیو گفت:خیلی خوب سریع برویم خانه پول هارا برداریم و دوباره بیاییم.اگر هم کسی گفت کجا می روید بگوییدکتاب یا چیز دیگری در مدرسه جا گذاشته اید.پول هایمان را روی هم می گذاریم و بقیه اش را با پس انداز مادرم تکمیل میکنم.من گفتم:اگر نتوانی دستبرد بزنی ...یعنی قرض بگیری چه میشود؟استیو شانه هایش را بالا انداخت و گفت دیگر نمی دانم.قرار ها بهم می خورد.ولی خب ما سعیمان را میکنیم تا چه پیش بیاید.حالا تا دیر نشده عجله کنید. وبا عجله دوید.چند لحظه بعد من و تامی وآلن هم بطرف خانه هایمان دویدیم.
فصل چهارمتمام آن شب به سیرک فکر می کردم هر چه سعی کردم نتوانستم از مغزم بیرونش کنم. حتی وقتی یکی از بهترین برنامه های تلویزیون را می دیدم هم فکر سیرک از سرم بیرون نمی رفت.خیلی به نظرم عجیب و مرموز می آمد:پسری که مار است !مردی که گرگ است!عنکبوت بازیگر....مامان و بابا متوجه من نشدند ولی آنی چرا آنی خواهر کوچک تر من است او بعضی وقت ها آدم را عصبانی می کند ولی بیشتر وقت ها کاری به کار کسی ندارد.وقتی مامان قصه می گفت ،او هیچ وقت تو حرفش نمی پرید و یکی از ویژگیهایش هم این بود که راز دار خوبی بود.بعد از شام من و آنی در آشپزخانه تنها ماندیم آنی پرسید: چی شده ناراحتی؟گفتم :هیچ چیز، چیزی نشده.گفت:«چرا یه چیزی شده. تو هر شب کلی مسخره بازی در می آوری»می دانستم آنقدر گیر می دهد تا بالاخره بفهمد که اصل قضیه چیست.. به همین دلیل موضوع را برایش تعریف کردم. آنی گفت:راست می گویی خیلی ولی شما نمی توانید به آن سیرک بروید.پرسیدم:چرا؟گفت :مال بچه ها که نیست. مال آدم بزرگ هاست.با حالت دفاعی و تندی گفتم:شاید نگذارند دختر لوسی مثل تو برود و آنرا ببیند ولی به من و دوست هایم کاری ندارند.آنی کمی ناراحت شد من هم فوری عذر خواهی کردم. و گفتم:ببخشید منظور بدی نداشتم.فقط خیلی دلم می خواهد بروم . حاضرم هر چیزی را بدهم تا آن نمایش را ببینم .خواهرم گفت :من کمی پول جمع کرده ام. می توانم آنرا قرض دهم. برای قیافه ات هم کمک می کنم چند تا چین و چروک روش بندازیم طوری که بزرگ تر نشان بدهی و راهت بدهند.لبخند زدم هیچ وقت به اندازه آن موقع دوستش نداشتم. گفتم: ممنون خواهر خوبم. ولی بی خیال قیافه اگر بخواهند راهمان دهند راهمان می دهند. اگرهم نخواهند نمی دهند.دیگر چیزی نگفتیم تند تند ظرف ها را خشک کردیم و رفتیم تلویزیون ببینیم.بابا تازه چند دقیقه بود که به خانه رسیده بود. او در چند شرکت ساختمانی کار می کرد و بیشتر شب ها دیر می آمد. و بعضی وقت ها بد اخلاق می شد. ولی خدارا شکر آن شب اخلاقش خوب بود. او با مامان سلام و علیک کردو پرسید :امروز چه خبر؟من گفتم :بابا امروز باز هم مابازی رو بردیم.گفت:جدی؟ بارک الله بارک الله!وقتی بابا شام می خورد صدای تلویزیون را کم کردیم. او وقتی غذا می خورد دوست داشت که خانه اش در آرامش باشد.و گاه موقع غذا خوردن چیز هایی ا ز ما می پرسید یا از اتفاقاتی که همان روز افتادهب بود تعریف می کرد. بعد از شام مامان به اتاقش رفت و شروع کرد به ور رفتن با البوم تمبرش. اویک کلکسیونر پروپا قرص تمبر است. به اتاقش رفتم تا ببینم تمبر جدیدی که عکس حیوان یا عنکبوت عجیب غریبی رویش باشد خریده یا نه اما او تمبر جدیدی نداشت طاقت نیاوردم از مامان پرسیدم :مامان تاحالا سیرک عجایب دیده ای؟مامان که شش دنگ حواسش به تمبر ها بود گفت: چی؟گفتم:سیرک عجایب از آن سیرک هایی که زن های ریشو و مرد های گرگی و پسر ماری دارد؟مامان سرش را بلند کردو نگاه عمیقی به من انداخت و گفت: پناه بر خدا! پسر ماری دیگه چه موجودی است؟........خودم هم نمی دانستم گفتم:ولش کن اصلا بی خیالاما شما تا به حال به این سیرک رفته اید یا نه؟مادرم سرش را تکان دادو گفت:نه این کار ها دیوانه بازی است.گفتم : یعنی اگر یکی از این سیرک ها به شهر ما بیاید باز هم نمی روی آن را ببینی؟مامان که انگار تنش می لرزید گفت:نه من از این چیز ها می ترسمبه علاوه اصلا جالب نیست که آن ها آدم ها را به نمایش می گذارند.گفتم یعنی چه؟گفت تو دوست داشتی که می انداختنت توی یک قفس و مردم می آمدندو نگاهت می کردند؟با اوقات تلخی گفتم: آخهمن که عجیب غریب نیستم.مامان خندید پیشانیم را بوسید و گفت معلوم است که نیستی عزیزم تو فرشته کوچولو منی.با پشت آستینم پیشانیم را پاک کردم وغرغر کردم :مامان !مامان!مامان تبسمی کردو اداکه داد: پسرم گوش کن: فرض کن تو دوتاد سر یا چهار تا دست داشتی.آن وقت دوست داشتی که در یکی ازاین نمایش ها تو قفس می افتادی و مردم بهت می خندیدن؟ دوست نداشتی؟در حالی که پاهایم را به ای طرف و آن طرف تکان می دادم گفتم:نهمامان پرسید حالا چی شده که یاد این حرف ها افتاده ای؟هی می گویم این قدر فیلم ترسناک نبین ها!چه قدر سخت است که بعضی وقت ها مامن و بزرگ تر ها اصلا نمی فهمند آدم چه می گوید.دادم در آمد:مامان من همان طور که شما می گویید شب ها زود می خوابم و فیلم ترسناک نمی بینممامان گفت:خیلی خوب بد اخلاق جان حالا لازم نیست داد بزنی اگر حرف های من را دوست نداری برو بالا پیش بابات فکر کنم دارد به گلدان ها می رسد.نمی خواستم بروم ولی مامان از اینکه من داد زده بودم ناراحت شده بود. به همین دلیل پایین رفتم تا به آشپزخانه رسیدم. ناگهان بابا از پشت سر من آمدو مرا غافلگیر کرد. پدر با خنده گفت: پس جناب عالی را باید اینجا پیده کرد. امشب نیامدی کمک من به گلدان ها برسم.؟گفتم :آخ حواسم نبود الان می آیم.بابا در حالی که پیرا هنش را در می آورد گفت: دستت درد نکنه دیگه تموم شد.وقتی بابا لباس خوابش را می پوشید نگاهش کردم . او پاهای خیلی بزرگی داشت. اندازه کفشش 44 بود. وقتی بچه بودم مرا روی پاهایش می ایستاندو راه می برد مثل این بود که روی دوتا چوب اسکی بزرگ راه می روم.پرسیدم بابا الان می خواهی چی کار کنی؟گفت باید یک برنامه بنویسم.بابایم دوست های مکاتبه ای زیادی داشت.از همه جای دنیا آمریکا استرالیا،روسیه چین....می گفت دوست دارد با مردم جاهای دنیا ارتباط داشته باشد. ولی به نظر من این برایش یک جور سرگرمی بود.آنی با عروسک های اسباب بازی هایش بازی می کرد.گفتم به اتاق من بیایید تا با دمپایی و یک لنگه جوراب گلوله شده تنیس بازی کنیم ما به این بازی می گفتیم تنیس روی تخت ولی آنی حواسش به اسباب بازی هایش بود وعروسک هایش را برای مثلا هواخوری آماده می کرد تنهایی به اتاقم رفتم و سرگرم کتاب های داستانم شدم. من کلی کتاب داستان داشتم. کتاب سوپرمن،بتمن، اسپایدر من،و اسپاون و از همه بیشتر اسپاون را دوست داشتم که قهرمانش یک شیطان جهنمی بود.بیشتر ماجرا های این قصه ترسناک بود و من به همین دلیل این داستان را بیشتر از بقیه دوست داشتم. بقیه شب را مشغول کتاب هایم بودم.آنها را می خواندم و منظمشان می کردم.قبلا کتاب هایم را با کتاب های تامی عوض می کردم که یک عالم از این کتاب ها دارد. ولی او بیشتر وقت ها روی جلد کتابم آب می ریخت یا خرده نان و چیز های دیگر لای ورق هایشان جا می گذاشت. به همین دلیل من دیگر این کار را تکرار نکردم. من بیشتر شب ها ساعت 10 می خوابیدم. ولی آن شب مامان و بابا حواسشان به من نبودو تقریبا تا ساعت ده و نیم بیدار ماندم بابا از چراغ روشن اتاقم فهمید که من بیدارماو آمد و در ره باز کرد وگفت: بخواب وگر نه فردا نمی توانی از جایت بلند شی.می گفت اتفاقی دیده که ن بیدارم،ولی الکی می گفت. البته خودش چندان حساسیتی نداشت که من شب ها بیدار بمانم. ولی مامانم همیشه گوشزد می کرد که شب ها زود بخوابم گفتم:بابا فقط یک دقیقه بگذار تا کتاب هایم تا جمع کنم و مسواک بزنم.گفت:خیلی خوب زود باش!کتابم را سر جایش روی قفسه بالایی تختم گذاشتم لباس خوابم را پوشیدم و رفتم مسواک بزنم آرام آرام مسواک زدم. طوری که تا ساعت 11طول کشید. دیگر خیلی خوابم می آمد. می دانستم که تا دوثانیه دیگر خواب خوایم. آخرین چیزی که به آن فکر کردم سیرک عجایب بود.(مردشورتو ببرن با اون فکر کردنت...دستم پوکیدددد)برایم خیلی عجیب بود که یه پسر ماری چه شکلی می تواند باشد یا ریش های یک زن چقدر می تواند بلند بشودو دندان های گرگ چه شکلی هستند(اگه خیلی علاقه داری می تونی بری دهن گرگو باز کنی دندوناشو ببینی...به چه چیز هایی فکر می کنه) اما از همه این ها گذشته آن شب بیشتر خواب عنکبوت دیدم (خاک تو سرت همین هم نوع دوستیت کار دست می ده)
فصل پنجمصبح روز بعد من و آلن و تامی دم در مدرسه منتظر استیو ماندیم.ولی تا وقتی که زنگ خورد از او خبری نشد و ماهم بدون او وارد مدرسه شدیم.تامی گفت:شرط می بندم که نتوانسته بلیت بگیرد و حالا خجالت می کشد باما روبه رو شود.گفتم:فکر نمی کنم.استیو چنین آدمی نیست.آلن گفت :دست کم خداکند آگهی را برگرداند.این طوری اگر خود سیرک را ندیدیم آگهی را می چسبانم بالای تختم.گفتم: دیوانه!تو نمی توانی آنرا به دیوار اتاقت بچسبانیپرسید:چرا؟گفتم:برای اینکه برادرت تونی آنرا میبیند.با اوقات تلخی گفت:آهان!راست می گویی.قبلا من در درس جغرافیا خیلی وضعم خراب بود.تقریبا هر دفعه که خانم کویین از من سوال میکردغلط جواب می دادم.ولی از وقتیکه تمبر جمع میکنم کمی وضع جغرافیم بهتر شده.وقتی من پانزدهمین سوال را اشتباه جواب دادم خانم کویین گفت:دارن دیشب خوب نخوابیده ای؟الکی گفتم:چرا خانم.خوب خوابیدم.تبسمی کرد و گفت:ولی فکر کنم خوب نخوابیدی.پای چشمت چین واچین شده.آن روز خیلی سخت گذشت.انگار نمی خواست تمام شود.مثل وقت هایی که آدم احساس بدی دارد یا نا امید است.تمام روز به سیرک عجایب فکر میکردم.تصور می کردم که اگر من یک آدم عجیب غریب بودم و صاحب سیرک هم یک آدم خشن و بیرحم بود که همه را حتی وقتیکه کار بدی نکرده بودند شلاق میزد چه میشد.همه عجیب و غریب ها از او متنفر می شدند.ولی چون او خیلی بزرگ و بد اخلاق بود کسی جرئت نمیکرد چیزی بگوید.اما بالاخره یک روز من که خیلی خیلی بیشتر از همیشه کتک خورده بودم ناگهان به یک گرگ تبدیل میشدم و کله آن مرد را از تنش جدا می کردم.آن وقت همه خوشحال می شدند و هورا می کشیدند.من هم صاحب جدید آن سیرک می شدم.آن روز تمام صبح را با آن خیالات گذراندم.اما چند دقیقه قبل از زنگ تفریح در کلاس باز شد و حدس بزنید که کی به کلاس آمد!استیو و مادرش آمدند.مادر استیو چیزهایی به خانم کویین گفت و خانم کویین هم چیز هایی زمزمه کرد و لبخند زد.خانم لئونارد(مادر استیو)از کلاس بیرون رفت و استیو هم سر جایش رفت و نشست.من که از دستش عصبانی بودم گفتم:تاحالا کجا بودی؟گفت:داندانپزشکی.یادم رفت به شما بگویم.گفتم:چی را؟ناگهان خانم کویین گفت:بس کن دارن!و من ساکت شدم.زنگ تفریح ابتدا من و آلن و تامی با استیو حرف نزدیم.که البته از صدتا داد و فحش و فریاد هم بدتر بود.بالاخره من گفتم:بلیت خریدی؟تامی گفت:حالا واقعا دندانپزشکی بودی؟آلن گفت:آگهی کجاست؟استیو مارا به عقب هل داد و گفت:صبر کنید پسر ها صبر کنید!گفتم:بروبابا!مارا سر کار نگذار.بلیت گرفتی یا نه؟گفت:هم آره هم نه!تامی غرغر کرد:یعنی چه؟استیو جواب داد:یعنی هم خبرهای خوب دارم هم خبرهای بد هم خبرهای متوسط.حالا می خواهید اول کدام را بشنوید؟من که گیج شده بودم گفتم:اول متوسط هارا.استیو مارا به گوشه حیاط برد و بعد از اینکه مطمئن شد کسی دور و برمان نیست شروع کرد به صحبت کردن.او گفت:من پول را برداشتم.ساعت 7 که مامانم با تلفن حرف می زد از خانه زدم بیرون.به سرعت خودم را به گیشه فروش بلیت رساندم.اما میدانید کی را آنجا دیدم؟پرسیدم:کی؟گفت:آقای دالتون.او و دونفر پلیس آنجا بودند و داشتند یک پسربچه را به زور از گیشه ای که خیلی فکسنی بود بیرون میکشیدند.اما یکدفعه صدای وحشتناکی بلند شد و بعد ابری از دود همه جارا فرا گرفت.وقتی دوباره توانستم جلویم را ببینم پسر بچه دررفته بود.آلن پرسید:آقای دالتون و پلیس ها آنجا چکار کردند؟استیو گفت:یک خرده آن آلونک را که مثلا گیشه بلیت فروشی بود نگاه کردند و رفتند.تامی پرسید:تورا ندیدند؟استیو گفت:نه من خودم را قایم کرده بودم.باناراحتی پرسیدم:پس بالاخره بلیت نگرفتی؟استیو که ضد و نقیض حرف میزد گفت:من چنین حرفی نزدم.حوصله ام سررفته بود.گفتم:یعنی گرفتی؟گفت:من پا به فرار گذاشتم که ناگهان دیدم پسرک پشت سرم است.او لاغر بود و لباس بلندی پوشیده بود که از سر تا پایش را پوشانده بود.او آگهی را از دست من گرفت.آنرا سوراخ کرد.پول راگرفت و بلیت ها و آگهی را برگرداند.با خوشحالی فریاد زدم:پس بلیت گرفتی!استیو قیافه عجیبی به خود گرفت و گفت:آره.ولی یک مشکل وجود دارد.گفتم که خبرهای بدی هم دارم.یادتان هست؟من که فکر می کردم او بلیت هارا گم کرده گفتم:چی شده؟استیو گفت:او فقط دوتا بلیت به من داد.من پول چهارتا را داشتم.ولی پسرک دوتا بلیت به من داد و بدون آنکه چیزی بگوید روی آگهی نوشت:پیش خرید قطعی.او یک کارت هم به من داد که نشان میداد سیرک عجایب دوتا بلیت به من فروخته است.من حتی گفتم اگر بخواهد پول بیشری میدهم.چون روی هم هفتاد پوند داشتم ولی او قبول نکرد.تامی وحشت زده پرسید:فقط دوتا بلیت فروخت؟آلن گفت:یعنی..استیو این طرف و آن طرفش را نگاه کرد و گفت:دونف باید بروند سیرک ودونفر متاسفانه باید خانه بمانند!
فصل ششمجاهای حساسش داره کم کم شروع میشه بخونید که اگه نخونید ضرر کردین خداییش خیلی قشنگه...جمعه عصر بود آخر هفته و اول تعطیلات. همه خوش حال از دوروز تعطیلی به طرف خانه هایشان می دویدند فقط چهار نفر بیچاره در مدرسه ایستاده بودند که هر کس آن هارا می دید فکر می کرد که دنیا به آخر رسیده است. استیو لئونارد،تامی جونز،آلن موریس و من، دارن شان. آلن مدام غر می زد: یعنی چه؟ ماتا به حال نشنیده ایم که یک سیرک فقط به دونفر بلیت بدهد. مسخره است.همه ما به آلن مافق بودیم. ولی چه کار می شد کرد با در ماندگی یک گوشه ایستاده بودیم و پایمان را به زمین می کوبیدیم. بالاخره آلن چیزی را که در ذهن همه ما بود پرسید و گفت:حالا کی می رود سیرک.ما به یک دیگر نگاه کردیم و سرمان را تکان دادیم. من گفتم: به نظر من که او باید برود،او بیشتر از همه ما پول گذاشته ،دنبال بلیت هم رفته. به نظر من او حتما باید برود شما چی می گویید؟تامی گفت:موافقم.آلن هم گفت که موافق است ولی فکر کنم که موافق نبود. قیافه اش نشان می داد که راضی نیست. استیو خندید. یکی از بلیت ها را برداشت و گفت:کی با من می اید؟آلن فوری گفت: من آگهی را اوردم.من گفتم: خیلی خوب حرف نزن.اصلا هر کی را که استیو انتخاب کرد همان می رود.تامی خندید و گفت: زرنگی؟ تو و استیو خیلی با هم دوستید. او حتما تو را انتخاب می کند. و من می گویم که با هم بجنگیم و همان که برنده شد همان برود. من دستکش بوکس دارم.آلن ریز ریز غر می زد: نخیر قبول نیست.او بچه ریز نقشی بود. و در برابر تامی هیچ شانسی نداشت. تازه تامی بوکس را از پدرش یاد گرفته بود و خودشان هم یک کیسه بوکس داشتندو هر روز تمرین می کردند.مطمئن بودم که با اولین حرکت مرا زمین می زد. گفتم: اصلا بیایید شیر یا خط بیاوریم.تامی که می دانست شانس زیادی ندارد. خیلی استقبال نکرد. داشتیم در مورد شیر یا خط کردن بحث می کردیم که استیو گفت:من فهمیدم که باید چه کار کنیم.در کیفش را باز کرد و یک تکه وظ رف غذایش را در آورد.استیو تکه ها را چند تکه کرد طوری که تکه ها درست اندازه بلیت شدند. او کاغذ ها را در ظرف غذایش انداخت و بلیت را هم وسط آن انداخت. و بعد گفت : حال من اول این ظرف را خوب تکان می دهم و بعد کاغذ ها را می ریزم زمین شما هم به ردیف باستید و بعد از اینکه من شماره 3 را گفتم فوری کاغذ ها را جمع کنید. هر کس بلیت را برداشت برنده است . من و کسی که برنده شد به سیرک می رویم. (با این نظر دادنت.همه چیزو داغون می کنه لا مسب... اصلا بزار بگم..این ...این ..این ....یه کاری دست خودشو اون دارن دیوونه می ده...و دست از دیوانگی بر نمی داره و می خواد انتقام بگیره...حالا چراشو خودتون می خونید و لی بگم این شبح میشه..و همه رو میکشه دارن و آلن و تامی رو میکشه پدرو مادرشم می کشه..)ما فقط سر هایمان را تکان دادیم. بعد استیو ادامه داد: تگر کسی ذیگه نظر بهتری ندارد مین کاررا بکنیم.من گفتم: به نظر من که همین خوب است.استیو گفت: من و همان کسی که همراهمان به سیرک می آید در اولین فرصتی که پول دستمان بیاید پول دو نفر دیگر را پس می دهیم.آلن غر غر کرد: من نمی دانم آخر من از هردو شما کوچک ترم شاید نتوانم به اندازه آن اه بالا بپرم. تامی گفت: اگه این طوری حساب کنیم من از همه شما کوچک ترم.ولی برایم اهمیتی ندارد. چون احتمالا بلیت ته ظرف می ماند. ولی چون استیو آن ها را به بالا پرتاب می کند بلیت پایین تر همه کاغذ ها قرار می گیرد. و این به نفع کوتاه ترهاست.آلن گفت: خیلی خوب. ولی یه جوری پرتشان نکن که بلیت گم شود.گفتم : راست می گوید.استیو ظرف را بالا گرفت. کمی تکانش دادو گفت: حاضرید؟ (دروغ وگفتم....اصلا بگم بلیت گیر آلن می افته و می ره اونجا از کنجکاوی گیر می افته. دارن هو واسه نجات دادتش میره که گیرش بیاره ولی افسوس که ...)ما پشت سر استیو در یکردیف ایستاده بودیم. تامی و آلن تنگ هم ایستاده بودند. ولی من کمی با آن ها فاصله داشتم. و بنابراین خیلی خوب می توانستم. دست هایم را حرکت بدهم. استیو گفت:خیلی خوب من با شماره 3این ها رو می ریزم هوا حاضرید؟ما سر هایمان را تکان دادیم. استیو گفت: یک،. و من آلن را دیدم که چشم هایش را مالید تا بهتر بتواندبیند. استیو گفت:دو. و انگشتان تامی شروع کرد به چرخیدن. استیو فریاد زد سه!و برگ ها را روی زمین ریخت. نسیم ملایمی آمد و برگ ها را به طرف ما آورد. تامی و آلن ناگهان فریاد زدند و به طرف برگ ها حمله کردند. اصلا نمی شد بلیت را بین آن هما برگه پیدا کرد. من هم خودم را جلو انداختم تا بلکه برگه های بیشتری جمع کنم. اما ناگهان چیزی به ذهنم رسید.می دانید من هر وقت مسائلم را به شانس می سپارم اوضاع خیلی بهتر پیش می رود.(شانستو بزار دم کوزه آبشو بخور) شاید بگویید که این مسخره است ولی به هر حال من چشم هایم را بستم و دست هایم را مثل یک آدم کور در هواتکان دادم تا ببینم که معجزه می شود یا نه.آخه می دانید آدم برای به دست آوردن چیزی که خیلی جوش می زند و نگرانی نشان می دهد اوضاع خیلی بد تر پیش می رود. مثلا وقتی می خواهی با دوچرخه ات یا با تخته اسکیت تک چرخ بزنی،هیچ وقت نمی توانی. ولی برعکی و هر که بی خیالی و کمتر سعی می کنی همان اتفاقی ما افتد که می خواهی.برای یک لحظه فکر کردم که بلیت در دستم استو با خودم گفتم: دیگر بردم ولی یک چیزی در درونم گفت کمی صبر کن! بعد از چند ثانیه صدای درونم فریاد زد :حالا! چشم هایم را سفت بسته بودم باد آرام شده بود. یرگه ها برای خودشان در هوا می رقصیدند.و به زمین می آمدند. چشم هایم را باز کردم و آلن و تامی را دیدم که روی زمین نشسته بودند. و دنبال بلیت می گشتند. تامی گفت: این جا نیست!آلن گفت : پیدایش نمی کنم!ناگهان آن ها کارشان را رها کردند و به من خیره شدند.من هنوز ایستاده بودم و درست هایم را سفت بسته بودم. استیو به آرا می پرسید: دارن چی توی دستت است؟و من به او خیره شده بودم.و نمی توانستم جوابش را بدهم. مثل وقتی شده بودم که کسی خواب می بیند و نمی تواند حرکت کند و یا حرف بزند. تامی گفت : بلیت دست او نیست. یعنی نمی تواند دستش باشد. من دیدم که او چشم هایش را بسته بود.استیو گفت: شاید و لی بالاخره چیزی توی مشتش هست.آلن با لحن تندی گفت:بازش کن ببینم!به آلن نگاه کردم بعد به تامی و استیو. دست راستم را آرام باز کردم هیچ چیز تویش نبود. دلم هری ریخت پایین. آلن خندید و تامی دوباره شروع کرد به گشتن روی زمین. استیو گفت: آن یکی!به دست چپم زل زدم. این یکی را خیلی آرام تر از قبلی باز کردم. یک تکه کاغذ در دستم بود. ولی پشتش به طرف بالا بود. آن طرفش پیدا نبود. برای اینکه مطمئن شوم. آن را برگرداندم. با حروف قرمزو آبی این اسم عجیب و غریب روی کاغذ نوشته شده بود: سیرک عجایب(هه هه هه...شوخی کردم دیدی مال این شد؟ولی چه فایه آیندشو داغون میکنه همشم تقصیر این استیو لا مروت است.)مال من شده بود. من واستیو به دیدن سیرک می رفتیم.فریاد زدم:بله !!!! و توی هوا پریدم. من برنده شده بودم!
فصل هفتمبلیت ها برای نمایش روز شنبه بود.این برای من خیلی خوب بود.چون در این مدت فرصت داشتم که با خانواده ام صحبت کنم و از آنها اجازه بگیرم و اگر اجازه میدادند که شب را هم در خانه استیو بمانم خیلی بهتر می شد.البته من راجع به سیرک عجایب اصلا حرفی نزدم.چون اگر می گفتم حتما نمی گذاشتند بروم.اما از اینکه راستش را نمی گفتم احساس خوبی نداشتم.هر چند که سعی کردم خیلی هم دروغ نگویم.تنها کاری که کردم این بود که دهانم را بسته نگه داشتم.شنبه ساعت ها خیلی آرام می گشت.عی می کردم خودم را به کاری مشغول کنم تا شاید زمان بگذرد.ولی مدام به یاد سیرک عجایب می افتادم و با خودم میگفتم که کاش زودتر به سیرک می رفتم.برعکس شنبه های دیگر آن روز خیلی بی حوصله و عصبانی بودم ولی مادرم خیلی خوشحال بود که می دید مثل همیشه به خانه استیو نرفته ام.آنی می دانست که من می خواهم به سیرک بروم.او از من خواست اگر بشود چیزی به عنوان یادگاری برایش ببرم یا از آنجا عکس بگیرم.اما من در آگهی دیده بودم که بردن دوربین ممنوع است.پس به آنی گفتم که نمی شود عکس گرفت. ولی قول دادم که نشانی یا یادگاری از این سیرک برایش برایش بیاورم.چیزی مثل پوستر های تبلیغاتی.او هم قول داد آن یادگاری را در جایی پنهان کند که مامان و بابا آنرا نبینند واگر هم دیدند به آنها نگوید آنرا از کجا آورده است.ساعت 6 بعد از ظهر پدرم مرا دم خانه استیو پیاده کرد.من می خواستم شب خانه آنها بمانم.به پدرم گفتم که صبح زود دنبالم نیاید.پدر باز هم شفارش کرد و گفت:دارن ننشینید فیلم های وحشتناک ببینید.شب خواب های بد می بینی ها!خوب؟و من غرغر کردم:باشد بابا!اما همه بچه های کلاس ما از این فیلم ها می بینند.فقط من نباید ببینم!بابا گفت:گوش کن عزیزم!به خاطر خودت می گویم.این طوری خودت هم راحت تری.یک روز به حرف من میرسی.خوب؟گفتم:باشد بابایی.بابا گفت:آفرین پسر خوب خودم. و گاز داد و رفت.با عجله بطرف در خانه استیو رفتم و چهار بار زنگشان را زدم.این رمز من بود.هروقت به خانه استیو میرفتم چهارتا زنگ میزدم او می فهمید که منم.اما آنروز او پشت در ایستاده بود.چون فوری دررا باز کرد و مرا کشید تو.بعد با تحکم گفت:درست به موقع!آن تپه را می بینی؟مثل یک سرباز شجاع تو فیلم ها حرف میزد.من یک سلام نظامی به او دادم و گفتم:بله آقا.گفت:ماباید آنرا فتح کنیم.پرسیدم:با خودمان تفنگ و اسلحه گرم هم می بریم؟با خشونت گفت:دیوانه ای پسر؟چطور میتوانیم از میان این باتلاق اسلحه عبور بدهیم؟به علامت موافقت سرم را تکان دادم و گفتم:بله قربان!ولی یک تفنگ باخودمان ببریم.به من یاد آوری کرد:اگر مارا گرفتند حتما یک گلوله آنرا ذخیره نگه داریم.ما مثل مثل دو سرباز شجاع که دشمنان فرضیشان را کشته و تفنگ هایشان را آتش زده انداز پله ها بالا رفتیم.بازی بود اما خیلی خندیدیم.استیو یک پایش را بالا گرفته بود و در بالا رفتن از پله ها ازمن کمک می گرفت.او روی پاگرد فریاد زد:اگرچه شما پایم را ازم گرفتید اما حتی اگر زندگیم را بگیرید هرگز نخواهید توانست وطنم را از من بگیرید.این یک نطق مهیج بود.بالاخره خانم لئونارد به جنب و جوش افتاد و از اتاق نشیمن طبقه اول بیرون آمد تا ببیند این همه جاروجنجال برای چیست.وقتی مادر استیو دید که من کنار استیو ایستاده ام فهمید که دوباره مسخره بازی های استیو شروع شده است.او از من پرسید که چیزی می خورم یا نه و من گفتم:نه.متشکرم.استیو با لحن خاصی گفت:شیرینی و چای لطفا!این را خیلی بامزه نگفت.من هم خنده ام نگرفت.استیو با مادرش رابطه خوبی نداشت.اصلا انگار در اتاقش تنها زندگی میکرد.پدرش وقتی استیو کوچک بود آنهارا ترک کرده بود.البته من هیچ وقت علت این موضوع را نپرسیدم.نمیدانم چرا ولی هیچ وقت نتوانستم بپرسم.آخر می دانید مسائلی هست که پسر ها کمتر راجع به آنها با هم حرف می زنند.حالا اگر مادوتا دختر بودیم شاید از هم می پرسیدیم.ولی پسر ها انگار باید فقط درباره کامپیوتر و فوتبال و این جور چیزها با هم حرف بزنند.با صدای آرامی از استیو پرسیدم:حالا چطوری می توانیم از دست مامانت در برویم؟استیو گفت:نگران نباش.او بزودی می رود بیرون.وقتی هم برگردد فکر می کند ما خوابیم.استیو بیشتر وقت ها بجای اینکه بگوید مامانم می گفت او.گفتم:اگر یک وقت بیاید ببیند ما نیستم چی؟گفت:خیال کردی؟بی اجازه به اتاق من بیاید؟محال است!هیچ خوشم نمی آمد که استیو در مورد مادرش آن طوری حرف می زند.ولی چیزی نگفتم.به هیچ وجه نمی خواستم شبم خراب شود.استیو داستان های ترسناکش را در آورد و باهم و بلند بلند شروع کردیم به خواندن.بعضی از کتاب هایش درواقع کتاب های بزرگسال بودند.اگر من از این کتاب ها داشتم مامان و بابا مرا می کشتند!استیو یک عالم مجله وکتاب قدیمی هم راجع به غول و هیولا و اشباح و این جور چیزها داشت.وقتی یک داستان از دراکولا خواندم گفتم:بنظر تو یک میخ را از چه جنسی غیز از چوب می شود ساخت؟گفت:نمی دانم.فلز عاج یا حتی از پلاستیک.البته باید آنقدر محکم و تیز باشد که بتواند در قلب یک هیولا فرو برود.گفتم:یعنی با یک میخ میشود یک هیولا را کشت؟استیو گفت:بله که میشود.من ترسیده بودم.گفتم:ولی تو به من گفتی که هر دفعه باید سر آنها را برید و تویش را با کاه پر کرد و آن را در رودخانه انداخت.استیو گفت:آره در بعضی کتاب ها این طوری نوشته اند.ولی این کار فقط برای این است که آدم مطمئن بشود آن هیولا واقعا مرده و دیگر هیچ وقت بصورت یک شبح سرگردان باز نمی گردد.دیگر جدی جدی داشتم می ترسیدم.در حالی که چشم هایم گشاد شده بود گفتم:یعنی ممکن است یک هیولا نمیرد و برگردد؟گفت:شاید هم برنگردد.ولی بهتر است سرش را برید و بدنش را با کاه پر کرد و آنرا در رودخانه انداخت تا مطمئن باشیم که مرده و دیگر بر نمی گردد.این طوری بهتر است.نه؟گفتم:نمی دانم.راستی ببین این آدم هایی هم که گرگ میشوند همین طور هستند؟من شنیده ام که آنهارا باید با گلوله های نقره ای کشت تا واقعا کشته بشوند.استیو گفت:بنظر من نه!با گلوله های معمولی هم میشود این کاررا کرد!استیو راجع به شبح و هیولاهای ترسناک همه چیز می دانست.او می گفت که در هر داستانی لااقل بخشی از واقعیت نهفته است و بعضی داستان هااصلا بر پایه اطلاعات حقیقی نوشته شده اند.پرسیدم:فکر می کنی مردان گرگی سیرک عجایب واقعا آدم های معمولی بودند که گرگ شدند؟استیو سر تکان داد و گفت:تا آنجایی که من می دانم مردان گرگی سیرک عجایب پسرک های خیلی پرمویی هستندکه بیشتر شبیه حیوان اند تا آدم.حتی بعضی وقت هاآنها جوجه زنده می خورند.ولی این طوری نیست که مثلا آدم معمولی باشند و بعد گرگ شده باشند.اصلا آدم گرگی را نمی توانند در سیرک عجایب نمایش دهند.چون آنها فقط شب هایی که ماه کامل است به شکل گرگ در می آیند و بقیه وقت ها آدم معمولی هستند.پرسیدم:پسر های ماری چی؟آه..استیو خندید و گفت:ای بابا!حالا سوالاتت را نگه دار برای بعد!نمایشی که امشب می خواهی ببینی به اندازه کافی وحشتناک است.آخر می دانی صاحبان این سیرک ها عجیب غریب هارا گرسنه و در قفس های بسته نگه می دارند.با آنها دقیقا مثل حیوان رفتار می کنند.شاید حتی آنها خیلی هم عجیب و غریب نباشند.ولی از بس که با آنها مثل حیوان رفتار می شودمثل حیوان می شوند.آن نمایش در محلی تقریبا بیرون شهر برگزار می شد.ما مجبور بودیم خیلی زودتر راه بیفتیم تا به موقع به آنجا برسیم.حتی لازم بود که تاکسی بگیریم.ولی این طوری کلی از پول تو جیبی هایمان خرج میشد.پول هایی که قرار بود جمع کنیم و قرض استیو را پس بدهیم.به همین دلیل پیاده راه افتادیم.تازه پیاده روی کیفش هم بیشتر بود.در راه قصه های ترسناک برای هم تعریف می کردیم.البته استیو خیلی بیشتر تعریف می کرد.او راه را هم بهتر از من بلد بود.البته گاهی اسم هارا با هم قاطی میکرد گاهی هم اسم داستان هارا عوضی می گفت.ولی خیلی خوب سرگرم شدیم.پیاده روی ما خیلی طول کشید.بیشتر از آنکه فکرش را می کردیم.به همین دلیل نیم کیلومتر آخر را مجبور شدیم بدویم.وقتی به محل رسیدیم نفسمان بند آمده بود.محل نمایش جایی بود که قبلا بعنوان سالن تئاتر یا سینما از آن استفاده می شد.من یکی دو بار به آنجا رفته بودم.استیو گفت که خیلی به آنجا رفته بوده است.به دلیل اینکه یک بار پسر بچه ای از بالکن آنجا پایین افتاده و مرده بود سالن را تعطیل کرده بودند.من هم راجع به تعطیل شدن این سالن چیزهایی از پدرم پرسیده بودم.ولی او در جوابم چیزهایی تحویلم داده بود که بالاخره نفهمیدم راست می گوید یا دروغ.بعضی وقت ها آدم حرف دوستش را خیلی بهتر باور می کند تا یک عالم نصیحت و سفارش پدرش را.روی در هیچ چیز نوشته نشده بود.هیچ ماشینی هم در آن نزدیکی پارک نشده بود و هیچ کس در آن نزدیکی دیده نمیشد.ما کمی جلوی در ایستادیم تا نفسمان سر جایش آمد.بعد نگاهی به ساختمان انداختیم.ساختمان بلندی بود که با کنگره هایی خاکستری رنگ و از جنس استخوان تزئین شده بود.بیشتر پنجره هایش هم شکسته بودند و درش مثل دهان یک هیولا باز بود.من به آرامی از استیو پرسیدم:مطمئنی که محل نمایش همین جاست؟استیو یک بار دیگر بلیت را نگاه کرد و گفت:آره بابا!روی بلیت همین نشانی رانوشته.خود خودش است.گفتم:شاید پلیس فهمیده و مجبور شده اند جای نمایش را تغییر بدهند.شاید هم نمایش اصلا اجرا نشود.استیو گفت:شاید!با حالتی عصبی لب هایم را گاز گرفتم و پرسیدم:فکر می کنی باید چیکار کنیم؟او با تردید به من زل زد و با تردید گفت:فکر کنم که بهتر باشد وارد شویم.ما از راه دوری آمده ایم و خنده دار است که بدون اطمینان از چیزی موضوع را ول کنیم و برویم.سر تکان دادم و گفتم:باشد!دوباره نگاهی به ساختمان انداختم.از آن ساختمان هایی بود که آدم توی فیلم های ترسناک می بیند.از آن ساختمان هایی که آدم وارد آن می شود و دیگر از آن در نمی آید.پرسیدم:استیو تو می ترسی؟گفت:نه!ولی صدای دندان هایش را که از ترس به هم می خوردند می شنیدم و می دانستم که دروغ می گوید.او گفت:توچی؟گفتم:نه که نمی ترسم!به هم نگاه کردیم و نیشخندی به یکدیگر زدیم. می دانستیم که هردو وحشت کرده ایم.ولی بالاخره با هم بودیم.اتفاقا بد هم نیست.اتفاقا خیلی کیف دارد که دو نفر با هم بترسند و بخواهند به روی خودشان نیاورند.استیو در حالیکه سعی میکرد توی چهره اش نشانی از ترس نداشته باشد گفت:برویم تو؟گفتم:برویم.نفس عمیقی کشیدیم.دست های یکدیگر را گرفتیم و از پله ها بالا رفتیم.(جلو ساختمان نه تا پله سنگی بود که همگی ترک برداشته بودند و لای ترک ها خزه در آمده بود)داخل شدیم.
فصل هشتموقتی به خودمان آمدیم دیدیم که در یک راهرو سرد و تاریک و دراز ایستاده ایم.من ژاکتم را پوشیده بودم ولی هنوز می لرزیدم.داشتم یخ می زدم.پرسیدم:چرا اینجا این قدر سرد است؟استیو گفت:خانه های قدیمی همین طورند.در راهرو پیش رفتیم.آن طرف راهرو نوری به چشم می خورد.هرچه نزدیک تر می شدیم نور در خشان تر میشد.من از دیدن آن نور خیلی خوشحال بودم . البته غیر از این هم نمی توانستم احساس دیگری داشته باشم.وگرنه از ترس می مردم!همه دیوار ها خراشیده و خط خطی شده بودند و بیشتر جاهای سقف ها طبله کرده بود.آنجا آنقدر ترسناک بود که اگر کسی وسط روز هم وارد آن می شد از ترس غش می کرد.چه برسد به آن موقع که تازه دو ساعت هم از سر شب گذشته بود.استیو گفت:هی اینجا یک در است.و همان جا ایستاد.ا و در را نیمه باز کرد.صدای غیژ غیژ دلخراشی از در بلند شد.من برگشتم و عقب تر ایستادم.صدای در مثل صدای تابوتی بود که یک نفر به زور آنرا باز کند!استیو سعی میکرد ترسش را پنهان کندواو سرش را وارد اتاق کرد اما چند ثانیه چیزی نگفت.استیو بعد از آنکه چشم هایش به تاریکی عادت کردند و توانست جایی را ببیند گفت:اینجا چند تا پله است که به طبقه بالا می رود.گفتم:به همانجا که پسره از آن افتاد و مرد؟گفت:آره.گفتم:برویم بالا؟استیو سرش را تکان داد و گفت:آن بالا خیلی تاریک است.هیچ نوری نیست.اما حالا بگذار ببینم اینجا چه خبر است.بعد بالا هم می رویم.صدایی از پشت سرمان گفت:پسر ها می توانم کمکتان کنم؟ما هردو از جا پریدیم و به عقب برگشتیم.قد بلند ترین مرد دنیا در آنجا ایستاده بود و طوری خیره خیره به ما نگاه می کرد که انگار دوتا موش دیده است.قد آن مرد آنقدر بلند بود که سرش به سقف میخورد.او دست های استخوانی خیلی بزرگ و چشم های تیره ای داشت.مثل دوتا تکه زغال بزرگ که وسط صورتش چسبانده باشند.مرد پرسید:فکر نمیکنید برای دوتا بچه به سن و سال شما الان خیلی دیر وقت باشد که این طرف و آن طرف پرسه بزنند؟صدایش درست شبیه صدای وزغ بود.نه اصلا خود صدای وزغ بود.طوری حرف میزد که لب هایش انگار اصلا تکان نمی خورند.فکر کنم در نمایش ها او همیشه به جای حیوان هاحرف میزد.استیو به زحمت شروع به حرف زدن کرد و گفت:ما...ما آمده ایم اینجا سیرک عجایب ببینیم.مرد سر تکان داد و گفت:شما بلیت دارید؟استیو گفت:بله و بلیتش را در آورد و نشان داد.مرد گفت:خیلی خوب است!خیلی خوب است! و رو به من ادامه داد:تو چی دارن؟بلیت داری؟توی جیبم را گشتم و گفتم :بله ولی ناگهان دستم همان تو خشک شد.خشکم زده بود.او اسم مرا از کجا میداند؟به استیو نگاه کردم.او مثل بید می لرزید!مرد قد بلند خندید.دندان های سیاه و یکی در میانی داشت.زبانش هم مثل یک مایع کثیف و زرد رنگ بود.او گفت:اسم من آقای تال است.من صاحب سیرک عجایب هستم.استیو با شجاعت پرسید:شما از کجا اسم دوست من را می دانستید؟آقای تال قاه قاه خندید و خم شد.او چشم در چشم استیو ایستاد وبه آرامی گفت:من خیلی چیزهارا می دانم.اسم تورا هم میدانم.میدانم کجا زندگی میکنی.میدانم مامان بابایت را دوست نداری.بعد از این حرف مرد رو به من کرد.من یک قدم عقب رفتم.بوی گند نفسش به آسمان هفتم هم میرسید.مرد گفت:می دانم که تو هم به پدرو مادرت نگفته ای که الآن اینجا هستی و خوب میدانم که بلیت اینجارا چطوری برنده شدی.پرسیدم:چطوری؟دندان هایم قرچ قرچ بهم میخوردند.مطمئن نبودم که حتما جوابم را بدهد.چون همان موقع کمرش را راست کرد و رویش را بطرف دیگر برگرداند.مرد راه افتاد و با خودش گفت:باید عجله کنیم.فکر می کردم باید قدم های بزرگی بردارد ولی برعکس او قدم های کوچکی بر میداشت.ناگهان مرد برگشت و گفت:نمایش تقریبا دارد شروع میشود.همه آمده اند و منتظرند.اما شما از همه دیرتر آمده اید.خیلی خوش شانس بودید که تاحالا نمایش را شروع نکرده ایم.او رفت و گوشه ی ته راهرو پشت یک میز بلند نشست.میز را با پارچه سیاهی پوشانده بودند.مرد کلاه قرمز بلندی به سر گذاشت و دستکش به دست کرد.بعد گفت:بلیت ها لطفا!و دستش را دراز کرد و آنهارا از ما گرفت.او خیلی راحت دهانش را باز کرد بلیت هارا در دهانش گذاشت .آنهارا جوید و قورت داد.بعد گفت:خیلی خوب.بروید تو.ما معمولا بچه هارا راه نمی دهیم.ولی چون شما دوتا پسر خوب و شجاع هستید این دفعه استثنا قائل می شویم.دو پرده آبی رنگ در انتهای سالن دیده میشد.من و استیو به هم نگاه کردیم.استیو پرسید:مستقیم برویم تو؟آقای تال گفت:البته.پرسیدم:هیچ کس نیست مارا راهنمایی کند؟مرد خندید و گفت:اگر شما هنوز یک نفر را می خواهید که دستتان را بگیرد بروید در کالسکه بنشینید!این حرفش مرا خیلی عصبانی کرد.طوری که برای یک لحظه ترسم را کاملا فراموش کردم و با عجله بطرف جلو براه افتادم.استیو تعجب کرده بود.گفتم:خیلی خوب،اگر این طوریست باشد!فوری رفتم و پرده را کنار زدم.نمی دانم جنس پرده چه بود ولی مثل تارعنکبوت بنظر می آمد.ناگهان سر جایم متوقف شدم.پشت آن پرده راهرو کوچکی بود که دو پرده دیگر در آن دیده میشد.پرده ها چند متر ازمن فاصله داشتند.از پشت پرده صداهایی می آمد.استیو هم آمد و کنار من ایستاد.صداهای پشت پرده خیلی خوب شنیده میشد.پرسیدم:فکر میکنی آن پشت چه خبر است؟نکند خطرناک باشد!استیو گفت:بهر حال بهتر است که جلو برویم.فکر نمیکنم که آن آقای تال از برگشتن ما خوشش بیاید.پرسیدم:او چطور میتواند از همه چیز ما باخبر باشد؟جواب داد:شاید فکر مارا میخوند.چند لحظه به فکر فرو رفتم و گفتم:آهان!حتما این طوری بوده است.جلوتر رفتیم و اتق بزرگی را دیدیم.صندلی هایی که چند سال بی استفاده مانده بودند همه پاره و شکسته بودند.اما طوری تعمیر شده بودند که میشد از آنها استفاده کرد.تقریبا همه سالن پر بود و همه تماشاچی ها آدم بزرگ بودند.راحت میشد فهمید که مردم مارا نگاه می کنند و راجع به ما حرف می زنند.تنها جای خالی در ردیف چهارم بود.ما مجبور بودیم از جلو پای خیلی ها رد بشویم تا به آن جای خالی برسیم.وقتی نشستیم تازه فهمیدیم که چه جای خوبی داریم.آنجا درست وسط سالن بود و ما خیلی خوب می توانستیم صحنه را ببینیم.از استیو پرسیدم:فکر میکنی اینجا ذرت بوداده می فروشند؟گفت:تو سیرک عجایب؟بابا حواست کجاست؟اینجا شاید تخم مار و چشم مارمولک بفروشند ولی مطمئن باش که از ذرت خبری نیست.همه جور آدم آمده بودند.بعضی ها خیلی خوش لباس و آراسته بودند و بعضی ها عادی.بعضی ها پیر و بعضی ها فقط چند سال از من و استیو بزرگتر بودند.بعضی ها خیلی بااطمینان با بغل دستیشان حرف می زدند و بعضی ها سرد و بی احساس نشسته بودند و به این طرف و آن طرف نگاه می کردند.تنها ویژگی مشترک آن مردم هیجان زدگی بود و این را در چشم های همه می دیدیم.همان طور که درر چشم های من و استیو هم دیده میشد.همه می دانستیم که آمده ایم تا چیزهای خاصی را ببینیم.چیزهایی که در زندگی عادی نمیبینیم.ناگهان چند ترومپت شروع به نواختن کردند و همه ساکت شدند.صدای ترومپت ها بلند و بلند تر شد و چراغ ها یکی یکی خاموش شدند تا اینکه همه سالن مثل قیر سیاه شد.من دوباره داشتم می ترسیدم ولی دیگر هیچ راه برگشتی نبود.ترومپت ها ناگهان ساکت شدند و سکوت برقرار شد.گوش هایم هنوز زنگ میزد و تا چند ثانیه سرم گیج میرفت.بعد حالم بهتر شد و توانستم در جایم آرام بگیرم.از نقطه ای بالای سر ما کسی نور سبزرنگی را به صحنه تاباند.این خیلی ترسناک بود!تا چند لحظه هیچ اتفاقی نیفتاد.بعد دو مرد ظاهر شدند.آنها قفسی را به وسط صحنه کشاندند.روی قفس قالیچه ای انداخته بودند که انگار از جنس خرس بود.آن دو مرد وقتی قفس را به صحنه آوردند خودشان برگشتند و صحنه را ترک کردند.دوباره برای چند ثانیه سکوت برقرار شد و هیچ اتفاقی نیفتاد.ترومپت ها دوباره شروع به نواختن کردند.ناگهان صدایی شبیه به سه انفجار بزرگ شنیده شد و بعد قالیچه از روی قفس کنار رفت و اولین موجود عجیب آن نمایش پدیدار شد.در همین لحظه صدای جیغ تماشاچی ها به هوا بلند شد!