فصل نوزدهماگر به من خورده بود صد در صد نيشم مي زد و من همان موقع مرده بودم.ولي شانس آوردم كه به ته فلوت پريد و آن را قاپيد.بعد خانم اكتا مثل توپ به زمين خورد و تا چند لحظه گيج بود.در آن موقع زندگي من به سرعت تصميم گيريم بستگي داشت.من فلوت را برداشتم و آن را ميان لب هايم گذاشتم و ديوانه وار در آن دميدم.دهانم خشك خشك بود.ولي هيچ اهميتي به آن نمي دادم.حتي لب هايم را خيس هم نمي كردم.خانم اكتا وقتي صداي فلوت را شنيد سرش را به طرف من برگرداند،روي پاهايش ايستاد و به من خيره شد.موسيقي آرام تري را انتخاب كردم تا كمتر خسته شوم و خانم اكتا هم بهتر راه بيايد.چشم هايم را بستم و تمركز كردم و با خودم گفتم:سلام،خانم اكتا.اسم من دارن شان است.قبلا هم اين را گفته بودم.ولي نمي دانم شنيدي يا نه.الانم نمي دانم حرف هايم را مي شنوي يا نه.من صاحب جديد تو هستم.قول مي دهم از تو به خوبي نگهداري كنم و حشرات و غذاهاي خوبي برايت بياورم.ولي به شرطي كه تو هم عنكبوت خوبي باشي و به حرف هاي من گوش دهي و ديگر حمله نكني.ديگر جست و خيز نميكرد.درحالت نشسته به من زل زده بود.نمي دانم به حرف هاي من گوش مي كرد يا در سرش نقشه جديدي براي حمله مي پروراند.بعد گفتم:حالا مي خواهم كه روي پاهاي عقبت بايستي.روي پاهاي عقب بايستي و تعظيم كني.تا چند ثانيه هيچ واكنشي نديدم.به فلوت زدن ادامه دادم و فكر كردم .از او خواستم كه بايستد.بعد به او دستور دادم كه بايستد و بعد از او خواهش كردم كه بايستد.بالاخره وقتيكه تقريبا نفسم بند آمده بودعنكبوت بلند شد و روي دوپا ايستاد.همانطور كه من خواسته بودم.بعد كمي تعظيم كرد و دوباره ايستاد تا من دستور بعدي را بدهم.او به حرف من گوش داده بود!دومين دستورم به خانم اكتا اين بود كه به درون قفسش برگردد.همانطور كه خواسته بودم بطرف در قفس خزيد.اين بار دستور را فقط يك بار در ذهنم تكرار كرده بودم!همين كه خانم اكتا وارد قفس شد در آن را قفل كردم كمي عقب رفتم و فلوت را زمين گذاشتم.از وحشت لحظه اي كه به طرفم پريده بود هنوز ناراحت بودم.قلبم چنان تند مي زد كه احساس مي كردم چيزي نمانده كه سنگكوب كنم.جند ثانيه روي زمين دراز كشيدم و به عنكبوت زل زدم.مدام به اين موضوع فكر مي كردم كه چقدر به مرگ نزديك شده ام.اين بايد هشدار خوبي برايم مي شد.هيچ آدم عاقلي اين طوري زندگيش را به خطر نمي انداخت.خيلي خطرناك بود.اگر فلوت را مي شكست؟اگر مرا مي كشت و مامان مرا مرده در اتاقم پيدا مي كرد؟اگر به بابا مامان يا آني حمله مي كرد؟فقط خل ترين آدم دنيا يعني دارن شان دست به چنين عملي مي زد.ديوانه بازي بود.ولي نمي توانستم از اين كار دست بكشم.من بطور اتفاقي به آن سيرك رفته و عنكبون را ديده بودم.خيلي شانسي كليد را روي قفس پيدا كرده و آن روز براحتي آن را دزديده بودم.ولي اگر قرار بود كه هميشه آن را درون همان قفس كهنه زنداني كنم كه دزديدنش فايده اي نداشت.اين بار كمي هوشنمندانه تر عمل كردم.قفل دررا باز كردم.ولي خوددر را باز نكردم.در عوض شروع كردم به نواختن فلوت و به خانم اكتا گفتم كه دررا هل بدهد و بيرون بيايد.او اين كاررا انجام داد.اين بار وقتي بيرون آمد مثل يك بچه گربه بي خطر بنظر مي رسيد و هركاري را كه مي خواستم انجام مي داد.كلي نمايش ازش خواستم.خواستم كه مثل كانگورو در اتاق جست بزند.خودش را از سقف آويزان كند و با تارهايش برايم شكل هاي خاصي درست كند.بعد خواستم كه چيز هايي را بلند كند.(يك خودكار-يك جعبه كبريت و يك تيله).گفتم در يك ماشين كنترلي بنشيند و ماشين را روشن كردم.مثل اين بود كه انگار عنكبوت ماشين را مي راند.ماشين را با سرعت بطرف چندتا كتاب هدايت كردم كه روي هم چيده شده بودند.ولي قبل از اينكه به كتاب ها برسند به عنكبوت دستور دادم كه از ماشين بيرون بپرد.به همين دليل خانم اكتا آسيبي نديد.حدود يك ساعت با خوشحالي با عنكبوت بازي كردم.دلم مي خواست تمام بعد از ظهر مشغول آن باشم.ولي ناگهان صداي مامان و آني را شنيدم كه از خريد برگشته بودند.با خودم گفتم كه اگر در اتاق بمانم و پايين نروم غيرعادي به نظر مي آيد.نمي خواستم مامان وبقيه فكر كنند موضوع خاصي پيش آمده است.به همين دليل خانم اكتارا در قفس درون كمد گذاشتم و درحاليكه سعي مي كردم اوضاع را كاملا عادي جلوه بدهم ازپله ها پايين رفتم.مامان گفت:ضبط را روشن كردي؟آنها چهار تا ساك لباس و كفش و كلاه خريده بودند كه يكي يكي بازشان مي كردند و روي ميزآشپزخانه مي ريختند.گفتم:نه.گفت:انگار صداي موسيقي شنيدم.درحاليكه سعي ميكردم عادي جلوه بدهم گفتم:من بلدم فلوت بزنم.خودت يادم دادي.وقتي پنج سالم بود.يادت رفته؟مامان خنديد و گفت:نه كه يادم نرفته.ولي يادم هست كه در ش سالگي فلوت را كنار كذاشتي و گفتي اين كار دخترهاست و قسم خوردي ديگر به فلوت دست نزني.براي اينكه نشان بدهم موضوع برايم مهم نيست شانه هايم را بالا انداختم و گفتم:حالا نظرم عوض شده.ديروز كه از مدرسه مي آمدم يك فلوت پيدا كردم و خواستم ببينم چيزي از فلوت زدن يادم هست يا نه.مامان پرسيد:كجا پيدايش كردي؟گفتم:توي خيابان.گفت:اميدوارم قبل از اينكه فلوت را به دهانت بزني آنرا شسته باشي.معلوم نيست كجا آن را پيدا كرده باشي.دروغكي گفتم:بله كه شستم.مامان با لبخند به موهايم دست كشيد و بوسه آبداري از گونه ام گرفت.و گفت:واقعا غير منتظره بود.گفتم:مامان.ديگر ولش كن.گفت:ما از تو يك موزارت مي سازيم.از همين حالا روزي را مي بينم كه در يك كنسرت بزرگ پيانو مي زني و من و پدرت در رديف اول نشسته ايم.نيشخندي زدم و گفتم:مامان تند نرو!اين فقط يك فلوت است.گفت:پسرم يادت باشد كه هميشه درخت سيب از يك بذر بوجود مي آيد.آني هرهر خنديد وگفت:اين از همين حالا قد يك درخت سيب است.در جواب آني فقط زبانم را در آوردم.تا چند روز خيلي به من خوش گذشت.هروقت دلم مي خواست با خانم اكتا بازي مي كردم و هرروز بعد از ظهر به او غذا مي دادم.(البته روزي يك بار بيشتر غذا نمي خورد.ولي همان يك بار هم پروپيمان بود)در ضمن ديگر لازم نبود مواقعي كه با خانم اكتا بازي مي كردم در اتاقم را قفل كنم.چون مامان و بابا توافق كرده بودند كه موقع تمرين فلوت به اتاقم نيايند.خيلي ترديد داشتم كه قضيه خانم اكتارا به آني بگويم يانه.اما بالاخره تصميم گرفتم فعلا دست نگه دارم.من با عنكبوت خيلي راحت بازي ميكردم ولي احساس مي كردم كه هنوز او چندان به من عادت نكرده است.به همين دليل تصميم گرفتم فعلا به آني چيزي نگوين تا از بي خطر بودن عنكبوت مطمئن شوم.در مدرسه هم خوب مي درخشيدم.چند گل حسابي براي تيممان زدم.از دوشنبه تا جمعه بيست و هشت گل!حتي آقاي دالتون هم تحت تاثير قرار گرفته بود.او مي گفت:پسر با اين نمره هاي خوبت در كلاس و اين گل كاري هايت در زمين در آينده يك فوتباليست دانشمند مي شوي.ما به تو افتخار مي كنيم.البته مي دانستم كه او اغراق مي كند ولي كم پيش مي آمد آقاي دالتون از كسي اينطور تعريف كند.مدتي طول كشيد كه خودم را راضي كنم كه خانم اكتا از تنم بالا برود.روي صورتم بايستد يا روي سرم راه برود.ولي بالاخره روز جمعه دل را به دريا زدم.بهترين اهنگي را كه بلد بودم با فلوت نواختم.اما تا مدتي چيزي از خواسته واقعيم نگفتم و اجازه ندادم كه عنكبوت جلو بيايد.وقتي مطمئن شدم كه هردو آماده ايم با سر به او علامت دادم تا جلوتر بيايد.خانم اكتا حركتش را از ساق پايم آغاز كرد و از روي شلوارم بالا آمد.تا وقتي عنكبوت به گردنم رسيد موضوع برايم عادي بود.البته احساس آن پاهاي پشمالو و دراز روي پوستم ممكن بود كه چندش آور باشد و فلوت را زمين بيندازم.اما اگر اين كاررا مي كردم مرگم حتمي بود.چون عنكبوت در جايي بود كه براحتي مي توانست نيشم بزند و مرا بكشد.خوشبختانه توانستم خودم را كنترل كنم و به فلوت زدن ادامه دهم.خانم اكتا از گوش چپم بالا رفت و روي سرم نشست.پس از مدتي حس كردم پوست سرم مي خارد.البته خودم را نگه داشتم و سرم را نخاراندم.وقتي خودم را در آينه ديدم خنده ام گرفت.مثل اين بود كه يك كلاه فرانسوي بر سر گذاشته بودم.از خانم اكتا خواستم كه از سرم پايين بيايد و از روي بيني ام آويزان شود.البته اجازه ندادم كه توي دهانم برود.چون اگر مي خواست مثل آقاي كرپسلي با او بازي كنم واقعا حالم به هم مي خورد.نگذاشتم خيلي غلغلكم دهد.چون اگر مي خنديدم فلوت از دستم مي افتاد.جمعه شب وقتي خانم اكتارا در قفسش گذاشتم احساس يك پادشاه را داشتم كه هرچيزي را در اختيار دارد و هر كاري را بخواهد مي تواند انجام دهد.فكر مي كردم كه ديگر زندگيم خيلي خوب پيش مي رود.در مدرسه درسم خوب بود.فوتبال هم خوب بازي ميكردم.يك حيوان دست آموز هم داشتم كه خيلي از پسرهاي هم سن و سال من آرزويش را داشتند.هيچ چيز ديگري نمي توانست باعث شود كه من احساس خوشبختي نكنم.و درست همان موقع بود كه همه چيز به هم ريخت و اتفاقات بد يكي پس از ديگري خودرا نشان دادند!
فصل بيستمشنبه عصر استيو بي خبر به خانه ما آمد.آن هفته ما خيلي كم باهم حرف زده بوديم.مي شود گفت كه استيو را كمتر از هرس ديگري ديده بودم.مامان اورا به داخل خانه دعوت كرد و مرا صدا زد.من تا نيمه پله ها پايين رفتم و به او گفتم بالا بيايد.طوري به اتاقم نگاه مي كرد كه انگار ماه هاست كه آنجارا نديده است.بعد گفت:يادم رفته بود اتاقت چه شكلي است.گفتم:خل نشو پسر.تو دوهفته پيش اينجا بودي.روي تخت نشست و به چشم هاي من نگاه كرد.نگاهش خيلي جدي بود.گفت:فكر كنم بيشتر از دو هفته است.دارن چرا ديگر مرا تحويل نمي گيري؟گفتم:نمي دانم راجع به چي حرف مي زني.منظورت چيست؟گفت:در اين دو هفته گذشته دائم از من دوري كردي.اوايل خيلي به چشم نمي آمد.ولي تو روز به روز بيشتر از من دوري كردي.حتي پنج شنبه گذشته در بازي بسكتبال هم توپ را به من پاس نمي دادي.گفتم:آخر تو بسكتبالت خوب نيست.دروغ شاخداري گفتم ولي در آن لحظه چيز ديگري به ذهنم نمي رسيد.استيو گفت:اولش گيج بودم.ولي بعد احساس كردم كه آن شب بعد از پايان سيرك تو به خانه برنگشتي.نه؟تو يك جايي شايد در بالكن قايم شده بودي و ديدي كه بين من و وور هورستون چه گذشت.گفتم:من چيزي نديدم و چيزي نشنيدم.پرسيد:نشنيدي؟دروغكي گفتم:نه.گفت:يعني هيچ چيزي كه...حرفش را قطع كردم و گفتم:ببين استيو.هرچه بين تو و آقاي كرپسلي اتفاق افتاده به خودتان مربوط است.من آنجا نبودم.هيچ چيزي نديدم و نمي دانم راجع به چه چيزي حرف مي زني.حالا هم اگر...گفت:دروغ نگو دارن.گفتم:دروغ نمي گويم.پرسيد:اگر آنجا نبودي از كجا مي دانستي كه من با آقاي كرپسلي حرف زدم؟خودم را لو داده بودم.گفتم:آخر... و نتوانستم حرفم را ادامه دهم.استيو لبخند زد و گفت: من گفتم با وور هورستون حرف مي زدم.اگر تو آنجا نبودي از كجا مي داني كه وور هورستون همان آقاي كرپسلي است؟شانه هايم به لرزه افتاد.گفتم:آره.راست مي گويي.من در بالكن بودم.استيو پرسيد:خوب حالا چي ديدي و چي شنيدي؟گفتم:البته من همه چيزرا نديدم.همه حرف هايتان را هم نشنيدم.وقتي آقاي كرپسلي خون تو را مي خورد همه چيز را نديدم.بخشي از حرف هايتان را هم نشنيدم ولي...استيو پريد وسط حرفم و گفت:بله.همه چيز را ميداني.حالا فهميدم براي چي از من دوري ميكني.چون او به من گفت وحشي ام.گفتم:شايد علتش هم اين باشد.ولي بيشتر بخاطر حرفي بود كه تو زدي.تو مي خواستي يك شبح شوي و اگر مي شدي دنبال من مي آمدي.مي داني كه اشباح اول به سراغ كساني مي روند كه آنهارا مي شناسند.استيو گفت:در كتاب ها و فيلم ها ماجرا اين طوري است.ولي در زندگي واقعي قضيه فرق ميكند.من به تو آسيبي نمي رسانم دارن.گفتم:شايد آره.شايد نه.اصلا نمي خواهم چيزي بمانم.اگر تو يك شبح ديگر را اجير كني كه دنبال من باشد چه؟اگر حرف آقاي كرپسلي درست باشد و تو وحشي باشي چه؟استيو مرا روي تخت هل داد و گفت: من وحشي نيستم.بعد چانه ام را بالا گرفت و در حاليكه سرم را بالا نگه داشته بود گفت:حرفت را پس بگير.ديگر نمي خواهم اين حرف را بشنوم.صدايم در آمد و گفتم:باشد.اصلا من اين حرف را نزدم.آخر استيو با صورت سرخ و برافروخته روي سينه ام نشسته بود و چاره ديگري نداشتم.مجبور بودم حرفم را پس بگيرم.چند ثانيه بعد او از روي سينه ام بلند شد.من هم بلند شدم نشستم.نفسم بند آمده بود.جاي دستش روي چانه ام درد ميكرد.كمي آرام شد و گفت:معذرت مي خواهم.اصلا دست خودم نبود.خيلي ناراحتم.اذيتت كردم.آخر حرف هاي آقاي كرپسلي تورا از من دور كرده.تو به كلي مرا ناديده مي گيري.تو بهترين دوست من هستي.تو تنها كسي هستي كه مي توانم حرف هاي دلم را به او بگويم.اگر تو ديگر با من دوست نباشي نمي دانم بايد چه كار كنم.او شروع كرد به گريه كردن.چند ثانيه فقط نگاهش كردم.هم ازش مي ترسيدم و هم دوستش داشتم.سعي كردم مهربان تر باشم.دور گردنش دست انداختم و گفتم:باشد.خيلي خوب.من هنوز هم دوستت هستم.استيو ديگر گريه نكن.باشد؟به آرامي گفت:من خيلي احمق بنظر مي رسم.نه؟گفتم:نه.اين چه حرفي است؟كار من احمقانه بود.بايد كنارت مي ماندم.من ترسيدم.اصلا تصور نمي كردم كه تو بخواهي يك شبح باشي.در اين مدت اصلا به توفكر نكردم.فقط به فكر خودم بودم و خانم...دوباره داشتم بند را آب مي دادم كه حرفم راقطع كردم.استيو كنجكاوانه به من زل زد و گفت:چي داشتي ميگفتي؟گفتم:هيچي.زبانم اشتباهي چرخيد.غرغر كرد:آقاي شان.تو دروغگوي خيلي بدي هستي.هميشه همين طور بودي.بگو ببينم اين چه موضوعي بود كه زبانت راجع به آن اشتباه چرخيد؟خوب نگاهش كردم.نمي دانستم راستش را بگويم يا نه.مي دانستم كه نمي توانم نگويم.چون برايم دردسر درست مي كرد.ولي دوست نداشتم كه بگويم.بالاخره چي؟من يك روز بايد حيوان دست آموزم را را به همه نشان مي دادم تا بتوانم با او نمايش اجرا كنم.پرسيدم:مي تواني يك راز را نگه داري؟گفت:بله كه ميتوانم.گفتم:اين يك راز بزرگ است.نبايد به كسي بگويي .خوب؟بايد بين خودمان دوتا بماند.اگر به كسي بگويي...دوباره پريد وسط حرفم و گفت:تو هم قضيه من و آقاي كرپسلي را به همه مي گويي و پدر مرا در مي آوري.خيالت راحت باشد.هيچ كس نمي فهمد.خودت مي داني كه اگر من نخواهم چيزي را بگويم هرگز نمي گويم.خوب بگو ببينم اين راز بزرگ چيست؟گفتم:يك دقيقه صبركن.و از روي تخت بلند شدم.در اتاق را باز كردم و داد زدم:مامان.صدايش از پايين آمد كه در جوابم گفت:بله.صدا زدم:مي خواهم فلوتم را به استيو نشان بدهم.مي خواهم به او ياد بدهم فلوت بزند.صدايش شمارا اذيت نميكند؟با صداي بلند گفت:نه عزيزم.راحت باشيد.دررا بستم و به استيو لبخند زدم.گيج شده بود.پرسيد:فلوت؟راز بزرگت يك فلوت است؟گفتم:اين بخشي از راز است.حالا گوش كن.تو خانم اكتارا يادت مي آيد؟عنكبوت آقاي كرپسلي.گفت:آره.البته آن شب خيلي حواسم به عنكبوت نبود.ولي چه كسي ميتواند آن عنكبوت را با آن پاهاي پشمالويش و آن كارهاي عجيب و غريبش فراموش كند؟آن پاهارا بگو.وايييييدر حاليكه استيو حرف مي زد در كمد را باز كردم و قفس را بيرون آوردم.اول خيره مانده بود و ناگهان چشم هايش گشاد شد و پرسيد:درست مي بينم؟اين همان است؟پارچه را برداشتم و گفتم:بله.همان عنكبوت مرگبار است.يادت مي آيد؟هول شده بود.از تخت پايين آمد و گفت:نه.نمي شود.يعني اين...اصلا....از واكنش هايش خوشم مي آمد.مثل يك پدر سربلند بالاي قفس ايستادم.خانم اكتا بي توجه به من و استيو كف قفس دراز كشيده بود.استيو كمي جلو سريد تا بهتر بتواند ببيند.بعد گفت:مال خودت است؟خيلي شبيه آن عنكبوتي است كه در سيرك ديديم.باورم نمي شود دوتا عنكبوت اينقدر شبيه هم باشند.از كجا آورديش؟مغازه فروش حيوانات؟باغ وحش؟خنديدم و گفتم:از سيرك آوردمش.عضلات صورتش منقبض شد و گفت:از سيرك عجايب؟آنها عنكبوت زنده هم مي فروختند؟من نديدم.چند خريدي؟سرتكان دادم و گفتم:آن را نخريدم.من...نمي توانم...اصلا حدس بزن.مي تواني؟گفت:چي را حدس بزنم؟گفتم:اين شبيه آن عنكبوت نيست.همان است.خانم اكتا!چنان به من زل زده بود كه انگار حرف هايم را نميشنيد.مي خواستم جمله ام را تكرار كنم كه وسط حرفم پريد و با صداي لرزان و مرددي پرسيد:همان است؟همان....گفتم :بلهگفت:منظورت ... اين ... خانم اكتا؟خنديدم و گفتم:بله.-عنكبوت آقاي كرپسلي؟-استيو چند بار بايد يك چيز را به تو بگويم؟سرش را تكان داد و گفت:يك دقيقه صبر كن ببينم.اگر اين واقعا همان خانم اكتاست تو چطور به او دست زدي؟سيرك آن را به تو فروخته؟گفتم:هيچكس عنكبوت به اين بزرگي را نمي فروشد.با من موافق بود.:خوب من هم همين را مي گويم.پس چطوري...؟سوالش را ناتمام گذاشت.مغرورانه گفتم:من آن را دزديدم.سه شنبه صبح به سالن تئاتر برگشتم خانم اكتارا پيدا كردم و آن را با خودم آوردم.در ضمن نامه اي براي آقاي كرپسلي گذاشتم و در آن نوشتم كه اگر دنبال من بگردد به پليس خبر خواهم داد و مي گويم كه او يك شبح خونخوار است.زبانش بند آمد و رنگ صورتش مثل گچ ديوار شد.چيزي نمانده بود غش كند.گفت:تو...تو...گفتم:حالت خوب است؟فرياد زد:احمق.ديوانه بي عقل.ناراحت شدم و گفتم:اوه.مواظب حرف زدنت باش.داد زد:مي فهمي چه كار كردي؟خودت را به چه دردسر بزرگي انداختي؟با گيجي پرسيدم:چه دردسري؟داد زد:تو عنكبوت يك شبح را دزديدي. ميداني اگر بگيردت چه كارت ميكند؟بدبختت مي كند.پدرومادرت هم بيچاره مي شوند.بابا موضوع يك شبح است!تورا به دست همين عنكبوت مي دهد تا خرخره ات را بجود.تكه تكه ات ميكند.به آرامي گفتم:نه.اين كاررا نميكند.جواب داد:مطمئن باش كه ميكند.گفتم:نخير نميكند.يعني نكرد.او مرا پيدا نكرد.من اين عنكبوت را سه شنبه اي دزديدم كه فردايش سيرك از اين شهر رفت.الان دو هفته از آن روز گذشته اما هيچ خبري از آقاي كرپسلي نشده.او با سيرك از اينجا رفته و ديگر بر نمي گردد.خودش خوب مي داند كه چه كاري برايش بهتر است.استيو گفت:اشباح حافظه بلند مدت قوي دارند.ممكن است وقتي تو بزرگ شدي برگردد و حتي بچه هاي تورا اذيت كند.گفتم:من خودم هم نگران بودم كه او برگردد و اتفاق بدي بيفتد.الان هم مطمئنم كه بالاخره يك روز پيدايم ميكند و دمار از روزگارم در مي آورد.ولي با همه اينها اين كاررا كردم.حالا توهم بي خيال شو.خوب؟سر تكان داد و با خنده گفت:پسر تو ديگر كي هستي؟من فكر مي كردم خيلي شجاعم.اصلا فكر نمي كردم چنين دل و جرئتي داشته باشي.چي باعث شد اين كاررا بكني؟گفتم:من بايد اين كاررا مي كردم.وقتي آن عنكبوت را روي صحنه ديدم فكر كردم من و او نمايش هاي فوق العاده اي مي توانيم با هم اجرا كنيم و بعد فهميدم كه آقاي كرپسلي يك شبح است.تصميم خودم را گرفتم.كارم اشتباه بود.كارم اشتباه بود.مي دانم.ولي او يك شبح سرگردان خيلي بد است.اگر درست حساب كني مي بيني كه دزدي كردن از يك موجود بد كار خوبي است.مگه نه؟استيو خنديد و گفت:نمي دانم كار خوبي است يا نه.تنها چيزي كه مي دانم اين است كه اگر روزي آقاي كرپسلي به دنبال خانم اكتا بيايد نمي گذارم به تو آسيب بزند.او دوباره به عنكبوت خيره شد.صورتش را جلو قفس آورده بود البته نه آنقدر كه عنكبوت بتواند به او نزديك شود.استيو به شكم عنكبوت نگاه مي كرد كه تند تند بالا و پايين مي رفت.بعد پرسيد:تاحالا آن را از قفس بيرون آورده اي؟گفتم:هرروز بييرون مي اورمش.بعد فلوت را برداشتم و يك بار محكم در آن دميدم.خانم اكتا چند سانتيمتر در هوا پريد.استيو هم ترسيد و خودش را كنار كشيد.من خنديدم و او غر زد:مي تواني كنترلش كني؟درحاليكه سعي ميكردم حالت حرف زدنم اغراق آميز نباشد گفتم:هركاري آقاي كرپسلي با اين عنكبوت ميكرد من هم مي كنم.خيلي راحت است.تا وقتيكه آدم تمركز داشته باشد عنكبوت بي خطر است.ولي به محض اينكه بترسي حتي يك ثانيه....بعد دستم را به علامت پخ پخ روي گردنم كشيدم و صدايي از دهانم در آوردم كه يعني مي روي آن دنيا!استيو پرسيد:تاحالا گذاشتي روي لب هايت تار عنكبوت درست كند؟موقع پرسيدن اين سوا ل چشم هايش برق عجيبي ميزد.گفتم:راستش اين كاررا تا حالا نكرده ام.اصلا دلم نمي خواهد وارد دهانم بشود.حتي تصور پاهايش در دهانم تنم را مورمور مي كند.تازه وقتي من اين كاررا مي كنم بايد يك نفر ديگر آن را با فلوت كنترل كند.ولي من تا بحال كسي را نداشته ام كه اين كاررا بكند.استيو خنديد و گفت:باشد.ولي من جرئتش را دارم.يك كاري بكن كه توي دهان من بيايد.اصلا فلوت را بده خودم كنترلش ميكنم.من نمي ترسم.زود باش.زود باش.خيلي هيجان زده بود.مي دانستم كه كار عاقلانه اي نيست كه استيو با چنين نمايشي كارش را شروع كند.ولي خواستم به درخواستش جواب خوبي داده باشم.گفتم كه او نمي تواند فلوت بزند.ولي وقتي من فلوت مي زنم و خانم اكتارا كنترل مي كنم مي تواند با او بازي كند.قرار شد نمايشم را شروع كنم و از خانم اكتا بخواهم با استيو نمايش بدهد.گفتم:مهم ترين مساله سكوت است.هيچ چيز نگو.حتي بايك سوت بلند هم ممكن است كنترلش از دستم در برود.گفت:باشد.مي دانم.مطمئن باش.من هروقت بخواهم مي توانم مثل يك جوجه بي سروصدا باشم.وقتي استيو آماده شد در قفس را باز كردم و گذاشتم خانم اكتا بيرون بيايد.عنكبوت به همه دستورات من گوش مي داد.صداي نفس هاي استيو را مي شنيدم كه از شدت هيجان تند شده بود.او كمي ترسيده بود ولي اصلا نمي خواست ترسش را نشان دهد يا من نمايش را متوقف كنم.بنابراين من هم به فلوت زدن ادامه دادم و نمايش هاي عادي خانم اكتارا نشانش دادم.اول از عنكبوت خواستم نمايش هايي را تنهايي انجام دهد و اصلا نزديك استيو نرود.در آن هفته اخير رابطه ما خيلي بهتر شده بود.عنكبوت حرف مرا بهتر مي فهميد و در مواقعي حتي قبل از اينكه حرفم تمام شودآن را اجرا ميكرد.فهميده بودم كه با كوچكترين اشاره مي فهمد بايد چه كار كند.فقط بايد چند كلمه مي گفتم تا همان كاري را كه مي خواستم انجام دهد.استيو در سكوت مطلق نمايش را نگاه مي كرد.چند بار نزديك بود دست بزند ولي هر بار خودش را كنترل مي كرد و به جاي دست زدن انگشت شست و اشاره اش را به معني عاليست به من نشان مي داد و تشويقم مي كرد.چند بار هم خيلي آرام گفت:آفرين.عالي است.بيست بيست است.وقتي نوبت نمايش دونفره با استيو شد با سر به او علامت دادم و او هم اشاره كرد كه آماده است.استيو از جايش بلند شد و ايستاد و بعد آهسته بطرف خانم اكتا قدم برداشت.در آن لحظات خيلي سعي ميكردم خانم اكتارا زير نظر داشته باشم.استيو نزديك عنكبوت زانو زد و منتظر ماند.چند نت مختلف نواختم و به عنكبوت دستور دادم.او چند لحظه گوش كرد و وقتي فهميد چه مي خواهم به طرف استيو خزيد.استيو مي لرزيد.خواستم نمايش را تمام كنم و خانم اكتارا به قفسش برگردانم ولي استيو آرام تر شد.بنابراين به كارم ادامه دادم.وقتي عنكبوت بالا رفتن از شلوار استيو را شروع كرد او كمي لرزيد.البته اين واكنش خيلي طبيعي بود.من هم بعضي وقت ها كه پاهاي پشمالو عنكبوت به پوستم مي خورد ناخودآگاه مي لرزيدم.خانم اكتارا وادار كردم پشت گردن استيو بخزدو با پاهايش گوش او را غلغلك بدهد.استيو به آرامي خنديد.ترس اوليه اش از بين رفته بود.ديگر مطمئن بودم كه نمي ترسد.آرام آرام عنكبوت را به طرف صورتش هدايت كردم.عنكبوت كه روي گوش هاي استيو تار درست كرده بود از روي بيني او به طرف لب هايش رفت.هردو ما خيلي لذت مي برديم.اگر يك همكار ديگر هم داشتيم نمايش هاي بيشترو متنوع تري را مي توانستيم اجرا كنيم.عنكبوت روي شانه راست استيو بود و خودش را آماده ميكرد دور دست او بچرخد كه ناگهان آني وارد شد.معمولا آني بدون در زدن به اتاق من نمي آمد.او بچه خوبي است و هميشه در مي زند.حتي منتظر مي ماند كه جوابي بشنود و بعد وارد مي شود.ولي آن روز عصر بي خبر دستگيره دررا چرخاند و وارد شد.آني گفت:هي دارن... اما ناگهان خشكش زد.البته با ديدن استيو و آن عنكبوت گنده كه روي شانه اش نشسته بود و نيش هاي خطرناكش را نشان ميداد بايد هم آني خشكش مي زد!او فرياد كشيد.با صداي او از جا پريدم و چون سرم را چرخاندم فلوت از دستم افتاد.تمركزم بهم خورد و ارتباطم با خانم اكتا قطع شد.عنكبوت هم سرش را تكان داد و دهانش را به استيو نزديك كرد.بعد نيش هايش را نشان داد.طوري كه انگار ميخواست اورا نيش بزند.استيو وحشت زده فرياد كشيد و ايستاد.او عي كرد به عنكبوت ضربه بزند و آنرا پايين بيندازد.اما عنكبوت جاخالي داد و قبل از اينكه استيو بتواند كار ديگري انجام دهد خانم اكتا به سرعت سرش را پايين آورد نيش هايش را در گردن استيو فرو برد و زهد خودرا ريخت!!!
فصل بيست و يكبه محض اينكه عنكبوت استيو را نيش زد او روي زمين افتاد.لب هايش كبود شدند و چشم هايش باز ماندند.همه اينها در سه يا چهار ثانيه اتفاق افتاد.ولي بنظر من يك عمر بود.استيو تلو تلو خورد و مثل يك آدمك بي جان روي زمين افتاد.افتادن استيو به او كمك كرد.همان طور كه در سيرك عجايب ديده بوديم خانم اكتا در حمله اول صيدش را مسموم كرده بود او را نكشته بود.اما وقتي آماده ميشد كه نيش دوم رابزند استيو روي زمين افتاد.بر زمين افتادن استيو عنكبوت را دچار دردسر كرد.جانور از روي گردن استيو سر خورد و كمي پايينتر آمد.اما چند ثانيه طول كشيد تا بتواند دوباره سرجايش برگردد.اين چند ثانيه همان چيزي بود كه من مي خواستم.حسابي ترسيده بودم.ولي ديدن اين صحنه كه آْن عنكبوت مثل يك صياد بي رحم روي شانه استيو خودنمايي مي كند مرا به خود آورد.دنبال فلوت گشتم.خم شدم و آنرا ازروي زمين برداشتم و با تمام قدرت در آن دميدم.در درون فرياد زدم:بس كن!خانم اكتا نيم متري در هوا پرد.بعد گفتم:به قفست برگرد.خانم اكتا دستور مرا اطاعت كرد.فوري ازروي بدن استيو پايين آمد و بطرف قفسش رفت.به محض اينكه وارد قفس شد،در آن را بستم و قفل كردم.با حبس شدن خانم اكتا،تازه ياد استيو افتادم.آني هنوز داشت جيغ مي كشيد.ولي من باوجود دوست مسمومم نمي توانستم به او برسم.سرم را نزديك گوشش بردم و به اميد اينكه جوابي بشنوم پرسيدم:استيو حالت خوب است؟هيچ جوابي نيامد.البته او نفس مي كشيد و مطمئنم كه زنده است.ولي اين تنها واكنشي بود كه نشان مي داد.توانايي هيچ كارديگري را نداشت.نه مي توانست حرف بزند نه دستش را تكان دهد و نه حتي پلك بزند.يك لحظه متوجه آني شدم كه پشت سرم ايستاده بود.ديگر جيغ نمي زد و ساكت بود.ولي تمام بدنش مي لرزيد.باصداي لرزاني پرسيد:او...مرده است؟گفتم:نه.مي بيني كه نفس مي كشد.نمي بيني؟سينه و شكمش را نگاه كن.بالا و پايين مي رود.پرسيد:براي چي تكان نمي خورد؟گفتم:آخر فلج شده.عنكبوت اورا مسموم كرده و دستگاه عصبي اش را از كار انداخته.انگار كه آدم خوابيده باشد.مغزش كار ميكند.صداهارا مي شنود و مارا مي بيند.نمي دانستم حرف هايم درست است يا نه.ولي اميدواربودم كه درست باشد.فكر كردم كه اگر اين سم به قلب و شش هايش آسيبي نرسانده پس شايد مغزش هم آسيبي نديده.ولي اگر سم وارد جمجمه اش شود چي؟حتي فكرش هم وحشتناك بود.گفتم:استيو من كمكت ميكنم.فكر كنم اگر كمي راه بروي اثر سم كمتر مي شود.دستم را دور كمر استيو انداختم و اورا روي زمين كشيدم.خيلي سنگين بود.ولي اهميت نمي دادم.اورا دور اتاق مي چرخاندم و دست و پايش را تكان مي دادم.مدام با او صحبت مي كردم و مي گفتم حتما خوب مي شود.دوباره برايش توضيح دادم نيش اول خانم اكتا آنقدر سم ندارد كه اورا بكشد.ده دقيقه گذشت.اما حال استيو تغييري نكرد و من آنقدر خسته شده بودم كه ديگر نميخواستم اورا بكشم.استيو را روي تخت گذاشتم و با دقت دست وپايش را صاف كردم تا راحت باشد.پلك هايش باز باز بود.قيافه اش خيلي عجيب شده بود طوري كه مرا مي ترساند.به همين دليل چشم هايش را بستم.شكل جنازه شد.دوباره چشم هايش را باز كردم.آني پرسيد:حالش خوب مي شود؟درحاليكه سعي مي ركدم لحن مثبتي داشته باشم گفتم:البته كه خوب مي شود.اثر زهر بعد از يك مدت از بين مي رود و حال او مثل اول خوب ميشود.فقط يك كم وقت لازم دارد.نمي دانم حرف هاي مرا باور كرد يانه.لب تخت نشست و با دلسوزي تمام به استيو خيري شد.تازه يادم افتاد كه مامان تا آن موقع بالا نيامده بود ببيند چه خبر است.دررا باز كردم و بالاي پله ها رفتم تا ببينم چه خبر است.سروصداي ماشين لباسشويي از آشپزخانه مي آمد.فهميدم:آخر ماشين لباسشويي ما خيلي قديمي و قراضه بود و هروقت كه آن را روشن مي كرديم ديگر هيچ صدايي شنيده نمي شد.بخصوص كسي كه در آشپزخانه بود ديگر متوجه هيچ صدايي نمي شد.وقتي برگشتم آني لب تخت نبود.روي زمين نشسته بود و خانم اكتارا نگاه مي كرد.پرسيد:اين همان عنكبوت سيرك عجايب است.نه؟گفتم:آره.-همان كه سمي بود؟-بله.-چطوري دست تو افتاد؟-حالا ول كن.مهم نيست.-چطوري از قفس بيرون آمد؟-من آوردمش.-تو ... آوردي؟گفتم:اين بار اول نيست كه اورا از قفس بيرون آوردم.تقريبا دو هفته است كه پيش من است و من هم چندبار او را بيرون آوردم و با او بازي كردم.تاوقتيكه سروصدايي نباشد او كاملا بي خطر است.اگر تو نيامده بودي و در نزده بودي...ناراحت شد و گفت:اين حرف را نزن.تو نمي تواني تقصير اين كاررا گردن من بيندازي.براي چه قبلا اين موضوع را به من نگفته بودي؟خوب اگر مي دانستم نمي آمدم.گفتم:مي خواستم بگويم فقط قبلش مي خواستم مطمئن شوم كه كاملا بي خطر است.ولي امروز كه استيو آمد.... ديگر نتوانستم ادامه دهمقفس را در كمدم گذاشتم و پيش آني برگشتم.هردو لب تخت نشستيم و به بدن بي حركت استيو خيره شديم.تقريبا يك ساعت نشستيم و اورا نگاه كرديم.بالاخره آني گفت:فكر نمي كنم خوب شود.گفتم:بايد بيشتر به او وقت بدهيم.آني اصرار كرد:فكر نمي كنم زمان كمكي بكند.اگر قرار بود اين طوري خوب شود در اين يك ساعت لااقل تكان مي خورد.با خشونت پرسيدم:تو راجع به اين مسائل چه ميداني؟تو هنوز يك بچه اي.به آرامي سرتكان داد و گفت:باشد.من چيزي نميدانم.ولي توهم بيشتر از من نمي داني.مي داني؟سرم را به آرامي تكان دادم.دوباره گفت:خيلي خوب.يك كم ديگر منتظر مي مانيم تاببينيم چه مي شود آقاي دكتر!بعد زد پشتم و خنديد تا نشان بدهد كه قصد بدي از اين حرف ها نداشته است.گفت:بايد موضوع را به مامان بگوييم.بايد بگوييم كه بيايد بالا.شايد مامان چيزي راجع به اينجور اتفاق ها بداند.گفتم:اگر نداند چه؟آني گفت:بايد ببريمش بيمارستان.مي دانستم درست مي گويد.راهي غير از اين نبود.نمي خواستم قبول كنم.گفتم:يك ربع ديگر هم صبر كنيم.اگر خوب نشد مامان را خبر مي كنيم.با ترديد پرسيد:يك ربع ديگر؟قول دادم كه حتي بيشتر از يك دقيقه هم صبر نمي كنم و او هم گفت:باشد.دوباره در سكوت نشستيم و استيو را نگاه كرديم.به خانم اكتا فكر مي كردم و اينكه چطور بايد درباره آن به مامان و دكتر ها و پليس توضيح بدهم.يعني اگر به آنها مي گفتم كه آقاي كرپسلي يك شبح است آنها باور مي كردند؟ترديد داشتم.تصور مي كردم كه آنها فكر مي كردندمن دروغ مي گويم.حتي شايد مرا به زندان مي انداختند.فكر كردم ممكن است بگويند كه چون عنكبوت پيش توست و تو خبر نداده اي مقصر هستي.فكر كردم كه شايد مرا محكوم به قتل كنند و به زندان بيندازند.ساعتم را نگاه كردم.سه دقيقه ديگر مانده بود.استيو هيچ تغييري نكرده بود.گفتم.:آني يك لطفي به من ميكني؟با ترديد نگاهم كرد و گفت:چي؟گفتم:مي خواهم اصلا اسم خانم اكتارا نياوري.فرياد زد:ديوانه شدي.پس چه طوري ميخواهي توضيح دهي كه چه اتفاقي براي او افتاده؟گفتم:نمي دانم.مي گويم من در اتاق نبودم.جاي زخم ها كوچك است.مثل جاي نيش همين حشراتي است كه گاهي آدم هارا گاز مي گيرند.شايد اصلا دكترها نفهمند كه اين جاي نيش چه حيواني است.آني گفت:ما نمي توانيم اين كاررا بكنيم.شايد آنها بخواهند عنكبوت را آزمايش كنند.شايد...حرفش را قطع كردم و به آرامي گفتم:آني،اگر استيو بميرد من مقصرم.تازه اين يك قسمت از موضوع است.اخر من نميتوانم همه چيز را به تو بگويم.فقط مي گويم كه اگر قضيه لو برود من را مي كشند.تو مي خواهي من بميرم؟باترديد گفت:تو خيلي كم سن تر از آن هستي كه به مرگ محكوم شوي.گفتم:آره.ولي آنها زندان هايي دارند كه مخصوص بچه هاست.آنها مرا در آن زندان ها مي اندازند و و قتي هجده سالم شد حتما... شروع كردم به گريه كردن ولابلاي هق هقم گفتم:آني من نميخواهم بروم زندان....آني هم شروع كرد به گريه كردن مثل دوتا بچه گريه ميكرديم.گفت:من نمي خواهم تورا ببرند.نمي خواهم تورا از من بگيرند.پرسيدم:قول ميدهي به كسي نگويي؟حالا به اتاقت برو و به همه بگو كه هيچ صدايي نشنيدي و از هيچ چيز خبر نداري.باناراحتي سرتكان داد و گفت:ولي تا وقتي من حرف نمي زنم كه مطمئن باشم استيو زنده مي ماند.اگر دكترها بخواهند حيواني را كه استيو نيش زده آزمايش كنند قضيه را مي گويم.باشد؟گفتم:باشد.قبول است.آني بلند شد و بطرف در رفت.اما وسط اتاق ايستاد.او دوباره برگشت پيشاني مرا بوسيد و گفت:دارن.من تورا دوست دارم.ولي تو خيلي خل هستي كه چنين عنكبوتي را به خانه آوردي.اگر استيو بميرد بنظر من فقط تو مقصري.و در حاليكه گريه ميكرد از اتاق بيرون رفت.چند دقيقه منتظر ماندم.دست استيو را گرفتم تا ببينم بهتر شده يا نه.هيچ اثري از زندگي در او ديده نميشد.وقتي تغييري در حالش نديدم بطرف پنجره رفتم تا آن را باز كنم و مثلا بگويم كه آن حشره مرموز از اين پنجره وارد شده.بعد نفس عميقي كشيدم و درحاليكه فرياد كشان مادررا صدا مي زدم بطرف طبقه پايين دويدم.
فصل بيست و دوپرستارهاي همراه آمبولانس از مادرم پرسيدند كه آيا استيو ديابت يا صرع دارد يا نه.او دقيقا نمي دانست.ولي فكر نمي كرد استيو چنين بيماري هايي داشته باشد.آنها درباره اينكه استيو حساسيت يا چيزي شبيه به اين مشكل را داشته باشد هم سوال كردند و مادرم توضيح داد كه مادر او نيست و از اين موضوع هم خبر ندارد.فكر ميكردم آنها اجازه مي دهند ماهم در آمبولانس بنشينيم.ولي گفتند كه جا نيست.شماره تلفن خانه استيو را گرفتند تا با مادرش صحبت كنند.ولي مادرش خانه نبود.يكي از پرستارها از مادرم خواست كه همراه آنها به بيمارستان برود و پرسشنامه و برگه هاي خاصي را پر كند تا بتوانند معالجه استيو را شروع كنند.مادر موافقت كرد.او من و آني را هم سوار ماشين كرد و به راه افتاد.پدر هنوز به خانه نيامده بود.به همين دليل مادر به او تلفن زد و پدر گفت كه يكراست به بيمارستان مي آيد.آن ماشين سواري خيلي غم انگيز بود.من عقب نشسته بودم و سعي مي كردم به چشم هاي آني نگاه نكنم.چون مي دانستم كه بايد حقيقت را بگويم.ولي از ترس نمي توانستم.بدتر از همه اينكه تنها مقصر اين ماجرا خودم بودم و طرح اين دروغ را هم خودم بسته بودم.مامان درحاليكه ماشين را مي راند پرسيد:آخر چه اتفاقي افتاد؟آن قدر تند مي راند كه نمي توانست برگردد و مرا نگاه كند و من از اين موضوع خوشحال بودم.چون فكر مي كنم اگر در چشم هايم نگاه مي كرد نمي توانستم دروغ بگويم.گفتم:من درست نمي دانم.داشتيم با هم حرف مي زديم.من رفتم دستشويي وقتي برگشتم....پرسيد:يعني تو هيچ چيز نديدي؟دروغكي گفتم:نه. و حس كردم كه گوش هايم از خجالت سرخ شد.زير لب گفت:سر در نمي آورم.بدنش سيخ شده و تمام تنش كبود است.اصلا فكر كردم مرده است.آني گفت:شايد يك حيوان نيشش زده.بالاخره او به موضوع اشاره كرد.مي خواستم اعتراض كنم كه يادم آمد حفظ اين راز به او بستگي دارد و اگر بخواهد مي تواند همه چيزرا لو بدهد.مامان پرسيد:نيشش زده؟آني گفت:چندتا جاي نيش روي گردنش بود.مامان گفت:آنها را ديدم ولي فكر نمي كنم چيزي اورا نيش زده باشد.آني پرسيد:چرا نه؟اگر ماري عنكبوتي چيزي اورا نيش زده باشد....ونگاهي به من انداخت و نيم چشمكي زد كه يعني هنوز سر قولش است.مامان سر تكان داد و گفت:عنكبوت؟نه عزيزم.عنكبوت هيچوقت نمي تواند چنين آسيبي به انسان برساند.پسرك دچار شوك شده بود.آني پرسيد:پس يعني چه بوده است؟مامان گفت:شايد چيزي خورده كه بهش نساخته يا يك حمله قلبي بوده است.آني من ومن كنان گفت:مگر بچه ها هم دچار حمله قلبي مي شوند؟مامان گفت:آره عزيزم.البته خيلي كم اتفاق مي افتد.ولي غير ممكن نيست.حالا دكتر ها خودشان تشخيص مي دهند.بالاخره آنها بهتر از ما مي دانند.منظره بيمارستان برايم تازگي داشت.در مدتي كه مادرم مشغول پركردن برگه ها بود دورو برم را نگاه كردم.ديوار ها سفيد زمين سفيد و لباس ها هم سفيد بودند.آنجا شلوغ نبود ولي همهمه اي شنيده مي شد و در ميان آن همهمه صداي فنر تخت ها،سرفه مريض ها،رفت و آمد ماشين ها،صدايي شبيه برخورد كارد به پيشدستي و صحبت كردن آرام دكترها قابل تشخيص بود.ما منتظر نشسته بوديم و زياد باهم حرف نمي زديم.مامان گفت كه استيو بستري شده و دكترها مشغول معاينه او هستند.انگار دكتر ها متوجه چيزهايي شده بودند واميدوار بودند كه وضعيت او زياد خطرناك نباشد.چون مامان گفت كه دكترها فعلا خوش بين هستند.آني تشنه اش شد.مامان گفت كه من هم با او بروم تا آب بخورد.وقتي به آبخوري رسيديم آني نگاهي به اطراف انداخت تا مطمئن شود كسي آنجا نيست .بعد گفت:تا كي مي خواهي چيزي نگويي؟گفتم:منتظرم ببينم دكترها چه مي گويند.حالا بگذار معاينه آنها تمام شود.اميدوارم سم را بشناسند و آنرا معالجه كنند.آني پرسيد:اگر نتوانند چه؟گفتم:آن وقت قضيه را به آنها مي گويم.به آرامي پرسيد:اگر قبل از اينكه تو بگويي استيو بميرد چه؟گفتم:نمي ميرد.-اگر بميرد؟عصباني شدم:نمي ميرد.اين طوري حرف نزن.حتي اين طوري فكر هم نكن.ما بايد اميدوار باشيم.بايد اطمينان داشته باشيم كه حال او خوب مي شود.مگر يادت نيست كه مامان و بابا هميشه مي گويند وقتي يك نفر مريض است افكار خوب ما سبب بهبود او مي شود.الان تنها كاري كه از دست ما بر مي آيد و استيو هم به آن احتياج دارد اين است كه خوشبين باشيم.آني گفت:ولي او به حقيقت هم احتياج دارد.او ليوانش را پر كرد و بطرف نيمكتي رفتيم كه مامان رويش نشسته بود.دوباره آرام شديم.كمي بعد پدر از راه رسيد.با لباس كار!او آني را بوسيد و با من مردانه دست داد.دست هايش از گريس سياه بود و دست هاي مرا كثيف كرد.ولي برايم اهميتي نداشت.پدر پرسيد:چه خبر؟مامان گفت:هنوز خبري نداريم.دارند معاينه اش ميكنند.شايد كمي طول بكشد.پدر پرسيد:آنجلا آخر چه اتفاقي افتاد؟مامان گفت:ما هنوز نمي دانيم.بايد منتظر بمانيم ببينيم چه مي شود.پدر گفت: من از انتظار متنفرم.ولي چون مجبور بود نشست و مثل ما منتظر ماند.تا دو ساعت بعد كه مادر استيو آمد هيچ خبري نشد.وقتي او از راه رسيد صورتش درست مثل صورت استيو رنگ پريده بود و لب هايش به هم چسبيده بودند.او مستقيم بطرف من آمد.شانه هايم را گرفت و محكم تكانم داد و گفت:چه كارش كردي؟پسرم را چه كار كردي؟استيو مرا كشتي؟بابا جلو آمد و گفت:خانم آرام باشيد.انگار مادر استيو حرف هاي بابا را نمي شنيد.اين دفعه مرا محكم تر تكان داد و گفت:چه كارش كردي؟سعي كردم بگويم:هيچ كاري.ولي دندان هايم قرچ قرچ بهم مي خورد.مادر استيو فقط تكرار مي كرد:چه كارش كردي؟چه كارش كردي؟ و بعد ناگهان مرا ول كرد و مثل يك بچه روي زمين افتاد.مامان از روي نيمكت بلند شد و كنار مادر استيو رفت.دست انداخت دور گردنش و در گوشش حرف هاي آرامش بخشي را زمزمه كرد و كمكش كرد كه ازروي زمين بلند شود.خانم لئونارد هنوز گريه مي كرد.اعتراف كرد كه مادر خوبي نبوده و مي داند كه استيو اورا خيلي دوست ندارد.مامان به من و آني گفت:شما دوتا برويد يك جاي ديگر دنبال بازيتان.ما بلندش ديم و راه افتاديم.اما قبل از اينكه دور شويم مامان مرا صدازد و گفت:به حرف هاي خانم لئونارد توجهي نكن.او تورا مقصر نمي داند.فقط الان زياد حالش خوب نيست.با ناراحتي سر تكان دادم.چه ميشد اگر مامان مي فهميد كه خانم لئونارد درست مي گويد و تقصير من است.گوشه حياط چندتا بچه فوتبال بازي مي كردند.من هم ميان آنها رفتم و سرگرم شدم.چقدر لذت دارد وقتي كه در شرايط ناگوار چند دقيقه اي از زندگي واقعي جدا شويم و به دنياي ديگري برويم.دوست داشتم براي هميشه در آن دنيا مي ماندم.وقتي پيش مامان برگشتيم ديدم كه خانم لئونارد آرام تر شده و در حال پر كردن برگه هاي مخصوص است.من و آني روي نيمكت نشستيم و دوباره انتظار كشيدن شروع شد.ساعت حدود 10 بود كه آني خميازه اي كشيد .اين كارش مرا هم كسل كرد.مامان گفت كه به خانه برگرديم.من سعي كردم كه راضيش كنم تا بمانيم و لي او قبول نكرد و گفت كه نمي شود.مامان گفت:تو اينجا بماني هم نمي تواني كاري انجام دهي.من به محض اينكه خبري شد با تو تماس مي گيرم.حتي اگر نيمه شب باشد.خوب؟مردد بودم.شايد اين لحظه واقعا وقت خوبي بود كه موضوع را به مامان بگويم.ولي آنقدر خسته بودم كه اصلا نتوانستم جمله مناسبي پيدا كنم.به همين دليل فقط گفتم:باشد.بابا مارا به خانه برد.در اين فكر بودم كه درباره عنكبوت سيرك و اقاي كرپسلي براي او تعريف كنم يا نه.مطمئن بودم كه مرا تنبيه مي كند.ولي دليل سكوتم اين نبود.من بيشتر شرمنده بودم كه آنطوري دروغ گفته بودم و صلاح خودم را به صلاح استيو ترجيح داده بودم.مي ترسيدم پدر از من بدش بيايد.وقتي به خانه رسيديم ديدم آني خوابش برده است.پدر اورا بغل كرد و به رختخوابش برد.به آرامي به اتاقم رفتم و لباس هايم را در آوردم.سعي كردم تندي نفس هايم را كنترل كنم.درحاليكه لباس هايم را مي پوشيدم پدر سرش را وارد اتاقم كرد و گفت:بابا خوبي؟استيو بزودي خوب ميشود.من مطمئنم.دكترها مشكل اورا مي فهمند و بزودي حالش خوب مي شود.سر تكان دادم ولي چيزي نگفتم.بابا چند دقيقه ديگر در چهار چوب در ايستاد و بعد به اتاق مطالعه اش در طبقه پايين رفت.لباسم را در كمد مي گذاشتم كه نگاهم به قفس خانم اكتا افتاد.به آرامي اورا بيرون آوردم.او مثل هميشه دراز كشيده بود و با آرامش نفس مي كشيد.به آن عنكبوت رنگارنگ نگاه كردم ولي ديگر برايم جالب نبود.آن جانور خيلي رنگارنگ ولي زشت و پشمالو و نفرت آور بود.ديگر ازش برم مي آمد.آن جانور خونخواري بود كه بدون هيچ دليلي استيو را نيش زده بود.من كه به آن غذا داده بودم مراقبش بودم و سرگرمش ميكردم!با نفرت گفتم:اي هيولاي خونخوار!اي خزنده نفرت آور.و با شدت قفس را تكان دادم.ك بار ديگر قفس را به شدت تكان دادم طوريكه پاهاي پشمالويش ازلاي ميله هاي قفس بيرون زد.اين صحنه مرا ديوانه تر كرد و با شدت بيشتري قفس را از اين طرف به آن طرف انداختم.مي خواستم آرامشش را به هم بزنم.مي خواستم اذيتش كنم.دور خودم مي چرخيدم و چون دستگيره قفس هم در دستم بود آنرا هم مي چرخاندم.هرچه از دهانم در مي آمد به آن عنكبوت زشت گفتم.آرزو مي كردم كه كاش هرگز نديده بودمش و كاش نيرويي داشتم كه همان لحظه ريزريزش كنم.بالاخره در لحظه اي كه عصبانيتم به اوج رسيده بود قفس را پرت كردماصلا نمي دانم آنرا به كدام طرف انداختم.فقط ناگهان ديدم كه قفس از پنجره اتاق بيرون رفت و درتاريكي شب گم شد.قفس بسرعت پايين رفت.مي ترسيدم به جايي بخورد و بشكند و عنكبوت در برود.چون اگر دكترها نمي توانستند استيو را معالجه كنند حتما با معاينه و آزمايش خانم اكتا مي توانستند اين كاررا انجام دهند.ولي اگر آن فرار مي كرد....بطرف پنجره دويدم.خيلي دير شده بود.فقط توانستم ببينم كه قفس كجا افتاده است.روي زمين افتاده بود.خدارا شكر كردم كه نشكسته است.طوري بنظر مي آمد كه انگار سال هاست كه روي زمين بوده است.درهمان لحظه دستي در تاريكي بسوي قفس رفت و آنرا برداشت.يك دست؟!؟كنار پنجره تكيه دادم تا خوب ببينم.شب تاريكي بود.ابتدا نفهميدم چه كسي قفس را برداشته ولي وقتي او جلوتر آمد همه چيز را فهميدم.اول دست هاي پرچين و چروكش،بعد لباس بلند قرمزش،سپس موهاي كوتاه نارنجي رنگش،و در آخر جاي زخم بزرگ روي صورتش را ديدم. و البته آن نيشخند مرموز و نفرت آور را!او آقاي كرپسلي بود.همان شبح سرگردان!و داشت به من مي خنديد!
فصل بيست و سهكنار پنجره ايستاده بودم و منتظر بودم كه آقاي كرپسلي به يك خفاش تبديل شود،به طرف بالا پرواز كند و به من حمله كند.ولي او اين كاررا نكرد.فقط به آرامي قفس را تكان داد تا ببيند حال خانم اكتا خوب است يا نه.و بعد در حاليكه هنوز آن لبخندرا بر لب داشت راه افتاد و رفت.چند ثانيه بعد انگار هيچ اثري از آقاي كرپسلي نبود.پنجره را بستم و روي تخت نشستم.خوشحال بودم كه فعلا بلايي سرم نيامده است.هزارتا سوال به مغزم هجوم آورده بود:يعني او از كي آنجا بوده است؟اگر مي دانست كه خانم اكتا اينجاست چرا زودتر از اين اورا نبرده است؟چرا خون مرا نخورده بود؟خوابيدن غيرممكن بود.از آن شبي كه عنكبوت را دزديده بودم وحشت زده تر بودم.آن موقع لااقل دلم خوش بود كه كرپسلي نمي داند من كه هستم و نمي تواند مرا پيدا كند.با خودم گفتم كه خوب است موضوع را به بابا بگويم.بالاخره آقاي كرپسلي يك شبح سرگردان بود ودلايل كافي براي حمله كردن به ما داشت.پس پدر بايد مي دانست.او بايد خبردار مي شد تا شايد مي توانست دفاعي تدارك ببيند.ولي....باز هم فكر كردم كه پدر حرف مرا باور نمي كند.به خصوص كه خانم اكتا هم رفته بود.باخودم گفتم كه شايد با دلايل كافي بتوانم قانعش كنم كه اشباح سرگردان واقعي هستند و يكي از آنها نزديك خانه ما بوده است و احتمالا دوباره برمي گردد.اما او فكر ميكرد كه من خيالاتي شدم.ناگهان موضوعي به ذهنم رسيد و خيالم راحت شد.يادم آمد كه هيچ شبحي بعد از طلوع آفتاب نمي تواند كاري انجام دهد.بنابراين باخودم گفتم بهتر است كمي استراحت كنم.البته خواب كه نه!چون خوابم نمي برد.ولي اين طوري وقتي بيدار مي شدم مي توانستم بهتر فكر كنم.فهميدم در آن شرايط دليلي وجود ندارد كه بترسم.چون اگر آن شبح مي خواست مرا بكشد همان موقع اين كاررا مي كرد كه من آمادگي نداشتم.نه شب بعد كه خودرا آماده دفاع مي كردم.فكر كردم حتما دليلي وجود دارد كه او نمي خواهد من بميرم.چرا؟نمي دانم.وقتي اين نگراني از ذهنم دور شد دوباره به ياد استيو افتادم:آيا بايد حقيقت را مي گفتم؟مامان تمام شب در بيمارستان مانده تا به مادر استيو دلداري بدهد يا در صورت لزوم به همسايه ها و خانواده آنها تلفن بزند و از موضوع استيو باخبرشان كند.اگر او خانه بود شايد قضيه را به پدر مي گفتم.ولي فكر تعريف كردن ماجرا براي پدر مورا بر تنم سيخ مي كرد.آن يكشنبه خانه ما خيلي ساكت بود.صبح پدر براي صبحانه املت درست كرده بود و مثل هميشه كه غذارا مي سوزاند املت را هم سوزاند.ولي ما اعتراضي نكرديم.من حتي متوجه طعم آن هم نشدم.آخر اصلا گرسنه نبودم.اگر هم مي خوردم فقط به اين خاطر بود كه آن روز مثل يكشنبه هاي ديگر عادي جلوه كند.هنوز صبحانه مان تمام نشده بود كه مادر زنگ زد.او مدتي طولاني با پدر صحبت كرد.البته پدر چيزي نمي گفت و فقط سرش را تكان مي داد.من و آني هم به او خيره شده بوديم تا ببينيم چه خبر است.پدر وقتي صحبتش تمام شد آمد پيش ما نشست.پرسيدم:حالش چطور است؟پدر گفت:خوب نيست.دكترها نفهميدند چه بلايي سرش آمده است.انگار آني درست گفته.حيواني اورا نيش زده.ولي دكتر ها نتوانستند آن حيوان را شناسايي كنند.آنها از خونش نمونه گرفتند و نمونه را به بيمارستان هاي ديگر فرستادند تا شايد يكي تشخيص بدهد كه چه حيواني اورا نيش زده.ولي...پدر سرش را تكان داد.آني به آرامي پرسيد:پدر استيو مي ميرد؟پدر سعي كرد صادق باشد و گفت:شايد.من از صداقت او خوشم مي آمد.چون بيشتر وقت ها بزرگتر ها راجع به مسائل جدي به بچه هايشان دروغ مي گويند و مرگ هم چيزي است كه هميشه راجع به آن دروغ مي گويند.آني شروع كرد به گريه كردن.پدر اورا در بغل خود نشاند و گفت:دختر حالا كه خبري نشده تو گريه مي كني؟او هنوز زنده است و نفس مي كشد.مغزش هم كار مي كند.اگر آنها بتوانند سمي را كه وارد بدنش شده شناسايي كنند حالش خوب مي شود.پرسيدم:چقدر طول مي كشد؟شانه بالا انداخت و گفت:تنها چيزي كه معلوم است اين است كه آنها مي توانند به كمك تجهيزات خاصي اورا تا سال ها زنده نگه دارند.پرسيدم:يعني مثل كسي كه در حالت كماست؟-دقيقا.پرسيدم:آنها از كي ميخواهند اين دستگاه هارا به بدنش وصل كنند؟پدر جواب داد:خودشان فكر مي كنند كه تا چندروز ديگر.آنها مطمئن نيستند كه دقيقا تا چندروز ديگر قلبش دوام مي آورد.اما گفته اند كه احتمالا تا دوروز ديگر بايد از قلب و ريه مصنوعي برايش استفاده كنند.آني وسط گريه هايش پرسيد:از چي؟پدر توضيح داد:قلب و ريه هايش!تا زمانيكه اين دو قسمت كار كنند او زنده است.دكتر ها بايد اين دوتا عضورا فعال نگه دارند تا زنده بماند.البته اگر نفس كشيدن معمولي او دچار اشكال شود آن وقت است كه دردسر شروع مي شود.دوروز وقت خيلي زيادي نبود.روز قبل او حالش خوب بود و يك عمر مي توانست زندگي كند.ولي حالا فقط دو روز وقت داشت.پرسيدم:من مي توانم او را ببينم؟پدر گفت:اگر فكر مي كني خيلي لازم است برويم.با صداي بلندي گفتم:خيلي خيلي لازم است.اين دفعه بيمارستان شلوغ تر بود.پر از ملاقات كنندگاني كه آمده بودند بيمارشان را ببينند.هيچ وقت آن همه جعبه شيريني و گل را يكجا نديده بودم.تقريبا هر كس يكي از آنها را در دست داشت.مي خواستم از فروشگاه بيمارستان چيزي براي استيو بخرم ولي پول نداشتم.فكر مي كردم استيو بايد در اتاق كودكان باشد.ولي اورا تنهايي در يك اتاق گذاشته بودند.چون مي خواستند مدام معاينه اش كنند و از اين گذشته نمي دانستند كه بيماريش واگير دار است يا نه.ما براي اينكه پيش او برويم بايد ماسك مي زديم و دستكش و لباس بلند سبزي مي پوشيديم.خانم لئونارد روي يك صندلي خوابش برده بود.مامان به ما اشاره كرد كه ساكت باشيم. بعد من و آني را بغل كرد و شروع كرد به حرف زدن با پدر.او گفت:از دو بيمارستان جواب آمده.ولي هردو منفي بوده.آنها سم را نشناختند.پدر گفت:بالاخره يكي مي فهمد اين چه سمي است.مگر در دنيا چند نوع سم وجود دارد؟مادر گفت:هزاران نوع.آنها نمونه هايي را به بيمارستان هاي خارجي هم فرستادند.شايد آنها بتوانند شناسايي كنند.فقط كمي طول مي كشد تا جوابشان برسد.وقتي آنها حرف مي زدند استيو را نگاه كردم.بي حركت روي تخت افتاده بود.به دستش لوله سرم وصل بود.دستگاه هايي هم به سينه اش وصل شده بود.روي دستش سوراخ سوراخ وكبود بود.چون چند بار از خونش نمونه برداري كرده بودند.صورتش سفيد و خشك شده بود.قيافه اش خيلي وحشتناك بود!گريه ام گرفت.نمي توانستم جلو گريه ام را بگيرم.مامان دور گردنم دست انداخت و مرا بغل كرد.ولي اين كارش گريه مرا بدتر كرد.دلم مي خواست موضوع را به او مي گفتم ولي گريه كردن بيشتر ارامم مي كرد.مامان مرا بوسيد و دلداريم داد و گفت كه آرام باشم.ملاقات كنندگان ديگر هم آمدند.آنها از اقوام استيو بودند.مامان گفت كه بهتر است آنها با مادر استيو تنها باشند.بنا براين ما كناري رفتيم و ماسك هارا در آورديم.مامان اشك هايم را پاك كرد.او لبخند زد و با لحن آرامي گفت:او آنجا برايش بهتر است.حالش حتما خوب ميشود.مي دانم كه الان خوب نيست.ولي دكترها هركاري از دستشان بر بيايد براي او انجام ميدهند.ما بايد به آنها اعتماد كنيم و اميدوار باشيم.خوب؟گفتم:باشد.آني دستم را گرفت و گفت:بنظرم حالش خيلي هم بد نبود.ازهمدردي او با نگاهم تشكر كردم.پدر از مادر پرسيد:تو هم مي آي خانه؟او گفت:نمي دانم.فكر كنم اگر باز هم اينجا بمانم بد نباشد...پدر با لحن محكمي گفت:آنجلا.تو از ديشب تا حالا اينجا هستي.ديشب هم كه نخوابيدي.خوابيدي؟مادر گفت:يك كمي..پدر گفت:حالا هم اگر اينجا بماني حالت بد مي شود.بهتر است بيايي خانه استراحت كني.آنجي.بيا برويم خانه.غير از تو كسان ديگري هم هستند كه مي توانند از استيو و مادرش مراقبت كنند.كسي از تو توقع ندارد كه تمام وقت اينجا باشي.پدر وقتي مي خواست مهربانانه با مادر حرف بزند اورا آنجي صدا مي كرد.مادر موافقت كرد و گفت:بسيار خوب.ولي امشب دوباره بر مي گردم تا ببينم با من كاري دارند يا نه.پدر گفت:خيلي خوب است.و همگي به طرف ماشين راه افتاديم.ملاقات كوتاهي بود.ولي اعتراضي نكردم.اصلا خوشحال نبودم.به استيو فكر ميكردم.او خيلي حالش بد بود.آخر چرا اين طوري شد؟به زهري فكر مي كردم كه حالا در بدن استيو بود.مطمئن بودم كه دكتر ها نميتوانند اورا معالجه كنند.چون مي دانستم كه هيچ كدامشان عنكبوتي مثل خانم اكتا نديده بودند.آن روز حال استيو اصلا خوب نبود و من اطمينان داشتم كه در دوروز آينده از آن هم بدتر مي شود.پيش خودم تصور كردم كه نفس كشيدن طبيعي او قطع شده و اورا زير ماسك اكسيژن گذاشته اند.واي.حتي فكرش هم آزاردهنده بود.فقط يك راه براي نجات استيو وجود داشت.فقط يك نفر ممكن بود بداند كه آن زهر چيست و چطور ميشود با آن مبارزه كرد.آقاي كرپسلي!وقتي به خانه رسيديم و از ماشين پياده شدم تصميم خودم را گرفتم.تصميم گرفتم آن شب آقاي كرپسلي را پيدا كنم و از او بخواهم كه به هر قيمتي شده به استيو كمك كند.فكر كردم به محض اينكه هوا تاريك شود از خانه بيرون بروم و به دنبال او بگردم.فكر كردم هرجا باشد پيدايش مي كنم و اگر نتوانستم راضيش كنم كه برگردد و به استيو كمك كند........خودم هم هرگز بر نمي گردم!!!
فصل بيست و چهارمجبور شدم تا ساعت 11 صبر كنم.البته بايد زودتر مي رفتم تا قبل از برگشتن مامان از بيمارستان تو خانه باشم.ولي چند تا از دوستان بابا با بچه هايشان به خانه ما آمده بودند و من مجبور بودم با بچه هاي آنها بازي كنم.مامان حدود ساعت10 به خانه برگشت.به همين دليل بابا زود مهمان هارا رد كرد تا بروند.آنها در آشپزخانه كمي با هم صحبت كردند و چاي نوشيدند و بعد رفتند كه بخوابند.من منتظر ماندم تا مطمئن شوم كه همه خوابشان برده است بعد پايين رفتم و از در بيرون رفتم.بيرون تاريك تاريك بود.خيلي تند راه مي رفتم.از بس كه تاريك بود مطمئن بودم كه نه كسي مرا مي بيند و نه صدايم را مي شنود.در يك جيبم يك كتاب دعا گذاشته بودم و در جيب ديگرم يك شيشه آب تبرك كه يكي از دوستان پدرم به ما داده بود.هيچ وسيله دفاعي نداشتم.فكرش را كرده بودم كه يك چاقوي تيز با خودم بردارم ولي گفتم شايد وجود چاقو اوضاع را بدتر كند وخودم را با آْن زخمي كنم.چون من در استفاده از چاقو خيلي ناشي هستم.سالن تئاتر كاملا تاريك و خيلي كثيف بود.ايندفعه از در جلو وارد شدم.نمي دانستم كه اگر آن شبح سرگردان آنجا نباشد كجا بايد دنبالش بگردم.ولي حس مي كردم كه او همان جاست.درست همان حسي كه استيو برگه هارا بالا انداخت و من شانسي بليت را برداشتم.آن هم با چشم هاي بسته-يعني فقط شانسي!كمي طول كشيد تا زير زمين را پيدا كنم.يك چراغ قوه با خودم برده بودم.ولي باتريش خيلي زود تمام شد.بعد از چند دقيقه در تاريكي ماندم و مجبور شدم مثل يك موش كورمال كورمال راه را پيدا كنم.وقتي راه پله را پيدا كردم يكراست به زيرزمين رفتم و اصلا نگذاشتم ترس تو دلم بيفتد.هنوز روي پله ها بودم كه نوري ديدم.هرچه پايين تر مي رفتم نور بيشتر ميشد تااينكه به پايين پله ها رسيدم و ديدم كه پنج شمع بلند در آنجا روشن است.خيلي تعجب كردم.مگر اشباح از آتش نمي ترسند؟به هر حال از ديدن آن روشنايي خوشحال بودم.آقاي كرپسلي در زير زمين منتظر من بود.او روي يك ميز كوچك نشسته بود و مشغول بازي با يك دسته كارت بود.بدون اينكه سرش را بلند كند گفت:صبح بخير جناب شان!سينه ام را صاف كردم و گفتم:الان كه صبح نيست.نصف شب است.سرش را بلند كرد.نيشخندي زد و گفت:براي من الان صبح است.دندان هايش بلند و تيز بودند.اين دفعه نزديكتر از هميشه او را مي ديدم و مي توانستم جزئيات صورتش را دقيق تر ببينم:دندان هاي قرمز،گوش هاي دراز و چشمان باريك.ولي در مجموع مثل يك آدم طبيعي بنظر مي رسيد هرچند كمي زشت بود.پرسيدم:تو منتظر من بودي.نه؟سر تكان داد و گفت:بله.-از كي فهميدي كه خانم اكتا كجاست؟گفت:از همان شبي كه آن را دزديدي.-پس براي چه همان وقت آن را از من نگرفتي؟شانه هايش را بالا انداخت و گفت:مي خواستم اين كاررا بكنم.ولي فكر كردم تو چه جور پسري هستي كه جرات اين كاررا داشتي.دزدي از يك شبح!و فكر كردم كه ارزشش را دارد چندروز ديگر هم صبر كنم.سعي كردم لرزش زانوهايم را كنترل كنم و گفتم:چرا؟به طرز مشكوكي گفت:چرا نه؟او انگشتانش را به طرف كارت ها گرفت.كارت ها از روي ميز بلند شدند و به طرف پاكتشان رفتند.بعد او بند بند انگشتانش را شكست و ترق ترق آنها را در آورد.-ببينم دارن شان.تو براي چه به اينجا آمدي؟آمدي كه دوباره عنكبوت را از من بدزدي؟هنوز هم آرزو داري خانم اكتا مال تو باشد؟سر تكان دادم و گفتم:ديگر هيچ وقت نمي خواهم آن هيولاي بدريخت را ببينم.خنديد و گفت:او حتما از شنيدن اين حرف ناراحت مي شود.به او هشدار دادم:مرا مسخره نكن كه اصلا خوشم نمي آيد.پرسيد:حالا اگر بكنم چه كار مي كني؟دستم را در جيبم فرو بردم كتاب دعا و شيشه آب متبرك را در آوردم و گفتم:با اينها كاري مي كنم كه پشيمان شوي.انتظار داشتم فوري ساكت شود يا از ترس سرجايش ميخكوب شود.ولي هيچ كدام از اين اتفاق ها نيفتاد.او فقط به من لبخند زد و انگشتش را به طرف كتاب و شيشه آب گرفت.در همان لحظه آنها ديگر در دست من نبودند.در دست او بودند.كرپسلي نگاهي به كتاب دعا انداخت و با دهان بسته خنديد.بعد هم چوب پنبه در بطري را برداشت و آب آنرا تا ته خورد.پرسيد:مي داني من عاشق چه هستم؟من عاشق كساني هستم كه فيلم هاي و حشتناك مي بينند و كتاب هاي وحشتناك مي خوانند. چون آنها چيزهايي را كه مي بينند و مي خوانند باور مي كنند و بجاي اينكه تفنگ يا اسلحه اي براي دفاع از خودشان بردارند آب متبرك و اين جور چيز ها برمي دارند و به سراغ من مي آيند.من و من كنان گفتم:منظورت اين است كه كتاب دعا نمي تواند ...به تو آسيبي بزند؟پرسيد:براي چه اسيب برساند؟گفتم:خوب...براي اينكه تو خيلي شروري.پرسيد:من؟گفتم.بله.تو يك موجود شرور و شيطاني هستي.تو يك شبح سرگرداني.همه اشباح شرور و شيطاني اند.گفت:تو نبايد هرچيزي را كه مي شنوي باور كني.قبول دارم كه اشتهاي ما بنظر شما عجيب و غريب است.ولي اينكه ما خون مي خوريم دليل نمي شود كه شرور هم باشيم.اينكه اشباح كمي از خون اسب ها و گاوهارا بخورند خيلي بد است؟!گفت:نه.ولي آنها حيوان هستند.تو خون آدم هارا هم مي خوري.گفت:خوب انسان ها هم بالاخره نوعي حيوان هستند.تازه اگر يك شبح انساني را بكشد و خونش را بخورد حق با توست.اين كار خيلي شرورانه است. ولي ما فقط كمي از خون انسان هارا مي خوريم تا عطشمان به خون كم شود.اين كار چه اشكالي دارد؟نمي توانستم جواب بدهم.بي حس و كرخ شده بودم.ديگر نمي دانستم چه چيزي را بايد باور كنم چه چيزي را نبايد.به كلي در اختيار او بودم.تنها و بي دفاع.گفت:مثل اينكه در موقعيتي نيستي كه بحث كني.بسيار خوب.بحث را مي گذاريم براي يك موقع ديگر.حالا بگو ببينم دارن شان.اگر عنكبوت را نمي خواهي پس از من چه مي خواهي؟گفتم:او استيو لئونارد را گاز گرفته.سر تكان داد و گفت:هماني كه استيو لئوپارد صدايش مي كنند؟آن بچه ديوانه كه يك تخته عقلش كم است؟خوب كسي كه با حيوان خطرناكي بازي ميكند بايد منتظر چنين روزي هم باشد ...با فريادم اورا ساكت كردم و گفتم:من مي خواهم تو نجاتش بدهي!با تعجب پرسيد:من؟من نه دكترم. نه متخصص.من فقط يك بازيگر سيرك هستم.يك موجود عجيب و غريب.يادت مي آيد كه؟گفتم:نخير.مي دانم كه تو مي تواني اورا نجات دهي.مي دانم قدرت اين كاررا داري.گفت:شايد.البته نيش خانم اكتا كشنده است.ولي بالاخره هرزهري يك پاد زهر دارد.من مي توانم معالجه اش كنم چون يك شيشه از آن پادزهر را دارم.اين پادزهر مي تواند اثر زهر را از بدن او بيرون كند تا حالش دوباره سر جايش بيايد.فرياد زدم:همين است.ميدانستم.مي دانستم..آقاي كرپسلي با انگشت اشاره دراز و استخواني اش به من فهماند كه ساكت باشم و گفت:ولي نمي توانم به تو بدهم.من فقط يك شيشه كوچك از آن پادزهر بسيار گرانبهارا دارم.مي خواهم آنرا براي روز مبادا خودم نگه دارم.البته خانم اكتا هيچ وقت مرا نيش نمي زند ولي به هر حال من اين پادزهر را براي پسر لوس و ننري مثل استيو هدر نمي دهم.به آرامي گفتم:نه.تو بايد آنرا به من بدهي.تو بايد آنرا براي استيو مصرف كني.او دارد مي ميرد.تو نبايد بگذاري او بميرد.خنديد و گفت:اتفاقا بايد اين كاررا بكنم.آن شب كه من و استيو حرف مي زديم شنيدي كه؟او گفت وقتي بزرگ شود به سراغم مي آيد تا اذيتم كند.گفتم:او منظوري نداشت.فقط چون عصباني بود اين حرف از دهانش پريد.آقاي كرپسلي به فكر فرو رفت.بعد چانه اش را خاراند و گفت:ممكن است.ولي يك بار ديگر مي پرسم.براي چه من بايد استيو را نجات دهم؟اين پادزهر بسيار گران بهاست و جايگزيني برايش پيدا نمي شود.داد زدم:من پولش را مي دهم.او منتظر شنيدن همين حرف بود.اين را از چشم هايش فهميدم.از باريكي آنها و از برقي كه زدند و از لبخندش.اصلا به همين دليل بود كه همان شب اول خانم اكتارا از من نگرفته بود.او گفت:براي آن پول مي دهي؟ولي تو هنوز بزرگ نشدي و نمي تواني پول كافي براي آن داشته باشي.با التماس گفتم:من آن پول را قسطي مي دهم.هر هفته تا پنجاه سال.يا تا هر مدتي كه تو بخواهي.وقتي هم كه بزرگ بشوم تمام پول را به تو مي دهم.سرش را تكان داد و گفت:من پول نمي خواهم.پرسيدم:پس چه مي خواهي؟مطمئنم كه تو هم بالاخره براي خودت قيمتي داري.بگو.چقدر مي خواهي؟گفت:خوشم مي آيد كه پسر باهوشي هستي.همان روزي كه بيدار شدم و ديدم عنكبوتم نيست و يادداشت بالاي سرم را ديدم به خودم گفتم كه لارتن تو با يك بچه باهوش و پردل و جرات طرف هستي.پسري كه بعدها يك چيزي مي شود.داد زدم:اين حرف ها بس است.بگو از من چه مي خوهي؟خنديد و با جديت گفت:يادت است كه من و استيو لئوپارد راجع به چه چيزي حرف مي زديم؟جواب دادم:بله.او گفت كه مي خواهد يك شبح شود و تو گفتي كه هنوز خيلي كوچك است.بعد او خواست كه دستيار تو شود و تو تقريبا موافق بودي ولي بعد فهميدي كه او وحشي است.گفتي:نه.به علامت تاييد سر تكان داد و گفت:كم و بيش درست گفتي.اما من خيلي مشتاق نبودم كه دستيار داشته باشم.چون اگر چه دستيار مفيد است ولي باعث درد سر هم مي شود.پرسيدم:منظورت از اين حرف ها چيست؟گفت:بعدا راجع به دستيار داشتن بيشتر فكر كردم.ديدم در مجموع چيز بدي نيست.به خصوص حالا كه من از سيرك جدا شدم و خودم به تنهايي امرار معاش مي كنم.يك دستيار كمك كار خوبي براي من است.گفتم:يعني تو مي خواهي استيو دستيارت شود؟گفت:نه بابا.آن پسره وحشي؟نه دارن شان.من نمي خواهم استيو لئوپارد دستيارم شود..او انگشت دراز و استخوانيش را به طرف من گرفت و قبل از اينكه چيزي بگويد ديگر فهميدم چه در سرش مي گذرد.يك مشت توي شكمش زدم و گفتم:تو مي خواهي من دستيارت شوم.نه؟لبخند تلخ و خاموشش به من گفت كه درست حدس زده ام!!!
فصل بيست و پنجبه طرف عقب تلو تلو خوردم و فرياد زدم:تو ديوانه اي!اصلا امكان ندارد كه من دستيار تو شوم.تو خيلي خلي كه چنين فكري به سرت زده.آقاي كرپسلي شانه هايش را بالا انداخت و با بي تفاوتي گفت:پس استيو لئوپارد مي ميرد.با التماس گفتم:لطفا كمي فكر كن.حتما راه ديگري هم وجود دارد.گفت:بحث نكن.اگر مي خواهي دوستت را نجات دهي بايد با من باشي.اگر هم نمي خواهي كه ديگر باهم حرفي نداريم.-اگر من....مشتش را روي ميز كوبيد و با عصبانيت گفت:وقت مرا تلف نكن.من دو هفته در اين جاي كثيف و مخروبه با كك ها و سوسك ها زندگي كردم.اگر با پيشنهاد من مخالفي بگو تا همين الان هردو اينجارا ترك كنيم و دنبال كارمان برويم.وقت مرا تلف نكن چون انتخاب ديگري وجود ندارد.سرم را تكان دادم و درحاليكه چند قدم جلو مي آمدم گفتم:بگو ببينم دستيار تو بايد چه كارهايي بكند؟خنديد و توضيح داد:تو در مسافرت ها همراه من ميشوي.در تمام جهان!تو روزها چشم ها و دست هاي من هستي و وقتي خوابم از من مراقبت ميكني.اگر غذا نداشته باشم برايم غذا پيدا ميكني.لباس هايم را مي شويي،كفش هايم را واكس مي زني از خانم اكتا مراقبت ميكني و خلاصه هركاري من داشته باشم انجام مي دهي.در عوض من هم كارهاي يك شبح را به تو ياد مي دهم.پرسيدم:و من هم در آينده بايد يك شبح شوم؟گفت:شايد.در ابتدا تو فقط بخشي از قدرت يك شبح را پيدا ميكني.من از تو يك نيمه شبح مي سازم.يعني مثلا در يك روزميتواني به چند جا بروي و همه جا ظاهر شوي.ولي تو براي تغذيه به خون احتياج نداري.قسمتي از قدرت هاي مارا پيدا ميكني ولي نه همه را.مثلا در هر پنج سال به اندازه يك سال بزرگ مي شوي.نه مثل اشباح كه هر ده سال يك سال بزرگ مي شوند.گيج و مبهوت پرسيدم:يعني چي؟توضيح داد:اشباح جاودانه نيستند.ولي بيشتر از انسان ها عمر مي كنند.يعني آنها با سرعت حدود يك دهم انسان ها پير مي شوند.در هر ده سال،يك سال.ولي تو به عنوان يك نيمه شبح هر پنج سال يك سال به سنت اضافه مي شود.پرسيدم:يعني هر پنج سال كه بگذرد من فقط يك سال بزرگتر مي شوم؟-دقيقا همين طور است.غرغر كنان گفتم:من اصلا اين طوري دوست ندارم.مي خواهم زود بزرگ شوم.گفت:راه ديگري وجود ندارد.من تورا مجبور نمي كنم كه دستيارم شوي.اگر نمي خواهي آزادي كه بروي.فرياد زدم:ولي اگر اين كاررا بكنم استيو مي ميرد..سرتكان داد و گفت:بله.يا دستياري من يا زندگي استيو.گفتم:هيچ راه ديگري نيست؟گفت:نه.هيچ پيشنهاد ديگري وجود ندارد.حالا موافقي يا نه؟كمي فكر كردم.مي خواستم بگويم نه و از دستش فرار كنم.ولي اگر اين كاررا مي كردم استيو مي مرد.آيا او ارزش اين كشمكش را داشت؟آيا من آنقدر گناهكار بودم كه زندگيم را وقف آقاي كرپسلي كنم؟جواب اين بود:بله.به آرامي گفتم:باشد.من اين كاررا دوست ندارم.ولي مجبورم.تو هم اين را بدان:من براي آزار دادن تو هركاري كه از دستم بر بيايد انجام مي دهم و اگر فرصتي دستم بيايد حتما از پيش تو مي روم.خلاصه تو هيچوقت نمي تواني به من اعتماد كني.گفت:باشد.و من دوباره هشدار دادم:حرف هايم را فراموش نكن.گفت:مي دانم كه اين كاررا ميكني.اصلا به همين دليل تورا انتخاب كردم.يك دستيار بايد روحيه جنگجويي داشته باشد.در حالت طبيعي شايد تو يك پسر بچه خطرناك باشي.ولي خيلي به درد جنگ مي خوري.دل و جرات خوبي هم براي جنگيدن داري.نفس عميقي كشيدم و پرسيدم:حالا بايد چيكار كنيم؟ايستاد و ميز را كنار كشيد و بعد تا نيم متري من جلو آمد.بنظرم آمد كه قدش اندازه يك ساختمان است.بدنش بوي تندي ميداد كه قبلا به آن توجه نكرده بودم.بوي خون!دست راستش را بلند كرد و پشت آنرا به من نشان داد.ناخن هايش بلند نبودند ولي خيلي تيز بنظر مي رسيدند.بعد دست چپش را بلند كرد و ناخن هاي دست راستش را به نوك انگشتان دست چپش كشيد و بعد هم برعكس.وقتي اين كاررا انجام ميداد از درد به خود مي پيچيد.گفت:دست هايت را بده ببينم.ديدم كه از نوك انگشتانش خون مي چكد.به دستورش عمل كردم.دستم را گرفت و ناخن هاش را به نوك انگشت هاي من كشيد.به هر ده تا.از درد دادم در آمد و دستم را عقب كشيدم.او دستم را خاراند و گفت:بچه نشو پسر.گفتم:دردم مي آيد.خنديد و گفت:معلوم است كه دردت مي آيد.من هم دردم مي آيد.فكر ميكني شبح شدن آسان است؟بايد به درد عادت كني.اين يك اصل است.بعد دوتا از انگشتان مرا در دهانش گذاشت و خون مرا مكيد.وقتي خون مرا ميخورد و مز مزه مي كرد من فقط نگاهش مي كردم.بالاخره سر تكان داد و گفت:خون خوبي است.مي توانيم شروع كنيم.او هر ده انگشتش را روي انگشتان من گذاشت.زخم به زخم.چند ثانيه نوك انگشتانم بي حس شد.فوران و جهش ناراحت كننده اي در نوك انگشتانم حس كردم و فهميدم كه خون من از نوك انگشتان دست چپم وارد بدن او مي شود و خون او از نوك انگشتان دست راستش وارد بدن من مي شود.حس عجيب و سوز آوري بود.حس مي كردم خونش در دست راستم جريان پيدا ميكند.وقتي خونش به قلبم رسيد ديگر چيزي نمانده بود كه غش كنم.اين حالت را آقاي كرپسلي هم داشت.چون مي ديدم كه به شدت درد مي كشد.وقتي آقاي كرپسلي دست چپم را ول كرد دردم آرام شد.ولي ما چند دقيقه ديگر متصل به يكديگر باقي مانديم تا اينكه آقاي كرپسلي با يك فرياد دست ديگرم را هم ول كرد.من عقب عقبي رفتم و زمين خوردم.بي حس شده بودم و به شدت احساس كسالت مي كردم.آقاي كرپسلي گفت:انگشت هايت را بده ببينم.آب دهان من زخم هايت را خوب ميكند.اگر اين كاررا نكني تمام خون بدنت را از دست مي دهي و مي ميري.به انگشت هايم نگاه كردم و ديدم كه از سر آنها خون مي چكد.سر آنها را كمي فشاردادم و گذاشتم او آنهارا در دهانش بگذارد و زبانش را به نوك آنها بزند.وقتي انگشت هايم را ول كردم خونش بند آمده بود.دوباره به انگشت هايم نگاه كردم و ديدم كه سر هركدام جاي يك زخم كوچك باقيمانده است.آقاي كرپسلي گفت:اين طوري هم مي تواني يك شبح را بشناسي.البته راه هاي ديگري هم براي تبديل انسان به يك شبح سرگردان وجود دارد.ولي اين ساده ترين و كم درد ترين آنهاست.به همين دليل است كه بيشتر آنا از اين جاي زخم ها روي انگشتانشان دارند.پرسيدم:همين بود؟حالا من يك نيمه شبح هستم؟گفت:بله.گفتم:ولي من الان هيچ حس متفاوتي ندارم.گفت:چندروز طول مي كشد تا آثارشان را نشان دهد.هميشه يك دوره براي تطبيق و تنظيم لازم است.اصلا اگر اينطور نباشد كه آدم ها دچار شوك مي شوند.پرسيدم:شما چطوري يك شبح كامل مي شويد؟گفت:همين طوري.فقط بايد مدت طولاني تري انگشت هارا متصل به هم نگه داريم تا خون شبحي بيشتري وارد بدنمان شود.پرسيدم:حالا من با اين قدرت تازه ام چه كارهايي ميتوان انجام دهم؟مي توانم خودم را به يك خفاش تبديل كنم؟صداي خنده اش اتاق را پر كرد.بعد گفت:يك خفاش؟تو كه اين قصه هاي احمقانه را باور نميكني.ميكني؟چطور آدمي به هيكل تو و من مي تواند به يك خفاش كوچك تبديل شود؟مغزت را به كار بينداز.پسر جان.ما نه مي توانيم به موش و خفاش و قورباغه تبديل شويم نه به كشتي وهواپيما يا ميمون!پرسيدم:پس چه كاري مي توانيم بكنيم؟دستي به چانه اش كشيد و گفت:حالا بايد راجع به موضوع ديگري صحبت كنيم:دوست تو.اگر تا فردا صبح اين پادزهر به او نرسد ديگر فايده اي ندارد.به علاوه ما براي بحث درباره اين قدرت هاي سري خيلي وقت داريم. و به آرامي ادامه داد:به اندازه يك دنيا وقت داريم!
فصل بيست و ششآقاي كرپسلي از پله ها بالا رفت و از ساختمان خارج شد.او در تاريكي خيلي قرص و محكم راه مي رفت.بنظرم آمد كه من هم خيلي بهتر از قبل در تاريكي مي بينم.ولي اين حالت احتمالا به اين خاطر بود كه چشم هايم به تاريكي عادت كرده بود نه بخاطر اينكه خون يك شبح سرگردان در رگ هايم جريان داشت.آقاي كرپسلي بعد از من خواست كه روي كولش بروم و گفت:بيا بالا و دست هايت را محكم دور گردن من بينداز.سعي كن از جايت تكان نخوري.وقتي روي كولش رفتم و پايين را نگاه كردم ديدم كه دمپايي پوشيد.بنظرم عجيب آمد ولي چيزي نگفتم.وقتي روي كولش قرار گرفتم شروع كرد به دويدن.نفهميدم چقدر سرعت دارد.فقط بنظرم آمد كه ساختمان ها با سرعت وحشتناكي از برابر ما مي گذرند.حركت آقاي كرپسلي اصلا ديده نمي شد.فكر مي كردم كه حركت دنيا لحظه به لحظه سريع تر ميشود و ما روي زمين سر مي خوريم.دو دقيقه نشد كه به بيمارستان رسيديم.يك آدم معمولي اگر خيلي خيلي تند بدود بيست دقيقه طول ميكشد تا اين مسافت را طي كند و به مقصد برسد.پرسيدم:چطوري اينقدر تند دويدي؟مرا روي زمين گذاشت و دستي به لباس قرمزش كشيد.بعد در پناه ديواري ايستاد تا ديده نشويم و گفت:سرعت يك چيز نسبي است.اين تنها جوابي بود كه به سوال من داد.پرسيد:دوستت در كدام اتاق است؟شماره اتاق استيو را به او گفتم.نگاهي به بالا انداخت.پنجره هارا برانداز كرد و بعد با سر به من علامت داد كه يعني دوباره بيا روي پشتم.وقتي روي پشتش رفتم شروع كرد به بالا رفتن از ديوار.پاهايش را به ديوار گير مي داد و بالا مي رفت.انگشت هاي پايش را بين آجرها مي گذاشت و خودرا به راحتي بالا مي كشيد.به آرامي گفت:آي پسر.نترسي ها.چيزي نمي شود.هيچ اتفاقي نمي افتد.تازه اگر هم ليز بخوريم من مي دانم چطور فرود بيايم كه اتفاقي نيفتد.يك شبح بايد از جاي خيلي خيلي بلندي بيفتد تا آسيب ببيند.او از ديوار بالا رفت.خيلي جالب بود.اول ناخن هاي يك پايش بعد يك دستش بعد ناخن هاي پاي ديگرش و بعد آن دست ديگر را به ديوار مي چسباند و بالا مي رفت.خيلي تند حركت مي كرد.چند ثانيه بعد به پنجره اتاق استيو رسيديم.ما روي لبه پنجره نشستيم و داخل اتاق را نگاه كرديم.نمي دانستم به موقع رسيديم يا دير شده است.غير اغز استيو هيچ كس ديگري در اتاق نبود.آقاي كرپسلي سعي كرد پنجره را باز كند.پنجره قفل بود.او انگشت هاي يك دستش را روي شيشه كنار چفت پنجره گذاشت و بعد با انگشت هاي دست ديگرش به آن اشاره كرد.چفت پنجره باز شد!او پنجره را باز كرد و وارد اتاق شديم.از پشتش پايين آمدم.در حاليكه او پنجره را مي بست استيو را نگاه كردم.نفس كشيدنش از آخرين باري كه اورا ديده بودم آرام تر شده بود.دستگاه هاي ديگري هم به او وصل كرده بودند.بيشتر آنها به يك صفحه مانيتور كوچك وصل بودند كه خطوط متحركي بر آن ديده مي شد.آقاي كرپسلي در حاليكه به استيو زل زده بود گفت:زهر خيلي سريع اثر كرده.احتمالا براي نجات دادن او كمي دير شده.وقتي اين چيزهارا مي گفت مثل اين بود كه آب يخ روي بدنم مي ريزند.آقاي كرپسلي جلو رفت و يكي از پلك هاي استيو را باز كرد.او چند ثانيه داخل چشم استيو را نگاه كرد و بعد مچ دستش را به دست گرفت و بالاخره گفت:نه.به موقع رسيديم.و من راحت شدم.او ادامه داد :خيلي كار خوبي كردي.اگر دير تر آمده بودي الان استيوي در كار نبود.من كه اصلا نمي خواستم راجع به وضعيت خطرناك استيو چيزي بشنوم گفتم:خيلي خوب.كارت را شروع كن.آقاي كرپسلي بطري كوچكي را از جيبش بيرون آورد.بعد لامپي را در گوشه اتاق روشن كرد و شيشه را جلو آن گرفت تا ببيند مايع را درست آورده است يا نه و به من گفت:بايد خيلي دقت كنم.اين پادزهر به اندازه زهرش كشنده است.دو قطره خيلي زياد است....لازم نبود حرفش را تمام كند.من فهميدم كه چه ميخواهد بگويد.او سر استيو را به يك طرف چرخاند و از من خواست كه سر اورا نگه دارم.بعد يكي از ناخن هايش را روي قسمتي از گردن استيو كشيد و خراش ايجاد كرد.خون بيرون زد.كرپسلي يكي از انگشتانش را روي زخم گذاشت و با دست ديگرش شيشه را جلو آورد.او مايع را در دهان خودش ريخت و من فكر كردم مي خواهد آن را قورت بدهد.پرسيدم:چه كار ميكني؟گفت:بايد از راه دهان وارد بدن او كنم.دكتر ها مواد مايع را تزريق ميكنند ولي من بلد نيستم با سرنگ و اين جور چيزها كار كنم.پرسيدم:خطري ندارد؟ميكروبي نمي شود؟آقاي كر پسلي غرغر كرد:خيلي خوب.اگر دلت بخواهد مي تواني يك دكتر خبر كني.ولي بهتر است به مردي كه قبل از به دنيا آمدن پدر بزرگ تو هم اين كاررا مي كرده اعتماد كني.خلاصه او دهانش را از آن مايع پر كرد.بعد آنرا كلي در دهانش از اين طرف به آن طرف برد.آخر سرهم به جلو خم شد و لب هايش را روي خراش گردن استيو گذاشت و مايع را در زخم ريخت..وقتي كارش تمام شد عقب رفت و نشست.ته مانده مايع را از دهانش بيرون ريخت و گفت:هميشه مي ترسم ته مانده اين چيزهارا تصادفي قورت بدهم.يكي از اين شب ها يك آموزش جديد مي بينم و ياد مي گيرم كه چطور اين كاررا راحت تر انجام دهم.مي خواستم جوابش را بدهم كه استيو تكاني خورد.اول سر و گردنش خم شد و بعد شانه هايش.او دستش را چرخاند و پاهايش هم كم كم تكان خوردند.بعد عضلات صورتش را منقبض كرد.انگار به هوش مي آمد.من كه مي ترسيدم مبادا اتفاق بدي بيفتد پرسيدم:چه شده؟آقاي كرپسلي شيشه را كناري گذاشت و گفت:نترس.چيزي نشده.او در مرز مرگ و زندگي بوده.اين برگشت برايش لذت بخش است.البته كمي درد دارد ولي به زودي خوب مي شود.پرسيدم:اثرات جانبي ندارد؟بخاطر دير رسيدن پادزهر.فلج نميشود و يا اتفاق ديگري نمي افتد؟آقاي كرپسلي گفت:نه.حالش خوب مي شود.البته كمي احساس سفتي در بدنش دارد و شايد چند بار هم براحتي سرما بخورد.ولي غير از اين مشكلي نخواهد داشت و مثل قبل مي تواند به زندگيش ادامه دهد.ناگهان چشم هاي استيو باز شد.او فوري به من و آقاي كرپسلي خيره شد.خيلي تعجب كرد و خواست حرفي بزند.ولي دهانش باز نميشد.بعد سياهي چشمانش بالا رفت و چشم هايش بسته شدند.استيو را تكان دادم و داد زدم:استيو...استيوآقاي كرپسلي گفت:معمولا اين اتفاق مي افتد.او امشب مرتب به هوش مي آيد و از هوش مي رود.اما صبح سرحال ميشود و بعد از ظهر مي تواند بنشيند و شب ديگر غذا مي خورد. و ادامه داد:خوب ديگر بايد برويم.جواب دادم:ولي من دلم مي خواهد بييشتر بمانم و مطمئن شوم كه او حالش خوب ميشود.آقاي كرپسلي خنديد وگفت:يعني ميخواهي مطمئن شوي كه من گولت نزدم.خيلي خوب فردا برمي گرديم و ميبينيم كه حالش خوب شده.اما الان بايد برويم اگر بيشتر بمانيم....ناگهان در باز شد و يك پرستار به اتاق آمد!او كه از ديدن ما ماتش برده بود فريادزد:اينجا چه خبر است؟اقايان كه هستند...آقاي كرپسلي نگذاشت پرستار حرفش را تمام كند. او به سرعت ملافه روي استيو را برداشت و آنرا به طرف پرستار پرتاب كرد.پرستار سعي كرد ملافه را از روي خودش بردارد اما پايش گير كرد و روي زمين افتاد و نتوانست بلند شود.آقاي كرپسلي به طرف پنجره دويد و گفت:بدو.ما بايد فوري از اينجا برويم.به دستش نگاه كردم كه به طرفم دراز كرده بود.يك لحظه بعد به استيو و پرستار و در باز نگاه كردم.آقاي كرپسلي دستش را پايين انداخت و با لحن غمگيني گفت:مي دانم.تو مي خواهي زير قولت بزني.من مردد بودم.دهانم را باز كردم تا چيزي بگويم اما ناگهان بدون اينكه فكر كنم بر گشتم و از در بيرون رفتم.فكر ميكردم كرپسلي مي آيد و جلويم را مي گيرد ولي او هيچ كاري نكرد.فغقط با صداي بلند گفت:خيلي خوب.حالا بدو دارن شان.ولي اين اصلا به نفعت نيست.تو از امشب يكي از ما هستي.تو برميگردي.زانو مي زني و خواهش ميكني كه بهت كمك كنم.بدو ديوانه.بدووقتي از پله ها پايين رفتم تا وقتيكه از در بيرون رفتم هم هنوز صداي خنده اش را مي شنيدم.مي دويدم و پشت سرم را نگاه كردم تا ببينم دنبالم مي آيد يانه.ولي هيچ اثري از او نبود.نه اثري نه بويي و نه حتي صدايي!تنها چيزي كه از او باقي مانده بود صداي خنده اش بود كه مثل ويز ويز مگس در مغزم مي پيچيد!
فصل بيست و هفتآن روز صبح وقتي مامان تلفني باخبر شد كه حال استيو خوب شده الكي خودم را متعجب نشان دادم.مامان آنقدر خوشحال و هيجان زده بود كه كلي با خودش آواز خواند.پدر پرسيد:يعني خودش خوب شده است؟مادر گفت:بله.دكتر ها نفهميدند بالاخره قضيه چه بوده است.پدر با خودش گفت باور نكردني است.آني گفت:شايد هم يك معجزه بوده.سرم را برگرداندم تا مادر و پدر خنده مرا نبينند.وقتي مامان حاضر مي شد كه به ديدن خانم لئونارد برود من هم راه افتادم تا به مدرسه بروم.كمي مي ترسيدم كه نكند وقتي از خانه خارج شوم نور خورشيد مرا بسوزاند.ولي اينطور نشد.آقاي كرپسلي به من گفته بود كه در يك روز مي توانم به هر جايي كه دلم مي خواهد بروم.چند دقيقه يكبار فكر مي كردم دچار يك كابوس شدم.وقتي به ماجراهاي روز گذشته فكر مي كردم اصلا نمي توانستم آن اتفاقات را باور كنم.اگر چه مي دانستم كه همه ْآنها واقعي بودند ولي سعي كردم به خودم بقبولانم كه همه را در خيال خودم ديدم.چيزي كه بيشتر از همه آزارم مي داد اين بود كه چند برابر يك آدم معمولي بايد در اين بدن باقي بمانم.چه طوري بايد اين موضوع را به مامان و بابا و ديگران شرح مي دادم؟خيلي احمقانه است كه بايد هم دوره كساني باشم كه همه بزرگتر بنظر مي رسند.به خصوص در مدرسه.سه شنبه به ديدن استيو رفتم.او نشسته بود و تلويزيون نگاه مي كرد و شكلات مي خورد.از ديدن من خيلي خوشحال شد و راجع به بيمارستان برايم تعريف كرد:غذاي آنجا-اسباب بازي هايي كه پرستاران برايش آورده بودند و هديه هايي كه گرفته بود.به شوخي گفت:بدك هم نيست كه گاهي عنكبوت آدم را نيش بزند ها!گفتم:من اگر جاي تو بودم ديگر دوست نداشتم اين اتفاق دوباره تكرار شود.شايد دفعه بعد جان سالم به در نبري.او با دقت مرا نگاه كرد و گفت:مي داني كه،دكترها بالاخره نفهميدند چه چيزي مرا مسموم كرده و چه شد كه ناگهان خوب شدم.پرسيدم:راجع به خانم اكتا چيزي به آنها نگفتي؟گفت:نه.خيلي مهم نيست.آخر براي تو باعث دردسر مي شود.-متشكرم كه نگفتي.پرسيد:حالا چه كارش كردي؟بعد از اينكه مرا نيش زد چه كارش كردي.به دروغ گفتم:كشتمش.يكدفعه ديوانه شدم و كشتمش.پرسيد:واقعا؟گفتم:واقعا.چشم از من بر نمي داشت.سر تكان داد و گفت:اولين باري كه چشمم را باز كردم بنظرم آمد تورا ديدم.فكر كنم اشتباه كرده ام چون آن موقع نيمه شب بود.ولي واقعا تورا ديدم.حتي يك نفر ديگر هم همراهت بود.يك مرد قد بلند و زشت كه لباس قرمزي پوشيده بود و موهايي نارنجي رنگ و جاي زخمي در طرف چپ صورتش داشت.هيچ چيز نگفتم.نمي توانستم بگويم.دست هايم را گره زدم و به زمين خيره شدم.گفت:راستي يك چيز خنده دار ديگر. پرستاري كه به اتاقم آمده بود و ديد من به هوش آمدم با ديدن آن دو نفر يعني آن پسره و آن مردك در اتاق داد زد.دكترها فكر كردند او خيالاتي شده و محلش نگذاشتند.عجيب است.نه؟من كه جرات نداشتم در چشم هاي او نگاه كنم گفتم:واقعا عجيب است.تا دو روز بعد به تغييراتي فكر مي كردم كه در بدنم بوجود آمده بود.شب ها وقتي به تختخواب مي رفتم خوابم نمي برد و تا نيمه شب بيدار مي ماندم.قوه شنواييم قوي تر شده بود و مي توانستم صداي افرادي را بشنوم كه خيلي از من دور بودند.در مدرسه مي توانستم صداهاي كلاس بغلي را هم بشنوم طوري كه انگار هيچ ديواري بين ما وان اتاق وجود نداشت.ديگر خودم هم داشتم از تعجب گيج مي شدم.مي توانستم چنديدن بار دور حياط بدوم بدون اينكه به نفس نفس بيفتم.هيچ كس نمي توانست با من مسابقه دهد.بدنم در اختيار خودم نبود.خيلي بهتر از قبل فوتبال بازي مي كردم و حتي يك بار توانستم شانزده گل بزنم.پر زور تر هم شده بودم.هرچيزي را كه مي خواستم مي توانستم از زمين بلند كنم و سرجايش بگذارم.نه اينكه فكر كنيد عضلات جديدي پيدا كرده باشم.ولي در بدنم قدرتي ظاهر شده بود كه قبلا نبود.البته هنوز زياد امتحانش نكرده بودم ولي مي دانستم قدرت بزرگي است.سعي مي كردم تفاوت هايي را كه نسبت به قبل پيدا كرده بودم كمتر نشان دهم.وقتي بحث به مهارت هاي جديد من در مسابقه دو و فوتبال كشيده ميشد مي گفتم كه در اين چند هفته اخير خيلي تمرين كردم.ولي راجع به چيزهاي ديگر حرفي نداشتم بزنم.مثلا پنجشنبه ظهر وقتي زنگ نهار را زدند فوتبال بازي مي كرديم كه يك توپ بطرف من آمد.من دست راستم را جلو بردم و ناخنم به توپ خورد.توپ در جا تركيد!همان شب در خانه وقتي شام مي خوردم تمام حواسم به شام خوردنم بود اما صداي همسايه مان را خيلي خوب ميشنيدم.آنها مشغول جنگ و جدل و بحث خاصي بودند و هركدام سعي داشتند ديگري را متقاعد كنند و درحاليكه چيپس و سس مي خوردم ناگهان متوجه شدم كه چيپس ها كمي سفت تر از گذشته شدند و وقتي نگاه كردم فهميدم كه سر چنگال را جويده ام! خوشبختانه كسي متوجه نشد و در يك فرصت مناسب آن چنگال را در سطل زباله انداختم.پنجشنبه شب استييو زنگ زد.او از بيمارستان مرخص شده بود اما گفته بودند كه چند روزي استراحت كند و تا بعد از تعطيلات آخر هفته به مدرسه نرود تا حالش بهتر شود.او به من گفت كه ديگر از رختخواب خسته شده و مادرش را راضي كرده كه به مدرسه بيايد.با تعجب پرسيدم:يعني مي خواهي بياي مدرسه؟خنديد و گفت:فكر كردي ديوانه شدم؟دنبال يك بهانه مي گشتم كه ديگر در خانه نمانم و امروز آن بهانه به دستم افتاد.نمي داني چقدر خسته كننده بود كه آدم در خانه بماند و بيرون نرود.آن هم نه براي دوروز.يك هفته..فكر كردم كه حقيقت را به استيو بگويم ولي مطمئن نبودم كه او حرفم را باور كند.آخر اين او بود كه مي خواست يك شبح سرگردان باشد.اصلا فكرش را هم نمي كرد اقاي كرپسلي من را جاي او انتخاب كرده باشد.گفتنش به آني هم لازم نبود.از وقتيكه حال استيو خوب شده بود آني ديگر نامي از خانم اكتا نبرده بود.ولي مي فهميدم كه بعضي وقت ها بدجوري به من زل مي زد. نمي دانم در سرش چه مي گذشت ولي فكر مي كنم مي خواست بگويد:حال استيو خوب شد.ولي اين به خاطر تلاش تو نبود.شانس آوردي كه حالش خوب شد.تو دروغ گفتي و زندگي اورا به خطر انداختي اگر اين اتفاق براي من هم مي افتاد همين كاررا مي كردي؟آن روز استيو توجه همه بچه هاي كلاس را به خودش جلب كرده بود.همه دورش جمع شده بودند و مي پرسيدند كه چه اتفاقي افتاده .آنها مي خواستند بدانند كه چه حيواني اورا نيش زده.چطور نجات پيدا كرد.در بيمارستان اورا جراحي كردند يا نه.جاي نيش آن حيوان باقي مانده است يانه؟ و خلاصه سوال هايي شبيه آن.او گفت:نمي دانم چه بود مرا نيش زد.خانه دارن بودم.كنار پنجره نشسته بودم كه ناگهان صداي يك حشره را بيرون شنيدم.اما قبل از اينكه بفهمم صداي چيست مرا نيش زد و رفت.اين چيزي بود كه من و استيو توافث كرده بوديم به همه بگوييم.آن روز جمعه عجيب تر هم شده بودم.تمام روز در كلاس به اين ور و آن ور زل مي زدم و اصلا حواسم جمع نبود طوري كه انگار توجه همه به من جلب شده بود.با خودم فكر مي كردم:من نبايد اينجا باشم.من يك پسر معمولي نيستم.من الان بايد بيرون باشم و مثل يك دستيار شبح زندگي كنم.ديگر حالا انگليسي و تاريخ و جغرافي به چه درد من مي خورد؟اينجا ديگر جاي من نيستتامي و آلن ماجراي گل كاري مرا براي استيو تعريف مي كردند.آلن گفت:او اين روز ها مثل باد مي دود. و تامي اضافه كرد:مثل رونالدو بازي ميكند.استيو نگاهي به من انداخت و پرسيد:واقعا؟اين روزها چه خبر شده است دارن؟به دروغ گفتم:چيزي نشده.فقط شانس آوردم.حالا يك بار هم شانس به ما رو كرده ها!تامي خنديد و گفت:پس گوش كن آقاي متواضع.آقاي دالتون گفته كه ممكن است تورا تو خط حمله تيم زير فهده سال منطقه قرار بدهد.فكرش را بكنيد.يكي از ما در تيم منطقه بازي كند. تا به حال هيچ كس از مدرسه ما در اين تيم بازي نكرده است.استيو نيشخندي زد و گفت:نبابا.اينقدر ها هم فكر نمي كنم قوي شده باشد.سعي كردم اين احساس را در بچه ها بوجود بياورم كه موضوع چندان مهم نيست.و خودم هم از آن خبر ندارم.پس گفتم:شايد هم اشتباه ميكني؟آقاي دالتون خودش گفت؟استيو گفت:شايد هم بگذارد!ما چه مي دانيم؟آن روز ظهر به حساب خودم خوب بازي نكردم.احساس مي كردم استيو به من شك كرده است.البته مطمئنم كه چيزي از اين قضيه نمي دانست ولي بو برده بود كه يك چيزي شده است.من آرام مي دويدم و فرصت هايي را ناديده مي گرفتم و به عمد از دست مي دادم تا پيش از اين ماجرا هميشه خيلي راحت از آنها به نفع تيم خودمان استفاده مي كردم.بالاخره اين كار ها نتيجه داد.در انتهاي بازي استيو ديگر زياد به كارهاي من دقيق نبود و رفتارش مثل قبل شده بود.ولي گاهي يك اتفاق ساده همه چيز را خراب مي كرد.من و آلن دنبال توپ مي دويديم.او نبايد خيلي تند مي دويد.چون من به توپ نزديكتر بودم.اما آلن كم كوچك تر از ما بود و گاهي كارهاي احمقانه مي كرد.البته من نميخواستم مهارت هاي جديدم را نشان دهم اما نمي خواستم هم بد بازي كنم.ديگربه وقت نهار نزديك مي شديم و من مي خواستم لااقل يك گل براي تيممان بزنم.به همين دليل تصميم گرفتم از آلن جلو بزنم.توپ مال من بود و نبايد آنرا از دست مي دادم.قبل از اينكه به توپ برسيم به هم خورديم.آلن فريادي كشيد و بالا پريد و من خنديدم و توپ را گرفتم و شروع كردم به حركت به طرف دروازه.اما ناگهان ديدم كه روي زمين خون راه افتاده است.آلن روي زمين افتاده بود و زانويش زخم عميقي برداشته بود.بريدگي بدي بود و خون بند نمي آمد.او فرياد مي زد و هيچ دستمال و گوشه لباسش را روي زخم نينداخته بود.يك نفر توپ را از دست من گرفت و برد.من توجهي نكردم.چشم هايم به آلن دوخته شده بودبه خصوص به زخمش و به خومني كه از زخمش مي رفت.يك قدم به طرف او برداشتم و بعد يك قدم ديگر.بالاي سرش ايستادم و جلوي نوررا گرفتم.او به من زل زد و انگار چيزي در صورتم ديد چون ديگر داد نزد.اما با نگاه وحشت زده اي به من خيره ماند.دو زانو نشستم و قبل از اينكه بفهمم دارم چه كار ميكنم دهانم را روي زخمش گذاشتم.من خون او را مكيدم!چند ثانيه اي گذشت.چشم هايم بسته و دهانم پر از خون بود.چه قدر خوشمزه!نمي دانم كه چقدر از آن خون را خوردم يا چه بلايي سر آلن آمد و البته چه بهتر كه چيزي نفهميدم.ناگهان چشم هايم را باز كردم و ديدم كه همه دورم ايستاده اند.همه ايستاده بودند و با وحشت مرا نگاه مي كردند.ديگر هيچ كس بازي نميكرد.دهانم را از روي زانو آلن برداشتم و به دور وبرم و بچه ها نگاه كردم.نمي دانستم چه توضيحي بايد بدهم.ناگهان چيزي به ذهنم رسيد.بلند شدم و درحاليكه دست هايم را باز مي كردم گفتم:من سر فرمانرواي اشباح هستم!من هرگز نمي ميرم!و خون همه شمارا خواهم خورد!بچه ها كه تا آن لحظه از تعجب وحشت كرده بودند و مرا نگاه مي كردند زدند زير خنده و فكر كردند همه اينها شوخي بوده است و من وانمود مي كردم كه خون مي مكم.يكي از آنها گفت:پسر تو يك خل و چل درست حسابي هستي.يك نفر ديگر فرياد زد:تو خيلي وحشي هستي.بايد دست و پايت را ببندند.زنگ خورد.ديگر وقت رفتن به كلاس بود.از رفتار خودم راضي بودم.خيال مي كردم كه توانستم همه را گول بزنم.اما ناگهان متوجه شدم يك نفر پشت جمعيت ايستاده و به من خيره شده است.او كسي نبود جز استيو!صورت تيره اش مي گفت كه خوب ميداند چه اتفاقي افتاده.استيو اصلا گول نخورده بود.او همه چيز را مي دانست!
فصل بيست و هشتآن روز بعد از ظهر، منتظر استيو نماندم ويكراست به طرف خانه رفتم.به كلي گيج شده بودم.چرا به آلن حمله كردم؟من نمي خواستم خون كسي را بخورم.نمي خواستم كسي را قرباني كنم.اصلا چطور شد كه ناگهان مثل يك حيوان وحشي به او پريدم!اگر اين اتفاق دوباره بيفتد چه كار كنم؟و اگر دفعه بعد كسي دور و برم نباشد كه مرا كنترل كند چه مي شود؟اگر آن قدر خون بخورم تا...نه.اين فكر احمقانه بود.ديدن آن همه خون فقط مرا متعجب كرده بود.قضيه فقط همين بود.انتظار ديدنش را نداشتم.من اين دفعه تجربه كردم و دفعه بعد حتما مي توانم خودم را كنترل كنم.هنوز مزه خون در دهانم بود.به حمام رفتم و چندين بار دهانم را با آب پركردم و خالي كردم.بعد هم دندان هايم را مسواك زدم.خودم را در آيينه نگاه كردم.صورتم مثل هميشه بود.دندان هايم بلند تر و تيز تر نشده بودند.چشم ها و گوش هايم هم مثل قبل بودند.اصلا بدنم همان بود.نه اندازه عضلاتم تغيير كرده بود نه قد بلند تر شده بودم و نه موهايم بيشتر شده بود.تنها تفاوت موجود در ناخن هايم بود كه سخت تر و تيره تر شده بودند.پس چرا چنين رفتار جيبي از من سر مي زد؟ناخنم را روي آيينه كشيدم و ديدم كه يك خراش روي آن ايجاد شد.با خودم فكر كردم:بايد مواظب ناخن هايم باشم.حالا اگر از حمله من به آلن بگذريم كار ديگري از من سر نزده بود.در واقع هر چه بيشتر به اين موضوع فكر مي كردم كمتر بنظرم عجيب مي آمد.خوب وقت زيادي بود كه بزرگ شوم و بايد موقع ديدن خون تازه بيشتر به حركاتم توجه كنم.گذشته از اين حرف ها زندگي بايد خوش بگذرد.من قوي و سريع تر از بچه هاي هم سن و سالم هستم.بايد ورزشكار، فوتباليست يا لااقل بوكسور مي شدم.هم سن و سال هاي من حتي اگر خيلي سعي مي كردند باز هم نمي توانستند از من جلو بيفتند.فكرش را بكن:يك شبح فوتباليست! غوغايي به پا مي شود.در تلويزيون با من مصاحبه ها مي كنند.درباره من كتاب ها مي نويسند.از زندگي من فيلم ساخته مي شود و احتمالا از من دعوت مي كنند تا با يك گروه خواننده آواز بخوانم.شايد هم يك شركت فيلمسازي از من دعوت كند تا در تهيه فيلمي با آنان همكاري كنم.يك نفر در حمام را به صدا در آورد و رشته افكارم را پاره كرد.پرسيدم:كي هستي؟جواب آمد:آني.كارت تمام نشد؟زودباش.منم مي خواهم بروم حمام.گفتم:خيلي خوب تمام شد..آني وارد حمام شد و پرسيد:دوباره تو آيينه زل زدي و خودت را نگاه ميكني.گفتم:چرا نكنم؟زير لب خنديد و گفت:اگر من قيافه تورا داشتم هيچوقت خودم را تو آيينه نگاه نمي كردم.شير حمام را باز كرد و دستش را زير آب گرفت تا مطمئن شود كه خيلي داغ نيست.بعد روي لبه وان نشست و رو به من گفت:قيافه ات عجيب شده.گفتم:نه. و در حاليكه به آيينه نگاه مي كردم پرسيدم:عجيب بنظر مي آيم؟گفت:آره.نمي دانم چه فرقي كردي.ولي يك چيزي تو قيافت تغيير كرده.گفتم:خيالاتي شدي.من همان هستم كه هميشه بودم.سر تكان داد و گفت:نه كاملا.وان ديگر داشت پر ميشد.به همين دليل او حرفش را ناتمام گذاشت و از لب وان بلند شد تا شير آب را ببندد.وقتي آني روي وان خم شد چشمم به انحناي گردنش افتاد و دهانم خشك شد. او دوباره برگشت و گفت:همان طور كه گفتم تو...وقتي چشمش به چشم من افتاد حرفش را قطع كرد و با عصبانيت پرسيد:دارن چي شده؟دست راستم را بلند كردم و او ساكت شد.چشم هايش گشاد شده بود و در حاليكه من دستم را تكان دادم او به انگشت هايم خيره ماند..نفهميدم چطور ولي من اورا هيپنوتيزم كرده بودم!با صدايي بم و رساتر از هميشه گفتم:بيا جلو.آني از جايش بلند شد و به طرف من آمد.مثل كسانيكه در خواب هستند راه مي رفت.با چشم هاي بسته و دست ها و پاهاي شق و رق.وقتي در برابرم ايستاد با انگشت هايم شكل گردن اورا در هوا ترسيم كردم.به سنگيني نفس مي كشيدم و انگار اورا از ميان توده اي ابر مي ديدم.زبانم را دور دهانم چرخاندم و شكمم شروع به قار و قور كرد.حمام مثل تنور داغ شده بود و قطره هاي عرق را روي صورت آني مي ديدم.از پشتش دور زدم و دست هايم را روي گردنش گذاشتم.رگ هايش را مي ديدم كه زير پوست مي زدند.اگر يكي از آنها را فشار مي دادم يكي ديگر بيرون مي زد.آبي و قشنگ.با ديدن آنها وسوسه شدم كه خونشان را بمكم.دندان هايم را روي هم مي ساييدم بيرون مي آوردم.در يك لحظه آماده شدم كه به او حمله كنم اما قيافه خودم را در آيينه ديدم و خوشبختانه اين باعث شد كه كارر وحشيانه ام را متوقف كنم.چهره اي كه در آيينه ديدم خيلي در هم پيچيده و مشوش بود.با حالتي نا آشنا.چشم هايي سرخ،چين و چروك هايي عميق و نيشخندي شريرانه.سرم را جلو بردم تا بهتر ببينم.انگار دو نفر را ديدم كه صاحب يك بدن بودند.يكي از آنها يك پسر بچه معمولي و ديگري حيواني وحشي و ترسناك!وقتي در آيينه خيره شدم و آن صورت ترسناك را ديدم احساس وحشيانه خون مكيدن در من آرام تر شد.وحشت زده به آني نگاه كردم.چيزي نمانده بود كه اورا گاز بگيرم.نزديك بود خون خواهرم را بخورم.فرياد كشيدم و از او دور شدم.از ترس چهره اي كه در آيينه ديده بودم صورتم را با دست هايم پوشاندم.آني چند قدم به عقب رفت و با حالتي خاص گفت:چي شد؟آمده بودم كه به حمام بروم نه؟به آرامي گفتم:بله.من الان مي ر وم بيرون. و بيرون رفتم.كنار ديوار هال زمين خوردم.نفس نفس مي زدم.سعي كردم خودم را ارام كنم.اما نمي توانستم.عطش خون خوردن چيزي نبود كه بتوان از آن گذشت.اصلا نبايد خون مي ديدم.حتي فكر كردن به آن باعث مي شد كه دوباره اين عطش در من بوجود آيد.به اتاقم رفتم و روي تخت افتادم.در حاليكه دراز كشيده بود آرام فرياد مي زدم.فهميده بودم كه زندگي شيرين و انساني ام تمام شده است.ديگر نمي توانستم مثل دارن شان قبلي زندگي كنم.حس جديدي كه در من ظاهر شده بود قابل كنترل نبود و دير يا زود باعث مي شد كارهاي وحشتناكي از من سر بزند.حتي شايد باعث ميشد كه به پدر و مادر و آني آسيب بزنم.نمي خواستم چنين اتفاقي بيفتد.ديگر زندگي خودم برايم مهم نبود.دوستان و خانواده ام برايم اهميت داشتند.بخاطر امنيت آنها من بايد از آنجا مي رفتم.بايد به جايي مي رفتم كه ديگر خطري آنهارا تهديد نكند.منتظر ماندم تا هوا تاريك شود.بعد از خانه بيرون رفتم.البته آن قدر صبر كردم تا مطمئن شدم كه پدر و مادر خواب هستند.عجله نكردم.چون مطمئن بودم يكي از آنها قبل از خواب به اتاق من سر مي زند.با خودم فكر كردم كه مامان خم ميشود تا مرا ببوسد و شب به خير بگويد و من گردنش را گاز مي گيرم و او چه قدر وحشت مي كند.يادداشتي نگذاشتم.چيزي هم با خودم بر نداشتم.اصلا در شرايطي نبودم كه بخواهم به اين چيزها فكر كنم.فقط مي دانستم كه دير يا زود بايد بروم.هرچه دير تر مي رفتم بد تر بود.خيلي تند راه مي رفتم و خيلي زود به سالن تئاتر رسيدم.ديگر اآنجا بنظرم ترسناك نبود.به همه چيزش عادت كرده بودم.به علاوه اشباح كه از تاريكي و ساختمان هاي متروك نمي ترسند.آقاي كرپسلي داخل ساختمان پشت در منتظر من بود.گفت:شنيدم كه داري مي آيي.بيشتر از انكه فكرش را مي كردم در دنياي آدم ها ماندي.گفتم:من خون يكي از بهترين دوستانم را خوردم و نزديك بود خواهرم را گاز بگيرم.گفت:به موقع فرار كردي.خيلي از اشباح سرگردان يكي از نزديكانشان را مي كشند و بعد مي فهمند كه بايد از آنها جدا شوند.با ناراحتي پرسيدم:راهي نبود.بود؟معجزه اي نبود كه مرا دوباره آدم كند يا نگذارد كه به ديگران حمله كنم؟گفت:تنها چيزي كه به تو كمك مي كند فرو كردن يك تكه چوب تيز توي قلبت است.سر تكان دادم و گفتم:خيلي خوب است.البته من از اين كارها خوشم نمياد ولي فكر كنم كه راه ديگري ندارم.من مال تو هستم و راه ديگري ندارم.جز اينكه هرچه تو بگويي گوش دهم.هركاري مي خواهي بكن.به آرامي سر تكان داد و گفت:شايد باور نكني ولي من مي دانم كه چه چيزي در انتظار توست و برايت متاسفم.به هر حال ما بايد به كارمان ادامه دهيم.چه اينجا و چه هر جاي ديگر! و نمي توانيم وقت را تلف كنيم!بيا ببينم دارن شان.او دست مرا گرفت و اضافه كرد:براي اينكه تو يك دستيار تمام و كمال شوي بايد كارهاي زيادي انجام دهيم.هاج و واج پرسيدم:مثلا چي؟با خنده مرموزي گفت:اول از همه ما بايد تورا بكشيم!