فصل بيست و نهآخر هفته بدون اينكه به كسي چيزي بگويم با همه خداحافظي كردم.به تمام جاهايي كه دوست داشتم سر زدم:كتابخانه،استخر، سينما،پارك ها و زمين فوتبال.بعضي جاهارا با مامان و بابا و بعضي ديگر را با تامي و آلن.دوست داشتم كمي از وقتم را هم با استيو بگذرانم ولي جرات نداشتم در چشم هايش نگاه كنم.گاهي حس عجيبي پيدا مي كردم و موهاي پشت گردنم سيخ مي شد.ولي دور و برم را نگاه مي كردم و همين كه مي ديدم كسي نيست به آرامي آنهارا پايين مي آوردم و موضوع را فراموش مي كردم.همه لحظه هايم را با خانواده و دوستانم مي گذراندم.چون آنها لحظات ويژه اي بودند.به صورت ها و صداها خيلي توجه مي كردم تا هرگز آنها را فراموش نكنم.مي دانستم كه ديگر آنها را نمي بينم و اين باعث ميشد كه پنهاني اشك بريزم.ولي چاره اي نبود.هيچ راه برگشتي وجود نداشت.همه چيز برايم لذت بخش بود.ديگر از بوسه هاي مامان خجالت نمي كشيدم.از دستور دادن هاي بابا ناراحت نمي شدم و لطيفه هاي بي مزه آني لجم را در نمي آورد.با آني بيشتر از ديگران وقت مي گذراندم.بيشتر از همه دلم براي او تنگ ميشد.با هم به پارك و زمين فوتبال مي رفتيم.حتي با هم عروسك بازي مي كرديم.بعضي وقت ها دلم مي خواست گريه كنم.در آن دو روز هربار كه به مامان وبابا و آني نگاه مي كردم تازه مي فهميدم كه چقدر آنهارا دوست دارم و زندگيم بدون آنها چقدر خاليست.در اين لحظات گوشه اي مي نشستم و آه مي كشيدم.بعضي وقت ها هم نمي توانستم خودم را كنترل كنم و يواشكي گريه مي كردم.فكر مي كنم آنها فهميده بودند كه اتفاقي افتاده.شنبه شب مامان به اتاقم آمد و كلي پيش من ماند.بعد مرا روي تخت خواباند.برايم قصه گفت و خيلي سعي كرد از من حرف بكشد.وقتي از اتاقم رفت خيلي براي خودم متاسف شدم كه ديگر نمي توانستم از اين جور شب ها داشته باشم.صبح پدر از من پرسيد كه چيزي مي خواهم به او بگويم.او گفت كه چند وقت است كه من خيلي تغيير كرده ام و بيشتر در خودم هستم و گفت حاضر است به حرف هاي من گوش دهد.داشت گريه ام مي گرفت.ولي در سكوت سرم را تكان مي دادم.از او تشكر كردم و گفتم:بله.شما هميشه در كنارم بوديد.سعي كردم بهترين كارهارا انجام دهم.مي خواستم همه خاطره خوبي از من داشته باشند و چيزي كه از من در يادشان بماند يك پسر خوب،يك برادر خوب و يك دوست خوب باشد.نمي خواستم وقتي مي رفتم كسي راجع به من بد فكر كند.يكشنبه شب پدر خواست مارا براي شام بيرون ببرد.ولي من از آنها خواستم كه در خانه غذا بخوريم.اين آخرين غذاي من در خانه بود و مي خواستم بطور ويژه اي در خاطرم بماند.تا وقتي سال هاي بعد آن را به ياد مي آورم تصوير يك خانواده خوشبخت در ذهنم تجسم شود.مامان غذاي دلخواه مرا پخت.جوجه كباب با گوجه فرنگي و ذرت.من و آني آب پرتقال تازه هم براي خودمان آماده كرديم.مامان و بابا دوتايي با هم يك شيشه نوشابه خوردند.مامان براي دسر كيك توت فرنگي آماده كرده بود.همه خوشحال بودند.بعد از شام همه با هم شعر خوانديم.بابا شوخي هاي بامزه مي كرد،مامان با چنگال روي ميز آهنگ مي زد.آني يك شعر قشنگ از حفظ خواند و همه با هم يك بازي دسته جمعي كرديم.دلم نمي خواست آن روز هيچ وقت به آخر برسد.ولي خوب بالاخره تمام روز ها به غروب آفتاب و سياهي شب ختم مي شوند.پدر به ساعتش نگاهي انداخت و گفت:ديگر وقت خواب است.شما دو تا فردا بايد برويد مدرسه.با خودم فكر كردم:نه.من نمي روم.من ديگر مدرسه نمي روم.اين فكر ناراحتم مي كرد.وقتي مدرسه نباشد يعني ديگر آقاي دالتوني هم نيست.يعني ديگر دوستي هم نيست.ديگر فوتبال و اردو نيست.تا جايي كه توانستم رفتن به اتاق و رختخواب را به تاخير انداختم.كلي وقت تلف كردم تا لباسم را عوض كنم و بعد يك عالم وقت صرف كرد تا دست و صورتم را بشويم و دندان هايم را مسواك بزنم.ديگر حسابي دير شده بود كه از پله ها پايين رفتم و ديدم مامان و بابا در اتاق نشيمن با هم حرف مي زنند.هر دو آنها از ديدن من تعجب كردند.مامان گفت:حالت خوب است دارن؟گفتم:بله خوبم.-مريض نيستي؟خواستم مطمئنش كنم.گفتم:من خوب خوبم.فقط آمدم شب به خير بگويم. دور گردن بابا دست انداختم و اورا بوسيدم و بعد هم با مامان خداحافظي كردم به هردوي آنها شب به خير گفتم.بابا با خنده جاي بوسه مرا خاراند و گفت:اين را بايد در كتاب ها بنويسند آنجي.از كي تاحالا او مارا مي بوسد و شب بخير مي گويد؟مامان دستي به موهايم كشيد و گفت:از خيلي وقت پيش تا حالا!گفتم:من شمارا خيلي دوست دارم.البته هيچ وقت اين موضوع را نگفته ام.ولي هميشه شمارا دوست داشتم و هميشه دوست خواهم داشت.مامان گفت:ما هم تورا دوست داريم.مگه نه درموت؟بابا گفت:البته كه دوستت داريم.مامان تاكيد كرد :پس بگو كه دوستش داريم.بابا سر تكان داد و با چشم هايش ادايي در آورد كه مي دانست من از آن خنده ام مي گيرد.بعد گفت:دارن ما خيلي دوستت داريم.بعد هم مرا بوسيد و با لحت جدي گفت:واقعا دوستت داريم پسر.من به طبقه بالا رفتم و كمي ايستادم تا به حرف هاي آنان گوش بدهم.مامان پرسيد:فكر مي كني چه اتفاقي برايش افتاده؟بابا آرام گفت:كسي چه مي داند تو كله اش چه مي گذرد.مامان گفت:يك اتفاقي افتاده.چند روزي است كه رفتار عجيبي پيدا كرده.پدر با لحن خاصي گفت:شايد پسرمان عاشق شده.مامان با ترديد و نگراني گفت:نمي دانم.شايد!زياد نايستادم تا همه حرف هايشان را بشنوم.مي ترسيدم اكر بيشتر بايستم كنترل خودم را از دست بدهم و همه چيزرا به آنها بگويم و اگر آنها از قضيه بار خبر مي شدند بطور حتم نمي گذاشتند من با اقاي كرپسلي بروم.آنها مي گفتند كه اشباح سرگردان فقط در قصه ها هستند و سعي مي كردند مرا متقاعد كنند كه نروم.دوباره به فكر آني افتادم و اينكه نزديك بود اورا گاز بگيرم.با اين فكر تصميمم جدي تر شد كه به هيچ وجه نمانم.به اتاقم رفتم.شب گرمي بود و پنجره ها باز.اين خيلي مهم بود.آقاي كرپسلي داخل كمد بود.وقتي وارد اتاق شدم و دررا بستم او از كمد بيرون آمد و گفت:چقدر اين تو گرم و گرفته است.بيچاره خانم اكتا كه اين همه وقت اينجا زنداني بوده...گفتم:حرف نزن.دماغش را بالا كشيد و گفت:مواظب حرف زدنت باش.تاحالا كلي رعايتت را كرده ام.گفتم:خوب تو كه برايت فرقي نمي كند.اين من هستم كه جدا شدن از اين خانه برايم سخت است.اينجا از وقتي كه به ياد دارم خانه من اتاق من و كمد من بوده است و بعد از امشب ديگر هرگز نمي توانم اين چيزهارا ببينم.اين آخرين فرصتي است كه من در اين خانه هستم.نبايد عصباني شوم؟تو بگو.گفت:متاسفم.براي آخرين بار نگاهي به اتاقم انداختم.كيفي را از زير تخت بيرون كشيدم و آنرا به آقاي كرپسلي دادم.با ترديد پرسيد:اينها ديگر چيست؟گفتم:وسايل شخصي.عكس خانوادگي و چيز هاي ديگري هم كه لازم دارم.تو برايم آنرا مي آوري؟گفت:آره.گفتم:ولي قول بده كه داخلش را نگاه نكني.گفت:اشباح چيزي را از هم پنهان نمي كنند.ولي وقتي قيافه مرا ديد گفت:باشد.قول مي دهم كه داخل آنرا نگاه نكنم.نفس عميقي كشيدم و گفتم:خيلي خوب ، شربتي يا چيز ديگري داري كه بدهي بخورم تا كلكمان جور در بيايد؟سر تكان داد و شيشه تيره رنگي را از جيبش بيرون آورد كه مايع تيره و غليظي در آن بود و بوي ترشي مي داد.آقاي كرپسلي از پشت سر روي شانه ام گذاشت.پرسيدم:فكر مي كني اين موثر است؟گفت:به من اطمينان كن.گفتم:هميشه فكر مي كردم كسي كه گردنش شكسته باشد ديگر نمي تواند راه برود و حركت كند.جواب داد:نه.استخوان هاي گردن مهم نيستند.فلج شدن وقتي اتفاق مي افتد كه نخاع قطع شود.من مواظبم كه چنين اتفاقي نيفتد.پرسيدم:دكتر ها نمي فهمند كه اين اتفاق عجيب و غريب است؟جواب داد:آنها چه مي دانند؟اين مايع ضربان قلب را آن قدر آرام مي كند كه آنها فكر مي كنند تو مرده اي.بعد هم مي فهمند گردنت شكسته.با همين دليل قانع مي شوند.حالا اگر سنت بيشتر بود شايد بدنت را كالبد شكافي مي كردند.ولي دكتر ها معمولا بچه هارا كالبد شكافي نمي كنند.بعد پرسيد:حالا كه كاملا فهميدي قضيه از چه قرار است چه كار مي خواهي بكني؟ادامه بدهيم يا نه؟گفتم:بله.با حالت هشدار دهنده اي گفت:هيچ اشتباهي نبايد پيش بيايد.اگر يك اشتباه كني همه نقشه هايم به هم مي ريزد.به آرامي گفتم:ديوانه كه نيستم.مي دانم بايد چه كار كنم.گفت:خيلي خوب.ببينيم و تعريف كنيم.من شروع كردم.با حالتي عصبي مايع درون شيشه را خوردم و قبل از آنكه مزه نا مطبوعش را حس كنم بدنم شروع كرد به سفت شدن.درد نداشتم.ولي حس مي كردم رگ ها و استخوان هايم كم كم يخ مي زنند.دندان هايم تيليك تيليك به هم مي خوردند.حدود ده دقيقه طول كشيد تا مايع اثر كند و بعد از ده دقيقه ديگر هيچ كدام از اندام هايم را نمي توانستم حركت دهم.شش هايم هم ديگر كار نمي كرد.(البته كار مي كردند ولي خيلي آرام)قلبم ايستاده بود.(باز هم نه بطور كامل،ولي حركتش آن قدر كند بود كه همه فكر مي كردند من مرده ام)آقاي كرپسلي گفت:حالا من گردنت را مي شكنم. و همين كه سرم را چرخاند يك صداي قرچ شنيدم.ديگر هيچ چيز حس نمي كردم.همه حواسم از كار افتاده بودند.او گفت:آهان.انگار درست شد.حالا از پنجره بيرون پرتت مي كنم.او مرا از زمين بلند كرد.چند لحظه در همين حالت ماند ودر هواي تاريك شب نفس هي عميق كشيد.بعد گفت:بايد آنقدر محكم بيندازمت كه صحنه طبيعي باشد و همه تصور كنند كه استخوان هايت شكسته اند.ولي خيالت راحت باشد.بعد از چند روز همه را برايت درست مي كنم.گفتم:خيلي خوب.شروع كن.كرپسلي مرا بالاتر برد.چند لحظه صبر كرد و بعد مرا محكم به پايين پرت كرد.ناگهان حس كردم صداي بلندي از خانه شنيده شد و همه چيز در لايه اي مه مانند محو شد.بعد روي زمين افتادم.چشم هايم باز بود و خودم را روي زمين مي ديدم.تا مدتي هيچكس متوجه نش دكه من آنجا افتادم.درحاليكه روي زمين افتاده بودم به صداهاي اطراف گوش مي دادم.بالاخره رهگذري مرا ديد و آمد تا ببيند چه خبر است.صورتش را نمي ديدم ولي صدايش را ميشنيدم كه كمك مي خواست و بدن زخمي و بي جان مرا بررسي مي كرد.او مستقيم به طرف در خانه رفت و زنگ زد.مي شنيدم كه پدرم و مادرم را صدا مي زند.آنها اول فكر مي كردند كه غريبخ سر به سرشان گذاشته. يا اشتباه مي كند.پدر با عصبانيت و درحاليكه غرغر مي كرد به طرفم آمد.وقتي آنها مرا روي زمين ديدند سر جايشان متوقف شدند.تا چند لحظه سكوت وحشتناكي همه جارا فرا گرفت.بعد مامان و بابا جلو دويدند و مرا بلند كردند.مامان مرا به سينه اش چسباند و فرياد زد:دارن!پدر مرااز دست او گرفت و روي زمين گذاشت و فرياد زد:راحتش بگذار آنجي.مامان جيغ زد:چه بلايي سرش اومده درموت؟پدر ايستاد و درحاليكه به پنجره باز اتاق من نگاه مي كرد گفت:نمي دانم.ولي حتما از پنجره افتاده.مامان با صداي آرامي گفت:او تكان نمي خورد. و ناگهان مرا محكم تكان داد و فرياد زد:او تكان نمي خورد.تكان نمي خورد.او تكان...پدر بار ديگر مرا از دست او گرفت و همسايه هارا خبر كرد تا مادر را از من دور كنند.بعد به آرامي گفت:زنگ بزنيد يك آمبولانس بيايد.من همين جا كنارش مي مانم.همسايه مان پرسيد:او مرده است؟وقتي او اين حرف را زد مامان جيغ كشيد و به صورتش چنگ انداخت.پدر به آرامي سرش را تكان داد و گفت:نه.فقط موقتا فلج است.مثل دوستش..و دستش را روي شانه مادر گذاشت.مامان دست هايش را پايين آورد و اميدوارانه پرسيد:مثل استيو؟پدر خنديد و گفت:مثل استيو.خيلي زود خوب مي شود.حالا برو زنگ بزن آمبولانس.خوب؟مامان سر تكان داد و همراه خانم همسايه به داخل خانه دويد.پدر تا زمانيكه مادر اورا نگاه مي كرد لبخند زد و بعد برگشت و چشمان مرا نگاه كرد و نبضم را گرفت.وقتي هيچ اثري از زندگي نيافت مرا روي زمين گذاشت و مويي را كه در چشمم فرو رفته بود بيرون آورد.بعد كاري كرد كه اصلا توقعش را نداشتم.او شروع كرد به گريه كردن.و اين طوري شد كه من به دوره جديدي از زندگيم وارد شدم.دوره جديدي كه بنظر پدر و مادرم مرگ بود ولي بنظر خودم نه!
فصل سيدكتر خا نظر مشخصي ندارند.آنها هيچ نشانه اي از تنفس يا حركت يا هيچ عكس العمل ديگري در من پيدا نكردند.شرايط خاصي پيش آمده بود كه آنها هم در آن گير كرده بودند و درست نمي دانستند قضيه از چه قرار است.خوب مي فهميدم كه دورم چه مي گذرد.با خودم فكر مي كردم كاش از آقاي كرپسلي خواسته بودم تا دارويي به من دهد تا بخوابم.شنيدن صداي مامان و بابا كه گريه مي كردند و جيغ هاي آني وحشتناك بود.بعد از چند ساعت دوستان خانوادگي ما از راه رسيدند و بااز راه رسيدن هر كدامشان گريه و زاري هم دوباره شروع مي شد.دلم مي خواست اين مرحله هرچه زودتر تمام شود.دلم مي خواست با آقاي كرپسلي در تاريكي شب فرار كنم ولي مي دانستم كه هنوز اين كار غير ممكن است.آقاي كرپسلي گفته بود:اگر تو فرار كني دنبالت مي گردند.پليس هم عكست را همه جا مي چسباند و همه جا دنبال تو مي گردد واينطوري ديگر آرامش نخواهيم داشت.مرگ ظاهري و مصلحتي من بهترين راه بود.اگر آنها فكر مي كردند كه من مرده ام آزاد مي شدم.چون هيچكس دنبال آدم مرده نمي گردد.اما حالا شاهد ناراحتي همه بودم و به خودم و به آقاي كرپسلي لعنت مي فرستادم.من نبايد عزيزانم را اين طور آزار مي دادم.تازه اگر مي خواستيم خوش بينانه قضاوت كنيم قضيه اين طوري به پايان مي رسيد:آنها ناراحت بودند و ناراحتيشان تا چند روز طول مي كشد.اما احتمالا بعد از مدتي اين موضوع را فراموش مي كردند(يعني اميدوارم اين طور باشد)اما اگر فرار مي كردم احتمالا قضيه اين جوري پيش مي رفت:آنها تا آخر عمر به اين اميد به سر مي برند كه شايد من برگردم دنبالم مي گشتند و خلاصه چشم انتظارم مي ماندند.مسئول كفن و دفن بيمارستان همراه يك پرستار به اتاق آمد و ملاقات كنندگان را بيرون فرستاد.آنها لباس هاي مرا در آوردند و بدنم را معاينه كردند.انگار بعضي از حواسم برگشته بود.سردي دست آنها را روي تنم حس مي كردم.آن مرد با صدايي آرام به پرستار گفت:در شرايط خوبي است.تازه و بدون هيچ نشانه زخم و آسيبي.من كار زيادي با اين يكي ندارم.فقط بايد كمي پودر به صورتش بزنم تا گونه هايش سرخ تر بنظر برسد.او پلك هايم را بلند كرد و ديدم كه چهره شاد و خنداني دارد.البته مي ترسيدم كه آثار زنده بودن را در چشم هايم ببيند.ولي نديد.او فقط سرم را از طرفي به طرف ديگر چرخاند و همين باعث شد كه استخوان هاي شكسته گردنم قرچ قرچ صدا بدهند.مرد با حسي پر از تاسف گفت:آدم چه موجود ضعيفي است. و كارش را تمام كرد.آن شب مرا به خانه بردند و در اتاق نشيمن روي ميزي گذاشتند كه با پارچه پوشيده شده بود.به اين ترتيب دوستان و آشنايان آمدند و يكي يكي با من خداحافظي كردند.تجربه عميقي بود كه صداي ديگران را مي شنيدم و آنها طوري حرف مي زدند كه انگار ديگر در كنارشان نبودم.همه درباره زندگي و بچگي من بحث مي كردند و اينكه چه پسر خوبي بودم و اگر زنده مي ماندم و بزرگ مي شدم چه مرد خوبي مي شدم.چقدر آنها متعجب مي شدند اگر من ناگهان از جايم بلند مي شدم و داد مي زدم:آهاي!مدتي گذشت.اصلا نمي توانم توضيح دهم كه چند ساعت بي حركت ماندن چقدر سخت است.نمي توانستم حركت كنم و بخندم.حتي نمي توانستم سقف را نگاه كنم چون چشم هايم بسته بود.فقط بايد مراقب مي بودم تا ببينم حواس پنجگانه ام چه مو قع بر مي گردند.آقاي كرپسلي گفته بود كه هر وقت احساس خارش يا سوزش داشتي نشانه اين است كه زخم هايت دارند خوب مي شوند.خارش شروع شده بود ولي من نمي توانستم حركت كنم و خيلي بايد تقلا مي كردم تا كمي خودم را بخارانم.يواش يواش خارش ها داشت اذيتم مي كرد.سعي كردم به آنها توجه نكنم ولي نمي توانستم.مثل اين بود كه چندين عنكبوت كوچك از اين طرف بدنم به آن طرف مي رفتند.تازه بيشتر آنها هم طرف سرو گردنم بودند و به همين دليل گرنم بيشتر مي خاريد.بالاخره مهمان ها يكي يكي رفتند.فكر كنم خيلي دير وقت بود.چون اتاق خيلي زود خلوت و ساكت شد.مدتي براي خودم در آرامش دراز كشيدم و از سكوت لذت بردم.اما ناگهان صداي عجيبي شنيدم.در اتاق بي سروصدا و با سرعت باز شد.صداي پايي را شنيدم كه وارد اتاق شدو به طرف ميز آمد.احساس كردم درونم يخ كرده و اين احتمالا اثر آن معجون سياه رنگ بود.يعني چه كسي آنجا بود؟يك لحظه فكر كردم آقاي كرپسلي است.ولي او به چه بهانه اي به خانه ما آمده بود؟ما قرار گذاشتيم كه بعدا همديگر را ببينيم.هركه بود خيلي آرام بود.تا حدود دو دقيقه هيچ صدايي نشنيدم.بعد دست هايي را روي صورتم حس كردم.او پلك هايم را باز كرد و نور چراغ قوه را در چشمانم انداخت.اتاق خيلي تاريك تر از آن بود كه من بتوانم تشخيص دهم او كيست.با خودش چيزي گفت.بعد دهانم را باز كرد و چيزي روي زبانم گذاشت.احساس كردم يك تكه كاغذ نازك است.ولي مزه عجيب و غريبي داشت.آن ناشناس چيزي را كه نمي دانم چه بود از دهانم بيرون آورد.بعد دستم را بلند كرد و نوك انگشتانم را معاينه كرد.بعد صداي دوربيني را شنيدم كه عكس گرفتناشناس جسم تيزي را كه فكر مي كنم سوزن بود به بدنم زد.او مراقب بود سوزن جاهايي را كه زخمي بود تحريك نكند يا به اعضاي حساس بدنم نخورد.حواسم كم و بيش برگشته بود اما نه بطور كامل.به همين دليل نوك سوزن را زياد حس نمي كردم.بعد آن ناشناس از پيش من رفت.صداي قرم هايش را شنيدم كه تند تر از قبل اتاق را ترك كردند.بعد هم در باز و بسته شد و ديگر هيچ.ملاقات كننده هر كه بود رفت و مرا مات و مبهوت و كمي وحشتزده تنها گذاشت.خيلي زود صبح شد.پدر آمد و كنار من نشست.كلي وقت با من حرف زد.به من گفت كه چه نقشه هايي براي من در سر داشته است.درباره همسري حرف زد كه مي خواسته برايم انتخاب كند و شغلي كه دوست داشته من داشته باشم.او خيلي گريه كرد.بعد از مدتي مامان آمد و كنار او نشست.آنها هر دو گريه مي كردند و سعي مي كردند يكديگر را دلداري بدهند.به هم مي گفتند كه آني هنوز هست و آنها مي توانند بچه ديگري به دنيا آورند و يا بچه اي را به فرزندي قبول كنند.به هم مي گفتند دست كم مرگ من خيلي سريع بوده و اين خيلي خوب است كه من زياد درد نكشيده ام.و مي گفتند كه هميشه مي توانند خاطرات مرا داشته باشند و با ياد آوري آنها احساس آرامش كنند.ازخودم متنفر شده بودم كه مي ديدم باعث آن همه رنج و ناراحتي هستم.در دنيا هيچ چيزي آنقدر ارزش نداشت كه آنها آْنطور ناراحت شوند و رنج بكشند.فرداي آنروز كارهاي زيادي انجام شد.يك تابوت به خانه آوردند كه مرا در آن بگذارند.يك كشيش هم آمد.داخل و خارج اتاق پر از كساني بود كه براي تشييع من آمده بودند.صداي آْني را مي شنيدم كه گريه ميكرد و با التماس از من مي خواست كه اين شوخي را كنار بگذارم و بلند شوم و بنشينم.آنها مي توانستند اورا از اتاق بيرون ببرند ولي فكركنم نمي خواستند اين كاررا بكنند تا او هم بتواند براي آخرين بار از من خداحافظي كند.بالاخره در تابوت را برداشتند و آنرا جلوي ميز آوردند.آنها مرا بلند كردند و در تابوت گذاشتند و تابوت را هم در ماشين نعش كش قرار دادند .به آرامي بسوي كليسا رفتيم.ديگر صداهارا خيلي سخت مي شنيدم.بعد جمعيت مرا روي دست گرفتند و به محوطه بزرگي بردند.آنجا صداي كشيش را خيلي واضح مي شنيدم.و بعد مرا دفن كردند!
فصل سي و يكدر حاليكه مرا در آن چاله تنگ و تاريك مي گذاشتند صداها هر لحظه برايم محوتر و گنگ تر مي شد.وقتي تابوت به ته چاله رسيد انگار يك ضربه شديد به تابوت خورد.بعد صدايي شبيه باران شنيده شد.هركدام از حاضران براي آخرين بار يك مشت خاك روي تابوت ريختند. و بعد سكوت سنگيني برقرار شد تا اينكه قبر كن شروع كرد به پر كردن چاله.انگار اول چندتا كلوخ و آجر روي تابوت انداختند.اما كپه هاي سنگين خاك كه بعد از اين مرحله درون چاله انداختندتابوت را لرزاند.وقتي چاله پرشد ديگر صداي هيچ آدمي را نمي شنيدم.انگار خيلي دور بودند.فقط صدايي را شنيدم كه انگار كي غش كرد.و بعد سكوت محض.در تاريكي مطلق دراز كشيده بودم و احساس مي كردم كه صداي جانور هاي داخل خاك را مي شنوم.قبلا فكر مي كردم كه چنين جايي خيلي ترسناك است ولي آنروز فهميدم كه آرامش كامل آنجا برقرار است.آنجا احساس امنيت مي كردم چون از هر آسيبي در امان بودم.تا مدتي به ماجراهاي آن چند هفته اخير فكر مي كردم:آگهي سيرك عجايب-قدرت عجيبي كه به من امكان داد با چشم هاي بسته بليت را بردارم،ورود به آن تئاتر مخروبه و بالكن سردي كه از آنجا استيو و آقاي كرپسلي را مشغول بحث ديدم.آنها لحظه ها و حوادث تعيين كننده اي بودند.اگر بليت را بدست نياورده بودم حالا اينجا نبودم.اگر به سيرك نمي رفتم،اگر آن شب دنبال استيو نمي رفتم كه ببينم چه كار مي كند،اگر خانم اكتارا نمي ديدم،و بالاخره اگر به پيشنهاد آقاي كرپسلي نه مي گفتم كارم به اينجا نمي كشيد.يك دنيا پر از اگر!چه اتفاقي افتاده بود! چه مي شد اگر زمان به عقب بر مي گشت؟ولي چنين اتفاقي نمي افتاد.گذشته،گذشته بود.حالا فقط بايد خودم را به جريان حوادث مي سپردم ، اتفاقات گذشته را فراموش مي كردم و به آينده چشم مي دوختم.بعد از چند ساعت احساس كردم كه بدنم حركت مي كند.ابتدا انگشت هاي هر دو دستم را جمع كردم كه كشيش آنهارا صليب وار روي سينه ام گذاشته بود.چند بار آنهارا خم و راست كردم.ديگر نمي خاريد.بعد چشم هايم باز شد.البته نه كاملا.اما در هر صورت مي دانم كه در تاريكي محض بودم.احساس درد مي كردم.پشتم كه موقع سقوط از پنجره به زمين خورده بود درد مي كرد.ريه ها و قلبم هم كه چندين ساعت كار عاديشان مختل شده بود اذيتم مي كردند.پاهايم خواب رفته و گرنم خشك شده بود.تنها قسمت بدنم كه از درد در امان مانده بود شست پاي راستم بود.نفس كشيدنم شروع شد و من نگران شدم كه در تابوت هواي كافي نباشد.آقاي كرپسلي گفته بود كه شايد تا يك هفته در همان حالت بيهوشي باقي بمانم و به همين دليل به غذا و توالت و نفس كشيدن نيازي ندارم.ولي حالا كه نفس كشيدنم شروع شده بود مشكل كمبود اكسيژن جدي بود.نمي ترسيدم.ترسيدن باعث مي شد كه به نفس نفس بيفتم و اينطوري مشكل هوا بيشتر ميشد.بي حركت ماندم و آرام آرام نفس كشيدم.تا جايي كه مي توانستم بي حركت ماندم چون مي دانستم كه حركت باعث مي شود تند تر نفس بكشم.هيچ راهي نبود كه بفهمم چه وقت از روز است.سعي كردم در ذهنم حساب كنم كه چه مدت گذشته و تقريبا بايد چه وقتي از روز باشد.بي صدا آهنگ هايي را براي خودم خواندم و قصه هايي را مرور كردم.آرزو مي كردم كه كاش مرا با يك تلويزيون يا راديو دفن مي كردند ولي اين چيزها كه به درد مرده نمي خورد!بالاخره بعد از چند ساعت كه مثل چندين قرن بود صداهايي به گوشم رسيد.كسي با عجله زمين را مي كند.نه انگار نمي كند،خاك را به عقب هل مي داد و كنار مي زد.احساس كردم كه حتي يك ربع هم طول نكشيد كه او به من رسيد.سه بار به در تابوت ضربه زد .چند دقيقه بعد در تابوت باز شد و من آسمان زيباي شب را ديدم.نفس عمقي كشيدم و نشستم.سرفه ام گرفت.شب تاريكي بود.ولي بعد از گذراندن آن همه وقت زير زمين براي من مثل روز روشن بود.آقاي كرپسلي پرسيد:حالت خوب است؟با صداي ضعيفي گفتم:خيلي خيلي خسته ام.خنديد و گفت:بلند شو وايستا تا ببينمت.همين كه بلند شدم گفتم:كلي سوزن و سرنگ به من زدند.به ستون فقرات و دست ها و پاهايم دست كشيد و گفت:شانس آوردي.استخوانت نشكسته.فقط چند زخم كوچك داري كه آن هم بعد از چند روز خوب ميشود.او از گودال بيرون رفت و بعد دستم را گرفت و مرا بيرون كشيد.هنوز بدنم خشك و دردناك بود.با حالتي گلايه آميز گفتم:بدنم مثل يك بالش كوبيده و خسته است.گفت:خوب.چند روز طول مي كشد تا به حالت عادي برگردي.ولي ناراحت نباش.تو وضعيت خوبي داري.ما شانس آورديم كه تورا امروز دفن كردند.اگر مثلا يك روز صبر مي كردند و بعد دفنت مي كردند خيلي مشكل پيدا مي كردي..او به طرف گودال خم شد و در تابوت را بست.بعد بيل را برداشت و گودال را دوباره با خاك پر كرد.پرسيدم:مي خواهي كمكت كنم؟گفت:نه.تو آهسته كار ميكني.كمي راه برو تا خسكي بدنت از بين برود.وقتي كارم تمام شد صدايت ميكنم.پرسيدم:كيفم را آوردي؟با سر به جايي اشاره كرد كه كيف آويزان بود و گفت كه آنرا آورده است.كيف را برداشتم و داخل آنرا نگاه كردم تا ببينم دستكاريش كرده يا نه.چيزي نديدم كه نشان دهنده فضولي او باشد.معلوم شد كه پاي قولش ايستاده است.به هر حال خيلي هم اهميت نداشت.توي آن كيف چيزي نبود كه اگر هم مي ديد اشكال داشته باشد.در آن اطراف كمي راه رفتم و دست ها و پاهايم را امتحان مي كردم تا ببينم درست كار مي كند يا نه.خيلي خوشم مي آمد كه راه مي رفتم .هر احساسي حتي جاي آن سوزن ها بهتر از آن بي حسي و كرخي بود.چشم هايم قوي تر شده بودند.اسم ها و تاريخ هاي روي قبر هارا از چند متري مي ديدم.خوب،خون يك شبح سرگردان در بدنم جريان داشت!مگر نه اينكه اشباح همه زندگيشان را در تاريكي به سر مي برند؟البته مي دانستم كه هنوز نيمه شبح هستم ولي....به قدرت هاي تازه ام فكر مي كردم كه ناگهان دستي از يك قبر بيرون آمد.كسي جلوي دهانم را گرفت و مرا روي زمين نشاند.طوري كه ديگر در ديدرس آقاي كرپسلي نبودم.سر تكان دادم و خواستم كه فرياد بزنم كه چيزي مرا متوقف كرد.آن مهاجم هركه بود يك چكش و ميخي چوبي در دست داشت كه آن را مستقيم به قلب من نشانه رفته بود!
فصل سي و دومهاجم هشدار داد:اگر تكان بخوري اين ميخ را تا ته فرو مي كنم.كلمات تند و تيز او باعث شد كه صداي آشنايش را تشخيص دهمگفتم:استيو؟نگاهم را از روي چوب برداشتم تا صورتش را ببينم.خودش بود.مطمئن بودم.سعي كردم شجاع باشم ولي خيلي وحشت كرده بودم.آمدم بگويم :استيو چه... كه او چوب را بر بدنم فشار داد و حرفم را قطع كرد.گفت:يك كلمه هم حرف نزن.خودم همه چيز را مي دانم.دنبال دوست عزيزت آمده ام.گفتم:منظورت آقاي كرپسلي است؟زير لب گفت:لارتن كرپسلي،وور هورستون.مهم نيست اسمش را چي بگذاي.او يك شبح خوانخوار و سرگردان است.همين است كه مرا ناراحت كرده است.با ترديد گفتم:تو اينجا چه كار ميكني؟دوباره چوب را فشار داد و با خشم گفت:براي شكار اشباح آمده ام و انگار كه يك جفت از آنهارا پيدا كردم.من كه بيشتر نگران بودم تا ناراحت گفتم:گوش كن.اگر مي خواهي اين چيزهارا به من بچسباني خودت مي داني.ولي اين حرف هارا براي يك وقت ديگر بگذار.الان اصلا حالم خوب نيست.تو ديگر ولم كن.(اگر او مي خواست مرا بكشد همان اول اين كاررا مي كرد نه اينكه كلي حرف بزند.پس نمي خواست به من آسيب بزند.)كمي به من زل زد و بعد چوب را عقب كشيد.پرسيدم:براي چه به اينجا آمدي؟از كجا فهميدي كه من اينجا هستم؟گفت:دنبالت كردم.بعد از آنكه با آلن آن كاررا كردي تمام آخر هفته دنبالت بودم.ديدم آقاي كرپسلي به خانه شما آمد و ديدم كه تورا از پنجره بيرون پرت كرد.ناگهان به ياد آخرين ملاقات كننده ي آن شب افتادم و به تندي گفتم:پس تو بودي!آن آخرين نفري كه آن شب به اتاق نشيمن آمد تو بودي!سر تكان داد و گفت:بله.دكتر ها خيلي زود گواهي فوت تورا صادر كردند.اما من مي خواستم خودم تورا معاينه كنم تا ببينم زنده هستي يانه.پرسيدم:آن تكه كاغذ را كه در دهانم گذاشتي براي چه بود؟گفت:آن كاغذ ليتموس بود.اگر اين كاغذ را روي يك سطح مرطوب بگذاري تغيير رنگ مي دهدو آدم هم اگر زنده باشد دهانش مرطوب است.تغيير رنگ كاغذ و علامت هاي روي انگشتانت همه چيز را براي من مشخص كرد.مات مانده بودم.پرسيدم:تو قضيه علامت هاي روي انگشت هارا مي داني؟گفت:در كتاب هاي قديمي چيز هايي راجع به آنها خوانده ام.همان چيزهارا در وور هورستون هم ديدم.بعد مطمئن شدم كه اين نشانه اشباح سرگردان است.بعد آنهارا روي دست هاي تو ديدم و ديگر همه چيز...حرفش را قطع كردم و سر تكان دادم.چند لحظه اي سكوت بود.بعد صداي آقاي كرپسلي در محوطه پيچيد كه مرا صدا مي زد.او فرياد مي زد:دارن.كجايي دارن؟استيو از ترس رنگش را باخته بود.صداي ضربان قلبش را مي شنيدم كه قفسه سينه اش را بالا و پايين مي برد.نمي دانست بايد چه كار كند.انگار به اين قسمت ماجرا توجهي نكرده بود.فرياد زدم:اينجا هستم. و استيو از جا پريد.آقاي كرپسلي پرسيد:كجايي؟اصلا به وحشت استيو توجه نكردم و فرياد زدم:همين جا.نگاه كن.نمي توانستم راه بروم.پاهايم جان نداشت.همين جا نشستم.پرسيد:حالت خوب است؟گفتم:خوبم.يك كم ديگر استراحت مي كنم و بعد راه مي افتيم.هروقت آماده شدي مرا صدا كن.برگشتم و به صورت استيو نگاه كردم.ديگر آن پسر شجاع هميشگي نبود.چوبش را روي زمين گذاشته بود و ديگر بد اخلاقي نمي كرد.بدنش مي لرزيد.دلم برايش سوخت.پرسيدم:براي چه اينجا آمدي؟گفت:براي اينكه تورا بكشم.پرسيدم:براي اينكه مرا بكشي؟چرا؟گفت:چون تو يك شبح سرگردان هستي.دليل ديگري لازم نيست.گفتم:ولي تو كه از اشباح سرگردان بدت نميايد!خودت هم مي خواستي يك شبح شوي.صدايي از خودش در آورد و گفت:بله.من مي خواستم يك شبح شوم.ولي تو شدي.تو كلي نقشه كشيده بودي.نه؟تو به او گفتي كه من وحشي هستم.تو كاري كردي كه او مرا قبول نكند تا خودت بتواني...گفتم:يك دقيقه هم به حرف هاي من گوش بده.من اصلا نمي خواستم يك شبح شوم.من فقط به اين دليل قبول كردم كه دستيارش شوم تا زندگي تورا نجات دهم.اگر من دستيار او نمي شدم تو مي مردي.غرغر كرد و گفت:چه قصه قشنگي!فكر مي كني من باورم مي شود كه اين كارت فقط بخاطر دوستي با من بوده است؟فرياد زدم:من دوست تو هستم.استيو.نمي فهمي؟هيچوقت نمي خواستم آسيبي به تو برسد.از اين بلايي كه سرم آمده متنفرم.من اين كاررا فقط بخاطر....گفت:نمي خواهد با اين قصه ها اشك مرا در بياوري.چقدر طول كشيد تا اين نقشه را كشيدي؟حتما آن شب در سيرك به سراغ آقاي كرپسلي رفتي و حتما همان شب خانم اكتا را دزديدي.نه؟يا شايد خود او خانم اكتارا چند روز بعد به توداد تا در عوض دستيارش شوي؟گفتم:نه استي.اين درست نيست.تو بايد حرف هاي مرا باور كني.ولي او باور نمي كرد.اين را از چشم هايش فهميدم.هچه مي گفتم نظرش تغيير نمي كرد.از نظر استيو من زندگي عجيبي را كه مي توانست متعلق به او باشد دزديده بودم. و او هرگز مرا نمي بخشيد.در حاليكه به گوشه اي زل زده بود گفت:حالا مي روم.فكر مي كردم امشب مي توانم تورا بكشم.ولي مثل اينكه نمي شود.براي اين كار هنوز كوچكم.شجاعت و قدرت كافي ندارم.بعد اضافه كرد:ولي دارن شان.يادت باشد كه بالاخره من بزرگ مي شوم و قدرت و شجاعت كافي پيدا مي كنم.من همه زندگيم را صرف اين ميكنم كه بدن و ذهنم را قوي كنم و بالاخره يك روز مي رسد كه... وقتي حسابي آماده شدم....وقتي همه چير زا آماده كردم...با غيظ بيشتري گفت:توي هر سوراخي باشي گيرت مي آورم و مي كشمت.من بهترين شكارچي اشباح دنيا مي شوم.و بعد اضافه كرد:اگر لازم باشد تا آخر دنيا دنبالت مي آيم.دنبال تو و ان اوستايت. و وقتي پيدايت كنم يك سيخ تيز در قلبت فرو مي كنم.بعد مي سوزانمت و خاكسترت را به آب مي دهم تا مطمئن شوم كه ديگر نمي تواني برگردي.يك لحظه ساكت شد.بعد چاقويي در آورد و كف دست چپش يك صليب كشيد.از جاي خط ها خون بيرون مي زد.استيو گفت:به همين خون خودم قسم مي خورم.و برگشت و شروع به دويدن كرد.در كمتر از چند ثانيه استيو در سياهي شب ناپديد شد.با دنبال كردن رد خون مي توانستم دنبالش بروم.اگر آقاي كرپسلي را خبر مي كردم كه اصلا مي رفت و مي آوردش و به ماجراي استيو لئوپارد و نقشه هايش خاتمه مي داد.البته شايد راه درستش هم همين بود.ولي من اين كاررا نكردم.نتوانستم!آخر او دوست عزيزم بود...
فصل سي و سه (آخر)وقتي برگشتم آقاي كرپسلي بالاي پشته اي از خاك ايستاده بود.بيل بزرگ و سنگيني در دستش بود اما آنرا طوري در دستش گرفته بود كه انگار كاغذي است.مات مانده بودم كه او چه قدرتي دارد و من يك روز چه قدرتي پيدا خواهم كرد.فكر كردم قضيه استيو را به اوبگويم ولي ترسيدم به دنبالش برود.استيو خودش به اندازه كافي ناراحت بود.بهتر بود كه من ديگر اذيتش نكنم.از اين گذشته حتما بعد از چند هفته قضيه ديگري توجهش را جلب مي كرد و او من و كرپسلي را فراموش مي كرد.اميدوار بودم كه اينطور شودآقاي كرپسلي نگاهي به من انداخت و گفت:مطمئني كه حالت خوب است؟خيلي رنگ پريده اي.جواب دادم:خوب مثل اينكه يك روز كامل را در تابوت گذرانده ام.نه؟با صداي بلندي خنديد و گفت:آقاي شان.من هم زمان زيادي را در تابوت گذراندم.حتي بيشتر از يك مرده واقعي.او با پشت بيل ضربه ديگري به قبر زد.بعد بيل را ريز ريز كرد و در حاليكه آن را لاي خاك پنهان مي كرد پرسيد:خشكي بدنت از بين رفته؟درحاليكه كمر و مچ هاي دستانم را مي چرخاندم گفتم:بهتر شده است.چقدر بد بود.ديگر نمي خواهم دروغي بميرم.طوري كه انگار با خودش حرف مي زند گفت:خوب البته اميدوارم كه ديگر لازم نشود.چون در اين ماجرا گاهي همه كارها درست پيش نمي رود.كار خطرناكي است.تو چشم هايش زل زدم و گفتم:تو كقبلا مي گفتي اين كار هيچ خطري ندارد.جواب داد:خوب دروغ گفتم.اين معجون گاهي افراد را به جايي دور تر از مرگ مي برد.طوري كه آنها ديگر نمي توانند برگردند.تازه من مطمئن نيستم كه آنها ديگر سراغت نيايند و بدنت را كالبد شكافي نكنند و .... مي خواهي بقيه اش را هم بداني؟با ناراحتي گفتم:نه.نمي خواهم.از دستش عصباني بودم.اما او دوباره شروع كرد به خنديدن.فرياد زدم:چرا به من گفتي كه خطرندارد؟چرا دروغ گفتي؟گفت:مجبور بودم.راه ديگري وجود نداشت.زمزمه كنان گفتم:اگر من مي مردم چه؟شانه هايش را بالا انداخت و گفت:بالاخره بدون دستيار نمي ماندم.مهم نبود.يكي ديگر را پيدا مي كردم.پايم را به زمين كوبيدم و گفتم:تو...تو....مي توانستم حرف هاي خيلي بدي به او بگويم.ولي معمولا عادت نداشتم كه حرف هاي زشت به زبان بياورم.پرسيد:حاضري برويم؟گفتم:يك دقيقه صبر كن.روي يك سنگ قبر پريدم و نگاهي به اطراف انداختم.اين آخرين ناه به شهر محل تولدم بود.تمام كوچه هايش را مثل كف دست مي شناختم.آقاي كرپسلي گفت:تا چند وقت ديگر ياد مي گيري كه از همه جير خيلي راحت دل بكني.او پشت سر من روي سنگي ايستاده بود.قيافه اش عادي بود.بعد گفت:اشباح سرگردان مدام بايد خداحافظي كنند.ما هرگز مدتي طولاني يك جا نمي مانيم.ما خيلي راه مي رويم و جاهاي زيادي مي بينيم.اين روش زندگي ماست.پرسيدم:اولين جدايي سخت ترين است.نه؟سر تكان داد و گفت:بله.البته جدايي هيچوقت آسان نمي شود.پرسيدم:چقدر طول مي كشد تا من به اين جدايي ها عادت كنم؟گفت:ده سال يا حتي بيشتر.ده ها سال!چنان از ده سال حرف مي زد كه انگار چند ماه است.پرسيدم:ما با كسي هم دوست مي شويم؟مي توانيم ازدواج كنيم و خانواده داشته باشيم؟سر تكان داد و گفت:نه.هرگز.پرسيدم:يعني هميشه بايد تنها باشيم؟تصديق كرد و گفت:متاسفانه همين طور است و اين خيلي وحشتناك است.با ناراحتي سر تكان دادم.او صادقانه حرف مي زد.همان طور كه قبلا هم گفته ام من از حقيقت خيلي بيشتر از دروغ خوشم مي آمد.هر چند هم كه تلخ باشد.خودتان مي دانيد كه حقيقت چقدر بهتر است.با نااميدي گفتم:باشد.من حاضرم. و كيفم را برداشتم و خاكش را تكاندم.آقاي كرپسلي گفت:اگر مي خواهي بيا پشتم سوار شو.مودبانه جواب دادم:نه.متشكرم.بعدا مي آيم.الان بهتر است كمي راه بروم تا خشكي بدنم از بين برود.گفت:خيلي خوب.دستي روي شكمم كشيدم.صداي قار و قورش را مي شنيدم.گفتم:از يكشنبه تاحالا هيچ چيز نخوردم.گرسنه هستم.گفت:من هم همين طور.بعد دست مرا در دست گرفت و با حالتي كه انگار خيلي براي خوردن عجله دارد گفت:بيا برويم يك چيزي بخوريم.نفس عميقي كشيدم و سعي كردم به اين فكرنكنم كه او چه چيزي را براي خوردن انتخاب مي كند!سر تكان دادم و دستش را در دستم فشردم.بعد شانه به شانه هم راه افتاديم و در تاريكي پيش رفتيم........مثل دو شبحپايان كتاب اول