تاپیک :چراغها را من خاموش می کنم نویسنده : خانم زویا پیرزاد تعداد قسمت ها :۶۰کلمات کلیدی : رمان /رمان ایرانی /زویا پیرزاد / چراغ ها را من خاموش می کنم
صداي ترمز اتوبوس مدرسه آمد . بعد قیژ در فلزي حیاط وصداي دویدن روي راه باریکه ي وسطچمن. لازم نبود به ساعت دیواري آشپزخانه نگاه کنم. چهار و ربع بعد از ظهر بود. در خانه که باز شددست کشیدم به پیشبندم و داد زدم "روپوش درآوردن ، دست و رو شستن . کیف پرت نمی کنیموسط راهرو" . جعبه ي دستمال کاغذي را سراندم وسط میز و چرخیدم طرف یخچال شیر در بیاورمکه دیدم چهار نفر دم در در اشپزخانه ایستاده اند . گفتم" سلام. نگفته بودید مهمان دارید تا لباسروپوش عوض کنید عصرانه ي دوستتان حاضر شده" خدا را شکر کردم فقط یک مهمان آورده اند وبهدخترکی نگاه کردم که بین آرمینه وآرسینه این پا و آن پا می شد. از دو قلو ها قد بلندتر بود و وسط دوصورت سرخ و سفید و گوشتالو ، رنگ پریده ولاغر به نظر می آمد. آرمن چند قدم عقب تر ایستادهبود. آدامس می جوید و به موهاي بلند دخترك نگاه می کرد. پیراهن سفیدش از شلوار زده بود بیرون .سه دگمه ي بالا باز بود. لابد طبق معمول با یکی دست به یقه شده بود. بشقاب و لیوان چهارم راگذاشتم روي میز و با خودم گفتم امیدوارم باز احضار نشوم مدرسه . آرمینه نک پا بلند شد ودستگذاشت روي شانه ي دخترك."با امیلی توي اتوبوس اشنا شدیم" آرسینه دست کشید به موهايامیلی"تازه آمده اند جی 4" رول دیگري از جانانی در اوردم. چطور متوجه اسباب کشی نشده بودم؟جی 4 خانه ي روبروي ما بود ان طرف خیابان . آرسینه پرید وسط فکرم."دیروز اسباب کشی کردند"آرمینه ادامه داد "همان وقت که ما باشگاه بودیم" بعد دوتایی چرخیدند طرف دخترك. لبه ي جیبروپوش آرمینه براي خدا می داند چندمین بار شکافته بود " قبلا جی 4 خانه ي سوفی بود" . ندیده میدانستم لبه ي جیب ارسینه هم شکافته . مامان سوفی خاله نیناست."بندینک یقه ي سفید ارمینه باز بود."عمو گارنیک. باباي سوفی_" آرسینه بندینک یقه ي خود را باز کرد " واي که چه قدر بامزه ست. نهآرمینه؟" آرمینه تند سر تکان داد "می میریم از دستش بس که می خندیم " یقه ي هر دو را باز کردم وبه دخترك نگاه کردم که خیلی هم حواسش به دو قلو ها نبود. دست ها را از پشت به هم قلاب کردهبود و زیر چشمی دور و بر را نگاه می کرد . لب هایش صورتی پر رنگ بود. انگار ماتیک زده باشدرول چهارم را از وسط قاچ کردم و گفتم دست- و- رو - شستن. بیرون که رفتند ور بدبین ذهنم مثلهمیشه پیله کرد .دخترك با آن دقت به چی نگاه می کرد؟ مبادا جایی کثیف باشد؟ نکند آشپزخانه بهچشمش زشت یا عجیب امده ؟ ور خوش بین به دادم رسید . آشپزخانه ات شاید زیادي شلوغ باشد اماهیچ وقت کثیف نیست. در ضمن نظر یک دختر بچه نباید براي ادم مهم باشد .پنیر مالیدم روي کره گذاشتم توي بشقاب چهارم و نگاهم را دور گرداندم . به گل هاي خشک کرده وکوزه هاي گلی بالاي قفسه ها نگاه کردم. به حلقه هاي فلفل قرمز وسیر که آویزان کرده بودم به دیوار.ور خوش بین دلداري می داد. همه ي این ها و کلی چیز هاي دیگر که توي آشپزخانه ي دیگراننیست و توي آشپزخانه ي خودت هست براي خودت زیباست و حتی اگر مادر و خواهر و دوست وآشنا بخندند و بگویند آشپزخانه ي کلاریس عین کلبه ي جادوگر قصه ي هنزل وگرتل شده ، نباید بهخاطر حرف دیگران سلیقه ات را عوض کنی و نباید از حرف مردم دلگیر شوي ونباید_ چشمم افتاد بهگلدان روي هره ي پنجره. باید خاکش را عوض می کردم.آرمن با دست و روي شسته زودتر از دخترها به اشپز خانه برگشت. موها را خیس کرده بود وخوابانده بود روي سر. طره هاي جلو را ریخته بود روي پیشانی. پیراهن سیاه محبوبش را پوشیده بودکه روي سینه نقش کله ي قوچی داشت با شاخ هاي خیلی بلند.انگار تذکرهاي هر روزه کم کم اثر میکرد و پسر پانزده ساله ام یاد می گرفت تمیز و مرتب باشد. کاش مادرم بود و می دید.شیر ریختم توي لیوان وگفتم "کاش نانی بود و میدید."لیوان را برداشت "چی می دید؟"رو به رویش نشستم دست زدم زیر چانه ونگاهش کردم. "که نوه اش فقط براي باشگاه و مهمانینیست که مو شانه می کند و لباس تمیز می پوشد. که حرف گوش کن شده و توي خانه هم مرتبست." تا دست دراز کردم گونه اش را نوازش کنم. تند سرش را عقب کشید " نکن! موهام خرابشد." دستم لحظه اي توي هوا ماند. بعد از روي میز نمکدان را برداشتم که لازم نداشتم.آرسینه و آرمینه دست هاي امیلی راگرفته بودند می کشیدند."بیا خجالت نکش. بیا!"امیلی به من نگاه کرد. چشم هاي درشتش مثل دو تیله ي سیاه و براق بود.لبخند زدم."بیا تو امیلی."آرمن از پشت میز بلند شد و صندلی براي امیلی عقب کشید . ماتم برد. این کار جزو تذکرهاي هرروزه نبود.آرمینه و آرسینه طبق معمول یکی در میان حرف می زدند.
"امیلی با مادربزرگ و پدرش آمده آبادان""کاش موهاي ما هم مثل مو هاي امیلی صاف بود.""امیلی از ما سه سال بزرگ ترست""امیلی قبلا مسجد سلیمان مدرسه می رفته.""لندن هم مدرسه رفته.""ککلته هم مدرسه رفته."آرمن زد زیر خنده "ککلته نه خنگ خدا .کلکته"دو قلوها به روي خودشان نیاوردند."ماما ببین دست هاي امیلی چه سفیده.""عین دست هاي راپونزل."آرمن که زیر چشمی به امیلی نگاه می کرد دوباره زد زیر خنده و دو قلوها این بار براق شدند. قبل ازاینکه بگو مگو سر بگیرد توضیح دادم"راپونزل عروسک آرسینه ست."آرمینه گفت "خودمان توي اتوبوس گفتیم." آخرین جرعه ي شیر را خورد و لیوان خالی را گرفتطرفم.آرمینه گفت "که یک کوچولو راپونزل را ببیند و زودي بر گردد. شیر لطفا"براي آرمینه شیر ریختم و به آرسینه گفتم "با دهن پر حرف نمی زنیم."آرمینه جرعه اي شیر خورد "وگرنه امیلی بی اجازه خانه ي کسی_"آرسینه گفت "مادر بزرگ دعواش_"دوتایی با هم داد زدند "واااي!" و زل زدند به امیلی. دور لب ارمینه سفید شده بود.از جعبه ي کلینکس دستمالی بیرون کشیدم. دادم به ارسینه و گفتم "دور دهن." بعد چرخیدم طرفدخترك."به مادر بزرگ خبر دادي که_"که زنگ زدند.امیلی از جا پرید.وسط راهرو بودم که دوباره زنگ زدند. از روي کیف هاي ولو روي زمین رد شدم و در را باز کردم.در ارتفاعی که منتظر بودم کسی را ببینم هیچ کس را ندیدم .سرم را خیلی پایین بردم تا دیدمش. قدشکوتاه بود.خیلی کوتاه . تقریبا تا ارنجم . لباس روپوش مانند گلداري پوشیده بود و شال بافتنی سیاهیبسته بود دور کمر. گردنبند مروارید سه رجی به گردن داشت. قورباغه اي توي چمن صدا کرد و زنقد کوتاه تقریبا فریاد زد "امیلی کجاست؟"هول شدم. "از دست بچه ها. هیچ وقت حرف گوش نمی کنند."گردنبندش را چنگ زد ."اینجا نیست؟"برگشت برود که گفتم "اینجاست ! همین الان فهمیدم بی خبر امده.حتما نگران شدید."گردنبند را ول کردو چشم ها را بست."بچه ي بی فکر."گفتم "حق دارید.من هم بودم نگران می شدم. بفرمایید تو."چشم ها را باز کرد.سر بالا گرفت و انگار تازه متوجه ام شده باشد زل زد به صورتم. بعد دست کشیدبه موها که پشت سر جمع بود."ببخشید بچه ي احمق حواسم را پرت کرد." مو ها یکدست سفید بود.دستش را جلو اورد."المیرا سیمونیان هستم.مادر بزرگ امیلی."قورباغه ي ناپیدا دوباره قور کرد و این بار قورباغه ي دیگري با قور بلند تري جواب داد. دستپاچهشدم. دلیلش شاید کوتاهی قد مادربزرگ امیلی بود یا گردنبند مروارید در ساعت چهار بعد از ظهر یاشال پشمی در ان هواي گرم یا لحن خیلی رسمی. شاید هم صداي قورباغه ها لعنتی که بعد از اینهمه سال زندگی در آبادان نه به قیافه هایشان عادت کرده بودم نه به صدایشان. دستم را کشیدم بهپیشبند و بردم جلو "کلاریس هستم- ایوازیان." چرا خودم هم مثل این موجود کوتاه حرف می زدم؟دستم را چنان محکم فشرد که حلقه ي ازدواجم انگشتم را درد اورد. چشم هایم را ریز کرد. "ازایوازیان هاي جلفا؟" چروك هاي دور چشم ها یک اندازه و یک شکل بودند .انگار کسی با دقتهاشور زده بود. مادرم می گفت "چرا مثل همه ي زن ها حلقه ات را دست چپ نمی کنی؟"توضیح دادم "ایوازیان فامیل شوهرم ست. از ایوازیان هاي تبریز . مادرم اصفهان به دنیا امده. ارشالوسوسکانیان.می شناسید؟" خواهرم پوزخند می زد "پس مردم از کجا بفهمند کلاریس خانم شبیه بقیه يزن ها نیست؟"باز دست کشید به مو ها "اگر لقبشان را بدانم شاید بشناسم.خیلی سال جلفا نبودم."من من کردم. لقب هایی که ارمنی هاي جلفا ي اصفهان به همدیگر میدادند خیلی از سر خوش جنسینبود.به پدربزرگ مادرم می گفتند میساك دهن لق که البته خوش نداشتم همه بدانند.همسایه ي قد کوتاهم خوشبختانه خیلی هم منتظر جواب نبود. انگار حوصله اش سر رفته باشد پا به پاشد." لطفا امیلی را صدا کنید.خیلی کار دارم."از جلو در کنار رفتم "بفرمایید تو.با بچه ها عصرانه می خورد."دوباره گردنبند مروارید را چنگ زد "عصرانه؟"
این بار هیچ قورباغه اي صدا نکرد ولی باز دستپاچه شدم. "ساندویچ کره پنیر با شیر." چرا توضیح میدادم؟نگاهش را پایین اورد و زل زد به صلیب کوچک گردنم. "پنیر دوست ندارد. شیرش هم حتما باید گرمباشد با دو قاشق چایخوري عسل." دوباره داشت فریاد می زد.حس کردم به بیماري داروي اشتباه داده ام. قبل از اینکه حرفی بزنم آمد تو. از روي کیف هاي ولوشده سه بار پرید و خودش را رساند به اشپزخانه . کیف ها را با لگد پس زدم و دنبالش رفتم.امیلی چسبیده بود به دیوار. فشار بدن ظریفش داشت سیاه قلم سایات نوا را پاره می کرد. نیم رخشاعر رو به امیلی بود. از ذهنم گذشت معشوقه ي سایات نوا که در شعرها "گزل" صدایش می کندحتما شبیه امیلی بوده. مادربزرگ این بار واقعا فریاد زد "اگر از پنجره ندیده بودم آمدي اینجا باز بایددور شهر راه می افتادم؟"دوقلوها با دهان باز نگاهش می کردند و آرمن چنان خیره شده بود به زن کوتاه که مطمئن بودم الانمی زند زیر خنده . براي اینکه حواس آرمن را پرت کنم و حرفی هم زده باشم گفتم "امیلی .چرانگفتی پنیر و شیر سرد دوست نداري؟" نگاه همه رفت روي بشقاب و لیوان خالی امیلی. معذب بهمادر بزرگ نگاه کردم "بچه ها با هم که باشند_"بی توجه رو به امیلی غرید "راه بیفت!" و دخترك مثل خرگوشی که دنبالش کرده باشند از اشپزخانهبیرون دوید.در خانه را بستم و از این طرف پشت دري تور نگاهشان کردم. آخراي راه باریکه ي وسط چمن.نزدیک تکه اي از باغچه که گل نمره یی کاشته بودیم، مادر بزرگ دست بلند کرد و نوه پس گردنیمحکمی خورد. چین هاي پشت دري را مرتب کردم. از راهرو گذشتم و فکر کردم کاش بچه ها کتکخوردن دوستشان را از پنجره ي آشپزخانه ندید باشند.توي آشپزخانه آرمینه ایستاده بود روي صندلی و شکم داده بود جلو. رو به ارسینه فریاد زد "راهبیفت!" سه نفري زدند زیر خنده. هر چه سعی کردم نخندم نشد. خیلی کوتاه تر از خانم سیمونیان نبودو ادا در آوردنش مثل همیشه شاه کار بود.توي اتاق خواب دوقلوها بوي همیشگی می آمد. بویی شیرین . بویی که ادم را خواب آلود می کرد .آرتوش می گفت "بوي دمیِ بچه " . اتاق آرمن خیلی سال بود بوي دمی بچه نمی داد .خرس پشمالوي آرمینه را که خدا می داند چرا اسمش ایشی بود و شب ها تا بغل نمی گرفت نمیخوابید و یک شب در میان گم می شد زیر درپوش پیانو پیدا کردم بردم گذاشتم بغلش . دست و پايدراز و لاغر راپونزل موبور را که هم اسم قهرمان قصه ي شاهزاده خانم موطلایی بود صاف کردم دادمبه آرسینه . داشتم می رفتم پرده را بکشم که روي فرش پایم به چیزي خورد . خم شدم یویوي چوبیرا برداشتم و به دوقلوها که می گفتند "قصه قصه " گفتم خسته ام و حوصله ي قصه گفتن ندارم .گفتم در عوض می توانند از حیاط گل بچینند براي خانم مانیا معلم محبوبشان ببرند . به شرطی کهباقی گل ها را لگد نکنند . یویو را گذاشتم توي قفسه اسباب بازي ها پرده ها را کشیدم . شب بخیرگفتم و رفتم اتاق آرمن . توي تخت مجله ورق می زد .شلوار سرمه یی و پیراهن سفید مدرسه را از روي زمین برداشتم آویزان کردم توي گنجه . تا آمدم میزتحریر را مرتب کنم اخم کرد . نشستم لبه ي تخت و به عکس بزرگ و رنگی آلن دلون و رمی اشنایدرنگاه کردم که با پونز زده بود به دیوار . پایین عکس با خط نستعلیق درشت نوشته شده بود : نامزدهايجاودان ، هدیه ي نوروزي تهران مصور. چشم هاي رمی اشنایدر کمرنگ و نگاه و لبخندش سرد بود .دلم می خواست دست دراز کنم و موهاي آلن دلون را که داشت می رفت توي چشم ها پس بزنم . یاد"موهام خراب شد" افتادم و با خودم لبخند زدم . بعد براي هزارمین بار توي گوش آرمن خوندم کهپنهان کردن اسباب بازي هاي دوقلوها اصلا کار بامزه اي نیست و در ضمن جلو مردم نباید بهخواهرش بگوید " خنگ خدا " آنقدر گفتم تا ملحفه را کشید روي سرش و گفت "خیلی خب .خیلیخب خیلی خب "تا در اتاق ارمن را بستم دوقلوها صدا کردند "مااااا . مااااا!" دوباره رفتم سراغشان . چارزانو نشستهبودند روي تخت . با پیژامه هاي چارخانه ي زرد و قرمز که چند هفته پیش از بازار کویتی ها خریدهبودم .آرمینه گفت " چرا مادر بزرگ امیلی " ایشی را گرفت جلوي صورت . آرسینه جمله خواهرش راتمام کرد " قدش این قدر کوتاه ست ؟"
هر شب بهانه اي براي دیر خوابیدن پیدا می کردند. گفتم " فردا شب . فردا شب فردا شب هر چهخواستید تعریف می کنم . حالا زود زود لالا ". آرمینه ایشی را از جلوي صورت پایین اورد " پس اقلاقصه بگو "دستم روي کلید برق بود" نگفتم خسته ام؟ فردا شب "آرسینه سر کج کرد " یک قصه کوچولو فقط" سر آرمینه هم کج شد "خیلی خیلی کوچولو "نگاهشان کردم توي تخت هاي یک شکل با ملافه ها و روبالشی ها و پیژامه هاي عین هم عکسبرگردان همدیگر بودند . مثل همیشه طاقت نیاوردم به شوخی گفتم " خیلی خیلی کوچولو خب ؟"دوتایی با هم گفتند " اخ جان !" خزیدند زیر ملافه ها و هیجان زده منتظر ماندند.شروع کردم "یکی بود یکی نبود . دوتا خواهر بودند که همه چیزشان شبیه هم بودند چشم ابرو . دماغو دهن کیف هاي مدرسه خوراکی زنگ هاي تفریح روزي این دو خواهر " دوقلوها عاشق شنیدنقصه هایی بودند که از خودم می ساختم و قهرمان قصه خودشان بودند . هنوز داشتم آسمان ریسمانمی بافتم که پلک هایشان سنگین شد . پایان همیشگی قصه ها را تکرار کردم "از آسمان سه تا سیبافتاد " آرمینه خواب الود گفت " یکی براي گوینده" آرسینه با خمیازه ادامه داد " یکی براي شنونده"بوسیدمشان و گفتم " یکی هم براي " سه تایی با هم گفتیم " همه بچه هاي خوب دنیا "چراغ را خاموش کردم و از اتاق بیرون امدم . توي راهرو گلدوزي روي میز تلفن را صاف کردم .حتما تا یکی دو سال دیگر دوقلوها هم از وظیفه ي قصه گویی هر شب معافم می کردند . مثل آرمنکه خیلی سال بود توقع قصه نداشت . فکر کردم وقت می کنم به کارهایی که دوست دارم برسم . ورِایرادگیر ذهنم پرسید "چه کارهایی ؟" در اتاق نشیمن را باز کردم و جواب دادم " نمی دانم " و دلمگرفت .تلویزیون فیلم مستندي نشان می داد از پالایشگاه . آرتوش توي راحتی سه نفره پا دراز کرده بود رويمیز جلو راحتی و روزنامه می خواند . کنارش نشستم و چند دقیقه لوله ها و دکل ها و کارگرهاي کلاهایمنی به سر را تماشا کردم . روزنامه ورق خورد و صفحه ي خوانده شده افتاد زمین . خم شدمبرداشتم و گفتم : تماشا نمی کنی ؟ محل کارت را نشان می دهند "زیر لب گفت " محل کارم را خودم صبح تا غروب می بینم" عنوان هاي درشت خبرهاي روزنامه راخواندم . بازدید قریب الوقوع سفیر اتحاد جماهیر شوروي از آبادان . انتخاب مجلس و لوایح ششگانه .ساخت خانه هاي کارگري در پیروز آباد . افتتاح استخر جدید در محله ي سه گوش بریم . صفحه راتا کردم . چه چیز این خبرهاي کسالت بار براي آرتوش جالب بود ؟ ور ایرادگیر حی و حاضر گفت"اولا مربوط به کارش است . ثانیا از اول می دانستی " یاد دوران نامزدي مان افتادم در تهران . چند باربه اصرار آرتوش به جلسه هاي انجمن ایران و شوروي یا به قول همه "و کس" رفته بودم و هر بارحوصله ام سر رفته بود.پاشدم تلویزیون را خاموش کردم رفتم کنار پنجره ایستادم . به شمشادها نگاه کردم که زیر نور ماهصاف . منظم و یکدست حیاط را دور می زدند. روز قبل آقا مرتضی مرتبشان کرده بود . چمن حیاط راکه زد برایش شربت آلبالو بردم . تشکر کرد و بعد نالید که شش ماه از موعد قانونی ترفیعش گذشته وکارگزینی شرکت نفت هنوز حکمش را نداده . خواهش کرد به آرتوش بگویم سفارش بکند " هرچینباشه اقاي مهندس سینیوره حرف ما کارگرها که در رو نداره " بعد نوبت رسید به سوال همیشگی"چرا مهندس خونه توي بریم نمی گیره ؟ آقاي هاکوپیان که گریدش پایینتره بریم خونه گرفته "توضیحی را که سالها بود به همه می دادم – از مادر و خواهرم و دوست و آشنا گرفته تا خود آقامرتضی – تکرار کردم . رتبه بالا و پایین ندارد و محله با محله فرقی ندارد و ما در این خانه راحتیم و و آقا مرتضی مثل هر بار فقط گوش کرد سر تکان داد و پره هاي قیچی باغبانی را کشید به شلوارکار گل وگشادش . دست کشیدم به پرده هاي پنجره و سعی کردم یادم بیاید آخرین بار کی پرده ها راشسته ام . بعد یادم امد که به آرتوش بگویم " آقا مرتضی خواهش کرد "روزنامه ورق خورد "حق دارد . خیلی بیشتر از خیلی از سینیورهاي شرکت زحمت می کشد" سینیوررا مثل همیشه با غیظ و تمسخر ادا کرد ." یادم بیندازد فردا به خانم نور الهی بگویم یادم بیندازد به کارگزینی تلفن کنم " سر برگرداندم طرفپنجره و توي دلم گفتم " آقاي ما نوکري داشت نوکر او چاکري داشت " خانم نور اللهی منشی آرتوشبود .آن طرف خیابان چراغ یکی از اتاقهاي جی 4 روشن شد . از ان فاصله درست نمی دیدم اما چون خانههاي بوارده ي شمالی همه شبیه هم بودند می دانستم اتاق نشیمن است .غیر از شباهت خانه ها بارها بهجی 4 رفته بودم . آن وقت ها که نینا و شوهرش گارنیک ساکن جی 4 بودند . آرتوش از گارنیک زیادخوشش نمی امد که زیاد عجیب نبود چون آرتوش تقریبا از هیچ کس خوشش نمی امد . عجیب اینبود که در این مورد مادرم با دامادش همعقیده بود .اولین بار آرتوش و گارنیک دو ساعتی بحث سیاسی کردند . بعد از رفتن گارنیک آرتوش گفت "حزب داشناکسیون یک وقتی پیشرو بود حالا زمانه برگشته چرا گارنیک هنوز سنگ داشناك ها را بهسینه می زند .نمیفهمم" مادر گفت " من یکی خیلی خوب می فهمم پدر و عموي گارنیک توي جلفابه لودگی معروف بودند به عموش می گفتند آرشاك هرهرو" آرتوش اگر هم از این نتیجه گیري
بیربط تعجب کرد به روي خودش نیاورد . بعد از رفتن مادر توضیح دادم که خیلی سال پیش پدرمدوستی داشت که عضو حزب داشناکسیون بود و شوخ و بذله گو هم بود . مادر از این دوست پدرخوشش نمی امد که عجیب نبود ؛ چون مادر از هیچ کدام از دوستان پدر خوشش نمی آمد .به پنجره جی 4 نگاه کردم. تا شش ماه پیش که نینا و گارنیک هنوز در جی 4 بودند بعضی صبح ها یامن می رفتم پیش نینا یا نینا می امد پیش من . قهوه می خوردیم و گپ می زدیم . کسی امد جلو پنجرهایستاد فقط سایه اي می دیدم ولی از بلندي قد حدس زدم امیلی نیست . مادر بزرگش هم که حتمانبود پس لابد پدرش بود . یاد شبی افتادم که در همین اتاق مهمان بودیم و نینا بقول خودش شامحاضري چیده بود مادر که گفت "مدام سوسیس و کالباس و ات اشغال خوردن براي سلامتی خوبنیست " گارنیک خندید "غذاي خوب و بد یعنی چی خانم وسکانیان ؟ روي خوش و نیت پاك وبس ! زن من نان و پنیر را هم طوري به خورد ما می دهد که خیال می کنیم چلو کباب می خوریم .نیت که پاك بود و لب خندان ویتامین هم به بدن می رسد" قاه قاه خندید و دست انداخت دور شانههاي گوشتالوي نینا که از خنده ریسه می رفت مادر اخم کرد و روز بعد گفت " الکی خوش ها ! خدادر و تخته را خوب جور کرده "براي من هیچ مهم نبود گارنیک هواخواه ملی گراهاي ارمنی باشد و به قول آرتوش – وقت هایی کههیجان زده می شد – "درك نمی کند صلاح ارمنی ها هم مثل همه دنیا پیوستن به جبهه خلق ست "این هم مهم نبود که نینا شلخته است . و به قول مادر توي خانه اش شتر با بارش گم می شود . مهماین بود که نینا و گارنیک همیشه با هم خوب و خوش بودند و هیچ وقت ندیده بودم از هم دلخورباشند . یک بار که وقت قهوه خوردن حرف بحث ارتوش و گارنیک شد نینا گفت " از من می شنويجفتشان مزخرف می گویند .ولی من همیشه به گارنیک می گویم عزیزم حق با توست . تو هم باید بهآرتوش بگویی عزیزم البته که حق با توست" غش غش خندید جرعه اي قهوه خورد و تکیه داد بهپشتی صندلی . "مردها فکر می کنند اگر از سیاست حرف نزنند مرد مرد نیستند" تکیه دادم بهچارچوب پنجره و فکر کردم دلم براي خنده هاي نینا تنگ شده . فردا تلفن می کنم حالش را بپرسم .چراغ نشیمن جی 4 خاموش شد. یاد عصر افتادم و صورت هراسان و ظریف امیلی امد جلو چشمم .دخترك تمام مدت یک کلمه هم حرف نزده بود. رو به پنجره گفتم " جاي نینا و گارنیک همسایه هايجدید امدند" روزنامه خش خش کرد "م م م "فکر کردم بروم چمن و باغچه را آب بدهم . بعد یادم امد چراغ هاي حیاط روشن نمی شوند . ازترس پاگذاشتن روي قورباغه یا مارمولک منصرف شدم . باید به خدمات شرکت تلفن می کردم کسیرا بفرستند براي تعمیر چراغ ها . پرده را کشیدم و دوباره رفتم کنار آرتوش نشستم . " سیمونیان میشناسی ؟" روزنامه گفت "امیل سیمونیان ؟" از زیر یکی از تشکچه ها ي راحتی لنگه جوراب چرکیرا بیرون کشیدم . مال آرمن بود "اسم کوچکش را نمیدانم " روزنامه ورق خورد "از مسجد سلیمانمنتقل شده قسمت ما . زنش مرده . با مادر و دخترش زندگی می کند . بعد از گارنیک چشممان به اینیکی روشن شد " به روزنامه نگاه کردم منتظر که حرفش را ادامه بدهد .خبري که نشد لنگه جوراب به دست رفتم توي راحتی چرم سبز . کنار پنجره نشستم . چند لحظه بهصداي یکنواخت کولرها گوش دادم بعد از قفسه ي بغل پنجره کتابی در آوردم که روز قبل آقايداوتیان صاحب کتابفروشی آراکس از تهران فرستاده بود . از نوشته هاي ساردو بود . مثل همه يکتابهایی که از ارمنستان می رسید روي جلد بدرنگ و بدچاپی داشت . مردي با ریش بزي و شنل سیاهپشت کرده بود به زنی که روي زمین زانو زده بود . لنگه جوراب توي دستم مزاحم بود گذاشتم تويجیب پیش بندم .دستم با جوراب توي جیب بی حرکت ماند . یاد روزي افتادم که به مادر و آلیس گفتم" متنفرم از زن هایی که خیال می کنند صبح تا شب پیشبند ببندند یعنی خیلی خانه دارند . آدم باید اولاز همه براي خودش مرتب و خوش لباس باشد " به خیال خودم داشتم به هر دو کنایه میزدم . مادر بااین که سال ها از مرگ پدرم می گذشت هنوز سیاه می پوشید و مو رنگ نمی کرد و خواهرم درشلختگی و ریخت و پاش لنگه نداشت . مادر ابرو بالا داد " که پس این طور ؟ که پس آدم هر کاريرا باید براي خودش بکند ؟" پوز خند زد " پس چرا وقت هایی که آرتوش حواسش نیست لباس نوپوشیدي یا سلمانی رفتی یا سر میز گل گذاشتی لب ور می چینی ؟ دروغ می گم بگو دروغ می گی."الیس پوزخند زد "حالا تو که همیشه مرتب و منظمی کجا را گرفتی ؟" بعد از رفتن مادر و الیس ازخودم پرسیدم " کجا را گرفتم ؟" به خودم جواب دادم " نمی دانم "دستم را از توي جیب پیشبند در اوردم و کتاب را گذاشتم توي قفسه . خسته بودم و حوصله يخوندن نداشتم . آرتوش روزنامه را انداخت روي میز و ایستاد . کش و قوس امد و خمسازه کشید ."چراغ ها را تو خاموش می کنی یا من ؟" روزنامه افتاد زمین . نگاهش کردم . از هفده سال پیشبیست کیلویی وزن اضافه کرده بوود . و موهاي قبلا پرپشت و مجعدش حالا کم پشت بود و صاف .ریش بزي که به خاطرش آلیس در غیاب صدایش می کرد پروفسور " مثل آن وقت ها سیاه نبود . فکرکردم چقدر عوض شده . داشتم فکر می کردم حتما من هم عوض شده ام که گفت "پرسیدم چراغ هاتو خاموش می کنی یا من " با عجله گفتم "من " روزنامه را از روي زمین برداشتم و ایستادمپیشبند را باز کردم . رفتم طرف در و چراغ نشیمن را خاموش کردم .
مادر آخرین جرعه ي قهوه را خورد و فنجان را برگرداند توي نعلبکی. چند لحظه چشم هاي ریزش راریزتر و لب هاي باریکش را باریک تر کرد و خیره شد به روبرو . یعنی دارد فکر می کند."گفتی قدشخیلی کوتاه بود؟ خوشگل بود؟"تکه اي گاتاي شور بریدم گذاشتم توي بشقاب ."خوشگل؟ گفتم که دست کم 70 سال دارد."چانه بالا داد واخم کرد."خب که چی؟ تازه اگر خودش باشد حتما بالاي 70 است . من هنوز جورابساقه کوتاه می پوشیدم که خانم با کلاه هاي جورواجور لبه پهن _"چشمم افتاد به دماغش. "مادر . دماغ! "دماغ مادر دراز بود . قهوه که می خورد لبه ي فنجان نک دماغ لک می انداخت.تند دست کشید به دماغش "_و 7 رج مروارید دور گردن سوار ماشین روباز توي خیابان نظر جولانمی داد."پرسیدم "خودش رانندگی می کرد؟"براق شد "حالا هی بپر وسط حرفم . نخیر راننده داشت."به گلدان روي هره نگاه کردم.کاش به آقا مرتضی گفته بودم خاك گلدان را عوض کند.نگاهم به گل ها صورت خانم سیمونیان یادم امد."اره حتما جوانی خوشگل بوده . گونه هاي برجسته. چشم هاي درشت سیاه و_" . "دماغ کوچکوظریف" را در دلم گفتم. در عکس عروسی پدر ومادرم توي قاب نقره اي روي پیانو دماغ مادر هیچدراز نبود.مادر تکه اي گاتاي شور گذاشت توي دهان و گفت "به به."همراه کتاب هایی که آقاي داوتیان از تهران می فرستاد همیشه چند تایی گاتاي شور بود. یاد روزيافتادم که آرتوش گفت" از کجا می داند تو گاتاي شور دوست داري؟" تا فکر کنم چه بگویم.مادرگفت "براي کلاریس نمی فرستد. براي من می فرستد. عید که تهران بودیم با کلاریس رفتمکتابفروشی. لطف کرد قهوه اورد با گاتا. گفتم من که وقت سرخاراندن ندارم چه برسد به کتابخواندن ولی در عوض عاشق گاتاي شورم . از آن به بعد هر وقت براي کلاریس کتاب می فرستد برايمن هم گاتا می فرستد." اینها را گفت و با صداي بلند خندید . آرتوش با تعجب به مادر نگاه کرد ومن سر زیر انداختم. نمی دانم از خنده ي بلند مادر معذب شدم یا از اینکه زبانم نچرخید بگویم آقايداوتیان همیشه قهوه مهمانم می کند و مدت هاست می داند گاتاي شور دوست دارم.مادر انگشت زبان زد و خرده گاتاي توي بشقاب را جمع کرد خورد.بعد از جعبه ي کلینکس دستمالی بیرون کشید روي میز چارتا کرد و فنجان قهوه را چند بار دمرگذاشت رویش و برداشت. لبه ي فنجان روي دستمال کاغذي طوق هاي قهوه یی انداخت."خودشاست . المیرا هاروتونیان . دختر هاروتونیان تاجر . با وارتان سیمونیان ازدواج کرد که هندوستانتجارتخانه داشت . از پدرش کم ارث برده بود ثروت شوهر هم اضافه شد. توي جلفا معروف بود بهالمیرا سرخور" زدم زیر خنده.مادر اخم کرد. "بیخود نخند. بی دلیل که نیست. وقت به دنیا امدنش مادرش سر زا رفت. چند سال بعدپرستارش خودش را از پنجره پرت کرد توي باغ"خواستم فنجان قهوه را جمع کنم که دستم را پس زد: "صبر کن فال نگرفتم" بعد نگاهش را دوخت بهپنجره " شب عروسی پدرش مسموم شد و چند روز بعد مرد. گفتند از کیک عروسی بوده. ولی چرافقط پدرش مرد؟ همه از کیک خورده بودند و _"گفتم"و باز ارمنی هاي جلفا ساز کوك کردند. خب شاید از کیک نبوده که مرده . شاید سکته کردهیا_"مادر فنجانم را گذاشت روي دستمال کاغذي و برداشت ، گذاشت و برداشت. " شوهر که کرد رفتهندوستان و چند سال بعد با پسرش برگشت جلفا. شوهرش کشته شده بود. می گفتند کار یکی ازنوکرهاي هندي بوده. بعد چند سالی غیبش زد. گفتند رفته اروپا . دوباره که توي جلفا آفتابی شدپسرش بزرگ شده بود. براي پسره دنبال زن می گشت. توي جلفا چو افتاد مرض لاعلاجی گرفته وگرنه چرا همان جاها زن نگرفت؟ بعدها شنیدم پسره با یک دختر ارمنی تبریزي عروسی کرد. ارمنیهاي تبریز که این چیزها حالیشان نیست."فنجان خودش را برداشت و خیره شد به نقش هاي در هم قهوه. چند بار گفت هوم ، چند بار "اه!"چند بار سر تکان داد و فنجان را گذاشت روي میز "مال من که کوفت هم توش نیست." و فنجان مرابرداشت.خدا را شکر کردم که آرتوش نبود و "ارمنی هاي تبریز" را نشنید.روزي که گفته بودم می خواهم باآرتوش ازدواج کنم اولین سوال مادر این بود که از ارمنی هاي کجاست؟" و تا گفتم داد زد "چی؟تبریزي از دماغ فیل افتاده؟" اگر پا درمیانی هاي پدر نبود که برایش فرق نمی کرد دامادش از ارمنیهاي جلفا باشد یا تبریز یا مریخ ، ازدواج ما راحت سر نمی گرفت.
به فنجان خودم نگاه کردم توي دست هاي استخوانی مادر. فنجان سفید با گل هاي ریز صورتی. پوستدست هاي مادر چروکیده بود یا رگ هاي برجسته کبود. پرسیدم "خب بعد چی شد؟"سر بلند کرد "شنیدم چند سال بعد عروسش دیوانه شد و سر از نماگرد در اورد. همان جا مرد. نگاهکن! توي فنجانت سرو افتاده." یاد نماگرد افتادم دلم گرفت.مادر فنجان را گذاشت روي میز و ایستاد" سرو یعنی تغییر و تحول. شاید بالاخره مهندس تصمیمگرفت منت سر شرکت نفت بگذارد و یکی از خانه هاي بریم را قبول کند. زن عرب تو هم بالاخرهبریم نشین می شود و شماها توي این بوارده ي کوفتی می مانید که می مانید."شروع کردم به جمع کردن فنجان هاي قهوه "زن عرب من؟"خرده هاي احتمالی گاتا را از دامن سیاهش تکاند. "همین سیاه سوخته که تا آقا مرتضی چمن وشمشاد می زند انگار مو آتش زده باشی سر می رسد و همه را کیسه می کند و می برد.""منظورت یوماست؟" و از تصویر بریم نشین شدن یوما که حتما در محله ي عرب ها زندگی می کردخنده ام گرفت."اره یوما. چه اسمی! صد بار گفتم توي خانه راهش نده. خودت گفتی بچه ها می ترسند. حق همدارند. با آن دندان هاي تا به تا و خالکوبی صورت. بدتر از من هم که سیاه پوش ست."راست می گفت. یوما همیشه سیاه پوش بود چون همیشه براي مرگ کسی عزادار بود. فنجان ها وبشقاب ها را گذاشتم توي ظرفشویی. "هیچ هم نمیترسند. فقط یکبار ترسیدند چون آرمن گفته بوددیده یوما گنجشک زنده می خورد که بیخود گفت."مادر دسته ي کیف سیاهش را انداخت روي شانه. "هیچ بعید نیست."چند سال بود این کیف را دست می گرفت؟ چند بار دسته ي کیف کنده شده بود و مادر دوخته بود؟چند بار در جواب من که گفته بودم "وقتش نشده کیف نو بخري؟" گفته بود" اگر می خواستم مثل زنهاي شتره شلخته مدام کیف وکفش بخرم نه تو لیسانس می گرفتی .نه الیس." بارها براي مادر توضیحداده بودم مدرك زبان انگلیسی که از شرکت نفت گرفتم اسمش لیسانس نیست و هر چند که آلیس ازانگلستان لیسانس سر پرستاري اتاق عمل گرفته خرج تحصیلش را شرکت نفت داده.توي راهرو مادر انگشت کشید روي میز تلفن . "گردگیري نکردي؟"نگاهم را به کیف سیاه گفتم "چرا.پریروز 8 بار. دیروز 16 بار. امروز 32 بار" نگاهم را بالا بردم و زلزدم به صورتش و شکلک در اوردم. گفت "لوس نشو." و دست گذاشت روي دستگیره در. "توي اینشهر وامانده روزي 10 بار هم گردگیري کنی بس نیست .می روم استور. شکلات تازه اورده." حتماتعجب را در نگاهم دید چون زود گفت "می دانم. به من بگو خر.ولی_" نفس بلندي کشید دستگیرهدر را ول کرد وشروع کرد به مرتب کردن پشت دري . "آلیس حالش خوش نیست . می دانی که_"بعد یکهو دست از پشت دري برداشت و چرخید طرفم. " تو را به روح پدر قسم حواست باشد حرفینزنی باز دعوا راه بیفتد. از استور چیزي لازم نداري؟" گفتم چیزي لازم ندارم و خواهش کردم که"لطفا براي بچه ها شکلات نخري."در خانه که باز شد گرما و بوي گل شبدر تو زد.مادر گفت "نیا بیرون .هوا از جهنم خدا داغتر شده."در توري را باز کرد و راه افتاد.با دست در توري را باز نگه داشتم تکیه دادم به چارچوب و نگاهش کردم. وسط راه باریکه ایستاد خمشد و از باغچه گلی چید. بعد با زحمت قد راست کرد گل را بو کرد و راه افتاد. در فلزي را باز کرد وبست و پیچید طرف ایستگاه اتوبوس . فکر کردم تابستانی که رفته بودیم نماگرد مادر چه تند راه میرفت.روي تک پله ي جلوي در نشستم . و به دو باغچه نگاه کردم . این طرف و ان طرف راه باریکه . بهمیخک ها و شاه پسندها و گل میمون و نمره یی و اطلسی که آقا مرتضی گله گله توي هر دو باغچهکاشته بود . به درخت بید نگاه کردم که سایه انداخته بود روي تاب فلزي . توي چمن حیاط سهدرختچه داشتیم . یوما به این درختچه ها می گفت ون . خانم رحیمی می گفت زبان گاوي و آلیسمعتقد بود هر دو بیخود می گویند و اسم درست ارغوان است . دوقلو ها بی توجه به این اختلافنظرها به اولی می گفتند درخت آرمینه و به دومی درخت آرسینه . درختچه سوم کوچک تر از دوتايدیگر بود و با همه ي هرس کردن ها و کود دادن هاي آقا مرتضی همیشه کمتر از دوتاي دیگر گل میداد.اسم درختچه سوم بستگی داشت به این که دوست صمیمی دوقلوها کی باشد . آن وقت ها که نینا وگارنیک همسایه مان بودند اسمش درخت سوفی بود . دختر نینا و گارنیک . روزي که سوفی رادیو
ترانزیستوري سینگورینگ دوقلوها را خراب کرد و با هم قهر کردند درختچه چند روزي بی اسم ماندتا تیگران پسر نینا رادیو را درست کرد و اسم درختچه شد درخت تیگران . قبل از سوفی و تیگران الیزداشتیم که دختر همسایه ي مادر و آلیس بود و طناز که دو خیابان آن طرف تر زندگی می کردند و بهدوقلو ها یاد داده بود چطور با گل نمره یی فال بگیرند . روزي که طناز براي همیشه رفت تهران .آرسینه و آرمینه گریه کردند و چند روزي با گل هاي نمره یی فال گرفتند که دوستشان کی بر میگردد. از چند روز پیش اسم درختچه ي سوم شده بود درخت امیلی ."آلیس حالش خوب نیست می دانی که "البته که می دانستم آلیس حالش خوب نیست . چرایش را هم می دانستم هفته ي پیش یکی ازپرستارهاي ارمنی بیمارستان شرکت نفت که زیر دست خواهرم کار می کرد و آلیس معتقد بود " زشتتر و بیسواد تر و دهاتی تر از این دختر خدا نیافریده " با پزشکی ارمنی ازدواج کرده بود که آلیس بارهابا لبخندي محو و خیره به جایی نامعلوم درباره اش گفته بود " خوش تیپ ترین و با شعورترین مرديکه تا حالا دیدم " این که آلیس هر ازدواجی را توهین مستقیم به خودش می دانست فرع قضیه بود .اصل قضیه این بود که از مدت ها پیش خواهرم گاهی زمزمه می کرد " گمانم دکتر آرتامیان از منخوشش می اید " و درست وقتی که مطمئن بود پزشک خوش تیپ و با شعور خیال دارد به شامدعوتش کند کارت دعوت عروسی دکتر آرتامیان رسید ."حواست باشد حرفی نزنی باز دعوا راه بیفتد "از بوته ي گل کاغذي که دیوار خانه را پوشانده بود گلی افتاد روي پله و یادم آمد.ده دوازده ساله بودم . آلیس می خواست با سنگ هاي یک قل دوقلم بازي کند و نمی دادم و آلیسجیغ می زد و گریه می کرد . مادرم سرم داد زد " بچه پس افتاد بس که گریه کرد . سنگ هاي کوفتیرا بده . تو بزرگ تري کوتاه بیا ."کوتاه که نیامدم مادر سر پدر داد زد "براي یک بار هم که شده چیزي بگو بیچاره شدم از دعواهاي ایندوتا " پدر چند لحظه به من و مادر و آلیس نگاه کرد . بعد بی عجله روزنامه را تا کرد از جا بلند شد .سنگ هایی را که ماه ها یکی یکی پیدا و جمع کرده بودم از دستم گرفت داد به آلیس و به من گفتباید شام نخورده بخوابم . برگشت نشست و روزنامه را برداشت . آلیس شکلک در اورد . مادر شالگردنی را که می بافت دوباره دست گرفت و من شب با گریه خوابیدم . چند روز بعد که سراغ سنگها را از آلیس گرفتم شانه بالا انداخت که " گم کردم" یک ماه بعد بود شاید . مادر سنگ ها را کهآلیس گوشه کنار خونه پخش و پلا کرده بود پیدا کرد گذاشت رو ي پاتختی کنار تختخوابم و چند روزبعدتر بود شاید که صبح زود وقت سر کار رفتن پدر دست کرد توي جیب بارانی اش پنج سنگ یکشکل گرد در اورد و بی حرف داد دستم . سنگ هاي خودم را گرفتم جلو آلیس " اینها مال تو پدربراي من سنگ جمع کرده " الیس چشم نازك کرد "یک قل و دوقل بازي بچه لوس هاست من دارمعکس هنرپیشه جمع می کنم "" تو را به روح پدر قسم "گل کاغذي سرخابی را از روي پله برداشتم و توي دست چرخاندم . چرا مادر به روح پدر قسمم داد؟مادر از کجا می دانست ؟باز یادم امد . سالروز مرگ پدر بود تازه از کلیسا برگشته بودیم مادر و الیس پشت میز اشپزخانه جر وبحث می کردند و من داشتم می رفتم حیاط پشتی رخت هاي شسته را از روي بند جمع کنم . هنوزگیج بوي شمع و کندر بودم و کرخ از گریه . مادر به آلیس گفت " تقصیر کسی نبود بیخود به مردمتهمت نزن . لابد قسمت نبود " آلیس عصبانی داد زد " تقصیر کسی نبود ؟ پس خواهر آکله اش کهعین اجل معلق خودش را از تهران رساند و راي برادره را زد چکاره بود ؟" سبد خالی توي دست ،یاد بوته ي گل سرخی افتاده که تابستان سال قبل بالاي قبر پدر کاشته بودم . خدمه قبرستان یادشان میماند آبش بدهند ؟ حواسم به گل سرخ بالاي قبر پدر از دهانم پرید " که بد نیست عیب و ایرادخودمان را هم ببینیم توقع انگشتر برلیان سه قیراطی داشتن " آلیس مجال نداد حرفم را تمام کنم"مثلا من چه عیب و ایرادي دارم که انگشتر برلیان نداشته باشم ؟ از خانواده ي حسابی نیستم کههستم. تحصیلات ندارم که دارم. لابد چون یک پرده گوشت دارم و مثل تو پوست و استخوان نیستمباید با هر آدم بداخلاق و بی عرضه اي مثل جناب پروفسور ازدواج کنم و مثل تو ان قدر خودم راکوچک کنم که انگشتر عروسیم یک حلقه کوفتی طلا باشد که صنار هم نمی ارزد. نه جانم ارزش منخیلی بیش تر از اینهاست . اصلا تو از بچگی به من حسودي می کردي . هنوز هم می کنی خیالتتخت . اگر می خواستم شوهري مثل شوهر تو داشته باشم تا حالا بیست بار ازدواج کرده بودم ." سبدرا گذاشتم زمین و چرخیدم طرف خواهرم نمی دانم رنگم پرید . سرخ شدم یا چه چیزي در نگاهم بودکه آلیس اول به من نگاه کرد بعد به سبد ، بعد رو به مادر گفت " چی شد ؟ من که حرف بدي نزدم "مادر و آلیس را توي آشپزخانه تنها گذاشتم . با سبد خالی رفتم حیاط پشتی . هر بار از خدمه يقبرستان قول می گرفتم به گل سرخ آب بدهند و نمی دادند و بار بعد که می رفتم بوته ي دیگري میکاشتم . به رخت هاي روي بند نگاه کردم . جوراب هاي پسرم ، زیر دامنی هاي یک شکل و یکاندازه دوقلوها ، پیراهن هاي آرتوش ، ملافه و روبالشی . همه را یکی یکی جمع کردم تا کردم گذاشتم
توي سبد و به طناب لخت نگاه کردم بین درخت کُنار و دیوار حیاط پشتی بسته بودم . شاخه هايدرخت تکان خوردند و چند کُنار رسیده افتاد زمین . چرا به آلیس یاد اوري نکردم سر ازدواج من وآرتوش چه بلوایی به پا کرد ؟ فکر کردم چه کُنارهاي قرمزي . چرا به آلیس نگفتم که حتی بعد ازازدواجم مدت ها با گوشه کنایه چه در غیاب و چه در حضور عذابم داده بود که " آرتوش اول میخواست با من ازدواج کند بعد کلاریس مثل قاشق نَشُسته خودش را انداخت وسط". کاش عوض بوتهگل سرخ که هیچ کس یادش نمی ماند آبش بدهد بالاي سر پدر نهال کُنار کاشته بودم . با خودم گفتماین بار که آقا مرتضی آمد باید بپرسم نهال کنار را از کجا می شود خرید . شاید هم درخت کنارخودروست . شاید هم با آب و هواي تهران سازگار نباشد . تا قبل از آمدنم به آبادان کنار ندیده بودم .آلیس و مادر تا دم رفتن دعوا کردند . شب بچه ها را خواباندم و ظرف هاي شام را که شستم وآشپزخانه را که تمیز کردم توي راحتی چرم سبز نشستم کُنارهاي سرخ را تک تک خوردم و یاد پدرافتادم که می گفت "نه با کسی بحث کن . نه از کسی انتقاد کن . هر کی هر چی گفت بگو حق باشماست و خودت را خلاص کن . آدم ها عقیده ات را که می پرسند ، نظرت را نمی خواهند .می خواهند با عقیده ي خودشان موافقت کنی . بحث کردن با آدم ها بی فایده ست ." و به پدر قولدادم که در جواب هر چه آلیس گفت بگویم حق با توست و هر چه کرد تایید کنم . آخرین کُنار راخوردم و فکر کردم " کاش پدر بود . پدر حتما از مزه ي کنار خوشش می آمد " گل کاغذي سرخابیتوي دستم مچاله شده بود . قورباغه چاقی از باغچه بیرون پرید نشست درست روبه رو و زل زد تويچشم هایم . بلند شدم رفتم تو . در را پشت سر بستم و بلند بلند گفتم " می دانم که باید ساکت باشمو فقط گوش کنم . تو هم می دانی که اقلا تا یک هفته نباید بابت پرخوري و چاقی به آلیس غر بزنی "هر بار مادر سر زیاد خوردن به آلیس نق می زد خواهرم اگر حالش خوب بود با شوخی و مسخره بازيسر و ته قضیه را هم می آورد و اگر مثل این روزها حالش بد بود داد و فریاد راه می انداخت که " چرادست از سرم بر نمی داري ؟ دلخوشی دارم ؟ چاق شدم که شدم . براي کی خودم را لاغر کنم ؟دوست پسرم ؟ شوهرم ؟ بچه هام ؟" و مادر مجبور می شد کوتاه بیاید و شکلات هاي کدبري را کهآلیس مدام می خرید و مادر مدام قایم می کرد بیاورد بیرون بگذارد جلو آلیس یا اگر مثل این چند روزاوضاع خیلی وخیم بود بگوید "به من بگو خر" و خودش برود براي خواهرم شکلات بخرد . دستکشیدم روي میز تلفن . حق با مادر بود . تا دو دقیقه در باز می ماند خانه را خاك بر می داشت .پیشبند بستم و قبل از این که شیر ظرفشویی را باز کنم به فنجان قهوه ي خودم نگاه کردم . هیچ شکلیکه کوچکترین شباهتی به سرو داشته باشد ندیدمپرده ي اتاق دوقلوها را کشیدم و روتختی هاي چهل تکه را روي تخت مرتب کردم . روتختی ها رامادرم با پارچه هایی که سال ها جمع کرده بود دوخته بود. روزي که بعد از ماه ها کار دوختن تمام شددوقلوها چارگوش هاي هر روتختی را شمردند که مطمئن شوند تعدادشان مساوي است. پایین هرتخت یک جفت دمپایی بود هر دو جفت قرمز با منگوله هاي زرد. توي اتاقی که از هر چیز دوتا عینهم بود فقط عروسک ها شبیه هم نبودند. یکبار پرسیدم "چرا دوست دارید همه چیز تان شبیه همباشد؟" قبل از جواب دادن مشورت کردند . آرمینه گفت "اینطوري مثل اینکه_" آرسینه جمله را تمامکرد "مثل اینکه هیچ وقت تنها نیستیم ." و دست انداخت گردن خواهرش . وقتی که گفتم "پس چراعروسک ها شبیه هم نیستند؟" به هم نگاه کردند بعد به من . بعد گفتند "نمی دانیم." اتاق را مرتبکردم و با خودم گفتم کاش همدلی کودکی دخترهایم در بزرگی هم ادامه پیدا کند. پیژاماماي آرسینه راتا کردم گذاشتم زیر بالش و باز به خودم و آلیس فکر کردم. آن وقت ها کداممان مقصر بودیم؟ ایشیرا گذاشتم روي تخت آرمینه و فکر کردم من هم آلیس را اذیت می کردم. عروسک سیاه پوشی را کهاسمش تام بود از روي تخت برداشتم . دوقلوها بیشتر از عروسک هاي دیگر مواظب تام بودند که"مبادا طفلکی فکر کند به خاطر رنگ پوست کمتر دوستش داریم." یاد روزي افتادم که از سر بدجنسیجدول ضرب را اشتباه یاد آلیس داده بودم یا چند باري که خواسته بود برایش انشا بنویسم و ننوشتهبودم. تام را گذاشتم توي گهواره ي عروسک ها . گهواره ي کوچک که جنبید براي چندمین بار قولیرا که به پدر داده بودم یادم آمد و با خودم تکرارکردم که "هر چه آلیس گفت می گویم حق با توست."زنگ زدند.در را باز کردم و در ارتفاعی که منتظر بودم کسی را ببینم هیچ کس را ندیدم. این بار خیلی سریع تر ازروز قبل سرم را پایین بردم .بلوز سفید یقه بسته به تن داشت با دامن سیاه. گردنبند مروارید دیروزي را انداخته بود روي بلوز ..جوراب نایلون پوشیده بود که از دیدنش گرمم شد. کفش هاي ورنی مشکی و پاشنه بلند را که دیدمفکر کردم شماره ي کفشش باید سی باشد اندازه ي پاي دوقلوها . بسته اي را گرفت طرفم. "کیکالبالوست. دستپخت خودم"تعارف کردم برویم اتاق نشیمن. دست چپ را بلند کرد و نگاه را زیر انداخت. "نه! این یک دیداررسمی نیست. در واقع امده ام عذرخواهی کنم" نگاهش بالا امد." از رفتار دیروزم." بسته را گذاشتتوي دستم و راه افتاد طرف اشپزخانه.