انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 7:  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

چراغها را من خاموش می کنم


زن

 
تاپیک :چراغها را من خاموش می کنم

نویسنده : خانم زویا پیرزاد

تعداد قسمت ها :۶۰

کلمات کلیدی : رمان /رمان ایرانی /زویا پیرزاد / چراغ ها را من خاموش می کنم
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
صداي ترمز اتوبوس مدرسه آمد . بعد قیژ در فلزي حیاط وصداي دویدن روي راه باریکه ي وسط
چمن. لازم نبود به ساعت دیواري آشپزخانه نگاه کنم. چهار و ربع بعد از ظهر بود. در خانه که باز شد
دست کشیدم به پیشبندم و داد زدم "روپوش درآوردن ، دست و رو شستن . کیف پرت نمی کنیم
وسط راهرو" . جعبه ي دستمال کاغذي را سراندم وسط میز و چرخیدم طرف یخچال شیر در بیاورم
که دیدم چهار نفر دم در در اشپزخانه ایستاده اند . گفتم" سلام. نگفته بودید مهمان دارید تا لباس
روپوش عوض کنید عصرانه ي دوستتان حاضر شده" خدا را شکر کردم فقط یک مهمان آورده اند وبه
دخترکی نگاه کردم که بین آرمینه وآرسینه این پا و آن پا می شد. از دو قلو ها قد بلندتر بود و وسط دو
صورت سرخ و سفید و گوشتالو ، رنگ پریده ولاغر به نظر می آمد. آرمن چند قدم عقب تر ایستاده
بود. آدامس می جوید و به موهاي بلند دخترك نگاه می کرد. پیراهن سفیدش از شلوار زده بود بیرون .
سه دگمه ي بالا باز بود. لابد طبق معمول با یکی دست به یقه شده بود. بشقاب و لیوان چهارم را
گذاشتم روي میز و با خودم گفتم امیدوارم باز احضار نشوم مدرسه . آرمینه نک پا بلند شد ودست
گذاشت روي شانه ي دخترك."با امیلی توي اتوبوس اشنا شدیم" آرسینه دست کشید به موهاي
امیلی"تازه آمده اند جی 4" رول دیگري از جانانی در اوردم. چطور متوجه اسباب کشی نشده بودم؟
جی 4 خانه ي روبروي ما بود ان طرف خیابان . آرسینه پرید وسط فکرم."دیروز اسباب کشی کردند"
آرمینه ادامه داد "همان وقت که ما باشگاه بودیم" بعد دوتایی چرخیدند طرف دخترك. لبه ي جیب
روپوش آرمینه براي خدا می داند چندمین بار شکافته بود " قبلا جی 4 خانه ي سوفی بود" . ندیده می
دانستم لبه ي جیب ارسینه هم شکافته . مامان سوفی خاله نیناست."بندینک یقه ي سفید ارمینه باز بود
."عمو گارنیک. باباي سوفی_" آرسینه بندینک یقه ي خود را باز کرد " واي که چه قدر بامزه ست. نه
آرمینه؟" آرمینه تند سر تکان داد "می میریم از دستش بس که می خندیم " یقه ي هر دو را باز کردم و
به دخترك نگاه کردم که خیلی هم حواسش به دو قلو ها نبود. دست ها را از پشت به هم قلاب کرده
بود و زیر چشمی دور و بر را نگاه می کرد . لب هایش صورتی پر رنگ بود. انگار ماتیک زده باشدرول چهارم را از وسط قاچ کردم و گفتم دست- و- رو - شستن. بیرون که رفتند ور بدبین ذهنم مثل
همیشه پیله کرد .دخترك با آن دقت به چی نگاه می کرد؟ مبادا جایی کثیف باشد؟ نکند آشپزخانه به
چشمش زشت یا عجیب امده ؟ ور خوش بین به دادم رسید . آشپزخانه ات شاید زیادي شلوغ باشد اما
هیچ وقت کثیف نیست. در ضمن نظر یک دختر بچه نباید براي ادم مهم باشد .
پنیر مالیدم روي کره گذاشتم توي بشقاب چهارم و نگاهم را دور گرداندم . به گل هاي خشک کرده و
کوزه هاي گلی بالاي قفسه ها نگاه کردم. به حلقه هاي فلفل قرمز وسیر که آویزان کرده بودم به دیوار.
ور خوش بین دلداري می داد. همه ي این ها و کلی چیز هاي دیگر که توي آشپزخانه ي دیگران
نیست و توي آشپزخانه ي خودت هست براي خودت زیباست و حتی اگر مادر و خواهر و دوست و
آشنا بخندند و بگویند آشپزخانه ي کلاریس عین کلبه ي جادوگر قصه ي هنزل وگرتل شده ، نباید به
خاطر حرف دیگران سلیقه ات را عوض کنی و نباید از حرف مردم دلگیر شوي ونباید_ چشمم افتاد به
گلدان روي هره ي پنجره. باید خاکش را عوض می کردم.
آرمن با دست و روي شسته زودتر از دخترها به اشپز خانه برگشت. موها را خیس کرده بود و
خوابانده بود روي سر. طره هاي جلو را ریخته بود روي پیشانی. پیراهن سیاه محبوبش را پوشیده بود
که روي سینه نقش کله ي قوچی داشت با شاخ هاي خیلی بلند.انگار تذکرهاي هر روزه کم کم اثر می
کرد و پسر پانزده ساله ام یاد می گرفت تمیز و مرتب باشد. کاش مادرم بود و می دید.
شیر ریختم توي لیوان وگفتم "کاش نانی بود و میدید."
لیوان را برداشت "چی می دید؟"
رو به رویش نشستم دست زدم زیر چانه ونگاهش کردم. "که نوه اش فقط براي باشگاه و مهمانی
نیست که مو شانه می کند و لباس تمیز می پوشد. که حرف گوش کن شده و توي خانه هم مرتب
ست." تا دست دراز کردم گونه اش را نوازش کنم. تند سرش را عقب کشید " نکن! موهام خراب
شد." دستم لحظه اي توي هوا ماند. بعد از روي میز نمکدان را برداشتم که لازم نداشتم.
آرسینه و آرمینه دست هاي امیلی راگرفته بودند می کشیدند.
"بیا خجالت نکش. بیا!"
امیلی به من نگاه کرد. چشم هاي درشتش مثل دو تیله ي سیاه و براق بود.لبخند زدم."بیا تو امیلی."
آرمن از پشت میز بلند شد و صندلی براي امیلی عقب کشید . ماتم برد. این کار جزو تذکرهاي هر
روزه نبود.
آرمینه و آرسینه طبق معمول یکی در میان حرف می زدند.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
"امیلی با مادربزرگ و پدرش آمده آبادان"
"کاش موهاي ما هم مثل مو هاي امیلی صاف بود."
"امیلی از ما سه سال بزرگ ترست"
"امیلی قبلا مسجد سلیمان مدرسه می رفته."
"لندن هم مدرسه رفته."
"ککلته هم مدرسه رفته."
آرمن زد زیر خنده "ککلته نه خنگ خدا .کلکته"
دو قلوها به روي خودشان نیاوردند.
"ماما ببین دست هاي امیلی چه سفیده."
"عین دست هاي راپونزل."
آرمن که زیر چشمی به امیلی نگاه می کرد دوباره زد زیر خنده و دو قلوها این بار براق شدند. قبل از
اینکه بگو مگو سر بگیرد توضیح دادم"راپونزل عروسک آرسینه ست."
آرمینه گفت "خودمان توي اتوبوس گفتیم." آخرین جرعه ي شیر را خورد و لیوان خالی را گرفت
طرفم.
آرمینه گفت "که یک کوچولو راپونزل را ببیند و زودي بر گردد. شیر لطفا"
براي آرمینه شیر ریختم و به آرسینه گفتم "با دهن پر حرف نمی زنیم."
آرمینه جرعه اي شیر خورد "وگرنه امیلی بی اجازه خانه ي کسی_"
آرسینه گفت "مادر بزرگ دعواش_"
دوتایی با هم داد زدند "واااي!" و زل زدند به امیلی. دور لب ارمینه سفید شده بود.
از جعبه ي کلینکس دستمالی بیرون کشیدم. دادم به ارسینه و گفتم "دور دهن." بعد چرخیدم طرف
دخترك."به مادر بزرگ خبر دادي که_"که زنگ زدند.
امیلی از جا پرید.
وسط راهرو بودم که دوباره زنگ زدند. از روي کیف هاي ولو روي زمین رد شدم و در را باز کردم.
در ارتفاعی که منتظر بودم کسی را ببینم هیچ کس را ندیدم .سرم را خیلی پایین بردم تا دیدمش. قدش
کوتاه بود.خیلی کوتاه . تقریبا تا ارنجم . لباس روپوش مانند گلداري پوشیده بود و شال بافتنی سیاهی
بسته بود دور کمر. گردنبند مروارید سه رجی به گردن داشت. قورباغه اي توي چمن صدا کرد و زن
قد کوتاه تقریبا فریاد زد "امیلی کجاست؟"


هول شدم. "از دست بچه ها. هیچ وقت حرف گوش نمی کنند."
گردنبندش را چنگ زد ."اینجا نیست؟"
برگشت برود که گفتم "اینجاست ! همین الان فهمیدم بی خبر امده.حتما نگران شدید."
گردنبند را ول کردو چشم ها را بست."بچه ي بی فکر."
گفتم "حق دارید.من هم بودم نگران می شدم. بفرمایید تو."
چشم ها را باز کرد.سر بالا گرفت و انگار تازه متوجه ام شده باشد زل زد به صورتم. بعد دست کشید
به موها که پشت سر جمع بود.
"ببخشید بچه ي احمق حواسم را پرت کرد." مو ها یکدست سفید بود.
دستش را جلو اورد."المیرا سیمونیان هستم.مادر بزرگ امیلی."
قورباغه ي ناپیدا دوباره قور کرد و این بار قورباغه ي دیگري با قور بلند تري جواب داد. دستپاچه
شدم. دلیلش شاید کوتاهی قد مادربزرگ امیلی بود یا گردنبند مروارید در ساعت چهار بعد از ظهر یا
شال پشمی در ان هواي گرم یا لحن خیلی رسمی. شاید هم صداي قورباغه ها لعنتی که بعد از این
همه سال زندگی در آبادان نه به قیافه هایشان عادت کرده بودم نه به صدایشان. دستم را کشیدم به
پیشبند و بردم جلو "کلاریس هستم- ایوازیان." چرا خودم هم مثل این موجود کوتاه حرف می زدم؟
دستم را چنان محکم فشرد که حلقه ي ازدواجم انگشتم را درد اورد. چشم هایم را ریز کرد. "از
ایوازیان هاي جلفا؟" چروك هاي دور چشم ها یک اندازه و یک شکل بودند .انگار کسی با دقت
هاشور زده بود. مادرم می گفت "چرا مثل همه ي زن ها حلقه ات را دست چپ نمی کنی؟"
توضیح دادم "ایوازیان فامیل شوهرم ست. از ایوازیان هاي تبریز . مادرم اصفهان به دنیا امده. ارشالوس
وسکانیان.می شناسید؟" خواهرم پوزخند می زد "پس مردم از کجا بفهمند کلاریس خانم شبیه بقیه ي
زن ها نیست؟"
باز دست کشید به مو ها "اگر لقبشان را بدانم شاید بشناسم.خیلی سال جلفا نبودم."
من من کردم. لقب هایی که ارمنی هاي جلفا ي اصفهان به همدیگر میدادند خیلی از سر خوش جنسی
نبود.به پدربزرگ مادرم می گفتند میساك دهن لق که البته خوش نداشتم همه بدانند.
همسایه ي قد کوتاهم خوشبختانه خیلی هم منتظر جواب نبود. انگار حوصله اش سر رفته باشد پا به پا
شد." لطفا امیلی را صدا کنید.خیلی کار دارم."
از جلو در کنار رفتم "بفرمایید تو.با بچه ها عصرانه می خورد."
دوباره گردنبند مروارید را چنگ زد "عصرانه؟"
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
این بار هیچ قورباغه اي صدا نکرد ولی باز دستپاچه شدم. "ساندویچ کره پنیر با شیر." چرا توضیح می
دادم؟
نگاهش را پایین اورد و زل زد به صلیب کوچک گردنم. "پنیر دوست ندارد. شیرش هم حتما باید گرم
باشد با دو قاشق چایخوري عسل." دوباره داشت فریاد می زد.
حس کردم به بیماري داروي اشتباه داده ام. قبل از اینکه حرفی بزنم آمد تو. از روي کیف هاي ولو
شده سه بار پرید و خودش را رساند به اشپزخانه . کیف ها را با لگد پس زدم و دنبالش رفتم.
امیلی چسبیده بود به دیوار. فشار بدن ظریفش داشت سیاه قلم سایات نوا را پاره می کرد. نیم رخ
شاعر رو به امیلی بود. از ذهنم گذشت معشوقه ي سایات نوا که در شعرها "گزل" صدایش می کند
حتما شبیه امیلی بوده. مادربزرگ این بار واقعا فریاد زد "اگر از پنجره ندیده بودم آمدي اینجا باز باید
دور شهر راه می افتادم؟"
دوقلوها با دهان باز نگاهش می کردند و آرمن چنان خیره شده بود به زن کوتاه که مطمئن بودم الان
می زند زیر خنده . براي اینکه حواس آرمن را پرت کنم و حرفی هم زده باشم گفتم "امیلی .چرا
نگفتی پنیر و شیر سرد دوست نداري؟" نگاه همه رفت روي بشقاب و لیوان خالی امیلی. معذب به
مادر بزرگ نگاه کردم "بچه ها با هم که باشند_"
بی توجه رو به امیلی غرید "راه بیفت!" و دخترك مثل خرگوشی که دنبالش کرده باشند از اشپزخانه
بیرون دوید.
در خانه را بستم و از این طرف پشت دري تور نگاهشان کردم. آخراي راه باریکه ي وسط چمن.
نزدیک تکه اي از باغچه که گل نمره یی کاشته بودیم، مادر بزرگ دست بلند کرد و نوه پس گردنی
محکمی خورد. چین هاي پشت دري را مرتب کردم. از راهرو گذشتم و فکر کردم کاش بچه ها کتک
خوردن دوستشان را از پنجره ي آشپزخانه ندید باشند.
توي آشپزخانه آرمینه ایستاده بود روي صندلی و شکم داده بود جلو. رو به ارسینه فریاد زد "راه
بیفت!" سه نفري زدند زیر خنده. هر چه سعی کردم نخندم نشد. خیلی کوتاه تر از خانم سیمونیان نبود
و ادا در آوردنش مثل همیشه شاه کار بود.


توي اتاق خواب دوقلوها بوي همیشگی می آمد. بویی شیرین . بویی که ادم را خواب آلود می کرد .
آرتوش می گفت "بوي دمیِ بچه " . اتاق آرمن خیلی سال بود بوي دمی بچه نمی داد .
خرس پشمالوي آرمینه را که خدا می داند چرا اسمش ایشی بود و شب ها تا بغل نمی گرفت نمی
خوابید و یک شب در میان گم می شد زیر درپوش پیانو پیدا کردم بردم گذاشتم بغلش . دست و پاي
دراز و لاغر راپونزل موبور را که هم اسم قهرمان قصه ي شاهزاده خانم موطلایی بود صاف کردم دادم
به آرسینه . داشتم می رفتم پرده را بکشم که روي فرش پایم به چیزي خورد . خم شدم یویوي چوبی
را برداشتم و به دوقلوها که می گفتند "قصه قصه " گفتم خسته ام و حوصله ي قصه گفتن ندارم .
گفتم در عوض می توانند از حیاط گل بچینند براي خانم مانیا معلم محبوبشان ببرند . به شرطی که
باقی گل ها را لگد نکنند . یویو را گذاشتم توي قفسه اسباب بازي ها پرده ها را کشیدم . شب بخیر
گفتم و رفتم اتاق آرمن . توي تخت مجله ورق می زد .
شلوار سرمه یی و پیراهن سفید مدرسه را از روي زمین برداشتم آویزان کردم توي گنجه . تا آمدم میز
تحریر را مرتب کنم اخم کرد . نشستم لبه ي تخت و به عکس بزرگ و رنگی آلن دلون و رمی اشنایدر
نگاه کردم که با پونز زده بود به دیوار . پایین عکس با خط نستعلیق درشت نوشته شده بود : نامزدهاي
جاودان ، هدیه ي نوروزي تهران مصور. چشم هاي رمی اشنایدر کمرنگ و نگاه و لبخندش سرد بود .
دلم می خواست دست دراز کنم و موهاي آلن دلون را که داشت می رفت توي چشم ها پس بزنم . یاد
"موهام خراب شد" افتادم و با خودم لبخند زدم . بعد براي هزارمین بار توي گوش آرمن خوندم که
پنهان کردن اسباب بازي هاي دوقلوها اصلا کار بامزه اي نیست و در ضمن جلو مردم نباید به
خواهرش بگوید " خنگ خدا " آنقدر گفتم تا ملحفه را کشید روي سرش و گفت "خیلی خب .خیلی
خب خیلی خب "
تا در اتاق ارمن را بستم دوقلوها صدا کردند "مااااا . مااااا!" دوباره رفتم سراغشان . چارزانو نشسته
بودند روي تخت . با پیژامه هاي چارخانه ي زرد و قرمز که چند هفته پیش از بازار کویتی ها خریده
بودم .
آرمینه گفت " چرا مادر بزرگ امیلی " ایشی را گرفت جلوي صورت . آرسینه جمله خواهرش را
تمام کرد " قدش این قدر کوتاه ست ؟"
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
هر شب بهانه اي براي دیر خوابیدن پیدا می کردند. گفتم " فردا شب . فردا شب فردا شب هر چه
خواستید تعریف می کنم . حالا زود زود لالا ". آرمینه ایشی را از جلوي صورت پایین اورد " پس اقلا
قصه بگو "دستم روي کلید برق بود" نگفتم خسته ام؟ فردا شب "
آرسینه سر کج کرد " یک قصه کوچولو فقط" سر آرمینه هم کج شد "خیلی خیلی کوچولو "
نگاهشان کردم توي تخت هاي یک شکل با ملافه ها و روبالشی ها و پیژامه هاي عین هم عکس
برگردان همدیگر بودند . مثل همیشه طاقت نیاوردم به شوخی گفتم " خیلی خیلی کوچولو خب ؟"
دوتایی با هم گفتند " اخ جان !" خزیدند زیر ملافه ها و هیجان زده منتظر ماندند.
شروع کردم "یکی بود یکی نبود . دوتا خواهر بودند که همه چیزشان شبیه هم بودند چشم ابرو . دماغ
و دهن کیف هاي مدرسه خوراکی زنگ هاي تفریح روزي این دو خواهر " دوقلوها عاشق شنیدن
قصه هایی بودند که از خودم می ساختم و قهرمان قصه خودشان بودند . هنوز داشتم آسمان ریسمان
می بافتم که پلک هایشان سنگین شد . پایان همیشگی قصه ها را تکرار کردم "از آسمان سه تا سیب
افتاد " آرمینه خواب الود گفت " یکی براي گوینده" آرسینه با خمیازه ادامه داد " یکی براي شنونده"
بوسیدمشان و گفتم " یکی هم براي " سه تایی با هم گفتیم " همه بچه هاي خوب دنیا "
چراغ را خاموش کردم و از اتاق بیرون امدم . توي راهرو گلدوزي روي میز تلفن را صاف کردم .
حتما تا یکی دو سال دیگر دوقلوها هم از وظیفه ي قصه گویی هر شب معافم می کردند . مثل آرمن
که خیلی سال بود توقع قصه نداشت . فکر کردم وقت می کنم به کارهایی که دوست دارم برسم . ورِ
ایرادگیر ذهنم پرسید "چه کارهایی ؟" در اتاق نشیمن را باز کردم و جواب دادم " نمی دانم " و دلم
گرفت .
تلویزیون فیلم مستندي نشان می داد از پالایشگاه . آرتوش توي راحتی سه نفره پا دراز کرده بود روي
میز جلو راحتی و روزنامه می خواند . کنارش نشستم و چند دقیقه لوله ها و دکل ها و کارگرهاي کلاه
ایمنی به سر را تماشا کردم . روزنامه ورق خورد و صفحه ي خوانده شده افتاد زمین . خم شدم
برداشتم و گفتم : تماشا نمی کنی ؟ محل کارت را نشان می دهند "
زیر لب گفت " محل کارم را خودم صبح تا غروب می بینم" عنوان هاي درشت خبرهاي روزنامه را
خواندم . بازدید قریب الوقوع سفیر اتحاد جماهیر شوروي از آبادان . انتخاب مجلس و لوایح ششگانه .
ساخت خانه هاي کارگري در پیروز آباد . افتتاح استخر جدید در محله ي سه گوش بریم . صفحه را
تا کردم . چه چیز این خبرهاي کسالت بار براي آرتوش جالب بود ؟ ور ایرادگیر حی و حاضر گفت
"اولا مربوط به کارش است . ثانیا از اول می دانستی " یاد دوران نامزدي مان افتادم در تهران . چند بار


به اصرار آرتوش به جلسه هاي انجمن ایران و شوروي یا به قول همه "و کس" رفته بودم و هر بار
حوصله ام سر رفته بود.
پاشدم تلویزیون را خاموش کردم رفتم کنار پنجره ایستادم . به شمشادها نگاه کردم که زیر نور ماه
صاف . منظم و یکدست حیاط را دور می زدند. روز قبل آقا مرتضی مرتبشان کرده بود . چمن حیاط را
که زد برایش شربت آلبالو بردم . تشکر کرد و بعد نالید که شش ماه از موعد قانونی ترفیعش گذشته و
کارگزینی شرکت نفت هنوز حکمش را نداده . خواهش کرد به آرتوش بگویم سفارش بکند " هرچی
نباشه اقاي مهندس سینیوره حرف ما کارگرها که در رو نداره " بعد نوبت رسید به سوال همیشگی
"چرا مهندس خونه توي بریم نمی گیره ؟ آقاي هاکوپیان که گریدش پایینتره بریم خونه گرفته "
توضیحی را که سالها بود به همه می دادم – از مادر و خواهرم و دوست و آشنا گرفته تا خود آقا
مرتضی – تکرار کردم . رتبه بالا و پایین ندارد و محله با محله فرقی ندارد و ما در این خانه راحتیم و
و آقا مرتضی مثل هر بار فقط گوش کرد سر تکان داد و پره هاي قیچی باغبانی را کشید به شلوار
کار گل وگشادش . دست کشیدم به پرده هاي پنجره و سعی کردم یادم بیاید آخرین بار کی پرده ها را
شسته ام . بعد یادم امد که به آرتوش بگویم " آقا مرتضی خواهش کرد "
روزنامه ورق خورد "حق دارد . خیلی بیشتر از خیلی از سینیورهاي شرکت زحمت می کشد" سینیور
را مثل همیشه با غیظ و تمسخر ادا کرد .
" یادم بیندازد فردا به خانم نور الهی بگویم یادم بیندازد به کارگزینی تلفن کنم " سر برگرداندم طرف
پنجره و توي دلم گفتم " آقاي ما نوکري داشت نوکر او چاکري داشت " خانم نور اللهی منشی آرتوش
بود .
آن طرف خیابان چراغ یکی از اتاقهاي جی 4 روشن شد . از ان فاصله درست نمی دیدم اما چون خانه
هاي بوارده ي شمالی همه شبیه هم بودند می دانستم اتاق نشیمن است .غیر از شباهت خانه ها بارها به
جی 4 رفته بودم . آن وقت ها که نینا و شوهرش گارنیک ساکن جی 4 بودند . آرتوش از گارنیک زیاد
خوشش نمی امد که زیاد عجیب نبود چون آرتوش تقریبا از هیچ کس خوشش نمی امد . عجیب این
بود که در این مورد مادرم با دامادش همعقیده بود .
اولین بار آرتوش و گارنیک دو ساعتی بحث سیاسی کردند . بعد از رفتن گارنیک آرتوش گفت "
حزب داشناکسیون یک وقتی پیشرو بود حالا زمانه برگشته چرا گارنیک هنوز سنگ داشناك ها را به
سینه می زند .نمیفهمم" مادر گفت " من یکی خیلی خوب می فهمم پدر و عموي گارنیک توي جلفا
به لودگی معروف بودند به عموش می گفتند آرشاك هرهرو" آرتوش اگر هم از این نتیجه گیري
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
بیربط تعجب کرد به روي خودش نیاورد . بعد از رفتن مادر توضیح دادم که خیلی سال پیش پدرم
دوستی داشت که عضو حزب داشناکسیون بود و شوخ و بذله گو هم بود . مادر از این دوست پدر
خوشش نمی امد که عجیب نبود ؛ چون مادر از هیچ کدام از دوستان پدر خوشش نمی آمد .
به پنجره جی 4 نگاه کردم. تا شش ماه پیش که نینا و گارنیک هنوز در جی 4 بودند بعضی صبح ها یا
من می رفتم پیش نینا یا نینا می امد پیش من . قهوه می خوردیم و گپ می زدیم . کسی امد جلو پنجره
ایستاد فقط سایه اي می دیدم ولی از بلندي قد حدس زدم امیلی نیست . مادر بزرگش هم که حتما
نبود پس لابد پدرش بود . یاد شبی افتادم که در همین اتاق مهمان بودیم و نینا بقول خودش شام
حاضري چیده بود مادر که گفت "مدام سوسیس و کالباس و ات اشغال خوردن براي سلامتی خوب
نیست " گارنیک خندید "غذاي خوب و بد یعنی چی خانم وسکانیان ؟ روي خوش و نیت پاك و
بس ! زن من نان و پنیر را هم طوري به خورد ما می دهد که خیال می کنیم چلو کباب می خوریم .
نیت که پاك بود و لب خندان ویتامین هم به بدن می رسد" قاه قاه خندید و دست انداخت دور شانه
هاي گوشتالوي نینا که از خنده ریسه می رفت مادر اخم کرد و روز بعد گفت " الکی خوش ها ! خدا
در و تخته را خوب جور کرده "
براي من هیچ مهم نبود گارنیک هواخواه ملی گراهاي ارمنی باشد و به قول آرتوش – وقت هایی که
هیجان زده می شد – "درك نمی کند صلاح ارمنی ها هم مثل همه دنیا پیوستن به جبهه خلق ست "
این هم مهم نبود که نینا شلخته است . و به قول مادر توي خانه اش شتر با بارش گم می شود . مهم
این بود که نینا و گارنیک همیشه با هم خوب و خوش بودند و هیچ وقت ندیده بودم از هم دلخور
باشند . یک بار که وقت قهوه خوردن حرف بحث ارتوش و گارنیک شد نینا گفت " از من می شنوي
جفتشان مزخرف می گویند .ولی من همیشه به گارنیک می گویم عزیزم حق با توست . تو هم باید به
آرتوش بگویی عزیزم البته که حق با توست" غش غش خندید جرعه اي قهوه خورد و تکیه داد به
پشتی صندلی . "مردها فکر می کنند اگر از سیاست حرف نزنند مرد مرد نیستند" تکیه دادم به
چارچوب پنجره و فکر کردم دلم براي خنده هاي نینا تنگ شده . فردا تلفن می کنم حالش را بپرسم .
چراغ نشیمن جی 4 خاموش شد. یاد عصر افتادم و صورت هراسان و ظریف امیلی امد جلو چشمم .
دخترك تمام مدت یک کلمه هم حرف نزده بود. رو به پنجره گفتم " جاي نینا و گارنیک همسایه هاي
جدید امدند" روزنامه خش خش کرد "م م م "
فکر کردم بروم چمن و باغچه را آب بدهم . بعد یادم امد چراغ هاي حیاط روشن نمی شوند . از
ترس پاگذاشتن روي قورباغه یا مارمولک منصرف شدم . باید به خدمات شرکت تلفن می کردم کسی


را بفرستند براي تعمیر چراغ ها . پرده را کشیدم و دوباره رفتم کنار آرتوش نشستم . " سیمونیان می
شناسی ؟" روزنامه گفت "امیل سیمونیان ؟" از زیر یکی از تشکچه ها ي راحتی لنگه جوراب چرکی
را بیرون کشیدم . مال آرمن بود "اسم کوچکش را نمیدانم " روزنامه ورق خورد "از مسجد سلیمان
منتقل شده قسمت ما . زنش مرده . با مادر و دخترش زندگی می کند . بعد از گارنیک چشممان به این
یکی روشن شد " به روزنامه نگاه کردم منتظر که حرفش را ادامه بدهد .
خبري که نشد لنگه جوراب به دست رفتم توي راحتی چرم سبز . کنار پنجره نشستم . چند لحظه به
صداي یکنواخت کولرها گوش دادم بعد از قفسه ي بغل پنجره کتابی در آوردم که روز قبل آقاي
داوتیان صاحب کتابفروشی آراکس از تهران فرستاده بود . از نوشته هاي ساردو بود . مثل همه ي
کتابهایی که از ارمنستان می رسید روي جلد بدرنگ و بدچاپی داشت . مردي با ریش بزي و شنل سیاه
پشت کرده بود به زنی که روي زمین زانو زده بود . لنگه جوراب توي دستم مزاحم بود گذاشتم توي
جیب پیش بندم .دستم با جوراب توي جیب بی حرکت ماند . یاد روزي افتادم که به مادر و آلیس گفتم
" متنفرم از زن هایی که خیال می کنند صبح تا شب پیشبند ببندند یعنی خیلی خانه دارند . آدم باید اول
از همه براي خودش مرتب و خوش لباس باشد " به خیال خودم داشتم به هر دو کنایه میزدم . مادر با
این که سال ها از مرگ پدرم می گذشت هنوز سیاه می پوشید و مو رنگ نمی کرد و خواهرم در
شلختگی و ریخت و پاش لنگه نداشت . مادر ابرو بالا داد " که پس این طور ؟ که پس آدم هر کاري
را باید براي خودش بکند ؟" پوز خند زد " پس چرا وقت هایی که آرتوش حواسش نیست لباس نو
پوشیدي یا سلمانی رفتی یا سر میز گل گذاشتی لب ور می چینی ؟ دروغ می گم بگو دروغ می گی."
الیس پوزخند زد "حالا تو که همیشه مرتب و منظمی کجا را گرفتی ؟" بعد از رفتن مادر و الیس از
خودم پرسیدم " کجا را گرفتم ؟" به خودم جواب دادم " نمی دانم "
دستم را از توي جیب پیشبند در اوردم و کتاب را گذاشتم توي قفسه . خسته بودم و حوصله ي
خوندن نداشتم . آرتوش روزنامه را انداخت روي میز و ایستاد . کش و قوس امد و خمسازه کشید .
"چراغ ها را تو خاموش می کنی یا من ؟" روزنامه افتاد زمین . نگاهش کردم . از هفده سال پیش
بیست کیلویی وزن اضافه کرده بوود . و موهاي قبلا پرپشت و مجعدش حالا کم پشت بود و صاف .
ریش بزي که به خاطرش آلیس در غیاب صدایش می کرد پروفسور " مثل آن وقت ها سیاه نبود . فکر
کردم چقدر عوض شده . داشتم فکر می کردم حتما من هم عوض شده ام که گفت "پرسیدم چراغ ها
تو خاموش می کنی یا من " با عجله گفتم "من " روزنامه را از روي زمین برداشتم و ایستادم
پیشبند را باز کردم . رفتم طرف در و چراغ نشیمن را خاموش کردم .
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
مادر آخرین جرعه ي قهوه را خورد و فنجان را برگرداند توي نعلبکی. چند لحظه چشم هاي ریزش را
ریزتر و لب هاي باریکش را باریک تر کرد و خیره شد به روبرو . یعنی دارد فکر می کند."گفتی قدش
خیلی کوتاه بود؟ خوشگل بود؟"
تکه اي گاتاي شور بریدم گذاشتم توي بشقاب ."خوشگل؟ گفتم که دست کم 70 سال دارد."
چانه بالا داد واخم کرد."خب که چی؟ تازه اگر خودش باشد حتما بالاي 70 است . من هنوز جوراب
ساقه کوتاه می پوشیدم که خانم با کلاه هاي جورواجور لبه پهن _"
چشمم افتاد به دماغش. "مادر . دماغ! "
دماغ مادر دراز بود . قهوه که می خورد لبه ي فنجان نک دماغ لک می انداخت.
تند دست کشید به دماغش "_و 7 رج مروارید دور گردن سوار ماشین روباز توي خیابان نظر جولان
می داد."
پرسیدم "خودش رانندگی می کرد؟"
براق شد "حالا هی بپر وسط حرفم . نخیر راننده داشت."
به گلدان روي هره نگاه کردم.کاش به آقا مرتضی گفته بودم خاك گلدان را عوض کند.
نگاهم به گل ها صورت خانم سیمونیان یادم امد.
"اره حتما جوانی خوشگل بوده . گونه هاي برجسته. چشم هاي درشت سیاه و_" . "دماغ کوچک
وظریف" را در دلم گفتم. در عکس عروسی پدر ومادرم توي قاب نقره اي روي پیانو دماغ مادر هیچ
دراز نبود.
مادر تکه اي گاتاي شور گذاشت توي دهان و گفت "به به."
همراه کتاب هایی که آقاي داوتیان از تهران می فرستاد همیشه چند تایی گاتاي شور بود. یاد روزي
افتادم که آرتوش گفت" از کجا می داند تو گاتاي شور دوست داري؟" تا فکر کنم چه بگویم.مادر
گفت "براي کلاریس نمی فرستد. براي من می فرستد. عید که تهران بودیم با کلاریس رفتم
کتابفروشی. لطف کرد قهوه اورد با گاتا. گفتم من که وقت سرخاراندن ندارم چه برسد به کتاب
خواندن ولی در عوض عاشق گاتاي شورم . از آن به بعد هر وقت براي کلاریس کتاب می فرستد براي
من هم گاتا می فرستد." اینها را گفت و با صداي بلند خندید . آرتوش با تعجب به مادر نگاه کرد و
من سر زیر انداختم. نمی دانم از خنده ي بلند مادر معذب شدم یا از اینکه زبانم نچرخید بگویم آقاي
داوتیان همیشه قهوه مهمانم می کند و مدت هاست می داند گاتاي شور دوست دارم.


مادر انگشت زبان زد و خرده گاتاي توي بشقاب را جمع کرد خورد.
بعد از جعبه ي کلینکس دستمالی بیرون کشید روي میز چارتا کرد و فنجان قهوه را چند بار دمر
گذاشت رویش و برداشت. لبه ي فنجان روي دستمال کاغذي طوق هاي قهوه یی انداخت."خودش
است . المیرا هاروتونیان . دختر هاروتونیان تاجر . با وارتان سیمونیان ازدواج کرد که هندوستان
تجارتخانه داشت . از پدرش کم ارث برده بود ثروت شوهر هم اضافه شد. توي جلفا معروف بود به
المیرا سرخور" زدم زیر خنده.
مادر اخم کرد. "بیخود نخند. بی دلیل که نیست. وقت به دنیا امدنش مادرش سر زا رفت. چند سال بعد
پرستارش خودش را از پنجره پرت کرد توي باغ"
خواستم فنجان قهوه را جمع کنم که دستم را پس زد: "صبر کن فال نگرفتم" بعد نگاهش را دوخت به
پنجره " شب عروسی پدرش مسموم شد و چند روز بعد مرد. گفتند از کیک عروسی بوده. ولی چرا
فقط پدرش مرد؟ همه از کیک خورده بودند و _"
گفتم"و باز ارمنی هاي جلفا ساز کوك کردند. خب شاید از کیک نبوده که مرده . شاید سکته کرده
یا_"
مادر فنجانم را گذاشت روي دستمال کاغذي و برداشت ، گذاشت و برداشت. " شوهر که کرد رفت
هندوستان و چند سال بعد با پسرش برگشت جلفا. شوهرش کشته شده بود. می گفتند کار یکی از
نوکرهاي هندي بوده. بعد چند سالی غیبش زد. گفتند رفته اروپا . دوباره که توي جلفا آفتابی شد
پسرش بزرگ شده بود. براي پسره دنبال زن می گشت. توي جلفا چو افتاد مرض لاعلاجی گرفته و
گرنه چرا همان جاها زن نگرفت؟ بعدها شنیدم پسره با یک دختر ارمنی تبریزي عروسی کرد. ارمنی
هاي تبریز که این چیزها حالیشان نیست."
فنجان خودش را برداشت و خیره شد به نقش هاي در هم قهوه. چند بار گفت هوم ، چند بار "اه!"
چند بار سر تکان داد و فنجان را گذاشت روي میز "مال من که کوفت هم توش نیست." و فنجان مرا
برداشت.
خدا را شکر کردم که آرتوش نبود و "ارمنی هاي تبریز" را نشنید.روزي که گفته بودم می خواهم با
آرتوش ازدواج کنم اولین سوال مادر این بود که از ارمنی هاي کجاست؟" و تا گفتم داد زد "چی؟
تبریزي از دماغ فیل افتاده؟" اگر پا درمیانی هاي پدر نبود که برایش فرق نمی کرد دامادش از ارمنی
هاي جلفا باشد یا تبریز یا مریخ ، ازدواج ما راحت سر نمی گرفت.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
به فنجان خودم نگاه کردم توي دست هاي استخوانی مادر. فنجان سفید با گل هاي ریز صورتی. پوست
دست هاي مادر چروکیده بود یا رگ هاي برجسته کبود. پرسیدم "خب بعد چی شد؟"
سر بلند کرد "شنیدم چند سال بعد عروسش دیوانه شد و سر از نماگرد در اورد. همان جا مرد. نگاه
کن! توي فنجانت سرو افتاده." یاد نماگرد افتادم دلم گرفت.
مادر فنجان را گذاشت روي میز و ایستاد" سرو یعنی تغییر و تحول. شاید بالاخره مهندس تصمیم
گرفت منت سر شرکت نفت بگذارد و یکی از خانه هاي بریم را قبول کند. زن عرب تو هم بالاخره
بریم نشین می شود و شماها توي این بوارده ي کوفتی می مانید که می مانید."
شروع کردم به جمع کردن فنجان هاي قهوه "زن عرب من؟"
خرده هاي احتمالی گاتا را از دامن سیاهش تکاند. "همین سیاه سوخته که تا آقا مرتضی چمن و
شمشاد می زند انگار مو آتش زده باشی سر می رسد و همه را کیسه می کند و می برد."
"منظورت یوماست؟" و از تصویر بریم نشین شدن یوما که حتما در محله ي عرب ها زندگی می کرد
خنده ام گرفت.
"اره یوما. چه اسمی! صد بار گفتم توي خانه راهش نده. خودت گفتی بچه ها می ترسند. حق هم
دارند. با آن دندان هاي تا به تا و خالکوبی صورت. بدتر از من هم که سیاه پوش ست."
راست می گفت. یوما همیشه سیاه پوش بود چون همیشه براي مرگ کسی عزادار بود. فنجان ها و
بشقاب ها را گذاشتم توي ظرفشویی. "هیچ هم نمیترسند. فقط یکبار ترسیدند چون آرمن گفته بود
دیده یوما گنجشک زنده می خورد که بیخود گفت."
مادر دسته ي کیف سیاهش را انداخت روي شانه. "هیچ بعید نیست."
چند سال بود این کیف را دست می گرفت؟ چند بار دسته ي کیف کنده شده بود و مادر دوخته بود؟
چند بار در جواب من که گفته بودم "وقتش نشده کیف نو بخري؟" گفته بود" اگر می خواستم مثل زن
هاي شتره شلخته مدام کیف وکفش بخرم نه تو لیسانس می گرفتی .نه الیس." بارها براي مادر توضیح
داده بودم مدرك زبان انگلیسی که از شرکت نفت گرفتم اسمش لیسانس نیست و هر چند که آلیس از
انگلستان لیسانس سر پرستاري اتاق عمل گرفته خرج تحصیلش را شرکت نفت داده.
توي راهرو مادر انگشت کشید روي میز تلفن . "گردگیري نکردي؟"
نگاهم را به کیف سیاه گفتم "چرا.پریروز 8 بار. دیروز 16 بار. امروز 32 بار" نگاهم را بالا بردم و زل
زدم به صورتش و شکلک در اوردم. گفت "لوس نشو." و دست گذاشت روي دستگیره در. "توي این
شهر وامانده روزي 10 بار هم گردگیري کنی بس نیست .می روم استور. شکلات تازه اورده." حتما

تعجب را در نگاهم دید چون زود گفت "می دانم. به من بگو خر.ولی_" نفس بلندي کشید دستگیره
در را ول کرد وشروع کرد به مرتب کردن پشت دري . "آلیس حالش خوش نیست . می دانی که_"
بعد یکهو دست از پشت دري برداشت و چرخید طرفم. " تو را به روح پدر قسم حواست باشد حرفی
نزنی باز دعوا راه بیفتد. از استور چیزي لازم نداري؟" گفتم چیزي لازم ندارم و خواهش کردم که
"لطفا براي بچه ها شکلات نخري."
در خانه که باز شد گرما و بوي گل شبدر تو زد.مادر گفت "نیا بیرون .هوا از جهنم خدا داغتر شده."
در توري را باز کرد و راه افتاد.
با دست در توري را باز نگه داشتم تکیه دادم به چارچوب و نگاهش کردم. وسط راه باریکه ایستاد خم
شد و از باغچه گلی چید. بعد با زحمت قد راست کرد گل را بو کرد و راه افتاد. در فلزي را باز کرد و
بست و پیچید طرف ایستگاه اتوبوس . فکر کردم تابستانی که رفته بودیم نماگرد مادر چه تند راه می
رفت.
روي تک پله ي جلوي در نشستم . و به دو باغچه نگاه کردم . این طرف و ان طرف راه باریکه . به
میخک ها و شاه پسندها و گل میمون و نمره یی و اطلسی که آقا مرتضی گله گله توي هر دو باغچه
کاشته بود . به درخت بید نگاه کردم که سایه انداخته بود روي تاب فلزي . توي چمن حیاط سه
درختچه داشتیم . یوما به این درختچه ها می گفت ون . خانم رحیمی می گفت زبان گاوي و آلیس
معتقد بود هر دو بیخود می گویند و اسم درست ارغوان است . دوقلو ها بی توجه به این اختلاف
نظرها به اولی می گفتند درخت آرمینه و به دومی درخت آرسینه . درختچه سوم کوچک تر از دوتاي
دیگر بود و با همه ي هرس کردن ها و کود دادن هاي آقا مرتضی همیشه کمتر از دوتاي دیگر گل می
داد.
اسم درختچه سوم بستگی داشت به این که دوست صمیمی دوقلوها کی باشد . آن وقت ها که نینا و
گارنیک همسایه مان بودند اسمش درخت سوفی بود . دختر نینا و گارنیک . روزي که سوفی رادیو
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
ترانزیستوري سینگورینگ دوقلوها را خراب کرد و با هم قهر کردند درختچه چند روزي بی اسم ماند
تا تیگران پسر نینا رادیو را درست کرد و اسم درختچه شد درخت تیگران . قبل از سوفی و تیگران الیز
داشتیم که دختر همسایه ي مادر و آلیس بود و طناز که دو خیابان آن طرف تر زندگی می کردند و به
دوقلو ها یاد داده بود چطور با گل نمره یی فال بگیرند . روزي که طناز براي همیشه رفت تهران .
آرسینه و آرمینه گریه کردند و چند روزي با گل هاي نمره یی فال گرفتند که دوستشان کی بر می
گردد. از چند روز پیش اسم درختچه ي سوم شده بود درخت امیلی .
"آلیس حالش خوب نیست می دانی که "
البته که می دانستم آلیس حالش خوب نیست . چرایش را هم می دانستم هفته ي پیش یکی از
پرستارهاي ارمنی بیمارستان شرکت نفت که زیر دست خواهرم کار می کرد و آلیس معتقد بود " زشت
تر و بیسواد تر و دهاتی تر از این دختر خدا نیافریده " با پزشکی ارمنی ازدواج کرده بود که آلیس بارها
با لبخندي محو و خیره به جایی نامعلوم درباره اش گفته بود " خوش تیپ ترین و با شعورترین مردي
که تا حالا دیدم " این که آلیس هر ازدواجی را توهین مستقیم به خودش می دانست فرع قضیه بود .
اصل قضیه این بود که از مدت ها پیش خواهرم گاهی زمزمه می کرد " گمانم دکتر آرتامیان از من
خوشش می اید " و درست وقتی که مطمئن بود پزشک خوش تیپ و با شعور خیال دارد به شام
دعوتش کند کارت دعوت عروسی دکتر آرتامیان رسید .
"حواست باشد حرفی نزنی باز دعوا راه بیفتد "
از بوته ي گل کاغذي که دیوار خانه را پوشانده بود گلی افتاد روي پله و یادم آمد.
ده دوازده ساله بودم . آلیس می خواست با سنگ هاي یک قل دوقلم بازي کند و نمی دادم و آلیس
جیغ می زد و گریه می کرد . مادرم سرم داد زد " بچه پس افتاد بس که گریه کرد . سنگ هاي کوفتی
را بده . تو بزرگ تري کوتاه بیا ."
کوتاه که نیامدم مادر سر پدر داد زد "براي یک بار هم که شده چیزي بگو بیچاره شدم از دعواهاي این
دوتا " پدر چند لحظه به من و مادر و آلیس نگاه کرد . بعد بی عجله روزنامه را تا کرد از جا بلند شد .
سنگ هایی را که ماه ها یکی یکی پیدا و جمع کرده بودم از دستم گرفت داد به آلیس و به من گفت
باید شام نخورده بخوابم . برگشت نشست و روزنامه را برداشت . آلیس شکلک در اورد . مادر شال
گردنی را که می بافت دوباره دست گرفت و من شب با گریه خوابیدم . چند روز بعد که سراغ سنگ
ها را از آلیس گرفتم شانه بالا انداخت که " گم کردم" یک ماه بعد بود شاید . مادر سنگ ها را که
آلیس گوشه کنار خونه پخش و پلا کرده بود پیدا کرد گذاشت رو ي پاتختی کنار تختخوابم و چند روز

بعدتر بود شاید که صبح زود وقت سر کار رفتن پدر دست کرد توي جیب بارانی اش پنج سنگ یک
شکل گرد در اورد و بی حرف داد دستم . سنگ هاي خودم را گرفتم جلو آلیس " اینها مال تو پدر
براي من سنگ جمع کرده " الیس چشم نازك کرد "یک قل و دوقل بازي بچه لوس هاست من دارم
عکس هنرپیشه جمع می کنم "
" تو را به روح پدر قسم "
گل کاغذي سرخابی را از روي پله برداشتم و توي دست چرخاندم . چرا مادر به روح پدر قسمم داد؟
مادر از کجا می دانست ؟
باز یادم امد . سالروز مرگ پدر بود تازه از کلیسا برگشته بودیم مادر و الیس پشت میز اشپزخانه جر و
بحث می کردند و من داشتم می رفتم حیاط پشتی رخت هاي شسته را از روي بند جمع کنم . هنوز
گیج بوي شمع و کندر بودم و کرخ از گریه . مادر به آلیس گفت " تقصیر کسی نبود بیخود به مردم
تهمت نزن . لابد قسمت نبود " آلیس عصبانی داد زد " تقصیر کسی نبود ؟ پس خواهر آکله اش که
عین اجل معلق خودش را از تهران رساند و راي برادره را زد چکاره بود ؟" سبد خالی توي دست ،
یاد بوته ي گل سرخی افتاده که تابستان سال قبل بالاي قبر پدر کاشته بودم . خدمه قبرستان یادشان می
ماند آبش بدهند ؟ حواسم به گل سرخ بالاي قبر پدر از دهانم پرید " که بد نیست عیب و ایراد
خودمان را هم ببینیم توقع انگشتر برلیان سه قیراطی داشتن " آلیس مجال نداد حرفم را تمام کنم
"مثلا من چه عیب و ایرادي دارم که انگشتر برلیان نداشته باشم ؟ از خانواده ي حسابی نیستم که
هستم. تحصیلات ندارم که دارم. لابد چون یک پرده گوشت دارم و مثل تو پوست و استخوان نیستم
باید با هر آدم بداخلاق و بی عرضه اي مثل جناب پروفسور ازدواج کنم و مثل تو ان قدر خودم را
کوچک کنم که انگشتر عروسیم یک حلقه کوفتی طلا باشد که صنار هم نمی ارزد. نه جانم ارزش من
خیلی بیش تر از اینهاست . اصلا تو از بچگی به من حسودي می کردي . هنوز هم می کنی خیالت
تخت . اگر می خواستم شوهري مثل شوهر تو داشته باشم تا حالا بیست بار ازدواج کرده بودم ." سبد
را گذاشتم زمین و چرخیدم طرف خواهرم نمی دانم رنگم پرید . سرخ شدم یا چه چیزي در نگاهم بود
که آلیس اول به من نگاه کرد بعد به سبد ، بعد رو به مادر گفت " چی شد ؟ من که حرف بدي نزدم "
مادر و آلیس را توي آشپزخانه تنها گذاشتم . با سبد خالی رفتم حیاط پشتی . هر بار از خدمه ي
قبرستان قول می گرفتم به گل سرخ آب بدهند و نمی دادند و بار بعد که می رفتم بوته ي دیگري می
کاشتم . به رخت هاي روي بند نگاه کردم . جوراب هاي پسرم ، زیر دامنی هاي یک شکل و یک
اندازه دوقلوها ، پیراهن هاي آرتوش ، ملافه و روبالشی . همه را یکی یکی جمع کردم تا کردم گذاشتم
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
توي سبد و به طناب لخت نگاه کردم بین درخت کُنار و دیوار حیاط پشتی بسته بودم . شاخه هاي
درخت تکان خوردند و چند کُنار رسیده افتاد زمین . چرا به آلیس یاد اوري نکردم سر ازدواج من و
آرتوش چه بلوایی به پا کرد ؟ فکر کردم چه کُنارهاي قرمزي . چرا به آلیس نگفتم که حتی بعد از
ازدواجم مدت ها با گوشه کنایه چه در غیاب و چه در حضور عذابم داده بود که " آرتوش اول می
خواست با من ازدواج کند بعد کلاریس مثل قاشق نَشُسته خودش را انداخت وسط". کاش عوض بوته
گل سرخ که هیچ کس یادش نمی ماند آبش بدهد بالاي سر پدر نهال کُنار کاشته بودم . با خودم گفتم
این بار که آقا مرتضی آمد باید بپرسم نهال کنار را از کجا می شود خرید . شاید هم درخت کنار
خودروست . شاید هم با آب و هواي تهران سازگار نباشد . تا قبل از آمدنم به آبادان کنار ندیده بودم .
آلیس و مادر تا دم رفتن دعوا کردند . شب بچه ها را خواباندم و ظرف هاي شام را که شستم و
آشپزخانه را که تمیز کردم توي راحتی چرم سبز نشستم کُنارهاي سرخ را تک تک خوردم و یاد پدر
افتادم که می گفت "نه با کسی بحث کن . نه از کسی انتقاد کن . هر کی هر چی گفت بگو حق با
شماست و خودت را خلاص کن . آدم ها عقیده ات را که می پرسند ، نظرت را نمی خواهند .
می خواهند با عقیده ي خودشان موافقت کنی . بحث کردن با آدم ها بی فایده ست ." و به پدر قول
دادم که در جواب هر چه آلیس گفت بگویم حق با توست و هر چه کرد تایید کنم . آخرین کُنار را
خوردم و فکر کردم " کاش پدر بود . پدر حتما از مزه ي کنار خوشش می آمد " گل کاغذي سرخابی
توي دستم مچاله شده بود . قورباغه چاقی از باغچه بیرون پرید نشست درست روبه رو و زل زد توي
چشم هایم . بلند شدم رفتم تو . در را پشت سر بستم و بلند بلند گفتم " می دانم که باید ساکت باشم
و فقط گوش کنم . تو هم می دانی که اقلا تا یک هفته نباید بابت پرخوري و چاقی به آلیس غر بزنی "
هر بار مادر سر زیاد خوردن به آلیس نق می زد خواهرم اگر حالش خوب بود با شوخی و مسخره بازي
سر و ته قضیه را هم می آورد و اگر مثل این روزها حالش بد بود داد و فریاد راه می انداخت که " چرا
دست از سرم بر نمی داري ؟ دلخوشی دارم ؟ چاق شدم که شدم . براي کی خودم را لاغر کنم ؟
دوست پسرم ؟ شوهرم ؟ بچه هام ؟" و مادر مجبور می شد کوتاه بیاید و شکلات هاي کدبري را که
آلیس مدام می خرید و مادر مدام قایم می کرد بیاورد بیرون بگذارد جلو آلیس یا اگر مثل این چند روز
اوضاع خیلی وخیم بود بگوید "به من بگو خر" و خودش برود براي خواهرم شکلات بخرد . دست
کشیدم روي میز تلفن . حق با مادر بود . تا دو دقیقه در باز می ماند خانه را خاك بر می داشت .
پیشبند بستم و قبل از این که شیر ظرفشویی را باز کنم به فنجان قهوه ي خودم نگاه کردم . هیچ شکلی
که کوچکترین شباهتی به سرو داشته باشد ندیدم

پرده ي اتاق دوقلوها را کشیدم و روتختی هاي چهل تکه را روي تخت مرتب کردم . روتختی ها را
مادرم با پارچه هایی که سال ها جمع کرده بود دوخته بود. روزي که بعد از ماه ها کار دوختن تمام شد
دوقلوها چارگوش هاي هر روتختی را شمردند که مطمئن شوند تعدادشان مساوي است. پایین هر
تخت یک جفت دمپایی بود هر دو جفت قرمز با منگوله هاي زرد. توي اتاقی که از هر چیز دوتا عین
هم بود فقط عروسک ها شبیه هم نبودند. یکبار پرسیدم "چرا دوست دارید همه چیز تان شبیه هم
باشد؟" قبل از جواب دادن مشورت کردند . آرمینه گفت "اینطوري مثل اینکه_" آرسینه جمله را تمام
کرد "مثل اینکه هیچ وقت تنها نیستیم ." و دست انداخت گردن خواهرش . وقتی که گفتم "پس چرا
عروسک ها شبیه هم نیستند؟" به هم نگاه کردند بعد به من . بعد گفتند "نمی دانیم." اتاق را مرتب
کردم و با خودم گفتم کاش همدلی کودکی دخترهایم در بزرگی هم ادامه پیدا کند. پیژاماماي آرسینه را
تا کردم گذاشتم زیر بالش و باز به خودم و آلیس فکر کردم. آن وقت ها کداممان مقصر بودیم؟ ایشی
را گذاشتم روي تخت آرمینه و فکر کردم من هم آلیس را اذیت می کردم. عروسک سیاه پوشی را که
اسمش تام بود از روي تخت برداشتم . دوقلوها بیشتر از عروسک هاي دیگر مواظب تام بودند که
"مبادا طفلکی فکر کند به خاطر رنگ پوست کمتر دوستش داریم." یاد روزي افتادم که از سر بدجنسی
جدول ضرب را اشتباه یاد آلیس داده بودم یا چند باري که خواسته بود برایش انشا بنویسم و ننوشته
بودم. تام را گذاشتم توي گهواره ي عروسک ها . گهواره ي کوچک که جنبید براي چندمین بار قولی
را که به پدر داده بودم یادم آمد و با خودم تکرارکردم که "هر چه آلیس گفت می گویم حق با توست."
زنگ زدند.
در را باز کردم و در ارتفاعی که منتظر بودم کسی را ببینم هیچ کس را ندیدم. این بار خیلی سریع تر از
روز قبل سرم را پایین بردم .
بلوز سفید یقه بسته به تن داشت با دامن سیاه. گردنبند مروارید دیروزي را انداخته بود روي بلوز .
.جوراب نایلون پوشیده بود که از دیدنش گرمم شد. کفش هاي ورنی مشکی و پاشنه بلند را که دیدم
فکر کردم شماره ي کفشش باید سی باشد اندازه ي پاي دوقلوها . بسته اي را گرفت طرفم. "کیک
البالوست. دستپخت خودم"
تعارف کردم برویم اتاق نشیمن. دست چپ را بلند کرد و نگاه را زیر انداخت. "نه! این یک دیدار
رسمی نیست. در واقع امده ام عذرخواهی کنم" نگاهش بالا امد." از رفتار دیروزم." بسته را گذاشت
توي دستم و راه افتاد طرف اشپزخانه.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 1 از 7:  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

چراغها را من خاموش می کنم


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA