تا در را ببندم و دنبالش بروم نشسته بود پشت میز . امروز دو انگشتر داشت. اولی نگین سبزي بود ودومی نگین سفید درشتی که حدس زدم باید الماس باشد. آلیس اگر بود حتما می فهمید. خواهرم بعداز شکلات و شیرینی ، یا در همان حد عاشق جواهر بود.همسایه ي قد کوتاهم داشت دور و بر را نگاه می کرد. "چه آشپزخانه ي قشنگی.چقدر اورژینال!"نمی دیدم ولی مطمئن بودم پاهایش به زمین نمیرسد.از یکی از قفسه هاي آشپزخانه دیس چینی چینی گردي در آوردم که سوغات آلیس بود از آخرینسفرش به انگلستان. جعبه را باز کردم و کیک را از روي مقوا سراندم روي دیس . جعبه و مقوا راگذاشتم روي پیشخوان و با دیس رفتم طرف میز. "چه کیک قشنگی. چرا زحمت کشیدید؟"لبخند کجی زد. "افرین!"نگاه گیجم را که دید گفت "براي هر زن ارمنی کیک بردم با مقواي زیر گذاشت روي میز." چاي را بهقهوه ترجیح داد. توي چاي شیر ریخت و شروع کرد به هم زدن.کیک آلبالو ظاهرش خیلی بهتر از مزه اش بود.گفتم "چه کیک خوشمزه اي."گفت "خوشمزه نیست .وانیل نداشتم." هنوز چاي هم می زد . سعی کردم موضوعی براي حرف زدنپیدا کنم. با گرما و شرجی آبادان شروع کردم که به نظر همسایه ام در مقایسه با گرماي هند هیچ بود.صداي خوردن قاشق به فنجان کم کم عصبی ام می کرد. فکر کردم چه بگویم که برایش جالب باشد.چشمم افتاد به سبد روي میز. از عید پاك هنوز چند تا تخم مرغ توي سبد مانده بود. گفتم "تخم مرغرنگی ببرید براي امیلی." وسبد را تعارف کردم.بالاخره قاشق را گذاشت کنار فنجان. یکی از تخم مرغ ها را برداشت توي دست چرخاند وگفت"خودتان رنگ کردید؟" گفتم "بله .نه.یعنی با بچه ها_" تخم مرغ را برگرداند توي سبد."امیلی از اینچیزها خوشش نمی اید." گفتم"ولی بچه ها تخم مرغ رنگی دوست دارند." انگار حرف توهین آمیزيشنیده باشد گفت"امیلی بچه نیست. گاهی کارهاي عجیب ازش سر می زند ولی _ بچه نیست. اخلاقخاص خودش را دارد." تا تصمیم گرفتم دیگر حرف نزنم چاي را خورد و افتاد به حرف زدن . جملهها را یکی در میان با "پاریس که بودم" یا "آن سال که لندن زندگی می کردم" یا "خانه ام در کلکته"شروع می کرد. با این حال نمی دانم چرا حس نکردم مثل آلیس پز می دهد. تعریف کردن از خودتخصص اصلی خواهرم بود. ناگهان از جا بلند شد از"پذیرایی محبت آمیز" م تشکر کرد. راه افتادطرف در و گفت "پنجشنبه شب شام منتظرتان هستم.بچه ها با هم بازي می کنند. شما وشوهرتان باپسرم امیل اشنا می شوید." حتی نپرسید پنجشنبه شب برنامه اي داریم یا نه.آرتوش تمام غرولندهاي چند روزه را جلو مادر و الیس تکرار کرد. "اولین و آخرین دفعه ست. لطفامعاشرت بازي راه نیندازي که هیچ حوصله ندارم. کراوات هم نمی زنم." آلیس از کیف حصیريبزرگش شکلات چهار گوشی در اورد و زرورق دورش را باز کرد. شکلات را انداخت توي دهانزرورق را پرت کرد روي میز اشپزخانه و با لپ باد کرده گفت "نگین انگشتر زمرد بود؟ حتما از هندآورده." مادر صندلی را با سر و صدا پس زد و ایستاد." به نظر من هم باید حد معاشرت نگه داري."زرورق را برداشت برد انداخت توي سطل زباله. "این زن توي جلفا هیچ خوشنام نبود." آلیس گفت"زن خوشنام نبو.د به پسرش چه مربوط؟" نگاه هاي من و مادر به هم رسید. حتما از ذهن مادر همگذشت که "باز سر و کله ي مرد مجردي پیدا شد." آرسینه دوید توي اشپزخانه ."لباس قرمز راپونزلنیست." رو کرد به مادر. "همان لباس چین داري که تو دوخته بودي ." پا زمین کوبید. "پیدا نشودراپونزل مهمانی نمی اید. راپونزل نیاید من و آرمینه هم نمی اییم." دست زد به کمر زل زد به آرمن.آرمن از یک ساعت پیش حاضر بود. پیراهن نقش کله قوچ را پوشیده بود با شلوار لی زنگ و رورفتهاي که چند بار خواسته بودم بیندازم دور و جیغ و داد کرده بود "نه." کفش هایش را اول با دستمالگردگیري اشپزخانه و تف و بعد که سرش داد زده بودم با دستمال مخصوص کفش پاك کردن و آبتمیز کرده بود. گفتمبد فکري نیست. لباس راپونزل پیدا نشود آرمن هم می ماند خانه." همه زل زده بودیم به آرمن. آرمناول به من نگاه کرد بعد به ارسینه. انگار مردد که به شیطنت ادامه دهد یا نه. بعد شل و ول چند قدمبرداشت قوطی چاي روي پیشخوان را باز کرد و لباس عروسک را در آورد. آرسینه پوف محکمی کرد.لباس را چنگ زد و دوید بیرون. می دانستم الان است مادر و آلیس در تایید شیرین کاري آرمن بزنندزیر خنده که در نتیجه پسرم براي سرزنش بعدي ام تره هم خرد نمی کند. گفتم "برو اتاق خواب ما.پدرت کراواتش را جا گذاشته" آرتوش بند کفش را بست. "گفتم کراوات نمی زنم." بی صدا به آرمناشاره کردم که"برو." تا آرمن پا گذاشت بیرون مادر گفت "قربان قد و بالات. بچه ام به کی رفته با اینهمه با نمکی؟" الیس خندید."به خاله اش ." بعد رو کرد به آرتوش ."گفتی پسرش چکاره ست؟"آرتوش که گفت مهندس تاسیسات دومین شکلات رفت توي دهان آلیس."مهندس تاسیسات. م م م."و خیره شد به گلدان روي هره. داد مادر در آمد که "باز مثل نخودچی کشمش شروع کرد به شکلاتخوردن." این بار زرورق شکلات را من از روي میز برداشتم . متعجب که از کی خواهرم به مردي کهقبلا ازدواج کرده و بچه هم دارد به قول خودش اینترست نشان می دهد. مادر دوباره رفت سر موضوع
خوشنام نبودن خانم سیمونیان در جلفا. توي دلم گفتم کاش نخواهد ماجرایی را که چند روز پیشبرایم گفته دوباره تعریف کند. آرتوش داشت کفش پاك می کرد. با دستمالی که مال پاك کردن کفاشپزخانه بود. دستمال کفش را دادم دستش. دستمال را گرفت و گفت "این که مردم جلفا چه میگفتند یا چه می گویند مهم نیست. حوصله ي همسایه بازي و معاشرت اجباري ندارم." آلیس دستزیر چانه نگاهش هنوز به گلدان بود. "زمردهاي هند معروفند." از کیفش آدامس در آورد. در آینه يراهرو براي آخرین بار به خودم نگاه کردم . دودل که لباس بی آستینم یقه اش زیادي باز نیست؟ دامنلباسم زیادي تنگ نیست؟ آلیس و مادر رفتند طرف در. مادر بر اندازم کرد. "ما رفتیم .کاش شالیچیزي می انداختی روي شانه." گفتم"می خواهید آرتوش برساندتان؟" آلیس آدامس را باد کرد وترکاند"نه قدم می زنیم.فعلا تا چهار پنج ماه راهمان دور نیست ولی حکمم را که بگیرم__" به ارتوش نگاهکرد که جلو آینه داشت با گره کراوات ور می رفت." حکمم را که بگیرم شوهر خواهر عزیزم بایدزحمت بکشد با ماشین آخرین مدلش ما را برساند خانه." غش غش خندید و رو کرد به من. "ازبوارده تا بریم که نمی شود پیاده رفت. خداحافظ.در ضمن لباست به تنت لق می زند. خداحافظ بچهها." در را پشت سرشان بستم و نفس بلندي کشیدم
در را امیلی باز کرد.لباس آستین پفی و سفیدی پوشیده بود با کفش و جوراب سفید. به دم موشی موها هم روبان پهن سفید بسته بود. به نظرم آمد پر سفیدی است که همین الان از زمین بلند می شود.آرمینه گفت «وای! امیلی ... »آرسینه گفت «عین فرشته ها شدی.»آرسینه راپونزل را داد دست امیلی. لباس قرمز عروسک انگار امیلی را روی زمین نگه داشت. آرتوش بغل گوشم گفت «چه بچه نازنینی .»منتظر صاحبخانه های اصلی دور و بر را نگاه کردم و راهرو که لنگه راهرو خودمان بود به نظرم بزرگتر آمد. شاید چون غیر از میز تلفن اسباب بازی دیگری نداشت. داشتم فکر می کردم " لابد هنوز نرسیده اند اثاث را بچینند " ، که خانم سیمونان و پسرش به راهرو آمدند.این که همه خیره شدیم به خانم سیمونان فقط به خاطر کوتاهی قدش نبود. لباس حریر سیاهی پوشیده بود که از بلندی به زمین می کشید. سنجاق سینه بزرگی زده بود و گوشواره های آویز به گوش داشت. گردنبند مروارید چند رج آن قدر بلند بود که می رسید به کمربند پهان طلایی. آرمینه یواش گفت «عین کاج سال نو.» سقلمه که زدم با خواهرش خنده شان را قورت دادند.خانم سیمونان دست کوچکش را جلو آورد و با آرتوش دست داد. «المیرا هارتونیان – سیمونیان. خوش آمدید.» بعد رو به ما به پشت سر اشاره کرد. «پسرم، امیل سیمونان را معرفی می کنم.» این طور معرفی کردن رسمی و جدی را فقط در فیلم ها دیده بودم.امیل سیمونان همقد من بود که عجیب بود. تقریباً هم مردهایی که می شناختم بلندقدتر بودم، غیر از آرتوش که فقط وقت هایی که کفش پاشنه تخت می پوشیدم همقد بود. نمی دانم برای این که از شوهرم بلندتر نباشم کفش پاشنه بلند نمی پوشیدم یا واقعاً با کفش پاشنه تخت راحت تر بودم. دست دراز کردم طرف امیل سیمونان. چه خوب که آرتوش را وا داشته بودم کراوات بزند.امیل سیمونیان با کت و شلوار سرمه یی، کراوات خاکستری و چشم های سبز لبخند زد. دستم را که بردم جلو دستش را آورد جلو. ولی به جای دست زدن خم شد دستم را بوسید. آرتوش تک سرفه ای کرد و دوقلوها زل زدند به دست من و سر امیل سیمونان که موهای پرپشتش مرتب و صاف و براق روی سر خوابیده بود. نفهمیدم کدام یکی از دوقلوها گفت «چه بامزه.» و دومی گفت «عین فیلم ها.»امیدوار بودم عرق تنم زیر حلقه آستین جا نینداخته باشد. آرمن انگار حواسش نبود. فرصت نشد فکر کنم حواسش کجاست.امیل سیمونیان که قد راست کرد، آرمن با امیلی دست داد. آرتوش نگاهم کرد و ابرو بالا داد. هر بار به آرمن می گفتیم «بزرگ شدی و باید مثل آدم با مردم دست بدهی،» شانه بالا می انداخت و با هیچ کس دست نمی داد. آرسینه به امیلی گفت «راپونزل دلش برایت تنگ شده بود.»دسته کوچک گل سرخ را خودم توی باغچه کاشته بودم و با همه بدبینی آقا مرتضی که هربار می آمد می گفت «خانم مهندس، جسارت نباشه، نه گمونم به گل بشینه،» هفته پیش غرق گل شده بود.خانم سیمونیان گل ها را بو کرد. تشکر نکرد. لبخند کجی زد و با دست به اتاق نشیمن اشاره کرد.اتاق نشیمن هم به نظرم بزرگ تر از نشیمن ما آمد. راحتی های دسته فلزی و میز ناهارخوری شش نفره که دو طرف اتاق چیده شده بود، اثاثی بود که شرکت نفت به همه خانه های بوارده می داد. بیشتر خانواده ها مثل ما ترجیح می دادند راحتی ها و ناهارخوری بهتری بخرند. پنجره ها پرده نداشتند و از جای دیوارکوب ها چند تکه سیم زده بود بیرون. دوقلوها یک صدا گفتند «ما رفتیم اتاق امیلی.»حس کردم آرمن هم دلش می خواهد برود و پا به پا می شود. مطمئن بودم اگر بگویم بمان می رود. گفتم «تو پیش ما بمان.» چانه بالا داد و همراه دخترها رفت. با خودم گفتم «خدا کند زودتر از نیم ساعت دعوا راه نیندازد.»خانم سیمونیان دوباره گل ها را بو کرد و رفت طرف گنجه ای که تقریباً نصف یک دیوار را گرفته بود. از چوب تیره بود با دو در آینه کاری. وسط درها را باز کرد و گلدان بلوری در آورد. آیننه درها دور تا دور نقش و نگارهای ظریف داشت از گل و پرنده. فکر کردم گنجه را حتماً از هندوستان آورده اند. امیل سیمونیان تعارف کرد بنشینیم.از این طرف اتاق که انگار هیچ ربطی به آن طرف اتاق نداشت به خانم سیمونیان نگاه کردم. گلدان بلور را برگرداند توی گنجه، گلدان چینی قرمزی برداشت، در را بست و رو کرد به من. «رنگ این یکی با رنگ گل ها هماهنگ ترست.» نمی دانم چی در نگاهم دید که لبخند زد. «از گنجه خوشتان آمد؟ کار انگلستان، اواخر قرن هجده.» بعد دستش را با گلدان دراز کرد. «امیل!»پسرش از جا بلند شد، گلدان را گرفت و از دری که می دانستم به آشپزخانه باز می شود بیرون رفت. فکر کردم " هماهنگ تر" ؟ چند وقت بود این کلمه مشکل ارمنی را نشنیده بودم ؟ من بودم لابد می گفتم جورتر است یا بیشتر می آید. لباس حریر سیاه و جواهرات حتماً به گنجه بیشتر می آمد – با گنجه " هماهنگ تر " بود – تا با بقیه اثاث.سه کنج اتاق پیانو سیاهی بود. درپوش باز بود و شستی های سفید به زردی می زد. روی جا نتی چند صفحه نت بود. از پیانو دور بودم و نمی توانستم اسم آهنگ را بخوانم.خانم سیمونیان گل ها را گرفت جلو سینه. با همان ته لبخند کج هنوز نگاهم می کرد. «چه روبان قشنگی به گل زده اید.» از گوشه چشم آرتوش را دیدم که توی راحتی جابه جا شد.عصر آن روز روبان قرمز را چند بار دور گل ها بسته بودم و باز کرده بودم و تاب داده بودم تا بالاخره فُکُل روبان باب میلم شده بود. هربار برای کسی هدیه می بردم، با روبان بسته بندی همین وسواس را داشتم. آرتوش اگر می دید می گفت «حوصله داری ها. کی به روبان نگاه می کند؟» اولین بار بود کسی به روبان نگاه کرده بود.امیل سمونیان با گلدان پر آب برگشت. مادرش گلدان را گذاشت روی میز ناهارخوری و گل ها را یکی یکی توی گلدان جا داد.آرتوش و امیل از گرمی هوا حرف می زدند و من به دست های خانم سیمونیان نگاه می کردم. گلدان درست همرنگ گل ها بود و تنها نور اتاق از لامپی بود آویزان از سیمی دراز کنار پنکه ی سقفی. همسایه ام روبان را پیچید دور گلدان و تابش را مرتب کرد. آمد نشست روی راحتی سه نفره و با دست اشاره کرد کنارش بنشینم. رفتم کنارش نشستم. فنرهای راحتی صدا کرد. با دست کوچکش چند بار زد به زانویم. بعد گفت «امیل!»امیل دوباره از دری که به آشپزخانه باز می شد بیرون رفت.خانم سیمونیان لبه راحتی نشسته بود و پاهایش به زمین می رسید. کفش های ساتن سیاهش پاشنه بلند بود و پشت باز. روی کفش ها پروانه های نقره یی منجوق دوزی شده بود. رو کرد به آرتوش. «همسر شما جزو معدود زنان با فرهنگ ارمنی ست که طی سال های متمادی زندگی در اقصا نقاط عالم افتخار آشنایی اش را یافته ام. مرد خوشبختی هستید.» آرتوش چند بار پلک زد. بعد سر تکان داد و گره کراواتش را شل کرد. اتاق خیلی گرم بود و در جمله طولانی همسایه کوتاه قدمان کلمه هایی بود که من و آرتوش مدت ها بود نشنیده بودیم.امیل سیمونیان سینی نقره کوچکی در دست، به اتاق برگشت. توی سینی گلدوزی یک پارچ آب پرتغال و چهار لیوان.آب پرتغال ولرم و تلخ را فرو دادم و به حرف های خانم سیمونیان گوش دادم تا گرمای آبادان را با گرمای هند مقایسه می کرد و می گفت باد کولر برای کمر درد ضرر جبران ناپذیر دارد. من اگر بودم می گفتم " برای کمر درد اصلاً خوب نیست ". وَرِ بی حوصله ذهنم داد زد «بس کن! لازم نیست ارمنی کتاب همسایه ات را مدام به ارمنی محاوره یی ترجمه کنی.» وَرِ مهربان خندید. «خودت هم که داری کتابی حرف می زنی.»سعی می کردم به آرتوش نگاه نکنم. ظاهر و رفتار غیرعادی مادر و پسر، گفت و گو های اجباری، آب پرتغال تلخ و ولرم، گرما و نور کم اتاق از طاقت من هم بیرون بود. ده دقیقه نگذشته خانم سیمونیان ایستاد. «ما زود شام می خوریم.» آرتوش چنان با عجله گفت «ما هم همینطور،» که دلم سوخت. چرا مجبورش کرده بودم بیاید؟ اصلاً چرا دعوت را قبول کرده بودم؟ شاید به خاطر دوقلوها که از چند روز پیش یک بند از امیلی حرف زده بودند و این که ... بالاخره همسایه بودیم.این بار خانم سیمونیان گفت «امیل!» از جا بلند شدم. «اجازه بدهید کمک کنم.» امیل سیمونیان نیم خیز نگاهم کرد، لبخند زد و دوباره نشست.شام بچه ها کته بود با مرغ آب پز که قرار شد سر میز آشپزخانه بخورند. چه خوب که قبل از آمدن به هر سه ساندویچ داده بودم. هر بار جایی ناآشنا شام یا ناهار مهمانی بودیم، قبلاً چیزی می دادم بخورند. کته با مرغ آب پز غذایی بود که وقت های مریضی مادر اصرار می کرد بخورند و هیچ وقت نمی خوردند. شام ما پلو خورش بامیه بود.میز از قبل چیده شده بود. رومیزی و دستمال سفره ها از کتان سفید بودند. بشقاب های چینی با گل های نارنجی حتماً قدیمی بودند و حتماً گرانقیمت ولی بشقاب من دو جا لب پر بود. خانم سیمونیان بالای میز نشست و به من و آرتوش گفت روی کدام صندلی بنشینیم. یاد حرف دوقلوها افتادم:«عین فیلم ها.» میزبان دستمال سفره را باز کرد، انداخت روی زانو و گفت:«امیل!» و به گنجه چوبی اشاره کرد.امیل سیمونیان شمعدان های توی گنجه را آورد ، گذاشت وسط میز و شمع ها را روشن کرد. آرتوش زیرچشمی نگاهم کرد. خانم سیمونیان بی حرکت و بی حرف، انگار منتظر پایان مراسمی باشد، صبر کرد تا آخرین شمع روشن شد و پسرش نشست و دستمال سفره را باز کرد. بعد گفت «شروع کنید، لطفاً» در نور شمع رومیزی سفید به زردی می زد. بیشتر از یکی دو جا لک داشت و جای سوختگی سیگار.اولین قاشق را گذاشتم دهانم و سعی کردم نگاهم به نگاه آرتوش نیفتد. خورش به حدی تند بود که حتی من که غذای تند دوست داشتم گر گرفتم. آرتوش از غذای تند متنفر بود.خانم سیمونیان ظرف چینی کوچکی را به آرتوش تعارف کرد. «اگر تندی خورش کافی نیست از این چاتنی استفاده کنید.» آرتوش لیوان آب را گذاشت روی میز و فقط سر تکان داد. من بودم می گفتم " از این چاتنی رویش بریزید" . به خودم گفتم «خفه شو!»امیل سیمونیان روی صندلی جا به جا شد و بی آن که سر بلند کند گفت «مادر، شاید بهتر بود خورش را زیاد تند نمی کردید. همه عادت ندارند.» بعد به من و آرتوش نگاه کرد و لبخند زد. حس کردم عذرخواهی می کند.مادر دو قاشق چاتنی ریخت گوشه بشقاب و بی آن که به پسرش نگاه کند گفت «لطفاً دستور آشپزی به من نده. خورش بامیه باید تند باشد.» بعد رو کرد به من. «طرز درست کردن این چاتنی رو در کلکته از آشپزمان رامو یاد گرفتم.» ظرف چاتنی را با احتیاط گذاشت کنار دیس برنج. «قبل از این که بیرونش کنم.»امیل سیمونیان دست کشید به موها. انگشت هایش بلند و باریک بودند. آلیس می گفت «آدم های حساس انگشت های بلند و باریک دارند.» دست جلو صورت می گرفت و انگشت ها را تکان می داد. «مثل مال من.» به دست های خواهرم نگاه می کردم که مثل همه جای دیگرش گوشتالو بود و سر تکان می دادم که «آره.»چند دقیقه بعد کسی حرف نزد. از حیاط صدای قورباغه ها و جیرجیرک ها می آمد. نور اتاق آنقدر کم جان بود که دلم می خواست بلند شوم چراغ دیگری را روشن کنم. خانم سیمونیان ساکت غذا می خورد. فکر کردم باید حرفی پیش بکشم. از اتاق امیلی صدای خنده بچه ها آمد. شام خورده بودند؟ چطور هیچ کدام نگفتند «دوست ندارم.» امیل سیمونیان نگاهش هنوز پایین بود و من حرفی برای گفتن پیدا نمی کردم.آرتوش لیوان دوم آب را گذاشت روی میز و گفت «مسجد سلیمان کدام قسمت کار می کردید؟» امیل سیمونیان سر بلند کرد و لبخند زد. این بار حس کردم تشکر می کند. بابت شکستن سکوت شاید.به آرتوش نگاه کردم و فکر کردم پدر و پسر در کارهای نکرده با هم مسابقه گذاشته اند. یاد نداشتم شوهرم در حرف زدن با کسی پیشقدم شود، مگر برای مخالفت با مادرم.امیل سیمونیان دستمال سفره را برد طرف دهان و تا خواست جواب بدهد مادرش گفت «امیل دانشجوی ممتازی بود. در هندوستان و البته در اروپا مشاغل بسیار عالی داشت. شرکت نفت بی نهایت شانس آورد که پسرم پیشنهاد همکاری را پذیرفت. هرچند ما در واقع به حقوق امیل احتیاج نداریم، فکر کردم حالا که تصمیم گرفتم در ایران زندگی کنم چه بهتر که امیل سرگرم باشد. هنوز فرصت نشده تقدیرنامه هایی را که از دانشگاه گرفته به دیوار بزنم. برای تقدیرنامه ها به گرانترین قابساز کلکته سفارش قاب دادم، همه از چوب فوفل.»آرتوش هنوز به امیل نگاه می کرد. «گفتید کدام قسمت کار می کردید؟» انگار نه انگار مادر حرفی زده باشد.امیل سیمونیان تک سرفه ای کرد، نگاهی به مادر انداخت و شروع کرد به حرف زدن. چقدر شبیه دخترش بود. در آشپزخانه ما، وقتی که مادربزرگ سر رسید. معذب و هراسان.آرتوش فقط پلو خالی خورد، فقط به امیل سیمونیان نگاه کرد و فقط سر تکان داد. خانم سیمونیان برای بار دوم چاتنی ریخت توی بشقاب، چنان با دقت انگار معجون کمیابی را اندازه می کند.داشتم فکر می کردم خانه که برگشتیم جواب غرولندهای آرتوش را چه بدهم که خانم سیمونیان گفت «بچه های شما چه ساعتی می خوابند؟» نیم ساعتی می شد صدای بچه ها درنیامده بود. نگران شدم. گفتم «معمولاً هشت و نیم، نه. اما شب هایی مثل امشب که روز بعد مدرسه ندارند ... »خانم سیمونیان قاشق چنگال را توی بشقاب جفت کرد و دستمال سفره را از روی زانو برداشت. «مدرسه رفتن یا نرفتن دلیل دیر و زود خوبیدن نیست. بچه باید به برنامه مشخصی عادت کند. امیلی سر ساعت نه می خوابد. امیل هم که بچه بود به پرستارش دستور داده بودم ... » صندلی را عقب زدم و ایستادم. « به بچه ها سر بزنم.» امیل سیمونیان از جا بلند شد و تعظیم کوچکی کرد. آرتوش تکه نانی گاز زد.گوشه راهرو چند چمدان روی هم چیده شده بود. کنار چمدان ها مجسمه سنگی فیلی بود. نصف خرطوم و تکه ای از یکی از گوش های فیل شکسته بود. به ساعتم نگاه کردم. هشت و ربع بود.اتاق امیلی لنگه اتاق آرمن بود. اینجا هم به چشمم بزرگتر آمد. جز تختخوابی فلزی، میز تحریری کوچک و قالیچه ای عنابی چیز دیگری نبود. پنجره پرده نداشت و اتاق کم نور بود. دوقلوها نشسته بودند روی قالیچه و آرمن روی صندلی پشت میز تحریر. امیلی روی تخت یله داده بود. دامن لباس سفید جسته بود بالای زانوها. یکی از دم موشی ها باز شده بود و موها ریخته بود توی صورتش. داشت با روبان بازی می کرد. مرا که دید زود صاف نشست، دامنش را پایین کشید و جفت دست ها را گذاشت روی زانو.آرسینه با موهای فرفری که از زیر تل نارنجی زده بود بیرون به من نگاه کرد. «چه خوب می شد فردا ... »آرسینه با موهای فرفری که از زیر تل زده بود بیرون ادامه داد «امیلی با ما می آمد سینما.»آرسینه گفت «اجازه اش را می گیری؟»آرمینه سر کج کرد. «خواهش می کنیم.»آرمن از روی میز تحریر کتابی برداشت و مشغول ورق زدن شد.گفتم «خوش می گذرد؟ چه کارها کردید؟»آرمینه گفت «تا الان حرف می زدیم.»آرسینه گفت «امیلی از مدرسه هایی که رفته تعریف می کرد.»آرمینه گفت «حالا قرار شده بطری بازی کنیم.»آرسینه گفت «امیلی یادمان داد.»گفتم «بطری بازی؟» و نفسم را دادم تو.با آرتوش سر بطری بازی آشنا شده بودم. در جشن تولد دوستی مشترک. مهمان ها به نوبت بطری را می چرخاندند. کسی که بطری را چرخانده بود باید کسی را که سر بطری به او می ایستاد ببوسد. قرار ازدواج که گذاشتیم آرتوش اعتراف کرد «سعی می کردم بطری را طوری بچرخانم که سرش رو به تو بایستد.» بعد از اولین سالگرد ازدواجمان رویم شد بگویم «من هم همینطور.»آرمینه گفت «کسی که بطری می چرخاند ... »آرسینه گفت «به کسی که سر بطری رو به او می ایستد ... »آرمینه گفت «هر دستوری دلش خواست می دهد.»دوتایی گفتند «بامزست، نه؟»نفسم را دادم بیرون و خندیدم. «به شرطی که دستورها خطرناک نباشند.» و فکر کردم «بچه ها چه معصوم اند.»در اتاق نشیمن آرتوش و امیل حرف می زدند. خانم سیمونیان میز شام را جمع می کرد. تعجب کردم چطور پسر را به کار نکشیده. کمک کردم. در رفت و آمد بین ناهارخوری و آشپزخانه دامن لباسش را بالا گرفت و یک بند حرف زد. «از بدو تولد پیشخدمت و مستخدم داشتم. حالا مجبورم خودم کار کنم. هند هر بدی داشت وفور کلفت نوکر بود. منزل پدرم در جلفا هم که تا دلتان بخواهد مستخدم خانه زاد داشتیم.» گردنبند مروارید مدام گیر می کرد به ظرف ها و دستگیره در. «مسجد سلیمان که بودیم از جلفا دختری آوردم. مشاعرش درست کار نمی کرد. به خانواده اش خبر دادم آمدند دخترک را بردند. گمانم سر از نماگرد در آورد. هرچند حتماً نمی دانید نماگرد کجاست. شما اینجا کلفت سراغ ندارید؟»خواستم بگویم می دانم نماگرد کجاست ولی نگفتم و یاد آشخِن افتادم که هفته ای دو بار برای کمک در کارهای خانه می آمد پیش ما و هفته ای یک بار می رفت خانه آلیس و مادر. شوهرش بعد از عمل کمر فلج شده بود و بازنشتگی مختصری از شرکت نفت می گرفت. پسرش تازه از سربازی برگشته بود و بیکار بود و به قول آشختن «صب تا شب بازار کویتی ها و کنار شط گز کردن و روزی دو پاکت سیگار دود کردن و تخمه شکستن، شده کار و زندگیش. به گمانش مادر بدبختش که من باشم اسکناس از درخت می چینم.» فکر کردم هم زحمت همسایه ام کم می شود، هم کمکی است به آشخن.میز شام که جمع شد نشستم رو به روی امیل و آرتوش. خانم سیمونیان نشست جای قبلی و گفت «ما پس از شام میوه و چای نمی خوریم. مخل هضم غذاست.» بعد نشانی خواربارفروشی ادیب را گرفت که نزدیک خانه مان بود و شماره تلفن معلم پیانو بچه ها را یادداشت کرد. «امیلی را از هفت سالگی فرستادم کلاس پیانو. باید ادامه بدهد. خودم البته از پنج سالگی پیانو می زدم.» فکر کردم چه عجب نگفت " می نواختم " .امیل پا انداخته بود روی پا. کفش های ورنی سیاه پوشیده بود با جوراب سیاه. آرتوش هم پا انداخته بود روی پا. کفش هایش سیاه بود و جوراب ها قهوه یی. تقصیر خودم بود. یادم رفته بود جوراب سیاه بگذارم بغل کفش ها.منتظر بودم نگاه آرتوش را بدزدم و اشاره کنم خداحافظی کنیم که آرمن دوید توی اتاق. صورتش قرمز شده بود و سرفه امانش نمی داد. از جا پریدم. «چی شد؟» وسط سرفه گفت «آب.» امیل سیمونیان ایستاد. آرتوش هم ایستاد. خانم سیمونیان تکان نخورد.آرمن را بردم آشپزخانه. آب ریختم دادم دستش و پرسیدم «چیزی پرید گلوت؟» مژه های بلندش از اشک به هم چسبیده بود. باز آب خواست، باز سرفه کرد، باز آب خورد تا بالاخره آرام گرفت و بی آن که نگاهم کند گفت «نمی دانم چرا یکهو افتادم به سرفه.» و از آشپزخانه بیرون رفت.آرتوش دوقلوها را صدا کرده بود و داشت از خانم سیمونیان تشکر و خداحافظی می کرد و امیلی سر پایین روبان سفید را دور انگشت می پیچید. به نظرم آمد یا واقعاً لبخند کجی به لب داشت؟وقت دست دادن با خانم سیمونیان و پسرش، زیر چشمی دیدم آرمن رفت طرف دوقلوها و توی گوشتان پچ پچ کرد. آرمینه دامن لباسم را کشید. «سینمای فردا.» رو کردم به امیل سیمونیان. «اجازه می دهید امیلی فردا با بچه ها برود سینما؟» امیل سیمونیان به مادرش نگاه کرد. آرسینه طرف دیگر لباسم را کشید. «از مادربزرگ بپرس.»خانم سیمونیان بعد از این که پرسید کدام سینما و چه فیلمی و با کی می روند و با کی می آیند و چه وقت می روند و چه وقت می آیند و مبادا توی سینما چیپس یا ساندویچ بخورند بالاخره اجازه داد.دوقلوها عرض خیابان را دست به کمر همدیگر جلوتر از من و آرتوش و آرمن رفتند. یکی دوبار برگشتند به آرمن نگاه کردند و خندیدند. در خانه را باز کردم و چراغ راهرو را روشن کردم.آرسینه گفت «آخیش. چه خوب که خانه ما تاریک نیست.»آرمینه گفت «آخیش. خنک هم هست.»آرسینه گفت «خیلی خوش گذشت ولی خانه شان خیلی تاریک بود.»آرمینه گفت «خیلی خوش گذشت ولی خانه شان خیلی گرم بود.»آرتوش کراواتش را باز کرد و رفت طرف آشپزخانه. «چیزی برای خوردن داریم؟» آرمن بی حرف رفت توی اتاقش و در را محکم به هم زد. دوقلوها را روانه اتاق خواب کردم، کفش های پاشنه بلند را درآوردم و پابرهنه رفتم آشپزخانه.آرتوش پشت میز نشسته بود، خیره به گل های روی هره. « مرد بیچاره. حالا می فهمم چرا حالت عادی ندارد. با این مادر ... » مارمولک کوچکی از پشت توری زل زده بود توی آشپزخانه. ساندویچ تخم مرغ درست کردم. تخم مرغ در هر شکل و هر وقت غذای محبوب شوهرم بود.تا آرتوش آمد ساندویچ را گاز بزند فریاد آرسینه بلند شد. «بگو ایشی کجاست وگرنه می گویم چرا به سرفه افتادی.»خواستم از پشت میز بلند شوم که آرتوش دستم را گرفت و برای خدا می داند چندمین بار گفت «دخالت نکن. اجازه بده دعوا کنند. بعد آشتی می کنند. باز دعوا می کنند، باز آشتی می کنند. ولشان کن.» بعد لبخند زد.«نترس، همدیگر را نمی کشند.» انگشت کشید به پشت دستم که هنوز توی دستش بود. بی حرکت ماندم. چند وقت بود دستم را نگرفته بود؟ دستم را ول کرد و ساندویچش را برداشت گاز زد. «پوستت چقدر خشک شده.»به دست هایم نگاه کردم. به ناخن های از ته گرفته بی لاک . خانم سیمونیان هم وقت دست دادن متوجه خشکی دستم شده بود؟ پسرش چطور؟ یاد بوسیدن دستم افتادم و باز معذب شدم. صدای بچه ها نیامد و نیم ساعت بعد که به اتاق ها سر زدم هر سه خواب بودند و ایشی بغل آرمینه بود.
جمعه ها برخلاف روزهای دیگر صبحانه ی مفصلی می خوردیم.رادیو روشن بود. تخم مرغ ها را توی ماهی تابه شکستم و به آرتوش که کره و پنیر درمی آورد گفتم «من میز می چینم. تو برو آرمن را بیدار کن به سینما برسند.»از دم در آشپزخانه آرمن گفت «بنده بیدارم. دخترهای تنبلتان را بیدار کنید. درضمن صبح به خیر.» موهایش خیس بود و صورتش گل انداخته بود. آرتوش به من نگاه کرد و ابرو بالا داد. هردو زل زدیم به پسرمان.آرمن نشست پشت میز. «چه خبر شده؟ آدم حمام رفته ندیدید؟»آرتوش کفگیر زد زیر نمیرو. «آدم حمام رفته زیاد می بینیم، آرمن حمام رفته معمولاً کم می بینیم.» نیمرو را گذاشت توی بشقاب آرمن و دوتایی خندیدیم. از ده سالگی آرمن به بعد، حمام فرستادن پسرم یکی از سخت ترین وظایفم بود.آرمن داشت غر می زد نیمروی شل دوست ندارد که آرسینه و آرمینه دویدند تو. با سارافون های چهار خانه ی قرمز – سرمه یی و بلوزهای سفید. هردو گفتند نیمرو نمی خورند و هردو کره مربا و شیرکاکائوی سرد خواستند.فروزنده اربابی از رادیو گفت «این روزها در تهران بهارست و شکوفه و باران ... »آرمن بلند بلند گفت «این روزها در آبادان بهار نیست و گرماست و شرجی.»آرسینه گفت «چی گفتی؟» آرمینه با صدای تودماغی گفت «مثل فروزنده اربابی حرف زد.» آرسینه از ادا درآوردن خواهر و برادرش غش غش خندید و وسط خنده گفت «ناهار باشگاه می خوریم؟» آرمینه گفت «ناهار باشگاه بخوریم.»جمعه ها اگر مهمان نبودیم یا مهمان نداشتیم برای ناهار می رفتیم باشگاه گلستان. بچه ها چلوکباب باشگاه را دوست داشتند و من فکر می کردم چه خوب که هفته ای یک بار همه سر ناهار دور هم باشیم. آرتوش شکر ریخت توی فنجان چای و هم زد. «به یک شرط.»آرمینه تند لقمه را قورت داد. «چه شرطی؟ همه کارهای مدرسه را کردیم. تمرین پیانو هم کردیم. اتاقمان را هم جمع و جون کردیم.» و مثل همیشه تأیید خواهرش را خواست. «نه، آرسینه؟» آرمن قسمت شل و سفت نیمرو را سوا می کرد. «جمع و جون، نه. جمع و جور. خنگِ ... » نگاهش افتاد به من و بقیه حرفش را خورد. دوقلوها حواسشان به آرتوش بود. «بگو! بگو چه شرطی.» آرتوش چای هم می زد.آرمینه گفت «قبول.» آرسینه گفت «هر شرطی قبول.» بعد دوتایی گفتند «بگو بگو بگو.»حالا من و آرمن هم با دوقلوها منتظر به آرتوش نگاه می کردیم که بی عجله قاشق را از توی فنجان درآورد، با طمأنینه گذاشت توی نعلبکی، از پنجره به بیرون خیره شد، به من نگاه کرد، بعد به آرمن، بعد به دوقلوها. تا بالاخره گفت «به شرطی که دخترهای خوشگلم یکی یک ماچ گنده بدهند به پدر.»آرمینه و آرسینه زدند زیر خنده و از جا پریدند. آرمن شکلکی درآورد و گفت «یِه یِه یِه، چه لوس.» خندیدم و شروع کردم به جمع کردن میز صبحانه.آرسینه از روی زانوی آرتوش گفت «کاش بعد از سینما امیلی هم با ما می آمد باشگاه.» آرمینه از روی زانوی دیگر گفت «وای! باید برویم دنبالش.» و از بغل آرتوش پایین پرید. آرمن صندلیش را پس زد. «من می روم دنبالش.» آرتوش از بالای موهای فرفری آرسینه به من نگاه کرد. آرمن رسیده بود به راهرو که دوقلوها سرش داد زدند «صبر کن!» و از آشپزخانه زدند بیرون.آرتوش به در آشپزخانه نگاه کرد و گفت «پسرمان خیلی مبادی آداب شده.» بعد از جا بلند شد.«بچه ها را از سینما برداشتم، می آییم دنبال تو. تلفن کن مادر و آلیس هم بیایند.»تعجب کردم. آرتوش خوب می دانست مادر و آلیس احتیاج به دعوت ندارند و حتماً می آیند. من هم خوب می دانستم آرتوش علاقه چندانی به آمدن هیچ کدام ندارد. پس دلیل این لطف و محبت چی بود؟ از راهرو که داد زد «بچه ها را گذاشتم سینما سری به شاهنده می زنم،» با خودم گفتم «آها! پس بگو ... » صدا زدم «صبر کن!» و دنبالش دویدم.وسط راه باریکه ایستاد و منتظر ماند تا برسم. با ریش بزی ور می رفت و ریز ریز می خندید. پس حدسم درست بود. داشت باج می داد. رو به رویش ایستادم. «مگر قول ندادی نروی سراغ شاهنده؟» مویم را که ریخته بود روی پیشانی پس زد. «صدبار گفتم حرف هایی که شنیدی درست نیست. شاهنده بنده خدا سیاست بازیش کجا بود؟ حالا گیرم گاهی یکی دو نفر می آیند مغازه و گپ می زنیم.» با انگشت زد به نُک دماغم. «نگران نباش. فقط شربت گلاب و تخم شربتی می خورم و برمی گردم. برای تو هم شربت بیاورم؟» و خندید.شاهنده به هرکسی که به مغازه اش می رفت، اگر هوا خیلی گرم بود شربت گلاب و تخم شربتی تعارف می کرد و اگر هوا گرم نبود چای با لیمو عمانی. فقط یک بار شربت گلاب خورده بودم و از مزه اش هیچ خوشم نیامده بود.با هم رفتیم طرف در فلزی و آرتوش گفت «شاید هم قصه بامزه ای از شکار گفت. برگشتم خانه تعریف می کنم.» گفتم « ... خیلی هم قصه تعریف کردن بلدی.» ماجراهای که شاهنده از شکارهایش تعریف می کرد ، حتی در بازگویی سرسری و بی هیجان آرتوش هم جالب بود.کمک کردم در گاراژ را باز کند و گفتم «واقعاً مغازه شاهنده خبری نیست؟ پس چرا بعد از سال نو نزدیک عید پاک تعطیل بود؟ عطر فروش بغلی گفت از تهران آمدند دنبالش.» آفتاب افتاد روی شورلت زرشکی که بیست سالی از عمرش می گذشت و یکی از موضوعات مورد علاقه آلیس بود برای مسخره کردن آرتوش.در ماشین را باز کرد. «عطر فروش مزخرف گفته. شاهنده هم مثل من در جوانی یک کارهایی کرده. حالا پشم و پیلی هردومان ریخته.» سوار شد و گفت «فقط حرف می زنیم. مطمئن باش.» ماشین بعد از چند بار استارت زدن بالاخره روشن شد و آرتوش داشت دنده عقب از گاراژ بیرون می آمد که بچه ها سر رسیدند.امیلی موها را با تل قرمز از پیشانی پس زده بود. حالا که مو توی صورتش نریخته بود چشم ها درشت تر به نظر می آمد و لب ها و گونه ها برجسته تر. باز از ذهنم گذشت انگار ماتیک زده. آرسینه و آرمینه بغض کرده بودند. «مادربزرگ اجازه نداد امیلی ناهار بیاید باشگاه.» «مادربزرگ گفت غذای بیرون برای امیلی خوب نیست.» دو دستم را تکان دادند. «تو برو اجازه بگیر.» «لطفاً برو.» «خواهش می کنیم.» آرمن چند قدم آن طرف تر با نُک پا سنگریزه ای را عقب و جلو می کرد. امیلی سرش پایین بود. آرتوش از توی ماشین صدا زد. «بجنبید. دیر شد.»دست گذاشتم پشت دوقلوها و بردمشان طرف ماشین. «باشد، شاید رفتم اجازه اش را گرفتم.»آرسینه و آرمینه نشستند صندلی عقب. آرمن در را نگه داشت تا امیلی سوار شد. بعد در را بست و رفت صندلی جلو کنار پدرش نشست. آرتوش راه افتاد و دست تکان داد. دوقلوها شیشه را پایین دادند و داد زدند «اجازه امیلی. خواهش می کنیم.» سر تکان دادم که «باشد،» و دست تکان دادم که «خداحافظ.»ایستادم تا شورلت رسید ته خیابان و پیچید طرف سینمای تاج. باد گرمی آمد و درخت های بیعار دو طرف خیابان تکان بی حالی خوردند. آقای رحیمی، همسایه ای که گاراژهای دیوار به دیوار داشتیم، با ماشینش ور می رفت. پسر پنج ساله اش شلوار پدرش را می کشید و گریه می کرد. «بریم استلخ، بریم استلخ.» آقای رحیمی سلام احوالپرسی کرد و خندید. «بابا جان، استخر هنوز باز نشده که.» پسرک پاکت کول اِید به دست نق می زد. دور دهانش نارنجی بود. در آبادان بزرگترها با کول اِید لیمویی یا پرتغالی و طعم های دیگر شربت درست می کردند. ولی بچه ها عاشق این بودند که خود گرد را خالی خالی بخورند، زبان نشان هم بدهند و بپرسند «نارنجی شده؟ قرمز شده؟ بنفش شده؟»از آقای رحیمی حال خانم رحیمی را پرسیدم که برای خرید عروسی برادرزاده اش رفته بود تهران. بعد خداحافظی کردم. در فلزی حیاط را باز کردم، بستم و از راه باریکه ی وسط دو تکه چمن گذشتم. به گل های شبدر توی چمن نگاه کردم و یاد حرف آرمینه افتادم «عین اسمارتیزهای بنفش. نه آرسینه؟» هردو عاشق شکلات های گرد و رنگارنگ اسمارتیز بودند. شاخه های درخت بید خم بود روی تاب فلزی و بوته گل سرخ غنچه های تازه داده بود
وارد خانه شدم و در را پشت سر قفل کردم. در آبادان کسی وسط روز در خانه اش را قفل نمی کرد. من هم فقط وقت هایی کلید را توی قفل می چرخاندم که می خواستم مطمئن باشم تنها هستم. ورِ بهانه گیر ذهنم بارها پرسیده بود « در قفل کردم چه ربطی به تنها بودن دارد؟ » هربار جواب داده بودم « نمی دانم. »تکیه دادم به در و چشم ها را بستم. بعد از گرما و نور بیرون و سر و صدای بچه ها، خنکی و سکوت و سایه روشن خانه دلچسب بود. فقط هوم یکنواخت کولرها می آمد و بوی ادکلن آرتوش که هنوز توی راهرو بود. هوس قهوه کردم.به ساعت دیواری آشپزخانه نگاه کردم. چیزی به ده نمانده بود. تا نیم ساعت دیگر حتماً مادر و آلیس پیدایشان می شد. فکر کردم « صبر می کنم با هم قهوه بخوریم. » پاکت سیگار را از یخچال درآوردم. نمی دانم از کی شنیده بودم سیگار توی یخچال دیر خشک می شود.زیاد سیگار نمی کشیدم. فقط گاهی که خانه خلوت بود دوست داشتم بنشینم توی راحتی چرم سبز، سر تکیه بدهم به پشتی، سیگار بکشم و فکر کنم. در این لحظه های نادر تنهایی سعی می کردم به مسایل روزمره مثل شام شب و درس نخواندن آرمن و خونسردی و فراموش کاری آرتوش فکر نکنم.به چیزهایی فکر می کردم که کم فرصت می شد یادشان بیفتم. مثل خانه مان در تهران که حیاط کوچکی داشت و اتاق های بزرگ و راهرو درازی که وسط روز هم تاریک بود. به پدرم فکر می کردم که ظهرها که به خانه می آمد دست و رو می شست، پشت میز می شست، پشت میز می نشست و هرچه مادر آن روز پخته بود با اشتها می خورد و با حوصله به مادر گوش می داد که ماجراهای روز را با ریزترین جزییات تعریف می کرد. از کمرنگ بودن هندوانه ی که آن روز خریده بود تا گران شدن لوبیا چیتی و دعواهای من و آلیس که حتماً جزو اتفاق های هر روز بود. پدر زیر لب چیزهایی می گفت که ما درست نمی شنیدیم و اگر هم می شنیدیم یادمان نمی ماند. بعد از پشت میز بلند می شد، از مادر برای ناهار تشکر می کرد، از راهرو تاریک می گذشت و به اتاقش می رفت که ته راهرو بود. اتاق کوچکی با پرده های مخمل قهوه ای. پرده های مخمل قهوه یی همیشه کشیده بود و اتاق پر بود از چیزهایی که مادر مدام غر می زد « این آشغال ها را چرا نگه داشتی؟ »بعد از چهلم مرگ پدر، با مادر و آلیس که وارد اتاق شدیم مادر گریه کرد و گفت « خدا می داند این آشغال ها را چرا نگه می داشت. » توی قفسه های تا به سقف کتاب بود و بریده های روزنامه و مجله و جدول های نصفه نیمه حل شده. نامه هایی بود که نه من و نه مادر و نه آلیس نویسنده هایشان را نمی شناختیم. عکس های دسته جمعی بود از جوانی های پدر با دوستانش. دوست هایی که هیچ وقت ندیده بودیم. آلیس بغ کرده بود و مادر گریه می کرد. « این همه سال این همه آشغال را چرا نگه داشت؟ » کتاب ها را باز کردم و بستم. ساعت مچی هایی را که کار نمی کردند زیر و رو کردم و یادم آمد که مادر همیشه از بدقولی پدر شاکی بود. توی جبعه کفشی کهنه به تیغ های ریش تراشی زنگ زده نگاه کردم و توی گنجه چوبی به شیشه های خالی ادکلن های جورواجور. پدر از وقتی یادم بود ریش انبوهی داشت و هیج وقت بوی ادکلن نمی داد.در اتاق کوچک ته راهرو آلیس چیزی که ارزش نگه داشتن داشته باشد پیدا نکرد. کتاب ها را من برداشتم و مادر اشک هایش را خشک کرد، پرده های مخمل قهوه یی را پس زد و هرچه دم دستش رسید ریخت دور. اتاق کوچک ته راهرو که خالی شد، مادر انگار وظیفه اصلی اش را انجام داده باشد، با خیال راحت به سوگ پدر نشست و جمله « اگر پدر خدا بیامرزتان زنده بود ... » شد ورد زبانش.کم کم از یادمان رفت که اگر پدر زنده بود زندگی هیچ تغییری نمی کرد. پدر کتاب می خواند و جدول حل می کرد و غذاهای چرب می خورد و در هیچ مورد اظهار نظر نمی کرد و اگر هم می کرد ما نمی شنیدیم با می شنیدیم و یادمان نمی ماند و به زندگی خودمان ادامه می دادیم. من همراه آرتوش به آبادان می آمدم و بچه هایم را بزرگ می کردم. آلیس چند سالی می رفت انگلستان، در باطن به این امید که شوهر انگلیسی پیدا کند و در ظاهر رشته پرستاری بخواند. مادر روزی دو بار کف آشپزخانه را می شست و پشت سر زن هایی که خربزه و هندوانه را نشسته می گذارند توی یخچال بد می گقت و هر روز دلیلی برای نگران شدن پیدا می کرد.سر تکیه داده به پشتی راحتی سبز یاد سیمونیان ها افتادم. دست های ظریف پسر، کفش های منجوق دوزی مادر و امیلی که هنوز یک کلمه با من حرف نزده بود. فکر کردم مادر امیلی چه جور زنی بوده؟ مادر گفته بود « دیوانه شد و سر از نماگرد درآورد. » فکر کردم تابستانی که رفتیم نماگرد چند ساله بودم؟ هشت ساله؟ یازده ساله؟ همسن حالای دوقلوها شاید.قیژ در فلزی حیاط را شنیدم. سرک کشیدم و از پنجره مادر و آلیش را دیدم که می آمدند. خواهرم با لباس زرد گشاد، وسط درخت ها و شمشادها و زیر نور تند خورشید، شبیه گل آفتابگردان بزرگی بود و مادر، لاغر و تکیده با لباس سیاه، شبیه تکه چوبی خشک. آرمن می گفت « خاله آلیس و نانی با هم که راه می روند، عین لورل هاردی اند. » خواهرم جعبه مقوایی بزرگی در دست داشت. ندیده می دانستم چیست. جمعه ها رفتن به قنادی نگرو و خریدن نان خامه یی تازه برای آلیس از کلیسا رفتن روزهای یکشنبه واجب تر بود.
مادر گله هایش را از گرما کرد. آلیس نفسش جا آمد. دو تایی پشت میز آشپزخانه نشستند و خواهرم گفت « خب؟ »لازم نبود بپرسم « خب چی؟ » اگر پیش می آمد بدون آلیس جایی بروم – که به ندرت پیش می آمد – روز بعد باید سیر تا پیاز همه اتفاق ها را تعریف می کردم و با این حال رضایت نمی داد و قیافه مشکوکی به خود می گرفت که « همه چیز را تعریف نکردی. »کنار اجاق و چشم به قهوه جوش که قهوه سر نرود گفتم « خب ، باید می رفتیم. بالاخره همسایه اند. » آلیس زد زیر خنده. « یعنی این قدر بد گذشت؟ حتماً پروفسور کلی غر زد. » مادر هم خندید. قهوه ریختم ، گذاشتم روی میز و نشستم.خواهرم نخ دور جعبه مقوایی را باز کرد و درش را برداشت. « نیم ساعت منتظر ماندم تا حاضر شد. تازه ی تازه ست. هرچه آقای موسوی اصرار کرد به جاش شیرینی تر. نگفتم عوضش نان خامه هات محشرند. پررو می شد. » دو انگشتی نان خامه یی برداشت ، گاز زد ، چشم ها را بست و گفت « م م م ... » یعنی خوشمزه است. بعد جعبه را سراند طرف من و مادر و با دهان پر گفت « م م م ! » یعنی بخورید. مادر یکی برداشت و من سر تکان دادم. « الان با بچه ها صبحانه خوردم. »مادر گفت « بچه ها نیستند؟ ها! قرار بود بروند سینما. آرتوش کجاست؟ ها! رفته بچه ها را برساند. برمی گردد؟ نه! حتماً باز رفته سراغ شاهنده. » و بعد از این سوال جواب تک نفره نان خامه یی را گاز زد ، جوید ، قورت داد و گفت « صد بار گفتم نباید برود سراغ این گیس بریده. ( شاهنده موهای بلند و سفیدش را دم اسبی می کرد. ) لوازم شکار فروختن بهانه ست. ( شاهنده نزدیک بازار کویتی ها لوازم شکار فروشی داشت. ) کدام کاسبی جمعه باز می کند؟ ( غیر از جمعه ها که مغازه شاهنده حتماً باز بود ، فقط یکی دو روز در هفته به قول خودش کرکره را بالا می زد. ) با هیکل غولی و سبیل چخماخی خجالت نمی کشد عین جوان ها لباس می پوشد. » ( شاهنده پیراهن های گشاد یقه انگلیسی می پوشید با رنگ های تند. ) جواب مادر را که ندادم ادامه داد. « از من گفتن. کم از دست خدا بیامرز و سیاست بازی هاش کشیدم ، حالا هم دامادم. از آب خلاص شدیم دچار سیلاب شدیم. » تا جایی که یادم بود " سیاست بازی " پدرم از چند بار رفتن به انجمن ایران و شوروی ، آن هم به اصرار آرتوش و شنیدن برنامه های رادیو ارمنستان تجاوز نکرده بود.آلیس قهوه را چشید و صورتش رفت توی هم. « یِقک! عین زهرمار. » جاشکری را سراندم جلو ، با این فکر که انگار ماجرای عروسی دکتر فراموش شده. مادر براق شد. « آچو! » هر بار مادر آلیس را با اسمی که از بچگی رویش مانده بود صدا می کرد – خواهرم از این که آچو صدایش کنند متنفر بود – یعنی از دست آلیس عصبانی است. « باز نشستی سر دبه شکر؟ » حتماً ماجرا به خیر گذشته بود که مادر جرأت می کرد سر خوردن به آلیس غر بزند.آلیس دو قاشق سر پر شکر ریخت توی فنجان قهوه و هم زد. نان خامه یی دیگری برداشت و بی توجه به مادر رو کرد به من. « تعریف کن. پسره چه ریختی بود؟ مادرش جواهر تازه داشت؟ » مادر لب به هم فشرد و رو کرد به سقف. « یا مادر مقدس. باز شروع شد. »فکر کردم امیل سیمونیان را چطور توصیف کنم؟ چیزی که یادم مانده بود چشم هایش بود که انگار از خیلی دور به آدم نگاه می کرد و نشستن ، راه رفتن ، غذا خوردن و همه حرکاتش که نرم و بی عجله بود. اما این چیزها به درد خواهرم نمی خورد. گفتم « قد بلند و خوش پوش و ... خوش قیافه. » گفتم و درجا پشیمان شدم. نان خامه یی سوم بین جعبه مقوایی و دهان آلیس بی حرکت ماند. « چند ساله؟ »فنجان قهوه را برگرداندم توی نعلبکی و شانه بالا دادم. « نمی دانم ، گمانم حدود چهل. » مادر در جعبه نان خامه یی را گذاشت ، سراند طرف من و به یخچال اشاره کرد. آلیس چشم به پنجره حواسش به ما نبود. مادر گفت « یقین همین حدودهاست. » بعد زل زد به آلیس. « فکرش را هم نکن. » آلیس رو به پنجره دست کرد توی موها. « فردا قرار سلمانی دارم. » بعد به من نگاه کرد. « به نظر تو مو کوتاه بکنم؟ »مادر به من نگاه کرد و سر تکان داد. هردو اتفاق های بعدی را از حفظ بودیم. هر وقت سر و که مرد بی زنی پیدا می شد ، آلیس اول آرایش مو عوض می کرد ، بعد چند روز یا چند هفته – بستگی به تداوم ماجرا داشت – رژیم می گرفت و به گفته خودش و نه به دید ما وزن کم می کرد. پا شدم سبد میوه را از یخچال بیرون آوردم. یاد قولی افتادم که به پدر داده بودم و با خودم تکرار کردم « بحث نکن. »آلیس گفت « حواست کجاست؟ پرسیدم موی کوتاه به من ... » شروع کردم به جمع کردن فنجان ها و با عجله گفتم « حتماً. چرا که نه؟ »ناله ترمز شورلت آرتوش آمد و چند لحظه بعد دوقلوها دویدند تو.« هِلو نانی! »« هِلو خاله! »مادر آرمینه را بغل کرد. « باز گفتید هلو ؟ ما که انگلیسی نیستیم. هستیم؟ بگو بارِو. »آلیس آرسینه را بغل کرد. « باز گیر دادی به یچه ها؟ توی آبادان کسی را پیدا می کنی که نگوید هلو؟ خودت هم مدادم انگلیسی می پرانی. »مادر چشم دراند. « من؟ هیچوقت! »آلیس هم چشم دراند. « تو؟ همه وقت! » سرکج کرد به راست و ادای مادر را درآورد. « فن آشپزخانه خراب شده. » سر کج گرد به چپ. « آلیس رفته هوسپیتال. » باز به راست ، « استور نان تویست نداشت ، رول خریدم. » باز به چپ ، « بچه ها مواظب باشید از بایسیکل نیفتید. » زل زد به مادر ، « تنی شوزهای آرمن کهنه شده. که در ضمن تنی شوز نه و تنیس شوز. »بچه ها خندیدند ، مادر چپ چپ به آلیس نگاه کرد و آلیس گفت « دیروز یکی از دکترها چیز بامزه ای تعریف کرد. »آرمینه نشست رو به روی آلیس. « خاله تو تعریف کن تا بعد ما ... »آرسینه نشست بغل دست آرمینه. « تا بعد ما فیلم را تعریف کنیم. »آلیس به مادر گفت « نان خامه یی ها چی شد؟ باز چپاندی توی یخچال؟ »آرمینه گفت « خاله بگو. »آرسینه گفت « بگو خاله. »دست آرمن را گرفتم که داشت می رفت طرف یخچال و انگشت تکان دادم که « نان خامه یی به نان خامه یی. »آلیس گفت « یکی از مهندس های انگلیسی رفته سرکشی تأسیسات یادم نیست کجا. سرکارگر مثلاً مترجم حرف های مهندس بوده برای کارگرها. مهندس انگلیسی گفته " tell them to band the pipes. " سرکارگز برگشته سر کارگرها داد زده « آهای ولک! گفت پایپ ها رو بندش کن. »همه خندیدیم جز مادر که پشت چشم نازک کرد و گفت « خیلی هم بی مزه بود. »آرمینه گفت « ولی فیلمش خیلی بامزه بود. »آرسینه گفت « ولی سینما تاج محل عین یخچال بود. »« بس که سرد بود. »« ماما ، اجازه امیلی چی شد؟ »« گرفتی؟ »« تلفن کن. »« نه، برو منزلشان. »« نه ، خاله. شکلات نمی خوریم. باید ناهار بخوریم. »« ماما ، خواهش. برو اجازه بگیر. خواهش. »دست گذاشتم روی سرم. « امان بدهید. رفتم. » و پا شدم.از آشپزخانه که رفتم بیرون ، آرمینه و آرسینه نشسته بودند روی زانوهای خاله و مادربزرگ و یکی در میان ماجرای فیلم را تعریف می کردند.در فاصله خانه خودمان و آن طرف خیابان با خودم گفتم امیدوارم خواهرم نخواهد برنامه همیشگی را روی امیل سیمونیان پیاده کند. برخلاف هربار که با خودم می گفتم « شاید این یکی ... » این بار کوچک ترین تردیدی نداشتم که این یکی اصلاً و ابداً به درد آلیس نمی خورد. از جوی خیابان بوی لجن به دماغم خورد.انگار کسی منتظرم باشد ، انگشت از روی زنگ برنداشته در باز شد و خانم سیمونیان جواب سلامم را نداده گفت « نه ، اصلاً امکان ندارد. غذای بیرون به امیلی سازگار نیست. الان هم باید استراحت کند. » از لای در صورت گریان امیلی را دیدم.وقت برگشتن ورِ ایراد گیرم تشر زد. « ناراحت شدی؟ تا تو باشی به هر سازی که بچه ها می زنند نرقصی. » جواب دادم « پشت دستم داغ. »آرمن گفت « حوصله باشگاه ندارم. » و تا گفتم « چه خوب ، بمان خانه درس بخوان. » زودتر از همه رفت سوار ماشین شد.با مادر و آلیس نشستیم صندلی عقب شورلت. آرمینه نشست بغل آلیس و آرسینه بعد از قول گرفتن از آرمن که اذیت نمی کنی ها ، » نشست جلو بین آرتوش و آرمن.از بوارده شمالی تا بریم دوقلوها اخم کردند و یک کلمه حرف نزدند. آرمن از آرتوش درس رانندگی می گرفت و آلیس و مادر با هم بحث می کردند که سال آینده روزه بزرگ عید پاک از کی شروع می شود و روزه کوچک از کی. سرآخر آلیس گفت « حالا کو تا عید پاک. به هر حال من یکی که روزه نمی گیرم. امسال گرفتم ، برای هفت جدم بس بود. »مادر گفت « باید بگیری. »آلیس گفت « نمی گیرم. »« نمی گیرم و درد بابام. باید بگیری. »« نمی گیرم. »مادر عین گربه ای عصبانی فیف کرد و نیشگون محکمی از بازوی آلیس گرفت. آلیس داد زد. « آخ خ خ! » دوقلوها زدند زیر خنده و اخمشان باز شد. دعواهای جدی یا شوخی مادر و آلیس بهترین راه خنداندن دوقلوها بود.
دم در باشگاه آلیس زیر گوشم گفت :« خواهش می کنم دعوتشان کن. »نفس بلندی کشیدم و جواب سلام آقای سعادت مدیر داخلی را دادم و حال زنش را پرسیدم که دو هفته پیش چهارمین بچه هاش را به دنیا آورده بود. آرتوش مثل همیشه با آقای سعادت دست داد و مثل همیشه این کارش به دلم نشست. به ندرت دیدم بودم اعضای باشگاه با مدیر داخلی دست بدهند.دوقلوها داد زدند :« آهای! می می! » و دویدند طرف دختر ریزه میزه ای که همکلاسشان بود و اسمش مارگریتا بود و مادرش اصرار داشت می می صدایش کند. تا چند ماه پیش می می یا مارگریتا بوارده شمالی زندگی می کرد. بچه ها کوچک تر که بودند از پدر مارگریتا که قد خیلی بلند و هیکل خیلی چاق و ریش انبوه داشت می ترسیدند و اسمش را گذاشته بودند " گولیر ". از آرتوش شنیده بودم رتبه یا به قول آبادانی ها گِرِید " گوریل " بالا رفته و بِرِیم خانه گرفته اند. بوارده که بودند بارها مارگریتا از مدرسه با بچه ها آمده بود منزل ما و مانده بود تا بالاخره مادرش دیروفت بیاید دنبالش و شل و ول عذرخواهی کند که « ببخشید دیر شد ، گرفتار بودم. » گرفتاری مادر مارگریتا را همه ارمنی های آبادان می دانستند. قمار کردن و وقت گذرانی در ملیک بار ، کافه ای که تازه باز شده بود.آلیس دستم را گرفت و راه افتاد. « بیا. »لازم نبود بپرسم کجا. هرجا می رفتیم اولین کار آلیس پیدا کردن آینه بود و مطمئن شدن از این که موهایش به هم نریخته یا ماتیکش پاک نشده؟ لازم هم نبود بپرسم من چرا بیایم؟ آلیس محال بود تنها برود دستشویی.توی دستشویی مادر مارگریتا که اسمش ژولیت بود و اصرار داشت ژو ژو صدایش کنند ، مو پوش می داد. کنار کیفش بغل دستشویی یک قوطی کوچک تافت بود. آخرین بار که در شب نشینی بوت کلاب همدیگر را دیده بودیم ، موهایش خرمایی بود. حالا موها قرمز بود ، درست رنگ ماتیکش.از توی آینه ما را که دید برگشت. سلام شل و ولی کرد و گفت :« چه جالب. شما کجا ، اینجا کجا؟ » از این جمه کوتاه این منظور بلند را داشت که شما که خانه تان بوارده است و گریدتان پایین ، در باشگاه گلستان که مخصوص اهالی بِرِیم است با گریدهای بالا چه می کنید؟آلیس که نفس بلند کشید و سینه جلو داد فهمدیم الان است به قول خودش مادر مارگریتا را بشوید و بچلاند و پهن کند. اول نگاهی به آینه انداخت و از مرتب بودن موها و پر رنگی ماتیک که مطمئن شد برگشت طرف مادر مارگریتا و تا به خودم بجنبم پرسید :« ببخشید ، ژولیت ، گرید شوهر شما چند بود؟ »مادر مارگریتا دو ابروی هلالی را بالا داد. « ژوژو. پانزده. چطور؟ »آلیس لبخند زد. « چه جالب. پس هنوز سه گرید دارد برسد به شوهر خواهرم. » بعد دست انداخت زیر بازوی من و گفت :« واه ، واه! خفه شدم از بوی تافت. بیا کلاریس. »از دستشویی که بیرون آمدیم گفتم :« چرا حرف بیخود می زنی؟ شوهرش و آرتوش هم گریداند. » آلیس دستش را از زیر بغلم درآورد و برای کسی تکان داد. « خوب کردم. تا عنتر خانم هی گرید کوفتی شوهر گوریلش را به رخ مردم نکشد. اگر پروفسور دست از تاواریش بازی برمی داشت و مثل آدم خانه توی بِرِیم می گرفت ، مجبور مبودیم زِرزِرهای هر تازه به دوران رسیده ای را تحمل کنیم. در ضمن شنیدی دم در چی گفتم؟ دعوتشان می کنی؟ » ناگهان لبخند پهنی زد و بلند گفت :« ســـلام! » و رفت طرف زن و مردی که یادم نیامد کی هستند. شنیده بودم دم در چی گفته بود و لازم نبود بپرسم کی ها را دعوت کنم.آرتوش دم در تالار غذاخوری با سرپیشخدمت حرف می زد. رفتم طرفش و سر راه سرک کشیدم توی تالار اجتماعات که در دو لنگه اش چارتاق باز بود. روی هفت هشت ردیف صندلی ، سی چهل زن پشت به در نشسته بودند. رو به رو ، پشت میزی با رومیزی ماهوت سبز و گلدانی پر از گل مینا زنی سخنرانی می کرد. از شینیون بلند موها و پاپیون روی سر فوری شناختمش. خانم نوراللهی بود. هربار تعجب می کردم چطور شینیون به این بلندی درست می کند. آرمن به روبان های پاپیون شکلی که خانم نوراللهی وسط شینیون موها می زد و همیشه از پارچه لباسش بود می گفت :« علامت تجارتی منشی پدر. » تشر که می زدم « مؤدب باش! » آرتوش می خندید. « زن لایقی ست. گیرم یک کم زیادی حرف می زند و بعضی وقت ها بیخودی هیجان زده می شود. »به آرمن که داشت موی آرسینه را می کشید گفتم :« نکن. » و دست آرمینه را گرفتم که داشت خیز برمی داشت طرف آرمن از خواهرش دفاع کند.آرتوش گفت :« میز خالی نیست. نیم ساعتی باید صبر کنیم. » بعد رو کرد به آرمن. « شنیدم خیال داری چند دست پینگ پونگ به من ببازی. » آرمن خندید. « نخیر. خیال دارم ببرم. » دوقلوها بالا پایین می پریدند. « هرکی بُرد ، بعد ناهار برای همه بستنی بخرد. » آرتوش دست دوقلوها را گرفت و با آرمن رفتند طرف میزهای پینگ پونگ. پشت سرشان گفتم :« پس من اینجا منتظرم. » که نشنیدند.زیرچشمی مادر و آلیس را دیدم که داشتند با زن و شوهری از بستگان دور حرف می زدند. حوصله ی نه زن را داشتم و نه شوهر را. عضو گروه مذهبی " پیروان مریم " بودند و مدام درحال تبلیغ و اصرار که در جلسه های گروه شرکت کنیم. برای این که چشمم به چشمشان نیفتد به تابلوی اعلانات تالار اجتماعات نگاه کردم. " زن و آزادی " - سخنرانی خانم پروین نوراللهی - ساعت شروع یازده و نیم. به ساعتم نگاه کردم. نزدیک دوازده و نیم بود و حتماً آخرهای سخنرانی. وارد تالار شدم و فکر کردم تا حالا نمی دانستم اسم کوچک منشی آرتوش پروین است.روی اولین صندلی خالی نشستم. دو زن ، یکی مسن و یکی جوان از صندلی های کناری نگاهم کردند ، سر تکان دادند و لبخند زدند. زن مسن از توی پاکتی که گرفته بود وسط زانوها ، بادام زمینی برمی داشت و می خورد و زن جوان تند و تند آدامس می جوید. خانم نوراللهی داشت می گفت :« باز هم تکرار می کنم که اولین خواست و هدف بانوان ایران داشتن حق رأی است. »آخرین بار که نینا و گارنیک مهمان ما بودند ، گارنیک و آرتوش بحثی طولانی شروع کردند. سر آخر گارنیک گفت :« ما چرا باید خودمان را قاطی ماجرا کنیم؟ » آرتوش گفت :« ما ایرانی هستیم یا نه؟ » گارنیک جواب داد :« ما ارمنی هستیم یا نه؟ » و نینا گفت :« حق رأی برای چی؟ »صدای خانم نوراللهی نازک بود و ته جمله ها را می کشید. « در خاتمه یادآوری می کنم که ما تاکنون در این راه بسیار کوشیده ایم. خیلی فریادها از حلقوم زن ایرانی برخاسته. چیزی که هست این فریادها با هم نبوده و در یک جهت نبوده و هماهنگی نداشته ___ »زن مسن خم شد بادام زمینی تعارفم کرد و لبخند زد. لبخند زدم و با دست اشاره کردم که « نه. » زن جوان حواسش به سخنرانی بود و سرش را با ضرب جویدن آدامس تکان می داد. خانم نوراللهی گفت :« و حالا برای حسن ختام اجازه بدهید شعری بخوانم. » یادم افتاد ملافه های اتو کرده را نگذاشته ام توی کشو اتاق خواب ها. خانم نوراللهی خواند :بیدار شو خواهردر دنیای که جمیله ها با خون خودفرمان آزادی ملتی را بر صفحه تاریخ می نگارندتنها لب گلگون و چشم مخمور داشتن شرط زن بودن نیستزن مسن با صدایی که من هم شنیدم دم گوش زن جوان گفت :« منظورش جمیله خانم ما که نیست؟ » زن جوان گفت :« نه مادر. » بعد بی حوصله جا به جا شد و غر زد :« تو چه می فهمی؟ » دست زن مسن توی پاکت بادام زمینی بی حرکت ماند. « چرا نمی فهمم؟ خیلی هم خوب می فهمم. » صدای دست زدن ها با چق چق پاکت یکی شد.زن ها از جا بلند شده بودند. با هم حرف می زدند ، به خانم نوراللهی تبریک گفتند و چندتایی هم راه افتاده بودند طرف در تالار. وسط همه سرها ، شینیون خانم نوراللهی از همه بلندتر بود. با خانم مسن و دخترش خداحافظی کردم و آمدم بیرون.آرتوش و بچه ها دم در تالار غذاخوری ایستاده بودند و مادر و آلیس هنوز با زن و شوهر عضو فرقه «پیروان مریم» حرف می زدند. با دست به آلیس اشاره کردم که « ما توی رستوران هستیم. » و با آرتوش و بچه ها راه افتادیم طرف سرپیشخدمت که داشت اشاره می کرد « بفرمایید. » آرتوش حق داشت. خانم نوراللهی زن لایقی بود. می دانستم شوهر دارد و سه بچه. مثل خود من. با این حال هم کار می کرد و هم فعالیت اجتماعی داشت. من غیر از کار خانه چه می کردم؟ جواب سلام سرپیشخدمت را دادم و فکر کردم « خانم نوراللهی زن لایقی ست. »غذاخوری باشگاه گلستان مثل همه روزهای جمعه شلوغ بود و مثل همیشه پر از آشنا. پشت میزی نشستیم که خوشبختانه از میز مارگریتا و پدر و مادرش دور بود. مادر و آلیس هم پیدایشان شد. مادر داشت می گفت :« بیخود ، خیلی هم زن و شوهر خوبی اند. »« نگفتم زن و شوهر بدی اند ، گفتم زیاد حرف می زنند. »« عوضش خانه زنگیشان از تمیزی برق می زند. »آلیس به بچه ها نگاه کرد و چشم ها را چپ کرد و گفت « دخلین وار؟ » دوقلوها زدند زیر خنده.سفارش چلوکباب دادیم و مادر سه بار به آرتوش گفت به پیشخدمت بگویید کبابش حسابی برشته باشد و « این تخم مرغ های کوفتی را هم ببرد. » آرمینه و آرسینه با هم گفتند :« نه. می خواهیم آرد بازی کنیم. » ظرف آرد و تخم مرغ های وسطش را دادم به پیشخدمت و گفتم :« ممنون. تخم مرغ نمی خوریم. » روزهای جمعه روی همه میزهای تالار غذاخوری ، ظرف گودی می گذاشتند پر از آرد. چند زرده تخم مرغ ، هرکدام توی یک نصفه پوسته ، جا می دادند وسط آردها. بازی با آرد توی ظرف از سرگرمی های مورد علاقه دوقلوها بود. یکی دو بار زرده ها را برگردانده بودند روی میز و پیشخدمت مجبور شده بود هم رومیزی کتان سفید و هم ماهوت سبز زیرش را عوض کند. مادر منتفر بود از خوردن زرده تخم مرغ با چلوکباب.آلیس تکه ای نان برداشت ، نگاهش را دور تالار چرخاند و شروع کرد. « زن دکتر صالحی فرد را دیدی؟ » دکتر صالحی فرد رییس بخش جراحی بیمارستان بود. تازه ازدواج کرده بود و حالا یادم آمد همان کسی بود که آلیس برایش دست تکان داد و با زنش روبوسی کرد. « با این ریخت و قیافه اُزگل می بینی چه شوهری کرده؟ زن دُلاتاریان را نگاه کن. نمی دانم چرا هم می گویند شیک پوش. این هم کلاه ست گذاشته سرش؟ عین لگن بچه. خیال کرده هر زنی کلاه گذاشت سرش شد ژاکلین کندی. » زنی که آلیس حرفش را می زد مادر یکی از همکلاسی های آرمن بود و پسرش یک بار کتک مفصلی از آرمن خورده بود که چرا به آرمنیه و آرسینه گفته کره اسب های درشکه.آلیس به آرمن گفت :« سالاد نمی خوری؟ بده من. » سالاد آرمن را ریخت توی بشقاب خودش و یه طرف در نگاه کرد. « اوهو! مانیا و وازگن اینجا چکار می کنند؟ پیاز هم شد قاطی میوه؟ » مانیا معلم نقاشی دوقلوها بود و وازگن هایراپتیان مدیر مدرسه. داشتند می آمدند طرف میز ما.به بچه ها گفتم جلو پای معلم و مدیر بایستند. آرتوش هم ایستاد و بعد از سلام و احوالچرسی دعوت کرد بنشینند. وازگن گفت :« فقط چند دقیقه. » و نشست. « مهمان آقای خالاتیان هستیم. وگرنه ما را به باشگاه گلستان چکار؟ » آلیس سعی کرد به من نگاه نکند و گفت :« چه حرف ها. »مانیا با مادر و آلیس مشغول حرف زدن شد و شوخی همیشگی را با دوقلوها کرد که « شماها خواهرید یا عکس برگردان؟ » وازگن رو کرد به من. « ترجمه کتابی که حرفش را می زدم تمام شد. فرصت می کنی بخوانی؟ ممنون می شوم. »وازگن و مانیا مجله لوسابر را در می آوردند که ماهنامه ای بود برای بچه ها. چند بار برای مجله قصه و شعر ترجمه کرده بود و وازگن گاهی مطالب مجله را قبل از چاپ می داد بخوانم و نظر بدهم. زن و شوهر که رفتند سر میزشان آرسینه گفت :« چه کتابی ، ماما؟ » آرمینه گفت :« چه کتابی؟ »روزی که به خاطر کتک کاری آرمن رفته بودم مدرسه ، بعد از این که خانم دُلاتاریان ( ظریف و ریزنقش با کت و دامن یشمی و موها مدل خیاری ) حق را داد به آرمن و من حق را دادم به پسر او و دوتایی پسرها را مجبور کردیم از همدیگر عذرخواهی کنند ، وازگن صحبت کتاب لُرد فونتلروی کوچک را کرد و گفت دارد به ارمنی ترجمه اش می کند.آلیس گفت :« لُرد چی چی کوچک؟ » و زد زیر خنده.مادر گفت :« مانیا لنگه ندارد. با این همه گرفتاری باید خانه اش را ببینی. همیشه جمع و جور و مرتب. عین دسته گل. به این می گویند زن. »آرمن گوچه فرنگی توی بشقابش را گذاشت توی بشقاب آرسینه.آرسینه لب ورچید و آرمینه غر زد. « باز فکر کردی بشقاب ما سطل زباله ست؟ »آرتوش گوجه فرنگی را از بشقاب آرسینه برداشت گذاشت توی بشقاب خودش. « وازگن با این همه کار فرصت ترجمه کردن هم پیدا می کند؟ تو چرا کتاب ترجمه نمی کنی؟ » چند لحظه نگاهش کردم که با لبخند نگاهم می کرد. مادر گفت :« وقتش کجا بود؟ شش ماه بیشتر ست پرده اتاق خواب ها را نشسته. » بعد زُل زد به من. « دروغ می گم بگو دروغ می گی. »کباب های دوقلوها را تکه کردم. لبخند آرتوش شبیه دوران نامزدی مان بود یا لحن حرف زدنش؟
چه ها مدرسه بودند و آرتوش سرِکار. اتاق خواب ها را مرتب کرده بودم. گیردگیری تمام شده بود و غذای شب روی اجاق بود. تلفن زنگ زد.« من تلفن نکردم ، تو مبادا حال احوال بپرسی ها. » نینا بود.تا شروع کردم که چند روزی بود به فکرش بودم و می خواستم تلفن کنم و وقت نمی شد ، با خنده پرید وسط حرفم. « توضیح نده. می دانم گرفتاری. مته به خشخاش گذاشتن های خودت و وسواس های مادرت و بداحلاقی آرتوش. »یکی از خوبی های نینا این بود که هیچ وقت دلگیر نمی شد. می گفت « خودم را که می گذارم جای فلانی می بینم حق دارد. » از دید نینا همه همیشه حق داشتند و هیچ کس هیچ وقت مقصر نبود و بدجنس نبود و غرض و مرض نداشت و با این حال – با این حال چرا گفت بداخلاقی آرتوش؟ چرا آدم های دور و بر فکر می کردند شوهرم بداخلاق است؟موضوع را عوض کردم. حال سوفی و گارنیک را پرسیدم و احوال پسرش تیگرانرا که دانشگاه قبول شده بود.نینا هم حال بچه ها و آرتوش و مادر و آلیس را پرسید و از خودش گفت که از خانه ی جدید راضی است و همسایه هایش آدم های بدی نیستند. « همسایه ی دیوار به دیوارمان مرد هلندی عزبی است که قدش دو متری می شود و بدتر از خودم عقل درست و حسابی ندارد. » وسط غش غش خنده تعریف کرد که مرد هلندی ساعت سه ی بعد از ظهر ، زیر زل آفتاب روی چمن حیاط حمام آفتاب می گیرد و زن همسایه ی رو به رو که کلیمی است هر شبِ شنبه از نینا خواهش می کند برود چراغ حیاط شان را روشن کند و همسایه های دیگر را هنوز نمی شناسد ...یکی از عیب های نینا پرحرفی بود ، به خصوص پای تلفن. حواسم به غذای روی اجاق بود. گفتم « نینا ، غذا روی اجاق ___ »با عجله گفت « وای! ببخش. پاک یادم رفت برای چی تلفن کردم. پنجشنبه شب بیایید پیش ما. به مادر و آلیس هم بگو. اصلاً خودم تلفن می کنم دعوت می کنم ، مبادا به تریج قبای خواهرت بربخورد. » باز خندید. « دختر خاله ی گارنیک چند هفته ای از تهران مهمان آمده. طفلک تازه طلاق گرفته. دلم می خواهد ببینیش. بعضی از کارهاش عین توست. یادت نرود. پنجشنبه. زود هم بیایید که بچه ها با هم بازی کنند. سوفی دلش برای دوقلوها تنگ شده. انگار نه انگار هر روز توی مدرسه همدیگر را می بینند. » بالاخره خداحافظی کردیم.گوشی را گذاشتم و رفتم آشپزخانه. تا غذا را هم زدم و اجاق را خاموش کردم ، تلفن زنگ زد. برگشتم به راهرو.« تصور نمی کردم از آن زن هایی باشید که مدام پای تلفن هستند. »یکی از عیب هایم این بود که نمی توانستم درجا جواب آدم ها را بدهم. حرف بی ربط که می شنیدم ساکت می ماندم. ساکت ماندم و خانم سیمونیان ادامه داد. « آن شب گفتید این زنکه را می فرستید منزل ما. خبری نشد. از بدقولی خوشم نمی آید. »جواب آدم ها را ندادن و جلوشان درنیامدن من هم حدی داشت. نفس بلندی کشیدم ، سیم تلفن را محکم دور دست پیچاندم و با صدایی بلندتر از صدای معمولم گفتم که اولاً آشخِن " زنکه " نیست و زن محترمی است که برای گذران زندگی کار می کند و ثانیاً تلفن ندارد و باید صبر کنم تا شنبه که نوبت خانه ی من است و ثالثاً __پرید وسط حرفم. « امروز شنبه ست. »هول شدم. « دیروز تلفن کرد که نمی تواند بیاید چون ___ »باز پرید وسط حرفم. « شما که گفتید تلفن ندارد؟ »داشتم منفجر می شدم. « پسرش تلفن کرد. »چند لحظه سکوت کرد. بعد لحنش عوض شد. « پس یادتان نرود و ___ یک شیشه چاتنی برایتان کنار گذاشته ام. »زبانم بند آمد. از رفتار ضد و نقیضش سر در نمی آوردم. گفتم با آشخِن صحبت می کنم ، برای چاتنی تشکر کردم و گوشی را گذاشتم. توی این فکر بودم که باید از اول به آشخِن بگویم با چه اعجوبه ای طرف است.
معلم پیانوی بچه ها زن انگلیسی سفید و بوری بود. با مردی ایرانی ازدواج کرده بود و بعد از سال ها زندگی در ایران ، فارسی را خیلی بدتر از ما ارمنی ها حرف می زد. قبل از شروع کلاس بچه ها پرسید « نمره تلفن ما شما به هانومِ – هانومِ – اسمش چی هست؟ همسایه شما. » گفتم « سیمونیان. » دست گذاشت روی پیشانی کک مکی اش. « اوه ، سیمونیان. امروز تلفن کرد. هیلی هانومِ عژیبی هست. گفت پیانو ما کوک کن. گفتم من پیانو کوک کن نیستم که. هیلی بی تربیت حرف زد. » ابروی نازکِ بور و شانه های ظریفش را داد بالا ، انگشت ها را با ناخن های قرمز چند بار توی هوا تکان داد و بچه ها را برد به اتاق پیانو.انگار خودم کار زشتی کرده باشم ، خجالت زده در اتاق پذیرایی نشستم. به راحتی های چارخانه و پرده های گلدار و مجسمه های کوچک و تابلوهای بزرگ و ظرف های نقره و چینی نگاه کردم و منتظر تمام شدن کلاس بچه ها با خودم کلنجار رفتم که « به تو چه؟ مسئول کارهای زشت بقیه تو نیستی. آرتوش حق دارد. با این خانواده نباید زیاد معاشرت کنی. » نگاهم را دور اتاق گرداندم. گردگیری این همه مجسمه ریز و درشت و تابلو و ظرف حتماً خیلی وقت گیر است.وقت برگشتن توی اتوبوس سعی کردم برای دوقلوها توضیح بدهم که چرا نباید زیاد سراغ امیلی بروند. « درس امیلی بیشتر و سخت تر از درس شماهاست. مادربزرگش هم گمانم دوست ندارد امیلی زیاد از خانه بیرون برود. هرکس اخلاق مخصوص خودش را دارد. باید مراعات کنیم. »آرسینه تکه ای موی فرفری را با فوت از پیشانی پس زد. « ولی امیلی دوست ماست. ما خیلی دوستش داریم. »آرمینه کتاب نُت را گذاشت روی صندلی اتوبوس و دست خواهرش را گرفت. « خودش هر روز می گوید کاش می آمدم خانه ی شما. »فکر کردم طفلک امیلی. من هم بودم دلم می خواست از آن زندان و زندانبان خلاص شوم.آرمینه گفت « برویم استور؟ »آرسینه گفت « اسمارتیز بخریم؟ »ایستگاه نزدیک استور پیاده شدیم.توی فروشگاه مثل همیشه خنک بود و خوش بود. دوقلوها دویدند طرف قفسه ی شکلات. کارمند فروشگاه پرسید « ترولی یا بَسکت؟ » گفتم « بَسکت لطفاً. » سبد خرید را برداشتم و یکراست رفتم سراغ قسمت لوازم بهداشتی. زنی تکیه داده بود به چرخ دستی خریدش و قفسه ی صابون ها و کرم ها نگاه می کرد. چرخ دستی پر بود از انواع شکلات های کَدبِری. به هم لبخند زدیم و انگار موظف به توضیح باشد گفت « برای تهرانی های شکلات ندیده سوغاتی می برم. » خندید و خندیدم و گفت « صابون و کرم دست هم خواسته اند. نمی دانم صابون چی بردارم. » دو بسته صابون وینولیا برداشتم گذاشتم توی سبد. « من همیشه وینولیا سوغاتی می برم. » چهار بسته صابون برداشت گذاشت توی چرخ دستی با سه قوطی کرم دست یاردلی. خداحافظی کرد و چرخ دستی را به زور جلو راند. یک قوطی کرم یاردلی برداشتم گذاشتم توی سبد.چرخی توی فروشگاه زدم و دو جعبه بیسکوییت نایس برداشتم که آرتوش دوست داشت و شربت هالی بُرانژ برای بچه ها. آرسینه و آرمینه با دست های پر از شکلات پیدایشان شد. آرمینه گفت « گفتی یادت بیندازیم که ... » آرسینه گفت « که از دِیری نان و شیر بخری. » گفتم نصفی از شکلات ها را برگردانند توی قفسه و رفتیم به اتاقک بغل فروشگاه یا به قول آبادانی ها دِیری و نان رول و شیر خریدیم.کلافه از گرما به خانه که رسیدیم ، ماشین آرتوش توی گاراژ بود.آرمینه گفت « آخ جان ، پدر آمده. » آرسینه گفت « پدر آمده ، آخ جان. » از اتاق نشیمن صدای حرف می آمد. آرمینه کتاب نُت را گذاشت روی میز تلفن. « مهمان داریم ؟ » تا آمدم بگویم جای کتاب نُت روی میز تلفن نیست ، آرسینه زود کتاب را برداشت و گفت « مهمان داریم. »فکر کردم کی آمده ؟ آلیس که این هفته عصر کار بود. مادر هم که همیشه توی آشپزخانه می نشست. آرمن هم که حتماً اتاق خودش بود چون صدای گرام تِپازتا سه خانه آن طرف تر می رفت. آرمینه به من نگاه کرد. « شاید آشناهای پدر باشند. » آرسینه گفت « کادیلاک سبز که توی گاراژ نبود. » بعد دست کرد توی پاکت خرید و یکی از اسمارتیزها را برداشت. آرمینه دست کشید به چانه که مثلاً با ریش ور می رود و ادای آرتوش را درآورد. « راستی ، یادم رفت. چندتایی از آشناها آمدند. » آرسینه زد زیر خنده و تا تشر زدم که « مؤدب! » خنده اش را خورد." چندتایی از آشناها " سه مرد میانه سال بودند که گاهی می آمدند خانه مان. ارمنی نبودند ، به جای راحتی پشت میز ناهارخوری می نشستند و چای که می بردم چندین بار تشکر می کردند. آرتوش در را پشت سرم می بست و تا یکی دو ساعت فقط صدای پچ پچ از پشت در می شنیدم.آرمینه رو کرد به خواهرش و ادای یکی از سه نفر را درآورد که بلند قدتر از دوتای دیگر بود و بریده بریده حرف می زد. « بِه – بُخ – شید. می – شود – کا – دی – لاک – توی – گا – راژ – باشد؟ » مرد قد بلند بار اول که آمد خواهش کرد کادیلاک سبزش را بگذارد توی گاراژ چون آفتاب رنگ ماشین را می برد. این کار شد عادت و هر بار می آمد حتی اگر غروب بود و آفتاب نبود کادیلاک را می گذاشت توی گاراژ و در دولنگه را می بست.عصبانی از دست آرتوش که یادش رفته بگوید مهمان دارد تشر زدم « دست و رو شستن ، و کارهای مدرسه. » دوقلو ها که دویدند توی اتاقشان رفتم به آشپزخانه .چند بار کادیلاک سبز را جلو مغازه ی شاهنده دیده بودم ، زیر زِل آفتاب. به آرتوش که گفته بودم ، شانه بالا انداخته بود که « خب ،نزدیک مغازه ی شاهنده گاراژ نیست. »شروع کردم به جا به جا کردن چیزهایی که خریده بودم. اسم سه نفر را نمی دانستم و نمی خواستم هم بدانم. یک بار که بعد از رفتنشان از آرتوش پرسیدم « آمدنشان به اینجا خطرناک نیست ؟ » گفت « نگران نباش فقط گپ می زنیم. » نان ها را گذاشتم توی جانانی و با خودم غر زدم « فقط گپ نمی زنند. » و رفتم به اتاق نشیمن.توی اتاق به جای به قول دوقلوها " آشناهای پدر " ، امیل سیمونیان را دیدم که تا وارد شدم از جا بلند شد ، سلام کرد و دست داد. دست دادم و دستم را تند پس کشیدم. قوطی کرم روی میز آشپزخانه بود. احوالپرسی کردیم و پرسیدم « قهوه میل دارید؟ »تا قهوه حاضر شود زیر ظرف شویی دست شستم ، در قوطی یاردلی را باز کردم و به دست هایم کرم مالیدم.با سینی قهوه رفتم طرف اتاق نشیمن و فکر کردم « چطور شده آرتوش امیل را به خانه دعوت کرده؟ » آرتوش که گفت « می دانستی امیل شطرنج باز قهاری ست؟ » جوابم را گرفتم. یاد سفره ماه عسلمان افتادم به اصفهان و شیراز. آرتوش ساعت ها با صبر و حوصله سعی کرده بود شطرنج یادم بدهد و یاد نگرفته بودم.امیل سیمونیان فنجان قهوه را برداشت و به پنجره نگاه کرد. « چه پرده های قشنگی. »پایین پرده های کتان را خودم گلدوزی کرده بودم و خیلی دوستشان داشتم. اما غیر از مادر که گفته بود « سلیقه ات به من رفته. » هیچ کس هیچ وقت از پرده ها تعریف نکرده بود. آرتوش مهره های شطرنج را که چید ، از اتاق بیرون رفتم. به دوقلوها گفتم دفترهای دیکته را بیاورند آشپزخانه و به آرمن گفتم صدای گِرام را کم کند. داشتم فکر می کردم شام چی درست کنم که آرمینه و آرسینه بغض کرده دویدند تو. « دفتر دیکته ی من نیست. » « جامدادی من هم نیست. » با هم پا کوبیدند زمین. « از دستِ آرمن. » گفتم « از دست آرمن. » و از جا بلند شدم.درِ اتاق آرمن طبق معمول قفل بود. به جای در زدن دستگیره ی در را چند بار محکم تکان دادم و تا گفتم « باز که تو ... » از توی اتاق داد زد « گنجه ی نشیمن. » رو به در بسته گفتم « مرض داری به خدا. » و رفتم به اتاق نشیمن.امیل سر بلند کرد. از لای دگمه ی باز پیراهنش زنجیر طلای ظریفی پیدا بود. در گنجه ی ظرف ها را باز کردم.امیل به آرتوش گفت « امروز چه خبر بود؟ همه زود رفتند. » آرتوش چشم به ضفحه ی شطرنج با ریشش ور می رفت. « سخنرانی بود. چرا نیامدی؟ »« سخنرانی؟ »« پگوف سخنرانی داشت. »« پگوف؟ »« سفیر شوروی. »« آها! »دفتر دیکته و جامدادی را از روی بشقاب های توی گنجه برداشتم و برگشتم آشپزخانه.برای شام ماکارونی آبکش می کردم که زنگ زدند. امیلی بود. از طرف مادربزرگش پیغام آورده بود که برای شام منتظر پدرش هستند. امیل از جا پرید. « حواسم به ساعت نبود. » درست مثل دخترش بود ، اولین باری که مادربزرگ آمده بود دنبالش.قیافه ی آرتوش شبیه بچه ای بود که اسباب بازی را از دستش گرفته باشند. دوقلوها التماس کردند. « شام پیش ما بمانند. » حد معاشرت نگه داشتن و پشت دست داغ کردن فراموش شد و به امیل سیمونیان گفتم « چرا شام نمی مانید؟ به مادرتان تلفن می کنم. » آرتوش دعوت را تکرار کرد و دوقلوها دست هایم را گرفتند کشیدند طرف تلفن. آرمن تکیه داده بود به چارچوب در اتاقش.اِلمیرا سیمونیان نه تنها با ماندن پسر و نوه اش موافقت کرد که قبول کرد خودش هم بیاید. بعد از این موافقت سریع و غیرمنتظره دوقلوها از خوشی جستند هوا و امیل و آرتوش برگشتند سر شطرنج. با دیدن لبخند امیلی فکر کردم « طفل معصوم. » پشتم به آرمن بود و ندیدم خوشحال شد یا نه.