ایشی و راپونزل به بغل چارزانو توی تخت خواب ها نشسته بودند.آرمینه گفت « تو نگفتی خودمان بالاخره فهمیدیم چرا مادربزرگ امیلی کوچولو مانده. » آرمینه خیلی جدی گفت « خودش واکسن نزده. » هر بار نوبت واکسن زدن دوقلوها می شد جزو خواهش ها و تهدیدها و توضیح هایم این جمله هم بود که « اگر واکسن نزدید همیشه کوچولو می مانید. »نیم ساعت بعد که ماجرا را برای آرتوش تعریف کردم خندید. کنارش نشستم و گفتم « خانم سیمونیان کم از دکتر جکیل و مستر هاید ندارد. تا می آیی فکر کنی چه موجود خودخواهی وحشتناکی ، کاری می کند ازش خوشت بیاید و البته برعکس. چه ماجراهای بامزه ای تعریف کرد و از حق نگذریم پیانو زدنش حرف نداشت. »بعد از شام اولی امیلی و دوقلوها پیانو زده بودند. بعد خانم سیمونیان تمرین های مشکل بچه ها را زده بود ، بعد هر آهنگی که خواسته بودند و سرآخر چند آهنگ قدیمی ارمنی. گمانم حتی آرمن هم متوجه نشد پاهای خانم سیمونیان به پدال های پیانو نمی رسد.آرتوش خمیازه کشید. « آدم های بدی نیستند. شطرنج امیل حرف ندارد. »گفتم « بحث سیاسی به کجا کشید؟ » دست ها را پشت سر قلاب کرد. « به هیچ جا. امیل توی عوالم خودش سیر می کند. » پوست پسته ای را از روی فرش برداشتم. « چه عواملی؟ » دست ها را پایین آورد و کشید به ریش بزی. « چه می دانم. قصه و شعر و از این چیزها. » پوست پسته را این دست آن دست دادم. خانم سیمونیاان گفته بود « هرچه کوشش کردم پیانو یاد نگرفت. در عوض هنوز مدرسه نمی رفت که شروع کرد به مطالعه ی کتاب و سرودن شعر. » پوست پسته را انداختم توی زیرسیگاری. « خُب ، کتاب خواندن چه اشکالی دارد؟ »پاها را دراز کرد روی میز جلو راحتی و به صفحه ی خاموش تلویزیون نگاه کرد. « هیچ اشکالی ندارد. به شرطی که فایده ای داشته باشد ، راه نشان بدهد ، چیز یاد مرردم بدهد ، فقط محض تفریح و سرگرمی نباشد. امیل انگار توی این دنیا نیست. » تکه ای از مویم را پیچیدم دور انگشت. « هرکس کتاب خواند و شعر دوست داشت یعنی توی این دنیا نیست؟ » خمیازه کشید. « شعر و قصه نشد نان و آب. راستی! خانم نوراللهی گفت با تو کار دارد. گفت تلفن می کند. »خانم نوراللهی با من چه کار داشت؟ خانم سیمونیانن گفته بود « مجله ی خیلی مهمی تعدادی از شعرهای امیل را چاپ کرد. یکی از قصه هایش جایزه برد. » خانم نوراللهی با من چه کار داشت؟آرتوش گفت « بالاخره نفهمیدی ماجرای ایشی و راپونزل زیر سرکی بود؟ »بعد از رفتن سیمونیان ها ایشی و راپونزل گم شدند. همه طبق معمول به آرمن شک بردیم. ولی آرمن برخلاف همیشه که اول لبخندهای موذیانه می زد و آخر سر مُقُر می آمد اسباب بازی ها را کجا گذاشته ، این بار جد کرد و حتی اشک توی چشم هایش جمع شد که « به خدا ، به مسیح ، به حضرت مریم ، من قایم نکردم. » تا که آرتوش ایشی و راپونزل را پایین پنجره ی اتاق دوقلوها ، توی حیاط پیدا کرد.تکه مویی را که دور انگشت می پیچدم زدم پشت گوش. « فکر نکنم کار آرمن بود. » آرتوش چشم ها را بست و تکیه داد به پشتی راحتی. خیره شدم به صفحه ی سیاه تلویزیون. یعنی ممکن بود کار دخترک باشد؟ آرتوش چشم باز کرد ، ایستاد و کش و قوس آمد. « چراغ را تو خاموش می کنی یا من؟ » گفتم « من. »میز شام را که جمع می کردم امیل گفته بود « کلاریس ، کمک بکنم؟ »پیشنهاد کمکش بیشتر به دلم نشسته بود یا این که به اسم کوچک صدایم کرده بود؟ چراغ نشیمن را خاموش کردم و قبل از رفتن به اتاق خواب شیشه ی چاتنی را که خانم سیمونیان آورده بود گذاشتم تهِ یکی از قفسه های آشپزخانه. این قفسه جای چیزهایی بود که به ندرت لازم داشتم.لیس نشست پشت میز آشپزخانه. موهایش طبقه طبقه کوتاه شده بود و تا جایی که می شد پوش خورده بود. سرشر شده بود عین توپ. « از سلمانی یکراست آمدم اینجا. » زود گفتم « موهات خیلی خوب شده. رفتی پیش آنژل؟ » لبخند زد. « نه بابا ، آنژل که مو کوتاه کردن بلد نیست. رفتم سالن شمشاد. سلمانی جدید از تهران آورده. » چشمش افتاد به ظرف های شسته ی شبِ قبل که توی جا ظرفی بود. بُزاق شد و طوری پرسید « مهمان داشتی؟ » انگار کسی بپرسد « آدم کشتی؟ »شروع کردم به جا به جا کردن ظرف ها. وَرِ منطقی ذهنم برای هزارمین بار گفت « لازم نیست توضیح بدهی. فقط بگو آره ، مهمان داشتم. همین. » آخرین قاشق را گذاشتم توی کشو، کشو را بستم و چرخیدم طرف آلیس. « آره مهمان داشتم. » و گفتم چه کسانی بودند. اخم کرد. « چرا خبرم نکردی؟ » تا آمدم فکر کنم نباید توضیح بدهم ، وَرِ کم رو توضیح داد. « همه چیز خیلی ناگهانی پیش آمد. تو هم که دیشب بیمارستان بودی. »برخلاف همیشه که غُر غُر می کرد یا دعوا راه می انداخت ، این بار از سبد میوه سیبی برداشت و حرفی نزد. عصبانی از خودم که چرا باز توضیح دادم و متعجب از آلیس که چطور جنجال به پا نکرد ، رو به رویش نشستم. سیب را تا ته خورد و گفت « کاش می گفتی پنج شنبه شب بیایند خانه ی نینا. »برای این که آرام بمانم سعی کردم به چیز دیگری فکر کنم. خیره شدم به گلدان پشت پنجره. هیچ وقت نتوانسته بودم به خواهرم بفهمانم کسی که جایی مهمان است ، درست نیست سرخود مهمان دیگری با خودش ببرد. این بار هم نتوانستم قانعش کنم. ابرو داد بالا که « چه حرف ها. تو که با نینا رودروایسی نداری. ولی خب ، زیاد هم مهم نیست. من که تصمیمم را گرفتم. سیگار داری؟ » بی حرف بلند شدم پاکت سیگار را آوردم. پس خواهرم تصمیم گرفته بود لاغر شود. برایش کبریت کشیدم.ناشیانه پُکی به سیگار زد و دودش را داد بیرون. « تا مادر نیست قشقرق راه بیندازد بگویم سیمونیان هر عیب و ایرادی داشته باشد. مهم نیست. راستش از تنهایی و غُز غُرهای مادر خسته شدم. حالا قبلاً زن داشته مهم نیست. تو راست می گفتی. هم خدا و هم خرما نمی شود. از خانواده ی بدی نیست و تحصیل کرده هم هست. حواسش کجاست؟ دستت سوخت. چرا ماتت برده؟ »چوب کبریت را که تا ته سوخته بود هول انداختم توی زیر سیگاری. مادر پای تلفن گفته بود « اگر سر و کله ی آلیس پیدا شد هر چی گفت بحث نکن. این بار پاک زده به سرش. » حدس زده بودم لابد باز با هم دعوا کرده اند. حالا می فهمیدم. یاد این شوخی افتادم. مردی گفت « تصمیم گرفته ام با دختر پادشاه ازدواج کنم. » گفتند « پادشاه که دختر به تو نمی دهد. » گفت « من تصمیم گرفته ام ، پنجاه درصد قضیه حل شده. » خواهرم تصمیم گرفته بود با امیل سیمونیان ازدواج کند و از نظر خودش صد در صد قضیه حل بود.آلیس سیب دیگری برداشت. « مادرش که بمیرد جواهراتش می رسد به من. » و قاه قاه خندید. « تنها اشکالش دختره ست. ولی گفتن بچه ی شری نیست هیچ حوصله ی بچه داری ندارم ولی تو کمکم می کنی. »و بعد از این که به همین ترتیب همه چیز راه به قول مادر بُرید و دوخت و پوشید ، از جا بلند شد. « خُب ، من رفتم. برای کت دامن سفیدم کفش سرمه یی لازم دارم. » سرم داشت گیج می رفت. گمانم جواب خداحافظی اش را هم ندادم و آلیس لبخندزنان رفت.تا برسم به راهرو که به مادر تلفن کنم ، تلفن زنگ زد. مادر پیش دستی کرده بود. « می دانم ، می دانم. از دیشب تا حالا دارم توی گوشش می خوانم – انگار نه انگار. هر چه زودتر این مرتیکه را ببیند ، بهتر. شاید از خر شیطان پیاده شد. » گوشی را که گذاشتم ، از دست مادر هم عصبانی بودم. به چه حقی ندیده نشناخته می گفت " مرتیکه " ؟پشت میز آشپزخانه نشستم و دستم رفت طرف سرم. مو دور انگشت پیچیدم و باز کردم ، پیچیدم و باز کردم. تجسم اولین برخورد آلیس و امیل سیمونیان کار سختی نبود. خواهرم هفت قلم آرایش کرده ، در همان نیم ساعت اول گزارش کاملی از محاسن اخلاقی و تحصیلات و موقعیت اجتماعی خودش می داد. در مورد همه چیز از آشپزی و خانه داری گرفته تا سیاست و اقتصاد جهانی اظهار نظر می کرد. بعد از خواستگارهای متعدد و البته خیالی اش می گفت که تقاضایشان رد شده بود و سر آخر درباره ی سفر انگلستانش حرف می زد. موی صافم مثل فنر لوله شده بود. بردمش پشت گوش و تکه ی دیگری دست گرفتم.ازدواج کردن آلیس بزرگ ترین آرزویم بود. بارها خودم کسانی را پیشنهاد کرده بودم اما خواهرم انگار لیوان زهر تعارفش کرده باشم ، اخم کرده بود که « واا ؟ یعنی این قدر بدبخت شدم که تو برایم شوهر پیدا کنی؟ »هربار مو دور انگشت می پیچیدم ، نینا می گفت « باز شدی لویی شانزدهم؟ دست از سر این موهای بدبخت بردار. » دست از سر موها برداشتم و پا شدم. توی اتاق ها راه رفتم و دنبال راه حل گشتم. هیچ راه حلی که پیدا نکردم ، نذر کردم اگر خواهرم از خر شیطان پیاده شد خرج یک روز ناهار و شام خانه ی سالمندان را بدهم
بچه ها که از مدرسه برگشتند امیلی همراهشان بود.قبل از هر چیز پرسیدم « به مادربزرگت گفتی و آمدی؟ » امیلی سر تکان داد و نگاهش را انداخت زمین. این همه کمرویی داشت حوصله ام را سر می برد.آرمینه گفت « خودمان رفتیم از مادربزرگ اجازه گرفتیم. » آرسینه گفت « امیلی چند تا اشکال ریاضی داشت. آمده آرمن کمکش کند. » تا نگاه متعجبم بچرخد طرف پسرم ، آرمن گفت « الان برگردم. » و دوید توی اتاقش. با خودم گفتم امروز انگار روز اتفاق های عجیب است. آرمن بعد از انشاء یا در همان حد دشمن ریاضی بود.بچه ها گفتند « عصرانه چی داریم؟ » تازه یاد عصرانه افتادم و بهانه آوردم. « کار داشتم ، وقت نکردم چیزی درست کنم. » سرهای دوقلوها کج شد به یک طرف و چشم هایشان گشاد شد.« چکار داشتی؟ »« چرا وقت نکردی؟ »بی حوصله گفتم « نان و پنیر هست. بخورید. این قدر هم سوال نکنید. » یک قدم رفتند عقب و به هم نگاه کردند. دست گذاشتم روی پیشانی ، تکیه دادم به دیوار و چشم هایم را بستم.آرمینه آمد جلو و دستم را گرفت. « حالت خوب نیست؟ » آرسینه دست دیگرم را گرفت. « حالت خوب نیست؟ » چقدر دلم می خواست بگویم « آره ، حالم خوب نیست. » فرصت نشد از خودم بپرسم چرا حالم خوب نیست. زنگ زدند.دست هایم را از توی دست های دوقلوها بیرون کشیدم و رفتم طرف در و توی دلم گفتم « خدایا خودت به خیر بگذران. » انگار منتظر بودم اتفاق عجیب دیگری بیفتد. در را باز کردم و از ذهنم گذشت « آلیس شدم در سرزمین عجایب. » اگر وقت دیگری بود از هم اسم بودن قهرمان کوچولوی کتاب با خواهرم خنده ام می گرفت. وقت دیگری نبود و حالم خوب نبود و خنده ام نگرفت.برقکار شرکت بود. آمده بود چراغ های حیاط را تعمیر کند. مرد جوانی که تا آن روز ندیده بودم. خیلی لاغر بود و سالک بزرگی روی گونه داشت.پا به پایش رفتم تا حیاط پشتی و برگشتم تا تک تک چراغ ها را امتحان کرد و پای هر چراغ ایستاد به حرف زدن که تازه استخدام شرکت نفت شده و حالا که کار خوب دارد تصمیم گرفته ازدواج کند و مادرش دخترخاله را برایش نامزد کرده و برقکار از بچگی دخترخاله را می خواسته و بالاخره به این نتیجه رسید که « یکی از چراغ ها اتصالی داره. » که خودم می دانستم. بعد گفت فازمترش خراب شده و ان شاءالله ما فازمتر دارم.مطمئن بودم فازمتر داریم اما هرچه توی جعبه ی ابزار گشتم پیدا نکردم. حتماً باز آرمن برداشته بود. در اتاقش را زدم و رفتم تو. « فازمتر پیش توست؟ »با امیلی نشسته بودند روی میز تحریر و پاها را تاب می دادند. جفتی پریدند پایین. آرمن دست پاچه گفت « نه ، پیش من نیست. » سر راهم به حیاط فکر کردم « عجب درس خواندنی. » برقکار گفت « نمی شه از همسایه ها قرض بگیرین؟ »خانم رحیمی تهران بود. آقای رحیمی هم آن وقت روز حتماً خانه نبود. با همسایه های دیگر هم آشناییم در حدی نبود که رویم بشود چیزی قرض کنم. گفتم « چرا ، یک دقیقه صبر کن. »از خیابان گذشتم و زنگ سیمونیان ها را زدم. امیل که حتماً هنوز از شرکت برنگشته بود. خدا خدا می کردم مادرش روی دنده ی چپ نباشد و فازمتر داشته باشد. در را امیل سیمونیان باز کرد. فازمتر آورد و خودش هم همراهم آمد. « شاید برقکار کمک خواست. » نمی دانم چرا محض تعارف هم شده با آمدنش مخالفت نکردم و از فکرم هم نگذشت چطور این وقت روز شرکت نیست. حس کردم حالم بهتر شده. آلیس یک چیزی گفته بود. حتماً این قدرها هم احمق نبودامیل زودتر از برقکار اشکال سیم کشی را پیدا کرد و تمام مدت که با سیم ها ور می رفت برقکار بیکار ایستاد و از عروسی اش گفت و این که با شاید بتواند در بهمنشیر یا شاید هم پیروز آباد خانه بگیرد و خدا بخواهد بعد از عروسی می روند مشهد زیارت. بالاخره بساطش را جمع کرد و وقت رفتن با خنده گفت « با همسایه ای مثل آقای مهندس ، چرا به ما تلفن می کنید؟ » به در فلزی نرسیده بود که صدا زدم « صبر کن. »دویدم توی خانه. قفسه ی آشپزخانه را باز کردم و جعبه را برداشتم. برگشتم حیاط و دادم دست برقکار. خیره شد به جعبه. « شکلات استور؟ » و نگاهش برق زد. گفتم « بِبَر برای عروس خانم. » خوشحال تشکر کرد و رفت. امیل سیمونیان نگاهم می کرد. دست هایش خاکی و سیاه بود. تعارف کردم برویم تو دست بشوید. و تا دست بشوید دو لیوان شربت درست کردم که از بازار کویتی ها می خریدم و جز خودم هیچ کس توی خانه دوست نداشت.به آشپزخانه که آمد دوروبر را نگاه کرد. بعد دست هایش را بو کرد. « چه صابون خوشبویی ، چه آشپزخانه ی قشنگی ، چه شربت خوشرنگی. »از بوی صابون وینولیا نمی دانم چرا یاد پدرم می افتادم و راهرو کم نور خانه مان در تهران.نشست پشت میز و به پنجره نگاه کرد. « هِره را خودتان ساختید ، نه؟ پنجره ی آشپزخانه ی ما هِره ندارد. »هیچ کدام از پنجره های خانه های بوارده هِره نداشت. تازه آمده بودیم آبادان و آرمن را حامله بودم که آقا مرتضی هِره ی پنجره ی آشپزخانه را برایم ساخت.امیل جرعه ای شربت خورد. منتظر بودم بگوید خوشمزه ست. نگفت. نگاهش هنوز به پنجره بود. « گل نخودی ها انگار کم جان شدند. »آقا مرتضی دست های کبره بسته اش را کشیده بود روی هِره که هنوز پر از خاک و گَردِ آجر بود. گفته بود « این هِره جون می ده واسه گل نخودی. آدم از عطرش بیهوش می شه. » نمی دانستم گل نخودی چه جور گلی است و تا آن وقت اسمش را نشنیده بودم. یکی دو هفته بعد از به دنیا آمدن آرمن ، آقا مرتضی روزی که قرار نبود بیاید آمد. گلدانی را از ترکِ دوچرخه باز کرد ، گذاشت روی هِره ، جا به جا کرد و گفت « گل نخودی. چشم روشنی ناقابل. » اولین بار بود گل های کوچکِ آبی و صورتی و سفید را می دیدم. امیل از کجا اسم گل ها را می دانست؟ گفتم « باید خاکشان را عوض کنم. »شربت خورد. « مسجد سلیمان توی حیاط گل نخودی کاشته بودم. برای باغچه ی خودمان سفارش خاک و کود دادم. آوردند ، خاک این ها را هم عوض می کنم. »گفتم « این کارها را باغبان شرکت انجام می دهد. »لیوان را گذاشت روی میز. زنجیره گردنش گیر کرده بود به دگمه ی پیراهن. زنجیر را از دگمه جدا کرد. « ور رفتن با خاک و گل و گیاه را دوست دارم. تماشای بزرگ شدن چیزی که خودت کاشتی حس خوبی دارد ، نه؟ »لبخند احمقانه ای روی لب هایم نشست.خندید. « البته در گل کاری مثل تو خبره نیستم. »علامت سوال را که توی نگاهم دید گفت « از دوقلوها شنیدم گل هایی که آن شب برای مادرم آورده بودی خودت کاشتی. » حس کردم دارم سرخ می شوم. از این که گفته بود تو ، یا چون عادت نداشتم کسی از کارهایم تعریف کند؟پرسید « برقکار را می شناختید؟ » باز داشت می گفت شما. « نه ، بار اول بود می دیدمش. تازه استخدام شرکت نفت شده. » به صلیب گردنم نگاه کرد. « پس از کجا می دانستی عروسی می کند؟ » صلیب را که کج شده بود راست کردم. « خودش تعریف کرد. »به گل نخودی ها نگاه کرد. « می فهمم چرا. همه دلشان می خواهد با تو حرف بزنند. حرف زدن با تو راحت ست. » نگاهم کرد. « انگار آدم سالهاست می شناسدت. »آرسینه و آرمینه جست و خیزکنان سر رسیدند. « کار مدرسه ی ما تمام شد. » « امیلی کارش تمام نشد؟ »تازه یادم افتاد یک ساعت بیشتر است صدایی از اتاق آرمن نیامده. تا آمدم از جا بلند شوم ، امیلی کتاب دفتر زیر بغل وارد شد. آرسینه و آرمینه از دو طرف بازوهایش را چسبیدند. « مهمانی بازی بکنیم؟ » « یا یه قل دو قل؟ »
امیلی پدرش را نگاه کرد. امیل آخرین جرعه ی شربت را خورد و لیوان را گذاشت توی سینی. « مادربزرگ تنهاست. سر دردش هم عود کرده. شاید بهتر باشد ___ »آرمینه پرید وسط حرفش. « خُب ، مادربزرگ استراحت کنند. امیلی می ماند پیش ما. » آرسینه گفت « خُب ، شما هم بمانید. این جوری مادربزرگ حسابی استراحت می کنند. »امیل خندید و به من نگاه کرد. « دو شب پشت سر هم زحمت دادن پررویی نیست؟ » مطمئن بودم تعارف می کند. گفتم « بمانید. آرتوش هم هرکجا هست پیدایش می شود. » جمله ام تمام نشده ، صدای خرناس مانند شورلت از خیابان آمد.آرمینه و آرسینه بالا پایین پریدند. « بمانید. بمانید. خواهش می کنیم. »بعد زُل زدند به من.گفتم « تلفن می کنم به خام سیمونیان. » همه خیلی زود یاد گرفته بودیم که نه فقط اجازه ی امیلی که اجازه ی پدر امیلی هم دست مادربزرگ است.جواب سلام آرتوش را دادم که دوقلوها از سر و کولش بالا می رفتند و در فکر واکنش المیرا سیمونیان شماره گرفتم. صدایش خسته بود و بی حوصله. « به من مربوط نیست. خودشان می دانند. » و گوشی را گذاشت.شروع کردم به درست کردن شام. کتلت با سیب زمینی سرخ کرده. ماجرای بعد از ظهر و تصمیم عجیب خواهرم در ذهنم کمرنگ شده بود. چرا این قدر عصبانی شده بودم؟ اولین بار نبود آلیس از این تصمیم های عجیب گرفته بود. مگر دکتر ارمنی بیمارستان نبود؟ یا برادر آن دوستی که از تهران آمده بود؟ دلیل بدحالی این بارم شاید این بود که ___ وَرِ فضول پرید جلو « این بود که چی؟ » روغن ریختم تو ماهیتابه. این بود که خسته بودم. این بود که ___ نمی دانم. امیل و آرتوش در اتاق نشیمن شطرنج بازی می کردند و صدای بدو بدو بچه ها از حیاط می آمد.در فکر المیرا سیمونیان کتلت ها را پشت و رو می کردم. مادر گفته بود « خانه ی پدرش مثل قصر بود. پنجاه شصت تا اتاق ، باغ بزرگ ، خدم و حشم. پرستاری که خودکشی کرد انگلیسی بود. می گفتند خانم یا همین قدکوتوله صد تا عاشق داشت ، چه قبل از شوهر کردن چه بعد. مردهای خوش دک و پز فرنگی که می آمدند اصفهان برای خودش و مهمانی هایی که می داد سر و دست می شکستند. »سیب زمینی پوست کندم و فکر کردم حتماً یک کلاغ چهل کلاغ کرده اند. آخر با این قد ___داشتم سعی می کردم خانم سیمونیان را در جوانی مجسم کنم که آرمن و امیلی نفس زنان و عرق کرده به آشپزخانه آمدند. آرمن شیشه ی آب را از یخچال درآورد و اول برای امیلی و بعد برای خودش آب ریخت. موهای امیلی چسبیده بود به پیشانی و چشم هایش برق می زد. از ذهنم گذشت « اگر مادربزرگ در جوانی شبیه الان نوه اش بوده ___ »شیشه ی آب را که آرمن روی پیشخوان جا گذاشته بود گذاشتم توی یخچال. « ___ شاید هم حرف مردم واقعیت داشته. »سیب زمینی ها را توی روغن داغ ریختم. مادربزرگ گفته بود « پدر بیچاره چه جشنی برای عروسی دخترش گرفت. ارکستر از تهران ، آشپز فرانسوی. از لئون شرابساز کهنه ترین شراب هایش را خرید. کلی آدم از کله گنده های دربار تا سفرای خارجی دعوت داشتند. » سیب زمینی ها را زیر و رو کردم و فکر کردم بعد از زندگی ای که مادر وصف می کرد ، خانه ای در بوارده شمالی چقدر باید محقر باشد. اتاق های خالی و کم نور خانه یادم آمد و رومیزی و دستمال سفره های کتان که یک وقتی زیبا بودند و حتماً گران قیمت. یاد قاشق چنگال های نقره ی کم و بیش سیاه شده افتادم و چینی های لب پر. فقط دو شمعدان چند شاخه هنوز جلال و جلای سال های حتماً خیلی دور را داشتند ، و گنجه ی چوبی.بالای سر سیب زمینی ها ایستاده بودم نسوزند و خیالبافی می کردم. المیرا سیمونیان رومیزی کتان را اولین بار کجا روی میز انداخته؟ در خانه اش در کلکته؟ یا در آپارتمانش در پاریس که گفت رو به کلیسای نوتردام بود؟ یادم آمد رومیزی از هر طرف به زمین می کشید. پس مال میزی بوده خیلی بزرگتر. دوازده نفر شاید ، با صندلی های لابد پشت بلند رویه مخملی. میزبان با موهای یک دست سیاه ، آرایش کرده ، در لباسی با یقه ی شاید تور ، گوشواره های آویز به گوش و سینه ریز الماس به گردن ، گیلاس کریستال تراش داری را به لب های قرمز نزدیک می کرده و چشم های سیاه حتماً همان برق چشم های نوه اش را داشته ، چند لحظه پیش ، از بالای لیوان آب.با صدای امیل سیمونیان که گفت « چه بوهای خوبی ، » از تصور مهمانی خیالی جوانی مادرش بیرون آمدم و به سیب زمینی ها نگاه کردم که داشتند می سوختند.داد زدم « واای! » و بی هوا ماهیتابه ی داغ را دو دستی برداشتم گذاشتم روی پیشخوان. تازه وقتی ماهیتابه را ول کردم سوزش را حس کردم. دست سوزاندن وقت آشپزی یا اتو از کارهای مرسومم بود. به درد و سوزش عادت داشتم و به ندرت صدایم در می آمد اما این بار نتوانستم جلو ناله را بگیرم. خیس عرق شده بودم.امیل فریاد زد « چه بلایی سر خودتان آوردید؟ » شانه هایم را گرفت بُرد طرف میز و نزدیک ترین صندلی را برایم عقب کشید. « ببینم؟ »نشستم روی صندلی. چرا باز گفت شما؟ به کف دست هایم نگاه کردم که هر لحظه قرمزتر می شد. آب ریخت توی لیوان و لیوان را به دهانم نزدیک کرد. « نگران نباش. الان درستش می کنم. » لیوان را گذاشت روی میز و از آشپزخانه بیرون دوید. باز گفته بود تو.بدتر از درد و نگرانیِ این که تا چند روز نمی توانم هیچ کاری بکنم و غذای فردا چه می شود و ظرف ها را چه کسی می شوید و ده ها " چه می شود " و " چه کسی می کند " دیگر ، غرولندهای آرتوش بود که از صدای ناله ام دویده بود به آشپزخانه ، بالای سرم ایستاده بود و غُرغُرهای همیشگی را تکرار می کرد ، وقت هایی که اتفاق های این طوری می افتاد. « صد بار گفتم مواظب باش. سیب زمینی سوخت که سوخت. چرا به فکر خودت نیستی؟ اصلاً توی این گرما چرا داری کتلت و سیب زمینی سرخ می کنی؟ از بیرون غذا می گرفتیم. مطمئن باش غذای بیرون کسی را نکشته. وسواس بیخودی را از مادرت ارث بردی. کاش نصف وسواس تو را خواهرت هم داشت که ___ »سعی کردم نشنوم. سال ها بود که فهمیده بودم آرتوش با مقصر شمردن هرکسی که اتفاق برایش می افتد محبتش را نشان می دهد. هربار بچه ها زمین می خوردند یا مریض می شدند یا جایی شان درد می گرفت همین بساط را داشتیم. این هم که از هر فرصتی برای گوشه کنایه زدن به مادر و آلیس استفاده می کرد ، برای این بود که مادر و آلیس هم درست همین کار را با آرتوش می کردند و من این وسط سال ها بود نقش میانجی را خوب یاد گرفته بودم. حالا هم دور من و میز آشپزخانه راه می رفت و یکبند حرف می زد. سرم داشت گیج می رفت و سوزش دست ها بیشتر و بیشتر می شد که امیل سیمونیان با شیشه ی قهوه یی بزرگی سر رسید. بی حرف چند بار دست کرد توی شیشه و کف هر دو دستم را با ماده ی کرم مانندِ سیاه و لزجی پوشاند. آرتوش ساکت بالای سرمان ایستاده بود و تماشا می کرد. خیره به کف دو دستم ناگهان حس کردم داغ شدم ، حس کردم دست هایم دوباره چسبید به ماهیتابه و سوخت. بعد کف دست ها به ذُق ذُق افتاد ، بعد کم کم سرد شد و سردتر شد و سوزش ذُق ذُق تمام شد. خیس عرق بودم. سر که بلند کردم امیل نگاهم می کرد ، با لبخندی که انگار می گفت « نگفتم درستش می کنم؟ »
سه نفری پشت میز آشپزخانه نشسته بودیم. امیل از معجون ضد سوختگی هندی می گفت و سیب زمینی پوست می کند. سیب زمینی های سوخته را ریخته بود توی سطل زباله ، از سبد کنار یخچال چندتا سیب زمینی درشت برداشته بود و حالا داشت پوست می گرفت. آرتوش مثلاً همکاری می کرد. فکر کردم آرتوش به عمرش چند بار سیب زمینی پوست کنده؟ امیل سیمونیان چند بار؟ دو دستم را باز نگه داشته بودم و به امیل گوش می کردم. « یکی از آشپزهایمان که اهل جنوب هند بود ، خیلی سال پیش دو شیشه از این معجون برای مادرم آورد. »دوقلوها دویدند تو.پرسیدم « رامو؟ » و درجا از سوالم پشیمان شدم. یادآوری ناخوشایندی بود. کارد را گذاشت روی میز. گفت « پدرِ رامو بود. » چند لحظه ساکت ماند ، بعد دوباره کارد را برداشت. « چند بار جاهای مختلف دادم آزمایش کردند ولی کسی از ترکیبش سر در نیاورد. همین قدر فهمیدند که از ریشه و برگ گیاه های مختلف درست شده که خودم از اول می دانستم. »آرتوش در یخچال را بست و نشست پشت میز. پرسیدم « بچه ها چی می خواستند؟ » گفت « آب. »تا آرتوش یکی دو تا سیب زمینی را کج و کوله پوست بکند ، امیل بقیه را پوست کند و یک دست خلال کرد. ریخت توی آبکش و از جا بلند شد. « فقط یک نفر از خانواده ی رامو طرز درست کردن این معجون را می داند که قبل از مرگ ، فقط به یک نفر دیگر از همان خانواده یاد می دهد. آبکش را گذاشت توی ظرفشویی و شیر آب را باز کرد. فکر کردم مادرش که نیست لفظِ قلم حرف نمی زند.تلفن زنگ زد. توی راهرو کسی گوشی را برداشت و چند لحظه بعد آرمن صدا زد « مااا مااا ! تلفن. خانم نوراللهی. »داد زدم « با من یا پدر؟ »« با تو. »از جا بلند شدم. آرتوش گفت « سختت نیست گوشی تلفن دستت بگیری؟ » امیل از کنار ظرفشویی سر چرخاند. آب شیر می ریخت روی خلال های سیب زمینی توی آبکش. تصور من بود یا نگاهش نگران بود؟دست هایم را باز کردم و بستم. درد خیلی کمتر شده بود. سر تکان دادم که « نه ، سختم نیست. » و رفتم به راهرو. از در باز اتاق نشیمن ، امیلی و آرمن را دیدم که توی راحتی ها نشسته بودند. امیلی با حرکات سر و دست چیزی تعریف می کرد. اگر نمی دانستم فکر می کردم خانم جوانی است و نه دختر بچه. آرمن دست زیر چانه از راحتی رو به رو به امیلی نگاه می کرد. در فکر این که خانم نوراللهی چکار دارد و نگاهم به دو دستم که انگار تازه به اهمیتشان پی می بردم ، گوشی را برداشتم.خانم نوراللهی مثل هربار سلام احوالپرسی طولانی و گرمی کرد و تا حال تک تک بچه ها را نپرسید نرفت سر اصل مطلب. چه حافظه ای داشت. نه فقط اسم بچه ها یادش بود که یادش بود کلاس چندم هستند. حتی سرماخوردگی چند ماه پیش دوقلوها هم یادش مانده بود. بالاخره گفت « جمعه ی پیش در جلسه ی سخنرانی باشگاه گلستان دیدمتان. ببخشید فرصت نشد خدمت برسم سلام کنم. »هیچ نشانی از کنایه در لحنش نبود. خجالت کشیدم. من بودم که باید بعد از سخنرانی جلو می رفتم و تبریک می گفتم که نرفته بودم و نگفته بودم. خانم نوراللهی نه فرصت توضیح و عذرخواهی داد و نه انگار توقعش را داشت. « می خواستم خواهش کنم لطف کنید در جلسه ی بعدی انجمن ما شرکت کنید. خانم های ارمنی نسبت به ما کم لطف اند. می دانم انجمن خودتان را دارید که فعالیت های مثبتی دارد ، ولی می دانید که انتخابات مجلس نزدیک ست و حتماً می دانید که به خاطر مسئله ی حق رای امسال برای زن های ایرانی سال مهمی ست و ___ »نمی دانستم انتخابات مجلس نزدیک است و درباره ی حق رای زن ها فقط چیزهایی شنیده بودم. فکر کردم مثل بیشتر ارمنی ها انگار توی این مملکت زندگی نمی کنم. خجالت کشیدم و شاید برای جبران ، تا خانم نوراللهی گفت « چند سوال داشتم. اجازه می دهید هروقت فرصت داشتید خدمت برسم؟ » گفتم « حتماً. با کمال میل. » قبل از خداحافظی گفت « راستی ، امسال هم برای 24 آوریل مراسم دارید؟ »گوشی را گذاشتم و رفتم طرف آشپزخانه. خانم نوراللهی ارمنی نبود ، از 24 آوریل ما خبر داشت و من که توی این مملکت به دنیا آمده بودم ___ بازخجالت کشیدم. گفته بود « ما باید خیلی چیزها از خانم های ارمنی یاد بگیریم. » حتماً تعارف کرده بود.سرجایم نشستم و به دست هایم نگاه کردم. انگار نه انگار سوخته بودند. آرتوش خم شد طرفم ، دستم را نوازش کرد و یواش دمِ گوشم گفت « درد داری؟ » لبخند می زد و می دانستم دارد سعی می کند دلجویی کند. لبخند زدم و سر تکان دادم که « نه. »به امیل نگاه کردم. آبکش به دست رو به ما ایستاده بود و نگاهم می کرد. شیر آب ظرفشویی بسته بود. چند لحظه نگاه به نگاه ماندیم. بعد گفت « روغن کجاست؟ »از جا پریدم. « شما چرا؟ » و دست دراز کردم آبکش را بگیرم. آبکش را پس کشید.آرتوش پا به پا شد. « حالا باید حتماً سیب زمینی سرخ کرده بخوریم؟ » گفتم « تو برو به بچه ها سر بزن. » انگار از خدا خواسته رفت.به امیل نگاه کردم. سیب زمینی ها را توی آبکش زیر و رو کرد. « گمانم جزو معدود مردهایی هستم که آشپزی دوست دارند. » دو دگمه ی بالای پیراهنش باز بود و زنجیر طلا معلوم بود. به در آشپزخانه نگاه کرد و صدایش را پایین آورد. « در عوض متنفرم از سیاست. ولی انگار آرتوش ___ » منتظر نگاهم کرد.گفتم « نه. یعنی آره. یعنی در حد این که خبرها را بخواند و خُب بعضی وقت ها ___ » چرخیدم از قفسه ی پشت سر حلب روغن را برداشتم.حلب را از دستم گرفت. « هیچ وقت از سیاست خوشم نیامده. از هیچ کدام از این اسم ها و مرام ها و مسلک ها هم سر در نمی آورم. عوض این حرف ها دوست دارم کتاب بخوانم. دنیا اگر قرارست بهتر شود ، که من یکی شک دارم ، با سیاست بازی نیست ، ها؟ تو چی فکر می کنی؟ » به جای جواب لبخند احمقانه ای زدم.با هم سیب زمینی سرخ کردیم و سالاد درست کردیم.از غذاهای هندی گفت و از ادویه ی مختلف و خاصیت هر کدام. از نویسنده های مورد علاقه مان حرف زدیم و از کتاب هایی که خوانده بودیم.خواهش کرد به جای آقای سیمونیان " امیل " صدایش کنم.دوباره فکر کردم مادرش که نیست چه راحت و خوش صحبت است. میز شام را می چیدم و آرتوش و امیل سر خم کرده بودند روی صفحه ی شطرنج. گفتم « اشکال ندارد برای مادرت شام ببرم؟ لابد با سر درد حوصله ی شام درست کردن نداشتند. » چند لحظه نگاهم کرد. بعد گفت « بله ، شاید ، نمی دانم. » حتی حرف مادرش که می شد لحن حرف زدنش تغییر می کرد.
بشقاب کتلت و سیب زمینی را با ظرف کوچک سالاد گذاشتم توی سینی و برای این که تا می رسم آن طرف خیابان یک کرور حشره نیفتد توی غذا ، روی سینی را با دستمال بزرگی پوشاندم. با این که چراغ های حیاط روشن بود ، تمام طول راه باریکه سینی به دست قدم های محکم برداشتم و پا زمین کوبیدم. این شیوه ی اختراعی خودم بود برای خبر دادن به قورباغه های احمق که نپرند جلو پا و زهره ترکم نکنند. بچه ها و آرتوش به این کارم می خندیدند.آقای رحیمی داشت حیاط آب می داد مثل همیشه بلند بلند آواز می خواند. آرمن می گفت « آقای رحیمی بس که بدصداست خانم رحیمی اجازه نمی دهد توی خانه آواز بخواند. برای همین آقای رحیمی هر روز سه بار باغچه و حیاط و نصف خیابان را آب می دهد. » با این که روزی نمی گذشت آرسینه و آرمینه با آرمن بگو مگو نکنند و کار به دعوا نکشد ، شوخی های حتی بی مزه ی برادر بزرگتر دوقلوها را می خنداند. در این فکر که صدای آقای رحیمی هم بد نیست ، از خیابان می گذشتم که پایم سُر خورد. آرمن راست می گفت. آقای رحیمی تمام عرض خیابان را هم آب داده بود.در فلزی جی 4 را باز کردم. چراغ های حیاط روشن نبود اما نور ماه آن قدر بود که باغچه های بی گل و چمن زرد و جا به جا خشک شده ی حیاط را ببینم. شاخه های خشک پیچک مثل تار عنکبوت چسبیده بود به دیوار خانه. سال پیش همین دیوار یکدست سبز بود. به جای زنگ زدن چند ضربه ی آهسته به در زدم. خانه تاریک بود. فکر کردم شاید خواب باشد. می خواستم برگردم که در باز شد. با لباس خواب آستین بلند و یقه بسته به سینی توی دستم نگاه کرد که درست رو به روی صورتش بود. بعد سرش را بالا آورد. گفتم « ببخشید ، چندتا کتلت آوردم. ولی اگر دوست دارید استراحت کنید ___ »نور ماه به صورتش می تابید. به نظرم آمد چشم هایش سرخ و ورم کرده است. لبخند بی رمقی زد. « لطف کردید. بیایید تو. » و از جلو در کنار رفت. صدایش با صدای خسته و بی حوصله و عصبانی پای تلفن فرق داشت. خسته بود اما عصبانی و بی حوصله نبود. « اشکالی ندارد دراز بکشم؟ حالم زیاد خوب نیست. »چراغ راهرو را روشن کرد و رفت طرف اتاق خواب ها. از چمدان های فلزی خبری نبود اما فیل خرطوم شکسته هنوز بود. در اتاق امیلی باز بود. روی زمین ورق پاره های مچاله ی نُت دیدم ، با یک قیچی و تکه پارچه ای سفید.توی اتاق خواب خانم سیمونیان فقط چراغ کوچک پاتختی روشن بود. پنجره پرده نداشت و یک طرف قالیچه تا خورده بود. روی تخت چند عکس بود و روی زمین چند آلبوم نیمه باز. سینی را از دستم گرفت و گذاشت روی پاتختی و دستمال را پس زد. چند لحظه به بشقاب غذا و کاسه ی سالاد نگاه کرد. بعد برگشت. « متشکرم که به فکرم بودید. » نور چراغ خواب به صورتش می خورد. این بار مطمئن شدم گریه کرده.برای این که حرفی زده باشم گفتم « چیزی میل کنید. می گویند غذا خوردن برای سر درد مفیدست. » چرا داشتم لفظ قلم حرف می زدم؟عکس های روی تخت را پس زد. دستی به موها کشید. نشست روی تخت و اشاره کرد بنشینم. یکی از عکس ها را برداشت. « سر درد ندارم. » چند لحظه به عکس نگاه کرد. بعد گرفت طرف من.از عکس هایی بود که قدیم ها در عکاسخانه می گرفتند. یک لحظه فکر کردم امیلی است که با یقه بسته ی تیره روی صندلی پشت بلند شق و رق نشسته. روبان فکل دار بزرگی به سر داشت و موها از دو طرف لوله لوله ریخته بود. تا شانه ها. گربه ای روی زانوها نشسته بود. از زانو به پایین توی عکس نبود.عکس را از دستم گرفت. « امیلی نیست ، خودم هستم. کمی بزرگ تر از حالای امیلی بودم. » عکس را پشت و رو کرد و دوباره دستم داد. پشت عکس نوشته شده بود : المیرا هاروتونیان – پاییز پانزده سالگی. خط یکدست بود و درشت و محکم.تکیه داد به کَلِگی تخت و خیره شد به سقف. « پدرم سالی چند بار عکاس می آورد خانه یا مرا به عکاسی می برد. اصرار داشت عکس ها همه در حال نشسته باشند و تا زانو ، که کوتاهی قدم معلوم نباشد. فکر می کرد چون قدم کوتاه ست زود می میرم. می گفت می خواهد بعد از مُردنم عکس هایم را داشته باشد. » خیره به سقف پوزخند زد. « به پدرم ثابت کردم خیال ندارم زودتر از خودش بمیرم. به پزشک ها هم که می گفتند اگر بچه دار شوم می میرم همین طور. » چند عکس دیگر گرفت طرفم ، دوباره سرش را تکیه داد به کلگی تخت و چشم ها را بست. فکر کردم چطور خیلی لفظ قلم حرف نمی زند؟عکس ها را تماشا کردم. همه کم و بیش شبیه اولی بودند. روی نیمکتی در باغ ، کنار بوته ی بزرگی که احتمالاً نسترن بود. جلو بخاری دیواری گچ بری شده ، روی صندلی با بادبزنی در دست و سگی که فقط سرش روی زانوها معلوم بود. پشت همه ی عکس ها با همان دستخط محکم و یکدست نوشته شده بود : المیرا هارتونیان ، در سیزده سالگی یا شانزده سالگی یا دوازده سالگی.داشتم دوباره عکس ها را نگاه می کردم که چشم باز کرد ، پشت صاف کرد و دست کشید به پیشانی. « ببخشید اگر پرحرفی کردم. گاهی یاد گذشته ها می افتم. لطف کردید آمدید ، حالا __ اگر اجازه بدهید __ » خداحافظی که کردم پرسید « سوزش دست ها خوب شد؟ » سر تکان دادم و با لبخندی بی رمق سر تکان داد.شب توی تختخواب به آرتوش گفتم « انگار همه ی عمر از آدم ها انتقام می گرفته. » جواب که نداد سرچرخاندم و نگاهش کردم. خواب بود. چراغ خواب را خاموش کردم و به صدای یکنواخت کولرها گوش دادم. چقدر دلم می خواست بقیه ی عکس ها را ببینم.
خانه ی نینا یکی از خانه های بزرگ محله ی بریم بود. چند قدمی استخر. از ماشین که پیاده می شدیم آرمینه گفت « خوش به حال سوفی. » آرسینه گفت « تا استخر دو دقیقه هم نیست. »آرتوش ماشین را پارک کرد و آرمن داد زد « بپا ، شِوی جان خط نیفتد. » دخترها خندیدند. روزی نبود بچه ها متلکی بار شورلت قدیمی آرتوش نکنند.وارد حیاط نشده ، سوفی از خانه بیرون دوید و داد زد « خرگوش خریدیم. » رفتیم تو.نینا خانه را نشان می داد و مادر زیر گوشم غُر می زد. « نگاه کن. چه ریخت و پاشی. انگار دیروز اسباب کشی کرده. »رسیدیم به آشپزخانه که بزرگ و دلباز بود. نینا شربت ریخت توی لیوان ها و گفت « می بینید؟ هنوز کلی اسباب جا به جا نشده دارم. هرکی نداند فکر می کند دیروز اسباب کشی کردم. به من می گویند شلخته ترین زن دنیا. » و غش غش خندید.مادر و آلیس به هم نگاه کردند و گارنیک که با آرتوش همان لحظه وارد آشپزخانه شده بود گفت « به تو می گویند خوش اخلاق ترین زن دنیا. » و سینی شربت را از دست نینا گرفت. « بده من ببرم ، عزیز جان. »آلیس زیرلب گفت « یک جو شانس. » آرتوش سعی کرد جلو خمیازه اش را بگیرد و دست ها توی جیب دنبال گارنیک رفت. شب شروع نشده حوصله اش سر رفته بود.اتاق پذیرایی هم بزرگ و دلباز بود. دخترها اسباب بازی هایی را که برای سوفی هدیه آورده بودیم ولو کرده بودند روی فرش و بازی می کردند.گارنیک سینی شربت به دست از وسط بچه ها گذشت و ادای پا گذاشتن روی اسباب بازی ها را درآورد. دوقلوها و سوفی جیغ زدند و خندیدند و نینا گفت « چه هدیه های قشنگی. مرسی بچه ها. » بعد رو کرد به آرمن که نزدیک پنجره ایستاده بود. « چرا ایستادی؟ عجب قدی کشیدی پسر. حسابی خوش تیپ شدی ها. حتماً بین دخترهای مدرسه کلی کشته مرده داری ، آره؟ »دخترها به آرمن نگاه کردند ، دست گرفتند جلو دهان و ریز ریز خندیدند. آرمن به هر سه چشم غره رفت و نشست روی صندلی نزدیک پنجره. مادر دامنش را کشید روی زانو و لب ها را به هم چسباند. آلیس توی آینه ی جاپودری خودش را نگاه می کرد. از بوی پودر کُتی عطسه ام گرفت.نینا رو کرد به من. « حالا هدیه ی تو را باز کنم. چه بسته ی بزرگی. خجالتم دادی کلاریس. » بسته را گذاشت روی میز جلو راحتی ها و کاغذ بسته بندی را پاره کرد.به ضبط صوت بزرگ گروندیگ که گوشه ی اتاق روی زمین بود نگاه کردم. چند حلقه ی برزگ نوار روی زمین ولو بود. ویگن داشت می خواند « ای رقیب ، ای دشمن من ____ » شبیه این ضبط صوت را ما هم در خانه داشتیم. آلیس زیر گوشم گفت « می بینی؟ حسود خانم بدو بدو رفته لنگه ی ضبط صوت شماها را خریده. »نینا زانو زده کنار میز ، کاغذ بسته بندی را مچاله کرد و به من نگاه کرد. « ضبط صوت را دیدی؟ هنوز وقت نکرده ام میز زیرش را بخرم. گارنیک قول داده شعر و آوازهایی را که سوفی می خواند ضبط کند. گفتم از آرتوش یاد بگیر که مال دوقلوها را ضبط می کند. از بچگی تیگران که چیزی نداریم جز چندتا عکس که باید با ذره بین نگاه کنی تا بفهمی کی به کی ست. اقلاً از بچگی سوفی یادگاری داشته باشیم. »گفتم « فقط امیدوارم گارنیک مثل آرتوش جمع کردن نوارها و گردگیری دستگاه را نیندازد گردن تو. »نینا زد زیر خنده. « بیخود. از روز اول فهمیده که زنش اهل این کارها نیست. من فقط دستور دادن بلدم. گفتم باید عین ضبط صوت کلاریس و آرتوش باشد. »به آلیس نگاه کردم که نگاهش را از من دزدید ، جاپودری را با تقِ محکمی بست و به گارنیک که سینی شربت گرفته بود جلوش گفت « نمی خورم. رژیم دارم. آهنگ انگلیسی چی دارید؟ »گارنیک سینی را گرفت جلو مادر و به آلیس گفت « نات کینگ کول دوست داری؟ نوارش را دخترخاله ام از تهران آورده. امشب هم رژیم بی رژیم. تو هم شروع کردی مثل زن های تهرانی ادا درآوردن؟ زن باید یک پرده گوشت داشته باشد. » تکیه کلام مادر را تکرار کرد ، « دروغ می گم خانم وسکانیان بگو دروغ می گی. » و قاه قاه خندید.کسی گفت « باز که داری پشتِ سر زن های تهرانی حرف می زنی. »همه به در اتاق نگاه کردیم.قد متوسطی داشت. نه لاغر و نه چاق ، با موهای بور که تا شانه می رسید و چشم های عسلی. کفش های پاشنه بلندِ پشت باز پوشیده بود و بلوز بی آستین سفیدش خال های قرمز داشت. گارنیک سینی را گذاشت روی میز و دو دستش را از هم باز کرد. « این هم ویولت ، دخترخاله ی تهرانی من. »دخترخاله ی تهرانی جلو آمد ؛ با همه دست داد و دوقلوها را که با دهان باز نگاهش می کردند بوسید. آرمینه گفت « شما چقدر خوشگلید. »آرسینه گفت « عین راپونزل. » ویولت سر عقب انداخت و خندید.« راپونزل را نمی شناسم ، ولی کاش همه با تو هم سلیقه بودند. »نینا کاغذ بسته بندی را مچاله کرد. « همه می دانند تو خوشگلی و ماه و نازنین. فقط شوهر احمقت نفهمید. ببین کلاریس چی هدیه آورده. » و مجسمه ی چینی را از توی جعبه بیرون آورد. « وای! چه قشنگ. »ویولت رو به آلیس و مادر و پشت به آرتوش و آرمن خم شد روی میز و دست کشید به مجسمه. پشت دامنش چاک کوچکی داشت. آرتوش سرچرخاند طرف پنجره. آرمن روی صندلی جا به جا شد. آلیس زُل زده بود به ویولت و مادر تند و تند شربت می خورد.گارنیک و آرتوش و ویولت با بچه ها رفتند حیاط پشتی خرگوش هایی را ببینند که همان روز گارنیک خریده بود ؛ مادر از نینا احوال پسرش تیگران را پرسید. « خوابگاه دانشگاه می ماند یا اتاق اجاره کرده؟ »نینا از روی اسباب بازی های ولو روی فرش رد شد نشست رو به روی ما. « چند هفته خوابگاه دانشگاه بود. بعد آمد پیش خاله ی گارنیک ، یعنی مادر همین ویولت. راستش نخواستم خیلی با دانشجوها دمخور باشد. این روزها همه ی دانشجوها سرشان بوی قرمه سبزی می دهد. ما را چه به سیاست؟ خیلی هنر کنیم کلاه خودمان را نگه داریم باد نبرد. »مادر خم شد از روی فرش چیزی را که بس که ریز بود معلوم نبود چی بود برداشت انداخت توی زیرسیگاری. « بعله. ما چکاره ی ولایتیم؟ هزار بار همین را به خدابیامرز گفتم ولی ____ »آلیس ادای خمیازه کشیدن درآورد و گفت « واای ، باز شروع شد. » مادر سقلمه ای به بازوی گوشتالوی آلیس زد. « باز شروع شد و درد بابام. دروغ می گم؟ » آلیس به من نگاه کرد و خندید.
سوفی از پشت پنجره بچه خرگوشی نشان داد و نینا برایش دست تکان داد. « طفلک ویولت چند ماه بیشتر نیست طلاق گرفته. شوهرش دیوانه ای بود که نگو. دختر بیچاره حق نداشت تنها برود تا سر کوچه. حسودی می کرد و جنجال راه می انداخت. واویلا اگر کسی توی خیابان یا مهمانی به ویولت نگاه می کرد. می گفت حتماً خبری هست. می گفت چرا نگاهت کردند؟ سگِ خوشگلی که نگاهت می کنند؟ خلاصه جان به لبش کرد. قول هایی هم که قبل از ازدواج داده بود بماند. گفته بود خانه می خرم ، جواهر می خرم ، می برمت پاریس و لندن. هیچ کدام را که نکرد هیچ ، داشت دیوانه اش می کرد. خوب کرد طلاق گرفت. تازه بعد از طلاق هم هر روز قال تازه ای چاق می کرد. تلفن می زد ، سر راه دختر بیچاره سبز می شد. همین چند هفته پیش توی خیابان نادری ، درست دم در پیراشکی خسروی جلو دختر بیچاره را گرفت و بی آبرویی راه انداخت. فکر کردیم چند ماهی بیاید آبادان شاید مرتیکه ی دیوانه وِل کند. نمی دانید چه دختر نازنینی ست. خدا کند شوهر خوبی گیرش بیاید. » مادر زُل زد به نینا و آلیس خیره شد به لیوان های نیمه پر شربت. فکر کردم یکی از این روزها برای بچه ها پیراشکی درست می کنم.نینا جعبه ی مجسمه ی چینی و کاغذ بسته بندی را جمع کرد. نگاهی به در اتاق انداخت ، خم شد جلو و به ما هم اشاره کرد بیاییم جلو. صدایش را پایین آورد و گفت « بین خودمان باشد ، خودِ ویولت هم هنوز نمی داند ولی _____ » رو کرد به من. « هلندیِ همسایه که پای تلفن حرفش را زدم یادت هست؟ اگر با ویولت جور شود بد نیست. امشب دعوتش کردم. »بلند شد و ایستاد و خندید. « به نظرم بالا خانه را اجاره داده. ولی خُب ، بیشتر خارجی ها به چشم ماها خُل و چِل می آیند. اگر با ویولت عروسی کند و از ایران بروند محشر می شود. ویولت به درد زندگی توی ایران نمی خورد. » جعبه ی خالی و کاغذها را زد زیر بغل. « ببرم اینها را بیندازم دور. »از اتاق که داشت می رفت بیرون به مادر گفت « راستی ، اگر گفتید شام چی درست کردم؟ لوبیا پلو. می بینید؟ کلی خانه دار شدم. وقت شوهرم شده ، نه؟ » و غش غش خندید. به آلیس نگاه کردم که بُغ کرده بود. با خودم گفتم « باز حرف ازدواج شد. امشب خدا به داد مادر برسد. »تا نینا پا بیرون گذاشت ، مادر زیر لب شروع کرد. « هزار بار گفتم معاشرت با این زن و شوهر درست نیست. دریغ از یک مثقال اخلاق و نجابت. جلو بچه ها هر چی از دهنشان در می آید می گویند. چنان از ازدواج و طلاق حرف می زند انگار یکی لباس خریده و چون خوشش نیامده برده پس داده. اصلاً بیخود آمدیم. اصلاً تقصیر کلاریس بود که ____ » از جا پریدم. « به نینا کمک کنم میز بچیند. »توی آشپزخانه نینا پرسید « تنهایی؟ » به در نگاه کرد و از نبودن مادر و آلیس که مطمئن شد پقی زد زیر خنده و یواش گفت « راستش ، ویولت را با خودم آوردم آبادان چون که ____ » باز به در نگاه کرد و یواش تر گفت « گلوی تیگران پیش ویولت گیر کرده بود. »با دهان باز و چشم های گشاد به نینا نگاه کردم و گفتم « چی؟ »قیافه ی تیگران آمد جلوی چشمم.لاغر بود و کم حرف و خجالتی. عینک می زد و مدام درس می خواند و همیشه شاگرد اول بود. نه سینما می رفت ، نه باشگاه و نه دوستی داشت. سرگرمی اش ور رفتن با وسایل برقی بود. مادر بارها گفته بود « عجیب نیست؟ از پدر و مادری به این بی بند و باری ، پسری به این سر به زیری. »نینا داشت می گفت « وقتی ویولت طلاق گرفت و برگشت پیش مادرش ، تیگران هم منزل خاله ی گارنیک بود. چند روز که گذشت دیدم ، نخیر پسره پاک قاطی کرده. یا آهنگ عاشقانه گوش می کرد یا عین سگ که به صاحبش نگاه کند ، یک گوشه می نشست و زُل می زد به ویولت. نه فکر کنی ویولت عشوه می آید یا کاری می کردها. طفلک اصلاً اهل این حرف ها نیست. خودم زنم ، خر هم نیستم و می فهمم. نه. اصلاً تقصیر ویولت نیست. خوشگلی که گناه نیست. چون ظاهرش با باقی زن ها فرق دارد ، مردم پشت سرش حرف می زنند. برای همین گفتم اروپا به دردش می خورد. آن طرف ها زن موبور سفید توی خیابان ها ریخته. تحقیق کردم چیزی به مأموریت هلندی نمانده. حالا ببینم امشب چه می کنیم. » ظرف سالاد را از یخچال درآورد. « شاید باعث و بانی کار خیر شدیم. » خنده ی از ته دلش را سر داد.دوقلوها دویدند توی آشپزخانه. آرمینه با بغض گفت « عمو گارنیک برای سوفی ____ » آرسینه لب ورچید. « برای سوفی هولاهوپ خریده. » بعد دوتایی شروع کردند. « عمو گارنیک گفت هولاهوپ هیچ هم برای کمر بد نیست. » « اصلاً هم بد نیست. » « همه ی بچه ها هولاهوپ دارند. » « برای ما هم بخر. » « تو را به خدا بخر. »گارنیک از توی پذیرایی داد زد. « خودم می خرم. حالا بیایید اینجا. خرگوش ها آمدند مهمانی. » دوقلوها داد زدند « آخ جان! » و « جانم جان! » و دویدند بیرون.نینا سبد میوه را برداشت. « نمی فهمم کی این تخم لق را توی دهن مردم انداخته که هولاهوپ کمر درد می آورد. حالا مگر بیست و چهار ساعته یک بند هولاهوپ می چرخانند؟ خیالت جمع. دو سه روزی بازی می کنند و می اندازند گوشه ی حیاط. پیش دستی ها را بردار و بیا. » و راه افتاد طرف اتاق پذیرایی.ویولت نشسته بود روی فرش و یکی از بچه خرگوش ها را بغل کرده بود. دامن سیاه تنگش بالا رفته بود و زانوهای سفید بی جوراب معلوم بود. آرمن بچه خرگوش ویولت را نوازش می کرد.مادر شق و رق زُل زده بود به لیوان های خالی شربت. پایی که انداخته بود روی پای دیگر تند و تند تکان می خورد. با خودم گفتم « آلیس و مادر دعواشان شده. » گارنیک داشت درباره ی جای کولر جدیدی که می خواست نصب کند با آرتوش مشورت می کرد. قبل از آمدن به آرتوش گفته بودم « بحث سیاسی راه نمی اندازی. »داشتم به نینا کمک می کردم میز شام بچیند که زنگ زدند.مرد هلندی بلند قد بود. با موهای صاف خیلی کوتاه رنگ کاه. صورت کم مکی اش به قرمزی می زد. حتماً از حمام آقتاب بود. با تک تک ما حتی بچه ها خیلی محکم دست داد و گفت « سلام وَ علیک. بنده یوپ هانسن هستم. از آشنایی با جنابعالی بسیار خوشوقت هستم. » ویولت همان طور که روی زمین نشسته بود ، دست بی خرگوش را کمی بالا برد و گفت « ببینید چه خرگوش خوشگلی دارم. »یوپ هانسن برای این که با ویولت دست بدهد ، تقریباً روی زمین زانو زد « بسیار بسیار قشنگ هست خرگوش. »ویولت فقط لبخند زد. از فارسی حرف زدن کج و کوله ی هلندی نه تعجب کرد ، نه خنده اش گرفت. یاد حرف نینا افتادم که گفته بود « دختر خاله ی گارنیک شبیه توست. » فکر کردم نینا زده به سرش. کوچک ترین شباهتی بین خودم و این زن نمی دیدم ، نه درظاهر ، نه در رفتار. هیچ بدم نمی آمد کمی شبیهش بودم ، هم در ظاهر و هم در رفتار.یوپ هانسن خوش مشرب و خنده رو بود. از آرتوش خواهش کرد مستر هانسن صدایش نکند و به جای انگلیسی ، فارسی صحبت کنند. « برای فارسی صحبت کردن بسیار علاقه مند هستم. » وقتی که سر میز شام دیس لوبیا پلو را به خواهرم تعارف کرد ، مادر و آلیس برای اولین بار از سرِ شام لبخند زدند.آلیس تشکر کرد و گفت فقط سالاد می خورد. یوپ ابروهای بورش را داد بالا. « چرا؟ لُبیاپالو دوست ندارید؟ » آلیس گفت « چرا ، ولی ____ »یوپ دیس لوبیا پلو را گذاشت روی میز و ظرف سالاد را گرفت جلو آلیس. « آهان! حتماً روی رژیم هستید. » صندلیش را عقب زد ، با دقت آلیس را برانداز کرد و گفت « شما هیچ رژیم لازم ندارید. به عقیده ی اینجانب همین طور بسیار بسیار خوب هستید. »به خانه که برگشتیم آرتوش لباسم را که انداخته بودم روی تختخواب برداشت ، چند بار این ور و آن ور کرد و گفت « اگر امشب تنت ندیده بودم ، فکر می کردم مال دوقلوهاست. »لباس را از دستش گرفتم و آویزان کردم توی گنجه. « متلک نگو. بگو زیادی لاغرم. » از پشت سر گفت « به عقیده ی اینجانب شما همین طور بسیار بسیار خوب هستید. » بعد زد زیر خنده. « آن لحظه با برق چشم های خواهرت می شد بیست تا لامپ صد ولت روشن کرد. »روتختی طرف خودم را پس زدم. « ویولت خوش هیکل بود ، نه؟ » آرتوش روتختی طرف خودش را پس زد. « خوش هیکل بود؟ متوجه نشدم. » شروع کرد به زمزمه ی آهنگ مونالیزای نات کینگ کول. گفتم « متشکرم که با گارنیک بحث سیاسی نکردی. » شکلک درآورد. « بنده هرچه شما بگویی می گویم بسیار بسیار چشم. »سعی کردم بلند نخندم و فکر کردم چرا آدم ها فکر می کنند آرتوش بداخلاق است؟ پرسیدم « پنجشنبه می آیی مراسم 24 آوریل؟ » چشم ها را بست ، خمیازه کشید و گفت « م م م ____ » که معنی اش حتماً « نه » بود. چراغ خواب را خاموش کردم.
تالار اجتماعات مدرسه پر بود.روی دیوارها با فاصله های مشخص تاج های گلایل سفید زده بودند با نوارهای عزاداری سیاه.مادر به آلیس غر زد گفتم ((دیر شده.حالا روز عزا سلمانی نمی رفتی آسمان به زمین نمی آمد.))نینا را نشان مادر دادم که از ردیف دوم داشت اشاره می کرد برای ما جا نگه داشته.از لابه لای صندلی ها و آدم ها گذشتیم و ده بیست بار گفتیم ((ببخشید)) تا رسیدیم به نینا.آلیس نشسته سر گرداند دور تالار و شروع کرد به گزارش این که کی آمده و کی چی پوشیده.نینا برنامه مراسم را داد دستم و پرسید ((چرا دیر کردید؟)) مادر گفت ((آلیس خانم رفته بود سلمانی.)) و باز غر زد ((روز عزا و سلمانی)).نینا دم گوشم گفت ((شاید روز عزا بختش باز شد خدا را چه دیدی ها؟)) پقی خندید و دور و بر را نگاه کرد ((هر چند جز یک مشت پیر و پاتال کسی نیامده .بچه ها را گذاشتی پیش آرتوش؟(نپرسید چرا آرتوش نیامده.دلیل نیامدن آرتوش احتیاج به توضیح نداشت.) گارنیک گیر داده بود که سوفی هم باید بیاید.)) صدایش را کلفت کرد و ادای گارنیک را در آورد(( بچه ها از الان باید بدانند چه بر سر قومشان آمده.)) ولی نیم وجبی چنان الم شنگه ای راه انداخت که باباش کوتاه آمد.به بهانه ی این که سوفی تنها نماند ویولت را هم نیاوردم. می آمد چیکار؟حوصله اش سر می رفت.راستش خودم هم اگر گارنیک مجری برنامه نبود نمی آمدم.خب چه خبرها؟)) تا آمدم بگویم ((هیچ خبر)) شروع کرد به احوالپرسی با زنی که ردیف جلو ما نشسته بود و شوهرش سخنران اول مراسم بود.برنامه را خواندم:سخنرانی روبرت ماداتیان درباره کشتار 24 آوریلگزارش انجمن کلیسا و مدرسه در مورد ساخت بنای یادبودتنفسخاطره ای از خاتون یرمیان،شاهد آن روزهای تلخچراغ های تالار خاموش شد و گارنیک آمد پشت بلند گو.خیر مقدم گفت و اولین سخنران را معرفی کرد.ماداتیان سخنرانیش را شروع کرد یاد 24 آوریل چند سال پیش افتادم و بحث تند آرتوش و ماداتیان.اگر گارنیک نبود که با خنده و شوخی سر و ته قضیه را هم بیاورد کار بالا می گرفت بعد از آن سال بارها به آرتوش گفته بودم(( این روز چه ربطی به اختلافات سیاسی دارد؟چه ربطی به دست راستی یا دسته چپی بودن دارد؟این همه آدم کشته شده.ارمنی هم نباشی باید متاسف باشی و در مراسم شرکت کنی.))آرتوش هر بار جواب داده بود.((متاسف هستم و شرکت نمی کنم.))به سخنرانی گوش می کردم و گوش نمی کردم.هر سال همان حرفها رو می شنیدیم:مقداری آمار،مشتی شعار و همین.نینا چند بار به من نگاه کرد وبا چشم به خانم ماداتیان اشاره کرد و انگشت گذاشت روی لب.یعنی مجبور است ساکت باشد چون حتما به زن بر می خورد کسی وسط سخنرانی شوهرش حرف بزند.خانم ماداتیان چند بار برگشت به پشت سری ها نگاه کرد که حتما نمی دانستندسخنران شوهرش است و باید ساکت باشند.همه داشتند پچ پچ می کردند و با برنامه خودشان را باد می زدند. من هم خودم را باد زدم و سعی کردم یادم بیاید صبح به دوقلوها شربت هالی برانژ دادم یا نه؟یادم آمد دادم چون غر زده بودند ((پس آرمن چی؟)) ((پس ما تا کی باید شربت بخوریم؟)) ((پس اگر ما می خوریم که سرما نخوریم آرمن چی؟))آقای ماداتیان با هیجان یادداشت های دستش را تکان داد و بعد از چند جمله طولانی سخنرانی را تمام کرد.همراه همه دست زدم.از صندلی های دور و بر چند نفری به خانم ماداتیان تبریک گفتند و خانم ماداتیان انگار خودش سخنرانی کرده باشد لبخند زد و تشکر کرد و چشمش که به من افتاد سر برگرداند.مادر داشت با زنی دو ردیف عقب تر سلام و احوالپرسی می کرد.آلیس از جلو مادر خم شد طرف من ((حدس بزن کی آمده؟خانم نوراللهی.ته تالار نشسته.))تا آمدم سر برگردانم گارنیک آمد روی صحنه و شروع کرد به خواندن گزارش ساخت بنای یادبود.یکی از دفعه هایی که برای شلوغ کاری آرمن به دفتر مدرسه احضار شده بودم،وازگن هایراپتیان طرح بنای یاد بود را نشانم داه بود.مستطیل بزرگی بود از سنگ خاکستری.یک طرف کنده کاری زنی با بچه ای روی دو دست و طرف دیگر تاریخ قتل عام.گارنیک گفت بنا در شرف اتمام است و سال آینده در حیاط مدرسه جلو در کلیسا نصب خواهد شد.بعد از همه حضار برای کمک های مالی و معنوی تشکر کرد و پانزده دقیقه تنفس اعلام کرد.مادر گفت توی تالار می ماند تا با دوست ردیف پشتی که تازه از جلفا آمده گپ بزند.نینا گفت می رود پشت صحنه ببیند گارنیک چکار می کند و آلیس را هم با خودش برد.رفتم طرف یکی از چند در تالار که رو به حیاط مدرسه باز می شد.دم در خودم را کنار کشیدم و راه دادم به مردی که چند تا ساندویچ و پپسی دستش بود. گوشه حیاط،دور و بر بوفه غلغله بود با چند آشنا سلام و احوالپرسی کردم و مانیا را دیدم که داشت می آمد طرفم. مثل همیشه هول و هیجان زده بود و یقه بلوز سیاهش کج شده بود. سلام کردم و یقه اش را صاف کردم و گفتم ((تاج گل ها و روبان ها خیلی قشنگ اند.حتما فکر تو بوده.))چتری مو را از پیشانی عرق کرده پس زد. ((بازو بند گروه انتظامات را دیدی؟))البته که دیده بودم.شب قبل آرمن تلفن را برد اتاق خودش و در را قفل کرد و نیم ساعتی حرف زد.بعد آمد به آشپز خانه و به من و مادر که داشتیم سبزی پاک می کردیم گفت تصمیم گرفته در مراسم فردا جزو گروه انتظامات باشد. خانم مانیا گفته باید بازوبند سیاه ببندند.تا غر زدم که ((باز گذاشتی لحظه آخر؟ نصف شبی پارچه سیاه از کجا پیدا کنم؟)) مادر بزرگ به داد نوه اش رسید.در صندوق های تاق و جفت مادر چیزی که کم نبود پارچه سیاه بود.به مانیا گفتم ((همه چیز عالی شده.خسته نباشی.برنامه بعدی هم که حتما جشن آخر سال بچه هاست.))جواب سلام کسی را داد . برگشت طرف من ((آره.جشن آخر سال را تو حیاط می گیریم.داریم صحنه نمایش درست می کنیم.)) و ته حیاط را نشان داد که پر بود از آجر و تیر و تخته.بعد دست گذاشت روی شانه ام که با قد کوتاه مانیا و شانه بلند من کار آسانی نبود.((از فردا پس فردا تمرین ها را شروع می کنیم)).دستش را سر داد روی بازویم.((فکر بکری برای دوقلو ها کردم.وازگن شعر قشنگی پیدا کرده از یادم نیست کی.اسم شعر هست چهار فصل. فکر کردم با مزه بشود دوقلوها یکی در میان بشوند چهار فصل و شعر بخوانند.آرمینه بهار و پاییز و آرسینه تابستان و زمستان.این جوری وقت می کنند بروند پشت صحنه لباس عوض کنند و لباس ها را___))جلو یکی از درهای تالار چشمم افتاد به آرمن که با امیلی و دو پسر دبیرستانی حرف می زد. با شلوار سرمه ای و پیراهن سفید انگارمرد جوانی بود نه پسرم.فکر کردم امیلی با پدرش آمده؟نکند آلیس امیل سیمونیان را ببیند.گفتم ((و لباس ها حتما باید من بدوزم.))دستش را از بازویم برداشت گرفت جلو دهان و خندید(( آره برای همین دنبالت می گشتم.سخت نیست.چهار تا لباس ساده بلند با آستین های گشاد فقط رنگ ها فرق داشته باشد.مثلا بهار صورتی تابستان سبز پاییز نارنجی و رمستان سفید.))آن طرف حیاط چشمم افتاد به امیل سیمونیان که با کشیش کلیسا و زنش حرف می زد. باز به خودم گفتم ((کاش آلیس این طرف ها پیدایش نشود.)) بعد یادم آمد که خوشبختانه همدیگر را نمی شناسند.به مانیا گفتم(( بد نیست روی لباس ها چیز هایی بدوزیم که فصل را مشخص کند.مثلا گل برای بهار ساقه گندم برای پاییز)).تل سر امیلی افتاد زمین.آرمن زودتر از بقیه خم شد تل را برداشت.امیل سیمونیان را توی جمعیت گم کردم.مانیا گفت(( چه فکر بکری.راستی وازگن ترجمه لرد فونتلروی کوچک را تمام کرده و ___))حرفش را قطع کرد و خیره شد به پشت سرم.با این لبخند محو به چی نگاه می کرد؟سر که بر گرداندم امیل سیمونیان نگاهش را از مانیا گرفت و به من سلام کرد.هر دو منتظر نگاهم کردند. به هم معرفی شان کردم و با هم دست دادندو مانیا یقه بلوزش را که صاف کرده بود دوباره صاف کرد. گفتم ((داشتی می گفتی تر جمه ___))انگار از خواب پریده باشد گفت(( چی؟ آهان ترجمه کتاب تمام شده می دهم بچه ها بیاورند.لطفا بخوان و زود برگردان.خیال داریم تا قبل از جشن آخر سال چاپ کنیم.))امیل سیمونیان گفت(( از قرار مراسم را شما برگزار کردید.تبریک.خیلی جالب بود.))مانیا سرخ شد و به یکی از بچه های انتظامات که صدایش می کرد گفت ((آمدم.)) بعد با سیمونیان دست داد و گفت(( از آشنایی شما خوشحال شدم.)) ورفت.تصور بی مورد من بود یا دست هایشان زیادی توی دست های هم ماند؟
دور و بر را نگاه کردم.خوشبختانه از آلیس و مادر خبری نبود.امیل سیمونیان کت و شلوار سفید پوشیده بود با راه های خیلی باریک آبی،کروات سیاه زده بود.نگاهش به آدم های دور و ور بود که حرف می زدند و سیگار می کشیدند و ساندویچ و نوشابه می خوردند.گفت مادرش نیامده و خودش برای این که امیلی تنها نباشد آمده و البته کمی هم از سر کنجکاوی.((دلم می خواست با ارمنی های آبادان آشنا شوم.)) بعد چرخید طرفم.((اگر همه خانوم های اینجا مثل شما و خانم مانیا باشند،آبادان هیچ جای بدی نیست.)) از شوخی خود خندید.(( ولی خودمانیم مراسم خسته کننده ای بود.)) گفت خیال دارد برگردد خانه و بعد بیاید دنبال امیلی. خوشحال شدم که می رود و برای این که مبادا برگردد و آلیس را ببیند اصرار کردم که(( امیلی را ما می رسانیم.)) تشکر کرد و خداحافظی کرد و رفت.بین جمعیت گشتم شاید خانوم نور اللهی را پیدا کنم.پیدا نکردم و به تالار برگشتم.شاید آلیس اشتباه کرده بود.خانوم نوراللهی چرا باید می آمد.نه ارمنی بلد بود نه 24 آوریل مراسم جالبی بود.جمعیت کم کم بر می گشت به تالار.مادر با دوست جلفایی گپ زده بود و حالش خوب بود.نینا با خانوم ماداتیان قرار مهمانی شام می گذاشت و آلیس تا نشستم گفت ((چه بره کشانی کردند شوشانیک و ژانت.خانم های عزیزهمه از دم لباس نو پوشیده اند،حالا گیرم سیاه.)) شوشانیک و ژانت دو تا از خیاط های معروف آبادان بودند.گارنیک آمد پشت بلندگو و منتظر ماند تا تالار ساکت شد.بعد با لحنی که شبیه حرف زدن خوش و خندان همیشگی نبود خاتون یرمیان را معرفی کرد که اهل شهر وان بود و فعلا ساکن تهران.چند روزی مهمان عزیز ما بود در آبادان و شاهدی از آن روزهای تلخ.دستش را به طرف پشت صحنه بلند کرد.همه به آن طرف نگاه کردیم. یکی از پسرهای گروه انتظامات صندلی دسته داری آورد گذاشت پشت بلند گو.زنی مسن تکیه داده به بازوی یکی دیگر از پسرهای انتظامات با قدم های کوتاه آمد روی صحنه.ریز نقش بود و لاغر.دامن سیاهی پوشیده بودتا قوزک پا و شال سیاه بزرگی موهای سفیدش را می پوشاند. به کمک پسرها روی صندلی نشست و گارنیک بلند گو را برایش پایین آورد.زن دست استخوانیش را گذاشت روی سر پسرها و زیر لب چیزی گفت که گمانم دعای خیر بود.همه ساکت نگاهش کردیم که چند لحظه ساکت نگاهمان کرد و بعد با صدایی خسته حرف زدولهجه ارامنه شهر وان را داشت که به "یک کمی" می گفتند "کمی یک" و به "خوش" می گفتند "نمکین".گفت می خواهد قبل از گفتن از آن روزهای وانفسا "کمی یک" از روزهای "نمکین" بگوید.گفت می خواهد با ما به گذشته ها سفر کند.از خانه شان گفت در شهر وان که توی حیاط دو درخت انار داشت و چند تایی درخت زیتون.گوشه حیاط تنوری بود که در آن مادر نان لواش می پخت و در باغچه کوچک گل همیشه بهار می کاشتتند.از پدرش گفت که عصرها از مغازه پارچه فروشی در بازار وان با پاکت های میوه به خانه می آمد.گاهی برای خاتون و خواهرش ته مانده های توپ پارچه را می آورد و مادر برای دختر ها عروسک پارچه ای درست می کرد.برادر بزرگ با ذغال برای عروسکها صورت می کشید. بردار بزرگ روی همه چی نقاشی می کرد.یکشنبه ها خاتون با خواهر و بردار و پدر و مادر به کلیسای شهر می رفت که در خیابان پهنی بود با ردیف درخت های بید و سپیدار.دخترها عروسک پارچه یی به بغل دست در دست مادر می رفتند و از لابه لا ی بیدها و سپیدار ها فینه های قرمز مردها را می شمردند که گاهی می ایستادند و با پدر احوالپرسی می کردند. پدر می گفت ((مشتری قدیمی دکان اند.خدا ترس و با وجدان.)) جمعه ها از مسجد صدای اذان بلند می شد.همسایه ها که از نماز جماعت بر می گشتند پدر "عبادت قبول" می گفت. مادر آش ماست که می پخت در کاسه های گلی برای همسایه ها می فرستاد. روی آش را با گلبرگ های همیشه بهار تزیین می کرد. همسایه ها در جواب باقلوا می فرستادند.خانم ماداتیان از کیف ورنی سیاه دستمالی در آورد.توی تالار هیچ کس خودش را باد نمی زد.خاتون یرمیان چند لحظه ساکت شد.سر زیر انداخت و دو سر شال را دور دست پیچاند. .(( بعد روزهای سیاه آمدند. روزی آمد که پدر زودتر از همیشه به خانه برگشت،دست خالی و پریشان.به مادر گفت ارمنی ها دکان ها را بسته اند. چند دکان باز را سرباز ها به آتش کشیده اند.گونی های برنج و گندم دکان دیگری را تاراج کرد اند. پدر گفت باید برویم.مادر چنگ به گونه زد که "خانه خراب شدیم".))خاتون ساکت شد. نفس بلندی کشید،دست ها را چند بار به زانو کوبید و بالا تنه ی نحیف به چپ و راست جنبید. بعد سرتکان داد و گفت(( و خانه خراب شدیم.))آمدم کیفم را باز کنم که آلیس بسته کوچک دستمال کاغذی را دراز کرد طرفم. دستمالی برداشتم و بسته را گرفتم طرف نینا.مادر سر می جنباند و زیر لب می گفت(( امان از روزگار ظالم.))توی تالار فقط صدای نفس های بلند و کوتاه بود و صدای خسته خاتون. ((در خانه چارتاق باز بود. مادر گریه می کرد و بقچه و صندوق پر می کرد و می بست. پدر فریاد می زد "جا نیست زن. ول کن این خرت و پرت ها را. وقت نیست بجنب". مادر شیون می زد "کمی یک صبر کن.کمی یک فقط". با خواهرم زیر درخت انار خاج و واج ایستاده بودیم.عروسک های پارچه ای توی بغل. برادر ناسزا می گفت،همیشه بهار های باغچه را لگد می کرد و حرف از انتقام می زد.سوار گاری شدیم.نشستیم روی بقچه ها و صندوق ها و راه افتادیم. خیابان پر بود از گاری های دیگر،درشکه،اسب،قاطر و هر چه که می شد آدمی یا بقچه ای بارش کرد.قیامتی بود از خاک و ناله و نفرین.عروسک های پارچه یی گم شدند و من و خواهر گریه می کردیم.اول برای عروسک ها،بعد برای پدر،برای مادر،برادر و همدیگر.))بسته دستمال کاغذی دست به دست گشت و خالی شد.شب در اتاق نشیمن پاها را گذاشتم روی میز جلو راحتی و سر تکیه دادم به پشتی.مو پیچیدم دور انگشت و به نقاشی بالای تلویزیون نگاه کردم.آبرنگی بود از کلیسای اجمی آذین در ارمنستان.یادم نیست از کی شنیده بودم که کلیسای آبادان را از همین کلیسا ساخته اند.فکر کردم امیل که آمد مانیا چرا هول شد؟ چه خوب که آلیس امیل را ندید و چرا امیل به من گفت مراسم خسته کننده است و به مانیا گفت جالب است؟چشم به نقاشی گفتم ((طفلک خاتون.))آرتوش از پشت روزنامه گفت ((چی؟))گفتم (0طفلک خاتون،مادرش،پدرش،همه ی آن آدم ها.باید می آمدی.)) روزنامه ورق خورد.به اجمی آذین نگاه کردم.((این همه آدم،این همه سال خوش و خرم با هم زندگی کردند.چه اتفاقی افتاد،چی شد،تقصیر کی بود؟)) مو لوله کردم.(( از دست ما که جز احترامی خشک و خالی و بر پا کردن مراسم یاد بود کاری بر نمی آید.باید می آمدی.)) روزنامه ورق خورد.گفتم(( حدس بزن کی آمده بود؟خانوم نور اللهی.آلیس دید.شاید هم اشتباه کرده.))روزنامه را تا کرد،با ریشش ور رفت و خندید. ((پس بلاخره آمد؟روز و ساعت مراسم را از من پرسید.دید که نمی دانم رفت سراغ ارمنی های دیگر.چراغ ها را من خاموش کنم یا تو؟))گفتم ((چرا روز و ساعت را نمی دانستی؟چرا برایت مهم نیست؟چرا نیامدی؟))آرتوش ایستاد. دست کشید به ریش و به نقاشی اجمی آذین نگاه کرد. بعد گفت(( می دانی شطیط کجاست؟))جواب که ندادم دست کرد توی جیب شلوار و رفت تا پنجره.چنذ لحظه حیاط را نگاه کرد. بعد برگشت. با نک کفش یکی از گلهای قالی را دور زد.(( دور نیست. بغل گوشمان.چهار کیلومتر ی آبادان.))دوباره به حیاط نگاه کرد.(( خواستی می برمت ببینی.ماداتیان و زنش و نینا و گارنیک را هم دعوت کن.)) برگشت نگاهم کرد.(( زن ومرد و بچ وو گاو میش و بز وگوسفند همه با هم توی کپر زندگی می کنند.)) دست از جیب در آورد و بند ساعتش را باز کرد.((باید روز برویم چون شطیط برق ندارد. یادت باشد آب هم برداریم چون آب لوله کشی هم ندارد.)) ساعت را کوک کرد.(( باید حواسمان باشد با کسی دست ندهیم و بچه ها را نوازش نکنیم چون یا سل می گیریم یا تراخم.)) راه افتاد طرف در اتاق.(( به خانم ماداتیان بگو شکلات برای بچه ها نیاورد چون گمان نکنم بچه های شطیط به عمرشان شکلات دیده باشند. به گارنیک هم بگو کفش ایتالیایی نپوشد که گل و پهن تا قوزک پایش بالا می آید.))زل زده بودم به اجمی آذین.آرتوش از دم در اتاق برگشت،آمد ایستاد رو به رویم و زل زد توی صورتم.(( فاجعه هر روز اتفاق می افتد. نه فقط در 50 سال پیش که همین حالا. نه خیلی دور که همین جا همین ور دل آبادان سبز و امن و شیک و مدرن.))ساعتش را بست. گفت(( در ضمن حق با توست. طفلک خاتون.طفلک همه آدم ها.)) و از اتاق بیرون رفت.
برای عصرانه ی بچه ها چَمبور درست می کردم. ترید نان خشک ، رویش پنیر و مغز گردوی چرخ کرده. صدای نرم کشدار اتوبوس از خیابان آمد.منتظر شنیدن صدای دویدن ، دست کشیدم به پیشبندم. خبری نشد رفتم به راهرو و در خانه را باز کردم. رسیده بودند وسط راه باریکه. آرسینه سرش پایین گریه می کرد. آرمینه با یک دست کیف های هر دو را می آورد. دست دیگرش روی شانه ی خواهرش بود و توی گوشش پچ پچ می کرد. از آرمن خبری نبود.هول دویدم جلو. « چی شده؟ زمین خوردی؟ با کسی دعوا کردی؟ مریض شدی؟ »گریه اش شدیدتر شد و وسط هق هق ، بریده بریده گفت « تقصیر من چی بود؟ من که حرفی نزدم. بچه های مدرسه گفتند. بچه ها خندیدند. » و از شدت گریه به سرفه افتاد.آرمینه یکبند می گفت « حق با آرسینه ست ، حق با آرسینه ست. »دست و روی آرسینه را شستم ، نشاندمش روی صندلی آشپزخانه ، چند جرعه آب به خوردش دادم و گفتم « حالا بگو ببینم چی شده؟ »به هم نگاه کردند. آرسینه سر به زیر انداخت و انگشت ها را توی هم پیچاند. آرمینه یکهو چانه بالا داد ، چند قدم عقب رفت ، دست به کمر وسط آشپزخانه ایستاد و گفت « تا حالا به خاطر آرمن ساکت ماندیم و هیچی نگفتیم. به جای تشکر ، امروز توی اتوبوس جلو همه ی بچه ها زد توی گوش آرسینه. وقتش شده همه چی را برای تو تعریف کنیم. » و تعریف کرد که آرمن عاشق امیلی شده. امیلی مدام آرمن را اذیت می کند و می خندد. امروز یکی توی اتوبوس ، بالای صندلی ها بزرگ بزرگی نوشته بوده " آرمن عاشق امیلی ، امیلی عاشق هیچ کی. " بچه های مدرسه خندیده اند و آرمن با آرمینه و آرسینه دعوا کرده و گفته « شماها نوشتید. » و خوابانده توی گوش آرسینه. آرمینه نفس بلندی کشید و ادامه داد « آن شب هم خانه امیلی آرمن برای این سرفه اش گرفت که _____ »آرسینه داد زد « نگو. »آرمینه گفت « چرا نگو؟ خیلی هم بگو. آن شب آرمن برای این سرفه اش گرفت که سرِ بطری بازی امیلی دستور داد یک لیوان سرکه سربکشد. تازه ، توی لیوان یک عالم از آن چاتنی ریخت که مادربزرگش درست کرده بود. »نشستم روی صندلی.از تصور سرکشیدن سرکه با آن چاتنی وحشتناک گلویم سوخت. دوقلوها زُل زدند به من. موهای مجعد از زیر تِل های همرنگ زده بود بیرون ، گونه های گوشتالو گُل انداخته بود و نگران ، منتظر واکنش من بودند.چه اتفاقی داشت می افتاد؟ حواسم کجا بود؟ چرا نفهمیده بودم؟ دست کشیدم به پیشانی عرق کرده ام و پرسیدم « حالا آرمن کجاست؟ » با هم شانه بالا دادند و دوتایی بغض کرده نگاهم کردند.به گل نخودی ها نگاه کردم که با باد تکان می خوردند. دم غروب بود و روی هره سایه افتاده بود. زنبوری دور یکی از گل ها وزوز می کرد.چشم های آرسینه هنوز سرخ بود و آرمینه توی کیف مدرسه دنبال چیزی می گشت. دفترچه و کتابی درآورد گرفت طرفم. « خانم مانیا داد. » دست نویس ترجمه ی لرد فونتلروی کوچک بود با اصل انگلیسی کتاب.گفتم بنشینند عصرانه بخورند و رفتم اتاق نشیمن. توی راحتی سبز ، نگاهم به پنجره های لخت که پرده هایشان را آن روز شسته بودم به امیلی فکر کردم. مگر می شد؟ آرتوش گفته بود « چه بچه ی نازنینی. » خودم فکر می کردم « چقدر کمرو. » باز یاد لیوان سرکه و چاتنی افتادم و نمی دانم چرا یاد روزی که آرمن به دنیا آمد.دخترعموی آرتوش با شوهرش از تبریز مهمان آمده بودند. سر میز ناهار مادر و آلیس هم بودند. بین آشپزخانه و ناهارخوری می رفتم و می آمدم و صحبت ها را می شنیدم.« چنین سرمایی سابقه نداشته. »« شاید برف آمد. »« آبادان و برف؟ چه حرف ها. اینجا که تبریز نیست. »« کلاریس ، این قدر ندو. خوب نیست. »« بَه! امروز پا به پای باغبان همه ی گوجه فرنگی ها را چوب زد. »« چی زد؟ »« گوجه فرنگی تا قد کشید ، پای بوته اش چوب فرو می کنند و شاخه ها را می بندند به چوب. »« تبریز توی خانه ها گوجه فرنگی نمی کارند. »« تبریز چی می کارند که گوجه فرنگی بکارند. »اولین بار بود گوجه فرنگی کاشته بودم. هر صبح تا بیدار می شدم اولین کارم رفتن به حیاط پشتی بود و سر زدن به گوجه فرنگی ها که هنوز سبز بودند و خیلی ریز.عصر رفتیم خرمشهر ، خواهر و شوهر خواهر آرتوش را برسانیم ایستگاه قطار. وقت برگشتن ، نزدیکی های آبادان دردم گرفت و یکراست رفتیم بیمارستان. نیمه های شب بود که آرمن به دنیا آمد. توی تخت بیمارستان شرکت نفت تا صبح بیدار ماندم و لرزیدم. فکر کردم لرز و سرما حتماً از زایمان است. صبح که آلیس و مادر آمدند بیمارستان بافتنی های کلفت پوشیده بودند.« دیشب هوا خیلی سرد بود. »« رسید تا چند درجه زیر صفر. »« توی این پنجاه سال چنین سرمایی سابقه نداشته. »« هرچی گل و سبزی توی شهر بوده سیاه شده. »گفتم « گوجه فرنگی ها ____ »مادر آرمن را بغل کرد. « همه ی گل ها و سبزی ها و گوجه فرنگی ها فدای یک تار موی نوه ام. »آلیس سر آرمن را بوسید و قاه قاه خندید. « کدام مو؟