انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 4 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

چراغها را من خاموش می کنم


زن

 
از بیمارستان که برگشتم خانه یکراست رفتم حیاط پشتی. بوته های گوجه فرنگی همه سیاه شده بودند. نشستم روی زمین و زدم زیر گریه. مادر گفت « خجالت بکش. گریه برای چند تا گوجه فرنگی کوفتی؟ » آرتوش زیر بغلم را گرفت و بلندم کرد. آلیس گفت « افسردگی بعد از زایمان. » مادر گفت « چه حرف ها. بچه را ببرید تو سرما نخورد. »
توی اتاقی که برای آرمن درست کرده بودیم ، به پرده هایی که خودم گلدوزی کرده بودم نگاه کردم و به عکس های رنگارنگ موش و گربه و خرگوش که زده بودیم به دیوار. روتختی را که مادر برای تخت بچه بافته بود کنار زدم ، آرمن را خواباندم ، اشک هایم را پاک کردم و گفتم « طفلکِ کوچولویم. »
تکیه داده به پشتی راحتی سبز اشک هایم را پاک کردم و از پنجره به آسمان بی ابر نگاه کردم. کسی به " طفلک کوچولویم " یک لیوان سرکه داده بود. دلم گرفت و فکر کردم کاش بزرگ نشده بود. کوچک که بود فقط کارهایی را می کرد که من می خواستم. چه بخورد ، چه نخورد ، کجا برود ، کجا نرود و حالا ____ حالا کسی به بچه ام یک لیوان سرکه خورانده بود و من نفهمیده بودم. دوباره به امیلی فکر کردم. از کی یاد گرفته؟
دفترچه هنوز توی دستم بود. بازش کردم. خط وازگن یکدست بود و خوانا. همیشه با جوهر مشکی می نوشت. فکر کردم « بعداً می خوانم. » دفترچه را بستم گذاشتم توی قفسه ی کتاب و برگشتم به آشپزخانه. آرسینه و آرمینه داشتند پچ پچ می کردند. تا مرا دیدند از جا پریدند.
« آرمن الان آمد رفت اتاقش. »
« کار بدی کردیم که ____ »
« که به تو گفتیم؟ »
« دعواش که نمی کنی؟ »
« دعواش که نمی کنی؟ »
مطمئنشان کردم که کار بدی نکرده اند و با آرمن دعوا نمی کنم و گفتم بروند سراغ درس و مشق.
در زدم. از پشت در گفت « قفل نیست. »
روی تخت دراز کشیده بود و دست ها زیر سر به سقف نگاه می کرد. کنارش نشستم. پرده های اتاق را سال ها بود عوض کرده بودم. تخت بچگی را بخشیده بودم و روتختی کوچک توی چمدانی بود در انباری. فکر کردم عکس ها را چه کردم؟ یادم نیامد. از یکی دو سال پیش روی دیوار به جای عکس موش و گربه و خرگوش ، آلن دلون بود و کرک داگلاس برت لنکستر. کلودیا کاردیناله و بریژیت باردو.
نگاهش کردم و حس کردم دارم به موجودی غریبه نگاه می کنم. تا آن روز صبح پسر پانزده ساله ام هنوز برایم " طفلک کوچولویم " بود و حالا ____ به مژه هایش نگاه کردم که عین بچگی هایش بود ، بلند و برگشته. کنار چشم چپ ، جای آبله مرغانی که در یک سالگی گرفته بود هنوز بود و با همه ی اینها انگار بعد از پانزده سال اولین بار بود که می دیدمش. داشتم فکر می کردم چه بگویم که خودش به کمکم آمد و هنوز خیره به سقف گفت « می دانم کار بدی کردم. تقصیر آرسینه نبود. »
اگر وقت دیگری بود توی گوش آرسینه زدن به خودی خود موضوع قابل بحثی بود و حتماً سرش جنجال راه می انداختم ، اما حالا دلم می خواست درباره اصل موضوع حرف بزند و حرف بزنم و حرف بزنیم. امیلی و - حتی به زبان آوردنش برایم سخت بود - عشق و عاشقی شان.
نمی دانستم از کجا شروع کنم و چطور شروع کنم. به نقشه ی ایران نگاه کردم ، روی دیوار بالای تختخواب. با نگاه دور دریاچه ای چرخیدم که سر جلو بردم تا اسمش را بخوانم و بدانم بختگان است. یاد قرارم با خانم نوراللهی افتادم و فکر کردم چرا همه ی شهرهای ارمنستان را ندیده روی نقشه می شناسم و اسم دریاچه های ایران را بلد نیستم؟
سعی کردم یادم بیاید دوران نامزدیم با آرتوش چه حسی داشتم. این تنها زمانی بود که می توانستم جزو دوران عشق و عاشقی زندگیم به حساب بیاورم. چیز زیادی یادم نیامد. فاصله ی آشنایی تا نامزدی و نامزدی تا ازدواج طولانی نبود. یک هفته بعد از مهمانی تولد دوست مشترک ، نزدیک خانه مان به آرتوش برخوردم. قبل از این که خوشحال شوم تعجب کردم. آرتوش هم ظاهراً تعجب کرد و گفت « چه تصادف جالبی. » گفتم « واقعاً هم چه تصادفی. » بعدها ، روزی که در خیابان سعدی راه می رفتیم و پونچیک هایی را که از قنادی مینیون خریده بودیم می خوردیم گفت « یعنی نفهمیدی از قصد آمده بودم؟ » باز تعجب کردم. « منزل ما را از کجا بلد بودی؟ » خیلی جدی گفت « البته پیدا کردن نشانی خیلی خیلی مشکل بود ولی ____ » نمی دانم توی نگاهم چی دید که نتوانست به شوخی ادامه بدهد و زد زیر خنده. « خُب ، پرسیدم. » بعد دست انداخت دور شانه ام. « از همین معصوم بودنت خوشم می آید. »
چشم به دریاچه ی بختگان فکر کردم « معصوم بودم یا احمق؟ »
آرمن نگاه به سقف پرسید « تو و پدر قبل از این که عروسی کنید عاشق هم شدید؟ »
هول شدم. سوال های ناگهانی ، رفتار پیش بینی نشده و هرچیزی که از قبل خودم را برایش آماده نکرده بودم دستپاچه ام می کرد و آرمن خدای این کارها بود. حالا به جای سقف زُل زده بود به من و منتظر جواب بود.
پا شدم رفتم کنار پنجره ایستادم. یاد روزی افتادم خیلی سال پیش ، که دبیر جبر قرار نبود از من درس بپرسد و پرسیده بود و بلند نبودم معادله ی روی تخته ی سیاه را حل کنم. نگاه های همکلاسی ها را پشت سرم حس می کردم و از زیر چشم دبیر ریاضی را می دیدم که بی حوصله و منتظر ، با انگشت روی میز ضرب یورتمه گرفته بود. خیس عرق بودم و قلبم به شدت می زد. توی دلم می گفتم « خدایا کمکم کن. این لحظه ها را زودتر بگذران. »
قلبم زیاد تند نمی زد و خیس عرق هم نبودم ، اما دلم می خواست لحظه ها زودتر بگذرند. چشم به درخت کُنار و پشت به پسرم گفتم « من هم مثل تو از ریاضی خیلی خوشم نمی آمد. »
آرمن تا شب از اتاق بیرون نیامد و برای شام که صدایش کردم ، از پشت در داد زد « گشنه ام نیست. »
دوقلوها بی حرف شام خوردند ، بی حرف دندان مسواک زدند ، لباس خواب پوشیدند و خوابیدند. نه قصه خواستند ، نه برای دیرتر خوابیدن بهانه های معمول را آوردند. آن شب نه ایشی گم شد نه راپونزل.

آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
آرتوش رو به روی تلویزیون نشسته بود.یک دستش کتاب مسایل شطرنج بود و دست دیگر توی ریش.صفحه شطرنج روی میز بود.
کنارش نشستم و چند دقیقه تلویزیون تماشا کردم.فیلم مستندی بود از نخلستان های اطراف اهواز.گفتم ((مادر حق داشت.بعد از این باید حد معاشرت با سیمونیان ها را نگه داریم.دستش توی ریش بی حرکت ماند.((چطور؟))تعریف کردم.لیوان سرکه و چاتنی را گوش کرد.به نوشته توی اتوبوس که رسیدم خندید و سر کتک خوردن آرسینه از آرمن برگشت به کتاب و صفحه شطرنج و گفت ((جدی نگیر.بچه اند.راستی،امیل گفت فردا بعد از ظهر مرخصی گرفته بیاید گلدان عوض کنید؟گل بکارید؟همچون چیزی.درست یادم نیست.))
چند لحظه آرمن و امیلی و لیوان سرکه و حد معاشرت نگه داشتن با سیمونیان ها یادم رفت. مو دور انگشت پیچیدم.((چه جالب.پس یادش نرفته.))آرتوش مهره ای جا به جا کرد.((چی یادش نرفته؟)) توی فیلم مرد عربی آماده می شد از نخلی بالا برود.((چند روز پیش گفت می آید خاک گل نخودی را عوض کنیم.فکر کردم تعارف کرده.))
آرتوش سر بلند کرد و چند لحظه نگاهم کرد.(( گل نخودی؟))
گفتم ((گل نخودی هره ی آشپز خانه.))
گفت ((آشپز خانه؟))
نفس بلندی کشیدم،تکیه دادم به پشتی و چشم دوختم به تلویزیون.مرد عرب با سرعت از نخل بالا می رفت.گفتم(( ما خانه ای داریم که این خانه آشپزخانه ای دارد که این آشپز خانه پنجره ای دارد که روی هره این پنجره سالهاست گلدانی گذاشته ایم و من سالی یک بار توی این گلدان گل نخودی می کارم و سالی دو بار خاک این گلدان را___)) مرد عرب رسیده بود بالای نخل.
آرتوش مهره ای توی دست چرخاند.((آهان.))بعد پوزخند زد.(( مرخصی گرفته برای عوض کردن خاک گلدان؟واقعا که.))
((برای گلدان ما مرخصی نگرفته.می خواست تو حیاط خودشان هم گل کاری کند.))دوباره یاد لیوان سرکه و چاتنی افتادم.(( ولی گمانم همان بهتر که با سیمونیان ها کمتر معاشرت کنیم.))
کتاب شطرنج را بست.انگشتش لای کتاب بود.((باز از کاه کوه ساختی؟بچه اند،دعوا می کنند،آشتی می کنند،باز دعوا می کنند.معاشرت کردن یا نکردن ما چه ربطی به این چیزها دارد؟))
توی دلم گفتم(( فقط نگران از دست دادن همبازی شطرنجی.))بلند گفتم(( حق داری.من چی را گنده نمی کنم؟هر بار راجع به موضوعی با تو حرف بزنم دارم چیزی را گنده می کنم.))
چند لحظه به سقف نگاه کرد،بعد به تلویزیون،بعد ایستاد.کتاب شطرنج را پرت کرد روی میز و از اتاق بیرون رفت.پیاده ی سیاهی قل خورد رفت زیر راحتی.
خانم دور اندیش گوینده ی تلویزیون لبخند زد و گفت ((شب خوشی برایتان آرزو می کنیم.))
بغض گلویم را گرفته بود.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
آلیس از شدت هیجان نمی توانست درست حرف بزند. « تلفن کرد. باور می کنی؟ تلفن کرد بیمارستان. شام دعوتم کرد باشگاه. » می خندید ، سکسکه می کرد و دور من و مادر و میز آشپزخانه راه می رفت.
مادر پا شد در یخچال را باز کرد. آب ریخت توی لیوان ، داد دست آلیس و گفت « پناه بر خدا. پاک خُل شده. »
خواهرم بالاخره آرام گرفت. لب به شیرینی نزد. قهوه هم نخورد و تلفن کردن یوپ هانسن را با جزییات لازم و غیرلازم تعریف کرد. بعد بلند شد ، کیفش را زد زیر بغل و راه افتاد طرف در. پایش گرفت به صندلی و خورد به میز و نزدیک بود با سر برود توی دیوار تا بالاخره در را پیدا کرد و نفس زنان گفت « قرار سلمانی گذاشتم. هشت شب باید باشگاه باشم. » و سکسکه کنان رفت.
زُل زدیم به وسط میز. مادر به جا شکری ، من به نمکدان. بالاخره مادر گفت « تو چی فکر می کنی؟ »
از دیدن قیافه ی هراسان و نگرانش خنده ام گرفت. مادرم از هر اتفاقی هراسان و بابت هرچیز نگران می شد. از این که آلیس تا آن وقت ازدواج نکرده بود مدام نگران بود و وقتی هم مردی در زندگی خواهرم پیدا می شد ترس برش می داشت. خودم هم شب مهمانی نینا از رفتار مرد هلندی و توجهی که به آلیس نشان داده بود تعجب کرده بودم و حالا هم که چند روز نگذشته دعوتش کرده بود بیشتر تعجب می کردم. اما خوشحال هم بودم. اول به این خاطر که خواهرم از برنامه ی عجیبی که برای امیل سیمونیان تدارک دیده بود حتماً منصرف می شد و دوم این که با خودم گفتم « کسی چه می داند؟ شاید ____ »
مادر انگار فکرم را خوانده باشد گفت « محال ست. نینا می گفت مردک از این زن تهرانی خوشش آمده ____ اسمش چی بود؟ دخترخاله ی گارنیک. پس یعنی چی که به آچو تلفن کرده؟ » حالا که خواهرم نبود مادر با خیال راحت و بی ترس از غرغر و پرخاش ، خواهرم را به اسم بچگی صدا می کرد.
از جا بلند شدم ، توری پنجره را پس زدم گلدان نخودی را آب بدهم. سعی کردم با دلیل هایی که برای خودم هم ضعیف بودند و غیرقابل قبول ، این اتفاق نسبتاً عجیب را برای مادر توجیه کنم.
مادر دست به سینه و شق و رق روی صندلی نشست و فقط گفت « محال ست. ببینی مرتیکه چه نقشه ای کشیده. » یاد شب پیش افتادم. « امیل گفت می آید خاک گلدان را عوض کند. »
یک آن خوشحال شدم ، بعد یاد پیاده ی سیاه افتادم که حتماً هنوز زیر راحتی نشیمن بود. منتظر بودم بغض دیشب برگردد. برنگشت. فکر کردم آب دادن گلدان بماند برای بعد از عوض کردن خاک.
پارچ آب را گذاشتم روی پیشخوان و چرخیدم طرف مادر. « شاید واقعاً از آلیس خوشش آمده. چی از این بهتر؟ » به ساعت دیواری نگاه کردم. « بهتر نیست خانه باشی؟ مواظب باش طبق معمول زیادی آرایش نکند. من باید عصرانه ی بچه ها را درست کنم. چیزی نمانده از مدرسه برگردند. » با خودم گفتم « چون می خواهم با امیل درباره ی امیلی و آرمن صحبت کنم ، مادر نباشد راحت ترم. »
مادر آنقدر حواسش به آلیس و مرد هلندی بود که نگفت به آمدن بچه ها از مدرسه و رفتن آلیس سر قرارش خیلی مانده. چند بار گفت « یا مریم مقدس ، به خیر بگذران. » و رفت.
چند لحظه وسط آشپزخانه ایستادم.
دو ورِ ذهنم در حال جدل بودند. آخر سر این یکی به آن یکی گفت « مرتب بودن که گناه نیست. »
رفتم به اتاق خواب. مو شانه کردم و ماتیک مالیدم. بعد دست شستم و کرم زدم و به ساعت نگاه کردم. کاش می دانستم چه ساعتی می آید. به کارهایی که باید می کردم فکر کردم. اتوی روپوش دوقلوها ، مرتب کردن کشوهای اتاق آرمن ، جمع کردن رخت های شسته از حیاط پشتی. عوض همه ی اینها رفتم به اتاق نشیمن ، نشستم توی راحتی سبز و دست نویس لرد فونتلروی کوچک را باز کردم.
قرن نوزده. زنی آمریکایی با مردی انگلیسی ازدواج می کند که وارث عنوان لُردی است. ترجمه ی وازگن مثل همیشه روان بود و ساده. خانم سیمونیان می داند پسرش می آید خانه ی ما؟ چرا نداند؟ لُرد بزرگ از این که پسرش با دختری آمریکایی ازدواج کرده دل چرکین است و پسر را از عنوان ارث محروم می کند. دوقلوها حتماً از قصه خوششان می آید. من که هیچ وقت توی خانه ماتیک نمی زنم. جمله خیلی طولانی است ، دو جمله اش کنیم. مدادم کو؟ لابد باز بچه ها برداشته اند. توی این خانه هیچ چیز هیچ وقت سر جایش نیست. پسر لُرد و دختر آمریکایی صاحب پسری می شوند. از کاه کوه می سازی. سر چیزهایی که هیچ به ما مربوط نیست ساعت ها حرف می زند و سر مسایل خودمان ول می کند می رود. چه چیزی مهم تر از بچه ها؟ پسر لُرد می میرد. پدربزرگ عجب آدم خودخواهی است. طفلک زن آمریکایی. آرتوش خودخواه است. خیلی خودخواه. زنگ در را که زدند از جا پریدم. نرسیده به راهرو ، با دستمال کاغذی ماتیکم را پاک کردم.
شلوار قهوه یی پوشیده بود با پیراهن آستین کوتاه سفید. گونی کوچک خاک را گذاشت توی حیاط زیر پنجره ی آشپزخانه. تا آمدم گلدان را بردارم گفت « برندار. دست هم به خاک نزن. فقط بیلچه را بده به من. »
چرا یاد شاهنده افتادم؟
از بازار کویتی ها دو چمدان خریده بودیم. چمدانی در هر دست ، پشت سر آرتوش می رفتم طرف ماشین که پارک کرده بودیم نزدیک مغازه ی شاهنده. شاهنده از مغازه بیرون آمد. سلام و احوال پرسی کرد ، به چمدان ها نگاه کرد ، بعد به من ، بعد با خنده به آرتوش گفت « مهندس ، باربر خوشگلی پیدا کردی. » شب آرتوش گفت « شاهنده مرد شوخی ست. از حرفش ناراحت که نشدی؟ »
امیل تَر و فِرز خاک گلدان را عوض کرد و ایستاد. « خُب ، کارمان تمام شد. »
گفتم « کار شما تمام شد. من که فقط تماشا کردم. »
پشت دست کشید به پیشانی عرق کرده و نگاهم کرد. « شما نه ، تو. » بعد لبخند زد. « پس آب دادن گلدان با تو. صابون خوشبو هنوز هست؟ »
گلدان را آب دادم. دو ورِ ذهنم باز کشمکش را شروع کردند. اولی به دومی مجال نمی داد. « چرا این قدر عجله داری؟ چرا مثل همیشه شلنگ را دور شیر آب حلقه نمی کنی؟ چرا پرتش کردی روی زمین؟ چرا باز به ساعت نگاه می کنی؟ چرا یادت آمد آرتوش گفته امروز دیر می آید؟ چرا دلیل دیر آمدنش یادت نیست؟ » دومی پرید وسط حرف های اولی. « می خواهم تا قبل از آمدن بچه ها درباره ی امیلی و آرمن حرف بزنم. همین. »
قهوه درست کردم و اصرار کردم توی اتاق نشیمن بنشینیم. پرده ها را شسته بودم ، اتو زده بودم و همان روز صبح آویزان کرده بودم. فکر کردم بعد از قهوه حرف می زنم.
دست نویس ترجمه ی وازگن و کتاب انگلیسی لرد فونتلروی کوچک روی میز بود. کتاب را برداشت ورق زد. بعد به دست نویس نگاه کرد. « خودت ترجمه کردی؟ »
فنجان های قهوه را گذاشتم روی میز و تا شروع کردم به توضیح دادن ، گفت « یادم آمد. همان کتابی که خانم مانیا حرفش را می زد؟ » گفتم آره و فکر کردم کتاب یادش مانده یا مانیا؟
رفت طرف قفسه ی کتاب ها. خم شد اسم ها را خواند. « تقریباً همه ی کارهای ساردو را داری ، جز یکی دو تا. »
نمی دانم چطور شد که شروع کردم ، ولی شروع کردم. درباره ی ساردو حرف زدم و این که از کدام کتابش خوشم می آید و از کدام خوشم نمی آید و چرا خوشم می آید و چرا نمی آید و نظر آقای داوتیان درباره ی ساردو چی است و آقای داوتیان صاحب کتابفروشی آراکس است و کتابفروشی آراکس در تهران سر چهار راه قوام السلطنه است و من این کتابفروشی را خیلی دوست دارم و تهران که می روم اولین جایی است که سر می زنم و ساعت ها می مانم و با آقای داوتیان قرار گذاشته ام از تهران برایم کتاب بفرستد و می فرستد و البته همه ی کتاب های ساردو را نخوانده ام ____ گفتم و گفتم و گفتم. بچه ها که کیف مدرسه به دست توی درگاهی اتاق پیدایشان شد فکر کردم چطور صدای اتوبوس مدرسه را نشنیدم؟
امیل تمام مدت فقط نگاهم کرده بود. آرنج روی دسته ی راحتی ، دست زیر چانه.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
بادمجان می شستم که آلیس و مادر وارد شدند.
مادر به جای سلام غر غری کرد،نشست روی صندلی وچشم دوخت به سقف.
آلیس نشسته ننشسته شروع کرد تعریف ماجرای شب قبل.((اول این که نمره ی آداب معاشرت بیست.تا وارد شدیم فوری از سر میز بلند شد و تعظیم کرد.))
آمدم بپرسم((چرا نیامد دنبالت؟)) که زود حرفم را خوردم و پرسیدم(( قهوه می خوری؟))هیجان زده سر تکان داد که قهوه نمی خورد و نفس زنان ادامه داد.((از همه چیز گفت.از مادرش که با خاله اش زندگی می کند.نزدیک شهر کوچکی جنوب هلند.توی خانه ای نزدیک جنگل،عین کلبه کارت پستال ها___))
شروع کردم به قهوه درست کردن برای خودم ومادر که حالا عصبانی به آلیس نگاه می کرد
آلیس صندلی را عقب زد،ایستاد و راه افتاد سمت یخچال.((عکس خانه را نشانم داد با چند تا عکس از مادر و خاله اش.)) در یخچال را باز کرد و شیشه ی آب را برداشت.((طفلک خاله اش فلج شده و با صندلی چرخدار این ور و آن ور می رود___)) لیوان آب را پر کرد.((یوپ گفت ماها که آبادان هستیم باید زیاد آب بخوریم.))دو قلپ آب خورد.((خاله ی یوپ از خوش اخلاقی ومهربانی عین فرشته هاست.))باز آب خورد.((مادر هم عین خاله بگو جواهر،از مهربانی و خوش اخلاقی)).بقیه آب را خورد.((طفلک سالهاست از خواهرش نگهداری می کند و تازه این آخری ها یک کم از کمر درد می نالد.))لیوان خالی را گذاشت روی پیشخوان.((یوپ گفت مادر و خاله اش با احدی معاشرت و رفت و آمد نمی کنند و فقط می خواهند یوپ ازدواج کند و زنش را ببردتوی آن خانه خوشگل و همه با هم زندگی کنند.))
قهوه جوش را از روی شعله برداشتم،اجاق را خاموش کردم و برای خودم و مادر قهوه ریختم.
آلیس می رفت و می آمد نگاهش به همه جا بود جز به من و مادر.((دور و بر خانه تا کیلومترها بنی بشری نیست و صبح زود از پنجره آهو می بینی رویایی نیست؟ شب ها هم از جنگل صدای زوزه شغال می شنوی.)) مادر گفت(( یا مریم مقدس!))
لیوان خالی را شستم و گذاشتم توی خشک کن و نشستم پیش میز.آلیس هم نشست.((چه مرد نازنینی وچقدر با احساس،چقدر دوست داشتنی،چقدر مهربان. از همه چیز پرسید کجا درس پرستاری خواندم،چند وقت است سر کارم.))خندید.(( اول فکر می کرد پرستار معمولیم.بعد که فهمید سرپرستار اتاق عمل هستم گمانم خیلی ایمپر شد.)) به مادر نگاه کرد.((یعنی خیلی تحت تاثیر قرار گرفت.)) دوباره به من نگاه کرد.((پرسید از کی استخدام شدم.استعفا بدهم چقدر پول از شرکت می گیرم.خلاصه از همه چیز پرسید.اگر نظر خاصی نداشت چرا باید می چرسید؟نه؟تو چی فکر می کنی؟))
به جای جواب شیرینی عسلی تعارفش کردم.
مادر گفت ((خواهرت هم مثل من فکر می کند تو خری.))
آلیس انگار نه انگار که مادر حرف زده و من حرف نزدم شیرینی را پس زد و سر پا ایستاد ((وپنجشنبه که آف دارم دعوتم کرد کوت عبدلله.باید به پروژه نمی دانم چی سر کشی کند،درست وسط بیابان.قرار شد ساندویچ درست کنم همان جا وسط بیابان بخوریم و پیاده روی کنیم.یوپ عاشق بیابان و کویر آفتاب است.)) بیابان و کویر و آفتاب را درست مثل دکلمه های شعرهای عاشقانه ادا کردودست ها باز به هر دو طرف،سر کمی بالا و نگاه به پنجره.
مادر ناگهان فریاد زد(( چرا نمی فهمی؟ ))
آلیس براق شد ((تو نمی فهمی.خودش گفت همان بار اول که چشمش به من افتاده عاشقم شده.))
مادر شروع کرد به داد و فریاد کردن.به شیرینی گاز زده توی دستم نگاه کردم.من که شیرینی عسلی دوست نداشتم؟ انداختمش توی زیر سیگاری و از جا بلند شدم.
شروع کردم به پوست کندن بادمجان ها.چرا خواهرم انقدر احمق بود؟چرا مادرم حرفهایی را که صد بار گفته بود بی ربط و با ربط دوباره تکرار می کرد؟چرا حالم انقدر بد بود؟انگشتم را که بریدم فریادی کشیدم که خیلی هم به خاطر درد نبود.
مادر از جا پرید،((چی شد؟))
زیر شیر ظرف شویی خون را شستم و گفتم چیزی نشد.
مادر و آلیس دوباره جر و بحث را شروع کردند.از خودم پرسیدم چی شد؟ به خودم جواب دادم ((لیوان سرکه و چاتنی،اوقات تلخی دیشب با آرتوش،حماقت آلیس،زرنگی مرد هلندی،جیغ و داد های مادر و___)) امیل سیمونیان با خودش چی فکر کرده؟چه مدت یک بند حرف زده بودم؟نیم ساعت؟ یک ساعت؟ از خجالت گر گرفتم.
مارد گفت ((تمامش تقصیر نیناست.صد بار گفتم نباید با اینها معاشرت کنیم.))
آلیس گفت ((بیخود داد و بیداد نکن.به نینا چه مربوط؟))
امیل وقت رفتن گفته بود ((متشکرم.از قهوه و از همه حرفهای جالب)).حتما مسخره ام کرده بود.حتما مسخره ام کرده بود و حقم بود.
مادر نمکدان را کوبید روی میز. ((یعنی تو نمی فهمی این مرتیکه دنبال کلفت بی جیره مواجب می گردد؟))
آلیس کارد میوه خوری را محکم تر کوبید روی میز. ((شماها نمی فهمید.))
بادمجان را چیدم توی آبکش.ور ایراد گیر ذهنم جولان داد. ((تا تو باشی اظهار فضل نکنی.))روی بادمجان ها نمک پاشیدم. ور مهربان ذهنم به کمکم آمد.((اظهار فضل نکرد،از چیزهایی که دوست داشت حرف زد.))نمک رفت توی بریدگی دستم و انگشتم سوخت.جای بریدگی را مکیدم و به گل نخودی ها نگاه کردم.ور سخت گیر ذهنم پرسید ((از کی تا حالا از چیزهایی که دوست داریم حرف می زنیم؟)) ور دوم دنبال جواب می گشت.
با صدای مادر برگشتم.((کلاریس حواست کجاست؟یک چیزی هم تو بگو.))
تا انگشت توی دهان چرخیدم سمت مادر ،دو قلوها آمدند تو.((کارهای مدرسه تمام شد.))
انگشتم را از توی دهان در آوردم گرفتم طرف در و(( داد زدم بیرون! ))
جفتی اول زل زدند به من.بعد به مادر نگاه کردند که خودش را باد می زد،بعد به آلیس که خونسرد سیب پوست می کند،بعد دوباره زل زدند به من.مدتها بود یاد گرفته بودند چه وقت هایی "نه" نمی شنوند.جفتی سر کج کردند. ((اجازه داریم___)) ((امیلی___))
پریدم وسط حرفشان ((بیرون!))
مادر برگشت طرف آلیس. ((آخر فقط یک بار دیدن___))
آلیس گفت ((دو بار.))
مادر گفت ((هر چند بار.خدا بیامرز اگه زنده بود___))
چشم ها را بستم و دست ها را گذاشتم روی پیشانی.باز باید به آلیس می گفتم ((حق با توست؟)) دو قلو ها هنوز توی راهرو بودند که زنگ زدند.
((سلام خاله نینا.))
((سلام خاله ویولت))
((چه لباس خوشگلی پوشیدی سوفی.))
((چه خوب کردید آمدید.))
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
خوب کردید آمدید؟مادر چنان قیافه ای گرفت که فکر کردم الان است دعوا راه بیاندازد.آلیس سیب را گذاشت توی پیش دستی.((نیناست؟چه عالی.))
صدای نینا از راهرو آمد. ((کجایی صاحبخانه؟))
خودم را رساندم به راهرو. هر چه اصرار کردم برویم اتاق نشیمن،نینا گفت ((نه. دلم برای کلبه هنزل و گرتل تنگ شده.)) و وارد آشپز خانه شد ((به به،خانم وسکانیان و آلیس هم که هستند.بارو،بارو.))
آلیس با دست های باز رفت طرف ویولت و نینا وهر دو را بغل کرد و بوسید.مادر جواب سلام نینا را نداد. ویولت دور و بر را نگاه کرد و گفت(( چه آشپز خانه بامزه ای.))
آلیس به نینا گفت(( همین الان به کلاریس گفتم دلم برای نینا یک ذره شده.))مادر به من و نینا و ویولت و در و دیوار آشپزخانه چشم غره رفت و تا پرسیدم ((صندلی برای همه هست؟)) دوباره زنگ زدند و از راهرو صدای آرمینه و آرسینه بلند شد.
((سلام عمو امیل.))
((سلام خانم سیمونیان))
((داشتیم دنبالت می آمدیم امیلی، همه توی آشپزخانه اند.))
نه فرصت فکر کردن پیدا کردم نه حرکت کردن.مادر و پسر دم در آشپزخانه ایستاده بودند.
چند لحظه سکوت شد.فقط صدای ویولت بود که زیر لب آهنگی را زمزمه می کرد. توری پنجره ره باز کرده بود و پشت به ما گل نخودی ها را بو می کرد.
اولین کسی که حرف زد خواهرم بود.شق و رق رفت سمت خانم سیمونیان ودست جلو برد.((عصر شما بخیر.بنده آلیس وسکانیان،خواهر کلاریس.))
دوقلو ها که با سوفی و امیلی پشت سیمونیان ها ایستاده بودند پقی خندیدند و قبل از اینکه نگاهم به نگاهشان بیافتد در رفتند.اگر وضع عادی بود،لحن غیر عادی معرفی آلیس و هیکل تنومندش کنار اندام کوچک خانم سمونیان مرا هم می خنداند.
حالا آلیس داشت با امیل دست می داد. ((خیلی خوشوقتم.مشتاق زیارت جنابعالی و سرکار مادرتان بودم.کلاریس خیلی از شما تعریف کرده.))
من کی تعریف کردم؟چرا آلیس لفظ قلم حرف می زد؟چرا همه شهر امروز عصر جمع شده توی آشپز خانه من؟
صدایی گفت ((چه گل های خوش بویی))
همه برگشتیم سمت پنجره.ویولت بلوز قرمز،دامن سفید کلوش و گوشواره های حلقه یی تکیه داده بود به چارچوب پنجره.موهایش زیر نوری که ازپنجره می تابید کم رنگ تر به نظر می آمد.
بعد از اینکه همه را به همه معرفی کردم،تعارف کردم برویم اتاق نشیمن.خانم سیمونیان گفت ((داشتند می رفتند بازار کویتی ها و سر راه آمدند چون امیل می خواست چیزی به من بدهد.))بعد سری برای نینا تکان داد و چرخید طرف مادر که داشت چیزی می پرسید.
آلیس برای امیل و مادرش پشت چشمی نازک کرد که هیچ کدام ندیدند،دست انداخت پشت کمر نینا و راه افتاد طرف نشیمن.((چه خوب شد دیدمت،می خواستم امشب تلفن کنم.))
مادر به خانم سیمونیان می گفت ((مرحوم پدرتان با مرحوم پدرم دوست بودند.در جشن ازدواج شما هم دعوت داشتند.البته من نه،چون بچه بودم ولی___))
دوباره تعارف کردیم برویم اتاق نشیمن.خانم سیمونیان زیر لب چیزی گفت و برگشت طرف پسرش.من هم برگشتم طرف پسرش. نگاه هر دویمان نگاه امیل را دنبال کرد تا رسید به پنجره.ویولت گل نخودی سفیدی توی دست می چرخاند و لبخند می زد.
مادر گفت ((حیف آن خانه بزرگ و قشنگ که فروختید.دیروز به کلاریس می گفتم___))
خانم سیمونیان گفت ((امیل!))
مادر گفت ((به کلاریس می گفتم ___))
خانم سیمونیان بلندتر گفت ((امیل!)) برگشت و از آشپزخانه بیرون رفت.
دنبال امیل که دنبال مادرش تقریبا دوید تقریبا دویدم.وسط راه باریکه،برگشت و بسته ی توی دستش را دراز کرد(( دیروز صندوق کتاب ها را باز کردم ___))
خانم سیمونیان فریاد زد ((امیلی!))
دست دراز کردم و بسته را گرفتم و نگاهش کردم و سر که بلند کردم کسی توی حیاط نبود و در فلزی نیمه باز بود.برگشتم آشپزخانه.
مادر داشت پیشخوان را دستمال می کشید.مادر معمولا تند کار می کرد اما وقت هایی که عصبانی بود حرکاتش شبیه فیلم های هالیوودی می شد،سریع و منقطع.ویولت خیره شده بود به مادر.مرا که دید گفت ((چقدر تند کار می کنند.راستی،همسایه تان چه خانم کوچولوی بامزه ای بود.ولی انگار از چیزی عصبانی شد،نه؟))
مادر چرخید طرف ویولت.(( بعله که عصبانی شد.عصبانی شد چون بهش گفتم چرا خانه به آن قشنگی را فروخته.عصبانی شد چون فهمید از سیر تا پیاز زندگیش را می دانم و جلو من نمی تواند قمپز در کند.عصبانی شد چون گفتم وقت عروسیش من بچه بودم.دروغ که نگفتم.)) پشت به ما کرد و دوباره افتاد به جان پیشخوان.
ویولت با دهان نیمه باز چند لحظه به دست مادر که تند تند روی پیشخوان دایره می زد نگاه کرد،بعد تکه مویی را که افتاده بود روی صورت پس زد و گفت ((آهان،پس برای همین عصبانی شد.))
دستمال را از دست مادر گرفتم و همراه ویولت فرستادمش به اتاق نشیمن.تنها که شدم چند لحظه دستانم را گذاشتم روی سر،بعدنفس بلند عمیقی کشیدم،بعد فنجان های قهوه خوری را چیدم توی سینی و قهوه جوش را گذاشتم روی اجاق.حالم هیچ خوب نبود.خسته و عصبانی و دلخور بودم.از دست آلیس؟از دست مادر؟از نینا که بی خبر سر و کله اش پیدا شده بود و یا از دست خودم و این که چرا دنبال امیل ومادرش دویده بودم؟قهوه از کناره های قهوه جوش شروع کرد به بالا آمدن.هر چه دایره وسط قهوه کوچک تر می شد،نفس هایم تند تر می شد.درست لحظه ای که باید شعله را خاموش می کردم دو صدا باهم گفتند((مااا مااا،اجازه داریم که___))
برگشتم داد زدم نه ((اجازه ندارید.))
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
با فش سر رفتن قهوه چرخیدم،به قهوه جوش نمیه خالی نگاه کردم و به اجاق کثیف و چشم هایم را بستم.
از راهرو صدای آرسینه را شنیدم.((عصبانی شد،چون که قهوه سر رفت)) آرمینه گفت ((نه،اول عصبانی شد بعد قهوه سر رفت.))قهوه جوش را زیر شیر ظرفشویی شستم.دوباره قهوه پیمانه کردم،دوباره شکر،دوباره آب.
سینی به دست وارد اتاق نشیمن که شدم آلیس به نینا می گفت ((چه زحمتی؟هیچ زحمتی نیست.الان تلفن می کنم به گارنیک.))چشمش به من افتاد و گفت ((تلفن می کنی به گارنیک؟))نمی دانم در چشمانم چه دید که گفت ((خودم تلفن می کنم)) و رفت به راهرو.
فنجان های قهوه را چیدم روی میز،نشستم بغل دست نینا وسعی کردم گوش کنم چه می گوید.مادر نسته بود روی لبه یکی از صندلی های ناهارخوری.لب ها را محکم چسبانیده بود به هم و خیره شده بود به فرش.
آلیس برگشت به اتاق. ((گارنیک گفت سرما خورده،می ترسد ماها هم بگیریم.گفت لازم نیست نینا و ویولت نگران باشند،گفت خوش باشید.واقعا که چه مرد نازنینی.))بعد رو کرد به من.((برو آنطرف تر.من با نینا کار دارم.))
تا آمدم بلند شوم از راهرو صدای داد و فریاد آمد.بعد تق محکم بسته شدن در و شکسته شدن شیشه.بعد جیغ سوفی که ((دستم،آخ دستم.))
همه دویدیم به راهرو.کتیبه بالای در اتاق آرمن شکسته بود و خرده شیشه ها ریخته بود کف راهرو.سوفی مچ دستش را چسبیده بود و جیغ می زدو دوقلوها داد می زدند ((دست سوفی برید.))
نفسم بند آمد.((نکند رگ دست بچه پاره شده باشد؟))
نینا بازویم را محکم چنگ زد.(( یا عیسی مسیح!دیدی چه خاکی به سرم شد؟حالا چکار کنم؟))
سوفی دولا شده بود و مچ دستش را ول نمی کرد و یکبند جیغ می زد.دوقلوها همدیگر را بغل کرده بودند و گریه می کردند.مادر پشت سر هم به گونه اش می زد و می گفت ((لعنت بر شیطان!))
آلیس با سرعتی که از هیکل تنومندش ببعید بود دوید جلو،دست سوفی را کشید و داد زد ((ول کن ببینم چی شده.))
همه یک لحظه ساکت شدند وآلیس مچ سوفی را بالا گرفت.طوری که همه خراشیدگی های کوچک وری مچ را دیدیم.
آلیس خم شد و زل زد توی صورت سوفی.((پریروزها موشی آوردند بیمارستان که همین بلا سرش آمده بود،اگه گفتی چی شد؟))و سوفی که با چشم های اشک آلودش به آلیس نگاه کرد،آلیس گفت(( مرد. ))و زد زیر خنده.
نینا بازویم را ول کرد،رفت سوفی را بغل کرد و گفت ((خدایا شکرت.))
مادر دست از زدن خودش برداشت و گفت ((خدایا شکرت.))
توی دلم گفتم ((خدایا شکر.))
دو قلوها سوفی را بغل کردند که لب ورچیدو گفت(( آاااخ!))
آلیس آمدطرف نینا.((الان کلاریس ضد عفونی کننده می آورد.بیا تا بقیه اش را تعریف کنم. ودست انداخت زیر بازوی نینا.))
سوفی تا دید مادرش دارد دوباره می رود زد زیر گریه.
رفتم حمام.قفسه دوا ها را باز کردم.شیشه دتول و پنبه برداشتم و برگشتم به راهرو.سوفی هنوز گریه می کرد.نینا دوباره بغلش کرده بود.دوقلوها دوباره رو به در بسته اتاق آرمن فریاد میزدند(( تقصیر تو بود. )) آرمن از پشت در فریاد می زد ((به من چه !)) و مادر پشت سر بچه ها داد می زد ((ساکت!))چشمم افتاد به ویولت که سنجاق سر نگین داری لای دندان،جلوآیینه راهرو مو مرتب می کرد.تمام این مدت کجا بود؟
آلیس سرم داد زد ((زود باش بابا،چقدر فس فس می کنی.و دتول و پنبه را از دستم قاپید.))
در خانه باز شد و آرتوش و امیل وارد شدند.
آرتوش شروع کرد که گفتم ((قبل از شام یک دست شطرنج___)) امیل انگار فکرم را خوانده باشد گفت ((مادر سردردشان عود کرد و___ نرفتیم بازار.))بعد هر دو به شیشه های روی زمین نگاه کردند.
سوفی با دیدن تماشاچی های جدید باز زده بود زیر گریه و آلیس تند تند جای خرشیدگی را ضد عفونی می کرد.نینا و دوقلوها و مادر همه با هم ماجرا را تعریف می کردند.
نگاهم افتاد به ویولت.لبخند زد و سنجاق سر از لای دندان افتاد زمین.دستش را گرفت جلوی دهان و گفت ((وای!)) بعد خم شد سنجاق را برداشت.از شکاف بلوز یقه بازش،زیر پوش سیاهش را دیدم.فکر کردم چه ((پوست سفیدی.))
داشتم لکه های قهوه را از روی اجاق پاک می کردم و فکر می کردم شام برای این همه آدم چی درست کنم و اصلا چرا باید برای این همه آدم شام درست کنم و آلیس به چه حقی در خانه من سر خود مهمان دعوت کرده و آرمن چه مرگش شده و دوقلوها چرا انقدر سر و صدا راه می اندازند و نینا چرا انقدر بلند می خندد که آرتوش پشت سرم گفت ((شام چی داریم؟))
دستمال را پرت کردم توی ظرفشویی و گفتم ((هیچی.برو از انکس غذا بگیر.))اول تعجب کرد.بعد به نظرم خوسحال هم شد.گفت ((خورش کاری انکس بد نیست.))بعد انگار یادش آمد خودش غذای تند دوست ندارد.((فیش اند چیپس هم می گیرم،چند نفریم؟الان می شمرم)) و از آشپزخانه بیرون رفت.
بچه ها عاشق ماهی برشته و سیب زمینی سرخ کرده رستوران انکس بودند.چند بار خودم برایشان درست کرده بودم ولی هر بار لب ورچیده بودند ((که به خوشمزگی مال انکس نیست.))
شورلت بعد از چند دقیقه ادا اصول،روشن شد و راه افتاد و مادر وارد آشپزخانه شد. ((پس که آقای مهندس از خدا خواسته رفت دنبال غذای بیرون،آره؟لابد رفته سراغ کباب ترکی بازار،هوم!یا سمبوسه که هزار هزار مگس رویش رژه رفته،اه.))
ویولت به آشپزخانه آمد.داشت با زیرپوشش ور می رفت.((گفتند از انیکس غذا می گیرن.دیشب با نینا و گارنیک رفتیم انیکس پلو خورش کاری خوردیم.خیلی خوشمزه بود.))
مادر مثل این که بخواهدقد ویولت را اندازه بگیرد از تک موهای انگار از قصد نامرتب تا تک کفش های پاشنه بلندش را بر انداز کرد و گفت ((آنیکس نه و انکس.غذایش هم برای غذای خانگی نخورده ها خوشمزه است.)) و بلند تر و محکم تر از دفعه قبل هوم و اه کرد و از آشپزخنه بیرون رفت.ویولت خندید.((انگلیسی من افتضاح است.))بعد گفت ((داری سالاد درست می کنی؟کمک بکنم؟))
اگر وقت دیگری بود حتما می گفتم ((زحمت نکش،خودم درست می کنم.)) وقت دیگر نبود.پیاز درشتی روی میز گذاشتم و گفتم ((پوست بکن.))
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
روزم بد شروع شد.

تا آرتوش پرسید « عینکم را ندیدی؟ » گفتم « روی پیشانی من ننوشته اند " مأمور پیدا کردن اشیاء گم شده ". » نان ساندویچی برای خوراکی زنگ تفریح بچه ها نداشتم. پول دادم بیسکوییت بخرند و چشم های دوقلوها برق زد گفتم « چیپس و هل و هوله ، نه. فقط بیسکوییت ، آن هم بعد از ناهار. » و سعی کردم یادم بیاید ناهارخوری مدرسه آن روز چه غذایی می دهد و بچه ها آن غذا را دوست دارند یا نه. برنامه ناهارخوری یادم نیامد و در عوض یاد حرف نینا افتادم که اگر مثلاً می گفتم « امروز مدرسه خوراک ماهیچه دارد ، بچه ها دوست ندارند » اخم می کرد که « دوست دارم دوست ندارم یعنی چه؟ بچه باید عادت کند هرچی گذاشتند روی میز بخورد. » پایین روپوش آرسینه را که تا شده بود صاف کردم و فکر کردم شاید حق با نیناست.
آرمن اسکناس را گذاشت توی جیب و بی خداحافظی از خانه بیرون زد. از دیروز چند بار با دوقلوها دعوا کرده بود ، با من و پدرش حرف نزده بود و تقریباً چیزی نخورده بود. حوصله نکردم یادآوری کنم که « مبادا باز از مدرسه بزنی بیرون دنبال نان لواش. » پسرهای دبیرستان می گفتند « خوراکی از منزل آوردن کار بچه ننه هاست. » و برای این که بچه ننه نبودن خود را ثابت کنند ، هر روز یکی مأمور می شد از مدرسه دربرود و از نانوایی نان لواش بخرد. خدا می داند چند بار برای این کار آرمن رفته بودم دفتر مدرسه و آرمن قول داده بود نکند و باز کرده بود. دست در دست دوقلوها به حیاط رفتم. وسط راه باریکه پرسیدم « باز چه ش شده؟ » و به آرمن اشاره کردم که پشت به ما ، درِ فلزی را باز می کرد. دوقلوها به هم نگاه کردند ، بعد به من ، بعد شانه بالا انداختند که « نمی دانیم. » گفتم « چون دیشب امیلی نیامد؟ » این بار بدون این که به هم نگاه کنند سعی کردند نخندند.
اتوبوس مدرسه بچه ها را سوار کرد و راه افتاد و صدایش دور و دورتر شد. در فلزی را بستم. از راه باریکه گذشتم ، وارد خانه شدم و تا خواستم در را ببندم و نفس بلندی بکشم که « تا عصر تنهام » صدای استارت کم جان شورلت را شنیدم.
روشن نشدن شورلت جزو برنامه های ثابت زندگی بود. آرتوش کاپوت را بالا می زد و خیره می شد به دل و روده ی کهنه و جا به جا زنگ زده ی ماشین. بعد با شلنگ هایی ور می رفت که نمی دانستم چی به چی وصل می کنند و مطمئن بودم آرتوش هم نمی داند. می پرسیدم « روشن نشد؟ » آرتوش می گفت « هوم. » چند لحظه همراهش خیره می شدم به موتور ماشین و فکر می کردم « عین مریض رو به مرگی که به زور سِرُم و دوا زنده نگهش دارند. » می گفتم « تاکسی خبر کنم یا تلفن کنم به آقا سعید؟ » اگر دیرش شده بود می گفت « تاکسی. » مثل جراحی که به پرستار بگوید « قیچی. » و اگر عجله نداشت و ماشین هم رضایت نمی داد لک و لک کنان برود تا تعمیرگاه می گفت « تلفن کن به آقا سعید. » مثل جراحی که به پرستار بگوید « خون تزریق کنید. »
آقا سعید صاحب تعمیرگاهی نزدیک سینما خورشید بود. هربار آرتوش و شورلت را می دید می خندید ، دست های سیاه شده را می گذاشت روی موهای وزوزی سیاه ترش و می گفت « باز شِوی جان خراب شد؟ » تقریباً هربار که آقا سعید می آمد بالای سر شورلت ، دور از گوش آرتوش به من می گفت « خانم مهندس ، اگر شمام – ببخشین ها! – مثِ خانومای دیگه یه کم غر بزنین به جونِ شوهرتون ، آقا مهندس حتماً یه ماشین مدل بالا می خره. » و وقتی می گفتم « مهندس با این ماشین اُخت شده » آقا سعید سر تکان می داد و زیرلب می گفت « راستش سر از کار شما و آقا مهندس در نمی آرم. مشتریای شرکت نفتی تا تقی به توقی می خوره و حقوق زیاد می شه و گِرِید میره بالا ، اولین کارشون عوض کردن خونه و ماشینه ولی شماها ____ » برایش شربت یا چای می بردم و می گفتم « رتبه و حقوق چه ربطی به خانه و ماشین داره؟ » شربت یا چای را سر می کشید و می گفت « نداره؟ »
به جای رفتن و ایستادن کنار ماشین و شرکت در مراسم همیشگی تکیه دادم به دیوار راهرو ، چشم ها را بستم و بلند گفتم « خدایا ، روشنش کن. » می خواستم تنها باشم. می خواستم خیلی زود تنها باشم. سرم درد می کرد و بی حوصله بودم.
با صدای روشن شدن ماشین چشم ها را باز کردم. اما تا آرتوش دنده عقب از گاراژ بیرون نرفت و توی خیابان نپیچید و صدای ماشین دور نشد نگفتم « خدایا ، متشکرم. »
رفتم به آشپزخانه ، نشستم پشت میز و سر خودم داد زدم « معلوم هست چه مرگت شده؟ » از جعبه ی کلینکس دستمالی بیرون کشیدم گذاشتم روی چشم هایم و یاد پدرم افتادم.
وقت هایی که حالم خیلی بد بود یاد پدر می افتادم. وقت هایی هم که حالم خوب بود یاد پدر می افتادم. مثل وقت هایی که شاخه ی گیاهی که در آب گذاشته بودم ریشه می داد یا غذایی که بار اول می پختم خوشمزه می شد یا آرمن نمره ی خوب می گرفت. شروع کردم به ریز ریز کردن کلینکس و فکر کردم چرا همیشه در بدحالی یا خوشحالی یاد پدرم می افتم؟
سر بلند کردم و به دو نقاشی نگاه کردم که چسبانده بودم به در یخچال. یکی مال دوقلوها بود. هدیه ی روز مادر سال گذشته. قلب ها و گل های بزرگ و رنگارنگ که وسط هر کدام نوشته بودند « دوستت داریم. » دومی نقاشی آرمن بود. مال چهار ، پنج سالگی. با آبرنگ زرد طرح مثلاً زنی را کشیده بود. توی دست های زن که شبیه دست نبود دایره ی سبزی بود شبیه سری با دو چشم. وقتی پرسیده بودم « چی کشیدی؟ » گفته بود « ماما که آرمن بغل کرده. » دست زیر چانه به نقاشی نگاه کردم و فکر کردم « دیگر هیچ وقت این جوری بغلت نمی کنم. »
چشمم افتاد به پیشخوان و بسته را دیدم. بسته ای که امیل سیمونیان روز قبل ، وقتی که خودم و خودش توی حیاط دنبال مادرش می دویدیم داده بود دستم. چطور تا الان یادش نیفتاده بودم؟ بسته را برداشتم رفتم اتاق نشیمن. در بلبشوی دیروز عصر و دیشب عجیب نبود که فراموشش کرده باشم.
لم دادم توی راحتی چرمی و بازش کردم. یکی از کتاب های ساردو بود که گفته بودم نخوانده ام. بالای صفحه ی اول نوشته شده بود " برای کلاریس ، که می توانم روزها و روزها به حرف هایش گوش بسپارم. "
کتاب را بستم. اتاق خیلی هم خنک نبود ولی سردم شد. دوباره کتاب را باز کردم و جمله را خواندم. انگشت کشیدم روی نوشته. فکر کردم چه خطِ نرمی. یکدست و یک اندازه و مورب. خط ارمنی خودم صاف بود. حرف ها را تک تک می نوشتم و o هایم شبیه مستطیل های کوچک بودند. خط امیل انحناهای هم اندازه داشت و به هم پیوسته بود و ____ نرم.
بدحالی و بی حوصلگی کم کم از بین رفت. مثل آب که ریز ریز بجوشد و بخار شود. حس کردم سبک شدم ، حس کردم حالم خوب شد. با خودم گفتم « یعنی حرف هایم برایش جالب بوده؟ یعنی حوصله اش سر نرفته؟ » یاد دستش افتادم که زیر چانه زده بود و ساعتش که بند چرمی سفید داشت. توی حیاط دو قورباغه به نوبت صدا می کردند. به پنجره نگاه کردم و فکر کردم « شاید این دوتا هم دوست دارند با هم گپ بزنند. »
کتاب را برگرداندم و پشت جلد را خواندم. خلاصه ای بود از موضوع داستان. مردی از جوانی عاشق دختری است و تنها آرزویش رسیدن به دختر. حالا درگیر مسایل سیاسی شده و در انتخاب بین عشق و به قول خودش تعهدات اجتماعی مردد مانده. آمدم به صفحه ی اول و یک بار دیگر جمله ی امیل را خواندم. ورق زدم ، رسیدم به فصل اول و شروع کردم به خواندن. مرد داستان هنوز دچار تردید بود و دختر برای قانع کردنش به هر شگردی متوسل می شد که تلفن زنگ زد. به ساعتم نگاهم کردم و باورم نشد. آخرین بار که اینقدر طولانی ، یکنفس و بی وقفه کتاب خوانده بودم کی بود؟
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
به قول گارنیک، موتور نینا مثل همیشه روشن بود و صدایش زندگدار. « من یکی که هنوز گیجم. حالا راستی راستی قضیه جدی شده یا باز آلیس خیالات برش داشته؟ ویولت تا شنید گفت از همان اول معلوم بود یوپ از آلیس خوشش آمده. پس ماها حواسمان کجا بود؟ مرا باش که می خواستم برای ویولت جورش کنم. خُب، بد هم نشد. آلیس واجب تر بود. » غش غش خندید. بعد صدایش را پایین آورد و پچ پچ کرد. چند بار شنیدم گفت « امیل سیمونیان » و تا گفتم « چی گفتی؟ » بلند گفت « هیچی. می آیی امروز عصر سری به بازار بزنیم؟ سوفی جِد کرده کلاه بِرِه بخرم. » و بدون این که فرصت بدهد بگویم می آیم یا نمی آیم گفت « پس تا عصر. ویولت سلام می رساند. خداحافظ تا عصر. »
این که آلیس ماجرایی را که هنوز نه به بار بود و نه به دار برای همه تعریف کند عجیب نبود. ولی نینا درباره ی امیل چی گفت؟ چرا پچ پچ کرد؟ چرا گفت بعداً می گویم؟
رفتم حیاط پشتی.
به سبزی هایی که کاشته بودم سر زدم و چند تا گوجه فرنگی چیدم. سر بلند کردم و به درخت کُنار نگاه کردم. لا به لای شاخه ها دو لانه ی گنجشک بود. گنجشک چاق و چله ای پرید رفت توی یکی از لانه ها. چیزی به نُک داشت. از توی لانه صدای جیک جیک ضعیفی آمد. فکر کردم « برای بچه ها غذا بُرد. » هوا داغ بود و همه جا ساکت. برگشتم تو. زیرلب آواز می خواندم.
برای عصرانه ی بچه ها به قول خودشان ساندویچ " پنیر تو فِر " درست کردم. روی تکه های نان رول پنیر ورقه هایی چیدم و نان ها را گذاشتم توی فِر. منتظر برشته شدن نان ها و آب شدن پنیر، فکر کردم تا حالا چند بار عصرانه درست کرده ام؟ چند بار ناهار؟ چند بار شام؟ قیژ در فلزی آمد و صدای دویدنشان روی راه باریکه.
سوفی گفت « مامانم گفت بیایم خانه ی شما. خودش هم الان ها می رسد. »
گفتم دست و رو بشویند، عصرانه بخورند و حاضر شوند برای کلاس پیانو.
آرمینه گفت « چه خوب می شد سوفی هم با ما می آمد کلاس پیانو. »
آرسینه گفت « خیلی خوب می شد سوفی هم با ما می آمد کلاس پیانو. »
دوتایی رو کردند به سوفی و آرمینه گفت « از دست حرف زدن میس جودی ____ » آرسینه جمله را تمام کرد. « می میری از خنده. »
داد زدم « آرمن، عصرانه. » از پشت در اتاق داد زد « گشنه ام نیست. » دخترها یواشکی خندیدند و تا نگاهشان کردم آرمینه گفت « به خدا ما نمی دانیم، ولی ____ » آرسینه ادامه داد « ولی شنیدیم با امیلی آشتی کرده. » سوفی گفت « لابد برای همین گشنه اش نیست. » سه تایی زدند زیر خنده. رفتم طرف تلفن که داشت زنگ می زد.
خانم سیمونیان گفت امیلی کلاس پیانو دارد و از امیلی شنیده که دوقلوها هم کلاس پیانو دارند و امیلی با دوقلوها بیاید کلاس چون برای امیل کار پیش آمده دیر می آید منزل و خودش کمر درد دارد نمی تواند امیلی را ببرد. نه " خواهش می کنم "، نه " اگر زحمتی نیست"، نه حتی سلام و خداحافظی مؤدبانه ای.
هنوز گوشی را درست نگذاشته بودم که آرمن از اتاقش بیرون پرید. « بروم دنبال امیلی؟ » ابروهایم بالا رفت و به من و من افتاد. « چیز ____ امیلی توی اتوبوس گفت کلاس پیانو دارد و چیز ____ من تصمیم گرفتم دوباره پیانو یاد بگیرم. » حرص خوردنم از بی ادبی خانم سیمونیان یادم رفت و از قیافه ی آرمن خنده ام گرفت. همان وقت نینا در خانه را باز کرد. « واه! واه! پختم از گرما. » آرمن سلام گفته نگفته از وسط ما دوتا گذشت و از در بیرون زد. نرسیده به در حیاط برگشت داد زد « توی ایستگاه منتظریم. » نینا به من نگاه کرد. « این یکی چه ش شده؟ » نگاهم را به سقف دوختم. « عاشق شده. » منتظر غش غش خنده اش بودم ولی فقط سر تکان داد. « انگار این روزها چیزی قاطی آب شهر کرده اند. » رو به آشپزخانه داد زدم « بچه ها راه بیفتید. »
امیلی بلوزِ سفید و شلوارِ سیاه پوشیده بود و کتاب های نُت را چسبانده بود به سینه. تکیه داده بود به میله ی علامت ایستگاه و سرش پایین بود. با نُک کفش سنگ کوچکی را روی زمین عقب جلو می کرد. موهای صاف و بلندش ریخته بود توی صورت. آرمن جلو امیلی می رفت و می آمد و دست ها را تکان می داد و حرف می زد و تا ما رسیدیم ساکت شد. امیلی تند سر بلند کرد و سلام کرد. موها ریخت دو طرف صورت. نینا گفت « چه بچه ی نازنینی. » توی دلم گفتم « بچه؟ » امیلی چند لحظه نگاهم کرد. چرا حس کردم فکرم را خوانده؟ نصفی از موها را برد پشت گوش و لبخند زد. لبخندی شبیه دوقلوها، وقت هایی که چیزی می خواستند.
اتوبوس رسید. سوار که شدم راننده سلام کرد. از دیدنش تعجب کردم. « سلام آقا عبدی. شما که خط پالایشگاه کار می کردی؟ » خندید. « چه کنیم خانم؟ پیشرفت کردیم. شما خوبید؟ سلامتید؟ با زحمت های ما؟ » گفتم « چه زحمتی؟ بچه بهتر شد؟ »
بچه ها یک به یک گفتند « پاس » و از جلو راننده گذشتند. آقا عبدی خندید و گفت « پریروز مسافر تهرونی داشتم. شنید مسافرهای شرکت نفتی یه چیزی می گن و پول بلیط نمی دن، به جای " پاس " گفت " ماس". »
خندیدیم و آقا عبدی دگمه ی بستن در را زد و رو کرد به من. « شکر خدا بچه خیلی بهتره. آوردیمش خونه. خانم خواهرتون خیلی محبت کردن. تشکر. » نینا از پشت سقلمه زد. « دِ برو دِ. »
اتوبوس چند نفر بیشتر مسافر نداشت. دوقلوها و سوفی رفتند تهِ اتوبوس. آرمن و امیلی صندلی پشت راننده و نینا تقریباً هولم داد طرف صندلی دیگری دور از بچه ها. داشتم می گفتم « بچه اش مریض بود. به آلیس گفتم توی بیمارستان ____ » که نینا پرید وسط حرفم. « خیله خُب، خیله خُب، حالا تو با همه ی راننده ها و باغبان ها و لوله کش های شرکت دوست نبودی و به همه نمی رسیدی، شب ما روز نمی شد؟ » نگاهی به پشت سر انداخت و سرش را آورد دم گوشم. « از همسایه ی جدیدت بگو. مگر اسمش سیمونیان نیست؟ مگر زنش نمرده؟ »
چند لحظه نگاهش کردم. چرا زودتر منظورش را نفهمیده بودم؟ حالا که فهمیدم چرا یکهو بی حوصله شدم؟ چرا هوا این قدر گرم بود؟ چرا نمی رسیدیم؟
تا برسیم به ایستگاه خانه ی میس جودی که بوارده جنوبی بود، هرچه درباره ی ساکنین جی 4 می دانستم به نینا گفته بودم. نرسیده به ایستگاه ایستادم، زنگ پیاده شدن را زدم و به نینا گفتم تا بچه ها کلاسشان تمام شود می رویم برای سوفی کلاه می خریم و برمی گردیم. نینا گیج نگاهم کرد. « کلاه؟ » به بچه ها اشاره کردم پیاده شوند و به نینا که هنوز نشسته بود گفتم « پاشو، رسیدیم. خودت گفتی می خواهی برای سوفی کلاه بِرِه بخری. »
از جا بلند شد. « فعلاً کارهای مهم تر از کلاه خریدن دارم. ببینم، پنجشنبه شب مهمان که نیستی؟ » تا گفتم « نه، » گفت « پس مهمان داری. »
با راننده خداحافظی کردم، پشت سر همه پیاده شدم و با خودم گفتم « کلاه بِرِه توی این گرما؟ به قول مادر به من بگو خر. »
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
اتوبوس ایستگاه منزل ما ایستاد و پیاده شدیم. به امیلی نگاه کردم که همراه بچه ها داشت می آمد طرف خانه ی ما. قبل از این که حرفی بزنم گفت « مادربزرگ گفتند چند ساعتی منزل شما باشم. » توی دلم گفتم « مادربزرگ برای همه تعیین تکلیف می کنند. »
وارد آشپزخانه شدم و مادر و آلیس را دیدم که زودتر از ما رسیده بودند. بارها به مادر گفته بودم کلید یدک خانه را برای وقت هایی که مسافرت هستیم پیششان گذاشته ام که اگر اتفاقی افتاد بتوانند در را باز کنند. فایده نداشت. مادر و آلیس که بی خبر سر زدن عادتشان بود، اگر کسی خانه نبود کلید می انداختند و می آمدند تو.
آلیس نشسته بود پشت میز و ناخن سوهان می زد. مادر ایستاده بود روی صندلی و کوزه های گِلی بالای قفسه ها را گردگیری می کرد. تا وارد شدم جواب سلامم را نداده گفت « امان از تو و آشغال هایی که همه جای خانه می چینی. عین خدابیامرز. » گفتم « کی به تو گفت بپری بالا؟ آشخِن هفته ی پیش قفسه ها را گردگیری کرده. » مادر از صندلی پایین آمد. « گردگیری آشخِن به درد خودش می خورد. » و با نینا سلام احوالپرسی گرمی کرد. پس دلگیری از نینا تمام شده بود. صدای شورلت آرتوش آمد.
نینا و آلیس روبوسی کردند و نینا خبر مهمانی پنجشنبه شب را داد.
دوقلوها و سوفی دست زدند و بالا پایین پریدند. « آخ جان! مهمانی. "
ورجه ورجه کنان رفتند طرف امیلی. آرمینه گفت « تو هم باید بیایی. » آرسینه گفت « باید بیایی. » آرمن به امیلی نگاه کرد. امیلی سر به زیر انداخت. « اگر مادربزرگ اجازه ____ » نینا گفت « نگران نباش، مادربزرگ و پدرت هم دعوت اند. » آلیس بی آینه ماتیک می مالید. « یوپ عاشق غذاهای ماست. » مادر گفت « کلاریس برایش فسنجان درست می کند. » پس دلگیری از مرد هلندی هم تمام شده بود.
آرسینه به آرمینه گفت « حالا ادای میس جودی. زود باش، ادای میس جودی. » آرمینه تُک پا بلند شد و انگشت سبابه را گرفت طرف آرمن. « این دفه تصمیم ژِدی داری پیانو یاد بگیری یا دوباره بازیگوشی می کنی؟ » آرسینه به جای آرمن جواب داد. « تصمیم جدی دارم. » آرمینه ابروها را داد بالا و لب ها را غنچه کرد. « پس با امیلی اینژا توی لیوینگ روم باش تا صدا کنم. » سوفی دست گذاشت روی شکم و وسط خنده گفت « درست همین جوری گفت. » نینا نیشگونی از لپ آرمینه گرفت. « ای بلا گرفته. » مادر گفت « قربان سر و زبانت. » آلیس لوله ی ماتیک و سوهان ناخن به دست از خنده دولا شد. امیلی زیر چشمی به آرمن نگاه کرد و آرمن گفت « هِه هِه هِه. »
آرتوش وارد شد و دوقلوها پریدند بغلش و گفتند « پنجشنبه شب مهمان داریم. سوفی و امیلی و همه و همه ____ »
از کلاس پیانو تا خانه خواسته بودم حرف بزنم، خواسته بودم بگویم « نه » و نینا مجال نداده بود. حالا هم تا دهان باز کردم، دست گذاشت روی شانه ام. « خودم کمکت می کنم. تو لازم نیست دست به سیاه و سفید بزنی. » بعد دستش را سُراند پشتم و تقریباً هُلم داد طرف در آشپزخانه. « تو فقط برو همسایه ها را دعوت کن. باقیش با من. »
آرتوش دوقلوها را بوسی و گفت « بد هم نیست. من و امیل شطرنج می زنیم. » از آشپزخانه بیرون رفتم و فکر کردم « کاش پیاده ی سیاه را انداخته بودم توی سطل آشغال. »
نفهمیدم در خانه را پشت سر بستم یا نه. از راه باریکه گذشتم، در فلزی را باز کردم و به جای رفتن به آن طرف خیابان، از بغل جوی آب راه افتادم طرف میدان وسط محله.
عصبانی بودم. از دست نینا که به زور مجبورم کرده بود مهمانی بدهم، چون می خواست به قول خودش ویولت و امیل را با هم جور کند. از دست آلیس که فقط به فکر خودش بود و از دست مادر که به فکر آلیس بود و از دست بچه ها که خوشحال بودند و از دست آرتوش که فقط به شطرنج فکر می کرد. چرا کسی به فکر من نبود؟ چرا کسی از من نمی پرسید تو چی می خواهی؟
ورِ مهربان ذهنم پرسید « تو چی می خواهی؟ » جواب دادم « می خواهم چند ساعت در روز تنها باشم، می خواهم با کسی از چیزهایی که دوست دارم حرف بزنم. » ورِ ایرادگیر مچ گرفت. « تنها باشی یا با کسی حرف بزنی؟ »
از کنار درخت اُکالیپتوسی گذشتم. دست دراز کردم و برگی کندم. مچاله کردم و بو کردم. چند قدم رفتم و برگ له شده را انداختم توی جوی آب. « می خواهم بدانم مرد قصه ی ساردو بالاخره چه تصمیمی می گیرد. » گفتم و عقب پریدم. نزدیک بود پا بگذارم روی قورباغه ی مرده ای که وسط پیاده رو پخش زمین بود، انگار چرخ پهنی از رویش رد شده باشد. زیر لب غُر زدم « لعنت به این شهر با همه ی قورباغه ها و مارمولک ها و مارهای آبی زنده و مرده اش. »
عصبانی و بی حوصله و غرزنان رفتم تا رسیدم به میدان. آفتاب رفته بود اما هوا هنوز گرم بود. از نهر پهن بوی لجن می آمد. روی یکی از نیمکت های دور میدان نشستم. پشت سرم ردیف درخت های بیعار بود و بوته های خرزهره با گل های سفید و صورتی. زیر منبع آب وسط میدان، گربه ی لاغری دنبال چیزی کرده بود. قورباغه ای شاید یا مارمولک.
باد داغی آمد و از درختی تخم لوبیا شکلی افتاد روی دامنم. یک آن به نظرم آمد کرم است یا ملخ و تند پرتش کردم زمین. چندشم شد. فکر کردم از وقتی که به آبادان آمده ام، زندگیم جنگی دایمی بوده با انواع حشره و خزنده که از بچگی متنفر بودم و هنوز هم هستم. حال تهوع مدام بوده از انواع بوها. بوی گاز پالایشگاه، بوی لجن جوی ها، بوی ماهی و میگوی نمک سود که قاطی با بوی عطرهای عربی بازار کویتی ها هربار می رفتم بازار حالم را بد می کرد و همراه همه ی اینها و بیشتر از همه ی اینها، گرما و شرجی. چرا به این شهر آمدم؟ چرا تهران نماندم؟
یاد خانه مان افتادم در تهران. حیاط کوچک چقدر قشنگ بود. کوچه مان یادم آمد با چنارهای بلند. تابستان ها وقتی که ما یا یکی از همسایه ها درخت ها را آب می دادیم، بوی خاک خیس بلند می شد. صبح های زمستان، هنوز از تختخواب بلند نشده می دانستم برف آمده. صبح های برفی نوری که از پنجره ی اتاق تو می زد با نور روزهای غیربرفی فرق داشت. یاد مدرسه رفتن ها افتادم در زمستان. با کلاه و دستکش و شال گردن های پشمی که مادر می بافت. قرچ قرچ برف زیر چکمه ها چه صدای خوبی داشت. چند سال بود برف ندیده بودم؟ چند سال بود پالتو نپوشیده بودم و دستکش دست نکرده بودم؟ دست جلو بخاری گرم نکرده بودم و توی کوچه " ها " نکرده بودم که بخار از دهانم بیرون بیاید؟
پشه ای را که داشت می رفت توی دماغم تاراندم. اصلاً چرا آمدم؟ چرا تهران نماندم؟ چون آرتوش استخدام شرکت نفت شد، چون آلیس در بیمارستان شرکت نفت کار گرفت و چون مادر هم با آلیس آمد آبادان. مادر برای این که با آلیس باشد آمد آبادان یا برای این که نزدیک من باشد؟ تا حالا چه کسی کاری را فقط برای من کرده؟ خودم در سی و هشت سالگی چه کاری را فقط برای خودم کرده ام؟
هوا داشت تاریک می شد. نه کسی می آمد، نه کسی می رفت. از لا به لای شمشادهای دور حیاط ها چراغ های خانه ها را می دیدم که تک تک روشن می شدند. سر چرخاندم طرف خیابان خودمان. باید برمی گشتم. از تصور کارهایی که باید می کردم دلم گرفت. درست کردن شام، برنامه ریزی برای مهمانی پنجشنبه، بحث با آرمن که حتماً جِد می کرد تا پنجشنبه شلواری را که مدت ها بود نشان کرده بود بخرم و از همه مهم تر دعوت از خانم سیمونیان. توی دلم گفتم « زنکه ی خودخواهِ متوقع. خیال می کند همه کلفت نوکرش اند. » کاش می شد به جای همه ی این کارها که دوست نداشتم بکنم و باید می کردم، لم می دادم توی راحتی سبز و می فهمیدم مرد قصه ی ساردو بالاخره بین عشق و تعهد کدام را انتخاب می کند.
سایه ای از پیچ خیابان پیدا شد. از جا پریدم. هوا تاریک روشن بود و درست نمی دیدم. حتماً یکی از بچه ها بود. حتماً نگران شده بودند. راه افتادم، بعد تقریباً دویدم، بعد ایستادم. خانم سیمونیان هم ایستاد. پیراهن یقه بسته ی سفید پوشیده بود با شلوار سیاه، عین نوه اش همان روز عصر. با کفش های پاشنه تخت قدش کوتاه تر از همیشه بود.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
زن

 
چند لحظه بی حرکت ماند. بعد در همان مسیری که می رفت دوباره راه افتاد و بدون این که نگاهم کند گفت « پس شما هم پیاده روی دوست دارید. » سوال نمی کرد. مانده بودم چه کنم. همراهش بروم یا نروم، که ایستاد و چرخید. « داشتید برمی گشتید خانه. » باز هم سوال نمی کرد. « چند دقیقه با هم قدم بزنیم؟ » این بار داشت سوال می کرد. با ته رنگی خواهش.
کنارش راه افتادم و از این که توی دلم گفته بودم « زنکه ی خودخواهِ متوقع » خجالت کشیدم. صدایش جوری بود که دلم سوخت. تا میدان ساکت رفتیم. همسایه ام رفت طرف نیمکتی که چند دقیقه پیش رویش نشسته بودم. « چند لحظه اینجا بنشینیم؟ خسته شدم. »
خیلی راخت نشست. نیمکت برایش بلند بود اما جست نزد، نپرید. آرام خودش را بالا کشید و نشست. فکر کردم یک عمر تمرین کرده. فقط برای نشستن یک عمر تمرین کرده.
هوا تاریک شده بود و دَم داشت و باد نمی آمد. از نهر صدای قور قور یکبند قورباغه ها را می شنیدم و شالاپِ آب وقتی که یکی جست می زد. دستم را بو کردم. هنوز بوی اُکالیپتوس می داد.
دوچرخه سواری میدان را دور زد. جعبه ی بزرگی وصل بود به دوچرخه. حاجی بود، یا به قول بچه ها نونی. پیرمردی که صبح ها و عصرها توی محله های شرکت نفت نان لواش می فروخت. حتماً داشت برمی گشت خانه. تا احمد آباد، تا کوچه ی تنگ و پُر خاک و خُل خانه اش، یک ساعت بیشتر باید پا می زد. چند سال پیش که پسرش توی شط غرق شد، رفتم دیدن زنش که حاجی می گفت « از غصه داره دِق می کنه. » مادر و آلیس که فهمیدند رفته ام دیدن زنِ حاجی گفتند « دیوانه ای. » آرتوش گفت « کار خوبی کردی. » چهلم پسر نشده زنِ حاجی خودش را آتش زد و مُرد و حاجی دو ماه بعد زن گرفت. مادر و آلیس گفتند « برای حاجی چشم روشنی نمی بری؟ » و خندیدند. آرتوش فقط سر تکان داد و من دیگر از حاجی نان لواش نخریدم.
خانم سیمونیان گفت « چه شهر مرده یی. »
فکر کرئم همین حالا قال مهمانی پنجشنبه شب را بکنم. گفتم « خانواده ای که قبل از شما ساکن جی 4 بودند – دیروز منزل ما دیدید – قرار شده ____ »
نگذاشت حرفم تمام شود. سر چرخاند طرفم و خیلی شمرده گفت « دیدمشان. حتماً می خواهند پسرم را دعوت کنند و چون می خواهند پسرم را دعوت کنند، من و امیلی را هم دعوت کرده اند و ____ شما هم دعوت دارید، نه؟ یا شاید هم مهمانی را انداختند گردن شما؟ » و پوزخند زد.
نفسم را تو دادم. باد گرمی آمد و از خرزهره ی پشت سر چند تا گل سفید افتاد زمین. در نور کم چراغ های پایه فلزی، چشم دوختم به درخت های بیعار که میدان را دور می زدند. از کجا فهمید؟
دست گذاشت روی زانویم. « کلاریس، از تو خوشم می آید. » اولین بار بود تو خطابم می کرد. « با زن های دیگر فرق داری. به چیزهایی توجه می کنی که دیگران توجه نمی کنند. چیزهایی برایت مهم ست که برای زن های دیگر نیست. درست مثل خودم، مثل جوانی هایم شاید. »
این که درست مثل خانم سیمونیان باشم آخرین فکری بود که امکان داشت به ذهنم خطور کند و آخرین آرزویی که ممکن بود داشته باشم. چرا این چند روزه همه فکر می کردند شبیه کسی هستم؟ نینا می گفت شبیه ویولت و حالا ____
دستش را از روی زانویم برداشت. « از این شهر خوشم نمی آید. سال هاست از هیچ شهری خوشم نمی آید. به خاطر امیل و امیلی تحمل می کنم. ساکت شد. فکر کردم لفظ قلم حرف نمی زند. خیره شده بود به منبع آب. « از وقتی که خودم را شناختم فقط تحمل کردم. اول برای پدرم، بعد شوهرم، حالا پسر و نوه ام. هیچ وقت کاری را که دوست داشتم بکنم نکردم. » انگار داشت با خودش حرف می زد. خیره شدم به منبع آب که روی ستون های فلزی، مثل غولی بزرگ از خیلی بالا به ما دو زن نگاه می کرد.
باز پوزخند زد. « تعجب می کنی؟ تو هم مثل همه گمان می کنی در زندگی هرچه خواسته ام کرده ام و داشته ام؟ » خودش را از روی نیمکت پایین کشید و ایستاد. « بیا. می خواهم بقیه ی عکس ها را نشانت بدهم. » و راه افتاد.
نه به شام بچه ها فکر کردم، نه به نینا و نه به مادر و آلیس. حوصله ی هیچ کس را نداشتم. می خواستم کاری را بکنم که دوست داشتم بکنم. می خواستم عکس ها را ببینم.
در فلزی جی 4 باز بود. از حیاط گذشتیم. باغچه ی طرف راست پر از علف هرز بود. خاک باغچه ی دست چپ تازه زیر و رو شده بود. فکر کردم « خودش علف ها را کنده؟ خاک را خودش زیر و رو کرده؟ »
خانه تاریک بود و ساکت. خانم سیمونیان رفت طرف اتاق خواب ها. کنار مجسمه ی فیل خرطوم شکسته ایستاد و دست کشید به سر فیل. « گانِش خدای خوشبختی و ثروت هندوهاست. » دست کشید به خرطوم شکسته. « می بینی؟ این بیچاره هم از دست من طاقتش طاق شد. » در اتاق خوابش را باز کرد. « امیلی منزل شماست. امیل رفته دنبالش و حتماً ماندگار شده. دخترک موبور هم هست؟ بنشین روی تخت. » نشستم روی تخت و گفتم « نیست. »
آلبوم سنگینی از زیر تخت بیرون کشید. جلد آلبوم از چرم قرمز بود با کنده کاری طلایی و نگین های فیروزه. شبیهش را تا آن روز ندیده بودم. باز کرد و زیر لب گفت « پیدایش می شود، حتماً پیدایش می شود. » و چند دقیقه حرف نزد.
به اتاق کم نور و کم اثاث نگاه کردم که صاحبش انگار همان روز آمده و فرصت نکرده اسباب بچیند، یا همه چیز را جمع کرده که فردا برود.
خانم سیمونیان عکسی داد دستم. مرد جوانی با کت شلوار سفید وسط راه پله ی عریضی ایستاده بود، یک پایش روی پله بالاتر. راه پله نرده ی سنگی داشت و روی نرده جا به جا گلدان های پر گل بود. مرد جوان رو به دوربین لبخند می زد. رنگ چشم هایش انگار روشن بود.
خانم سیمونیان گفت « ورودی خانه مان بود در اصفهان. همان خانه ای که مادرت گفت حیف شد فروختم. » نیشخند زد. « از همه جایش متنفر بودم. از باغ بزرگ، از اتاق های سقف بلند، از راهرو های کف چوبی، از تک تک اسباب و اثاث گران قیمت. پدرم می گفت دیگر چه می خواهی؟ تا سال ها نمی دانستم چه می خواهم و وقتی فهمیدم و خواستم گفت نه. »
عکس دیگری گرفت طرفم. همان مرد جوان پشت میزی پر از کتاب و کاغذ، قلمی در یک دست و دست دیگر زیر چانه به دوربین نگاه می کرد. موهایش چسبیده بود به سر و کت و جلیقه ی راه راه پوشیده بود. داشتم فکر می کردم شبیه کت شلوار را تن آقای داوتیان دیده ام که همسایه ام عکس سوم را داد دستم. این بار مرد جوان پیراهن سفید یقه باز و گشاد به تن داشت، مثل پیراهن های روسی. موها ریخته بود تا شانه و ریش تُنُکی داشت. دست به کمر کنار صندلی دختر جوانی نشسته بود با موهای جمع بالای سر. لباس دختر یقه بسته و تیره بود و چند رج مروارید کوتاه و بلند به گردن داشت. از زانو به پایین دختر توی عکس معلوم نبود و رنگ چشم های مرد حتماً روشن بود.
دختر عکس – پنجاه، شصت سال بعد – چشم ها را بست. « پدرم گفت شاعر به درد زندگی نمی خورد. گفت به خاطر ثروتم می خواهد با من ازدواج کند. گفت کسی عاشق دختر کوتوله نمی شود. ولی شوهرم و پدرم عاشق شدند. عاشق ثروت همدیگر. پدرم گفت اگر زنش نشوم ____ » چشم ها را باز کرد و خم شد عکس را از دستم گرفت « این عکس را بی اجازه ی پدرم گرفتیم، در عکاسخانه ی تونی هُوانس در جلفا. تونی قول داد به پدرم نگوید و نگفت. مرد خوبی بود. » به عکس خیره شد و لب ها را به هم فشرد. چروک های دور لب بیشتر شدند. از حساط صدا قورباغه ها می آمد.
خواستم بپرسم « و بعد؟ » که نگاهم کرد و لبخند زد. « و بعد؟ » آلبوم را باز کرد و ورق زد و صفحه ای را نشانم داد. خودش بود و مرد جوان، نشسته روی نیمکتی فلزی پشت به برج ایفل. در عکس بعدی خودش بود و مرد جوان سوار درشکه ی دو نفره ی کوچکی که مردی سیاه چرده و لُنگ به کمر بسته می کشید. و عکس بعدی خودش بود با مرد جوان پشت میز کافه ای در پیاده رو خیابانی شلوغ.
حرف ها را می شنیدم و به عکس ها نگاه می کردم. « همه جا دنبالم آمد. هندوستان، انگلستان، فرانسه، دوباره هندوستان. شوهرم که مُرد فکر کردم آزاد شدم، فکر کردم دوباره با هم ازدواج می کنیم، فکر کردم خوشبخت ترین زن دنیا هستم. » دست کشید به عکس ها، بعد آرام ورق زد. رسید به صفحه ی آخر با عکسی خیلی بزرگ. عکس قبری بود در قبرستان با درخت های تنومند. المیرا سیمونیان با لباس و کلاه و تور سیاه کنار قبر ایستاده بود، دست در دست پسرکی با کت و شلوار و کراوات سیاه. صدای خانم سیمونیان انگار از خیلی دور آمد. « چند ماه بعد خودش هم رفت. پاریس بودیم. در پِرلاشِز دفنش کردم. »
ساکت شد، تکیه داد به کَلِگی تخت و خیره شد به سقف. حس کردم توی اتاق نیست. نزدیک برج ایفل بود شاید، یا در کوچه پس کوچه های بمبئی یا در کافه ای در انگلستان. شاید هم در قبرستان پِرلاشِز، با درخت های تنومند.
آشفته سریم !
شانه‌ی دوست کجاست ؟
     
  
صفحه  صفحه 4 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

چراغها را من خاموش می کنم


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA