آلبوم را بستم و عکسی را برداشتم که در عکاسخانه گرفته بودند. نگاه دخترِ عکس سرد بود. مرد جوان انگار عصبانی بود و چشم هایش سبز بود یا شاید آبی. پرسیدم « چشم هایش آبی بود؟ » دست کشید به پیشانی، بعد عکس را از دستم گرفت و با بقیه ی عکس ها گذاشت لای آلبوم و از جا بلند شد.بی حرف تا در حیاط با هم رفتیم. درِ فلزی باز بود. ایستاد و بازویم را گرفت. « ببخش. دلتنگ بودم. شب بخیر. » تا راه افتادم صدایم کرد. برگشتم. همقد در فلزی بود. توی تاریکی صورتش را نمی دیدم. صدایش باز انگار از خیلی دور آمد. « سبز بود. همرنگ چشم های پسرش. »توی خیابان تنها ماندم. رنگ شمشادها و درخت های بیعار به سیاهی می زد. شب پره ها دور چراغ ها می چرخیدند و بوی گاز پالایشگاه می آمد.در خانه را باز کردم و رفتم تو. همه جا ساکت بود. خم شدم تِلِ سری را که افتاده بود کنار میز تلفن برداشتم. مال آرمینه بود یا مال آرسینه؟ نفهمیدم. چطور می شد تِلِ سر یکی از دو نفری را تشخیص داد که حتی مدادهایشان یک اندازه تراشیده می شد و جای گازهای تهِ مدادها هم شبیه هم بود؟ زیر میز تلفن سنجاق سرِ نگین داری برق زد. مال کی بود؟ تشخیص این یکی مشکل نبود. دخترک موبور.رفتم به آشپزخانه و فکر کردم امیل کی آمد دنبال امیلی؟ کی برگشتند خانه؟ چطور متوجه نشدم؟ نینا و سوفی کی رفتند؟ بچه ها شام چی خوردند؟ چه مدت خانه نبودم؟ خیره شدم به گل نخودی های روی هره. هنوز گیجِ حرف ها بودم و عکس ها. روی میز پر بود از ظرف و لیوان نشسته. پیشبند بستم و شروع کردم به شستن ظرف ها. از پشت سر صدای پا آمد. آرتوش گفت « پیش خانم سیمونیان بودی؟ »ته مانده ی املت گوجه فرنگی را از بشقاب خالی کردم توی سطل زباله. از کجا فهمیده بود؟ جواب فکرم را داد. « امیل آمد دنبالت. »نمی دیدم، اما می توانستم مجسمش کنم. تکیه داده به چارچوب در با ریش بزی ور می رفت و دست دیگرش حتماً توی جیب شلوار بود. وقت هایی که می دانست دلگیرم و می خواست سر و ته قضیه را هم بیاورد همین کار را می کرد. هیچ وقت نمی پرسید « چرا ناراحتی؟ » شاید دلگیری ام اصلاً ربطی به خودش نداشت، مثل همین امشب، ولی هیچ وقت نمی پرسید. پودر ظرفشویی را مالیدم به بشقاب و فکر کردم امیل آمده دنبالم نه شوهرم.پایه ی صندلی کشیده شد روی زمین. « آلیس و مادرت نمی دانم باز سر چی دعوا کردند و زود رفتند. نینا برای بچه ها املت درست کرد. بردم رساندمشان. ماشین باز نمی دانم چه مرگش شده. به زور روشن شد. »بشقاب را گرفتم زیر شیر آب و روی ظرف استوانه یی خواندم : پودر ظرفشویی نورمن، مناسب برای شستن ظرف، موزاییک، دستشویی و حمام. زیر نوشته عکس خندانی بود از نورمن ویزدم با کلاه کپی. آمدم بگویم « آسمان ریسمان نباف، از دست تو دلگیر نیستم. اصلاً دلگیر نیستم، » که گفت « آرمن غذا نخورد. ایشی پیدا نشد و آرسینه گریه کرد. » پیشبند را باز کردم.آرتوش چیزی را روی میز عقب جلو می برد. جاشکری بود یا شاید نمکدان. می دانستم دارد دنبال جمله ی بعدی می گردد. احتمالاً می پرسید « فردا چی می پزی؟ » وقتی که پرسید « خانم سیمونیان حالش خوب بود؟ » زدم زیر خنده. بعد برگشتم نگاهش کردم و شمرده شمرده گفتم « ایشی تقریباً هرشب گم می شود. آرمن این چند روزه غذا نمی خورد چون عاشق شده. من حالم خوب نیست ولی ربطی به تو ندارد. خانم سیمونیان حالش خوب بود که حتماً برایت جالب نیست. » چند لحظه به جاشکری نگاه کرد، بعد به من. صندلی را عقب زد، ایستاد و از آشپزخانه بیرون رفت. جاشکری روی میز دمر شده بود. بغضم گرفت. برگشتم طرف ظرفشویی. نورمن ویزدم هنوز می خندید.رمن و آرتوش با هم از خانه بیرون رفتند. هیچ کدام خداحافظی نکردند.توی راهرو روبان دمِ موشی های دوقلوها را یکی یکی محکم کردم و گفتم « خداحافظ. » آرمینه خوراکی زنگ تفریح را گذاشت توی کیف مدرسه و زیپ را کشید. « نمی آیی تا دمِ در؟ » گونه اش را بوسیدم و سر تکان دادم که « نه. » آرسینه گفت « خسته ای؟ » گونه اش را بوسیدم و سر تکان دادم که « آره. »آرمینه پشت دری را پس زد. « باز مِه شده. » به حیاط نگاه کردم. وقت هایی که مِه خیلی غلیظ بود، دوقلوها می ترسیدند از حیاط بگذرند. به رویشان نمی آوردم که می دانم می ترسند. دستشان را می گرفتم، از حیاط می گذشتیم و می خواندیم « ما در ابرها پرواز می کنیم. »پشت دری را مرتب کردم. « امروز دوتایی توی ابرها پرواز کنید، خُب؟ » به هم نگاه کردند، بعد به من. نگاهشان غمگین بود و برق همیشه را نداشت.از این طرف پشت دری نگاهشان کردم که دست در دست تا وسط های راه باریکه رفتند و بعد توی مِه انگار گم شدند. در فلزی دیده نمی شد و تاب و بید و قسمتی از چمن شبیه نقاشی آبرنگ بود. سبک و محو.فکر کردم چرا مثل هر روز همراه بچه هایم نرفتم تا ایستگاه اتوبوس؟ چرا نگرانشان کردم؟ من کلافه و بدحالم، بچه ها چه گناهی کردند؟ وَرِ دلسوز گفت « تو هم آدمی. تو هم حق داری بی حوصله باشی. تو هم ____ » تلفن زنگ زد.خانم نوراللهی گفت « اگر وقت داشته باشید، امروز صبح خدمت برسم. » وسط این همه ماجرا همین یکی کم بود. دنبال بهانه گشتم. « سرِ کار نیستید؟ » گفت « از رییسم مرخصی گرفتم. رییس خوش اخلاقی دارم. می شناسیدش که؟ » و از شوخی خودش خندید. فکر کردم « خدا را شکر رییست اقلاً با یکی خوش اخلاق ست. » از بعد از دمر کردن جاشکری، رییسش یک کلمه هم حرف نزده بود. دنبال بهانه ی دیگری گشتم. « امروز می خواستم بروم شهر که ____ » گفت « چه خوب، من هم خرید دارم. ساعت ده توی میلک بار همدیگر را می بینیم. » تا آمدم دنبال بهانه ی دیگری بگردم، با سه جمله ی طولانی تشکر کرد و با یک کلمه خداحافظی و گوشی را گذاشت.تا ساعت ده خیلی وقت داشتم. روز عوض کردن ملافه ها بود. رفتم به اتاق آرمن.سعی کردم ریخت و پاش اتاق را نبینم. کفش و جوراب و کتاب و مجله و صفحه های گرام و لیوان های خالی شیر که محال بود برگرداند به آشپزخانه. پیژامای مچاله شده و چند تا کتاب و کتابچه از روی تخت برداشتم و ملافه را از روی تشک کشیدم. تشک تکان خورد و کاغذی افتاد زمین. فکر کردم باز ورقه ی امتحان ماهانه است که چون نمره کم آورده قایم کرده. مثل اسباب بازی های دوقلوها که همیشه جاهای به نظر خودش عجیب پنهان می کرد، از این ورقه ها کم پیدا نمی کردم. پشت درپوش کولر و بالای قفسه ی داروی توی حمام و زیر فرش اتاق ها. باز کردم و اولین خط را که خواندم فهمیدم نامه است. به خودم گفتم نباید بخوانم. به خودم گفتم خواندن نامه های دیگران حتی نامه ی بچه ام کار زشتی است و نباید بخوانم و نباید بخوانم و خواندم. از خط خوردگی ها و تکرارها و حذف و اضافه ها معلوم بود چرک نویس نامه ی اصلی است.امیلی عزیزم که از همه زیباتری ____ تا آخرین روز زندگی فراموشت نخواهم کرد. با دستور تو حاضرم تا آن سر دنیا با تو بیایم و از دست مادربزرگ بااستبداد و پدر بدون رحم نجاتت بدهم. من هم از دست خواهرهای احمق و مادرم که فقت بلد است ایراد بگیرد و غذا بپزد و گل بکارد و غور بزند و پدرم که فقت دوست دارد شترنج بازی کند و روزنامه بخواند نجات می یابم. مرگ بر همه پدرها و مادرها و مادربزرگ ها.نامه به دست نشستم روی تخت و از پنجره به درخت کُنار نگاه کردم. حس کردم درجایی که هیچ انتظار نداشتم ناگهان آینه ای جلویم گذاشته اند و من توی این آینه دارم به خودم نگاه می کنم و خودِ توی آینه هیچ شبیه خودی که فکر می کردم نیست. نامه را تا کردم گذاشتم زیر تشک، ملافه و روبالشی را عوض کردم، تخت را مرتب کردم و از اتاق بیرون آمدم. از پشت اشک به زحمت ساعت را دیدم که از نُه گذشته بود. چقدر دلم می خواست بیرون نروم. چقدر دلم می خواست نه تنها خانم نوراللهی که هیچ کس را نبینم. چقدر دلم می خواست هنوز بچه بودم و دست می انداختم گردن پدرم و دلِ سیر گریه می کردم.
اتوبوس غیر از من مسافری نداشت. راننده زیر لب آهنگی عربی زمزمه می کرد. از "یا حبیبی" و "یا عزیزی" ها که از ته دل می خواند حدس زدم باید عاشقانه باشد. از جلو سینما تاج گذشتیم. انگار همین دیروز بود. هر جمعه دوقلوها را که هنوز خیلی کوچک بودند می گذاشتم پیش مادر و آرمن را می آوردم سینما تاج. توی خانه ساندویچ کالباس با جعفری و پیاز خرد کرده درست می کردم که خیلی دوست داشت. عاشق کانادادرای نارنجی هم بود که حتماً باید خودش می رفت از بوفه سینما می خرید. با هم فیلم تماشا می کردیم و ساندویچ می خوردیم و می خندیدیم و رفت و برگشتن دستش توی دستم فیلم را از اول تا آخر دوباره و سه باره تعریف می کرد.اتوبوس روبه روی مغازه ی ستاره آبی ایستاد. فکر کردم چند وقت است دستش را نگرفته ام؟ چند وقت است با هم سینما نرفته ایم؟ قبل از پیاده شدن به راننده گفتم «چه آهنگ قشنگی بود» خندید. جوان بود و سه دندان طلا داشت.پشت شیشه ی ستاره ابی ایستادم و فکر کردم خانم نوراللهی چکار دارد؟ پسرم واقعاً از من متنفر است؟ چرا ارتوش در اشتی کردن پا پیش نگذاشته؟ روی شیشه ی مغازه مقوای چارگوشی چسبانده بودند؛ از دستگه رختشویی ایزی ساخت آمریکا در داخل مغازه دیدن کنید. آرتوش چند بار گفته بود «چرا ماشین رختشویی نمی خری؟» مادر گفته بود «لباس را باید با دست شست» آلیس گفته بود »خیلی گران است» آرنوش گفته بود «حتما بخر»وارد میلک بار شدم و از پله های مارپیچ بالا رفتم. چند تایی از میزهای بغل دیوار شیشه یی پر بود. دختر و پسرهای جوان، زن و مردهایی نه چندان جوان. معذب بودم. آلیس حرف میلک بار که می شد چشم و ابرو می آمد و می گفت «صبح ها جای رانده ووهای آن چنانی ست»به پیشخدمت گفتم منتظر خانمی از دوستانم هستم و روی «خانم» تأکید کردم. سر یکی از میزهای دو نفره نشستم وچشم دوختم به پله ها، منتظر که خانم نوراللهی زودتر بیاید حرفش را بزند و برود. به نامه ی آرمن فکر کردم. به آرتوش و جاشکری دمر شده. چرا هیچ کس حرفم را نمی فهمید؟ هیچ وقت این همه اتفاق پشت سر هم نیفتاده بود. فکر کردم قبل از آمدن امیلی و مادربزرگش به جی 4 چه زندگی آرامی داشتم. ورِ ایرادگیر مچ گرفت. «فقط امیلی و مادربزرگش آرامش زندگی را بهم زده اند؟» دیدن شینیون بلند و روبان خال خال که از پله ها بالا می آمد بهانه شد از زیر جواب در بروم.خانم نوراللهی تا نشست پرسید «حالتان خوب نیست؟» هول شدم. یعنی این قدر مشخص بود که حالم خوب نیست؟دستپاچه توضیح دادم که این روزها سرم شلوغ است و مدام مهمان دارم و درگیر بچه ها هستم و هوا گرم است و شرجی کلافه ام می کند و بچه ها بزرگ می شوند مسایلشان هم بزرگ می شود و سعی در فهمیدن و حل مسائل آدم را خسته می کند و گاهی حس می کنم مادر خوبی نیستم و اطرافیان هم عوض کمک بار بیشتری می گذارند روی دوشم و خسته ام و ... داشتم گریه می کردم.از خجالت می خواستم بروم زیر میز. چرا در جایی غریبه گریه می کردم؟ چرا برای زنی که فقط چند بار دیده بودم و هیچ صمیمیتی با هم نداشتیم چیزهایی را می گفتم که به هیچ کس نگفته بودم؟ خانم نوراللهی از توی کیف دستمالکاغذی درآورد، داد دستم. دستمال را کشیدم به چشم هایم و گفتم: «ببخشید. نمی دانم چی شد»دست گذاشت روی دستم. حرف نزد تا سر بلند کردم و نگاهش کردم. بعد گفت «چه موهای قشنگی دارید. کاش موهای من هم صاف بود» چند بار آرام زد روی دستم. بعد دستش را پس کشید. «از کافه گلاسه های اینجا خیلی تعریف می کنند»تا به پیشخدمت سفارش کافه گلاسه بدهد، سر چرخاندم طرف دیوار شیشه یی. یکی از نخل های آن طرف میدان خشک شده بود. بچه که بودم مادر می گفت «کاش موهات مثل موهای آلیس یه کم فر داشت» پیشخدمت که رفت حرف زدیم.خانم نوراللهی گفت «شما خانم های ارمنی خیلی از ما جلوترید. ما تازه باید برای داشتن چیزهایی بجنگیم که شما مدتهاست دارید. ما هنوز اول راهیم» شاید باید می گفتم «این طورها هم که فکر می کنید نیست» ولی فقط سر تکان دادم.خواست از نحوه ی اداره ی مدرسه بگویم و از هیأت امنای جامعه ی ارامنه. از مدرسه گفتم که ارمنی ها خودشان ساخته بودند. یادم نیست از کی شنیده بودم. اولین گروه ارامنه که از شرکت نفت ایران و انگلیس استخدام می شوند، هر روز بعد از ساعت کار، به محل مدرسه می روند و ساختمان مدرسه را در واقع با دست خودشان می سازند. خانم نوراللهی پرسید «چطور شد اسم مدرسه را ادب گذاشتید؟» جوابش را نمی دانستم. از روش پرداخت شهریه گفتم. شهریه ی شاگردان از روی درآمد پدر مادرها تعیین می شد. هرچه درآمد خانواده بیشتر، شهریه ی بچه ها بالاتر و برعکس خانواده های کم درامد گاهی نه فقط شهریه نمی دادند که کمک هزینه هم می گرفتند. نگفتم گاهی خانواده هایی که وضع مالی خوبی داشتند، سر کم کردن شهریه چه چانه هایی می زدند. از مالیات سالانه گفتم که هیأت امنا وضع کرده بود و هر کسی نسبت به درآمد سالانه باید می پرداخت. نگفتم بودند کسانی که بدشان نمی آمد از زیر مالیات دادن در بروند. از بازار خیریه گفتم که سالی دو سه بار تشکیل می شد و زن ها شیرینی خانگی و بافتنی و کاردستی می فروختند و عایدی فروش صرف کمک به خانواده های بی بضاعت می شد. نگفتم این بازارها مرکز غیبت و چشم هم چشمی و پز دادن هم بود، بابت ماشین و سفر اروپا و گرید شوهرها.با دقت به حرفهایم گوش می داد. از پیشخدمت که کافه گلاسه آورده بود تشکر کرد و بعد از من پرسید «خانم اِما خاچاطوریان می شناسید؟» گفتم «نه» و تا گفت «چه کیک هایی می پخت» یادم آمد. مادر که شیرینی پزی هیچ کس را قبول نداشت می گفت «کیک، فقط کیک های اِما» خانم نوراللهی گفت «تهران که بودم، در انجمن خیریه ی فرح درس شیرینی پزی می داد. چه ـــــ اسم شیرینی یادم رفته. نازُک؟» گفتم «نازوک» گفت «بله، بله. چه نازوک هایی درست می کرد»بعد از انجمن خودشان گفت. از سعی زن ها برای گرفتن حق رأی. از کلاس های سوادآموزی. از اینکه زن ایرانی هنوز به حق و حقوق خودش آشنا نیست. حالا که راحت حرف می زد و کلمه های قلمبه سلمبه به کار نمی برد حرف هایش به دل می نشست. گفتم چی فکر می کنم و خندید. «وقت سخنرانی اگر ادبی حرف نزنم، مردم فکر می کنند یا بلد نیستم یا حرف مهمی نمی زنم» کافه گلاسه خوردیم. خوشمزه بود.
دختر و پسر جوانی رفتند طرف دستگاه پخش آهنگ که شنیده بودم میلک بار تازه از اروپا وارد کرده. می دانستم اسمش جوک باکس است ولی تا آن روز ندیده بودم. دختر و پسر جوان، سر انتخاب صفحه شروع کردند به جر و بحثی که خیلی هم جدی نبود. پسر لاغر و بلندقد بود و دختر لباس کیسه یی نارنجی پوشیده بود. لباس راسته بود و دور آستین و پایین دامنش مغزی سبز داشت.خانم نوراللهی هم داشت نگاه می کرد. «جوان ها را که خوش و خندان می بینم حظ می کنم. برای همین هاست که ما داریم خودمان را تکه پاره می کنیم. یاد جوانی های خودم که می افتم ...»دختر و پسر بالاخره صفحه ای انتخاب کردند. از آهنگ هایی بود که آرمن مدام می گذاشت توی گِرام تپاز و توپست می رقصید. هیچ وقت معنی عبارتی را که خواننده چندین و چند بار تکرار می کرد نفهمیده بودم. کافه گلاسه خوردم و ناگهان فهمیدم: Hit the road Jack چرا تا حالا از این آهنگ خوشم نیامده بود؟ قشنگ بود.خانم نوراللهی کافه گلاسه را هم می زد. «برای ارمنی ها این چیزها تازگی ندارد. برای ما دارد. پدر و مادر خود من که تازه مثلاً متجدد بودند و تحصیل کرده، پا توی یک کفش کرده بودند که باید با پسر عمویم ازدواج کنم. می دانم توی ارمنی ها رسم نیست، ولی بین ما ازدواج فامیلی بد که نیست هیچ، به قول قدیمی ها ثواب هم دارد. حتماً عقد دختر عمو پسرعمو توی آسمان را شنیدید؟» شنیده بودم. باز آمدم بگویم این طورها هم که فکر می کند نیست و زن های ارمنی هم گرفتاری های خودشان را دارند که خانم نوراللهی مجال نداد.دست زد به پاپیون روی شینیون. شاید برای اینکه از سفت بودنش مطمئن شود. «من هم پا توی یک کفش کردم که نه» از ته دل خندید و روی گونه های گوشتالو دو تا چال افتاد. «راستش عاشق دوست پسر عمو شده8 بودم که چند بار آمده بود منزل ما. خلاصه با پسرعمو دست به یکی کردیم و آنقدر توی گوش پدر مادرها خواندیم تا بالاخره رضایت دادند»دست زیر چانه نگاهش کردم و پرسیدم «با دوست پسر عمو ازدواج کردید؟»انگشت ها را دور لیوان حلقه کرد، بیرون را نگاه کرد و آرام سر تکان داد. لبخند محوی روی لبها و توی نگاهش بود. «تقریباً بیست سال پیش» می خواستم بپرسم و رویم نمی شد. بالاخره پرسیدم «هنوز هم ...»ته کافه گلاسه را با نی بالا کشید. صدای هورت که درآمد، لیوا را پس زد. با دستمال کاغذی لب ها را پاک کرد و خندید. «سر بچه ها غر می زنم این کار را نکنید و خودم می کنم. هنوز هم چی؟ از ازدواجم راضی هستم یا نه؟»سر تکان دادم و خانم نوراللهی نفس بلندی کشید. «این لباس را می بینید؟» یقه ی لباس را گرفت لای دو انگشت. «مدلش را توی مجله دیدم» لباس یقه انگلیسی داشت و تا کمر شش تا دگمه می خورد. «تهران را زیر پا گذاشتم تا پارچه اش را پیدا کنم» پارچه ی لباس کتان سفید بود با خال های درشت زرد. «ده بار رفتم پرو و آمدم و کلی پول خیاط دادم تا حاضر شد» تکیه داد به پشتی صندلی و نگاهم کرد. منتظر نگاهش کردم.صبر کرد تا پیشخدمت لیوان های خالی را برداشت و رفت. بعد آمد جلو، آرنج ها را تکیه داد به میز و گفت «چند بار که پوشیدم عادی شد. البته که هنوز دوستش دارم. مواظبم لک نشود، بعد از هر بار پوشیدن می تکانم و آویزان می کنم توی گنجه چروک نشود ولی ...» کیفش را باز کرد و جعبه سیگاری درآورد. «سیگار می کشید؟»سیگاری برداشتم و گفتم «گاهی»برایم کبریت کشید و گفت «من هم گاهی»به جعبه ی سیگار نگاه کردم. نقره بود و رویش گل ساقه بلندی کنده کاری شده بود. گفتم «چه جعبه ی قشنگی» ادای تکاندن سیگار توی دست درآورد و به پیشخدمت فهماند زیرسیگاری بیاورد. بعد به جعبه ی سیگار نگاه کرد و لبخند زد. «هدیه ست» گفتم «داشتید از لباس می گفتید»دست کشید به جعبه ی نقره یی، انگار نوازش کند. پکی به سیگار زد. «عید که تهران بودم، خیلی اتفاقی این کمربند را توی جنرال مد پیدا کردم» صندلی را کمی عقب زد و کمربند را نشان داد. «درست همرنگ خال هاست، نه؟» کمربند درست همرنگ خال ها بود، با سگک طلایی خیلی بزرگ.صندلی را جلو کشید، به ساعتش نگاه کرد و گفت «خلاصه آدم باید مواظب چیزهایی که دارد باشد. ساعت یازده شد. یازده و نیم قرار دکتر دارم. یک عالم چیز می خواستم بپرسم»دست کرد توی کیف زرد بزرگش و کاغذی درآورد. «همه را یادداشت کرده ام» و شروع کرد به خواندن: قوانین ازدواج و طلاق ارامنه، حق نگهداری فرزند بعد از طلاق، حقوق زن در تاریخ ارمنستان، درصد باسوادی میان زنان.حرفش را قطع کردم و گفتم نمی توانم جواب های دقیق بدهم و بهتر است با اعضای انجمن کلیسا و مدرسه صحبت کند. سر تکان داد و اسم چند نفر را یادداشت کرد. گفت می خواهد از زنان ارمنی دعوت کند در جلسه های انجمنشان شرکت کنند. گفت «مشکلات زن ها به همه ی زن ها مربوط می شود، مسلمان و ارمنی ندارد.» گفت «زن ها باید دست به دست هم بدهند و مشکلاتشان را حل کنند. باید به هم یاد بدهند، باید از هم یاد بگیرند» مثل سخنرانی اش حرف می زد.هرچه اصرار کردم نگذاشت حساب میز را بدهم. «مهمان انجمن ما هستید» توی خیابان داشتیم خداحافظی می کردیم که یادم آمدم بپرسم «امده بودید مراسم 24 آوریل؟» گفت آمده بود و با تعجب که پرسیدم «چرا؟» با تعجب گفت «چرا که نه؟ فاجعه فاجعه ست، مسلمان و ارمنی ندارد» هیچ مثل سخنرانی اش حرف نمی زد.
بعد از خنکی و تاریکی میلک بار, گرما و نور خیابان دلچسب بود. حس کردم حالم بهتر شده. حس کردم سبک ترم. از جلو سینما رکس گذشتم. دم گیشه صف درازی بود. همه مرد, بیشتر عرب. این وقت صبح چرا سر کار نبودند؟ برنامه آینده ی سینما فیلم تام بند انگشتی بود. به عکس های فیلم نگاه کردم. تام بند انگشتی نشسته بود روی قرقره ای که صندلی اش بود, پشت فنجان دمرویی که میزش بود و با انگشتانه ای که لیوانش بود آب می خورد. جلو سینما مرد عربی روی گاری میگوی خشک می فروخت. دماغم را گرفتم و تند رد شدم. با خودم گفتم تا دوقلوها هم مثل آرمن آستین سرخود نشده اند، بیایم فیم را ببینیم.شلواری را که آرمن مدت ها بود نشان کرده بود خریدم با این شرط که اگر اندازه نشد عوض کنم. از مغازه بیرون آمدم. دلم نمی خواست برگردم خانه. دلم می خواست راه بروم و فکر کنم یا شاید راه بروم و فکر نکنم. راه رفتم و فکر کردم مدام در خانه ماندن و معاشرت با آدم های محدود و کلنجار رفتن با مسایل تکراری کلافه ام کرده. باید کاری بکنم برای دل خودم. مثل خانم نوراللهی.از جلو قنادی نگرو گذشتم و یاد مهمانی پنجشنبه شب افتادم. برگشتم رفتم تو. شیرینی خشک خریدم و آجیل. جعبه های آجیل و شیرینی و بسته ی شلوار به دست از قنادی بیرون آمدم و سینه به سینه ی امیل سیمونیان شدم که از روبه رو می آمد. حس بی مورد خودم بود يا واقعاً هول شد؟ تا فكر كنم اين وقت روز چرا سر كار نيست گفت «راستش، حالم خوب نبود، يعني حوصله ي كار كردن نداشتم، مرخصي استعلاجي رد كردم. آمدم بازار دستكش باغباني و بيلچه بخرم»باز تا فكر كنم بازار كه آن طرف است گفت «اگر عجله نداري، همراهم مي آيي؟ نمي دانم كه دنبالش بگردم» چرا اينقدر هول بود؟ انگار يكي گفت «شايد چون به تو برخورد» نفهميدم كدام وُرِ ذهنم بود.گفتم «براي اين جور چيزها به مغازه ي انجمن باغباني سر بزنيم. بسته ها را از دستم گرفت و پرسيد: كجاست؟»تاكسي گرفتيم و به راننده گفتم «فلكه ي الفي»رو به روي مغازه ي انجمن باغباني، دست فروشي كنار پياده رو زيتون و خيارشور مي فروخت با برگ مو. فكر كردم براي پنجشنبه شب زيتون و خيارشور بخرم. خريدم. اميل با بيلچه و دستكش و چند بسته تخم گل از مغازه بيرون آمد. «تخم گل نخودي خريدم» بعد به بساط دست فروش نگاه كرد. «عاشق دلمه ام. خدا مي داند چند وقت ست نخورده ام» برگ مو خريديم.سوار اتوبوس خط بوارده شديم. تمام راه حرف زديم و نمي دانم چند بار گفتيم «چه جالب، من هم همين طور»دم در خانه بسته ها را داد دستم وگفت «باور كن تعارف نمي كنم. با هيچ كس اين همه حرف براي گفتن ندارم»درست كردن مايه ي دلمه كه تمام شد شب شده بود. به آرتوش گفتم «بچه ها را مي بري فيش اُند چيپس بخورند؟» دوقلوها از خوشي جستند هوا و آرتوش لابد فكر كرد براي آشتي پا پيش گذاشته ام. مايه ي دلمه را گذاشتم توي يخچال و گفتم براي پنجشنبه شب كلي كار دارم. بستن در يخچال را طول دادم كه نگاهم به نگاه هيچ كدام نيفتد.دوقلوها دست روي دهان كه رنگ قرمز كول ايد را روي لب هايشان نبينم از در زدند بيرون. پشت سرشان گفتم «چه ماتيك خوش رنگي» دست از روي دهان برداشتند و خنديدند. در خانه را كه مي بستم گفتم «دير هم برگشتيد، برگشتيد» از وسط راه باريكه چهار نفري با تعجب نگاهم كردند.رو به روي پنجره ي اتاق نشيمن ايستادم. چراغ نشيمن جي 4 روشن بود. فكر كردم «چكار مي كند؟ شايد با مادرش حرف مي زند يا كتاب مي خواند. شايد هم ...»پرده را تند كشيدم و رفتم آشپزخانه. سبد برگ مو را گذاشتم روي ميز و مايه ي دلمه را از يخچال بيرون آوردم.تا اولين دلمه را پيچيدم و گذاشتم توي ديگ، دو وّرِ ذهنم كشمكش را شروع كردند.«خيلي احمقي»«چرا؟ كجاي اين كه دو نفر علاقه هاي مشترك داشته باشند اشكال دارد؟»«هيچ اشكالي ندارد، ولي ...»«حالا چون يكي زن است و يكي مرد نبايد با هم حرف بزنند؟»«فقط حرف بزنند؟»«البته كه فقط حرف بزنند»...«تنها كسي ست كه حرفم را مي فهمد»...«بس كه تنهايي با خودم حرف زدم ديوانه شدم»...«بس كه هر كاري را به خاطر ديگران كردم خسته شدم»...«اين هم جوابم. بچه ام فكر مي كند غرغرو و ايرادگيرم. شوهرم حاضر نيست يك كلمه با هم حرف بزنيم. مادر و خواهرم فقط مسخره ام مي كنند و نينا كه مثلاً با هم دوستيم فقط بلدست كار بكشند. مثل همين الان. مثل همين الان كه بايد براي آدم هايي كه هيچ حوصله شان را ندارم غذا درست كنم»«حوصله ي هيچ كدام را نداري؟»...«چرا داري دلمه درست مي كني؟»...«براي كي داري درست مي كني؟»...«خيلي احمقي»آخرين دلمه را گذاشتم توي ديگ و خيره شدم به گل نخودي هاي روي هره.
نجشنبه شب مهمان ها در زود آمدن با هم مسابقه گذاشتند.دوقلوها و سوفي روي تاب حياط نشسته بودند. هر بار تاب بالا مي رفت، سه نفري با جيغ و خنده دست دراز مي كردند طرف درخت بيد و سعي مي كردند شاخه هاي نازك و سبز را بگيرند. بيد كنار تاب وهر بيد ديگري هميشه شعر پارواناي هوانِس تومانيان را يادم مي آورد كه بچگي بس كه خوانده بودم كمابيش حفظ بودم. رو به پنجره و بيد، خيار و گوجه فرنگي خرد كردم و بلند بلند قسميت را كه خيلي دوست داشتم خواندم:سنج ها نواختندشاهزاده خانم زيبا و پادشاه سپيدمو نمايان شدند.دختر چون هلال ظريف ماه، پدر چون ابري سنگين.ابر و ماه سر بر شانه ي يكديگر ...با صداي نفس و خش خش لباس سربرگرداندم. دوقلوها و سوفي دم در آشپزخانه ايستاده بودند.صوفي گفت «چه شعر قشنگي، خاله»آرمينه گفت «از اول بخوان»آرسينه گفت «بخوان»خنديم. «از اول كه حفظ نيستم»آرمينه گفت «خب، پس قصه اش را تعريف كن»آرسينه گفت «تعريف كن»پوست هاي خيار را ريختم توي سطل زباله. «صد دفعه از روي كتاب برايتان خوانده ام»آرسينه گفت «خب، براي سوفي تعريف كن» آرمينه گفت «حتماً قصه اش را بلد نيست» دوتايي از سوفي پرسيدند «بلدي؟» سوفي سر تكان داد كه بلد نيست.روغن زيتون و آب ليمو را گذاشتم روي ميز، شروع كردم به درست كردن سس سالاد و قصه را تعريف كردم: «بالاي كوهي بلند پادشاهي زندگي مي كرد كه دختر زيبايي داشت. دختر كه بزرگ شد و قرار شد عروسي كند، از چهار طرف دنيا شاهزاده هاي زيادي آمدند خواستگاري دختر. پادشاه سيبي طلايي داد به دختر و گفت هر كدام از شاهزاده ها را كه به شوهري انتخاب كردي سيب را به طرفش بينداز»دخترها دور ميز نشستند و دست زير چانه منتظر بقيه ي قصه نگاهم كردند. براي اولين بار فكر كردم چه بامزه كه دختر شوهر انتخاب مي كند و نه برعكس. دستم را كه از روغن زيتون چرب شده بود كشيدم به پيشبند. «شاهزاده ها گفتند هرچه دختر پادشاه بخواهد برايش مي آروند. طلا و جواهر و حتي ستاره ها و ماهِ آسمان»سوفي گفت «خوش به حال دختر پادشاه. من اگر بودم ماه را مي خواستم و همه ي جواهرها و همه ي شكلات هاي دنيا» دوقلوها با هم گفتند «هيس»سس سالاد را هم زدم «دختر پادشاه گفت طلا و جواهر و ماه و ستاره ي آسمان به چه دردم مي خورد؟ من از شريك زندگي ام فقط يك چيز مي خواهم: آتش عشق حقيقي»دوقلوها به سوفي نگاه كردند كه با دهان باز به من نگاه مي كردند.نمك و فلفل زدم به سس. «خواستگارها تا كلمه ي آتش را شنيدند با اين خيال كه شاهزاده خانم آتش راست راستكي مي خواهد منتظر شنيدن بقيه ي حرفش نشدند و تاخت زنان رفتند دنبال آتش و شاهزاده خانم منتظر ماند»زدم روي دست آرمينه كه داشت از ظرف سالاد كاهو برمي داشت. «و شاهزاده خانم سال ها و سال ها منتظر ماند و منتظر ماند تا سر آخر از غم و غصه سرش را زير انداخت و آنقدر گريه كرد كه از اشك هايش بركه اي درست شد و قصر پادشاه رفت زير آب»هر سه با سرهاي كج نگاهم مي كردند. ظرف سالاد را گذاشتم روي پيشخوان. «هر درخت بيدي كه مي بينيد همان دختر پادشاه ست كه هنوز كه هوز سر به زير گريه مي كند و شاهزاده ها همان شب پره ها كه هنوز كه هنوز شب ها دور چراغ ها مي چرخند تا براي شاهزاده خانم آتش ببرند»گنجشكي به توري پنجره خورد، جيكي كرد و پريد.آرمينه گفت «طفلك درخت بيد»آرسينه گفت «طفلك شب پره ها»سوفي هنوز با دهان باز نگاهم مي كرد.
ليس كنار يوپ نشسته بود. ريز ريز مي خنديد و پلك ها را با مژه هاي ريمل زده تند تند باز مي كرد و مي بست. عين راپونزل وقت هايي كه بچه ها كج و راست مي كردند. مادر از صندلي رو به رو، انگار مسابقه ي پينگ پنگ تماشا كند، نگاهش بين آليس و يوپ در رفت و آمد بود. آرتوش و اميل شطرنج بازي مي كردند. اميلي كنار پدرش نشستهب ود. زانوها جفت هم و دست ها زير چانه به فرش نگاه مي كرد. آرمن با شلار جديد بالاي سر آرتوش ايستاده بود. آن طرف اتاق ويولت آلبوم عكس هاي عروسي من و آرتوش را ورق مي زد. خودش با اصرار خواسته بود آلبوم را ببيند. گارنيك و نينا گاهي با آليس و يوپ و گاهي با مادر و بيشتر دوتايي با هم حرف مي زدند و هر چند دقيقه يكبار بهانه اي براي خنديدن پيدا يم كردند.ويولت پرسيد «چرا يكي از عكس هاي عروسي را قاب نمي كني بزني به ديوار؟ داشتم دنبال جواب مي گشتم كه اميلي دو دستش را گذاشت روي گونه ها. «واي! گل كفشم نيست»همه به كفش هاي اميلي نگاه كرديم. يك لنگه از كفش هاي يشمي گل سفيدي داشت و لنگه ي ديگر نداشت.آرمن جلو آمد. «حتما افتاده همين جاها. بگرديم پيدا مي كنيم»اميلي به پدرش نگاه كرد و سر كج كرد.اميل لبخند زد. «برو بگرد، شايد پيدا شد»اميلي يواش از جا بلند شد، دست كشيد به دامنش كه سياه بود و تنگ و همراه آرمن از اتاق بيرون رفت. ويولت آلبوم به دست آمد نشست جاي اميلي. آرتوش به اميل گفت: «كيش! امشب اصلاً حاست نيست» ويولت آلبوم را بست.به بهانه ي آرودن نوشيدني رفتم آشپزخانه. مطمئن بودم وقتي كه اميلي آمد جفت كفش ها گل داشت. مطمئن بودم چون تا كفش ها را ديدم فكر كردم «عين كفش هايي كه چند هفته پيش خريدم» من كفش بچگانه خريده بودم يا دخترك كفش زنانه؟بين آشپزخانه و اتاق نشيمن مي رفتم و مي آمدم. اين مهماني اجباري كي تمام مي شد؟ با خودم گفتم همه كه رفتند و ظرف ها را كه شستم و جمع و جور كردم توي راحتي سبز لم مي دهم و قصه ي ساردو را مي خوانم تا بفهمم بالاخره مرد قصه چه مي كند؟ ياد صبح افتادم كه رفته بودم دوباره از خانم سيمونيان دعوت كنم شب بيايد. اين بار كسي مجبورم نكرده بود. خودم خواسته بودم.در را كه باز كردم فكر كردم مريض است. رنگش پريده بود و زير چشم ها گود افتاده بود. لباس بلند و گشادِ سفيد پوشيده بود. رفتيم به اتاق نشيمن و در جوابم كه حالش را پرسيدم گفت «ديشب بد خوابيدم» تا حرف مهماني را پيش كشيدم چنان «نه» ي محكمي گفت كه جرات نكردم اصرار كنم. مهماني زياد مسأله ام نبود. مي خواستم حرف بزند. از مرد چشم سبز، از اميل، از زن اميل. مثل فيلمي كه برنامه آينده اش را ديده باشي و بخواهي همه اش را ببيني. اما همسايه ام انگار اصلا حوصله ي حرف زدن نداشت. آنقدر ساكت به قاليچه ي كف اتاق خيره شد كه ايستادم و خداحافظي كردم. اصرار نكرد بمانم. رفتارش سرد بود. انگار نه انگار همان زني است كه چند شب پيش خصوصي ترين اتفاق هاي زندگي اش را برايم تعريف كرده.غذاهايي را كه براي شام پخته بودم گذاشتم روي اجاق گرم شوند. پلو خورش فسنجان، دلمه ي برگ مو و ايگرا، پيش غذايي كه خودم خيلي دوست داشتم و با اين فكر كه شايد خانم سيمونيان بيايد، بيشتر از هميشه تندش كرده بودم. داشتم سبزي خوردن و ترشي از يخچال بيرون مي آوردم كه اميل گفت «به زحمت افتادي»برگشتم. كنار ميز آشپزخانه ايستاده بود. گفتم «چه زحمتي؟» بعد از دهانم پريد «به تو كه خوش مي گذرد» ورِ ايرادگير سرم داد زد «افتضاح كردي» فوري گفتم «يعني به همه خوش مي گذرد»ظرف ترشي و سبد سبزي را از دستم گرفت گذاشت توي سيني، كنار كاسه ي سالاد. «كلاريس. بايد حرف بزنيم. كي فرصت داري؟» زنجير گردنش افتاده بود روي پيراهنش. قلبم تند مي زد.نينا سر رسيد. «من چكار كنم؟ اينها را ببرم بچينم روي ميز؟» با سر اشاره كردم كه «اره» صدايم درنمي آمد. نينا سيني به دست از آشپزخانه بيرون رفت.اميل گفت «دوشنبه عصر؟» شروع كردم به كشيدن پلو و مثل برق از ذهنم گذشت كه دوشنبه بچه ها دير از مدرسه برمي گردند چون تمرين جشن آخر سال است و آرتوش از صبح مي رود خرمشهر و شب برمي گردد و آليس نوبت عصر و شب كار مي كند و مادر مهمان است. سر تكان دادم كه «آره»نينا از اتاق نشيمن اميل را صدا زد و اميل وقت بيرون رفتن سينه به سينه ي مادر شد و گفت «ببخشيد»مادر جواب نداد. خودش را رساند كنار ميز و بغل گوشم گفت «حالا به هر جفتمان بگو خر. بيخودي نگران شده بوديم. نمي داني چقدر از آليس پذيرايي مي كند. حتما قسمت بوده. حالا ارمني نيست كه نيست. چرا نصف پلو را ريختي روي ميز؟»اميلي و آرمن تا سه بار صدا نكردم «بچه ها شام» نيامدند سر ميز. دوقلوها و سوفي خواستند روي تاب شام بخورند. تا آمدم بگويم نه سوفي دست انداخت دور كمرم. «خاله، اجازه بده پيش شاهزاده خانم شام بخوريم» نينا گفت «چي؟ چيه شاهزاده خانمي؟» سوفي گفت «درخت بيد همان دختر پادشاه ست كه ...» نينا پريد وسط حرف سوفي و به من گفت «من براي بچه ها غذا مي كشم. تو لطفا بنشين» گارنيك به به كنان پلو كشيد و ويولت به اميل گفت «دلمه دوست داري؟»به ميز شام نگاه كردم كه كم و كسري نداشته باشد و فكر كردم از كي به هم مي گويند تو؟ رفتم درجه ي كولر را زياد كردم. مادر به آليس كه داشت براي يوپ غذا مي كشيد گفت «گوشت خورش كم گذاشتي. پلو بيشتر بكش»براي من بشقاب نبود. وقت ميز چيدن براي مهمان ها هميشه يادم مي رفت خودم را بشمرم. راه افتادم طرف آشپزخانه و گفتم «شما شروغ كنيد، من آمدم» كسي منتظر تعارفم نبود. همه مشغول خوردن بودند. غير از اميل و ويولت كه كنار هم نشسته بودند و حرف مي زدند. چشمم افتاد به نينا كه به آن دو اشاره كرد و چشمك زد. داشتم از اتاق بيرون مي رفتم كه ديدم اميلي با لب هاي به هم چسبيده زل زده به ويولت. چشمك نينا را ديه بود؟وسط آشپزخانه ايستادم. چرا قلبم تند مي زد؟ چرا گرسنه نبودم؟ چرا نمي خواستم برگردم سرِ ميز؟ چرا شب تمام نمي شد؟ شروع كردم به شستن بشقاب هاي آجيل و ليوان هاي نوشيدني. اميل چه حرفي با من داشت؟ الان با ويولت از چي حرف مي زد؟ چرا كلافه بودم؟ كولرها چرا خنك نمي كردند؟ صداي فرياد را كه شنيدم، از آشپزخانه بيرون دويدم.ويولت ايستاده بود و به لباس سفيدش نگاه مي كرد. روي دامن لك بزرگ سبزرنگي بود. اميلي با دو دست دهانش را پوشانده بود و پشت هم مي گفت «ببخشيد، از دستم افتاد، ببخشيد» كاسه ي ترشي دمر شده بود روي زمين.مادر گفت «زود روي لك نمك بپاشيد» و نمكدان را داد دست آرتوش كه بدهد به نينا كه كلينكش مي كشيد به لباس ويولت. گارنيك گفت «مهم نيست، بابا. لك ترشي آب بزني رفته» آليس گفت «قضا بلا بود» يوپ گفت «گازا چي؟» و آليس شروع كرد به توضيح دادن. اميل به اميلي گفت «تو كه ترشي دوست نداري، چرا كاسه را برداشتي؟» سرزنش نمي كرد، فقط داشت مي پرسيد. اميلي بغش كرده بود. نينا گفت «دستش خورد. از قصد كه نكرد» به اميلي نگاه كردم. دستش خورد و از قصد نكرد؟با ويولت رفتم دستشويي و دستمال تميزي آوردم لك را پاك كند. دستمال را از دستم قاپيد، تند و تند كشيد به لباس و زير لب غريد «بچه ي احمق. گند زد به لباس نازنينم. از لندن سوغات آورده بودند. چقدر دوستش داشتم» بعد دستمال را پرت كرد زمين، توي آينه دستشويي موهايش را مرتب كرد و انگار نه انگار من آنجا باشم، با غيظ گفت «دختره ي بدجنس. صبر كن. درسي بگيري كه حفظ كني»برگشتيم سر ميز. اميل از جا بلند شد و تا ويولت ننشست، ننشست. بعد به اميلي كه كنارش ايستاده بود گفت «معذرت بخواه» اميلي با صداي بلند گفت «خيلي ببخشيد كه لباس قشنگتان را لك كردم»ويولت لبخند زد و دست گذاشت روي گونه ي اميلي.
«اصلا مهم نيست، عزيزم. راستش، خيلي هم از اين لباس خوشم نمي آمد» اميلي خودش را عقب كشيد و از اتاق بيرون رفت. ويولت به من نگاه كرد و لبخند زد. «چه دستپخت محشري» به بشقاب اميل نگاه كردم. سالاد كشيده بود و كمي ايكرا. خم شدم ديس دلمه را بردارم تعارفش كنم كه سوفي و دوقلوها جيغ و دادكنان دويدند تو.آرمينه داد زد «يك قورباغه قد لاك پشت پريد رو تاب»آرسينه گفت «يك قورباغه قد لاك پشت»سوفي رو به من گفت «به شب پره ها حسوديش شد، خاله» و از خنده ريسه رفت.نينا گفت «چي؟» سوفي شروع كرد به تعريف كردن قصه ي پاروانا. نينا بشقاب غذا را از دست سوفي گرفت و گفت «خب. بدو برو. حالا وقت قصه نيست» سوفي گفت «تو كه هيچ وقت قصه تعريف نمي كني. خاله كلاريس تعريف كرد. خيلي هم قصه ي قشنگي بود» موهاي سوفي را از پيشاني پس زدم و با دوقلوها فرستادمش بيرون. «ببينيد قورباغه و شاهزاده خانم چكار مي كنند»گارنيك گفت «ماجراي بگوف و شمخال را شنيديد؟»نينا گفت «كي؟ چمخال؟»گارنيك گفت «چمخال نه، شمخال. رييس روابط عمومي شركت»نينا گفت «آهان، پس چمخال» غش غش خنديد و رو كرد به من «ايكرا عالي شده»مادر گفت «زيادي تند شده. بادمجانش هم بيشتر كبابي مي شد بهتر بود»گارنيك به آرتوش گفت «تو خبر داشتي شمخال وليعهد داغستان بوده؟»آرتوش دلمه برداشت. «چيزهايي شنيده بودم» به بشقاب اميل نگاه كردم. هنوز دلمه برنداشته بود.گارنيك بشقاب را گرفت طرف نينا. «خورش مي كشي؟ از فسنجان كلاريس هر چي بخوري كم خوردي. فكرش را بكنيد. پسر شاه سابق داغستان حالا شده مهماندار سفير شوري»نينا گفت «داغستان اصلا كجا هست؟ خانم وسكانيان، برايتان پپسي بريزم يا كانادا؟»يوپ سرفه اي كرد و گفت «اجازه هست بنده تعريف كنم؟» و شرح مفصلي داد درباره ي داغستان يا به قول خودش داگستان كه در همسايگي درياي خزر و گرجستان است و كشوري است كوهستاني و اسمش به همين دليل داغستان است چون داغ به تركي يعني كوه و تا قبل از انقلاب روسيه پادشاه داشته و بعد از سر كار آمدن كمونيست ها جزو جمهوري هاي شوري شده و پادشاه به اروپا فرار رده و حالا پسر همان پادشاه رييس روابط عمومي شركت نفت شده در آبادان.چند لحظه همه بي حركت و ساكت به يوپ خيره شديم تا آليس شروع كرد به دست زدن و گفت «براوا ! چه اطلاعات كاملي» يوپ سرخ شد. «به تاريخ و جغرافي بسيار علاقه مند هستم» گارنيك چرخيد طرف من و نينا و يواش گفت «غلط نكنم بايد جاسوسي چيزي باشد» و پقي خنديد. نينا تشر زد «باز شوخيِ لوسي كردي؟»گارنيك بلند گفت «خلاصه ... از قرار وقت بازديد بگوف از پالايشگاه، شمخال با عده اي از رييس روسا مي روند استقبال. وليعهد سابق و سفير شوروي اول خوب همديگر را برانداز مي كنند» پاشد ايستاد و قاشق چنگال به دست اداي چپ چپ نگاه كردن درآورد. «دوروبري ها مي ترسند مبادا دعوا راه بيفتد» با قاشق چنگال اداي شمشيربازي درآورد. «بعد كه كمونيست دوآتشه و روياليست دماغ سوخته دست مي دهند و به روسي لابد چاق سلامتي مي كنند، همه نفس راحت مي كشند» نينا گفت «آهاي بپا! قاشق رفت توي چشمم آقاي برت لنكستر» و بشقاب پلوخورش را گرفت طرف گارنيك. گارنيك نشست و خنده اش كه تمام شد گفت «چند بار شمخال را ديدم. چه مرد شوخ و خوش اخلاقي. خيلي هم باسواد. پنج شش زبان حرف مي زند. به به از اين فسنجان» سالاد كشيد و گفت «عجب دنيايي شده. پاك كن برداشته اند و كشورها را از روي نقشه پاك مي كنند»آرتوش گفت «وقتش نشده فلانستان و بهمانستان را پاك كنيم و بنويسم برابري؟»گارنيك دست دراز كرد طرف سبد سبزي خوردن. «و همه روسي حرف بزنيم و ماكسيم گوركي بخوانيم»نينا و من با هم گفتيم «شروع نكنيد» و چند لحظه همه ساكت شدند. فقط آليس و مادر بودند كه براي يوپ طرز درست كردن فسنجان را توضيح مي دادند. ايمل چيزي دم گوش ويولت گفت و دوتايي ريز ريز خنديدند. نينا به گارنيك گفت «پس كه چمخال، ها؟» گارنيك نشگوني از لپ نينا گرفت و گفت «بامزه»يوپ براي آليس چيزي تعريف مي كرد و امل و ويولت باز پچ پچ مي كردند. تا فكر كنم از چي حرف مي زنند، آليس گفت «گوش كنيد» بعد به يوپ گفت «بگو، بگو» يوپ سرخ شد و سر تكان داد. آليس رو كرد به ما «گوش كنيد. كي مي داند بريم و بوارده يعني چي؟» بعد چرخيد طرف يوپ. «تو اينها را از كجا بلد شدي؟» يوپ باز سرخ شد و اليس رو به ما گفت «ها؟ كسي نمي داند؟ بِرِيم اسم يك جور خرماست. قبل از اينكه انگليسي ها زمين هاي آبادان را بخرند، تمام محله ي بِرِيم نخلستان اين جور خرما بوده» گارنيك گفت «به به از اين دلمه. خرما هم البته خيلي خوشمزه ست» جزو معدود دفعاتي بود كه آرتوش با دقت به حرف هاي خواهرم گوش مي كرد. آليس قاشق چنگال را گذاشت توي بشقاب و بالاتنه را جلو داد. «حالا بقيه اش را گوش كنيد. اگر گفتيد اسم بوارده از كجا آمده؟ نمي دانيد؟ تمام اين زمين ها مال مرد عربي بوده كه دختر خيلي خيلي خوشگلي داشته به اسم وَرده. ورده به عربي يعني گل» چرخيد طرف يوپ. «درست گفتم؟» يوپ سر تكان داد و آليس ادامه داد «مرد عرب را صدا كردند "بو ورده" يعني "پدر ورده". انگليسي ها كه زمين ها را مي خرند، اسم صاحب زمين را مي گذارند روي محله. كم كم بوروده مي شود بوارده» سرش را به راست كج كرد «بوارده ي شمالي» سرش را به چپ كج كرد، «بوارده ي جنوبي»آرتوش گفت «چه جالب» گارنيك زير لب گفت «گفتم جاسوسي چيزي ...» و با سقلمه ي نينا ساكت شد. آليس به يوپ نگاه كرد. «چه اطلاعاتي. زنده باد!» و يوپ باز سرخ شد و خنديد. مادر سبد سبزي را به همه تعارف كرد. فكر كدم اگر قصه ي يوپ واقعيت داشته باشد، پدر "ورده" جزو معدود مردهاي عرب است كه به جاي پسر به اسم دخترش معروف شده. يوپ و آرتوش با هم حرف مي زدند. يوپ گفت «افسانه شايد هست، البته» آرتوش گفت «واقعيت يا افسانه، جالب بود»ميز شام راجمع مي كردم و فكر مي كردم هيچ كس متوجه شام نخوردنم نشد كه اميل گفت «دلمه فوق العاده بود. هرچند كه خودت لب به غذا نزدي» و شروع كرد به كمك كردن. مادر سر رسيد. «شما بفرماييد، جمع كردن ميز كار مردها نيست» اميل رفت طرف نينا كه داشت صدايش مي ك رد و مادر زير لب غر زد «اَي از مردهاي خاله خانباجي متنفرم. شنيدي سر شام يوپ به آليس چي گفت؟ گفت ...»بشقاب هاي كثيف را دسته كردم و برداشتم. راه افتادم طرف آشپزخانه و توي دلم گفتم «نشنيدم و نمي خواهم هم بشنوم. ولم كنيد»وقت رفتن نينا دم گوشم گفت «گمانم جور شد» ويولت فقط گفت «مرسي» و مادر گفت «يادت باشد فسنجان را خالي كني توي ظرف چيني» خداحافظي و تشكر يوپ پنج دقيقه طول كشيد. در خانه را پشت سر همه بستم.ظرف ها را مي شستم كه آرتوش به آشپزخانه آمد، تكيه داد به ظرفشويي و گفت «دخترها قصه مي خواهند» و خنديد. از اول شب مدام مي خنديد. گفتم «حوصله ي قصه گفتن ندارم» نگاهم كرد «چرا؟» نگاهش نكردم. «خسته ام» شروع كرد به ور رفتن با ريش بزي. سر چرخاندم و چند لظحه نگاهش كردم. بعد گفتم «چرا ريشت را نمي زني؟»
در خانه ي خيلي بزرگي بودم، با راهروها و اتاق هاي تو در تو. آدم هاي زيادي مي آمدند و مي رفتند كه هيچ كدام را نمي شناختم. دست دوقلوها را گرفته بودم و مي خواستم از خانه بيرون بروم و راه خروج را پيدا نمي كردم. كشيش قدبلندي جلو آمد و گفت تا جواب معما را پيدا نكنم اجازه ي خروج ندارم. بعد دست دوقلوها را گرفت و كشيد و با خودش برد. دنبال كشيش و دوقلوها دويدم.در حياط خيلي بزرگي بودم، دور تا دور اتاق. وسط حياط حوض گرد بي آبي بود. گريه مي كردم و دوقلوها را صدا مي كردم كه زن جواني بچه به بغل از در حياط تو آمد. دامن بلند قرمزي پوشيده بود كه به زمين مي كشيد. دوقلوها را صدا مي كردم و گريه مي كردم و زن دامن قرمز مي خنديد و دور حوض مي رقصيد و بچه را بالا پايين مي انداخت.از خواب پريدم. قلبم تند مي زد و خيس عرق بودم. آرتوش خواب بود. ملافه را پس زدم. ژاكت نازكي روي لباس خواب پوشيدم، دمپايي پا كردم و رفتم حياط. هوا گرگ و ميش بود. بوي گل شبدر مي آمد و بوته ي گل سرخ غنچه هاي تازه داده بود.راه باريكه را تا در فلزي چند بار رفتم و آمدم و به خوابي كه ديده بودم فكر كردم.نشستم روي تاب كه از شرجي و رطوبت خيس بود. شاخه هاي بيد به پشتي تاب نمي رسيد. خانه ي توي خواب آشنا نبود. كشيش را نمي شناختم و معما يادم نمانده بود. فقط حياط و حوض گِرد را در بيداري ديده بودم. خيسي تاب اذيتم مي كرد.بلند شدم راه افتادم طرف حياط پشتي. نزديك شير آب دوقلوها چاله كنده بودند. يكي از بازي هايشان اين بود كه چاله را پر از آب بكنند، توي چاله سنگ و علف و خاك بريزند، با تكه چوبي هم بزنند و بگويند «آش درست مي كنيم»مادر گفته بود «از اصفهان تا نماگرد دو ساعت بيشتر راه نيست» ولي در ده يازده سالگي راه به نظرم طولاني تر آمده بود.آليس تمام راه غر زده بود. «پس كي مي رسيم؟»مادر گفته بود «مي رويم نماگرد روغن بخريم» پدر عاشق غذاهايي بود كه مادر با روغن حيواني مي پخت.دست در دست پدر از كوچه هاي باريك ده مي گذشتم و به بچه هاي لاغر و كثيف نگاه مي كردم كه چسبيده به ديوارهاي كاهگلي يا از پشت پنجره هاي كج و كوله زل زده بودند به مسافرهاي شهري.آليس يكبند غر مي زد «خفه شدم از گرد و خاك» ولي حواس من به گرما و گرد و خاك نبود. به زن هاي ده نگاه مي كردم كه لباس هاي محلي به تن داشتند و جوان تر ها با دنباله ي روسري هاي رنگارنگ دهان ها را پوشانده بودند. از مادر كه پرسيدم چرا، بي حوصله از گرما و خاكي كه باد گرم مدام به سر و صورتمان مي زد گفت دخترهاي جوان نبايد جلو پدر و مادر يا پدرشوهر و مادرشوهر حرف بزنند. روسري هاي زرد و قرمز و سبز تنها رنگ هايي بود كه توي ده مي ديدم. بقيه هر چه بود رنگ خاك بود.وادر حياطي شديم. آليس دست مادر را مي كشيد كه «برگرديم» وسط حياط حوض گرد بي آبي بود و دور تا دور اتاق هايي با درهاي چوبي و كتيبه هاي شيشه يي خاك گرفته. گوشه ي حياط چند زن جوان دور تنوري نشسته بودند و نان مي پختند. زن پيري مدام از كارشان ايراد مي گرفت و غر مي زد. پدر با صاحبخانه حرف مي زد كه چشم هاي وغ زده داشت و خيلي چاق تر از پدر بود. آليس يكبند نق مي زند. ساكت به دور و بر نگاه مي كردم و حس مي ردم الان است بزنم زير گريه.از در باز خانه زن جواني تو آمد. قد بلند و خيلي لاغر. پابرهنه بود و موهاي بلند و آشفته اش پر بود از علف خشك. سگي لاغر و گر همراهش بود. زن تا ما را ديد زد زير خنده. آليس ساكت شد و دوتايي خيره شديم به زن كه حالا آواز مي خواند و دور حوض بي آب مي رقصيد. سگ نشسته بود دم در حياط و زوزه مي كشيد. چند دقيقه فقط صداي آواز زن بود و هوي باد و زوزه هاي سگ. بعد مرد صاحبخانه خم شد تكه چوبي از زمين برداشت، رو به زن تكان داد و فرياد زد «برو، برو بيرون، حيا كن» زن هاي جوان زير دهان بندها خنديدند و زن پير به ما گفت «نترسيد. ديوانه ست، اما بي آزار» بعد سنگ ريزه اي از بغل تنور برداشت، پرت كرد طرف زن ديوانه و فرياد زد «حيا كن» زن صورت را با دو دست پوشاند و زد زير گريه، بعد دوباره زد زير آواز و رقص كنان همراه سگ از در حياط بيرون رفت.وقت برگشتن به اصفهان، مادر تعريف كرد كه اهالي جلفا ديوانه ها را مي برند نماگرد. خانواده هايي هستند كه ماهانه پولي مي گيرند و از ديوانه نگهداري مي كنند. تا اصفهان يكبند گريه كردم و آليس چند بار پرسيد «گرد و خاك كه تمام شد، هوا هم كه خنك شده، پس چرا گريه مي كني؟»چند بار درخت كنار و كرت سبزي خوردن را دور زدم. خم شدم علف هاي هرز را از لاي سبزي ها كندم. زير درخت كنار سه چهار تا كُنار خشكيده افتاده بود. رنگشان به سياهي مي زد. كنارهاي خشك و سياه را برداشتم. بعد نشستم روي زمين، تكيه دادم به درخت و كنارها را دست به دست كردم.سر بلند كردم و به شاخه هاي كنار نگاه كردم. يوما گفته بود يا جايي خوانده بودم كه درخت كنار همان درخت سدر است كه از برگشت سدر سرشوي درست مي كنند؟ فكر كردم چند تا درخت داريم كه اسم ميوه اش با اسم درخت يكي نيست؟ سدر، ميوه اش كنار و نخل، ميوه اش خرماست. درخت ديگري كه هم اسم ميوه اش نباشد يادم نيامد. فكر كردم چه جالب كه هر دو درخت را در آبادان داريم. از جا بلند شدم. كنارهاي خشك و سياه را انداختم لاي سبزي ها و برگشتم به اتاق خواب. بي سر و صدا لباس پوشيدم. روي ميز تلفن يادداشتي گذاشتم واز خانه بيرون آمدم.
كليسا تاريك بود و بوي كُندر مي داد.پولي دادم به زن سرايدار كه در را باز كرده بود و حالا داشت از مريضي بچه اش مي گفت. گفتم لازم نيست چراغ ها را روشن كند و كُندر هم لازم ندارم و در كليسا را پشت سرش بستم.از روي ميز نزديك در روسري برداشتم و سر كردم. صليب كشيدم. از روي قالي عنابي گذشتم و رفتم تا محراب. روي يكي از دو نيمكت رديف جلو نشستم و نمي دانم چه مدت خيره شدم به تصوير كودكي مسيح در آغوش مادر، تا از پنجره ي كنار محراب و از پشت شيشه هاي رنگي، نور صبح تابيد و كليسا كمي روشن شد.به شمعدان هاي محراب نگاه كردم و به گلدان هاي بزرگ نقره با گل هاي پلاستيكي. به جام شراب مقدس و به حمايل زردوزي كشيش كنار جام. همه ي اينها را بارها ديده بودم و با اين حال انگار بار اول بود مي ديدم.نقاشي مسيح شبيه بچگي هاي آرمن بود. ياد حرف نينا افتادم. «هر بار اين نقاشي را مي بينم ياد بچگي هاي تيگران مي افتم» فكر كردم مسيح شبيه بجگي دوقلوها هم هست. فكر كردم شايد مسيح شبيه بچگي همه ي بچه هاست.نفس بلندي كشيدم. زانو زدم. صليب كشيدم، چشم ها را بستم و خواندم: «اي پدر ما كه در آسماني. نام تو مقدس باد» اولين بار كي اين دعا را خوانده بوم؟ «ملكوت تو ببايد. اراده ي تو چنان كه در آسمان است بر زمين نيز كرده شود» آخرين بار كي؟ «نان كفاف ما را امروز به ما بده. و قرض هاي ما را ببخش چنان كه ما نيز قرض داران خود را مي بخشيم» انگار بار اول بود مي خواندم. «و ما را در آزمايش ميار بلكه از شرير ما را رهايي ده» دعا را تمام كردم. «زيرا ملكوت و قوت و جلال تا ابدالاباد از آن توست» چشم باز كردم. «آمين» صليب كشيدم و دوباره خيره شدم به تصوير مسيح و مريم. مريم شالي آبي به درش داشت و مسيح پيچيده در پارچه اي زرد در آغوش مادر بود.پاهايم خواب رفته بود. از جا بلند شدم و رفتم طرف ميز شمع ها. پول ريختم توي صندوق كوچك چوبي و مثل هميشه هفت شمع برداشتم. شش تا براي بچه ها و آرتوش و آليس و مادر و شمع هفتم براي پدر. شمع هفتم را روشن كردم و زير لب گفتم «كمكم كن»كليسا را دور زدم. نزديك جاي گروه كُر، بغل ارگ قديمي، روي ديوار لوح هاي كوچكي بود كه مردم به خاطر بازيافتن سلامتي يا برآورده شدن نيت به كليسا هديه كرده بودند. اين همه سال، اين همه بار به اين كليسا آمده بودم و هيچ وقت اين لوح ها را با دقت نخوانده بودم. بيشتر به ارمني بود، چند تايي انگليسي و سنگ كوچك مرمري كه رويش به فارسي نوشته شده بود:مريم عذرا، ادر داغدربه زخم هاي فرزندت سوگندت دادم وفرزندم را بازگردانديدست كشيدم به سنگ كوچك و فكر كردم «طفلك زن» به در كليسا كه رسيدم از خودم پرسيدم «از كجا معلوم مادر بچه ي مريض لوح را هديه كرده و نه پدر؟» برگشتم طرف محراب، صليب كشيدم و آمدم بيرون.رفتم طرف خانه. گرماي هوا دلچسب بود. چند وقت بود از گرما لذت نبرده بودم؟ نرسيده به سينما تاج، سر گرداندم به راست. تهِ كوچه ي بن بست، درِ بزرگِ آبي مثل هميشه بسته بود و دم در مثل هميشه پاسباني ايستاده بود. شنده بودم پشت در آبي محله اي است شبيه بازار كويتي ها با قهوه خانه و مغازه و دكان و خانه. زن هاي پشتِ درِ آبي شايد سال به سال پا از اين محله بيرون نمي گذاشتند. هميشه دلم مي خواست پشتِ درِ آبي را ببينم و مي دانستم محال است.مرد عربي پنج شش بز انداخته بود جلو و توي پياده رو مي رفت. مرد عرب ديگري سوار دوچرخه همراهش مي آمد و با هم حرف مي زدند. دوچرخه سوار سعي مي كرد پا به پاي هم صحبتش آرام براند و چرخ جلو مدام چپ و راست مي شد. بوي گاز پالايشگاه مي آمد و توي آسمان يك تكه ابر هم نبود.خيابان را با نخل هاي تك و توك و علف هاي هرز كه گُله به گُله روييده بودند رفتم تا رسيدم به سينما تاج. اين همه سال آبادان بودم و هر بار از تفاوت قسمت شركت نفت با باقي شهر تعجب مي كردم. انگار از بياباني بي آب و علف ناگهان پا مي گذاشتيم توي باغي سبز.دو طرف خيابان هاي پهن، خانه هاي يك شكل با شمشادهاي يكدست، شبيه بچه هايي بودند كه تازه از سلماني برگشته اند. سر صف منتظر ناظم ايستاده اند كه بيايد بگويد «به به، چه بچه هاي مرتب و تميزي»پيچيدم توي خيابنمان. فقط صداي جيرجيرك ها و قور گاه به گاه قورباغه ها مي آمد. دور و برم را نگاه كردم و فكر كردم اين شهر گرم و ساكت و سبز را دوست دارم. در فلزي حياط را باز كردم و رفتم تو.آرتوش با بچه ها توي آشپزخانه بودند. دوقلوها نگران و مضطرب نگاهم كردند و لبخندم را كه ديدند پريدند بغلم. آرمن جلو آمد و گونه اش را كه بوسيدم، خودش را عقب نكشيد. آرتوش گفت «قهوه درست كنم؟»تصميم بچه ها بود كه براي ناهار باشگاه نرويم. آرمينه گفت «بايد درس بخوانيم» آرسينه گفت «چيزي به امتحان نمانده» غذاهاي شب قبل را گرم كردم.آرتوش دلمه با چلو سفيد خورد و گفت «به گوش مادرت نرسد، دلمه با چلو سفيد خوشمزه ست» بارها به مادرم كه مي گفت ارمني ها جلفا دلمه را با چلو سفيد مي خورند خنديده بود. از سر ميز كه بلند مي شد گفت «غذاهاي ديشبت محشر بود. بخصوص دلمه حرف نداشت».
آشخِن گنجه هاي اتاق خواب را گردگيري مي كرد و يكبند حرف مي زد.«كلاريس خانم جان، قربانِ قدت، بدت نياد ولي نمي خوام خانه ي خانم سيمونيان كار كنم. اولاً كه جد كرده حتماً جمعه بيا. جمعه مهمان دارم، حمام كردن شوهر دارم، هزار بدبختي دارم. بعدش از هر كارم عيب مي گيره. "چرا اين جوري شستي؟ چرا اون جوري اتو كردي؟" بعدش مدام با پسر و نوه اش دعوا داره. پسر يه پارچه آقاس. لام تا كام حرف نمي زنه. اما نوه اش ... ووي، ووي، ووي كه چه مارمولكي. زبون قدِ خيار چنبر. فحش مي ده و چيز پرت مي كنه و با قيچي مي افته به جون هر چي دم دستش باشه ...» كهنه ي گردگيري را گذاشت زمين. «شنيدم پاي تلفن به يكي مي گفت "دوستم داري بايد بزني تو گوش آقاي وازگن" مي شناسي كه كلاريس خانم جان؟ مديرِ ...»به آشخِن كه گردگيري فراموشش شده بود گفتم آقاي وازگن را مي شناسم و بعد از گردگيري گنجه ها برود تشكچه هاي راحتي هاي نشيمن را بتكاند.از اتاق خواب بيرون آمدم و با خودم گفتم «دخترك پاي تلفن با كي بوده؟ آرمن؟ مبادا آرمن بزند توي گوش ...» رفتم طرف تلفن كه زنگ مي زد. بايد با آرمن حرف مي زدم. گوشي را برداشتم.صدايش مثل هميشه آرام بود. «مي خواستم تشكر كنم بابت مهماني پنجشنبه شب. خيلي زحمت داديم. در ضمن ديشب كتابي پيدا كردم، فكر كردم شايد دوست داشته باشي. گذاشتم دوشنبه بياورم. قرار دوشنبه كه يادت نرفته؟»يك ورِ ذهن فرياد زد «بگو دوشنبه كار دارم. بگو وقت ندارم. بگو گرفتارم. بگو ...» با عجله جواب دادم كه هيچ زحمتي نبود و ممنون از كتاب و قرار يادم نرفته. گوشي را گذاشتم. دو ورِ ذهنم افتادند به جان هم.تكيه دادم به ميز تلفن و سعي كردم به چيز ديگري فكر كنم. به چه بهانه اي با آرمن حرف بزنم؟ آشخِن باز براي چي دارد صدا مي كند؟ ساعت چهار و ربع شد، بچه ها كجا ماندند؟تا سر بلند كردم، از اين طرف پشت دري هر سه را ديدم كه رسيده بودند وسط راه باريكه. دوقلوها لي لي مي كردند و آرمن پشت سر دخترها دست ها توي جيب مي آمد. آشخِن باز صدا زد «كلاريس خانم جان» در را باز كردم.آرمينه گفت «هلو! يك بيست و دو نوزده»آرسينه گفت «هلو! دو نوزده و يك بيست»بارها شك كرده بودم نكند دوقلوها مخصوصاً اشتباه هاي مشابه مي كنند كه نمره هايشان مثل هم بشود. ولي چطور؟ با معلم ها قرار گذاشته بودم سر كلاس روي نيمكت هاي جدا و دور از هم بنشينند.آرمن در خانه را بست و منتظر شد تا بالا پايين پريدن دوقلوها تمام شود. منتظر چي بود؟ چطور طبق معمول اين روزها فوري نرفت توي اتاقش در را ببندد؟ نگاهش كه كردم گفت «تلفن مي كني به ميس جودي؟ يكي دو هفته كلاس پيانو را تعطيل كنيم تا تمام شدم امتحان ها.» دوقلوها در تاييد حرف برادرشان سر تكان دادند. هنوز از تعجب علاقه ي ناگهاني به درس و امتحان بيرون نيامده بودم كه تعجبم را بيشتر كرد. «تاريخ مي پرسي؟ فردا امتحان قوه دارم.»آشخِن به راهرو آمد. «كلاريس خانم جان» به دوقلوها سقلمه زدم سلام كنند. آشخِن صدايش را زير كرد و قربان صدقه رفت. «سلام به گل، سلام به سنبل. قند و عسل، شير و شكر. نه! حتماً كار شما نيست.»آرمينه و آرسينه با هم گفتند «چي كار ما نيست؟» آشخِن گره روسري سفيد را پشت گردن محكم كرد و به اتاق نشيمن اشاره كرد. «راحتي تو نشيمن»دسته جمعي رفتيم به اتاق نشيمن. تشكچه هاي راحتي ها روي زمين دسته شده بود. آشخن يكي از راحتي هاي تك نفره را نشان داد. رفتيم جلو. وسط قسمتي كه تشكچه مي آمد رويش و ديده نمي شد سوراخي بود. انگار كسي با كارد يا چيز نوك تيزي پاره اش كرده بادش. به آرمن نگاه كردم كه هاج و واج نگاهم كرد و گفت «به خدا .. » و از اتاق بيرون دويد. دوقلوها از من به آشخن و از آشخن به من نگاه كردند.«آرمن نكرده»«به خدا آرمن نكرده»هنوز نپرسيده بودم پس كي كرده كه گفتند «نمي دانيم كي كرده ولي ...» «... ولي آرمن نكرده»اشخن دست ها روي شكم چاقش سر تكان داد. «ووي، ووي، ووي ...»به دوقلوها گفتم عصرانه روي ميز آشپزخانه است و به آشخن گفتم فعلا پارگي را با تشكچه بپوشانند.پول آشخن را دادم و آشخن گره روسري را زير چانه محكم كرد. گره روسري وقتي پشت گردن بود يعني مي خواهد شروع كند به كار يا دارد كار مي كند و زير چانه كه مي بست يعني كارش تمام شده. زيپ كيف پول را كشيد و بسته هاي لباس و غذا را كه داده بودم ببرد زد زير بغل و تشكر كرد. در را پشت سرش بستم و از اين طرف پشت دري چند لحظه نگاهش كردم. كيسه و بسته به دست هن و هن كنان راه باريكه را رفت تا در فلزي. با خودم گفتم «زن بيچاره. از زندگي چي ديده غير از زحمت كشيدن» پيشبندم را باز كردم انداختم توي سبد رخت چرك. تمام روز پا به پاي اشخن كار كرده بودم و پيشبند كثيف شده بود.رفتم اتاق آرمن، با اين تصميم كه درباره ي پارگي راحتي يك كلمه هم حرف نمي زنم. حرف هاي مهم تري داشتم بزنم. كتاب تاريخ را كه داد دستم پرسيدم «راستي، از آقاي وازگن چه خبر؟» نشست روي تخت «بد نيست. چطور؟» كتاب را باز كردم. «همين جوري» پاشد كيف مدرسه را باز كرد و دنبال چيزي گشت. «اتفاقاً امروز كه رفتم دفتر، آقاي وازگن هم بود» كتاب تاريخ را بستم. «براي چي رفته بودي دفتر؟» معمولاً آرمن را دفتر مدرسه نمي خواستند مگر براي توبيخ بابت شيطنت و خرابكاري. فكر كردم نكند واقعاً زده توي گوش مدير. كاغذ چارگوشي داد دستم. «براي اين» دلم هري ريخت پايين. حتما خواسته اند بروم مدرسه. حتماً باز تنبيه شده. حتماً ... كاغذ را خواندم: «تقدير از آرمن آيوازيان بابت كوشش و جديت در درس رياضي» از جا پريدم و بغلش كردم و بوسيدم. زد زير خنده و گفت «خفه ام كردي»هيجانم كه تمام شد گفتم «راستش اين روزها خيلي نگرانت بودم» داشتم فكر مي كردم چطور حرف اميلي را پيش بكشم كه گفت «مي دانم چرا نگران بودي. ولي نباش. هيچ وقت نگرانم نباش. پسرت احمق نيست. حالا تاريخ بپرس» و خم شد كتاب تاريخ را از زمين برداشت داد دستم. چرا يادم رفته بودم پسرم استاد غافلگير كردن است؟تا دوشنبه خواندن دست نويس وازگن را تمام كردم. براي آرتوش ماش پلو پختم و خورش بادمجان كه دوست داشت. براي بچه ها كيك بادامي درست كردم. به آرمن غر نزدم چرا اتاقش مرتب نيست و دوقلوها را بردم فيلم تام بندانگشتي. ارمن گفت «مال بچه هاست» و با ما نيامد. شب بعد تا گفت «سينماي باشگاه نفت فيلم تارزان آورده» گفتم «به شرطي كه فردا صبح سرِ بيدار شدن غر نزنيد مي برمتان». دوقلوها از اين كه حاضر شده ام دو شب پشت سر هم ببرمشان سينما هم متعجب شدند هم خوشحال و تا آرتوش نِق زد كه «حوصله ي رانندگي ندارم» دوقلوها گفتند «تاكسي مي گيريم» قيافه ي هر چهارنفرشان ديدني بود وقتي كه گفتم «تا باشگاه نفت راهي نيست» خيابان هم اين موقع عصر خلوت اند پس ... ارمن رانندگي مي كند»در سينماي روباز باشگاه نفت، همراه بچه ها از قهرمان بازي هاي تارزان ذوق كردم و به شيرين كاري هاي چيتا خنديدم. در هواي هنوز گرم شب، از يك طرف بوي شط مي آمد و از يك طرف بوي كباب كوبيده ي رستوران باشگاه نفت. از خوشحالي بچه هايم خوشحال بودم.