صبح دوشنبه آسمان ابري بود و باد تندي مي آمد.بچه ها را روانه ي مدرسه مي كردم كه آرمينه گفت «اگر توفان شد چي؟» آرسينه گفت «حتماً خانم مانيا تمرين را تعطيل مي كند.» آرمن كيفش را برداشت و راه افتاد و گفت «بهتر»به دوقلوها گفتم «فراموش نكنيد كتاب قصه و دفترچه ي ترجمه را بدهيد به خانم مانيا يا آقاي وازگن» آرمينه گفت «قول داده بودي براي ما بخواني» گفتم «آقاي وازگن عجله داشت. چاپ كه شد با هم مي خوانيم» گفتند «خب» و صورت هاي گردشان را جلو آوردند. همديگر را بوسيديم و با هم رفتيم تا در فلزي.اگر تمرين تعطيل مي شد بچه ها زود برمي گشتند خانه. مي خواستم زود برگردند يا نمي خواستم زود برگردند؟ بايد دعا مي كردم توفان بشود يا دعا مي كردن توفان نشود؟ اميلي دم در خانه شان ايستاده بود، با روپوش سرمه يي و يقه ي تور و جوراب هاي ساقه كوتاه سفيد. اتوبوس رسيد. آرمن كنار دزِ اتوبوس ايستاد تا اميلي سوار شود. آرتوش نشسته بود پشت فرمان شورلت. نفسم را حبس كردم. ماشين با دومين استارت كه روشن شد، نفسم را بيرون دادم. آرتوش لبخند زد و راه افتاد. بعد ترمز كرد و سرش را از پنجره بيرو آورد «امروز دير برمي گردم. يادت كه هست؟» لبخند زدم و سر تكان دادم كه يادم هست. شورلت و اتوبوس مدرسه كه دور شدند در فلزي را بستم و از حياط گذشتم. باد چند تا گل كاغذي توي هوا مي رقصاند.هنوز در خانه را نبسته بودم كه قيژ باز شدن در فلزي را شنيدن. از اين طرف پشت دري تور ديدم كه مي آمد. با بلوز دامن سياه، كفش هاي پاشنه تخت و شال سفيدي روي شانه ها. براي اولين بار از ديدنش خوشحال شدم.پشت ميز آشپزخانه نشست و به جاي چاي و شير، قهوه خواست. تا قهوه درست كنم چيزي نگفت جز اين كه «هوا توفاني ست. هند كه بوديم بعد از چنين هوايي باران مي باريد». موها پشت سر جمع بود و جز يك جفت گوشواره ي مروداريد جواهر ديگري نداشت. قهوه و بشقاب بيسكويت تايس را گذاشتم روي ميز و روبه رويش نشستم. چند لحظه ساكت به فنجانش نگاه كرد. بيرون باد مي آمد و انگار هر چه خاك در بيابان هاي خوزستان بود مي آورد. گل نخودي ها روي هره مي لرزيدند.پرسيدم «حالتان بهتر شده؟» نمي خواستم فقط حرفي زده باشم، واقعاً نگران بودم. هرچند امروز رنگ پريده نبود و ماتيك گل بهي زده بود.جرعه اي قهوه خورد و سر بلند كرد. چشم هايش شبيه دو تيله ي سياه بود. تك سرفه اي كرد. «نمي دانم آن شب چرا حرف زدم. عادت به دردِ دل ندارم. هيچ وقت با هيچ كس از خودم حرف نزده بودم. شايد چون فكر مي كردم كسي نمي فهمد. چرا فكر كردم تو مي فهمي، نمي دانم»ساكت شد. باد هويي كشيد و گلدان روي هره دمر شد.يكي از گوشواره ها را درآورد. نرمه ي گوش را ماليد و دوباره گوشواره را به گوش زد. آهسته حرف مي زد. انگار مي خواهد صدايش را بشنوند. «اميل رنگ چشم ها و علاقه به كتاب را از پدرش به ارث برده. بر خلاف پدرش كه شعر را از زندگي واقعي جدا كرد، اميل در قصه و شعر زندگي مي كند. از بچگي مدام عاشق مي شد. فكر كرد عاشق مادر اميلي شده. دخترك از خانواده ي فقيري بود. پدرش دايم الخمر بود و مدام كتكش مي زد. اميل در نقش نجات دهنده ظاهر شد و خب ... دخترك زيبا بود. اول با ازدواج مخالفت كردم ولي بعد كه كار از كار گذشت تسليم شدم. دو ماه نگذشته بود فهميد اشتباه كرده. خواست خدا بود كه دخترك چند سال بعد مُرد»باد هوي ديگري كشيد و گلدان گل نخودي افتاد توي حياط. صداي شكستن را شنيدم. يك آن غصه ام شد. از اين كه گلدان شكسته بود يا از اين كه كسي به اين راحت از مرگ حرف مي زد؟گفت «انتخاب هايش هميشه اشتباه بود. هميشه از سر بي فكري. چندين و چند بار اين شهر به آن شهر و اين مملكت به آن مملكت شدم براي اينكه كار دست خودش و من و اميلي ندهد. براي من ديگر مهم نيست ولي اميلي طاقتش را ندارد، مي ترسم كار نابه جايي ازش سر بزند. مادرش از نظر روحي ...»جمله را تمام نكرد. سر تكان داد و آخرين جرعه ي قهوه را خورد و فنجان را گذاشت توي نعلبكي. براي اين كه حرفي زده باشم به فنجان اشاره كردم. «برايتان فال بگيرم؟» داشتم مزخرف مي گفتم. نه به فال قهوه معتقد بودم، نه اصلاً بلد بودم فال بگيرم. گفتم براي اينكه چيزي گفته باشد.انگار از خواب بيدار شود، يكهو صندلي را عقب زد و ايستاد. دست كشيد به موها، شال را روي شانه مرتب كرد و گفت «وقتت را گرفتم. فال؟» به فنجان هاي قهوه نگاه كرد و پوزخند زد «فالم را سال هاست گرفته اند.» بعد چشم ها را بست، باز كرد و خيره شد به سياه قلم سايات نوا. «شعرهايش را دوست داشت. مي گفت از ته دل گفته. خودش هم هميشه از دل گفت. هيچ كس نفهميد.» تا در خانه همراهش رفتم. دم در برگشت دست گذاشت روي بازويم و لبخند بي رمقي زد. «اميل زود دل مي بندد»شال را كشيد تا زير چانه. «كمكش كن. تصميم درستي نيست. نصيحتش كن»در امتداد راه باريكه راه افتاد. باد شال را روي شانه هايش تاب مي داد. راه باريكه پر بود از گل كاغذي هاي سرخابي. درخت بيد مثل زني كه از غصه گيس بكند آشفته بود و كلافه. قطره هاي باران به زمين نرسيده بخار مي شدند و آسمان سرخِ سرخ بود.
همه ي اتاق ها را گشتم و چيزهايي را جا به جا كردم كه احتياج به جابه جا شدن نداشتند. جلو تك تك پنجره ها ايستادم و بيرون را تماشا كردم. برگ هاي گوجه فرنگي يكبند مي لرزيدند و گل ها خم و راست مي شدند. درخت هاي آرمينه و آرسينه همه ي گل هايشان را داده بودند به باد. درخت اميلي هنوز چند گل داشت. بيد گيس مي كند و فقط درخت بيد بود كه انگار از توفان و باد نمي ترسيد.همه ي پرده ها را كشيدم. فكر كردم بروم گلدان شكسته را از زير پنجره ي اشپزخانه بردارم. نرفتم. گلدان محبوبم شكسته بود و انگار هيچ اهميت نداشت. سوت تعطيل كه بلند شد رفتم به اتاق خواب. ياد آقا مرتضي افتادم كه تا سوت تعطيل را مي زدند، انگار اسم رمزِ مقدسي به زبان بياورد مي گفت «فِيدوس!» و زود بساطش را جمع مي كرد و مي رفت. خيلي طول كشيد تا رويم شد بپرسم "فيدوس" يعني چي؟ آقا مرتضي خنديد. «يعني سوتِ تعطيل»ورِ ايرادگير پوزخند زد. «براي اين به آقا مرتضي فكر مي كني كه نپرسم چرا داري ماتيك مي زني؟ چرا مو شانه مي كني؟ چرا با اين همه وسواس به دست هايت كرم مي مالي؟» اگر گفت چه بگويم؟ چه بايدبگويم؟ مادرش گفته بود «تصميم درستي نيست» دامنم را صاف كردم. ورِ مهربان راهنمايي كرد. «بگو دوست هستيم. دوست هاي خوب» عرق زير بغلم را خشك كردم و صداي زنگ در را كه شنيدم پررنگي ماتيك را با كلينكس گرفتم. توي راهرو فكر كردم چرا هوا تاريك شده؟تا دستگيره را چرخاندم، در با هجوم باد باز شد. اميل آمد تو و همراهش مقداري خاك و خاشاك و برگ و علف ريخت كف راهرو. وسط اينها چيزهاي خاكي رنگي هم بود شبيه ملخ. با هم به زور در را بستيم و تكيه داديم به در. اميل نفس نفس مي زد و موها و صورتش خاكي بود. گفتم «چه خبره شده؟»دست كشيد به سر. پيراهنش را تكاند. «ملخ ها»گفتم «چي؟» و به كف راهرو نگاه كردم. چيزهايي كه فكر كرده بودم شبيه ملخ اند، ملخ بودند. ده بيست ملخ مرده ونيمه جان. حتماً رنگم پريده بود و حتماً مي لرزيدم، چون بازويم را گرفت و پرسيد «چرا مي لرزي؟ نشنيده بودي؟» گيج نگاهش كردم. «چي نشنيده بودم؟» شلوارش را تكاند. «گاهي ملخ ها وقت مهاجرت ... تو حالت خوب نيست. بيا بنشين». باز گيج نگاهش كردم و گذاشتم ببردم به آشپزخانه كه تاريكِ تاريك بود. نشاندم روي صندلي. چراغ روشن كرد. يخچال را باز كرد و برايم آب ريخت. ليوان را كه داد دستم گفتم «بچه ها.»صندلي ديگري جلو كشيد، نشست رو به رويم و خم شد طرفم. «نگران نباش. قبل از آمدن تلفن كردم بهمدرسه. نگهشان مي دارند تا ماجرا تمام شود. پنجره اي باز نيست؟ كولرها خاموش اند؟» فقط نگاهش كردم. نمي دانم چطور نگاه كردم كه منتظر جواب نشد. بلند شد و دويد.جرعه اي آب خوردم يا نخوردم؟ بلند شدم رفتم طرف پنجره. روي هره پر از ملخ بود. مرده و نيمه جان. فكر كردم كاش گلدان را از زير پنجره برداشته بودم. آسمان تاريك بود و صدايي مي آمد كه تا آن وقت شبيهش را نشنيده بودم. اميل از پشت سر گفت «صداي بال ملخ هاست».كنار هم ايستاديم و حياط را نگاه كرديم. از آسمان ملخ مي باريد. صداي افتادنشان روي زمين شبيه خش خش مچاله شدن خروارها كاغذ بود. حتماً هنوز مي لرزيدم يا رنگ پريده بود چون گفت «بهتر نيست بنشيني؟»روي دو صندلي رو به روي هم نشستيم. گفت «تا حالا چيزي درباره اش نشنيده بودي؟» سر كه تكان دادم گفت «ملخ ها مهاجرت مي كنند.» صورتش درست جلو صورتم بود. «گاهي كيلومترها پرواز مي كنند.» رو چانه اش جاي بريدگي كوچكي بود. «خسته كه شدند، دو لايه مي شوند. يك لايه مي روند زير و لايه ي بالايي مي نشيند رو و خستگي در مي كند.» جاي بريدگي محو بود. «زيري ها از شدت خستگي مي ميرند و مي افتند پايين.» از پنجره به بيرون نگاه كرد كه هنوز تاريك بود. «لايه به لايه شدن معمولاً وقت گذشتن از روي دريا و اقيانوس اتفاق مي افتد و گاهي هم وقتي از روي شهرها مي گذرند.»صداي بيرون تمام نمي شد. حالا شبيه صداي چندين و چند هواپيما بود كه درست از بالاي سر آدم بگذرند. شايد هنوز مي لرزيدم چون گفت «ارام باش، الان تمام مي شود.» يكهو يادم آمد كه «مادرت؟» به پنجره تاريك نگاه كرد. «قرص خواب خورده بود. خوابيده. حالش خوش نيست. چند وقت يك بار حالش خيلي بد مي شود.»ساكت نشستيم تا صداي هواپيما و خش خش كاغذ كم و كمتر شد. هوا روشن و روشن تر مي شد. انگار داشتم خواب مي ديدم.تلفن كه زنگ زد از جا پريدم. دست گذاشتم روي گونه ام و فشار دادم. شايد براي اينكه مطمئن شوم خواب نمي بينم. تلفن زنگ سوم را زد.به مادر گفتم حالم خوب است و چه خوب كه آليس از بيمارستان تلفن كرده بود و چه عالي كه يوپ به آليس تلفن كرده و نه، آرتوش از خرمشهر تلفن نكرده و بچه ها مدرسه اند و آره، اتفاق وحشتناكي بود و ..» تا پرسيد «پس تو تنهايي؟» گفتم «بعد تلفن مي كنم.» و گوشي را گذاشتم.هنوز دو قدم دور نشده بودم كه تلفن دوباره زنگ زد. به نينا گفتم «آره، آره، وحشتناك بود. چه خوب كه گارنيك خانه بود و چه خوب كه ويولت فقط خنديده. آرتوش رفته خرمشهر و آره، خودم هم مي خواستم به مدرسه تلفن كنم.» وقتي پرسيد «پس توي اين بلبشو تنها بودي؟» گفتم «بعد تلفن مي كنم». گوشي را گذاشتم و برگشتم آشپزخانه.هنوز همان طور روي صندلي نشسته بود. پاها كمي از هم باز، بالاتنه خم رو به صندلي رو به رو. به پنجره نگاه ميكرد.تكيه دادم به چارچوب در. دست كشيدم به موهايم و حس كردم دستم خاكي شد. مثل وقت هاي كه خاك گلدان عوض مي كردم يا چيزي توي باغچه مي كاشتم. دو عطسه پشت سر هم كردم.پرسيد «بهتر شدي؟» سر تكان دادم كه «آره» زير لب گفتم «به خاك حساسيت دارم.» صندلي ام را كمي عقب كشيدم و نشستم. داشتم عرق مي كردم. چند لحظه فقط سكوت بود و بوي خاك.نگاهم كرد. «ببين كلاريس، مي دانم تجربه اش را نداشتي، ولي ...»توي دلم گفتم «زودتر بگو.»توي دلم گفتم «نگو»نفس بلندي كشيد. «منظره ي توي حياط جالب نيست. مي دانم از ملخ خوشت نمي آيد، ولي ...»اين بار مجبور شدم با هر دو دست گونه ها را فشار بدهم كه مطمئن شوم خواب نيستم. منظره ي توي حياط؟ از ملخ خوشم نمي آيد؟از جا بلند شد. از جاب بلند شدم و رفتيم به راهرو. در خانه را باز كرد. به حياط نگاه كردم. حتماً داشتم خواب مي ديدم. اين يكي حتماً واقعيت نداشت.چمن و درخت و شمشاد و راه باريكه، همه چيز و همه جا يكدست خاكي بود. رنگ خاكي ملخ. چند لحظه گذشت تا بفهمم فقط رنگ نيست، كه خود ملخ است، كه همه جا پر از ملخ است. سرم داشت گيج مي رفت. دست گذاشت روي شانه ام. «مهم نيست. تميزشان مي كنيم.» نفهميدم كي برگشتيم به آشپزخانه و كي نشستيم روي صندلي.اميل قهوه درست مي كرد و من منگ خيره شده بودم به گلدان روي ميز. دو گل سرخ توي گلدان را همان روز صبح بعد از رفتن مادرش از باغچه چيده بودم. فكر كردم «چطور روي اينها ملخ نيست؟»قهوه خورديم و اميل از انواع ملخ گفت. ملخ بياباني، ملخ سرخ، ملخ مراكشي. گفت نوعي از ملخ فقط جنس نر آن بال دارد كه تازه براي پريدن نيست. بال ها را به هم مي مالد و صدايي درمي آورد براي جلب توجه ماده. تعداد ملخ هاي هر گروه كه زياد شد، ظاهر و رفتارشان تغيير مي كند. رنگشان از قهوه يي به صورتي يا زرد تبديل مي شود و خودشان را به زندگي اجتماعي عادت مي دهند. در كتاب مقدس، يوئيل كه يكي از پيغمبران قوم يهود است، به مردم هشدار مي دهد از گناهانشان توبه كنند تا از بلاي حمله ي ملخ در امان بمانند.صداي اتوبوس كه آمد از جا پريدم.وسط راه باريكه به دوقلوها رسيدم كه معلوم بود گريه ي مفصلي كرده اند و تا مرا ديدند باز زدند زير گريه. آرمن از پشت سر مي آمد. اداي خونسرد بودن را رنگ پريده و پيشاني عرق كرده لو مي داد. دوقلوها را بغل كردم و بوسيدم و چند بار گفتم «تمام شد، تمام شد. اره، خيلي وحشتناك بود.» بعد چرخيدم طرف آرمن. دست گذاشت روي شانه ام و تا پرسيد «تنهايي نترسيدي؟» بغضم گرفت. بوسيدمش و زير لب گفتم «تنها نبودم.»دوقلوها چسبيده به دو طرف دامنم از روي ملخ ها گذشتيم و وارد خانه شديم. اميل و آرمن ملخ هايي را كه افتاده بودند توي راهرو با پا انداختند توي حياط. دوقلوها را بردم دستشويي و دست و صورتشان را شستم. بيرون كه آمدم، اميل دمِ در با آرمن حرف مي زد. آرمن نگاهم كرد «اگر كاري داشتي، صدام كن.» و رفت توي اتاقشم. دست كشيدم به صورتم. حال تهوع داشتم و دلپيچه و سرم گيج مي رفت. تكيه دادم به ميز تلفن.اميل به در بسته ي اتاق آرمن نگاه كرد، بعد به من. «مي خواستم حرف بزنم. نشد.» سر زير انداخت. «بعداً شايد.» رفت طرف در. «اميلي حتماً برگشته. شايد نرسيده.» سر برگرداند و نگاهم كرد و لبخند زد. «هرچند بدتر از مادربزرگش از هيچ چيز نمي ترسد.» دست گذاشت روي دستگيره ي در. چند ثانيه بي حركت ماند. بعد دستش را از روي دستگيره برداشت و برگشت. «ولي بايد بگويم. تو تنها دوست مني. تو حتماً مي فهمي. تصميم گرفته ام با ويولت ازدواج كنم.»
زيرسيگاري را خالي مي كردم توي سطل زباله كه آرتوش به آشپزخانه آمد. «ديشب نخوابيدي؟» به همه جا نگاه كردم جز به چشم هايش. «خوابم نمي برد. كتاب خواندم.» دست گذاشت روي شانه ام. «حتماً ماجراي ديروز ناراحتت كرده. رنگ پريده. سعي كن امروز استراحت كني. تلفن كنم به خدمات شركت.» رفت به راهرو. ماجراي ديروز؟ حتماً منظورش حمله ي ملخ ها بود. جاي دستش روي شانه ام داغ شد.پرده ي آشپزخانه را كشيدم حياط ديده نشود و شروع كردم به چيدن ميز صبحانه. دو ور ذهنم كلنجار مي رفتند.«در اين هفده سال چند بار نگران شده؟ چند بار نشان داده يا به زبان آورده؟»«خيلي به ندرت»«حالا درست همين امروز بايد وقت يكي از آن خيلي به ندرت ها باشد؟»«چرا نباشد؟»«براي اين كه ...»آرمن به آشپزخانه آمد و چيزي گفت. نگاهش كردم. «براي اينكه ... »آرمن نگاهم كرد. «چيزي گفتي؟»گفتم «چي گفتي؟»«گفتم بند كفشم را الان مي بندم. چرا رنگت پريده؟»به كفش ها نگاه كردم. «براي اين كه ...»دوقلوها دويدند تو. «صبح بخير» «صبح بخير»آرمينه گفت «ديشب خواب ديدم با اميلي رفتيم استخر»آرسينه با انگشت شمرد. «با اميلي و سوفي و خاله ويولت و عمو اميل رفتيم استخر»آرمينه نشست پشت ميز. «اين همه آدم نبود»آرسينه دست روي پشتي صندلي گفت «بود»«نبود»آرسينه پا كوبيد زمين. «بود»ياد نداشتم دوقلوها با هم مخالفت كرده باشند. حالا همين امروز بايد با هم جر و بحث مي كردند؟ داد زدم «بس كنيد.»چند لحظه ساكت شدند. بعد آرمينه يواش به خواهرش گفت «من خواب ديدم يا تو؟» آرسينه لب ورچيد. «من هم توي خواب بودم، نبودم؟» آرمينه فكر كرد و گفت «بودي» آرسينه گفت «پس سوفي و خاله ويولت و عمو اميل هم بودند» آرمينه گفت «خب، بودند. ماما، شير لطفاً»لب و لوچه ي آويزان آرسينه بالا آمد و همه ي صورتش شد لبخند. نشست پشت ميز. «ديروز باران ملخ كه شروع شد باباي مدرسه گفت آخر زمان نزديك شده. آخر زمان يعني چي؟» آرمن توضيح داد. اگر وقت ديگري بود حتماً از اطلاعات كم و بيش درستش تعجب مي كردم. وقت ديگري نبود.آرمينه غر زد. «حياط پرِ ملخ شده. تا اتبوسو چطوري ...» آرسينه ليوان شير را گذاشت روي ميز. «چطوري تا اتوبوس ...» آرمن گفت «يكي يكي بغلتان مي كنم مي برم تا دم اتوبوس. خوب شد؟» قهقهه ي دوقلوها بلند شد. «آخ جان، كولي مي گيريم.»به آرمن نگاه كردم كه با دوقلوها مي خنديد. فكر كردم «چقدر عوض شده.» براي آرسينه كه شير ريخت فكر كردم «بزرگ شده.» دلم مي خواست گريه كنم. چرايش را نمي دانستم و مي دانستم و نمي دانستم.آرتوش دست به ريش به آشپزخانه آمد. «كارمند خدمات انگار شوخيش گرفته. گفتم آدم بفرستند حياط را تميز كنند، زد زير خنده كه "تا ظهر تميز شده" و گوشي را گذاشت. رسيدم شركت مي روم پيش رييس خدمات ببينم ...» زنگ زدند.صبح به اين زودي كي بود؟صبح به اين زودي يوما بود. چهار پسربچه با صورت هاي گردِ آفتاب سوخته و كله هاي از ته تراشيده رديف پشت سرش ايستاده بودند. هر پنج تا گوني و كيسه و كارتن مقوايي دستشان بود و گوش تا گوش لبخند مي زدند. پسربچه ها را تا آن روز نديده بودم و لبخند يوما را اولين بار بود مي ديدم. چهار تا از دندان هايش طلا بود و روسري قرمز بزرگش كه تا كمر مي رسيد گل هاي درشت سبز داشت.گفتم «چه خبر شده يوما؟ صبح سحر عروسي دعوتي؟»پسر بچه ها ريز ريز خنديدند و يوما با صداي بلند خنديد. «خانم مهندس، امرو كم از عروسي ني. به پسرا گفتم اول مي ريم طرف خانم مهندس. انصاف داره. راضي نمي شه از ما بدبخت بيچاره ها زياد بگيره. مگه نه بچه ها؟» چرخيد طرف پسرها كه سر تكان دادند و باز ريز خنديدند. دندان هايشان توي صورت هاي قهوه يي سفيدِ سفيد بود.گيج زل زده بود به يوما كه آرتوش از پشت سر گفت «چه خبر شده؟»آرسينه و آرمينه دو طرف دامنم را چسبيدند. آرمن گفت «چي شده؟» گروه پنج تايي ما چند ثانيه خيره شد به گروه چهار تايي رو به رو.يوما زودتر از همه قضيه را فهميد. برگشت به عربي چيزهايي به پسربچه ها گفت و هر پنج نفر از خنده ريسه رفتند. بعد يوما توضيح داد كه آمده ملخ ها را بخرد، چون عرب ها ملخ را بو مي دهند و مي خورند. «مثِ تخمه، خانم مهندس، ها؟ مثِ تخمه. اي جوري» شست و سبابه ي حنا بسته را گرفت جلو دهان و اداي تخمه شكستن درآورد.آرسينه و آرمينه با هم گفتند «يِقك!» كه يوما نشنيد و باز توضيح داد «يه وخ هم جوش مي ديم. تو ديگ.» آرمن زد زير خنده. يوما هم خنديد و پسر بچه ها به هم نگاه كردند و انگار چون همه مي خنديدند خنديدند.به يوما گفتم اول ملخ هاي راه باريكه را جمع كند و بعد بقيه ي جاها. وقتي هم گفتم پول نمي خواهم، دو دست استخواني را با ده بيست النگو به هر مچ به آسمان بلند كرد و گفت «خدا از خانومي كمت نكنه، خدا هر چي بخواي بهت بده، خدا ...». هنوز داشت دعا مي كرد كه در را بستم.آرمن دوقلوها را صدا كرد اتاق خودش. «سه تا عكس تازه دارم از تارزان و چيتا.»آرتوش پوشه اي گذاشته بود روي ميز تلفن و نامه ها و كاغذهايي را پس و پيش مي كرد. «بدبختي مردم به كجا رسيده ملخ مي خورند.»فرش كف راهرو كج شده بود. خم شدم راستش كردم. «خيلي جاها ملخ مي خورند. از قديم هم مي خوردند.»آرتوش نگاهم كرد و چيزي نگفت. دوقلوها به راهرو آمدند. پشت دري را پس زدند، سرك كشيدند توي حياط و با هم داد زدند «تا در فلزي تميز شد.» بعد اخم هايشان رفت توي هم و به آرمن نگاه كردند كه جلو آينه راهرو مو شانه مي كرد.ارسينه گفت «يعني كولي نمي گيريم؟» آرمينه گفت «كولي نمي گيريم.» و غرغركنان از در بيرون رفتند. آرتوش وقت رفتن گفت «پس كارمند خدمات بيخود نمي گفت.» همراهشان رفتم. يوما و پسرها مشغول بودند. ده دقيقه نشده سه گوني پر از ملخ دم در فلزي بود.تا آن روز خيابان را اين قدر شلوغ نديده بودم. زن و مرد و بچه، عرقريزان و با عجله درخت ها و شمشادها را مي تكاندند و ملخ هاي چسبيده به شاخه ها را مي ريختند توي گوني وكيسه و هر چه با خودشان آورده بودند و سر اين كه كدام درخت مال اين يكي و تا كجاي شمشادها مال آن يكي داد و قال مي كردند. فكر كردم يعني همه ي شهر همين وضع را دارد؟اتوبوس مدرسه هنوز نرسيده بود. به آرمن نگاه مي كردم كه داشت مي رفت آن طرف خيابان. اميلي دم در جي 4 ايستاده بود. آرسينه آستينم را كشيد «شمشادها.» آرمينه داد زد «درخت ها.» آرتوش گفت «نگاه كن»دو مرد عرب شمشادهاي طرف چپ خانه را تكاندند. ملخ ها كه ريختند، غير از شاخه هاي لخت چيزي نماند. هاج و واج به بقيه ي شمشادها نگاه كرديم و به درخت ها. حتي يك برگ سبز روي هيچ كدام نبود. آبادان را بي رنگ سبز هيچ وقت نديده بودم. آرمينه گفت «انگار رفته اند سلماني و ...» آرسينه گفت «و سرشان را از تهِ ته زده اند.»بيشتر از هر صبح ماندم و دنبال اتوبوس بچه ها و شورلت آرتوش دست تكان دادم.به حياط كه برگشتم يوما داشت درخت بيد را مي تكاند. از شاهزاده خانم هوانس تومانيان فقط شاخه هاي بلند و لخت مانده بود، شبيه انگشت هاي اسكلت. نگاهم را كشاندم روي چمن. تكه اي هنوز پر از ملخ بود و آنجا كه پسرهاي يوما ملخ هايش را جمع كرده بودند، فقط خاكِ خالي. انگار نه انگار تا ديروز چمن سبز و يكدستي داشت و پر بود از گل و گياه. همه جا رنگ خاك بود و اين بار واقعاً خاك بود.
دور ميز آشپزخانه صندلي براي همه نبود.چند بار گفتم «توي نشيمن راحت تر نيستيم؟» ولي وسط آن همه آدم كه همزمان حرف مي زدند كسي صدايم را نشنيد. آرمن را فرستادم صندلي هاي اتاق خودش و دوقلوها را آورد تا بالاخره همه نشستند.آرتوش داشت ماجراي تلفن به خدمات شركت را تعريف مي كرد و گارنيك قاه قاه مي خنديد. آرمن پشت سر آرتوش تكيه داده بود به پيشخوان آشپزخانه. دوقلوها و سوفي از تمرين جشن آخر سال مي گفتند و مادر برايشان كره پنير لقمه مي گرفت. آليس توي آينه ي جاپودري ماتيك مي زد و نينا مي گفت «حالا ملخ هاي مرده شور برده كم نيستند كه دارند بالاي سرمان صداي جت درمي آوردند كه گارنيك هم دور اتاق مي دود و يكبند داد مي زند نترسيد. تكان نخوريد. حرف نزنيد. بالاخره آب ريختم توي ليوان و داد زدم "آرام بگير مرد. خودت بيشتر از همه ترسيدي." و آب را به زور خالي كردم توي حلقش.» غش غش خنديد و دست انداخت دور گردن گارنيك كه سر خاراند و گفت «آره به مسيح. منِ خرسِ گنده داشتم زهره ترك مي شدم و زنم و اين انگار نه انگار.» ويولت را نشان داد كه غير از من تنها كسي بود كه نمي خنديد و حرف نمي زد و فنجان قهوه اش را توي نعلبكي مي چرخاند.مادر سيبي چارقاچ كرد و يكي يك قاچ داد به دوقلوها و سوفي و قاچ چهارم را گرفت طرف آرمن و آرمن كه گفت «نمي خورم» خودش گاز زد. «من هم اصلاً نترسيدم. فقط نگران آليس و كلاريس و بچه ها بودم. بيشتر از همه دلواپس كلاريس كه تنها بود.»از پشت ميز بلند شدم و تند تند شروع كردم به جمع كردن پيشدستي ها. سوفي گفت «اينها كه كثيف نيست، خاله. چرا جمع مي كني؟» آرمينه گفت «ناني، باز سيب.» آرسينه گفت «ناني، سيب.» مادر گفت «صبر كنيد. مجال نبُريد.» و از طرف ميوه سيب ديگري برداشت.آليس مي گفت «هر چه به يوپ گفتم باور كن نمي ترسم، گفت اِلا و بلا همين الان خودم را مي رسانم بيمارستان. به زحمت راضيش كردم نيايد. مي آمد چكار؟ بچه كه نيستم.» گارنيك دست كرد توي بشقاب نينا، چند حبه انگور برداشت و يكي يكي انداخت توي دهان. «ببخش، آليس جانم. لطفاً بگو اِلا و للا را به انگليسي چي گفت؟» و خودش زد زير خنده. دوقلوها و سوفي از خنده ريسه رفتند و مادر تشر زد. «با دهن پر نخنديد، مي پرد حلقتان.» آليس جاپودري و ماتيك را گذاشت توي كيف و به گارنيك چشم غره رفت.نينا زد روي دست گارنيك. «باز دست كردي تو بشقاب من؟» بعد رو كرد به آليس. «ولش كن. مي شناسيش كه، منتظر بهانه ست براي دري وري گفتن. امشب قرار نداريد؟»آليس به ناخن هايش نگاه كرد، انگشتر دور انگشت چرخاند و لب غنچه كرد. «يوپ امشب گرفتارست. بايد براي مادر و خاله اش نامه بنويسد.» گارنيك اين بار اول زد زير خنده و خوب كه خنديد گفت «گرفتاري از اين بيشتر؟» و به دوقلوها و سوفي كه از خنده اش به خنده افتاده بود چشمك زد.آليس گفت «همين روزها بايد مرخصي بگيرم.» نينا به گارنيك سقلمه زد و به بچه ها كه هنوز مي خنديدند گفت «شماها اينجا ايستاديد چكار؟ زود بزنيد به چاك.»مادر داشت خودش را باد مي زد و آرتوش كارد ميوه خوري را روي ميز مي چرخاند.به آرمن كه از روي سرم خم شده بود طرف ظرف شيريني دو تا بيسكويت دادم به ويولت نگاه كردم كه از وقتي كه آمده بود يك كلمه حرف نزده بود. فكر كردم «چه ش شده؟»سوفي گفت «ما رفتيم پيش عروسك ها مهمان بازي كنيم.»آرمينه گفت «ما رفتيم پيش عروسك ها ...»آرسينه گفت «مهمان بازي كنيم.»آرمن گفت «من رفتم دوچرخه سواري.»آليس گفت «مجبورم مرخصي بگيرم.»ويولت از جا بلند شد رفت طرف پنجره. «گل ها را ملخ ها خوردند؟»نگاهش كردم. موها را دمِ اسبي كرده بود و كفش پاشنه تخت سفيد پوشيده بود. انگشت كشيد به شيشه ي پنجره. جاي انگشتش روي شيشه ماند. گفت «طفلكي ها.» به نظرم آمد يا واقعاً لبخند محوي به لب داشت.آليس اين بار با صداي بلند گفت «بايد بروم تهران كه ...»نينا گفت «تهران؟ تهران براي چي؟»ويولت پشت به ما گفت «وقت مهاجرت كيلومترها مي پرند. هر ملخي هر روز درست اندازه ي وزن خودش خوراكي مي خورد. توي كامبوج با ملخ غذاي خوشمزه اي درست مي كنند.» چرا فكر نكردم اين چيزهارا را از كجا مي داند؟آليس گفت «براي تمديد گذرنامه. يوپ گفته سپتامبر با هم مي رويم هلند كه مادر و خاله اش را ببينم. همانجا عروسي مي كنيم. البته شايد قبلش جشن كوچولويي هم اينجا بگيريم.»من، مادر، آرتوش، نينا و گارنيك چرخيديم طرف آليس.ويولت چرخيد طرف ما «طفلكي ها.»همه به ويولت نگاه كرديم كه به ما نگاه مي كرد. «منظورم ملخ ها بودند.» بعد رو كرد به آلي سو خنديد. «چه عالي. تبريك.»آليس لبخند كجي زد. «مرسي ويولت. بالاخره يكي شعورش رسيد تبريك بگويد.» صندلي را پس زد و ايستاد و سرِ گرد و بزرگش را چرخاند طرف مادر كه با دهان باز نگاهش مي كرد. «من رفتم. تو مي آيي يا مي ماني؟»مادر از جا پريد و دسته ي كيف را از پشتي صندلي محكم كشيد. دسته ي كيف پاره شد. مادر كيف را با دسته ي پاره زد زير بغل و دنبال آليس از آشپزخانه بيرون دويد. صندلي چند بار لق زد و دمر شد روي زمين. همه خيره شديم به صندلي.نمي دانم چقدر طول كشيد تا ويولت اداي بازي بچه ها را درآورد و خواند «يك دو، يك دو، ترمز. در حالت زل زدن ...» بعد جلو آمد، صندلي را برداشت، گذاشت كنا ميز و نشست رويش.حالا همه داشتيم به ويولت نگاه مي كرديم كه از ظرف ميوه گيلاس دوقلويي برداشت. نگاهشان كرد و گفت «چه خوشگل اند.» گيلاس ها را انداخت پشت لاله ي گوش و نگاهش را سُراند روي تك تك ما. ابروهاي پرپشت را بالا داد و گفت «خب، حالا چرا ماتتان برده؟ عروسي كردن كه خبر بدي نيست، هست؟ خب، من هم دارم عروسي مي كنم.»همان وقت دوقلوها و سوفي نفس زنان سر رسيدند. انگشت بالا گرفتند و اداي مدرسه درآوردند. «اجازه براي دوچرخه سواري.»ويولت نيم رخش را گرفت طرف بچه و سرش را تكان داد. «گوشواره ام خوشگل نيست؟» گيلاس ها تكان تكان خوردند و بچه ها خنديدند. ويولت هم خنديد. «بچه ها، عروسي من دوست داريد ينگه ي عروس باشيد؟»آرمينه و آرسينه و سوفي بالا پايين پريدند و دست زدند. «چه عالي. چه عالي. لباس چه رنگي بپوشيم؟»آرمينه گفت «من صورتي.» سوفي گفت «من آبي.» آرسينه گفت «من صورتي.» آرتوش به من نگاه كرد، گارنيك به نينا و نينا به ويولت. دخترها دست در دست دور مي چرخيدند و داد مي زدند «عروسي، عروسي.»ويولت گيلاس ها را از پشت گوش برداشت و يكي يكي از ساقه كند و خورد.گارنيك به نينا گفت «چي گفت؟» نينا به ويولت گفت «چي گفتي؟»ويولت از جا بلند شد، هسته ها را انداخت توي پيش دستي و گفت «بچه ها، بياييد تصميم بگيريم كي لباس چه رنگي بپوشد. من كه حتماً سفيد چون عروسم، شماها هم ...» و با بچه ها از آشپزخانه بيرون رفت.نينا ايستاد. «زده به سرش.» به گارنيك گفت «پاشو. پاشو، ببينم اين دخترخاله ي بدتر از من ديوانه ات چه مرگش شده.»توي آشپزخانه من ماندم و آرتوش كه داشت شكردان را روي ميز عقب جلو مي كرد. خش، خش، خش. صبر كردم. صبر كردم. صبر كردم. بالاخره داد زدم «بس كن.
راحتي چرم سبز راحت نبود. پاها را جمع كردم، دراز كردم. صاف نشستم، كج نشستم. دست ها را گذاشتم روي دسته ها، برداشتم. سر تكيه دادم به پشتي. چشم ها را بستم، باز كردم. كتاب ساردو را از قفسه درآوردم. از جايي كه علامت گذاشته بودم دو خطي خواندم و كتاب را بستم. مهم نبود مرد قصه بالاخره بين عشق و تعهد كدام را انتخاب مي كند. از مرد قصه متنفر بودم كه اين قدر احمق است. از زن قصه هم منتفر بودم كه نمي فهمد مرد قصه چقدر احمق است. بلند شدم رفتم به آشپزخانه و به خودم گفتم «از همه احمق تر خودتي.»به ساعت ديواري نگاه كردم. چيزي به آمدن بچه ها نمانده بود. در يخچال را باز كردم. شير نداشتيم، پنير كم داشتيم و كره را هر چه گشتم پيدا نكردم. مطمئن بودم صبح كرده داشتيم. نگاهم را دور آشپزخانه گرداندم. جا كره يي از صبح روي پيشخوان جا مانده بود و كره ي تويش تقريباً آب شده بود. ظرف هاي نشسته ي صبحانه توي ظرفشويي تلنبار بود.در اين هفده سال چند بار ظرف هاي صبحانه تا عصر نشسته مانده بود؟ شايد فقط يكي دو بار در ماه هاي آخري كه دوقلوها را حامله بودم. چشمم افتاد به سياه قلم سايات نوا. دو تا از پونزها كنده شده بود و نيمرخ شاعر روي ديوار لق مي زد. رفتم نزديكش. چقدر زشت بود. چرا تا حالا فكر مي كردم قشنگ است؟ شايد چون دختر خاله ي آرتوش از ارمنستان فرستاده بود. مهم نبود از كجا آمده. زشت بود و من احمق تا حال فكر مي كردم قشنگ است.سياه قلم را از ديوار كندم و مچاله كردم. مچاله تر كردم تا شد گلوله اي كه توي دستم جا گرفت. چند بار گلوله را بالا پايين انداختم، چرخيدم طرف سطل زباله و پرتش كردم. سايات نُواي مچاله خورد به لبه ي سطل و افتاد زمين. كيفم را برداشتم و از خانه بيرون رفتم.در فلزي جي 4 نيمه باز بود. رفتم تا رسيدم به منبع آب. از بغل نيمكت ها و درخت هاي بي برگ و خرزهره هاي بي گل گذشتم. مي رفتم و سعي مي كردم به دور و بر نگاه نكنم. آبادان را هيچ وقت خاكي رنگ نديده بودم. شهر انگار خسته بود و بي حوصله. مثل خودم كه خيلي خسته بودم و خيلي بي حوصله.رسيدم به فروشگاه اديب. پشت در مقواي چارگوشي آويزان بود: "تعطيل". چرا هيچ وقت اين نوشته را نديده بودم؟ چون هيچ وقت اين وقت روز نيامده بودم چيزي بخرم، چون مي دانستم فروشگاه از يك تا سه تعطيل است.به ساعتم نگاه كردم. پنج دقيقه به سه بود. تا يك ساعت ديگر بچه ها از مدرسه مي آمدند و كره نداشتم و پنير كم داشتم و بچه ها بي عصرانه مي ماندند. چرا يادم رفته بود كره و پنير ندارم؟ چرا يادم رفته بود فروشگاه ظهرها تعطيل است؟ از صبح به جاي رسيدن به خانه و زندگي توي راحتي سبز وول خورده بودم و فكر كرده بودم به زن قصه و حماقتش و مرد قصه و حماقتش و ...نفس بلندي كشيدم و با حلقه ي ازدواج زدم به در شيشه يي. درست وسط "ل" ي تعطيل.آقاي اديب كه در را باز كرد نفسم را دادم بيرون. «شما هستين خانم مهندس؟ هيچ وقت اين موقع ها تشريف نمي آوردين؟»فروشگاه گرم و تاريك بود. آقاي اديب كره و پنير وزن مي كرد و حرف مي زد. «همچين گرمايي ديده بودين؟ مي گن مال ملخاس. بعد از حمله ي ملخ هوا گرم تر مي شه. لابد باز بچه ها مي زنن به شط. خدا مي دونه تا شب چند تاشونو كوسه بزنه. چه كنن بيچاره ها، گرما امان مي بره. من يكي كه تا حالا همچين گرمايي نديده بودم.»به ترازوي آقاي اديب نگاه مي كردم كه چند جايش زنگ زده بود و كفه هايش كج و معوج بودند. حوصله نداشتم به آقاي اديب بگوم «تو بدتر از اين گرما را هم ديده اي. من هم ديده ام. امشب و فردا شب و پس فردا شب بچه هاي محله ي عرب ها و احمدآباد و محله هايي كه نه اسمشان را مي دانم و نه هيچ وقت رفته ام، براي خدا مي داند چندمين بار مي زنند به شط و اگر جان به كوسه ها ندهند، دستي يا پايي مي دهند و ما از آليس مي شنويم كه "ديروز هفت تا كوسه زده آوردند بيمارستان، امروز هشت تا، ديشب ده تا." و من و آرتوش و مادر نچ نچ مي كنيم و بعد از سكوت كوتاهي كه فكر مي كنيم براي مرگ يا از دست دادن عضوي از بدن مناسب و كافي ست، حواسمان را مي دهيم به بچه هاي خومان كه مي گويند "عصرانه چي داريم؟ شام چي داريم؟ مُرديم از گرما. چرا درجه ي كولر را زياد نمي كنيد؟"»آقاي اديب گفت «حلوا شكري اعلا آورديم. بدم خدمتتون؟»توي خانه غير از خودم كسي حلوا شكري دوست نداشت. گفتم «دو سير لطفاً.»پاكت به دست برگشتم خانه. خيابان خلوت بود و هوا داغ. حتي قورباغه ها هم ساكت بودند. در خانه ي جي 4 بسته بود.وارد حياط كه شدم، دم در خانه ايستاده بود. از كنار باغچه هاي خاكي و درخت ها و بوته هاي لخت گذشتم.گفت «بارِو، كلاريس« رنگ سبز چشم هايش تنها رنگ سبز دور و بر بود. گفتم «بارِو» و در خانه را باز كردم. «كره خريدم. تا آب نشده برسانم به يخچال.» پشت سرم آمد به آشپزخانه. كره و پنير و حلوا را گذاشتم توي يخچال و شروع كردم به شستن ظرف ها. از پشت سر نه صداي راه رفتن آمد، نه كشيده شدن صندلي روي موزاييك. پس ننشسته بود. پس هنوز دم در آشپزخانه ايستاده بود.ورِ مبادي آداب ذهنم گفت «خوب نيست. تعارف كن.» سربرگرداندم. داشت به جاي خالي سياه قلم سايات نُوا نگاه مي كرد.گفتم «نمي نشيني؟»نشست و شروع كرد. از همان روز اول كه ويولت را خانه ي ما مي بيند انگار كسي مي گويد همان زني است كه اين همه سال دنبالش مي گشتي. فرداي آن روز وقت بيرون آمدن از شركت دوباره ويولت را مي بيند كه اتفاقي از آنجا مي گذشته. با هم مي روند ميلك بار قهوه مي خورند و حرف مي زنند. چند بار ديگر كنار شط قرار مي گذارند.ظرف هاي شسته توي جاظرفي بود. رو به رويش نشسته بودم و گوش مي كردم و يادم مي آمد. حرف هاي آرتوش. «ويولت كلي از من و اميل سوال كرد كه كدام قسمت شركت كار مي كنيم و چكار مي كنيم. هيچ فكر نمي كردم اين چيزها برايش جالب باشند.» و حرف هاي نينا. «طفلك ويولت هنوز غصه دار طلاق است. غروب ها تنها كنار شط قدم مي زند.» و خود ويولت كه به بچه ها گفته بود «همين روزها مي برمتان ميلك بار بستني بخوريم.» و در جواب گارنيك كه «ميلك بار را از كجا بلد شدي، بلا گرفته؟» فقط لبخند زده بود.اميل كلافه بود. دست ها را مي برد توي موها، مي كرد توي جيب. صندلي را عقب مي زد، جلو مي كشيد و حرف مي زد. «مادرم با هيچ كارم موافق نيست. هميشه فكر مي كند اشتباه مي كنم. فكر مي كند عقلم نمي رسد. خودش همه ي عمر هر كاري را از روي حساب كتاب كرده. به عشق معتقد نيست. ولي زندگي يعني عشق، نه؟ تو حتماً با من موافقي، نه؟»چند لحظه آرام گرفت و منتظر نگاهم كرد.سيگار را توي زيرسيگاري خاموش كردم و ساكت ماندم. فكر كردم نمي خواهم بدانم مرد داستان ساردو چه تصميمي مي گيرد. فكر كردم از داستان هاي ساردو خوش نمي آيد. سيگار ديگري روشن كردم.اميل گفت «نمي دانستم سيگار مي كشي.» و دوباره شروع كرد از ويولت گفتن كه چه دختر ساده اي است. چقدر مهربان، چقدر بي توفع، چقدر علاقه مند به شعر و موسيقي. درست مثل نوشته هاي ساردو حرف مي زد.سر و صداي بچه ها كه از حياط آمد اميل از جا بلند شد. «با مادرم صحبت مي كني؟ نمي خواهم برنجد ولي اگر موافقت نكند مجبورم ...» خداحافظي كرد، بعد مردد نگاهم كرد، بعد بازويم را گرفت و گفت «خواهش مي كنم» و رفت.عصرانه ي بچه ها را مي دادم و سعي مي كردم به حرف ها گوش كنم. «امتحان رياضي خيلي آسان بود.» «دو هفته داريم تا جشن آخر سال.» «امروز شعر چهار فصل را تمرين كرديم.» «توي نمايش، اميلي سيندرلاست.» «شاهزاده ي نمايش همكلاسيِ ...»آرمن ساندويچ و ليوان شير را برداشت و صندلي را عقب زد. «فردا امتحان جغرافي دارم.»نگاه دوقلوها آرمن را دنبال كرد تا رفت توي اتاقش و در را بست. بعد صدايشان را پايين آوردند. آرمينه گفت «بعد از تمرين نمايش آرمن زد توي گوش همكلاسيش كه شاهزاده ست.» آرسينه گفت «ولي قبل از اين كه دعوا كنند آقاي مدير سر رسيد.» پرسيدم «اميلي چكار كد؟» دو تايي با هم گفتند «خنديد.»
دم غروب بود و آفتاب شديد نبود. با اين حال شورلت قديمي توي خيابان پارك بود و درِ گاراژ براي پذيرايي از كلاديلاك سبز چارتاق باز بود. دوقلوها خم شده بودند روي ميز آشپزخانه و ماهنامه ي لوساپر را ورق مي زدند. مجله را برداشتم. «فردا امتحان داريد.»آرمينه لب ورچيد. «همين امروز گرفتيم.» آرسينه لب ورچيد «اقلاً تا آخرش ورق بزنيم.» مجله را انداختم روي پيشخوان. «قبل از خواب. حالاتاريخ دوره كنيد كه بپرسم.» به هم نگاه كردند و بي حرف از آشپزخانه بيرون رفتند. يكي دو هفته بود سر هيچ چيز زياد جِد نمي كردند. فكر كردم چرا؟ يعني بچه ها هم حس كرده اند حوصله ندارم؟آرتوش گفت «اينها با قهوه خيلي ميانه ندارند، چاي مي خورند.» كتري را آب كردم گذاشتم سر اجاق و نيم ساعت بعد سيني چاي را بردم به اتاق نشيمن. مهمان ها زير لب تشكر كردند و آرتوش لبخند زد و در اتاق را پشت سرم بست.رفتم به اتاق خواب، روي تخت دراز كشيدم و خيره به پنكه ي سق با خودم حرف زدم. چرا فقط حماقت بقيه را مي بيني؟ چرا به حرف هايي كه آدم ها مي زنند درست گوش نمي كني؟ چرا به آليس ايراد مي گيري؟ خودت كه بدتري.پاشدم رفتم طرف پنجره. غروب بود و رنگ شاخه هاي لخت سدر به خاكستري مي زد. بايد كاري مي كردم. بايد سرم را به چيزي گرم مي كردم كه فكر نكنم. كشوها را مرتب كنم؟ هفته ي پيش مرتبشان كرده بودم. كتاب خوانم؟ كتاب ها توي اتاق نشيمن بود و نمي خواستم مزاحم آرتوش و مهمان ها بشوم. تازه اين بهانه بود. حوصله ي كتاب خواندن نداشتم. شام هم كه آماده بود. بروم گاراژ. مدت ها بود مي خواستم چيزهاي به درد نخور را كه تلنبار كرده بوديم توي گاراژ دور بريزم.از در خانه كه بيرون رفتم، صدايي شنيدم و از لاي شمشادها به نظرم رسيد كسي رفت توي گاراژ. كي بود؟ مهمان هاي آرتوش كه هنوز توي اتاق نشيمن بودند و بچه ها داشتند درس مي خواندند. درِ گاراژ ما و درِ گاراژ آقاي رحيمي هر دو بسته بود. فكر كردم نكند بازيگوشي آرمن گل كرده؟ نكند بلايي سر كاديلاك بياورد؟ مرا باش فكر كردم پسرم بزرگ شده. در گاراژ خودمان را باز كردم.نمي دانم من بيشتر ترسيدم يا مرد جواني كه خم شده بود توي صندوق عقب كاديلاك. جيغ زدم. مرد با دسته اي كاغذ توي بغل برگشتو تا آمدم جيغ دوم را بزنم، پايش گرفت به گلگير ماشين و خورد زمين و داد زد «آخ!» و كاغذهاي دستش پخش شد كف گاراژ.آرتوش پشت ميز آشپزخانه نشسته بود. «چند بار مي پرسي؟ گفتم خبر نداشتم. نمي دانستم. سر خود كردند.» جاشكري را روي ميز پس و پيش مي كرد.مي لرزيدم و فرياد مي زدم و هيچ هم مهم نبود كه دارم فرياد مي زنم. «نمي دانستي؟ دوست عزيزت كاديلاكش را مخصوصاً توي گاراژ ما پارك مي كند كه ...»«دوست من نيست.»«حالا هر چي. دشمن عزيزت. البته كه دوستت نيست. دوست كه با دوست اين رفتار را نمي كند. خودش اينجا چاي و قهوه مي خورد و مزخرف مي بافد و به نوچه اش سفارش مي كند بيايد از گاراژ ما اعلاميه بردارد. اگر دنبالش بودند؟ اگر مي ريختند توي منزل؟ تو كه اين قدر سنگ سياست به سينه مي زدي و مي زني بيخود ازدواج كردي. بيخود بچه دار شدي. اگر مي ريختند اينجا تكليف من و بچه ها چي مي شد؟ غير از خودت به فكر هيچ كس نيستي.»گفتم و گفتم و گفتم. آرتوش شنيد و شنيد و شنيد. بعد جاشكري را از روي ميز برداشت. هنوز داشتم فرياد مي زدم «بي فكري، خودخواهي.» آرتوش داشت با در جاشكري ور مي رفت.«از صبح تا شب جان مي كنم براي تو و بچه ها كه چي؟ كه تو هر كار دوست داري بكني. شطرنج بازي كني. به خيال خودت كارهاي مهم بكني. قهرمان بازي دربياوري و بچه ها جان به سرم بكنند و وقت نداشته باشم براي خودم و كسي يك بار هم نگود "خسته شدي" و ... » دستمال كاغذي را گذاشتم روي چشم ها و به هق هق افتادم. آرتوش داشت در جاشكري را باز مي كرد و مي بست.اولين بار بود وسط حرف هايم نگذاشته بود برود بيرون و من هر چه توي دلم داشتم مي ريختم بيرون.«به هر سازت رقصيدم. محله ي بِرِيم زندگي كردن كار بورژواهاست، خب، ماشين مدل بالا مي خواهيم چكار، خب. مهمان داريم. خب. شطرنج دوست دارم، خب. رفتم سراغ شاهنده. خب. و حالا ... حالا كار به جايي رسيده از خانه ي من اعلاميه پخش مي كنند و آقاي صاحبخانه مي گويد "خبر نداشتم. سر خود كردند." اگر تو اين قدر احمقي كه نمي داني تو خانه ات چه خبرست پس ...»جمله ام را تمام نكردم و با دهان باز خيره شدم به آرتوش كه در جاشكري را باز كرد و بي حرف، انگار باغچه آب بدهد، شكرها را پاشيد روي ميز و صندلي ها و كف آشپزخانه. بعد در جاشكري را بست، گذاشت روي ميز و از آشپزخانه رفت بيرون
پشت ميز آشپزخانه جيب روپوش دوقلوها را مي دوختم كه لبه اش باز شكافته بود.بعد از دعوا با آرتوش، خودم و آشخن چند بار آشپزخانه را جارو كرده بوديم، ولي از صف دراز مورچه كه هر صبح گوشه و كنار مي ديدم معلوم بود جاهايي هنوز شكر هست. از آن روز يك كلمه با آرتوش حرف نزده بودم و در عوض مدام با خودم جدل كرده بودم كه حق با من است يا حق با من نيست. دوقلوها توي حياط تاب مي خوردند و بلند بلند شعر مي خواندند:سگ قشنگي داشتيمخيلي دوستش مي داشتيمقيژ در لزي حياط آمد. بعد صداي خنده و داد و فرياد دوقلوها.«مرسي سوفي.»«مرسي عمو گارنيك.»«هر دو تا سبز. چه خوشگل.»«عين مال سوفي.»«مرسي. مرسي.»زير خوراك لوبيا را خاموش كردم و رفتم در را باز كردم. دوقلوها يكي يك هولاهوپ سبز توي دست بالا پايين مي پريدند. از دم در گفتم«بالاخره كار خودت را كردي؟» گارنيك نگاهم كرد و دست تكان داد و آمد طرفم «مردست و قولش. گفته بودم مي خرم، خريدم.»توي آشپزخانه روپوش ها و جعبه ي سوزن نخ را از روي ميز برداشتم و گذاشتم روي يكي از صندلي ها. «هر ماه اسباب بازي تازه اي مد مي كنند. بخواهيم همه را بخريم، هم ما ورشكست شديم هم بچه ها لوس شدند. نيست كه اصلاً لوس نيستند. قهوه مي خوري يا شربت؟»گارنيك نشست. از جيب شلوار دستمال بزرگي درآورد كشيد به سر و گردنش. «اول آب خنك، بعد قهوه، بعد شربت. بچه ها همين چند سال افتادند توي بدبختي. با اين خرج ها هم تا حالا كسي ورشكست نشده. آرتوش كجاست؟»از يخچال شيشه ي آب درآوردم و از قفسه ليوان. آب ريختم توي ليوان، گذاشتتم روي ميز و قهوه جوش را برداشتم. قهوه پيمانه كردم. «قهوه ي پر شكر يا كم شكر؟ نينا كجاست؟»گارنيك آب را يك نفس خورد و ليوان خالي را گذاشت روي ميز. «با ويولت رفتند بازار ملافه ي آمريكايي بخرند. باز بگو بچه ها آدم را ورشكست مي كنند. پر شكر. آرتوش هنوز برنگشته؟»چشم به قهوه كه سر نرود گفتم «من هم بايد ملافه بخرم.» قهوه ريختم توي فنجان ها و نشستم پشت ميز. «گاتا ببُرم؟»فنجان قهوه را كشيد جلو. «دعواتان شده؟»صداي بچه ها از حياط مي آمد. «چهل و پنج، چهل و شش، چهل و هفت ...»گارنيك جرعه اي قهوه هورت كشيد و گفت «از كجا فهميدم، ها؟» نگاهم كرد و خنديد. «اول اين كه صد بار برايم قهوه درست كردي و مي داني قهوه پر شكر دوست دارم. دوم اين كه دوبار پرسيدم آرتوش كجاست حرف توي حرف آوردي. چي شده؟»فكر كردم ماجرا را تعريف بكنم؟ نكنم؟ گفتم «از دست سياست بازي هاي آرتوش كلافه ام.» صداي سوفي از حياط آمد. «هر كي صد دفعه چرخاند برنده.»گارنيك چن لحظه نگاهم كرد. بعد چند بار فنجان قهوه را روي ميز جلو عقب سراند. بعد از پنجره به بيرون نگاه كرد. «هب، هر كس اعتقادي دارد.» آرتوش بارها گفته بود «داشناك ها جلوتر از نُك دماغشان را نمي بينند.» گارنيك هر بار گفته بود «نُك دماغ خودمان واجب تر از دورتر ها نيست؟»از جا بلند شدم خوراك لوبيا را هم زدم. «مسأله ي اعتقاد نيست. مسأله ي خودخواهي نيست. ما زن ها از صبح تا شب بايد جان بكنيم كه همه چيز براي شما مردها آماده باشد كه به خيال خودتان دنياي بهتري بسازيد. نه به فكر ما هستيد، نه به فكر بچه ها.»گمانم پنج دقيقه اي "ما زن ها" و "شما مردها" كردم و گارنيك ساكت گوش كرد. اشكال قضيه اينجا بود كه حرف هايم حتي به گوش خودم غيرمنصفانه مي آمد. چيزي جا انداخته بودم. مطمئن بودم يك جايي حق با من است و با اين حال نمي دانستم چطور بگويم كه به نظر نيايد نِك و ناله ي زني غرغروست كه با شوهرش دعوا كرده.گارنيك از جا بلند شد و رفت طرف اجاق. درِ ديگ لوبيا را برداشت، بو كرد و گفت «به به عجب لوبيايي. توي اين فكرم كه اگر ما مردهاي به قول تو خودخواه سعي نكنيم به قول تو دنياي بهتري بسازيم، شما زن ها توي اين ديگ چي مي پزيد؟ تازه اگر ديگي باقي مانده باشد.» درِ ديگ به دست نگاهم كرد. بعد سر كج كرد و لبخند زد.توي حياط دخترها داد زدند «نود و هشت، نود و نه، صد، هورا !!!!»مطمئن بودم حرف گارنيك بايد جوابي داشته باشد. مطمئن بودم و چيزي به فكرم نمي رسيد. گفتم «خوراك لوبيا مي خوري؟»
يوپ گفت «اميدوار هستم جنابعالي هم مثل آليس و من از اين تصميم خوشحال و راضي باشيد. به مادر و خاله در هلند مراسله اي فرستادم. ايشان هم راضي و خوشحال هستند. اگر جنابعالي هم راضي و خوشحال باشيد، من و اليس هم راضي و خوشحال هستيم.» آرتوش گره كرواتش را شل كرد و توي راحتي جا به جا شد.روز قبل آليس گفته بود «به آرتوش بگو كروات بزند. خودت هم لباس درست حسابي بپوش. ماتيك هم بزن. بچه ها را بفرست پيش نينا يا چه مي دانم ... خلاصه شلوغ نكنند.» حتي از فكرم هم نگذشت كه چرا مراسم مثلا ً خواستگاري را خانه ي خودش برگزار نمي كند؟براي اين كه كاري كرده باشم، پا شدم شيريني تعارف كردم. يوپ از نان خامه يي هايي كه آليس خريده بود برداشت و به شيريني هايي كه من درست كرده بودم دست نزد. گفت «نان خامه خيلي دوست دارم. شات شات مرسي.» و به آليس نگاه كرد و لبخند زد. آليس خنديد و رو كرد به من «دارم ارمني يادش مي دهم.» بعد ظرف شيريني خانگي را پس زد. «فقط نان خامه يي دوست دارد.» و سر كج كرد و به يوپ نگاه رد.مادر گفت «شات شات لاو.» و با لبخندي كه انگار چسبيده بود به صورتش به فضاي خيلي باريك بين يوپ و آليس نگاه كرد و سر تكان داد.ارمن توي اتاقش بود و دوقلوها رفته بودند دوچرخه سواري. پول كه دادم از دِيري نان بخرند و از استور «هر چه دلتان خواست» چشم هايشان برق زد.يوپ براي آرتوش با دقت جزييات سيستم آب گرم خانه شان را در هلند توضيح مي داد و آرتوش با دقت گوش مي كرد. نفهميدم مي خواست وقت بگذراند يا موضوع واقعاً برايش جالب بود.آليس رو به سقف گفت «شنيدم اميل و ويولت دارند عروسي مي كنند.» از وقتي كه ازدواجش با يوپ قطعي شده بود وقت حرف زدن به صورتم نگاه نمي كرد يا - هر چند قدش از من كوتاه تر بود- جوري حرف مي زد انگار دارد از بالا نگاهم مي كند. «طفلك ويولت، با آن مادر شوهر عوضي. حتماً خيال كرده تا عروسي كنند كوتوله خانم في الفور جواهراتش را دو دستي تقديم مي كند.»مادر كمك كرد ميز شام بچينم و در رفت و آمد بين ناهارخوري و آشپزخانه يكبند حرف زد.«آرزو داشتم آليس توي كليسا آبادان ازدواج كند. قربان صليب محرابش. تا حالا هر چه نذر و نياز داشتم داده. به سلامت فارغ شدن هاي تو، زود جوش خوردن دست شكسته ي آرمن، عمل لوزه ي دوقلوها. اين آخري. باز تو سه خروار سالاد درست كردي؟ ما كه سالادخور نداريم. هرچند خوب كاري كردي. آليس اين روزها غذاش شده سالاد و بس.»دوقلوها و آرمن روي ميز آشپزخانه مار و پله بازي مي كردند.«چهار آمد.»«نخير، سه بود.»«چهار بود. نه آرسينه؟»«چهار بود. جر نزن آرمن.»«يك- دو- سه- چهار. ويژژژژژ رفتم بالا. نوبت توست آرسينه.»مادر سس ريخت روي سالاد. «هيچ خوش ندارم يوپ فكر كند از آن مادر زن هايي هستم كه توي هر كاري فضولي مي كنند. اگر هم رفتند هلند و خواستند آنجا ازدواج كنند، خب، بكنند. كليسا با كليسا فرقي ندارد.»آرمينه گفت «ناني گفت كليسا يادم افتاد. امروز يكي از كلاس ششمي ها شوخي بامزه اي تعريف كرد. تعريف كنم آرسينه؟»آرسينه گفت «تعريف كنيم.» بعد به آرمن هشدار داد كه «جاي مهره ات توي اين خانه ست. بالاي همين مارِ گنده. باز جر نزني. بگو آرمينه. ماما، ناني، گوش كنيد.» و يكي در ميان شروع كردند به تعريف.«بچه تخسي هي مي رفت در كليسا را مي زد.»«تا كشيش در را باز مي كرد فرار مي كرد.»«يك بار كشيش پشت در قايم شد.»«تا بچه در زد.»«كشيش پريد و در را باز كرد.»«بچه ي تخس هول شد و گفت ...»«خيلي ببخشيد، عيسي خانه ست؟»دوقلوها خودشان از خنده ريسه رفتند. آرمن گفت «تكراري بود.» و مادر سعي كرد نخندد. «آدم با حضرت عيسي و كليسا شوخي نمي كند. گناه دارد.»به بچه ها گفتم بساط بازي را جمع كنند و ديگ پلو را گذاشتم روي ميز. مادر شروع كرد به وارسي سبد سبزي خوردن. «خودم به يوپ گفتم حتماً بايد اينجا جشن بگيرند.» اميدوار بودم تا سبد برسد سر ميز شام، مادر به بهانه ي پلاسيده بودن نصف سبزي ها را نريزد توي سطل آشغال. «دختر سر راه پيدا نكردم كه بي جشن راهي خانه شوهر كنم. بده ديس را ببرم سر ميز. حيف كه ته ديگ نرم شده.»خورش قورمه را كشيدم توي دو تا كاسه و زير لب گفتم «اليس فقط عروسي كند. توي كليسا، بيرون كليسا، با جشن، بي جشن. فقط عروسي كند.»مادر خنده كنان برگشت. «فهميدي يوپ چي گفت؟ گفت ...» پريدم وسط حرفش. «خورش ها را ببر تا من پارينج بكشم.»مادر دم كني روي پارينج را برداشت. «جشن هم نگرفتند، نگرفتند. كلي خرج كنيم بدهيم مردم بخورند كه چي؟ م م م .... عجب پارينجي شده. ديس را بده خودم مي كشم، تو خسته شدي.»
ديس را دادم دستش. تكيه دادم به پيبشخوان و شربت ويمتو را كه براي خودم درست كرده بودم خوردم. خسته بودن من بهانه بود. پارينج را كه مادر معتقد بود فقط ارمني هاي جلفا بلدند بپزند و هر سال سفارش مي كرد از اصفهان بفرستند، خودش درست كرده بود و مي خواست خودش بكشد كه مبادا من خراب كاري كنم.يخ شربت آب شده بود و شربت ولرم بود و حوصله نداشتم يخ در بياورم. بعد يادم آمد براي سر شام يخ لازم داريم و چرخيدم طرف يخچال.مادر تكه هاي گوشت را با دقت چيد روي پارينج. «خودشان مي دانند. خواستند جشن بگيرند، نخواستند نگيرند. به ما چه كه دخالت كنيم.»يخ ها را ريختم توي كاسه ي بلور. مادر سرش را چپ و راست كرد و به ديس پارينج نگاه كرد. «ببينم داماد عزيزمان از پارينج خوشش مي آيد يا نه؟» و ديس را برداشت و رفت طرف در. «ولي كاش جشن بگيرند.»دوقلوها دويدند تو.«ماما»«ماما»«ببين چي آوررده.»«ببين چي آورده.»يوپ براي دوقلوها دو تا عروسك آورده بود. يك عروسك پسر و يك عروسك دختر. كاسه ي يخ را برداشتم و با دوقلوها و عروسك ها رفتيم اتاق نشيمن. بلند گفتم «بفرماييد سر ميز.» از يوپ بابت عروسك ها تشكر كردم و به دوقلوها اشاره كردم تشكر كنند.آرمينه رفت طرف يوپ. گونه اش را برد جلو و گفت «مرسي.»اليس گفت «بگو مرسي عمو يوپ.»آرسينه گونه اش را برد جلو و گفت «مرسي عمو يوپ.»يوپ هر دو را بوسيد و آرتوش پرسيد «اسم عروسك ها را چي گذاشتيد؟»دوقلوها به هم نگاه كردند. بعد دو تايي با هم گفتند «بايد فكر كنيم.»ارمن با ضبط صوت دستي نو و براق كه وارد اتاق شد همه تقريباً با هم گفتيم «چه خوشگل!» يوپ سرخ شد و آرمن رفت جلو دست داد و تشكر كرد و يوپ چند بار گفت «خواهش دارم، خواهش دارم.»سر شام يوپ از پارينج تعريف كرد و مادر چند بار گفت «اَنوش، اَنوش.» و اليس ترجمه كرد كه يعني «نوش جان، نوش جان.» بعد مادر به كمك آليس توضيح داد كه پارينج چيزي مثل بلغور گندم يا جو است كه اول سرخ مي كنند و بعد با گوشت و پياز داغ فراوان و زردچوبه مثل پلو دم مي كنند و وقت دم كردن بايد مدام هم بزنند كه ته نگيرد. و آليس كه از ترجمه ي حرف هاي مادر خسته شده بود گفت «خيلي خب، بس! حالا قرار نيست فردا مسابقه آشپزي بدهد.»وقت خداحافظي يوپ دوقلوها را بوسيد. آرمينه گفت «براي عروسك ها اسم انتخاب كرديم.» آرسينه دم گوشم پرسيد «فاميل عمو يوپ چي بود؟ يواش بگو.» گفتم و دويد طرف آرمينه و توي گوشش پچ پچ كرد.آرمينه عروسك پسر را گرفت جلو ما. «آقاي يوپ هانسن.»آرسينه عروسك دختر را گرفت جلو ما. « و خانم آليس هانسن.» قهقهه ي آليس از خنده ي همه ي ما بلندتر بود.يوپ كه دست جلو آورد، به جاي دست دادن جلوتر رفتم و بغلش كردم و هر دو گونه اش را بوسيدم و تبريك گفتم. آرتوش و مادرم حتماً تعجب كردند و آليس؟ خدا مي داند چه فكر كرد و اصلاً برايم مهم نبود چه فكر كرد. فقط خودم مي دانستم چقدر مديون يوپ هانسن هستم.آن شب براي دوقلوها قصه ي دختري را تعريف كردم كه چون كار بدي كرده خواب مي بيند قورباغه شده و خيلي مي ترسد و صبح كه بيدار مي شود و مي بيند قورباغه نيست خوشحال مي شود و تصميم مي گيرد ديگر كار بد نكند.آرمينه خميازه كشيد. «قصه ي عجيبي بود.»آرسينه گفت «ولي يك كمي لوس بود. نه آرمينه؟»آرمينه خوابش برده بود.با آرسينه «از آسمان سه تا سيب افتاد.» خوانيدم. چراغ اتاق را خاموش كردم. بيرون آمدم و توي راهرو با خودم گفتم «حق با آرسينه ست. قصه ي لوسي بود.» و رفتم اتاق نشيمن.بعد از رفتن مهمان ها، آرتوش دست ماليده بود به شكم و خنديده بود. «بس كه پارينج خوردم دارم مي تركم. رفتم بخوابم.» و رفته بود به اتاق خواب.رو به روي تلويزيون خاموش نشستم و پاها را دراز كردم روي ميز جلو راحتي. دستم رفت طرف سرم و شروع كردم به مو لوله كردم. حالم خوب بود و خواب نمي آمد. چرا؟ چون كه همه ي ظرف ها را شسته بودم و اتاق نشيمن را گردگيري كرده بودم و خانه به قول مادر عين دسته ي گل بود؟ يا چون آليس بالاخره داشت ازدواج مي كرد و يوپ بر خلاف تصور اوليه ي من و مادر، به نظر مرد خوب و مهرباني مي آمد؟ شايد هم به خاطر ديروز كه آرتوش زودتر از معمول آمد خانه، با دو گلدان گل نخودي صورتي و سفيد. چند لحظه هاج و واج به گلدان ها نگاه كردم، بعد رفتم جلو و بغلم كه كرد زدم زير گريه.چراغ اتاق نشيمن را خاموش كردم و با خودم گفتم شايد هم چون ديروز صبح بيدار شدم و ديدم قورباغه نيستم.
ده صبح بود.نينا پاي تلفن گفت «مي بيني زبل خانم چطور خودش همه ي كارها را راست و ريس كرد؟ مرا باش فكر مي كردم حاليش نيست و بايد كمك كنم. حالا فقط مانده رسماً مادرشوهر آينده را ببينيم. پس فردا كه جشن آخر سال بچه هاست. فكر كردم پنجشنبه ي بعد مهمانشان كنم. تو و آرتوش هم بايد باشيد. آليس و مادرت تا پنجشنبه از تهران برمي گردند، نه؟» گفتم برمي گردند.«پس شماره ي سيمونيان را بده كه دعوتشان كنم.»«شماره ي قبلي خودت يادت نيست؟»«چي؟»«شماره تلفن جي 4. يادت رفته؟»چنان بلند خنديد كه مجبور شدم گوشي را از گوشم دور كنم. «به قول مادرت به من بگو خر. خيلي حواس داشتم كه حالا هم ...» بالاخره خداحافظي كرد.گوشي را گذاشتم و رفتم اتاق نشيمن. چرخ خياطي روي ميز ناهارخوري بود. لباس هاي جشن آخر سال دوقلوها را مي دوختم. بهار حرير صورتي بود و تابستان كتان قرمز. براي پاييز تافته ي نارنجي خريده بودم و در آستين ها و پايين دامن زمستان را كه از چلوار سفيد بود پوست خرگوش دوخته بودم. تكه هاي پوست را سال ها پيش يكي از قوم و خويش هاي آرتوش از تبريز آورده بود. يادم آمد با آليس كلي خنديده بوديم سر اين كه «آدم عاقل پوست سوغات مي برد آبادان؟» مادر گفته بود «نگه دار. شايد به درد خورد.»براي پاييز با خوشه ي گندم تاج سر درست كردم. خوشه هاي گندم را بعد از اين كه كلي توضيح داده بودم چه مي خواهم، يوما آورده بود.خانه خنك بود و ساكت. بوي كيك بادامي كه گذاشته بودم توي فر همه جا پيچيده بود. خوشه ها را با چسب به هم چسباندم و فكر كردم چرا به نينا نگفتم اين روزها از سيمونيان ها بي خبرم؟ مي دانستم اميلي چند روزي است مدرسه نرفته. دوقلوها كه گفتند «شايد مريض شده. اجازه مي دهي سر بزنيم؟» گفتم «نه» آرتوش هم كه گفت «اميل اين چند روزه نيامده شركت. سر نمي زني؟» گفتم «نه.» دوقلوها اخم كردند و آرتوش فقط ابرو بالا داد و پاپي نشد.گل هاي مصنوعي آبي و صورتي را دوختم به نوار پهني كه قرار بود آرمينه با لباس بهار به سرش ببندد. چرا نمي خواستم بروم سراغ سيمونيان ها؟ شايد چون نمي خواستم درگير مسايلشان شوم. اگر مي رفتم و اگر درگير مي شدم بايد طرف كدام يك را مي گرفتم؟ مادر يا پسر؟ دو طرف نوار دراز و پهن را كه از پنبه درست كرده بودم و سربند زمستان بود به هم چسباندم و از پنجره به حياط نگاه كردم.از چند روز پيش اين خانواده ي سه نفره به نظرم غيرواقعي مي آمدند. انگار آنها از من يا من از آنها دور شده بودم. حس مي كردم همه ي اين ماجرا فيلمي بوده كه خيلي خيلي وقت پيش ديده ام و حوصله ي دوباره ديدنش را ندارم. بيرون باد مي آمد و از لا به لاي شاخه هاي درخت هاي بيعار، پنجره ي نشيمن جي 4 گم و پيدا مي شد. براي سربند تابستان هنوز فكري نكرده بود. اگر مي خواستم گل بچسبانم شبيه بهار مي شد. غير از گل چه چيزي نشانه ي تابستان بود؟ چيزي به ذهنم نرسيد. با خودم گفتم «بعد فكري به حالش مي كنم.» نه، دلم نمي خواست به خانه ي سيمونيان ها بروم. همان بهتر كه دخالت نكنم. به لباس ها نگاه كردم و فكر كردم براي تابستان تاجي با شمشاد درست مي كنم.حياط مدرسه را تزيين كرده بودند. به درخت ها چراغ هاي كوچك رنگي آويزان بود و ديوارها پر بود از نقاشي بچه ها. صحنه ي نمايش با پرده ي مخمل سبز، ته حياط جا خوش كرده بود. رديف صندلي ها از جلو صحنه شروع مي شد و تقريباً تا نزديك در مي رسيد. آرمن جزو گروه انتظامات بود كه پدر مادرها و مهمان ها راهنمايي م يكردند و مسئول بوفه هم بودند.نشستم روي صندلي و داشتم با آشناها سلام احوالپرسي مي كردم كه آرتوش زد به شانه ام و گفت «مانيا» و به پله هاي كنار صحنه ي نمايش اشاره كرد. مانيا از بالاي پله ها دست تكان مي داد كه «بيا.»به آرتوش گفتم جايم را نگه دارد و رفتم پشت صحنه. دخترهاي گروه كُر با دامن سرمه يي و بلوز سفيد و پسرها با شلوار سرمه يي و پيراهن سفيد يكبند حرف يم زدند و شلوغ مي كردند و فريادهاي آقاي ژورا معلم موسيقي كه مدام مي گفت «ساااااكت!» فايده نداشت.مانيا مثل هميشه نگران بود و هيجان زده. روبان سرِ دخترك موقرمزي را بست و گفت «بدو سر جايت بايست و اين قدر هم وول نخور كه روبانت دم به ساعت باز شود.» بعد چرخيد طرف من. «تو از اميلي سيمونيان خبر نداري؟»چند روز گذشته آرمينه و آرسينه مدام گفته بودند «اميلي امروز هم نيامد مدرسه.» «خانم مانيا گفت اگر فردا هم اميلي نيايد بايد سيندرلاي ديگري پيدا كنيم.» «يكي از كلاس هفتمي ها شد سيندرلا.» «به نظر ما اميلي سيندرلاي خوشگل تري بود.»گفتم «خبر ندارم. شنيدم يكي ازكلاس هفتمي ها را گذاشتي جاش.»مانيا دست دختركي را كه پرده ي مخمل را پس زده بود و براي جمعيت دست تكان مي داد كشيد و گفت «آهاي دم بريده. كي به تو گفت بيايي اينجا؟ بدو برو تو اتاق رختكن تا نوبت برنامه ت.» لپ دخترك را نيشگون گرفت و دخترك با لباس محلي پرچين و رنگارنگ خنده كنان رفت. مانيا به دو رو بر نگاه كرد. «آره، سيندرلاي جديد پيدا كردم.» و دختري را نشان داد كه با دامن سبز خيلي بلند دم اتاق رختكن ايستاده بود و داشت روسري اش را كج به سر مي بست. «خوشگل ست، نه؟» به دختر نگاه كردم كه همان لحظه به من نگاه كرد و لبخند زد.مانيا گفت «بس كه اين هفته سرم شلوغ بود فرصت نكردم به سيمونيان ها تلفن كنم.» بعد رو به سيندرلاي جديد داد زد «ژاسمن خانم. روسري كج بستن نداريم. سيندرلا قبل از رفتن به قصر شاهزاده از اين قرتي بازي ها درنمي آورد.» بعد رو كرد به من. «الان مسأله ام سيندرلا نيست. بدبختي امشبم شاهزاده ست. مادر شاهزاده همين الان تلفن كرد كه پسرش سرخك گرفته. حالا نمي دانم چه خاكي به سرم بريزم.»گفتم «حتماً نمي خواهي نقش شاهزاده را بيندازي گردن من.» از مانيا هيچ كاري بعيد نبود.پقي زد زير خنده. «بد هم نمي شد. قد و بالات كه بد نيست.» بعد جدي شد. «گوش كن. آرمن سر همه ي تمرين ها مي آمد، بخصوص قسمت سيندرلا و شاهزاده. بعضي وقت ها غلط هاي بچه ها را هم مي گرفت. بهتر از آرمن كسي به عقلم نمي رسد. فرستادم لباس هاي سرخك گرفته را آوردند. به آرمن مي خورد. هم هيكل اند. تا برنامه ي گروه كُر و شعرخواني و رقص تمام بشود ....» داشت به ساعت مچي اش نگاه مي كرد. «بعدش هم جايزه هاي شاگرد اول ها را مي دهند و ... با اين حساب يك ساعت و خرده اي وقت داريم. شايد رسيديم يك دور هم تمرين كنيم. بد فكري نيست، ها؟»خودم را عقب كشيدم نخورم به بلندگويي كه داشتند مي بردند وسط صحنه وگفتم «بد فكري كه اصلاً نيست. اگر آرمن رضايت بدهد.»مانيا خنديد و دست گذاشت پشتم. «تو برو پيداش كن بفرستش اينجا. راضي كردنش با من.»از وسط رديف صندلي ها كه همه تقريباً پر شده بود گذشتم، با اين فكر كه بعيد هم نيست بتواند راضيش كند. هر چند آرمن در يكدندگي و نكردن كاري كه نمي خواست بكند پديده اي بود، مانيا هم در انجام دادن كاري كه مي خواست بكند اعجوبه اي بود. ياد چند سال پيش افتادم كه كشيش بداخلاق كليسا را راضي كرده بود در نمايش سال نو نقش اسقف بازي كند.