ارسالها: 23330
#1
Posted: 16 Aug 2013 11:17
سلام
درخواستی تایپکی در بخش خاطرات و داستان های ادبی دارم
نام تایپک : عشق محال
نویسنده:گلابتون کاربر انجمن نودهشتیا
تعداد قسمت ها : بیشتر از ۵۰ قسمت
خلاصه داستان:پسری عاشق دختری با ۱۳ سال اختلاف سنی میشود که دختر ...
کلمات کلیدی:رمان رمان ایرانی عشق محال گلابتون
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#2
Posted: 16 Aug 2013 17:38
عشق محال ۱
من به دنبال این آرزوهای دست نیافتنی
من به دنبال این راه بی انتها
چه ساده اندیش قدم بر میدارم
من به دنبال سایه های دلتنگی
من به دنبال قصه های غصه ها
چه بی هدف سوق می روم
من به دنبال عشق تو
من به دنبال نیازهای احساسم
چه غریبانه طی میکنم
این مسیر پر رمز و راز را
اوایل اردیبهشت ماه بود و هوا کاملا بهاری. از اتومبیل سفید رنگش پیاده شد .نفس عمیقی کشید و در خیابانی که به دانشگاهش منتهی میشد به آرامی قدم برداشت.به زمین خیره شده بود و غرق در افکارش بود.
-نباید بیشتر از این طولش بدم.باید بالاخره از یه جایی شروع کنم.
غرق در همین افکارش بود که با فرو امدن دستی بر پشتش سرش را بلند کرد.
کجایی پسر؟!بد تو فکری!الان با سر رفته بودی تو دیوار! نرو تو نخش دیوونت میکنه!-
و خده ی بلندی سر داد.
سپهر با عصبانیت به عقب برگشت .
-علیک سلا .تو نمیتونی یه بار عین آدم احوال پرسی کنیو چفت پا نپری تو تکراتم ؟!
-بابا تفکر ! سلام علیکم حال شما چطوره؟حالا به چی فکر میکردی که این قده مهم بود؟
-هیچی.فعلا بیا بریم که اگه این دفعه هم تاخیر کنیم استاده دیگه رامون نمیده.خودت که بهتر میدونی چه قدر روی کلاسش حساسه.
-آره من نمیدونم این بشر چطوری توی ترافیک و شلوغی همیشه سر وقت تو کلاسش حاضره!حتی دانشجو های سابقشم یادشون نمیاد که کلاسش رو دیر شروع کرده باشه !
-فکر کنم شب قبل کلاسش میاد تو دانشگاه تشک پهن میکنه و می خوابه!
-شایدم طی الارض می کنه!
و هر دو در حالیکه می خندیدند وارد حیاط دانشگاه شدند.
ساعت دو و نیم بعد از ظهر بود که استاد بالاخره بعد از اعتراض های مکرر دانشجویانش به پایان تدریس رضایت داد.
-استاد خسته نباشید.
استاد شهباز که توانسته بود مبحث درسی مورد نظرش رو تکمیل مند رضایت در چهره اش نمایان بود در پاسغ سپهر لبخندی زد.
-شما هم خسته نباشید آقای پاشایی.فکر کنم شما بیشتر از من خسته هستید از چهرتون کاملا مشخصه!
-استاد امروز هم حجم درس بالا و هم مبحث سخت و سنگینی بود.
درسته میدونم ولی چاره ای نیست.امتحانات این ترم هم نزدیکه و من باید درسو طبق سیلابس درسی پیش ببرم.اگر غیر این باشه خود شما در آینده شاکی من می شید که استاد فلان مبحثو نگفتو از سر خودش باز کرد.چون این یکی از درسای تخصصی شماست و من وجدانم قبول نمی کنه به راحتی از اون بگذرم.فعلا خدا نگهدار.
-شما درست می فرمایید خداحافظ شما.
علی به سپهر نزدیک شد:
-مخم ترکید.دیدی چقدر درس داد؟!بابا مگه این مغز من چقدر گنجایش داره چرا فکر اینایی رو که مغزشون کوچیکه نمی کنه تویه جلسه.اونم درس به این مشکلی !اه اه.
سپهر با یک دست چشم هایش را ماساز داد و گفت:
-منم همینو بهش گفتم.گفت امتحانات نزدیکه.ولی خداییش راست میگه.نمی شه درس به این مهمی رو نصفه ول کرد!
-برو بابا توام!من چی میگم تو چی میگی . مخ من کشش ن...دا...ره.
-خب این مشکل توئه. برو از الان روش کار کن.
-اینجوریه؟!
_البته همچین مشکل تو تنها نیست چون عواقب خل بازیات که ناشی از عقل کوچیکته گاهی دامن منو هم می گیره.
-باشه فعلا بیا بریم زیاد رو مغز من تمرکز نکن چون مرضش مسریه!می فهمی که؟!
-بله بله بریم.
-و به سمت ماشین سپهر حرکت کردند.علی رو به سپهر گفت:
-حواست هست؟آمار جزوه گرفتنای این خانم تاجیک یه کم بالا رفته ها!
-خب که چی؟!از من میگیره. تو چرا غر میزنی؟!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#3
Posted: 16 Aug 2013 19:30
عشق محال ۲
-اولا من و تو نداریم.گفتم که حواست باشه مشکوک می زنه!البته بد دختریم نیست.فقط یکم ادا اطفارش زیاده که من خوشم نمیاد.
-اولا پشت سر مردم حرف درست نکن دوما خب معلومه هیچ دختری در مقابل پسر به این خوشتیپی و با شخصیتی و آقایی نمی تونه بی تفاوت باشه !سوما تو نباید خوشت بیاد که.
علی که در حال راه رفتن به حرف های سپهر گوش می داد سر جایش استاد و با تعجب گفت:
-واستا بینم!یکم برای خودت نوشابه باز کن!حالا واسه دختره می زنی تو پره من؟!خیلی روت زیاده سپهر.
سپهر در حالی که می خندید با اشاره ی دست گفت:
-بیا ناز نکن بهت نمیاد.من تو را به هیچ کسی نمی فروشم!
-دم خروسو باور کنم یا قسم حضرت عباستو؟!الان که خوب داشتی اولا و دوما می کردی!
-البته خانم تاجیک که هیچ کسی نیست!
وبه سرعت به سمت ماشین دوید.علی هم به دنبال او دوان دوان رفت.
-واستا بی معرفت می کشمت!
-کلید را در قفل چرخاند و وارد حیاط کوچک و نقلی خانه شد.بعد از عبور از حیاط که در گوشه ای از آن یک درخت نارنج و تعدادی گل وجود داشت پا به پذیرایی جمع و جور خانه شان که با یک دست مبل راحتی طلایی و پرده هایی به همان رنگ و دو گلدان در اندازه های مختلف و تابلو هایی از حافظیه و تخت جمشید تزیین شده بود گذاشت.
سرش را در خانه چرخاند.انگار کسی در خانه نبود.بلند صدا زد:-فرشته جون!
صدایی نشنید.این بار سرش را شمت اتاق خواب فرشته کج کرد و دوباره صدا زد :
-فرشته جون!فرشته.
باز هم صدایی نشنید.خسته از روز پر مشغله و پر کاری که داشت خودش را روی کاناپه ی رو به روی تلویزیون رها کرد و همزمان گفت:
آخ ! چقدر امروز خسته شدم.
چشم هایش را بست و به فکر فرو رفت.
"فکر کنم دوباره کلاس فوق العاده گذاشته.بیچاره اون دانش آموزا از دستش چی می مشند!خیلی سخت گیره.البته از شهباز که سخت گیرتر نیست!"
ناگهان یاد افکاری که این اواخر دیگر برایش عادت شده بود افتاد.همان افکاری که قبل از رفتن به کلاس به آن ها می اندیشید.یاد آوری ان ها دلشوره ی شیرینی برایش به ارمغان می آورد.این اندیشه ها او را بی طاقت می کرد اما به اختیار خودش نبود .با خود گفت:
گباید یه کاری بکنم اما چه کاری میشه کرد؟! می دونم اگه بفهمه همه چی می ریزه به هم نمی تونم بی گدار به آب بزنم.بهتره اول با یکی مشورت کنم . اما با کی؟مادر جون؟نه اون که نمیشه اصلا!شاید از حرفم بدش یاد.آرش؟ نه اونم نمیشه.پس چیکار کنم؟خدایا چرا نباید کسیو داشته باشم؟اگه پدرم زنده بود حتما ککمکم می کرد.آهان علی ! به علی میگم.اگه دستم بندازه چی؟"
دیگر چشم هایش گرم شده بود ولی در همان حال ادامه داد:
"آره به علی میگم.هر چی باشه رفیقمه برام مثله برادره."
فکر هایش با هم در امیختدیگر از آن سر در نمی آورد .
با صدای ظرف هایی که به هم می خورد چشم هایش زا باز کرد.سرش را کمی بلند کرد تا آشپزخانه در تیررس نگاهش قرار گیرد.فرشته را دید که در آشپز خانه به این طرف و ان طرف حرکت می کند و ظرف ها را جا به جا می کند.
-سلا.
-سلام .ساعت خواب!
چطوری ؟ معلوم هست کجایی؟نمیگی دلواپشت میشم؟
-بله متوجه شدم خیلی دلواپش بودی!واسه همین رو کاناپه از حال رفته بودی ؟
-خیلی خسته بود.اصلا متوجه نشدم کی خوابم برده.نگفتی دیر میای!
-من اصولا وقتی دیر میام کجام؟!خب معلومه کلاس فوق الهاده.نزدیک امتحانای اخر ساله و کار منم دو برابر شده.تازه من برات روی میز نهار خوری یاداشت گذاشته بودم.از قراره معلوم آقا پاشم تو اشپز خونه نذاشته.حالا نهار خوردی یا نه؟
- نه از راه اومدم دراز کشیدم بعدشم خوابم برد.
سپس بلند شد و به سمت فرشته رفت.
-چیزی داریم من بخورم؟
-بله داریم ولی به ساعت نگاه کن !شش غروبه ! یکی دو ساعت دیگه صبر کنی شام آمادست.الان چیزی بخوری دیگه نمیتونی شام بخوری.
-برو تا چای بیارم.
-چشم چایی خوردن با شما می چسبه!
-و به سمت پذیرایی حرکت کرد.فرشته با سینی چای که در دست داشت وارد پذیرایی شد.سینی چای را روی میز گذاشت و روبه روی سپهر نشست.
-خب سپهر جون !چه خبر ؟کم صحبت شدی!نه به اون وقتا که کل روزاتو تعریف نمی کردی دست از سرم بر نمی داشتی نه به حالا که انقد تو دار شدی.
چیزای عجیب میگی منو توداری؟!فقط این چند وقته سرم خیلی شلوغه.خودت بهتر میدونی که چون شرکتو تازه تاسیس کردیم باید خیلی پشتکار داشته باشیم تا بتونیم شرگتو بالا بکشیم.خدا رو شکر چند تا پیشنهاد خوبم داشتیم.باید تموم تلاشمونو بکنیم که از عهدش بر بیایم.از طرفی هم درس و دانشگاه که اگه خدا بخواد ترم دیگه اخریشه!
-اگه یادت باشه وقتی داشتی مهندسی نرم افزار می زدی گفتم رشته ی خوبیه ولی دست توش زیاده.منم بهت حق میدم سرت شلوغ باشه ولی دبروز که شرکت بودی مادر جون زنگ زده بود حالتو بپرسه.خیلی ازت شاکی بود.می گفت خودش که زنگ نمی زنه هیچی وقتی منم زنگ میزنم نیست.بهش گفتم چه قدر سرت شلوغه.اما قبول نکرد.میگه مگه یه تلفن چقدر وقتشو می گیره!
سپهر نگاهش را از چهره ی مهربان فرشته گرفت.به گل های قالی چشم دوخت و چیزی نگفت.
-سپهر حواست کجاست؟اصلا فهمیدی چی گفتم؟!
-هان چشم عزیز.حالا که این طوزیه همین الان بهش زنگ می زنگم.
-می زنگم دیگه چیه؟زنگ میزنم!
سپهر قیافه اش را مانند کدکان دبستانی مظلوم کرد انگشت اشاره اش را بالا آورد و با صدایی که نازک کرده بود گفت:
-اجازه خانم؟ببخشید حالا ببخشید .الان زنگ می زنم.
فرشته در حالی که به حرکات بچه گانه سپهر می خندید سری تکان داد و به آشپز خانه بازگشت.
خنده ای که بر لب سپهر بود با رفتن فرشته خشک شد.
-وقتی می خندی ا همیشه مهربون تر میشی.
فرشته از دور گفت :
-چیزی گفتی؟
-نه فرشته حان با خودم بودم.تو به کارت برس
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#4
Posted: 16 Aug 2013 20:53
عشق محال ۳
گوشی را برداشت.شماره گرفت.سومین بوق خورد ولی هنوز کسی جواب نمی داد.خواست قطع کند که صدایی شنید.
-الو
-الو.سلام
-سپهر جان خودتی؟سلام به روی ماهت
-حال عزیزتر از جانم چطوره؟چه خبر؟
-سلامتی بد نیستم .از احوال پرسی های شما!
سپهر که به حرف کنایه دار و رنجیده روشن خانم پی برده بود با لحنی دلجویانه گفت :
-مادر جون تو رو خدا اینطوری نگو. خودت اوضاع و احوال منو بهتر میدونی. به خدا به من باشه همین الان ول میکنم میام شیراز ولی چی کار کنم دشت خودم نیست.
-اشکال نداره پسرم می دونم گرفتاری ولی حداقل چند وقت یکبار هم که شده تلفنی یه حالی ازم بپرس.وقتی صدای تو و فرشتم رو می شنوم یه کم آروم می گیرم و با دلتنگیم کنار میام.
-شما درست می گید من بگم غلط کردم منو می بخشید ؟ دیگه ازم دلخور نمی شید؟ قول میدم دیگه زود به زود تلفن بزنم .باشه؟
-عزیز دلم من از اولشم ازت ناراحت نبودم.فرشته کجاست؟خوبه؟
-اونم خوبه سلام می رسونه.داره شام درست می کنه.
-بمیرم برای بچم.اونم خیلی گرفتاره بهش سلام برسون.راستی شنیدم خیلی آروم شدی .نکنه خبراییه؟ها؟
سپهر متعجب گفت:
-ماشاا...شاخکای فرشته خوب کار می کنه!خبراتونم که دسته اوله!نه مادر جون.مطمئن باش خبری هم اگه بشه اول میام و به خودت میگم.
-خدا کنه.من از خدامه بالاخره تو هم دیگه باید سر و سامون بگیری.دیگه الان برای خودت کاری داری و می تونی خرج یه زندگیو بدی!زودتر دست بجنبون!
-چه خبره ؟!من هنوز بیست و سه سالمه!هر کی دستش تو جیبش رفت که نباید زن بگیره.
صدایش را آرام کرد طوری که فرشته حرف هایش را نشنود و ادامه داد:
-تازه عزیزم !شما که لالایی بلدی چرا هنوز دختر خودت مجرده؟
روشن خانم آهی با حسرت کشید . گفت:
-ای مادر دست رو دلم نذار.تو که بهتر میدونی حرف تو گوش این دختره چش شفید نمی ره!والا با این همه خواستگاری که اون داشته و داره الان باید یه بچه هم تو بغلش بود.ای وای برنجم وا رفت!سرگرم حرف زدن شدم یادم رفت کار نداری قربونت برم؟
-نه برو که آرش و زنش شفته پلو بخورند.خداحافظ
-مواظب خودتون باشید سپهر جان.خداحافظ
سپهر به صندلی مخصوص تلفن نکیه زد و به جهره ی فرشته دقیق شد .از نظر او جذابیت فرشته نسبت به روز های اولی که او را دیده بود نه تنها کم نشده بود بلکه هر چه به سال های عمرش افزوده می شد جذاب تر می شد.چهره ی بی نهایت مهربان چشم های عسلی رنگ با مژه های بلند ابرو های پر و مشکی لب های گوشتی کوچک موهای طلایی رنگ که توازن خاصی با رنگ چشم هایش داشت.پوست سفید و قد متوس و هیکلی معمولی که نه لاغر بود و نه چاق. از نظر سپهر فرشته همه چیز تمام بود چه در چهره و چه در اخلاق.
-سپهر چرا اینطوری نگام می کنی؟
سپهر همانطور نگاه کرد و چیزی نگفت.فرشته دوباره گفت :
-با توام چته؟!
سپهر که تازه به خودش اومده بود گفت :
-ایراد داره نگاهت کنم؟
-نه ولی یه جوری نگاه می کنی!کلا امروز یه جوری شدی!نمی خوای بگی چته؟
-هیچی یاد روزای اول افتادم که اومده بودم تو خانوادتون.یاد پدر و مادرم .یاد اون تصادف لعنتی.یاد خیلی چیزا
-چی شده که یاد این چیزا افتادی؟من دوست ندارم نه خودم و نه تو به اون روزا حتی فکر کنیم.پس دیگه حرفشو نزن.باشه؟
-باشه .شام آماده نیست؟بابا ضعف کردم!
-دارم اماده می کنم بیا بشین یر میز
-بذار بیام کمکت
-نمی خواد تو بیا شامتو بخور که از گرسنگی به هذیون و فکرای پرت و پلا دچار شدی
پس از شام سپهر به اتاق خوابش رف و فرشته به شستن ظرف ها مشغول شد.بعد از حرف های سپهر ذهنش درگیر گذشته شده بود.دلش می خواست از گذشته فرار کنداما گذشته همیشه همرا او بود.به یاد زمانی افتاد که دختری هجده ساله بود.دیپلمش را تازه گرفته بود و تمام فکر و ذکرش قبول شدن در کنکور بود .به یاد خانه ی ویلایشان در شیراز که ساختمان اصلی ان دو طبقه با سنگه های مرمر سفید با حیاط وسیع و باغ نارنج کوچکی که مجاور به خانه شان بود و دری که به داخل باغ باز می شد .اغلب برای درس خواندن به باغ می دفت و زیر درختی که در نزدیکی دیوار نشان کرده بود می نشست.هر وقت از درس خسته می شد با نوشتن یادگاری روی آن از دیوار خودش را سر گرم می کرد.
دو سالی بود که پدرش را بر اثر سرطان زیه از دست داده بود.فرشته بعد از مرگ پدرش به شدت افسرده و گوشه گیر شده بود حتی هیچ دوست و همدمی در اطرافش نداشت.
دو سال بعد از مرگ پدرش روشن خانم(مادر فرشته)طبقه دوم خانه را برای اجاره دادن خالی کرده بود زیرا درامد آرش(برادر بزرگ فرشته)کفافشان را نمی داد.مدتی نگذشته بود که زن و شوهر جوانی که دارای یک پسر بچه پنج ساله بودندساکن طبقه دوم شدند.فرشته با زن جوان که ساناز نام داشت رابطه ی خوبی پیدا کرده بود زیرا هر دو تقریبا هم سن بودند و از نعمت وجود پدر بی بهره.ساناز دختر فوق العاده مهربان با صورتی معمولی ولی جذاب بود که دیوانه وار همسرش مسعود پاشایی و فرزندش سپهر را دوست داشت. مسعود مرد زیبا و خوش هیکلی بود که هر دختری آرزوی داشتن همسری این چنین را داشت اما سپهر بیشتر به مسعود شبیه بود.تمام رفتار های ساناز برای فرشته تازگی داشت ودر عین حال یه الگوی خوب برای او محسوب می شد.روشن خانم از اینکه تک دخترش از لاک خود بیرون آمده و هم زبانی پیدا کرده بود خوشحال بود و سعی می کرد کاری به کارش نداشته باشد .
مسعود کارمند بانک بود و اغلب بعد از ظهر به خانه می آمد و فرشته تمام مدتی را که ساناز تنها بود در کنار او می گدراند.با یکدیگر به خرید می رفتند و چند وقت به چند وقت یک بار هم فرشته با هزار التماس آرش را راضی می کرد تا با مسعود و ساناز و سپهر به سینما پارک یا رستوران بروند.مسعود جوان برازنده شیک و مودبی بود که حتی آرش از مصاحبت با او لذت می برد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ویرایش شده توسط: sepanta_7
ارسالها: 23330
#5
Posted: 17 Aug 2013 11:26
عشق محال ۴
یک سالی از دوستی فرشته با خانواده پاشایی می گذشت.ماه های گرم تابستان بود و خانواده پاشایی عزم سفر به شمال را کردند.فرشته از کودکی عاشق دریا و خصوصا تماشای غروب خورشید در دریا بود.ساناز از فرشته خواسته بود که آنها هم در این سفر همراهشان باشن.اما او مایوسانه گفته بود که مادرش راضی نخواهد شد.عاقبت مسعود شخصا از روشن خانم درخواست کرده بود تا انها هم همراهشان بیایند.اما او گفته بود که نمی تواند پا به پای جوان ها بچرخد و اجازه را برای رفتن آرش و فرشته صادر کرده بود.
صبح روز بعد همه با هم راهی شدند.مسعود از آرش اجازه خواسته بود تا خودش رانندگی کند.قرارشان این بود که ابتدا به تهران بروند و شبی را در هتل باشند سپش راهی شمال شوند.هنگامی که به تهران رسیدند همگی توافق کردند که استراحت کوتاهی داشته باشند و مستقیم به شمال بروند.عصرانه ای خوردند و به سمت شمال براه افتادند.هوا رو به تاریکی می رفت.جاده های پر پیچ و خم شمال مسیر را طولانی تر و وحشت آورتر می کرد.مسعود علی رغم خستگی زیاد اصرار داشت خودش رانندگی کند.با تاریکی هوا چشم های فرشته گرم خواب شد.
فرشته با صدای شدید ترمز و سپس تکان های شدید ماشین چشمانش را به سرعت باز کرد.اما تنها چیزی که دید نور شدیدی بود که از اتومبیل رو به روی آن ها می آمدو صدای جیغ های پیاپی.ماشین در یک دره کم عمق چپ کرده بود.به زحمت تکانی به خودش داد.اما با دردی که احساس کرد ترجیح داد ثابت بماند همه بی حرکت بودند با گریه صدایشان و صدایی خفه از حنجره ساناز شنید خوشحال شد.
-ساناز خوبی؟
-آیی!
به سختی نفس می کشید نفس های کوتاه و نامنظم .
-فرشته؟
-جانم؟خوبی؟حرف بزن ساناز.
-سپهر.سپهرم؟
-سپهر بین منو تو بوده حتما حالش خوبه.من نمی تونم تکون بخورم.گیر کردم نمی تونم ببینمش
لب هایش را به سختی تکان داد:
-سپهرمو ...سپردم به تو موا...ظبش...باش
فرشته نیز از درد به سختی سخن می گفت:
-الان میام کمکتون طاقت بیار ساناز.باشه مواظبشم نگران نباش
-درد امان فرشته رو برید دیگر چیزی متوجه نشد.
همه جا ساکت بود.چشمانش را باز کرد.چیزی یادش نمی آمد.یک آن تمام وقایع در جلوی چشمانش جان گرفت به سرعت از جایش برخاست .ولی ناگهان درد شدیدی در ناحیه دست و کتفش حس کرد و بعد سوزشی در بازو که ناشی از سرم متصل به دستش بود.در حالی که ناله ی ضعیفی می کرد کمی روی تخت جا به جا شد در همان لحظه خانمی سفید پوش وارد اتاق شد.
چی کار می کنی؟!دراز بکش تا سرمت تموم بشه.خدا رو شکر چیزیت نشده.یکم کوفتگی توی کتفت داری دستت هم شکسته بود.همین!
هنوز کمی گیج بود .ولی با یاد برادرش مانند برق گرفته ها روی تخت نشست و گفت:
-خانوم برادرم آرش.خانوم تو رو خدا اون کجاست؟حالش چطوره؟
-مگه نگفتم تکون نخور.الان رگ دستتو پاره می کنی1
فرشته با چهره ای پر از تشویش و چشمانی که حلقه ی اشک در ان نمایان بود به لب های پرستار چشم دوخت.پرستار حال فرشته رو که دید گفت:
-نگران نباش.آقای آرش سمیعی سالم هستن.برادرته.آره؟
و ادمه داد:
-فقط یه په و یه دستش شکسته
چهره اش را در هم کشید با حالتی غمگین گفت:
-ولی بیچاره اون یکی جوون .اون اقا چی کارت می شد؟
-م...مس...مسعود؟چه بلایی سرش اومده؟
-پرستاز فقط با گفتن کلمه متاسفم از اتاق خارج شد.چشم های فرشته به مکانی که پرستار از آن خارج شده بود خیره ماند.به اشک هایشاجازه طغیان داده بود.مسعود همسر بهترین دوستش...او هنوز از حال ساناز و سپهر خبری نداشت.
با اشک هایی که باعث تار شدن دیدیش شده بود سرم را به دست گرفت.احساس درد شدیدی در بدن داشت.از اتاق خارج شد و به سمت ایستگاه پرتاری حرکت کرد.
پرستاری که تا چند دقیقه پیش در اتاق بود با دیدن فرشته به سرعت به سمت او آممد.
-اینجا چی کار می کنی؟برای چی از تختت اومدی پایین؟
فرشته با صدایی که بیشتر به زجه شبیه بود گفت:
-من باید دوستمو ببینم.چه بلایی سرش اومده؟تو رو خدا خانوم.منو ببرین پیشش
-نمی شه برگرد اتاقت
-نمی شه؟چه بلایی سرش اومده؟نه.یعنی اونو سپهرم!نمی تونم باور کنم
دیگر پاهایش قدرت نداشت .همان جا روی زمین نشست و هق هق گریه اش در سالن پیچید.
-پاشو یه کم آرو باش.آروم تر!اینجا بیمارستانه!بذار هماهنگ کنم شاید بتونی ببینیش
سپس به سمت تلفن حرکت کرد.فرشته چیزی از حرف هایشان متوجه نشده تنها منتظر دیدن ساناز و سپهر بود.
-پاشو بریم.خودم همراهت میام
با عجله به دنبال پرستار به راه افتاد.از دور اتاق سی سی یو را دید با خود گفت:
"چرا انقدر شلوغه؟چرا همه عجله دارن؟"
با این فکر به سرعت قدم هایش افزود. چیزی را که دید باور نمی کرد.پرستار ها با چهره های اندوهگین دستگاه ها را از ساناز جدا می کردند.یکی از ان ها پارچه ی سفید رنگی روی سر ساناز کشید.فرشته فریاد زد:
-ساناز؟ساناز پاشو.چی کارش دازین ؟ولش کنین!
پرستار بازویش را گرفت و کشان کشان او را از آنجا دور کرد
-ولم کن می خوام برم
چند پرستار دیگر نیز به سمتش امدند.
چشم هایش ا باز کرد دوباره در همان اتاق سفید رنگ با نور کم قرار داشت قلبش به درد آمد.اشک امانش نداد.به یاد حرف های ساناز افتاد.
((سپهرمو..سپردم به تو.موا...ظبش باش.))
او به ساناز قول داده بود مواظب سپهر باشد.از جا برخاست از اتاق خارج شد.دیگر خبری از پرستار قبلی نبود.این بار دختری جوان جایش را گرفته بود.به فرشته که به سمت او می آمد نگاهی انداخت.
-سلام کاری داشتی؟حالت بهتر شد؟
-فرشته با نگرانی گفت:
-حال اون پسر بچه خوبه؟
-کدوم؟اسمش چیه؟چند سالشه؟
فرشته کلافه از سوالاتی که ب نظرش بی مورد بود.گفت:
-سپهر پاشایی شیش سالشه
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#6
Posted: 17 Aug 2013 19:15
عشق محال ۵
- آهان... بله خوبه فقط یه کم شوکه شده.
- الان کجاست؟ می تونم ببینمش؟
- تو بخش اطفاله... فکر کنم بتونی ببینیش. برو طبقه پایین بپرسی اتاقش رو نشونت میدن.
فرشته بی معطلی به سمت آسانسور حرکت کرد وقتی با پرس و جو اتاق سپهر را پیدا کرد به آرامی وارد اتاق شد با دیدن چشمهای باز سپهر نفس راحتی کشید و در دلش خدا را شکر گفت.
سپهر از پنجره ی اتاق به آسمان چشم دوخته بود...
حسابی درگذشته غرق بود که با صدای باز شدن در اتاق به خودش آمد.متوجه نشده بود کی شستن ظرفها تمام شده است و نشسته غرق در افکارش بود.
سپهر در حالی که گوشی موبایل در دست داشت وارد آشپزخانه شد و همان طور که به گوشی چشم دوخته بود گفت:
- راستی فرشته قبل از اینکه بخوابم بگم که فردا...
فرشته سرش را پایین انداخته بود تا سپهر متوجه اشکهایش نشود. با نصفه ماندن کلام سپهر زیر چشمی نگاهی به او انداخت.
سپهر با تعجب پرسید:
-داری گریه میکنی؟
-.....
اخمی کرد به سمت فرشته رفت و گفت : چرا؟
-.....
اه سوزناکی کشید ودست فرشته را در دست گرفت.
- میدونم دوباره یاد گذشته افتادی.من مقصرم نباید اون حرفا رو بهت میزدم نمیخواستم ناراحتت کنم اون موقع نفهمیدم چی گفتم ولی بعدش که حرفمو مزه مزه کردم به خودم کلی فحش دادم چون میدونستم چقدر گذشته ناراحتت میکنه.ازت معذرت میخوام... گریه نکن تو که میدونی طاقت دیدن اشکاتو ندارم.
دست زیر چانه ی فرشته برد و سرش را بالا گرفت
- حیف نیست چشای قشنگه فرشته ی من خیس باشه؟ حالا بخند تا من خیالم راحت بشه؟ آفرین دختر خوب.
فرشته نگاهی به چهره ی زیبای سپهر انداخت و با خود اندیشید:
- هر چی که میگذره شباهت سپهر به پدرش بیشتر میشه...
موهای مشکی لخت، بینی خوش فرم ، لبهای خوش حالت و از همه مهمتر چشمهای عسلی که تمام اطرافیان اعتقاد داشتند بسیار شبیه به چشمهای خود فرشته است و این برای همه عجیب بود.
سپهر همچنان منتظر به صورت فرشته خیره شده بود فرشته لبخند ملیحی بر لب نشاند:
- چی میخواستی بگی حرفت نصفه موند.
- آهان میخواستم بگم فردا بعد شرکت کلاس دارم تا 8 شب طول میکشه منتظرم نباش شامتو بخور...
- باشه برو بخواب نگران من نباش حالم خوبه.
- پس شب بخیر.دیگه گریه نکنی ها
سپهر به اتاقش بازگشت. خود را روی تختش انداخت دستش را زیر سرش قرار داد و به سقف خیره شد. با اینکه از فرشته خواسته بود گذشته را مرور نکند اما خودش در گذشته سیر میکرد. زمانی را که در بیمارستان بستری بود به یاد آورد. فرشته هر لحظه مراقبش بود هر بار با بهانه های مختلف با او صحبت میکرد اما تلاشش بی نتیجه بود هیچ جوابی از سپهر نمی شنید. دکترش گفته بود:
- از حادثه شوکه شده و تا وقتی که خودش نخواد حرفی بزنه کاری نمیشه کرد.
فرشته نا امید نمی شد برایش از هر دری میگفت و سپهر در جواب یا رویش را از فرشته برمی گرداند و یا در سکوت نگاهش میکرد خانواده پاشایی دوست و آشنایی نداشتند. فرشته میدانست که ساناز تک دختر بوده تنها مادری پیر دارد که در مشهد زندگی میکرد تمام کس و کار مسعود نیز در خارج از کشور به سر میبردند. پدر و مادر مسعود با ازدواج او مخالف بودند به همین علت مسعود بعد از ازدواج با ساناز از طرف آنها ترد شده بود و میان آنها تنها عموی مسعود رابطه ی خوبی با آنها داشت مراسم خاکسپاری آن دو بسیار غریبانه برگزار شد مادربزرگ و عموی سپهر نیز در مراسم بودند مراسم هفتم نیز در خانه ی سمیعی ها برگزار شد.
مادربزرگ سپهر هنگام رفتن از خانواده سمیعی خواست تا سپهر را برای رفتن آماده کنند.فرشته به طبقه بالا رفت و وارد اتاق شد سپهر روی تخت نشسته بود، زانوهایش را در آغوش گرفته بود. رو به روی او نشست وگفت:
- سپهر جان خوبی؟
مثل همیشه جوابی نشنید
- مادر بزرگت الان پیش ما بود میدونی چیکار داشت؟
سپهر سرش را به علامت منفی تکان داد:
- می گفت وسایلت رو جمع کنم تا باهاش بری مشهد آخه تو دیگه باید کم کم بری مدرسه. برای خودت مردی شدی.مدرسه رو دوست داری؟
و او به علامت تأیید سرش را تکان داد.
- خیلی خوبه قول بده پسر خوبی باشی و مامان بزرگت رو اذیت نکنی همه نمره هاتم بیست بشه باشه؟
سپهر اینبار هیچ حرکتی نکرد و فقط به فرشته خیره ماند. فرشته دستی بر سر سپهر کشید برخاست و از اتاق خارج شد مدتی بعد با چمدان کوچکی وارد اتاق شد در کمد سپهر را باز کرد و مشغول جمع کردن وسایلش شد.
- نمیخوام...
فرشته چیزی را که می شنید باور نمی کرد با سرعت به سمت سپهر برگشت.
- چیزی گفتی عزیزم؟
- من نمیخوام.
و فرشته با ناباوری گفت:
- چی نمیخوای ؟ بگو.
- نمیخوام با مامان بزرگ برم میخوام پیش شما باشم.
- چرا؟ اون تو رو خیلی دوست داره...
- نه اون همش میگه هیس، ساکت، نکن. بد اخلاقه. من میخوام همینجا بمونم.
فرشته به فکر فرو رفت.
- پس همینجا باش تا من بیام...
و از اتاق خارج شد. سپهر به خوبی به یاد داشت که در عالم کودکی چقدر خدا خدا کرده بود تا با ماندن او موافقت کنند.
فرشته قبل از پیشنهاد سپهر چند بار همین مسأله را با خانواده اش مطرح کرده بود اما هر بار با مخالفت روشن خانم و آرش بحث پایان یافته بود.اینبار فرشته با اطمینان از اینکه خود سپهر به ماندن در کنار او راضیست موضوع را با مادرش مطرح کرد و بالاخره توانست آنها را قانع کند زیرا ساناز نیز در لحظات آخر زندگیش سپهر را به او سپرده بود.
سپهر به آرامی به طبقه پایین آمده بود و از پشت در گوش ایستاده بود.
- ببینید عزیز خانم دخترتون قبل از مرگش سپهر و به من سپرد. میدونم که جدایی از اون براتون سخته ولی سپهرم این جوری راضی تره.
عزیز خانم با اخم های درهم کشیده گفت:
- نمیشه سپهر یادگاری دخترمه... پاره ی جیگرم چه طوری ولش کنم به امان خدا...
فرشته میان کلام عزیز خانم پرید:
- من میفهممتون ولی به این فکر کردید که سپهر امسال باید بره مدرسه باید یکی کنارش باشه تا کمکش کنه؟تو رو خدا به حرفای من بیشتر فکر کنید
عزیز خانم با شنیدن نام مدرسه به فکر فرو رفت در همان لحظه روشن خانم گفت:
- خیالت راحت عزیز خانم قول میدم عین بچه خودم ازش نگهداری کنم فکر می کنم 2 تا پسر دارم...
با این حرف اخمهای عزیز خانم از هم باز شد انگار تا حدودی خیالش راحت شد آرش کمی خودش را روی مبل جا به جا کرد و گفت:
- اصلا خودم چند وقت یه بار میارمش تا ببینینش خوبه؟ شما هم که هر وقت تشریف بیارید قدمتون سر چشم.با تلفن میتونید ازش خبر بگیرید و حالشو بپرسید.
هر سه به لبهای پیرزن چشم دوخته بودند عاقبت عزیز خانم گفت:
- باشه ولی تورو خدا مواظبش باشید اون تنها کسمه نمیخوام براش اتفاقی بیافته...
فرشته با خوشحالی وصف ناشدنی گفت :
- چشم بهتون قول میدم مثل چشام مواظبش باشم...
سپس بلند شد و صورت عزیز خانم را غرق بوسه کرد
سپهر از خوشحالی روی پا بند نبود. دو روز از رفتن عزیز خانم می گذشت تمام وسایل مربوط به سپهر به طبقه پایین و در اتاقی که برای او در نظر گرفته بودند انتقال داده شد و باقی وسایل ساناز و مسعود را بار کامیون کرده به خانه عزیز خانم در مشهد فرستادند.
خریدن لوازم مدرسه چقدر برایش شیرین بود صبح دست در دست فرشته از خانه بیرون می زد غروب که باز میگشتند بس که مغازه ها را گز کرده بودند نایی در بدن نداشت
- پاشو تنبل خان تو که هنوز خوابی دیرت میشه.من گفتم تا الان رفتی شرکت!
به سختی چشم های پف کرده اش را که نتیجه بی خوابی دیشبش بود گشود.کش و قوسی به خود داد
- سلام مگه ساعت چنده؟
- علیک سلام آقای خوش خواب ساعت دقیقا 7 صبحه.
چشمهایش تا آخر باز شد
- نه ! شوخی میکنی؟
فرشته که از حالت صورت سپهر به خنده افتاده بود گفت
- آره ! اصلانم شوخی نکردم.
- وااای دیرم شد ساعت 7 ونیم قرار دارم
و به سرعت از جا برخاست.فرشته در حالی که از اتاق بیرون میرفت گفت :
- صبحونه حاضره زودتر بیا چون منم داره کم کم دیرم میشه
صورتش را خشک کرد و گفت :نمیخورم دیرم شده .
فرشته تکه نانی برداشت مقداری پنیر و گردو درونش قرار داد
- برات لقمه گرفتم روی میزه برش دار تو راه بخور نمیشه هیچی نخورده بری
- باشه دستت درد نکنه
- خواهش میکنم خداحافظ
کیفش را برداشت و از خانه خارج شد.محل کار فرشته بسیار نزدیک تر از محل کار سپهر بود با این حال باید مسیر را با ماشین طی می کرد سوار پراید نقره ایش شد و به طرف مدرسه حرکت کرد شغلش را خیلی دوست داشت .ریاضی تدریس میکرد همه بچه های کلاس از او حساب میبردند.در عین مهربانی از جذبه ی خوبی برخوردار بود و براحتی کلاس را اداره میکرد.
سپهر به سرعت خود را به آسانسور رساند.چنان با شدت خود را به داخل شرکت پرتاب کرد که منشی نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد
- سلام آقای مهندس
خودش را جمع و جور کرد
- سلام چه خبر؟
- آقای مهندس دارابی منتظرتون هستند حسابی هم کفری ان.
در همان موقع علی از اتاقش بیرون آمد با عصبانیت به سپهر نزدیک شد:
- چه عجب معلوم هست کجایی ساعت یه ربع به هشته. چرا گوشیتو جواب نمیدی؟
- سلام خواب موندم.داشتم رانندگی میکردم نتونستم جواب بدم... نفهمیدم چه طوری خودمو رسوندم شرکت. اومده؟
- بله بیچاره 5 دیقه هم زودتر از قرار اومد یه بیست دیقه ای هست منتظره، هر جور بود سرشو گرم کردم.
- بیخود 5 دیقه زود اومده همین امروز که من دیر اومدم اینم زود اومد.باشه من رفتم
و رو به منشی گفت
- خانم مرادی فعلا هیچ تلفنی رو وصل نکنید
- چشم
علی نفسش را به بیرون داد و زیر لب غرغر کنان گفت:
- پسره ی دیوونه معلوم نیست این روزا چش شده .هیچی سر جاش نیست
و به اتاق کارش بازگشت. بعد از ساعاتی سپهر و مهندس کوکبی از اتاق خارج شدند
- پس هماهنگی قراره بعدی با شما. خبرم کنید
- بله حتما با شریکم صحبت میکنم و خبرش رو به اطلاعتون میرسونم.
دستش را به طرف سپهر دراز کرد.
- از آشناییتون بسیار خوشحال شدم با اجازه
- خواهش میکنم بنده هم همچنین. باز هم از بابت تاخیرم عذر خواهی میکنم
در همان لحظه علی از اتاقش بیرون آمد
- تشریف میبرید آقای مهندس
- بله با اجازه شما خدانگهدار
- خواهش میکنم خداحافظ شما
- خدا حافظ
علی رو به سپهر گفت: چی شد ؟
- یه جورایی موافقت کرد و از کار خوشش اومد ولی نتیجه نهایی بعدا معلوم میشه
- خب یعنی چی؟
- قرار شد یه جلسه هم با شریکش داشته باشیم تا اون هم از جزئیات طرح اطلاع پیدا کنه
- خواهش میکنم ایندفعه سر موقع بیا آبرومون رو با این دیر اومدنت بردی
- بابا چقدر میگی حالیم شد خودم کلی خجالت کشیدم نمی خواد تو هم دم به دقیقه بگی
به سمت اتاقش حرکت کرد
- علی بیا تو اتاق کارت دارم
پشت میزش نشسته بود و به فنجان چایی روی میز خیره شده بود. علی با تقه ای به در وارد شد و رو به روی سپهر نشست
- بله؟مشکلی پیش اومده؟
سپهر کلمات را در ذهنش جا به جا کرد
- نه مشکل که نه...
- چیه جایی از طرح رو باید عوض کنیم؟
- نه...
- پس چی برامون شرط گذاشتن؟
- نه...
- نه و نعلبکی خب بگو ببینم چه مرگته جون به لبم کردی
- تو یه دیقه از اون زبونت کار نکش تا من حرفمو بزنم. والا لال نمیشی اه
- خب بیا اینم زیپ دهن ما امممم اممممممممم
- می خوام تو یه فرصت مناسب باهم حرف بزنیم ازت مشورت میخوام. موضوع اصلا شرکت نیست
- مگه الان چشه؟ زمان از این بهتر بگو ببینم چی میخوای بگی.
- اولا چش نیست گوشه دوما الان هزار تا کار نکرده داریم.تو هم با خیال راحت اینجا نشین پاشو پاشو برو سر کارت.
علی چشم هایش را ریز کرد
- من گفتم تو یه چیزیت هست پس اشتباه نکردم. خبراییه؟ نکنه اون دختره تاجی...
سپهر حرفش را قطع کرد و گفت
- پاشو الکی آسمون ریسمون نباف. زیاد به مغز کوچیکت فشار نیار چون عاجزتر از ایناس که حدس بزنی درباره چی میخوام صحبت کنم. سرراهت به خانم مرادی بگو کسی کار داشت وصل کنه اتاقم.
- خیله خب ما رفتیم
در را پشت سرش بست. سپهر با خود زمزمه کرد:
- چه جوری بهش بگم
کلافه وار فنجان چای را برداشت و سر کشید
برای فرشته روز کسل کننده ای بود بالاخره ساعت کاریش تمام شد باید مسیر کوتاهی را برای رسیدن به اتومبیلش طی میکرد. چشمش به دبستان پسرانه ای که در همان حوالی محل کارش بود افتاد به یاد اولین روز دبستان سپهر افتاد. روشن خانم و فرشته همراه سپهر وارد مدرسه شدند حیاط پر بود از همهمه ی بچه ها ، گروهی به دنبال هم میدویدند عده ای کنار مادرشان ایستاده بودند بچه ها آرام به صف شدند اما سپهر حاضر نبود دست فرشته را رها کند فرشته خم شد طوری که صورتش مقابل صورت سپهر قرار گرفت.
- نمیخوای بری؟ مگه به من قول ندادی که پسر زرنگ و خوبی باشی؟
- میترسم
- از چی؟ ببین اینا همه مثل تو هستن پس برو آفرین
بوسه ای بر گونه سپهر زد و روشن خانم هم سپهر را در آغوش گرفت و بوسید
- برو پسر خوشگلم خودم بعد از مدرسه میام دنبالت الهی مادر قربونت بشه
سپهر با اکراه از آنها جدا شد و به صف پیوست.
تقریبا تمام کارهای سپهر با فرشته بود و فرشته از این بابت نه تنها ناراحت نبود بلکه لذت هم میبرد. سپهر تا حدی به فرشته وابسته شده بود که باعث نگرانی اطرافیان مخصوصا روشن خانم شده بود.وقتی از مادرش می پرسید:
- آخه مادر من نگران چی هستی؟
روشن خانم در پاسخ سوالش می گفت
- مادر تو یه دختر دم بختی نباید این بچه رو اینقدر به خودت وابسته کنی بعدا جدا شدن از تو براش سخته.
- اولا من میخوام درس بخونم قصد ازدواج ندارم دوما کی گفته قراره از من جدا بشه من اگه بخوام شوهر کنم سپهرو هم با خودم میبرم
- وا مگه میشه. شوهرتم گفت چشم
- همینه که هست...
بالاخره فرشته بعد از دو سال به آرزویش رسید و در رشته ی مورد علاقه اش تربیت معلم قبول شد از طرفی خوشحال بود که به آرزویش رسیده و از طرف دیگر نگران سپهر بود.سپهر اواخر سال تحصیلی را میگذراند تمام نمراتش بیست بود و معلم و مدیر خیلی از او راضی بودند.
داخل باغچه مشغول خاکبازی بود که فرشته کنارش نشست.
- چیکار میکنی؟
- ...
- زبونتو موش خورده؟
- نخیرم
- قهری
- اهوم
- چرا؟
قیافه اش را مظلومانه کرد.هر وقت قیافه اش را اینطوری میکرد فرشته تسلیم خواسته اش میشد.
- فرشته جون...
- جانم
- تو میخوای از پیش من بری؟
- کی اینو گفته؟
- خودم شنیدم
- فال گوش وایستادن کار خوبی نیست
- همینجوری شنیدم
- اره میرم تهران ولی قول میدم زود زود بهت سر بزنم
- نه منم میخوام بیام
- نمیشه من میخوام اونجا برم درس بخونم
- خب منم میام درس میخونم
- اما تو مدرست اینجاست دوستات اینجاین
- خب میام اونجا دوست پیدا میکنم
- نمیشه
- ترو خدا فرشته جون
به گریه افتاد از گریه ی سپهر فرشته نیز نتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد به سرعت برخاست و به اتاقش رفت.
یک ماه بعد فرشته برای ثبت نام و انتخاب واحد راهی تهران شد.سپهر به شدت گوشه گیر و ساکت شده بود از مدرسه یک راست به اتاقش میرفت و فقط برای خوردن غذا بیرون می آمد تلاش های روشن خانم هم برای سرگرم کردنش بی فایده بود.با اینکه فرشته هر روز با او تماس میگرفت باز هم آرام نمی گرفت.حال فرشته نیز دست کمی از سپهر نداشت احساس میکرد چیزی را گم کرده است بی قرار و کلافه بود.
بعد از یک هفته فرشته به شیراز بازگشت .به نظرش سپهر در همین یک هفته بسیار زرد رو و ضعیف شده بود پای چشم هایش گود افتاده بود. تصمیم گرفته بود پس از پایان سال تحصیلی سپهر را با خود به تهران ببرد اما مادرش مخالف بود.
- دختر میخوای با یه پسر بچه کوچیک تو شهر غریب چیکار کنی؟
- کار میکنم مامان باید خرج دانشگاهمو هم در بیارم
- آخه چه کاری از دستت بر میاد؟
- فکرشو کردم. تدریس خصوصی
- نمیدونم والا من که صلاح نمیدونم بازم از داداشت بپرس
- اون که سرش به عشق وعاشقیش گرمه
- حسودی؟ تو هم عاشق شو
- من از این لوس بازی ها خوشم نمیاد
- من آخر از دست تو دق میکنم
دستش را دور گردن مادرش حلقه کرد و گونه اش را بوسید
- خدا نکنه مامان جون
فرشته با کلی التماس و خواهش و اطمینانی که به آرش داده بود او را راضی کرد که سپهر را برای سال تحصیلی جدید به تهران ببرد.
سپهر در پوست خود نمی گنجید دوست داشت هر چه زودتر امتحاناتش به پایان برسد و با فرشته راهی تهران شود. روشن خانم تکه زمینی را که برای روز مبادا نگه داشته بود برای فروش گذاشت تا فرشته بتواند از پول آن خانه ای در تهران بخرد.
به کمک آرش خانه ای در وسط شهر خرید.زندگیشان را با تدریس خصوصی ومقدار پولی که آرش هر ماه به حسابش واریز میکرد میگذراند تمام سعیش این بود که ساعت کلاسهایش با ساعت کلاس سپهر یکی باشد.
چندین سال را به همین منوال گذرانده بود و سپهر هر سال به عنوان شاگرد ممتاز پا به مقاطع بالاتر می گذاشت .اولین بار که برای تدریس به مدرسه راهنمایی حوالی محلشان معرفی شد مدیر و دبیران متعجب بودند که چطور دختری به این جوانی برای تدریس ریاضی معرفی شده است اما فرشته در مدت کوتاهی خود را به همکارانش اثبات کرده بود و به قولی جا پایش را محکم کرد.سپهر هم بعد از گذراندن پیش دانشگاهی در رشته ی مورد علاقه اش قبول شده بود در همان سال عزیز خانم بر اثر کهولت سن از دنیا رفت. بعد از فوت مادربزرگش خانه ی مشهد را که از عزیز خانم به ارث رسیده بود فروخت و به همراه دوستش علی دارابی شرکت نرم افزاری را تاسیس کردند.
هراز گاهی سپهر در خود فرو میرفت فرشته خوب میدانست که او هوای پدر و مادرش را دارد.تنهایش نمی گذاشت و از هر لحاظ حمایتش میکرد اما حالا بعد از 18 سال از اولین باری که سپهر را دیده بود این سپهر بود که او را زیر چتر حمایت خود داشت.در طول این سالها فرشته خواستگارهای متعددی را از غریبه و آشنا رد کرده بود و همه به خوبی دلیل این رفتار او را میدانستند زیرا هر کسی با شرایط فرشته کنار نمی آمد.از نظر فرشته رفتار سپهر در یکی دو سال گذشته و مخصوصا این اواخر تغییر کرده بود.کم حرف تر و تو دار تر شده بود،توجهش به فرشته به مراتب بیشتر از سالهای پیش بود.به یاد روزی افتاد که با پدر یکی از شاگرد های خصوصی اش در جلوی در خانه به صحبت ایستاده بود هنگاهی که به داخل خانه بازگشت با چهره عبوس و خشمگین سپهر رو به رو شده بود
- این دیگه کی بود؟
فرشته با تعجب جواب داد
- پدر شاگردم.
- اونوقت میشه بگی پدر شاگردت پشت در خونه چیکار داشت؟
- هیچی اومده بود شهریه این ترم دخترشو تصفیه کنه.
- میتونست این پولو به دخترش بده تا به دستت برسونه.
و با همان خشمی که برای فرشته بسیار عجیب بود به اتاقش رفته بود.وقتی قضیه را با مادرش در میان گذاشته بود روشن خانم گفت:
- سپهر دیگه برای خودش مردی شده و این رفتار برای یه مرد عادیه.
و بعد از مدتی که به فکر رفته بود ادامه داد:
- سپهر دیگه یه پسر بچه نیست که چیزی متوجه نشه.درست نیست یه دختر و پسر جوون تو یه خونه تنها باشن. تو هم بهتره به فکر زندگیت باشی سپهر دیگه از آب و گل در اومده خودش میتونه گلیمش و از آب بکشه
- مامان این حرفا چیه که میزنی به من اعتماد نداری یا به سپهر. خوبه توی دست و پای خودمون بزرگ شده منم مورد مناسبی ندیدم که بخوام شوهر کنم شما شوهر خوب نشون بده چشم
- نه مادر نقل اطمینان نیست هردو تاتون جوونین. تا الان که بهونت سپهر بود من اگه بدونم تو سر عقل اومدی صد نفر برات سراغ دارم هنوز بعد این همه سال اصغر پسرعموت چشمش دنبالته زن عموتم هر سری یه پیغوم پسغومی برات داره.
- همچین میگید جوون مثل اینکه یادتون رفته من یه 13 سالی از سپهر بزرگترم. اون پسر عمومم باشه ارزونی عمو و زن عمو. اییشش چندش با اون طرز نگاه کردنش. هر وقت منو میبینه اینقدر سرشو پایین میگیره که فکر کنم جز زیپ شلوارش چیز دیگه ایی نمی بینه.
- خدا بگم چیکارت نکنه دختر این حرفا چیه راجبه پسره مردم میزنی
- همینه که هست...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#7
Posted: 17 Aug 2013 19:45
عشق محال ۶
ساعت 7 ونیم شب بود که کلاس سپهر تمام شد و همراه علی بیرون آمدند
- امروز خیلی خسته شدم 7 صبح از خونه زدم بیرون الان 7 و نیمه شبه دیگه انرژی برام نمونده.
- منم همینطور باز تو تا 7 خوابیدی با تاخیر اومدی شرکت ولی من چی از 6 زدم بیرون.
- اَاااه... بیچارم کردی از صبح اینقدر دیر اومدنمو زدی تو سرم. بگم غلط کردم ولم میکنی.
- تا تو باشی دیر نیای.راستی نمیخوای بگی صبح درباره چی میخواستی صحبت کنی؟
- نه.گفتم تو یه وقت مناسب نه الان که هم من خسته ام هم تو.
- مگه میخوای کوه بکنی که خسته ای؟میخوای حرف بزنی.
- باشه. حالشو داری؟
- آره. بریم یه چیزی بگیریم بخوریم تو هم حرفتو بزن
و باهم سوار بر اتومبیل سپهر از آنجا دور شدند
علی دوغی را که قصد بلعیدن آن را داشت با شدت به بیرون از دهانش پاشید و شروع به سرفه های پیاپی نمود. سپهر چند ضربه ی محکم به پشتش زد و گفت
- هووووی چته یواش تر.
با سختی سرفه هایش را مهار کرد،با چشمان از حدقه در آمده به سپهر نگاه کرد و با صدای فریاد مانندی گفت:
- تو چی گفتی؟ دیوونه شدی؟ اصلا خودت فهمیدی چی پروندی؟
- آرومتر همه دارن نگامون میکنن .من خیلی خوب میدونم که چی گفتم.
علی کمی تن صدایش را پایین آورد
- تو عقلتو از دست دادی نمیفهمی چی میگی
کف دستش را به پیشانی سپهر چسباند
- آخه تبم نداری که بگم داری هزیون میگی.میذارم به حساب خستگی.
- علی مسخره بازی در نیار. من شوخی ندارم
علی با ابروهای گره خورده و با تحکم گفت:
- ولی من ترجیح میدم این حرفت یه شوخی باشه. بهت توصیه میکنم هیچ وقت تصمیمت رو عملی نکنی چون فقط یه دیوونگیه محضه.بهتره فراموشش کنی و درباره اش هیچ وقت صحبت نکنی
- نمیشه. دیگه نمیتونم اینجوری ادامه بدم.
- اصلا به این فکر کردی که آخرش چی میشه.بر فرضم قضیه رو بهش گفتی فکر میکنی همه چی درست میشه نه سپهر جان اول بدبختیته زندگیت به هم میریزه.
- بهتراز بلاتکلیفیه. تو جای من نیستی که بفهمی چی میگم. هر روزم با عذاب میگذره.چقدر به خودم فشار میارم تا رفتارم نشون نده که تو دلم چی میگذره اما نمیشه داره شک میکنه تا حالا چند بارگفته رفتارت عوض شده.
- سپهر باورم نمیشه. این همه دختر دورتن همشون فقط منتظرن که یه کم بهشون رو نشون بدی اون وقت تو...
- من چی؟ تو اون دخترا رو با فرشته یکی میکنی؟
- آخه احمق جون اون 13 سال از تو بزرگتره.مگه خودت نبودی که میگفتی فرشته بزرگت کرده برات هم خواهر بوده هم پدر و مادر حالا اومدی به من میگی عاشقش شدی؟
- برای من سنش مهم نیست من دوستش دارم.تازه از لحاظ ظاهرم چیزی از دخترای بیست و سه چهار ساله کم نداره.
- نه فایده نداره تو الان مجنونی هر چی من بگم لیلی این جوریه و اون جوریه بازم حرف،حرف خودته... دیگه مخم داغ کرده پاشو تا از دستت روانی نشدم بعدا با هم صحبت میکنیم. حرف زدن تو خستگی فایده نداره
- راستی نمیخوام کسی از این موضوع چیزی بدونه
- مطمئن باش تو هم بخوای من از این خریتت چیزی به کسی نمیگم. با حرفات اشتهام کور شد حداقل صبر میکردی ساندویچم تموم شه.
- همینه دیگه ذهنت فقط حوالی شکم میچرخه.
از روی نیمکت پارک بلند شدند و به راه افتادند.
جز نور کمی که از آباژور می تابید تمام خانه تاریک بود به ساعت نگاه کرد 9 و نیم شب را نشان می داد.خودش را روی کاناپه رها کرد حرفهای علی دلشوره اش را بیشتر کرده بود اما از اینکه علی نیز در جریان تصمیمش قرار گرفته بود احساس رضایت میکرد گویی تحمل این بار به تنهایی برایش مقدور نبود و حالا همراهی را در کنار خود احساس میکرد کسی که می توانست از احساسش برایش صحبت کند. می خواست به اتاق برود اما توان برخاستن نداشت به پهلو چرخید و کمی خودش را جمع کرد.
- سپهر...سپهر جان پاشو.چرا اینجا خوابیدی؟
چشمانش را باز کرد نگاهی به پتویی که رویش بود انداخت متوجه شد که شب را روی همان کاناپه سپری کرده کمی خودش را جا به جا کرد و دوباره چشمهایش را بست
- با توام صدات نزدم که جا به جا شی تنبل خان
چشم هایش را به عمد بسته بود دوست داشت فرشته صدایش کند زیرا برای بیدار کردنش بی نهایت مهربان میشد. با چشم های بسته جواب داد
- باشه بلند میشم 10 دیقه دیگه
- نه دیره پاشو
و پتو را از روی سپهر کشید
- ای بابا فرشته...
- جانم؟ پاشو دیگه...دوباره دیرت میشه ها نمیخوای که دوباره خواب بمونی سر وقت به شرکت نرسی.تا من صبحونه رو آماده می کنم تو هم دست و صورتتو بشور.
وارد شرکت شد
- سلام
- سلام من میرم اتاقم.امروز قرار خاصی نداریم؟
- نخیر
بعد از چند دقیقه از اتاق بیرون آمد و به سمت اتاق علی حرکت کرد
- مهندس دارابی تو اتاقشونن؟
- نه هنوز تشریف نیاوردن
از حرکت ایستاد و متعجب گفت:
- نیومدن؟
- نخیر
- تماس نگرفتن؟
در باز شد و علی وارد شرکت شد. سپهر با پوزخندی بر لب به علی سلام کرد.
- علیک سلام
و زیر لب طوری که فقط سپهر شنید ادامه داد:
- کوفت به چی میخندی؟
- به این که دیروز منو کچل کردی اونوقت امروز خودت 7 و ربع اومدی
- خدا خفت کنه که دیشب بس که به حرفات فکر کردم صبح خوابم برد و این شد عاقبتش.تازه من همش یه ربع دیر کردم ولی تو 45 دقیقه
ساعت کاری شرکت تمام شده بود منشی را مرخص کرد و مشغول جمع کردن وسایلش بود کسی به در کوبید
- بله؟ بفرمایید؟
- بریم؟
- وایستا کیفمو بردارم بریم
در حالی که با هم از شرکت خارج می شدند.علی گفت:
- خدا رو شکر امروز کلاس نداریم یه نفسی میکشیم
- آی گفتی این هفته خیلی سرمون شلوغ بود.
- چه خبر؟
سپهر متوجه کنایه ی علی شده بود
- از چی؟
- بگو از کی؟
- خب از کی؟
- یعنی نمیدونی کیو میگم؟طرف دیگه؟ فرشته جونت.
- سلامتی خبری نیست دیشب که رفتم خوابیده بود.
- آخی پس به دیدار یار نائل نشدی بمیرم برات.
- مزخرف نگو صبح قبل اینکه بیام دیدمش.
- پس خوبه اول صبحی حسابی شارژ شدی.
سپهر در حالی که میخندید گفت
- اوه چه جورم.
- خبه نیشتو ببند خجالت نمیکشه با این عشق وعاشقی عجیبش.
سپهر از این حرف علی ناراحت شد و دیگر حرفی نزد
- حقیقت زهرماره دیگه آره؟
-...
- آخرش که چی؟ میخوای چیکار کنی؟
- نمیدونم چه طوری بهش بگم
- درست مثل بچه آدم. ولی من از عاقبتش میترسم از این ماجرا بوی خوشی نمیاد.
- تو شامّت ایراد داره بو رو عوضی میشنوی
- بی شوخی میخوای چیکار کنی؟
- تو همین یکی دو هفته بهش میگم
- به این زودی؟
- زود نیست.تازه دیرم شده.
- ببینم اصلا این قضیه از کی شروع شده؟
- تقریبا دو سال پیش.
- دو ســــال.تو الان به من میگی؟
- اولش مطمئن نبودم که این حسی که سراغم اومده عشق باشه اما بعدش که دیدم از تمام حرکاتش شادیش،عصبانیتش،شوخیش و حرف زدنش لذت میبرم دیگه خودمو گول نزدم .
علی سری تکان داد و گفت:
- که این طور.پس قضیه برای امروز و دیروز نیست.اما دو سال پیش که با مریم بودی؟
- دوستی با مریم یه اشتباه بود.هیچیمون با هم جور نبود.همون اوایله رابطمون فرشته بهم گفت که این دختر به دردت نمیخوره اما من زیربار نرفتم.وقتیکه با یکی از پسرای دانشگاه دیدمش.اون موقع بود که فهمیدم فرشته چی میگه.
- فرشته جونت اگه میدونست که با حرفش دست از مریم میکشی عاشق اون میشی هیچ وقت همچین توصیه ای بهت نمی کرد.حالا چی شد که رفتی تو نخ فرشته؟
- یه جورایی مریم باعثش شد.بعد از اینکه اونو با پسره دیدم یه دعوای مفصل با هم داشتیم بهش گفتم تو یه دختر هرزه ای که لیاقت عشق منو نداشتی.اونم تو جواب حرفم گفت حالم ازت بهم میخوره.فکر کردی چی هستی؟ تمام حرفات با فرشته جون تموم میشه انقدر اسم فرشته رو شنیدم که دیگه به هرچی فرشته است آلرژی دارم.میگم بریم سینما میگی به فرشته بگم میگم بریم خرید میریم برای فرشته می خریم.فرشته.فرشته...فرشته. تو که اینقدر عاشق فرشته بودی چرا اومدی سراغ من؟تو و اون باهم برید به جهنم. بعد از اونم دیگه مریم و ندیدم یعنی نخواستم که بینمش. اما با حرفش فهمیدم که فرشته توی زندگیم چقدر نقش داشته و من متوجه نبودم. از اون به بعد حواسم بیشتر به حرکاتش و رفت و آمدش بود. تمام کاراش رو با مریم مقایسه میکردم و با هر مقایسه میفهمیدم که نه تنها از مریم سرتره حتی نسبت به دخترای دیگه هم خیلی نجیب و با وقارتر بود
- که اینطور...
- آره لحظه به لحظه عاشق تر میشدم یه عشق آتشین اما دیگه نمی تونم مهارش کنم علی داره از تو میسوزونم.
- حالا تو میخوای یه کاری کنی اونم تو این عشق بسوزه؟
- نه. اگه همین طوری ادامه بدم دیگه چیزی ازم نمیمونه.
- شاعر مسلکم که هستی شعله و آتش عشق و...
- نمیخوای دست از مسخره بازی برداری از اول حرفم تا الان فقط لودگی کردی. بپر پایین رسیدیم در خونتون؟
- بیا بریم تو؟
- نه نمیام میخوام برم خونه، فرشته هم امروز کلاس نداشته تنهاست.
- بله تا وقتی که یار باشه معلومه در جوار ما خوش نمیگذره
- چیزی به مامانت نگی آبرومو ببری
- برو با خیال راحت خداحافظ
- خداحافظ
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#8
Posted: 17 Aug 2013 19:48
عشق محال ۷
صدای تلفن سکوت خانه را شکست فرشته تا آن لحظه از روز تنها مانده بود با رخوت و بی حالی به سمت تلفن رفت
- الو؟
- الو سلام فرشته خوبی مادر؟
- سلام مامان شمایین مرسی شما چه طورید؟
- فداتشم شما خوب باشید ما هم خوبیم. سپهر خوبه؟
- حال سپهرم خوبه. یادی از ما کردی؟
- من که همیشه یادتونم این شمایید که حالی از این پیرزن نمیپرسد.
- مامان نزدیک امتحاناست زیاد نمیرسم زنگ بزنم شما ببخشید.
- اشکال نداره من دیگه عادت کردم.
- خب چه خبرا؟آرش و نازنین خوبن؟
- خوبن سلام دارن برات.خبر که زیاده صبح بتول خانم همسایه اومده بود.می خواست اجازه بگیره برای پسرخواهرش بیان خواستگاری.
در همان لحظه سپهر وارد شد.فرشته انقدر گرم صحبت بود که متوجه ورود سپهر نشد.سپهر با شنیدن صدای فرشته گوش هایش را تیز کرد تا بفهمد فرشته با چه کسی صحبت می کند.
- مامان چه طوری می خوان بیان وقتی من اینجام و اونا اونجا؟
- گفتن عجله ای ندارن هر وقت بیای شیراز اونا هم میان دیدنت.مثل اینکه همین سری که اومده بودی پسره تو کوچه دیدت ماشینت پنچر شده کمکت کرده لاستیکشو عوض کنی.
- آهان یادم اومد آره می خواستم برم خونه عمه معصومه دیدم ماشین پنچره آرش و سپهرم رفته بودن بیرون نبودن مجبور شدم خودم دست به کار بشم. همون موقع از خونه بتول خانم یه آقایی اومد بیرون ازم پرسید کمک می خوام منم که تا حالا از این کارا نکردم از خدا خواسته قبول کردم.دیدم بیچاره هی سرخ و سفید میشه و دم به دقه میگه ببخشید تو دلم میگفتم همه شیراز مال تو فقط بجنب دیرم شده.هر بار که میگفت ببخشید منم با پررویی می گفتم خدا ببخشه. هه هه پس بگو بیچاره واسه چی قاطی کرده بوده.
- آره فکر کنم خودش باشه.بتول خانم می گفت از همون موقع فرهاد یه دل نه صد دل عاشق فرشته جون شده خلاصه منو فرستاده تا از شما اجازه شرف یابی بگیرم.
- وا حالا با یه نگاه عاشق شد.مامان حوصله داری به خدا. تو این بدبختیایی که سرم ریخته خواستگاری هم شده قوز بالا قوز.
- حالا تو یه دفه ببینش باهاش صحبت کن.ندیده که نمیشه خواستگارو رد کرد.
- خیله خب هنوز که نیومدم شیراز وقتی اومدم، چشم. بگین بیان شازدشونو ببینیم.
روشن خانم با خوشحالی بی وصفی گفت:
- قربونت بشم مادر پس من برم به بتول خانم بگم.کار نداری؟
- نه به آرش و نازنین سلام برسونید
- بزرگیتو میرسونم خداحافظ
- خداحافظ
سپهر با شنیدن حرفهای فرشته پکر شد.گویی دیگر جانی در بدن نداشت کیفی که در دست داشت رها شد و به زمین افتاد.
- سپهر اومدی؟اصلا متوجه اومدنت نشدم!.
سپهر به سختی آب دهانش را قورت داد وسعی کرد که صدایش نلرزد.
- سلام همین الان اومدم داشتی تلفن صحبت می کردی متوجه نشدی.
- آره مادر جون بود بهت سلام رسوند
- سلامت باشه.چه خبرا؟
- هیچی سلامتی.امروز تو خونه تنها بودم حسابی حوصلم سررفت.
- حالا که این طوره نظرت چیه بریم بیرون یه گشتی بزنیم.
فرشته با خوشحالی دستهایش را به هم کوبید
- عالیه
- تا تو حاضر بشی منم یه آبی به دست وصورتم میزنم
فرشته با سرعت به اتاقش رفت مانتوی کرم رنگش را به همراه یک شال قهوه ای که قبل از سال نو سپهر برایش خریده بود پوشید خودش را در آینه نگاه کرد و لبخندی از سررضایت زد.از نظر فرشته سپهر بسیار خوش سلیقه بود برای همین ترجیح میداد که بیشتر خریدهایش به همراه سپهر باشد.آرایش ملایمی کرد هنگامی که آرایش می کرد چشم های عسلی رنگش در چهره اش خودنمایی می کرد. طوری که توجه همه را به خود جلب می کرد گویی که با چشمانش اطرافیان را جادو کند.
- آماده ای؟
دوباره خودش را در آینه نگاه کرد
- اومدم
- بجنب دختر شب شد
فرشته از اتاق خارج شد
- من آماده ام بریم...چرا اینطوری نگاه می کنی؟پاشو بریم دیگه؟
- ها...بریم.
ماشین را روبروی رستوران نگه داشت.رستوران بسیار شیکی بود با دوسالن بزرگ دو طبقه.جای دنجی را برای نشستن انتخاب کردند.
- خیلی وقت بود با هم نیومده بودیم بیرون
- بله بالاخره بعد مدت ها خانوم خانوما به ما افتخار دادن
- سپهر؟
- جانم فرشته جون
- چند وقته میخوام باهات صحبت کنم؟
سپهر با تعجب پرسید:
- در مورد چی؟
- درباره خودمون
سپهر از این حرف کمی جا خورد وبا همان تعجب ادامه داد:
- خودمون؟
- ببین سپهر درسته که ما توی این سال ها خیلی به هم وابسته شدیم اما باید واقعیت رو قبول کنیم.نمی دونم می فهمی چی میگم؟
سپهر با کلافگی گفت:
- فرشته میشه واضح تر بگی؟داری می ترسونیم.
فرشته دستانش را در هم گره کرد
- چه جوری بگم...به نظر من ما نمی تونیم این طوری پیش بریم
در چهره سپهر دیگر اثری از خونسردی لحظات قبل نبود
- با اینکه چیز زیادی از حرفات نمی فهمم ولی بهتره بعد از نهار با هم صحبت کنیم
فرشته که متوجه دلخوری سپهر شده بود فقط با تکان سر موافقتش را اعلام کرد.
- بیا بریم روی اون نیمکت بشینیم اونجا خلوت تره
سپهر در حالی که در کنار فرشته روی نیمکت پارک می نشست گفت
- خب من گوشم با شماست بفرمایید.فقط برو سر اصل مطلب
فرشته به این فکر می کرد که چه طور بدون آنکه برای سپهر دلخوریی پیش آید منظورش را برساند جملاتش را در ذهنش سامان بخشید:
- باشه پس بدون رودربایستی بهت میگم، امیدوارم که حرفامو درک کنی. هر جوونی توی سن تو الان کسی رو اطراف خودش داره که باهاش یه رابطه ی احساسی داشته باشه منظورم از کسی همون جنس مخالفه اما تو خودت بهتر از من میدونی که با کسی در ارتباط نیستی یا لااقل من از روابطت بی خبرم.این موضوع منو نگران میکنه تو دیگه یه بچه ی 6 ساله نیستی 23 سالته و باید کم کم عشق رو تجربه کنی تا بتونی به کسی دلببندی و یه زندگی مستقل و شروع کنی.
- یعنی چی؟بگو دقیقا چی میخوای؟
- سپهر من میخوام که این وابستگی بین منو تو کم بشه تا در آینده ای که فکر نمیکنم زیاد دور باشه هردومون دچار مشکل نشیم و راحتر با واقعیت کنار بیایم
خون در رگهای سپهر به جوش آمده بود.کنترل حرکاتش از اراده ی او خارج بود دستهایش را مشت کرد و با صدایی که از شدت خشم دو رگه شده بود گفت:
- ازم خواستی حرفاتو بفهمم ولی من نمیتونم حرفت و درک کنم. بعد 18 سال حرف از جدایی و کم کردن وابستگی میزنی؟ موضوع چی...
فرشته که عصبانیت سپهر را دید با دستپاچگی حرفش را قطع کرد و گفت:
- اما سپهر...
- اما چی؟آهان... حتما قضیه از خواستگاری که برات پیدا شده آب میخوره...آره؟
دیگر عصبانیت در چهره ی فرشته نیز دیده میشد
- یادم نبود هنوز عادت فال گوش وایسادنت رو ترک نکردی!
- پس حدسم درست بود.
فرشته با سرعت از روی نیمکت برخاست و رو به روی سپهر ایستاد.
- برات متاسفم سپهر...نه برای خودم متاسفم که این حرفا رو از دهنت می شنوم من تا وقتی تو در کنارم بودی چیزی رو برای خودم نخواستم فکر میکردم بعد از این همه سال باید اینو فهمیده باشی.
و با قدم هایی تند به سمت ماشین که بیرون از پارک متوقف شده بود حرکت کرد.سپهر پشیمان از گفته هایش به دنبال فرشته به راه افتاد و با لحن مسالمت آمیزی گفت:
- فرشته صبر کن.به من حق بده که نتونم به همین راحتی حرفاتو قبول کنم...وایستا... آخه تو چه توقعی از من داری؟که بگم باشه من میرم پی زندگیم تو هم برو برای خودت؟
فرشته به سمت سپهر چرخید
- من دیگه هیچ توقعی از تو ندارم.
و با همان سرعت به راهش ادامه داد.سپهر حرفی نزد و ترجیح داد تا بحث همین جا پایان یابد.احساس میکرد همه چیز خراب تر می شود و فاصله بین او و فرشته لحظه به لحظه بیشتر.در مسیر برگشت تا خانه هیچ حرفی بین آنها رد و بدل نشد.فرشته تمام طول راه را از پنجره ماشین به بیرون زل زده بود با خود می اندیشید:
- چقدر بی انصافی سپهر. درسته که من هم نمی تونم با همین روال ادامه بدم اما بیشتر از خودم به فکر تو بودم ونگرانت بودم.
سپهر رانندگی میکرد ونگاهش به خیابان های شلوغ بود اما ذهنش به جای دیگری پر کشیده بود
- چرا همه چی دست به دست هم داده تا منو از اون جدا کنه؟چرا هرچی سعی میکنم اوضاع و مرتب کنم به جایی نمیرسم؟
و چراهای متعددی که در ذهن سپهر بی جواب مانده بود.هنگامی که به خانه رسیدند فرشته به اتاقش رفت اما به خاطر ذهن درگیر و مشوشش نتوانست تا نزدیکیهای صبح بخوابد.سپهر نیز تا صبح از اتاقش خارج نشد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#9
Posted: 17 Aug 2013 19:53
عشق محال ۸
با صدای زنگ ساعت چشمانش را به سختی گشود دلش می خواست باز هم بخوابد تا تلافی شبی را که تا صبح چشم بر هم نگذاشته بود در بیاورد اما میدانست که نمیشود از روی تخت برخاست جلوی آینه ی قدی اتاقش ایستاد و به آرامی موهای طلایی رنگش را شانه می کرد در همان لحظه با صدای در، دست نگه داشت.با اینکه هنوز از حرفهای دیروز سپهر ناراحت بود گفت
- بیا تو
- سلام خانوم خشگله صبح عالی بخیر
- سلام صبح تو هم بخیر
- هنوز از دستم ناراحتی
- نه
- آی..آی آی نکه قهر کردی؟
- فراموشش کن
سپهر به سمت فرشته رفت.بازوی فرشته را گرفت و او را به سمت خود چرخاند.دستهای ظریف فرشته را دردست گرفت و در چشمهای خیره کننده اش زل زد
- ازت معذرت میخوام
سپس او را به آرامی در آغوش خود کشید
- هیچوقت دلم نمی خواد که ازم ناراحت باشی.با اینکه به نظرم جدایی از تو و کم کردن وابستگیم بهت غیر ممکنه اما به خاطر تو سعیمو میکنم.خواهش میکنم منو ببخش
آرامش عجیبی در جانش ریخت به یاد زمانهایی افتاد که سپهر با او قهر میکرد فرشته دستان کوچک او را در دست میگرفت و بعد به آرامی سپهر را در آغوش می کشید اما با بزرگ شدن سپهر کمتر پیش آمده بود که با هم قهر کنند.و حالا این سپهر بود که او را در آغوش گرفته بود با این تفاوت که سپهر دیگر کودک نبود بلکه یک سر و گردن نیز از فرشته بلند تر بود.
- خیله خب باشه عین بچه ها شدی من اصلا باهات قهر نبودم
وخود را از آغوش سپهر بیرون کشید.سپهر نگاهی به فرشته انداخت و گفت
- ازت ممنونم.
دستش را به سمت فرشته دراز کرد
- بده من موهاتو شونه کنم
- نمیخواد خودم شونه می کنم تو برو آماده شو دیرت نشه
- مگه نمیگی قهر نیستی پس بده
فرشته شانه را به دست سپهر داد و چرخید تا سپهر راحتر موهایش را شانه کند.سپهر شانه را در موهای لطیف فرشته فرو میبرد و به آرامی به سمت پایین حرکت میداد.از این کار غرق لذت بود گویی تمام دنیا در دستان اوست.فرشته احساس بسیار خوبی داشت،علیرقم میل باطنی اش گفت:
- خوبه سپهر داره دیر میشه باید صبحونه رو آماده کنم
- باشه... پس من میرم حاضر بشم
شانه را روی میز توالت کنار تخت گذاشت و از اتاق خارج شد.فرشته نیز به سرعت آماده شد تا راهی محل کارش شود.
یک هفته از ماجرایی که آن روز در پارک اتفاق افتاده بود می گذشت و هردوی آنها دیگر حرفی در اینباره نزده بودند.سپهر در اتاق کارش خسته از کار روزانه به صندلی تکیه زده بود که با صدای تلفن به خودش آمد
- آقای مهندس خانم سمیعی پشت خط هستن
- ممنون وصل کنید
- الو سلام سپهر؟
- بَـــــه سلام فرشته خانم آفتاب از کدوم طرف در اومده که شما به بنده اقتخار دادید؟
- باهات کار دارم وقت داری بیام پیشت؟
- بله حتما.من همیشه برای شما وقت دارم.
- باشه پس من تا نیم ساعت دیگه شرکتم.خداحافظ
فرشته وارد شرکت شد بعد از سلام به منشی، سراغ سپهر را گرفت
- آقای مهندس تو اتاق منتظرتون هستن
وبا تقه ای به در وارد شد
- سلام فرشته خودم خوبی؟
- سلام مرسی.مزاحم کارت نشدم که؟
- اختیار دارین.کارام تموم شده بود. حالا چه مساله ی مهمی پیش اومده که به خاطرش اومدی شرکت.
- هیچی فقط میخواستم بهت بگم که برای پنجشنبه و جمعه برنامه ایی نداری؟
- نه،برنامه ی خاصی ندارم واسه ی چی میپرسی؟
- دلم خیلی هوای دریا رو کرده تو که میدونی من عاشق اینم که بشینم لب ساحل و غروب خورشید و نگاه کنم.گفتم با علی و کمند هم هماهنگ کن تا پنجشنبه و جمعه بریم شمال.
- باشه من کارامو روبه راه میکنم تا بریم ولی نگفتی چرا یهویی هوای سفر کردی
- آخه خیلی وقته که درگیر کار شدیم و کلا تفریح رو فراموش کردیم
- موافقم... پس من با علی هماهنگ میکنم تا اونم به خواهرش بگه.
- علی کجاست؟
- امروز نیومده مادرشو برده دکتر
- دکتر برای چی؟اتفاقی افتاده؟
- نه مثل اینکه یه کم حال ندار بوده
- باشه پس اگه با من کار نداری برم خونه
- صبر کن با هم میریم کارم تموم شده
ساعت 8 شب بود که سپهر با علی تماس گرفت تا پیشنهاد فرشته را با او نیز در میان بگذارد
- الو سلام
- سلام چه عجب یاد من کردی اصلا نمیگی یه دوست هم دارم حالا من گرفتار بودم تو چی؟...
- بابا یه نفس بگیر بعد ادامه حرفتو بزن خفه میشی ها! حالا یه روز نیومدی شرکت ببین چقدر گله داری
- چه خبر؟
- هیچی سلامتی تو شرکت که یه سری کارای عقب افتاده رو انجام دادم... تو چه خبر مادرت خوبه کسالتشون برطرف شد؟
- الحمدا.. بهتره چیزی نبود یه کم ضعف کرده بود
- خب خدا رو شکر.امروز فرشته اومده بود شرکت گفت که بهتون بگم برای پنجشنبه و جمعه هماهنگ کنیم که بریم شمال.
- شمال؟چه بی مقدمه؟
- مگه خوشگذرونی مقدمه میخواد
- والا از نظر بنده همه چیز نیاز به مقدمه داره ولی از نظر شما کاری رو که فرشته خانم امر فرمودند بی مقدمه باید اجرا شه.با این حال چشم من موضوع رو با خانواده در میون میگذارم و نتیجه رو در اسرع وقت به اطلاع جنابعالی میرسونم.
- باشه پس من منتظر خبرت هستم.کاری نداری؟
- نه سلام برسون خداحافظ
فرشته نگاهش را از برگه های امتحانی که در حال تصحیح آنها بود گرفت و رو به سپهر گفت:
- چی شد؟ چی گفت؟
- قرار شد خبرشو بهم بده.
فرشته دوباره نگاهش را به برگه ها انداخت
- وای کلافه شدم از دست این وروجکا.اگه این برگه رو جلوی خودش بذاری نمی تونه بخونه.
- من میتونم بخونم.من در خوندن متون خرچنگ قورباغه یه پا متخصص هستم.
- خب آقای متخصص میشه بفرمایید عددی که این جغله این جا نوشته 3 هست یا 4؟
- بله این کار نیاز به یه کم تمرکز داره چند لحظه صبر کنید.
و قیافه ی متفکری به خود گرفت اما با صدای موبایلش از جا پرید
- بله؟
- سلام چه طوری؟
- مرسی.نتیجه چی شد؟
- مامانم که گفت حالش زیاد خوش نیست ونمی تونه بیاد.آقاجونمم که به تبعیت از همسر محترمه تشریف نمیارن بنابراین میمونیم من و خواهر گرام که در خدمت شما هستیم. فقط بفرمایید که کی و کجا همدیگرو ببینیم.
- ساعت 8 صبح جلوی خونه ی ما.خوبه؟
- خوبه.پس فعلا بای
- بای
سپهر بعد از قطع تماس به فرشته که منتظر نگاهش میکرد گفت:
- معذرت می خوام این علی تمرکز منو وسط کار به این حساسی بهم ریخت و دیگه کاری از دست من برنمیاد.ولی خداییش چطوری خط اینا رو می خونی؟
- بده من اون برگه رو فکر میکنی خودت بهتر از اینا بودی؟بالاخره چی شد؟علی بود؟
- بله علی بود گفت که مادر و پدرش نمیان ولی خودش و کمند میان.
- پس من یه سری چیز برای سفرمون آماده می کنم.
- چیزی لازم نداریم خودتو خسته نکن فقط زودتر برو بخواب که من نمی گذارم وقتی دارم رانندگی می کنم یه لحظه هم چشماتو رو هم بذاری.
- باشه بذار این برگه ها رو تصیح کنم خیالم راحت بشه بعد میرم میخوابم تو میخوای بخوابی برو بخواب.
- یه سریشو بده من کمکت کنم.
- نــه،تو که میدونی من عادت ندارم برگه هامو بدم کس دیگه ای.
- باشه. پس شب بخیر خانوم معلم
- شب بخیر
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#10
Posted: 17 Aug 2013 19:55
عشق محال ۹
سپهر قبل از فرشته از خواب برخاسته بود و در حیاط مشغول آماده کردن اتومبیل برای سفرشان بود که با به صدا در آمدن زنگ موبایلش متوجه شد که برایش اس ام اس آمده
- این موقع صبح کی اس ام اس داده؟
گوشی را از جیبش در آورد و به آن خیره شد
- قشنگ ترین تصویر عمرم عکس نازنینی از نخستین دیدن توست
خوش آهنگ عمرم ٫ یادگار دلنشین اولین خندیدن توست ...تولدت مبارک . . . دوستت دارم
از طرف فرشته به بهترینم سپهر
با تعجب نگاهش را از گوشی گرفت
- اصلا یادم نبود!
با خوشحالی به داخل خانه رفت فرشته کنار اپن آشپزخانه ایستاده بود.با لبخندی که زیباییش را دو چندان می نمود به سمت فرشته رفت
- فرشته...
- تولدت مبارک عزیزم
- مرسی غافلگیرم کردی.به کل یادم رفته بود.پس قضیه مسافرت شمال این بود؟
- بــــله.این که یادت رفته بود چیز عجیبی نیست چون چند وقته سر به هوا شدی.
- نگو.دلت میاد به من بگی سر به هوا
- لوس نشو.یه دیقه وایستا.
فرشته با این حرف به اتاقش رفت. بعد از چند لحظه همراه یک بسته کادو پیچ شده برگشت و آن را به سمت سپهر گرفت.
- قابل تو رو نداره امیدوارم خوشت بیاد.
سپهر با شوق بسته را گرفت و در حین باز کردن آن گفت
- دستت درد نکنه این کارا چیه همین که به یادم بودی برام یه دنیا ارزش داره.ادکلنه؟چه بوی خوبی داره؟چه طوری ازت تشکر کنم
- تشکر لازم نیست.خرید کردن برای تولد تو یکی از کارای لذت بخشیه که من عاشقشم.
سپهر چند قدم به سمت فرشته برداشت در چشمان زیبای او خیره شد و تمام علاقه اش را به فرشته منتقل کرد.با صدای آرامی که بیشتر بوی عشق می داد گفت
- من اگه تو رو نداشتم چیکار میکردم
فرشته گویی از نگاه سپهر جادو شده باشد،هیچ حرکتی نکرد خواست چیزی بگوید اما حتی قادر به سخن گفتن هم نبود.سپهر او را به سرعت در آغوش کشید لب هایش را به گوش فرشته نزدیک کرد و گفت:
- دوست دارم فرشته
فرشته از شنیدن این حرف حس عجیبی داشت حسی که در تمام این سالها تجربه نکرده بود ناگهان دلشوره ی عجیبی در دلش ریخت. خودش را جمع و جور کرد و از آغوش سپهر بیرون آمد.
- من که کاری نکردم. بجنب الان علی و کمند میان ما هنوز آماده نشدیم.
سپهر که از این حرکت فرشته کمی دلخور شده بود در دل گفت:
- کاش همون موقع که توی بغلم بودی زمان متوقف میشد و میتونستم ساعت ها توی همون حالت بمونم.
با صدای زنگ در به خودش آمد.فرشته گفت:
- وااای دیدی اومدن من هنوز هیچکاری نکردم
- کاری نداریم که فقط برو آماده شو
سپهر آیفون را برداشت
- بله؟ سلام بیاید داخل.
علی و خواهرش با راهنمایی سپهر داخل شدند.کمند خواهر بزرگتر علی بود.دختر مهربانی که با فرشته رابطه ی خوب ودوستانه ای داشت.
- آقا سپهر فرشته جون کجاین؟
- تو اتاقشه داره آماده میشه.
- با اجازتون من میرم پیشش دلم واسش حسابی تنگ شده خیلی وقته ندیدمش.
- خواهش میکنم بفرمایید.
کمند در حالی که به سمت اتاق فرشته حرکت میکرد به سمت سپهر برگشت
- راستی یادم رفت.تولدتون مبارک امیدوارم عمر درازی داشته باشید و به تمام آرزوهاتون برسید.
علی با تحکم رو به کمند گفت:
- چرا گفتی؟مگه من نگفتم میخوام اولین نفر باشم که بهش تبریک میگم.
- دوست داشتم.دیگه کی میخوای بگی؟ شب؟
سپهر که متعجب به صحبت های علی و کمند گوش میداد گفت:
- علی بحث نکن چون اولین نفر فرشته بود که تولدمو تبریک گفت
- ای بابا چه بد...بنابراین من آخرین نفرم.تولدت مبارک رفیق.
- از هردوتون مچکرم که به یادم بودید
کمند: خواهش میکنم.(و بعد از در زدن وارد اتاق فرشته شد)
علی با خنده ی موذیانه ایی که بر لب داشت به سپهر نگاه کرد
- خب چه خبر؟چیکار کردی؟
- چرا قیافتو این ریختی کردی؟چیو چیکار کردم؟
- به قیافه من کار نداشته باش. بگو ببینم قضیه رو به فرشته خانم گفتی؟
- نه نگفتم
- بی عرضه میدونستم تو عرضه این کارو نداری.آخرشم خودم باید برات یه کاری بکنم.
ناگهان چشمهای سپهر گرد شد
- نکنه به کمند خانم گفتی؟
- نترس نگفتم.ولی فکر بدی هم نیست.شاید اون بتونه بفهمه نظر فرشته در مورد تو چیه.
- نه دیوونگی نکنی علی. اگه بفهمم کسی از این قضیه بویی برده خودم خفت میکنم.
- باشه بابا.تا حالا عاشق قاتل ندیده بودیم که داریم می بینیم.
با ورود فرشته و کمند،حرفشان را قطع کردند
- سلام فرشته خانم خوب هستید؟
- سلام ممنون خوبم .شما خوبید؟مادرتون بهترن؟
- الحمدا.. بله سلام رسوندن
- سلامت باشن.خب من حاضرم میتونیم بریم.
سپهر رو به علی گفت
- بریم .میدونی که طبق معمول از جاده هراز میریم نه چالوس.
- بله ملتفت هستم.راستی من کلید ویلای شمال و هم آوردم.
- باشه عالیه.با ماشین من میریم.
- نه آقاجون برای این دو روز ماشینشو در اختیار بنده گذاشته.من و کمند با هم میریم شما و فرشته خانم هم با هم برید فقط آروم حرکت کن تا همدیگرو گم نکنیم.
- باشه.بریم تا ظهر نشده اونجا باشیم
و همه با هم از خانه خارج شدند.هنوز از شهر خارج نشده بودند.فرشته احساس خواب آلودگی میکرد
- اینطوری من خوابم میگیره بذار پخش و روشن کنم
و دستش را به سمت پخش ماشین برد و آن را روشن کرد.تا صدای موسیقی بلند شد سپهر دستپاچه گفت:
- بذار آهنگ و عوض کنم
- نه خوبه اذیت نکن بذار گوش بدیم تو که میدونی من دوست ندارم هی آهنگ عوض کنم.
- باشه
بعد از مدتی خواننده شروع به خواندن کرد:
- فرشته، اومدی از دور، چطوره حال و احوالت؟
یکم تن خسته ی راهی، غباره رو پر و بالت!
فرشته ،اومدی از دور، ببین از شوق تابیدم !
می دونستم می آی حالا، تو رو من خواب می دیدم!
چه خوبه اومدی پیشم، تو هستی این یه تسکینه !
چقدر آرامشت خوبه ، چقدر حرفات شیرینه !
فرشته ، آسمون انگار، خلاصه س تو دو تا بالت!
تو می گی آخرش یک شب ، میان از ماه دنبالت !
میان، می ری ، نمی مونی ، تو مال آسمونایی !
زمین جای قشنگی نیست ، برای تو که زیبایی !
تو می ری...آره می دونم ! نمی گم که بمون پیشم!
ولی تا لحظه رفتن، یه عالم عاشقت می شم
فرشته در صورت سپهر دقیق شد گویی میخواست از چهره اش چیزی را بخواند.
- آهنگ قشنگیه.همیشه این آهنگ و گوش میدی؟
سپهر از این سوال فرشته کمی هول شده بود
- نه آهنگش جدیده ولی دوستش دارم قشنگه.
فرشته کمی چشم هایش را ریز کرد و گفت
- پس واسه چی میخواستی ردش کنی؟
- هیچی همین طوری گفتم شاید تو خوشت نیاد
فرشته دیگر چیزی نگفت و به فکر فرو رفت.
در بین راه کمند از علی پرسیده بود که چرا سپهر برای رفتن به شمال همیشه همین راه را انتخاب میکند و علی در جواب او گفته بود:
- برای اینکه سپهر و فرشته توی جاده چالوس تصادف کردن و اون تصادف باعث شد که سپهر پدر و مادرش رو از دست بده.از اون به بعد بوده که فرشته و خانوادش سرپرستی سپهر و به عهده گرفتن.
- یعنی سپهر هیچ کس و کار دیگه ای نداشته؟
- چرا داشت.یه مادربزرگ پیر داشت که 4،5 ساله پیش فوت شد مادر مادرش بود یه عمو هم داره که در واقع عموی پدرشه توی خارج از کشور زندگی میکنه و تلفنی باهاش در ارتباطه.میمونه پدر و مادر پدرش یعنی همون پدربزرگ و مادربزرگش که تنها چیزی که از اونها میدونه اینه که زنده هستن و توی انگلیس زندگی می کنن.
- هیچ وقت نخواسته اونا رو ببینه؟
- تا جایی که من میدونم نه.همیشه میگه اونا اینقدر بیرحم بودن که حتی حاضر نشدن توی مراسم خاکسپاری تنها فرزندشون شرکت کنن.
- چقدر زندگی سختی داشته.
- آره برای همینه اینقدر به فرشته وابسته شده.فرشته توی بحرانی ترین وضعیتی که سپهر داشت اونو تنها نذاشت و تا میتونسته بهش محبت کرده.
- فرشته خیلی دختر مهربونیه.من خیلی ازش خوشم میاد
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.