انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 10 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10

عشق محال


مرد

 
عشق محال ۹۰

- می خوام بدونم چی شد که آرش قبول کرد شما بیاین؟... اون که اینقدر مخالف بود حالا چطور شد که راضی شد؟
- آهان...
کلامش را نیمه رها کرد. برخاست و در حالی که کتش را از تن خارج می کرد گفت:
- خب پس بذار برای بازجویی آماده بشم بعد شروع کنم...
با این حرکتش فرشته که سعی داشت لبخندش را پنهان کند گفت:
- چیکار می کنی؟ مگه قراره تا صبح حرف بزنیم؟
سپهر کت را روی کاناپه رها کرد و دوباره کنار فرشته نشست و پاسخ داد:
- حالا تا صبح که نه، ولی اینطور که من می بینم دو سه ساعتی باید جواب پس بدم...
فرشته قیافه ای جدی به خود گرفت و گفت:
- من نمی خوام اجبارت کنم...
- کدوم اجبار فرشته؟ من که از خدامه کنارت باشم... هر لحظه ای که پیشتم برام ارزش داره...
سپس مکثی کرد و نفس عمیقی کشید. به نقطه ی نامعلومی خیره شد، گویی می خواست تمام آنچه گذشته را به یاد بیاورد و بازگو کند و شروع به صحبت کرد:
- بعد از اون روز صبح که باهم حرف زدیم یه راست رفتم شرکت اصلا روبراه نبودم همون ساعت اول علی متوجه شد که یه چیزی شده و کلی پا پیچم شد تا آخر به حرف اومدم و یه خلاصه ای از حرفات رو بهش گفتم... خیال می کردم الان دلداریم میده ولی اون فورا طرف تو رو گرفت و گفت بهت حق میده که به من شک کنی... خیلی جا خوردم حسابی جوش آورده بودم و حاضر نبودم قبول کنم... آخرشم بی نتیجه از اتاقم زد بیرون... وقتی با خودم خلوت کردم بیشتر به حرفاش فکر کردم، چون حقیقت رو گفته بود به مزاجم خوش نیومده بود... عصر همون روز که دیگه آروم شده بودم، زنگ زدم به علی و ازش خواستم راهنماییم کنه ولی گفت بهتره با پدربزرگت در میون بذاری اون حتما راه بهتری پیش روت میذاره. منم همین کار رو کردم...
سپس به سمت فرشته چرخید و ادامه داد:
- پدر جون فقط سکوت کرد و به تمام حرفام گوش داد آخرش بهم گفت نگران نباش و همه چیز رو بسپار به من... اصلا نمی دونستم می خواد چیکار کنه ولی وقتی شماره خونه رو ازم خواست تازه فهمیدم چی به چیه خواستم بگم آرش قبول نمی کنه که گفت تو کار نداشته بهم اعتماد کن. بعدم زنگ زد و مستقیم با خود آرش حرف زد... هنوزم باورم نمیشه که تونست با ده دقیقه حرف منطقی نظر آرش رو عوض کنه و اونم رضایت بده که برای خواستگاری بیایم... اینکه تو بی خبر باشی هم نظر پدرجون بود چون احتمال می داد که به خاطر اتفاقای اخیر مقاومت کنی و قبول نکنی که بیایم.
لبخند ملیحی زد، طوری که فرشته نتوانست از آن چشم بپوشد و با صدای گرمی گفت:
- همه اش همین بود فرشته ی من... عشق من...
فرشته به زحمت نگاهش را از چنگ چشمان گیرای سپهر بیرون کشید و از جا برخاست. در حالی که گونه هایش از التهاب نگاه سپهر گل انداخته بود گفت:
- سپهر! خواهش می کنم بس کن... این طرز حرف زدنت اذیتم میکنه... درسته یه زمانی راحت حرف میزدیم، ولی الان برای من همه چیز فرق کرده... دلم میخواد حریم ها رو حفظ کنیم...
سپهر انگشتانش را در هم قفل کرد و گفت:
- خیله خب... سعی می کنم یادم بمونه.
و با شوخ طبعی ادامه داد:
- نمی خوای بیای بقیه سوالاتو بپرسی؟
- چه سوالی؟
- چه می دونم مثلا چه رنگی دوست داری چه غذایی خوشت میاد؟ از این چیزا دیگه...
- من این چیزا رو از خود تو هم بهتر میدونم... ولی یه مسائلی هست که میخوام بدونی...
- خب؟
با لحنی جدی پاسخ داد:
- از من انتظار نداشته باش که همین حالا بهت جواب بدم... لازمه که فکر کنم... باید یه چیزایی برام روشن بشه... دوست ندارم با شک تصمیم بگیرم.
سپهر برخاست چند قدم پیش رفت و مقابلش ایستاد و گفت:
- شک؟ اره با شک تصمیم نگیر ولی تا با هم حرف نزنیم چطور باید برطرف بشه... اصلا نمی خوای بگی به چی شک کردی؟ گرچه حدس زدنش سخت نیست.
- سپهر همه چیز گفتنی نیست با حرف چیزی ثابت نمیشه...
-خیله خب من منتظر می مونم... تا هر وقت بخوای صبر می کنم...
- ممنونم که درکم می کنی... راستی تو این چندوقت فرصتی پیش نیومد که ازت بپرسم چرا گفتی باعث این همه سال دوری تو از پدربزرگ و مادربزرگت، عموت بوده؟
-راست میگی ها اصلا یادم نبود که برات نگفتم.
سپس بازگشت و همان جای قبلی نشست و رو به فرشته ادامه داد:
- بیا بشین تا تعریف کنم...
بعد از جا به جا شدن فرشته، سپهر گفت:
- خودت که بهتر از من میدونی عموی پدرم از همون بچگی من، دورادور از وضعیت من با اطلاع بود و چند وقت یکبار تماس می گرفت. برای من همیشه سوال بود که چطور پدربزرگ و مادربزرگم هیچ وقت وسوسه نشدن که حداقل برای یک دفعه منو ببینن یا تماس بگیرن... تا روزی که قرار بود با عمو بریم بیمارستان و برای اولین بار ببینمشون... اگه یادت باشه اون روز قبل رفتن به تو هم زنگ زدم.
فرشته سری تکان داد و حرفش را تصدیق کرد:
- آره یادمه... خب؟
- خب دیگه... عمو قبل رفتن خودش همه چیز رو تعریف کرد و تازه برام معلوم شد چرا اینقدر پدرجون و مادرجون نسبت به این موضوع بی اهمیت بودن...
سپس مکث کرد و نفسش را با صدا بیرون داد. فرشته با بی صبری گفت:
- معما طرح می کنی؟ خب بگو بدونم قضیه چی بوده!
- عمو گفت که پدربزرگ و مادربزرگت اصلا از وجود تو با خبر نبودن...
فرشته متعجب گفت:
- یعنی چی؟!
- یعنی نمی دونستن که نوه ای هم دارن...
- خب اینو که فهمیدم ولی آخه چطوری؟! عموت که خبر داشت مگه میشه اونا خبر نداشته باشن...
- عمو وقتی میفهمه پدر مادرم صاحب بچه شدن از ترس اینکه پدرجون دوباره به هوای نوه اش رابطه اش با پدر و مادرم خوب بشه و دارایی شو ازش بگیره و بسپاره دست اونا چیزی بهش نمیگه. این قضیه همیشه از اونا مخفی میمونه تا وقتی که حال ناهید جون بد میشه و خیلی برای پسرش بی تابی میکنه و همش تو هزیون هاش اسم پسر از دست رفته اش رو تکرار میکرده... این حال بد باعث میشه تا عمو دلش به رحم بیاد و پشیمون از این پنهون کاری همه چیز رو به پدربزرگ بگه... پدرجون هم بعد از فهمیدن ازش میخواد هرطور شده منو راضی کنه که برم پیششون... بقیه ماجرا رو هم که میدونی...
- وای چقدر عجیب!... ولی اونا برای تشیع جنازه پدر مادرت هم نیومدن...
- آره... پدر بزرگ همیشه از اینکارش حسرت میخوره و خودشو شماتت می کنه که چرا لجبازی مسخره اش باعث شده تا برای آخرین بار نتونه پسر و عروسش رو ببینه... میگه وقتی ناهید جون فهمیده حالش خیلی بد شده و چند وقت تو بیمارستان بستری بوده ولی بازم پدربزرگ راضی نشده که بیان ایران... هم به خاطر حال ناهید جون و هم به خاطر غروری که به گفته خودش بیجا بوده...
- حتما ناهید خانوم خیلی سختی کشیده بوده...
سپس آهی کشید و ادامه داد:
- حیف شد دوست داشتم ببینمش. خدا رحمتش کنه.
سپهر با غمی که از تکرار وقایع بر چهره اش نشسته بود لبخند محوی زد و گفت:
- اینم تمام سرنوشت من فکر نمی کنم دیگه چیزی مونده باشه که خبر نداشته باشی... بازم اگر چیزی هست حاضرم تا صبح برات حرف بزنم و توضیح بدم...
فرشته سرش را پایین انداخت و گفت:
- نه چیزی نیست که بپرسم.
سپهر برای شاد شدن جو حاکم قهقهه ی کوتاهی زد و گفت:
- خداروشکر فکر کنم از بازجویی سر بلند بیرون اومدم.
فرشته که ناخودآگاه از قهقهه ی سپهر لبخند مهمان لب هایش شده بود. سرش را بلند کرد و گفت:
- بی مزه... کدوم بازجویی؟
سپهر خیره نگاهش کرد و گفت:
- آهان... منتظر همین خنده بودم.
فرشته با شرم نگاهش را به سمت دیگری چرخاند و چیزی نگفت. اما سپهر سرش را نزدیک تر آورد و گفت:
- یه چیزی بگم؟... طاقت نمیارم که تو دلم نگه دارم.
فرشته با سر حرفش را تایید کرد و گفت:
- باشه بگو!
- میخواستم بگم امشب معرکه شدی.
فرشته لبخندی به نشانه تشکر زد. برخاست و گفت:
- بهتره بریم... خیلی وقته داریم حرف میزنیم. الانه که صدای آرش در بیاد.
در حالی که کتش را برمی داشت گفت:
- باشه بریم... من که اصلا دوست ندارم برم ولی پدرجون زود خسته میشه.
هردو از اتاق خارج شدند و همزمان با خروج آنها آرش با شوخی گفت:
- چه عجب!... شما که از غریبه ها هم حرفاتون بیشتر طول کشید.
و صدای خنده و شوخی جمع در فضا پخش بود هرکس به گونه ای سر به سر فرشته و سپهر می گذاشت. روشن خانم سرش را به گوش فرشته نزدیک کرد و گفت:
- خب مادر چی شد؟
- فرشته نگاهی به سپهر و سپس به مادرش انداخت. و من من کنان گفت:
- اجازه بدین... یکم فکر کنم.
روشن خانم که انتظار جواب مثبت را از فرشته داشت متعجب نگاهی انداخت و بعد از کمی مکث گفت:
- باشه زندگی و سرنوشت خودته... حق داری بیشتر فکر کنی.
آنشب نیز با تمام خنده و غم پایان یافت اما چیزی که فرشته خود نیز به خوبی از آن اطلاع داشت عشقی بود که به سپهر داشت و احساس می کرد با این مراسم رسمی دلخوشی بیشتری نسبت به آن یافته بود. دلش بیش از پیش به سپهر و زندگی آینده اش گرم شده بود. ولی با تمام این تفاسیر قصد داشت با آرامش به این موضوع فکر کند و عجولانه تصمیمی نگیرد. قرار بر این شد که پس از یک هفته فرشته جواب نهایی را به خانواده ی پاشایی بدهد...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
عشق محال ۹۱

در طول هفته ای که گذشت سپهر تمام سعیش را کرد تا برای بار دیگر اعتماد فرشته را جلب کند. هر روز با او تماس میگرفت و گاهی با شاخه ای گل به دیدارش میرفت.
سپهر به مانیتور روبروریش خیره شده بود و مشغول خواندن متنی بود که تلفن اتاقش به صدا در آمد نگاهی به تلفن انداخت و گوشی را برداشت:
- بله؟
- آقای مهندس... اقای پاشایی، پدربزرگتون پشت خط هستن.
- ممنون وصل کن.
- الو سلام سپهر جان خوبی پسرم... خسته نباشی.
- سلام ممنون پدرجون... شما خوبی؟
- منم خوبم... آقا داماد...
سپهر از کنایه ی داریوش جا خورد و گفت:
- خبری شده پدرجون؟
- بله امروز زنگ زدم و جواب اخر رو گرفتم.
علی در اتاق کارش مشغول امضای یک سری از اسناد بود که ناگهان با صدای فریاد سپهر سرش را بلند کرد. با سرعت برخاست و از اتاق خارج شد. هنوز صدای سپهر شنیده می شد:
- علـــــی... علـــــی...
نگاهی به منشی انداخت که با ترس پشت میز خشکش زده بود و گفت:
- چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
- نـ نمیدوم به خدا... فقط یه تلفن داشتن من وصل کردم همین.
تقریبا همه از اتاق هایشان خارج شده بودند و متعجب از این که ممکن است چه اتفاقی رخ داده باشد. علی بی معطلی وارد اتاق شد و گفت:
- چه خبرته؟ چی شده؟
سپهر برخاست و به سمت علی قدم برداشت و او را محکم در آغوش کشید و با خوشحالی بی وصفی گفت:
- علی بالاخره تموم شد.
علی متعجب تر از قبل به زحمت از سپهر فاصله گرفت و گفت:
- چی میگی؟ درست حرف بزن ببینم چی شده؟ چی تموم شد؟
- جواب فرشته مثبته... باورم نمیشه علی... باورم نمیشه.
لبخند عمیقی روی لب های علی نمایان شد و با اشتیاق گفت:
- راست میگی؟ یعنی واقعا تموم شد؟
- آره الان پدرجون زنگ زد و گفت زنگ زده شیراز و جواب آخر و گرفته.
اینبار علی سپهر را در آغوش گرفت و در حالی که با صمیمیت به پشتش ضربه می زد گفت:
- مبارک باشه شاه داماد... مبارکه.
سپس از او فاصله گرفت و با همان شادی ادامه داد:
- خود فرشته حرفی نزد بهت؟
سپهر کمی فکر کرد و گفت:
- وای برعکس امروز اینقدر سرم شلوغ بود هنوز نرسیدم بهش زنگ بزنم... الان زنگ میزنم.
علی خنده ای کرد و همزمان سرش را تکان داد:
- میخوای من برم بیرون...
سپهر در حالی که گوشی تلفن را در دست داشت و با هیجان شماره را می گرفت گفت:
- نه فقط میخوام مطمئن بشم... تا با گوشای خودم نشنوم باورم نمیشه.
بعد از چند بوق صدای فرشته شنیده شد:
- الو...
- الو فرشته ی من... بگو خواب نیستم... یعنی همه چی حیقیت داره؟
- اول سلام دوم درباره ی چی صحبت می کنی اصلا چرا اینقدر هولی؟
- این راست که جوابت به پیشنهادم مثبته؟
فرشته با جدیت جواب داد:
- جواب من؟... کی همچین حرفی بهت زده؟
برای لحظاتی خون در رگ های سپهر از حرکت ایستاد و فقط با چشمان بهت زده سکوت کرد. علی با دیدن این حالت او روبرویش ایستاد و گفت:
- سپهر...
فرشته که بعد از مدتی صدایی نشنید گفت:
- الو؟... سپهر...

اما سپهر تنها در سکوت گوشی را در دستش نگه داشته بود.
- سپهر؟... شوخی کردم... جواب بده... سپهر...
کم کم به حرف آمد و گفت:
- فرشته؟
- جانم... حالت خوبه؟ به خدا فقط خواستم سر به سرت بذارم...
- یعنی... قبول کردی باهام ازدواج کنی؟
- خب... خب... آره دیگه...
گوشی را از دستش رها کرد و با صدای بلندی گفت:
- خدایا شکرت...
علی قهقهه ای زد و گفت:
- پاک خل شدی... یواش تر خب همه کارمندا ریختن بیرون.
سپهر از اتاق خارج شد و رو به همه ی کسانی که نظاره گر بودند گفت:
- امروز همه ناهار مهمون من هستین...
و هرکس به گونه ای به او تبریک می گفت. علی به سمتش آمد و گفت:
- چرا تلفن رو قطع نکردی؟
سپهر که تازه به یاد آورد با فرشته خداحافظی نکرده به سمت تلفن رفت و گفت:
- اخ از خوشحالی متوجه نشدم که تلفن رو قطع نکردم... الو؟
فرشته با دلخوری گفت:
- الو... حداقل با من خداحافطی میکردی بعدا میرفتی وعده ناهار به همکارات میدادی.
- معذرت میخوام عزیزدلم... اگه بدونی چه حالی دارم... دست خودم نبود... عاشقتم فرشته.
فرشته خنده ای سر داد و گفت:
- باشه اشکال نداره... راستی منم ناهار میخوام ها...
- به روی چشم خانومی ... خودم میام دنبالت باهم ناهار میریم بیرون.
- پس فعلا... من دیگه باید برم کلاس بعدیم داره شروع میشه... خداحافظ.
- خداحافظ عزیزم.
در کمتر از یک ماه تمام مقدمات عروسی سپهر و فرشته انجام شد. آرش و روشن خانم با تکیه به اعتمادی که داریوش به انها داده بود با ازدواج شان موافقت کردند. شور و شعف خاصی بین خانواده ها بود. فرشته از هر زمان دیگری بشاش تر بود و سپهر هنوز هم باور نمی کرد که به رویای دست نیافتنی اش رسیده است. مراسم عروسی در یکی از باغ های مجلل تهران برگزار شد. با وجود اصرارهای فراوان فرشته برای ساده بودن مراسم سپهر زیر بار نرفته بود و سعی داشت تا تمام امور به بهترین شکل صورت گیرد. فرشته در لباس عروس زیباتر از همیشه شده بود و معصوصیت چهره اش دو چندان می نمود و سپهر از هر فرصتی برای خیره شدن به او استفاده می کرد.
فرشته که از نگاههای پی در پی سپهر خنده اش گرفته بود؛ رو به سپهر که در حال رانندگی بود و در آن بین مدام به سمت فرشته می چرخید گفت:
- خسته نشدی اینقدر نگاه کردی؟ حواست به رانندگی ات باشه... می ترسم آخرش تصادف کنیم سپهر جان.
سپهر لبخندی که با صورت اصلاح شده اش بیشتر به چهر اش می نشست بر لب زد و گفت:
- اگه کنارت یه فرشته بشینه و هرآن احساس کنی دیگه داری تحملت رو از دست میدی... اونوقت تو هم نمی فهمی چطور رانندگی می کنی؟
فرشته خنده ای کرد و گفت:
- باشه اصلا رومو بر می گردونم تا منو نبینی و حواست پرت نشه.
سپس صورتش را به سمت شیشه ی اتومبیل چرخاند. اما سپهر با دلخوری گفت:
- ا فرشته... جون من اذیت نکن... برگرد.
فرشته با شیطنت پاسخ داد:
- نه میترسم تصادف کنیم.
سپهر بی معطلی اتومبیل را کنار خیابان پارک کرد و به سمت فرشته چرخید. دستش را زیر چانه ی فرشته برد و صورتش را به آرامی به سمت خود چرخاند. هردو برای لحظاتی به هم خیره بودند. سپهر با کلافگی دستی به گردنش کشید و نفسش را بیرون داد سپس گفت:
- دیگه رو برنگردون.
- چرا؟
- چون من اذیت میشم... خوشت میاد منم اذیتت کنم؟
- نمی تونی...
سپهر ابرویی بالا داد و گفت:
- نمی تونم؟!...
- نه...
- خب باشه امشب اذیت کردن رو نشونت میدم.
فرشته با اعتراض گفت:
- سپـــهـــر؟
سپهر خنده ای کرد و پاسخ داد:
- از نگاه کردن بهت سیر نمیشم ولی چشم سعی میکنم حواسم به رانندگی باشه... تو هم قول بده دیگه ازم رو نگیری.
فرشته لبخندی زد و با حالتی بچگانه به نشانه ی تایید سرش را تکان داد و او در حالی که دنده را جا به جا می کرد گفت:
- آفرین خانومم...
بعد از رفتن به آتلیه و گذراندن روسوم معمول به سمت باغ رفتند.
مدتی از شروع مراسم میگذشت و با اجرای مراسم عقد فرشته و سپهر به صورت شرعی به یکدیگر محرم شدند. باغ پر بود از همهمه ی مهمانها و صدای بلند موسیقی که اغلب مهمانان را به جشن و پایکوبی ترغیب می کرد. نوازنده شروع به نواختن آهنگ ملایمی کرد. شکوفه که تازه از رقصیدن دست کشیده بود به سمت جایگاه عروس و داماد آمد و رو به سپهر گفت:
- پاشو آقا داماد نوبت شماست ها...
- از شما بزرگتر نبود بیاد بگه...زلزله خانم؟
- حیف که امشب شب دامادیته وگرنه تو که خوب میدونی بی جواب نمی ذارمت سپهر خان.
سپهر خواست چیزی بگوید که فرشته گفت:
- سپهر تو رو خدا امشب رو بس کنید.
با حرف فرشته، رو به شکوفه گفت:
- خانومم سفارشت رو کرد... وگرنه تو هم که می دونی من کم نمیارم.
سپس برخاست و دستش را به سمت فرشته دراز کرد. فرشته دست در دستش قرار داد و با هم به سمت محوطه ی میانی مجلس رفتند.
یک دستش را پشت کمر فرشته قرار داد و با دست دیگرش دست فرشته را دست گرفت و به آرامی شروع به رقصیدن کردند. فرشته به خوبی متوجه سنگینی نگاه برخی از مهمانها بود و حتی پچ پچ های گاه و بی گاه و حرف های در گوشی آنها از چشمش دور نمانده بود. حتی حرف یکی از افراد فامیل را به وضوح شنید که با کنایه می گفت:
- خدا شانس بده... نمی دونم چرا یه پسر بچه گیر ما نمیاد که برای خودمون بزرگش کنیم... چقدر مردم زرنگن.
و دیگری در پاسخ گفته بود:
- الان اولشه... بذار چند سال دیگه بگذره... خبر پشیمونی سپهر و زن دومشم میشنوی... حالا ببین کی بهت گفتم.
تمام صورتش از خشم سرخ شده بود و کم کم بغضی در گلویش جا خوش می کرد. ناخودآگاه اخم هایش درهم کشیده شده بود و ذهنش درگیر بود. سپهر که متوجه تغییر حال فرشته شده بود او را به بیشتر به خود فشرد و گفت:
- فرشته؟
به چشمان گیرای سپهر خیره شد و سپهر ادامه داد:
- بخند عشق من... امشب بهترین شب عمرمونه.
- اما سپهر می شنو...
سپهر کلامش را قطع کرد و گفت:
- می دونم...بهشون توجه نکن... مهم من و تو هستیم که می دونیم چقدر عاشق همیم مگه نه؟... پس بخند و فقط به من نگاه کن.
با حرف سپهر لبخند و زد. تمام احساسش را به کار برد تا این لحظه ها به عنوان شیرین ترین خاطره در ذهنشان ماندگار شود. از گرمی آغوش سپهر غرق در آرامشی بی وصف شد و با تمام وجود او را همراهی می کرد. هر دو هماهنگ از سمتی به سمت دیگر حرکت می کردند و فارق از نگاههای دیگران در حال و هوای خویش سر می کردند. آهنگ رو به پایان بود که سپهر در یک حرکت خودش را روی فرشته خم کرد و بوسه ای بر لب هایش نشاند. همزمان آهنگ پایان یافت و همه اطرافیان شروع به زدن کف و سوت کردند. فرشته دستش را دور بازوی سپهر حلقه کرد و هردو به سمت جایگاه بازگشتند. در حالی که از حرکت سپهر گونه هایش سرخ شده بود گفت:
- سپهر؟
- جانم ؟
- هیچی...
- چی میخواستی بگی حرفت رو خوردی؟ میگی یا بعدا ازت حرف بکشم؟
- ا خیلی بدی...
سپهر قهقهه ای زد و گفت:
- خب مگه چی گفتم؟ تو خودت یه جور دیگه برداشت می کنی.
در این میان روشن خانم خوشحالی بی نظیری را تجربه می کرد. دیدن فرشته در لباس عروس یکی از آرزوهای همیشگی او بود و در این شب بارها با دیدن فرشته اشک شوق در چشمانش حلقه زده بود.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
عشق محال ۹۲

بوق مکرر و چشمک چراغهای اتومبیل هایی که به دنبال اتومبیل عروس و داماد حرکت می کردند شور و هیایوی خاصی به خیابان ها بخشیده بود. مراسم پایان یافته بود و فرشته و سپهر به سمت خانه ی جدیشان راهی بودند. فرشته از سپهر خواسته بود که در همان خانه ی همیشگی خودش زندگی کنند اما سپهر گفته بود:
- فرشته عزیزم میخوام همه چی نو باشه... دلم می خواد یه زندگی تازه و متفاوت رو شروع کنیم... پس بهتره خونه مون هم جدید باشه.
فرشته نیز با نظر سپهر موافق بود و به اتفاق هم خانه ای آپارتمانی را برای زندگی اجاره کرده بودند.
ساعت حدود دوازده و نیم شب بود تمام مهمانها خداحافظی کرده بودند و اکنون فرشته و سپهر در خانه تنها بودند. فرشته روی یکی از مبل های راحتی داخل پذیرایی نشست و گفت:
- وای که چقدر خسته شدم... پاهام داره از درد می ترکه بس که رقصیدم.
سپهر که کنارش نشسته بود گفت:
- آره ولی شب خیلی خوبی بود.
به سمت فرشته چرخید و ادامه داد:
- راستی وحید رو دیدی؟
- وحید؟ مگه اومده بود؟
- آره ولی یه گوشه بی سر و صدا نشسته بود منم خیلی دیر متوجه شدم اومده.
- فکر نمی کردم اومده باشه.
فرشته علاقه ای نداشت که در اینباره حرفی بزند بنابراین گفت:
- سپهر
- جانم
- چی شد پدر جون مگه قرار نبود بیاد با ما زندگی کنه.
- خیلی بهش اصرار کردم قبول نکرد.
- یعنی چی؟ نمیشه که تنها باشه من خودم راضیش می کنم که بیاد پیش خودمون.
- باشه ببینم چه می کنی... من که نتونستم... شاید تو راضیش کردی.
سپس برخاست و کتش را از تن خارج کرد و روی دستش انداخت. مقابل فرشته ایستاد و دستش را دراز کرد و گفت:
- بانوی من؟
فرشته نگاهی به چهره ی متبسم سپهر انداخت و بدون هیچ حرفی دست در دست سپهر به سمت اتاق خواب حرکت کرد. به در بسته که رسیدند سپهر مقابل فرشته قرار گرفت و گفت:
- چشماتو ببند عزیزم...
فرشته متعجب گفت:
- چشمامو ببنددم؟ چرا؟
سپهر معترض گفت:
- فرشته؟...
لبخندی زد و گفت:
- خیله خب... بفرما بستم.
- آی قربون چشمای خوشگلت.
سپس در اتاق را گشود و گفت:
- حالا باز کن...
فرشته به آرامی چشمانش را گشود. هر گوشه ای از اتاق پر بود از شمع های کوچک و سفید رنگِ روشن که فضای تاریک اتاق را روشن کرده بود و حالتی رویایی به آن بخشیده بود. روی تخت دونفره شان که با روتختی ساتن و حریر پوشیده بود گیتار سپهر قرار داشت. فرشته همان طور که با بهت اتاق را از نظر می گذراند گفت:
- وای سپهر...چقدر قشنگه... تو که همش با من بودی پس چطور...
- خب بالاخره زلزله ی ما هم باید یه جا به درد بخوره دیگه...
- شکوفه؟ دیدم این آخری غیبش زد پس بگو... عالیه سپهر عالیه.
سپهر به سمت اتاق اشاره کرد و گفت:
- بفرمایید خانومی.
فرشته به آرامی قدم برداشت و لبه ی تخت نشست گیتار را برداشت و به سمت سپهر که به تبعیت از او لبه تخت نشسته بود، گرفت و گفت:
- صدای تو امشب رو برام رویایی تر می کنه.
سپهر لبخندی بر لب زد و بعد از گرفتن گیتار، گره ی کرواتش را شل کرد و شروع به نواختن آهنگ نسبتا شادی کرد:
- آرزومه دستای تو، تو دستام جا بگیره
خدا کنه شعله ی عشقم تو دلت پا بگیره
تو با من، من با تو، دوست دارم دستاتو
دل میدم دل بده، فردا رو کی دیده
آرزومه دست تو رو بگیرن خاطره ها
من از خدا جز تو که دنیامی هیچی نمی خوام

فرشته با جان و دل به صدای سپهر گوش سپرده بود و احساس می کرد که هیچگاه در زندگی اش اینقدر خوشبخت نبوده و سپهر در همان حال به چشمان فرشته خیره شد و ادامه داد:

- معجزه کن با اون چشات هر روزه سر نوشت من
منو بکش با خنده هات فرشته ی بهشت من
اونقده خوبی که تو رو بسته به ماه می کنم
وقتی دلم تنگ میشه ماهو نگاه می کنم
آرزومه دستای تو دستام جا بگیره
خدا کنه شعله ی عشقم تو دلت پا بگیره
آرزومه دست تورو بگیرن خاطره ها
من از خدا جز توکه دنیامی هیچی نمی خوام
بعد از اتمام آهنگ گیتار را کنار تخت قرار و دوباره به چشمان فرشته خیره شد و گفت:
- فرشته... عشق من... از این لحظه به بعد تمام احساس من متعلق به تویه... هیچ وقت تنهات نمیذارم و تا روزی که زنده ام کنارتم.
سپس فرشته را در آغوش کشید و گفت:
- خوب به صدای قلبم گوش بده... فقط داره به عشق تو می زنه.
فرشته همان طور که سرش را به سینه ی سپهر تکیه داده بود نگاهش را به نگاه ملتهب سپهر دوخت و گفت:
- سپهر دوستت دارم...
و بلافاصله داغی لبهای سپهر بود که سکوتی شیرین را میانشان حاکم کرد. اینبار فرشته نیز با عشق و احساس پاک زنانه اش او را همراهی می کرد و خودش را به آغوش گرم او سپرد.

*****

فرشته با صدای جیغ دست از نوشتن کشید و سرش را بالا گرفت اما ناگهان عسل خودش را در آغوش او انداخت و گفت:
- مامان... بابایی رو دعوا کن...
فرشته او را در آغوش خود فشرد و گفت:
- چی شده باز... قربون اون جیغای بنفشت؟
همان موقع سپهر از حیاط ویلا پا به داخل ساختمان گذاشت و گفت:
- پس عسل بابا کجاست؟
و دوباره جیغ های دخترک با موهای طلایی رنگ و چشمان عسلی در فضا پخش شد. فرشته به زحمت لبخندش را پنهان کرد و اخم هایش را در هم کشید و رو به سپهر گفت:
- سپهرجان... باز چی گفتی به این ملوس خانوم که جیغش رفته هوا؟
اما قبل از سپهر عسل با سرعت شروع به حرف زدن کرد:
- من داشتم قلعه شنی درست می کردم... بابایی بد اومد همش رو خراب کرد... منم گفتم دوست ندارم... حالا می خواد منو بخوره و بعدم بندازم تو دریا.
سپهر قهقهه ای زد و فرشته در حالی که سعی می کرد خنده اش را مهار کند گفت:
- ای بابایی بد این چه حرفیه به دختر مامان زدی؟
سپهر با همان خنده ی عمیق گفت:
- اولا دختر بابا هم هست دوما گفته دیگه منو دوستم نداره ولی من خیلی عسل دوست دارم می خوام بخورمش...
سپس با غرشی ساختگی به سمت آنها دوید. عسل با جیغ بلندی از آغوش فرشته بیرون پرید و دوباره به خارج ساختمان دوید. بعد رفتن او فرشته رو به سپهر گفت:
- نره سمت دریا...
- نه خیالت راحت پدرجون لب ساحل نشسته مراقبشه... تو که میدونی چشم ازش بر نمیداره.
سپس چند قدم به سمت فرشته برداشت و مقابلش ایستاد و با کنجکاوی گفت:
- داری چیکار می کنی؟
فرشته با سرعت دفترش را بست و گفت:
- هیچی...
و برای عوض کردن بحث گفت:
- راستی یه خبر دارم...
- چه خبری؟
- شکوفه بالاخره اوکی رو داد.
سپهر با خوشحالی گفت:
- جدی میگی؟... کی؟ به تو گفت؟
- نه پس به خود وحید گفت... امشب که هستن چیزی به روی شکوفه و وحید نیار... فکر کنم وحید بفهمه از ذوق پس بیوفته... چقدر برای این زلزله آه و التماس کرد تا آخرش دلشو بدست آورد.
- خب بایدم ذوق کنه... من اگه می دونستم زن اینقدر خوبه همون بدو تولد میگفتم زن می خوام.
- ای بی مزه ی چرب زبون...
سپهر به فرشته نزدیک تر شد و دستش را دور کمرش حلقه کرد. به چشمانش خیره شد و گفت:
- بالاخره بی مزه یا چرب زبون؟ کدومش؟
- سپهر برو اونور... الان پدر جون یا عسل میان بد میشه.
- نمیان اونا مشغول بازی هستن... در ضمن امروز تولدمه نمیخوای هدیه بهم بدی؟
لبهایش را به لبهای فرشته نزدیک کرد که ناگهان صدای بلند داریوش شنیده شد که از بیرون ساختمان فریاد می زد:
- فرشته... دخترم بیا باز عسل لباساشو خیس کرده... میترسم سرما بخوره...
فرشته به سرعت از سپهر فاصله گرفت و گفت:
- کم کم باید علی و کمند هم پیداشون بشه... فقط سپهر جان قربون دستت یادت نره کیک رو بگیری ها... باز این وروجک صدای پدرجون رو درآورد. من برم...
و با عجله به سمت خارج ساختمان دوید.
سپهر که از رفتن فرشته مطمئن شد به آرامی دفتر روی میز را باز کرد و شروع به خواندن کرد:
- پنج سال پیش وقتی کنار همین دریا سپهر بهم پیشنهاد ازدواج داد حتی تو باورمم نمی گنجید که بتونم برای لحظه ای باهاش به عنوان شوهرم زیر یه سقف زندگی کنم. دلیل اصلیش فاصله ی سنی زیادی بود که همه چیز رو بیشتر غیر قابل باور می کرد. ولی الان نه تنها از انتخابم پشیمون نیستم بلکه به داشتن سپهر افتخار می کنم چون با تمام مشکلات و اختلاف نظرایی که باهم داشتیم پا به پای من صبوری به خرج داد و ثابت کرد که یه همسر نمونه و پدر فوق العاده است... اعتراف می کنم که فاصله ی سنی بی تاثیر نیست و به خاطر همین مساله مشکلات زیادی داشتیم ولی با بروز هر مشکل عشقی که بین ما بود همه چیز رو حل می کرد و پیوندمون را محکمتر و باعث شد که الان با جرات بگم من یکی از خوشبخترین زن های عالم هستم و همسر و فرزندم تکه هایی از وجودم هستن.
سپهر لبخندی از سر رضایت زد و قلم را در دست گرفت و شروع به نوشتن کرد. زنگ ویلا به صدا در آمد فرشته وارد ساختمان شد و گفت:
- فکر کنم علی و کمند باشن...
سپهر با سرعت به سمت فرشته چرخید. دستش را به پشت برد و قلم را سرجایش قرار داد و گفت:
- باشه الان باز می کنم و به سمت در خروجی رفت.
فرشته که متوجه رفتار غیر عادی سپهر شد دفترش را باز کرد. دست خط سپهر را زیر نوشته های خودش دید و با لبخند عمیقی شروع به خواندن کرد:
- ای بی معرفت تنها تنها لاو میترکونی؟ حالا که اینطور شد منم بگم که هنوزم عاشقتم فرشته ی من. اگر هزار بار هم به عقب برگردم باز هم تورو به عنوان همسرم انتخاب می کنم.
سپس امضای سپهر و در نهایت:
- عاشق همیشگی تو سپهر

پایان
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
صفحه  صفحه 10 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10 
خاطرات و داستان های ادبی

عشق محال


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA