ارسالها: 23330
#11
Posted: 17 Aug 2013 19:58
عشق محال ۱۰
ساعت 12 نیم بود که ماشین هایشان داخل ویلا متوقف شد.مسیر باریکی توسط سنگ ریزه ها از در ورودی ویلا تا ساختمان اصلی کشیده شده بود و حاشیه ی آن توسط شمشاد های که به ردیف کاشته شده بود مشخص شده بود.ساختمان اصلی از یک سمت به دریا و از سمت دیگر به حیاط مشرف بود.فرشته از ماشین پیاده شد و با نفس عمیقی ریه اش را پر از هوای مطبوع شمال کرد.فرشته عاشق بوی رطوبت،چوب های خیس خورده و بوی دریا بود.این همه زیبایی او را به وجد می آورد.علی و سپهر اندک وسیله ای را که برای این دو روز آورده بودند به داخل ویلا بردند. علی رو به آنها گفت:
- خب خانما تا شما یه چیزی برای خوردن آماده کنید من و سپهرم میریم همین دورو اطراف چیزایی رو که لازم داریم بخریم.
کمند اخم هایش را درهم کشید و گفت:
- اِاا... همش دو روز اومدیم سفر این دو روزم قراره ما بشوریمو بپزیم
- پَـــــ نه پَـــــ میخوای من بیام بپزم
سپهر رو به کمند گفت :
- من شرمنده ام این وعده رو شما زحمتشو بکشید برای وعده های بعد خودمون یه فکری میکنیم.
اینبار فرشته به چهره معصوم او نگاهی انداخت و گفت:
- سخت نگیر کمند جون یه کاریش میکنیم.
عاقبت تسلیم شد و به آشپزخانه رفت تا مقدمات نهار را آماده کند.سپهر و علی سوار بر یکی از اتومبیل ها از ویلا خارج شدند.علی که دوباره سپهر را تنها گیر آورده بود گفت:
- سپهر بالاخره میخوای چیکار کنی؟نه به اینکه اون همه عجله داشتی و همش میگفتی دیگه نمیتونم طاقت بیارم نه به الانت که اینقدر بی خیالی
- بیخیال نیستم حتی اوضاعم بدترم شده ولی نمیتونم راحت حرفمو بزنم. نمیدونم یه جورایی از واکنش فرشته میترسم
- البته حقم داری که بترسی ولی به نظر من این بهترین موقعیته همین جا بهش بگو و خودتو خلاص کن.
- شاید حق با تو باشه نمیدونم فکر کردن بهش کلافم میکنه
علی حال پریشان سپهر را که دید حرفش را ادامه نداد.
کمند و فرشته در حال درست کردن نهار بودند کمند در حالی که پیازی را خرد میکرد گفت:
- فرشته جون من تا امروز نمیدونستم که چرا هیچوقت از جاده چالوس نمیایم ولی وقتی از علی دلیلش رو شنیدم خیلی ناراحت شدم.حتما یادآوری اون حادثه خیلی ناراحتت میکنه.درسته؟
فرشته با چهره ای که گویی غم دنیا را در دل دارد به زمین چشم دوخت و گفت:
- آره.اون تصادف یه اتفاق تلخ بود که هم برای من و هم برای سپهر به یه کابوس وحشتناک تبدیل شده.با اینکه 17 سال میگذره اما هنوزم نمیتونیم فراموشش کنیم.
- معذرت میخوام نمی خواستم ناراحتت کنم.
و بعد از لحظه ای لبخندی برلبش نقش بست
- ولی معلومه که آقا سپهر خیلی دوستون داره و بهتون عادت کرده.
- عادت؟نه رفتارش از عادت گذشته اون یه وابستگی شدید پیدا کرده و این منو نگران میکنه.
- آخه چرا؟مگه ایرادی داره؟
- اون یه پسر جوونه که میتونه هر لحظه که اراده کنه ازدواج کنه و یه زندگی مستقل داشته باشه.اما اگر این وابستگی کم نشه نمیتونه.
- درسته حرفتو قبول دارم.زندگی همیشه همین طوری بوده نمیتونی همه ی چیزای خوبو با هم داشته باشی.
علی و سپهر با دستان پر داخل ویلا شدند.
کمند: اووه چه خبره.همش دو روز قراره بمونیم ها!
علی:غصه نخور بهت قول میدم وقتی خواستیم از اینجا بریم توی یخچال هیچی پیدا نکنی.
- بله اونکه پر واضحه.آخه شکم نداری که تاقاره.هر چی توش میریزی پر نمیشه.
- ول کن این حرفا رو نهار چی شد روده بزرگه روده کوچیک رو خورد.
با حرف علی همه زدند زیر خنده.نهار را دور هم،زیر آلاچیقی که در ساحل قرار داشت خوردند وبعد از آن هر کدام برای استراحت به اتاق هایشان رفتند.سپهر و علی در یک اتاق و فرشته و کمند نیز در اتاق دیگری بودند.سپهر هر چه بیشتر تلاش می کرد که از هجوم افکار مختلف به ذهنش جلوگیری کند کمتر موفق بود.در بدنش احساس خستگی داشت اما نمی توانست به خواب برود.تصمیم گرفت که در ساحل قدم بزند.با این نیت از اتاق خارج شد. اتاق کمند و فرشته پنجره ای داشت که رو به دریا باز می شد.پنجره را باز کرد تا بوی دریا به مشامش برسد.با باز کردن پنجره متوجه شد که سپهر بر روی شن های ریز ساحل دراز کشیده است.
- تو هم نخوابیدی؟
سپهر با شنیدن صدای فرشته با حالت نیم خیز به عقب نگاه کرد و فرشته را دید که به سمت او می آمد.دوباره دراز کشید و یک دستش را زیر سرش قرار داد
- نه خوابم نبرد.تو چرا نخوابیدی؟تو که همش تو راه چرت میزدی؟
فرشته کنار سپهر نشست
- وقت برای خواب زیاده میخوام تا وقتی اینجا هستم از زیبایاش لذت ببرم.آرامش دریا رو خیلی دوست دارم.دلم میخواد ساعتا این جا بشینم به صداش گوش بدم.
سپهر به فکر فرو رفته بود فرشته ادامه داد
- به چی فکر میکنی؟
- هیچی.
فرشته از جا برخاست به سمت دریا رفت پاهایش را تا مچ در آب فرو برد.مشتش را پر از آب کرد و به سمت سپهر پاشید
- پاشو تنبل خان... یو هوو
سپهر که از حرکت فرشته غافلگیر شده بود با سرعت از جا برخاست و به سمت فرشته هجوم برد.فرشته پا به فرار گذاشت هر دو مانند دو طفل به دنبال هم میدویدند صدای خنده هایشان فضا را پر کرده بود فرشته هر از چند گاهی به عقب برمیگشت و برای سپهر شکلک در می آورد و دوباره پا به فرار میگذاشت.هنگامی که فرشته به سمت سپهر بازگشته بود تا برایش شکلک در بیاورد بدون اینکه به پشتش نگاه کند عقب عقب رفت که ناگهان پایش به سنگ کوچکی که در پشت قرار داشت گیر کرد و به زمین افتاد.سپهر که با سرعت به دنبال فرشته می دوید نتوانست خودش را کنترل کند و ... نگاه هایشان در هم گره خورد به حدی به هم نزدیک بودند که هرم نفس های یکدیگر را بر پوست صورتشان احساس می کردند.نفس های تند و آتشین سپهر مانند شلاق بر صورت فرشته می خورد.قلب فرشته آنقدر با شدت به سینه اش میکوبید که فرشته احساس میکرد با هر ضربان آن سپهر جا به جا می شود.هر دو بهت زده به هم نگاه میکردند چند لحظه در همان حال ماندند.سپهر با صدای ناله ی فرشته به خود آمد.
- آاای نمیخوای پاشی.
به سرعت خودش را کنار کشید و پرسید
- چیزیت شده؟
- نه فقط یه کم مچ پام درد میکنه
سپهر با نگرانی گفت:
- پات زخمی شده باید پانسمان بشه پاشو بریم داخل.دستتو بده به من.
به فرشته کمک کرد تا برخیزد و او را به داخل برد.
- همینجا صبر کن تا برم یه چیزی بیارم زخمتو ببندم.
به سراغ علی رفت.چند بار تکانش داد.
- علی... علی...با توام عینه خرس خوابیدی ( کمی صدایش را بلند کرد) علی
- اَااه چیه مثل عزراییل اومدی بالاسرم.اگه گذاشتی دو دیقه چشمم رو هم بره
- وسایل پانسمان میخوام بگو کجاست تا برم بردارم؟
علی که حالا بر روی لبه تخت نشسته بود با تعجب پرسید
- پانسمان؟ واسه چی میخوای؟باز چه غلطی کردی؟
- به جای استنساخ بگو کجاست.پای فرشته زخم شده.
- فرشته خانم؟
- ای بابا حالا مگه میگه
- بیا بریم ببینم چی شده
فرشته سرش را بلند کرد.
- اِ...سپهر چرا علی رو بیدار کردی؟
- اشکال نداره؟چی شده؟
- هیچی یه خراش جزئیه.سپهر بزرگش کرده.پام به یه سنگ گیر کرد.
- صبر کنید تا برم بتادین و باند بیارم
و بعد از مدتی با وسایل پانسمان برگشت و آنها را بدست سپهر داد.سپهر شروع به تمیز کردن زخم فرشته کرد.کمند که از صدای صحبت آنها بیدار شده بود وارد پذیرایی شد و گفت:
- وای فرشته جون چی شده؟
- هیچی یه زخم کوچیکه.
و رو به سپهر گفت:
- ببین سپهر با این سروصدا همه رو از خواب بیدار کردی.
- پاتو تکون نده دارم میبندمش
کمند: خب خداروشکر که چیز مهمی نیست.الان یه چایی میچسبه من میرم چایی درست کنم.راستی آقایونم بهتره کم کم به فکر شام باشن.یادتون نرفته که شام با شماست.
سپهر که دیگر کار پانسمان را تمام کرده بود گفت
- بله یادم هست شما خیالتون راحت
تا نزدیکی های غروب داخل ویلا بودند و علی از خاطرات خنده دار دوستی خودش و سپهر تعریف میکرد. انقدر به گفته های علی خندیدند که اشک از چشمانشان جاری شده بود.چند دقیقه ای بود که بینشان سکوت برقرار شده بود.فرشته رو به جمع گفت
- داره آفتاب غروب میکنه من میخوام برم لب دریا.( و سپس رو به کمند گفت ) کمند جان با من میای
- بله.چرا که نه؟آقایون شما هم اگه خواستید میتونید به ما بپیوندید.
فرشته و کمند دست در دست هم خارج شدند.علی به سپهر گفت:
- میدونی چی این غروب و برای فرشته خانومتون دلنشین تر میکنه؟
- چی؟
- صدای گرم جنابعالی.پاشو برو گیتارتو بیار تا بریم پیششون.
سپهر مطیعانه به اتاق رفت و با گیتاری که در دست داشت به همراه علی از ویلا خارج شدند.کمند و فرشته بر روی تخته سنگ بزرگی نشسته و به غروب دریا چشم دوخته بودند.با آمدن علی و سپهر برای آنها نیز روی همان تخته سنگ که بیشتر به سکو شبیه بود جا باز کردند.طوری نشست که فرشته کاملا در تیرس نگاهش باشد.کمند گفت
- بَــــه آقا سپهر می بینم که گیتار بدست وارد شدید.از این بهتر نمی شه.
فرشته همچنان نگاهش به دریا بود
علی: خب شروع کن دیگه
- چی بخونم؟
- فرق نمیکنه بخون.
سپهر ابتدا انگشتانش را به آرامی روی سیم های گیتار کشید و سپس با ریتم خاصی شروع به نواختن کرد و به دنبال آن صدای گرمش در فضا پیچید.
ای چراغه هر بهانه از تو روشن، از تو روشن
ای که حرفای قشنگت منو آشتی داده با من
منو گنجشکای خونه دیدنت عادتمونه
به هوای دیدن تو پر میگیریم از تو لونه
باز میای که مثل هر روز برامون دونه بپاشی
منو گنجشکا می میریم تو اگه خونه نباشی
همیشه اسم تو بوده اول و آخر حرفام
بس که اسمه تو رو خوندم بوی تو داره نفسهام
عطر حرفای قشنگت عطر یه صحرا شقایق
تو همون شرمی که از اون سرخه گونه های عاشق
فرشته سرش را به سمت سپهر چرخاند و متوجه شد که سپهر در حین خواندن به او خیره شده.ناخودآگاه نگاهشان در هم گره خورد و سپهر همچنان می خواند.
شعر من رنگ چشاته، رنگه پاکه بی ریایی
بهترین رنگی که دیدم، رنگه زرد کهربایی
منو گنجشکای خونه دیدنت عادتمونه
به هوای دیدن تو پر میگیریم از تو لونه
علی و کمند شروع به کف زدن کردند.هوا تقریبا به تاریکی میزد.کمند گفت :
- بچه ها من سردمه هوا هم دیگه تاریک شده بریم تو؟
فرشته با مهربانی به کمند که خودش را از سرما جمع کرده بود نگاه کرد
- باشه بریم.نمیخوام سرما بخوری.
و همگی با هم به داخل ویلا رفتند.علی و سپهر برای آماده کردن بساط شام به حیاط رفتند.علی با سرعت به داخل برگشت وگفت
- خب چیکار می کنیم؟بعد شام بگیریم یا قبل از شام
کمند گفت
- نه قبل از شام آخه بعد از شام خوابمون میگیره
- تو هم که انگار خواب قرض داری
فرشته گفت
- منم موافقم .چرا اومدید الان شک میکنه
- نه من به بهونه ی اینکه کبریت ببرم اومدم پس من میرم شما کیک و بیارید
- باشه
فرشته کیکی را که روی آن شمعی با عدد 24 گذاشته بود را از یخچال برداشت . کمند هم در یک دست فشفشه و در دست دیگرش دوربین فیلمبرداری قرار داشت و با هم در حالی که تولدت مبارک را میخواندند وارد حیاط شدند.سپهر از دیدن این منظره با دهانی باز آنها را تماشا میکرد.فکر میکرد تولدش به همان تبریک های صبح ختم شده است.با صورتی خندان گفت
- چیکار کردید شما؟کی کیک گرفتید که من متوجه نشدم.
علی با شیطنتی که در چشمانش موج میزد گفت
- همون موقع که شما و فرشته خانم در حال دنبال بازی بودید بنده این زحمت رو متقبل شدم.
سپهر،علی را در آغوش گرفت و گفت
- علی تو خیلی خوبی؟بهترینی.پس اون موقع که صدات کردم بیدار بودی؟
علی خنده ی معنی داری کرد و گفت
- با اجازتون
فرشته از فکر اینکه علی، او وسپهر را در آن حال دیده باشد سرخ شد ولی سعی کرد برخودش مسلط باشد تا کسی پی به حالتش نبرد.کمند دوربین را روی سه پایه اش تنظیم کرد طوری که تمام آنها در کادر باشند و سپس با لحنی معترض گفت
- اِ...آقا سپهر تمام کارا رو که علی نکرده.منو فرشته جونم بودیم.
- من از همتون ممنونم اصلا فکرشم نمی کردم
فرشته به سپهر گفت
- حالا بیا بشین تا کادو هاتو بدیم.
- شما که قبلا شرمندم کردید.
- نخیر اون فرمالیته بود هنوز اصل کاری رو ندادم
- ای بابا من دیگه نمیدونم چی بگم
علی کادویی را رو به روی سپهر گذاشت و گفت اول کادوی منو باز کن.سپهر به آرامی کاغذ کادو را باز کرد
- وای گوشیه دستت درد نکنه چرا اینقدر خودتو تو زحمت انداختی
- دیگه دست از سر اون گوشی قراضه بردار.خب فرشته خانم نوبت شماست.
- نه من بعد از کمند میدم
کمند جعبه ایی را رو به روی سپهر گرفت
- قابل شما رو نداره ببخشید اگه خوشتون نیومد.
- چه ساعت شیکیه خیلی خوش سلیقه اید ازتون ممنونم
فرشته کنار سپهر نشست و گفت
- خوب نوبتی هم باشه نوبت منه اگه اجازه بدی خودم برات باز کنم
وشروع به باز کردن کادو کرد جعبه ایی نمایان شد فرشته در جعبه را باز کرد و آن را به سمت سپهر گرفت.
- میدونم که اصلا قابل تو رو نداره ولی تو ببخش اگه بی ارزشه
سپهر به داخل جعبه خیره شده بود.یک زنجیر نقره ایی بسیار شکیل به همراه یک انگشتر که در حاشیه آن نگین های ریزقرار داشت و درون آن با خط بسیار زیبایی حک شده بود از طرف فرشته تقدیم به فرشته ی نجاتم.زبان سپهر بند آمده بود نتوانست چیزی بگوید
- خوشت نیومد؟
سپهر با محبت بی وصفی به فرشته چشم دوخت.با حرکت سر تاکید کرد
- البته که خوشم اومد...هیچ کلمه ای رو برای تشکر ازت پیدا نکردم
- همین که بدونم خوشت اومده برام کافیه
کمند چشمکی به علی زد و گفت
- فکر کنم آقا سپهر از کادوی فرشته جون از همه بیشتر خوشش اومد
- نه این چه حرفیه من فقط ذوق زده شدم
- شوخی کردم.حالا کیک ببرین
- باشه فقط زیاد نخورید که میخوام یه جوجه ای درست کنم که انگشتاتونم با هاش بخورد
علی با لودگی گفت
- چه شود.شام امشب خوردن داره
آن شب علی از هر فرصتی برای سربه سر گذاشتن سپهر استفاده میکرد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#12
Posted: 17 Aug 2013 21:11
عشق محال ۱۱
در اثر تابش مستقیم نور آفتاب بر چشمانش از روی تخت بلند شد و پرده را کشید علی در اتاق نبود.احساس گرسنگی شدیدی کرد.مستقیم به آشپزخانه رفت و سلام بلندی سر داد
- سلام آقای خوش خواب. من عین خرس می خوابم؟
- ساعت دهه چرا بیدارم نکردید
فرشته: دلمون نیومد بیدارت کنیم
علی به اتاق رفت و بعد از مدتی سپهر را صدا زد
- خب داداش ما داریم میریم بیرون کمند گیر داده بریم برای مامان بابا خرید.ببینم ما که نیستیم چیکار میکنی.دوباره بی عرضه بازی در نیاری.
- حالا چی شده این قضیه برای تو مهم شده؟
- از ما گفتن بود خود دانی
سپس از اتاق خارج شد و رو به کمند گفت
- پاشو بریم که از دیشب تا الان کچلم کردی
کمند بوسه ای بر گونه فرشته زد
- فرشته جون کار نداری؟چیزی نمیخوای؟ما داریم میریم بیرون.
- نه قربونت برم.خوش بگذره
بعد از رفتن کمند و علی فرشته گفت
- سپهر...کجایی؟بیا صبحونتو بخور ظهر شد
- اومدم.تو خوردی؟
- بله من که مثل شما تا لنگ ظهر نخوابیدم.من میرم لب دریا
- باشه برو
سپهر به یاد حرف علی افتاد و زیر لب زمزمه کرد
- علی درست میگه این بهترین فرصته نباید از دست بدمش.
با عجله صبحانه اش را خورد. نزد فرشته رفت و کنارش نشست.
- خسته نشدی اینقدر به دریا زل زدی
- چقدر زود صبحونتو خوردی.تو دیگه چرا این حرفو میزی تو که از علاقم به دریا خبر داری.
سپهر انگشتری را که هدیه ی فرشته بود از انگشتش خارج کرد و نوشته داخل آن را بلند خواند
- از طرف فرشته به فرشته نجاتم.منظورت از فرشته ی نجاتم چیه؟
- فکر کردم متوجه شده باشی
- یه حدسایی میزنم ولی بهتره خودت بگی
- باشه...پس گوش کن...داستان فوت پدرم رو برات زیاد تعریف کردم.اینکه چقدر به پدرم علاقه داشتم وبعد مرگش یه جورایی افسردگی گرفتم.تا اینکه سروکله ی خانواده ی شما پیدا شد.آشنایی من با ساناز باعث شد که دوباره به زندگی برگردم.وقتی علاقه ی مادرتو به خانوادش میدیدم به زندگی امیدوار میشدم.اما بعد از اون تصادف من ساناز رو هم از دست دادم.کسی که بهش عادت کرده بودم.ولی اینبار به خاطر وجود تو هم که شده خودمو نباختم.سعی کردم مقاوم باشم تا بتونم مراقبت باشم و به قولی که به مادرت دادم عمل کنم.تمام این سال ها همیشه به خودم میگفتم اگه بعد اون اتفاق تو نبودی چه سرنوشتی پیدا میکردم یا اصلا انگیزه ایی برای زنده موندن برام می موند؟ با این سوال همیشه به یه جواب میرسیدم اینکه من فقط به خاطر تو تونستم اون وضع رو تحمل کنم.به عبارتی تو فرشته ی نجاتم بودی.کسی بودی که نذاشتی خودمو ببازم.حالا متوجه منظورم شدی؟
- بله.از این بابت خوشحالم که همچین فکری میکنی.
هر دو برای مدتی ساکت شدند و به فکر فرو رفتند.فرشته به چهره ی زیبای سپهر که به رو به رو نگاه میکرد دقیق شد.سپهر سنگینی نگاه فرشته را بر خود احساس کرد و به سمت او چرخید.
- چیه؟چرا اینطوری نگام میکنی؟
فرشته صدایش را مهربان کرد.
- سپهر؟
سپهر عاشق این لحن فرشته بود
- جانم؟
- تو یه چیزیت هست.چرا نمی خوای به من بگی.شاید بتونم کمکت کنم.
تصمیمش را گرفته بود قصد داشت با فرشته صحبت کند اما نمی دانست از کجا باید شروع کرد.دنبال راهی بود که بتواند به بهترین شکل خواسته اش را بیان کند که دوباره فرشته گفت
- سپهر راستشو بگو عاشق شدی؟
سپهر کمی جا خورد اما به خودش اعتماد به نفسی داد و به آرامی جواب داد.
- آره.
- نشنیدم سپهر چی گفتی؟
صدایش را کمی صاف کرد و دوباره گفت
- بله
چشمان فرشته از خوشحالی برقی زد:
- واای راست میگی؟...باورم نمیشه...عاشق راست راسکی؟یا فقط یه دوست؟کی هست؟اسمش چیه؟چه شکلیه؟
سپهر که از این حالت فرشته خنده اش گرفته بود.همراه با دلشوره ایی که به آن مبتلا شده بود گفت:
- چقدر سوال کدومشو جواب بدم ؟یکی یکی بپرس
- بگو دیگه اذیت نکن.خیلی خوشحالم سپهر خیلی...همش نگرانت بودم.
برای لحظه ای پشیمان شد و فکر کرد کاش نمی گفتم
- شوخی کردم
- اِاا...سپهر میدونم واقعیتو گفتی من چند وقته متوجه تغییر رفتارت شدم پس مثل پسرای خوب برام همه چیزو تعریف کن.
- آخه...
- آخه نداره یالا
- باشه پس قول بده تا من تمام حرفمو نزدم عکس العملی نشون ندی.قول میدی؟
- خیله خب.مُردم از فوضولی بگو دیگه.
- شاید تو این اواخر از روی رفتارم حدسایی زده باشی ولی در اصل این جریان برمیگرده به یکی دو ساله پیش.
- یکی دو سال پیش؟این مدت تو دلت نگه داشتی و نگفتی؟
- خواهش میکنم بذار حرفم تموم بشه.
- ببخشید.بقیشو بگو.
- اوایل گفتم شاید یه هوس باشه. اما هر چقدر که می گذشت مطمئن تر می شدم که عاشق شدم دوست داشتم من سختی بکشم ولی اون حتی خم به ابروش نیاد.بله من عاشق شدم یه عشق غیر ممکن.البته این عقیده بقیه س.برای من تو راه رسیدن به معشوقم هیچ غیر ممکنی وجود نداره.هر بار که خواستم بهش بگم و خودمو از این برزخ نجات بدم،ترس از این که ترکم کنه مانعم شد.
سکوت کرد.به سمت فرشته چرخید و دستانش را در دست گرفت.به چشمان معصومش چشم دوخت و با صدایی که به وضوح می لرزید ادامه داد
- اما فرشته دیگه نمیتونم تو این جهنمی که زندگیمو به هم ریخته دست و پا بزنم.اون دختر که منو عاشق خودش کرده...اون دختر...تویی...من این جا اعتراف میکنم که عاشقتم.دیوونه وار دوست دارم میگم تا دریا هم شاهد عشق من به تو باشه.فرشته منو بفهم...بفهم که عشقت با من چیکار کرده...
فرشته به گوش هایش اعتماد نداشت باورش نمی شد چیزهایی را که از دهان سپهر می شنود حقیقت داشته باشد.حرفهای سپهر مانند پتکی آهنین بر سرش فرود می آمد.سرش داغ شده بود و شقیقه هایش به شدت میزد. گویی تمام خونی که در بدن داشت به یکباره به سرش هجوم آورده بود.دستانش مانند تکه های یخ شده بود.دیگر چیزی نمی شنید به لب های سپهر چشم دوخته بود.
- فرشته؟چی شد؟رنگت عین گچ شده.فرشته؟
فرشته برخاست و با قدم های سریع ونامنظم به سمت ساختمان حرکت کرد. در مسیر چندبار به زمین افتاد ولی هربار با همان سرعت برمی خواست وبه راهش ادامه می داد.در این بین تنها کاری که از سپهر برمی آمد صدا زدن فرشته بود.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#13
Posted: 17 Aug 2013 21:28
عشق محال ۱۲
سپهر و فرشته هر کدام در اتاقشان بودند که علی و کمند بازگشتند.علی متعجب از سکوت خانه گفت:
- سپهر کجایی؟
- تو اتاقم.
- آماده شین تا بریم.نمی خوام تو تاریکی رانندگی کنم
- باشه بریم.فقط به فرشته هم بگید تا آماده باشه
- کمند بهش گفته.چرا شما دو تا اینقدر ساکتید؟
- هیچی.بهتره بریم من میرم یه نگاهی به ماشین بندازم.
و از اتاق خارج شد
- باز معلوم نیست چش شده!
فرشته حال بسیار بدی داشت.اصلا دوست نداشت با سپهر رو در رو شود اما چاره ای نداشت نباید طوری رفتار میکرد که علی و کمند از مسئله بویی ببرند.در مسیر بازگشت به تهران فرشته به بهانه ی سردرد و استراحت عقب نشست.سپهر خوب میدانست که فرشته میلی به هم کلامی و رو در رو شدن با سپهر ندارد.فرشته بعد از حرفهایی که از سپهر شنیده بود مدام به رفتارهای اخیر سپهر می اندیشید و با خود می گفت:
- چطور متوجه نشدم. رفتار نا معقولش اون روز توی پارک و معذرت خواهی بعدش.دیروز غروب وقتی داشت میخوند...
و با یاد آوری زمانی که به دنبال هم میدویدند و آغوش گرم سپهر.به سرعت این افکار را از خود دور کرد
- اون فقط یه اتفاق بود همین اما...حالا چیکار کنم دیگه هیچ چیز مثل سابق نمیشه.چیکار کنم تا کسی متوجه نشه
سعی کرد به چیزی فکر نکند.چشم هایش را بست.
از صدای صحبت سپهر چشمانش را باز کرد.ماشین جلوی خانه آقای دارابی متوقف بود.علی گفت:
- بیاین بریم داخل.
- نه دیگه زحمت نمی دیم شما هم خسته اید.
فرشته به علی نگاه کرد و گفت:
- رسیدیم تهران؟
- بله بیاید بریم داخل. مامان بدونه تا جلوی خونه اومدید و نیاوردمتون داخل حسابی از دستم شاکی میشه.
- نه مزاحم نمیشیم.ازشون معذرت خواهی کنید.انشاا... تو یه فرصت مناسب خدمت میرسیم.الان هم شما خسته اید هم ما.
کمند به سمت ماشین آمد در سمت فرشته را باز کرد
- بیا پایین فرشته جون
- نه کمند جان تو که میدونی حالم مساعد نیست درست نیست اینطوری با مادر و پدرت ملاقات کنم
- ولی اینطوری که خیلی بده
سپس فرشته را در آغوش گرفت و ادامه داد
- به من خیلی خوش گذشت مخصوصا که با شماو آقا سپهر بودم
- به منم همینطور عزیزم سلام برسون
علی رو به فرشته گفت:
- ببخشید اگر با ما بهتون بد گذشت
- خواهش میکنم شما باید ببخشید که کسالت من سفرتون رو خراب کرد
سپهر و فرشته بعد از خداحافظی به سمت خانه ی خودشان به راه افتادند.هنگامی که به خانه رسیدند فرشته مستقیم به حمام رفت دوش آبگرمی گرفت و بدون هیچ کلامی به تختش پناه برد.او نمی دانست که در مقابل حرفهای سپهر چه کند بسیار مستاصل بود.حتی نمی توانست آنچه را که پیش آمده بود برای کسی تعریف کند. به یاد حرفهای مادرش افتاد.روشن خانم این اواخر مدام به فرشته تذکر داده بود که سپهر دیگر یک کودک 6 ساله نیست بلکه یک مرد جوان است و او نباید این موضوع را فراموش کند اما هربار فرشته در دفاع از سپهر چیزی گفته بود.
فردای آن روز فرشته بدون اینکه سپهر را ببیند راهی محل کارش شد.سپهر وقتی بیدار شد باور نمی کرد که فرشته بدون کوچک ترین اطلاعی از خانه بیرون رفته باشد.تحمل این وضعیت برای سپهر خیلی مشکل بود او هیچگاه این همه بی محلی را از طرف فرشته ندیده بود.از وقتی یادش می آمد همیشه مورد توجه و مهربانی او بود.نفسی را که در سینه حبس کرده بود با شدت بیرون داد و با خود گفت:
- اشکال نداره بهش حق میدم، اون نیاز به زمان داره تا بتونه به حرفام فکر کنه.من به خاطرش تا قیامتم صبر می کنم.
در حال پوشیدن لباس برای رفتن به محل کارش بود که تلفن همراهش به صدا در آمد.
- جانم علی؟
- سلام خوبی؟
- مرسی قربانت.جانم کاری داشتی؟
- میخواستم بگم من یه کم دیر میرسم.
- باشه من دارم میرم خیالت راحت.
- کار نداری؟
- نه خداحافظ
سپهر وارد شرکت شد. با رخوت و بی حالی با خانم مرادی منشی شرکت احوالپرسی کرد.
- آقای پاشایی، هنوز مهندس دارابی تشریف نیاوردن.
- بله با بنده هماهنگ کردن فقط هر وقت اومدن بهم اطلاع بدید.
- بله چشم.
پشت میز نشت و به صندلی تکیه زد.حال هیچ کاری را نداشت.آرزو میکرد در خانه بود و استراحت میکرد.با صدای در به خودش آمد.
- بفرمایید.
- سلام چطوری؟
- سلام بد نیستم.چه خبر چرا دیر اومدی؟
- هیچی خیلی خسته بودم تا بلند شدم و حاضر شدم یه نیم ساعتی دیر شده بود.چیکار کردی؟
- اصلا حوصله هیچ کاری ندارم از وقتی اومدم همین جا نشستم.
- بَع ما رو باش به کی دلخوش کردیم این همه کار عقب افتاده داریم آقا میگه حال ندارم.اصلا معلوم هست تو و فرشته دیروز یهویی چتون شد؟نکنه گفتی بهش؟
- مگه توی گردن شکسته نگفتی بهش بگو خب منم به حرف توی ناقص العقل گوش دادم و گفتم.
- نَــــــــه یعنی واقعا گفتی؟بابا تو خیلی رو داری امراً فکر نمیکردم بگی...حالا چی گفتی؟ چی شنیدی؟
- هر چیزی رو باید میگفتم گفتم در عوض هیچی ازش نشنیدم .
- پس بگو چرا تمام راهو عقب نشست.بیچاره حق داره کی باور میکنه اینطوری به سرت زده باشه و اینقدر مسخره عاشق شده باشی.
سپهر از این که عشقش اینگونه توسط علی تحقیر می شد عصبانی شد.چهره اش قرمز شد و با صدای بلندی فریاد زد.
- علی بس کن هیچ خوشم نمیاد که منو اینطوری به مسخره گرفتی.تقصیره منه که سفره دلمو پیش تو پهن کردم.
علی از رفتار سپهر متعجب بود.دستش را به علامت سکوت جلوی بینی اش گرفت
- هیسس باشه معذرت میخوام صدات میره بیرون زشته غلط کردم .اصلا تو امروز حالت خوب نیست بهتره بری خونه استراحت کنی تا سر فرصت با هم صحبت کنیم.
سپهر سرش را روی میز گذاشت و چیزی نگفت
- من میرم برات آب بیارم
و بعد از لحظاتی علی همراه با لیوان آب داخل شد
- بخور آروم بشی.من منظوری نداشتم فقط خواستم از این حال و هوا درت بیارم فکر نمی کردم ناراحت بشی.بهتره امروز رو به خودت مرخصی بدی.
سپهر سرش را بلند کرد لیوان آب را از دست علی گرفت و یک نفس بالا کشید.
- دستت درد نکنه.منم از اینکه سرت داد کشیدم معذرت میخوام نمیخواستم اینطوری بشه.نیازی به مرخصی نیست حالم خوبه کلی کار عقب افتاده داریم
- باشه پس من میرم اتاقم.
و از اتاق خارج شد.بعد از رفتن علی، سپهر از بابت رفتارش دچار عذاب وژدان شد.
- آخه اون چه تقصیری داشت چرا سرش داد زدم.
بعد از تعطیلی شرکت، علی و سپهر با هم از شرکت بیرون آمدند.علی گفت:
- کاری نداری سپهر جان؟من خودم میرم تو امروز حالت خوب نیست.نمی خوام به خاطر من مسیرت دور بشه.
- بیا بریم خجالت بکش قهر کردی؟من که ازت معذرت خواهی کردم
- نه اصلا ربطی نداره...حالا که اینطور شد دندت نرم به من چه که حالت بده منو باید برسونی.
- آهان حالا شدی همون علیِ خل و چل خودم.بشین بریم.
حال فرشته نیز بهتر از سپهر نبود در بین درس چند باری در ضرب و جمع ها اشتباه کرده بود که هر بار شاگردانش با پوزخندی به او تذکر داده بودند.ساعت کلاسش به پایان رسید.وارد اتاق دبیران شد خانم کوشا دبیر ادبیات با دیدن صورت رنگ پریده ی فرشته به سمت او آمد.
- خسته نباشید خانم سمیعی.مثل اینکه زیاد حالتون خوب نیست رنگتون پریده.میخواین براتون آب قند بیارم؟
فرشته به چهره مهربان او نگاهی انداخت.
- نه ممنونم الان میرم خونه استراحت میکنم بهتر میشم.
با دست هایی لرزان کیفش را برداشت و بعد از خداحافظی با همکارانش از مدرسه خارج شد.زمانی که به خانه رسید سپهر نیز همزمان با او جلوی در خانه بود.لبخندی زد و بلند سلام گفت.فرشته به آرامی جوابش را داد و به اتاقش رفت.مشغول عوض کردن لباس هایش بود که سپهر در زد.
- بله؟
- میتونم بیام تو؟
- نه.دارم لباس عوض میکنم بعدشم میخوام استراحت کنم
- فرشته خواهش میکنم تا کی می خوای به این وضعیت ادامه بدی؟
- تا موقعی که این فکر مزخرف از سرت بره بیرون.
- اما...اما...
- تنهام بذار حالم خوب نیست.
سپهر دیگر چیزی نگفت و فرشته را تنها گذاشت.
غروب جمعه بود دقیقا دو هفته از زمانی که سپهر حرفش را به فرشته زده بود می گذشت.تمام این دو هفته فرشته از دیدن سپهر پرهیز کرده بود گرچه این کار برای خودش نیز بسیار سخت بود اما به نظر او این بهترین راه بود.فرشته در حال تصحیح برگه های پایان ترم شاگردانش بود و سپهر در حال تماشای تلویزیون.از عوض کردن بیهوده شبکه ها خسته شد برخاست تا به اتاقش برود که فرشته سرش را از برگه ی رو به رویش بلند کرد و گفت:
- کجا میری؟
- میرم بخوابم.
- تو که هنوز شام نخوردی؟
- میل ندارم.
- می خوام باهات حرف بزنم.
سپهر متعجب به چهره ی فرشته چشم دوخت و همان طور سر جایش نشست.فرشته برخاست به سمت سپهر رفت و رو به روی او نشست.
- دیروز آخرین امتحان شاگردام تموم شد.یعنی تعطیلات تابستون شروع شده منم برای ده روز دارم میرم شیراز.این ده روز بهترین فرصته تا با خودت خلوت کنی.ازت انتظار دارم عاقلانه رفتار کنی اگه یادت باشه آخرین باری که باهم رفتیم پارک بهت گفتم که باید وابستگیت کم بشه.حالا با حرفایی که ازت شنیدم دوباره روی همون حرفم تاکید میکنم.تو دیگه باید مستقل بشی بهتره به فکر یه جایی برای زندگی باشی چون با این شرایط دیگه نمیتونیم با هم باشیم.
سپهر به شدت عصبانی بود.بعد از سکوت کوتاهی در چشمان فرشته نگاه کرد
- حرفایی که من بهت زدم احساسم بود نه یه وابستگی که حالا بخوای کمش کنی من گفتم که دوست دارم و عاشقت هستم.گفتم تا منو بفهمی نه این که بخوای از من دور بشی یا منو ترد کنی...
فرشته برخاست و فریاد زد.
- خواهش میکنم این حرفای بچه گانتو تموم کن دوست ندارم دوباره همون اراجیف رو بشنوم.
سپهر نیز برخاست و رو به روی فرشته ایستاد.
- از اینکه تحقیرم میکنی احساس لذت میکنی؟آره؟ خیله خب باشه نمیگم.ولی منم باید باهات بیام شیر...
- فرشته میان کلامش پرید و گفت:
- نَـــه.میخوام تنها باشم.تو میخوای بیای که بشی آینه دقم؟
- هر چی دوست داری فکر کن .نمیتونم بذارم تنها بری
و انگشت اشاره اش را به حالت تهدید آمیزی تکان داد و گفت
- فرشته به روح پدر و مادرم که خودت خوب میدونی چقدر برام عزیزن اگه نذاری باهات بیام هر چیزی که تا الان تو دلم نگه داشته بودم و به کسی نگفتم میرم و بدون هیچ ملاحظه ای همه رو به مادر جون میگم.فهمیدی؟
فرشته گر گرفته بود.کم پیش آمده بود که سپهر را تا این حد عصبی ببیند.او به خوبی میدانست که وقتی سپهر به روح پدر ومادرش قسم می خورد حتما این کار را خواهد کرد.احساس کرد دیگر توانی برای ایستادن ندارد نشست و سرش را بین دستانش گرفت.کمی فکر کرد و گفت:
- باشه ولی باید قول بدی فقط یه روز بمونی؟
- قبوله حداقل خیالم راحته که خودم رسوندمت.من میرم بخوابم.فقط بگو کی میخوای بری تا من با علی هماهنگ کنم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#14
Posted: 17 Aug 2013 21:31
عشق محال ۱۳
ساعت 4 بعدازظهر روز سه شنبه بود فرشته مشغول جمع آوری وسایل سفرش بود که سپهر وارد خانه شد.
-سلام
- سلام
- داری چیکار می کنی؟
- چیزایی که لازم دارمو جمع میکنم
- منم با علی هماهنگ کردم میتونیم صبح زود راه بیافتیم
صبح روز بعد سپهر وفرشته راهی شدند.در طول مسیر فرشته بدون هیچ حرفی به مناظر بین راه نگاه میکرد سپهر که احساس خواب آلودگی می کرد.گفت
- ببینم تو می خوای تا خود شیراز همین طور ساکت بشینی؟اینجوری من خوابم میگیره و عاقبتم میشه مثل مامان بابام.
فرشته از این حرف سپهر هیچ خوشش نیامد.با اینکه تمایلی برای صحبت با سپهر نداشت گفت
- حرفی ندارم.تو اگه حرفی داری بگو.
- برعکس تو من یه عالم حرف نزده دارم میتونم از همین الان برات صحبت کنم تا خود شیراز ولی مشکلی که وجود داره اینه که حرفای من به مذاق شما خوش نمیاد.
- اگه منظورت از حرف،اون صحبتای بچه گانه ی تکراریه من ترجیح میدم خودم صحبت کنم ولی چیزی از تو نشنوم.
- میشه بگی چرا اینقدر این کلمه "بچه گانه" رو تکرار میکنی؟فکر میکنی خیلی بزرگی یا شایدم واقعا فکر میکنی من هنوز بچه ام.فرشته کسی که اون روز اون حرف و به تو زد سپهر 5 ساله نبود یه مرد جوون 24 ساله بود که بارها خود مادرجون گفته دیگه وقت متاهل شدنشه.
- و البته تو هم در جوابش گفتی هنوز سنی نداری.سپهر واقعا چه فکری پیش خودت کردی؟من 13 سال از تو بزرگترم میفهمی.به هر کسی این موضوع رو بگی بهت میخنده و اونو میذاره به پای سن کمت.
- هرکسی یعنی کی؟فعلا که جز خودت کسی نمیدونه پس فکر خودت رو از زبون همه نگو.بعدشم اگر من به مادر جون گفتم هنوز زوده فقط به خاطر این بود که به تو فکر میکردم.یه خواهشم ازت دارم دیگه عدد 13 رو اینقدر غلیظ ادا نکن.اصلا یه سوال منطقی ازت دارم.وقتی یه نفر عاشق یه شخص میشه تو مرحله اول به چه چیز اون فکر میکنه؟
- من نمی دونم.
- چون عاشق نیستی که بتونی جواب بدی.به هر حال من جوابتو میدم به این فکر میکنه که میتونه با اون خوشبخت باشه؟ یا اخلاق و روحیاتشو می پسنده؟ فرشته به این که چند سالشه فکر نمیکنه.اون عاشق شخصیت طرف مقابل شده نه سنش.
فرشته چیزی نگفت.در عوض سپهر با خنده ای که به لب داشت گفت:
- خب میبینم که فعلا مغلوب شدی.یک هیچ به نفع من.
- مگه مسابقه اس.میگم بچه ای میگی نه.
- ای وایه من باشه اینقدر تکرار کن تا خسته بشی.من یکی از موضعم کوتاه بیا نیستم.
- سپهر چرا میخوای یه چیز غیر ممکن و ممکن کنی.اون روز خوب کلمه ای به کاربردی گفتی عشق غیر ممکن.آره سپهر این عشق یه عشق غیر ممکنه یه عشق محال.نه تنها من بلکه هر کس دیگه ای هم جای من بود نمیتونست این قضیه رو قبول کنه.
ناگهان لبخند سپهر به قهقهه تبدیل شد و فرشته متعجب به چهره ی سپهر چشم دوخت.
- به چی میخندی؟
سپهر در میان خنده هایش با شیرینی خاصی گفت:
- به اینکه اسمشو نمیگی.
- اسم چیو؟چت شد یهو؟
- یه بار میگی قضیه یه بار میگی پیشنهاد یه بار میگی حرف بچه گانه.چیه روت نمیشه بگی خواستگاری؟
و دوباره خنده ی بلندش را سر داد.فرشته چهره اش را درهم کشید وبا حرص گفت:
- فکر میکنی ازت خجالت میکشم؟
- یعنی نمیکشی؟
- نَه
- خب حالا که خجالت نمیکشی بگو ببینم من اون روز توی ویلای شمال ازت چی خواستم؟آفرین دختر خوب بلند بگو تا منم بشنوم.
فرشته از حرکات سپهر کفری شده بود اما دوست نداشت نقطه ضعفی دست سپهر بدهد.کمی با خودش کلنجار رفت نفس عمیقی کشید و با سرعت گفت:
- باهات ازدواج کنم
سپهر از آزار فرشته لذت می برد. چهره فرشته را در این حالت دوست داشت.
- چی گفتی؟فکر کنم اینقدر سریع گفتی که خودتم متوجه نشدی.
-گفتم...خواستی تا باهات ازدواج کنم
با این حرف فرشته سپهر دوباره قهقه ای سرداد و گفت:
- نَه.معلومه ازم خجالت نمی کشی.
فرشته احساس می کرد بازیچه ای برای سرگرمی سپهر شده و این موضوع باعث رنجشش میشد.
- تو هم نتونستی جواب منو بدی یک،یک برابر
- اِاا... شما هم بله؟می بینم از بازی بچه گانم خوشت اومد.حالا چیو جواب ندادم که باعث شد شما یه امتیاز بگیری؟
فرشته با قیافه ی پیروزمندانه ای گفت:
- اینکه تو خودت قبلا جواب درخواستتو دادی اینکه گفتی این یه عشق محاله؟
- بله گفتم ولی اگه یادت باشه اینو هم گفتم که هیچی نمی تونه مانعم برای رسیدن به تو بشه گفتم یا نگفتم؟
- خب...خب گفتی که چی؟
- هیچی پس دو، یک به نفع من.
فرشته خواست چیزی بگوید که سپهر حرفش را قطع کرد
- حالا اگه بخوای میتونی بیرونو نگاه کنی چون خواب من پرید.
فرشته با حرص رویش را از سپهر برگرداندو به بیرون زل زد.
- اوووه...قهر نکن.نه به اون موقع که باید با انبر دست ازت حرف بکشن نه به الان که برای حرف نزدنت قهر میکنی.حالا چی میخواستی بگی بگو عزیزم من سرا پا گوشم.
- من هیچ حرفی باهات ندارم.
- آهان آخه من فکر کردم میخوای چیزی بگی عزیزم باشه پس چیزی نگو.
- به من نگو عزیزم
- چی بگم؟صدات بزنم عشقم خوبه اینطوری خودمم بیشتر دوست دارم.
فرشته در دلش با خود گفت:
- اگه من تا خود شیراز خفه نشدم حالا ببین بچه پرو
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#15
Posted: 17 Aug 2013 21:33
عشق محال ۱۴
هوا تاریک بود که به شیراز رسیدند.از ماشین پیاده شدند و سپهر زنگ خانه را به صدا در آورد.بعد از مدتی روشن خانم که انتظارشان را میکشید در را باز کرد و فرشته را در آغوش کشید.
- وای مامان چقدر دلم براتون تنگ شده بود.
- منم همین طور عزیز دلم
روشن خانم فرشته را رهاکرد و سپهر را در آغوش گرفت.آغوش روشن خانم سپهر را به یاد آغوش مادرش می انداخت
- خیلی خوشحالم که اینجا هستم.
- خوش اومدی پسر گلم
آرش و نازنین نیز با سرعت به سمت آنها آمدند.احوال پرسی ها و اظهار دلتنگی ها که تمام شد همگی وارد خانه شدند.سپهر نفس عمیقی کشید.از شنیدن عطر نارنج لذت می برد گویی جانی تازه به جسمش دمیده می شد
- خیلی دلم هواتونو کرده بود ولی مشغله زیادم اجازه نمیداد بیام
روشن خانم که کنار فرشته نشسته بود گفت:
- خوب کاری کردید اومدید.اینقدر دلم براتون تنگ شده بود که اگه تا آخر این هفته نمی یومدید خودم عزم سفر میکردمو می یومدم پیشتون.
آرش رو به سپهر گفت:
- چه عجب ما بالاخره چشممون به جمال شما روشن شد.
و نازنین که در طرف دیگر فرشته نشسته بود با لبی خندان گفت:
- آرش جان فکر کنم راه گم کردن.
- نازنین...خوبه میدونی تا مدرسه ها تعطیل نشه هیچ جای دوری نمی تونم برم.
-پاشین مادر برین لباس راحتی بپوشین تا منم شامو بیارم میدونم خسته اید مخصوصا سپهر که راننده هم بوده.
- آی گفتی مادر جون چشمام دیگه داره در میاد بس که به جاده زل زدم.مخصوصا که همسفرتم از اول راه تا آخر راه کنار دستت خواب باشه.
- بمیرم برات.فرشته همیشه همین طوری بوده تا پاشو تو ماشین میزاره می خوابه.
و با این حرف برخاست و به آشپزخانه رفت.
- اِ.. مامان حرفاشو باور کردی الکی میگه
نازنین برخاست تا برای کمک به آشپزخانه برود.خم شد و در گوش فرشته گفت
- حرفای سپهر و باور نکنه چیزیو که خودش دیده رو که باور میکنه
- بد جنس
نازنین به آشپزخانه رفت.فرشته رو به سپهر گفت:
- سپهر جان میشه چمدون رو از تو حیاط بیاری تو اتاقم
آرش گفت
- بذار من بیارم
- نه خودم میارم
چمدان را که به اتاق برد فرشته در اتاق بود.پوزخندی زد و گفت
- خوبه حداقل دوباره شدم سپهر جان!
- البته فعلا برای اینکه کسی متوجه چیزی نشه
- مثلا متوجه چی؟
- ببین سپهر یه خواهش ازت دارم.نمیخوام کسی از ماجرا بویی ببره.پس زیپ دهنتو بکش و همه چیو همینجا تموم کن.خیلی عادی برخورد کن.
- ماجرا؟آهان همون خواستگاری دیگه؟
- هیسس... مسخره بازی رو بس کن دارم باهات جدی صحبت میکنم.
- باشه عادی رفتار میکنم ولی هیچ قولی نمیدم که همه چیو همینجا تموم کنم.
و با این حرف از اتاق خارج شد.بعد از صرف شام سپهر بلند خدارا شکر گفت
- دستت درد نکنه مادر جون دلم واسه دست پختتون یه ذره شده بود.مُردم این چند وقت بس که تنهایی غذا خوردم دیگه داشتم به کل اشتهامو از دست میدادم.
روشن خانم با تعجب گفت
- وا مادر چرا تنها؟مگه فرشته نبود؟
سپهر دهانش را باز کرد تا چیزی بگوید که فرشته با دستپاچگی گفت:
- چیزه... نه اینکه این آخری همش درگیر امتحانات شاگردام و صحیح کردن برگه هاشون بودم وقت نمی کردم با سپهر غذا بخورم.
فرشته با خودش گفت:
- خدا بگم چیکارت نکنه سپهر.نمیتونه یه روز جلوی اون زبون بی صاحب مونده رو بگیره حرف نزنه.آخه اینم بهونه بود من جور کردم؟سوتی دادم.فقط خدا کنه مامان گیر نده.
روشن خانم رو به فرشته گفت
- این که نشد دلیل.خب هر وقت می خواستی شام بخوری سپهرم صدا میزدی
فرشته چشم غره ای به سپهر رفت و گفت
- آخه تا من می خواستم شام بخورم 12 شب بود اون موقع هم که دیگه سپهر خواب بود.
سپهر که متوجه چشم غره ی فرشته شده بود گفت
- آره فرشته جون راست میگه ناهارمو که تو شرکت می خوردم شام هم زودتر از فرشته میخوردم و می خوابیدم.
- گفتم دخترم لاغر شده.پس به خاطر این بوده که خواب و خوراکش به موقع نبوده.
- بله صد البته فرشته جون شده پوست و استخوون.
همه به گفته ی سپهر خندیدند.فرشته در حالی که ادایشان را در می آورد گفت
- هه هه هه...به چی میخندین؟حسودا
موقع خواب سپهر به روشن خانم گفت
- مادر جون من میخوام تو حیاط زیر پشه بند بخوابم.
- باشه.فقط دم صبح هوا سرد میشه حواست باشه پتو نره از روت کنار ورگرنه میچایی؟
- به روی چشم حواسم هست.
به پشت خوابیده بود و یک دستش را زیر سرش قرار داده بود.از بین روزنه های کوچک پشه بند به آسمان پر ستاره خیره شد و به فکر فرو رفت.
- بهش قول دادم یه روز بیشتر نمونم...خیلی بی انصافی فرشته به خاطر خودت منو از این همه خوبی دور میکنی.آخه چرا یه کمم به من فکر نمیکنه به این که چطوری 10 روز و بدون اون توی تهران سر کنم.به اینکه نمیتونم جای خالیشو ببینم.به این که بدون اون چقدر غریبم...
سپهر آه سوزناکی کشید و فکرش را بر زبان آورد
- خیلی بی رحمی فرشته
نسیم خنکی که می وزید باعث شد تا احساس سرما کند پتو را تا زیر گلو کشید و خودش را جمع کرد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#16
Posted: 17 Aug 2013 21:36
عشق محال ۱۵
از پرتو نوری که از لا به لای شاخه های درختان بر صورتش می تابید بیدار شد.داخل خانه شد،کسی را ندید به آشپزخانه رفت روشن خانم مشغول آماده کردن صبحانه بود.
- سلام
- سلام صبح بخیر سپهر جان
فرشته با حوله ای که در دست داشت وارد آشپزخانه شد.
- سلام صبح بخیر تنبل خان
- صبح شما هم بخیر زرنگ خانم
روشن خانم شعله ی سماور را کم کرد وگفت:
- فرشته جان من میرم تا سر کوچه نون بگیرم.
سپهر گفت:
- شما چرا؟من میرم
- نه پسرم صف خانما خلوت تره تو بری نیم ساعت دیگه میای
و از آشپزخانه خارج شد.
فرشته به سمت سپهر آمد و با صدایی که به سختی شنیده می شد گفت
- قولت که یادت نرفته.امروز باید بری.
- نخیر. نیازی نیست قولی رو که از رو خودخواهیت ازم گرفتی بهم یادآوری کنی
صدای تلفن حرفهایشان را قطع کرد.فرشته به سمت تلفن رفت.
- بله؟
- فرشته خودتی؟
- سلام عمه جان؟خوبی؟چه خبر؟
- سلام قربونت برم خوبم الحمدا.. کی اومدی؟چه بی خبر؟
- دیروز غروب رسیدیم.آقا ناصر و بچه ها خوبن؟
- اونا هم خوبن خداروشکر.با سپهر اومدی؟
- بله عمه جان ولی اون کار داره امروز برمیگرده.
- امروز؟چقدر زود حداقل می موند تا یه نظر ببینیمش دلم براش تنگ شده.ولی اشکال نداره آخه خدا بخواد یه هفته دیگه عروسی مهتابه.اون موقع میبینمش.
- وای به سلامتی مبارک باشه.هفته ی دیگه؟
- آره عمه یعنی دقیقا 21 ام.
- چقدر خوشحال شدم پس مهتاب حسابی سرش شلوغه.از پسرا و ماندانا چه خبر؟
- هیچی مانی که همون سر به هوایی که بوده هست.ماهانم دیگه موقع سربازی رفتنشه.ماندانا هم سرش به درس و مشقشه.خب فرشته جان مزاحمت نشم راستی تو تا کی هستی؟
- من ده روزی هستم.
- خب پس سر فرصت میام میبینمت.به مامانت و سپهر سلام برسون.
- چشم شما هم به همه سلام زیادی برسونید.خداحافظ
سپهر کنار فرشته ایستاد وگفت:
- عمه معصومه بود؟
- بله.
- عروسیه مهتابه؟
- بله
- کی؟21 ام
فرشته دستانش را به کمرش زد و به چشمان خوشرنگ سپهر خیره شد
- تو که سیر تا پیازشو گوش وایستادی برای چی از من میپرسی؟
سپهر از نگاه مسقیم فرشته منقلب شد.نگاه عاشقانه ایی به فرشته انداخت و گفت
- برای اینکه صدای قشنگتو بشنوم عزیزم نه ببخشید عشقم
-فرشته رویش را از سپهر برگرداند و گفت
- خیلی بی جنبه ایی
و دوباره به آشپزخانه برگشت.سپهر قصد داشت به دنبال او برود که روشن خانم با چند نان داغ که در دست داشت واردخانه شد.
- سپهر بیا مادر بریم صبحونه بخور.
سپهر مطیعانه به دنبال روشن خانم به راه افتاد.
- مامان سپهر امروز میره ها.میدونستی؟
-میره؟! کجا میره؟
- تهران دیگه.
- آره سپهر.برای چی؟
- آخه کار داره.
روشن خانم باکلافگی گفت:
- دختر یه دیقه زبون به دهن بگیر.بذار خودش حرف بزنه.
فرشته با قیافه ایی دلخور سرش را پایین انداخت.سپهر در جواب روشن خانم گفت:
- بله.مجبورم برم به علی گفتم فقط دو روز نیستم کلی کار ریخته سرم.علی بیچاره هم دست تنهاس.
- ای مادر آخه این چه اومدنیه و چه رفتنی.شما جوونا فقط خودتون از کارتون سر در میارید.
- ولی هفته دیگه برای عروسی مهتاب میام.
- تو از کجا خبردار شدی
فرشته که تا آن لحظه ساکت بود گفت
- عمه زنگ زد خودش گفت
- آخه اینطوری که سپهر باید همش تو راه باشه
- چیکار کنم مادر جون چاره ایی نیست شما ناراحت نباشید.
- حالا کی میخوای بری؟
-بعد از نهار میرم.
- آخ...یادم رفته بود بگم بعدازظهر بتول خانم اینا با خواهرش وپسر خواهرش می خوان بیان.
فرشته لقمه ای را که در دهان داشت درسته بلعید و گفت:
- بعدازظهر ؟
- بله بعدازظهر.یادت نیست قرار بود هر وقت اومدی بیان دیدنت البته مهمونی امروز فقط باب آشناییه.سپهر جان یه امشب و بمون.تو هم باشی خوبه.
سپهر پوزخندی زد و با حرص گفت:
- بله چرا که نه؟اینی که میگین همون آقای پنچرگیره دیگه درسته؟
- تو از کجا میدونی؟
- مامان جون از اونجایی که آقا سپهر مهارت خاصی تو گوش وایسادن داره.به هر حال خیلی بد شد که سپهر نمیتونه بمونه.
- زنگ میزنم با علی صحبت میکنم شاید بشه یه کاریش کرد.الهی شکر دستت درد نکنه مادری
و از پشت سر بوسه ای برگونه روشن خانم زد
- نوش جونت عزیز دلم
به اتاقش که روشن خانم همان طور دست نخورده نگه داشته بود رفت.روی تخت نشست و مشغول خواندن کتاب شد.بعد از مدتی فرشته در چارچوب در ظاهر شد.
-چی شده یاد بنده کردید؟ امری داشتین؟
- برای چی به مادر جون الکی میگی می مونی؟
- من حرف الکی نمیزنم.تو که بهتر میدونی.
فرشته داخل شد و بالای سر سپهر ایستاد
- ولی تو به من قول دادی!
- بله قرار نیست بزنم زیر قولم.مهمونا که تشریفشون رو بردن بنده هم میرم.
- نه نمیشه.
- چرا؟
- برای اینکه اونموقع دیگه هوا تاریکه من نمیخوام تو تاریکی حرکت کنی.
سپهر برخاست.روبه روی فرشته ایستاد و با عصبانیت گفت:
- اِا برات مهمه که چه بلایی سرم بیاد؟فکر کردی بچه ام که بخوای سرمو شیره بمالی؟خیال کردی نمیدونم میخوای زودتر منو بفرستی برم تا با خیال راحت بشینی و با اون مرتیکه...؟بعدشم به ریشم بخندی که چه خوب خرش کردم فرستادمش رفت.
فرشته باورش نمی شد که این همان سپهر مهربان خودش باشد چقدر بی پروا سخن می گفت.احساس میکرد شخص غریبه ای رو به رویش ایستاده.بغض راه گلویش را بسته بود.
- سپهر چه طور میتونی در مورد من اینطوری صحبت کنی.اگه میخواستم اینکارا رو بکنم اون موقع که یه پسر بچه بودی و چیزی سرت نمی شد خیلی راحتر بودم نه الان که یه نره غولی.من به خاطر تو...
نتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد و با سرعت از اتاق خارج شد.اتاق سپهر و فرشته در مقابل هم قرار داشت.سپهر به راحتی صدای هق هق گریه ی فرشته را می شنید.دستانش را از عصبانیت مشت کرده بود.با خود گفت:
- لعنتی...چه جوری دلت میاد که اینقدر راحت اشکشو در بیاری.
فرشته لبه ی تخت نشسته بود.با دستهایش صورتش را پوشانده بود و می گریست. سپهر وارد شد،به آرامی در را بست و به در تکیه داد.به فرشته نگاهی انداخت و با صدایی محزون گفت:
- معذرت میخوام...
به سمتش رفت و کنارش نشست.
- عصبانی بودم نفهمیدم چی دارم میگم.
دستان فرشته را گرفت و از روی صورتش پایین آورد. فرشته را در آغوشش جای داد و سرش را به سینه اش چسباند و گفت:
- غلط کردم.گریه نکن.به خدا اشکات دیوونم میکنه فرشته
اشک ها را از روی گونه اش پاک کرد
- لال بشم که با حرفام چشمای به این قشنگی رو بارونی کردم.اصلا هرچی تو بگی همین الان وسایلمو جمع میکنم و برمی گردم تهران خوبه؟تو فقط گریه نکن.
و لب هایش را به آرامی به پیشانی فرشته نزدیک کرد و بوسه ای بر آن نشاند.از این حرکت سپهر، رعشه ای بر بدن فرشته نشست و از داغی لب های سپهر پیشانی اش می سوخت.به چهره ی سپهر که با التماس به او چشم دوخته بود نگاهی انداخت و گفت:
- نه همون بعد نهار بری خوبه.
- چشم بعد نهار میرم.آشتی؟
- من که قهر نبودم.فقط دلم از حرفات گرفت.فکر نمیکردم هیچ وقت این حرفارو ازت بشنوم.
- میدونم نفهمیدم چی گفتم بازم ازت معذرت میخوام.بخند تا ببینم آشتی کردی.
فرشته احساس میکرد گرمای بدن سپهر پوستش را می سوزاند.از سپهر فاصله ای گرفت و لبخندی بر لب نشاند
- آفرین...راستی ناقلا حالا من شدم نره غول؟ از کی تا حالا؟
لبخند فرشته عمیق تر شد و گفت:
- از همون موقع که یه سر و گردن از من بلندتر شدی.
- خب حالا این فرشته خانم نمیخواد برای همیشه متعلق به این نره غول بشه و اونو هم مثل خودش آدم کنه.
-باز تو پرو شدی.مگه تو شِرِکی؟
- نخیر خانم اولا من شرک نیستم.دوما تو کارتون شرک که دختره خودش غول شد کاملا برعکس چیزی که من بهت گفتم.
- حالا هر چی.چرا درو بستی.پاشو برو بیرون درو هم باز بذار.
- ولی یادت باشه جواب منو ندادی.
- قبلا جوابتو دادم پاشو برو.
سپهر برخاست و از اتاق خارج شد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#17
Posted: 17 Aug 2013 22:39
عشق محال ۱۶
روشن خانم مشغول آب و جارو بود که سپهر وارد حیاط شد و به سمت در کوچک باغ به راه افتاد.
- اِا... چرا این قفله؟
روشن خانم در حالی جاروی دستش را بر روی موزاییک های خیس کف حیاط می کشید گفت:
- برو بگو فرشته کلیدشو بهت بده.
- بگید کجاس خودم بر میدارم؟
- تو کشوی میز تلفنه
بعد از مدتی سپهر با کلیدی که در دست داشت برگشت و در حین باز کردن قفل گفت:
- راستی آرش و خانمش کجایین از صبح ندیدمشون.
- خونه خواهر خانمش نهار دعوت بودن.صبح آرش اومد دید شما هنوز خوابیدگفت پس ما همون بالا صبحونمونو میخوریمو میریم.فکر نمیکرد که تو بخوای به این زودی بری.
- هفته دیگه که اومدم میبینمش.
پا به داخل باغ گذاشت.چقدر این مکان را دوست داشت هرگاه زیر سایه ی درختانش می نشست احساس میکرد در بهشت سر میکند.باغی که جای جای آن برایش پر از خاطره بود.تمام فضای باغ پر بود از عطر نارنج.نسیم خنکی که از لا به لای شاخ و برگ درختان عبور میکرد و صورتش را نوازش میداد،فضا را برایش رویایی تر میکرد.زیر سایه ی دو درخت که از همه به هم نزدیکتر بودند نشست. به یاد خاطرات کودکیش افتاد یاد زمانی که با جثه ی کودکانه اش از درخت بالا میرفت تا به شاخه های قطور برسد و روی آن بنشیند هنوز هم شیرینی دیدن مادرش را از بالای درخت از یاد نبرده بود و اینکه مادرش با چه اظطرابی از پایین هوایش را داشت.سپس به یاد زمانی افتاد که دوران پیش دانشگاهی را به پایان رسانده بود و برای تعطیلات همراه فرشته به شیراز آمده بودند.سعی کرده بود مانند کودکی اش از درخت بالا برود ولی هنگامی که روی یکی از شاخه ها نشست شاخه شکست و او به زمین پرتاب شد فرشته به سرعت خودش را به او رساند و با نگرانی گفت:
- وای چی شد؟چیزیت نشده؟
- آخ آخ نه هیچیم نشد فقط یه کم درد گرفت
سپس به فرشته نگاه کرد و هردو باهم خندیدند و تا مدتی صدای قهقه ی شان در فضا پیچیده بود.خوب یادش بود که فرشته در حین خنده گفته بود:
- پسره ی خرس گنده.فکر کردی هنوز بچه ای که از درخت میری بالا
از یاد آوری این خاطره لبخندی بر لبش نشسته بود.
- خوب برای خودت خلوت کردی ها؟
با شنیدن صدا نگاهش به سمت فرشته معطوف شد و گفت
- اینجا چیکار میکنی؟تو که از من فراریی.
به سمت سپهر آمد و کنارش نشست.
- نمیدونستم اینجایی که.دلم هوای باغ و کرده بود اومدم دیدم تو هم اینجایی.
فرشته دلش نمیخواست که حقیقت را بگوید اینکه دلش هوای سپهر را کرده، باغ بهانه است و به خوبی میدانسته که سپهر درون باغ است.
- چندسال پیشو یادته که اومدی از درخت بری بالا چطوری خوردی زمین؟
- اتفاقا منم همین الان داشتم به همین فکر میکردم.ما حتی فکرامونم شبیه همه.چرا؟
- خب یه دلیلش اینه که ما یه جورایی باهم بزرگ شدیم و این باعث میشه ناخودآگاه فکرامونم شبیه هم بشه.یه دلیل دیگش هم میتونه این باشه که یه خاطره ی شیرین هیچ وقت از ذهن آدم پاک نمیشه.اینم یه خاطره ی شرین برای جفتمونه.
سپهر آه سوزناکی کشید و چیزی نگفت:
- سپهر ناراحتی؟
سپهر در دل گفت:
- میترسم یه روزی همین کنار هم بودنمون هم برام یه خاطره ی شرین بشه که من فقط حسرتشو بخورم
چشمانش را به زمین خاکی انداخت و گفت
- نه
فرشته سرش را پایین انداخت.بعد از لحظه ای دوباره سرش را بلند کرد و به نیم رخ زیبای سپهر نگاهی انداخت چقدر چهره اش غمگین به نظر میرسید.سکوت آزارش میداد.برای فرار از این وضعیت گفت:
- میای بریم حافظیه؟
سپهر با لحن آرام و غمگینی گفت:
- نه.باید بعد از نهار برم
- اوووه...کو تا نهار؟میریم و زود برمیگردیم.باشه؟
- باشه برو آماده شو.
فرشته برخاست و سپهر را تنها گذاشت.بعد از رفتنش سپهر زیر لب گفت:
چشم رو هم بذارم ظهره و من باید برم.تنها...
به آسمان نگاه انداخت و شعری را زیر لب زمزمه کرد
- ابر میبارد و من میشوم از یار جدا
چون کنم دل به چنین روز ز دلدار جدا
نفسش را بیرون داد و گفت
- پس چرا نمیباری؟من دارم از یارم جدا میشم.
هنگامی که فرشته و سپهر به خانه بازگشتند روشن خانم سفره را پهن کرده بود و همه چیز برای رفتن سپهر آماده بود
- دستت درد نکنه مادر جون مثل همیشه عالی بود.خب دیگه وقت رفتنه
- نوش جونت مادر.صبر کن تا سفره رو جمع کنم بیام از زیر قرآن ردت کنم
- باشه من میرم یه نگاه به ماشین بندازم
فرشته به مادرش کمک کرد و بعد از آن با عجله به دنبال سپهر رفت.سپهر متوجه حضور فرشته شد.
- خب فرشته خانم عاقبت شد همونی که خودت میخواستی.
غمی در چهره اش نشست و بعد از کمی مکث ادامه داد
- بهش حسودیم میشه.
- به کی؟
- ولش کن.هیچی
- نه بگو
- به همین آقایی که داره میاد خواستگاری
- کدوم خواستگاری سپهر؟تو چرا اینقدر همه چیو بزرگ میکنی؟فقط یه مهمونیه.
- مهم نیست.
- سپهر آخه چرا اینطوری میکنی؟چرا هم منو عذاب میدی هم خودتو؟
روشن خانم با ظرفی از آب و یک قرآن به بدرقه سپهر آمد.سپهر بعد از خداحافظی از روشن خانم و فرشته پشت فرمان نشست.فرشته با انگشت چند ضربه به شیشه زد.بعد از پایین آمدن شیشه کمی سرش را پایین آورد و گفت:
- رسیدی حتما زنگ بزن.نگرانتم.
- چشم.خداحافظ
- خداحافظ
-خدا به همرات مادر
ماشین به راه افتاد و روشن خانم ظرف آب را به دنبالش روی زمین خالی کرد.فرشته اصلا احساس خوبی از رفتن سپهر نداشت.نگاهش بر همان مسیری که سپهر رفته بود خیره ماند.
- فرشته بیا بریم تو رفت دیگه.برو یه لباس درست بپوش الانه که مهمونا بیان.
با اینکه لحظه ای بیشتر از رفتن سپهر نگذشته بود ولی فرشته احساس دلتنگی میکرد. دوست داشت تنها باشد و حوصله ی مهمانی را نداشت.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#18
Posted: 17 Aug 2013 22:40
عشق محال ۱۷
فرشته لبه ی تختش نشسته بود که نازنین به در کوبید و گفت:
- وای عروس خانم و ببین چقدر ناز شدی.اینطوری که پسر مردم و میکشی اون ببیندت دیگه زبونش بند میاد و نمیتونه صحبت کنه.
- سلام چشمات قشنگ میبینه عزیزم وگرنه اینقدرا هم تعریفی نیستم.
- اختیار دارید.مثل اینکه زیاد سر حال نیستی چیزی شده؟
- نه چیزیم نیست یه کم کسلم.
- راستی سپهر کو؟تو اتاقش که نیست.
- رفت.
- رفت؟ کجا؟
- تهران.
- شوخی میکنی؟برای چی؟
- از اولشم قرار بود بره یادم رفته بود بهتون بگم.
- پس بگو چرا دمقی.آخه شما همیشه با هم میومدین شیراز و با هم برمیگشتین.
- نمیدونم شاید.
نازنین با صدای بلندی گفت:
- آرش جان بیا ببین فرشته چی میگه.میدونستی سپهر رفته؟
آرش نیز به آنها پیوست و گفت :
- بله همین الان از مامان شنیدم.خیلی بی معرفته که بی خداحافظی رفت.
- آرش به دل نگیر نمی تونست بیشتر از این بمونه به خاطر من کلی از کاراش عقب افتاده بود.
- همینه دیگه مگه ما جرات داریم چیزی بگیم فرشته خانم چشمامونو در میاره.
صدای زنگ خانه توجه همه را به خود جلب کرد.آرش گفت:
- فکر کنم اومدن من میرم در و باز کنم
نازنین: پاشو دختر این قیافرو به خودت نگیر زشته منم رفتم. فعلا عروس خانم
صدای سلام و احوال پرسی شان را می شنید.مدتی نگذشته بود که روشن خانم به اتاق آمد
- تو که هنوز غمبرک زدی پاشو بیا یه چایی بریز بیار خودتم بشین.
- چشم شما برو منم میام
قدم به پذیرایی گذاشت.سلامی که اثر شرم در آن پیدا بود به جمع کرد و به آشپزخانه رفت و مشغول ریختن چای شد.از میان آن جمع چهار نفره بتول خانم و فرهاد را میشناخت.یک خانم و یک آقای سن و سال دار نیز در جمع حضور داشتند که فرشته حدس میزد پدر و مادر فرهاد باشندافراد متین و با وقاری به نظر میرسیدنت.در اولین برخوردی که با فرهاد داشت او را مردی مهربان و با وقار دیده بود.
چایی را جلوی مرد گرفت.
- دستت درد نکنه دخترم.
نوبت به خانمی که کمی آن طرف تر نشسته بود رسید.
- ماشاا.. هزار ماشاا.. واقعا که یه فرشتس.روشن خانم حتما برای فرشته جون یه اسفند دود کن.
در دل روشن خانم قند آب میکردند.چایی را جلوی فرهاد گرفت و نگاه گذرایی به چهره اش انداخت.چشم وابروی مشکی،صورت گرد با پوست روشن و ته ریشی که باعث میشد چهره اش مردانه تر به نظر برسد.فرشته بین نازنین و مادرش نشست و سرش را پایین انداخت.بتول خانم رو به فرشته گفت:
- فرشته جان ایشون شمسی خواهرمه مادر فرهاد،ایشونم حاج آقا نصرتی پدر فرهاد هستن.آقا فرهادم که نیاز به معرفی ندارن پسر بزرگ حاج آقا هستن.
- بله از زیارتشون خوشبختم.
آقای نصرتی رو به فرشته گفت:
- ببین دخترم این آقا فرهاد ما از اخلاق چیزی کم نداره یعنی خداروشکر تا الان که به این سن رسیده احترام من و مادرشو داشته انشاا.. برای خانمشم همین طوریه وضع مالیشم ای بدک نیست خداروشکر.حالا این شماین که خوب باید تمام جوانب رو در نظر بگیری و ببینی آقا فرهاد ما مرد زندگیت هست یانه.
مادر فرهاد رو به روشن خانم گفت:
- بله دورو زمونه عوض شده مثل قدیم نیست که پدر و مادر خودشون می بریدن و میدوختن.الان جوونا خودشون باید بپسندن و انتخاب کنن می خوام بگم اگه شما و آقا آرش اجازه میدید این دو تا جوون دو کلام با همدیگه صحبت کنن ببینن اصلا اخلاقشون با هم جوره یا نه؟
و پدر فرهاد در تایید حرف شمسی خانم گفت:
- بله آرش خان شما اجازه بفرمایید و این مراسم و بسپارید دست خانما بالاخره اونا توی این موارد ماهر تر عمل می کنن.
روشن خانم و آرش هر دو موافقت خودشان را اعلام کردند ولی فرشته در دل میگفت:
- پس من چی؟مگه قرار نبود فقط یه مهمونی برای آشنایی باشه دیگه حرف زدنمون چیه؟اَه...خداروشکر که سپهر اینجا نیست وگرنه نمیدونم چه عکس العملی برای اینکار مامان و آرش نشون میداد.منو تو عمل انجام شده قرار میدین.آره؟تا من باشم گول حرفاتونو نخورم
- فرشته پاشو آقا فرهاد و راهنمایی کن برید .همین اتاق بغلی
فرشته به همراه فرهاد از پذیرایی خارج شد.
- بفرمایید
- ممنون
برای لحظه ای سکوت بینشان برقرار بود.
- آقای نصرتی ما دیگه جوون 20 ساله نیستیم که از حرف زدن خجالت بکشیم پس من شروع میکنم.بنده دبیر ریاضی هستم و شغلم رو خیلی دوست دارم.فکر کنم بدونید که تهران زندگی میکنم.
- بله اطلاع دارم.بنده هم یه تولیدی کوچیک پوشاک دارم خدارو شکر درآمدم هم بد نیست.یه آپارتمان نقلی دارم.رشته ی تحصیلیم هم ارتباطی با شغلم نداره.لیسانس برق قدرت دارم.
- از نظر من مادیات چیز غیر قابل حلی نیست چون میشه به مرور زمان و پشتکار پیشرفت داشته باشی.مهم اخلاق و روحیات طرف مقابل هست که توی یه جلسه نمیشه بهش پی برد...آقای نصرتی بذارید خیلی رک بهتون بگم که من الان اصلا آمادگی صحبت در مورد این مسائل رو نداشتم اگر هم الان اینجا نشستم فقط به خاطر احترام به حرف بزرگترا و البته احترام به شخص شماست.حقیقتش من فکر میکردم که این فقط یه مهمونی برای آشنایی خانواده هاست.
- حق باشماست من از این بابت از شما معذرت میخوام.من هم توی عمل انجام شده قرار گرفتم ولی به هرحال این صحبت هایی بود که باید زده میشد.از این بابت که اعتقاد دارید مادیات آنقدرها مهم نیست خوشحام.چون با این حرفتون به انتخابم ایمان آوردم و مطمئن شدم که در مورد شما اشتباه نکردم.شنیدم که شما با آقا سپهر زندگی میکنید.در مورد ایشون از زبون خالم مختصر شنیدم.
- بله ایشون فعلا با من زندگی می کنن ولی قراره که به زودی مستقل بشن
مدتی از صحبتهای فرشته و فرهاد میگذشت که صدای آقای نصرتی بلند شد
- فرهاد بابا حرفاتون تموم نشد.ما نمیتونیم تا فردا صبح اینجا مزاحم آقا آرش و خانواده محترمشون بشیم ها.
فرهاد رو به فرشته گفت :
- پس من منتظر جوابتون هستم و تا هر موقعی که بخواین صبر می کنم تا نسبت به هم شناخت بیشتری پیدا کنیم.
- بله رو پیشنهادتون فکر میکنم.راستی شما چند سالتونه؟
- بنده 38 سالمه.
- شما نمیخواید سن من رو بدونید
- نه به نظر من هیچ چیز به اندازه درک متقابل مهم نیست اگر دو طرف بتونن از اخلاق هم درک درستی داشته باشن دیگه چه فرقی میکنه که توی چه سن و سالی هستن.
- واقعا شما عقیدتون اینه؟
- بله.
دوباره صدای پدر فرهاد بلند شد.
- بهتره بریم صدای بزرگترا در اومد.
بالاخره مهمانی به پایان رسید و فرشته نفس راحتی کشید.به اتاقش رفت،چشمش به عکس سپهر افتاد
- چرا زنگ نزد یعنی هنوز نرسیده؟بهتره خودم زنگ بزنم.
تلفن همراهش را برداشت شماره سپهر را گرفت عکس سپهر بر روی صفحه گوشی ظاهر شد.چند بوق خورد ولی سپهر جواب نداد و تماس قطع شد.
- چرا جواب نمیده؟
دوباره شماره را گرفت.بعد از چند بوق سپهر با صدایی خسته گفت:
- سلام.
- سلام خوبی؟چرا گوشی تو جواب نمیدی؟
- سایلنت بود دیر متوجه شدم.خوبم تو خوبی؟
- بد نیستم.رسیدی یا هنوز تو راهی؟
- همین الان رسیدم داشتم ماشین و پارک میکردم که زنگ زدی.چه خبر؟پسر خواهر بتول خانم تشریف آوردن؟
- آره اومدن.از صدات معلومه خیلی خسته ای برو استراحت کن.بعدا با هم صحبت میکنیم.شب بخیر.
- باشه.خداحافظ
روی تختش دراز کشید چشمانش را بست.ناگهان به یاد بوسه ی سپهر بر پیشانی اش افتاد و لبخندی برلبش نقش بست.به خودش نهیبی زد.
- تو چته فرشته آدم باش با دست پس میزنی و با پا پیش میکشی؟این همه سنتو به رخش میکشی حالا خودت یادت رفته که چقدر با هم اختلاف سنی دارین.
سعی کرد آخرین حرفهای فرهاد را به یاد بیاورد
- اگر دو طرف بتونن از اخلاق هم درک درستی داشته باشن دیگه چه فرقی میکنه که توی چه سن و سالی هستن.
و سپس گفت:
- فرهاد و سپهر مثل هم فکر میکنن.یعنی این اتفاقیه؟یا اینکه تمام مردا اینطوری فکر می کنن؟چه فرقی میکنه من و سپهر نمیتونیم با هم باشیم.
چشمانش را باز کرد و آهی کشید.فکرش را بر زبان آورد و گفت:
- محاله...آره یه عشق محال
صدای تلفن همراهش بلند شد.
- اس ام اس؟اونم این وقته شب!
گوشی را از روی عسلی برداشت
- سپهر؟
- دلم برات تنگ شده.شب بخیر عشقم.
- روش کم نمیشه این پسر
فرشته پاسخ اس ام اس سپهر را نداد ولی در دل گفت: شب بخیر عزیزم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#19
Posted: 17 Aug 2013 22:41
عشق محال ۱۸
روز پرتحرکی برای سپهر شروع شده بود و باید تمامی کم کاری های این اواخر را باتلاش بی وقفه اش جبران می کرد.با خودش قرار کرده بود که برای فرار از دلتنگی سرش را به کار گرم کند شاید اینگونه هفته زودتر به پایان برسد.از اتاقش بیرون آمد و رو به منشی گفت:
- آقای خضرایی تو اتاقشون هستن؟
- بله هستن.
چند ضربه به در کوبید و وارد شد.
- آقای خضرایی من پروژه رو تست کردم این قسمت از برنامه درست عمل نمیکنه ایراداتی رو که توش دیدم براتون یادداشت کردم فقط اطلاع دارید که وقت زیادی نداریم تا هفته دیگه باید تحویل داده بشه،بدون هیچ مشکلی.
- بله در جریان هستم ولی تا موقعی که مهندس دارابی کارشون به اتمام نرسه من نمی تونم تغییری تو برنامه بدم.
- مهندس دارابی؟مگه هنوز کارو بهتون تحویل نداده؟
- نخیر
- ایرادی نداره من با ایشون هم صحبت میکنم.
خارج شد وبه سمت اتاق علی به راه افتاد.به در کوبید و وارد شد.چهره ی علی در پشت مانیتور پیدا نبود.
- نمیخوای سرتو بیاری بالا ببینی کی اومده تو؟
- خودم میدونستم تویی؟
- از کجا میدونستی؟
- از طرز در زدنت.
- مگه چجوری در میزنم؟
- خشن.انگار داری در قلعه رو میزنی بس که محکم میکوبی به در؟
- ولش کن این حرفا رو تو چرا هنوز کارو به مهندس خضرایی تحویل ندادی؟
- از اونجایی که رفیق بی مسئولیتم هی دم به دیقه مرخصی میگیره میره برا خودش صفا اونوقت من بدبخت باید جور کارای عقب افتادشو بکشم.تازه آقا میخواد هفته دیگه دوباره بفرماین دَدَرا.
- من همش دو روز نبودم.ولی اشکال نداره فقط زودتر.دیگه وقتی نمونده.
- چشم رئیس.راستی از معشوقت چه خبر؟
- فعلا وقتشو ندارم بشینم برات داستان تعریف کنم.میرم اتاقم تو هم به کارت برس.
روشن خانم لقمه ای را که در حال جویدن آن بود بلعید و رو به فرشته گفت
- خب نظرت در مورد خواستگارت فرهاد چیه؟
- نمیدونم
- نمیدونم یعنی چی؟
آرش با حالت تمسخرآمیزی گفت
- من میدونم یعنی چی؟یعنی هنوز به این فکر نکرده که روی این خواستگارش چه ایرادی بذاره.
- نخیر لازم نیست شما حرفای منو ترجمه کنید.منظورم اینه که توی یه جلسه که نمیشه کسی رو شناخت یکم فرصت میخوام تا بیشتر فکر کنم.
اینبار نازنین گفت:
- تو بهش فکر کن هر چقدر بخوای فرصت داری به شرطی که واقعا بهش فکر کنی.
فرشته خواست چیزی بگوید که صدای گوشی توجهش را جلب کرد.آرش گفت
- سپهره.گوشیتو بیارم؟
- آره دستت درد نکنه.
- سپهر از خواستگاری دیشب با خبره؟
- آره ولی چیزی نگی ها؟
- چرا!؟اتفاقا میگم.!جواب بده الان قطع میشه
- نه آرش تو رو خدا
و بلافاصله گفت:
- الو سلام.
- سلام فرشته خانم چه طوری ما رو نمی بینی خوشی؟اصلا حالی از ما نمی پرسی؟
- خوبم تو خوبی؟داشتیم صبحونه میخوردیم الان میخواستم زنگ بزنم.
- اِ پس بد موقع زنگ زدم قطع میکنم بعدا دوباره زنگ میزنم.
- نه صبحونم تموم شد چه خبر بیکاری؟
- نه اتفاقا سرم خیلی شلوغه یه انتراگ کوتاه به خودم دادم که هم یه استراحتی بکنم هم زنگ بزنم ببینم تو چیکار میکنی.راستی دیشب که تعریف نکردی چی شد حالا بگو ببینم دیدیشون؟
- آره اومدن یه آشنایی مختصری پیدا کردیم همین.
در همان موقع آرش دهانش را به گوشی فرشته نزدیک کرد و بلند طوری که سپهر بشنود گفت:
- آره سپهر نبودی آشنایی مختصرشو ببینی.به زور از اتاق آوردیمشون بیرون ول کن نبودن که حرف زدنشون یه ساعتی...
فرشته به سرعت از آرش فاصله گرفت و با چهره ی بر افروخته ای گفت:
- آرش خیلی مسخره ای...
و به سرعت به سمت حیاط حرکت کرد و دوباره گوشی را به گوشش نزدیک کرد و با کلافگی گفت:
- الو؟
- ...
- الو سپهر؟
- فرشته، آرش چی میگه؟تو دیشب...
فرشته صدای نفس های تند سپهر را می شنید. با دستپاچگی گفت:
- سپهر باور کن اصلا قرار نبود...
- آره قرار نبود...خداحافظ فرشته
- سپهر؟الو؟سپهر
تماس قطع شده بود.فرشته برخاست و به سمت باغ دوید.در همان قسمت از باغ که همیشه خلوت میکرد نشست سرش را بین دستانش گرفت.
- خدایا من باید چیکار کنم دارم دیوونه میشم.دیگه خسته شدم...
قطره ای اشک بر گونه اش غلطید.برای مدتی در همان حال ماند سپس گوشیش را برداشت و شروع به نوشتن کرد:
- من که گفتم اين بهار افسردني است / من که گفتم اين پرستو مردني است
من که گفتم اي دل بي بند و بار / عشق يعني رنج ، يعني انتظار . . .
پیغامی بر روی گوشی ظاهر شد
- پیام تحویل داده شد.
بعد از دقایقی صدای تلفن همراهش برخاست
- نه به پدرم رفته ام !..
نه به مادرم !..
من چنديست ...
بر باد رفته ام !!
فرشته دوباره شروع به نوشتن کرد
- سپهر به خدا من نمیدونستم.منو تو عمل انجام شده قرار دادن.الانم چیزی نشده ما هیچ قراری نذاشتیم.سپهر؟تو با فرشته قهری؟
- نه فرشته عشقه منه،من هیچوقت نمیتونم با عشقم قهر کنم.تو را ای گل کماکان دوست دارم ، به قدر ابر و باران دوست دارم ، کجا باشی کجا باشم مهم نیست ، تو را تا زنده هستم دوست دارم .
لبخندی بر لب فرشته نقش بست.احساس دلتنگی عجیبی داشت.دوست داشت سپهر در آن لحظه در کنارش بود.
سپهر با اینکه تمام سعیش را می کرد تا به فرشته فکر نکند اصلا موفق نبود.به همراه علی به سمت خانه در حرکت بودند که علی گفت:
- نگفتی؟از فرشته چه خبر؟
- دیشب براش خواستگار اومده بود تمام راهو تا تهران به اون فکر میکردم.به اینکه چه جور آدمیه.همش خدا خدا میکردم فرشته ازش خوشش نیاد.
- اِ که اینطور پس رقیب عشقی هم پیدا کردی.خب نظرش در مورد خواستگاره چیه؟
- نمیدونم ولی از زبون آرش شنیدم که رفتن حرفاشونو با هم زدن از موقعی که شنیدم اصلا دیگه حواسم به کار جمع نشد.
- یعنی قبول کرده؟
- فکر نکنم چون خود فرشته میگفت هیچ قراری نذاشتن.
- خب حالا تو میخوای چیکار کنی؟میخوای همین طوری دست رو دست بذاری و ببینی به کدوم خواستگارش جواب مثبت میده؟
- از دست من چه کاری بر میاد؟میبینی که از وقتی بهش گفتم عاشقشم ازم فراری شده.فکر میکنی برای چی رفته شیراز؟برای اینکه چشمش به من نیافته تازه ازم خواسته که به فکر یه جایی برای زندگی باشم.دیگه نمی خواد باهاش زندگی کنم.
- بس که بی عرضه ای.این چه وضعیه عاشق به این شل و ولی ندیده بودم.
و در حالی که اَدایش را در می آورد ادامه داد:
- از دست من چه کاری بر میاد.یه کم محکم باش تو اگه واقعا عاشقشی نباید با حرفش عقب بکشی باید جوری علاقتو نشون بدی که بهت ایمان بیاره و اونم عاشقت بشه.
- آره حرف زدن در موردش راحته.باید موقعیت منو داشته باشی که بفهمی چی میگم.بهر حال این حرفا چیزیو عوض نمیکنه رسیدیم بپر پایین.
- پارک کن بیا بریم تو.تنها میخوای بری خونه چیکار کنی؟
- نه ممنون سلام برسون خونه راحت ترم.
- باشه پس تا شنبه خداحافظ
سپهر دستی تکان داد. پایش را بر روی پدال گاز فشار داد و با سرعت از آنجا دور شد.لباس هایش را با کسالت از تن خارج کرد و دوش آب گرمی گرفت.روی تختش دراز کشید و چشم هایش را بست.از فرط خستگی زیاد، بعد از دقایقی به خواب رفت.هنگامی که از خواب برخاست هوا تاریک شده بود.برق داخل اتاق را روشن کرد وبه ساعت نگاهی انداخت.
- اَا...ساعت 8 شبه چقدر خوابیدم.
به تلفن همراهش خیره شد.
- نخیر هیچ خبری نیست.بی معرفت تا من زنگ نزنم اصلا یاد من نیست.
متنی را نوشت و ارسال کرد
- سلام خانومی؟خیلی بی معرفتی اصلا یاد من نیستی؟چه خبر؟
اما هرچه منتظر شد جوابی را از فرشته دریافت نکرد.دوباره نوشت:
- یک جام پر از شراب دستت باشد
تا حال من خراب دستت باشد
این چندمین پیامک است ندادی پاسخ
ای دوست فقط حساب دستت باشد !
احساس ضعف کرد.برخاست به سمت آشپزخانه رفت و در یخچال را باز کرد زنگ تلفن به صدا در آمد.
- الو؟
- سلام سپهر
- فرشته تویی؟چه عجب؟
- چه طوری؟خوبی؟خونه نیستم با نازنین اومدم بیرون برای عروسی مهتاب لباس بخرم.تازه داریم برمیگردیم خونه.
- منم بد نیستم.معلومه حسابی بهت خوش میگذره.جات خیلی تو خونه خالیه دلم می خواست منم اونجا بودم تا خودم برات لباس انتخاب میکردم.
- نترس سلیقم اینقدرا هم بد نیست.نازنین سلام میرسونه.
- سلامت باشه.رفتی خونه بهم زنگ بزن.
- باشه کاری نداری
- نه خداحافظ
بعد از قطع تماس سپهر دوباره به یاد گرسنگی اش افتاد.برای خودش نیمرویی درست کرد و مشغول خوردن شد.هنگام خوردن زیر لب غر میزد
- خودت رفتی اونجا دست پخت خوشمزه مادرجونو میخوری من اینجا باید نیمرو بخورم.
به سمت اتاقش رفت که چشمش به اتاق فرشته افتاد.داخل شد چقدر جای خالی فرشته را احساس می کرد.لبه تخت نشست و به قاب عکسهایی که فرشته روی میز تحریرش قرار داده بود خیره شد.4 قاب عکس خانوادگی وجود داشت.یک عکس دسته جمعی از تمامی خانواده، یک عکس دو نفره فرشته و سپهر،یک عکس از کودکی سپهر و یک عکس نیز از پدر فرشته.عکسی را که متعلق به خودش و فرشته بود را برداشت و به چهره ی فرشته خیره شد.
- چقدردلم برات تنگ شده.چه طوری می تونم تا چهارشنبه صبر کنم.وای فردا رو چیکار کنم جمعه اس و من صبح تا شب بیکارم.
در اتاق فرشته احساس آرامش میکرد روی تخت دراز کشید و عکس فرشته را به سینه اش چسباند و در بین بازوهایش پنهان کرد.چشمانش را بست و به فرشته اندیشید.فکر کردن به خاطرات شیرینی که با او داشت آرامش میکرد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#20
Posted: 17 Aug 2013 22:42
عشق محال ۱۹
فرشته با صدای صحبتی که از بیرون اتاق می آمد چشمانش را باز کرد به ساعت نگاهی انداخت.برخاست از اتاق خارج شد
- سلام صبح بخیر
- سلام دختر گلم صبح تو هم بخیر
نازنین هم به آرامی جواب فرشته را داد.فرشته رو به روشن خانم گفت:
- چیه مامان خانوم.سرصبحی خیلی شنگولی!
- چرا نباشم روز به این خوبی.تازه خبرای خوبی هم دارم.
- اِاا...چه خبریه که اینقدر شما رو سر حال آورده؟بگید شاید حال ما هم مثل شما شد.
- نازنین حامله اس.عمه شدی فرشته.
چشمان فرشته گرد شد و لبخند عمیقی بر لبانش نقش بست.
- واااایییی راست میگی مامان؟
و به سرعت نازنین را در آغوش گرفت و شروع به بوسیدن کرد.
- الهی عمه قربونش بشه.
- اِاا فرشته ولم کن با اون دست و روی نشستت اینقدر تُف مالیم نکن.
- خیلی پر رویی نازنین.کی متوجه شدی.
فرشته خانم به جای نازنین گفت
- دیروز بعدازظهر جواب آزمایششو گرفت.تو اتاقت بودی.دیدیم زیاد حالت خوب نیست و تو خودتی گفتیم صبح بهت میگیم.نبودی آرش و ببینی رو پاهاش بند نبود شده بود عین بچه ها.
- خیلی خوشحالم نازنین جون بهت تبریک میگم.پس آرش کجاس؟
- رفته خرید،میاد.
- من برم دست و صورتمو بشورم که دیگه الان حسابی اشتهام باز شده میخوام حسابی بخورم.
- به پا نترکی فرشته جان.گفته باشم بچه من عمه چاق دوست نداره.
- اوهو دلشم بخواد.
ساعت 2 بعدازظهر جمعه بود فرشته در اتاقش مشغول خواندن کتاب بود.از خواندن خسته شد کتاب را بست و به یاد سپهر افتاد
- امروز جمعه اس یعنی تنهایی چیکار میکنه دلم براش تنگ شده
موبایلش را برداشت شماره ی سپهر را گرفت اما فوری تماس را قطع کرد و با خود گفت
- نه فرشته تو اومدی اینجا تا به دوریت عادت کنه ولی با این کارا نمیشه.فرشته تو هم باید عادت کنی تو نمیتونی اینطوری ادامه بدی.نمیدونم به حرفام فکر کرده؟جایی رو برای زندگی پیدا کرده؟ما نمیتونیم دیگه با هم زندگی کنیم اون منو به عنوان همون فرشته که بزرگش کرده نمیشناسه.منم دیگه اونو به چشم همون سپهر قدیم نمیبینم.از اینکه بخوایم تنها زیر یه سقف زندگی کنیم میترسم.باید دوباره باهاش صحبت کنم،صبر میکنم تا خودش زنگ بزنه.
در همان لحظه موبایلش به صدا در آمد
- چه حلال زاده اس.الو سلام.
- سلام عشق من چه طوری خوبی؟
- مرسی سپهر خواهش میکنم اینطوری صحبت نکن هیچ خوشم نمیاد
- بابا بذار یه دیقه بگذره بعد شروع کن به دعوا کردن.چشم همون فرشته خوبه؟حالا بگو ببینم چیکار میکنی؟
- خوبه.داشتم کتاب میخوندم تو چیکار میکنی.
- منم دارم از دوری تو غصه میخورم جز این کار دیگه ای ندارم آخه از شانس من اونی که دوسش دارم یه کم بی معرفت تشریف داره نه تنها حالمو نمیپرسه بلکه به قولشم عمل نمیکنه.
- کدوم قول؟
- مگه دیشب نگفتی رسیدم خونه زنگ میزنم؟
- گفتم ولی اون موقع مجبور بودم چون جلوی نازنین نمیتونستم بگم زنگ نمیزنم.سپهر فکر میکنم اینقدر عاقل باشی که بفهمی من الان برای چی شیراز هستم.اونم بدون تو.
- بله ملتفتم اما من با این حرکات از خواستم نمیگذرم.
- سپهر این و چند دفعه بهت گفت که منو تو نمیتونیم دیگنه باهم زندگی کنیم پس حتما الان دنبال جایی برای زندگی هستی.درسته؟
- بله گفتی منم هر دفعه حرفتو نشنیده گرفتم فرشته اینو از من نخواه.
- سپهر ازت خواهش میکنم اینقدر آزارم نده.
- ....
- سپهر توروخدا...
- قسم نده فرشته.باشه از همین امروز میرم دنبال خونه...ولی اینو بدون فرشته که خیلی خود خواهی تو داری منو با این رفتارت نابود میکنی.برای من دوری از تو یعنی...
فرشته حرف سپهر را قطع کرد و گفت:
- بسه دیگه سپهر نمیخوام دوباره آخر صحبتمون با دعوا ختم بشه
- خیله خب پس خداحافظ
- مواظب خودت باش خداحافظ
سپهر تماس را قطع کرد پوزخند عصبی زد گفت :
- حتما مواظب هستم.
سرش را بین دستانش گرفت.حتی فکر کردن به زمانی که از فرشته جدا زندگی کند نیز برایش سخت بود احساس میکرد که به راحتی مغلوب شده.احساس ضعف و ناتوانی در تمام ذهن و جانش ریشه کرده بود. دلش به شدت گرفته بود.غربت را با تمام وجود حس میکرد.قطره ی اشکی از گوشه چشم بر روی گونه اش غلطید.با صدای لرزانی گفت:
- تنهام گذاشتی فرشته.غریبم...خیلی غریب
گیتارش را از کنار تخت برداشت.دستش را بی هدف بر روی سیم های گیتار کشید.زمانی که به یاد پدر و مادرش می افتاد با نواختن و خواندن خودش را آرام میکرد و اینبار به یاد فرشته شروع به نواختن کرد.
- تو یه شیرینی تلخی واسه قلب نیمه جونم
توی این ترانه هایی که برای تو میخونم
تو یه شیرینی تلخی توی خاطرات دورم
تو تموم لحظه های دل ساکت و صبورم
تو یه رویای قشنگی توی خواب هر شب من
تو یه آهه سینه سوزی توی گرمای تب من
تو یه فریاد بلندی تو سکوت بی کسی هام
تو یه عشقی که بریدی منو از دلبستگی هام
کجایی عزیز من، بی تو من یه لحظه خوشی ندارم
کجایی که بی تو، من غصه میخورم تلخه روزگارم
تو که رفتی از کنارم غم غریبی اومد سراغم
بیا تا دوباره احساس کنم تو دنیا یکیو دارم
با صدای تلفن گیتارش را کنار گذاشت و به سمت تلفن رفت
- الو؟
- سلام چطوری؟خوبی؟
- سلام مرسی تو خوبی علی.
- ممنون چرا صدات گرفته؟چیزی شده؟
- نه چیزی نیست.
- نکنه گریه کردی.نگفتم بیا خونه ما تنهایی دیوونه میشی.واقعا که.
- علی تورو خدا یه امروز و بیخیال ما شو.اصلا حوصله ندارم.
- که چی؟ بشینی و زانوی غم بغل بگیری.من تا نیم ساعت دیگه اونجام.
- علی نه نمیخواد.علی.ای بابا الو؟قطع کرد.
سپهر آیفون را برداشت و علی را به داخل راهنمایی کرد.
- بیا تو
- قیافشو نگاه کن.این چه ریختیه کشتیات غرق شده؟
- مگه من نگفتم نیا حوصله مسخره بازی ندارم
- وای تو که منو کشتی با این استقبال گرمت.واقعا ممنون
- علی دارم دق میکنم خسته شدم
- آخه پسر چرا اینطوری میکنی. مگه چی شده؟
- دیگه میخواستی چی بشه من اینجا فرشته اونجا.از طرفی فرشته گیر داده که باید خونه بگیرم و ازش جدا بشم.
- اگه چیزی غیر از این می گفت باید تعجب میکردی.اون روزی رو که به من گفتی عاشق فرشته شدم یادته گفتم سپهر این عشق و از سرت بیرون کن،گفتم اگه بهش بگی زندگیت بهم میریزه ولی تو کار خودتو کردی.حالا هم من به فرشته حق میدم تو که انتظار نداری فرشته با تو که دیگه حالا خواستگارش هستی زیر یه سقف زندگی کنه این تصمیمش نشون میده که واقعا دختر عاقل و فهمیده ایه.تو هم الکی این قیافه رو به خودت نگیر به جاش دنبال یه راهی باش که بتونی راضیش کنی....آخه بدبختی تو که یکی دو تا نیست برای رسیدن به فرشته باید هفت خان رستم و بگذرونی تازه اگه فرشته رو راضی کنی خانوادشو چیکار میکنی؟
- برای من مهم فرشته اس اگه اون راضی بشه بقیه هم راضی میشن.علی من نمیتونم از فرشته دور باشم دارم خفه میشم وقتی فرشته نیست انگار هوایی برای تنفس ندارم.خودش که تماس نمیگیره، وقتی من باهاش تماس میگیرم آخر حرفمون به جرو بحث تموم میشه.نمیدونم تا کی میتونم صبر کنم و همین طوری ادامه بدم.
- خوبه دوباره آخر هفته میخوای بری پیشش اینطوری غمبرک زدی اگه قرار بود تمام این 10 روز رو نبینیش چیکار میکردی.شرکت و هی دم به دیقه ول میکنی میری حالا اونو من هستم دیگه واسه چی درس و دانشگاه رو تعطیل کردی چهارشنبه هفته پیشم نبودی اگه این هفته هم نباشی میشه 3 جلسه غیبت بعدشم حذف میشی میخوای چیکار کنی؟
- میرم با استاد صحبت میکنم این جلسه رو تو یکی دیگه از کلاساش میرم.
- باشه.پاشو آماده شو بریم بیرون یه هوایی به سرت بخوره.با غصه خوردن چیزی درست نمیشه.
- حوصله ندارم
- پاشو خودتو لوس نکن.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.