انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 3 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

عشق محال


مرد

 
عشق محال ۲۰

چهارشنبه 21 خرداد بود.سپهر علیرغم اصرارهای فراوانی که به استاد کرده بود موفق به راضی کردنش نشد و به ناچار در ساعت 11 و نیم در کلاس حاضر شد.در تمام مدتی که استاد تدریس میکرد سپهر چیزی از درس نفهمید و تمام فکر و ذکرش در شیراز و پیش فرشته بود از اینکه میتوانست بعد از یک هفته دوباره فرشته را ببیند غرق در شادی بود طوری که علی نیز به وضوح شادی را در لحن و چهره ی سپهر مشاهده میکرد.
- هییی...بسوزه پدر عاشقی که با جوون مردم چه کارا که نکرده.ببینم سپهر تو اصلا درس و متوجه شدی؟از اول تا آخر تو فکر بودی.به گمونم استاد از اینکه نذاشت تو یه ساعت دیگه بیای پشیمون شد.
- نه خداییش اصلا نفهمیدم درباره چی صحبت میکرد.حالا بدو بریم که به اندازه ی کافی دیر شده.فکر کنم وسط مراسم برسم شیراز.دلم نمیخواد عمه و بقیه از دستم ناراحت بشن.قبلشم باید یه زنگ به فرشته بزنم ببینم چیزی لازم نداره براش ببرم.
- اگه چیزی هم لازم داشته باشه اون موقع که تو میرسی دیگه به دردش نمیخوره.تخته گاز نری با احتیاط رانندگی کن.رسیدی به منم خبر بده با این حالی که تو داری فکر کنم تا اونجا پرواز کنی.
- خوب شد دیروز لوازممو جمع کردم اصلا فکر نمیکردم استاده قبول نکنه که تو یه ساعت دیگه برم.
ساعت 2 بعدازظهر سپهر تهران را به قصد شیراز ترک کرد.چشمانش از خوشحالی برق میزد و در پوست خود نمی گنجید.
فرشته در حال مرتب کردن اتاقش بود که آرش با ضربه ای به در وارد شد.
- نمیدونی مادر جون کجاست؟
- رفته خونه عمه.از همون جا میاد عروسی.
- هنوز سپهر نیومده؟
- نه دیر راه افتاده فکر نکنم به این زودی برسه.راستی منم یه ساعت دیگه وقت آرایشگاه دارم.گفتم که اگه کسی سراغمو گرفت بدونی کجاییم.
- باشه.پس فعلا خداحافظ
ساعت 8 شب بود و یک ساعت از شروع مراسم میگذشت.مراسم عروسی در باغ بزرگی که به دو قسمت تقسیم شده بود برگزار شده بود قسمت شمالی باغ مخصوص خانمها و قسمت جنوبی برای آقایان در نظر گرفته شده بود.تقریبا تمام فضای باغ با میز های گرد با رویه های قرمز رنگ و صندلی هایی به همان رنگ پر شده بود به غیر از قسمت سکو مانندی که برای عروس و داماد تدارک دیده شده بود.فرشته به سمت معصومه خانم که روی یکی از صندلی ها نشسته بود و درحال صحبت کردن با موبایلش بود رفت و منتظر شد تا صحبتهایش تمام شود سپس گفت:
- عمه پس کجاین این عروس و دوماد؟دیر نکردن!
معصومه خانم نگاهی خریدارانه به فرشته انداخت و گفت:
- وای فرشته خیلی عوض شدی.خوشکل بودی دیگه الان شدی یه تیکه جواهر حتما برای خودت یه اسفند دود کن.
فرشته از شرم نگاهش را به زمین دوخت و گفت:
- ممنون عمه چشمات قشنگ میبینه.نگفتین کجاین؟
- قربون شرم و حیات بشم کی کجاست؟
- وااا...عمه عروس و دوماد دیگه.
- آها دارن میان الاناست که برسن.راستی سپهر اومده؟
- نمیدونم ظهر راه افتاد منم تا قبل اینکه بیام آرایشگاه بودم خبر ندارم رسیده یا نه.
دختر بچه ایی که یک پیراهن با دامن چیندار صورتی به تن داشت با سرعت به سمتشان آمد با زبان شیرینی گفت:
- خاله...خاله مهتاب اومد اینقده خوشگل شده...
- اومدن؟باشه خاله اومدم.فرشته جان تو نمیای؟
- چرا عمه بذار شالمو سرم کنم میام.
فرشته شالش را روی سرش انداخت و به دنبال معصومه خانم به راه افتاد.با ورود عروس داماد صدای سوت و دستها بلند شد و معصومه خانم دستش را در سبدی که از نقل های ریز و گلبرگ های قرمز پر کرده بود فرو میبرد و مشت پرشده اش را روی سر عروس و داماد خالی میکرد.بعد از مدتی عروس و داماد از میان جمعیتی که دورشان را احاطه کرده بود عبور کردند و روی مبلی که بر روی سکو قرارداشت نشستند.همزمان صدای موسیقی در فضا پخش شد.فرشته به سمت مهتاب رفت.
- سلام عروس خانم تبریک میگم.آقا کیوان به شما هم تبریک میگم.
مهتاب با دیدن فرشته لبخندی زد وبا بهت گفت:
- وای فرشته خودتی؟
و همزمان کیوان از جا برخاست و گفت:
- ممنون انشاا.. قسمت شما بشه.
فرشته دستان مهتاب را در دست گرفت و گفت:
- وااا پس میخواستی کی باشه.
- آخه خیلی ناز شدی
- هرچی باشم از تو که نازتر نشدم اگه بدونی چقدر قشنگ شدی...یعنی اینقدر بدریخت بودم که حالا تو اینهمه تعجب کردی؟
اینبار به جای مهتاب، شکوفه دختر عموی فرشته که به سمتشان می آمد گفت:
- اختیار داری دختر عموجان خشگلی شما همیشه تو خانواده زبانزد بوده.امشبم اگه به خاطر لباست نبود همه تورو با عروس اشتباه میگرفتن.
- اینقدر نگید باورم میشه قشنگم هوابرم میداره ها.
- نه فرشته جون شکوفه راست میگه واقعیت و که نمیشه انکار کرد.
شکوفه و مهتاب همسن بودند و از فرشته 5 سال کوچکتر بودند.ماندانا خواهر مهتاب نیز سال سوم دبیرستان را میگذراند.ماندانا به جمع دختران پیوست و گفت:
- خوب جمعتون جمعه ها فقط گلمون کمه که اونم اومد.
مهتاب چشمکی به فرشته زد و گفت:
- آره جمعمون جمعه خُلمون کمه که اونم اومد
ماندانا اخمهایش را در هم کشید و با حرص گفت:
- حیف که امشب عروسی وگرنه میدونستم چی جوابتو بدم.
فرشته رو به ماندانا گفت:
- ماندانا جان تو ببخش این امشب عروسه حالیش نمیشه چی میگه
و سپس با اخمهای ساختگی رو به مهتاب گفت:
- سنگین باش،عروس ندیدیم اینقدر سبک باشه.تو الان باید عین ملکه ها رفتار کنی بسیار سنگین گاهی اوقاتم میتونی یه لبخند کوچیک بزنی.
- داشتیم فرشته...
- همینه که هست
و رو به به ماندانا ادامه داد:
- امشب ترکوندی ها حسابی خشکل شدی
شکوفه خنده ی بلندی سرداد و گفت:
- خانم معلم مارو باش.بیچاره اون بچه هایی که زیر دست تو درس میخونن.ترکوندی دیگه چیه؟!
- مگه معلما دل ندارن.
ماندانا لبخندی از سر رضایت زد و گفت:
- مرسی فرشته جون تو هم خیلی قشنگ شدی.از سپهر چه خبر اونم اومده؟
با این سوال ماندانا دخترها به هم نگاهی کردند و با لبخندی برای فرشته چشم ابرو می آمدند.شکوفه که متوجه شد هنوز فرشته منظورشان را نفهمیده با آرنج به پهلوی فرشته زد.فرشته گفت:
- چیه چته؟چرا شماها همچین میکنید؟!
- فرشته جان مگه نشنیدی ماندانا چی گفت گناه داره دختر مردم و چشم انتظار نذار جوابشو بده
- ها...نمیدونم اومده یا نه الان بهش زنگ میزنم ببینم کجا....
روشن خانم صحبت فرشته را قطع کرد و گفت:
- فرشته مادر سپهر اومده پشت در باغ منتظره میگه به فرشته بگو یه دیقه بیاد.بیا برو ببین چیکار داره زشته جلو در وایستاده زن و بچه مردم معذب میشن زودتر ردش کن بره.
- چه حلال زادس باشه الان میام.بچه ها فعلا.برم ببینم تنبل خان ما چی میگه مثل همیشه آخر همه رسیده.
شکوفه پوزخندی زد و گفت:
- باشه برو.سلام ماندانا رو بهش برسون
- اِااا... مسخره.خودم زبون دارم نمیخواد تو جای من صحبت کنی
- خیله خب بابا ترش نکن.اصلا فرشته جان سلام خودمو بهش برسون.
- باشه سلام همتونو میرسونم
فرشته جمع را ترک کرد و به سمت در باغ حرکت کرد.به آرامی قدم برمیداشت و به این فکر میکرد که سپهر با دیدن او چه عکس العملی نشان خواهد داد.دلش حسابی برای سپهر تنگ شده بود دلشوره ی عجیبی در دل داشت.ناگهان از حرکت ایستاد و با خود گفت
- نکنه قیافم بد شده باشه از وقتی اومدم خودمو تو آینه نگاه نکردم.
با این اندیشه مسیرش را به سمت اتاقکی که در گوشه ی باغ قرار داشت تغییر داد رو به روی آینه قدی اتاقک ایستاد و به آن خیره شد. در لحظه ی اول خودش را نشناخت این چهره برای خودش نیز تازگی داشت.لباس بلندی که به رنگ آبی آسمانی بود لباس را به همراه نازنین انتخاب کرده بود قسمت بالا تنه دکلته و چسبان بود و پایین تنه از روی باسن حالتی کلوش پیدا میکرد سنگ دوزی روی آن و حریر هایی که در لباس به کار برده شده بود زیباییش را دو چندان کرده بود.به همراه کتی به همان رنگ که روی آن قرار داشت.آرایشگر نیز بامهارت خاصی سایه ای به رنگ لباس را بر روی پلک فرشته نقاشی کرده بود چشمهایش درشت تر و کشیده تر می نمود.به خود آمد و به یاد آورد که سپهر منتظرش است.لبخندی به لب نشاند و از اتاقک خارج شد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
عشق محال ۲۱

فرشته از کنار جمعیتی که در حال رقصیدن بودند گذشت.به در رسید و پرده ایی را که با کمی فاصله جلوی در نصب شده بود را کنار زد اما کسی را ندید چند قدم جلوتر رفت و به اطراف سرک کشید.نگاهش در نگاه سپهر گره خورد.کت شلوار بسیار شیکی به رنگ نوک مدادی به همراه یک کراوات سفید مشکی به تن داشت که هیکلش را از همیشه چهارشانه تر نشان میداد.سپهر بدون هیچ حرفی به سمت فرشته آمد.هر دو متعجب به یکدیگر چشم دوخته بودند.فرشته بدون اینکه متوجه حرفی که میزند باشد گفت:
- چقدر دلم برات تنگ شده بود
سپهر لبخندی زد و با لحن شیطنت آمیزی گفت:
- سلام از بنده اس.نمیدونستم تو هم از این حرفا بلدی ناقلا تا حالا رو نکرده بودی.
فرشته به خودش آمد.کمی خودش را جمع و جور کرد و گفت:
- نه منظورم اینه که چقدر خوش تیپ شدی.
- اِاا... تو چقدر عجیب منظورتو میرسونی.منم دلم برات تنگ شده بود ولی من منظورم همون دلتنگیه...یه لحظه احساس کردم واقعا یه فرشته جلوم وایستاده.
- ممنون.کی رسیدی؟
سپهر به ساعت مچی اش نگاهی انداخت و گفت:
- یه ساعتی میشه.رفتم خونه دوش گرفتم و فوری اومدم.
دستان فرشته را در دست گرفت.بوسه ای بر روی آن نشاند و به چشمانش خیره شد.فرشته به آرامی دست هایش را از میان دستان سپهر بیرون کشید و گفت:
- چیکار داشتی صدام زدی.اگه مامان بیاد ببینه هنوز اینجا وایستادی سرمونو میکنه.
- هیچی دلم برای عشقم تنگ شده بود خواستم ببینمش.
- یواش تر.نمیگی یه وقت کسی بشنوه.بعد مراسم همدیگه رو میبینیم.
- باشه ولی میگم چقدر خوبه که مراسم مختلط نیست.اینجوری خیالم راحته که غیر خودم کسی نمیبینت.
- بی مزه.من باید برم فعلا
- خداحافظ
بالاخره مراسم عروسی به پایان رسید و همگی در بیرون از محوطه باغ برای بدرقه عروس و داماد ایستاده بودند.سپهر از میان جمعیت فرشته را پیدا کرد.
- خب خانمی افتخار میدید که این بنده حقیر شوفریتونو بکنه؟
- وایسا ببینم مامان میخواد چیکار کنه.اونهاش کنار عمه و زن عمو وایستاده.بیا بریم پیشون.
و هر دو به همراه هم به سمت آنها رفتند.سپهر بعد از حال و احوال پرسی رو به روشن خانم گفت:
- مادر جون میخواید چیکار کنی؟با منو فرشته میاید.
- نه من با آرش و نازنین میرم خونه عمه...
و معصومه خانم در ادامه ی حرف روشن خانم ادامه داد
- آره سپهرجان شما هم بیاید خونه ما اون هفته که نیومده رفتی نمیخوای یه شب پیش ما بمونی یه دل سیر ببینیمت؟
مریم زن عموی فرشته در ادامه حرف معصومه خانم گفت:
- من و عموتم هستیم
سپهر خنده ای کرد و گفت:
- وااای زلزله هم هست
- اگه منظورت شکوفس بله اونم هست
سپهر در حالی دستش را برروی یک چشمش میگذاشت گفت:
- به روی چشم عمه جون من حرفی ندارم.
- چشمت بی بلا
فرشته به روشن خانم نگاهی کرد و گفت:
- اما من که نمیتونم با این سر و وضع بیام باید برم دوش بگیرم
- باشه مادر برو خونه دوشتو بگیر و زود بیا خونه عمه...
- آره منم هم میرم فرشته رو میرسونم هم خودم یه لباس راحتر میپوشم.خفه شدم تو این کت شلوار.
معصومه خانم نگاهی به سر تا پای سپهر انداخت و گفت:
- عمه قربونت بشه امشب برای خودت یه پا داماد شدی.انشاا... کت شلوار دامادیتو بپوشی
و روشن خانم با صدای بلندی آمین گفت.سپهر و فرشته به نزدیکی ماشین رسیدند.فرشته دستش را به سمت در ماشین برد که سپهر با عجله گفت:
- خواهش میکنم خانم این وظیفه ی منه.
سپس در ماشین را باز کرد و با دست به داخل ماشین اشاره کرد.
- وا این حرکات چیه سپهر چقدر بی ملاحظه شدی من میترسم آخرش تو با این کارات اطرافیارو به شک بندازی.
سپهر در حالی ماشین را روشن میکرد گفت:
- آخه عزیزم شتر سواری که دولادولا نمیشه.من که رسوا و سرگردونت هستم بذار بقیه هم بفهمن دیگه چه فرقی میکنه.
فرشته از این حرف سپهر شوکه شد و با ترس گفت:
- تو واقعا این طوری فکر میکنی.یعنی برات فرقی نمیکنه؟...اما من شتری رو سوار نشدم که حالا بخواد دولادولا بره برای همینم نمیخوام مورد سرزنش بقیه قرار بگیرم.
- ولش کن حیف شب به این قشنگی نیست که بخوایم با این حرفا خرابش کنیم.بعد یه هفته داریم همدیگرو میبینیم.از خودت بگو من نبودم چیکارا کردی؟
- من بیشتر روزا رو یا با نازنین خرید بودیم یا تو اتاقم بودم.
- راستی گفتی خرید.لباس سلیقه تو بود یا نازنین.
- بستگی داره.
- به چی؟
- به اینکه نظرت در مورد لباسم چیه؟
- من که همون موقع گفتم عین فرشته ها شده بودی خیلی قشنگ بود البته این صاحب لباس بود که لباسو قشنگ کرده بود.حالا بگو سلیقه کی بود؟
- سلیقه خودم
سپهر قهقه ای زد و گفت:
- اونوقت اگر خوشم نیومده بود جوابت چی بود؟
- خب معلومه سلیقه نازنین
سپهر دوباره خنده ای کرد و گفت:
- ای بدجنس.واقعا که خواهر شوهری ها!
فرشته که گویی به یاد چیزی افتاده باشد گفت:
- آهان راستی من یادم نمیاد همچین کت شلواری داشته باشی.خیلی بهت میومد
- ممنون از نظرت عزیزم.از اونجایی که میدونستم جنابعالی حسابی به خودتون میرسید،بنده هم تلافی کردم تا در خوشتیپی دوشادوش شما باشم.آخه میدونی...
- چیه آقای خوشتیپ چرا حرفتو قطع کردی؟
- یه چیزی میگم جون سپهر نزن تو بُرجکم.
- باز چی میخوای بگی
- گفتم جون سپهر...
- خیله خب قسم نده.حرفتو بزن هیچی نمیگم.
- آخه وقتی دختری به این قشنگی قراره در آینده عروس باشه دومادم نباید چیزی کم بذاره، حداقل تو خوشتیپی باید هم سطح عروس خانم باشه دیگه.باید همه اعتراف کنن که به هم میایم.
از این حرف عرق سردی بر تن فرشته نشست یک آن خودش را در لباس عروس کنار سپهر که لباس دامادی به تن دارد تصور کرد حس عجیبی داشت شاید یک احساس شیرین.اما به سرعت این افکار را از خود دورکرد خواست اعتراض کند اما به خاطر قولی که به سپهر داده بود سکوت کرد و چیزی نگفت.سپهر که سکوت فرشته را دید لبخندی زد و گفت:
- اییییول.پس حالا که چیزی نگفتی بذار اینو هم بگم.دیوونتم فرشته عاشقت...
فرشته با اخم میان کلامش پرید و گفت:
- دِد... دیدی جنبه نداری.همینجا پارک کن زود برمیگردیم.تو هم زودتر برو لباستو عوض کن بریم.
سپهر به اتاقش رفت و در رابست.فرشته پا به داخل اتاق گذاشت کت لباسش را از تن خاج کرد و خودش را روی تخت انداخت.
- آخی مُردم از خستگی.پاشم زودتر حموم کنم خستگی از تنم بره بیرون ولی اول باید از شر این گیره های سمج که توی موهامه خلاص بشم.
برخاست و روبه روی آینه ایستاد دستش را بین موهایش میبرد و به سختی گیره ها را بیرون میکشید سپهر به آرامی در اتاق را باز کرد اما فرشته اصلا متوجه حضور سپهر نشد.سپهر پاورچین پاورچین به فرشته نزدیک شد و دریک حرکت ناگهانی دستانش را به دور کمر فرشته قلاب کرد شروع به چرخیدن به دور خود کرد.فرشته مدام جیغ میکشید.
- سپهر ولم کن دیوونه...مسخره بازی در نیار...سپهر بذارم زمین
اما گوش سپهر بدهکار نبود و همچنان در حالی که میخندید به چرخیدن ادامه میداد.فرشته احساس تهوع کرد و اینار با فریاد بلندی گفت:
- سپپپپپپهههههر
- خیله خب بد اخلاق.بَده چرخ وفلک مجانی سوار شدی؟
و فرشته را به آرامی رها کرد فرشته سعی کرد بایستد اما نتوانست تعادلش را حفظ کند خواست به زمین بیافتد که سپهر دستش را دور کمرش حلقه کرد.او را در آغوش گرفت و به سمت تخت برد.فرشته هنوز احساس سرگیجه داشت چشمانش را بست تا کمی آرام شود.سپهر لبه ی تخت نشست و گفت:
- هنوز سرت گیج میره؟
-...
- باز قهر کردی؟
- ...
- جدیدا خیلی لوس شدی ها.میدونی من نازتو میخرم تو هم هی برام ناز میکنی.چشمای قشنگتو باز کن ببینم.
فرشته با عصبانیت چشمهایش را باز کرد و گفت:
- خیلی پر رویی سپهر...داشتم سکته میکردم تازه میگی ناز میکنم.
- شوخی کردم اخمالو خانم
- به اینم میگن شوخی هنوزم سرگیجم خوب نشده
- باشه ببخشید دیگه تکرار نمیشه.حالا پاشو برو زودتر دوش بگیر تا بریم دیر شد ها.من که حاضرم
فرشته روی تخت نشست و نگاهی به سپهر انداخت یک شلوار شیری رنگ به همراه تیشرت سفید چسبان که عضلاتش را به خوبی نشان میداد به تن داشت.حتی در همین لباس ساده نیز بسیار شیک به نظر میرسید.یک ابرویش را بالا انداخت و گفت:
- منم میخواستم همین کارو بکنم که یه خروس بی محل مزاحم شد.
سپهر با دلخوری گفت:
- دست شما درد نکنه حالا ما شدیم خروس بی محل...برگرد
فرشته با تعجب گفت :
- برگردم؟
- آره برگرد...پشتتو به من کن.تا موهاتو باز نکنی که نمیشه بری.
- آهان...نمیخواد خودم باز میکنم
- برگرد اینجوری ما تا فردا هم به خونه عمه اینا نمیرسیم
- باشه ولی رو تختم که نمیشه میرم رو به روی آینه میشینم
- بله قربان شما هرجا دوست دارید بشینید.
- بی مزه
- خواهش میکنم.این همه بنده رو شرمنده نکنید.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
عشق محال ۲۲

فرشته با ترس به نیمرخ سپهر چشم دوخت و گفت:
- وای یواشتر.خیلی سرعتت زیاده
- آخه دیر شده فکر کنم تا الان همه خواب باشن.همش تقصیر توئه من یه فیلم سینمایی رو دیدم تموم شد تازه داشتی آماده میشدی که بریم.
- من که زود آماده شدم.احتمالا دقیقه های آخر فیلمو دیدی...ترو خدا آرومتر برو.
- چشم.اینم آرومتر
بعد از گذر از خیابان های تاریک داخل کوچه شدند.فرشته سرش را کمی خم کرد و به بیرون نگاه کرد.
- چراغاشون که روشنه.بعید میدونم خواب باشن مخصوصا که بچه ها همه جمعن.
- آره حتما شب زنده داری دارن
سپهر انگشتش را روی زنگ قرار داد و بعد از مدتی در باز شد. به همراه فرشته وارد حیاط شدند.حیاط نسبتا بزرگی بود که در سمت راست آن باغچه ای از انواع سبزیجات قرار داشت در سمت چپ باغچه ای پر از بوته های گل سرخ.بعد از طی مسیری به ساختمان اصلی رسیدند.شکوفه که به همراه ماندانا و مانی روی تختی که در نزدیکی ساختمان قرار داشت نشسته بود با دیدن فرشته و سپهر سوت بلندی کشید و گفت:
- بچه ها به افتخارشون.چه عجب.
همزمان همگی شروع به کف زدن کردند.سپهر لبخندی زد و گفت:
- باز تو شروع کردی زلزله
و فرشته رو به جمع گفت:
- بهههه میبینم که اکیپ جمعن
سپهر به سمت مانی رفت و دستش را به سمتش دراز کرد
- چطوری مانی سر به هوای خودمون
- چاکر پسر دایی حال و احوال چه طوره
- خدا رو شکر میگذرونیم ماهان کجاس
- تو ساختمونه الان میاد
ماهان وارد حیاط شد و گفت:
- چه عجب دیگه داشتیم از اومدنتون ناامید میشدیم.
همه در کنار هم نشستند و فرشته رو به ماهان گفت:
- بقیه کجاین.من هنوز عمو محمد و ندیدم.
- فکر کنم تا الان خوابیده باشن.ما دیدیم دیگه دارن چرت میزنن پاشدیم اومدیم تو حیاط
- پس من میرم ببینم در چه حالن
فرشته وارد حال شد.
- سلام عمو چرا تنهایی؟
-...
- عمو؟...وااا... خوابه.
به سمت تلویزیون رفت.کنترل را برداشت و آن را خاموش کرد.شکوفه با سرعت به سمت فرشته آمد و گفت:
- فرشته بدو بیا...
- کجا؟چی شده؟
شکوفه در حالی که آستین لباس فرشته را می کشید گفت:
- بدو هنوز که سوژه از دست نرفته...
- سوژه چیه؟خیله خب اومدم.
شکوفه با چشم اشاره ای به سمتی که سپهر نشسته بود کرد.
- اونجا رو داشته باش
- کجا؟خب که چی؟
- اَااه...چقدر دو زاریت کجه. ببین چه فیس تو فیسی شدن.
فرشته به سپهر که در حال صحبت با ماندانا بود نگاهی انداخت.سپهر میان ماهان و ماندانا نشسته بود.حرف میزد و ماندانا و مانی با صدای بلند می خندیدند.برای لحظه ای احساس بدی در وجودش پیدا شد.حسی شبیه حسادت.چهره اش را در هم کشید وگفت:
- مگه چیه؟دارن با هم صحبت می کنن.همین
- همین؟!یا نمیفهمی یا خودتو زدی به نفهمیدن.اگه بدونی الان ماندانا چه حالی داره.نگاش کن داره با چشاش سپهر رو درسته میخوره.
فرشته با حرصی که سعی در مخفی کردنش داشت گفت:
- برو بابا تو هم.باز توهم زدی؟
و با این حرف از شکوفه جدا شد. کنار ماهان نشست و گفت:
- چی میگید که اینقدر خنده داره؟
- سپهر داشت از خاطرتش با علی تعریف میکرد.
ماندانا با هیجان گفت:
- پس این دوستت علی باید خیلی بامزه باشه.
- آره دلقکی برای خودش
مانی: جلو خودشم جرات داری بگی.
- همیشه بهش میگم
شکوفه به سمت ماهان آمد.
- ماهان پاشو برو اون گیتارتو بیار سپهر میخواد برامون چه چه بزنه
- بیخیال شکوفه مگه من بلبلم که برات چهچه بزنم.
- بعد از سال و ماهی دیدیمت حالا واسم نازم میکنی؟پاشو دیگه ماهان تو که باز نشستی.
- باشه الان میرم
- این وقت شب.همسایه ها بیدار میشن.
- وااا... از اون حرفا بود ها.مگه میخوای هوار بکشی.
- تورو خدا دست از سرم بردار به جاش برو آلبوم بیار تا با هم عکسای سری قبل و ببینیم
بعد از رفتن ماهان،سپهر جایش را گرفت و کنار فرشته نشست.به صورت فرشته نگاهی انداخت و لبخندی بر لب نشاند اما فرشته در جواب سپهر اخمی کرد و نگاهش را به سمت دیگری چرخاند.از رفتار فرشته متعجب شد و با خود گفت:
- خدا بخیر کنه.باز معلوم نیست چی شده.
ماهان با آلبومی که در دست داشت بازگشت و آن را به سمت سپهر گرفت.سپهر شروع به ورق زدن کرد چشمش به یکی از عکس ها که افتاد گفت :
- بچه ها این عکس و یادتونه توی باغ ارم گرفتیم اونجا رو گذاشته بودیم رو سرمون اینقدر مسخره بازی در می آوردیم که همه چپ چپ نگاهمون میکردن.
شکوفه گفت:
- آره ولی پارسال مهتاب و کیوانم بودن توی این عکس نیستن ورق بزن توی این یکی عکس دسته جمعیمون هستن.
فرشته:
- یادتونه دوربین و دادیم دست یه آقایی تا ازمون عکس بگیره بیچاره ده دفعه بیشتر عکس گرفت ولی هربار یکی ادا در میاورد و عکس خراب میشد.
مانی با لبخندی که از یادآوری خاطره بر لبش نشسته بود گفت:
- بعد از ده دوازده بار بالاخره تونست یه عکس درست حسابی بگیره. وقتی دوربین و بهم داد گفت خدا انشاا.. شادیتونو بیشتر کنه.بهتون غبطه میخورم
سپهر آهی کشید وگفت:
- توی این مدتی که گذشت چقدر اتفاق افتاد
شکوفه با لحن شیطنت آمیزی گفت:
- چه اتفاقی بلا؟راستشو بگو؟
- هیچی همین که دیگه مهتاب و کیوان نیستن منم که دیگه زیاد نمیتونم بیام کلا گروهمون یه جورایی متلاشی شده.
- نه بابا تا شکوفه هست غمت نباشه مگه من میذارم گروه متلاشی بشه
سپهر در فکر بود و نگاهش به جایی خیره مانده بود اما فرشته احساس کرد که سپهر به ماندانا خیره شده با چهره ای در هم برخاست و گفت:
- من میرم بخوابم خسته ام
سپهر دستش را کشید و گفت :
- کجا؟ هنوز نشستیم.
ماهان:
- آره بابا کجا میری واسه خواب وقت داریم.
فرشته دوباره نشست و رو به مانی گفت :
- مشغول به کار شدی یا نه؟
- نه بابا تا سرمایه نداشته باشی که نمیشه.سپهر که میبینی کار پیدا کرده واسه ی اینکه سرمایه داشته و خودش آقای خودشه.
- لابد عمه و ناصر خان همش بهت گیر میدن
- آی گفتی سپهر
شکوفه رو به فرشته گفت:
- پاشو بریم بخوابیم با این اخمی که تو کردی معلومه حسابی خوابت میاد.اینا هم که دیگه زدن تو بحث بیزینس من حوصله این حرفا رو ندارم
هر دو شب بخیری گفتند به داخل ساختمان رفتند.
شکوفه در حالی که دستش را تکیه گاه سرش قرار می داد گفت:
- آخی جای مهتاب خیلی خالیه. یادته چقدر شبا رو توی این اتاق باهم صبح کردیم همش میزدیم تو سروکله ی هم.
- آره یادته یه سری پاش خورد به عسلی و پارچ آب یخ از بالای عسلی ریخت روش. ساعت 2 نصفه شب چنان جیغی کشید که همه ریختن تو اتاق.
- چه روزای خوبی بود.اون که شوهر کرد رفت موندیم منو تو...راستی فرشته؟
فرشته در حالی که در کنار شکوفه دراز کشیده بود صورتش را به سمتش چرخاند و گفت:
- جانم ؟
- نظرت راجع به ماندانا و سپهر چیه؟
فرشته کمی فکر کرد و زیر لب گفت:
- ماندانا و سپهر؟! چی بگم...
- تو چطوری متوجه رفتارای ماندانا نشدی.
- آخه من زیاد کنارش نبودم که بخوام متوجه بشم.
- یکم دوگولَتو به کار بنداز مگه نمی بینی چقدر دور و بر سپهر می چرخه؟به نظرت سپهرم به ماندانا فکر می کنه؟
- ....
- من خیلی به رفتاراشون دقت کردم از رفتار ماندانا راحت میشه فهمید از سپهر خوشش میاد ولی از رفتار سپهر چیزی دستگیرم نشد.خیلی هم سعی کردم اصلا نمیدونم تو سر سپهر چی میگذره.آهان...یادم اومد...
- باز چی تو اون سرته زلزله؟ تو وقتی اینطوری نگاه میکنی یعنی یه نقشه ایی داری.
- میگما...تو میتونی زیر زبون سپهر و بکشی ببینی نظرش درباره ماندانا چیه؟
- نه تو رو خدا شکوفه من و از این کاراگاه بازی ها معاف کن.
- فرشته، جان من؟ یه جوری بپرس که فکر نکنه از سمت ماندانا داری میگی.
- شکوفه دست از سر کچل من بردار. الکی قسم نده.
- تو رو خدا فرشتههه جووون...
- دِدِ...میگم قسم نده.باشه ببینم چیکار میتونم بکنم.
شکوفه به سرعت فرشته را در آغوش گرفت و بوسه ی محکمی بر گونه اش زد:
- ایول عاشششقتمم.
- خیله خب حالا اگر اجازه میدی بخوابیم ساعت 2 و نیم نصفه شبه.
شکوفه یک دستش را روی فرشته انداخت و گفت :
- چشم شب بخیر
- دستت و بردار خفه شدم
- در این مورد شرمنده تم من عادت دارم بالشتمو بغل کنم و از اونجایی که الان بالشتم نیست شما جورشو میکشی.شب بخیر
- عجب گیری افتادم ها...شب بخیر
فرشته چشمانش را بست و به این فکر کرد:
- یعنی سپهرم از ماندانا خوشش میاد چرا تا حالا به این موضوع دقت نکرده بودم...چرا هیچ وقت زندگی اون جوری که ما میخوایم پیش نمیره...من نباید سد راه خوشبختی سپهر بشم.باید این مانع رو از سر راه سپهر بردارم حتی اگه قرار باشه به خودم صدمه برسه.
فرشته با همین افکار به خواب رفت.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
عشق محال ۲۳

سپهر با صدای فرشته که لبه ی تختش نشسته بود چشمانش را باز کرد.
- پاشو سپهر.صبحونه آمادس.چقدر میخوابی؟
سپهر لبخندی زذ و گفت
- سلام صبح بخیر خانمی.چقدر خوبه که هر روز با صدای یه فرشته مهربون و خوشگل از خواب بیدار شم.دوست دارم هر روز صبح که چشمامو باز میکنم اولین نفری که میبینم تو باشی.
فرشته صورتش را در هم کشید و در حالی که بر میخاست گفت
- من میرم توهم زودتر بیا همه منتظرن
سپهر دست فرشته را کشید و مانع برخاستنش شد.فرشته نشست و به چشمان سپهر خیره شد.نگاه گیرای سپهر توان هر حرکتی را از او گرفته بود.سپهر با لحن معصومانه ای گفت:
- فرشته از چیزی ناراحتی؟چیزی شده؟
فرشته در دل گفت:
- سپهر تو ماندانا رو... دوست داری؟!...
اما بر زبانش چیز دیگری جاری شد.
- نه چیزی نشده واسه ی چی؟
- آخه احساس کردم از چیزی ناراحتی.
- نه احساست اشتباهه
- خیالم راحت شد.پس تو برو عزیزم منم میام.
- باشه
سپهر سلام بلندی به خانواده ی سمیعی کرد و کنار آقا ناصر نشست.همه جواب سلام سپهر را دادند.آقا ناصر رو به سپهر گفت:
- خوبی سپهر جان گفتیم دیگه برای نهار بیدار میشی.بس که دیشب دیر خوابیدین همتونو با مکافات بیدار کردیم.
محمد آقا عموی فرشته در تایید حرف آقا ناصر گفت:
- ناصر خان راست میگه من نمیدونم این چه رسمیه شما برای خودتون راه انداختین.هر وقت به هم میرسید تا صبح بیدار میشینید.واسه بیدار کردن شکوفه یه ساعت بالا سرش نشستمو نازشو کشیدم که بیدار بشه.
- اِ... بابا...من خیلی وقت بود بیدار بودم خودمو زدم به خواب تا شما بیدارم کنید
سپهر: بروووو...تو گفتی ما هم باور کردیم
- به جااان تو سپهر...
فرشته حرف شکوفه را قطع کرد و گفت:
- جون خودت چرا جون سپهر...
با این حرف فرشته همه زدند زیر خنده.سرش را پایین انداخت و زیر چشمی نگاهی به سپهر انداخت.سپهر به فرشته خیره شده بود و لبخندی بر لب داشت.در دل گفت:
- عجب حرفی زدم ها.نگاه کن چطوری میخنده...خیالاتی نشه.
در مسیر برگشت روشن خانم رو به فرشته که صندلی عقب ماشین نشسته بود گفت
- فرشته بالاخره میخوای چیکار کنی فکراتو کردی؟
- درباره ی چی؟
- درباره خواستگارت دیگه؟
فرشته نگاهی به آینه ماشین که چشمهای سپهر در آن پیدا بود انداخت. متوجه چهره ی برافروخته ی سپهر شد.
- آخه مامان الان چه وقت این حرفاست
- مگه الان چشه میخوای جواب منو ندی چرا وقت و بهونه میکنی.
- نمیدونم...هنوز فکرامو نکردم.
- یعنی چی فرشته تا کی میخوای پسر مردم و چشم انتظار بذاری؟
- من همون اول به خودش گفتم که احتیاج به زمان دارم تا فکر کنم و اونم قبول کرد.پس نباید از من انتظار بیجا داشته...
در همین لحظه سپهر به سرعت پایش را روی ترمز گذاشت و سپس ماشین در دست انداز افتاد.فرشته با اعتراض گفت:
- آخ سپهر این چه طرز رانندگیه. اینی که از روش رد شدی اسمش دست انداز بود... سرم خورد به سقف ماشین.
- آره مادر یواش تر دنبالت نمیکنن که
سپهر با دستپاچگی گفت:
- ببخشید اصلا ندیدمش شرمنده ام.چیزیتون نشد؟
- نه فقط حواستو جمع رانندگیت کن اگه یه دفعه دیگه سرم بخوره به سقف شکسته
- چشم
ماشین سپهر و آرش جلوی در متوقف شد. آرش به سمت روشن خانم آمد و گفت:
- مامان ما داریم میریم کار نداری؟
- کجا؟
- نازنین وقت دکتر داره اومد اول وسایلشو برداره بعدش بریم
- باشه برین به سلامت
- سپهر خان نیام ببینم جا تر و بچه نیست.مثل اون سری بدون خداحافظی نرید.
- نه خیالت راحت بی خداحافظی نمیریم
آرش ونازنین رفتند و روشن خانم گفت:
- سپهر جان من میرم داخل قربون دستت اون وسایل من و از صندوق عقب بده فرشته بیاره.
- چشم مادر جون الان براتون میارم.
سپهر در صندوق عقب را باز کرد و در حال برداشتن وسایل بود که احساس کرد فرشته با شخصی صحبت می کند.سرش را بلند کرد و فرشته را دید که با مرد جوانی در حال احوال پرسی است. وسیله ها را برداشت و در صندوق را بست.به سرعت به سمت فرشته رفت.سرش را تکان داد و گفت:
- سلام.فرشته جان آقا رو معرفی نمیکنی؟
فرشته در حالی که دستپاچگی به وضوح در حرکاتش مشخص بود گفت:
- بله بله...ایشون آقای فرهاد نصرتی هستن
سپهر دستش را به سمت فرهاد دراز کرد
- بههه آقا فرهاد تعریفتونو زیاد شنیدم.
فرهاد نیز دست سپهر را فشرد و گفت
- نظر لطفتونه بنده هم از آشنایتون خوشبختم.
سپهر دستش را بین انگشتان ظریف فرشته قفل کرد طوری که فرهاد به خوبی این صحنه را ببیند و گفت:
- خب عزیزم بریم دیر میشه.
و سپس رو به فرهاد گفت
- ببخشید آقا فرهاد ما یه کم عجله داریم با اجازه
فرهاد که رنگ صورتش به سرخی گراییده بود گفت:
- خواهش میکنم.بیشتر از این وقتتونو نمیگیرم به خانواده سلام برسونید.
فرشته با حالتی مستاصل گفت:
- شما هم ...
سپهر دست فرشته را کشید و به داخل برد.فرشته با عصبانیت دستش را از دست سپهر بیرون کشید:
- این چه رفتار زشتی بود...سپهر واقعا که خیلی...خیلی...
سپهر در حالی که با لبخند به فرشته نگاه میکرد گفت:
- خیلی چی؟بی شعورم؟
- نخیر...
- بی فهم و شعورم؟؟
- نخیر...
- بی ادب و بی شعورم؟
- اَااه...نخیر، بی فرهنگی.اصلا ازت توقع این رفتارو نداشتم.
صورتش را از سپهر برگرداند.سپهر دستش را زیر چانه فرشته برد و صورتش را به سمت خودش چرخاند.
- میدونستی حتی وقتی اخم هم میکنی خیلی قشنگی؟
- دستتو بردار نمیگی یه وقت مامان ببینه.
- چشم.آخه عزیز دلم توقع داشتی با رقیبم چه رفتاری داشته باشم.باور کن حتی اگه تو هم از من بخوای نمیتونم در برابرش خونسرد باشم...یه کم به من حق بده
فرشته که با حرفهای سپهر کمی آرام شده بود گفت
- باز شروع کردی؟ بیا بریم تو که الان مامان میاد دنبالمون.فقط خواهش میکنم از این به بعد مودبانه تر رفتار کن.
- چشم سعیمو میکنم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
عشق محال ۲۴

فرشته در حال ریختن چای بودکه موبایلش به صدا در آمد.روشن خانم از داخل پذیرایی با صدای بلندی گفت:
- فرشته گوشیت زنگ میخوره.
- باشه مامان الان میام.
اینبار سپهر با صدای بلند گفت:
- می خوای برات بیارمش؟
- آره دستت درد نکنه.
- بفرمایید.خدمت شما
فرشته با فنجان چایی که در دست داشت گفت:
- کیه؟
- آقای نصرتی؟!! اسمش آشناس...
دندانهایش را روی هم فشار داد و از پشت همان دندانهای قفل شده گفت
- آهان... بهتر نبود به اسم آقا فرهاد سیو می کردی؟
- بس کن سپهر؟
فنجان را داخل سینی قرار داد
- گوشی رو بده
- یعنی میخوای جواب بدی؟
- پس میخوای جواب ندم؟اصلا واسه ی چی نباید جواب بدم؟ چی فکر میکنی؟بذار راحتت کنم سپهر تمام چیزایی توی ذهنت میگذره فقط خیالاته.من هیچ تعهدی نسبت به تو ندارم به مادرت قول دادم که مواظبت باشم به قولم عمل کردم تو دیگه خودت میتونی زندگیتو اداره کنی پس بهتره منو...
سرش را پایین انداخت و با لحن آرامتری ادامه داد:
- بهتره منو فراموش کنی.
صدای موبایل قطع شد و اینبار سپهر با لحن غمباری گفت
- فراموش کنم؟! به همین راحتی؟... بعضی وقتا احساس میکنم اصلا قلب توی سینه نداری؟...
- میدونم راحت نیست اما...
سپهر بدون اینکه باقی حرفهای فرشته را بشنود گوشی را کنار سماور گذاشت و به اتاقش رفت.دوباره حس تنهایی و غربت به سراغش آمده بود.درد بی کسی را در بند بند وجودش احساس میکرد.لبه ی تخت نشست کمی خودش را جمع کرد.در هوای گرم خرداد ماه، احساس سرما میکرد.لرزه ای بر بدنش افتاد.دراز کشید و ملحفه را روی سرش کشید.
- فراموش کنم یا فراموش بشم؟چرا یادم نبود که عاقبت آدم بی کس و کار فراموش شدنه.چرا یادم نبود که من پاشایی ام و اونا سمیعی.اصلا چطور به خودم اجازه دادم عاشق یه آدم خانواده دار بشم.معلومه که فرهاد و به من ترجیح میده اون از همه لحاظ بهتر از منه حداقل کسی رو داشت که براش پا پیش بذاره.
روشن خانم وارد آشپزخانه شد
- تو رفتی یه چایی بریزی پس چرا اینجا نشستی؟سپهر کو؟سر چی بحث میکردین؟
- هیچی مامان ولش کن.
- یعنی چی؟ برای هیچی اینطوری سگرمه هات رفته تو هم؟
- سپهر فهمیده که به این خواستگارم جدی تر فکر میکنم و این ناراحتش کرده.
- یادته چقدر بهت گفتم این بچه رو اینقدر به خودت وابسته نکن.حرف تو گوشت نمیرفت.حالا دیدن همچین رفتاری از سپهر جای تعجب نداره...سپهر تا وقتی زن نگیره نمیتونه از تو دل بکنه باید به فکرش باشیم.
فرشته با خود گفت:
- درد منم همین زن گرفتنه سپهره
- الان کجاس؟رفت تو اتاقش؟
- بله تو اتاقشه.
- باید باهاش صحبت کنی و بهش بگی که نمیتونی همیشه مجرد بمونی.با دعوا که چیزی درست نمیشه.راضیش کن تا اونم به فکر زندگیش بیافته.
فرشته چند ضربه به در زد و وارد شد.سپهر همچنان روی تخت دراز کشیده بود.
- سپهر...خوابی؟
سپهر با چشمان بسته جواب داد:
- بیدارم
- یعنی اینقدر ناراحتی که نمی خوای چشماتو باز کنی و منو ببینی؟
- ...
- ببین سپهر اومدم باهات صحبت کنم ولی قبلش می خوام که آشتی کنیم باشه؟
سپهر چشمانش را باز کرد و گفت:
- قهر نیستم که بخوام آشتی کنم.
فرشته لبه ی تخت نشست و گفت:
- پس بخند
سپهر در کنار فرشته نشست به چشمانش خیره شد و سپس لبخند غمگینی بر لب نشاند.
- اِا... این چه طرز خندیدنه.این که از گریه هم بدتر بود.سپهر میخوام باهات صحبت کنم ازت خواهش میکنم که حرفای منو به عنوان کسی که بزرگت کرده گوش بدی نه به عنوان کسی که دوسش داری.مثل همون فرشته ی قدیم.
سپهر با لحن آرامی گفت:
- باشه حرفتو بزن.گوش میدم
- معلومه خیلی از دستم ناراحتی...من نمیتونم این طوری حرف بزنم
دستان سپهر را در دست گرفت.با این حرکت سپهر در چشمان فرشته خیره شد
- درباره چی میخوای حرف بزنی؟
- زرنگی...اول بخند
سپهر لبخندی بر لب نشاند. فرشته نیز جواب سپهر را با لبخندی داد و سپس به آرامی سپهر را در آغوش کشید.آرامش عمیقی در جان سپهر ریخت و غصه هایش را فراموش کرد. صورتش را بین موهای طلایی رنگ فرشته پنهان کرد و نفس عمیقی کشید و در گوش فرشته زمزمه کرد.
- فرشته ی سنگ دل من
فرشته سپهر را رها کرد و گفت:
- هی یادت نره که الان فرشته ی قدیمم.پس فکرای ناجور نکنی.
سپهر لبخندی زد و گفت:
- امان از دست تو.مهارت خاصی توی حالگیری داری
- خب حالا که خندیدی میگم.فقط باید قول بدی بذاری تموم حرفمو بزنم
- چشم.کشتی منو حرفتو بزن دیگه
- دوس دارم نظرت رو درباره یه نفر بدونم
- کی؟فرهاد؟
- نخیر یه نفر دیگه
- خب چرا نسیه صحبت میکنی درست بگو کی؟
- درباره ی...ماندانا
سپهر با چهره ی متعجبی گفت:
- ماندانا؟! ماندانای عمه؟
- آره نظرت چیه؟
- درست نمیدونم منظورت چیه ولی دختر خوبیه سرزنده و شاداب، خیلی هم مودبه. خب حالا یعنی چی؟
- خوشحالم که نظر مثبتی در موردش داری منظورم اینه که بد نیست به عنوان همسر آیندت بهش فکر کنی.
سپهر با صدای بلندی قهقه زد و بریده بریده گفت
- ماند...ماندانا...شوخی میکنی...
فرشته اخمی کرد و گفت
- وااا...کجای حرفم خنده دار بود.اصلا ام شوخی نکردم
- آخه عزیز دلم من کجا و ماندانا کجا.فرق بین من و اون زمین تا آسمونه.
- میشه بگی چه فرقی بینتونه.
- ماندانا هنوز بچه اس چیزی از زندگی مشترک نمیدونه حتی درسشم تموم نشده فرشته تو چقدر بی رحمی به خاطر خودت می خوای اون بیچاره رو قربونی کنی؟
- قربونی چیه؟الکی آسمون ریسمون نباف.من اگه از سمت ماندانا مطمئن نبودم که این پیشنهاد و بهت نمیدادم.
سپهر با تعجب گفت:
- نمی خوای بگی که...ماندانا خودش ازت خواسته...
- هی آقا ترمز کن...ماندانا روحشم از این موضوع خبر نداره.من از روی رفتارش اینو فهمیدم
- نه فرشته جان، خواهش میکنم دیگه حرفشم نزن.
- اما سپهر تو هم بالاخره باید ازدواج کنی.
سپهر لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:
- انشاا... ازدواج هم میکنم. من که راضی ام پس 50 درصد قضیه حله فقط میمونه رضایت عشقم که اگه ایشونم بله رو بدن 50 درصد بقیه اشم حل میشه
- آخه من چیکار کنم از دست تو. دیگه باید چی بگم تا بفهمی این قضیه...
- ازدواج...
- خیله خب این ازدواج نشدنیه...راستی خودت بهتر میدونی که دیگه باید برگردیم تهران فکری برای خونه کردی؟جایی گیر آوردی؟
غم چند لحظه ی پیش دوباره در چهره ی سپهر نمایان شد
- به چند تا از بچه های دانشگاه سپردم.یکیشون موافقت کرد و قرار شد خبرم کنه.
- ممنونم که منطقی رفتار میکنی.
سپهر پوزخندی زد و زیر لب گفت:
- منطقی!
golabeton هم اکنون آنلاین است.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
عشق محال ۲۵

فردای آن روز با به صدا در آمدن زنگ خانه سپهر در باز کرد
- بهه سلام
ناصر خان دستش را به سمت سپهر دراز کرد و گفت:
- سلام خوبی از آرش شنیدیم امروز میرید تهران گفتیم قبل رفتن ببینیمتون و باهاتون خداحافظی کنیم
- ای بابا شرمنده کردید که...بفرمایید داخل.عمه جان شما خوبی؟
- قربونت خوبم.
بعد از معصومه خانم و آقا ناصر ماهان و ماندانا به ترتیب وارد شدند.سپهر با دیدن ماندانا لبخند تمسخر آمیزی زد:
- خوبی؟
ماندانا بعد از کمی سرخ شدن گفت:
- مرسی شما خوبین آقا سپهر؟
سپهر با همان لبخند جواب داد:
- آقا سپهر؟!چی شد شدم آقا؟
ماندانا با لکنت گفت:
- نه...هیچی...یعنی... از دهنم پرید.
سپهر خنده ی بلندی سرداد و گفت:
- اشکال نداره حالا چرا اینجا وایستادی بیا تو.
فرشته بین چهارچوب در ساختمان اصلی ایستاده بود و با ابروهای گره خورده سپهر و ماندانا را تماشا میکرد.ماندانا سلام آرامی گفت و از کنار فرشته عبور کرد.فرشته به سمت سپهر که در حال حرکت به طرف ساختمان اصلی بود رفت.با دیدن فرشته گفت:
- یا خدا...
سپس رو به فرشته گفت:
- باز که اخمات تو همه!جانم؟چی شده؟
و دستهایش را به نشانه ی تسلیم بالا گرفت و ادامه داد
- من آماده ی توبیخم
از این حرکت فرشته نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد
- من که هنوز چیزی نگفتم
- با این اخمی که کردی معلوم بود که میخوای دعوام کنی
- مگه تو بچه ای که من دعوات کنم.
- ایول آفرین تموم حرف منم همینه.پس قبول داری که دیگه بچه نیستم.
- واقعا نمیدونم چه رفتاری باهات داشته باشم که ازش به نفع خودت استفاده نکنی.
- حالا نگفتی با این جذبه چی میخواستی بگی؟
- آهان.. بس که حرف تو حرف میاری.یادم رفته بود چی میخواستم بگم...دیشبم بهت گفتم ماندانا روحشم از پیشنهادی که بهت دادم خبر نداره پس تو هم هیچی به روی خودت نمیاری.شتر دیدی ندیدی.
- فرشته حرفات باهم تناقض داره از یه طرف میگی بهش فکر کنم از یه طرف میگی شتر دیدی ندیدی تکلیف منو روشن کن.
- مگه تو نگفتی که دیگه در این مورد حرف نزنم و نمی خوای بهش فکر کنی پس وقتی ماندانا رو میبینی باید مثل همیشه رفتار کنی نه اینکه یه کاری کردی دختر بیچاره از خجالت سرشو انداخت پایین و رفت.
- چشم من که کاری نکردم خودش هول شده بود. بازجویی تموم شد؟بریم داخل
با هم به سمت ساختمان حرکت.فرشته به نیمرخ سپهر نگاهی انداخت و گفت:
- راستی وقتی میبینیش اون لبخند مسخره رو نزن.
- آی آی حسادت؟
- نه عزیزم لبخند تو باعث حسادت من نمیشه ولی باعث دستپاچگی ماندانا میشه.
سپهر اخمهایش را در هم کشید و گفت :
- اینطوری خوبه؟
- این چه قیافه ایه
فرشته کنار ماندانا نشست و گفت:
- پس مانی کو؟
- مانی با دوستاش بیرونه
معصومه خانم در ادامه حرف ماندانا گفت:
- خبر نداره اومدیم اینجا بهش نگفتیم
ماندانا سرش را بلند کرد و نگاهش در نگاه سپهر گره خورد.سپهر با شیطنت خاصی جواب نگاه ماندانا را با لبخند داد.ماندانا خجالت زده دوباره سرش را پایین انداخت.این حرکت از چشمان فرشته دور نماند اخمی پنهانی به سپهر کرد و به آشپزخانه رفت بعد از ریختن چایی سپهر را صدا زد
- سپهر یه دیقه بیا
سپهر برخاست و به آشپزخانه رفت.
- جانم؟
فرشته با صدای آرامی گفت:
- بیا اینجا ببینم
- بله؟
- این مسخره بازی ها چیه؟چرا اینقدر اذیتش میکنی؟
- مگه چیکار کردم!
- فکر کردی ندیدم چیکار میکنی؟
- خب آخه دست خودم نیست.ماندانا رو می بینم خندم میگیره.واقعا از انتخابت تعجب میکنم هیچ تفاهم و اشتراکی بین منو اون نیست.
- آهان اینکه هیچ اشتراکی بینتون نیست خنده داره...همه چیو به شوخی میگیری.بگیر این چایی ها رو ببر
سپهر با تعجب گفت:
- من؟!!
- پس کی؟من؟
- آخه ماندانای بیچاره گناه داره.
- چه ربطی به اون داره
- مگه تو این فیلما ندیدی عروس که چایی میبره داماد هول میشه چایی رو میریزه رو خودش حالا اگه من چایی رو ببرم ماندانا هول میشه چایی رو میریزه رو خودش.بالاخره خوشگلی و هزار دردسر.
- اووه چه از خود راضی.بهونه نیار سینی رو ببر
سپهر سینی چایی را به دست گرفت وگفت:
- باشه.از ما گفتن بود
- نه وایستا...بده خودم میبرم نخواستم تو بیاری
بعد از گپ و گفتگوی کوتاهی آقا ناصر به همراه خانواده عزم رفتن کردند.همگی در حیاط مشغول خداحافظی بودند.آرش در حال صحبت با آقا ناصر و ماهان بود و روشن خانم به همراه فرشته در حال صحبت با معصومه خانم بودند.سپهر کمی به ماندانا نزدیک شد و گفت:
-دختر عمه...ماندانا...
ماندانا با تعجب به سپهر نگاهی انداخت و گفت:
- بله؟کار داری؟
- لابد کارت دارم که صدات میزنم
فرشته با اینکه کنار معصومه خانم ایستاده بود اما نگاهش حرکات سپهر و ماندانا را دنبال میکرد.هر دو در گوشه ای مشغول صحبت بودند.فرشته گوشهایش را تیزکرد تا شاید چیزی بشنود اما از طرفی صدای معصومه خانم و از سمت دیگر آرام صحبت کردن سپهر مانع رسیدن صدا به گوشش می شد.فرشته دچار دلشوره شده بود و با خود غر میزد
- معلوم نیست این سپهر داره چه غلطی میکنه.وای..چی داره بهش میگه...خدا خیرت نده شکوفه که این نون رو تو گذاشتی تو کاسم.
به چهره ی هردو دقیق شد سپهر در حال صحبت بود وماندانا با دقت گوش میداد.بعد از مدتی لبخند عمیقی روی صورت ماندانا نقش بست و بعد از گفتن چند کلمه از هم فاصله گرفتند. سپهر به سمت بقیه رفت و با همگی خدا حافظی کرد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
عشق محال ۲۶

ساعت 11 روز جمعه، فرشته مشغول جمع آوری وسایلش برای برگشت به تهران بود اما ذهنش هنوز درگیر گفتگوی چند ساعت پیش ماندانا و سپهر بود. نازنین در چهارچوب در ظاهر شد و گفت:
- سپهر میگه اگه آماده ای بریم...چقدر زود گذشت خیلی دلم برات تنگ میشه.
فرشته برخاست و نازنین را در آغوش گرفت
- منم همینطور عزیزم.مواظب جیگر عمه باش...
- باشه مواظبم...
- چی میگین شما دو تا خلوت کردین
هر دو با صدای آرش به عقب برگشتند.نازنین گفت
- داشتیم خداحافظی میکردیم از الان دلتنگشم
- آره منم دلم برات تنگ میشه مواظب خودتون باشید نرید سال بعد پیداتون بشه.بعضی اوقاتم یه زنگ بزنی بد نیست...چمدونتو بده ببرم سپهر جلوی در منتظره.
خانواده ی سمیعی فرشته و سپهر را بدرقه کردند.روشن خانم بعد از کلی سفارش ظرف آب را پشت سرشان خالی کرد.بعد از طی کردن مسیری سپهر در حالی که نگاهش به جاده بود گفت
- باز تا نشستیم تو ماشین روزه ی سکوت تو هم شروع شد؟
- چی بگم؟
- نمیدونم هرچی؟
- یه سوالی ازت بپرسم جوابمو میدی؟
- تا چی باشه؟
- صبح توی حیاط، چی داشتی به ماندانا میگفتی؟
لبخندی بر لب سپهر نشست
- آخ شرمندتم عزیزم.این مورد و نمیتونم بهت بگم.
فرشته با اخم گفت:
- باشه حالا من نا محرم شدم؟اشکال نداره نگو؟
و صورتش را برگرداند و به مناظری که با سرعت عبور میکرد خیره شد.سپهر با لحن مهربانش گفت:
- شوخی کردم قربونت بشم...نا محرم چیه؟تو تموم زندگی منی.من چیزی ندارم که از تو پنهون کنم...اونشب و یادته خونه عمه شما رفتید خوابیدین من و مانی یه کم در مورد کار صحبت کردیم.مانی از اینکه کار پیدا نکرده بود می نالید منم بهش گفتم یه دوستی توی شیراز دارم که شاید بتونه براش کاری بکنه.با دوستم تماس گرفتم و جریان و بهش گفتم اونم گفت توی شرکت خودش میتونه استخدامش کنه فقط ازم خواست تا خود مانی باهاش تماس بگیره.منم به ماندانا گفتم تا به مانی بگه که براش کار پیدا شده و به من یه زنگ بزنه...ماندانا هم از این بابت خیلی خوشحال شد و کلی ازم تشکر کرد...همین
فرشته نفسش را بیرون داد و گفت:
- آخی خیالم راحت شد همش نگران بودم که نری ماجرا رو بهش بگی
- مگه مغز خر خوردم برای خودم دردسر درست کنم...ولی ناقلا راستشو بگو نگرانیت فقط واسه ی همین بود؟
- پس میخواستی برای چی باشه؟
- هیچی بیخیال.
دوباره سکوت بینشان حکمفرما شد.سپهر نگاه گذرایی به فرشته انداخت و گفت:
- نمیخواد به زور چشماتو باز نگه داری.بگیر بخواب
- آخه تو همیشه از اینکه میخوابم گله میکنی
- نه عزیزم بخواب میدونم عادت داری تو ماشین بخوابی نگران نباش من خوابم نمیاد
فرشته به خواب رفت و سپهر در افکارش غرق شد.به آینده ی نا معلومش می اندیشید به اینکه سرنوشت چه خواهد شد.به عشقش و به عاقبت این عاشقی.
فرشته کمی چشمانش را باز کرد.نمیدانست چه مدت است که به خواب رفته و یا چقدر از مسیر را طی کرده اند.از بین پلک های نیمه بازش به صورت سپهر چشم دوخت.از چیزی که دید دلش گرفت.سپهر به جاده چشم دوخته بود و قطرات اشک به آرامی از گوشه چشم بر روی گونه اش میغلطید.آنقدر غرق در افکارش بود که متوجه ببداری فرشته نشده بود.دوباره چشمانش را بست و در دل گفت
- برای چی گریه میکنه؟...طاقت دیدن اشکاشو ندارم.خدایا چی داره به سر ما میاد...چه گناهی کردم که زندگیم جهنم شده...خدایا خودت کمکمون کن.نمی خوام غصه خوردنشو ببینم
بعد از مدتی سپهر ماشین را در کنار یکی از استراحتگاه های بین راهی نگه داشت فرشته چشمانش را باز کرد و گفت
- اینجا کجاست؟
- ساعت خواب.ساعت یه ربع به دوِ. هم خسته شدم هم گرسنه نگه داشتم برای تجدید قوا
هر دو به سمت تختی که فرش کهنه و مندرسی روی آن قرار داشت رفتند و نشستند.لحظه ای نگذشته بود که مردی چاق با ظاهری ساده و چهره ی مهربان به سمتشان آمد.
- سلام خوش اومدین
- سلام ممنون چایی تازه دم داری؟
- بله دارم قلیونم میخوای بابا
- نه دستت درد نکنه غذا داری؟
- فقط نیمرو و املت. بیارم؟
- نه همون چایی رو بیار خوبه.
بعد از رفتن مرد فرشته رو به سپهر گفت:
- مگه نگفتی گرسنته؟
- یه رستوران همین نزدیکیا هست برای نهار میریم اونجا
مرد با دو استکان چای به سمتشان آمد
- چیز دیگه ای نمی خوای پسرم
- دستتون درد نکنه
دوباره به سمت ساختمان کوچک رفت و آنها را تنها گذاشت. سپهر چند جرعه از چای را نوشید. دستانش را کمی عقب برد و ستون بدنش قرار داد.به منظره ی سر سبزی که روبه رویشان قرار داشت خیره شد.فرشته با نگرانی به نیم رخ سپهر چشم دوخت.سکوت سپهر آزارش میداد.با مهربانی گفت:
- چرا اینقدر ساکتی؟...سپهر؟
- جانم؟
- چی شده؟ناراحتی؟
- ناراحت نیستم ولی دلم گرفته
- از چی؟
سپهر با چهره ای مغموم گفت:
- همیشه وقتی از شیراز به سمت تهران حرکت میکردیم دلم میگرفت ولی یه کم که دور میشدیم و مسیر و پشت سر میذاشتیم دوباره حالم رو به راه میشد اما اینبار...
سکوت کرد و اشک در چشمانش حلقه زد. دوست نداشت فرشته اشک هایش را ببیند.برخاست و کنار اتوموبیلش که کمی آن طرف تر پارک بود رفت و به آن تکیه زد. بادی که بر اثر سرعت بالای ماشین های عبوری به وجود آمده بود موهای لخت و مشکی سپهر را بر روی پیشانیش به حرکت در آورده بود.با صدای لرزانی که سعی در کنترلش داشت ادامه داد:
- اما اینبار فرق میکنه...همه چی داره تغییر میکنه...نمیدونم میتونم تحمل کنم...
قطره ای اشک بر روی گونه اش جاری شد.
- آینده ای که می بینم تلخه...خیلی تلخ
با حرفهای سپهر بی اختیار اشک از چشمان فرشته نیز جاری شده بود.به شدت احساس گناه می کرد و خودش را مسبب این حال سپهر میدانست.بر خاست؛ مقابل سپهر ایستاد و به چهره ی غمگینش خیره شد.با بغضی که گلویش را به شدت می فشرد گفت:
- سپهر به خدا حال منم بهتر از تو نیست...
و با اشکهای روان شده اش ادامه داد
- باور کن چاره ای ندارم...حکایت من شده قصه ی اون آدمی که یه مسیر یه طرفه رو رفته و هیچ راه دیگه ای پیش روش نیست حتی راه برگشتی هم نداره.مجبورم سپهر...ایکاش...ایکاش...
نتوانست حرفش را ادامه دهد.گریه اش به هق هق تبدیل شده بود رویش را از سپهر برگرداند و چند قدم از او فاصله گرفت.سپهر به سمتش آمد و دستش را دور شانه ی فرشته حلقه کرد.
- میدونم عزیز دلم...من که چیزی نگفتم ازم پرسیدی چته منم برات گفتم اگه میدونستم دوباره میخوای چشمای قشنگتو بارونی کنی اصلا حرفی نمیزدم گفتم یه کم درد دل کنم شاید دلم باز شه...آخه خودت که بهتر میدونی من جز خودت کسی رو ندارم.
با دست اشکها را از روی گونه ی فرشته پاک کرد دستش را زیر چانه اش برد و سرش را بالا گرفت.لبخند غمگینی بر لب زد و ادامه داد
- چقدر بگم که جلوی من گریه نکن...اگه میدونستی که اشکات چی به سرم میاره هیچ وقت گریه نمی کردی.
- سپهر از اینجا بریم.اینجا ساکته دلم میگیره.یه حس غربتی داره...
- باشه عشق من.تو برو تو ماشین بشین تا برم حساب کنم وبیام.
سپهر خواست برود که با صدای فرشته متوقف شد.
- سپهر؟
- جانم؟
- ازت معذرت میخوام...هیچ وقت نخواستم ناراحتت کنم...تو وضعیت بدی هستم...منو میبخشی؟
- سپهر دستان فرشته را دست گرفت و بوسه ای روی آن نشاند.
- تو که کاری نکردی.دیگه هیچ وقت این حرفو نزن.برو بشین تا زودتر بریم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
عشق محال ۲۷

ساعت 8 و چهل دقیقه به تهران رسیدند و وارد خانه شدند.فرشته کش و قوسی به خود داد و گفت :
- آخی خیلی خسته شدم
- خسته نباشی خانومی شما که همش خواب بودی
- شما هم خسته نباشی تا من شام درست میکنم تو هم برو یه دوش بگیر.
- نمی خواد چیزی درست کنی خسته ای.زنگ میزنم بیارن
- نه درست میکنم.ظهر هم غذای بیرون رو خوردیم.
- باشه پس من رفتم.
بعد از صرف شام فرشته رو به سپهر کرد و گفت
- سپهر پیگیره خونه باش.نمیخوام رفتنت بیشتر از یه هفته طول بکشه.
سپهر با عصبانیت گفت:
- چقدر راحت درباره ی رفتنم صحبت میکنی
برخاست و به اتاقش رفت و در را محکم به هم کوبید.فرشته یک دستش را مشت کرد و گفت:
- نمیدونم تا کی می خواد این بدبختی ادامه داشته باشه.
6 روز از بازگشتشان به تهران میگذشت.سپهر در اتاقش مشغول کار بود که تلفن همراهش به صدا در آمد.
- الو...
- سلام سپهر خوبی؟
- سلام مچکر...
- نشناختی؟ بهرامم
- آهان...خوبی؟چه خبر؟
در بین صحبتهای سپهر علی ضربه ای به در زد و وارد اتاق شد
- سپهر این پرونـ...
سپهر با دست به علی فهماند که سکوت کند.
- سلامتی زنگ زدم بگم من مشکلی ندارم میتونیم بریم برای دیدن خونه.
- باشه فقط یادت هست که چه شرطی داشتم
- آخرش نفهمیدم برای چی میخوای اطراف جایی که الان هستی خونه بگیری ولی با این حال باشه قبول دارم
- پس تو دانشگاه میبینمت
- فعلا بای
علی بالای سر سپهر ایستاد و گفت:
- کی بود؟
- بهرام بود.دیگه باید بریم دنبال خونه
- آدم بهتر از این گیر نیاوردی که باهاش همخونه بشی؟
- مگه چشه؟
- یه جوراییه اصلا آدم جالبی نیست.هر روز با یه دختر میچرخه قیافشم مشکوکه غلط نکنم چیزی میزنه.
- تو عادته وقتی از یه نفر خوشت نمیاد میگی طرف یا دزد یا قاچاقچی.به هر حال برای من فرقی نمیکنه پولم برای گرفتن خونه کافی نبود و مجبور شدم که با یه نفر همخونه بشم...اون برای خودش زندگی میکنه من برای خودم.
- از من میشنوی بیخیال این پسره شو برو یه نفر دیگه رو پیدا کن...من نمیدونم این خرجشو از کجا در میاره؟
- بچه پولداره.وقتی بهش گفتم باید تو محله خودم خونه بگیریم گفت چرا اینجا بریم بالا شهر از اینجا خوشم نمیاد...خلاصه نشستن تو این محله رو بی کلاسی میدونست.حالا هم نمیدونم چی شده که شرط منو قبول کرده... منم دیگه وقتی ندارم که بخوام دنبال همخونه بگردم.از وقتی از شیراز برگشتیم فرشته دوباره رفتارش باهام سرد شده.روزی چند بار مستقیم و غیر مستقیم بهم میفهمونه که باید از پیشش برم.واسم تحمل این وضعیت سخته.با خودم میگم شاید وقتی برم اوضاع بهتر بشه حتما بخاطر اینکه هنوز تو اون خونه هستم اینطوری رفتار میکنه.
- اینکه عشق نیست.آتیشه که به زندگی تو و فرشته افتاده.
- تو هم شاعر شدی...راستی چیکارم داشتی؟
- این پرونده چند تا امضا میخواست
- چرا تو آوردی میدادی خانم مرادی بیاره؟
- مثلا عجله داشتم.اومدم سرگرم صحبت شدم.زودتر امضا بزن بده ببرم
فرشته این روزها برخلاف میل باطنی اش رفتار میکرد.هر ثانیه برایش به اندازه یک ساعت میگذشت و تمام کارهایش از روی بی حوصلگی و رخوت بود.فقط سه روز در هفته به مدرسه میرفت.زمانی که به خانه بر میگشت بیشتر اوقات را در اتاقش سپری میکرد.شب ها با اشک میخوابید و صبح ها با سردرد از خواب بر میخواست.به خودش قول داده بود محبتی به سپهر نکند تا راحتر از او دل بکند.اگر سپهر قصد حرف زدن با او را داشت، خواب را بهانه میکرد و به اتاق پناه میبرد.پشت میز تحریرش نشسته بود و کتابی را مطالعه میکرد احساس تشنگی کرد برخاست و ار اتاق خارج شد.سپهر را دید که روی مبل نشسته بود و سرش را بین دستانش گرفته بود.با لحن سردی گفت:
-سلام.کی اومدی؟
- سلام نیم ساعتی میشه.
به آشپزخانه رفت و بعد از نوشیدن لیوانی آب به سمت اتاقش رفت در بین راه با صدای سپهر از حرکت ایستاد
- صبر کن کارت دارم
فرشته بدون هیچ حرفی کنارش ایستاد و سپهر با حالتی عصبی گفت:
- بشین.قصد نداری که از اول تا آخر حرفم همین طور بالای سرم وایستی؟
فرشته روبه روی سپهر نشست و در حین اینکه خودش را جابه جا میکرد گفت
- بگو.می شنوم
سپهر نفس عمیقی کشید وگفت:
- نمیدونم دلیل این رفتارت چیه؟ازم خواسته بودی که از اینجا برم منم دارم همینکارو میکنم اما حرف من این نیست...امروز بهرام باهام تماس گرفت و ازم خواست که بریم دنبال خونه شرط گذاشته بودم که همین اطراف خونه بگیریم اونم قبول کرد نمی خوام زیاد ازت دور باشم اینطوری خیال خودمم راحت تره...
- نگران من نباش من خودم از عهده کارام بر میام...
- گفتم که اینجوری خودم راحت ترم
- خیله خب هر جور راحتی... اگه کار نداری برم
- نه برو
فرشته به اتاق رفت و در را بست. به در تکیه زد.اشک بی اختیار از چشم هایش روان شده بود نمیتوانست بعد از 13 سال، جدایی از سپهر را باور کند.که خودش باعثش شده بود. با صدای زنگ تلفن اشک هایش را پاک کرد و گوشی را برداشت.
- بله؟
- سلام فرشته جونم چطوره؟خوبی؟
- شکوفه تویی؟سلام چی شده یاد من کردی تو حال و احوال پرسیت فقط با اس ام اس بوده.
- آخه این دفه فرق میکنه...چی شد با سپهر صحبت کردی؟چیزی متوجه شدی یا نه؟
- بله صحبت کردم ولی میگه احساسی بهش نداره میگه ماندانا بچه اس و هنوز آماده ی زندگی مشترک نیست.
- همین؟خوب تو یه کم باهاش صحبت میکردی. راضیش میکردی تا بهش فکر کنه.
- گفتم ولی گفت دیگه حرفشم نزن
- چه حییییف...فرشته ناراحتی؟
- نه
- بروو از صدات تابلوه گریه کردی؟
- شکوفه باور کن چیزی نیست.ولم کن.
- نه دیگه یقین پیدا کردم یه چیزی شده تا نگی تلفن و قطع نمیکنم.
- وای شکوفه به خدا حوصله ندارم
- دیدی حدسم اشتباه نبود...یالا بگو
- باشه میگم ولی الان نه.سر یه فرصت مناسب میگم
- باشه ولی فکر نکنی دست از سرت برمی دارم ها.دوباره باهات تماس میگیرم
- قبوله پس خداحافظ
- داری محترمانه میگی گمشو دیگه
- ای خداااا...من کی همچین حرفی زدم
- خیله خب بابا قاطی نکن خداحافظ به سپهر سلام برسون
- چشم خداحافظ
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
عشق محال ۲۸

سپهر بعد از پرس و جو از چند بنگاه معاملات ملکی خانه ای را که دو خیابان با محل سکونت فرشته فاصله داشت اجاره کرد.بهرام تمام اثاثیه اش را به خانه جدید منتقل کرده بود اما سپهر هنوز از رفتنش چیزی به فرشته نگفته بود.
ساعت 7 شب بود.کلید را در قفل در چرخاند و وارد خانه شد.فرشته در آشپزخانه مشغول آشپزی بود.
- سلام
- سلام خسته نباشی.
- شما هم خسته نباشی چه بویی راه انداختی؟دلم ضعف رفت
- تقریبا آمادس.
سپهر به اتاقش رفت و لباس راحتی به تن کرد.آبی به دست و صورتش زد و پشت میز نهار خوری که در آشپزخانه قرار داشت نشست.به چهره ی فرشته خیره ماند.فرشته با پارچ آبی که به دست داشت گفت:
- چرا به من خیره شدی؟
- ...
دستش را جلوی صورت سپهر تکان داد و گفت:
- هی...با توام
- ها...بله
فرشته که کسالت و ناراحتی را از نگاه سپهر خوانده بود گفت:
- ها بله چیه؟میگم اتفاقی افتاده؟
- نه چیزی نیست
- انگار میخوای حرفی بزنی.خب بگو من گوش میدم.
سپهر آهی کشید و گفت:
- نمیدونم باید چه طوری بگم گفتنش برام خیلی سخته.
- مگه چی شده؟
- راستش...به خواستت رسیدی...برای خونه قرار داد بستم...فردا از اینجا...میرم...
با شنیدن این حرف پارچ بلوری که در دستان فرشته قرار داشت رها شد و تکه های شکسته آن بر کف زمین پخش شد. شقیقه هایش به شدت می زد و قلبش به سینه می کوبید. بدنش کر گرفته بود و دیگر نای ایستادن را نداشت.همان جا نشست و به تکه های شیشه چشم دوخت.سپهر با سرعت برخاست و با نگرانی گفت:
- چی شد؟حالت خوبه؟فرشته عزیزم!
جوابی از فرشته نشنید.کنارش نشست و شروع به جمع کردن تکه های بزرگ شیشه کرد. فرشته به خود آمد آب دهانش را به سختی قورت داد و گفت:
- دست نزن بذار خودم جمع میکنم.
خیلی سعی می کرد که لرزش دستهایش پیدا نباشد اما تلاشش بی نتیجه بود.در هنگام برداشتن یکی از تکه ها برش عمیقی روی دستش افتاد.دستش را به سرعت عقب کشید
- آیی...
قطرات خون به دنبال هم روی زمین می چکید. سپهر با دستپاچگی گفت:
- چیکار کردی؟ داره خون میاد.پاشو از این جا برو بیرون خودم خرده شیشه ها رو جمع می کنم...دستتو محکم نگه دار تا یه چیزی بیارم ببندیمش باید بریم بیمارستان.
- چیزی نیست خونش بند میاد.
فرشته را با احتیاط از روی خرده شیشه ها گذراند و توسط باند دستش را بست.
- زودتر آماده شو بریم.خیلی داره ازت خون میره.تا حاضر بشی من آشپزخونه رو تمیز کردم.
در مسیر بازگشت از بیمارستان سپهر نگاهی به فرشته که به بیرون خیره شده بود انداخت و با شوخ طبعی گفت:
- معلوم بود که بخیه میخوره بد جور بریده بود. اما من نفهمیدم که از خوشحالی زیاد یهو این طوری شدی یا از ناراحتی؟!
جوابی از او نشنید.سرعت اتومبیل را کم کرد و در گوشه ای از خیابان پهنی که در آن قرار داشتند توقف کرد. کمی به سمت فرشته چرخید.
- فرشته...به من نگاه کن.
فرشته با احساس دردی که در دست راستش داشت به سپهر خیره شد.
- آفرین دختر خوب.حالا بگو چرا اخم کردی؟ هنوز درد داری؟
با سر حرف سپهر را تایید کرد.
- دکتر مسکن داده وقتی بخوری دردت آروم میشه باید تحمل کنی...نگفتی از خوشحالی بود یا از ناراحتی ولی ایرادی نداره خودم جوابشو می دونم.
و با لحن پر از محبت و نگاهی مهربان ادامه داد:
- نه می خوام و نه دوست دارم که با حرفام اذیتت کنم. اما واقعا برام سواله که چرا وقتی خودتم از رفتنم ناراحتی منو مجبور به این کار میکنی؟ یا اینکه من خوب میدونم که ازم بدت نمی یاد ولی سعی میکنی یه جوری رفتار کنی که خلاف این رو نشون بدی.اصلا چی باعث شده که خلاف واقعیت و احساست رفتار کنی؟
آرامشی که در لحن سپهر بود به فرشته نیز انتقال پیدا کرده بود.سرش را به صندلی ماشین تکیه داده و به چشمان عسلی رنگ سپهر نگاه میکرد.سپهر همچنان برایش سخن می گفت:
- فرشته عزیزم، من و تو تازه به هم نرسیدیم که نتونیم حرف همو بفهمیم ما سالهاست که داریم با هم زندگی می کنیم. من به خوبی از رفتارت میفهمم که چه موقعی ناراحتی و چه موقع خوشحال. تنها چیزیکه نمی فهمم اینه که مانع بین من و تو چیه. مطمئنم که همین مانع باعث میشه که منو از خودت ترد کنی و ازم فاصله بگیری. مشکلت چیه؟ مشکلت آدمای اطرافتن یا اصلا ایراد از منه بهم بگو تا بدونم دلیل این همه عذابی که به من و خودت میدی چیه؟ شاید بشه کاری کرد شاید بشه به این وضعیت خاتمه داد.
سپهر سکوت کرد و منتظر جواب فرشته شد.فرشته با زبان لبهای کویری اش را تر کرد و به آرامی گفت:
- تو درست میگی من نمیتونم سر تو یا خودم رو شیره بمالم. تمام حرفات رو قبول دارم ولی سپهر مشکل تو نیستی. خیلی مسائل هست که مانعم برای قبول خواستت میشه...تو بهترینی و من مطمئنم هر دختری با تو ازدواج کنه خوشبخت میشه...
سپهر میان کلامش دوید و گفت:
- طفره نرو...پس مشکل چیه؟
- خودم...آره مشکل اصلی خودمم...من نمی تونم با خودم کنار بیام و این مسئله رو قبول کنم...سپهر 13 ، 14 سال مدت کمی نیست.من توی تمام این سال ها به تو به چشم برادر کوچیکم یا حتی بعضی اوقات به عنوان فرزند نداشتم نگاه کردم. برام خیلی سخته که بعد این همه مدت یه دفعه تو رو به عنوان خواستگارم قبول کنم...بعد از اون روزی که ازم درخواست ازدواج کردی همه ی این سال ها و تموم خاطرات و لحظه هایی که با هم داشتیم برام تبدیل به یه علامت سوال شد.سوالی که هر وقت از خودم می پرسم یه حس بد، یه عذاب وجدان عین خوره به جونم می افته.
سکوت کرد و نفس عمیقی کشید. نگاهش را از سپهر گرفت و ادامه داد:
- از خودم می پرسم من به قولی که به مادرت دادم درست عمل کردم؟...سپهر من نمی خوام در حق امانتی که مادرت به من سپرده خیانت کرده باشم...
ناگهان سرش را از روی صندلی بلند کرد و کمی به جلو خم شد. چهره اش را درهم کشید و ناله ی کوتاهی سر داد. سپهر با نگرانی گفت:
- چی شد؟ باشه...باشه...فعلا صحبت بسه بهتره بریم خونه. تو باید استراحت کنی.
و سپس اتوموبیل را روشن کرد و به سمت خانه به راه افتادند.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
عشق محال ۲۹

فردای آن روز فرشته کلاس نداشت و در خانه بود صدایی را از اتاق سپهر شنید.به طرف اتاقش رفت در باز بود و سپهر در میان وسایلی که در وسط اتاق پخش شده بود نشسته بود و با سرگردانی به لوازمش نگاه می کرد. به چارچوب در تکیه زد و گفت:
- داری چیکار می کنی؟ این چه وضعیه.
سپهر با چهره ای گیج و گنگ جواب داد:
- ها...نمیدونم چیکار کنم از کجا شروع کنم؟کدوم یکی از وسیله هامو ببرم. همشونو نمی خوام فقط یه چمدون از لباس و باقی وسیله هامو با خودم می برم.آخه تقریبا بهرام تمام لوازم خونه رو کامل کرده.
با چهره ای غمگین داخل اتاق شد و لبه ی تخت نشست.سپهر خودش را به فرشته نزدیک کرد و گفت:
- تو رو خدا این قیافه رو به خودت نگیر.مگه می خوام برم بمیرم که اینطوری عزا گرفتی؟
- اِاا...خدا نکنه زبونتو گاز بگیر...
- فرشته هنوزم دیر نشده باور کن من فقط منتظر یه کلمه ام، تو فقط بهم بگو نرو. تمام قرار مدارامو بهم میزنم برامم مهم نیست بقیه چی میگن...
حرف سپهر را قطع کرد و گفت:
- نــه...تو حال من و می بینی بازم می خوای اشکم رو در بیاری.
سپهر دستانش را به نشانه ی تسلیم بالا آورد و گفت:
- نه...قربونت...من غلط بکنم بخوام همچین کاری کنم. تو هر بلایی دوست داری سر من بیار ولی خواهشا آب غوره نگیر.
فرشته بالش روی تخت را به سمت سپهر پرتاب کرد و گفت:
- من آب غوره میگیرم! بچه پرو...
جا خالی داد و با اعتراض گفت:
- به جای اینکه بالش تو سروکله ی من بکوبی بیا یکم کمکم کن تا اتاقم از این وضع در بیاد...البته لطفا.
فرشته با لبخندی بر لب جواب داد:
- لطفا رو خوب اومدی...حالا از این وسط پاشو ببینم...نچ نچ نگاه کن لباسارو با کتاباش قاطی کرده همه جور وسیله ای این وسط پیدا میشه فکر کنم باید تموم لباساتو دوباره اتو کنی...شلخته..
- مگه من چند دفعه اسباب کشی کردم که بدونم چیکار باید بکنم
فرشته برخاست و قدمی به جلو گذاشت که ناگهان وسیله ای زیر پایش آمد.
- آخ... خدا بگم چیکارت نکنه سپهر، پاهام داغون شد.آخه ساعتت دیگه این وسط چیکار می کنه...بازم که نشستی پاشو برو بیرون تا یه کم اینجا رو مرتب کنم بعدش بیا تو ببینم چه چیزایی میخوای برداری.
- مواظب باش پاهاتم عین دستت نشه.
- مراقبم نگران نباش.
سپهر از اتاق خارج شد و روی کاناپه داخل پذیرایی دراز کشید. بعد از مدتی با صدای فرشته برخاست و به اتاق بازگشت.
- بفرمایید اینم اتاقت ترو تمیز.حالا بگو چه چیزایی رو میخوای تا برات بذارم تو چمدون.اول از توی لباسات انتخاب کن
- دستت درد نکنه...اومم...اینو، با این یکی، این تی شرت سبز رو هم میخوام خودت واسم گرفتی...
فرشته گویی چیزی را به یاد آورده باشد
- راستی...این همخونت چه جور آدمیه؟اخلاق و رفتارش چه طوره؟
- تا جایی که من میدونم آدم بدی نیست.به حال من چه فرقی داره که چه جور آدمیه من که صبح تا شب یا دانشگاهم یا سرکار فکر نکم زیاد باهاش برخورد داشته باشم.
- نمی خوای آدرس و شماره تلفنتو بهم بدی.
- چه دور و زمونه ای شده. توی روز روشن از پسر نامحرم شماره می گیرن.
دستش را به کمر زد و گفت:
- میشه بگی پسر نامحرم توی روز روشن تو این خونه چیکار می کنه.
و سپس هردو با هم خندیدند. سپهر تکه کاغذی را برداشت و چیزی روی آن نوشت و به سمت فرشته گرفت:
- بفرما. آدرس و شماره تلفن، خوشحال میشم صدای قشنگت رو بشنوم.
هر دو تا عصر در کنار هم بودند و اوقات خوبی را گذراندند.ساعت 5 بود فرشته مشغول دیدن تلوزیون بود که سپهر با چمدانی که در دست داشت از اتاقش خارج شد. آن را در کنار در خروجی قرار داد و رو به فرشته گفت:
- خب دیگه وقت رفتنه.
فرشته با حس دلتنگی که به سراغش آمده بود برخاست و مقابل سپهر ایستاد:
- داری میری؟
- بله دیگه بالاخره باید رفت.مراقب خودت باش.اگه مشکلی پیش اومد حتما باهام تماس بگیر فرق نمی کنه که چه موقعی هست فقط کافیه خبرم کنی تا خودمو برسونم.
سپس آهی کشید و ادامه داد:
- ازت به خاطر همه ی این سال هایی که کنارم بودی و ازم نگه داری کردی ممنونم...همیشه یادم می مونه که چقدر بهت مدیونم.
- این حرفا چیه تو هیچ دِینی به من نداری.یه جوری صحبت می کنی انگار قراره دیگه همدیگرو نبینیم.
و تا زمانی که سپهر از خانه خارج شد او را همراهی کرد. سپهر بعد از طی مسیر کوتاهی اتوموبیلش را داخل پارکینگ آپارتمان ده طبقه ای متوقف نمود و در حالی که چمدانش را به دنبال خود می کشید وارد آسانسور شد و دکمه ی طبقه ی 8 را فشرد. در هر طبقه 2 واحد وجود داشت که به علت نوساز بودن ساختمان اغلب آنها خالی از سکنه بودند. آسانسور با گفتن " طبقه هشتم " از حرکت ایستاد.به سمت واحد شماره ی 15 رفت و زنگ خانه را به صدا در آورد. اما کسی در باز نکرد.دستش را جیبش فرو برد و دسته کلیدی را از آن خارج کرد.وارد خانه شد ولی کسی را ندید.
- این پسره کجاس؟
و با گفتن این حرف به اتاقش رفت و چمدان را در گوشه ای از اتاق قرار داد.
- درسته اینجا بزرگته ولی مثل اتاق خودم نمیشه. من نمیدونم بهرام این همه پولو از کجا آورده حتی وسیله های اتاق منم کامل کرده این که بابای به این باحالی داره برای چی میخواد از خانواده اش جدا زندگی گنه.
چمدانش را باز کرد و شروع به چیدن وسایل در اتاق نمود. اولین چیزی که جابه جا کرد عکس دو نفره ی خودش و فرشته بود که در باغ خانه شان در شیراز و در حالی که به هم تکیه داده بودند گرفته بود.سرگرم همین کار بود که صدای در توجهش را جلب کرد. بهرام را دید که به سمت یکی از مبل ها رفت و دسته کلیدش را روی میز پرتاب کرد و همان جا نشست.
- سلام
- بــــه سلام اومدی؟گفتم لابد منصرف شدی که خبری ازت نیست.
- نه یکم کارم زیاد بود وقت نمی کردم وسایلم و جمع کنم بیام
- اِ...پس بالاخره اسباب کشی کردی. خوش اومدی شریک.
- ممنون. نبودی؟
- آره با رفقا رفته بودیم صفا سیتی. از این به بعد به تو هم خبر میدم که بیای.
- فکر نکنم بتونم همراهیتون کنم امروز و مرخصی گرفتم وگرنه از صبح تا شب درگیرم.
- ای بابا این چه اوضاعیه که برای خودت درست کردی.یکم از زندگیت لذت ببر، بگرد، بخور، بپوش و خوش بگذرون. خسته نمی شی همش یا کار یا درس؟
- ولی من از زندگیم راضی ام و مشکلی ندارم
- حالا بذار با بچه ها آشنات کنم اون موقع می فهمی زندگی یعنی...
کلامش با به صدا در آمدن زنگ تلفن همراهش قطع شد نگاهی به صفحه ی تلفن انداخت و سپس با لحنی که سپهر اصلا از آن خوشش نیامد جواب داد.
- سلام عزیزم.خوبی قربونت برم؟...به جان آیدا نمی تونم...خسته ام...آخه...خیله خب چون تویی باشه...پس سی یو...بای.
و بعد از قطع تماس رو به سپهر که در مقابلش نشسته بود گفت:
- می بینی وقتی گیر میده دیگه نمیشه بگی نه.فکر کنم امشب و نیستم... برو حالشو ببر. زنگ بزن دوست دخترت بیاد پیشت...خوش بگذ...
سپهر میان حرفش پرید و گفت:
- اهلش نیستم
- یعنی تا این حد پاستوریزه ای. باشـــــه تو فکر کن من باور کردم.
فرشته بعد از رفتن سپهر حال هیچ کاری را نداشت تنها در گوشه ای نشسته بود و در افکارش غرق گشته بود. به خاطراتش با سپهر می اندیشید. از به یاد آوری آن ها گاهی لبخندی بر لبش می نشست و گاهی نیز حلقه اشک در چشمانش پدیدار می شد. احساس گرسنگی می کرد اما حتی حوصله ای برای آشپزی نداشت. با خود گفت:
- دیگه باید به این زندگی عادت کنم تا کی میتونم یه گوشه بشینم هیچ کاری انجام ندم. باید با تنهاییم کنار بیام.
برخاست تا به آشپزخانه برود که زنگ تلفن به صدا در آمد.
- بله؟
- سلام. فرشته ی من چطوره؟
- سلام خوبم. تو که هنوز دو ساعت نیست رفتی؟
- من از همون ثانیه ای که از تو جدا شدم دلم برات تنگ شده. هر ثانیه برام یک سال میگذره.
- پس چه جوری می خوای زندگی کنی؟
- نمیتونم که یه روزه به همه چی عادت کنم بالاخره طول می کشه.
- قبول دارم. حالا خودت چطوری؟ وسایلت رو چیدی؟
- خوبم. آره همه اش رو چیدم.
- میشه یه روز بیام خونتو ببینم.خیلی دوست دارم ببینم چه شکلیه.
سپهر بعد از کمی تعلل گفت:
- باشه ولی باهات هماهنگ می کنم تا یه روز که بهرام نیست بیای. دوست ندارم وقتی اون هست بیای.
- چشم آقای غیرتی.
- خب دیگه کار نداری؟
- نه مرسی که زنگ زدی
- پس خداحافظ
- خداحافظ
- فرشته...فرشته
- بله؟
- هیچی خداحافظ
-خداحافظ
بعد از قطع تماس فرشته گوشی را روی تلفن قرار داد اما بلافاصله دوباره تلفن به صدا در آمد
- بله؟
- سلام
- سلام باز که تویی
- می خواستم بگم تو هم بهم زنگ بزن بی معرفت نباش
- چشم دیگه فرمایشی نیست
- نه خداحافظ عزیزم
با گذاشتن گوشی باز هم صدای زنگش در فضا پخش شد.اینبار فرشته با کلافگی و با سرعت گوشی را برداشت و بدون اینکه منتظر شنیدن صدا باشد گفت:
- ای بابا...چته سپهر...خوبه همش دو تا خیابون اونورتر زندگی میکنی...کشتی منو؟
- چی میگی فرشته حالت خوبه. مگه سپهر جدا از تو زندگی میکنه؟
فرشته با دستپاچگی گفت:
- شکوفه تویی؟ سلام
- شکوفه و کوفت. معلوم هست اونجا چه خبره؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
صفحه  صفحه 3 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

عشق محال


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA