ارسالها: 23330
#31
Posted: 18 Aug 2013 00:45
عشق محال ۳۰
- جواب سلام واجبه ها...
- فرض کن علیک سلام. خب بگو ببینم این قضیه دو تا خیابون اونورتر چیه؟
- هیچی چیزی نیست
- من "هیچی" تو کتم نمیره...نکنه به خاطر حرفایی که درباره ماندانا بهش زدی قهر کرده و خونه شو جدا کرده
- نه چرا داستان و جنایی می کنی
- پس چی زود باش بگو
- آخه نمیشه چه جوری بگم
- فرشته اگه نگی به خدا زنگ می زنم از خود سپهر می پرسم.
- خیله خب میگم ولی قول بده به هیچکس چیزی نگی حتی به مامانم و آرش
- باشه نمی گم...
- میدونی...سپهر...سپهر...
- جون به لبم کردی سپهر چی؟
- سپهر...ازم خواستگاری کرده...
- ...
- الو شکوفه؟
- نَــــــــه دروووووغ میگی؟
- چه دروغی دارم که بگم؟
- یا خدا...اینو کجای دلم جا بدم...کی؟کجا؟...باورم نمیشه. فرشته خفت می کنم اگه سر به سرم گذاشته باشی.
- متاسفانه عین واقعیته. حدود یک ماه پیش قضیه اش مفصله.
- یعنی وقتی شیرازم بودی بـــله؟
- بله
- بله و بلا...خیلی بی شعوری هیچی به من نگفتی.
- چقدر بی ادب شدی شکوفه؟
- نه پس میخوای قربون صدقه ات بشم. واجب شد خودم بیام تهران ببینم اونجا چه خبره باید از سیر تا پیازشو برام تعریف کنی.
- فکر میکنی عمو راضی بشه؟
- از امشب رو مخش کار میکنم. به مامان میگم بابا رو راضی کنه.
- یه وقت جریان سپهر رو نگی؟
- نه یه بهونه ای جور میکنم...پس خودت خواستی از خونه ات بره؟
- آره آخه دیگه نمیشد پیش هم باشیم...
- باشه فعلا خداحافظ مامان داره صدام میکنه.
- خداحافظ
روز دوشنبه اوایل تیرماه بود فرشته در کلاس های فوق العاده ای که تنها چند روز در هفته تشکیل می شد تدریس می کرد. در حال نوشتن معادلات ریاضی بر روی تخته ی سفید رنگ کلاس بود که لرزش تلفن همراهش توجهش را جلب نمود. کمی به سمت میزش خم شد و نام سپهر را بر روی صفحه ی گوشی مشاهده کرد. چیزی به اتمام کلاس نمانده بود از این رو ترجیح داد که پاسخش را ندهد. بعد از پایان کلاس نگاهی به صفحه ی گوشی انداخت. پیامی که از طرف سپهر بود را خواند.
- سلام عشق من. زنگ زدم جواب ندادی. با خودم گفتم حتما سر کلاسی. می خواستم بگم اگه بخوای امروز میتونی بیای و خونه رو ببینی. چون بهرام تا ساعت 8 و 9 شب نمیاد.
- فرشته به ساعتش نگاهی انداخت. ساعت 2 بعد از ظهر بود. در جواب سپهر نوشت.
- سلام. بله میام چه ساعتی؟تو الان کجایی؟
بعد از دقایقی با صدای کوتاهی جواب پیام به دستش رسید
- من شرکتم کارم ساعت 3 تموم میشه می یام دنبالت.
- نه خودم میام پس من ساعت 3 و نیم جلوی در خونه اتم.
- باشه منتظرم عزیزم.
فرشته پس از رسیدن به خانه مانتوی رسمی که برای محل کارش در نظر گرفته بود از تن خارج کرد و مانتوی مشکی که با دوخت هایی به رنگ سفید بر روی جیب ها و سر شانه و آستین هایش تزیین شده بود را به تن کرد به همراه شالی سفید که تضاد زیبایی را به وجود می آورد. آرایش ملایمی کرد و خودش را در آینه برانداز کرد. به ساعت نگاهی انداخت که زمان 3 و ده دقیقه را نشان می داد. حسی مانند دلهره به سراغش آمده بود و باعث می شد که ضربان قلبش لحظه به لحظه بیشتر شود. گویی برای اولین بار و یا بعد از سال ها دوری به دیدار کسی میرفت که همه ی لحظاتش پر از خاطره ی او بود. از در خارج شد و کفش های سفیدش را به پا کرد و به سمت خانه ی سپهر به راه افتاد.
سپهر با اشتیاق فراوان خودش را برای آمدن معشوقه اش آماده کرده بود و دل در دلش نبود. تیشرت سبز رنگ به همراه شلوار جین مشکی به تن داشت. با به صدا در آمدن زنگ خانه لبخند زیبایی برلبش نشست. آیفون را برداشت. و با لحن بی نهایت مهربانی گفت:
- بفرمایید
فرشته با شنیدن صدای سپهر، ضعفی عجیب در بدنش احساس کرد. سعی کرد بر احساسش غلبه کند. تمام نیرویی را که داشت به کار گرفت و با جعبه ی شیرینی که در دست داشت به سمت آسانسور حرکت کرد. بعد از خروج از آسانسور با چهره ی خندان سپهر رو به رو شد. صدای ضربان قلبش را که مانند پتکی پی در پی هم بر سینه اش کوبیده می شد به وضوح می شنید لبخندی بر لب نشاند و برای رهایی از این حالت گفت:
- سلام آقا سپهر
- سلام فرشته خانم...بفرمایید خواهش می کنم. کلبه حقیرانمونو منور کردین؟
فرشته با هدایت سپهر وارد شد و نگاهی به اطراف انداخت. خانه ی بزرگ و شیکی بود که با یک دست مبل استیل با روکشی طوسی و بنفش و پرده های با حریر سفید و والانی به رنگ بنفش تزیین شده بود. در میان دو مبل یک گرامافون بسیار زیبا قرار داشت و در گوشه ای از حال گلدان بزرگ و زیبایی که بر روی آن مجسه ی یک زن طراحی شده بود نور پردازی خوب خانه باعث شده بود که همه چیز زیبا تر و شکیل تر به نظر برسد. ابرویی بالا انداخت و گفت:
- خونه ی قشنگیه چه خوش سلیقه چیده شده.
سپهر در حالی که در را می بست گفت:
- کار بهرامه من که نبودم همه چیو خریده و چیده
- بعید میدونم این سلیقه ی یه مرد باشه به هر حال تبریک میگم
و سپس جعبه شیرینی را به سمت سپهر گرفت.
- چرا زحمت کشیدی خانمی. بشین راحت باش. چی میل داری بیارم چای، قهوه، شربت؟
- توی این هوای گرم هیچی جز آب خنک نمی چسبه.
بعد از لحظاتی سپهر با ظرف آب خنک و لیوان وارد حال شد و لیوان را پر از آب کرد و به سمت فرشته گرفت.
- ممنون. دوستت کجاس؟
- نمی دونم بهم زنگ زد گفت تا 9 شب نمیاد. خیلی کم همدیگرو می بینیم یا من خونه نیستم یا اون. بیشتر شبا هم دیر وقت میاد خونه.
کنار فرشته نشست و نگاه خیره ای در چشمانش کرد و با لحن آرام و محبت آمیزی گفت:
- نمی دونی چقدر دوری از تو برام سخته. هنوز به این وضعیت و این خونه عادت نکردم.
فرشته از نگاه مستقیم سپهر گر گرفته بود نگاهش را از چشمان سپهر گرفت و به میز جلوی رویش خیره شد.
- آخه هنوز مدت زیادی نیست که اینجا اومدی؟
احساس می کرد که چهره اش به شدت سرخ شده. سپهر دستانش را در دست گرفت و گفت:
- چرا نگاهتو ازم میدزدی؟ بدونه این چشمای قشنگت شب و روز ندارم. از خودم و این زندگی بدم میاد...فرشته به من نگاه کن...
فرشته کمی احساس ترس می کرد و حتی برای لحظه ای از آمدنش پشیمان شده بود. با لرزش کمی که در صدایش بود گفت:
- ولی هم تو و هم من باید به دوری از هم عادت کنیم. برای منم زیاد آسون نیست. اما تلاشمو میکنم.
- اما من فکر نمی کنم هیچوقت بتونم به دوری از تو عادت کنم. هر لحظه به یادتم.تو شرکت، تو دانشگاه، تو خونه، شبا فقط یاد توئه که آرومم می کنه و می تونم بخوابم.
فرشته دوست نداشت چیزی بگوید و از این می ترسید که لحن کلام و لرزش صدایش آنچه که در دل پنهان می کند را فاش کند. از اینکه سپهر از علاقه اش به خود با خبر شود هراس داشت زیرا این امر باعث امیدوار شدن سپهر به این عشق می شد. سپهر در حالی که از همیشه به فرشته نزدیکتر شده بود ادامه داد.
- فرشته تو چشمام نگاه کن...بگو چه حسی نسبت به من داری؟ بهم بگو که تو هم منو دوست داری.
صدای نفس های تند سپهر در گوش فرشته تنین انداخته بود و باعث دلشوره ای عجیب در وجودش شده بود. با لکنت جواب داد:
- م من...منظورتو نمیفهمم. خب معلومه مگه میشه بعد این همه مدت که با هم بودیم...هیچ حسی ب بهت ن نداشته باشم.
- اما تو خوب میدونی که منظورم چیه...میتونم از چشمات بخونم که تو هم به من علاقه داری.پس واسه چی بهم نمی گی و خلاصم نمی کنی.
گرمای نفس های سپهر را بر صورتش احساس می کرد. از هیجانی که به آن مبتلا شده بود قلبش فشرده می شد. دستانش که اکنون دیگر مانند تکه های یخ شده بود همچنان در دستان سپهر قرار داشت. با صدای باز شدن در ورودی سپهر به سرعت از فرشته فاصله ای گرفت و دستانش را رها کرد. بهرام با بهت نگاهی به فرشته و سپهر انداخت.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#32
Posted: 18 Aug 2013 00:48
عشق محال ۳۱
فرشته با سرعت از جا برخاست و با صدایی که به زحمت شنیده می شد گفت:
- سلام
و سپهر که گویی تازه به خود آمده به تبعیت از فرشته سلامی داد. بهرام نیشخندی برلب زد و با لحن تمسخر آمیزی گفت:
- سلام انگار مزاحمتون شدم ببخشید سپهر نمیدونستم مهمون داری.
فرشته به جای سپهر پاسخ داد
- نه دیگه داشتم می رفتم
و سپس رو به سپهر گفت:
- خب سپهر جان اگه کار نداری من برم
- با ماشین اومدی یا پیاده؟
- نه ماشین و نیاوردم.
- پس صبر کن تا خودم برسونمت
- نه خودم میرم
- یه دیقه صبر کن گوشیمو بردارمو بیام
بعد از مدتی سپهر به همراه فرشته از خانه خارج شدند. در راه فرشته رو به سپهر گفت:
- مگه تو نگفتی ساعت 9 شب میاد؟
با دلخوری جواب داد.
- آره نمی دونم چی شد که یهو سررسید.
و سپس زیر لب گفت:
- بر خر مگس معرکه لعنت.
فرشته از سویی خوشحال بود که از مخمصه ایی که سپهر برایش ایجاد کرده بود خلاصی یافته و از طرفی نیز ناراحت بود که توسط بهرام در خانه شان دیده شده است. در باقی مسیر سپهر بدون هیچ حرفی به فکر فرو رفته بود. فرشته از تماشای چهره ی دمق سپهر خنده اش گرفت و در دل گفت:
- خوب حالت گرفته شد... این بهرامو خدا رسوند وگرنه نمی دونستم چی باید بگم.
هنگامی که به خانه ی فرشته رسیدند سپهر گفت:
- خوب دیگه من برم اگه کاری داشتی زنگ بزن
- باشه دستت درد نکنه که تا اینجا اومدی
لبهایش را به گوش فرشته نزدیک کرد و گفت:
- ایندفعه رو در رفتی ولی بالاخره گیرت میارمو مجبورت می کنم به چیزی که توی دلت میگذره اعتراف کنی. باید از دهن خودت بشنوم که تو هم عاشقمی.
و بدون اینکه منتظر جوابی از سوی فرشته باشد خداحافظی کرد و رفت. فرشته با خود فکر کرد
- یعنی تا این حد از علاقه من به خودش مطمئنه...این اصلا نشونه ی خوبی نیست. من تمام سعیمو کردم که از احساسم با خبر نشه ولی انگار کاملا ناموفق بودم.
نفسش را بیرون داد و زمزمه وار گفت
- خدا بخیر کنه
و به داخل خانه رفت.
سپهر کلید را در قفل چرخاند و وارد شد. بهرام که روی مبل نشسته بود و با تلفن همراهش بازی می کرد سرش را بلند کرد و با دیدن سپهر قهقه ای زد
- پس گفتی اهلش نیستی؟ من ساده رو بگو چه باور کردم، تو که از منم هفت خط تری. من کمه کمش 1 ماه طول می کشه که دوست دخترمو راضی کنم بیاد خونم. تو چطوری توی دومین روزی که من نبودم کشوندیش اینجا.
سپهر اخمهایش را در هم کشید و گفت:
- داری اشتباه می کنی.
بهرام دوباره خنده ی بلندی سر داد و گفت:
- باشه داداش ما که حسود نیستیم...ولی خوشم اومد خیلی خوش سلیقه ای.
اینبار با صدای بلندتری گفت:
- گفتم که داری اشتباه میکنی
و کلافه از حرفهای بهرام به اتاقش رفت و در را بست. بهرام با صدای فریاد مانندی ادامه داد.
- فقط سپهر جان اینبار کسی رو آوردی، قربونه دستت یه ندا به من بده که یهو جفت پا نپرم تو لاو پارتیت.
سپهر با عصبانیت زیر لب غر میزد
- پسره ی نفهمه چشم چرون. شیطونه میگه پاشم دهنشو گل بگیرم. حرف حالیش نمیشه فکر میکنه همه مثل خودشن.
بهرام ضربه ای به در زد و سرش را داخل اتاق کرد.
- راستی من یکی دو ساعت دیگه میرم
- مگه نگفته بودی ساعت 9 میای
- مگه من علم غیب داشتم که بدونم کسی رو آوردی خونه. قرارم 2 ساعت عقب افتاد منم گفتم بیام خونه یه دوش بگیرم بعد برم. یکی از بچه ها مهمونی گرفته تو هم بیا بریم خوش میگذره.
- نه نمیام حوصله ندارم.
- پاشو بابا خسته نمیشی عین پیرمردا کنج خونه نشستی؟ پاشو یکم از جوونیت لذت ببر. بهت قول میدم ازشون خوشت میاد.
- امشب و بیخیال یه شب دیگه میام.
آن شب فرشته خوشحال و سرزنده تر بود و همچنان از یادآوری حرفهای سپهر لبخند بر لبانش نقش می بست. تلفن همراهش را برداشت و شروع به نوشتن چیزی کرد.
- سلام زلزله. چه خبر عملیات مخ زنی در چه مرحله ایه؟ تونستی عمو رو راضی کنی؟
- سلام. اوضاع اصلا خوب پیش نمیره تازه یه کم مامان راضی شده. برعکس عجله ای که من دارم همه چی به کندی پیش میره. خدا نکشتت اگه تو شیراز ماجرا رو گفته بودی من این همه بدبختی نمی کشیدم.
- اشکال نداره بالاخره فضولی هم یه تاوانی داره. چه بهونه ای آوردی که بیای تهران؟
- گفتم تو حالت خوب نیست می خوام بیام پرستاری هم اینکه حال و هوای خودم عوض بشه.
فرشته خنده ای سرداد و در دل گفت:
- عجب فیلمی تو دختر
و سپس در جواب پیام شکوفه نوشت
- زن عمو هم باور کرد؟!
- آره گفتم که فرشته نخواسته به مامانشو و آرش بگه و الکی نگرانشون کنه. اولش قبول نمی کرد ولی بعدش راضی شد حالا مونده بابا...
- امروز رفته بودم پیش سپهر یک افتضاحی شد فقط باید بودی و می دیدی.
فرشته منتظر رسیدن پیام از سمت شکوفه بود که تلفن همراهش به صدا درآمد.
- الو سلام
- سلام کی رفتی پیشش؟ چی شد؟
- خوبم تو خوبی؟ ازت ممنونم که نگران حالمی؟
- اِاا...مسخره بازی در نیار. یالا بگو ببینم چی شده.
- نمیگم تا از فضولی دق کنی. هر وقت اومدی پیشم ماجرا شو برات تعریف می کنم.
- بگو دیگه لـــــوس.
- نه خودتو بکشی هم نمیگم. اینجوری یه انگیزه ای میشه تا زودتر عمو رو راضی کنی و بیای.
- باشه اگه منم یه جا تلافی نکردم حالا ببین...کاری نداری؟
- نه سلام برسون. خداحافظ
ساعت یک نیمه شب بود و سپهر روی تختش غلط میزد تا بلکه افکاری که پر از یاد فرشته بود اجازه سنگین شدن پلک هایش را به او بدهد. اما صدای بی امان زنگ خانه خواب را به کل از سرش پراند. با سرعت برخاست به سمت در ورودی رفت و در را باز کرد. بهرام با ظاهری آشفته به دیوار مجاور به در خانه تکیه زده بود. سپهر متعجب گفت:
- چی شده؟ این چه ریختیه؟
تلو تلو خوران چند قدم به جلو برداشت نتوانست گام هایش را کنترل کند اما سپهر بازویش را گرفت و تا رسیدن به یکی از مبل ها یاریش کرد. سپهر از بوی تند و زننده ای که از دهانش می آمد چهره اش را در هم کشید و گفت:
- چی به سر خودت آوردی؟ من نمی دونم این کوفتی چی داره که شماها رو اینطوری جذب خودش می کنه.
بهرام قهقهه ی مستانه ای زد و با لحن کش داری جواب داد.
- همیـــن دیگه... به قوول یکی از ایــــن بزرگان حلــــوای تنتنانی... تا نــــــخوری نـــــدانی... بهت گفتم بیا خوششش میـــــگذره.
- مهمونی که می گفتی این بود پس چه خوب که...
هنوز حرفش تمام نشده بود که بهرام با همان حالت گیج و تلو تلو خوران برخاست و به سرعت به دستشویی رفت و صدای عق زدن مداوش می آمد. سپهر با صدای بلندی گفت:
- آخه این حال بد چه لذتی داره...من رفتم بخوابم...پسره ی دیوونه خواب و از سرم پروند.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#33
Posted: 18 Aug 2013 00:48
عشق محال ۳۲
سپهر با رخوت از تختش بیرون آمد و به ساعت نگاهی انداخت.
- اوه اوه داره دیر میشه
از اتاق بیرون آمد و نگاهی به اتاق بهرام انداخت در اتاق باز بود و بهرام همچنان در خواب بسر می برد.
- بهرام...بهراااام...پاشو دیگه
پا به داخل اتاق گذاشت و با یک دست چند تکان به بهرام داد
- بهرام...پاشو مگه تو کلاس نداری؟...بهرام
- اممممم...چیه بذار بخوابم...
- داره دیر میشه به کلاس نمی رسیم ها
- ول کن بابا...کلاس چی...من نمیام...
سپهر زیر لب گفت:
- به درک...خدا خیرت نده که دیشب اون بساط و راه انداختی.
با سرعت حاضر شد و به سمت دانشگاه به راه افتاد. با دیدن علی دستی برایش تکان داد. علی با لبخندی بر لب به طرفش آمد
- درود بر مرد مستقل ما.
- سلام چطوری؟
- باز چی شده؟ ای مرد چرا وا رفته ای؟
- بدبختیای من یکی و دو تا که نیست. پسره ی...ولش کن بیا فعلا بریم سر کلاس.
- نشد یه روز با لب خندون بیای. دیگه منم دارم از دستت دپرس میشم.آخه اینم رفیقه که من دارم...
- خیلی دلتم بخواد رفیق مثل من گیرت نمیاد.
درس کسل کننده و عمومی استاد کلهر بر حس خواب آلودگی سپهر دامن میزد. استاد در حالی که قدم میزد و قسمتی از درس را توضیح می داد کلامش را قطع کرد و رو به سپهر گفت:
- آقای پاشایی فکر کنم بهتره برید و آبی به صورتتون بزنید چون اگه همینطوری پیش بره صدای خروپفتون بلند میشه.
صدای خنده ی بلند دانشجویان فضای کلاس را پر کرد. سپهر خودش را جمع و جور کرد و گفت:
- ببخشید استاد با اجازه برم بیرون
- بفرمایید. بهتره وسیله هاتونو ببرید چون چیزی به آخر کلاس نمونده.
سپهر کیفش را دست گرفت و از کلاس خارج شد آبی به صورت زد و بر روی یکی از نیمکتهای محوطه به انتظار علی نشست و با خود گفت:
- دمت گرم خب زودتر بیرونم میکردی.مردم اینقدر از اول کلاس چرت زدم.
به ساعت مچی اش نگاهی انداخت. ساعت 10 صبح بود
- خوب خوش میگذره ها این ده دقیقه رو پیچوندی دیگه.
با صدای علی به سمت او چرخید و گفت:
- کی باشه این ترمم تموم بشه راحت شیم.
- آی گفتی. ولی فکر نکنی من مثل استاد بیخیالت میشم باید تا راس ساعت 5 بعد از ظهر تو شرکت تشریف داشته باشی.
- اگه بدونی چقدر خوابم میاد اراده کنم همین وسط حیاط خوابم میبره.
- خب زودتر می خوابیدی...راستی این پسره بهرام کجاست فکر کنم اونم این درس و داشت!
- هر چی میکشم از دست خود گردن شکسته اشه. دیشب ساعت یک نصفه شب آقا مست و پاتیل دستشو گذاشته بود رو زنگ و ول کن نبود. حالمو بهم زد. فکر کنم تا صبح تو دستشویی اطراق کرده بود. صبحم هر چی صداش زدم بیدار نشد.
- بکش حقته. هر چی بهت گفتم برو بگرد با یه آدم حسابی همخونه شو مرغت یه پا داشت حالا هم دندت نرم حقته.
- اگه هرشب بخواد این برنامه رو پیاده کنه که نمیشه زندگی کرد.
- واسه همین چیزا ازش خوشم نمیومد...
علی با آرنج به پهلوی سپهر کوبید و گفت:
- اونجا رو... خانم تاجیـــک... استاد عشوه و ادا دارن نزول اجلال میکنن.
- ساکت بابا الان می شنوه حوصله درگیری ندارم.
- لابد باز جزوه می خواد.
تاجیک به همراه دختری که به نظر می آمد همسن و سال خودش باشد سلامی داد و گفت:
- آقای پاشایی میشه جزوه ی این جلسه رو ازتون بگیرم
با این حرف علی خنده ای کرد. سپهر تنه ای به او زد و طوری که فقط علی بشنود گفت:
- کوفت
و سپس با لبخند مصنوعی بر لب گفت:
- شما که دیدین من تا آخر جلسه نبودم... علی جان شما جزوه تون رو به خانم تاجیک بدین.
علی از روی اجبار گفت:
- بله یه لحظه صبر کنید
- ممنون. آقای پاشایی امروز زیاد سرحال نبودین. مشکلی پیش اومده؟
- نه مشکلی نیست. یه کم دیشب دیر خوابیدم.
علی برگه هایی را که از جزوه اش جدا کرده بود به سمت تاجیک گرفت و گفت:
- بفرمایین جون شما و جون جزوه هام خواهشا به جای سینی ازش استفاده نکنید.
خنده ای کرد و گفت:
- نه خیالتون راحت صحیح و سالم بهتون برمی گردونم.
- با اجازه ما باید بریم شرکت دیرمون شده.
- بازم تشکر میکنم خداحافظ
- خدانگهدار
بعد از رفتنشان علی رو به سپهر گفت:
- بیا بریم دیر شد چه سریشم بود ول نمی کرد.
فرشته در حال دیدن تلوزیون بود که صدای تلفن توجهش جلب کرد.
- الو...
- سلام فرشته جونم بالاخره بابا راضی شد.
- راست میگی خیلی خوبه
- اگه بدونی با چه بدبختی راضیش کردم مجبور شدم هر شرطی بذاره قبول کنم.
- حالا کی میای؟ چه جوری میای؟
- فقط به شرطی گذاشته بیام که سفرم هوایی باشه. امروز میام.
- آخ جون ساعت چند؟...داشتم تنهایی دق می کردم.
- اگه تاخیر نداشته باشه ساعت 4 پرواز دارم احتمالا 5 و نیم یا 6 تهرانم
فرشته با شعف گفت:
- باشه پس من خودم میام دنبالت...
- به سپهر نگو
- چرا؟!
- می خوام غافلگیرش کنم. نگی ها...
- چشم. منتظرتم قربونت برم.
- خیلی کیف می کنی دارم میام پیشت. نه؟
- خب معلومه.
- پس خوش باش تا من بیام. فعلا خداحافظ
- سلام برسون خداحافظ
فرشته بی صبرانه منتظر شکوفه بود و در سالن انتظار فرودگاه قدم میزد هواپیما با نیم ساعت تاخیر به زمین نشست و بعد از مدتی شکوفه با چمدانی در دست بیرون آمد. فرشته از دور دستی تکان داد و با سرعت به سمت شکوفه رفت و او را در آغوش کشید.
- چقدر خوشحالم که اومدی
- داری خفم میکنی ولم کن خوبه تازه همدیگرو دیدیم
شکوفه را رها کرد و گفت:
- ولی ایندفعه خیلی فرق می کنه با اومدنت واقعا به دادم رسیدی.
- فعلا بیا بریم که دیگه نمی تونم صبر کنم باید زودتر همه چی رو برام تعریف کنی.
فرشته در حین رانندگی و بدون این که نگاهش را از خیابان های شلوغ پیش رویش بردارد گفت:
- میخوای همین الان برات تعریف کنم.
- نه بذار برسیم با خیال راحت لام تا کامشو تعریف کن.
صدای تلفن همراهش در فضای کوچک اتومبیل پخش شد. فرشته بدون اینکه نگاهی به تلفنش بیندازد گفت:
- فکر کنم سپهره چون امروز اصلا زنگ نزده.
شکوفه نیشخندی زد و گفت:
- مگه هر روز زنگ می زنه!
- تازه بعضی اوقات روزی دو سه بار زنگ می زنه.
- خوب جواب بده
فرشته در کنار خیابان جایی برای پارک پیدا کرد و اتومبیل را متوقف کرد.
- الو سلام...مرسی تو خوبی؟...خبر؟
شکوفه با دست به فرشته فهماند که از بودنش چیزی به سپهر نگوید.
- نه خبری نیست.تو چیکار می کنی؟...ممنون که زنگ زدی...خداحافظ
دوباره اتومبیلش را روشن کرد و به راه افتاد. شکوفه یک تای ابرویش را بالا انداخت و گفت:
- خدا شانس بده...تو از بچگی خرشانس بودی
- چی می گی شکوفه؟ زندگیم ریخته بهم اصلا این وضعیت و دوست ندارم.
-ولی فرشته به همه کس فکر میکردم غیر از تو هنوزم باورم نمیشه راستشو بخوای تا از دهن خود سپهر نشنوم تو کَتَم نمیره.
با ناراحتی گفت:
- یعنی حرفای منو قبول نداری دیگه...
- نه منظورم این نبود...بهم حق بده که قبولش برام سخت باشه.
- می دونم چون حتی برای خودمم باور نکردنی بود.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#34
Posted: 18 Aug 2013 00:49
عشق محال ۳۳
شکوفه در حالی که مانتویش را از تن خارج می کرد گفت:
- اینجا بدون سپهر چقدر سوت و کوره. چطوری تنهایی سر می کنی؟
- آره خیلی. ولی مجبورم چاره ای ندارم.
- حالا زود بیا بشین برام تعریف کن.
- می خوام شام درست کنم همینطوری برات تعریف می کنم.
- باشه فقط تمام ماجرا رو با جزئیات بگو
- چشم...
فرشته صدایی صاف کرد و گفت:
- یکی دو سالی بود که احساس می کردم سپهر عوض شده. خیلی کم صحبت شده بود و تو خودش بود. بعضی اوقات رفتارای عجیبی ازش می دیدم. حساسیت هایی که به نظر من بیشترش بی مورد بود. حتی چند باری از طرز نگاهش و رفتارش به شک افتاده بودم اما بعدش از تصوراتم خندم می گرفت و با خودم می گفتم فرشته دیوونه شدی؟ این وضعیت ادامه داشت تا اردیبهشت. آخه میدونی که تولد سپهر تو اردیبهشته.
- آره. خوب...
- به سپهر پیشنهاد دادم که با خانواده ی علی دوستش بریم شمال. اونم قبول کرد و ما با علی و کمند راهی شمال شدیم.
- کمند؟
- آره خواهر علی، خیلی دختر خوب و فهمیده ایه. خلاصه اونجا بود که گفت بهم علاقه داره شکوفه نمیدونی چه حال بدی داشتم دنیا رو سرم خراب شد همش فکر میکردم همه ی اینا یه خوابه و هیچکدومش واقعیت نداره. اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم جرات نکردم به هیچکس چیزی بگم...
صحبت هایشان تا هنگام شام ادامه داشت.
- اَاه...فرشته ماکارونیت شوره من نمی دونم این سپهر عاشق چی چیه تو شده. آشپزیت که افتضاحه، اخلاق که نداری. لابد به خاطر قیافت می خوادت.
- سرگرم صحبت بودیم نفهمیدم چقدر نمک زدم یه کم با نمک شده. تازه مگه اخلاقم چشه به این خوبی.
- یکم زیادی جدی ای...فرشته! نمی خوای به زن عمو و آرش بگی.
- نه فعلا نمیشه بذار یکم بگذره شاید سپهر نا امید بشه و بره پی زندگی خودش.
بعد از صرف شام فرشته گفت:
- تا کی پیشم می مونی؟
- یه هفته ای هستم.
- همش یه هفته؟
- پس چقدر؟ میخوای برای همیشه پیشت بمونم.
- اگه می شد چقدر خوب بود.
- راستی فرشته نگفتی وقتی رفته بودی دیدن سپهر چی شد.
- خیلی دوست داشتم ببینم خونه اش چه جوریه. سپهر گفت وقتی دوستش نیست می تونم برم. بالاخره یه روز رفتم دیدنش سپهر جوگیر شده بود و همش حرفای عاشقانه می زد منم خیلی معذب شده بودم که یه دفعه دوستش سر رسید حسابی حالش گرفته شد. کلی دلم خنک شد.
- واا...بی احساس... بیچاره سپهر...ولی وقتی فکر می کنم سپهر حرف عاشقانه میزنه خندم می گیره پس از این حرکاتم بلده!
- تو طرف منی یا سپهر؟
- من میانه دارم طرف شخص خاصی نیستم...فرشته فردا یه زنگ بزن به سپهر با هم بریم بیرون.
- خودمون میریم دیگه
- نه میخوام سپهر رو ببینم
- باشه بخواب دیگه ساعت یکه نصفه شبه...
نور صفحه ی تلفن همراه فرشته توجه هردویشان را به خود جلب کرد.
- فکر کنم برات اس ام اس اومده.
چشمانش را ریز کرد و ادامه داد:
- این وقته شب کیه؟ بده من بخونم
- نه شاید خصوصی باشه
- ما اینجا چیز خصوصی ندارم
و خیزی به سمت تلفن فرشته برداشت اما فرشته قبل از رسیدن او تلفن را برداشت و گفت:
- شرمندتم نمیشه
- بده دیگه جون من
- خیله خب چون نمی خوام دلتو بشکونم میدم بخونی ولی همین یه دفعه
شکوفه دکمه تلفن را فشرد و گفت:
- اِا...سپهره
و سپس شروع به خواندن کرد.
من و یاد تو و یک سینه تنگ
شبی تار و سه تاری خسته آهنگ
کمی با چشمهایم مهربان باش
مزن ای دوست بر آیینه ات سنگ . . .
سپس خنده ای سر داد و گفت:
- بابا عاشـــــــــق... چی بنویسم
- بنویس هنوز بیداری؟
- ارسال کردم...جواب داد
و دوباره با صدای بلند خواند:
- بله عزیزم دلتنگتم خوابم نمیبره تو چرا بیداری؟
شکوفه با لحن دلسوزانه ای گفت:
- الهی بمیرم دلش برات تنگ شده...ولی فرشته قضیه از اونی که من فکر میکردم بیخ دار تره ها
- براش بنویس داشتم سوال طرح میکردم
- چرا دروغ میگی بیچاره گناه داره
- پس چی؟ بگم شکوفه نذاشته بخوابم؟
- نه همونو می نویسم...
دوباره پیام از سمت سپهر رسید.
- چشمای قشنگتو خسته نکن عشق من.
- اوه اوه فرشته داره کم کم خصوصی میشه... صبر کن الان خودم خاتمش می دم.
-چی نوشتی؟
- نوشتم شب بخیر
- چی جواب داده
- هیچی اونم نوشت شب بخیر. حال کردی؟ اگه همینطوری پیش میرفت تا صبح باید اس ام اس بازی می کردی.
- دستت درد نکنه حالا بخواب
شکوفه چشم هایش را بست و یک دستش را روی فرشته انداخت. فرشته با اعتراض گفت:
- نکنه میخوای توی این هفته هر شب دستت رو من باشه.
- دقیقا...دلیلشم بهت گفتم.
مدتی سکوت کرد و دوباره ادامه داد.
- فرشته یه چیزی بگم
- بگو
- فکر نمی کردم تا این حد دوست داشته باشه. وقتی برام از ابراز عشقش حرف می زدی نمی تونستم تصور کنم که سپهر چطوری بهت ابراز علاقه میکنه. اما الان می بینم برخلاف تصور من سپهر یه آدم با احساسه.
- تو تمام اینا رو از روی پیاماش فهمیدی؟
- خب وقتی منطقی فکر می کنم می بینم نه تنها من بلکه هر کس دیگه ای جای اون بود با رفتارایی که تو باهاش داشتی و حتی اونو از خونت بیرون کردی ازت ناامید می شد و شاید تنهات میذاشت.
با حرفهای شکوفه بی اخیار بغضی در گلوی فرشته چنگ انداخته بود.
- من هیچی نمی دونم شکوفه نمیدونم چی درسته و چی غلط نمی دونم حق با منه یا با سپهر
و در حالی که صدایش می لرزید اضافه کرد:
- من نمیدونم باید چیکار کنم از هیچکارم مطمئن نیستم وقتی سپهر و ناراحت می بینم دلم می گیره...خوب میدونم که ناراحتیش به خاطر رفتار منه اما...
- گریه میکنی؟!
در تاریکی دستی بر گونه ی فرشته کشید و خیسی اشک هایش را با انگشتانش لمس کرد.
- بمیرم برات خیلی غصه خوردی می دونم ولی این چیزی نبوده که بخواد دست تو باشه بذار زمان همه چیو حل کنه.قربونت برم گریه نکن. تو الان جز تحمل و صبر چاره ی دیگه ایی نداری با گریه و غصه خوردن تو چیزی درست نمیشه.
فرشته گونه هایش را از اشک پاک کرد و شب بخیر گفت.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#35
Posted: 18 Aug 2013 00:50
عشق محال ۳۴
روز پنجشنبه بود و شرکت زودتر از روزهای دیگر تعطیل شده بود. سپهر روی تختش دراز کشیده و کم کم چشمهایش در خواب فرو میرفت که با لرزش تلفن همراهش دوباره چشمانش را باز کرد. به صفحه تلفنش نگاه کرد فرشته بود.
- سلام عزیزم
- سلام خوبی؟ خواب بودی؟
- نه تازه می خواستم بخوابم تو خوبی چه خبر؟ چه عجب بالاخره یه دفعه شما به بنده زنگ زدین؟
- سلامتی می خواستم بگم امشب وقت داری بریم بیرون.
- تمام وقت من متعلق به عشقمه.
ناگهان سپهر صدای خنده ایی را از آن طرف خط شنید. با تعجب پرسید:
- فرشته کسی پیشته؟ انگار یه صدایی شنیدم
و فرشته با دستپاچگی جواب داد:
- آره یکی از دوستامه. اتفاقا می خواستم بهت بگم که این دوستم هم امشب با من میاد.
- دوستت؟!!...مگه تو دوستی داری که تا این حد باهاش صمیمی باشی؟
- بله دارم پس چی؟ فکر میکنی فقط خودت دوست صمیمی داری
سپهر با لحنی ناراضی گفت
- باشه.پس امشب تنها نیستی
- نه.کجا همدیگه رو ببینیم؟
- من تابع دستور شما هستم خانومی شما فقط امر بفرمایید.
- پارک رو بروی رستوران همیشگی. خوبه؟
- بله. رأس ساعت 6 منتظرتون هستم.
- پس فعلا خداحافظ
- خدانگهدار
سپهر با خود اندیشید:
- تا جایی که من یادمه فرشته دوستی تا این حد صمیمی نداشته!...ولی ایکاش خودش تنها بود با این حال بهتر از ندیدنشه...
ساعت 6 و پنج دقیقه بود که فرشته اتومبیلش را مقابل پارک متوقف نمود و به همراه شکوفه وارد پارک شدند شکوفه رو به فرشته گفت:
- خب حالا چه جوری پیداش کنیم
- یه نیمکت هست که بیشتر اوقات روی اون می نشستیم احتمالا اونجا باشه... بیا بریم اون سمته
شکوفه در کنار فرشته به راه افتاد
- پس کو؟
- اونهاش روی اون نیمکت نشسته.
از دور سپهر را دید که دست به سینه روی نیمکت پارک نشسته بود و به زمین خیره شده بود و در فکر بود. سوت کوتاهی کشید و گفت:
- آن تایم... راس ساعت...چه تیپی هم زده انگار میخواسته بره عروسی که اینطوری 6 تیغ کرده. آی فرشته داره کم کم بهت حسودیم میشه ها...
- ولی اصلا خوشش نیومد گفتم دوستمم هست
- نبایدم خوشش بیاد چون دیگه نمیتونه تریپ عاشقی بیاد.
هردو به سپهر رسیدند و روبرویش ایستادند. سپهر از سایه ای که در مقابلش ایجاد شده بود سرش را بلند کرد و همان طور با بهت به شکوفه خیره شد.
- سلام آقا خوشتیپه.
- ش..شکوفه...تو... اینجا چیکار میکنی؟
شکوفه لبخندی زد و گفت:
- خب دیگه اومدم به دوست صمیمیم سر بزنم. اشکال داره؟
- کی اومدی؟ چه بی خبر!
فرشته تک سرفه ای کرد و گفت:
- یکی اینجا ما رو تحویل بگیره منم هستما
سپهر خواست بگوید سلام عزیز دلم اما با توجه به حضور شکوفه جمله اش را تغییر داد و گفت:
- سلام فرشته خوبی؟
- ممنون. نمی خوای جا باز کنی تا ما هم بشینیم؟
سپهر به سمت راست نیمکت حرکت کرد و شکوفه با سرعت بین او و فرشته نشست.با لبخندی بر لب چشمکی به فرشته زد.
- نگفتی کی اومدی؟ عمو و زن عمو خوبن؟
- بله خوبن سلام رسوندن دیروز بعدازظهر رسیدم.
- پس دوست صمیمی که قراربود امشب با ما باشه تو بودی.
- با اجازه مزاحم که نیستم
- خواهش میکنم شما مراحمید کم پیش میاد از این سعادتا نسیبمون بشه.
- اون که صد البته
- خیلی خوشحال شدم دیدمت
با کنایه پاسخ داد
- مطمئنی؟!
- منظورت چیه؟
- هیچی خواستم یه چیزی گفته باشم. پاشین یکم راه بریم هوا خیلی خوبه جون میده واسه پیاده روی.
و سپس هرسه برخاستند و به آرامی حرکت کردند. تا ساعت 8 شب در همان پارک با خنده و شادی سر کردند و پس از آن به همان رستوران مقابل پارک برای صرف شام رفتند. بعد از قرار گرفتن پشت یکی از میزها فرشته گفت:
- من میرم دستامو بشورم شکوفه تو نمیای؟
- نه بابا حیف نیست میکروب نمکه غذامه برم بشورم دیگه غذا مزه نمیده.
- شلخته. باشه من رفتم
بعد از رفتن فرشته کمی به سمت سپهر خم شد. با صدای آرام و نیشخندی بر لب گفت:
- خب آقای عاشق پیشه در چه حالن؟
سپهر نگاه متعجب و پرسشگرانه ای به او انداخت و بعد از مکث کوتاهی گفت:
- عاشق پیشه؟!...
- بله. عاشق پیشه. لازم نیست چیزی رو ازم پنهان کنی همه چی رو می دونم.
- پس ماجرا رو برات گفته...
- خیلی بی معرفتی اون حرفی نزد تو چرا بهم نگفتی...
- هیس داره میاد...
شکوفه به صندلی تکیه زد و سکوت کرد. سپهر دوباره در افکارش غرق شده بود. فرشته نگاهی به هردوی آنها انداخت و گفت:
- چرا شما دو تا یه دفعه ساکت شدین.
با این حرف نگاهش را از چهره ی سپهربه فرشته حرکت داد و گفت:
- خب سر غذا که نباید صحبت کرد.
- ما که هنوز چیزی سفارش ندادیم...
کلامش با صدای تلفن همراهش قطع شد تلفن را از کیفش خارج کرد و به صفحه ی آن نگاه انداخت. از صدای آن توجه شکوفه و سپهر هم به فرشته جلب شده بود. در دل گفت:
- اَااههه...خروس بی محل. نمیدونم چرا هروقت کنار سپهرم زنگ میزنه. خدا بگم چیکارنکنه این بتول خانمو که شماره ی منو داد دست این فرهاد سمج...تون به تون بشی فرهاد که وقت نمیشناسی. حالا معلوم نیست چیکار داره که ول کنه ما نیست...
و سپس به سرعت صدای تلفن را قطع کرد. سپهر از اضطرابی که در حرکات فرشته بود متوجه شد که چه کسی در حال تماس با اوست و با خود گفت:
- فکر کنم بازم این پسره فرهاده...معلومه رابطه ی خوبی دارن که اینقدر باهاش تماس میگیره. هیچ ازش خوشم نمیاد...پسره ی مزاحم شاید اگه اون نبود فرشته خیلی راحت تر راضی می شد...
پوزخندی برلب زد و با لحن سردی گفت:
- چرا جوابشو نمی دی؟ حتما کار واجبی داره که داره پشت هم زنگ میزنه. اگه ما مزاحمیم میتونی بری بیرون و باهاش حرف بزنی تا راحت باشی.
فرشته از حرف های کنایه دار سپهر عصبی شده بود و احساس می کرد صورتش در کوره ای از آتش می سوزد. با لحن عصبی گفت:
- بس کن سپهر...
اما تلفن فرشته از لرزش نمی افتاد و مدام در حال زنگ خوردن بود. سپهر لبخند تمسخر آمیزی زد و نگاهش را از چهره فرشته به سمت دیگری چرخاند و در سکوت فرو رفت. عاقبت فرشته کلافه از تماسهای مکرر فرهاد گوشی را برداشت و به بیرون از رستوران رفت.
شکوفه که در سکوت و تعجب به حرکات آن دو خیره شده بود رو به سپهر گفت:
- اینجا چه خبره؟!...مگه تو میدونی کی پشت خط بود.
و سپهر با صدای غمگینی پاسخ داد.
- فهمیدنش زیاد سخت نیست.
- خب بگو تا منم بدونم
- بهتره از خودش بپرسی
- لوس نشو بگو ببینم کی بود که اینطوری شما دو تا زدین به تیپ و تار هم
- خواستگارش...
- آقای نصرتی؟
سکوت کرد و چیزی نگفت و شکوفه ادامه داد.
- اون شماره ی فرشته رو از کجا آورده؟
فرشته با سرعت از در خارج شد و با عصبانیت دکمه پاسخگویی را فشرد.
- بله؟
- سلام فرشته...خانم... خوب هستین؟
- مچکر بفرمایید.
- نصرتی هستم.
- بله شناختم امرتون.
- ببخشید مثل اینکه بد موقع تماس گرفتم. فقط خواستم حالتونو بپرسم.
- ممنون بنده خوب هستم. در ضمن شما می تونید حال بنده رو از خانوادم جویا بشید.
- بله درست می فرمایید. ببخشید خدانگهدار
- خداحافظ
تماس را قطع کرد و ریه اش را پر از هوای تازه ای که مربوط به پارک مقابل رستوران بود کرد. چشمانش را لحظه ای برهم نهاد تا آرامش از دست رفته اش را بدست بیاورد و به میز سه نفره شان بازگشت. بدون هیچ حرفی نشست و نگاهی به چهره ی مغموم سپهر انداخت. شکوفه با اعتراض گفت:
- اخماتونو وا کنید بعد مدتها اومدم پیشتون حالا دعواهاتونو گذاشتین واسه همین امشب...یالا همین الان باید جفتتون اخماتونو وا کنید.
با گفته ی شکوفه هردو لبخندی از سر اجبار بر لب نشاندند و هرکدام غذای مورد علاقه ی خود را سفارش دادند. اما علیرغم تلاش های شکوفه همچنان جو سنگینی بین آن دو برقرار بود.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#36
Posted: 18 Aug 2013 00:51
عشق محال ۳۵
ساعت 11 شب بود که سپهر از آنها جدا شد و به سمت خانه اش حرکت کرد وارد خانه شد اما صدای ناشناسی را شنید کمی گوشهایش را تیز کرد صدای نازک زنانه ای بود که با بهرام در حال صحبت بود و با حالت کریهانه ای می خندید. سرفه ای کرد که باعث شد صدای صحبت قطع شود و سپس صدای بهرام در فضا پیچید:
- سپهر تویی؟ بیا تو
سپهر وارد شد و سلامی داد. از چیزی که میدید متعجب بود. دختری با تاب قرمز رنگ و دامن کوتاه جین در کنار بهرام ایستاده بود. با همان نگاه گذرایی که به دختر انداخت دریافت که بسیار وقیح و بی شرم است صورت و بدن سبزه ای داشت و آرایش تند و زننده ایی کرده بود و موهای بلندش را در اطرافش ریخته بود با عشوه ای که در صدایش ریخته بود سلامی داد و دستش را به سمت سپهر دراز کرد و بهرام همزمان گفت:
- معرفی می کنم، تینا...تینا جان ایشون هم سپهر هستند
سپهر بدون توجه به دست تینا، نگاه خشمگینی به بهرام انداخت و گفت:
- نگفته بودی مهمون داری وگرنه مزاحم نمی شدم.
و به اتاقش رفت و در را بست. بهرام بدنبالش وارد اتاق شد.
- چیه ناراحتی؟
- قرار نبود این برنامه ها رو داشته باشیم
- مگه تو اون دختر رو آورده بودی من چیزی گفتم که حالا واسه من ترش می کنی.
- همون دفعه بهت گفتم که داری اشتباه می کنی اون دوستم نبود
- آره گفتی منم باور کردم حالا هم این به اون در خیلی ناراحتی هنوز دیر نشده سهمتو میدم برو دنبال یه جای دیگه باش
و از اتاق خارج شد. دستش را بین موهایش فرو برد و با کلافگی لبه ی تخت نشست. بعد از مدتی ضربه ای به در خورد و در پی آن صدای تینا از پشت در شنیده شد.
- سپهر نمیای پیش ما؟بهرام فیلم گذاشته بیا دور هم باشیم.
سپهر زیر لب گفت:
- رو که نیست سنگه پایه... شما که این باشین فیلمتون معلومه چیه
و سپس با صدای بلند و لحن خشکی گفت:
- نه شما ببینید من خسته ام
بعد از اطمینان از رفتن تینا تلفن همراهش را برداشت و شروع به گرفتن شماره کرد. پس از دو بوق شکوفه تلفن را جواب داد.
- سلام شکوفه
- سلام...سپهر! ما که تازه از هم جدا شدیم
و سپس با لحن شیطنت آمیزی گفت:
- آهان...با فرشته کار داری؟ الان صداش میزنم...
سپهر با سرعت میان کلامش پرید و گفت:
- نه شکوفه...صبر کن باخودت کار دارم...
- با من!
- آره یه خواهشی ازت دارم...
و سپس سکوت کرد.شکوفه گفت:
- خب بگو دیگه
سپهر با حالت ملتمسانه ای ادامه داد:
- فرشته رو راضی کن تا امشب و بیام پیش شما...یه مشکلی برام پیش اومده که نمیتونم اینجا بمونم...
- چه مشکلی؟!
- اگه نگم ناراحت میشی؟
- نه داداشی چرا ناراحت بشم. بعضی اوقات چیزایی هست که نمیشه به کسی گفت.
سپهر از شنیدن این حرف شکوفه احساس امنیت شیرینی را تجربه کرد و خوشحال بود که شکوفه هم همین حس خواهرانه را نسبت به او دارد.
- ممنونم که درک میکنی.
- خواهش می کنم. پس من با فرشته صحبت می کنم و نتیجه رو با اس ام اس بهت خبر میدم.
- باشه منتظرم.خداحافظ
فرشته با تعجب پرسید:
- کی بود؟
شکوفه روی مبل و در کنارش نشست و گفت:
- فرشته...یه چیزی میگم نه نگو
- تا چی باشه
- نه دیگه نشد...به خاطر من
- حالا چی هست
- سپهر می خواد امشب بیاد اینجا بمونه
و نگاه خواهش وارانه اش را به چشمان فرشته دوخت.
- واسه ی چی؟ مگه اتفاقی افتاده؟
- نه چه اتفاقی...فقط امشب میخواد اینجا باشه...
- اما شکوفه من نمی خوام همه چی برگرده سر جای اولش و دوباره بشه روز از نو و روزی از نو...می ترسم براش عادت بشه
- نه گفتم که یه امشب...
سپس قیافه ی مظلومانه ای بخود گرفت و گفت:
- روی منو زمین میندازی؟
- مگه میشه تو چیزی بگی و من بگم نه...باشه بگو بیاد
شکوفه با خوشحالی بوسه ای برگونه ی فرشته زد و گفت:
- خیلی فرشته ای فرشته
- تو هم خیلی زلزله ای شکوفه
سپهر از اتاق خارج شد. بهرام در حالی که یک دستش دور گردن تینا حلقه بود و هردویشان روبروی تلویزیون نشسته بودند به سمت سپهر چرخید و گفت:
- جایی میری؟
- آره امشب برنمیگردم.
بهرام با پوزخندی بر لب گفت:
- خوش بگذره.
زنگ خانه به صدا در آمد و فرشته در را باز کرد. دقایقی بعد سپهر وارد شد و سلام بلندی داد.
- یواشتر شکوفه خوابه
- چه زود خوابیده
- ساعت دوازده و نیمه کجا زوده...میتونی تو اتاقت بخوابی همونطوریه. به وسایلت دست نزدم...منم میرم بخوابم شب بخیر.
سپهر نفس عمیقی کشید و گفت:
- شب بخیر
فرشته به اتاق رفت و در کنار شکوفه دراز کشید و به اتفاقاتی که در این شب رخ داده بود می اندیشید. هر چه تلاش میکرد که خواب مهمان چشمهایش شود بی فایده بود حدود یک ساعت بود که تلاش فرشته برای خوابیدن بی ثمر بود. احساس تشنگی می کرد. بر بی حسی اش غلبه کرد و از جا برخاست تا به آشپزخانه برود. وارد پذیرایی شد و سپهر را دید که برروی یکی از مبل ها نشسته بود. سرش را به آن تیکه داده بود و چشمانش را بسته بود. با خود گفت:
- چرا نرفته تو اتاقش بخوابه.
چند قدم برداشت که باعث شد سپهر چشمانش را باز کند.
- چرا نخوابیدی؟
- خسته ام ولی خوابم نمیبره
فرشته لیوانی را از آب پر کرد و آن را سرکشید. به پذیرایی بازگشت و کنار سپهر نشست. به چهره ی جذابش خیره شد و گفت:
- چی شد که امشب اومدی اینجا؟
سپهر به چشمان فرشته نگاهی انداخت و پاسخ داد:
- از اینکه اینجام ناراحتی؟
فرشته متوجه شد که سپهر میلی به گفتن جواب سوالش ندارد بنابراین بیش از این اصرار نکرد و در عوض گفت:
- نه...
سپس سرش را پایین انداخت و با لحن دلجویانه ای گفت:
- سپهر باور کن تا حالا دو سه دفعه بیشتر تماس نگرفته که اونم همش پیش خودت بوده...من از وقتی از شیراز برگشتیم اصلا خبری ازش نداشتم...امشبم جواب دادم تا بهش بگم دیگه به من زنگ نزنه...
و دوباره سرش را بلند کرد. سپهر لبخند زیبایی برلب نشاند و نگاه مهربانی به او انداخت.
- مگه من چیزی گفتم؟
- نه ولی با نگاهت به من میگی گناهی رو انجام دادم که تو رو ناراحت کرده.
- من هیچوقت همچین حسی رو نسبت به تو نداشتم...
و با دست چند تار مویی را که روی پیشانی فرشته بود کنار زد و با صدایی که حکایت از عشق بی نهایتش به او را داشت ادامه داد.
- تو فرشته ی منی. فرشته ایی که پاک و معصومه و نمیتونه گناهی کرده باشه...پس دیگه اصلا همچین فکری نکن...
دقایقی را هردو در سکوت به هم خیره شده بودند. عاقبت سپهر به سرعت فرشته را در آغوش گرفت و او را به خود فشرد. با یک دست خرمن موهای لطیفش را نوازش کرد و گفت:
- فرشته زیر این نگاه دارم ذوب میشم...بهم رحم کن...
فرشته بدون هیچ حرکتی خودش را به آغوش گرم سپهر سپرده بود. فرشته را از آغوشش بیرون کشید و کمی از او فاصله گرفت. نگاهش را به نقطه ی نامعلومی دوخت و گفت:
- برو بخواب...خواهش می کنم فرشته برو...بیشتر از این اذیتم نکن.
سپس برخاست و بدون اینکه نگاهی به فرشته بیاندازد گفت
- شب بخیر
و به اتاقش رفت و در را بست. فرشته دوست داشت تا صبح در کنار سپهر بماند و با او سر کند اما با رفتار سپهر او هم ناامیدانه برخاست و برای خواب به اتاقش بازگشت و با خود فکر کرد.
- دارم چیکار میکنم...تا کی میتونم جلوی احساسم وایستم...خدایا پس این وسط تکلیف دل خودم چی میشه.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#37
Posted: 18 Aug 2013 00:52
عشق محال ۳۶
شکوفه ضربه ای به در زد و از همان پشت در گفت:
- سپهر بیدار شو بیا صبحونه بخور
- دست از سرم بردار سر صبحی
با این حرف شکوفه در را باز کرد و وارد اتاق شد ولی همزمان گفت:
- هییی...
و دوباره بیرون رفت و در را بست. و با اعتراض گفت:
- این چه وضعیه پاشو پیرهنتو تنت کن...
و سپهر در جواب گفت:
- فکر کنم اون در و گذاشتن که اول اجازه بگیری بعد وارد بشی...
- تو خونه ای که دو تا خانم متشخص هستن که یه مرد اینطوری نمی خوابه...
- ببخشید آخه نمیدونستم یکی از این خانم های متشخص می خواد کله سحر بدون اجازه بپره تو اتاقم...پوشیدم بیا تو
شکوفه دوباره وارد اتاق شد و با دیدن سپهر گفت:
- اِاا...تو که باز خوابیدی
- من صبحونه نمی خوام حالا برو بذار بخوابم...
- پاشو مسخره...
اما سپهر چشمهایش را بسته بود و هیچ حرکتی نکرد و شکوفه در حالی که اخمهایش را درهم کشیده بود گفت:
- اصلا نیا چیکارت کنم.
روی صندلی کنار فرشته نشست و گفت:
- هر چی صداش زدم بیدار نشد...میگه صبحونه نمی خوام.
فرشته برخاست و صبحانه را در سینی چید و رو به شکوفه گفت:
- ببر تو اتاقش تا بخوره.
- برو بابا ولم کن...همینم مونده برم ناز سپهر رو بکشم اگه می خواست پا میشد میومد عین ما سر میز می خورد...چه تحویلشم گرفته کره و عسل و شیر و آب میوه و نیمرو ...رو دل نکنه
- برو دیگه...
شکوفه میتن کلامش پرید و گفت:
- اصرار نکن...هیچ رقمه نمیشه. خودت ببر
- خیلی لجبازی شکوفه...
و خودش برخاست و با سینی صبحانه به سمت اتاق سپهر رفت تقه ای به در زد
- گفتم که نـ می خوام
- حالا شما اجازه بده من بیام تو
- بفرمایید
وارد اتاق شد و سپهر با دیدنش برخاست و لبه ی تخت نشست. سینی را کنار تخت قرار داد و گفت:
- خوردی صدام کن تا بیام ظرفاشو ببرم
قصد داشت از اتاق خارج شود که سپهر مچ دستش را گرفت و او را به سمت خود چرخاند.
- چرا خودت بیدارم نکردی؟
- مگه فرقی داره
- برای منی که چند وقته بدون صدای قشنگت بیدار میشم آره...فرق داره...نباید امروز صداتو از من دریغ می کردی.
صدای شکوفه بلند شد
- فرشته بیا دیگه...روده کوچیکه روده بزرگ رو خورد...خوبه این سپهر خوابش میومد...آخه مگه الان وقته دل دادن و قلوه گرفتنه
سپهر دست فرشته را رها کرد و گفت :
- برو صدای زلزله در اومد.
فرشته از اتاق خارج شد و کنار شکوفه نشست
- چقدر غر میزنی..خب بخور شکمو
- شکم من عشق و عاشقی سرش نمیشه...دیشب ساعت چند اومد؟
- دوازده و نیم بود که اومد ولی نمیدونم چرا ناراحت بود. تو نمیدونی چی شده بود.
- نه بهم نگفت فقط گفت یه مشکلی پیش اومده که نمیتونم اینجا بمونم
بعد از صبحانه سپهر از اتاق خارج شد و سینی صبحانه را روی اپن آشپزخانه قرار داد و گفت:
- خب من دارم میرم خانما مراقب خودتون باشید.
شکوفه با تعجب گفت:
- اِ...امروز که جمعه اس لازم نیست بری شرکت.
- بله ولی من اینجا حکم مهمون رو دارم بالاخره باید برم قبل از اینکه صاحب خونه بندازم بیرون.
فرشته دوست داشت بگوید:
- نه سپهر نرو...همینجا بمون حضورت بهم آرامش میده...
اما سکوت کرد و چیزی نگفت. سپهر که گوئی از سکوت فرشته دلخور شده بود خداحافظی کرد و از خانه خارج شد. بعد از رفتنش شکوفه رو به فرشته گفت:
- خیلی سنگدلی فرشته حداقل بهش یه تعارف میزدی که بمونه..
اما فرشته در سکوت به نقطه ای خیره شده بود و بغضی گلویش را چنگ می انداخت.
شکوفه رو به رویش ایستاد و دستانش را در دست گرفت. با لحن خواهرانه ای گفت:
- فرشته به من نگاه کن...
فرشته سرش را بلند کرد و در چشمان مشکی رنگ شکوفه خیره شد. و شکوفه ادامه داد:
- درست فهمیدم؟!... تو هم دوستش داری؟...من همجنس توام و از برق چشمات وقتی که درباره سپهر صحبت می کنی، یا از شوری که تو وجودت هست وقتی در کنار سپهر هستی میتونم بفهمم که تو هم عاشقش هستی ولی داری این حس رو سرکوب می کنی. نمی پرسم "چرا"... چون دلیلش رو می دونم. درسته فرشته؟ تو عاشقشی؟
فرشته با صدایی لرزان و در حالی که سعی می کرد بغضش را مهار کند. گفت:
- چه اهمیتی داره که من چه حسی دارم...احساس من روی اصل قضیه تاثیری نمیذاره...نمی خوام سپهر بفهمه که این یه حسه دو طرفه اس...نمی خوام به یه عشق نشدنی امیدوارش کنم...
- داری اشتباه می کنی اگه تو و سپهر با هم مشکلی نداشته باشین و به عشقتون یقین داشته باشین چی میتونه مانعتون بشه...
- نه نمیشه حتی اگه من و سپهر همدیگرو قبول کنیم بقیه نمیتونن با این ازدواج کنار بیان...
- بقیه یعنی کی؟ اگه واقعا دوستش داری باید پای تمام مشکلاتش وایستی بذار مردم هر چی دوست دارن بگن حرف اونا همیشه هست...خانواده ات هم وقتی ببینن شما واقعا عاشق هم هستید و باهم خوشبخت می شین راضی میشن...
- ولی سپهر الان احساسی برخورد می کنه و تصمیمش از روی عقل نیست. میدونی که وصال این عشق آتشین رو خاموش میکنه اونموقعه که دیگه احساس گرمش رو به سردی میره و عقل جای دلشو می گیره...من میترسم شکوفه از این میترسم که بعداز ازدواج از کارش پشیمون بشه فاصله ی سنی مون کم نیست 13 ساله چه طور میتونم اینقدر ساده با همه چی برخورد کنم.
- نه مطمئن باش اگه سپهر یه عاشق حقیقی باشه حتی بعداز ازدواج هم این عشق خاموش نمیشه بلکه ریشه دار تر میشه و این تویی که باید تشخیص بدی آیا سپهر تا این حد دوستت داره یا نه...درنهایت تویی که تصمیم میگیری که چیکار کنی اما فرشته، عزیزم، خوب فکراتو بکن دوست ندارم یه زمانی برسه که ببینم داری افسوس لحظه ها و فرصت های از دست رفتت رو میخوری. آرزو میکنم خوشبختیت رو ببینم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#38
Posted: 18 Aug 2013 00:53
عشق محال ۳۷
هوای گرم و آفتابی تابستان جای خودش را به هوای ابری و گرفته پاییز داده بود و روزهای پر کار فرشته از نو آغاز شده بود. سپهر و فرشته تقریبا به دوری از یکدیگر عادت کرده بودند و کمتر از ماههای پیش با هم ملاقات می کردند. اما سپهر همچنان سعی می کرد حداقل روزی یکبار را با فرشته تماس تلفنی داشته باشد و حالش را جویا شود.
عصر روز یکشنبه بود و فرشته در زنگ تفریح آخر در اتاق دبیران مشغول استراحت بود و لیوان چایی را که آبدارچی لحظاتی قبل به دستش داده بود را سر می کشید. با یکی از همکارانش مشغول صحبت بود که با صدای تلفن همراهش کلامش را قطع کرد و گفت :
- ببخشید...
کلید پاسخ گویی را فشرد و با صدای آرامی گفت:
- الو...
- سلام فرشته خانم. حالتون خوبه؟
- سلام تشکر...
- به جا نیاوردید؟ علی هستم دوست سپهر.
- آهان... بله. شما خوب هستید. کمندجان و خانواده خوبن؟
- بله الحمدا.. همه خوبن و سلام دارن خدمتتون. قرض از مزاحمت...می خواستم اگه امروز وقت دارین ببینمتون...
فرشته متعجب از خواسته ی علی گفت:
- خواهش می کنم ولی من تا ساعت پنج مدرسه ام و کلاس دارم. بعد از اون وقتم آزاده و می تونم در خدمتتون باشم.
- بله خوبه چون منم تا همون ساعت شرکتم. فقط نمی خوام سپهر چیزی از این ملاقات بدونه.
- بله متوجه ام...فقط میشه بپرسم چی شده؟...مساله ای برای سپهر پیش اومده!
- نه نه نگران نباشید فقط من به عنوان دوست صمیمی سپهر، وظیفه ی خودم می دونم که یه سری مسائل رو با شما در میون بذارم...منتها نمیشه همه چیز رو تلفنی گفت.
- باشه. من حرفی ندارم. کجا ببینمتون؟
- توی کافی شاپ آسمان ساعت 5 و نیم. خوبه؟
- بله حتما...
- پس فعلا خدانگهدار
- خداحافظ
تلفن علی، ذهن فرشته را درگیر افکار ناخوشایندی کرده بود. ساعت آخر کلاس را هرطور بود تدریس کرد و بعد از خوردن زنگ پایانی، با سرعت از مدرسه خارج شد. به ساعت نگاهی انداخت عقربه ها ساعت 5 و ده دقیقه را نشان می داد. سوار بر اتومبیلش به سمت کافی شاپ که یکبار دسته جمعی یعنی با سپهر و کمند و علی به آنجا رفته بودند، حرکت کرد. در راه به موضوعات مختلفی می اندیشید و مدام با خود تکرار می کرد:
- یعنی چی شده که علی می خواد باهام صحبت کنه؟!
از اتومبیلش پیاده شد. علی زودتر از او به محل قرار رسیده بود و پشت میزی که در مقابل در ورودی کافی شاپ قرار داشت نشسته بود. آرنج هایش را روی میز قرار داده و انگشتانش را در هم قفل کرده بود. پیشانی اش را به دستان گره خورده اش چسبانده بود. فرشته وارد شد و کنار علی ایستاد و با آرامش گه در کلامش ریخته بود سلامی داد. علی با دیدن فرشته برخاست و گفت:
- سلام بفرمائید.
و به صندلی روبرویش اشاره کرد. فرشته مطیعانه روی صندلی نشست و علی ادامه داد:
- چی می خورین سفارش بدم؟
- یه قهوه تلخ، ممنون...
- علی دستی تکان داد و پیشخدمت کافی شاپ بالای سرشان حاضر شد.
- 2 تا قهوه، تلخ باشه لطفا...
- بله
بعد از رفتن پیشخدمت، فرشته با نگاهی منتظر به علی چشم دوخت. علی سنگینی نگاه فرشته را احساس می کرد اما نمی دانست که چگونه حرفش را آغاز کند. در نهایت فرشته کلافه از سکوتی که حکمفرما بود گفت:
- من منتظرم...
علی نفس عمیقی کشید و نگاهش را به میز رو به رویش انداخت.
- نمی دونم از کجا باید شروع کنم ولی گفتنی رو باید گفت...سپهر برای من مثل یه برادر می مونه فکر کنم شما اینو خوب بدونید...شاید جسارت باشه ولی من تا یه حدی از قضایایی که این مدت برای شما و سپهر پیش اومده با خبرم... و البته به شما حق میدم که با سپهر اینطوری رفتار کنید این رو همون اوایل به سپهرم گفتم...
فرشته با دلواپسی که در چهره اش نمایان بود گفت:
- بهتر نیست برین سر اصل مطلب... راستش از وقتی که خواستین باهام صحبت کنین دلشوره ی عجیبی تو دلم افتاده.
- من که گفتم مشکلی نیست ولی چشم سعی می کنم اصل موضوع رو بگم...وقتی که قرار شد سپهر همخونه ای رو برای خودش پیدا کنه زیاد تعجب نکردم که داره از شما جدا می شه چون خودم یه جورایی حدسش رو می زدم ولی وقتی فهمیدم که اون همخونه قراره یکی از ارازل دانشگاهمون باشه، البته معذرت می خوام که از این لفظ استفاده می کنم ولی به نظر من واقعا برازندشه، باهاش مخالفت کردم و گفتم دنبال شخص دیگه ای برای شراکت باشه ولی سپهر به حرفای من توجه نکرد و توجیحش هم این بود که زیاد نمی بینمش و باهم در ارتباط نیستن اما...
علی به چشمان نگران فرشته نگاهی انداخت و دوباره افزود:
- اما... حالا احساس می کنم که رفتارای بهرام داره روی سپهر تاثیر میذاره...فکر کنم بیشتر از هر کسی وقتش رو در کنار من میگذرونه و من دارم می بینم دیگه تمام کارایی که توی شرکت انجام میده از روی بی میلی و بی حالیه...هیچ اشتیاقی برای انجام سفارش های شرکت نداره. بعضی از روزا زنگ میزنه و خیلی راحت میگه که نمی تونم بیام شرکت یا حال اومدن به شرکتو ندارم این موضوع فقط برای شرکت نیست...نمی دونم اطلاع دارین که منو سپهر برای پروژه ی پایانی هم گروه هستیم وقتی استاد یه روز خاصی رو برای راهنمایی و توضیح تعیین می کنه سپهر یه بهونه ای جور می کنه و نمیاد...توی تمام دوران دوستیمون تا این حد سپهر رو بی مسئولیت ندیده بودم الان دو روزه هیچ خبری ازش ندارم نه شرکت اومده نه کلاس توجیحی دیروز رو...انگار دیگه هیچ چیزی براش اهمیت نداره و عاقبت کاراش براش مهم نیست. چند باری هم دیدم که چه خوش وبش صمیمانه ای با بهرام داشته در صورتی که قبلا اصلا از بهرام خوشش نمی یومد. تمام این رفتارای سپهر باعث شده که نگرانش باشم. نه برای خودم یا شرکت نه...فقط به خاطر خودش... سپهر شخصیت استثنایی داره که توی کمتر کسی این رو دیدم یه پسر زحمت کش که قدر تمام داشته هاش رو می دونه و قدر تمام کسایی رو که براش زحمتی کشیدن... من اینجام تا از شما خواهش کنم بیشتر هوای سپهر رو داشته باشین باهاش صحبت کنین شاید شما بتونید از این حال درش بیارید...
فرشته در سکوت به گفته های علی گوش می داد. حرفهای علی برایش غیر قابل باور بود و در دل می گفت:
- یعنی تا این اندازه ازش دور شدم!
و سپس رو به علی گفت:
- من اصلا از این مطائل خبر نداشتم...نمی تونم باور کنم آخه تا حالا سپهر رو اینجوری ندیدم.
چهره فرشته ناخودآگاه در هم کشیده شده بود و سکوت کرده بود. علی گفت:
- من و ببخشید که وقتتون رو گرفتم ولی وظیفه ی خودم می دونستم که همه چیز رو به شما بگم. امیدوارم سپهر دوباره همون سپهر قبلی بشه کسی که حتی از برادر هم بیشتر بهش علاقه داشتم...این روزا تمام فکر و ذکرم شده دلواپسی هایی که برای اون دارم...
- خواهش می کنم من از شما ممنونم که به سپهر اهمیت میدین و نگرانش هستید خداکنه سپهر قدر دوست خوبی مثل شما رو بدونه...نمی دونم چطوری ازتون تشکر کنم که من رو در جریان گذاشتید...
بعد از مدتی علی و فرشته از یکدیگر خداحافظی کرده و هر کدام به سمت خانه راهی شدند. با شنیدن حرفهای علی تمام خستگی طول روز در بدنش مانده بود. کلمه ی بی مسئولیت مدام در ذهنش تکرار می شد..." تا این حد سپهر رو بی مسئولیت ندیده بودم "...خواست با سپهر تماس بگیرد و از او بخواهد که دیداری داشته باشند اما پشیمان شد:
- وقتی دیدمش چی بهش بگم...اگه بهم بگه تو که منو انداختی بیرون دیگه چیکار به کارم داری؟ چی جوابشو بدم...چطور می تونم بازخواستش کنم باید بیشتر فکر کنم تا یه راه حل درست و عاقلانه پیدا کنم.
و دوباره فکر شرکت و دانشگاه، نگرانی را برایش به ارمغان آورد.
- چرا داره نتیجه این همه زحمتی رو که توی این چند سال کشیده رو به باد میده هر دوی اینا مربوط به سرنوشتش میشن...چطور میتونه سرنوشتش رو به بازی بگیره؟!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#39
Posted: 18 Aug 2013 00:54
عشق محال ۳۸
روز دوشنبه ساعت 6 بعدازظهر بود. فرشته تازه از محل کارش به منزل آمده بود در تمام مدتی که تدریس می کرد حواسش به سپهر و حرفهای علی بود. هنوز هیچ راهی را برای بیان گفته هایش نیافته بود. روی مبل نشست تلفن همراهش را برداشت و نگاهی به آن انداخت.
- دو سه روزه خبری ازش نیست. چرا زنگ نزده؟!
در حال گرفتن شماره سپهر بود که گوشی تلفن خانه به صدا درآمد.
- فکر کنم خودش باشه...
با عجله برخاست و گوشی را برداشت
- الو؟
ولی صدایی جز خش خش نشنید. اینبار با صدای بلندتری گفت:
- الو؟ بفرمایید...
صدای بم مردانه ای که به دل می نشست و به زحمت شنیده می شد گفت:
- الو سلام فرشته جان...
فرشته کمی کمی تمرکز کرد صدا برایش بسیار آشنا بود. دوباره صدا شنیده شد:
- فرشته خانوم...
فرشته از لهجه ی انگلیسی مرد او را شناخت. بسیار متعجب بود بعداز شش ماه. قبل از اینکه صدا دوباره بلند شود با هیجانی که در صدایش بود گفت:
- سلام...آقای پاشایی!! شمایید؟!
- بله عزیزم خودم هستم حالت خوبه؟ سپهر چطوره؟
- ممنونم بله خوبم سپهر هم حالش خوبه بالاخره بعد مدتها تماس گرفتین! سپهر چندباری زنگ زد ولی نتونست پیداتون کنه...دیگه نا امید شده بود...
- بله همکاران بهم اطلاع داده بودند ولی یک سری مشکلات پیش اومد که نتونستم تماس بگیرم... ماجرای مفصلی داره...راستش الان هم کار خیلی واجبی با سپهر دارم. هرچه به تلفن همراهش زنگ می زنم جواب نمیده! خطش رو عوض کرده؟
- نه هنوز همون شمارس...
- می تونم باهاش صحبت کنم؟
فرشته با دستپاچگی جواب داد:
- حقیقتش رو بخواید...سپهر دیگه با من زندگی نمی کنه.
و با خود گفت:
- خداکنه نپرسه برای چی. چون اصلا نمیدونم چی باید بگم.
و داریوش پاشایی عموی سپهر گفت:
- زندگی نمیکنه؟!... بله درک می کنم بالاخره سپهر هم جوان و دوست داره برای خودش زندگی مستقلی رو داشته باشه. حالا چه طوری می تونم پیداش کنم؟
- شماره تماس جدیدش رو بهتون میدم...
- لطف می کنی دخترم
بعد از دادن شماره جدید، آقای پاشایی خداحافظی کرد و تماس را پایان داد. اما دقایقی بعد دوباره صدای تلفن در فضا پیچید.
- بله؟
- باز هم منم فرشته جان...
- چیزی شده آقای پاشایی!!
- من هرچی با این شماره تماس می گیرم متاسفانه کسی جواب نمیده. شما می تونید از یه طریقی به سپهر اطلاع بدین که با من تماس بگیره؟
- بله حتما...
- پس شماره تماس منو یاداشت کن...
- بله یه لحظه صبر کنین.
فرشته بعد از قطع تماس به تلفن همراه سپهر زنگ زد ولی سپهر پاسخ نمی داد. اینبار شماره ی خانه ی سپهر را گرفت ولی بی فایده بود. باز هم کسی جواب نداد. در دلش آشوبی به پا شد.
– چرا جواب نمیده؟ دو روزه ازش خبری ندارم...
برخاست و با عجله آماده شد تا به خانه سپهر برود. هوا تاریک شده بود با گامهای بلند و سریع که باعث میشد راه رفتنش بیشتر شبیه دویدن باشد به سمت خیابانی که خانه سپهر در آن قرار داشت حرکت کرد. متوجه نشد که کی به مقصد رسیده است زنگ خانه را به صدا در آورد ولی کسی جواب نداد
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#40
Posted: 18 Aug 2013 00:55
عشق محال ۳۹
زنگ خانه را به صدا در آورد ولی کسی جواب نداد دوباره و دوباره این کار را تکرار کرد عاقبت کسی اف اف را برداشت صدای موزیک بلندی از اف اف شنیده می شد و به دنبال آن صدای نازک و پرعشوه ی زنانه ای گفت:
- بله؟
فرشته از شنیدن صدا جا خورد.
- ببخشید با آقای پاشایی کار داشتم!!...
- آقای پاشایی؟
- سپهر پاشایی...
- آهان...شما؟
- از آشناهاشون هستم.
- بفرمایید.
در باز و فرشته با ناباوری پا به داخل ساختمان گذاشت.
- این دختره کیه؟! سپهر رو می شناخت!...نه یعنی حرفای علی واقعیت داشت...
نم نم باران آغاز شده بود و هوا حکایت از باران شدیدی داشت و صاعقه های پیاپی این امر را قطعی می کرد. افکار منفی مانند خوره به جانش افتاده بود و باعث خشمش می شد.
- خدا کنه همش دروغ باشه...پس اون دختر؟
وارد آسانسور شد و بعد از دقایقی جلوی در واحد ایستاد. صدای موزیک واضح تر شده بود. فرشته متعجب بود که چرا همسایه ها اعتراضی نمی کنند. زنگ زد، در باز شد و بهرام در آستانه در ظاهر شد. چهره ی آشفته ای داشت و چشمانش از شدت مستی سرخ شده بود. با همان چشمهای خمار آلودش نگاهی به سرتا پای فرشته انداخت که باعث شد فرشته از ترس چند قدم به عقب بردارد. با لحن کش دار و بی شرمی گفت:
- بَــــــه خشگل خانم...خوش اومدی...بـــفرمــــا تو...
لرزه ای بر اندامش افتاده بود. با لکنت جواب داد:
- بــ ببخشید...ولی...م من ب با سپهر کار دارم.
- سپهر هم هست... بیـــا مجلس خودمونیـــــــه
صدای های عجیب و نورهای رنگی که در تاریکی خانه دیده می شد ترس فرشته را بیشتر کرده بود.
- ایـ اینجا چه خبره؟
- بیا تو می بینی چه خبره؟
دستش را به سمت فرشته برد تا او را به داخل بکشد که ناگهان دست دیگری آن را در فضا محار کرد.
- گمشو عوضی...مگه نمی بینی با من کار داره...
با دیدن سپهر کمی آرام شد ولی بدنش همچنان می لرزید. بهرام دستش را از دست سپهر بیرون کشید و گفت:
- خیله خب بابا...ما رفتیم...
بعد از رفتن بهرام سپهر نگاه خشمگینی به فرشته انداخت و با صدای بلندی گفت:
- تو اینجا چیکار می کنی؟... قبلا بهت گفته بودم که وقتی بهرام خونه اس نمی خوام بیای اینجا. حالا ...
حرف سپهر با صدای تینا قطع شد. فرشته به چشمانش اعتماد نداشت. دختری با پیراهن مشکی چسبان و دکلته که کوتاهی آن تا بالای زانو بود پشت سر سپهر ایستاده بود. روی چهره اش آرایش غلیظ و عجیبی نشسته بود و موهای بلندش را بالای سرش بسته بود.
- سپهر عزیزم چی شده؟
و در حالی که پشت چشم برای فرشته نازک می کرد با صورت اشاره ای به فرشته کرد و گفت :
- آشناتون اینه؟
سپهر به سرعت به سمت تینا چرخید و فریاد زد:
- خفه شو. برو تو...
- وااا...مگه چی گفتم.
و با اکراه آنها را تنها گذاشت. فرشته دیگر توانی در پاهایش ندید چند قدم به عقب برداشت و به دیوار پشت سرش تکیه زد...تمام چیزهایی که می دید مانند یک کابوس وحشتناک بود که هرلحظه آرزو می کرد از آن رهایی یابد. سپهر با شتاب به سمتش دوید.
- فرشته چی شد؟
خواست دستش را بگیرد و بلندش کند که فرشته دستش را پس زد و گفت:
- به من دست نزن
و به سرعت برخاست و وارد آسانسور شد. قبل از اینکه سپهر هر حرکتی بکند از ساختمان خارج شد.
باران شدت گرفته بود و بی امان میبارید. اشک های فرشته پی در پی بر گونه اش می غلطید و با قطرات باران روی صورتش یکی می شد.با سرعت قدم بر می داشت نمی دانست که در آن تاریکی کجا می رود. بی هدف در پیاده روی خیابانی که تنها با چند چراغ کم نور روشن شده بود راه می رفت.
از شدت بارش باران کسی در خیابان ها دیده نمی شد. جز تعدادی ماشین که با سرعت عبور می کردند صدای ترمز ماشینی آمد و در پی آن صدای پسر جوانی که می گفت:
- کامی عجب تیکه ایه...خو شگله تو این بارون کجا میری بیا برسونیمت سرما میخوری حیف تو نیست...
فرشته بدون اینکه به حرفهایشان توجهی بکند به راهش ادامه می داد و اصلا متوجه اطرافش نبود. ماشین پا به پای فرشته حرکت می کرد. ناگهان صدای سپهر از فاصله ی نزدیکی شنیده شد که در حال گفتن بد و بیراه به آن دو بود.
- اوه اوه صاحبش اومد...برو هنوز که نرسیده.
و با سرعت از آنجا دور شدند. سپهر کمی به دنبالشان دوید و هنگامی که از رفتنشان مطمئن شد به سمت فرشته رفت. در حالی که پشت سرش حرکت می کرد گفت:
- فرشته وایستا...
اما فرشته با همان سرعت که بیشتر شبیه دویدن بود به راهش ادامه می داد.
- میگم وایستا...
به سرعتش افزود و با فریاد فرشته را صدا می زد.
- یه دیقه صبر کن...
عاقبت با پرشی خودش را به فرشته رساند و آستین مانتویش را که از خیسی به بازویش چسبیده بود را کشید و همزمان فریاد زد:
- دِ لعنتی میگم وایستا...
فرشته به سمتش چرخید. در حالی که با چشمهای سرخ از اشکش به سپهر نگاه می کرد با صدای جیغ مانندی گفت:
- چی از جونم می خوای... حالا می فهمم که چرا دو روزه هیچ خبری ازت نیست. حالا می فهمم که چرا جواب هیچ تلفنی رو نمی دی...سرت حسابی گرم بوده. آره سرگرم کثافت کاریت بودی... سرت تو آخور...
ناگهان سیلی محکمی روی گونه اش نشست...گریه های فرشته به هق هق بلند و سوزناکی تبدیل شده بود. دستش را روی گونه اش قرار داد و در همان گوشه از پیاده رو نشست. اینبار سپهر با لحن آرامتری گفت:
- آخه بی انصاف هر چی به سر من میاد که به خاطر توئه...
بالای سر فرشته ایستاد، فرشته به خوبی صدای نفس های تند و عمیق سپهر را می شنید. دو دستش را روی گوشهایش قرار داد و با لحن زجه مانندش گفت :
- نمی خوام هیچی بشنوم...برو تنهام بذار
سپهر خم شد و به زور مچ دست فرشته را در دست گرفت و جواب داد:
- پاشو بریم خونه...
- ولم کن...
و در حالی که با خشم او را بدنبال خود می کشید گفت:
- خودم می برمت خونه...
وارد خانه شدند. سپهر فرشته را کشان کشان تا اتاق برد و روی تخت رها کرد و تحکمانه گفت:
- لباساتو عوض کن.
و خودش از اتاق خارج شد و در را پشت سرش بست. فرشته دستش را روی گونه اش گذاشت ولی از سوزشی که احساس کرد دستش را عقب کشید. برخاست و مقابل آینه ایستاد جای انگشتان سپهر روی صورتش مانده بود اشکی از گوشه ی چشمش غلطید. از خیسی لباسهایش احساس سرمای شدیدی می کرد. لرزه به جانش افتاده بود تمام موهایش خیس شده بود. به زحمت مانتویش را از تن خارج کرد اما دیگر توانی برای تعویض باقی لباسهایش نداشت روی تخت نشست و به تمام صحنه هایی که دیده بود اندیشید از یاد آوری آنها بغض کرد دراز کشید و سرش را در بالشت فرو برد و دوباره شروع به گریستن کرد. اما اینبار بی صدا.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.