ارسالها: 23330
#41
Posted: 18 Aug 2013 00:56
عشق محال ۴۰
نیمه شب بود که سپهر از صدای ناله مانندی چشمهایش را گشود. گوشهایش را تیز کرد تا بفهمد این چه صدایی است.
- فرشته اس؟!
برخاست و برق اتاق را روشن کرد و به آرامی وارد اتاق فرشته شد. چشمان فرشته بسته بود ولی در خواب با حالت درمانده ای کلمات نامفهومی را به زبان می اورد. بالای سرش رفت و به آرامی صدایش زد.
- فرشته!...
اما فرشته همچنان ناله می کرد و چند کلمه ای به زبان می آورد.
- نه...خیلی پستی...تقصیر من نبود...
به آرامی دستش را روی بازوی فرشته قرار داد تا با تکانی او را از خواب بیدار کند اما متوجه شد که لباس فرشته نم دار است.
- وای چرا لباسش نم داره...لجباز لباسشو عوض نکرده!...
متوجه شد که حرفهای فرشته هزیانی است که از تب ناشی می شود. دستش را روی پیشانیش قرار داد. و زیر لب گفت:
- تب شدیدی داری دختر
و دوباره صدایش زد:
- فرشته؟...عزیزم...
فرشته چشمانش را تا نیمه باز کرد. به زحمت آب دهانش را بلعید و گفت:
- حالم بده...
- تب داری پاشو باید بریم دکتر.
و سپس کمک کرد تا روی تخت بنشیند. فرشته خواست از روی تخت بلند شود که سرش گیج رفت و دوباره همان جا نشست.
- مثل اینکه حالت بدتر از این حرفاست همین جا بشین تا لباساتو بیارم تنت کنی.
فرشته با کمک سپهر لباسهایش را به تن کرد و با هم راهی دکتر شدند.
چشمهایش را باز کرد. آفتاب صبحگاهی داخل اتاق را روشن کرده بود و دیگر بارش باران قطع شده بود. سپهر را دید که در کنار تختش، روی زمین نشسته بود و در حالی که سرش را به تخت تکیه داده بود به خواب رفته بود. دلش به حالش سوخت می دانست که تمام طول شب را از او پرستاری می کرده و در کنار او گذرانده. کمی روی تخت جا به جا شد که باعث شد سپهر بیدار شود. سرش را بلند کرد و به فرشته نگاه کرد و با صدای خواب آلودش گفت:
- سلام صبح بخیر...حالت بهتره؟
- سلام آره بهترم...برو تو اتاقت بخواب
- نه دیگه وقت صبحونه اس تو هم باید یه صبحونه مقوی بخوری.
برخاست تا به آشپزخانه برود که فرشته گفت:
- میل ندارم نمی خورم.
سپهر لبه ی تخت کنار فرشته نشست و گفت:
- یعنی چی میل ندارم؟ نمی شه باید بخوری. مریضی و بدنت ضعیف شده...
- گفتم که نمی خوام.
سپهر نفس عمیقی کشید و گفت:
- بازم لجبازی؟!...اگه الان به این حال و روز افتادی به خاطر لجبازی دیشبته که توی اون بارون معلوم نبود داری کجا میری بعدش هم که با همون لباسای خیس خوابیدی...با کی لج کردی؟ با خودت؟
فرشته با یادآوری اتفاقات شب گذشته اخمی به ابرویش انداخت و صورتش را از سپهر برگرداند و گفت:
- از اتاقم برو بیرون...
نگاه سپهر به گونه ی فرشته که هنوز جای سیلی دیشبش بر آن مانده بود افتاد. دستش را به سمت گونه اش برد اما فرشته سرش را عقب کشید. سپهر با لحن پشیمانی گفت:
- دستم بشکنه...جاش رو صورتت مونده...دیشب که تب داشتی به خاطر سرخی صورتت چیزی معلوم نبود برای همین اصلا متوجه نشدم...من چیکار کردم...فرشته؟
اما جوابی از او نشنید. صورتش را به سمت خود چرخاند و با صدای محزونی ادامه داد:
- به خدا اصلا نفهمیدم دارم چیکار می کنم. اول بهرام بعدم اون دو تا...نمی دونی دیشب به خاطر کاری که کردم چه حالی داشتم از خودم بدم می یومد...
اشک در چشمان سپهر حلقه زده بود و صدایش می لرزید.
- همش به خودم می گفتم چه جوری دلت اومد! اگه منو نبخشی زندگیم سیاه میشه...منو ببخش فرشته ازت معذرت می خوام.
فرشته با چهره ایی که از غم بیرنگ شده بود جواب داد:
- هیچ وقت فکر نمی کردم کارت به اینجا بکشه. چرا سپهر چرا؟
- داری اشتباه می کنی همه چی رو برات توضیح میدم.
و فرشته منتظر به حرفهای سپهر گوش سپرد.
- اون دختری رو که دیشب دیدی اسمش تینا بود...
فرشته پوزخندی زد ولی سپهر ادامه داد.
- دوست بهرامه. چند ماه پیش رو یادته، که شکوفه اومده بود تهران، شب رفتیم بیرون و بعد از اینکه از شما جدا شدم و رفتم خونه بهرام رو دیدم که با تینا تو خونه بود. حسابی از بهرام کفری شده بودم و بهش گفتم که حق نداره کسی رو بیاره تو خونه ولی اون با کمال پررویی گفت اگه ناراحتم سهمم رو میده تا برم دنبال جای دیگه ایی...خیلی ناراحت بودم نمی دونستم باید چیکار کنم از طرفی هم انگار تینا قصد رفتن نداشت این شد که از شکوفه خواستم تا تو رو راضی کنه شب و اینجا بمونم. به زحمت بهرام رو راضی کردم تا کسی رو نیاره اما دو هفته پیش وقتی از شرکت رفتم خونه دیدم دوباره همون آش و همون کاسه اس یه بحث مفصل با بهرام داشتم. تصمیم گرفتم از بهرام جداشم و برم دنبال خونه ای بگردم که خودم تنها باشم اما به خاطر اینکه پول کافی نداشتم گفتم یکی دو هفته دیگه هم تحمل کنم تا بتونم مقدار پولی رو که کم دارم جور کنم می دونستم که اگه به تو بگم تمام پس اندازی رو که داری به من میدی تا جای دیگه ایی رو پیدا کنم اما من نمی خواستم تو چیزی بفهمی. شنبه همین هفته از حرکات و تماس های جور و واجوری که بهرام داشت یه شکایی کرده بودم که قراره دوشنبه شب خبری باشه ولی هر چی سعی کردم متوجه موضوع نشدم تا اینکه دوشنبه وقتی خسته و کوفته از بیرون به خونه اومدم...آخه دو روز بود نه شرکت می رفتم و نه دانشگاه. تمام این دو روز رو دنبال جایی می گشتم که مناسبم باشه ولی به آدم مجرد اونم با این پول کم به این راحتی ها خونه اجاره نمیدن...خلاصه وقتی خسته و کوفته رفتم خونه داشتم شاخ در می آوردم یه لحظه احساس کردم اشتباه اومدم ولی وقتی بهرام رو تو جمعیت دختر پسرایی که توی پذیرایی می لولیدن، دیدم تازه فهمیدم قضیه اون همه تماس و پنهان کاری بهرام چی بود. خون خونمو می خورد صداش کردم تو اتاق و دعوامون شروع شد. داشت کارمون به زد و خورد می کشید که تینا اومد و گفت بهرام یه خانمی جلوی در کارت داره بعد اینکه یه کمی باهم پچ پچ کردن بهرام یه نیشخند زد و رفت. حس ششمم بهم می گفت که تینا دروغ گفته و جریان چیز دیگه ایه ولی دلم نمی خواست فضولی کنم برای همین کاری نکردم اما یه لحظه احساس کردم که صدای تو اومد با عجله خودمو رسوندم جلوی در و باقی ماجرا رو هم که خودت می دونی...
فرشته در دل خوشحال بود که تمام چیزهایی که در مورد سپهر فکر می کرد اشتباه از آب در آمده ولی برای اطمینان گفت:
- پس اون دختره تینا، به نظر نمی رسید که تو رو نشناسه. به اسم کوچیک صدات می زد حتی بهت گفت "عزیزم".
سپهر که متوجه حسادت فرشته شده بود لبخند زیبا و شیطنت آمیزی زد و گفت:
- چه خوب تمام حرفاش یادته...فکر می کردم از ظاهر و طرز حرف زدنش فهمیده باشی که یه دختر پررو و بی ملاحظه است. اون از همون لحظه ی اول ملاقات، زود پسرخاله شد و به اسم کوچیک صدام می زد هر چی ازش فرار می کردم یه جوری خودشو آویزونم می کرد.
سپهر نفس را به بیرون فوت کرد و گفت:
- حالا بگو ببینم حاضری منو ببخشی؟
فرشته احساس می کرد که دیگر هیچ کینه و ناراحتی از سپهر در دل ندارد. لبخند محوی بر روی لب نشاند و گفت:
- نه، تا وقتی جای سیلی که زدی از روی صورتم پاک نشه نمی بخشمت.
ناگهان غم بزرگی در چهره ی سپهر نشست و نا امیدانه سرش را پایین انداخت. اما وقتی فرشته ناراحتی سپهر را دید خندید و گفت:
- شوخی کردم بخشیدم ولی باید قول بدی که دیگه هیچ وقت روی من دست بلند نکنی...هیچ وقت...توی هر حالی که بودی.
لبخند دوباره به لب های سپهر بازگشت و چشمانش از شادی برقی زد. دست فرشته را دست گرفت و گفت:
- قول میدم عزیزم...قول میدم. ازت ممنونم حالا افتخار میدی که باهم صبحونه بخوریم؟
- صبر کن تا خودم بیام آماده کنم.
- نفرمایید خانمی. شما فقط بیاین بشینید سر میز صبحانه.
- باشه تو برو تا من بیام.
در بین صبحانه سپهر که گویی چیزی را به یاد آورده لقمه اش را با سرعت بلعید و گفت:
- نگفته بودی واسه ی چی اومده بودی دنبالم؟
فرشته با دست روی پیشانی اش زد و گفت:
- وای پاک یادم رفت...پاشو پاشو همین الان یه زنگ به عموت بزن.
- عمو؟!
- آره دیروز تماس گرفت وگفت که کار خیلی واجبی داره و حتما باهاش تماس بگیری.
- ولی تلفنشو جواب نمیده منم که شماره تماسی ازش ندارم.
شمارشو داد خیلی هم عجله داشت. دیدی اصلا یادم نبود.
- باشه بعد صبحونه باهاش تماس می گیرم.
فرشته به یاد حرفهای علی افتاد و گفت:
- راستی علی می گفت دیگه دل به کار نمی دی می گفت...
اما ناگهان به یاد آورد علی خواسته بود که سپهر از ملاقاتشان چیزی نداند. در نتیجه سکوت کرد. سپهر با تعجب به فرشته چشم دوخت و گفت:
- پس تمام این آتیشا از گور علی بلند می شه...تو کی علی رو دیدی؟
فرشته در حالی که نگاهش را از سپهر می دزدید گفت:
- هیچی ولش کن...
- من می دونم و علی...حالا میاد چقولی منو پیش تو می کنه؟
فرشته قیافه ی ملتمسانه ای به خود گرفت و گفت:
- نه سپهر خواهش می کنم. بهم گفته بود چیزی به تو نگم اگه بفهمه که حرفی زدم خیلی بد میشه...
- باشه به شرط اینکه بگی کی این حرفا رو به تو زده.
- یکشنبه مدرسه بودم زنگ زد و گفت می خواد ببینم. توی کافی شاپ قرار گذاشتیم و برام گفت که سپهر حال هیچ کاری رو نداره و خیلی عوض شده.
- عجب آدم فروشیه این سپهر...
سپس نگاه عاشقانه ایی به فرشته انداخت و گفت:
- آخه عزیز دلم انتظار داری وقتی ازت دور میشم روز به روز پرکارتر بشم؟! من از وقتی از تو دور شدم این حال و دارم و این مربوط به این هفته یا این روزا نمیشه. اشتیاقم رو به همه چی از دست دادم. تو تمام اشتیاق من بودی. وجود تو بود که بهم شور زندگی می داد. وقتی از شرکت میومد خونه و تو رو می دیدم خستگی از تنم بیرون میرفت. اما وقتی ازت دور شدم تمام این شور و هیجان از من دور شد. وقتی تو شرکت بودم دلم نمی خواست خونه برم و وقتی خونه بودم دوست نداشتم شرکت یا دانشگاه برم. هیچ جایی آروم و قرار نداشتم و هیچ کجا آرامش نداشتم. علی خیلی به پرو پام می پیچید که بفهمه دلیل این حالم چیه ولی درد من گفتنی نبود و گفتنش چه فایده ای داشت
- پس برای همین علی فکر می کرد که رفتارای بهرام روی تو هم تاثیر گذاشته..
- آره چون چیزی از بدبختیام بهش نگفتم
- ولی سپهر این درست نیست. اون نگرانته.
- چشم شما فقط امر بفرمایید...امروز باید برم برای خونه چند جایی سر بزنم.
فرشته خواست چیزی بگوید اما در گفتنش شک داشت کمی حرفش را سبک سنگین کرد. عاقبت دلش را به دریا زد وگفت:
- سپهر؟
- جانم
- میتونی تا وقتی که یه جایی رو پیدا کنی بیای همین جا...
سپهر که در حال نوشیدن چای بود با شنیدن این حرف شروع به سرفه های پیاپی نمود. بعد از مدتی که آرام گرفت رو به فرشته گفت:
- چی گفتی؟
فرشته که از این حالت سپهر به خنده افتاده بود دوباره گفت:
- میتونی فعلا بیای اینجا.
- من که از خدامه ولی نمی خوام تو معذب باشی
- خودتو لوس نکن یه عمره داریم باهم زندگی می کنیم.
سپهر با خوشحالی بی وصفی گفت:
- همین امروز میرم وسایلمو جمع می کنم و میام.
از خوشحالی در آسمانها سیر می کرد. احساس می کرد که رفتار فرشته تغییر کرده و دوباره به روزهای قدیم بازمیگردد و یا حتی مهربانتر و عاشقانه تر از قبل. اگر تا به حال از عشق فرشته نسبت به خودش شک داشت از این زمان به بعد این شک لحظه به لحظه به یقین نزدیک تر می شد اما تا هنگامی که از زبان خود فرشته نمی شنید نمی توانست اقدامی بکند. بنابراین تصمیم گرفت بار دیگر خواسته اش را تکرار کند.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#42
Posted: 18 Aug 2013 00:56
عشق محال ۴۱
سپهر شماره تلفنی را که فرشته روی تکه کاغذی یادداشت کرده بود را کنار تلفن قرار داد و شروع به گرفتن شماره کرد. بعد از مدتی صدای آقای پاشایی که به زبان انگلیسی صحبت می کرد بلند شد:
- الو؟ سلام. بفرمایید.
- سلام عموجان. سپهرم
و آقای پاشایی با شنیدن صدای سپهر با زبان فارسی جواب داد:
- سپهر جان بالاخره تماس گرفتی...از دیروز منتظر تماست بودم.
فرشته کنجکاوانه در نزدیکی سپهر نشسته بود و به حرفهای آنها گوش می داد. سپهر لبخند عصبی زد و گفت:
- هه...عموجان منو ببخشید که این حرف رو می زنم ولی به نظر من خیلی مسخره و مضحکه...نه، من اصلا حرفتونو قبول ندارم...اونا هیچ حقی ندارن من حتی مطمئن نیستم که اونا اسمم رو بدونن حالا چه طور می تونن چنین ادعایی داشته باشن...خواهش می کنم این بحث رو تموم کنید...اونا همون روزی که حاضر نشدن برای مراسم خاکسپاری بیان، برای من مردن...
و دوباره برای مدتی سکوت کرد و به حرفهای آقای پاشایی گوش سپرد و سپس با عصبانیت گفت:
- خواهش می کنم دیگه حرفش رو نزنید چون اصرارهای شما تاثیری روی نظر من نداره و غیر از اینکه شما از من برنجید چیزی عایدمون نمی شه.
و از هم خداحافظی کردند و سپهر تماس را قطع کرد. فرشته بسیار دوست داشت که بداند چه اتفاقی رخ داده و دلیل ناراحتی سپهر چیست. اما با توجه به حال سپهر ترجیح داد چیزی نگوید و در فرصت مناسب تری از جریان سر در بیاورد. سپهر بدون هیچ حرفی به اتاقش رفت و بعد از مدتی که از اتاق خارج شد رو به فرشته گفت:
- با من کار نداری؟
- کجا داری میری؟
- می رم وسایلم رو از اون خراب شده جمع کنم و بیارم.
فرشته به خوبی می دانست که آوردن وسیله بهانه است و سپهر نیاز به خلوت و تنهایی دارد. پس بدون هیچ مخالفتی گفت:
- نه، به سلامت.
سپهر رفت و فرشته با خود اندیشید.
- هر چی هست مربوط به پدربزرگ و مادربزرگش میشه. بعد این همه سال چی شده که حرف اونا پیش اومده؟ یعنی پیداشون شده؟
هنوز ذهنش از این افکار خالی نشده بود که صدای تلفن بلند شد.
- الو؟
- سلام فرشته جان خوبی؟
- سلام آقای پاشایی!!
- ببخش که باز هم مزاحم شدم. می خواستم درباره مسئله مهمی باهات صحبت کنم و ازت کمک بخوام. ولی قبلش می خوام بدونم از حرفایی که بین من و سپهر زده شده چیزی می دونی؟
فرشته بعد از کمی مکث جواب داد:
- نه چیزی نگفت و من هم چیزی نپرسیدم.
- ببین دخترم تو از همه زندگی سپهر خبر داری پس نیازی نمی بینم مقدمه چینی کنم. فکر کنم این رو بدونی که پدر و مادر مسعود تو انگلیس زندگی می کنن. من هربار که خواستم درباره اونا با سپهر صحبت کنم با عصبانیت ازم خواست که حرفی دربازشون نزنم ولی اینبار فرق می کنه. شهناز مادربزرگ سپهر، توی بستر بیماریه و حالش روز به روز بدتر می شه. اصرار داره که سپهر رو ببینه. وقتی باهاش در این مورد حرف زدم حتی حاضر نشد به تمام صحبت هام گوش بده. الان که با تو تماس گرفتم، دوباره حالش وخیم شده و با گریه ازم خواست تا قبل از مرگش سپهر رو ببرم پیشش. من هم چاره ای ندیدم جز اینکه با شما صحبت کنم.
فرشته که از فکر دوری سپهر دلشوره ای در جانش افتاده بود. گفت:
- ولی آقای پاشایی من به سپهر حق میدم که نخواد اونا رو ببینه. چون تا حالا حتی یکبار هم تلاشی برای دیدن سپهر نکردند. حتی برای مراسم خاکسپاری تنها فرزندشون حاضر نشدن بیان ایران و من می دونم بیشتر ناراحتی سپهر هم بابت همین قضیه است.
- بله می دونم حق با شماست. این موضوع دلیل داره که الان مجال گفتنش نیست. اما شما اینجا نیستین تا اشکهای این زن رو با حال بدش ببینید. آیا شما راضی میشید که مادربزرگش با حسرت دیدن نوه اش از دنیا بره. دکترها ازش قطع امید کردن و حالا اون اول انتظار سپهر و بعد هم مرگ رو می کشه.
فرشته با خود فکر کرد:
- اما من نمی تونم دوری سپهر رو تحمل کنم...ولی آرزوی اون زن واجب تر از تنهایی منه.
و در جواب آقای پاشایی گفت:
- من نمی تونم قول صد در صد به شما بدم که بتونم سپهر رو راضی کنم اما این قول رو بهتون میدم که تمام سعی ام رو برای راضی کردنش به کار بگیرم.
آقای پاشایی با خوشحالی که در صدایش مشهود بود گفت:
- واقعا ازت سپاسگذارم. تو همیشه نسبت به خانواده ما لطف داشتی امیدوارم بتونم یک روز تمام خوبی هات رو جبران کنم دخترم.
- خواهش می کنم من تا الان هر کاری کردم منتی بر کسی ندارم و تمامش رو یه وظیفه برای خودم تلقی می کردم.
- باز هم ازت تشکر می کنم. پس فعلا خدانگهدار و منتظر خبرتون هستم.
- بله خدانگهدار
فرشته خود را بین دوراهی می دید که باید هرچه زودتر تصمیم می گرفت که کدام راه را انتخاب کند. اگر سپهر را راضی به رفتن می کرد تحمل دوری را در خود نمی دید و اگر از او می خواست که به این سفر نرود چگونه با وجدان خود کنار می آمد. از اندیشیدن به این موضوع دچار کلافگی شده بود. حالا دلیل عصبانیت سپهر را متوجه می شد و به او حق می داد که بخاطر تمام سالهای بی کسی اش راضی به دیدن پدربزرگ و مادربزرگش نباشد.
دو ساعتی از تلفن آقای پاشایی می گذشت. ساعت سه بعدازظهر سپهر با چمدانی در دست به خانه بازگشت و مستقیم به اتاقش رفت. فرشته که تا آن ساعت از روز صبر کرده بود تا ناهار را با سپهر صرف کند برخاستو ضربه ای به در اتاق زد و گفت:
- سپهر ناهار خوردی؟
- نه نمی خورم اشتها ندارم.اگه کسی زنگ زد و با من کار داشت بگو خوابه.
فرشته دلیل این رفتار سپهر را خوب می دانست:
- باشه.
و به آشپزخانه رفت تا چیزی بخورد با خود می گفت:
- حالا چطوری بهش بگم. خدایا این چه راهی بود که پیش پام گذاشتی.
فرشته مشغول مطالعه بود که سپهر از اتاق خا رج شد.
- ساعت خواب. چه عجب!
- ممنون مگه ساعت چنده؟
- ساعت 7 شب
- جدی می گی؟
- بیا خودت ببین.
بعد از شستن صورتش در کنار فرشته نشست و گفت:
- عشق من چیکار می کنه؟ حوصلت سر نرفت.
- نه من به تنهایی عادت کردم.
- برعکس من که اصلا نتونستم عادت کنم...چه خبر از کار؟
- هیچی مثل همیشه سرو کله زدن با دخترای شیطون...امروز و هم تلفنی مرخصی گرفتم.
- منم از فردا صبح دوباره می رم شرکت...
- ببینم تو گرسنه نیستی؟ از صبح هیچی نخوردی.
- آره گشنمه
- خب پس من برم غذاتو آماده کنم
- نمی خواد آماده شو تا بریم بیرون یه گشتی بزنیم اصلا حوصله تو خونه موندن رو ندارم.
فرشته در دل از این حرف سپهر استقبال کرد و فکر کرد که شاید اینگونه راحت تر با سپهر حرف بزند. تمام لحظه لحظه ای را که می گذشت در درونش غوغابود و مدام با خودش در جدال بود که آیا کار درستی می کند؟ و هربار راضی می شد تا از خواسته ی خود برای شهناز خانم بگذرد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#43
Posted: 18 Aug 2013 00:57
عشق محال ۴۲
با کسالت آماده شد. چینی که بر ابروهایش افتاده بود بی آنکه خودش بداند حالتی اخم آلود به چهره اش بخشیده بود. سپهر متوجه پژمردگی فرشته شد ولی آن را به پای سکوت خودش درباره حرف های آقای پاشایی می گذاشت.
بعد از کمی چرخیدن در خیابانهای شهر، سپهر رو به فرشته گفت:
- خب خانمی شام رو کجا صرف کنیم؟
فرشته با بی حوصلگی گفت:
- فرقی نمی کنه.
- باشه پس به انتخاب من. می برمت یه جای خوب.
و بعد از مدتی جلوی ساختمانی تجاری که رستوران بزرگی در طبقه همکف آن قرار داشت نگه داشت. و در حالی که ترمز دستی ماشین را به سمت بالا می کشید گفت:
- بفرمایید.
فرشته بدون هیچ حرفی پیاده شد فکر می کرد که با بیرون آمدن از خانه حال بهتری پیدا خواهد کرد اما حالا به این نتیجه رسیده بود که حتی هم کلامی با سپهر و در کنار او بودن هم آرامش نمی کند. بی قراری که در وجودش بود رهایش نمی کرد. از سپهر ناراحت بود با اینکه می دانست او نقشی در این ماجرا ندارد اما ناخودآگاه از او دلگیر شده بود.
بعد از انتخاب مکانی برای نشستن توجه هردویشان با صدای بلند و شاد دختری به سمت راستشان جلب شد. تاجیک به همراه دو دختر دیگر که سپهر یکی از آنها را قبلا در دانشگاه دیده بود در همان مکان بود. سپهر با تعجب گفت:
- خانم تاجیک؟!
و تاجیک در حالی که به سمتشان می آمد با همان هیجان گفت:
- سلام آقای پاشایی! شما اینجا! چه تصادفی خیلی وقته ندیدمتون فکر کنم از شروع ترم جدید که تحویل پروژه شروع شده.
سپهر و فرشته نیز از جا برخاستند و احوال پرسی کردند. فرشته اصلا حال خوشی نداشت از اینرو حوصله ای در خود نمی دید تا به تعارف های این دو همکلاسی چشم بدوزد و از طرفی دیدن صمیمیت این دختر، حسادتش را بر می انگیخت. کمی به صورت تاجیک دقیق شد. چهره ی معمولی ولی با نمکی داشت و حرکاتش کمی با عشوه همراه بود. سپس نگاهی به سپهر انداخت وقتی لبخند زیبایی را که احساس می کرد فقط به روی خودش زده می شود، بر لب سپهر دید حسادتش بیشتر شد اخم هایش را در هم کشید. در همان لحظه تاجیک رو به سپهر گفت:
- خواهرتون هستن؟
سپهر که از شنیدن این سوال هول کرده بود بود با خود گفت:
- چی معرفی کنم؟ نمی تونم که بشینم داستان زندگیم رو اونم توی این موقعیت براش تعریف کنم.
با دیدن نگاه منتظر تاجیک با دستپاچگی و بدون هیچ فکری گفت:
- نخیر. از دوستان هستن.
تاجیک با تعجب و با حالتی که مشخص بود اصلا از این پاسخ سپهر خوشش نیامده گفت:
- از دوستان؟!
فرشته توقع چنین جوابی را از سپهر نداشت. بلکه انتظار این را می کشید که سپهر او را به عنوان نامزد خویش معرفی کند. دلخوریش تبدیل به عصبانیت شده بود و دیگر منتظر شنیدن باقی حرفهای آن دو نشد و رو به تاجیک گفت:
- منو ببخشید زیاد حال خوشی ندارم. میرم بیرون یه کم هوا بخورم.
- خواهش می کنم از آشنایتون خوشبخت شدم...
هنگامی که آنها را ترک می کرد متوجه نگاه متعجب و نگران سپهر شد. در جوابش چشم غره ای رفت و از در خارج شد. با خود می گفت:
- برای من همش دم از عاشقی میزنه اونوقت نمی دونم تینا و تاجیک و غیره و غیره تو زندگیش چیکاره ان...خیلی راحت منو به عنوان دوستش معرفی می کنه...
فرشته به خوبی می دانست که تمام حرفهایش بهانه ای بیش نیست اما آن شب از تمامی حرکات سپهر حرصش می گرفت و باعث دلخوریش می شد.
بعد از مدت کوتاهی سپهر با سرعت به سمتش آمد و گفت:
- چی شد؟ برای چی اومدی بیرون؟
- گفتم که حالم خوب نیست می خوام برگردم خونه.
سپهر با عصبانیت و از پشت دندانهای قفل شده اش گفت:
- مطمئنی که مشکلت من نیستم. چرا تا وقتی این دختره پیداش نشده بود حالت خوب بود.
- یعنی می گی دروغ می گم؟... در رو باز کن می خوام بشینم.
سپهر با ریموتی که در دست داشت درهای اتومبیل باز کرد و خودش نیز به تبعیت از فرشته پشت فرمان نشست. فرشته نگاه سردی به سپهر انداخت و گفت:
- مزاحمت نمیشم همین جا می شینم تو برو شامت رو بخور...من اشتها ندارم.
سپهر خواست چیزی بگوید ولی در این موقعیت سکوت را ترجیح داد. اتومبیل را روشن کرد و به سمت خانه هدایت کرد. در دل خود را مواخذه می کرد و می دانست که حرفش باعث رنجش فرشته گشته اما تصور نمی کرد که تا این حد او را عصبانی کند. باقی راه را هردو سکوت کرده بودند و حرفی نمی زدند. اتومبیل را جلوی خانه متوقف کرد و هر دو وارد حیاط شدند. فرشته با عصبانیت از سپهر فاصله گرفت تا داخل خانه شود که سپهر بازویش را گرفت و او را به سمت خود چرخاند و با خشم گفت:
- باز چته؟ دیگه شورشو در آوردی.
- من شورشو در آوردم؟! برای چی گفتی من دوستتم؟ ازم می خوای جواب تلفنای فرهاد رو ندم ولی خودت...
سپس کمی مکث کرد و دوباره ادامه داد:
- تینا و تاجیک و ... بعدش میخوای چه دختری رو بهم معرفی کنی.
سپهر با شنیدن نام فرهاد، عصبانیتش اوج گرفت و با فریاد گفت:
- فرهاد؟! چه زود باهاش صمیمی شدی!
- صمیمیت من به پای صمیمیت شما با خانم تاجیک نمی رسه.
بغض راه گلویش را بسته بود و به سختی نفس می کشید. بیشتر ناراحتی اش از این بود که نمی تواند حرف دلش را به سپهر بگوید. رویش را برگرداند تا به داخل خانه برود که دوباره سپهر مانعش شد و اینبار او را با سرعت در آغوش کشید و با حالت درمانده ای گفت:
- چرا با من اینجوری رفتار می کنی؟ چرا از عذاب دادن من لذت می بری؟ تو می دونی که حتی شنیدن اسم فرهاد منو ناراحت می کنه ولی توی کوچیک ترین بحثمون هم حرف اونو پیش می کشی. خیلی بی معرفتی...
خودش را از آغوش سپهر بیرون کشید و گفت:
- ولم کن سپهر دیگه از این وضعیت خسته شدم...
خواست از او فاصله بگیرد که سپهر دستش را گرفت و گفت:
- منم خسته شدم فرشته. واسه ی چی اینجوری رفتار می کنی؟
دیگر نتوانست جلوی اشک هایش را بگیرد و عاقبت بغضش شکسته شد. قطرات اشک مانند جوی باریکی در پی هم از چشمانش جاری می شد. با نگاهی بی تاب و صدای لرزان گفت:
- برای اینکه دوست دارم...می فهمی...
و دوان دوان از سپهر دور شد و به داخل خانه پناه برد. سپهر برای لحظاتی همان طور گیج و منگ ایستاده بود و حرف فرشته مدام در ذهنش تکرار می شد:
- برای اینکه دوست دارم...می فهمی...
قطره ی اشکی از گوشه چشمش روی گونه غلطید. با بهت و به آرامی گفت:
- دوستم داره...
و سپس لبخند ملیحی بر لبانش نقش بست. وارد خانه شد ولی فرشته را در پذیرایی ندید به سمت اتاق فرشته رفت. در اتاق باز بود. فرشته لبه ی تخت نشسته بود و به آرامی می گریست. به چارچوب در تکیه زد و به فرشته خیره شد. با لحن ملایم و مهربانی گفت:
- می فهمم عشق من. می فهمم...می خوای برات بگم وقتی عاشق شدی چی به سرت میاد؟ میگم تا بدونی که می فهمم.
و در حالی که اشکی از روی شوق در چشمانش حلقه زده بود شروع به گفتن کرد.
- وقتی عاشق شدی دوست داری که معشوقت همیشه جلوی چشمت باشه. از تک تک حرکاتش لذت می بری حتی اخم و ترشرویی هاش هم برات شیرینه...ولی وای به روزی که احساس کنی به کسی بیشتر از تو اهمیت میده مخصوصا که طرف همجنس خودت باشه شب و روزت تیره و تار میشه بی طاقت میشی دوست داری بمیری ولی این لحظه رو با چشم خودت نبینی...
سپس به سمت فرشته قدم برداشت و پایین پایش جای گرفت. دستش را در دست گرفت. فرشته با چشمان خیس از اشکش به سپهر چشم دوخت و سپهر ادامه داد:
می خوای بازم برات بگم؟...وقتی عشقت تو رو از خودش می رونه دیگه احساس می کنی غریب عالمی و هیچکسی رو نداری ولی بازم دلتو به دیدنش خوش می کنی...هی به خودت امید میدی که درست میشه بالاخره یه روزی اونم تو رو می خواد...وقتی عشقت ازت می خواد که کمتر هم دیگر رو ببینیم اون موقع است که دیگه زندگی برات بی معنی میشه. نفس کم میاری و هر روز آرزو می کنی که ایکاش هیچ وقت به این دنیا نیومده بودی...هر روز صبح که چشمات رو باز میکنی و خودتو تنها می بینی صورتتو با اشک چشمات می شوری...آره عزیز دلم می فهمم...وقتی که عاشقی تمام کارات فقط برای معشوقته اگه اون نباشه می خوای دنیا هم نباشه...وقتی اون نیست از نفس کشیدن خودتم بدت میاد از خودت حالت بهم می خوره...یه فکر عین خوره می افته به جونت اینکه حتما ایرادی داری که نتونستی دل معشوقت رو بدست بیاری...بارها تا مرز خود کشی رفتم ولی هربار خدای مهربون یه نشونه برام می فرستاد و از این کار پشیمونم می کرد. وقتی عزم ام رو برای خودکشی جزم می کردم سرو کله ی تو پیدا می شد و بازم به رسیدن به تو امیدوار می شدم...
دوباره قطره ی اشک از چشمانش جاری شد و اضافه کرد.
- وقتی از زبون خودت شنیدم که دوستم داری تازه فهمیدم که چقدر خدا دوستم داشته و نخواسته به معصیت کشیده بشم...چقدر خوبه زنده هستم و تونستم زیباترین کلمه زندگیم رو از زبونت بشنوم. کلمه ای که تا عمر دارم فراموشش نمی کنم.
فرشته خودش را در آغوش سپهر انداخت و با هق هق بلندی گریستن را از سرگرفت و با صدای لرزان و نفس های بریده اش گفت:
- سپهر دوست دارم... تو این مدت که پیشم نبودی...خیالم راحت بود که همین نزدیکی هستی و هر وقت بخوام می تونم ببینمت...فقط به همین امید بود...که تونستم دوریت رو طاقت بیارم.
سپهر در حالی که فرشته را با محبت بیشتری به خود می فشرد چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید. اینبار با خیالی آسوده و آرامشی بی وصف حرفش را زد:
- عاشقتم فرشته ی من...
فرشته احساس می کرد از بار سنگینی که به دوش می کشید خلاصی یافته. احساس سبکی می کرد و آرامش جایگزین تَنِش درونی اش شده بود اما هنوز هم از آینده ی نامعلومش می ترسید. سرش را بلند کرد و به چشمان سپهر خیره شد.
- سپهر بهم قول بده که هیچ وقت از این عشق پشیمون نشی...من می ترسم...می ترسم از اینکه یه روزی تنهام بذاری و از با من بودن خسته بشی.
سپهر همان طور که نگاه عاشقانه اش را به چشمان فرشته دوخته بود. با یک دست اشک را از روی گونه ی فرشته زدود و گفت:
- فرشته عزیزم به تمام مقدساتم قسم، به عشق پاکمون قسم می خورم بهت ثابت کنم که لیاقت اعتمادت رو دارم...
صورتش را نزدیک تر آورد و در گوش فرشته زمزمه کرد:
- دوستت دارم...قول میدم که هیچ وقت تنهات نذارم. قول میدم...
فرشته چشمانش را بست. سرش را به سینه ی سپهر چسباند و گفت:
- دلم می خواد همیشه کنارت باشم.
سپهر بوسه ای بر پیشانی فرشته نشان و گفت:
- منم همینطور. تو همه کس منی. تمام زندگی و هستی منی.
فرشته با نفس عمیقی عطر تن سپهر را به جان کشید و برای لحظاتی در آغوش سپهر آرام گرفت.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#44
Posted: 18 Aug 2013 00:58
عشق محال ۴۳
با حرفهای سپهر کمی از دلهره اش کاسته شده بود. احساس گرسنگی کرد. از سپهر فاصله گرفت و گفت:
- آخ بمیرم اصلا یادم نبود که تو نه ناهار خوردی نه شام من پاشم یه چیزی آماده کنم تا بخوریم.
از اتاق خارج شد و سپهر او را با نگاهش بدرقه کرد. مدت زیادی نگذشته بود که فرشته سپهر را به آشپزخانه فراخواند. فرشته رو به سپهر گفت :
- بیا شام بخور که فکر کنم داری تلف می شی.
- ممنون خوشگل خانم.
رو به روی سپهر نشست. و در حالی که روی صندلی جا به جا می شد گفت :
- بعد از شام باید باهات صحبت کنم.
- باشه عزیزم گوشای من برای شنیدن صدای قشنگت همیشه آمادس.
بعد از شام سپهر در جمع آوری ظرف های روی میز به فرشته کمک کرد. زمانی که فرشته قصد داشت تا ظرف های شام را بشوید سپهر گفت:
- تو دست نزن امشب من می خوام ظرفا رو بشورم.
- نمی خواد برو کنار.
- امکان نداره می خوام از الان ثابت کنم من از این مردایی نیستم که دست به سیاه سفید نمی زنن و به خانمشون کمک نمی کنن.
فرشته خنده ای کرد و در جواب حرف سپهر گفت:
- همچین میگی انگار تازه دیدمت.
- این سپهری که الان می بینی زمین تا آسمون با سپهر قبلا فرق داره. برای عشقم زندگی می کنم و هرکار می کنم به خاطر توئه.
- خب حالا من چیکار کنم.
- شما بشین حرفی رو که قرار بود بعد از شام بگی، بگو. بنده هم در حین ظرف شستن سراپا گوشم.
دوباره نشست و برای مدتی با لبخند به ظرف شستن سپهر خیره شد. سپهر که متوجه سکوت فرشته شد به سمت او چرخید و با تعجب گفت:
- پس چرا حرف نمیزنی بگو دیگه من منتظرم.
فرشته به خود آمد و گفت :
- داشتم به کار کردن تو نگاه می کردم. قشنگه.
- اِ چه خوب پس نگاه کن لذت ببر ولی حرفتو هم بزن.
و دوباره مشغول شستن شد. فرشته کمی جملات را در ذهنش جا به جا کرد. نفس عمیقی کشید و شروع به گفتن کرد:
- امروز که رفته بودی بیرون آقا داریوش زنگ زد و همه چیز رو بهم گفت.
سپهر شیر آب را بست و به سمت فرشته چرخید. در حالی که اخم هایش را در هم کشیده بود گفت:
- خب...
- می خوای چیکار کنی سپهر؟
- وقتی همه چیز رو برات تعریف کرده حتما اینو هم بهت گفته که چه جوابی بهش دادم.
- ولی سپهر تو نمی تونی به این راحتی اونا رو نادیده بگیری.
- کدوم راحتی؟ 24 سال برای فراموش کردن کافی نیست؟
- پس چه فرقی بین تو و پدر بزرگ، مادربزرگت هست. درسته اونا توی این سالها یادی از تو نکردن ولی تو هم هیچ وقت نخواستی قدمی برای دیدنشون برداری.
- من برای کارم دلیل داشتم ولی اونا چی؟
- آخه تو که هیچ وقت ندیدیشون شاید اونا هم دلیلی برای این همه فاصله و دوری از نوه شون دارن.
- ندیدمشون و نمی خوام که ببینمشون. هیچ دلیلی نمیتونه این همه بی رحمی رو توجیح کنه... اصلا من نمیفهمم برای چی عمو پای تو رو به این ماجرا باز کرد.
- حالا من نامحرم شدم.
- نه... فقط نمی خوام دردسرای من دامن تو رو هم بگیره.
- چه دردسری... پیرزن بیچاره داره می میره. اونا پدر بزرگ و مادربزرگ توان و الان بهت احتیاج دارن.
- فرشته تو دیگه چرا این حرف رو میزنی. کدوم پدربزرگ و مادربزرگ؟ همونایی که توی مراسم خاکسپاری پدر و مادرم نبودن؟ همونایی که حتی یه دفعه هم سراغی از من نگرفتن تا بفهمن اصلا زنده ام یا مرده؟ مگه میشه به آدمایی که فکر نمی کنن تو این سالها تنها نوه شون چه جوری زندگی می کرده یا کجا بوده گفت پدربزرگ و مادربزرگ؟
- نمی خوای بگی که داری تلافی می کنی؟
- تلافی!...نمی دونم
- نه سپهر تو نباید مثل اونا باشی.
سپهر با کلافگی گفت:
- فرشته منو به حال خودم بذار. شاید حق تو باشه ولی حرف زدن در این باره ناراحتم می کنه.
و بدون اینکه منتظر شنیدن حرف فرشته بماند به سمت اتاق حرکت کرد. فرشته با سرعت خودش را به سپهر رساند و به صورتش خیره شد و با لحن التماس گونه ای گفت:
- سپهر به حرفام فکر کن. کاری نکن که با یه تصمیم اشتباه تا ابد عذاب وجدان داشته باشی.
سپهر نگاه مغمومش را از فرشته گرفت و به اتاق رفت.
صبح با صدای فرشته چشمانش را گشود.
- سپهر پاشو از امروز دیگه تنبل بازی نداریم.
لبخندی زد و گفت:
- سلام صبح بخیر
- صبح شما هم بخیر. بجنب هنوز که دیرم نشده. صبحونه آمادس.
- چشم تو برو منم میام.
بعد از مدتی سپهر سر میز صبحانه حاضر شد.
- بعد از مدتها داریم صبحونه رو باهم می خوریم. اصلا زندگی من با تو یه جور دیگه اس.
- برای منم تنهایی خیلی سخت بود.
فرشته خواست تا دوباره درباره پدربزرگ و مادربزرگ سپهر از او سوال کند اما بعد از کمی سبک سنگین کردن به این نتیجه رسید که دوست ندارد روز سپهر را از همان اول صبح با این حرفها تلخ کند بنابراین حرفی از این ماجرا نزد.
بعد از خوردن صبحانه سپهر رو به فرشته گفت:
- امروز خودم می رسونمت.
- اگه همکارا ببینن...
- خب ببینن مگه داریم جرم می کنیم...فرشته یه چیزی رو بدون... تو از امروز فقط مال منی...هیچ چیزی هم نمیتونه مانع رسیدن ما به هم بشه... پس نگران هیچی نباش. باشه؟
فرشته لبخندی از روی رضایت زد و گفت:
- ولی اگه ماشین نبرم برای برگشتنم سخت میشه.
- خودم میام دنبالت. می خوایم بریم بیرون. البته خداکنه این دفعه مزاحمی پیدا نشه.
هر دو خانه را به سمت محل کار ترک کردند. سپهر راس ساعت هفت وارد شرکت شد و مستقیم به اتاقش رفت. بعد از پنج دقیقه علی نیز رسید و توسط منشی شرکت متوجه حضور سپهر شد. ضربه ای به در زد و در پی آن صدای سپهر بلند شد:
- بفرمایید.
علی با لبخند عمیقی وارد اتاق شد:
- بَـــه سلام رفیق شفیق. پارسال دوست امسال آشنا؟ راه گم کردی اینورا پیدات شده؟
سپهر برخاست و در حالی که با علی دست می داد گفت:
- دیگه دیگه چه کنیم...ما اینیم...
- نه قربان شما تشریف هم نمیاوردی غلامتون همه کارا رو راست و ریست می کرد.
- نه من از این اربابای بی رحم نیستم که به رعیت زیر دستم زور بگم.
- واقعا من موندم تو این اعتماد به نفس کاذب رو از کجا آوردی...ماشاالله رو که نیست سنگ پاست.
سپهر خنده ای سر داد. با دست اشاره ای به یکی از مبل های مقابل میزش کرد و گفت:
- بشین ببینم چه خبر؟ تو این دو سه روزی که نبودم چیکار کردین؟
- آهان... بازجوییه دیگه؟ اگر هم قرار باشه بازجویی بشه اونی که سوال می پرسه منم و اونی که جواب میده تو.
- من اگه بخوام تعریف کنم باید تمام روز رو بشینیم اینجا و حرف بزنیم. فعلا تو بگو چه خبر تا بعد منم واست تعریف کنم.
ساعت دوازده و نیم بود که خانم مرادی با ضربه ای به در وارد اتاق شد :
- آقای پاشایی می تونم برم برای ناهار؟
سپهر نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت:
- بله بفرمایید خسته نباشید.
- ممنون شما هم همچنین.
سپهر برخاست و به طرف اتاق علی حرکت کرد و بعد از در زدن وارد شد:
- خسته نباشی. پاشو آقای پشتکار وقته ناهاره...
- مرسی...بیا بشین
سپهر روی یکی از مبل ها نشست. علی رو به سپهر گفت:
- چه خبر؟ ما که گزارش کار دادیم. شما نمی خوای حرف بزنی؟ از فرشته خانم چه خبر؟
- به لطف آدم فروشی های شما سلامتی.
- اون که حقت بود. داشتی میزدی جاده خاکی...ولی من تا جایی که یادمه گفته بودم چیزی بهت نگه ها!!
- نمی خواست بگه از دهنش پرید.
- پس باهات حرف زده که الان اینجایی و سرعقل اومدی. من که از اول گفتم روی این عشق و عاشقی حساب باز نکن.
- اِ پس چه خوب شد که به حرفت گوش ندادم.
علی چشمانش را ریز کرد و با حالتی که گویی به چیزی شک کرده باشد گفت:
- چطور؟ مگه خبری شده؟
- حالا...
علی از جا برخاست و بالای سر سپهر ایستاد و در حالی که دستهایش را به کمرش زده بود گفت:
- حالا یعنی چی؟ عین آدم صحبت کن ببینم چی شده!
سپهر سرش را بلند کرد و در جوابش گفت:
- خیله خب بابا، مثل شمر بالا سرم وایستادی بشین تا بگم.
نشست و به جلو خم شد. آرنج هایش را بر روی ران پایش قرار داد و دستانش را در هم قفل کرد. سپهر ادامه داد :
- بالاخره راضی شد.
علی که تا آن لحظه نفس در سینه اش حبس شده بود به مبل تکیه داد و همزمان نفسش را با صدا بیرون داد دستش را بین موهایش فرو برد و با بهت گفت :
- پسر تو دیگه کی هستی؟ چی میگی؟ یعنی قبول کرد؟
- با اجازتون...
- برو بچه پرو تنها چیزی که این وسط مهم نیست اجازه ی منه... چطوری راضی شد؟ خانواده شم خبر دارن؟
- نه هنوز هیچکس خبر نداره.
- پس مکافاتی دارین سر راضی کردن اونا...
- همه چی ریخته بهم ولی باید هرچه زودتر خواستگاریم رو علنی کنم.
- به به پس حالا بشین فکر کن چطوری بگی که اونا هم کُپ نکنن.
- خدا بزرگه. فعلا پاشو بریم ناهار.
- بریم امروز ناهار مهمون توام.
- الکی خودتو مهمون نکن من یه پاپاسی هم واسه تو خرج نمی کنم.
- تو غلط می کنی. مگه دست خودته.
و در حین اینکه با هم صحبت می کردند از اتاق خارج شدند.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#45
Posted: 18 Aug 2013 00:59
عشق محال ۴۴
زنگ تفریح دوم خورده بود و فرشته در سالن شلوغ مدرسه قدم بر میداشت. صدای تلفن همراهش بلند شد. گوشی را از جیب مانتویش بیرون کشید و متوجه شد که پیام از طرف سپهر است.
- احساس خوبیه وقتی یه نفر دلتنگت میشه، احساس بهتریه وقتی یه نفر عاشقت میشه، اما بهترین احساس اینه که بدونی یه نفر هیچوقت فراموشت نمی کنه.
فرشته لبخندی زد و در جوابش نوشت:
- آره خیلی احساس خوبیه.
- خوشگل خانم من در چه حاله؟ تو کلاس نیستی؟
- اگه تو کلاس بودم که جوابتو نمی دادم. کارم تموم شده میرم خونه.
- مگه تا ساعت 5 تو مدرسه نیستی؟
- نه ساعت آخر کلاس ندارم.
اینبار تلفنش به صدا در آمد و فرشته جواب داد.
- سلام چطوری؟
- سلام خوبه خوب. جایی نرو دارم میام دنبالت.
- نه الکی از زیر کار در نرو من که می دونم شرکت تا ساعت 5 بازه.
- در نمیرم یه ربع دیگه اونجا ام. میایم شرکت تا وقتی کار من تموم بشه. چی بهتر از این که کنارم باشی.
- حرفشم نزن. بیام شرکت چیکار کنم حوصلم سر میره.
فرشته وارد اتاقی که رفت و آمد کمتری در آن بود شد تا بتواند با خیال آسوده حرف بزند.
- باشه خانم معلم حداقل یه امروز رو اجازه بده زودتر از شرکت بیام بیرون آخه امشب فرق داره.
- خیله خب ولی همین یه بار دوست ندارم زیر کار در رو باشی.
- چشم. خیلی ماهی فرشته...دوستت دارم.
با هر بار شنیدن این جمله احساس علاقه اش نسبت به سپهر شدت می گرفت و آرزو می کرد که ایکاش اکنون در کنار سپهر بود. به خوبی حس می کرد که وابستگیش به سپهر بیشتر از تمام این سالها شده در حدی که گاهی او را بی تاب می کرد. نگاهی به اطرافش انداخت و مطمئن شد که کسی در اتاق نیست. نفس عمیقی کشید و با صدای آرام و لحن بیقرارش گفت:
- منم... دوستت دارم.
- آخ...
- چی شد!...
- قلبم...
- قلبت چی شد؟
- داره وایمیسته... فرشته با من اینکارو نکن قلبم طاقت نداره. قبلش یکم مقدمه چینی کن اگه دو سه دفعه دیگه اینجوری بگی دوستم داری سکته رو میزنم. بذار یکم بگذره تا به شنیدن این حرفای قشنگ اونم از زبون تو عادت کنم. وگرنه ذوق مرگ میشما...
- ترسیدم سپهر...این چه شوخی ایه.
- شوخی نکردم عزیزم عین واقعیته.
- خیله خب اگه می خوای بیای زودباش چون نمیتونم زیاد اینجا علاف بشم.
- باشه باشه اومدم. پس فعلا خداحافظ عشق من.
- خداحافظ.
بعد از گذشت بیست و پنج دقیقه دوباره تلفن فرشته به صدا در آمد.
- بله؟
- بیا من جلوی مدرسه ام فقط زودتر چون بد جایی وایستادم.
- باشه.
تماس را قطع کرد. با سرعت کیفش را بر روی دوشش انداخت و از مدرسه خارج شد. اتومبیل سفید رنگ سپهر را دید دوان دوان به سمت او رفت و داخل نشست.
سپهر در حالی که اتومبیل را به حرکت در می آورد نگاهی به فرشته انداخت. به نظرش چهره ی فرشته شاداب تر و زیباتر از همیشه بود. گفت:
- دیر کردم؟
- آره ولی نه زیاد.
- معذرت می خوام.
- اشکال نداره... حالا داریم کجا میریم؟
- جایی که هیچ مزاحمی نباشه تا شبمونو خراب کنه.
- خدا کنه...
سپس به سمت سپهر چرخید و کمی چشمانش را ریز کرد و ادامه داد:
- ولی سپهر بیا و راستشو بگو اگه دختر دیگه ایی رو می شناسی الان از زبون خودت بشنوم بهتره تا با چشم خودم ببینم.
سپهر قیافه ی متفکرانه ای به خود گرفت و گفت :
- والا دخترایی که میشناسم زیادن...
فرشته که متوجه جدی نبودن حرف سپهر شده بود یک دستش را به کمر زد و گفت:
- چشمم روشن...
- بله ولی یکیشونو شناخت بیشتری نسبت بهش دارم...
فرشته کنجکاو شد و پرسید:
- اونوقت میشه بگی این دختر کیه؟
- عجله نکن میگم... داشتم میگفتم
و دوباره با هیجان ساختگی ایی شروع به گفتن کرد.
- وای فرشته نمیدونی وقتی با چشمای قشنگش بهم نگاه می کنه دیوونه میشم. دلم میخواد محکم بغلش کنمو بگم دیوونتم دیوونه...
فرشته متوجه شده بود که منظور سپهر خود اوست گفت:
- وااا چه بی حیا...خیلی پرویی که این حرفا رو جلوی من میزنی. ولی یه چیزی رو باید به اطلاعت برسونم آقا بعید میدونم اون دختر اجازه همچین کاری رو بهتون بده.
- مگه تو می شناسیش.
- یه حدسایی میزنم...ببینم احیانا اسمش فرشته نیست.
- اِ تو از کجا میدونی؟ ولی اون اجازه میده.
- نمیده...
- اجازه میده...
- دِ میگم اجازه نمیده؟
- آخه چرا؟
- چون گذشت زمان جاهلیتم... اوضاع عوض شده بنابراین خیلی چیزا هم عوض میشه.
- بی خیال فرشته...
- همین که گفتم بیشتر هم اصرار کنی محدودیت بیشتر میشه و ممکنه وقتی تو هستی حجابمو رعایت کنم.
- وای نه غلط کردم.
فرشته خنده ای سرداد و گفت:
- پس اعتراض ممنوع.
سپهر سری تکان داد و در حالی که با یک دست بر روی فرمان می کوبید گفت:
- هی بدبختی...
فرشته که به کل ماجرای آقای پاشایی را از یاد برده بود با یادآوری آن آرامش خاطر و شعف از درونش پرکشید و جای آن را نگرانی دلشوره گرفت. کمی سکوت کرد و سپس با لحن جدی ایی روبه سپهر گفت:
- سپهر؟
- جانم؟
- به حرفام فکر کردی؟
سپهر کمی چهره اش را درهم کشید و حرفی نزد.
- فکر می کنی از این که این حرفا رو بهت میزنم خوشحالم؟ نه به خدا... برای منم سخته. هروقت یادش می افتم دلشوره می گیرم هم به خاطر اینکه عموت ازم خواسته راضیت کنم و هم اینکه طاقت دوریت رو ندارم. ولی اینجوری نمیشه...
اینبار سپهر با لحن ناراحتی گفت:
- چه جوری؟ مگه برای تو مشکلی درست شده خودم از عمو می خوام که دیگه در این باره حرفی بهت نزنه.
- نه اصلا منظورم این نبود...
می دانست که نمی تواند به همین راحتی او را مغلوب کند بنابراین تصمیم گرفت از حربه ی خاص خودش یعنی محبت و علاقه برای راضی کردن سپهر استفاده کند.
- سپهر، عزیزم، ما از هیچی خبر نداریم نمیدونیم که چرا نخواستن تو رو ببینن یا اصلا هیچ تماسی باهات نداشتن. بذار حرفمو رک بهت بزنم... دلم نمی خواد زندگیمون با آه و حسرت یه پیرزن شروع بشه. اونا تو اون کشور غریبن شاید دلیل قانع کننده ای داشتن که سالهاست پاشونم توی خاک وطنشون نذاشتن. نمی خوام همیشه یه ترس تو وجودم باشه که مبادا آه مادربزرگت زندگیمونو خراب کنه... به خاطر من سپهر خواهش می کنم.
سپهر که تحت تاثیر حرفهای فرشته قرار گرفته بود گفت:
- فرشته عزیزم من نمیذارم که هیچ چیزی زندگیمونو خراب کنه...ولی با این حال برای اینکه خیالت راحت بشه میگم که امروز خیلی به حرفات فکر کردم. هنوزم میگم، فکر نمیکنم که وظیفه یا مسئولیتی در قبال اونا داشته باشم ولی خودمو راضی کردم تا ببینمشون اول همه به خاطر تو که برام تو دنیا عزیزترینی و بعد هم به خاطر وظیفه ی انسانیم همین و بس...
فرشته با خوشحالی گفت:
- می دونستم سپهر...تو بهترینی...
سپهر حرفش را قطع کرد و گفت :
- ولی شرط دارم...
لبخند روی لبهای فرشته خشکید و با تعجب گفت:
- چه شرطی؟
- الان نمیگم وقتی برگردیم میگم.
- اِ چرا بگو دیگه.
- صحبت در این مورد بسه گفتم که آخر شب میگم.
فرشته با اعتراض به صندلی تکیه زد و سکوت کرد. خودش هم ترجیح داد تا دیگر حرفی نزند.
اتومبیل را مقابل یک باغ رستوران که در یکی از مناطق خوش آب و هوای اطراف تهران قرار داشت متوقف کرد. فرشته درحالی که پیاده می شد گفت:
- نه خوشم اومد خوش سلیقه ایی.
سپهر نیز بعد از مدتی پیاده شد و به سمت فرشته رفت.انگشتانش را بین انگشتان ظریف فرشته قفل کرد.
- سپهر زشته؟
- تو رو خدا امشب رو نزن تو برجکم... بابا نگران چی هستی؟ بذار همه عالم و آدم بدونن که تو فقط مال منی.
فرشته دهانش را باز کرد تا دوباره اعتراض کند که سپهرگفت:
- فرشته، جان من اذیت نکن.
از گرمای دست های سپهر در آن سرمای شب لذت می برد. کمی لرز بر تنش افتاده بود. خودش را جمع کرد و به سپهر نزدیک تر شد. با هم داخل شدند. نورهای سبز رنگ ورودی را روشن کرده بود و بوی اشتهاآور انواع کباب های ایرانی فضا را پر کرده بود. با هر گامی که بر می داشتند صدای خرد شدن برگهای خشکیده پاییزی بلند می شد. خالی بودن تخت های محوطه حکایت از سرمای همیشگی محیط می کرد. وارد سالن زیبا و سنتی که در ساختمان اصلی باغ بود شدند. با ورودشان گرمای لذت بخشی صورتشان را نوازش داد و بوی غذا شدیدتر شد. داخل سالن هم تخت های متعددی چیده شده بود چیدمان سنتی به همراه نوای موسیقی اصیل ایرانی محیط گرم و دلپذیری را فراهم کرده بود فرشته با دست تختی را نشان داد و گفت:
- اونجا بشینیم کنار اون سماور زغالیه.
تمام مدتی را که در آن مکان می گذراندند هردو با شوخی و خنده سر به سر هم می گذاشتند و از با هم بودنشان لذت می بردند. در همان ابتدای بازگشتشان باران شدیدی شروع به باریدن گرفت. فرشته دستش را از پنجره ماشین بیرون برد و گفت:
- بارون رو دوست دارم.
- پس شبمون با این بارون قشنگ تر شد.
- داریم بر می گردیم؟
- چیه دلت نمی خواد برگردیم؟
- نه منظورم این بود که نمی خوای شرطت رو بگی.
- ذهنت رو مشغول کرد نباید اون موقع بهت می گفتم.
- ولی گفتی پس الان بگو.
- باشه
و سپس کمی در سکوت فکر کرد و شمرده شمرده شروع به گفتن کرد.
- اگه قرار باشه برم خارج از کشور میخوام که قبل از رفتنم خیالم از بابت تو راحت باشه.
- یعنی چی؟
- یعنی اینکه قبل از رفتنم باید تو رو از آرش خواستگاری کنم.
دستان فرشته به سرعت شروع به لرزیدن کرد و مانند تکه های یخ شد. قلبش به سرعت میزد و از فکر کردن دراین باره سرش سوت کشید.
- نه تو رو خدا سپهر... بذار برای بعد
- بعد یعنی کی؟
- بعد از اینکه از سفر برگشتی...
- گفتم که شرط من برای رفتن همینه میخوام یه جورایی با خیال راحت راهی بشم در غیر اینصورت نمیتونم برم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#46
Posted: 18 Aug 2013 01:00
عشق محال ۴۵
فرشته با کلافگی گفت:
- آخه الان اصلا وقت مناسبی برای اینکار نیست.
- ایرادش چیه؟ آخرش که چی؟ باید مادرجون و آرش هم اطلاع پیدا کنن. اینجوری حداقل خیالم راحت میشه که اونا هم از علاقه من به تو خبر دارن و هر دقیقه نگران این نیستم که مادر جون بهت فشار میاره تا جواب فرهاد رو بدی.
فرشته یک دستش را روی پیشانی اش قرار داد و به آن تکیه زد و دوباره گفت:
- نمیدونم چی بگم... می ترسم... وقتی بهش فکر میکنم انگار تو دلم رخت می شورن حال بدی پیدا می کنم... تو اصلا نگران نیستی؟
- نگران چی عزیز من؟ خواستگاریه دیگه.
- همه چیز رو باید بهت گفت؟ یعنی تو خودت نمی دونی که به احتمال خیلی زیاد اونا مخالفت می کنن؟ از همین الان تمام تنم می لرزه اصلا روم نمیشه که تو روشون نگاه کنم.
سپهر اتومبیل را در یکی از خیابان های خلوت متوقف کرد و به سمت فرشته چرخید. نگاه پر مهرش را به چشمان فرشته دوخت و گفت:
- منم نگرانم ولی نه تا این حد که از گفتن خواستم منصرف بشم... فرشته، مگه گناه کردیم که عاشق هم شدیم. مگه خواستگاری از تو جرمه؟ می فهمم چی میگی بازم همون بحث تکراری فاصله سنی مونه اما عزیز دلم وقتی تو منو قبول کردی و بهم اطمینان کردی دیگه چرا باید اونا مخالفت کنن مگه غیر از اینه که من و تو قراره باهم زندگی کنیم پس نگرانیت بی مورده... قبلا گفتم بازم میگم فرشته ی من بهت قول میدم که هیچ وقت تنهات نذارم... باور کن این سفر هم اگه میخوام برم به اصرار خود توئه وگرنه دلم نمی خواد لحظه ای از کنارت دور بشم... اصلا فراموشش کن پشیمون شدم نمیرم تو هم این همه خودتو اذیت نکن...
فرشته میان کلامش پرید و گفت:
- نه سپهر خودت گفتی میرم نزن زیرش...
و بعد از مکث کوتاهی با حالت مستاصل و نگاه نگرانی گفت:
- باشه قبوله ولی بذار اول خودم یه چیزایی به مامان بگم که در جریان باشه بعد اگر خواستی به آرش بگی ایرادی نداره بگو.
سپهر لبخند ملیحی بر لب نشاند و یک دستش را بر روی دست فرشته قرار داد:
- باشه اینطوری خیلی بهتره... پس دیگه غصه نخور و بخند بذار شبمون همین طوری قشنگ بمونه.
فرشته لبخندی بر لب نشاند و سپهر در حالی که دوباره اتومبیل را به حرکت در می آورد گفت:
- آفرین دختر خوب...
قبل از خواب رو به سپهر گفت :
- سپهر فردا زنگ بزنم به آقای پاشایی و خبر رفتنت رو بهش بدم؟ فکر کنم خیلی خوشحال بشه.
- باشه خبر بده ولی خودمم باید باهاش تماس بگیرم تا ببینم کی و چه جوری ببینمش. تو کی با مادرجون صحبت می کنی؟
فرشته با چهره ای ناراحت گفت:
- نمی دونم...
- همین فردا تماس بگیر و بهش بگو چون با عجله ای که عمو داشت فکر نکنم رفتنم بیشتر از یک هفته طول بکشه.
- فردا؟!... خیله خب می گم... دیگه برم بخوابم وگرنه صبح خواب می مونیم. شب بخیر
- شبت بخیر عزیزم.
ساعت 5 بعدازظهر بود و فرشته خسته از کار روزانه به طرف اتومبیلش حرکت کرد تا به خانه بازگردد. درگیری ذهنی اش نیز به این خستگی دامن زده بود. پشت فرمان ماشین نشست. سرش را به فرمان تکیه داد و چشمانش را بست حتی توان بازگشت به خانه را نیز در خود نمی دید. مدتی نگذشته بود که احساس کرد کسی به شیشه ضربه می زند. سرش را بلند کرد و چهره ی بشاش و شیطنت آمیز یکی از شاگردانش را دید. دختر سبزه و بذله گویی که همیشه با تکه کلامهایش، بچه های کلاس را می خنداند. شیشه را پایین داد و با تعجب به دخترک خیره شد.
- دوباره سلام خانم.
- علیک سلام
- دیدیم سرتنو به فرمون ماشین تکیه دادین فکر کردیم چیزی شده. حالتون خوبه؟
فرشته لبخندی زد و گفت:
- خوبم. ممنون. از خستگی بود.
- خسته نباشید.
- سلامت باشی.
- پس اگه کار ندارید من برم خداحافظ.
- خداحافظ
دخترک هنوز مسیر زیادی را طی نکرده بود که فرشته صدایش زد:
- رحمانی...
دختر برگشت و گفت :
- بله خانم.
- یه دیقه بیا.
دوباره کنار اتومبیل ایستاد و خم شد. سرش را روبه روی شیشه نگه داشت و گفت:
- بله
- مشکلی داری؟
- نه خانم چه مشکلی؟
- منظورم اینه که تو خانوادتون مشکلی هست؟
دخترک چهره اش را درهم کشید و با کمی لکنت جواب داد:
- نه مشکلی نداریم. مگه چیزی شده؟
- پس چرا درس نمی خونی تو دختر مهربون و خیلی باهوشی هستی. اصلا دوست ندارم تو هم جزو اون دسته از دانش آموزایی باشی که توی کلاس های تابستونی می بینمشون.
- به خدا سخته...
- بله وقتی درسی رو نخونی و براش وقت نذاری سخت میشه تو امتحان کن چند وقت بچسب به درس اونوقت میبینی که ریاضی چه درس شیرینیه.
- چشم خانم.
- می تونی رو کمک منم حساب کنی هرجایی ایراد داشتی بیا و ازم بپرس تو زنگ تفریح یا موقع هایی که می دونی بیکارم فرصت رو از دست نده حتما بیا سراغم...
دختر لبخندی بر لب زد و با لحن سپاسگذارانه ای گفت:
- چشم. قول میدم . شما خیلی خوبین خانم سمیعی.
- تو خودت خوبی...
سپس اشاره ای به دو دختری که کمی آن طرف تر ایستاده و با نگاه متعجب به آن دو خیره شده بودند کرد و گفت:
- برو مثل اینکه دوستات منتظرتن.
و دختر با خوشحالی گفت:
- خداحافظ
- خداحافظ
بعد از رفتن دختر فرشته زیر لب و با خود گفت:
- من که می دونم تو خونه مشکل داری. یعنی همه دبیرا می دونن دیگه چیو پنهون می کنی. دختر بیچاره. امان از دست این پدر مادرایی که یه ذره هم به آینده بچه شون فکر نمی کنن.
و سپس به راه افتاد. در طول مسیر مدام به این فکر می کرد که چگونه موضوع را با مادرش در میان بگذارد. شیوه های مختلف را بررسی می کرد و هربار یکی از آنها را به دلیلی رد می کرد.
وارد خانه شد و بعد از تعویض لباس تصمیم گرفت که با روشن خانم تماس بگیرد اما دوباره منصرف شد و با خود گفت:
- بهتره اول یکم استراحت کنم خیلی خسته ام بعد که بیدار شدم زنگ می زنم.
روی تخت دراز کشید و چشمانش را بست اما همزمان با بسته شدن چشم هایش افکار دلهره آور به ذهنش هجوم می آوردند و مانع به خواب رفتنش می شدند. حدود نیم ساعت گذشته بود و تلاش های فرشته برای خوابیدن بی فایده بود عاقبت کلافه وار روی تخت نشست با لحن عصبانی گفت:
- اَه چرا این فکرای لعنتی دست از سرم برنمی داره...دارم می میرم از بی خوابی...
باصدای در سکوت کرد. بعد از مدتی صدای سپهر در خانه پیچید.
- فرشته جان...فرشته؟
- جانم...
سپهر در چارچوب در ظاهر شد و گفت:
- سلام... خوبی؟
- سلام...نه اصلا خوب نیستم.
و سپهر در حالی که در کنار فرشته روی تخت می نشست گفت:
- چرا؟
- فکر عکس العمل مامان و آرش داره دیوونم می کنه.
- آخه قربونت برم من که گفتم بذار خودم با آرش صحبت کنم و همه چیو بهش بگم. تو هم این همه اذیت نشی. خودت نذاشتی.
- نه اینجوری نمیشه. خودم اول به مامان بگم بهتره. اگه نگم امکان داره از دستم ناراحت بشه که چرا همون اول به خودش نگفتم... الانم خیر سرم اومدم بخوابم بس که دلشوره دارم خوابم نمیبره.
- از قیافت معلومه اصلا حال خوشی نداری. رنگت پریده... به هیچی فکر نکن و راحت بخواب...دلشوره نداره که یه چیزی میشه دیگه... من میرم یه دوش بگیرم.
- باشه برو...
بعد از رفتن سپهر فرشته با خود اندیشید.
- بهتره الان که سپهر نیست به مامان زنگ بزنم.
و هنگامی که از رفتن سپهر مطمئن شد گوشی تلفن را برداشت و شروع به شماره گیری کرد. با هر بوقی که می شنید ضربان قلبش تندتر می شد و لرزش اندامش بیشتر. خودش هم نمی دانست که این حال بد از چه چیزی نشأت می گیرد. بعد از سه بوق آزاد روشن خانم پاسخ داد:
- الو؟
- سلام مامان؟
- سلام قربونت برم؟ خوبی؟
- خداروشکر خوبم شما خوبین چه خبر؟ آرش و نازنین خوبن؟
- همه خوبن. سلامتی تو چیکار می کنی چه عجب فکر کنم دو هفته ای باشه که ازت خبری نیست.
- یه کم سرم شلوغ بود نرسیدم زنگ بزنم. شما که دیگه باید عادت کرده باشین.
- آره دیگه عادی شده. از سپهر چه خبر؟
- سلامتی اونم خوبه سلام می رسونه.
فرشته نمی دانست که چگونه حرفش را بزند. سکوت کرد و روشن خانم از لحن و سکوت او پی برد که فرشته برای گفتن چیزی شک دارد.
- فرشته مادر ساکت شدی! چیزی شده؟ خبریه؟
- نه مامان چه خبری؟
- من مادرتم از روی صداتم می فهمم که یه چیزیت هست. پس سعی نکن چیزی رو از من پنهون کنی. حالا بگو ببینم چیزی شده؟
- گفتم که مامان چیز خاصی نیست. فقط... فقط...
و دوباره سکوت کرد
- فقط چی بگو دیگه جون به لبم کردی.
- آخه... روم نمیشه بگم.
- نکنه درباره فرهاده؟ قبولش کردی؟
فرشته با دستپاچگی جواب داد:
- نه نه... ربطی به اون نداره.
- پس چیه که روت نمیشه بگی؟ خواستگار جدید پیدا شده؟
فرشته احساس کرد که با این سوال کمی کارش راحت تر شده و در پاسخ روشن خانم گفت:
- راستش... آره...
روشن خانم خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
- خب اینکه خجالت نداره. خواستگاره دیگه. حالا کی هست؟ تو واسه هیچ خواستگاری اینقدر خجالتی نبودی!
قلب فرشته با شدت به سینه می کوبید. دستانش به حدی سرد شده بود که دیگر احساسشان نمی کرد. به لکنت افتاده بود و دیگر نای ایستادن نداشت. با خود می گفت:
- خدایا کمکم کن چه جوری بگم. خدایا خواهش می کنم...چی بگم؟
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#47
Posted: 18 Aug 2013 01:01
عشق محال ۴۶
و سپس با کلمات بریده بریده پاسخ داد:
- خـ خودش با آرش تـ تماس میگیره
- کی با آرش تماس میگیره؟ خود خواستگاره؟ نگفتی کیه؟ چرا اینقدر هول کردی فرشته.
فرشته احساس می کرد که هر آن احتمال شکستن بغضش وجود دارد. آب دهانش را به سختی بلعید و با لبهایی که از فشار عصبی بیرنگ و خشک شده بود گفت:
- خود سـ سـ سپهر با آارش صحبت مـ می کنه.
روشن خانم با تعجب گفت:
- سپهر؟! یعنی از دوستای سپهره؟!
فرشته سکوت کرده بود و روشن خانم تنها صدای نفس های تند فرشته را می شنید. بعد از کمی تفکر از حال عجیب فرشته به موضوع پی برد. و با صدای نسبتا بلندی گفت:
- خدا مرگم بده... فرشته خواستگاری که می گی سپهره؟!
و بازهم جوابی نشنید و این سکوت باعث شد تا شک روشن خانم به یقین تبدیل شود. با همان تن صدا و تعجبی که با عصبانیت همراه بود ادامه داد.
- سپهر غلط کرد. همیشه گفتن اول حرف و مزه مزه کن بعد بگو. پسر عقلشو از دست داده.... چقدر بهت گفتم فرشته اینقدر این بچه رو دنبال خودت نکشون. گفتم بزرگ شده خوب نیست دیگه دختر و پسر جوون نامحرم زیر یه سقف باشن... آمد به سرم از آنچه می ترسیدم... حالا چه جوری به آرش بگم...اگه داداشت بفهمه فرشته خدا بخیر کنه...یادته می خواستی بری تهران و سپهر و باخودت ببری چقدر باهات مخالفت کرد... سپهر لقمه بزرگتر از دهنش برداشته...
- ماما....
- مامانو یامان. فرشته این پنبه رو از گوشت بیرون کن که بخوای به سپهر جواب بدی... صداتم در نمیاد و به هیچکس هیچی نمیگی...فهمیدی؟
- اما...
- همین که گفتم... تا الان به حال خودت رهات کردم و آزاد گذاشتمت تا خودت تصمیم بگیری ولی دیگه زیر بار این حرف نمیرم... اشتباه کردم. فرهاد بیچاره رو بگو که چند ماهه آزگاره که علاف تو شده... ازت نمیگذرم اگه روی حرفم حرف بزنی...
فرشته نمیتوانست هیچ دفاعی از خود یا سپهر بکند و تنها با بغضی در گلو به سرزنش های روشن خانم گوش سپهرده بود.
- از این به بعدم اگه این قضیه رو از زبون هرکسی بشنوم از چشم تو می بینم... نا امیدم کردی فرشته...
و با لحن تند و خشنی خداحافظی کرد و بدون اینکه منتظر پاسخ فرشته بماند تماس را قطع کرد.
فرشته روی یکی از مبل ها جای گرفت و کمی خودش را جمع کرد. تا به حال این همه تندی و این لحن سرد را از مادرش ندیده بود. به سختی راه اشک هایش را سد کرده بود تا سپهر متوجه موضوع نشود. دوست نداشت فعلا چیزی به او بگوید. به حرفهای مادرش می اندیشید. سپهر در حالی که حوله ی کوچکی روی سرش انداخته بود وارد پذیرایی شد و گفت:
- اِ تو هنوز بیداری؟ پس چرا نخوابیدی؟
فرشته به زحمت لبخند تلخی زد و گفت:
- آره خوابم نبرد...
- برو بخواب خانمی. خستگی از صورتت میباره... اینجوری ضعیف میشی ها...
فرشته نگاه غمگینش را به میز روبرویش دوخت و گفت:
- نگران نباش چیزیم نمیشه. خوبم.
- معلومه خوبی!
و سپس به سمت فرشته رفت و دستش را گرفت. با اصرار او را به اتاق خوابش برد و گفت:
- بخواب تا خیالم راحت بشه.
فرشته روی تخت و به پهلو دراز کشید. سپهر پتو را رویش کشید و خودش در کنار تخت روی زمین نشست و به چهره ی فرشته خیره شد.
- خب چشماتو ببند و به هیچی هم فکر نکن... من اینجا کنارتم و تا وقتی خوابت نبره از اینجا تکون نمی خورم.
فرشته چشمانش را بست و زیر لب گفت:
- چقدر خوبه که کنارم هستی...
سپهر در جوابش گفت:
- بخواب عزیز دلم ... بخواب فرشته ی زمینی من.
و فرشته با شنیدن همین کلمات زیبا از زبان سپهر به خواب رفت.
چشمانش را گشود ولی جز تاریکی چیزی ندید متوجه باریکه ی نوری که از بین در عبور کرده و وسط اتاق نقش بسته بود شد و بعد از کمی دقت صدای شرشر آب که گویی از آشپزخانه می آمد را شنید. برخاست و برق اتاق را روشن کرد و به ساعت نگاهی انداخت. عقربه های ساعت 8 و نیم شب را نشان می داد. خستگی اش از بین رفته بود ولی همچنان دلهره و غصه در دلش جای داشت. تمایلی به گفتن آنچه که از زبان مادرش شنیده بود را نداشت اما این را خوب می دانست که در نهایت سپهر باید در جریان این تماس و حرفهای روشن خانم قرار بگیرد. دوست داشت هنگامی که از خواب برمی خواست دیگر اثری از کابوس های بیداریش نباشد و همه چیز روال عادی و شیرین خودش را داشته باشد. با رفتار مادرش احساس تنهایی می کرد و به شدت نیاز داشت تا با شکوفه درد دل کند اما حتی جرات اینکار را هم نداشت چون حرف روشن خانم به خوبی در ذهنش مانده بود که از او خواسته بود تا موضوع را به هیچکس نگوید. از اتاق خارج شد و سپهر با دیدن فرشته گفت:
- سلام خانوم ساعت خواب.
- ممنون داری چیکار می کنی؟
- دیدم خیلی خسته ای حسابی تو خواب ناز بسر می بری. گفتم نمیشه شکم مبارک رو که چشم انتظار گذاشت این شد که آستین و بالا زدم و خودم آشپزی کردم.
- باریکلا...نــــه معلومه حسابی آقا شدی دیگه وقت زن دادنته.
- مگه شک داشتی عزیزم.
- حالا چی درست کردی؟
- یه غذای من درآوردیه. حالا وقتی خوردی نظرتو بگو.
- راهی بیمارستان نشیم!
- حالا ببینا یه شب من کاری شدم اومدم تو آشپزخونه. ببینم میتونی استعداد من رو در نطفه کور کنی...
- خیله خب آقای استعداد...چه خبر؟
- سلامتی...مگه تو قرار نبود به عمو زنگ بزنی و جریان رو بهش بگی؟
- آخ یادم رفت. اینقدر امروز روز خسته کننده ای بود که نای هیچ کاری رو نداشتم. حالا چی شد خودت زنگ زدی؟
- نه عمو زنگ زد.
- خب چی شد؟
- اجازه میدی اول شام بنده رو نوش جان کنیم بعد مفصل همه رو برات تعریف کنم.
- باشه منم موافقم چون به شدت گشنمه.
- بفرمایین خانم شما بشینید تا من شام رو آماده کنم.
- بذار کمکت کنم.
- نه نمیخواد خودم صفر تا صدشو انجام میدم.
فرشته در حالی که روی صندلی نشسته بود دوباره با شوخی تعارف کرد:
- نه تو رو خدا بذار بیام کمک آخه اینجوری که زشته...
سپهر خنده ای کرد و گفت:
- فعلا مثل اینکه صندلیه شما چسب داشته شما چسبیدین بهش و کاری از دستتون بر نمیاد پس مجبوری منتظر بشینی تا بنده شام رو آماده کنم.
- چاره ای نیست دیگه... پس زودباش...
- چشم خانمی.
بعد از مدتی سپهر ظرفی از غذا را که در آن محتویاتی که بیشتر سفید رنگ بود را روی میز قرار داد. فرشته کمی نگاه کرد و سپس در حالی که چهره اش را درهم کشیده بود گفت:
- وایییی سپهر این دیگه چیه؟
- هنوز اسم براش انتخاب نکردم.
- قیافش که اصلا قشنگ نیست. میشه بگی چی توش ریختی؟
- اول بخور ببین چه جوریه بعد اه و واه کن. بعد از اینکه خوردی میگم توش چی ریختم.
و فرشته با اکراه شروع به خوردن کرد و سپهر به چهره ی فرشته خیره شد تا عکس العملش را مشاهده کند. کمی لقمه را در دهان جا به جا کرد و گفت:
- نه بابا خوش مزه اس آفرین...
سپهر لبخندی زد و گفت :
- خواهش میکنم خیالم راحت شد حالا با روانی آسوده شروع به خوردن می کنیم.
و با سرعت شروع به خوردن کرد.
- یواش تر الان خفه میشی...
بعداز صرف شام فرشته رو به سپهر گفت :
- خب حالا که گرسنگی برطرف شد تعریف کن ببینم به آقای پاشایی چی گفتی؟
- تقریبا نیم ساعتی بود که تو خوابیده بودی تلفن زنگ خورد ولی تو از خستگی اصلا متوجه نشدی وقتی گوشی رو برداشتم دسیدم عمویه می خواست با تو صحبت کنه ولی من که می دونستم قضیه از چه قراره گفتم فرشته خوابه و اگر می خواین در مورد اومدن باهاش صحبت کنین باید بگم که من موافقم ولی فقط به اصرار فرشته و به عنوان یه وظیفه ی انسانیم قبول کردم که ببینمشون.
- خب عموت چــ...
حرف فرشته با صدای تلفن همراه سپهر قطع شد سپهر از روی مبل برخاست و گوشی را از روی اپن آشپزخانه برداشت و نگاهی به آن انداخت و با تعجب رو به فرشته گفت:
- فرشته آرشه؟!
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#48
Posted: 18 Aug 2013 01:01
عشق محال ۴۷
فرشته با سرعت از جا برخاست و با یک دست ضربه ای روی گونه اش نواخت. با چشمانی که از شدت ترس از حدقه بیرون زده بود گفت:
- وای... خاک بر سرم شد. سپهر جواب ندی ها...
سپهر با تعجب پرسید:
- چرا؟! مگه چی شده؟!
فرشته به سمت سپهر رفت و بازویش را گرفت و با چهره ی ملتمسانه ای گفت:
- تو رو خدا سپهر. جواب نده... آرش همیشه به خونه زنگ میزد خودت تعجب نکردی که چرا به گوشیت زنگ زده؟
- خب بگو چی شده؟ چرا اینجوری می کنی؟ الان قطع میشه.
- بهتر بذار قطع شه...آخه... امروز زنگ زدم به مامان و جریان خواستگاری تو رو براش گفتم.
- خب اینکه خیلی خوبه قرارمون همین بود مگه غیر از اینه؟
- نه ولی مامان خیلی ناراحت و عصبانی شد. گفت دیگه حق ندارم دراین مورد صحبت کنم. تازه تهدید کرد که اگه آرش بفهمه شر به پا می کنه.
صدای زنگ تلفن همراه دیگر قطع شده بود. سپهر اخمهایش را درهم کشید و گفت:
- انتظار نداشتی که همون اول موافقت کنند خب معلوم بود مخالفت می کنن ولی ما نباید به این راحتی کوتاه بیایم.
رو بروی فرشته ایستاد و دستانش را روی شانه های فرشته قرار داد. به چشمان فرشته خیره شد و گفت:
- فرشته قول بده که تا آخرش بامن باشی و هرچقدر هم سختی کشیدیم هیچکدوم کم نیاریم. قول بده رفیق نیمه راه نباشی...
فرشته پاسخ نگاه سپهر را که پر از عشق وعلاقه بود با لبخندی داد و گفت:
- قول میدم عزیزم... همیشه در کنارتم.
دوباره صدای تلفن همراه سپهر به صدا در آمد و فرشته با دستپاچگی گفت:
- خدایا... دوباره آرشه؟
- آره ناراحت نباش... حالا که خیالم از تو راحت شد دیگه با اطمینان حرفمو میزنم.
- می خوای چیکار کنی؟
و سپهر بدون اینکه جوابی بدهد دکمه گوشی را برای پاسخگویی فشرد.
- الو؟.... سلام آرش جان. اتفاقا خودم می خواستم بهت زنگ بزنم. خوبی؟.....
فرشته با ترس به حرفهای آن دو گوش سپرده بود و مدام در دل دعا می کرد که اتفاق ناگواری رخ ندهد. لحن سپهر کمی خشک و جدی شد و گفت:
- بله درست شنیدی......من کاری نکردم که بخواد حرمت بینمون شکسته بشه..... چرا اینقدر بی منطق برخورد میکنی آرش...
فرشته احساس می کرد که لحظه به لحظه برخشم سپهر افزوده می شود و صدایش اوج می گیرد.
- گناه نکردم که فرشته رو دوست دارم..... آرش صداتو بیار پایین اون هیچ تقصیری نداره.....
صدای سپهر از شدت خشم دو رگه شده بود و شقیقه هایش می زد.
- من هیچ وقت از اعتمادت سوء استفاده نکردم...... کدوم اشتباه تو به عاشق شدن میگی اشتباه........آرش دیوونه بازی درنیار ......الو؟...الو؟
فرشته سرش را بین دستانش گرفت. همان جا نشست و قطرات اشک از چشمانش جاری شد. سپهر که حال فرشته را دید دستش را گرفت و او را برروی یکی از مبل ها نشاند و خودش در کنارش جای گرفت.
- واسه چی گریه می کنی؟ چیزی نشده.
- دیگه می خواستی چی بشه. از این بدتر که تو و آرش دعواتون بشه؟
- دعوا چیه قربونت برم یه بحث مردونه بود همین. تو خودتو ناراحت نکن مطمئن باش همه چی درست میشه...
- چه جوری درست میشه؟ معلوم بود آرش خیلی عصبانیه صدای هوار زدنشو منم می شنیدم.
- مگه تو قول ندادی کنارم باشی و با هر مشکلی جا نزنی؟ پس قوی باش هنوز چیزی نشده ما هنوز روزای سخت تری رو پیش رو داریم.
آنشب خانه سکوت غمباری به خود گرفته بود و فرشته و سپهر هر کدام در خلوت خود به مشکلات پیش رویشان می اندیشیدند. سپهر روی تختش دراز کشیده بود و یک دست را زیر سرش قرار داده بود. با صدای تقه ای که به در خورد نیم خیز شد و گفت:
- بفرمایید...
فرشته وارد شد و گفت:
- خواب که نبودی؟ دیدم برق اتاقت روشنه گفتم حتما بیداری.
- نه بیدار بودم. تو چرا نخوابیدی؟
- هم به خاطر فکرو خیال هم اینکه امروز یکی دو ساعتی خوابیدم.
سپهر لبه ی تخت نشست و گفت:
- بیا بشین.
فرشته در حالی که کنار سپهر می نشست گفت:
- داشتی می گفتی عموت چی گفته که آرش زنگ زد. دیگه بقیه شو تعریف نکردی... حالابگو ببینم چی شد؟
- وقتی به عمو گفتم که قبول کردم تا ببینمشون خیلی خوشحال شد و کلی از من و تو تشکر کرد. بهم گفت که از این کارم پشیمون نمی شم و جواب تمام سوالاتمو می گیرم. گفت هرچه زودتر خودش شخصا پیگیر کارم میشه تا بتونم تا هفته ی دیگه اونجا پیششون باشم.
- امروز چند شنبه اس؟
- چهارشنبه.
- وای چقدر زود یعنی توی این هفته که میاد امکان داره بری؟
- بله.
- من دق می کنم تا تو برگردی سپهر.
- منم اصلا دلم نمی خواد تنهات بذارم ولی چیکار کنم.
فرشته با صدای آرام و غمگینی گفت:
- حالا تکلیف شرکت چی میشه؟ اصلا چند وقت این سفر طول می کشه؟
- برای شرکت با عمو صحبت کردم. گفت ترتیب یه دوره آموزشی رو میده تا توی سفر بیکار نباشم و از طرفی ضرری به شرکت نخوره. غیر از اون هم گفت با نفوذی که توی شرکت های خارجی داره شاید بتونه چند شریک خارجی برای سرمایه گذاری تو شرکت برامون جور کنه. اگه بشه خیلی خوبه چون میتونیم هم خدماتمون و هم خود شرکت رو توسعه بدیم.... نمیدونم چقدر سفرم طول میکشه بستگی به حال مادربزرگم داره ولی عزیز دلم مطمئن باش تمام تلاش من اینه که هرچه زودتر خودمو به تو برسونم و درکنار تو باشم.
- میدونم که همینطوره ولی دست خودم نیست از همین الان وقتی به رفتنت فکر می کنم دلم میگیره...
- فرشته اینطوری منم ناراحتم. دارم میرم دیار غربت بعد اگه تو اینجوری غمبرک بزنی که یه روزم نمیتونم طاقت بیارم... می خوای نرم؟
- اِ تا من هرچی میگم تو بگو نَرم. با تو نمیشه درد دل کرد.
- قربون دلت بشم اخم نکن.
فرشته برخاست و همزمان گفت:
- بگیر بخواب. مثل اینکه دیگه خوابت میاد شب بخیر.
سپهر خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
- شب بخیر. خوابای خوب ببینی.
- با اتفاقای امروز حتما خوابای خوب می بینم.
و از اتاق خارج شد.
روز پنجشنبه بود. فرشته و سپهر روز کاری سبک تری را نسبت به روزهای قبل داشتند. ساعت 2 و نیم فرشته در حال جمع آوری وسیله هایش برای بازگشت به خانه بود که تلفن همراهش به صدا در آمد. همین طور که به سمت درب خروجی مدرسه حرکت می کرد نگاهی به صفحه ی گوشی انداخت و نام آرش را مشاهده کرد. از ترس قالب تهی کرد و رنگ چهره اش به سفیدی گرایید. با عجله از مدرسه خارج شد و داخل اتومبیلش نشست.
- الو؟
- سلام.
- سلام داداش. خوبی؟
- مگه تو حال خوبم واسه آدم میذاری... سپهر هنوز دهنش بو شیر میده حالیش نمیشه داره چیکار میکنه تو که مثلا هیکل بزرگ کردی و عقل و شعورت میرسه واسه چی قبول کردی؟
- آرش با من اینجوری حرف نزن.
- اِ میخوای قربون صدقه ات برم...
فرشته نفس عمیقی کشید و سعی کرد بر اعصابش مسلت شود. تصمیم داشت از انتخابش دفاع کند و همانگونه که سپهر از او خواسته در برابر خواسته اش کوتاه نیاید. در نتیجه پاسخ داد:
- بچه که نیستم. کاری رو کردم که فکر میکنم درسته...
صدای آرش به فریاد تبدیل شد و گفت:
- تو مگه فکرم میکنی؟ اگه فکر کرده بودی الان روزگار ما این نبود که بخواد بعد از 17 18 سال روی من و سپهر بهم باز بشه...
درحالی که صدای فرشته نیز ناخوآگاه بلند شده بود گفت:
- آخرش که باید خودم تصمیم می گرفتم تا با کی زندگی کنم. خوب من تصمیمو گرفتم و میخــــ....
آرش با فریاد بلندی حرف فرشته را قطع کرد و گفت:
- دهنتو ببند... چشم مامان، روشن. کجاست تا بیاد ببینه چطور دختر دسته گلش به خاطر سپهر تو روی داداش بزرگش وایستاده... یه دفه دیگه اسم این پسره رو از زبونت بشنوم من میدونم و تو. از اولش قبول این پسره اشتباه بود... وسایلتو جمع می کنی تو همین هفته میام دنبالت و بر میگردی شیراز...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#49
Posted: 18 Aug 2013 01:02
عشق محال ۴۸
فرشته از این حرف آرش جا خورد. تصور همه چیز را می کرد الا اینکه به شیراز بازگردد.
- حالت خوبه؟ من تموم کار و زندگیم اینجاست اگر تو هم بخوای من نمی تونم بیام.
- دو هفته مرخصی بگیر. خودم آشنا دارم کارای انتقالی تو به شیراز ردیف میکنه. اون خونه رو هم بذار همونجوری باشه تا بعد فعلا سپهر میتونه همونجا زندگی کنه.
فرشته با صدای فریاد مانند و نفس های تندش گفت:
- یعنی چی آرش؟ خودت می بری و می دوزی؟ من نمیام شیراز...
- تو غلط می کنی. می خوای اونجا باشی که هرکار دلت خواست بکنی هیچکس هم نباشه که ازت ایراد بگیره؟ کور خوندی....همین که گفتم توی همین هفته میام دنبالت.
و بدون اینکه منتظر پاسخ فرشته بماند تماس را قطع کرد.
حال فرشته بسیار بد بود سرش را روی فرمان قرار داد و شروع به هق هق کرد. بعد از لحظه ای با اشک هایی که امانش نمی داد اتومبیل را روشن کرد و به راه افتاد مسیر زیادی را طی نکرده بود اما روحیه ی خراب و چشمان اشک آلودش دیدش را تار کرده بود و باعث شده بود تا چندباری به مرز تصادف برسد. عاقبت در یکی از خیابان ها توقف کرد و شماره ی سپهر را گرفت. بعد از چند بوق صدای سپهر شنیده شد:
- سلام فرشته خانم...
فرشته با صدای لرزان گفت:
- سلام
- فرشته داری گریه می کنی؟ چی شده؟
- سپهر حالم خیلی بده نمیتونم تا خونه رانندگی کنم.
- تو الان کجایی؟ آخه چی شده عزیز دلم.
- آرش زنگ زده بود...
و با این حرف دوباره چانه اش شروع به لرزیدن کرد و هق هقش شروع شد.
- گریه نکن. باشه بگو کجایی تا بیام دنبالت من تو راه خونه ام.
فرشته آدرس محلی را که در آن توقف کرده بود به سپهر داد و بعد از مدتی سپهر خودش را به آنجا رساند. با صدای ضربه ای که به شیشه خورد سرش را بلند کرد و چهره ی مهربان و نگران سپهر را مشاهده کرد. هنگامی که شیشه را پایین داد سپهر بلافاصله گفت:
- تو که هنوز داری گریه میکنی؟ چشمات شده کاسه خون. بیا پایین با ماشین من میریم. خودم بعدا میام ماشینتو برمیگردنم خونه.
مطیعانه پیاده شد و به همراه او داخل اتومبیل نشست. سپهر به سمتش چرخید و گفت:
- کی زنگ زد؟
- وقتی داشتم از مدرسه میومدم بیرون؟
- خب حرف حسابش چیه؟
با لحن گریانش گفت:
- کدوم حرف حساب همش حرف زور بود.
- خیله خب بعدا که حالت بهتر شد دربارش صحبت می کنیم.
سپس دستش را پیش برد و اشک های فرشته را پاک کرد:
- دیگه گریه نکن. باشه؟
و به سمت خانه به راه افتادند.
هنگامی که وارد حیاط خانه شدند. فرشته از اتومبیل پیاده شد. هنوز چند قدمی بیشتر نرفته بود که احساس سرگیجه کرد و نتوانست کنترلش را حفظ کند و به زمین افتاد. سپهر که در حال بستن در اتومبیل بود با دیدن این صحنه با شتاب به سمت فرشته رفت. بازویش را گرفت و او را بلند کرد:
- داری چی به روز خودت میاری؟
و به او کمک کرد تا به اتاقش برود. من میرم بیرون لباستو عوض کن و استراحت کن. بعد از مدتی سپهر چند ضربه به در کوبید و با اجازه ی فرشته وارد اتاق شد. فرشته روی تخت نشسته بود و زانوهایش را در آغوش گرفته بود.
- نگاه کن چه جوری غمبرک زده! نمی خوای بگی آرش چیکار داشت؟
و فرشته با چهره ی مغمومش گفت:
- میگه باید برگردم شیراز... میخواد همین هفته خودش بیاد دنبالم.
سپهر با ناراحتی گفت:
- چرا آرش اینجوری می کنه؟... پس کارت چی؟
- میگه آشنا داره که انتقالیم رو برای شیراز بگیره...
- خبر دارن که منم دارم میرم؟
- نه هیچکس خبر نداره.
- فرشته، عزیزم، میدونم که ناراحتی ولی میخوام یه چیزی بگم قول بده ازم دلخور نشی!
- چی؟
- منم با این کار آرش موافقم نه به خاطر دلایلی که اون داره نه فقط به این دلیل که اینجوری تو دیگه توی این شهر بزرگ که ممکنه برات هزار تا مشکل و دردسر پیش بیاد تنها نیستی و خیال منم راحت تره... البته موقتا و تا وقتی که خودم از سفر برگردم...راستش بیشترین دغدغه ام برای رفتن همین تنها موندن تو بود ولی اگه با آرش بری حداقل میدونم که خانوادت در کنارتن.
فرشته با عصبانیت گفت:
- تو و آرش فقط به خودتون فکر می کنین...پس من چی؟...اصلا براتون فرقی میکنه که چی به سر من میاد؟
- چرا عصبانی میشی؟ باور کن من برای خودت نگرانم قربونت برم. به این فکر کردی تو این مدتی که من نیستم تک و تنها چه جوری میخوای سر کنی...
- مگه اون چند وقتی که تو نبودی چه جوری گذشت؟ الانم همون کار رو می کنم.
- اونموقع فرق داشت. درسته با تو زندگی نمی کردم ولی همین دور و اطراف بودم و هروقت اراده می کردم میتونستم بیام و ببینمت... فرشته جان به فکر منم باش اگه یه بار زنگ بزنم و به هردلیلی جواب ندی دلم هزار راه میره تا وقتی که بفهمم کجایی؟ ولی وقتی برگردی شیراز حداقل میتونم سراغتو از بقیه بگیرم.
- چقدر هم بقیه از من به تو اطلاعات میدن اونم با این جریانات.
- به من میگن سپهر پاشایی اگر هم خبری ندن خودم خبرگیر میارم.
- یه کم خودتو تحویل بگیر...
- پس قبول کردی که بری؟!
- من کی همچین حرفی زدم. اصلا معلوم نیست با مرخصیم اونم برای دو هفته موافقت بشه یا نه.
- خب همینکه بهش فکر میکنی خوبه... ولی مواظب خودت باش تو دیگه فقط مال خودت نیستی تموم هستی و زندگیه منی.
- سپهر اینطوری حرف نزن فکر میکنم الان میخوای بری دلهره میگیرم.
- خیله خب پس دیگه تو هم زانوی غم بغل نکن چون من دلهره میگیرم... راستی عمو باهام تماس گرفت و گفت احتمالا بلیط ام برای چهارشنبه این هفته اُکی بشه...
- نه چقدر زود... سپهر تو بری من چیکار کنم.
- شما خودتو برای خواستگاری رسمی من که در اولین فرصت بعد از سفرم انجام میشه آماده میکنی.
- فکر میکنی با این اوضاع بشه؟
- من به وضع موجود کاری ندارم.
فرشته نگاه مظلومانه اش را به صورت سپهر دوخت و گفت:
- سپهر؟
- جان سپهر؟
- دلم برات تنگ میشه...
- منم همینطور قشنگ من...
و به سمت فرشته رفت تا او را در آغوش بگیرد اما بلافاصله فرشته دستانش را سپر قرار داد و گفت:
- هی آقا کجا؟
سپهر با اعتراض گفت:
- فرشته؟
- جان فرشته؟
- جونت بی بلا چرا حالگیری میکنی؟
- من که قبلا تذکر داده بودم محض یادآوری دوباره میگم که دیگه این قبیل حرکات تا اطلاع ثانوی تعطیله.
سپهر لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:
- اطلاع ثانوی یعنی کی؟
فرشته درحالی که به زحمت لبخندش را پنهان کرده بود جواب داد:
- خیلی پررویی سپهر پاشو برو بیرون...
- مگه من چی گفتم؟ خب دارم معنی حرفی که خودت زدی رو ازت میپرسم.
- حالا یه چیزی از دهنم پرید تو باید زودی بل بگیری؟
سپهر خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
- من که میدونم حرف دلت بود...
با این حرف فرشته با سرعت از تخت بیرون آمد و به سمت سپهر دوید و سپهر دوان دوان از اتاق خارج شد. با خروجش فرشته در اتاق را بست و آن را قفل کرد.
- فرشته وا کن درو...
- نمی کنم... خیلی پررویی....
سپهر دهانش را نزدیک در برد و گفت:
- وا نمی کنی؟
- نه
- باشه پس منم میرم و تا یه ماه پیدام نمیشه.
دیگر صدایی از سمت فرشته نشنید. اینبار به آرامی صدایش کرد:
- فرشته؟
بازهم صدایی نشنید ولی بعداز مدت کوتاهی قفل در باز شد. سپهر وارد شد و فرشته را دید که لبه ی تخت نشسته و با چهره ی غمگینی به زمین خیره شده است. کنارش نشست و گفت:
- فرشته؟ چی شد یهو؟!
-.....
- قهری؟
- خیلی بدی سپهر. از نقطه ضعفم استفاده می کنی تا اذیتم کنی.
و سپهر متعجب گفت:
- من غلط بکنم به خدا منظوری نداشتم شوخی کردم همین. من اگه یه ماه از تو دور باشم که دیگه جنازم میاد ایران... قربونت برم تو که اینقدر زود رنج نبودی.
- پشیمونی؟ هنوزم دیر نشده...
- ای بابا چرا همچین میکنی فرشته. من هر چی میگم تو باز یه جوری میزنی تو پرم. اینی رو که میگم آویزه گوشت کن. دنیا به این بزرگی رو میبینی؟ با این همه آدمای جور و واجور . توی تمام این آدما تو فقط و فقط مال خود خود منی. پس دیگه دوست ندارم هیچ وقت این حرف رو ازت بشنوم. من و تو به هم قول دادیم که به پای هم وایستیم درسته؟
فرشته با سر حرف سپهر را تایید کرد و سپهر با لحن جدی گفت:
- پس خودت جواب حرفت رو دادی.
و برخاست و از اتاق خارج شد.
فرشته متوجه شد که باعث رنجش سپهر شده است و این امر باعث شد تا دچار عذاب وجدان شود. خودش هم نمی دانست که چرا تا این حد حساس شده بود اما این را خوب می دانست که فکر دوری از سپهر بی تاثیر بر این موضوع نیست.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#50
Posted: 18 Aug 2013 01:04
عشق محال ۴۹
روز یک شنبه اواسط آبان ماه بود. رفتن سپهر در روز چهارشنبه قطعی شده بود و از طرفی آرش در تماس دیگری که با فرشته گرفته بود به او اطلاع داد روز دوشنبه برای بازگرداندن فرشته به تهران خواهد آمد.
فرشته وارد خانه شد و مشغول تعویض لباس شد. به یاد هدیه ایی که شاگردش رحمانی به عنوان قدرشناسی از مهربانی هایش به وی داده بود افتاد. بسته ی کادو پیچ شده را از کیفش بیرون کشید و با لبخندی بر لب مشغول باز کردن آن شد. یک تاپ نیم تنه ی مشکی رنگ بود. فرشته در دل گفت:
- دستت درد نکنه عزیزم ولی من که نمی تونم اینو بپوشم.
با اینکه در تمام این سالها با سپهر زندگی می کرد اما همیشه سعی می کرد تا لباس مناسبی را نزد او به تن کند و اغلب تیشرت و یا تونیک به تن داشت مگر مواقعی که استثنا بود مانند مجالس که در این مدت زیاد پیش نیامده بود. لباس را به تن کرد و موهایش را در اطرافش ریخت و با همان شلوار جین مقابل آینه ایستاد. کاملا اندازه بود گویی که بدنش را قالب گرفته باشد. رنگ مشکی آن سفیدی تنش را بیشتر نمایان می کرد و موهای طلایی رنگش زیبایی دوچندانی به ترکیب لباس هایش می بخشید. در حال تماشای خود بود که تلفن به صدا در آمد. به ناچار برای اینکه تماس قطع نشود مجبور شد با همان لباس وارد پذیرایی شود.
- بله؟
- سلام خانم خوش معرفت.
- سلام شکوفه خوبی؟
- ممنون از احوال پرسی های شما...
- عجیبه زنگ زدی تا جایی که من یادمه تو از این کارا بلد نبودی! حالا آفتاب از کدوم طرف دراومده؟
- آفتاب از سمت خبرای تازه در اومده...
- کدوم خبر؟
- بروووو... خودتی! قضیه چیه که داری میای شیراز؟
- چه زود خبرا میرسه؟ تو از کجا میدونی؟
- کلاغه خبرا رو میرسونه. تفره نرو یالا جواب منو بده.
- وقتی اومدم بهت میگم...
سپهر وارد خانه شد. فرشته پشت به در ورودی مشغول صحبت بود و متوجه حضور سپهر نشد.
- سلام خوشگل خانم...
چشمان فرشته گرد شد و بدون اینکه حرکتی کند گفت:
- وای خدا نکشتت شکوفه...
- چی شد؟
- زهر مار...بعدا خودم باهات تماس میگیرم.
و تماس را قطع کرد. با سرعت به سمت اتاقش حرکت کرد ولی در بین راه سپهر دستش را گرفت و او را به سمت خود کشید.
- سلام کردما خانوم خانوما.
در حالی که سعی میکرد مچ دستش را از بین انگشتان قوی سپهر بیرون بکشد گفت:
- علیک سلام... ولم کن.
- کجا میری؟
- سپهر ول کن. میخوام برم اتاقم لباس عوض کنم.
سپهر با جبر او را در آغوش کشید و گفت:
- مگه لباسات چشه به این قشنگی؟
و فرشته تقلا می کرد تا خود را از سپهر جدا کند.
- مسخره بازی درنیار سپهر ولم کن.
- محشر شدی عزیزم. بذار یکم نگات کنم.
سپهر با دستی که دور کمر فرشته حلقه کرده بود او را بیشتر به خود فشرد و با دست دیگرش صورتش را به سمت خود چرخاند و با نگاه عاشقانه ایی به او نگریست. فرشته از حرکت ایستاد و به چشمان سپهر خیره شد. نگاه ملتهب سپهر او را جادو کرده و توانایی هر حرکتی را از او سلب کرده بود.
- فرشته باورت میشه فردا قراره از هم دور بشیم؟
و فرشته همچنان مسخ چشمان سپهر بود.
- من بدون چشمای قشنگت چطوری طاقت بیارم؟... دوستت دارم فرشته...
صدای طپش های قلب سپهر را به وضوح می شنید. و همزمان با آن سرعت گرفتن ضربان قلب خود را نیز حس میکرد. سینه اش گنجایش نفس های تند و عمیقش را نداشت. گرمای دست سپهر را بر کمرش احساس میکرد.
- منم دوستت دارم سپهر...
سپهر لبهایش را به آرامی به فرشته نزدیک کرد و فرشته بی اختیار پاسخش را داد. شلاق نفس های داغ سپهر را که بر پوستش نواخته می شد به خوبی حس می کرد. زمان زیادی نگذشته بود که دوباره صدای تلفن در فضا پخش شد. هردو به سمت تلفن نگاه کردند. فرشته با سرعت خود را از آغوش سپهر بیرون کشید و به اتاقش پناه برد و سپهر با کلافگی تلفن را برداشت.
- الو؟
- سلام چطوری؟
- سلام قربانت تو خوبی؟
- خوبم.چه خبرا؟
- سلامتی با فرشته کار داری؟
- آره...
- مگه نگفت خودش باهات تماس میگیره؟
- وا چرا شما همچین می کنین خب یهو بگو مزاحمی دیگه... اصلا تو اونجا چیکار میکنی؟ مگه خودت خونه زندگی نداری؟
فرشته بدون توجه به حرفهای آن دو پشت میز تحریرش نشست. آرنج هایش را روی میز قرار داد و سرش را بین دستانش گرفت.
- این چه کاری بود کردم... بچه شدی فرشته... کنترل حرکات خودتم نداری... اَه...لعنتی...
با اتمام حرفهای سپهر با سرعت برخاست و در اتاق را قفل کرد. سپهر متوجه این حرکت او شد سری تکان داد و به اتاق خودش رفت.
یک ساعت بعد از اتاقش خارج شد و متوجه شد که فرشته همچنان در اتاقش بسر می برد. با صدای آرامی گفت :
- فرشته؟ خوابی؟
- نه بیدارم.
کمی صدایش را بلندتر کرد:
- پس چرا خودتو حبس کردی بیا بیرون همش یه روز دیگه پیش همیم میخوای این یه روزم تو اتاقت بگذرونی؟
فرشته شرم داشت تا دوباره با سپهر روبرو شود اما از طرفی می دانست که نمی تواند تمام مدت را در اتاق بماند. به ناچار از اتاق خارج شد. سپهر با دیدنش لبخند معنی داری زد و گفت:
- به چه عجب! گفتم لابد خوابت برده که نمیای بیرون...
-سپهر سر به سرم بذاری میرم تو اتاقم...
دستهایش را به نشانه تسلیم بالا برد و گفت:
- باشه باشه... فقط جان من بیا به این شکوفه یه زنگ بزن که منو کچل کرد بس که سین جیمم کرد.
و سپس زیر لب گفت:
- خروس بی محل...
- مودب باش...
- چشم یادم نبود دوست جون جونیته...
تلفن به صدا درآمد.
- آه بیا خودشه میگی نه نگاه کن.
و گوشی تلفن را برداشت.
- بله؟..... سلام.... بازم تویی زلزله....خیله خب بابا گوشم کر شد چرا جیغ جیغ می کنی؟
و سپس گوشی را به سمت فرشته گرفت و گفت:
- بفرما نگفتم.
فرشته گوشی را از سپهر گرفت:
- الو؟ سلام؟
- سلام. چرا این سپهر اینجوری میکنه.
- چه جوری؟
- نگهبان برا خودت گذاشتی؟ یه جوری رفتار میکنه انگار باید اول از اون اجازه کتبی بگریم بعد زنگ بزنیم با تو صحبت کنیم.
- ولش کن اون خسته اس.
- به من چه که خسته اس. خودت چطوری؟
- مرسی. مگه من بهت نگفتم که خودم باهات تماس میگیرم؟ هنوز یک ساعت نشده سه دفه زنگ زدی.
- خب اون جوری که تو قطع کردی اصلا فضولی اجازه نداد از پای تلفن جنب بخورم. راستی اون سپهر اونجا چیکار میکنه مگه خودش خونه نداره که همش اونجا پلاسه...
- کلید کردی رو سپهر ها شکوفه... موقتا اینجا زندگی می کنه.
- اِ چرا؟
- وای اومدم شیراز قول میدم بشینم همه چیز رو برات اعتراف کنم. قبوله؟
- با این که تا اون موقع من از فضولی می ترکم ولی چه کنم چاره ایی نیست...باشه. پس فعلا خداحافظ
- خداحافظ.
سپهر درحالی که روی کاناپه روبروی تلویزیون داراز کشیده و شبکه های تلوزیون را به دنبال برنامه نامعلومی جستجو می کرد گفت:
- بالاخره بی خیال شد.
- اوهمم
- دِ باز کجا داری میری؟
- میرم شام درست کنم.
سپهر نشست و گفت:
- نمی خواد بیا بشین. فردا که آرش برسه بعید میدونم بذاره دیگه حتی کلمه ایی باهم حرف بزنیم. مثلا تا تو بخوای بگی سپهر یه دفعه میپره وسط حرفت و میگه...
و در حالی که کمی صدایش را کلفت کرده بود ادای آرش را در آورد:
- هیس ...دخترم دخترای قدیم اسم شوهر می یومد هزار تا رنگ عوض می کردن.
و هردو با هم زیر خنده زدند.
- اگه به آرش نگفتم اداشو در میاری.
- به ضرر خودت میشه چون آرش میزنه شل و پلم میکنه تو هم مجبوری یه عمر با شوهر چلاق سر کنی.
فرشته خنده ایی سرداد و گفت:
- دیوونه...
- فدای خنده هات. بخند عزیزم بخند میخوام لبای خندونت خوب یادم بمونه. قراره تو سفرم فقط با یاد نگاهت و لبای خندونت سر کنم.
سپس آهی کشید و سکوت کرد. فرشته کنار سپهر نشست. دستش را روی دست او قرار داد و گفت:
- دلم برات تنگ میشه سپهر.
سپهر بوسه ای بر دستان فرشته نشاند و گفت:
- قول میدم هرروز بهت زنگ بزنم. تو هم هر وقت دلت تنگ شد زنگ بزن فرقی هم نمی کنه که چه ساعتی از شبانه روزه... مواظب خودت باش قربونت برم... اصلا نباید غصه بخوری... تمام تلاشمو می کنم که هرچه زودتر برگردم پیشت. شاید این سفر خیلی چیزا رو معلوم کنه و تکلیفم با خودم روشن بشه. بدون که لحظه لحظه به یادتم و همیشه دیوونه وار دوست دارم...
فرشته سرش را پایین انداخت و با لحن غمباری گفت:
- هیچ وقت فکر نمی کردم دوری از تو اینقدر برام سخت باشه....
سپهر برای اینکه جو موجود را عوض کند لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:
- اِ لباس قشنگت کو؟ درش آوردی؟
- پس چی می خواستی همون تنم باشه...
- آره برو همونو بپوش قشنگ بود.
- اِ رو دل می کنی آقا... همون دفعه که پوشیدم بسه.
- چرا؟ مگه چی شد فقط یه بوسه بود همین.
- خیلی پررویی سپهر... دیگه نباید اینکارو بکنی...
- تو که اول و آخرش مال خودمی پس از چی می ترسی...
- مساله ترس نیست تو خودت باید بفهمی چی میگم.
- بله تو درست میگی... جهنم و ضرر این چند وقتم صبر میکنم تا وقتی محرم بشیم...
فرشته لبخندی زد:
- ممنون که درک می کنی.
- خواهش می کنم خانمی... راستی مرخصی گرفتی؟
- وای آره با هزار بدبختی موافقت نمی کردن می گفتن دوهفته خیلی زیاده... خلاصه بعد کلی التماس تونستم مرخصی بگیرم.
- منم تقریبا دیگه تمام کارای شرکت رو سپردم به علی. یه جلسه با اعضای شرکت گذاشتم و وضعیت رو براشون توضیح دادم.... آرش کی از شیراز راه میوفته؟
- والا گفت فردا صبح آفتاب نزده راه میوفته فکر کنم طرفای ظهر برسه.
- چرا اینقدر عجله می کنه؟ انگار من دیو دو سرم یکم دیرتر برسه آبجی دسته گلشو می خورم.
- بعیدم نیست.
- ای بد جنس حالا من شدم دیو دو سر؟
- خب دیگه...
آنشب سپهر مدام حرف هایش را به فرشته گوشزد می کرد و از او می خواست تا در دوری او شکیبایی به خرج دهد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.