ارسالها: 23330
#51
Posted: 18 Aug 2013 01:05
عشق محال ۵۰
چشمانش را با صدای تلفن همراهش گشود و با عجله صدایش را قطع کرد به ساعت نگاهی انداخت 6 و نیم صبح بود از جا برخاست و بعد از شستن دست و صورت صبحانه را آماده کرد. سپس به اتاق سپهر رفت. در اتاقش باز و سپهر در خواب غرق بود. به آرامی کنارش نشست طوری که سپهر بیدار نشود و به چهره ی زیبایش خیره شد. با خود می گفت:
- چطوری میتونم ازت دور باشم... دلتنگم سپهر دلتنگ این صورت معصومت وقتی خوابی، دلتنگ شیطنتات، خنده هات، حتی غیرتی شدنت همشون برام شیرینه. حالا تو میخوای بری ...انتظار داری غصه نخورم! ناراحت نباشم!... ما که تا حالا اینقدر از هم دور نبودیم... همیشه باهم بودیم...
سپهر که گویی سنگینی نگاه فرشته را احساس کرده باشد تکانی خورد و به آرامی چشمانش را باز کرد. فرشته کمی خودش را جمع کرد و سلام داد و سپهر در جوابش لبخندی زد و گفت:
- اِ تو این جایی؟... هی با خودم میگفتم چرا ضربان قلبم رفت بالا چرا خواب از سرم پرید؟ پس بگو...عشقم کنارم بوده ... علیک سلام عزیزم صبحت بخیر.
- به جای این همه زبون ریختن بهتره هرچه زودتر بلند شی چون داره دیرت میشه
- دیرم نمیشه...
- یعنی چی؟ ساعت ده دیقه به هفته پاشو
- یعنی اینکه شما انتظار ندارید امروز که عزیزترین کسم داره ازم جدا میشه من با خیال راحت پاشم برم سرکار؟ همچین توقعی داری؟
- بله دقیقا.
- پس خیلی توقع بیجایی داری قشنگ من.
- همش دنبال بهونه ای از کار دربری... واقعا که...
برخاست تا از اتاق خارج شود که سپهر با سرعت نیم خیز شد و دستش را گرفت. فرشته به سمتش چرخید و گفت:
- دیگه چیه؟
- قهر نکن...
- قهر نکردم... صبحونه آمادس تو هم پاشو خواب بسه.
- عاشقتم... چشـــم
سپهر در حالی که در جمع آوری میز صبحانه به فرشته کمک می کرد رو به فرشته گفت:
- از آرش چه خبر زنگ نزده؟
- نه خودم یه ساعت دیگه باهاش تماس میگیرم ببینم کی میرسه..
- تو اصلا وسایل سفرتو جمع کردی ؟
- بله دیشب که شما تو خواب ناز بسر میبردی بنده تا نصفه شب داشتم وسایلمو جمع میکردم...
- زیاد نازم نبود بعد کلی فکر و خیال خوابم برد
- فکر و خیال نداره مگه میخوان اونجا به صلابه بکشنت؟ میری پدربزرگ و مادربزرگت و میبینی انشاالله به سلامتی برمیگردی همین...
- آره ولی نمیدونم چرا دلشوره دارم.
- خب معلومه برای اینکه اولین باره که می بینیشون...
سپهر برای آنکه این نگرانی به فرشته نیز انتقال پیدا نکند گفت:
- آره راست میگی حتما واسه همینه.
اما تلاش سپهر تاثیری نداشت زیرا با حرف او فرشته دلهره اش بیشتر شده بود. هردوی آنها لحظات سخت و دلگیری را سپری می کردند. بعد از مدتی فرشته با آرش تماس گرفت و موقعیتش را جویا شد و تماس را قطع کرد. چهره اش درهم بود و سکوت کرده بود. سپهر که روی یکی از مبل ها نشسته بود به سمت فرشته چرخید و گفت:
- چی شد؟
و او با بغض گفت:
- یکی دو ساعت دیگه میرسه...
- باز که تو بغض کردی فرشته ی من.
- تا یک ساعت دیگه از هم جدا میشیم سپهر... حالم خیلی بده...
و شروع به گریستن کرد. سپهر برخاست و در مقابلش ایستاد.
- یک ساعت دیگه تازه آرش میرسه معلوم نیست که کی راه بیوفتید... منم حال خوشی ندارم عزیز دلم ولی تو بگو من چیکار کنم تا حالت بهتر بشه...هان؟
فرشته اشک هایش را با پشت دست پاک کرد و گفت:
- سپهر؟
- جان دلم؟
- برام بخون خیلی وقته نخوندی... می خوام صداتو بشنوم آرومم می کنه.
لبخند غمگینی به لب نشاند و گفت:
- چشم. تو بشین تا من بیام.
و با این حرف به اتاق رفت و بعد از مدتی با گیتاری که در دست داشت کنار فرشته نشست. نگاهی به فرشته انداخت قصد داشت از او بپرسد که چه آهنگی را بخواند اما با دیدن حلقه ی اشک در چشمان او بدون هیچ حرفی شروع به نواختن آهنگ بسیار غمگینی کرد:
- الهی بمیرم اگه باز ببینم غمی توی چشمات
الهی که باشه برای دل من تمومی دردات
الهی بمیرم واسه اون نگاهت که اینقدر نجیبه
الهی بمیرم واسه اشک چشمات که خیلی غریبه
بمیرم الهی واسه تو واسه تو، تو که گریه کردی
تو که لحظه لحظه تموم غما رو با من سر میکردی
دیگه گریه بس کن بذار واسه ی من تموم غماتو
بذار من بمیرم که طاقت ندارم ببینم چشاتو
گریه ی فرشته شدت گرفته بود و سپهر با همان سوز ادامه داد:
الهی بمیرم اگه باز ببینم غمی توی چشمات
الهی که باشه برای دل من تمومی دردات
الهی بمیرم واسه اون نگاهت که اینقدر نجیبه
الهی بمیرم واسه اشک چشمات که خیلی غریبه
سپس گیتار را کنار گذاشت. فرشته را در آغوش گرفت و موهایش را نوازش کرد.
- اشکاتو پاک کن فرشته ی من. چشمای تو همیشه باید برق شادی داشته باشه. این چشما هدیه خدا به منه زیباترین هدیه ایی که گرفتم. تو باید از هدیه من خوب مراقبت کنی.
و اشکی از گوشه ی چشمش غلطید. فرشته کمی در آغوش سپهر آرام گرفته بود اما هنوز هم از فکر دوری او آتش به جانش می افتاد و غم مهمان دلش می شد. فرشته با لحن محزونش گفت:
- هیچ وقت اینقدر از هم دور نبودیم... سپهر تا تو برگردی من میمیرم...
سپهر به چشمان فرشته خیره شد و گفت:
- فرشته با من میای؟... خودم آرش و مادرجونو راضی می کنم. حتی اگه تا دو سه ماه هم طول بکشه صبر می کنم تا باهم بریم.
- عزیزم، تو که میدونی نمیشه... نه آرش و مامان رضایت میدن نه میشه که بیام تازه تو اینقدرا وقت نداری مگه یادت رفته که داری واسه چی میری هر آن امکان داره حال مادربزرگت بد بشه...
سپهر آهی کشید و سکوت کرد. فرشته برای شاد کردن او ادامه داد.
- من اینجا کارای مهمتری دارم باید مامان و آرش رو قانع کنم بهشون بگم که تو بهترینی و منم عاشقتم.
سپهر لبخند شیرینی زد و گفت:
- آره منم وقتی برگشتم کت شلوار دامادی می پوشم و میام خواستگاری... خانمی بنده رو به غلامی قبول می کنین؟
- نَـــــــــــخیر
- اِ چرا؟
- آخه شما سرورین غلامی در شأن شما نیست.
- وای مردم چقدر همسر آینده شونو تحویل میگیرن...
- بله پس چی...
- خب اینجوری که من طاقت نمیارم... نمیگی پاشم بیام شیراز قبل رفتنم مراسم خواستگاری رو انجام بدم.
- شما نمی تونی همچین کاری رو انجام بدی...
- چرا؟
- چون اونموقع به جای جواب مثبت اردنگی نصیبت میشه.
- آره حالا که فکر می کنم میبینم بهتره بعد سفرم خدمت برسم.
در همین حین صدای زنگ خانه به صدا درآمد. فرشته با تعجب گفت:
- یعنی آرشه؟ اون که گفت یکی دو ساعت دیگه میرسه...
- نمی دونم الان میرم ببینم کیه.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#52
Posted: 18 Aug 2013 01:08
عشق محال ۵۱
سپهر رو به فرشته گفت:
- خواهر علی!
- کمند؟
- آره...
فرشته به سمت در ورودی حرکت کرد تا به استقبال کمند برود.
- سلام فرشته
- سلام کمند جان خوبی؟
- قربان تو خوبم تو چطوری؟ شنیدم راهی شیرازی؟
فرشته در حالی که او را به داخل راهنمایی می کرد گفت:
- تو هم خبر داری؟
- بله مگه آلو تو دهن علی خیس می خوره.
سپهر با خنده گفت:
- ای بگم چی نشه این علی... سلام
- سلام آقا سپهر خوب هستید؟
- ممنون به لطف شما...
و کمند رو به فرشته گفت:
- چند وقته می خوام بیام ببینمت نمیشه از علی که شنیدم داری میری شیراز گفتم قبل رفتن بیام پیشت.
- مرسی کمند جان بیا بریم تو اتاق من...
- باشه بریم...
کمند پشت میز تحریر فرشته نشسته بود و در حالی که کتاب روی میز را ورق میزد لحظه ایی مکث کرد و گفت:
- فرشته دو هفته برای مسافرت زیاد نیست؟ اصلا این سفر یدفعه ایی دلیلی داره؟
فرشته نفس عمیقی کشید و گفت:
- بذار برم دوتا چایی بریزم میام برات تعریف می کنم.
- نمی خوام بیا بشین...
- صبر کن زود میام
- تعارف نمیکنم که میل ندارم. ببینم مسافرتت بخاطر همین قضایای اخیره؟ منظورم خواستگاری سپهر...
چهره ی فرشته کمی غمگین شد. لبه ی تخت نشست و گفت:
- خیلی تابلوهه نه؟
- آخه میدونی برای دو هفته زیاده مهمتر اینکه داداشت داره میاد دنبالت...
- می بینم که داداش جونت چیزی رو هم جا ننداخته و جزئیاتم خبر داری... درست حدس زدی به مامان و آرش گفتم اگه بدونی چه اوضاعی شد بد مخمصه ایی شده...
- غصه نخور شما که بهر حال به خاطر سفر سپهر از هم جدا می شدین پس چه فرقی داره اتفاقا این جوری بهتره تنها نیستی.
- نه دوست داشتم تنها باشم ولی خب دیگه چاره ایی نیست تازه آرش گفته میخواد انتقالیم رو برای شیراز بگیره ولی من بعید میدونم موفق بشه.
بعد از ساعتی کمند از فرشته و سپهر خداحافظی کرد و دوباره آن دو با هم تنها شدند. سپهر نگاهی به ساعت انداخت و گفت:
- دیگه کم کم باید سروکله ی آرش پیدا بشه.
- نگو دلشوره میگیرم.
- بیا هنوز که نیومده یه دل سیر نگاهت کنم.
فرشته کنار سپهر نشست و گفت:
- خب حالا تا وقتی آرش بیاد میخوای همین جوری بهم زل بزنیم؟
- نه تو صحبت کن من گوش میدم.
- چی بگم؟
- هرچی فقط برام حرف بزن اصلا از همکارات تعریف کن.
- تو چیکار به همکارای من داری؟
- خب از شاگردات تعریف کن.
- چشمم روشن تو چیکار به شاگردای من داری؟
- ای بابا خب هرچی دوست داری بگو.
- باشه بذار یکم فکر کنم...اومممم... آهان... می خوای درباره فرهاد... ببخشید آقای نصرتی صحبت کنیم.
سپهر اخم هایش را درهم کشید و گفت:
- می خوای لج منو در بیاری؟
- جدی میگم سپهر وجود اون یکم نگرانم می کنه.
- چرا؟ کسی که باید نگران باشه منم نه تو... همش به این فکر می کنم که مزاحمت نشه و آزارت نده.
- آخه مامان و آرش از اول نظر مثبتی روی اون داشتن حالا با وجود این مشکلات...
- چی می خوای بگی ؟
- هیچی اصلا ولش کن من و تو این همه حرف نگفته داریم چرا وقتمون رو سر این موضوع تلف کنیم.
اما سپهر با همان اخمهای در هم کشیده ادامه داد:
- فرشته تا تو چیزی رو نخوای هیچکس نمیتونه مجبورت کنه...
فرشته که احساس میکرد بحث بیهوده ایی را آغاز کرده و حاصل آن جز ناراحتی سپهر نیست با عجله گفت:
- آره تو راست میگی حق باتوئه...
سپهر نگاه نگرانش را به چشمهای فرشته دوخت و با حالت التماس گونه ایی گفت:
- بهم بگو که منتظرم میمونی و نظرت عوض نمیشه. بذار با یال راحت ازت جدا بشم...
- سپهر چه فکری درباره ی من کردی؟ با اینکه چندین بار بهت اطمینان دادم که باهاتم ولی تو بازم باشک و تردید حرفت رو تکرار میکنی... این یعنی چی؟ یعنی بهم اعتماد نداری؟...
و سپهر فورا پاسخ داد:
- نه نه منظورم این نبود میدونی اگر فقط آرش یا حداقل مادرجون موافق من بود خیالم جمع بود و بدون هیچ دلواپسی می رفتم ولی وقتی هیچکدوم از اطرافیانت با ما موافق نیستن احساس خطر می کنم...
صدای زنگ خانه شنیده شد فرشته با دستپاچگی برخاست و گفت:
- این یکی دیگه خود آرشه...
سپهر به سمت آیفون رفت اما با صدای فرشته از حرکت ایستاد.
- نه سپهر تو نرو خودم باز می کنم...
سپهر که دلیل نگرانی فرشته را می دانست روبرویش ایستاد و دو دستش را در اطراف صورت او قرار داد:
- نگران نباش هیچی نمیشه بهت قول میدم... باشه عزیزم؟
و او با لبخند جواب سپهر را داد. سپهر بعد از باز شدن در به سمت در ورودی رفت و فرشته با اضطراب حرکات او را دنبال می کرد. هیکل درشت آرش در آستانه در ظاهر شد و سپهر با لبخندی بر لب دستش را به سمت او دراز کرد و سلامی گفت. اما تنها عکس العملی که مشاهده کرد سلام بسیار آرامی بود که به سختی شنیده می شد و چهره درهم کشیده ی آرش که بدون توجه به دست دوستی او از کنارش عبور کرد. لبخند بر لب هایش خشکید و غبار غم بر چهره اش نشست. نگاهی به دستش انداخت و به آرامی آن را کنار کشید و بدون هیچ حرفی به دنبال آرش وارد خانه شد. فرشته که تا آن لحظه شاهد ماجرا بود با دلخوری سلامی به آرش داد و آرش با لحن تندی گفت:
- علیک سلام خانم مستقل.
فرشته با خود گفت:
- خدابخیر کنه... چطوری این چندوقت رو تحمل کنم...
و آرش ادامه داد:
- وسیله هاتو جمع کردی؟ آماده ای؟
- آره مگه الان میریم؟
و آرش با همان لحن سرد پاسخ داد:
- نه من یه استراحت یکی دو ساعته می کنم و بعدش راه می افتیم.
اینبار سپهر گفت:
- پس چرا وایستادی؟
با این حرف نگاه خشمگین آرش به او دوخته شد ولی فرشته با عجله گفت:
- راست میگه بشین تا چایی بیارم خستگیت در بره...
نگاه خصمانه ی آرش بر روی صورت فرشته سُر خورد:
- به اندازه ی کافی پذیرایی شدم
سپهر با اشاره به فرشته فهماند تا آرام باشد و سپس رو به آرش گفت:
- خب بیا تو اتاق من استراحت کن
- همینجا خوبه...
و بدون اینکه منتظر جوابی باشد روی کاناپه دراز کشید. چشمانش را بست و با یک دست چشمانش را پوشاند.
فرشته و آرش برای مدتی سکوت کردند تا آرش به خواب برود. سپهر به اتاقش رفت و بادست به فرشته اشاره کرد تا او هم به اتاق بیاید. وارد اتاق شد و با صدای آرامی گفت:
- چیه؟
- عجب گیری کردیما چرا نیومد تو اتاق بخوابه؟
- هیس یواشتر الان بیدار میشه... خب معلومه مثلا نخواست مارو راهت بذاره...
- یه چیزی میگما... اینجوری که نمیشه حتی صحبت کرد.
- هی آقا چی می خوای بگی به داداش من.
- فعلا که داداشت به خون بنده تشنه است.
- هر که را طاووس خواهد جور هندوستان کشد.
- بله بر منکرش لعنت... حالا خانم طاووسه درو ببند تا بتونیم دو تا کلام راحت با صدای بلند حرف بزنیم...
- حرف؟ اونم پشت درای بسته... اصلا امکان نداره قضیه مورد داره.
- خودم می بندم
- نبند سپهر من باید برم ناهار رو آماده کنم
- هنوز برای ناهار زوده
برای بستن در کشمکش می کردند و به طور ناخودآگاه صدای خنده هایشان بلند شده بود که ناگهان صدای آرش باعث شد تا هردو سکوت کنند و از حرکت بیایستند.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#53
Posted: 18 Aug 2013 01:09
عشق محال ۵۲
- فرشته...
فرشته اخمهایش را درهم کشید و گفت:
- اَه بفرما بیدار شد نذاشتی بدبخت دو ساعت درست بخوابه...
و از اتاق خارج شد. آرش همچنان با چشمهای بسته روی کاناپه داراز کشیده بود.
- بله؟
اینبار آرش با لحن برادرانه ایی گفت:
- یه لیوان آب میدی؟
- چشم.
بعد از مدتی با لیوان آب به سمت آرش آمد. آرش آب را یک نفس بلعید و با دست لبهایش را خشک کرد.
- خب اماده ایی بریم؟
نگاه غمگینش را به زمین دوخت و به آرامی گفت:
- آخه تو که هنوز استراحت نکردی؟ تازه می خواستم ناهار درست کنم...
- تو راه یه چیزی میخوریم...دیر میشه
- باشه بریم
- پس وسایلتو بیار من میرم تو حیاط علافم نکنی زود بیا
- باشه بذار لباس بپوشم بریم...
سپس به اتاقش رفت. روی تخت نشست و سرش را بین دستانش گرفت. هنوز هم باور نمی کرد که لحظه ی جدایی رسیده است. با صدای در سرش را بلند کرد. سپهر در آستانه در ایستاده بود و به او خیره شده بود. نفس عمیقی کشید و گفت:
- داری میری؟
با تکان سر حرفش را تایید کرد. برخاست و مانتویش را به تن کرد. شال همرنگ مانتو را روی سرش انداخت و روبروی آینه ایستاد تا آن را مرتب کند اما با دیدن آینه نگاهش با نگاه سپهر گره خورد. چشمهای سپهر سراسر عشق و التماس بود. فرشته به زحمت نگاهش را از او گرفت و شالش را مرتب کرد. نمی خواست سپهر برای رفتن او غصه دار شود اما به خوبی می فهمید که او هم از این بابت غمگین است.
چمدانش را در دست گرفت تا از اتاق خارج شود. ناگهان چهره ی غمگین سپهر خندان شد و گفت:
- با همین شلوار میخوای بری؟
فرشته که تازه متوجه شده بود هنوز همان شلوار خاکستری رنگ راحتی را به پا دارد گفت:
- آخ همش تقصیر توئه اینجا وایستادی بروبر منو نگاه میکنی که چی؟ برو بیرون...
با عجله شلوار جینش را به پا کرد و از اتاق خارج شد سپهر جلوی در اتاق انتظارش را می کشید.
- خب آقا سپهر مواظب خودت باش. غذاتو به موقع بخور. نبینم تا لنگ ظهر میخوابی ها...
با اینکه تمام تلاشش را برای فرو بردن بغضش میکرد اما صدای لرزانش خبر از احساسش میداد. برای فرار از نگاههای پرسشگر سپهر با عجله به سمت در خروجی حرکت کرد.
- فرشته!...
با صدای سپهر همان جا میخکوب شد. چمدان را رها کرد و به سمت سپهر چرخید با دیدن چشمهای خیس سپهر توان مقاومت را از دست داد. با سرعت به سمتش دوید و خودش را در آغوش او جای داد. به صورتش خیره شد و گفت:
- خیلی دوستت دارم سپهر... مراقب خودت باش...من انتظارتو میکشم پس زود برگرد...
و با دست اشک های سپهر را پاک کرد و ادامه داد:
- نباید جلوی من گریه میکردی این تصویر از ذهنم پاک نمیشه و تو نبودت اذیتم میکنه... من و تو مال هم دیگه هستیم پس هیچی نباید ناراحتمون بکنه حتی فاصله...
سپهر بوسه ایی بر پیشانیش نشاند و گفت:
- باشه... تو هم مراقب خودت باش... باهات در تماسم ...به یادتم لحظه به لحظه... فرشته ی من عشق من
سپس به آرامی از هم جدا شدند. سپهر با ظرفی آب و قرآن به بدرقه ی آنها رفت. فرشته هنگامی که سوار اتومبیل می شد دوباره نگاهی به سپهر انداخت و سپهر در جوابش لبخند زیبایی را تحویل داد. آرش که گویی متوجه غم بزرگ آن دو شده بود با حالت شرمگینی گفت:
- فرشته دیر میشه سوار شو...
سپهر به آرش نزدیک شد و گفت:
- خدانگهدار مواظب خودتون باشین... به مادرجون سلام برسون...
و اینبار آرش با لحن مهربان تری گفت:
- خداحافظ
پشت فرمان نشست و اتومبیل را به حرکت در آورد فرشته به سمت سپهر چرخیده بود و از شیشه پایین آمده اتومبیل او را نگاه می کرد و هر دو تا آخرین نقطه ایی که در تیررس نگاه هم بودند از هم چشم برنداشتند.
نیم ساعت از شروع حرکتشان گذشته بود و سکوت سنگینی بین فرشته و آرش حکمفرما بود. فرشته به مناظر بیرون چشم دوخته بود و با بغضی در گلو به تمام خاطرات تلخ وشیرینی که در این مدت داشت می اندیشید صحنه های آن شب بارانی که فرشته تینا را ملاقات کرده بود صحنه ی آشتی کنان بعد از آن هنگامی که بالاخره فرشته به عشقش اعتراف کرده بود...همگی مانند پرده ی سینما در پیش چشمانش نقش می بست. در افکارش غوطه ور بود که لرزش تلفن همراهش توجهش را جلب کرد. به صفحه ی آن نگاهی انداخت پیام از طرف سپهر بود. آرش نگاه کنجکاوی به فرشته انداخت اما دوباره چشمانش را به جاده دوخت.
- این قصه هم رسیده به پایان خداحافظ
جان شما و خاطره هامان خداحافظ
من میروم بدون تو اما دعایم کن
در اولین تراوش باران خداحافظ
نگاهی به بیرون انداخت با اینکه تمام مدت به بیرون خیره شده بود ولی اصلا متوجه نم نم باران نشده بود شیشه را پایین داد و بوی خاک نم خورده را با نفس عمیقی وارد ریه اش کرد. و شروع به نوشتن کرد.
- این چه طرز خداحافظیه تازه قصه شروع شده آقا
خداحافظ طلوعم
خداحافظ غروبم
خداحافظ تو ای تنها امیدم
حالا یاد گرفتی چه طوری خداحافظی کنی
- بله خب بالاخره تو خانم معلمی بیشتر از من بلدی.... فرشته زنگ بزنم؟
- نه جلوی آرش اصلا راحت نیستم. نمیتونم صحبت کنم.
- ای دختر شیطون مگه چی میخوای بگی که جلوی آرش نمیشه؟
- حالا هر چی...
- خب با همین اس ام اس بگو الان که نمی شنوه
- تو قرار بود زنگ بزنی تو میخواستی حرف بزنی اونوقت من بگم
- ای بابا چقدر چونه میزنی باشه من میگم... می خواستم بگم تو نفس منی از وقتی رفتی احساس خفگی می کنم.
- تو هم هستی منی بدون تو هیچم...
- هستی که دختره!!
- خب پس دنیای منی...
- خب اینم دختره...
- وایستا فکر کنم... آهان... تو جهان منی!
- جهان کیه؟ اسم غریبه میشنوم!
- دیگه جوابتو نمیدم سپهر مسخره...
- باشه شوخی کردم... می خواستم بیشتر حرف عاشقانه بشنوم... بوس
- خجالت بکش باز تو پر رو شدی؟
- کشیدم...
- سپهر؟
- جون دلم؟
- دلم از الان گرفته وای به روزی که از ایران بری...
- قربون دل فرشتم بشم... عشق من، بهت قول میدم تند تند بهت زنگ بزنم...
- باشه قول دادی ها... بسه دیگه آرش داره مشکوک میشه...
- پس فعلا خداحافظ
دوباره به بیرون چشم دوخت. از جریان هوایی که به صورتش میخورد احساس سرما کرد. شیشه را بالا کشید و سرش را به تکیه گاه اتومبیل چسباند. چشمانش را بست اما با صدای آرش سرش را بلند کرد و به او چشم دوخت:
- سپهر بود؟
با تعجب پاسخ داد:
- نه یعنی آره...
آرش با آرامشی که در صدایش ریخته بود گفت:
- یه چیزی خیلی برام عجیبه فرشته ؟
- چی؟
- چطوری اینقدر راحت مجاب شدی... اصلا به موقعیت خودتو و سپهر فکر نکردی؟...وقتی مامان گفت که انگار خود تو هم راضی هستی باورم نشد و گفتم نه اشتباه میکنی... ولی زمانی که بهت زنگ زدمو اونطوری حرف زدی و گفتی که باید خودت تصمیم بگیری...
حرفش را ادامه نداد. فرشته مکثی کرد و گفت:
- آرش تو برادر منی و بهتر از هرکسی منو میشناسی... نمی تونم همه چیز رو راحت برات بگم چون حرمت خواهر برادری مانعم میشه... ولی اینو میدونی که من هیچ وقت آدم بی منطقی نبودم برای کارای کوچیک روزانم هزارتا برنامه ریزی می کنم تا همیشه به بهترین نحو انجام بشه... کم خواستگار نداشتم خواستگار ندیده هم نبودم که بگی خامی کردم... حالا من نمی فهمم چرا تو و مامان فقط به خاطر این تصمیمم تمام اعتمادی رو که توی این سی و چند سال به من داشتین از دست دادید... برای منم سخته که شما اینطوری رفتار می کنید یعنی هنوز منو نشناختین؟...
- نه با این تصمیمت فکر می کنم هنوز نشناختمت... سپهر اگه مثل بچه ی تو نباشه مثل برادر کوچیکته... هر جوری فکر می کنم نشدنیه از تو بعیده که اینطوری بچه گانه فکر کنی و مثل دخترای 17 – 18 ساله اینقدر احساسی رفتار کنی... منم به خاطر اینکه می دونم هیچ وقت بی منطق نبودی شکه شدم... اصلا برام قابل هضم نیست... میدونی چی به سر زندگیت میاری؟
- مطمئن باش قبولش برای منم آسون نبوده... نه تو نه مامان خبر ندارین که چند ماه آزگار چی به سر من اومد چقدر بدبختی کشیدم... سپهر و مجبور کردم که از خونم بره... جای من نبودین تا بفهمین اینکار چقدر برام سخت بود حس باغبونی رو داشتم که با بیچارگی نشسته و خشک شدن گل باغچه اش رو مبینه و میدونه که خودش باعث پژمردگیش شده... نه آرش، تو و مامان حس منو نمی فهمین و انتظارم ندارم که بفهمین ولی ایکاش باهام همدردی می کردین ایکاش به تصمیم من احترام می ذاشتین.... باور کنین منم عقل دارم می فهمم چی بده و چی خوب... رفتار من بچه گانه نیست این شمایین که با من مثل دخترای 17 ساله برخورد می کنین...
فرشته که به سرعت نفس هایش افزوده شده بود با لحنی عصبی ادامه داد:
- از خود تو می پرسم آرش واقعا زشت نیست که تو این سن تو بخوای منو به خاطر علاقه ایی که به سپهر دارم مواخذه کنی... منو از کارو زندگی انداختی و اومدی دنبالم که چی؟ ببری منو پیش خودت و زیر نظر داشته باشیم؟... من اینکاره نیستم دلم می خواد همه چی با رضایت تو و مامان باشه وگرنه فکر میکنی این چند سال فرصت کمی برای عشق و عاشقی اونم نه با سپهر با هر کس دیگه ایی...
آرش با عصبانیت میان کلام فرشته پرید و گفت:
- خیله خب بس کن... بحث ما بی فایده است الانم اصلا جاش نیست.
فرشته رویش را برگرداند و در دل گفت:
- آره الان جاش نیست چون الان جوابی نداری که بهم بدی...
ساعت 7 شب بود و هوا کاملا تاریک شده بود سپهر برای فرار از تنهایی خودش را مشغول کارهای شرکت کرده بود. زنگ خانه به صدا درآمد سپهر با تعجب برخاست و به سمت آیفون رفت.
- کیه؟...علیک سلام تو اینجا هم دست از سر من بر نمیداری؟ بیا تو...
بعد از مدتی علی وارد خانه شد و با صدای بلندی گفت:
- به میبینم حسابی تنها شدی و حال میکنی برای خودت...
- آره واقعا عجب حالی... چشمام در اومد پای سیستم بس که به مانیتور زل زدم...
- ای بی وفا چشم فرشته رو دور دیدی نشستی چت میکنی؟
- برو خدا شفات بده چت چی؟ دارم کارایی که میتونم خودم انجام بدم رو روبهراه می کنم که دیگه وقتی نیستم مشکل پیش نیاد...
- تا وقتی منو داری غمی نداری برو خیالت راحت...
- تو خودت غمی می ترسم بزنی زحمت های این چند وقته رو به باد بدی
- عجب رویی داری تو سپهر... من بودم یه هفته یه هفته تو شرکت پیدام نمیشد دیگه وقتی هم می یومدم همه چی سرجاش بود...
- خوبه حالا شوخی کردم اگه تو نبودی که تا الان شرکت خورده بود زمین...
- از عموت خبری نشد
- نه فعلا خبری ندارم
- من گفتم الان نشستی زانوی غم بغل کردی و زار میزنی
- حالم که خیلی بده ولی سعی کردم باکار سرگرم بشم بلکه کمتر فکر کنم آخه از یه طرفم فکر و خیال این سفر ولم نمیکنه.
- مگه سفر فکر و خیال داره بالاخره میری دیگه
- چرا خودتو به خنگی میزنی منظورم اینه که پدربزرگ و مادربزرگم چه جوابی دارن؟ چی باعث شده که منو تنها بذارن؟
- آهان خب تا نری پیششون که نمیفهمی پس فکر و خیال بیخود نکن بشین پای کارات این بهتره... راستی شام خوردی؟
- نه هنوز هفت شبه چه خبره؟
- من گرسنمه...
- خب پاشو برو خونتون شام بخور
- زهی خیال باطل بنده امشب رو در جوار جنابعالی به صبح می رسونم
- بیخود پاشو پاشو حوصلتو ندارم
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#54
Posted: 18 Aug 2013 01:09
عشق محال ۵۳
چشمانش را با صدای نازنین باز کرد:
- آی عمه ی تنبل پاشو دیگه چقدر می خوابی؟
با دیدن نازنین به سرعت برخاست و او را در آغوش گرفت:
- نازنین... الهی عمه قربونش بشه
- وای یواشتر الان بهار کوچولو پرس میشه
فرشته در حالی که از نازنین فاصله می گرفت گفت:
- راستی سلام... بهار... چه اسم قشنگی کی انتخاب کردین؟
- علیک سلام. دیروز بالاخره به تفاهم رسیدیم...خوبی ؟ چه خبرا خانم عاشق پیشه؟
- نازنین! تو هم؟ خوبم تو خوبی
- ای منم بدک نیستم. من غریبه بودم بهم نگفتی؟
- این چه حرفیه باور کن نمی تونستم... الانم که می بینی همه چی ریخته بهم
- نگران نباش درست میشه... ولی داداشت حسابی قاطی کرده بود ها...
- بله از داد و بیدادای پشت تلفن فهمیدم...
با صدای روشن خانم هر دو به سمت صدا چرخیدند:
- سلام
فرشته روشن خانم را در آغوش گرفت و گفت:
- سلام مامان جون خوبی؟
- خوبم خداروشکر تو خوبی دختر گلم چرا وقتی رسیدین بیدارم نکردین؟
- دیگه دیر وقت بود بد خواب می شدین گفتم صبح همو می بینیم. چه خبرا؟
- سلامتی... صبحونه حاضره بیاین... نازنین تو نباید به خودت گشنگی بدی...
- چشم بریم
و هر سه از اتاق خارج شدند.
بعد از صبحانه روشن خانم رو به فرشته گفت:
- سپهر چطوره خوبه؟
- بله اونم خوبه سلام رسوند
- سلامت باشه...
سپس کمی مکث کرد و ادامه داد:
- هنوزم سر حرفش هست؟
فرشته و نازنین به یکدیگر نگاهی کردند و فرشته با تردید جواب داد:
- منظورتون...
- آره منظورم اینه که هنوزم می خوادت...
- می خواست قبل از رفتنش بیاد پیش شما ولی من نذاشتم.
- رفتنش؟ مگه داره کجا میره؟
با لحن غمگینی گفت:
- انگلیس پیش پدربزرگ و مادربزرگش...
روشن خانم و نازنین با تعجب پرسیدند:
- چی؟
- فرشته درست شنیدم؟
- بله...میره پدربزرگ و مادربزرگش رو ببینه...
روشن خانم با همان چهره ی متعجب گفت:
- اما چه جوری؟ یهو از کجا پیداشون شد؟
- عموی سپهر باهاشون در ارتباط بوده وقتی که حال ناهید خانم مادربزرگ سپهر بد میشه میگه که می خواد سپهر رو ببینه...
و اینبار نازنین حرف روشن خانم را تکمیل کرد:
- پس تا الان چرا سراغی از سپهر نگرفتن؟
- اینو من و سپهر هم نمی دونیم در اصل برای جواب همین سوال داره میره... آقای پاشایی می گفت حال ناهید خانم خیلی بده
روشن خانم نفس عمیقی کشید و گفت:
- خدا شفاش بده... پس سپهر داره از ایران میره
و فرشته با غمی که در صدایش نمایان بود پاسخ داد:
- آره داره میره... ولی گفته زود برمیگرده
نازنین که گویی چیزی را به یاد آورده با کنجکاوی بچه گانه ایی پرسید:
- راستی فرشته چی شد که راضی شدی؟
اما با چشم غره ی فرشته متوجه شد که اصلا موقعیت خوبی را برای مطرح کردن این سوال انتخاب نکرده است. به خوبی مشخص بود که چهره ی روشن خانم درهم کشیده شد و حالتی رنجیده به خود گرفت. فرشته زیر لب غرید:
- نازنین! امان از دست تو...
روشن خانم رو به نازنین گفت:
- نازنین جان دخترم میشه با فرشته تنها صحبت کنم...
نازنین که از این حرف کمی دلخور شده بود گفت:
- بله چشم پس من میرم بالا
- ممنونم عزیزم ببخش
- نه مادرجون این چه حرفیه... بالاخره حرفای مادر دختریه دیگه
و آن دو را باهم تنها گذاشت. روشن خانم بدون هیچ حرفی به فرشته خیره شده بود گویی منتظر بود تا خود فرشته صحبت را آغاز کند. فرشته که از طرز نگاه مادرش حس بدی داشت. کلافه وار گفت:
- مامان قراره بازجویی کنید؟
- نه من بازجو نیستم تو هم مجرم نیستی که بخوام بازجویی کنم ولی ازت انتظاردارم مثل همیشه برام صحبت کنی همون طوری که یه دختر برای مادرش صحبت می کنه همون جوری که دو تا دوست با هم صحبت می کنن.
- خیله خب خودم میگم... فقط خواهش می کنم پیش داوری نکنید...نمی دونستم دوستم داره یعنی از حرکات و رفتارش می فهمیدم اما فکر می کردم فقط یه علاقه عادی که از روی وابستگی و عادته نه عشق نه به عنوان...
اما سکوت کرد و روشن خانم ادامه داد:
- به عنوان همسر آینده اش؟
- بله....تا روز تولدش نمی دونستم وقتی فهمیدم عین دیوونه ها شده بودم اصلا نمی دونستم باید چکار کنم؟ جرات نکردم به شما بگم چون مطمئن بودم شما هم عصبانی میشین و ممکنه کاری بکنیم که اوضاع بدتر بشه بعد از اون خواستم ازش فاصله بگیرم واسه همین اومدم پیش شما...
- همون سری که تا عروسی مهتاب موندی؟ پس اون موقع هم؟
- آره ولی فایده نداشت مامان فقط همه چی بیشتر خراب میشد وقتی برگشتم مجبورش کردم برای خودش جایی رو پیدا کنه و از کنار من بره اما فکر میکنی چی شد؟ فقط خبرای بد بود که می شنیدم. سپهر دانشگاه نیومده سپهر شرکت نیومده سپهر مشکوک شده سپهر با آدمای ناباب میگرده همخونه سپهر دختربازه همخونش معتاده...
بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:
- نمی تونستم وایستمو تماشا کنم. مامان من تمام سعیمو کردم تا اون از فکر من بیرون بیاد و بره دنبال زندگی خودش حتی ماندانا رو بهش پیشنهاد دادم ولی مخالفت کرد... نمی خواستم قبول کنم که منم دوستش دارم هیچکس نمی فهمید من چه حالی دارم چقدر خودمو سرزنش کردم چقدر بهش بی محلی کردم... فایده نداشت مامان به خدا فایده نداشت زندگیم عوض شده بود هیچی سر جاش نبود... اره منم دوستش داشتم اینو وقتی قبول کردم که فهمیدم طاقت ندارم اونو با هیچ دختری ببینم تحمل ندارم ببینم به یه دختر محبت میکنه یا حتی اسمشو میاره...
- خب فکر نمیکنی این رفتارا به خاطر سن کمشه؟ شاید اگه یکم پخته تر بود دیگه این رفتارو نداشت.
- بله شما درست میگین سنش کمه ولی نمی تونیم بگیم اقتضای سنشه من سالهاست که دارم باهاش زندگی میکنم ولی هیچ وقت اینطوری ندیده بودمش شاید هرکس دیگه ایی بود با این همه بی محلی و اذیت و آزار دست از عشقش می کشید اما باور کن سپهر تقریبا هر روز با من تماس میگرفت با این که از خونه بیرونش کرده بودم... آره من قبول کردم چون به عشق پاکش ایمان دارم.
روشن خانم کنار فرشته نشست و گفت:
- قبول؛ فرض می کنیم که اون واقعا تو رو دوست داره اما دخترم عزیز دلم فکر میکنی تا کی همینطوری عاشق میمونه؟ من انتظار بیشتری از تو داشتم توقع داشتم فقط همین الان رو نبینی وقتی زندگی شروع شد و این آتیش تند خاموش بشه اون موقعه که دیگه واقعیت دیده میشه مهمترین مشکل شما فاصله ی سنیتونه که نمیشه نا دیده گرفت فکر میکنی این تفاوت همینطوری بی اهمیت باقی میمونه؟ نه نمیشه فرشته بیشتر فکر کن این حرفو من میزنم منی که مادرم خوشبختی تو برام از همه چی مهمتره. خیر و صلاح تو رو می خوام عجولانه تصمیم نگیر به بعد ازدواج فکر کن تو میگی سپهر عاشقه خب آدم عاشق عیب طرفش رو نمیبینه ولی تو عاقلانه رفتار کن دخترم... اصلا خودت بعدا همین جوری فکر می کنی؟ عزیز دلم بعد از ازدواج خیلی چیزا عوض میشه نمیگم عشق از بین میره ولی همه چی به واقعیت نزدیک میشه یه سری حقایق تازه به چشم میاد...
هردو برای لحظاتی سکوت کردند عاقبت فرشته سکوت را شکست و گفت:
- باشه مامان باز هم فکر میکنم به حرفای شما به همه چی بیشتر فکر می کنم...
- می دونستم تو هنوز همون فرشته ایی هستی که هیچ وقت بی گدار به آب نزده... خب من برم نازنین رو صدا بزنم فکر کنم دلگیر شده از دلش در بیارم.
و فرشته را با افکار و دغدغه های جدیدش تنها گذاشت.
ساعت چهار بعداز ظهر فرشته مشغول آماده شدن بود که ضربه ایی به در خورد:
- بفرمایید؟
روشن خانم وارد اتاق شد و گفت:
- جایی میری؟
- آره می خوام برم خونه عمو اینا دلم براشون یه ذره شده.
- برای عمو و زن عمو یا برای شکوفه؟
- برای همشون
در همین حین صدای تلفن همراه فرشته در فضا پیچید:
- وای مامان مگه این فرهاد میدونه من اومدم؟
- چه میدونم والا! صبح بتول خانم رو دیدم انگار کشیک میکشه تو کوچه نمی دونم از کجا فهمیده بود که تو دیشب اومدی خب منم چی باید می گفتم؟
فرشته با نا رضایتی گفت:
- مامان! وقتی بتول خانم بفهمه خب معلومه که خواهر زادش هم میفهمه... اه حالا ول نمیکنه اصلا حوصله شو ندارم.
- من نمی دونم هر جور صلاح میدونی ولی فرشته این اصلا درست نیست که چند ماهه این بدبخت و بلاتکلیف نگه داشتی گناه داره پسر مردم بشین درست حسابی باهاش صحبت کن...
- چشم صحبت می کنم ولی الان؟ همیشه بد موقع تماس میگیره...
فرشته تماس را رد کرد و بعد از خداحافظی از خانه خارج شد هنوز چند قدمی از در خانه فاصله نگرفته بود که دوباره تلفن به صدا درآمد:
- ای بابا...
نگاهی به صفحه ی تلفن انداخت این بار سپهر بود.
- سلام عزیزم
- سلام به روی ماه فرشته ی خودم... اینقدر کیف می کنم اینطوری صحبت می کنی.
- خوبه حالا زیاد ذوق نکن... چه خبرا؟
- خبر این که این عاشق دل خسته داره از دوری معشوقش دق میکنه...
- بهش بگو دق نکنه چون یه نفر حسابی چشم انتظارشه که با اسب سفید بیاد و ببرش
- اسب سفید؟ آهان همون رخش خودمو میگی دیگه؟
- باشه بابا... لگن سفیدتو هم قبول دارم چیکار کنم دیگه چاره ایی نیست.
- فرشته خونه نیستی؟ انگار سروصدای ماشین میاد.
- نه دارم میرم خونه عمو...
- اِ پس سلام منو هم به همه برسون مخصوصا به زلزله...
- چشم میرسونم امر دیگه ایی نیست.
- نه عزیزم عرضی نیست... فقط یه چیزی
- چی؟
- خیلی دوست دارم و دلم برات حسابی تنگ شده.
- منم همین طور. وقتی برگشتم خودم باهات تماس میگیرم فعلا خداحافظ سپهر من
- خداحافظ عشق من.
همزمان با قطع تماس تک سرفه ای شنید از شدت ترس با سرعت به عقب چرخید و با هیبت مردانه ایی روبرو شد. فرهاد نیز از عکس العمل فرشته چند قدم به عقب برداشت و با دستپاچگی گفت:
- ببخشید نمی خواستم بترسونمتون.
فرشته با چشمان بسته نفسش را بیرون داد. نگاه سرزنش باری به فرهاد انداخت و گفت:
- سلام خواهش می کنم مهم نیست. حال شما خوبه خانواده خوبن؟
- ببخشید سلام ممنون سلام می رسونن شما خوب هستین؟ راستش چند دفعه تماس گرفتم آخه از خاله شنیدم اومدین ولی شما جواب ندادین...
- بله معذرت می خوام نتونستم جواب بدم... کار خاصی داشتین؟
- خب حقیقتش می خواستم ببینمتون و باهاتون صحبت کنم...
- بله حتما فقط من الان دارم میرم جایی
- پیاده میرید؟
- بله ماشین نیاوردم.
- خب پس من می رسونمتون.
- نه آخه نمی خوام زحمت بدم
- خواهش می کنم خوشحال میشم
بعد از مدتی فرشته با راهنمایی فرهاد سوار بر اتومبیل به راه افتادند. بعد از طی مسیر کوتاهی فرهاد گفت:
- می تونم یه جا نگه دارم و راحت تر حرف بزنیم قول میدم زیاد وقتتون رو نگیرم.
فرشته در دل گفت:
- ای خدا این از کجا پیداش شد...عجب گیری کردم ها...
و سپس رو به فرهاد گفت:
- باشه ایرادی نداره.
اتومبیل را کنار خیابان متوقف کرد و به سمت فرشته چرخید:
- منو ببخشید که بدون مقدمه میرم سر اصل مطلب نمی خوام تعارف های خسته کننده رو تکرار کنم.... اگر اشتباه نکنم از وقتی که با خانواده مزاحمتون شدیم حدود شش یا هفت ماه میگذره. حالا من یه سوال دارم به نظر شما اینقدر زمان برای انتظار کافی نیست یا بهتر بگم برای فکر کردن؟
سپس در سکوت به فرشته خیره شد. فرشته که از سنگینی نگاه فرهاد احساس گرگرفتگی پیدا کرده بود گفت:
- بله از همون اولش منظورتون رو فهمیدم. بهتون حق میدم... من خیلی وقته که تصمیمم رو گرفتم حتی چندباری خواستم باهاتون تماس بگیرم و تلفنی باهاتون صحبت کنم اما احساس کردم که درست نیست بعد از این مدت اینجوری جوابم رو بگم...
فرهاد با چشمانی منتظر به لبهای فرشته چشم دوخته بود و فرشته ادامه داد:
- شما از هر لحاظ کیس مناسب و خوبی نه تنها برای من بلکه برای هر دختری که آرزوی خوشبختی رو داره هستین و مطمئنم هرکسی با شما ازدواج کنه حتما طعم خوشبختی رو می چشه... آقای نصرتی
- فرهاد... خواهش می کنم اینقدر رسمی صدام نکنید
- باشه... ولی آقا فرهاد من با بقیه خیلی فرق دارم شما لایق بهتر از من هستید شما حق دارید با کسی زندگی کنید که عاشق تون باشه و آرامش رو بهتون هدیه کنه این از من ساخته نیست من نمی تونم این آرامش رو براتون فراهم کنم..
- اما فرشته... خانم... من مطمئنم انتخابم اشتباه نبوده من نمیتونم به این راحتی تو رو فراموش کنم آخه چرا بگید مشکل کجاست؟ چرا جوابت منفیه؟ قول میدم خوشبختت کنم.
- گفتم که شما هیچ مشکلی ندارید این منم که نمی تونم همسر خوبی برای شما باشم...
فرهاد در حالی که اخم هایش را در هم کشیده بود به چشمان فرشته زل زد و با لحنی جدی گفت:
- کسی تو زندگیته؟
- من داره دیرم میشه خودم بقیه راه رو میرم...
- خواهش میکنم جوابمو بدین... جلوی در خونتون خیلی ناخواسته حرفاتونو شنیدم قبلا فهمیده بودم که حس شما به سپهر یه حس خواهرانه نیست اما هیچی با عقل جور در نمی یومد و به فکر خودم می خندیدم...با حرفایی که امروز شنیدم شکم به یقین تبدیل شد...
فرشته که احساس می کرد فرهاد عشقش را به تمسخر گرفته است. با لحن تند و عصبی گفت:
- حتی اگه شما حرفای منو شنیده باشید و مطمئن باشید که حدستون درسته حق ندارید اینطوری صحبت کنید این نهایت بی شرمی شما رو میرسونه که از وجود یه عشق مطمئن باشید و بازم در موردش اینطوری صحبت کنید و به تمسخر بگیرینش.... آره دور از عقله ولی من با دلم تصمیم گرفتم نه با عقلم دقیقا به همین خاطر جوابم به شما منفیه چون همیشه انتظار داشتم همسرم کسی باشه که از ته قلب دوسش داشته باشم اونم همه چیز رو با عقل نسنجه... جناب آقای نصرتی
و با سرعت از اتومبیل پیاده شد و در را محکم بهم کوبید. فرهاد که از رفتار فرشته شکه شده بود اتومبیل را روشن کرد و به موازات او حرکت کرد. سرش را خم کرد و با چهره ی نادمی گفت:
- من اصلا قصد توهین نداشتم.... معذرت می خوام... فرشته؟
فرشته نگاه خشمگینی به فرهاد کرد و گفت:
- سمیعی...
- خیله خب خانم سمیعی خواهش میکنم سوار شین...بده تو خیابون مردم نگاه می کنن.
- تنهام بذارین...
- بازم معذرت میخوام... بذارین برسونمتون
- خودم میرم راضی به زحمت شما نیستم... می خوام تنها باشم.
- باور کنید نمی خواستم ناراحتتون کنم... خانم سمیعی... باشه اگه این آخرین ملاقاتمونه اینجوری تمومش نکنین دیگه چه جوری خواهش کنم؟
فرشته از حرکت ایستاد و نگاهی به فرهاد کرد و بدون هیچ حرفی سوار اتومبیل شد. تا رسیدن به مقصد هیچ حرفی بینشان رد و بدل نشد.
- همینجا نگه دارین پیاده میشم...
- فرشـ... خانم سمیعی من اصلا قصد نداشتم خدایی ناکرده توهینی به شما یا به آقا سپهر بکنم اگر حرفی زدم بدون هیچ غرضی بوده با این حال بازم عذر می خوام...
نگاهش را به کوچه خلوت روبرویش دوخت و با صدای محزونی ادامه داد:
- امیدوارم خوشبخت بشید... ولی یه حقیقتی رو بهتون میگم، امروز برای اولین بار به معنای واقعی به سپهر حسادت کردم... اون حتما لایق تر بوده که تونسته دل شما رو بدست بیاره...
سپس نگاهی به چهره ی فرشته انداخت و با لبخندی تصنعی ادامه داد:
- از آشناییتون بسیار خوشبخت شدم به خانواده سلام برسونید...
فرشته گفت:
- شما هم منو ببخشید برای چند لحظه کنترلم رو از دست دادم... بزرگیتون رو میرسونم ... ممنون که زحمت کشیدین خدانگهدار
- خداحافظ
فرشته از اتومبیل پیاده شد و منتظر ماند تا فرهاد از کوچه خارج شود. هوا رو به تاریکی می رفت و سوز سرما لحظه به لحظه بیشتر. نگاهی به کوچه انداخت برگ های پاییزی تمام زمین را پوشانده بود. احساس سرما کرد و لرز بر اندامش نشست یقه ی پالتویش را بالا کشید و دست هایش را در جیبش فرو برد. به آرامی روی برگ های خشکیده قدم میزد و به این فکر می کرد که آیا رفتار درستی را با فرهاد داشته؟ از حرکت ایستاد و به آسمان نیلگون نگاهی انداخت و نفسش را با شدت بیرون داد. باز دمش مانند دود سیگار در فضا پخش شد. مستاصل بود و احساس می کرد که بین دو راهی قرار گرفته است. با صدای بلندی گفت:
- خدایا راه درست رو نشونم بده...
و دوباره به راه افتاد هنوز چند قدمی تا خانه عمویش مانده بود. به حرفهای فرهاد می اندیشید. نمی دانست که چرا در قبال او احساس گناه می کند. آرزو می کرد که ایکاش فرهاد را نمی دید. جلوی در بزرگی متوقف شد و زنگ خانه را به صدا در آورد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#55
Posted: 18 Aug 2013 01:10
عشق محال ۵۴
روز رفتن سپهر فرا رسیده بود و فرشته از شدت نگرانی نتوانسته بود شب را به راحتی بخوابد. ساعت حدود 11 بود که زنگ خانه شان به صدا در آمد و به دنبال آن صدای شاد و بشاش شکوفه که در حال سلام و احوال پرسی با روشن خانم بود در فضا پخش شد ولی فرشته بی حوصله تر از آن بود تا به استقبالش برود. هنوز صدای شکوفه شنیده می شد:
- زن عمو فرشته کجاست؟
- تو اتاقش... از صبح نیومده بیرون نمی دونم چشه...
چند لحظه ی بعد شکوفه در اتاق را باز کرد و وارد شد.
- سلام خانم خوش خواب تا الان خواب بودی؟!
فرشته با بی حوصلگی نگاهی به چهره ی خندانش انداخت و گفت:
- علیک سلام باز تو بدون در زدن اومدی تو؟... نخیر بنده از کله ی سحر بیدارم
- اوووه حالا نمی خواد به من گیر بدی بگو ببینم چرا قیافت عین عنق منکثره شده؟
- .....
ضربه ی ملایمی به بازوی فرشته زد:
- بگو دیگه خودتو لوس نکن...
- میدونی امروز چه روزیه؟...
- پس چی فکر کردی زبل خانم بله امروز قراره آقا سپهر تشریفشون رو ببرن...
فرشته پوزخندی زد و گفت:
- خوبه حداقل تو یادته...
سرش را بین دستانش گرفت طوری که دسته ایی از موهای لختش بین انگشتان ظریفش اسیر شده بود و با لحن خسته ای گفت:
- دارم دیوونه میشم شکوفه... من اینجا طاقت نمیارم... همش از خودم میپرسم سپهر داره میره؟ پس من اینجا چیکار می کنم؟ من که الان باید کنارش باشم ؟ من باید تا آخرین لحظه همراهش باشم...
سرش را بلند کرد و به شکوفه که اکنون لبه ی تخت و در کنارش جای گرفته بود خیره شد. حلقه ی اشک چشمان عسلی رنگش را احاطه کرد. دستانش را به بازوهای شکوفه گرفت و گفت:
- شکوفه تو بگو من چرا اینجا ام... بگو شاید تو دلیلشو بدونی...
قطره ی اشک روی گونه اش سر خورد و با صدای لرزان ادامه داد:
- من نمی فهمم سردرنمیارم... پس تو بگو واسه ی چی الان کنار سپهرم نیستم...
و با هق هقی که سعی داشت در نطفه خفه اش کند تکرار کرد:
- بگو شکوفه ...
شکوفه نیز با چشمهای تر شده از اشک فرشته را در آغوش گرفت و گفت:
- فرشته چرا خودتو عذاب میدی؟ تو روخدا آروم باش... چرا خودتو سرزنش میکنی؟... مگه تو مقصری؟
- آره من مقصرم اگه دنبال آرش راه نمی افتادم و نمیومدم الان کنارش بودم اصلا این آرش کجاست تا ببینه داره چی به روزم میاد کجاست تا ببینه سپهر چه غریب داره از ایران میره... این حق سپهر نبود شکوفه اون هیچکسو نداره میدونی وقتی به بی کسیش فکر می کنم دلم آتیش میگیره...مگه این همون آرشی نبود که تو روی عزیز خانم گفت سپهر مثل برادر خودمه... مگه مامان نبود که می گفت سپهر مثل پسر خودم بزرگش می کنم... حالا هر کدوم رفتن پی زندگی خودشون...
و با صدای ضعیف و نالانی افزود:
- کجاین شکوفه...؟ بگو بیان فرشته رو ببینن همینو می خواستن؟
شکوفه همان طور که دستش را به دور شانه ی فرشته حلقه کرده بود گفت:
- نه تو مقصر نیستی...میدونم که مجبور شدی بیای چون کسی نبودی که بخوای تو روی خانوادت وایستی...فرشته به خدا سپهر به سلامتی میره درسته اگه در کنارش بودی بهتر بود ولی حالا که نیستی هیچ اتفاقی نمیوفته میره و به زودی برمیگرده... بهت زنگ زده؟
فرشته از او جدا شد و اشک هایش را پشت دست پاک کرد و با سر جواب منفی داد
- دیدی من میدونم این مردا بیخیال تر از این حرفا هستن... تو داری اینجا خودتو دق میدی اون بشر عین خیالشم نیست پس الکی خودتو اذیت نکن به جای غصه خوردن بهش یه زنگ بزن ببین چیکار میکنه... بذار برم اول یه لیوان آب بیارم تا آروم بشی بعدش زنگ بزن. باشه...
فرشته سکوت کرد. در عوض شکوفه لبخندی زد و گفت:
- الان میام...
و از اتاق خارج شد. در این فاصله فرشته به لحظه ی رفتن سپهر می اندیشید و بغض گلویش را بیش از پیش می فشرد. شکوفه لیوان آب را جلوی فرشته گرفت و گفت:
- بخور آرومت می کنه
سپس کنار فرشته نشست.
- خب بزن دیگه... بزار روی اسپیکر...
فرشته نگاه متعجبی به شکوفه انداخت و گفت:
- باز من به روت خندیدم پرو شدی؟
- اولا من که هرچی دیدم اشک و آه بود...خنده ای ندیدم دوما حالا مگه چی میشه منم بشنوم...
ناگهان چشمهایش را ریز کرد و دستش را به کمر زد:
- هیییی نکنه از اون حرفا...
- دِ بی ادب... اصلا به من میخوره... الله اکبر ولش کن... باشه میذارم
شروع به گرفتن شماره کرد با پخش شدن صدای بوق تلفن را روی بلندگو قرار داد. صدای مهربان سپهر در اتاق پیچید:
- سلام خانومم سلام عشقم
فرشته با عجله قصد قطع کردن بلندگو را داشت اما شکوفه مانع شد و با حرکات و لب و دهان برایش خط و نشان کشید و از او خواست تا سپهر متوجه حضور او نشود.
- الو فرشته؟
با صدای سپهر اخم فرشته تبدیل به لبخند شد و گفت:
- جانم... سلام سپهر خوبی؟
- جونت بی بلا عزیزم... ای بد نیستم وقتی صدای تو رو می شنوم حالم بهتر میشه... خب چه خبر من و نمی بینی خوشی؟
- این حرفو نزن... خبری نیست سلامتی...
- فرشته چیزی شده؟
- نه واسه چی می پرسی؟
- آخه یه جوری حرف میزنی انگار معذبی... دلم هوای حرفای قشنگت رو کرده همونا که هلاکشم...
شکوفه با شنیدن این حرف سرش را را به طرفین تکان داد و با خنده ای که به زور مهارش کرده بود ضربه ای روی گونه اش زد و به آرامی گفت:
- خاک عالم مگه چی بهش میگفتی؟
از حرکات شکوفه به خنده افتاده بود اما صدایش را در گلو خفه کرد و گفت:
- نه... معذب که...
نگاه شیطنت آمیزی به شکوفه انداخت که با التماس از او می خواست تا حرفی به سپهر نزند. دوباره صدای سپهر شنیده شد.
- فرشته؟
- جانم
- کسی پیشته؟
دوباره نگاهی به چهره ی شکوفه که حالتی مظلوم به خود گرفته بود کرد و با لحن خندانی گفت:
- کسی؟ نه...
سپهر با شکی که در صدایش مشهود بود گفت:
- فرشته عزیزم تو که به من راست میگی مگه نه؟
- سپهر یه چیزی بپرسم؟
- بپرس فرشته ی من...
در حالی که زیر چشمی به شکوفه خیره شده بود گفت:
- به نظر تو زلزله هم کسی حساب میشه؟
و به دنبال آن صدای خنده ی بلندش شنیده شد و اعتراض شکوفه که می گفت:
- خیلی مسخره ای فرشته مگه نگفتم نگو...
همزمان سپهر با صدای خندانش گفت:
- فرشته از همون احوال پرسی اولت فهمیدم یه نفر کنارته... مطمئن بودم دوباره این زلزله داره حرفامونو گوش میده...
شکوفه در حالی که برای فرشته شکلک در می آورد گفت:
- آره جون عمه نداشتت... میدونستی و اینجوری دل میدادی و منتظر قلوه بودی؟
- سلام عرض شد...الحق که زلزله ای
- علیک سلام ...حالا من دارم برای این فرشته خانوم شما...
- هی زلزله کاری به فرشته ی من نداشته باش ها وگرنه...
- وگرنه چی؟
- وگرنه منم برات دارم...
- مثلا چی کار میکنی؟
- هیچی فقط چند وقت پیش یه اسمی شنیدم تو می شناسی طرف رو؟ اسمش چی بود؟......اوممم یادم اومد فکر کنم جمال بود نه جلال نه نه آهان جواد بود...
شکوفه با چشمان گرد شده به فرشته خیره شد و سپس با اخم های گره خورده گفت:
- خیلی دهنت لقه... رفتی همه چی رو گذاشتی کف دست سپهر؟
و با عصبانیت برخاست و از اتاق خارج شد.
- شکوفه... من چیزی نگفتم... شکوفه...
- رفت؟
فرشته تلفن را به حالت عادی بازگرداند و گفت:
- بله رفت... تو اینا رو از کجا میدونستی؟
سپهر خنده ی کوتاهی سرداد و گفت:
- حالا بماند... اینجوری بهتر شد حالا بگو ببینم عشق من چه طوره؟
فرشته احساس راحتی بیشتری می کرد. نفس عمیقی کشید و گفت:
- خداروشکر خوبم بد نیستم...
- پس تو هم مثل من اوضاع و احوالت روبراه نیست... دلتنگتم فرشته بد دلتنگتم...
- منم همینطور عزیزم دلم می خواست کنارت باشم تا آخرین لحظه که داری از ایران میری... ولی...
- فرشته ی من، هستی من چرا دوباره گریه کردی؟ چرا اشک میریزی؟
- تو چطوری فهمیدی؟
سپهر شعری را زمزمه کرد:
- می میرم از جنون تا گریه می کنی
با بغض هر شبت، با من چه می کنی
سپس ادامه داد:
- اون صدای گرفتت همه چیز رو لو میده... فرشته به خدا اشکات داغونم میکنه... تحمل کن عزیزم منم ناراحتم که کنارم نیستی ولی صبر به خرج میدم به امید روزی که دوباره ببینمت دوباره دستات رو تو دستم بگیرم... برای من سخت تر که جای خالیت رو توی خونه می بینم...
فرشته سکوت کرده بود و به حرفهای سپهر گوش جان سپرده بود.
- هیچی نمیگی؟ اشکال نداره من صدای نفساتم دوست دارم...
- سپهر؟
- جون دلم...
- زود برگرد... مواظب خودت باش بهم زنگ بزن...منتظرتم... نگران من نباش اینجا همه چی روبراهه فقط نگرانیم تو هستی پس مواظب خودت باش...
- فرشته جدی میگی اونجا مشکلی نداری؟
- نه عزیزم مشکلی نیست خیالت راحت... حواستو جمع کن تا چیزی جا نذاری لباس گرمم بردار چون شنیدم لندن هواش سرد و بارونیه... گفتی ساعت چند بلیط داری؟
- اگه تاخیر نداشته باشه 2 نصفه شب...
- پس حسابی استراحت کن و مراقب باش از پرواز جا نمونی.
- چشــمــــ نازنین من چشم توصیه های ایمنی تموم شد؟ حالا اجازه هست منم یه چیزی بگم؟
- بفرمایید...
- اون زنجیر رو یادته بهم داده بودی؟ روز تولدم؟
- خب...
- گذاشتم توی جیب کیف ات بنداز گردنت. اون زنجیر رو هزاران بار بوسیدم دوست دارم هروقت دلت تنگ شد یاد اون روز قشنگ بیوفتی... تا وقتی بر می گردم دستت امانت باشه... حلقه اشم هنوز تو دستمه و هروقت دلم تنگ بشه به اون نگاه می کنم و چشمای قشنگت رو به یاد میارم...
سپس صدای نفس عمیقش در گوشی پیچید و ادامه داد:
- دوستت دارم فرشته دنیا دنیا دوستت دارم...
- منم همینطور... حالا چیکار کنم با این شکوفه مگه باور میکنه که من نگفتم بهت...
- خودم زنگ میزنم بهش براش توضیح میدم... وقتی داشتین تلفنی صحبت می کردین اسمشو شنیدم همه چی دستگیرم شد... ولی دلم خنک شد.
- ای بد جنس...خب دیگه برو به کارت برس.
- باشه بازم قبل رفتنم بهت زنگ میزنم... فعلا خداحافظ عزیزم
- خداحافظ
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#56
Posted: 18 Aug 2013 08:13
عشق محال ۵۵
- پاشو آماده شو...
فرشته چشمان متعجبش را به شکوفه دوخت و گفت:
- کجا؟
- پاشو بریم بیرون هم خرید هم یه هوایی عوض کنیم...
روی تخت دراز کشید و با چهره ی در هم کشیده ای گفت:
- ولم کن تو هم وقت گیر آوردی؟ همین امروز که من سرحال نیستم هوای خرید زده به سرت؟
- اتفاقا به همین خاطر میگم امروز روز اولیه که سپهر رفته تو هم هی می خوای بشینی اینجا اشک تمساح بریزی... پاشو زودباش...
- نمیام الکی اصرار نکن...
شکوفه دست فرشته را گرفت و در حالی که او را به اجبار می کشید گفت:
- فرشته خودت خوب میدونی که بیخیالت نمیشم پس واسم ناز نکن یالا دیر میشه می خوام قبل از تاریکی هوا برگردیم...
- اَه خیله خب ولم کن...
و برخاست و سراغ کمد لباسهایش رفت. مانتوی مشکی رنگ به همراه شلوار جین مشکی را انتخاب کرد. شال سبز تیره ای را به سر کرد و رو به شکوفه گفت:
- خب بریم...
نگاهی به سر تا پای فرشته انداخت و گفت:
- می خوای همین طوری بیای؟
- مگه چشه؟
- چش نیست گوشه... قیافت عین مرده هاست...
فرشته میان کلامش پرید و گفت:
- تو رو خدا کوتاه بیا شکوفه... مگه می خوام برم عروسی؟
- نخیر میخوای کنار من راه بری واسه همین دوست ندارم همه با این قیافه ی رنگ و رو رفتت بهمون زل بزنن...
فرشته با کلافگی سراغ لوازم آرایشش رفت. اصلا میلی برای این کار نداشت بیشتر اوقات وقتی با سپهر برای گردش و یا خرید می رفت آرایش می کرد. با بی رقبتی تمام آرایش ملایمی کرد و گفت:
- حالا رضایت میدی؟ بی کلاسی نیست کنارت راه برم؟
- حالا ماه شدی... بریم که دیگه بیشتر از این خوشگل کنی میدزدنمون...
و هردو از اتاق خارج شدند. فرشته رو به روشن خانم که در حال دیدن برنامه آشپزی از تلویزیون بود گفت:
- مامان کار نداری؟ من و شکوفه داریم میریم خرید...
- روشن خانم بدون اینکه از تلویزیون چشم بردارد گفت:
- نه به سلامت؟ خوش بگذره...
- پس خداحافظ
از بین چند جفت کفش، کتانی هایی که با رنگ شالش همخوانی داشت را به پا کرد. سرش را بلند کرد. متوجه لبخندی که بر لب شکوفه نشسته بود شد:
- چته؟ چرا اینجوری نگاه می کنی؟
- خدایی خوش تیپی... فکر کنم برای سپهر دیگه سنگ تموم میذاری نه؟
- امروز به من گیر دادی ها... بیا بریم مگه نگفتی دیر میشه.
- تو هم همش حال منو بگیر...
هوا رو به تاریکی میرفت و فرشته و شکوفه در مسیر بازگشت به خانه بودند. شکوفه با دیدن نیمکت خالی که در پارک سرسبز کنار خیابان قرار داشت گفت:
- وای فرشته بیا بریم اونجا بشینیم... مردم از خستگی...
- هوا داره تاریک میشه میبینی که منم لباس گرم نپوشیدم.
- به خدا داره پام میشکنه با این کفشا... عجب غلطی کردم پاشنه بلند پوشیدم....
- باشه ولی فقط چند دقیقه ها...
شکوفه استین مانتوی فرشته را گرفت و او را به سمت نیمکت هدایت کرد:
- باشه فقط یه کم...
پارک کوچک و سر سبزی بود که بیشتر به گذرگاه عابرین شباهت داشت و کمی از حد معمول شلوغ تربود. شکوفه پیراشکی را از پلاسیکی که در دست داشت خارج کرد و گفت:
- بفرما بخور هنوز که گرمه...
و هردو با ولع شروع به خوردن کردند. فرشته در حالی که تکه ای از پیراشکی را در دهان می گذاشت نگاهی به شکوفه انداخت اما با چهره ی متعجب شکوفه روبرو شد که به نقطه ای خیره شده بود.
- شکوفه؟ چته؟ لقمه رو قورت بده الان خفه میشی.
شکوفه لقمه ی نجویده را با سرعت بلعید و گفت:
- فرشته؟
- بله؟
- آقاهه مشکوک میزنه...
- کدوم آقاهه؟
و مسیر نگاه شکوفه را دنبال کرد. پسر جوانی که با کمی فاصله به آن دو خیره شده بود.
- ولش کن فکر کنم مزاحمه پاشو بریم...
- آخه داشت راهش رو میرفت اما از کنار ما که رد شد. یهو انگار چیز عجیبی دیده برگشت و بهمون خیره شد.... فرشته؟
- بله؟
- درست به من نگاه کن...
- واسه چی؟
- میگم نکنه ما شاخ درآوردیم...
- تو که شاخ نداری خودمو نمی دونم...
- مطمئنی؟ پس شاید کج و معوجیم خودمون حالیمون نمیشه...
- تو آره یه کم کجی ولی من نه صافه صافم... پاشو اینجوری بهش خیره نشو زشته... هوا تاریک شده باید زودتر بریم خونه.
هردو برخاستند و شکوفه رو به فرشته گفت:
- آخه نگاش کن تیپش اصلا به مزاحما نمیخوره... با اون کت و شلوار و کیفی که دستشه...
- مزاحم شاخ داره یا دم... همین که اینجوری بهمون زل زده یعنی مزاحمه... محلش نده بیا بریم
و به آرامی به راه افتادند ولی هردو به خوبی احساس می کردند که نگاه مرد همراهیشان می کند. هنوز چند قدمی از او فاصله نگرفته بودند که هردو با صدایش متوقف شدند.
- خانم سمیعی؟...
هردو با چشم های گرد شده به هم خیره شدند و شکوفه با بهت گفت:
- با تو بود یا با من؟
با صدای آرامی گفت:
- نمی دونم؟...
دوباره صدای مرد شنیده شد:
- فرشته خانم؟...
شکوفه با ترس به فرشته خیره شد و گفت:
- با توئه!... این کیه؟ تو رو از کجا میشناسه؟!
- تاریکه من که نمی بینمش... نکنه فرهاد؟... ولی نه صداش به اون نمیخوره...
ناگهان چراغهای کم سوی پارک روشن شد و شکوفه گفت:
- بیا روشن شد... می شناسیش؟
نگاه گذرایی به صورت مرد انداخت اما به خاطر فاصله ایی که وجود داشت باز هم نمی توانست واضح ببیند.
- نمی تونم که خیره بشم تو صورتش ولی نه نمی شناسمش... این اسم منو از کجا بلده؟
شکوفه با نگرانی ساختگی گفت:
- فرشته راستشو بگو من طاقت شنیدنش رو دارم... پس سپهر چی میشه؟
- بس کن مسخره بازی رو... داره میاد...
و هردو به سمت مرد چرخیدند.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#57
Posted: 18 Aug 2013 08:15
عشق محال ۵۶
فرشته قیافه ی جدی به خود گرفت و با لحن سردی گفت:
- با بنده بودید؟.... به جا نمیارم؟!
مرد با لبخندی برلب به آنها نزدیک شد و روبروی فرشته ایستاد. اکنون فرشته به خوبی او را میدید. حس عجیبی داشت گویی او را می شناخت اما ذهن خسته اش یاری نمی کرد تا به یاد بیاورد. مرد قد بلند و چار شانه با کت و شلوار دودی رنگ. موهای حالت دار مشکی و چشمان براق و قهوه ای چهره ی معمولی ولی جذابی را برایش تشکیل داده بود. در حالی که کیف را در دست چپش گرفته بود بازهم نزدیک تر شد. فرشته با ترس یک قدم به عقب برداشت و اینکار باعث قهقه ی کوتاه مرد شد. ضربان قلب فرشته از عصبانیت لحظه به لحظه بیشتر می شد و در آن سرمای هوا احساس گر گرفتی می کرد. یک دستش را مشت کرد و اخمهایش را درهم کشید. نگاه عصبیش را به مرد دوخت و با لحنی خشک تر از قبل و صدایی که به زحمت سعی در کنترلش داشت گفت:
- فکر نمی کنم چیز خنده داری گفته باشم!... لطفا مزاحم نشید آقا...
و رو به شکوفه با لحن آمرانه ای گفت:
- بریم شکوفه...
به مسیر خود برگشتند ولی هنوز چند قدمی فاصله نگرفته بودند که دوباره مرد گفت:
- یعنی برات مهم نیست که چطوری می شناسمت؟... خانم فرشته سمیعی....فرزند داوود... شماره شناسنامتم بگم؟
فرشته درجا میخکوب شد و بدون اینکه به سمت مرد بچرخد به حرفهای او گوش میکرد و شکوفه نیز به تبعیت از او ایستاد و گفت:
- فرشته این کیه؟ چقدرم بی حیا بهت خیره میشه آدم چندشش میشه انگار داره به معشوقش نگاه میکنه؟
فرشته با کلافگی گفت:
- چه میدونم کدوم... الله اکبر شیطونه میگه هرچی از دهنم در اومد بهش بگم ها...
با متوقف شدن آنها مرد دوباره به سمتشان آمد و روبروی فرشته ایستاد هنوز همان نیشخند را به لب داشت. دست آزادش را در جیب شلوارش برد و به آرامی شروع به قدم زدن در گرد فرشته نمود و فرشته با تعجب و کلافگی به حرکاتش چشم دوخته بود. تا زمانی که دوباره روبروی فرشته قرار گرفت نگاهی به سرتا پای فرشته انداخت. فرشته با فریاد گفت:
- بس کن آقای نسبتا محترم شما هرکسی هم باشید این نهایت بی نزاکتیتون رو میرسونه که اینطور به یه خانم خیره بشید...
و با سرعت به راهش ادامه داد و زیر لب غر غر کنان به مرد بد و بیراه می گفت. مرد خودش را به فرشته رساند. پا به پای او گام بر می داشت. فرشته با خشم نگاهی به او انداخت و گفت:
- آقا مزاحم نشو وگرنه...
مرد میان کلامش پرید و گفت:
- پس هنوزم رنگ سبز رو دوست داری؟...
با این حرف سرعت فرشته کم شد و با تعجب بیشتری به او نگاه کرد. لبخند مرد پررنگتر شد و ادامه داد:
- هنوزم خوش پوشی...
فرشته از حرکت ایستاد و روبروی مرد قرار گرفت. در چهره اش دقیق شد:
- خیلی آشناست کجا دیدمش؟... باید یادم بیاد...
ولی هرچه بیشتر فکر می کرد بی فایده بود. مرد که به شک فرشته پی برده بود یک دستش را به سمت پیشانی فرشته برد ولی فرشته به سرعت خودش را عقب کشید؟
- هی چیکار می کنی؟
- هنوزم جای زخم روی پیشونیت هست... کمررنگ شده ولی هنوز پیداست...
ناگهان جرقه ایی در فکر فرشته زده شد و ذهنش به گذشته پرواز کرد. به زمانی که هنوز پدرش زنده بود و فرشته 9 سال بیشتر نداشت. بلوز سفید رنگی به تن داشت که روی یقه ی آن با شکوفه های نارنجی رنگ تزئین شده بود و دامن چین دار چارخانه ای که زمینه آن سفید و خطهای متقاطع آن قهوه ایی بود. مادرش موهای طلایی رنگش را بافته بود و روسری کوچک سبزی به سرش کرده بود.
عروسکی با چشم های آبی و موهای طلایی را در دست گرفته بود و زیر لب آواز می خواند.
- عروسک قشنگ من قرمز پوشیده...
ناگهان کلامش را قطع کرد و به پسرک 12 ساله که در کنارش نشسته بود خیره شد:
- وحید؟
- هوووم؟
- چرا تو عروسک نداری؟ همه اسباب بازیات یا ماشین یا تفنگ...
پسرک همان طور که به عروسک فرشته خیره شده بود گفت:
- خب واسه ی اینکه من پسرم... عروسک مال دختراس زشته من با عروسک بازی کنم...
- اصلا تو چرا نمیری با آرش فوتبال بازی کنی؟
- من فوتبال دوست ندارم... خوشم نمیاد..
سپس نگاهش را به چشمان عسلی فرشته دوخت و گفت:
- فرشته؟
- هووم؟
- چرا لباسات یه رنگه روسریت یه رنگ دیگه؟
- خب مگه چیه؟ مامان می خواست اون روسری سفید که گلای نارنجی داره رو سرم کنه ولی من نذاشتم آخه من این رنگی رو خیلی دوست دارم...
وحید با سرعت برخاست و روسری را از سر فرشته کشید و فرشته با جیغ به دنبالش می دوید:
- اااااا.... مامان وحید و نگاه روسریمو نمیده....اااا ....مامان
- نمیدم اگه تونستی بگیریش...
و دور تا دور حیاط را به دنبال هم می دویدند. وحید به داخل باغ رفت و لا به لای درختان می دوید و فرشته نیز او را تعقیب می کرد. ناگهان صدای جیغ فرشته بلند شد و در پی آن صدای هق هق بچه گانه اش. وحید ایستاد و با لحن مرددی گفت:
- فرشته چی شد؟
به عقب باز گشت و از بین درختان او را جستجو می کرد. فرشته را دید که روی زمین نشسته و دستش را به پیشانی گرفته و گریه می کند. به سرعت به سمتش دوید و در کنارش نشست و با ترس گفت:
- چی شده فرشته؟
ولی فرشته با صدای بلندگریه می کرد و جوابی نمی داد. دست فرشته را از روی پیشانیش عقب کشید و با ترس بیشتری گفت:
- خونی شده؟
با سرعت از جا برخاست و از باغ خارج شد. آقا داوود و آقا جلال پدر وحید به پشتی تکیه زده بودند و گرم صحبتهای مردانه بودند و روشن خانم و به همراه زهرا خانم مادر وحید در آشپزخانه به سر میبردند و حین آشپزی حرف می زدند. ناگهان در با شتاب باز شد و به دیوار برخورد کرد و باعث شد تا توجه همه به سمت در جلب شود. روشن خانم و مادر وحید به سرعت وارد پذیرایی شدند. وحید با چشمانی اشک آلود به سمت باغ اشاره کرد و با لکنت گفت:
- ما...مامان ...
همگی با ترس به دور وحید جمع شدند:
- وحید چی شده مامان؟...
و روشن خانم با ترس گفت:
- چرا اینقدر رنگت پریده وحید جان بگو خاله چی شده؟
آقا داوود چینی به ابرو انداخت و گفت:
- دو دیقه مهلت بدید بچه حرفشو بزنه... بگو عمو جون...
وحید ادامه داد:
- ف...فرشته...
روشن خانم با دست روی گونه اش زد و گفت:
- خدامرگم بده فرشته چی شده...الان کجاست؟
و اینبار آقا جلال گفت:
- فرشته کجاست بابا؟
- باغ...سرش خونی شده...
همه با سرعت به سمت باغ دویدند و از صدای گریه ی فرشته او را یافتند روشن خانم به سرعت او را در آغوش گرفت و گفت:
- بمیرم مادر... چیکار میکردی که اینطوری شد؟
- خانم الان وقت این حرفا نیست برو کنار ببینم چی شده؟
و به آرامی دست فرشته را از روی پیشانی برداشت:
- گریه نکن بابا هیچی نیست... خوب میشه...
و سپس رو به روشن خانم گفت:
- باید ببریمش دکتر... آرش کجاست...
- گفت میره با دوستاش فوتبال... فکر کنم تو کوچه باشه
- بگو بیاد تو... من فرشته رو میبرم دکتر شما نمی خواد بیای...
آقا جلال میان کلامش پرید و گفت:
- نه داوود جان منم میام خانما بهتره بمونن ما میریم و بر می گردیم...
- باشه پس زودتر بریم...
وحید با لحن خواهشانه ای گفت:
- بابا منم میام؟
زهراخانم دستش را گرفت و او را از پدرش جدا کرد و با حرص گفت:
- لازم نکرده تا همین جا هم که آتیش سوزوندی بسه... همش تقصیر توئه.
مردها به همراه فرشته راهی بیمارستان شدند. وحید گوشه ی پذیرایی کز کرده بود و خانمها با کلافگی از شیطنت بچه ها شکایت میکردند. آرش وارد شد و کنار وحید نشست.
- چی شده وحید؟
- فرشته سرش شکسته...
- چطوری؟ چرا؟ تو اذیتش کردی؟
- نه من فقط روسریشو برداشتم اون داشت دنبالم می دوید تا ازم بگیره... ندیدم چی شد که سرش خون اومد...
- سرت تلافی می کنم وحید... تو همش اذیتش می کنی...
و وحید بدون هیچ حرفی سرش را پایین انداخت.
- فرشته؟... فرشته؟
با صدای مکرر شکوفه که همزمان آستینش را می کشید به خودش آمد. مرد هنوز روبرویش قرار داشت و به او خیره شده بود. فرشته باهمان بهت گفت:
- تو؟... ت تو؟... وحید... نه...
شکوفه با تعجب گفت:
- وحید؟
ولی با نگاه مرد که روی او سر خورد سکوت کرد و فهمید که نباید حرفی بزند.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#58
Posted: 18 Aug 2013 08:15
عشق محال ۵۷
دوباره به فرشته خیره شد و اینبار با لحنی جدی گفت:
- وحیدم... فکر می کردم زودتر از این بشناسیم...
و فرشته فقط سکوت کرده بود و در چهره ی مردانه ی وحید همبازی کودکی اش را جستجو می کرد. از چشمها شروع کرد همان چشم های براق کودکی که بسیاری از خاطرات را برایش زنده می کرد. ابروانی کشیده و کمی پیوندی که نسبت به کودکی پر تر شده بود. بینی و لب ها همان بود ولی با این تفاوت که حالا اگر دقت می کردی ته ریش را به چهره اش می دیدی. لب های نازک و بینی کوچک و کمی گوشتی. وحید مرد شده بود یک مرد چارشانه و شیک پوش. دوباره نگاه گذرایی به تمام چهره اش انداخت اما با رسیدن به چشمهایش نگاهش در نگاه او گره خورد. وحید لبخند ملیحی زد و گفت:
- عوض شدم؟
فرشته نیز جوابش را با لبخندی بر لب داد:
- نه زیاد... خیلی فکر کردم ولی یادم نیومد کجا دیدمت.
- ولی تو خیلی خانم شدی و البته زیباتر...
فرشته برای عوض کردن حرف نگاهش را از وحید گرفت به اطراف نگاه کرد و شکوفه را پشت سر خود یافت. او را سمت خود کشید و گفت:
- شکوفه جان ایشون آقای وحید دیانت هستن ...
به وحید نگاه کرد و بدون اینکه چشم از او بردارد ادامه داد:
- دوست زمان بچگی... فکر کنم بشناسیشون...
شکوفه سری تکان داد و گفت:
- سلام خوشبختم منم شکوفه دختر عموی فرشته هستم... بله خاطراتشون رو زیاد از زبون خانواده شنیدم
وحید هم با لبخندی سر تکان داد. فرشته بلافاصله گفت:
- شما که از شیراز رفته بودید...پس الان؟
- قضیه اش مفصله... حتما براتون میگم ولی الان... اینجا...
فرشته که تازه به یاد گذشت زمان افتاده بود. میان کلامش پرید و رو به شکوفه گفت:
- وای ساعت چنده؟
شکوفه نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت:
- 7 و نیمه...
- شکوفه خیلی دیر شده من به مامان گفتم قبل تاریکی بر میگردیم
و رو به وحید گفت:
- ببخش ما باید بریم... نمی تونیم بیشتر از این بمونیم ...
- خب بهشون خبر بده... افتخار بدیدن شام رو باهم باشیم.
- نه ممنون آقای دیانت...
وحید اخمهایش را درهم کشید و گفت:
- تو هنوز همون فرشته ای منم همون وحید پس اینجوری صدام نکن...فکر میکنم غریبه ای.
برای فرشته بعد از این همه سال سخت بود که وحید را به اسم کوچک صدا بزند ولی از طرفی هم دوست نداشت خیلی رسمی برخورد کند. با شک گفت:
- خیله خب... وحید...ممنون زحمت نمیدیم دیگه امشب دیره... اینجا زندگی میکنی؟
- آره همین اطرافم... پس باشه برای یه شب دیگه من تازه شما رو پیدا کردم خیلی دلم می خواد خاله روشن رو هم ببینم.
فرشته خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
- چه بامزه میگی خاله روشن مثل همون بچگی...
وحید هم لبخندی زد و گفت:
- خب بریم... من میرسونمتون...
اینبار شکوفه گفت:
- آخه زحمت میشه...
فرشته نگاه چپی به شکوفه انداخت و با آرنج به پهلوی شکوفه کوبید و گفت:
- نه شما بفرمایید ما خودمون میریم... مزاحم نمیشیم
شکوفه سرش را پایین انداخت و سکوت کرد.
- چه زحمتی؟ اینقدر تعارف نکن فرشته جان... خونتون هنوز همونجاست.
با شنیدن اسم خود از زبان وحید قلبش شروع به تپش کرد خودش نیز نمی دانست که چرا از شنیدنش به این حال افتاد از اسم فرشته بود و یا از پسوند جان که بعد از آن آمده بود ولی سعی کرد تا چهره ی جدیش را حفظ کند و گفت:
- باشه خیلی لطف میکنی.... آره همون جاست...
- پس بریم ...
و هردو با هدایت وحید به سمت خارج پارک حرکت کردند.شکوفه و فرشته عقب نشتند. در بین مسیر شکوفه لبهایش را به گوش فرشته نزدیک کرد و گفت:
- نگاه کن داره با چشماش می خورت اونم درسته.
فرشته لبش را به دندان گرفت تا خنده اش را مهار کند و با اعتراض گفت:
- هیس... میشنوه
و وحید کلافه از پچ پچ کردنهای آن دو از آینه به صورت فرشته خیره شد و گفت:
- خیلی حرف دارم که براتون بزنم انشاالله حتما مزاحمتون میشم و مفصل تعریف می کنم...
فرشته نیز نگاه گذرایی به چشمهای وحید انداخت و گفت:
- بله حتما... فکر کنم مامان خیلی خوشحال بشه وقتی بفهمه شما رو دیدم.
جو سنگینی در اتومبیل برقرار بود و به جز چند کلمه ی دیگر حرفی بینشان رد و بدل نشد. وحید سکوت را شکست و گفت:
- همین کوچه بود دیگه... تا اینجا درست اومدم؟
- بله درسته...
و زانتیای نقره ایی رنگ وحید جلوی درب خانه متوقف شد. وحید به سمت عقب چرخید و گفت:
- خب خانما بسیار از دیدنتون خوشحال شدم... و عذر میخوام اگر ناراحتتون کردم و وقتتون رو گرفتم.
فرشته با تعجب گفت:
- یعنی نمیخوای بیای تو؟
نگاهی به ساعت مچی اش انداخت و گفت:
- نه دیگه دیره... باشه یه موقعه مناسب تر خیلی خیلی به خاله روشن و آرش سلام برسون.
سپس رو به شکوفه ادامه داد:
- شما هم سلام زیادی به خانواده برسونید.
شکوفه لبخند کمرنگی که نشانه ی معذب بودن بود بر لب نشاند و گفت:
- چشم حتما خیلی بهمون لطف کردید.
- خواهش میکنم... کاری نکردم.
فرشته اخمهایش را درهم کشید و گفت:
- ولی اینجوری خیلی زشته... تازه مامان من و ولم نمیکنه اگه بفهمه شما تا اینجا اومدید و نیومدین داخل....
وحید لبخند پررنگی زدو پاسخ داد:
- نه من خودم برای خاله روشن توضیح میدم که من نتونستم وایستم... آخه به مامان و بابا برای شام منتظرم هستن.
فرشته تازه به یاد آورد که اصلا سراغی از آنها نگرفته است. با چهره ی خجالت زده ایی گفت:
- وای ببخشید من اینقدر از دیدنت شوکه شدم که پاک یادم رفت احوالشون رو بپرسم... سلام من رو بهشون برسونید حالشون خوبه؟
- اشکال نداره منم دست کمی از تو نداشتم... آره خداروشکر خوبن... چشم بزرگیتون رو میرسونم
- پس با اجازه ما بریم فکر کنم مامان کلی تا الان نگران شده... گوشیمو یادم رفته بود ببرم.
- به سلامت... خدانگهدارتون.
از اتومبیل پیاده شدند و تازه به درب بزرگ آهنی رسیده بودند که وحید شیشه ی اتومبیل را پایین داد و فرشته را صدا زد:
- فرشته جان...
ضربان قلب فرشته دوباره بالا رفت. چرخید و با تعجب به وحید خیره شد.
- میشه یه لحظه بیای.
به سمت اتومبیل رفت و کمی سرش را خم کرد:
- بله؟
کارتی را از جیب کتش که روی صندلی کمک راننده قرار داشت خارج کرد و به سمت فرشته گرفت:
- این کارت منه هم شماره شرکت توش هست هم شماره همراهم... من حسابدار این شرکتم... باهام تماس بگیر دوست دارم خاله و آرش رو ببینم... راستی آرش ازدواج کرده؟
فرشته لبخندی زد و گفت:
- آره خیلی وقته... ممنون باشه تماس میگیرم... امری نیست؟
- خواهش میکنم عرضی نیست.
تا فرشته سرش را بلند کرد دوباره وحید گفت:
- فرشته؟
سرش را خم کرد و گفت:
- بله؟
و وحید در چشمان فرشته خیره شد و من من کنان گفت:
- میدونم الان وقت مناسبی نیست... ولی... فقط یه کنجکاویه همین...
- چی؟ منظورتو نمی فهمم...
وحید لبخندی از روی کلافگی زد و دوباره ادامه داد:
- هیچی می خواستم بپرسم... ازدواج کردی؟...
سپس گویی بخواهد کار اشتباهی را جبران کند گفت:
- البته گفتم فقط محض کنجکاوی می پرسم.
فرشته لبخند پر از آرامشی را تحویلش داد و گفت:
- ایرادی نداره... نه... هنوز نه.
وحید نفس حبس شده اش را بیرون داد و گفت:
- معذرت میخوام که...
فرشته میان کلامش پرید و گفت:
- گفتم که ایراد نداره... تو چی؟
وحید با شک گفت:
- من؟ آره... یعنی... بذار سر یه فرصت مناسب میگم باشه؟
- خیله خب پس خدانگهدار.
- خداحافظ .
و به سمت شکوفه که انتظارش را می کشید حرکت کرد و هردو از دور به نشانه ی احترام سری تکان دادند و به دنبال آن اتومبیل از کوچه ی قدیمی با درخت های تنومند و سر به فلک کشیده خارج شد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#59
Posted: 18 Aug 2013 08:18
عشق محال ۵۸
روشن خانم به سمت فرشته آمد و گفت:
- معلوم هست تا الان کجا موندین؟ مردم از دلشوره.
- سلام... همش تقصیر این شکوفه است هی از این مغازه در اومد رفت توی اون یکی باز از اون در اومد رفت تو یکی دیگه... منو کشت تا دو تا تیکه لباس خرید.
شکوفه با چهره ی خجالت زده ایی گفت:
- شرمنده زن عمو... اصلا حواسم به زمان نبود.
- دشمنت شرمنده... حالا بیاین بریم شام بخوریم که فکر کنم حسابی گرسنگه شده باشین.
شکوفه دستش را روی دلش قرار داد و گفت:
- آی گفتی زن عمو به به چه بویی هم راه انداختین... فرشته بدو که روده بزرگه روده کوچیکه رو خورد.
- من می خوام برم لباس عوض کنم تو نمیای؟
- نه بابا دارم از گشنی غش می کنم...
- باشه پس تو برو من میام.
فرشته وارد اتاق شد. لبه ی تختش نشست و کش و قوسی به خود داد. چشمش به تلفن همراهش افتاد:
- 11 تا تماس بی پاسخ؟... وای سپهر بوده... اه لعنت به این حواس پرت من...
و با عصبانیت تلفن را روی زمین پرتاب کرد و از اتاق خارج شد.
سلام ارامی دادو سر میز شام نشست. آرش با لحن کنایه آمیزی گفت:
- بَه چه عجب ما این آبجی خانوم رو دیدیم...
و نازنین در ادامه ی حرف همسرش ادامه داد:
- آره دیگه ما رو تحویل نمی گیره...
فرشته در سکوت تنها به ظرف غذای پیش رویش خیره شده بود و فارغ از حرفهای آرش و نازنین به این فکر می کرد که ایکاش از خانه خارج نشده بود تا می توانست با سپهر حرف بزند. در همین افکار بود که روشن خانم گفت:
- فرشته چقدر این گوشی تو زنگ خورد... یادت رفته بود ببریش.
آرش که متوجه ناراحتی فرشته شده بود با حرکت چشم و ابرو علت را از شکوفه پرسید و شکوفه در جواب شانه ای بالا انداخت و طوری که فرشته متوجه نشود اظهار بی اطلاعی کرد. در همین حین صدای تلفن همراه فرشته به گوش رسید. فرشته چنان با سرعت برخاست که صندلی روی زمین افتاد. باعجله آن را بلند کرد و به سمت اتاقش رفت. آرش با تعجب گفت:
- چشه این دختر؟
نازنین با لبخندی بر لب پاسخ داد:
- فکر کنم سپهر بود که اینطور هول شد...
آرش اخمهایش را درهم کشید. سکوت سنگینی جو را فراگرفت و همه مشغول خوردن شام شدند.
فرشته بدون اینکه به صفحه ی تلفنش نگاهی بیاندازد دکمه پاسخ گویی را فشرد و نفس نفس زنان گفت:
- الو؟... الو
بعد از مدتی صدای سپهر شنیده شد.
- الو؟ فرشته؟... سلام عشق من...
با شنیدن صدای سپهر بی اختیار اشک از چشمانش جاری شد. در میان اشک لبخندی زد و گفت:
- سلام عزیزم خوبی؟
- من هروقت با تو صحبت می کنم خوبم... چرا صدات میلرزه باز داری گریه می کنی؟
فرشته اشک هایش را پاک کرد و گفت:
- به خاطر خوشحالیه... دلم برات تنگ شده بود صداتو که شنیدم خیلی خوشحال شدم.
- الان که داریم باهم حرف میزنیم پس گریه قربون چشمای قشنگت بشم... چرا گوشیتو جواب نمیدادی کلی زنگ زدم.
- آره دیدم... با شکوفه رفته بودیم بیرون یادم رفته بود گوشی رو ببرم.
- که اینطور پس حسابی خوش میگذره... اول می خواستم به خونه زنگ بزنم ولی گفتم اگه آرش گوشی رو برداره بد میشه... نمی خوام اوضاع رو بدتر کنم.
- شکوفه مجبورم کرد بریم بیرون وگرنه من که اصلا حال و حوصله اشو نداشتم.
- خوبه حداقل یه کم خیالم راحته که شکوفه پیشت هست و نمیذاره خودتو اذیت کنی... خیلی کار خوبی کردی... برو بیرون بچرخ خوش باش به هیچی هم فکر نکن.
- وای راستی سپهر؟
- جون دلم...
- دیدیشون؟ چه خبر اصلا چیکار کردی؟ الان کجایی؟
- یکی یکی بپرس کدومو جواب بدم؟ الان تو آپارتمان عمو هستم... عمو هم خیلی سلام میرسونه... خبری هم نیست جز یه شهر شلوغ با کلی زرق و برق البته هوای خیلی دلگیری داره... اما درباره پدربزرگ و مادربزرگ باید بگم که...
فرشته میان کلامش پرید و گفت:
- چی؟ بگو .
سپهر خنده ی شیرینی سر داد و گفت:
- خب دارم میگم دیگه... هنوز ندیدمشون... قراره فردا صبح بریم دیدنشون البته توی بیمارستان چون مادربزرگ به خاطر وضعش توی بیمارستان بستریه...
فرشته نفسش را با صدا بیرون داد و گفت:
- پس هنوز ندیدیشون... وای دارم می میرم از استرس... یعنی چی میشه؟
- تو چرا استرس داری عزیزدلم الکی خودتو نگران نکن من بهت قول میدم توی اولین فرصت زنگ بزنم و گزارش کار رو تقدیمت کنم خوبه؟
- آره خیلی خوبه... ولی خب بازم نگرانم.
- نگران نباش فرشته ی من همه چی روبراهه... خوب دیگه من باید برم مثل اینکه عمو کارم داره... خیلی عاشقتم فرشته می بوسمت.
- منم عاشقتم...
- همین؟...
- پس چی؟
- باید بگی منم می بوسمت...
- سپهر؟
- جانم؟
- خیلی بی حیایی... الان عموت اونجاست؟
- من برای تو شرم و حیا حالیم نمیشه...نه قربونت برم اومدم یه جایی که حرفامو نشنوه... اوه اومد...
- خب باشه پس برو...
- فعلا خداحافظ عشق من...
- خداحافظ عزیزم...
تماس قطع شد و فرشته با حسرت به تلفن همراهش خیره شده بود. ضربه ای به در خورد و شکوفه وارد اتاق شد:
- داشتی بال بال میزدی براش؟
فرشته متعجب به او نگاه کرد و شکوفه ادامه داد:
- چیه؟ ... والا با اون پرشی که تو داشتی همه فهمیدن سپهر داره زنگ میزنه... پاشو بیا شامت رو بخور سرد شد.
- میل ندارم...
- بیخود... تو دست من امانتی... نمی خوام وقتی سپهر برگشت یه مشت پوست و استخوون تحویلش بدم... بدو برو که اخمای آقا داداشتم رفته توهم...
- باشه تو خوردی؟
- آره... نه پس میخواستم وایستم تو بیای؟
- نه بابا من همچین انتظار محالی از تو ندارم... می دونستم تاالان حسابی از خجالت شکمت در اومدی.
بعد از شام همگی در پذیرایی مشغول دیدن تلویزیون بودند که شکوفه رو به روشن خانم گفت:
- زن عمو من دیگه میرم ببخشید که نگرانتون کردیم...
- کجا میری این وقته شب؟
- تلفن می کنم بابا بیاد دنبالم یا با آژانس میرم.
اینبار فرشته گفت:
- امشب رو بمون پیشم.
- نه میرم دوباره صبح میام تو که میدونی من همش اینجا چترم پهنه.
روشن خانم گفت:
- این چه حرفیه... هر وقت بیای قدمت سر چشم نبینم دیگه از این حرفا بزنی.
آرش که تا آن زمان به حرفهای آنها گوش می داد گفت:
- خودم میرسونمت... یه نیم ساعت دیگه... ایراد که نداره.
شکوفه دستهایش را بهم کوبید و با خوشحالی گفت:
- ایول آرش... خب زودتر می گفتی تا من این همه انرژی برای تعارف صرف نمی کردم دیگه!
و با این حرف شکوفه صدای خنده ی جمع در فضا پخش شد. شکوفه که در بین خنده هایش ناگهان به یاد اتفاقات امروز افتاد رو به فرشته و با هیجان گفت:
- راستی فرشته گفتی امروز کیو دیدیم؟
همه با کنجکاوی به فرشته خیره شدند و فرشته با دیدن نگاه های منتظر آنها با دستپاچگی گفت:
- امروز؟ آهان چیز... وحید... وحید رو دیدیم...
روشن خانم و آرش همزمان گفتند:
- وحید؟
- آره وحید پسر عمو جلال...
روشن خانم با چهره ای که اثرات تعجب و خوشحالی در آن پیدا بود گفت:
- کجا دیدیش؟ راست میگی...
به جای فرشته شکوفه گفت:
- آره زن عمو وقتی خریدامون تموم شده بود رفتیم توی پارک همون نزدیک نشستیم تا یکم استراحت کنیم... دیدیم یه آقایی داره مشکوک نگامون می کنه بعد که خودشو معرفی کرد فهمیدیم همون وحیدیه که شما اینقدر درباره خانوادش حرف می زدین...
نازنین با کلافگی گفت:
- میشه بگین وحید کیه که شما اینقدر ذوق کردین؟
و آرش بالبخندی برلب گفت:
- بابای وحید از دوستای صمیمی بابام بود که باهم رفت و آمد خانوادگی داشتیم.
و با اشتیاق رو به فرشته ادامه داد:
- اونا که از شیراز رفته بودن... پس اینجا چیکار می کنه؟
فرشته پاسخ داد:
- نمی دونم والا فرصت نشد تعریف کنه... گفت یه روز حتما میاد پیشمون و تعریف می کنه... مارو تا خونه رسوند و رفت.
روشن خانم با صدایی که از تعجب بلند شده بود گفت:
- شما رو تا اینجا رسونده نیومده داخل ببینیمش؟
- مامان به خدا من بهش اصرار کردم ولی راضی نشد گفت یه موقع مناسبتر میاد تازه گفت عمو جلال و خاله زهرا منتطرشن.
روشن خانم که گویی در گذشته سیر می کند با لحن حسرت واری گفت:
- وای چقدر دلم براشون تنگ شده مخصوصا زهرا... خیلی بیمعرفت بودن رفتن و دیگه خبری ازشون نشد... حالا هم که برگشتن اصلا سراغی از ما نگرفتن.
تمام آنشب بحث و گفتگو پیرامون وحید، خانواده اش و خاطرات قدیمشان می چرخید و فرشته با یادآوری خاطرات از زبان روشن خانم اشتیاق بیشتری برای دوباره دیدن وحید پیدا می کرد. خودش به خوبی می دانست که بعد از گذشت این همه سال در برخورد اول بسیار سرد و جدی برخورد کرده است. اما با خود می گفت:
- خب چیکار کنم هم یه جورایی خجالت می کشیدم و هم راحت نبودم...
و دوباره به یاد نگاههای خیره ی گاه و بیگاه وحید می افتاد. حس کودکی دوباره برایش زنده می شد ولی در کنار حسی تازه حسی که فرشته علاقه ایی به پر و بال دادن به آن نداشت.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#60
Posted: 18 Aug 2013 08:19
عشق محال ۵۹
صبح روز شنبه بود و فرشته انتظار تماس سپهر را می کشید. وارد اتاق روشن خانم شد و گفت:
- مامان سپهر زنگ نزد؟
روشن خانم که در حال کار با چرخ خیاطی ژانومه قدیمی اش بود با کلافگی سرش را بلند کرد و به فرشته نگاهی انداخت و با لحن عصبی گفت:
- چته امروز فرشته؟ از صبح که بیدار شدی صد دفعه این سوالو ازم پرسیدی منم گفتم نه زنگ نزده... خب دختر تو هم عین من تو همین خونه ای دیگه اگه زنگ بزنه تو هم میشنوی.
فرشته با ناراحتی سرش را پایین انداخت و گفت:
- خب گفتم شاید زنگ زده من نشنیدم...
و به آرامی رفت و کنار مادرش روی زمین نشست و ادامه داد:
- داری چیکار می کنی؟ مگه نمیگی کمرت درد میکنه باز بیکار شدی اومدی سراغ این چرخ؟
- دارم چادر نماز میدوزم اون یکی دیگه کهنه شده... حالا بگو ببینم چی شده که تو امروز مثل مرغ پرکنده هی اینور اونور میپری.
- قرار بود زنگ بزنه بگه چی شد...
روشن خانم نگاه زیر چشمی معنا داری به او انداخت و گفت:
- چی چی شد؟
- آخه امروز می خواست پدربزرگ و مادربزرگش رو ببینه...
- مگه هنوز ندیدشون؟
- نه دیگه... ولی زنگ نزد دلم شور افتاده...
- ایشالا که چیزی نیست و خیره... خودتو نگران نکن... بالاخره زنگ میزنه... راستی ببینم وحید آدرسی شماره تلفنی چیزی نداد؟
- کارتشو داد هم شماره شرکتشون هم شماره موبایلش هست...
لبخند رضایتی چهره ی روشن خانم را زینت داد و گفت:
- خب پس حتما بهش زنگ بزن و یه شب برای شام دعوتشون کن.
- باشه چشم.
برخاست تا از اتاق خارج شود که روشن خانم گفت:
- فرشته؟
فرشته به سمتش چرخید و گفت:
- بله؟
- اگه سپهر بهت زنگ زد به منم خبر بده دل نگرانش شدم...
لبخندی به نشانه ی تشکر زد و گفت:
- چشم
- چشمت بی بلا
به اتاقش رفت و روی تخت دراز کشید تلفن همراهش را مقابلش گرفت و به صفحه ی آن که عکس سپهر را نشان می داد خیره شد. تمام روزهای شیرین باهم بودنشان را مرور کرد و بوسه ای بر تصویر سپهر نشاند. به شماره ی روی کارت وحید که روی عسلی قرار داشت خیره شد. نمی دانست که آیا تماس گرفتن با وحید کار درستی است یا نه اما برای عملی کردن خواسته ی روشن خانم و همچنین برای ارضای حس کنجکاویش تلفن را برداشت و شروع به گرفتن شماره شرکت کرد. با شنیدن صدای خانمی که به صورت گویا پخش می شد تماس را قطع کرد. کمی مکث کرد و دوباره با شک شروع به گرفتن شماره ی تلفن همراه کرد. صدای بوق آزاد چندبار تکرار شد و پس از آن صدای گرم و مردانه ی وحید شنیده شد:
- بله بفرمایید؟
برای لحظه ایی سکوت کرد ولی دوباره صدای وحید در تلفن پیچید:
- الو؟... بفرمایید...
به خود آمد و با عجله گفت:
- سلام...
- وحید با لحن خشکی گفت:
- سلام بفرمایید؟
- آقای دیانَت؟...
- خودم هستم... امرتون...
می خواست خود را معرفی کند که منصرف شد و با شیطنت گفت:
- ببخشید آقای دیانت؟ میشه شمارو از نزدیک ببینم...
وحید صدایی صاف کرد و بالحن جدی تری گفت:
- شما کی هستید... و برای چی می خواین من رو ببینین؟
- برای اینکه بفهمم دلیل این همه بی خبر گذاشتن ما چی بوده...
وحید نفسش را بیرون داد و با صدایی عصبی گفت:
- متوجه منظورتون نمیشم خانم!...
ناگهان لحن کلامش تغییر کرد و ادامه داد:
- فرشته؟ تویی؟...
خون زیر پوست صورتش جریان یافت.گونه های سفیدش رنگ سرخی به خود گرفته بود و لب های صورتی اش پررنگتر می نمود. دست سردش را روی گونه اش قرار داد تا از داغی اش بکاهد و گفت:
- این دفعه تو دیر شناختی.... بله خودمم.
وحید خنده ی کوتاهی سرداد و گفت:
- داشتم شاخ در می آوردم با خودم گفتم چی میگه این خانوم... خوبی؟ خیلی کار خوبی کردی باهام تماس گرفتی... بعد اینکه ازتون خداحافظی کردم کلی پشیمون شدم که چرا هیچ شماره تماسی ازت نگرفتم البته وقتی رفتم خونه از بابا مامان که پرس و جو کردم یه شماره ی قدیمی پیدا کردیم ولی الان دیگه شماره ها عوض شده... خیلی خوشحالم کردی.
- خواهش میکنم مامان ازم خواست که باهاتون تماس بگیرم و برای یه شب هماهنگ کنیم تا در خدمتتون باشیم... عمو جلال و خاله زهرا خوبن؟
- خوبن و خیلی سلام رسوندن... شما لطف دارید چشم حتما مزاحم میشیم
- خب برای امشب خوبه؟
- امشب که فکر نمیکنم ولی با این حال با مامان و بابا مشورت میکنم و اطلاع...
در همان موقع فرشته با عجله میان کلامش پرید و گفت:
- معذرت میخوام... پشت خطی دارم از صبح منتظر تماسش بودم... فعلا خداحافظ
و وحید که حرف در دهانش ماسیده بود با دلخوری گفت:
- باشه خدانگهدار
بلافاصله به فرد در انتظار جواب داد:
- الو؟
- الو سلام فرشته...
- سلام عزیزم چرا اینقدر دیر تماس گرفتی مردم از دلشوره... چی شد؟
- معذرت میخوام عزیز دلم... سرحال نبودم نخواستم تو رو هم ناراحت کنم...
فرشته آب دهانش را به سختی بلعید و گفت:
- چرا مگه چی شده؟
- هیچی نگران نباش فقط زنگ زدم که بگم وقتی حالم بهتر شد دوباره باهات تماس میگیرم... باشه؟
- یعنی چی سپهر؟ تو که منو نصفه جون کردی بگو ببینم چی شده؟
- گفتم که هیچی نشده عشق من فقط چون رفتم بیمارستان و مادربزرگ رو دیدم یکم کسل شدم... قول میدم خیلی زود باهات تماس بگیرم... اصلا اگر دیدی من زنگ نزدم تو به آپارتمان عمو زنگ بزن شمارشو که داری ؟
فرشته با ناراحتی گفت:
- آره دارم.... تو مطمئنی فقط به خاطر همین ناراحتی؟
سپهر با کلافگی نفسش را بیرون داد و گفت:
- باهات تماس میگیرم فرشته... باشه؟
- خیله خب نگو... بیشتر از این اذیتت نمی کنم مواظب خودت باش عزیزم.
- تو هم همینطور... خداحافظ عشق من
بعد از قطع تماس فرشته خودش را روی تخت انداخت. سرش را بین بالشت گرفت و بلند بلند شروع به حرف زدن کرد:
- یعنی چی شده؟ خدایا من که می میرم از نگرانی... واسه چی اینقدر صداش غصه دار بود... پسره ی دیوونه من که بعد این همه سال دیگه می فهمم ماجرا چیز دیگه ای بود... اَه... خب میگفتی دیگه...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.