ارسالها: 23330
#71
Posted: 18 Aug 2013 08:33
عشق محال ۷۰
وحید به نیم رخ فرشته نگاهی انداخت و گفت:
- نمی خواستم ناراحتت کنم اما...
مکثی کرد و دوباره ادامه داد:
- من که داشتم زندگیمو میکردم و قبول کرده بودم این زندگی تلخ سرنوشت منه... اما سروکله ی تو، تو زندگیم پیدا شد. نتونستم بی تفاوت باشم چون بهترین خاطرات رو باهات داشتم و شیرین ترین دوران زندگیم، بچگی هامو کنارت گذرونده بودم.
دستش را بین موهایش برد و چنگی به آنها انداخت :
- فرشته... تو یه امید دوباره تو زندگی من شدی... باعث شدی باور کنم که منم حق دارم یه زندگی خوب و با آرامش داشته باشم...
فرشته سرش را بلند کرد و رو به وحید با لحنی آرام گفت:
- آره دوران خوبی رو باهم داشتیم ولی چرا به این فکر نمی کنی که من اون موقع همش پنج شش سالم بیشتر نبود توی این سن فقط یه دنیای پاک و بچه گونه داشتم... نمیگم بعد رفتنت کلا فراموشت کردم ولی با همون حس قشنگ به یادت بودم و چیزی غیر از این وجود نداشت...
- می دونم ولی من خواستم... یعنی دوست داشتم که از این به بعد هم با تو یه دوران خوب دیگه رو داشته باشم... یه دورانی که تا آخر عمرم ادامه داشته باشه... می خوام جبران کنم من یه بار تو رو از دست دادم دیگه نمی خوام تکرار بشه...
حرفش را قطع کرد و گفت:
- وحید ادامه نده...
- چرا؟
- چون... چون من این احساس رو به تو ندارم... وحید خودتو گول نزن تو از اولش هم من رو نداشتی که حالا بخوای از دست بدی... ما فقط دوتا دوست بودیم اونم تو عالم بچگی همین...
- باشه... ولی فرشته حداقل بگو اون کیه که این همه برات مهمه و اینجوری پاش وایستادی؟ مگه نمیگی نامزد نداری؟ پس...
سپس کلامش را نیمه کاره رها کرد و چشمان براقش را به فرشته دوخت:
- چرا بهم نمیگی که... کی تو زندگیته؟...
فرشته دوباره با چهره ای عبوس گفت:
- ما این بحث و قبلا هم داشتیم و فکر نمی کنم لازم باشه دوباره تکرارش کنیم...
در همین عین صدای نوید شنیده شد که از میان راه پله ها گفت:
- وحید... مامان میگه شام آمادس...
- باشه الان میایم
فرشته برخاست و رو به وحید گفت:
- خواهش می کنم ازت دیگه بیشتر از این ماجرا رو کش نده تمومش کن...
و وحید بدون هیچ حرفی رفتن او را نظاره گر شد.
بعد از رفتن فرشته وحید دستی را که به صورت مشت شده روی ران پایش قرار داده بود را مقابل صورتش گرفت و به آرامی آن را باز کرد. هنوز اثر رژی که از لب های فرشته روی دستش انتقال پیدا کرده بود به جای بود. لب هایش را درست روی رژ به جا مانده قرار داد و در حالی که چشمهایش را می بست بوسه ای بر آن نشاند.
- وحید مامان میگه پس چرا نمیای؟
صدای نوید بود که دوباره شنیده شد.
- اومدم...
با عجله برخاست و روبروی آینه خود را مرتب کرد و به جمع خانواده ها پیوست. در هنگام شام زهرا خانم مدام قربان صدقه ی فرشته می رفت و غذا به او تعارف می کرد طوری که باعث شده بود نازنین چندباری برای فرشته چشم و ابرو بیاید و لبخندهای معنی داری بزند و فرشته آرزو می کرد که هرچه زودتر این مهمانی که هیچ لذتی از آن نمی برد به پایان برسد. تا پایان مهمانی وحید با چهره ای پکر و پریشان در فکر بود و کمتر پیش می آمد که با کسی هم صحبت شود. در هنگام خداحافظی وحید رو به آرش گفت:
- لطف کردین که اومدین شب خیلی خوبی بود.
و آرش با طعنه در جوابش گفته بود:
- خواهش می کنم برای ما هم همینطور منتها شما امشب انگار اصلا اینجا نبودی تو یه هوای دیگه ای سیر میکردی و ما هم مجبور بودیم هر حرف رو دوبار تکرار کنیم.
و سپس زیر خنده زد. وحید با شرمندگی گفت:
- معذرت میخوام راستش یه کم سردرد داشتم حالم خوش نبود.
و آقا جلال در دفاع از او بلافاصله گفت:
- آره آرش جان این روزا وحید یکم کارش زیاده وقتی میاد خیلی خسته است و نتیجه اش میشه این...
آرش با همان لبخند عمیق پاسخ داد:
- می دونم عمو شوخی کردم... با اجازه... ببخشید مزاحم شدیم..
- خواهش می کنم مراحمید...
وحید کنار فرشته ایستاد و طوری که جمع متوجه نشوند گفت:
- فردا برای خداحافظی میام پیشت...
سپس با لحن آزرده ای ادامه داد
- دیگه این که از نظرت ایرادی نداره؟
نگاهی به وحید انداخت و با خداحافظی آرامی از کنارش عبور کرد.
عصر روز پنجشنبه فرشته در حال جمع آوری وسایلش برای بازگشت به تهران بود. روشن خانم با ضربه ای به در وارد اتاق شد و گفت:
- وحید اومده... فعلا دست بردار و بعدا بیا مرتب کن...
فرشته متعجب به مادرش نگاه کرد و گفت:
- کی اومد؟ من اصلا صدای زنگ در رو نشنیدم.
- تازه اومده اینقدر سرت به جمع کردن چمدونت گرمه و ذوق داری که نبایدم متوجه بشی.
- باشه الان میام شما برو...
فرشته برخاست و شالی را روی سرش انداخت در اتاق را که باز کرد وحید را دید که قصد داشت در بزند.
- سلام
وحید دستی را که بالا آورده بود را پایین اورد و گفت:
- سلام... خاله گفت داری وسیله های سفرتو جمع میکنی گفتم من بیام پیشت... اجازه هست.
فرشته نگاهی به اتاق انداخت و گفت:
- بفرمایید ولی خیلی بهم ریخته است بهم نخندی ها...
- باشه می فهمم...
و هردو وارد اتاق شدند.
وحید روی صندلی که درکنار میز تحریر قرار داشت نشست و گفت:
- کی قراره بری؟
فرشته در حالی که لبه ی تختش می نشست گفت:
- فردا صبح ساعت 9 صبح بلیط دارم...
وحید آهی کشید و گفت:
- به سلامتی...
سپس نگاهش روی قاب عکس های که روی پاتختی قرار داشت سر خورد. نیش خندی زد و گفت:
- خوبه این دفعه قایمشون نکردی...
فرشته نگاه معناداری به او انداخت و وحید برای عوض کردن حرف ادامه داد:
- معلومه خیلی خوشحالی که داری برمی گردی...
از فکر برگشت به تهران و سرو کله زدن با شاگردانش دوباره لبخند مهمان لب هایش شد و گفت:
- آره خیلی... واقعا دلم برای محیط کارم و تمام شاگردام تنگ شده حتی برای همون خونه ی نقلی که دارم... الان می فهمم که چقدر کارمو دوست دارم...
وحید با لحنی آرام گفت:
- خوبه امیدوارم موفق باشی...
فرشته ابرویی بالا انداخت و متعجب گفت:
- حالا چی شده تو امروز اینقدر مظلوم و کم صحبت شدی؟
وحید لبخند تلخی زد و گفت:
- نه خوبم...
روشن خانم بعد از نواختن در وارد شد و گفت:
- فرشته تلفن کارت داره... سپهره...
فرشته متعجب گفت:
- سپهر؟... به خونه زنگ زده؟
وحید با کنجکاوی به حرفهایشان گوش می داد و هر لحظه مطمئن تر میشد که شخصی که درباره اش صحبت می کنند همان مرد جوان درون قاب عکس است.
- آره مادر منم تعجب کردم چه عجب یادی از منم کرد... کلی دلم هواشو کرده بود.
فرشته با سرعت برخاست و گفت:
- باشه... باشه اومدم...
بعد از عذر خواهی از وحید از اتاق خارج شد. به سمت تلفن رفت و گوشی را برداشت.
- الو؟
صدای گرم و مهربان سپهر در گوشش پیچید:
- سلام عشق من خوبی؟
- سلام سپهر... خوبم تو چطوری؟ چه خبر؟
- سلامتی عزیزم خوبم فقط خیلی دلم برات تنگ شده... برای نگاهت... خنده هات...
- سپهر؟...
- جانم...
- اینجوری راحت نیستم بذار با گوشیم بهت زنگ میزنم...
- باشه عزیزم...
پس از قطع تماس دوباره به اتاق برگشت و تلفن همراهش را برداشت و وحید تنها نظاره گرش بود. به حیاط رفت و از آنجا داخل باغ شد. در حال گرفتن شماره بود که تلفن زنگ خورد و شماره ی سپهر نمایان شد:
- سلام عزیزم.
- آهان حالا شد... سلام به روی ماهت فرشته ی من...
- ای پر رو... اون موقع نمی تونستم راحت حرف بزنم... چه خبرا بهتری؟ آقا داریوش چطوره؟
- خوبم شکر... پدربزرگم بهتره... یکم تو خودشه ولی از روز اول بهتره... تو چه خبر؟
- سلامتی... راستی چی شد به خونه زنگ زدی؟
- حقیقتش دلم خیلی برای مادر جون و آرش تنگ شده بود دیگه نتونستم طاقت بیارم... گفتم اگه چند تا فحش هم بشنوم می ارزه... ولی مادر جون اصلا بد برخود نکرد... ببینم نکنه قضیه همون مقدماته؟ آره؟
- کدوم مقدمات؟!
- دِ به همین زودی یادت رفت بی وفا... مگه تو قرار نبود مقدمات رو فراهم کنی تا وقتی اومدم رسما بیام خواستگاری
- آهان... نه مامان اندازه آرش سخت نگرفت... باهاش خیلی حرف زدم نگفت موافقه ولی مخالفت شدید هم نکرد... ارشم هرکار کرد نتونست انتقالی بگیره برام دارم فردا برمی گردم تهران...
- اااا... به به پس آخرش همونی شد که خودت میخواستی؟ چه خوب پس خیلی زود دوباره همو می بینیم...
فرشته با خوشحالی و با صدای نسبتا بلندی گفت:
- واااای سپهر چی گفتی؟ یعنی داری برمی گردی؟
سپهر از شعف فرشته قهقهه ای زد و گفت:
- بله دارم میام پیش عشقم...
- خداروشکر کی؟ چه ساعتی؟
سپهر در حالی که هنوز صدای خنده اش شنیده می شد گفت:
- چقدر هولی... تو همین هفته میام... دیگه باید برم فعلا خداحافظ عزیز دلم...
سپس صدای بوسه اش شنیده شد:
- اینم یه بوس آبدار... دوستت دارم فرشته...
- سپهر خجالت بکش... ولی خیلی بدی نگفتی کی میای...
- چشم دارم می کشم... میگم... بعدا میگم باید برم خداحافظ
- خدانگهدارت عزیزم مواظب خودت باش...
تماس را قطع کرد و دوباره به اتاقش بازگشت اما اثری از وحید نیافت. به آشپرخانه رفت و از روشن خانم که در حال پختن غذا بود پرسید:
- مامان پس وحید کو؟
روشن خانم نیم نگاهی به فرشته انداخت و گفت:
- رفت
- رفت؟ کی؟
- همین چند دقیقه پیش هرچی اصرار کردم وایسته گفت کارداره باید بره... گفتم حداقل صبر کن تا تلفن فرشته تموم بشه گفت ازش خداحافظی کن بگو ایشاالله سفرش بی خطر باشه...
- وااا...
و دوباره به اتاق بازگشت و مشغول جمع آوری باقی وسایلش شد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#72
Posted: 18 Aug 2013 08:34
عشق محال ۷۱
ساعت 8 صبح روز جمعه فرشته در حال پوشیدن لباس برای رفتن به ترمینال بود که تلفن همراهش به صدا درآمد:
- وحیــــد؟ این وقت صبح؟
تماس را پاسخ گفت:
- الو؟ سلام...
- سلام صبح بخیر... خوبی؟
با لحنی متعجب پاسخ داد:
- صبح تو هم بخیر... ممنون... چی شده این وقته صبح یادی از من کردی؟
- من که همیشه به یادتم... داری میری؟
فرشته در حالی که گوشی را بین شانه ی راست و سرش گرفته بود جورابش را به پا کرد و همزمان گفت:
- آره دیگه آماده ام باید زنگ بزنم آژانس چون آرش که نیست سرکاره...
- زنگ نزن من میام دنبالت...
- مگه سرکار نیستی؟
- نه گفتم امروز یک ساعت دیر میام...
- آخه نمی خوام زحمت...
وحید کلامش را قطع کرد و گفت:
- نشد من یه کاری بکنم تو نه نیاری... تا ده دقیقه دیگه اونجا ام... خداحافظ
تا خواست حرفی بزند وحید تماس را پایان داده بود. با خود غرید:
- اه این اخری هم ولم نمیکنه... اصلا بیا بهتر... فقط رو اعصاب من رژه نرو...
یک ربع بعد زنگ خانه به صدا در آمد. روشن خانم در باز کرد و بعد از سلام و احوالپرسی گفت:
- بیا تو وحید جان...
- نه خاله دیر میشه پس فرشته کجاست؟
همان موقع فرشته با چمدانی در دست وارد حیاط شد و سلام بلندی گفت و به دنبال آن نازنین به سمتشان آمد.
- سلام
وحید با لبخندی جواب سلامش را پاسخ گفت و سپس رو به فرشته کرد:
- بریم؟...
- بریم من آماده ام...
روشن خانم گفت:
- صبر کن مادر تا از زیر قرآن ردت کنم
و با عجله به داخل ساختمان رفت و بعد از مدت کوتاهی با ظرفی از آب و یک قرآن به جمعشان پیوست. فرشته نازنین را درآغوش کشید و در گوشش گفت:
- مواظب بهار عمه باش ها...
نازنین نیز بوسه ای بر گونه ی فرشته زد و گفت:
- کاش بیشتر میموندی حداقل تا وقتی بهار دنیا بیاد...
- نمی خوام که دیگه برم و نیام... بازم میام بهار جونمو هم می بینم ایشالله...
سپس مادرش را در آغوش کشید و خداحافظی کرد:
- به سلامت عزیزم مراقب خودت باش و به حرفای من بیشتر فکر کن... ولی آخرش خودت تصمیم میگیری چون قراره تو باهاش زندگی کنی...
فرشته که به خوبی متوجه منظور مادرش می شد برای اینکه وحید بویی از ماجرا نبرد با سرعت گفت :
- چشم مامان... خداحافظ
بوسه ای بر قرآن زد و عبور کرد. وحید در حال جا به جا کردن چمدان در صندوق عقب اتومبیل بود. بعد ازاتمام کارش از روشن خانم و نازنین خداحافظی کرد و پشت فرمان نشست و فرشته نیز در کنارش روی صندلی کمک راننده جای گرفت. اتومبیل را روشن کرد و به راه افتادند. از کوچه که خارج شدند وحید با لبخندی نیم نگاهی به فرشته انداخت. فرشته متوجه این حرکت او شد و بلافاصله گفت:
- چیه؟ می خندی؟
وحید در حالی که خنده اش عمیق تر می شد گفت:
- مگه جرمه بخندم؟
- نه جرم نیست ولی چرا به من نگاه میکنی و میخندی؟
- آهان از اون لحاظ؟... خب تعجب می کنم اینبار بدون اینکه ناز کنی خودت اومدی جلو نشستی...
- می خوای برم عقب بشینم...
- تو هم همش دلت می خواد ضایعم کنی ها...
فرشته لبخندی زد و بدون هیچ حرفی به خیابان های اطراف که با سرعت عبور می کردند خیره شد. وحید باز هم سکوت را شکست و گفت:
- دلم خیلی برات تنگ میشه... ایکاش برای همیشه تو شیراز میموندی...
به نیم رخ جدی وحید خیره شد و گفت:
- من عادت کردم به کارم به زندگی و دغدغه هایی که تو تهران دارم... الانم راضی هستم که دارم میرم...
وحید با لحنی غمگین گفت:
- خب آره... تو راضی هستی... سپهر تو تهران زندگی میکنه؟
با شنیدن نام سپهر چشمانش کمی از حد معمول بیشتر باز شد و بعد از کمی تفکر پاسخ داد:
- سپهر؟... خب آره... ولی تو از کجا...
وحید میان کلامش پرید و گفت:
- اون روز که تلفن زده بود و خاله اومد گفت سپهر زنگ زده فهمیدم که اسمش سپهره... ولی من واقعا گیج شدم و اصلا نمی فهمم چه خبره... این که اون باهات چه نسبتی داره که تو اینقدر راحت عکساشو تو اتاقت گذاشتی و اینکه همه تون می شناسینش... نمی تونم هیچ جوره اینا رو بهم ربط بدم... واسه اینه که فکر کردن بهش کلافم میکنه... از طرفی هم تو میگی که نه نامزد داری و نه داشتی پس...
- خب الان که اصلا مجال گفتنش نیست ولی شاید تو یه فرصت پیش بیاد که برات بگم...
اتومبیل وارد پارکینگ ترمینال شد. قبل از اینکه فرشته پیاده شود وحید گفت:
- فرشته؟
به سمت وحید چرخید و گفت:
- بله؟
به چشمان فرشته خیره شد و گفت:
- مراقب خودت باش... من... خیلی دوستت دارم... بیشتر از اونی که تصور می کنی...
و بدون معطلی پیاده شد تا چمدان را از صندوق عقب بیرون بکشد اما فرشته سرش را پایین انداخته بود و در فکر فرو رفته بود که با صدای وحید به خود آمد:
- نمی خوای بیای پایین؟
به سمت صدا چرخید وحید خم شده بود و از پنجره ی اتومبیل به او نگاه می کرد با برخورد نگاهشان وحید نیشخندی زد و همزمان گفت:
- اتوبوست میره ها... جا نمونی؟
او که گویی تازه به یاد زمان افتاده بود با سرعت در را باز کرد و پیاده شد. وحید تا جلوی اتوبوس مربوطه همراهیش کرد و در هنگام خداحافظی رو به فرشته گفت:
- معذرت می خوام اگه ازارت دادم و باعث ناراحتیت شدم...
چند قدم نزدیک تر شد و درست مقابل فرشته قرار گرفت و ادامه داد:
- ولی به جرات میگم که دوباره دیدن تو یکی از مهمترین اتفاقای زندگیم بود... هر چند انگار تو اصلا خوشحال نشدی...
- چرا اینطوری فکر می کنی؟ فقط... یه ماجراهایی هست که تو ازش خبر نداری شاید اگه میدونستی اونوقت حق رو به من می دادی... به هر حال منم معذرت میخوام اگه باعث شدم که ناراحت بشی.
بعد از خداحافظی فرشته وارد اتوبوس شد و کنار پنجره نشست و به چشمان براق وحید که با حسرت به او خیره شده بود نگاه می کرد. زمانی که راننده حرکت نهایی را اعلام کرد و اتوبوس را روشن کرد وحید کنار پنجره آمد و طوری که فرشته متوجه شود گفت:
- دلم برات تنگ میشه عزیزم... خدانگهدارت... مراقب خودت باش...
اتومبیل حرکت کرد و از وحید دور شد و فرشته برای آخرین بار برای او دست تکان داد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#73
Posted: 18 Aug 2013 08:35
عشق محال ۷۲
صبح شنبه فرشته با صدای هشدار تلفن همراهش چشمانش را گشود. پس از شستن دست و صورت با شور و شعف خاصی صبحانه را آماده کرد تا بعد از حدود دو هفته به کارش بازگردد. هنگامی که به آمدن سپهر می اندیشید این شادی بیشتر می شد و هر آن انتظار تماس او را می کشید. صبحانه را با اشتهای کامل خورد و با پوشیدن لباس رسمی کارش راهی مدرسه شد.
وقتی وارد محل کارش شد با استقبال گرم همکاران و شاگردانش مواجه شد. بیش از پیش احساس می کرد که بهترین شغل را در اختیار و از صمیم قلب به آن علاقه دارد.
آن روز را فرشته تا ساعت دو بعدازظهر در مدرسه به سر برد و پس از آن که به خانه بازگشت هنوز از تماس سپهر خبری نبود و دوباره نگرانی همیشگی ای که دیگر انیس او شده بود به سراغش می آمد. سعی کرد سرش را با درست کردن غذا گرم کند تا کمتر به این مساله بیاندیشد.
در حال آماده کردن غذا بود که تلفن خانه به صدا در آمد. با عجله به سمت تلفن دوید و گوشی را برداشت:
- الو؟
- سلام فرشته...
با نا امیدی گفت:
- سلام مامان... خوبی؟
- خوبم الحمدالله... تو چطوری؟ تنهایی سختت نیست؟
- منم خوبم... نه مامان جان مگه دفعه اولمه ؟
- می دونم ولی دست خودم نیست از وقتی رفتی دلم شورت رو میزنه... کاش می شد تو شیراز می موندی...
- مامان تو دیگه چرا این حرف رو میزنی... خودت بهتر از وضعیت کارم خبر داری... نگران چی هستی... مطمئن باش اگه مشکلی باشه اول به خودت زنگ می زنم... باشه قربونت برم؟
- خیله خب پس مراقب خودت باش...
- چشم
- چشمت بی بلا... خداحافظ
- خداحافظ
بلافاصله بعد از قطع تماس دوباره صدای تلفن بلند شد:
- الو؟
- سلام خانمی...
فرشته با خوشحالی گفت:
- سپهر!!
- جون دلم...
- سلام خوبی؟ چه عجب... از صبح دارم انتظار می کشم...
- من خوبم... هر روز که به اومدنم نزدیک میشه بهتر میشم... والا الان یک ساعتی میشه خط اشغاله...
- یک ساعت؟!... چرا الکی میگی... حرفای منو مامان به پنج دقیقه هم نرسید...
- خب قبول... معذرت میخوام عزیزم... چه خبر؟ فکر کنم حسابی شنگولی برگشتی تهران... نه؟
- سلامتی... آره خیلی خوشحالم... ولی چیزی که بیشتر خوشحالم میکنه برگشتن تویه... پس کی قراره برگردی؟! سفرت خیلی طولانی شد...
- من که از خدا میخوام زودتر بیام پیشت ولی تنها نیستم... باید به فکر پدربزرگمم باشم...
فرشته با تعجب گفت:
- پدربزرگتم میاد ایران؟!
- آره بعد از کلی خواهش و تمنا راضی شده که باهام بیاد... تازه هنوزم شک داره...
- خب کی قراره...
بوی سوختنی که به مشامش خورد باعث شد تا کلامش را نیمه رها کند :
- وای غذام سوخت... برم سپهر چیزی ازش نموند...
سپهر با قهقهه ای گفت:
- باشه برو به سلامت... خداحافظ
- خداحافظ
گوشی را گذاشت و با عجله به سمت آشپزخانه دوید.
دو روز از تماس سپهر می گذشت. دوشنبه یک روز کسل کننده و پر از تشویش برای فرشته آغاز شده بود. مطابق معمول تا حدود ساعت پنج بعدازظهر کارش در مدرسه به طول انجامید. هوا بسیار سرد و زمستانی بود و حکایت از اولین برف زمستانی داشت.
پس از بازگشت به خانه با بی حوصلگی لباسهایش را تعویض کرد. سرما باعث بی حسی انگشتانش شده بود خودش را به شوفاژ نزدیک کرد و به آن تکیه داد. ذهنش به شدت درگیر افکار ناخوشایند و منفی شده بود. با خود می اندیشید که چرا دیگر تماسی از سوی سپهر نداشته و از طرفی تلاشهایش برای تماس با او بی فایده بوده... تمام راه های ممکن را برای خبر گرفتن از سپهر امتحان کرده بود اما هربار با ناامیدی به در بسته ای برخورده بود.
یک ساعتی بود که همان طور بی حرکت به قسمتی از اتاقش خیره مانده بود و در فکر فرو رفته بود. با تاریکی اتاق به خود آمد چراغ را روشن کرد و به ساعت که زمان شش و ده دقیقه را نشان می داد نگاهی انداخت. سپس با کلافگی به آشپزخانه رفت و کتری پر از آب را روی شعله اجاق گاز قرار داد و به پذیرایی بازگشت. هنوز چند قدمی برنداشته بود که زنگ خانه به صدا در آمد. برای مدتی همان جا ثابت ماند.
- یعنی کیه؟
به سمت آیفون رفت و گوشی را برداشت.
***
سپهر به سمت یکی از ماشین های سبز رنگ فرودگاه رفت و آدرس مکانی را به راننده داد و از او خواست تا به همان آدرس برود. مرد چمدان ها را در صندوق عقب ماشین جا داد. سپهر به همراه پدربزرگش سیاوش سوار شدند. سپهر به چهره ی شکسته و خسته ی او نگاهی انداخت و گفت:
- ولی من اصلا راضی نیستم که بریم هتل... باور کنید فرشته خیلی خوشحال میشه وقتی ببینه شما هم با من اومدین...
سیاوش با موهای جوگندمی که سفیدی اش بیشتر به چشم می آمد و گرد پیری به وضوح روی آن نشسته بود لبخند پر محبتی زد و چروکی بر چروک های صورتش افزود و گفت:
- نه پسرم... درست نیست... برای اولین بار بهتره که با هماهنگی باشه... من امشب یکم خسته ام... بهتره فردا عروس آینده امو ببینم...
با شنیدن کلمه عروس از زبان پدربزرگش برق شادی در چشمان عسلی اش نمایان شد و لبخندی لب هایش را زینت داد:
- باشه پدرجون... هرجور راحتی...
اتومبیل شروع به حرکت کرد. دانه های ریز برف شروع به باریدن کرده بود و حرکت آرام برف پاک کن روی شیشه ی اتومبیل باعث می شد تا برای چند دقیقه ای راننده بتواند خیابان های مقابلش را ببیند. چهل و پنج دقیقه ی بعد راننده اتومبیل را روبروی هتل مجللی نگه داشت و سپهر و سیاوش با چمدان های در دست وارد هتل شدند. سپهر جلوتر از پدربزرگش به سمت پذیرش هتل حرکت کرد و مدارک شناسایی را تحویل داد و پس از جواب دادن به چند سوال و پر کردن فرمی مخصوص به همراه راهنما به طرف اتاق حرکت کردند.
نیم ساعتی از استقرارشان در هتل می گذشت و سپهر با آسودگی خیال از محل اسکان پدربزرگش رو به او گفت:
- پدرجون اگه اجازه بدی من برم دیدن فرشته... اگر هم خودتون همراهم بیاید که دیگه نور علی نوره و چی بهتر از این...
سیاوش خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
- نه من نمیام تو برو... برو که می دونم الان تو دلت چه غوغایه... تا صبح اینجا دَووم نمیاری...
سپس آهی کشید و در حالی که خنده از روی لبهایش محو می شد گفت:
- جوونی کجایی که یادت بخیر...
بعد از استحمام یک پلیور و شلوار جین سرمه ای به تن کرد و عطر مخصوصی را که به همراه آورده بود استعمال کرد. خودش را در آینه برانداز کرد سپس کت چرم مشکی ای را پوشید. کارش که تمام شد به سمت تخت سیاوش که اکنون روی آن نشسته و در حال استراحت بود رفت. کنارش نشست و گفت:
- زود برمی گردم زیاد تنهاتون نمیذارم...
سیاوش دستش را روی دست سپهر گذاشت و گفت:
- خیالت راحت... نگران من نباش... بهت خوش بگذره سپهر جان...
بعد از خداحافظی از پدربزرگش اتومبیلی را کرایه کرد و به سمت خانه ی فرشته به راه افتاد. شوری وصف نشدنی را در خود احساس می کرد. هرچه به مقصد نزدیک تر می شد دلشوره اش بیشتر و تپش های قلبش واضح تر می شد. حس می کرد که دمای بدنش هرآن بالا می رود طوری که از راننده درخواست کرد تا بخاری اتومبیل را خاموش کند... او زیباترین لحظات را تجربه می کرد. لحظه ی دیدار دوباره ی دلدار... لحظاتی که می توانست از به یاد ماندنی ترین خاطرات زندگی اش باشد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#74
Posted: 18 Aug 2013 08:36
عشق محال ۷۳
گوشی آیفون را برداشت:
- بله؟
با شنیدن صدای مردانه کمی جا خورد و از اینکه تنها بود، دچار ترس شد.
- سلام... شما؟
با چهره ای متعجب و لحنی غافلگیرانه گفت:
- تو!... تو اینجا چیکار می کنی؟
و بعد از کمی مکث ادامه داد:
- باشه... صبر کن اومدم...
دکمه آیفون را زد و با عجله مانتویش را به تن کرد و شالی روی سرش انداخت. به حیاط رفت. با دیدن وحید که وسط حیاط ایستاده بود قدم هایش را کندتر کرد و گفت:
- وحید؟!.... تو آدرس منو از کجا آوردی؟!
و وحید در حالی که دستهایش را جلوی دهانش گرفته بود و از بازدمش برای گرم کردن آنها کمک می گرفت، گفت:
- معمولا این جور موقع ها اول مهمون رو تعارف می کنن که بیاد داخل بعد سیم جیمش می کنن... باید هین جا، توی این برف برات توضیح بدم؟!
فرشته نگاهی به آسمان انداخت و گفت:
- اصلا متوجه برف نشدم... ولی... آخه... وحید، من تو خونه تنهایم...
وحید اخم هایش را درهم کشید و گفت:
- تنهایی؟!... منظور؟... فکر نمی کردم اینقدر بهم بی اعتماد باشی...
به فرشته نزدیک شد و در چشمهایش خیره شد و با صدای نسبتا بلندی افزود:
- چی فکر کردی؟... باشه... خداحافظ.
و به سمت در خروجی حرکت کرد. فرشته بلافاصله گفت:
- صبر کن... وحید؟
اما او همچنان به سمت در حرکت می کرد. با احتیاط روی برف های کف حیاط که موزاییک ها را پوشانده بود قدم برداشت. سعی کرد خودش را به وحید برساند. عاقبت با سرعت جلویش پرید و گفت:
- چرا مثل بچه ها قهر می کنی؟... معذرت می خوام ولی بهم حق بده من تنهاام و یکم از این وضعیت می ترسم.
- خب منم دارم میرم تا دیگه نترسی...
فرشته با اعتراض گفت:
- وحید... بس کن بیا بریم تو.
وحید برای لحظاتی در فکر فرو رفت و سپس گفت:
- نه... نمی خوام به چشمت یه مزاحم دیده بشم
سپس پوزخندی زد و ادامه داد:
- چی شد؟ دیگه نمی ترسی؟
فرشته با ناراحتی گفت:
- خیلی مسخره ای...
و سپس از جلوی وحید کنار رفت و به سمت ساختمان حرکت کرد. وحید با سرعت آستین مانتویش را گرفت و گفت:
- باشه میام... یه چایی می خورم بعدش میرم... نمیشه که دعوت یه خانم محترم رو رد کرد.
فرشته با ابروهای گره خورده به سمتش چرخید و گفت:
- یه بار ازت خواسته بودم که به من دست نزنی...
وحید آستینش را رها کرد و گفت:
- خیله خب... من که به تو دست نزدم فقط آستینت رو گرفتم.
- هرچی...
- باشه بیا بریم میخوام ببینم خونه ات چه شکلیه.
و هردو با هم داخل ساختمان رفتند.
فرشته او را به پذیرایی راهنمایی کرد و خودش به سمت آشپزخانه رفت و در همان حین گفت:
- به موقع اومدی داشتم چایی درست می کردم.
وحید کمی روی مبل جا به جا شد. اطراف خانه را تا آنجا که در دیدش بود از نظر گذراند و سپس گفت:
- خونه ی نقلی و قشنگیه... اگر اشتباه نکنم توی حیاط هم یه دونه درخت نارنج بود... البته برف همه رو پوشونده ولی تشخیصش برام سخت نبود.
چای خشک را داخل قوری ریخت و پاسخ داد:
- آره... درخت نارنجه... من اصلا متوجه نشدم داره برف میاد... از کی شروع شده؟
- یه ساعتی میشه اولش آروم بود ولی یهو تند شد...
و درحالی که نیشخندی بر لب داشت ادامه داد:
- چه خبره... هرجا رو نگاه می کنی عکس های سپهر با ژستای مختلف هست...
فرشته هیچ علاقه ای نداشت که وحید بداند، او و سپهر باهم زندگی می کنند بنابراین حرف را عوض کرد و گفت:
- راستی کی اومدی؟
- صبح رسیدم تهران... اول رفتم شرکت و کارای حسابرسی رو انجام دادم...
فرشته کمی فکر کرد و گفت:
- شرکت؟
- آره بهت گفته بودم که میام و چند وقت یه بار کارای شرکت سابقم رو حسابرسی می کنم.
- خب...
- خب دیگه کارم تا ساعت چهار و نیم طول کشید بعد هم اومدم جلوی مدرسه تو...
از آشپزخانه بیرون آمد و با تعجب به وحید خیره شد و وحید که نگاه خیره ی فرشته را بر خود دید با دستپاچگی گفت:
- چـ... چرا اینجوری نگاه می کنی؟! خب... میدونی...
سپس با کلافگی به مبل اشاره کرد و گفت:
- اصلا بیا بشین تا برات بگم فقط... اینجوری نگام نکن... فکر حال منم باش...
و نگاهش را از فرشته گرفت و به زمین دوخت. فرشته حرف وحید را نشنیده گرفت و به سمت یکی از مبل ها رفت و با فاصله ای از وحید نشست. سپس با لحنی جدی گفت:
- خب می شنوم... تو از کجا مدرسه ی منو پیدا کردی؟ چطوری آدرس خونه رو داری؟ یادم نمیاد آدرسی بهت داده باشم.
وحید دستی به صورتش کشید و با نگرانی پاسخ داد:
- آره، آدرس ندادی یعنی میدونستم اگه ازت آدرس بخوام یا نمیدی یا یه طوری طفره میری... واسه همین از مامان خواستم یه جوری از خاله آدرستو بگیره... ولی فقط نشونی مدرسه رو گرفت. ساعت چهار و نیم که اومدم جلوی مدرسه ات از سرایدار مدرسه یه پرس و جویی کردم و فهمیدم هنوز تو مدرسه ای... می خواست بیاد صدات بزنه که گفتم همین جا منتظرش می مونم. یه نیم ساعتی تو ماشین منتظر شدم تا وقتی اومدی بیرون و تا اینجا دنبالت اومدم بعدم رفتم یه سری کار داشتم انجام دادم و اومدم تا ببینمت...
فرشته با عصبانیت گفت:
- وحــید؟! تعقیبم کردی؟ من معنی این حرکات رو نمی فهمم. فکر نمی کنی دیگه این کارا برای سن من و تو زشت باشه؟
وحید برخاست و کنار فرشته نشست. در چشمانش خیره شد و با حالت ملتمسانه ای گفت:
- فرشته جان... فقط یه لحظه به منم فکر کن. شاید دو روزم نیست که ندیدمت ولی برام یه عمر گذشت. سخته... به خدا دوریت برام سخته...
فرشته کمی خودش را عقب کشید و با لحن سردی گفت:
- وحید دارم کلافه میشم از این حرفا... چرا نمی خوای واقعیت رو قبول کنی؟ من و تو برای هم ساخته نشدیم...
***
با راهنمایی سپهر، راننده اتومبیل را به داخل کوچه هدایت کرد و جلوی در خانه آن را متوقف کرد. برف شدت گرفته بود و کمتر کسی در کوچه و خیابان ها دیده می شد. در تاریکی شب، سفیدی برفی که روی زمین و اتومبیل های پارک شده نشسته بود به خوبی دیده می شد. بعد از دور شدن اتومبیل به دنبال دسته کلیدش گشت و عاقبت آنرا در جیب سمت راستش پیدا کرد. کلید را در قفل چرخاند و در را باز کرد و وارد خانه شد. احساس می کرد ضربان قلبش به نهایت رسیده و هر آن از سینه بیرون می زند. سرما را حس نمی کرد. لحظاتی در حیاط ایستاد و به ساختمان و باغچه پر از برف نگاه کرد تا دلتنگی این مدت را بر طرف کند. با خود فکر می کرد مکانی که اکنون در آن ایستاده زیباترین نقطه ی زمین است و هیچ جایی نمی تواند چنین حس شیرینی را به او بدهد.
به آرامی به سمت ساختمان قدم برداشت. دستگیره در ورودی را چرخاند و وارد ساختمان شد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#75
Posted: 18 Aug 2013 08:37
عشق محال ۷۴
اولین چیزی که توجهش را جلب کرد یک جفت کفش مردانه بود که در راهروی ساختمان قرار داشت. با خود اندیشید:
- آرش تهرانه؟ خوبه پس تنها نبوده... نگرانش بودم.
صدای صحبتی را شنید. کمی که دقت کرد صدای مردانه ای به گوشش خورد که اصلا برایش آشنا نبود:
- فرشته رک بهت میگم... دوستت دارم... درکم کن. تو رو به خدا... به خاطر تمام خاطراتی که با هم داریم منو پس نزن... بهم مهلت بده. نمی تونی بگی حسی نسبت به من نداری!...
به گوشهایش اعتماد نداشت و با صورتی بهت زده همان جا میخکوب شده بود. مانند کسی که درگیر یک کابوس وهم آور شده است و راه خلاصی نمی یابد. نفس هایش به شماره افتاده بود. اینبار صدای فرشته را شنید که می گفت:
- وحید... من نگفتم هیچ حسی بهت ندارم... دوران قشنگی رو باهات داشتم . نمی تونم بی تفاوت باشم و بگم حسی ندارم... ولی...
سپهر طاقت از کف داد و نمی توانست باور کند که این حرف ها از زبان فرشته گفته می شود. کسی که تمام دنیای او شده بود و اکنون به مردی غیر از او ابراز احساسات می کند. شقیقه هایش به شدت می زد و نفس هایش تبدیل به شراره های آتش شده بود. تمام داشته هایی که به آن افتخار می کرد در عرض کمتر از پنج دقیقه هیچ و دنیا روی سرش خراب شده بود. بدنش یخ کرده بود و بی اراده می لرزید.
به سمت پذیرایی رفت. به سختی قدم برمی داشت گویی به پایش وزنه های سنگینی متصل بود و مانع راه رفتنش می شد. حرفای وحید و فرشته مدام در ذهنش تکرار می شد. قدم به پذیرایی گذاشت.
حرف در دهان فرشته ماسید و با نهایت بهت به روبرو خیره شد. اخم های در هم کشیده و دستان مشت شده ی سپهر همه چیز را برای فرشته مشخص می کرد. وحید با دیدن چهره ی رنگ پریده ی فرشته مسیر نگاهش را دنبال کرد و در نهایت با چهره ی عبوس سپهر با لب هایی کبود و چشمانی که به سرخی می زد روبرو شد با عجله از کنار فرشته برخاست و نگران گفت:
- سـ ... سلام
فرشته نیز برخاست. خواست چیزی بگوید اما گویی کلمات را گم کرده بود و قفلی بر دهانش خورده بود. به زحمت آب دهانش را بلعید و گفت:
- سـ سپهر؟!
با چشمهایی که از شدت خشم به خون نشسته بود. نگاهی سرد به فرشته انداخت که باعث شد فرشته دیگر توانایی برای ایستادن نداشته باشد. احساس می کرد خون در رگ هایش از حرکت ایستاد.
در حالی که دندانهایش را روی هم می فشرد و فک منقبض شده اش این خشم را به خوبی نشان می داد، در چشمان حیران وحید خیره شد و به سمتش رفت. وحید قصد داشت به عقب قدم بردارد اما متوجه شد فضایی برای برگشتن وجود ندارد. سپهر درست در مقابلش قرار گرفت و در یک حرکت ناگهانی یقه ی پیراهن وحید را گرفت و او را به دیوار تکیه داد و با فریاد گفت:
- تو این خونه چه غلطی می کنی؟
وحید که از این حرکت بسیار شوکه شده بود به چشمان از حدقه در آمده ی سپهر خیره شد و با لکنت گفت:
- م من... می خواستم... فـ فرشته رو... ببینم...
با شنیدن نام فرشته از زبان وحید محکم تر از قبل او را به دیوار کوبید و فریاد کشید:
- دهن کثیفت رو ببند... بی همه کس...
فرشته با ترس جلو آمد و با صدای ناله مانندی او را صدا زد:
- سپهر! خـ خواهش می کنم...
نگاه پر از نفرتش را به فرشته دوخت :
- تو خفه شو...
وحید با عصبانیت او را به عقب هل داد و گفت:
- حرف دهنتو بفهم... مرتیکه...
اینبار سپهر به سمتش حمله ور شد و مشت محکمی را روی صورتش فرود آورد.سپس یقه ی پیراهنش را گرفت و او را به سمت دیگری پرتاب کرد. وحید هربار تعادلش را از دست می داد و به وسیله ای برخورد می کرد طوری که تکه های گلدان شکسته و شیشه های خرد شده کف پذیرایی پخش شده بود.
خون از بینی وحید جاری و قسمتی از لبش دچار پارگی شده بود. سعی کرد از روی زمین بلند شود اما سپهر بازهم به سمتش هجوم برد که فرشته جیغ بلندی کشید و گفت:
- سپهـــــــر...
و به سمت سپهر دوید و بین او و وحید قرار ایستاد و با التماس خواست:
- تو رو خدا... سپهر... داری اشتباه می کنی.
اما سپهر او را با نفرت کنار زد طوری که فرشته روی زمین رها شد. سپس با صدای بلندی گفت:
- برای خودم متاسفم که به تو دلبستم... خیلی کثیفی فرشته...
هق هق فرشته فضا را پر کرد. همزمان وحید برخاست و سپهر را به سمت دیوار هل داد و دست مشت شده اش را بالا برد اما فرشته با سرعت در دفاع از سپهر در مقابلش قرار گرفت. با دستهای آغشته به خون که بر اثر کشیده شدن روی خرده شیشه ای روی زمین بود، جلوی وحید را گرفت و با صدای فریاد مانندی گفت:
- نــــه... وحید...
وحید که چشم های پر از اشک و التماس فرشته را دید با حرص دستش را پایین آورد و خونی را که از گوشه ی لبش جاری شده بود با پشت دست پاک کرد و روی یکی از مبل ها نشست. فرشته که خیالش از سمت او راحت شد، رو به سپهر کرد و با نگرانی گفت:
- سپهر جان...
اما سپهر کلامش را قطع کرد و در حالی که انگشت اشاره اش را با تهدید در مقابلش تکان می داد با فریاد گفت:
- سپهر مُرد... می فهمی؟... مُرد...
و با عصبانیت فرشته را کنار زد و از خانه خارج شد. اتومبیلش را که جلوی خانه پارک بود بعد از چند استارت روشن کرد. فرشته با سرعت به دنبالش از خانه خارج شد و خودش را به او رساند. چند بار به شیشه اتومبیل ضربه زد و ملتمسانه گفت:
- سپهر... به خدا اشتباه می کنی... خواهش می کنم... بذار برات توضیح بدم...
اما سپهر نگاه خشمگینی به او انداخت و پایش را روی پدال گاز فشار داد و با سرعت دور شد.
فرشته مسیر کوتاهی را به دنبال اتومبیل او دوید و صدایش زد اما دیگر بی فایده بود و تمام آرزو های شیرین فرشته در چشم برهم زدنی نابود شده بود هنوز هم در بهت اتفاقی که افتاده بود مانده بود اتومبیل سپهر که از کوچه خارج شد فرشته با درماندگی روی زمینی که از برف پوشیده شده بود زانو زد و هق هق گریه اش را سر داد.
وحید با نگرانی داخل کوچه شد و به سمت فرشته آمد. با سوسوی نوری که از حیاط خانه می تابید و محیط را روشن کرده بود متوجه رد خونی شد که از دستش فرشته جاری بود و رنگ سفید برف را به سرخ تغییر داده بود. کنارش نشست و گفت:
- فرشته پاشو بریم تو باید زخمتو ببندی...
سپس بازوی فرشته را گرفت تا برای بلند شدنش یاریش کند که ناگهان فرشته دستش را با شدت پس زد و با صدای فریاد مانندی گفت:
- به من دست نزن لعنتی... همش تقصیر تو بود... ازت بدم میاد...
و تا آخرین نفس صدایش را بلند کرد و ادامه داد:
- ازت بدم میـــــــــاد...
خودش را جمع کرد و بازوهایش را در آغوش گرفت و با ناله گفت:
- برو بذار به حال خودم بمیرم... دست از سرم بدار...
و دوباره شروع به گریه کرد. وحید با غمی که در چهره داشت دوباره نزدیکش شد و گفت:
- باشه میرم... ولی بعد از اینکه زخمتو بستی... پاشو بریم تو اینجا روی این برفا مریض میشی...
فرشته بدون هیچ حرفی همانطور به گریستن ادامه داد و برای دقایقی هردو در کوچه به سر بردند. سپس فرشته با نگرانی و با چشمان پر از اشک رو به وحید گفت:
- تو این برف کجا رفت؟... اگه...
سپس سر به سمت آسمان بلند کرد و با صدای گرفته اش گفت:
- خدایا رحم کن...
سپس زیر لب افزود:
- باید بهش زنگ بزنم...
بی معطلی برخاست و با قدم های که از ناتوانی نامنظم برداشته می شد به داخل خانه رفت و وحید نیز به دنبال او روان شد. از بین خرده شیشه ها و وسیله ایی که در بین پذیرایی پخش شده بود عبور کرد و با سرعت گوشی تلفن را برداشت و شروع به گرفتن شماره سپهر کرد:
- دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد... the mobile set is off...
و وحید به شماره گرفتن های مکرر فرشته خیره شده بود. فرشته با اشک هایی که روی گونه اش می غلطید دوباره و دوباره شماره را می گرفت و گویی از شنیدن همان جمله تکراری «دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد» خسته نمی شد. عاقبت گوشی را به آرامی از دست فرشته بیرون کشید و گفت:
- فرشته، برمی گرده... نگران نباش... تو هرچقدرم بگیری فایده نداره اون گوشیش خاموشه... بذار یکم بگذره حتما خودش یه خبری بهت میده...
فرشته همان جا نشست و سرش رابین دستانش گرفت. وحید برخاست و رفت و بعد از مدت کوتاهی با باند و چسب برگشت. آن ها را به سمت فرشته گرفت. فرشته بدون اینکه نگاهی به او بیاندازد گفت:
- ولم کن وحید...
وحید با احتیاط دستش را به سمت خود آورد و شروع به بستن زخمش کرد و تمام حواسش بود تا دستش به دست فرشته برخورد نکند و دوباره باعث عصبانیش نشود. فرشته به باند دستش خیره شد و به یاد زمانی افتاد که با شنیدن خبر رفتن سپهر از خانه اش دستش را زخمی کرده بود و سپهر برایش باند پیچید و او را به بیمارستان برد. با یادآوری خاطراتش دوباره اشک در چشمانش شدت گرفت.
وحید بعد از اتمام کارش به فرشته نگاهی کرد و گفت:
- فرشته بهتره بری دکتر...
سپس برخاست و با جارو و خاک اندازی شروع به جمع کردن خورده شیشه ها کرد و سعی کرد خانه را مرتب کند. فرشته با اخم های درهم کشیده رو به وحید گفت:
- برو یه فکری به حال صورتت بکن هنوز داره از لبت خون میاد...
وحید دستش را به سمت لبش برد و با دردی که احساس کرد چهره اش را درهم کشید. به سمت دستشویی رفت تا آبی به صورتش بزند. وقتی به پذیرایی بازگشت دوباره فرشته را دید که گوشی تلفن را دست داشت و با خود می گفت:
- سپهر تو رو خدا... گوشیت رو روشن کن...
با خود فکر کرد که شاید سپهر سراغ علی دوستش رفته باشد. پس بی معطلی شماره علی را گرفت و بعد از چند بوق صدای علی را شنید:
- بله؟
- الو... سلام...
علی متعجب گفت:
- فرشته خانم شمایید؟... به به سلام چه عجب... پارسال دوست امسال آشنا... یادی از فقیر فقرا کردید؟
فرشته با دل نگرانی و بدون هیچ مقدمه ای گفت:
- ببخشید مزاحم شدم... میخواستم بدونم سپهر پیش شماست؟
- سپهـــر؟! مگه سپهر ایرانه؟
- یعنی شما اصلا ندیدینش؟
و دوباره شروع به گریه کرد. اینبار علی با صدایی نگران گفت:
- چی شده؟ مگه سپهر برگشته؟ چرا گریه می کنی؟!
و فرشته تنها اشک میریخت.
- الو؟ فرشته...
وحید که متوجه حال بد فرشته بود به سمتش آمد و گوشی را از دستش گرفت:
- الو؟
و علی با صدایی متعجب تر از قبل گفت:
- الو؟ شما؟... شما آرش...؟
وحید با ناراحتی پاسخ داد:
- من وحید هستم... ببخشید فرشته حال خوبی نداره...
علی با حالتی گنگ و گیج گفت:
- وحید؟...
سپس بعد از دقایقی گفت:
- من الان میام اونجا خدانگهدار...
وحید با اینکه تقریبا همه چیز برایش عجیب بود و نمی توانست به روابط بین فرشته و افراد اطرافش پی ببرد اما سعی می کرد خودش را کنار نکشد و در کنار فرشته بماند.
مدت زمان زیادی نگذشته بود که زنگ خانه به صدا در آمد. وحید گوشی آیفون را برداشت:
- کیه؟... بفرمایید...
علی به همراه کمند وارد خانه شدند. علی با دیدن چهره ی زخمی و متورم وحید تقریبا متوجه ماجرا شد سلامی دادند و به سمت پذیرایی آمدند. کمند که صورت گریان فرشته را دید با سرعت به سمتش رفت و گفت:
- فرشته؟! بمیرم الهی... چی شده؟
فرشته خودش را در آغوش کمند انداخت و شروع به گریستن کرد. کمند در حالی که خواهرانه به او تسلا می داد گفت:
- اینجا چه خبره؟ دستت چی شده؟ چرا بستیش؟
سپس او را به سمت مبل هدایت کرد و گفت:
- گریه نکن... صبر کن تا برات آب قند بیارم...
بعد از مدتی با لیوانی که چند حبه ی قند در آن بود برگشت و درحالی که آن را هم میزد به وحید و علی که بدون هیچ حرفی روبروی فرشته نشسته و به او خیره شده بودند، نگاهی انداخت و گفت:
- تا صبح میخواید بشینین هم دیگر رو نگاه کنید ماجرا چیه؟ این چه اوضاعیه؟... دست فرشته، صورت شما...
علی با اخم های درهم کشیده به سمت وحید چرخید و گفت:
- سپهر اینجا بوده؟
وحید با ناراحتی سری تکان داد و حرفش را تایید کرد و گفت:
- حدود یک ساعت پیش...
علی گفت:
- پس وقتی اومده شما هم اینجا بودی؟
و وحید دوباره با سر تایید کرد. کمند متعجب رو به فرشته گفت:
- فرشته غیر از شما دوتا کسی دیگه ای تو خونه بوده؟
فرشته با چشمهای خیس از اشک گفت:
- نه...
وحید با سرعت میان کلامش پرید و گفت:
- من و فرشته همدیگه رو می شناسیم از خیلی وقت پیش، از بچگی...
سپس با کلافگی ادامه داد:
من خودشو، فامیلشو، خانوادشو میشناسم... اما سر درنمیارم سپهر کیه؟ اصلا خود شما چه نسبتی با فرشته دارید؟ کی هستین که حتی آرش رو می شناسید؟
اینبار کمند با اخم های درهم کشیده گفت:
- شما چطور فرشته رو می شناسید و نمی دونید سپهر کیه؟ چطور پسری رو که فرشته از پنج، شش سالگی بزرگش کرده نمی شناسید؟ شما یا داری دروغ میگی یا اینقدرا هم که ادعا میکنی نمیشناسیش...
علی میان کلامش پرید و گفت:
- بس کن کمند... الان باید ببینیم سپهر کجاست؟ اگه میشه الان یه نفر بگه چی شده و سپهر کی رفته؟
فرشته هنوز لب به سخن باز نکرده بود که صدای تلفن بلند شد. همه نگاه ها به سمت تلفن چرخید و فرشته با عجله به سمت تلفن رفت و گوشی را برداشت.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#76
Posted: 18 Aug 2013 08:39
عشق محال ۷۵
- الو؟... سلام...
همه با کنجکاوی به مکالمه فرشته گوش می دادند بلکه سپهر تماس گرفته باشد.
- بله بفرمایید...
اما چیزی که مشاهده کردند این بود که گوشی از دست فرشته رها شد و فرشته با چهره ای رنگ پریده همان جا روی زمین نشست و همزمان با وحشت گفت:
- چی...
سپس با بی جانی از حال رفت. هر سه با سرعت به سمت فرشته دویدند و کمند او را آغوش گرفت و گفت:
- فرشته... فرشته...
وحید بدون معطلی لیوان آبی آورد و علی گوشی را گرفت و شروع به صحبت کرد:
- الو؟... سلام...
و سپس با وحشت گفت:
- یا خدا... چی شده؟!... کدوم بیمارستان؟... الان همین حالا میایم...
کمند آب را از وحید گرفت و با دست کمی روی صورت فرشته پاشید. فرشته با بی حالی چشم گشود و گفت:
- سپهر...
و شروع به گریستن کرد.
علی تماس را قطع کرد و رو به کمند گفت:
- سپهر تصادف کرده تو بیمارستانه... من میرم بیمارستان تو با فرشته همین جا بمونید حالش خوب نیست.
- تصادف؟! وای نه...
وحید با نگرانی گفت:
- منم باهات میام...
فرشته با هق هق گریه برخاست و سعی کرد که تعادلش را حفظ کرد و با صدای ناله مانندی گفت:
- من اینجا نمی مونم... باید بیام سپهرو ببینم...
کمند که دستش را حائل شانه های او کرده بود گفت:
- تو رو خدا آروم باش فرشته جان... ایشالله که چیزی نشده باشه... اصلا همه بریم بهتره...
وحید گفت:
- پس با ماشین من بریم...
همگی از خانه خارج شدند و سوار بر اتومبیل وحید به سمت بیمارستان به راه افتادند.
فرشته چشمانش را بسته بود و با تمام وجود دعا می کرد که تمام این اتفاقات تنها یک خواب باشد و هرآن از این کابوس برخیزد اما انتظارش بی ثمر بود و با باور واقعیت لحظه به لحظه قلبش بیشتر فشرده می شد و هجوم تمام غمها را به قلبش حس می کرد. تمام وقایع امروز مانند پرده ی سینما از پیش رویش می گذشت و باعث می شد که بیشتر از پیش از خود متنفر شود.
وحید به فکر فرو رفته بود و با سرعت به سمت بیمارستان رانندگی می کرد. با خود می اندیشید که آیا مقصر او بوده؟ حرفهای کمند را که گفته بود سپهر را فرشته بزرگ کرده مرور می کرد. همه چیز برایش غیر قابل باور بود اما از صمیم قلب آرزو می کرد که جراحت سپهر جدی نباشد و او از این عذاب وجدان که گریبانش را گرفته رها شود.
اتومبیل جلوی بیمارستان متوقف شد. همه با عجله به سمت اطلاعات بیمارستان حرکت کردند. علی رو به خانمی که پشت کامپیوتر نشسته بود گفت:
- سلام ببخشید بیماری به اسم سپهر پاشایی رو اینجا آوردند.
زن لاغر اندام با روپوشی به رنگ سفید و مقنعه ی سرمه ای دستش را روی صفحه کلید روبرویش حرکت داد و بعد از مدت کوتاهی گفت:
- بله. ولی تو قسمت اورژانس هستن. برید انتهای سالن سمت چپ.
فرشته با ترس گفت:
- اورژانس؟!
و با سرعت به سمت مکانی که زن گفته بود حرکت کرد. خودش را به ایستگاه پرستاری رساند و گفت:
- خانوم سپهر پاشایی اینجاست؟
زن سرش را بلند کرد و نگاهی به فرشته کرد و با چهره ی مهربانی گفت:
- بله...
- حالش خوبه؟... تو رو خدا بگید الان کجاست؟
علی، کمند و وحید نیز خودشان را به فرشته رساندند و منتظر پاسخ پرستار شدند. زن سری تکان داد و با تاسف گفت:
- شما از بستگانش هستید؟
علی با تشویش و نگرانی گفت:
- من از دوستان نزدیکش هستم... کجاست؟ میشه ببینیمش؟
- متاسفانه تصادف بدی داشتن و خیلی اورژانسی رفتن برای عمل... الان تو اتاق عمل هستن...
فرشته دیگر چیزی از حرفهایشان متوجه نمی شد. تمام بدنش به لرزه افتاده بود و دندانهایش مدام برهم می خورد و در همان حال زیر لب تکرار می کرد اتاق عمل... نه... دیگر نایی برای ایستادن نداشت. چشمانش تار می دید و گوشهایش سوت می کشید. تلو تلو خوران چند قدم به جلو برداشت اما گویی تمام محیط اطراف به دور سرش می چرخید و نمی توانست بیشتر از این پیش برود. دیگر تحمل ایستادن را نداشت چشمانش سیاهی رفت و در حالی که تصویر محوی از کمند را می دید که با نگرانی به سمتش می دوید همه جا تاریک شد و دیگر چیزی متوجه نشد.
چشمانش بسته بود اما گوشهایش صدای پچ پچی را می شنید. صدای علی بود به سختی شنیده می شد گویی خارج از اتاق بود با همان حال سعی کرد تا بفهمد چه می گوید.
- افسر گفته علت تصادف سرعت خیلی زیاد و لغزدگی اتوبان بوده... ماشینش تا نصفه جمع شده... خیلی تصادفش بد بوده...
اینبار صدای وحید شنیده شد:
- با دکترش که صحبت کردی چی گفت؟
- می گفت عمل خوبی داشته ولی...
نفس عمیقی کشید و با صدای بغض آلودی ادامه داد:
- هنوز هیچی معلوم نیست اگه تا بیست و چهار ساعت دیگه بهوش نیاد امکان داره بره تو کما و...
فرشته باور نمی کرد شخصی که درباره اش صحبت می کنند همان سپهر اوست سپهری که از 6 سالگی در کنارش بوده لحظه به لحظه قد کشیدن و به ثمر رسیدنش را به چشم دیده بود. خنده ها و گریه های کودکانه ،غرور نوجوانی، غم دوری پدر و مادرش را که در چشمانش موج میزد، شیطنت های دوران جوانی اش را همراهش حس کرده بود. تمام خاطرات شاد و غمگینی که با او داشت حتی رنج هایی را که در این راه کشیده بود به یاد می آورد و بغض هرچه بشتر به گلویش چنگ می انداخت. سرش به شدت سنگین شده بود و به سختی نفس می کشید گویی وزنه ی سنگینی را روی سینه اش قرار داده بودند. اشک از گوشه ی چشمش روی گونه اش غلطید. کمند که در کنار تختش نشسته بود با تعجب گفت:
- فرشته!... بیداری؟
چشمهایش را به آرامی باز کرد و به او خیره شد و با نگاه پر التماسی گفت:
- کمند... بگو دارم خواب میبینم... بگو که همش دروغه... سپهر من سالمه مگه نه؟ علی درباره سپهر حرف نمیزنه مگه نه؟
با حرفهای فرشته بغض کمند نیز شکسته شد. فرشته را در آغوش کشید و گفت:
- فرشته...
و هردو با صدای بلند شروع به گریه کردند. فرشته با ناله گفت:
- کمند... سپهرم...
و هق هقش شدت گرفت. وحید و علی داخل اتاق شدند. با دیدن آن دو علی به سمت کمند رفت و او را از فرشته جدا کرد و همزمان گفت:
- کمند تو باید فرشته رو آروم کنی؟... خودت بدتری که...
و دستش را گرفت و او را از اتاق خارج کرد. وحید نگاه غمگینی به فرشته انداخت و کنار تختش ایستاد. فرشته به سرم دستش خیره شده بود و اشک می ریخت. توجهی به حضور وحید نکرد و چشمانش را بست. با صدای خش داری که بغض گلویش مسبب اش شده بود گفت:
- فرشته...
می خواست چیزی بگوید اما گویی زبان در دهانش نمی چرخید و واژه ها کمکی برای بیان احساسش نمی کرد و هر حرفی را در برابر غم فرشته حقیر می دانست. آهی کشید و به جای ادامه ی حرفش تنها گفت:
- متاسفم...
فرشته چشمانش را باز کرد و نگاه لبریز از تنفرش را به او دوخت و گفت:
- تاسف؟!... حالا که متاسف شدی سپهر من بر می گرده؟ هان؟ آره تاسف بخور به بدبختی های من تاسف بخور...
وحید میان کلامش پرید و گفت:
- فرشته...
اخمهایش را درهم کشید و با صدای بلندی گفت:
- از اینجا برو بیرون... دیگه هم اسم منو نیار...
پرستار سر تا سفید پوش وارد اتاق شد و گفت:
- چه خبره؟ اینجا بیمارستانه ها؟ آقا شما اینجا چیکار می کنید بفرمایید بیرون...
وحید نگاه حسرت باری را به فرشته انداخت. فرشته با خشم نگاهش را از او گرفت و به سمت دیگری چرخاند. سرش را پایین انداخت و با هدایت پرستار از اتاق خارج شد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#77
Posted: 18 Aug 2013 08:43
عشق محال ۷۶
بعد از خلوت شدن اتاق، فرشته از روی تخت برخاست. هنوز احساس سر گیجه داشت اما در آن لحظه تنها چیزی که برایش مهم بود دیدن دوباره ی سپهر بود. با حرکتش خون در شلنگ سرم پخش شد. در یک حرکت سرم را از دستش جدا کرد و به آرامی از اتاق خارج شد.
وحید روی یکی از صندلی های راهروی طویل بیمارستان نشسته بود و سرش را بین دستانش گرفته بود. فرشته نگاهی به او انداخت و حس کرد که در حال گریستن است اما دیگر برایش مهم نبود هیچ حسی به او نداشت حتی ترحم.
پاهایش را احساس نمی کرد، به سختی ایستاده بود دستش را به دیوار سفید رنگ و خنک راهرو تکیه داد و نگاهش را به سمت دیگری چرخاند علی در کنار کمند نشسته بود و در حال صحبت با او بود و کمند با چشمانی گریان به او گوش سپرده بود. پاهایش را به سختی تکان داد و چند قدمی پیش رفت. اما سرگیجه مانع شد تا بیشتر پیش برود.
هر سه با صدای پرستار به او خیره شدند.
- خانوم چرا از اتاق اومدی بیرون؟ این چه کاریه رگت رو پاره کردی...
کمند برخاست و به سمتش آمد. متعجب گفت:
- چرا از اتاق اومدی بیرون؟ بیا بریم... تو حالت خوب نیست بذار سرمت تموم بشه...
فرشته با صدایی که خودش به سختی می شنید گفت:
- سپهر کجاست؟
وحید با نگرانی گفت:
- بذار سرمت تموم بشه... خودم می برمت...
فرشته با عصبانیت میان کلامش پرید و فریاد زد:
- چرا دست از سرم برنمیداری؟... لعنتی همش تقصیر تویه... برو گمشـــــو...
علی با ناراحتی دستش را حائل شانه ی وحید کرد و او را را از فرشته دور کرد:
- وحید... بهتره بری... فرشته الان اصلا حال خوبی نداره پس حرفاشو جدی نگیر... بذار یکم آروم بشه...
وحید در حالی که اخم هایش را در هم کشیده بود و دستش را با عصبانیت مشت کرده بود. سری تکان داد و گفت:
- میدونم... حق داره...
دندانهایش را روی هم فشرد و ادامه داد:
- باشه میرم...
و بدون هیچ حرف دیگری به سمت خروجی ساختمان حرکت کرد. بعد از رفتن وحید، علی به سمت فرشته حرکت کرد و گفت:
- تو بخش ICU تازه از اتاق عمل آوردنش...
دوباره دانه های ریز اشک رگه های براقی را روی گونه اش به جای گذاشت. دهانش به شدت خشک شده بود و به لبهایش حالتی کویری بخشیده بود. با دستهای سردش گونه اش را پاک کرد و گفت:
- میخوام ببینمش...
پرستار میان کلامش آمد و گفت:
- آخه عزیز من با این حالت کجا بری؟... بیا هروقت سرمت تموم شد میتونی بری...
اما فرشته مصرانه پاسخ داد:
- من حالم خوبه... علی تو رو خدا منو ببر تا سپهر و ببینم...
کمند که حال پریشان او را دید رو به علی گفت:
- علی... ببرش... خودم همراهش میام...
سپس علی رو به پرستار گفت:
- اجازه بدید بریم زیاد طول نمی کشه... بعدش برمیگرده...
پرستار کلافه دستی در هوا تکان داد و گفت:
- من نمی دونم... موسئولیتش با خودتون...
فرشته آرام آرام به راه افتاد. کمند بازویش را گرفت و او را همراهی کرد. هر سه به سمت بخش مراقبتهای ویژه حرکت کردند.
با هرقدم که به بخش نزدیک تر می شد نفس کشیدن برایش سخت تر می شد و قلبش بیشتر به سینه می کوبید. صدای قدمهایشان در گوشش می پیچید و حس بدی را به او منتقل می کرد. نمی دانست که آیا تحمل دیدن سپهر را بروی تخت بیمارستان دارد یا خیر. تمام توانش را به کار گرفت و تا بتواندچند قدم باقی مانده را طی کند. به در سبز رنگی رسیدند و علی در حال هماهنگ کردن با یکی از پرستارها بود. کمند با نگرانی نگاهی به فرشته انداخت و گفت:
- فرشته؟... مطمئنی...
فرشته نگاه یخ زده اش را به چشمان او دوخت و گفت:
- نگران نباش...
علی به سمتش آمد و گفت:
- فقط یه نفر می تونه بره داخل...
نگاه سپاس گزارانه ای به او کرد و داخل اتاق شد. اتاق شیشه ای را در مقابلش دید با ترس پیش رفت. سپهر روی تخت دراز کشیده بود چشمانش بسته بود لوله هایی از دستگاهی که فرشته از آن سر در نمی آورد داخل دهانش شده بود و سرش کاملا پانسمان بود.
اشک در چشمانش حلقه زد نفس هایش عمیق و پی در پی شده بود. آرزو می کرد تا می توانست با تمام وجود او را در آغوش بگیرد و چقدر دلتنگ نگاه مهربان او بود و گوشهایش آهنگ زیبای صدای سپهر را تمنا می کرد. اشک ها در پی هم روی گونه اش جاری می شد. نگاهش را به سمت دست های او حرکت داد. حسرت روزهایی را خورد که گرمای دست او تمام وجودش را جانی دوباره می داد و زندگی را برایش معنا می کرد. چقدر درمانده بود. تا به حال اینقدر احساس پوچی نکرده بود.دستش را روی شیشه ی مقابلش قرار داد و با صدای لرزان زیر لب شروع به حرف زدن کرد:
- سپهر... سپهر من... خوابیدی؟ پاشو عزیزم ببین منم همونی که بهت قول داد هم نفست بشه... همه کست باشه. دلم می خواد دستتو بگیرم... بیدار شو عشق من... به خدا قول میدم این دفعه اخم نکنم دیگه نمیگم زشته. فقط بهم بگو که همه چیزایی که میگن دروغه... بگو که دوباره باهام شوخی کردی...
گریه اش به هق هق تبدیل شده بود. بریده بریده ادامه داد:
- سپهر مگه نگفتی... تنهام نمیذاری...
سرش را به شیشه تکیه داد و با صدای بلند گریه اش را سر داد. پرستار جوانی به سمتش آمد و دستش را روی شانه اش قرار داد و در حالی که به سپهر خیره شده بود با لحن غمگینی گفت:
- براش دعا کن... اون الان به دعای تو احتیاج داره پس آروم باش... خدا به جوونیش رحم کنه...
- فرشته خودش را در آغوش او رها کرد و با صدای گرفته اش گفت:
- همیشه وقتی چشماشو می بست خیلی معصوم میشد... تحمل ندارم خیلی بی کسه...
پرستار با لحن مهربانش گفت:
- نه بی کس نیست وقتی داری اینجوری براش بی تابی میکنی معلومه یه نفر رو داره که خیلی دوستش داره...
و به او کمک کرد تا از بخش خارج شود و رو به علی و کمند نیز گفت:
- براش دعا کنید... باید تا 24 ساعت دیگه بهوش بیاد وگرنه...
سپس سری با تاسف تکان داد و به بخش برگشت.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#78
Posted: 18 Aug 2013 08:44
عشق محال ۷۷
فرشته با چهره ای خسته و درمانده رو به علی و کمند گفت:
- شما برید خونه دیر وقته...
علی در پاسخش گفت:
- حالتون خوب نیست من میمونم پیشش... بهتره برید یکم استراحت کنین.
- شما که میدونین قبول نمی کنم پس خیالتون راحت...
کمند دستهایش را در دست گرفت و گفت:
- فرشته میخوای من بمونم پیشت؟
- نه اگه کاری داشتم باهاتون تماس میگیرم... برید به سلامت...
ساعت حدود 2 و نیم نصفه شب بود که علی و کمند رفتند. فرشته ماند با دنیایی از اندوه و ناباوری ها. برای هزارمین بار بود که تمام وقایع را مو به مو از ذهنش می گذراند و به دنبال مقصر می گشت و در نهایت تنها نتیجه ای که می گرفت این بود که خودش بیش از همه مقصر بوده است.
روی یکی از صندلی ها نشسته و سرش را به دیوار تکیه داده بود. چشمانش را بسته و زیر لب تمامی ذکرهایی را که به یاد می آورد زمزمه می کرد ولی ذهنش درگیر بود. حسی که مدام در حال رفت و آمد به گذشته و آینده بود. با یادآوری گذشته طاقت از کف می داد و اشک مهمان چشمهایش می شد و با اندیشیدن به آینده ترس و دلهره بر جانش خیمه می زد. در آن لحظه تنها چیزی که آرامش می کرد و امید را در دلش زنده نگه می داشت، یاد خدا بود. هر از چند گاهی نیز چشم باز می کرد و به در ICU با علامت ورود ممنوعی که رویش نقش بسته بود خیره می شد و دوباره با حال پریشانی که پیدا می کرد چشمانش را می بست و ذکرش را ادامه می داد. در حال زمزمه امن یجیب بود که با صدای بم و مردانه ای به خود آمد:
- فرشته جان... خودتی دخترم؟!
به آرامی چشمانش را باز کرد. کم کم چهره ی مردی مسن و شیک پوش با موهای جوگندمی و صورتی تازه اصلاح شده را پیش رویش مشاهده کرد. از جا برخاست و متعجب به او خیره شد. مرد در حالی که حلقه ی اشک چشمانش را براق تر کرده بود گفت:
- پاشایی ام... پدربزرگ سپهر...
فرشته با دستپاچگی و لکنت گفت:
- آ... آقای پاشایی!... ش... شما؟
داریوش با صدای لرزان و بی توجه به حیرت فرشته گفت:
- چه بلایی سرش اومده؟
فرشته با شنیدن این سوال سرش را پایین انداخت و قطره ی اشکی از چشمش بروی سرامیک های سفید کف راهرو چکید. داریوش منتظر به او چشم دوخته بود و فرشته بعد از سکوت کوتاهی گفت:
- تصادف کرده... حالش... خوب نیست.
سپس زیر گریه زد و با دستانش صورتش را پوشاند. پیرمرد با بدحالی خودش را به صندلی رساند و در کنار فرشته نشست. سرش را به دستان چروکیده اش تکیه داد و دوباره گفت:
- الان کجاست؟ نباید میذاشتم با اون حال بیاد پیشت... از خوشحالی سر از پا نمی شناخت... باید فکر اینجاشو می کردم که ممکنه با عجله کار دست خودش بده...
با حرفهای پدر بزرگ سپهر، فرشته هرچه بیشتر از خودش متنفر می شد و از فشار درد وجدان به مرز خفگی می رسید. ناگهان سرمای شدیدی به جانش رخنه کرد و تمام تنش را لرزاند. پیرمرد که متوجه لرزش فرشته شده بود هراسان گفت:
- فرشته دخترم... خوبی؟ داری می لرزی!...
با سرعت اورکت مخمل مشکی رنگ را از تنش خارج کرد و روی شانه های او انداخت. فرشته خودش را جمع کرد و کت را بیشتر به دور خود کشید. داریوش برخاست و به سمت ایستگاه پرستاری رفت و بعد از مدت کوتاهی با لیوان چایی که بخار از آن بر می خواست به سمتش آمد و آن را مقابلش گرفت:
- بخور گرمت می کنه...
فرشته لیوان چای را از دست او گرفت و او ادامه داد:
- من میرم ببینم میذارن سپهر رو ببینم یا نه...
قصد داشت برود که با صدای فرشته ایستاد:
- شما چطوری فهمیدین؟
پیرمرد به صورت پژمرده ی فرشته خیره شد و گفت:
- بهم گفته بود که زود برمی گرده وقتی دیدم دیر وقته و هنوز خبری ازش نیست با گوشیش تماس گرفتم یه آقا جواب داد و گفت از کارکنای بیمارستانه...
سپس کمی به او نزدیک تر شد و ادامه داد:
- خیلی دوستت داره... درباره ی تو برام زیاد گفته... براش دعا کن دخترم...
و با چهره ای مغموم از فرشته دور شد.
***
ساعت 7 صبح بود که با صدای آقای پاشایی که گویی با شخصی در مورد او صحبت می کرد چشمانش را باز کرد. متعجب از نور صبحگاهی نگاهی به ساعت انداخت و سپس سرش را به سمت صدا چرخاند. داریوش را دید که در حال صحبت با روشن خانم بود. چندبار چشمهایش را برهم زد تا از چیزی که می دید مطمئن شود سپس متعجب برخاست به سمت آنها رفت کمی که پیش رفت آرش را هم کمی آنطرف تر مشاهده کرد. حرفهایشان را می شنید:
- خیلی بهش اصرار کردم که بره خونه و استراحت ولی قبول نکرد...
و روشن خانم با چشمانی اشک آلود پاسخ داد:
- می دونم تو دلش آشوبه مگه می تونه بره خونه؟... بمیرم برای سپهر که انگار تو طالعش سختی نوشتن...
و آرش در تسلای مادرش گفت:
- آروم باش مادر من... با گریه تو که چیزی حل نمیشه...
فرشته که دیگر چند قدمی بیشتر با آنها فاصله نداشت گفت:
- مامان...
روشن خانم با دیدن او با سرعت به سمتش آمد و او را در آغوشش گرفت و هر دو برای لحظاتی در غم حادثه اتفاق افتاده گریستند.
- شما از کجا خبردار شدید؟
آرش جلو آمد و با ناراحتی گفت:
- نصفه های شب بود علی دوست سپهر زنگ زد خونه و خبر داد... هرچی به گوشی تو زنگ زدیم جواب ندادی... فکر کنم اصلا با خودت نیاوردیش...
فرشته با حلقه ی اشک در چشم رو به مادرش گفت:
- مامان چه خاکی به سرم بریزم؟ اگه بلایی سرش بیاد منم می میرم...
و دوباره شروع به گریستن کرد.
روشن خانم با لحن دلسوزانه ای گفت:
- به خدا توکل کن مادر... براش سفره ابالفضل نذر کردم ایشالله که دوباره صحیح و سالم میشه... به حق پنج تن...
هرچه زمان می گذشت دلشوره های فرشته شدت می گرفت اما حتی لحظه ای نمی توانست آینده اش را بدون سپهر تصور کند. او تمام آینده اش را در کنار او می دید و نبود او برایش غیر ممکن بود.
نیمه های روز بود که آرش بعد از تماسی که داشت با بی قراری به سمت فرشته و روشن خانم که در کنار هم نشسته بودند آمد و گفت:
- مامان من باید برگردم شیراز... نازنین دردش شروع شده...
- وای خدا مرگم بده چه اوضاعی شده... منم بیام؟
- نه شما پیش فرشته بمون...
فرشته با دلواپسی گفت:
- تو رو خدا با احتیاط برو... مارو بی خبر نذار...
- چشم پس فعلا خداحافظ...
- خدا به همراهت مادر... ایشالله به سلامتی فارغ میشه نگران نباش...
آقای پاشایی به سمت آرش آمد و گفت :
- پیشاپیش تبریک میگم بهت آرش جان... مراقب خودت باش
- ممنون با اجازه خدانگهدار
آرش رفت و فرشته نمی دانست که چرا در چنین موقعیتی قرار گرفته و از خدا صبر بیشتری را طلب می کرد.
ساعت 8 شب بود که دکتر به همراه چند پرستار به سمت اتاق آی سی یو آمدند و روشن خانم فرشته با نگرانی برخاستند. داریوش نیز خودش را به آنها رساند و هرسه جویای حال سپهر شدند.
- اجازه بدید بعد از معاینه بهتون جواب بدم.
و به داخل اتاق شیشه ای رفتند. در همین حین بود که وحید نیز از راه رسید و اینبار بدون توجه به فرشته بعد از احوالپرسی سراغ سپهر را گرفت. روشن خانم در پاسخش گفت:
- نمی دونیم والا دکترش همین الان اومد رفتن تو اتاقش...
پس از مدتی انتظار عاقبت دکتر با چهره ای جدی از اتاق خارج شد و همه با چشمهای نگران به او چشم دوختند. پدربزرگ سپهر جلو رفت و با صدای لرزان گفت:
- آقای دکتر؟...
دکتر با ناراحتی سری تکان داد و لب به سخن گشود :
- الان حدود بیست و چهار ساعت از عملش میگذره و متاسفانه هنوز علایم هوشیاری ازشون ندیدیم... ما هرکار تونستیم انجام دادیم ولی همون طور که قبلا هم گفتم اگر بهوش نیاد یعنی...
سپس کمی مکث کرد و ادامه داد:
- کما...
سپس آنها را تنها گذاشت و دور شد...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#79
Posted: 18 Aug 2013 08:44
عشق محال ۷۸
هیچ کس حرفهای دکتر را باور نمی کرد و هرکس گوشه ای خلوت کرد و شروع به گریستن کرد.
خون در رگ های فرشته از حرکت ایستاد و دیگر حتی تپش های قلبش را احساس نمی کرد. با صورتی رنگ پریده و وحشت زده حرف دکتر را زیر لب تکرار کرد:
- کما؟!...
علی که تازه از راه رسیده بود از غمی که بر جو حاکم شده بود متوجه ماجرا شده بود. روی یکی از صندلی ها نشست و چنگی بین موهایش انداخت و با صورتی سرخ شده از ناراحتی اشک ریخت.
وحید که از ابتدای ورود سعی کرده بود به فرشته توجهی نداشته باشد با شنیدن این حرف می دانست که بدترین حال را او خواهد داشت پس نتوانست بر احساسش غلبه کند و بلافاصله به فرشته خیره شد و متوجه رنگ پریدگی چهره اش شد و لب هایی که به کبودی می زد. در همین یک روز گود رفتگی چشمهای او و فشار روحی که به فرشته وارد شده بود مشخص بود. با نگرانی به سمتش رفت و گفت:
- فرشته؟!
اشک روی گونه های فرشته جاری شد. به یاد ساناز و مسعود افتاد و زمانی که آنها را از دست داده بود و حالا نمی توانست تحمل کند که سپهر هم همان سرنوشت را داشته باشد. دیگر حتی بودن وحید هم برایش مهم نبود و خسته از تمام اتفاقات و با قدم های سنگین به سمت خارج از بیمارستان به راه افتاد. باز هم هوا در حال بارش برف بود و همه جا را سفید پوش کرده بود.
وحید به دنبالش رفت و صدایش زد. فرشته با چشمانی گریان به سمتش برگشت و گفت:
- وحید بذار تنها باشم...
و وحید با دیدن چشمان عسلی فرشته که به شدت سرخ شده بود و نگاه خواهش وارانه اش از حرکت ایستاد و به رفتنش نگاه کرد. روی برف ها قدم برمی داشت و صدای فشرده شدن برف ها از زیر پایش شنیده می شد. نگاهش را به زمین دوخته بود نمی دانست کجا می رود. می خواست از خودش فرار کند. از این منِ درمانده... از این منِ گناه کار... مدام زمانی را به یاد می آورد که ساناز سپهر را به او سپرده بود و حرف او در گوشش می پیچید گویی دوباره به همان زمان بازگشته « سپهرمو... سپردم به تو. موا...ظبش باش » و باز گریه اش شدت می گرفت.
تک تک لحظه های با او بودن سراغش آمده بود از کودکی زمانی که حاضر نشده بود با مادربزرگش به مشهد برود زمانی که با خوشحالی وصف ناشدنی به همراهش به تهران امده بود زمانی که تازه با مریم آشنا شده بود و با شوق از او می گفت... هنگامی که احساس کرده بود رفتار سپهر تغییر کرده و زمانی را که به او ابراز علاقه کرده بود... تمام زندگیش پیش رویش جان گرفته بود و ثانیه ثانیه ی نبود سپهر را به رخش می کشید و بیشتر به دلش آتش می زد.
قدم برمی داشت و هربار که فکر می کرد قدم بر زمینی می گذارد که قرار است سپهر را از خود براند و تنها جای خالی او بروی آن نقش ببندد، از زمین، از قدم هایش، از وجود خودش متنفر می شد و آرزو می کرد که کاش او هم همراه سپهر چشم ببندد و دیگر باز نگشاید.
هوا به شدت سرد بود بارش برف شدت گرفته بود مدت زیادی بود که فرشته همان طور در حال راه رفتن بود. تمام بدنش از سرما بی حس شده بود. کم کم دیگر نایی در بدن ندید و همان جا کنار خیابانی که ماشین ها به آهستگی از آن عبور می کردند. زانو زد و دستش را روی صورتش قرار داد و گریست. تعدادی از ماشین هایی که از کنارش عبور می کردند بوقی به نشانه دلسوزی زده و می گذشتند. اتومبیلی کنارش ترمز کرد و بوقی برایش زد اما فرشته بی توجه همان طور نشسته بود و می گریست و دوباره و چندباره اما بی فایده بود. فرشته احساس کرد کسی از اتومبیل پیاده شد و به سمتش آمد با ترس دستش را از روی صورتش برداشت و نگاهی انداخت و وحید را دید که بالای سرش ایستاده است.
وحید نگاهی به فرشته که میان برف ها نشسته بود انداخت و خودش نیز کنار او روی برف ها نشست و بدون هیچ حرفی نگاه گذرایی به چهره ی گریان او انداخت. سپس نگاهش را به سمت دیگری چرخاند. بعد از مدتی فرشته که سکوت وحید برایش عجیب بود به سمتش چرخید و متوجه شد که او نیز در حال گریستن به همراه اوست. به زمین پیش رویش خیره شد و گفت:
- وحید... اون تمام زندگی منه... اگه بره منم می میرم به خدا...
وحید با همان چشمهای خیس و لحنی آرام گفت:
- نمی دونستم فرشته... منو ببخش ایکاش اون روز پاهام قلم شده بود و نمی اومدم تهران نمی اومدم خونه ات... دارم دیگه دیوونه میشم... روزی صدبار از خودم میپرسم دارم تاوان کدوم گناهمو میدم... چرا رنگ زندگی من فقط سیاهیه... چرا بودن من باعث شد زندگی تو هم سیاه بشه...
فرشته نگاهی به او انداخت و گفت:
- تو مقصر نیستی و برای من سیاهی نیاوردی... این منم که با سیاهی کنار اومدم... هیچکس مقصر نیست این سرنوشت شوم منه که مقصره... چرا باید سپهر تمام بدبختیاشو کنار من تجربه کرده باشه...
وحید نیز به چشمهای فرشته خیره شد و گفت:
- سپهر خوب میشه... اینبار از ته دلم از خدا خواستم... دلم روشنه...
فرشته برخاست و اشک هایش را با دست پاک کرد و گفت:
- می خوام برگردم بیمارستان...
وحید به تبعیت از او برخاست و گفت:
- باشه بریم...
هردو سکوت کرده بودند فرشته سرش را به شیشه اتومبیل تکیه داده بود و به فکر فرو رفته بود. وحید نیز چشمش به خیابان های پیش رویش بود اما ذهنش درگیر بود و در دل از عاقبت این داستان هراس داشت. در بین مسیر ناگهان فرشته به سمت او چرخید و گفت:
- نگه دار... وحید متعجب نگاهی به او کرد و گفت:
- چی؟
- می خوام اینجا پیاده شم اگه می تونی کنار اون امامزاده نگه دار...
- کدوم؟ من که امامزاده ندیدم...
- ردش کردی...
دور زد و اتومبیل را مقابل زیارتگاه نگه داشت.
- میخوای بری زیارت؟
- آره تو برو...
- نه منم میام...
و هردو از اتومبیل پیاده شدند. فرشته با ورود به امامزاده آرامش عجیبی به جانش ریخت و گرمای شیرینی وجودش را در بر گرفت. چادر سفیدی را به سر کرد. بعد از خواندن نماز سر به سجده برد و با التماس از خدا شفای سپهر را خواستار شد و مدام اشک می ریخت. کم کم چشمهایش گرم شد و به خواب رفت.
خودش را در دشت سرسبز و پر از گلی دید. با صدای ساناز به عقب برگشت:
- فرشته؟
فرشته لبخند عمیقی زد و با شادی به سمتش دوید و او را در آغوش کشید. ساناز و مسعود هردو چهره ی غمگینی داشتند. ساناز در چشمان او خیره شد و گفت:
- فرشته... سپهر...
خنده از روی لبهای فرشته محو شد و جایش غمی به چهره اش نشست و سرش را پایین انداخت. ساناز دست زیر چانه اش برد و سرش را بالا گرفت و گفت:
- فرشته مواظبش باش غیر تو کسی رو نداره...
سپس مسعود لبخندی زد و گفت:
- هواشو داشته باش...
اشک در چشمان فرشته حلقه زد و گفت :
- اما... اون...
هنوز حرفش تمام نشده بود که با صدای زنی لاغر اندام چشمانش را باز کرد:
- خانم... شما خانم سمیعی هستین؟
فرشته خودش را جمع و جور کردو گفت:
- بله بله...
- یه آقایی جلو در گفتن صداتون کنم ولی مثل اینکه خواب بودین...
- خیلی ممنون... ببخشید اصلا متوجه نشدم کی خوابم برده...
و برخاست و چادر را از سرش خارج کرد و از انجا خارج شد. وحید جلوی در امامزاده ایستاده بود و درحالی که دستانش را در جیب کاپشنش فرو برده بود انتظار می کشید. با دیدن فرشته گفت:
- کجایی پس؟ من زیارت کردم نمازمم خوندم ازت خبری نشد...
- ببخش خوابم برده بود...
- اشکال نداره خسته بودی فقط بجنب باید بریم بیمارستان...
فرشته شوکه شد... عرق سردی بر پیشانی اش نشست و با ترس گفت:
- چی شده؟
وحید با دیدن حالت فرشته لبخندی زد و گفت:
- نترس... سپهر به هوش اومده...
برق شادی در چشمان فرشته درخشید و لبخند عمیقی صورتش را زینت داد. می دانست که بهترین خبر عمرش را از زبان وحید شنیده و دوباره شور خاصی در کلامش ریخته شد و در حالی که اشک شوق در چشمانش نشسته بود گفت:
- خدایا شکرت... به هوش اومده؟
و با سرعت به همراه وحید سوار بر اتومبیل شدند و به راه افتادند. در طول مسیر فرشته مدام خوابی را که دیده بود به یاد می آورد و حرفهای ساناز و مسعود را برای خود تکرار می کرد. رو به وحید کرد و گفت:
- وحید؟
وحید لبخندی با مهربانی زد و گفت:
- جانم؟
- تو امامزاده که خوابم برد... خواب پدر و مادر سپهر رو دیدم...
- من زیاد نمی دونم سپهر و پدر مادرش چه نسبتی باهات دارن فقط در همین حد میدونم که تو سپهر رو بزرگ کردی و...
کمی مکث کرد و ادامه داد:
- و اینکه تو رو دوست داره و تو هم...
سپس سکوت کرد. فرشته نگاهش را به پیاده رو های سفید و خلوت دوخت و گفت:
- پدر ومادرش مستاجرمون بودن و ساناز صمیمی ترین دوستم بود تقریبا هم سن بودیم ولی اون زودتر ازدواج کرده بود. توی یه سفر که دسته جمعی قرار بود بریم شمال...
قطره ی اشکی روی گونه اش چکید و آن را با پشت دست پاک کرد و گفت:
- تصادف کردیم مسعود در جا فوت می کنه و ساناز هم توی بیمارستان... ولی آخرین جمله اشو هیچ وقت یادم نمیره که گفت فرشته سپهر رو سپردم بهت... از اون موقع به بعد سپهر شد انگیزه ی من برای تلاش و یه جورایی باعث شد با اینکه ازدواج نکردم ولی حس شبیه یه حس مادرانه رو تجربه کنم ولی نمی تونم بگم کاملا حس یه مادر رو دارم چون بهش علاقه دارم... نه یه علاقه مادرانه... نمی دونم شاید خود سپهر باعث شد تا این ابراز علاقه اش یه حس جدید رو به وجود بیاره... ولی اینو میدونم که چقدر برام مهمه و حاضرم همه چیزمو بدم تا اونو داشته باشم...
وحید ناخودآگاه به روابط آن دو حسادت می کرد. به حس حسادتی که در درونش شکل گرفته بود پوزخندی زد و با حرص دنده را عوض کرد و کمی سرعت گرفت. افسوس می خورد که چرا در این سالها از فرشته دور بوده و شخصی که مورد توجه فرشته قرار گرفته او نبوده است. اما باز هم شادی و لبخند فرشته را بر همه چیز ترجیح میداد و در دل خدا را شاکر بود که دوباره خنده را بر لبهای فرشته می دید و دوست داشت ساعتها خنده ی شرینش را تماشا کند.
اتومبیل مقابل بیمارستان متوقف شد و فرشته با خوشحالی به پیاده شد و به طرف داخل ساختمان دوید. وحید کمی صدایش را بلند کرد و گفت:
- مواظب باش زمین سُر شده... یواش تر... میخوری زمین...
و به دنبال او روان شد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
ارسالها: 23330
#80
Posted: 18 Aug 2013 08:46
عشق محال ۷۹
حدود یک هفته بود که سپهر به هوش آمده بود ولی به بخش منتقل نشده بود و فرشته و داریوش تنها از پشت اتاقک شیشه ای او را ملاقات می کردند. دکتر گفته بود که سپهر به صورت موقت حافظه اش را از دست داده و به مرور زمان و طی دو هفته آن را بدست خواهد آورد و به هوشیاری کامل می رسد.
فرزند آرش یک روز بعد از به هوش آمدن سپهر به دنیا آمده بود و روشن خانم بعد از یک هفته دوباره بهمراه وحید به شیراز بازگشته بود.
دو هفته به سرعت سپری شد و اکنون سپهر به بخش منتقل شده بود و فرشته با دلسوزی تمام او را تیمار می کرد و تمام سعیش را می کرد تا به بهترین نحو از او پرستاری کند. او نه تنها از این وضعیت ناراحت نبود بلکه هروز با اشتیاق بیشتر انتظار روزی را می کشید تا دوباره سپهر نام او بر زبان جاری کند و مانند روزهای گذشته بتواند با او هم کلام شود. روزها بعد از اتمام کلاس هایش بلافاصله به بیمارستان می آمد و بی دریغ به او محبت می کرد. ساعاتی را در آنجا می ماند و شب هنگام به خانه باز می گشت.
پدربزرگ سپهر نیز در این مدت مکانی را برای اقامت اجازه کرده بود تا جایی را برای استراحت داشته باشد و باقی ساعات را در کنار سپهر می گذراند.
سپهر علی رقم به هوش بودن چیزی را از صحنه ی تصادف به یاد نمی آورد. دکتر از آقای پاشایی خواسته بود تا درباره گذشته مخصوصا روزهای قبل از حادثه تصادف با او سخن بگوید شاید به این وسیله دوباره همه چیز برایش یادآوری شود.
در این مدت سپهر چندباری علت تصادفش را از فرشته جویا شده بود و هربار فرشته با نگرانی از جواب دادن طفره رفته بود. در دل از یادآوری سپهر هراس داشت و نمی دانست چه عکس العملی نشان خواهد داد.
روز سه شنبه بود فرشته مطابق معمول بعد از اتمام کارش به خانه رفت و بعد از گرفتن حمام به سمت بیمارستان به راه افتاد. زمانی که وارد ساختمان شد علی را دید که در کنار آقای پاشایی ایستاده بود و با هم در حال صحبت بودند. به سمتشان رفت و با لبخند سلام کردو سپس رو به علی گفت:
- بیداره؟ یا خوابیده؟
- من که تو اتاق بودم خواب بود...
آنها را تنها گذاشت و داخل اتاق شد. سپهر روی تخت دراز کشیده بود و نگاهش به سمت پنجره ای که رو به حیاط بیمارستان باز می شد بود. فرشته لبخند شیرینی بر لب نشاند و گفت:
- سلام آقا... امروز چطوری؟
سپهر با صدای فرشته به سمتش چرخید و لبخندی زد و گفت:
- سلام اومدی؟ خوبم... امروز دیر کردی ها...
- خب امروز مجبور بودم یه کلاس فوق العاده بزارم... شاگردام واقعا از بقیه عقب موندن... باید برسونمشون... بگو ببینم کی میخوای از روی این تخت بلند بشی تو که الان از منم سالم تری...
- من که از خدا می خوام زودتر از اینجا بیام بیرون... خسته شدم از اینکه همش دراز بکشم و به بیرون خیره بشم...
- خب ایشالله که زودتر مرخص میشی غصه نخور... فکر کنم همین روزا دیگه از اینجا خلاص میشی...
سپهر آهی کشید و گفت:
- فقط یه چیزی هست که ازارم میده...
فرشته کنار تختش ایستاد و گفت:
- چی؟
- نمی دونم چرا هرچی به مغزم فشار میارم اصلا صحنه ی تصادف رو یادم نمیاد...
فرشته برای اینکه بحث را عوض کند گفت:
- این که غصه نداره بالاخره یادت میاد... بذار دستمو بشورم و برات میوه پوست بگیرم تا بخوری...
با رفتن فرشته به سرویس بهداشتی تلفن همراهش به صدا در آمد. بعد از چندین بار زنگ خوردن سپهر برای خلاصی از صدایش گوشی را که روی کیف فرشته بود برداشت و به صفحه گوشی خیره شد. اسم وحید را روی صفحه ی آن دید. چقدر این اسم به نظرش آشنا می آمد چهره اش را در هم کشید و چشمانش را بست و سعی کرد به یاد بیاورد که این اسم را کجا شنیده است. اما گویی تا به هدف نزدیک می شد دوباره افکارش پراکنده می شد. تلاشش بی نتیجه بود و تصمیم گرفت تا به تماس پاسخ بگوید.
- الو؟ سلام فرشته...
با شنیدن صدای وحید صحنه ای مانند برق از ذهنش عبور کرد و کلماتی را با صدای او به یاد آورد:
- فرشته رک بهت میگم... دوستت دارم...
هنوز هم چیزهایی را که به یاد می آورد برایش گنگ بود. فرشته در حالی که دستهایش را خشک می کرد برگشت و بادیدن تلفنش در دست سپهر گفت:
- کسی زنگ زده؟
سپهر نگاه بی جانی به فرشته انداخت و گفت:
- آره... وحید...
رنگ از چهره ی فرشته رفت و با ترس گفت:
- وحید؟!...
فرشته در حالی که دستهایش را خشک می کرد برگشت و بادیدن تلفنش در دست سپهر گفت:
- کسی زنگ زده؟
سپهر نگاه بی جانی به فرشته انداخت و گفت:
- آره... وحید...
رنگ از چهره ی فرشته رفت و با ترس گفت:
- وحید؟!...
***
و اینبار شنیدن نام وحید از زبان فرشته صحنه ای را برایش زنده کرد. وحید مشتش را بالا برده بود تا بر صورتش فرود آورد و فرشته با فریاد گفته بود« نه... وحیـــد» و مانع او شده بود... این صحنه به خوبی جلوی چشمانش جان گرفت و باعث شد تا سپهر تمامی وقایع را مو به مو به یاد بیاورد.
علی و آقای پاشایی با صدای فریاد سپهر با سرعت به داخل اتاق رفتند. فرشته گوشه ی اتاق نشسته بود و سرش را بین دستانش گرفته بود و می گریست. تکه های شکسته لیوانی که قبلا در کنار تختش قرار داشت وسط اتاق پخش بود و سپهر با چشمان سرخ از خشم و حالتی عصبی نفس نفس میزد. علی با عصبانیت رو به سپهر گفت:
- باز چته تو؟
و سپهر فریاد کشید:
- اینو از جلوی چشمای من ببرید... حالم ازش بهم میخوره...
و آقای پاشایی مقابل سپهر که روی تخت نشسته بود ایستاد و گفت:
- آروم باش پسرم... چی شده مگه؟
سپهر خم شد تا فرشته در تیرس نگاهش قرار بگیرد و بی توجه به حرف آقای پاشایی رو به فرشته ادامه داد:
- پاشو وحید جونت منتظرته...
علی با ناراحتی گفت:
- سپهر خیلی بی چشم و رویی... ساکت شو...
و آقای پاشایی متعجب گفت :
- آروم باش ببینم چی شده... یه حرفی نزن بعدا پشیمون بشی...
فرشته با چشمان خیس نگاهی به علی و اقای پاشایی انداخت. شکستن غرورش را در مقابل آنها با تمام وجود حس کرد. خرد شد... کوچک شد...درد عجیبی تمام بدنش را فراگرفت. دستهایش را گوشهایش گذاشت تا صدای توهین های سپهر را نشوند. برخاست و در حالی که از شدت گریه نفس نفس می زد. از اتاق خارج شد و به طرف خارج ساختمان حرکت کرد. با تمام توانش شروع به دویدن کرد. سوار بر اتومبیلش از آنجا دور شد
درد غرور تکه تکه شده اش روی قلبش سنگینی می کرد. دهانش خشک و تلخ شده بود اما نه به خشکیِ لحن سپهر و نه به تلخیِ نگاه او... فرشته زخم خورده بود نه از دشمنش بلکه از کسی که تمام هستی اش شده بود و این روزها تنها به امید بهبودی او روزها را سپری می کرد. زهر کلام سپهر کم کم در جانش رخنه می کرد و او را از پا در می آورد. چقدر خود را تحقیر شده می دید و احساس میکرد که بی ارزش ترین فرد روی این کره خاکیست.
به خیابان های پیش رویش خیره شده بود و اشک می ریخت. تک تک حرفهای سپهر در ذهنش حک شده بود و بیشتر باعث آزارش می شد. مدت زیادی را رانندگی می کرد عاقبت اتومبیل را در بلندی که تقریبا خارج از شهر بود متوقف کرد.
از اتومبیل پیاده شد و به منظره ای که در مقابلش قرار داشت خیره شد. بخش اعظم شهر در تیرس نگاهش قرار داشت زمین های خاکی اطراف هنوز هم بر اثر برف باریده شده از شب قبل سفید پوش بود و سوز سرمای شدیدی می وزید. بازدم های فرشته برای لحظاتی مانند سدی از مه مقابل چشمانش قرار می گرفت و دوباره محو می شد.
چند قدمی به جلو برداشت و لبه ی بلندی ایستاد. در ذهن حرفهای سپهر را مقایسه می کرد:
- من از همون ثانیه ای که از تو جدا شدم دلم برات تنگ شده. هر ثانیه برام یک سال میگذره...
اینو از جلوی چشمای من ببرید...
عاشقتم فرشته ی من...
حالم ازش بهم میخوره...
گریه هایش به زجه تبدیل شد. با تمام توانش جیغ می کشید و گریه می کرد. صورتش را که از شدت سرما سرخ شده بود به سمت آسمان کرد و فریاد زد:
- داری امتحانم می کنی؟ نمی خـــوام... من که خودم میدونم باختم... آدم بازنده امتحان نداره... خلاصم کن چرا این امتحان تمومی نداره... بگو کی قراره تموم بشه... دیگه خسته شدم...
روی زمین خاکی زانو زد و با ناله تکرار کرد:
- خسته شدم...
خودش را جمع کرد و زانوهایش را در آغوش گرفت. نمی دانست چه مدت است که در همان حال به سر می برد. با صدای زنگ تلفن همراهش سرش را بلند کرد و با صدایی که به سختی شنیده می شد تماس را پاسخ گفت:
- بله؟
علی با نگرانی گفت:
- الو سلام فرشته خانم شما کجایی؟ داره هوا تاریک میشه اومدم جلوی خونتون ولی اونجا هم نبودین...
فرشته با لحنی سرد گفت:
- چه فرقی می کنه؟ یه گوشه ی همین شهر...
- کجایین؟ من می فهمم الان حال خوبی ندارین ولی دیگه داره شب میشه... آدرس بدین میام دنبالتون...
- نیازی نیست خودم دارم میام... من یه عمرِ توی این شهر زندگی کردم از چی باید بترسم. از شما هم ممنونم که نگرانم بودین. من زیاد حال مساعدی برای حرف زدن ندارم... خداحافظ....
و تماس را قطع کرد. با سختی از جا برخاست. تمام بدنش از سرما بی حس شده بود و پوست صورت و دستهایش می سوخت. آفتاب در حال غروب کردن بود. برای دقایقی به خورشید در حال غروب خیره شد و سپس سوار بر اتومبیلش از انجا دور شد.
در تمام مدتی که با خود خلوت کرده بود. چندین بار با خود عهد کرد که دیگر در مسیر زندگی سپهر قرار نگیرد و بیش از این به خود حقارت ندهد. اما خوب می دانست که این یک عهد قلبی نیست و نمی توانست مطمئن باشد که به آن عمل خواهد کرد.
هوا کاملا تاریک شده بود که به خانه رسید. به ساعت نگاهی انداخت ساعت 7 شب بود. به شدت احساس گرسنگی می کرد اما بی حوصله تر از آن بود که سرگرم درست کردن غذا بشود بنابراین بی هدف به سراغ یخچال رفت و نگاهی به داخل آن انداخت. حتی میل خوردن را نیز در خود ندید بی نتیجه در یخچال را بست و به سمت اتاق خواب رفت. روی تخت دراز کشید و چشمانش را بست و ذهنش دوباره شروع به مرور اتفاقات کرد از فرط خستگی لحظاتی بیشتر طول نکشید که به خواب رفت.
با روشنایی روز چشمانش را گشود. دستی روی چشمهایش کشید و به ساعت نگاه کرد. ساعت 5 صبح بود.
- چقدر خوابیدم...
احساس می کرد گلویش متورم شده و می سوزد. به زحمت آب دهانش را بلعید. حال خوبی نداشت و بدنش با ضعف همراه بود. بعد از خوردن صبحانه راهی محل کارش شد. به خودش قول داده بود که از سپهر دوری کند اما ذهنش درگیر او بود و مدام نگران حالش بود به خصوص که بعد از ماجرای دیروز دیگر خبری از او نداشت و این بیشتر بی طاقتش می کرد. در فاصله بین دو کلاسی که داشت با تردید شماره ی علی را گرفت تا شاید بتواند از طریق او حال سپهر را جویا شود:
- الو سلام...
- سلام خوبین؟ حالتون بهتر شد؟ دیروز فهمیدم که زیاد حال خوشی ندارین دیگه مزاحم نشدم نذارین به پای فراموشی...
- شما ببخشید اگه بد باهاتون حرف زدم... چه خبر؟ از سپهر خبر دارین؟
- والا من که الان شرکتم... ولی تا جایی که من خبر دارم انگار امروز مرخص میشه... فرشته خانم من دقیقا نمی دونم اون شب چی گذشته ولی من به شما اعتماد دارم... خودتونو ناراحت نکنید یکم که بگذره خودش پشیمون میشه و میاد معذرت خواهی...
فرشته اهی کشید و گفت :
- ممنون... نمی دونم شاید از اول یه جاهایی رو اشتباه رفتم...
تمایلی به ادامه این بحث نداشت و برای اینکه به آن پایان دهد گفت:
- ببخشید من کلاسم شروع شده باید برم فعلا خدانگهدار...
بین دو راهی عقل و دل مانده بود نمی دانست که دوباره به بیمارستان برود یانه. از طرفی غرورش جریحه دار شده بود و از طرفی هم دلش نمی آمد که او را تنها بگذارد کسی را که از اول در کنارش مانده بود و به مادرش نیز قول داده بود که مراقبش باشد.
مدام با خود کلنجار می رفت و عاقبت تصمیم گرفت تا برای بار دیگر به بیمارستان برود و در کنارش بماند.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.