انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 9 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین »

عشق محال


مرد

 
عشق محال ۸۰


در بین کلاس تلفن همراهش به صدا در آمد. برای پاسخگویی از کلاس خارج شد:
- الو سلام وحید...
- سلام... خوبی؟ چه خبر؟
- ممنون بد نیستم... امروز سپهر مرخص میشه...
- ا پس چشمت روشن... حالش خوبه؟
فرشته نفسش را با حسرت بیرون داد و گفت:
- آره فکر می کنم خوب باشه... دیروز که زنگ زدی و صدات رو شنید همه چیز یادش اومد...
- چی؟ مگه تو خودت جواب ندادی؟ من فکر کردم سر کلاسی واسه همین دیگه زنگ نزدم...
سپس با حالتی عصبی ادامه داد:
- بازم گند زدم...
و فرشته با لحنی غمگین گفت:
- دیر یا زود همه چی یادش میومد... چیزی که ناراحتم میکنه اینه که من و جلوی علی و پدربزرگش کوچیک کرد. حتی مهلت نداد که براش توضیح بدم... نذاشت از خودم دفاع کنم...
وحید که ناخودآگاه صدایش از حد معمول بلندتر شده بود گفت:
- یعنی چی؟ دیگه داره شورشو در میاره... مگه چی از ما دیده؟... من دارم فردا میام تهران خیلی با این سپهر خان حرف دارم...
فرشته بلافاصله گفت:
- نه... وحید تو اصلا دخالت نکن...
- آخه...
- آخه بی آخه نمی خوام اوضاع از این بدتر بشه...
- خیله خب... تو هم بهتره فعلا دور و برش نری...
- نمیشه وحید... نمی تونم... به خودم صد بار قول دادم و هنوز به دقیقه کشیده نشد پشیمون شدم... من نمی تونم ازش بگذرم...
وحید با عصانیت گفت:
- چی بگم... باشه خودت میدونی... من یکم کارام زیاده... کار نداری؟
- نه سلام برسون... خداحافظ
با اتمام کارش مستیقما به بیمارستان رفت. وارد بیمارستان شد اما هنوز هم به درستی کارش شک داشت. در بین مسیر داریوش را دید بعد از سلام و احوالپرسی گفت:
- هنوز مرخص نشده؟
- چرا دیگه دارم میرم تسویه حساب... اونم توی اتاقش داره آماده میشه... میخوای ببینیش؟
فرشته با ناراحتی سری به نشانه تایید تکان داد و داریوش با لبخند مهربانی گفت:
- فرشته دخترم... دوست ندارم بازم بهت بی احترامی کنه کارش خیلی اشتباهه ولی اجازه بده اول برم بهش بگم که میخوای ببینیش...
فرشته با اشکی که در چشمانش حلقه زد بود گفت:
- آقای پاشایی به خدا سپهر داره اشتباه می کنه... وحید اومده بود که...
داریوش دستش را به نشانه سکوت بالا آورد و کلام فرشته را قطع کرد و گفت:
- دخترم من که ازت توضیحی نخواستم... این یه مشکل بین تو و سپهره ولی بهرحال سپهر نباید بی احترامی کنه مخصوصا به کسی که براش این همه زحمت کشیده...
فرشته سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت:
- باشه پس من بیرون اتاقش منتظر می مونم.
و هر دو با هم به سمت اتاق سپهر به راه افتادند. فرشته بیرون اتاق منتظر ماند. نگرانی عجیبی در دلش افتاده و دستانش بی جان و سرد شده بود. داریوش که وارد اتاق شد سپهر روی تخت نشسته بود و در حال بستن آخرین دکمه پیراهنش بود. با دیدن پدربزرگش لبخندی زد و گفت:
- شما هم تو زحمت افتادین... معذرت میخوام...
- چه زحمتی؟ هیچی به اندازه ی سلامتیت برام مهم نیست...
سپس با کمی مکث ادامه داد:
- سپهر؟
- بله؟
- یه نفر میخواد ببینت...
سپهر برخاست و به چهره ی داریوش خیره شد و گفت:
- کی؟ پس کجاست؟
- فرشته... بیرون اتاقه...
سپهر اخم هایش را درهم کشید و با صدای بلند طوری که فرشته بشوند گفت:
- چی شده... وحید کجاست که این الان یاد من افتاده؟ فکر نمی کنم دیگه لازم باشه همدیگه رو ببینیم...
داریوش با ناراحتی گفت:
- سپهر... صداتو بیار پایین...
سپهر با عصبانیت رویش را به سمت پنجره چرخاند و پنجره را باز کرد تا هوای تازه استشمام کند و از این تنش خلاص شود. آقای پاشایی با سرعت به سمت بیرون رفت تا فرشته را آرام کند اما وقتی از اتاق خارج شد متوجه شد فرشته از آنجا رفته است. کلافه روی یکی از صندلی های راهرو نشست و برای اندیشیدن چاره ای به فکر فرو رفت.
سپهر به قدم های آرام و سنگین فرشته خیره شده بود و رفتنش را نظاره می کرد. بغض به گولیش چنگ انداخته بود و احساس خفگی می کرد. اشک از گوشه ی چشمش روی گونه اش غلطید. و زیر لب زمزمه کرد:
- نرو نرو به پات میفتم هنوز یه عالم حرفا مونده كه بهت نگفتم
بمون میدونی بی تو میمیرم تموم میشم اگه بهت نگفتم
بگو بگو كه اشتباهه بگو به غیر من به هیچكسی نگاه نكردی
نرو تمومه كار من اگه یه روز بری و دیگه برنگردی

سرش را به چارچوب پنجره تکیه داد و به اشکهایش اجازه طغیان داد. هیچگاه تصور نمی کرد که عاقبت عشقش اینچنین شود و اینگونه از فرشته دور شود. اما از طرفی نمی توانست حرفهای وحید و فرشته را فراموش کند مخصوصا که تماس دوباره وحید به او ثابت کرده بود که هنوز هم رابطه ای بین آنها وجود دارد.
فرشته برای لحظاتی به عقب برگشت و از حیاط بیمارستان به پنجره ی اتاق سپهر نگاهی انداخت. سایه ی سپهر از پنجره پیدا بود اشک در چشمانش حلقه زد و آرام زمزمه کرد:
- خداحافظ سپهر...
سپس به راهش ادامه داد و از آنجا دور شد. تمام طول مسیر را اشک ریخته بود هنگامی که به خانه رسید اولین کاری انجام داد جمع کردن تمام قاب عکس هایی بود که از سپهر در خانه وجود داشت. یکی از عکس هایی را که پدر و مادر سپهر هم در آن بودند پیش رویش گرفت و گفت:
- ساناز... به خدا خودش نخواست که کنارش باشم... شما که حتما خودتون دیدین چه جوری رفتار کرد... دیدین که حتی حاضر نشد منو ببینه... ولی دیگه نمی تونم بیشتر این خودمو تحقیر کنم من از اون بزرگترم حق داره که نظرش عوض بشه... حق داره که دیگه منو نخواد...
و دوباره شروع به گریستن کرد. صدای تلفن در فضا پخش شد با دست اشکهایش را پاک کرد و گفت:
- الو؟
- سلام بر دختر عموی نازنینم خوبی؟
- سلام شکوفه ممنون تو خوبی؟ عمو و زن عمو خوبن؟
شکوفه که لحن شادش به حالتی جدی تغییر کرده بود گفت :
- چی شده؟ داشتی گریه می کردی؟
- نه چیزی نیست...
- اره از صدات معلومه... سپهر خوبه؟ هنوز مرخص نشده؟ نکنه باز بلایی سرش اومده...
- سپهر خوبه خوب... اینقدر که حتی حاضر نیست منو ببینه... امروز مثلا رفتم ببینمش از تو اتاقش داد میزنه وحید کجاست که یاد من افتادی... شکوفه اون حتی اجازه نداد تا براش توضیح بدم... دیگه خسته شدم...
شکوفه با عصبانیت گفت:
- غلط کرده... تا کی میخواد این مسخره بازی رو ادامه بده و عین این بچه های لوس قهر کنه؟ شیطونه میگه زنگ بزنم و... ولش کن اون از اولشم لیاقت یه فرشته ای مثل تو رو نداشت... غصه نخوری ها دیگه هم گریه نکن... ایکاش خودم کنارت بودم... اصلا پاشو برو مسافرت تو تهران نمون که بخوای فکر و خیال بکنی...
- اصلا حوصله ندارم دلت خوشه مسافرت چی؟
- چه میدونم مثلا مثل همیشه برو شمال تو که اونجا رو از همه جا بیشتر دوست داری... خیلی هم برای روحیت خوبه...
فرشته با بی حوصلگی گفت:
- نمیدونم... باید فکر کنم شاید حق با تو باشه... میخوام برم استراحت کنم فعلا کاری نداری؟
- نه عزیزم... مراقب خودت باش...فکر و خیال بیخود هم نکن... خداحافظ
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
عشق محال ۸۱

روز پنجشنبه علی در شرکت مشغول کار بود و غرق در متن قراردادی بود که به تازگی با یکی از شرکت های معتبر بسته بودند. تلفن اتاق به صدا در آمد. گوشی را برداشت و گفت:
- بله؟
- آقای مهندس یه آقایی به نام دیانت پشت خط هستند... وصل کنم؟
- دیانت؟
- بله وحید دیانت...
- آهان... بله وصل کنید...
صدای وحید شنیده شد :
- الو سلام...
- به سلام آقا وحید خوب هستین؟
- همون وحید خالی بگین کافیه... بله علی جان شما خوبی؟
- ممنون... چی شده یادی از ما کردی؟
- والا غرض از مزاحمت اینکه می خواستم بدونم شما از فرشته خبری دارین؟
- فرشته؟ نه... چطور مگه؟ حتما الان سر کارشه دیگه...
- راستش من الان تهران هستم از دیروز هرچی با موبایلش تماس میگیرم که خاموشه و خونه اشم رفتم نبود حدس زدم باید مدرسه باشه ولی وقتی رفتم و پرس و جو کردم فهمیدم مدرسه هم نیست. این روزا اصلا حال درستی نداشت اینه که نگرانشم... یه در خواستی ازتون دارم...
- خواهش می کنم بفرمایید. هرکاری از دستم بر بیاد دریغ نمی کنم... ولی تا جایی که من می دونم همچین چیزی سابقه نداشته که فرشته خانم بی خبر جایی بره...
- درسته می دونم... برای همین می خوام اگه ممکنه آدرس سپهر رو بهم بدین شاید رفته باشه دیدن سپهر...
علی سکوت کرد و بعد از مدت کوتاهی گفت:
- باشه من چند دقیقه دیگه باهاتون تماس میگیرم...
- ممنون... پس منتظرم فعلا خدانگهدار...
علی بعد از قطع تماس با منزل آقای پاشایی تماس گرفت :
- الو؟ بفرمایید؟
- سلام آقای پاشایی حال شما خوبه؟ سپهر چطوره؟
- سلام علی جان شمایید؟ من خوبم ممنون... سپهرم خیلی بهتره الان خوابه اگه کاری باهاش داری صداش بزنم...
- نه ممنون با خود شما کار داشتم... چند دقیقه پیش وحید تماس گرفت و از من آدرس شما رو خواست ولی چون من از خود شما اجازه نداشتم بهش گفتم که خودم باهاش تماس می گیرم و آدرس رو بهش میدم... حالا میخواستم بدونم نظر شما چیه؟
- وحید؟ چی شده که آدرس ما رو خواسته؟
- میگه دو روزه از فرشته خبری نداره میخواد خودش از سپهر بپرسه...
- من بعید میدونم که سپهر خبری از فرشته داشته باشه ولی با این حال موردی نداره هم آدرس و هم شماره تلفن رو بهش بده... بهتره که خودش بیاد و با سپهر حرف بزنه... به نظرم روبرو شدن سپهر و وحید لازمه منم یه جوری از خونه میام بیرون تا باهم تنها باشن... فقط اگه خبری از فرشته شد حتما به منم خبر بدید نگرانش شدم...
- چشم حتما... پس خدانگهدار...
- خداحافظ
وحید بعد از گرفتن آدرس و شماره تلفن به سمت خانه ی آقای پاشایی به راه افتاد. ساختمان شکیل و زیبا با نمای آجری بود. به پلاک خانه نگاه کرد و مطمئن شد که همین خانه است. زنگ را به صدا در آورد. سپهر که تازه از خواب عصرگاهی بیدار شده بود به آیفون نگاهی انداخت و با دیدن وحید متعجب شد و با اخم زیر لب غرید:
- این اینجا چیکار میکنه؟
دوباره صدای زنگ بلند شد. سپهر گوشی آیفون را برداشت و گفت:
- بله؟
- سلام منزل آقای پاشایی؟
سپهر با لحن سردی گفت:
- بله... فرمایش؟
وحید که از طرز حرف زدن سپهر متوجه شده بود با چه کسی صحبت می کند با جدیت گفت:
- سپهر میشه بیام تو؟
سپهر کمی مکث کرد و سپس با اکراه دکمه آیفون را زد. وحید وارد ساختمان شد. بعد از گذر از حیاط و پارکینگ وارد آسانسور شد و به طبقه سوم رفت. در خانه باز بود و سپهر جلوی در ایستاده بود. با دیدن وحید کنار ایستاد تا او وارد خانه شود. وحید سلامی کرد پا به داخل خانه گذاشت. سپهر او را برای نشستن به پذیرایی هدایت کرد اما وحید گفت:
- نه ممنون... نمی خوام مزاحم بشم فقط یه سوال ازت دارم...
سپهر هم بدون اصرار بیشتر گفت:
- خب میشنوم...
وحید با لحنی خشک و جدی گفت:
تو از فرشته خبری داری؟... میدونی کجاست؟
سپهر پوزخندی زد و با حالت تمسخر آمیزی گفت:
- قالت گذاشته؟ همون اول باید فکرشو میکردی که وقتی منو ول کرد و به تو چسبید یه روزم تو رو ولت میکنه و میره با یکی دیگه...
وحید دیگر تحمل شنیدن حرفهای توهین آمیر سپهر را نداشت او به خوبی فرشته را می شناخت و می دانست تمام حرفاهای سپهر غرض ورزانه است و هیچکدام از آنها در مورد فرشته صدق نمی کند. سپهر یک دستش را بالا آورد و روی شانه ی وحید قرار داد و به چشمان وحید زل زد و با حالت نصیحت وارانه ای گفت:
- ببین جناب این قبری که داری بالا سرش روضه میخونی مرده توش نیست... این رو میگم که مثل من سرت کلاه...
وحید با عصبانیت دندانهایش را روی هم فشار داد و دستش را مشت کرد. برایش قابل درک نبود که چطور سپهر تمام خوبی های فرشته را فراموش کرده و از یاد برده که اگر الان به این سن رسیده است همه را مدیون کسی است که الان سپهر اینطور بیرحمانه درباره او قضاوت می کند. از عصبانیت رگ های گردنش برجسته تر شده بود و صورتش به سرخی میزد. ناگهان کنترلش را از دست داد و یقه ی سپهر در دستانش گرفت و او را با شدت به دیوار چسباند و از پشت فک قفل شده اش گفت:
- گوش کن پسر جون... نمی دونم چقدر باهاش بودی و چقدر ازش شناخت داری ولی من اینقدر می دونم که از من و تو وفادار تره و این وصله ها بهش نمی چسبه... پس حرف دهنتو بفهم و احترام خودتو داشته باش...
سپهر با چشم های سرخ از خشم دست وحید را پس زد گفت:
- خوبه غیرتی هم میشی براش؟ آره خب... اون دل و قلوه ای که شما به هم میدادین...
اما وحید دوباره او را به دیوار پشت سرش تکیه داد و گفت :
- تو لیاقت اونو نداری؟ خیلی بچه ای...
سپهر با خشم وحید را هل داد و مشتش را بالا برد تا روی صورت او فرود بیاورد اما وحید قبل از آن گفت:
- بزن... باشه اگه اینجوری دلت خنک میشه بزن! اگه اینطوری از خر شیطون میای پایین بزن... ولی بدون که همین فرشته چقدر به خاطر تو به من بی محلی کرد... چقدر التماسش کردم و اون هر دفعه منو پس زد به خاطر کی؟ برای تو... می فهمی فقط به خاطر تو... آره نبودی که ببینی وقتی تصادف کردی چه حالی داشت شده بود عین جنازه ها بهوش نبودی که ببینی چطور صبح تا شب بالای سرت بیدار بود و باهات حرف میزد و برات اشک میریخت... حالا بزن چون حاضرم براش تا حد مرگ کتک بخورم ولی آخرش مال من باشه ولی من بدبختم چون میدونم اون هیچ وقت حتی به من فکر هم نمی کنه...
سپهر که دستش در هوا معلق مانده بود آن را به آرامی پایین آورد و در حالی که نفس نفس می زد از وحید فاصله گرفت. همان جا نشست و دستانش را بین موهایش فرو برد و شروع به گریه کرد و با صدای لرزان گفت:
- اون تموم دار و ندار منه... اون مادرم بوده... پدرم بوده... همه کسم بوده... اون... عشقم بوده... آخه تو از کجا پیدات شد و من به این روز انداختی...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
عشق محال ۸۲

وحید کمی خودش را مرتب کرد و به سپهر خیره شد. پوزخندی زد و گفت:
- باور نمی کنم دوستش داشته باشی و اینطوری دربارش حرف بزنی... تو حتی مهلت ندادی که توضیح بده... نه دروغ میگی تو عاشقش نبودی و نیستی...
سپهر برخاست و با چشمان خیس از اشک فریاد زد:
- تو چی می فهمی؟ نمی دونی برای راضی کردنش چقدر بدبختی کشیدم وقتی ازش دور بودم چقدر زجر کشیدم... وقتی برگشتم دیدم با تو نشسته و حرف از دوست داشتن میزنه... انتظار داری لبخند بزنم و بگم این آقا رو بهم معرفی کن؟
ناگهان غمی در چهره ی وحید نشست و با لحنی درمانده گفت:
- آخه مرد حسابی تو از هیچی خبر نداشتی و این الم شنگه رو به پا کردی پس من چی بگم که عشقم جلوی چشمام به کس دیگه ای دل بست و رفت...
همان جا روی زمین نشست و دستانش را در هم قفل کرد و سرش را به آن تکیه داد و ادامه داد:
- من که مطمئن بودم کس دیگه ای رو دوست داره... من که تو چشماش می خوندم از روی اجبار با منه... پس منم باید سرش داد میزدم؟ دست روش بلند می کردم ؟... اگه جای من بودی چیکار می کردی... چه بلایی سرش میاوردی؟...
سپهر نیز کنارش نشست و به نیم رخ غمگینش خیره شد. دستش را به نشانه ی همدردی روی شانه ی وحید قرار داد و به او گوش سپرد و وحید ادامه داد:
- من اصلا خبر نداشتم که تو رو تا این حد میخواد هربار که میخواستم بیشتر بهش نزدیک بشم تا شاید بفهمم تو دلش چی می گذره منو با عصبانیت پس می زد... بعد از چند وقت متوجه شدم که یه نفر رو دوست داره ولی فکر نمی کردم تا این حد جدی باشه...
سپس نگاهی به سپهر انداخت و افزود:
- اون روز اومده بودم تهران تا آخرین حرفم رو باهاش بزنم و برای آخرین بار شانسم رو امتحان کنم. می خواستم حداقل به دل خودم بدهکار نباشم و مدام خودم رو سرزنش نکنم که چرا بازم اصرار نکردم... هربار که بهش گفتم دوستش دارم اون بهم گفت اصلا حسی بهم نداره و فقط به عنوان دوست زمان بچگی منو قبول داره و نه بیشتر از این... وسط همین حرفا بود که تو سر رسیدی و ...
به چشمان عسلی سپهر خیره شد و با لحنی جدی گفت:
- سپهر... من تو دل فرشته جایی نداشتم... اون به هیچکس غیر تو حتی فکرم نمی کرد...
سپهر نگاهش را از وحید گرفت و با شرمندگی سرش را پایین انداخت و گفت:
- باید باهاش حرف بز...
میان کلامش بود که داریوش وارد خانه شد و از دیدن وحید و سپهر در کنار هم لبخندی زد. با خوشرویی سلامی داد و رو به وحید گفت:
- وحید جان چی شد؟ از فرشته خبری شد؟
سپهر متعجب پرسید:
- فرشته؟
و وحید پاسخ داد:
- آره... از دیروز هرچی به گوشیش زنگ میزنم خاموش... خونه هم نبود مدرسه هم رفتم ولی گفتن رفته مرخصی... نگرانش شدم اومدم ببینم تو ازش خبری داری یا نه؟
سپهر با نگرانی گفت:
- من از اون روز که اومده بود بیمارستان دیگه هیچ خبری ازش ندارم... مطمئنی تو خونه نبوده؟
- هرچی زنگ زدم کسی در رو باز نکرد...
سپهر برخاست و گفت:
- من کلید خونه رو دارم بریم شاید خونه باشه...
سپس رو به داریوش گفت:
- پدر جان شما اینجا باشید شاید تماس بگیره یا بیاد...
- باشه پسرم...
هردو با هم به سمت خانه ی فرشته به راه افتادند. سپهر کلید را داخل قفل چرخاندو وارد خانه شدند. اولین چیزی که توجه سپهر را جلب کرد. قاب عکس هایی بود که فرشته جمع کرده بود و در گوشه ی پذیرایی قرار داده بود. آهی کشید و با تاسف سری تکان داد:
- فرشته؟... فرشته هستی؟...
اما صدایی نشنیدند. وحید گفت:
شاید تو اتاق برو نگاه کن. سپهر تک اتاق ها را گشت اما اثری از فرشته نبود.
- شاید کمند و علی خبری ازش داشته باشن.
- نه من به علی زنگ زدم اونم خبری نداشت.
- پس شاید رفته شیراز چون مرخصی هم گرفته...
- من تازه از شیراز اومدم ولی بازم یه زنگ بزنیم احتمال داره بعد اومدن من رسیده باشه...
سپهر شروع به گرفتن شماره کرد و بعد از مدتی صدای روشن خانم شنیده شد:
- الو؟
- الو سلام مادر جون خوبی؟
- سپهر جان خودتی مادر؟... خدارو صدهزار مرتبه شکر انگار حالت خیلی بهتر شده... خیلی خوب کاری کردی زنگ زدی.. انگار دنیا رو بهم دادن...
- ممنون مادر جون بله بهترم شکر... مادر جون از فرشته خبر نداری؟
روشن خانم متعجب گفت:
- فرشته؟ نه... خب حتما خونه اشه دیگه... تو الان کجایی؟
- نه خونه نیست... گفتم شاید اومده شیراز...
- خدامرگم بده یعنی چی؟ نه نیومده شیراز پس کجاست؟
- نگران نباش مادر جون حتما همین دور و براست...
- خبری ازش شد به من بگو سپهر جان... دلواپسش شدم...
- چشم مادر جون اصلا میگم خودش بهتون زنگ بزنه فعلا کاری نداری؟
- نه عزیزم پس یادت نره ها...
- چشم خداحافظ
وحید و سپهر حدود یک ساعتی را با تمام جاهایی که فکر می کردند ممکن است فرشته آنجا باشد تماس گرفتند اما تلاششان بی فایده بود و به نتیجه ای نرسیدند. سپهر با نگرانی در فکر بود. عاقبت وحید گفت:
- بهتره بریم یه پرس و جو هم از بیمارستانا بکنیم...
سپهر با وحشت گفت:
- بیمارستان؟
اما گویی ناگهان فکری به ذهنش خطور کرد و گفت:
- شاید...
- شاید چی؟
- به شکوفه زنگ نزدیم... شاید اون خبر داشته باشه...
- آره... پس معطل چی هستی؟
سپهر بلافاصله شروع به گرفتن شماره شکوفه کرد:
- بله؟
- الو سلام شکوفه...
- بـــه سلام سپهر خان خوش معرفت... حال شما خوبه؟ یاد فامیل سابقت کردی...
- شکوفه الان اصلا وقت این حرفا نیست فقط بهم بگو از فرشته خبر داری؟
- حالا به فرض خبر دارم تو رو سنَنه؟ مگه برات مهمه؟
- شکوفه خواهش می کنم درست جوابمو بده ازش خبر داری یا نه؟
- خبرم داشته باشم به تو نمیگم...
سپهر با صدای فریاد مانندی گفت:
- من بگم غلط کردم حرف میزنی؟
- صداتو بیار پایین فکر کردی منم فرشته ام؟
وحید که متوجه شد سپهر بدتر لجبازی شکوفه را تحریک می کند گوشی را از سپهر گرفت و گفت:
- سلام شکوفه خانم خوب هستین؟
شکوفه با دلخوری گفت:
- سلام ممنون... شما؟
- وحیدم... ببخشید مزاحم شدیم... سپهر یکم عصبیه... خبری از فرشته نداریم دو روزه گوشیش هم خاموشه... می خواستیم ببینیم شما خبری ازش دارین؟
- عصبیه که عصبیه به من چه... اصلا حقشه مگه اعصاب برای فرشته بیچاره گذاشت؟ ولی همین که گفت غلط کردم دلم خنک شد...
سپس کمی مکث کرد و گفت:
- منم تازگی باهاش حرف نزدم فقط قبل سفرش به من زنگ زد...
- سفر؟پس شما میدونی کجاست؟
- بله... رفته شمال... من ازش خواستم تهران نمونه چون دیگه داشت با فکر و خیال خودشو داغون میکرد...
وحید با لحنی که کمی شادی در آن مشخص بود گفت:
- پس شمالِ... آدرسش رو دارین؟ کجای شمال...
- نه گفتم که من قبل از سفرش باهاش حرف زدم...
- باشه ممنون بازم ببخشید که مزاحم شدیم... خداحافظ
- خواهش می کنم... خدانگهدار...
سپهر رو به وحید گفت:
- چی شد؟ رفته شمال؟
- آره... ولی نمی دونست کجاست و آدرس ازش نداشت...
- حالا چیکار کنم...
- تو حدس نمی زنی کجا رفته باشه؟
سپهر کمی فکر کرد و گفت:
- چرا.. فکر کنم بدونم کجا باشه...
- خب پس بهتره راه بیافتیم بریم فقط به آقای پاشایی و علی هم خبر بده تا از نگرانی در بیان...
- باشه پس بریم...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
عشق محال ۸۳

صدای تلفن همراه سپهر بلند شد. وحید سرش را از روی بالشت بلند کرد و رو به سپهر گفت:
- سپهر؟... سپهر پاشو گوشیت داره زنگ میخوره...
اینبار با بازوی سپهر را گرفت و گفت:
- سپهر... گوشیت...
سپهر چشمانش را باز کرد و با دست به دنبال تلفن همراهش گشت عاقبت آن را پیدا کرد و تماس را پاسخ گفت:
- الو...
- خوابی؟ به به اینطوری دنبال فرشته میگردی؟ رفتی اونجا که بخوابی دیگه!...
- سلام زلزله خانم... بلای جون... مگه ساعت چنده؟
- ساعت 9 صبح ... نمی خواین پاشین برین دنبال این خوشگل خانم ما...
- دیروز و دیشب رو هرجا فکر میکردیم ممکنه اونجا باشه سرزدیم ولی انگار آب شده رفته تو زمین... گوشیش هم همونطور خاموشِ... دیگه مخم نمی کشه شکوفه نمی دونم باید چیکار کنم...
- خب حالا ده دقیقه دیگه ادامه بدی میشینی عین بچه ها گریه می کنی... خودکار جلو دستت هست؟ این آدرسو یادداشت کن...
سپهر مانند برق گرفته ها نشست و گفت:
- آدرس؟ پیداش کردی؟
- بله یاد بگیر من از این راه دور از شما دو تا زرنگ تر بودم...
- چطوری آخه؟
- یه ربع پیش بهم زنگ زد با بدبختی ازش آدرس گرفتم و هزارتا بهونه براش آوردم تا آدرس داد...
- دمت گرم شکوفه... بگو...
- بگم مینویسی؟
- نه بگو حفظ می کنم...
پس از قطع تماس وحید گفت:
- پس همین دور و براست...
- آره بریم...
و بعد از دقایقی هردو به سمت مکانی که فرشته اقامت داشت حرکت کردند. اتومبیل را جلوی ویلای کوچک و نقلی متوقف کردند. سپهر پیاده شد و برای اطمینان بار دیگر آدرس را مرور کرد و رو به وحید که در حال پیاده شدن بود گفت:
- همین جاست...
وحید در حالی که یک دستش روی سقف و دست دیگرش به لبه ی در اتومبیل بود نگاهی به ساختمان و سپس به سپهر انداخت گفت:
- خب زنگ بزن...
سپهر با تردید دستش را به سمت زنگ برد. بعد از مدتی صدای فرشته شنیده شد:
- کیه؟
اما سپهر ترجیح داد چیزی نگوید و منتظر بایستد تا در را باز کند. بعد از مدتی در باز شد و چهره ی متعجب فرشته نمایان شد. سپهر لبخند کمرنگی بر لب زد و گفت:
- سلام...
اما فرشته بلافاصله اخم هایش را در هم کشید و در را بست اما متوجه شد که چیزی مانع بسته شدن در می شود. سپهر در را هل داد و گفت:
- فرشته...
فرشته در حالی که برای بسته شدن در تلاش می کرد با خشم گفت:
- واسه چی اومدی اینجا؟ برو کنار...
- خواهش می کنم بذار برات بگم... بذار توضیح بدم...
- چی رو توضیح بدی... مگه نگفتی نمی خوای ببینیم... مگه خودت نخواسته بودی که دیگه جلوی چشمت نباشم... منم همین کار رو کردم...
وحید که تا آنموقع به نظاره ایستاده بود در اتومبیل را بست و به سمت آنها رفت. جلوی سپهر ایستاد یک دستش را به در تکیه داد و از فاصله بین در و چارچوب به چهره ی فرشته نگاهی انداخت و گفت:
- فرشته اجازه بده بیایم تو... خواهش می کنم...
فرشته در میان بهت و خشم گفت:
- تو اینجا؟ دستتون با هم تو یه کاسه است... جفتتون میخواین آزارم بدین...
وحید با کلافگی کنار رفت و گفت:
- داری اشتباه می کنی...
سپهر نیز خسته از کشمکش در را رها کرد و گفت:
- فرشته تو رو خدا مهلت بده... تو رو روح پدر مادرم بذار بیام تو...
فرشته با ناراحتی در را رها کرد و چند قدم به عقب برداشت. سپهر داخل رفت و با پشیمانی گفت:
- فرشته؟...
فرشته صورتش را از او برگرداند و گفت:
- برو سپهر... منو به حال خودم بذار...
سپهر به او نزدیکتر شد و گفت:
- من...
- نمی خوام هیچی بشنوم...
- بذار بگم... فرشته... من اشتباه کردم...
ناگهان فرشته با خشم به سمتش چرخید و سیلی محکمی روی گونه اش نواخت و فریاد زد:
- اشتباه کردی؟... به همین راحتی؟ نه من همون فرشته پستی هستم که ازش نفرت داشتی... همون که دیگه نمی خواستی ببینیش... ازم مهلت میخوای؟ مگه تو بهم فرصت دادی تا از خودم دفاع کنم...
سپهر با همان حالت شوکه شده و بدون هیچ حرکتی دستش را مشت کرد و برای لحظاتی چشمانش را بست. سپس چشمانش را باز کرد و در حالی که حلقه اشک در چشمانش نقش بسته بود. به سمت فرشته خم شد و با صدای بم شده که نشانه بغضش بود گفت:
- بزن... فقط منو ببخش... بزن فرشته...
فرشته که گویی خودش نیز از این حرکت بی اراده اش دلگیر شده بود صورتش را برگرداند و شروع به گریستن کرد. سپهر فرشته را دور زد و دوباره در مقابلش قرار گرفت.
- دستانش را روی بازو های فرشته قرار داد و به صورتش خیره شد:
- فرشته من بدون تو...
فرشته با دست او را پس زد و گفت:
- تنهام بذار... از اینجا برو...
و به سمت داخل ساختمان دوید. وحید که در آستانه در ایستاده بود داخل شد و رو به سپهر گفت:
- بهتره یکم تنها باشه... باید بهش حق بدی نمی تونه راحت فراموش کنه...
سپهر با ناراحتی سرش را پایین انداخت و با هم به سمت اتومبیل حرکت کردند. داخل اتومبیل سپهر رو به وحید گفت:
- تو اگه میخوای بری برو... من نمی تونم تنهاش بذارم... این همه جدایی برام بسه... دیگه حاضر نیستم حتی یه لحظه ازش چشم بردارم...
وحید از بلاتکلیفی اش احساس کلافگی داشت و نمی دانست کجای این قصه قرار دارد. با کلافگی دستی روی صورتش کشید و گفت:
- نه منم هستم... تا تو هم تنها نباشی...
سپهر لبخند بی جانی زد و گفت:
- به خاطر این همه زحمت که به گردنت انداختم ازت معذرت میخوام...
وحید نیز لبخندی بر لب زد و گفت:
- این چه حرفیه...
سپس دستش را به سمت سپهر دراز کرد و گفت:
- رفیقیم مگه نه؟...
سپهر دست مردانه اش را فشرد و گفت:
- رفیقیم...
- خب رفیق واسه همین روزاست...
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
عشق محال ۸۴

یک ساعتی بیشتر نگذشته بود که سپهر رو به وحید گفت:
- وحید تو اینجوری خسته میشی برو... من اینجا هستم...
وحید که گویی ازین وضعیت خسته شده بود گفت:
- آخه تا کی میخوای اینجا...
سپهر میان کلامش پرید و متعجب به روبرو اشاره کرد و گفت:
- اونجا رو... داره کجا میره...
وحید رد نگاه سپهر را گرفت و فرشته را دید که با چمدانی در دست از ویلا خارج شد. و آن را در صندوق عقب جا داد.
- حتما داره بر می گرده تهران...
سپهر بی معطلی پیاده شد و به سمت فرشته رفت و وحید بدون هیچ حرکتی به تماشا نشست.
- فرشته...
فرشته به سمت صدا برگشت و متعجب از حضور سپهر بدون هیچ حرفی اخم هایش را درهم کشید و به کارش ادامه داد. سپهر کنارش ایستاد. فرشته او را دور زد و در را باز کرد تا داخل اتومبیل بنشیند اما سپهر سد راه و مانع سوار شدنش شد و گفت:
- کجا داری میری؟...
- فرشته با خشم به او خیره شد اما خودش خوب می دانست که تاب نگاه های سپهر را نخواهد داشت بنابراین برای پیشگیری از تسلیم شدن با سرعت نگاهش را از سپهر گرفت و گفت:
- چه فرقی داره؟ هرجا که جلوی چشمات نباشم...
- غلط کردم فرشته... تو رو خدا اینقدر چرت و پرتام رو به رخم نکش... برمی گردی تهران؟... بذار منم باهات بیام...
- باشه... این حرفه خودمه " نمی خوام ببینمت "... حالا برو کنار...
و او را کنار زد و پشت فرمان نشست. سپهر با چهره ای مغموم به سمتش خم شد و گفت:
- فرشته تنها نرو... بذار منم بیام... اشتباه کردم... ببخش خواهش می کنم...
اما فرشته بدون توجه به او اتومبیل را روشن کرد و حرکت کرد. سپهر کلافه به سمت وحید برگشت و دوباره در کنارش نشست و گفت:
- رفت...
- کجا؟
- نمی دونم... ولی فکر کنم تهران...
- خب ما هم الان میریم سوییت رو تحویل میدیم... منم مثلا باید فردا سرکارم باشم...
- باشه پس راه بیافت...
روز شنبه سپهر تازه از شرکت بازگشته بود و رو به روی تلویزیون نشسته بود و در فکر فرو رفته بود. داریوش با فتجانی از قهوه کنارش نشست و گفت:
- بخور برای رفع خستگی عالیه...
سپهر لبخند محوی زد و گفت:
- چرا شما زحمت کشیدین... ممنون...
- چیه تو فکری؟ کارای شرکت روبراهه؟ نمونه کارتونو تحویل دادید؟
- آره بهشون رسوندیم منتظر نتیجه اش هستیم... خوبه خداروشکر ولی ذهنم خیلی درگیره فرشته است... عین خر تو گل موندم نمی دونم باید چیکار کنم تا بتونه ببخشم...
- خب یکم زمان لازمه... توهم بهتره تنهاش نذاری... براش توضیح بده که شرایط جسمی و روحی خوبی نداشتی... البته من معتقدم اشتباه از تو بوده چون زود قضاوت کردی و نخواستی که حقیقت رو بشنوی...
سپهر چنگی به موهایش زد و سرش را به دستش تکیه داد:
- میدونم... الانم دارم تقاص پس میدم...
داریوش به نشانه ی همدردی دستش را روی دست او قرار داد و گفت:
- چرا نمیری سراغش... شاید آرومتر شده باشه...
- سپهر به چهره ی داریوش خیره شد و گفت:
- یعنی برم؟
- چرا که نه؟
سپهر تصمیم گرفت برای چندمین بار با فرشته صحبت کند و فاصله به وجود آمده را کم کند. بعد از گرفتن دوش اب گرم یک پلیور سبز لجنی به تن کرد و به همراه شلوار جین. مقابل آینه ایستاد و به موهایش حالت خاصی داد و در نهایت خودش را برانداز کرد و با معطر کردن خودش کاپشنش را به تن کرد. به سمت داریوش که در حال تماشای برنامه ای مستند بود رفت و گفت:
- خب پدرجون من دارم میرم اگه کاری داشتی به تلفنم زنگ بزن...
داریوش به سمت او چرخید و از دیدن او لبخند رضایتی بر لب زد و گفت:
- به سلامت سپهرجان... برات آرزوی موفقیت دارم...
و هردو خنده ای کردند و سپهر از خانه خارج شد. با رفتن سپهر خنده از روی لب های داریوش محو شد و زیر لب گفت:
- چقدر شبیه پدرت شدی...
سپهر در طول مسیر مدام رفتار های خود و عکس العمل های احتمالی فرشته را بررسی می کرد تا شاید آمادگی هرگونه رخدادی را داشته باشد اما اینکار نه تنها به او کمکی نمی کرد بلکه باعث بیشتر شدن اضطراب و دلشوره اش می شد. احساس سرما می کرد. بخاری اتومبیل را روشن کرد و زیر لب گفت:
- خداجون کمک کن بازم ردم نکنه...
بر اثر نگرانی و به طور غیر ارادی با انگشت اشاره اش بروی فرمان ضرب گرفته بود. در گذشته سیر می کرد لحظه ی تلخ جدایی شان که الان به نظرش شیرین ترین خاطره بود و تمام دلتنگی آن زمان را به یاد می آورد و بیشتر بی تاب فرشته می شد. مدام لبخندهای فرشته در در ذهنش مرور می کرد و از یادآوری آن لبخند شیرینی بر لبانش نقش می بست. و زمانی که ذهنش اشتباهاتش را به رخش می کشید زیر لب به خود دشنام می داد و ابراز پشیمانی می کرد.
اتومبیل جلوی در خانه متوقف شد. سپهر پیاده شد و مقابل در ایستاد. هنوز از آنچه که قرار بود پیش بیاید هراس داشت. برای لحظاتی چشمانش را بست و ریه اش را پر از هوای سرد زمستانی کرد. نفسش را بیرون داد و زنگ را به صدا در آورد. بعد از مدت مدت کوتاهی صدای فرشته از پشت آیفون شنیده شد:
- کیه؟
- سلام عزیزم... سپهرم...
فرشته که اصلا انتظار او را نمی کشید با شنیدن لحن کلام و صدایش ضربان قلبش بالا گرفت و با شدت بیشتری به سینه اش می کوبید. دستانش شروع به لرزیدن کرد اما سعی کرد بر خود مسلط شود. برای اینکه لرزش صدایش چگونگی حالش را برملا نکند صدایی صاف کرد و گفت:
- چی میخوای از جونم... چرا به حال خودم نمیذاریم؟
سپهر دهانش را به آیفون نزدیک کرد و با صدای گرمی گفت:
- من تو رو می خوام... می تونی کمکم کنی؟
تمام وجود فرشته احساس نیاز به شنیدن این کلمات را از زبان سپهر می کرد اما نمی توانست چیزهایی که در این مدت بر او گذشته بود را فراموش کند. سعی کرد بر احساسش غلبه کند و با لحن خشکی جواب داد:
- از اینجا برو...
صدای سپهر به غم نشست و به آرامی گفت:
- فرشته؟... در و باز نمی کنی؟... نگو که نمی خوای راهم بدی...
فرشته بغض کرد و چیزی نگفت. سپهر ادامه داد:
- فرشته ی من... دارم می میرم برای نگاهت برای خنده هات... بهم مهلت بده تا اشتباهم رو جبران کنم...
در همین حین در باز شد و سپهر با لبخندی گفت:
- مرسی عزیزم...
و وارد خانه شد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
عشق محال ۸۵

زمانی که پا به داخل پذیرایی گذاشت فرشته را ندید. سر خم کرد و آشپزخانه را نگاه کرد اما آنجا هم نبود. با صدای نسبتا بلندی گفت:
- سلام صابخونه... کجایی؟
اما صدایی نشنید. به سمت اتاق فرشته رفت. در اتاق بسته بود. چند ضربه به در زد و دستگیره را به سمت پایین هل داد اما در قفل بود. با دلخوری گفت:
- خب اگه قرار بود بری تو اتاق و در رو خودت ببندی چرا راهم دادی تو خونه؟
- چون خودت اصرار کردی...
- آهان یعنی تو اصلا دوست نداشتی منو ببینی؟
فرشته که لبه ی تخت نشسته بود لبخندی زد و گفت:
- نه...
- فرشته... عزیزم... چیکار کنم تا منو ببخشی؟ به خدا بچگی کردم... درو باز کن...
فرشته بدون هیچ حرفی به صحبتهای سپهر گوش سپرده بود.
- یه چیزی بگو... اصلا بیا فحش بده... بیا دوباره بزن... فرشته؟
اما تلاش های سپهر بی فایده بود و جوابی از فرشته نمی شنید. کلافه دستش را بین موهایش فرو برد و ادامه داد:
- جوابمو نمیدی؟
کاپشنش را با ناراحتی از تن خارج کرد و گفت:
- باشه جواب نده... ولی اینو بگم من اومدم تا تو رو ببینم تا نبینمت هم از اینجا نمیرم... همین جا پشت در منتظرتم...
فرشته به آرامی و زیر لب گفت:
- دیوونه تا کی میخوای پشت در بشینی؟ پاشو برو منو زندانی نکن اینجا...
مشغول مطالعه بود. چشم از کتاب پیش رویش برداشت و نگاهی به ساعت انداخت. دو ساعتی بود که دیگر صدایی از سپهر نشنیده بود. کتاب قطور را بست و با دست چشمان خسته اش را ماساژ داد و برخاست. با احتیاط و به آرامی در اتاق را گشود. با دیدن سپهر که همان طور نشسته و با تکیه بر دیوار به خواب رفته بود، در را کاملا گشود و با خیال آسوده از اتاق خارج شد.
هوای خانه کمی به سردی می زد و همین امر باعث شده بود تا سپهر خودش را جمع کند و کاپشنش را بروی خود بکشد.
با دلسوزی نگاهی به چهره ی زیبا و تازه اصلاح شده ی او انداخت. بوی عطرش فضا را در برگرفته بود و همان طور ایستاده هم می توانست به خوبی آن را استشمام کند. به آهستگی کنارش نشست و به صورتش خیره شد.
چقدر دلش برای این ترکیب چهره تنگ شده بود و معصومیتی که هنگام خواب در او پدیدار می شد و فرشته را بیشتر مجذوب خود می کرد.
با احساس سرما برخاست و به اتاق رفت و بعد از مدت کوتاهی به همراه یک پتو بازگشت. دوباره در نزدیکی سپهر نشست و با احتیاط پتو را به رویش کشید اما با این حرکت، سپهر چشمانش را باز کرد و به چهره ی فرشته که درست در مقابلش قرار داشت خیره شد. با همان حالت خواب آلوده لبخند محوی بر لب نشاند و گفت:
- بالاخره اومدی بیرون...
و فرشته با لحنی جدی و در عین حال مهربان گفت:
- اینجا جای خواب نیست... پاشو برو تو اتاقت بخواب...
سپهر دست فرشته را که هنوز روی پتو قرار داشت در دست گرفت و گفت:
- فرشته؟... بخشیدی؟
چه احساس شیرینی بود که بعد از مدت ها سپهر باز هم گرمای دستانش را به دست های سرد فرشته می بخشید. اما فرشته تصمیمش را گرفته بود. باید تکلیف را یکسره می کرد تا از تمام دلهره هایی که نسبت به آینده اش داشت خلاصی یابد و چقدر برایش سخت بود که باید احساسش را قربانی عقل و منطق می کرد و تمام خواسته های فلبی اش را زیر پا می گذاشت.
به آرامی دستش را از دستان سپهر بیرون کشید و گفت:
- فعلا برو بخواب... فردا در موردش صحبت می کنیم.
قصد داشت برخیزد که سپهر بازویش را گرفت و کمی او را به سمت خود کشید. در چشمانش خیره شد و گفت:
- دوستت دارم فرشته...
فرشته نگاهش را از او گرفت و گفت:
- شب بخیر...
و برخاست و به اتاقش بازگشت.
سپهر از اینکه توانسته بود فرشته را ببیند و چند کلامی با او حرف بزند خوشحال بود و به امید اینکه فردا روزی بهتر و شادتری را داشته باشد برخاست و به اتاقش رفت. بعد از مدت ها بود که روی تختش دراز می کشید. با خود گفت:
- چقدر خواب توی این اتاق و روی این تخت بهم می چسبه...
و کم کم با گرم شدن چشمهایش به خواب رفت.
صبح روز بعد سپهر بعد از نواختن چند ضربه به در وارد اتاق فرشته شد ولی گویا فرشته آنقدر غرق در خواب بود که اصلا متوجه در زدن او نشده بود. سپهر با دیدن فرشته که هنوز در خواب عمیق بسر می برد کنار تخت نشست و برای لحظاتی به او خیره شد سپس دستش را در دست گرفت و شروع به نوازش موهای فرشته که روی بالشت پخش شده بود کرد. فرشته بعد از کمی تکان خوردن چشمهایش را گشود. با دیدن سپهر متعجب شد و با صدای گرفته و خواب آلود گفت:
- سلام... تو کی اومدی تو اتاق؟!
- سلام به روی ماهت عزیزم... در زدم ولی مثل اینکه خیلی خسته بودی و خوابت عمیق بود... متوجه نشدی...
دستش را از دست سپهر بیرون کشید. روی تخت نیم خیز شد و گفت:
- وای خواب موندم؟... مگه ساعت چنده؟
- ساعت پنج و نیمه... نه خواب نموندی.
فرشته با صدایی که از حد معمول کمی بلندتر بود گفت:
- پنج و نیم؟!... چه خبره؟... بی خوابی زده به سرت؟
سپهر خنده ی کوتاهی کرد و گفت:
- اون که بله... مگه میشه کنار تو بود و بی خواب نشد ولی گفتم یکم زودتر بیدار بشیم تا بتونیم با خیال راحت صبحونه بخوریم و باهم حرف بزنیم... ساعت هفت میری سرکار پس وقت زیادی نمی مونه...
فرشته با بی حوصلگی سری تکان داد و گفت:
- خیله خب تو برو تا من دست و صورتمو بشورم و بیام صبحونه رو آماده کنم...
- نفرمایید... من اینجا باشم و شما صبحونه آماده کنید؟... فقط دست و روتو بشور و بیا... صبحونه آماده ست خانمی...
فرشتهدوباره نگاهی به او انداخت و گفت:
- از ساعت چند بیداری؟... خواب نداری ها
سپهر با لبخند پاسخ داد:
- وقت واسه خوابیدن زیاده ولی برای باهم بودن نه...
سپس برخاست و درحالی که از اتاق خارج می شد گفت:
- دوباره نخوابی ها... سرمیز منتظرم.
بعد از رفتنش فرشته زیر لب گفت:
- واقعا که دیوونه ای...
و خودش را دوباره روی تخت رها کرد و غرغر کنان گفت:
- ای خدا... من هنوز خوابم میاد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
عشق محال ۸۶

******************************
با گفتن صبح بخیری پشت میز نشست. سپهر به خوبی متوجه رفتار سر سنگینانه ی فرشته شده بود اما امید داشت که با گفتگو و عذرخواهی بتواند دوباره دل او را بدست آورد و دلخوری ها را پایان دهد. سعی کرد تا افکار مایوسانه را از خود دور کند. لبخندی زد و گفت:
- صبح تو هم بخیر عزیزم...
فرشته در حالی که تکه ای نان در دست داشت اشاره ای به میز صبحانه کرد و گفت:
- دستت درد نکنه زحمت کشیدی...
- کنار تو و به عشق تو همه چیز شیرینه حتی کار کردن...
فرشته دیگر نمی توانست به سکوتش ادامه دهد. تصمیم گرفت تا دلش را به دریا بزند و حرفش را بزند. نگاهش را به سپهر دوخت و گفت:
- سپهر؟
- جانم؟
با چشمانی که شک و دو دلی در آن موج می زد گفت:
- حالا که فرصت پیش اومده تا دو نفری بشینیم و حرف بزنیم بهتره از زمان استفاده کنیم...
با مشاهده ی لحن خشک و جدی فرشته خنده از لبهایش چیده شد و گفت:
- خب... آره... منم همین رو میخوام...
- بهتره هردومون حرفمونو بدون تعارف و رودربایستی بزنیم...
سپهر اینبار با چهره ای که دیگر آثار ترس و هراس نیز در آن پیدا بود گفت:
- باشه... شروع کن مثل اینکه حرف مهمی میخوای بزنی...
فرشته نگاهش را از او گرفت و ادامه داد:
- فرصت نشده که برات بگم اون چند وقتی که به اجبار آرش رفتم شیراز با مامان مفصل درباره ی خواستگاری تو و تصمیم خودم حرف زدم... خیلی دلیل براش آوردم که چقدر بهت علاقه دارم و من و تو می تونیم با هم خوشبخت باشیم... ولی ... سپهر حقیقت اینه که نمی تونم که سر خودمو کلاه بذارم... یه جورایی حرفای مامان منطقی بود و منو به شک انداخت ولی نخواستم به این تردید اهمیت بدم چون به تو اعتماد داشتم و مطمئن بودم که فاصله سنی ما تاثیری توی رابطمون نداره و هروقت تردید میومد سراغم به خودم دلداری میدادم که نه سپهر همه جوره کنارمه و تنهام نمیذاره... اما...
نگاهش را به روی چهره ی یخ زده و غمگین سپهر حرکت داد و افزود:
- اما انگار حق با مامانه... مطمئن بودم این فاصله سنی بالاخره یه جایی خودشو نشون میده ولی هیچ وقت فکر نمی کردم که این مشکل اینقدر بزرگ باشه که مارو به اینجا بکشونه...
سپهر با لحنی درمانده گفت:
- به کجا فرشته؟... چرا واضح حرف نمی زنی؟
و فرشته بدون توجه به سوال سپهر ادامه داد:
- نمی دونم شاید اشتباه از من بود که احساسی فکر کردم و احساسی تصمیم گرفتم... شاید متناسب سن تو بود که اونطوری رفتار کنی و اگر بزرگتر بودی این رفتارو نداشتی... یا شاید اگر من تو سن و سال تو بودم راحتر می تونستم رفتارتو درک کنم و باهاش کنار بیام... ولی این یه واقعیته که نه تو بزرگتر از این سن هستی و نه من همسن تو...
سپهر کلافه برخاست و به سمت فرشته آمد. خم شد و دستش را به میز تکیه داد و به صورت فرشته خیره شد و گفت:
- فرشته تو از دست من عصبانی هستی قبول... ناراحتت کردم... رنجوندمت... می فهمم... ولی تورو خدا دوباره این بحث تکراریه فاصله سنی رو پیش نکش...
- سپهر یکم واقع بین باش... یکی دو روز که نیست حرف یه عمر زندگیه...
- یه جوری میگی انگار تا حالا با من زندگی نکردی انگار باهم غریبه ایم... ما تا الانشم اندازه یه عمر با هم زندگی کردیم...
- آره ولی اون موقع شرایط فرق داشت... من توقعی از تو نداشتم اما وقتی تو رو به عنوان همسرم قبول کنم ازت توقع دارم کنارم باشی رفتارت طوری باشه که بتونم بهت تکیه کنم... خودت بگو تا حالا کاری کردی که مطمئنم کنی و دلم قرص بشه؟
سپهر با عصبانیت گفت:
- فرشته...
اما کلامش را قطع کرد و به سمت مبلی که کاپشنش به روی آن قرار داشت رفت و آن را برداشت و از خانه خارج شد.فرشته که گویی تا به حال تمامی این حرفها روی دلش سنگینی می کرد نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست. چشمانش را که باز کرد حس بهتری داشت و آرامش بیشتری را حس می کرد با اینکه از ناراحتی سپهر غمگین بود اما دیگر خیالش آسوده بود که آنچه در دل داشته به زبان آورده و حرف ناگفته ای باقی نمانده است.
روز سه شنبه بود و یک روزی از صحبت فرشته و سپهر می گذشت اما برخلاف تصور فرشته، سپهر هیچ تلاش دوباره ای برای راضی کردن فرشته نکرد و دیگر خبری از او نشده بود. در حال گردگیری خانه بود که تلفن به صدا در آمد به سمت تلفن رفت و تماس را پاسخ گفت:
- الو؟
- سلام فرشته جان خوبی مادر؟
- سلام مامان ممنون شما خوبی؟ چه خبرا؟
- منم خوبم شکر سلامتی خبری نیست. آرش و نازنین بهار رو بردن برای واکسنش منم تنهام...
- وای الهی عمه قربونش بشه... نمی دونی مامان دلم پر میزنه بیام ببینمش...
- اتفاقا واسه همین زنگ زده بودم تو نمی خوای بعد یک ماه بیای برادر زادتو ببینی؟ خجالت داره دختر... والا عمه به این بی عاطفه ایی ندیده بودم...
- به خدا مامان از خدامه... شرمنده ی آرش و نارنینم هستم ولی دیگه چوب خط مرخصیام پر شده اصلا بهم مرخصی نمیدن میگی چیکار کنم؟
- خب حتما که نباید مرخصی بگیری همین دو روز آخر هفته رو پاشو بیا... آخه زشته مادر... انگار نازنین ازت ناراحت شده همش میگه بهار یک ماهش شد فرشته نیومد...
- دو روز آخر هفته رو چطور بیام اینطوری همش باید تو راه باشم که مامان جان...
اینبار روشن خانم با لحنی ناراحت که عصبانیت نیز در آن پیدا بود گفت:
- بهونه پشت بهونه... یهو بگو دلم نمی خواد بیام هم من و هم خودتو خلاص کن...
- چرا ناراحت میشی قربونت برم... حالا که اینطور شد ایشاا.. همین هفته میام با هواپیما میام که وقتمم تلف نشه...
- باشه پس منتظرتیم... خواستی راه بیوفتی زنگ بزن... خبرشو بده که چه ساعتی میای به آرش میگم بیاد فرودگاه دنبالت...
- چشم...
- چشمت بی بلا فعلا کار نداری فرشته جان؟
- نه سلام برسون خداحافظ.
- خدانگهدارت باشه.
بعد از قطع تماس دوباره به فکر فرو رفت. هیچگاه فکر نمی کرد که سپهر به این سادگی پا پس بکشد و دیگر یادی از او نکند. بیش از همیشه احساس تنهایی می کرد و رنجشی ناخواسته در قلبش به وجود آمده بود از اینکه می دید سپهر او را ترک کرده و بی هیچ حرفی با پدربزرگش زندگی می کند. قبل از این تصور می کرد که سپهر با او خواهد ماند و باز هم روزها را در کنار هم می گذرانند اما اکنون با ناباوری به گذشته اش می اندیشید و مدام به دنبال علتی می گشت تا بی مهری های سپهر را توجیه کند. خودش را مقصر می دانست زیرا کسی که سپهر را تربیت کرده بود و معتقد بود که در مهمترین دوران شکل گرفتن رفتارش او دخالت داشته است. نفس عمیقی کشید و با لحن غمگینی گفت:
- از ماست که بر ماست...
فرشته توانست برای روز جهارشنبه بعداز ظهر بلیط تهیه و سفرش به شیراز را قطعی کند.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
عشق محال ۸۷

آرش اتومبیل را مقابل درب پارک کرد و فرشته بعد از پیاده شدن زنگ خانه را به صدا در آورد. بعد از مدتی روشن خانم در را باز کرد. پس از حال و احوال پرسی وارد خانه شد. نازنین به همراه نوزادی که در آغوش داشت به سمتش آمد و گفت:
- سلام عمه خانم با معرفت...
فرشته با دیدن بهار او را از دست نازنین بیرون کشید و گفت:
- سلام... وای خدایا این فرشته کوچولو بهار منه؟...
و درحالی که صدایش را نازک تر کرده بود و به آن لحنی بچگانه داده بود ادامه داد:
- عمه قربونش بشه... آخی چقدر ملوسه...
کمی به چهره اش دقیق شد. دختری با پوست سفید و چشم و ابروی مشکی و موهای قهوه ای و کم پشت. نگاهش را از او گرفت و یه نازنین دوخت و گفت:
- بهار ما که کپی برابر اصل مامانش شده!... پس داداش من چی؟
در همین حین آرش و روشن خانم نیز وارد شدند. آرش خنده ای کرد و گفت:
- در عوض اخلاقش مثل منه...
روشن خانم با لبخندی بر لب گفت:
- این فسقلی اخلاقش کجا بوده... هنوز زوده برای این حرفا...
و آرش پاسخ داد:
- خب یه کاری می کنم که اخلاقش مثل خودم باشه...
فرشته قهقهه ی کوتاهی زد و گفت:
- یکم دیگه اینجا وایستیم یه جنگ راه میوفته...
همگی خنده ای کردند و به سمت پذیرایی رفتند.
روشن خانم در حال ریختن چای بود که فرشته وارد آشپزخانه شد. روشن خانم در حین اینکه استکان را پر از آب جوش می کرد گفت:
- خب چه خبرا؟ سپهر خوبه؟
- سلامتی... آره خداروشکر سپهر هم خیلی بهتره...
- چیکار می کنه؟ دیگه برگشته سرکار و شرکتش؟
- فکر کنم یه هفته ای هست که برگشته... زیاد ازش خبر ندارم...
روشن خانم نگاه متعجبی به فرشته انداخت و گفت:
- چطور ازش خبر نداری؟ مگه نگفتی از رفتارش پشیمون شده!
- آره... ولی زیاد نمی بینمش... اون الان با آقا داریوش زندگی میکنه و زندگیش با قدیم فرق کرده... وضعیت مالیش هم خیلی بهتر شده... خب... آدما تو موقعیتای مختلف تغییر می کنن...
- یعنی چی؟... میخوای بگی عوض شده؟ مگه سپهر تا الان ندار بوده که تا یکم وضعش بهتر بشه همه چیز رو فراموش کنه و یه آدم دیگه ای بشه؟! درسته وضع مالی خیلی خوبی نداشته ولی طوری نبوده که بخواد حسرت به دل بمونه... از این گذشته مگه غیر از این بود که اندازه ی چشمات بهش اعتماد داشتی و من هرچی می گفتم حرف فقط حرف خودت بود و ازش دفاع می کردی؟
سپس سینی چای را در دست گرفت و ادامه داد :
- حالا تازه از راه رسیدی بیا یکم خستگی در کن بعدا مفصل صحبت می کنیم...
و هردو به پذیرایی رفتند.
فرشته به صحبتهای آرش نازنین گوش سپرده بود اما تمام هوش و حواسش به حرفهایی بود که روشن خانم چند لحظه ی پیش زده بود. او اکنون به همه چیز شک داشت. احساس می کرد که اصلا سپهر را نمی شناسد و تمام تجربه هایش زیر سوال رفته طوری که حتی نمی توانست به آن ها نیز اطمینان کند. حال بسیار بدی داشت و بدتر آنکه فکر می کرد هر آنچه تاکنون به آن تکیه کرده بود و بدست آورده بود چیزی جز پوچی نبوده است و همه چیز خیلی ساده تر از آن چیزی که او تصور می کرد پایان یافته بود. نتوانست بیش از این در جمعشان بنشیند. عذرخواهی کرد و به بهانه ی خستگی به اتاقش پناه برد.
روی تخت دراز کشید. سردی ملافه ها باعث شد پتو را تا زیر چانه اش بکشد. دوباره اندیشه های تلخ به ذهنش هجوم آورد. هیچگاه دوست نداشت حسرت گذشته را بخورد اما این اواخر مدام و ناخواسته به تمام لحظات از دست رفته ی زندگی اش می اندیشید. از خود می پرسید که آیا مسیری را که انتخاب کرده درست بوده ناخودآگاه صحنه هایی که فرهاد برای داشتنش تلاش می کرد در ذهنش مرور می شد و سپس یاد وحید. اما نه؛ او به انتخابش ایمان داشت هنوز هم پشیمان نبود چون لحظه ای نمی توانست خود را جدا از سپهر و در کنار دیگری ببیند. ولی از طرفی نیز مانند گذشته به سپهر اطمینان نداشت و رفتارهای سپهر او را به شک انداخته بود.
احساس خستگی میکرد اما فکر و خیال مانع خوابیدنش می شد. کلافه برخاست و روی تخت نشست. در همان موقع ضربه ای به در خورد و به دنبالش صدای آرش شنیده شد:
- فرشته؟... خوابی؟
- نه داداش بیا تو.
آرش وارد اتاق شد و کنار فرشته نشست. با لبخندی برلب گفت:
- خب چه خبرا؟ چیکارا می کنی؟
- هیچی سلامتی، معلومه دیگه کار و کار... دیگه نزدیک فصل امتحانا هم هست حتما کارم بیشتر میشه... شما چه خبر؟ بابا بودن خوبه؟
- ماهم سلامتی اون که بله خیلی هم خوبه... انشالله یه روزم تو مامان بشی تا دایی بودنم تجربه کنم.
فرشته لبخندی زد و با شیطنت گفت:
- شرمنده فکر کنم به این آرزوت نرسی.
آرش متعجب نگاهی به فرشته انداخت و گفت:
- چرا نرسم؟ نکنه میخوای تا ابد مجرد بمونی؟ همین الانشم دیر شده فرشته... راستش اومدم باهات یکم حرف بزنم.
- حتما درباره همین موضوعه آره؟ باشه من بگوشم بفرما.
- آره...
سپس مکثی کرد و به چهره ی فرشته خیره شد و ادامه داد:
- فردا شب داره برات خواستگار میاد...
فرشته میان کلامش پرید و با صدای بلندی گفت:
- خواستگار؟! اونم فردا شب؟
- یواشتر... آره خب فردا شب... مگه چه ایرادی داره؟
- ول کن تو رو خدا آرش... من همش دو روز اینجایم میخوام آرامش داشته باشم.
- خب مگه خواستگار میخواد بیاد آرامش تو رو بگیره؟ فرشته من نگرانتم... تا کی میخوای اینجوری ادامه بدی؟ مجض رضای خدا بشین و عاقلانه فکر کن... یه نگاه به زندگیت بنداز... یه دختر مجرد که داره به مرز چهل سالگی میرسه... تک و تنها تو یه شهر غریب زندگی میکنه بدون اینکه حتی یه فامیل کنارش باشه... تا کجا میخوای ادامه بدی؟ کم خواستگار داشتی و رد کردی؟ کم فرصت خوب داشتی که از دست دادی؟ خودتم باید متوجه شده باشی که دیگه مثل قبل خواستگار نداری... هر دختری فقط تو یه مقطعی خواستگار داره... دیگه نمی تونم بیخیال باشم و منتظر باشم تا تصمیم بگیری... همش فکر و ذهنم پیشته... مخصوصا از وقتی که دیگه فهمیدم سپهر با پدربزرگش زندگی میکنه نگرانیم بیشتر شده... یکم بیشتر فکر کن خواهر من... اصلا به مامان فکر کردی که آرزو داره تو رو تو لباس عروس ببینه یا خود من، دوست دارم بچه خواهرم رو ببینم...
فرشته بدون هیچ حرفی به صحبتهای آرش گوش میداد و خیلی از آنها را قبول داشت. زیرا اینها همان چیزهایی بود که مانند خوره به ذهنش هجوم می آورد و او را دچار ترس و دلهره از آینده اش می کرد.
آرش که سکوت فرشته را دید متوجه شد که او هم مخالف گفته هایش نیست بنابراین ادامه داد:
- الان بزرگترین آرزوی من خوشبختی خواهر کوچیکمه... مطمئن باش کاری نمی کنم که پشیمون بشی... به من اعتماد کن...
فرشته دیگر توان مبارزه ای در خود نمی دید. عاقبت تصمیم گرفت بر تمام تردید هایش خاتمه دهد و سرنوشتش را به دست تقدیر بسپارد. آرش درست می گفت چه کسی بهتر از برادر و مادرش برای اعتماد بودند. او نیز مطمئن بود که آنها برخلاف خوشبختی او تصمیم نمی گیرند. کم کم خود را متقاعد می کرد که در دل با سپهر وداع کند و آنچه پیش رویش قرار گرفته را بپذیرد. آرش سرش را خم کرد و خودش را در تیرس نگاه فرشته قرار داد و با لحن گرم و مهربانی گفت:
- بگم بیان؟... فرشته؟
فرشته به آرش نگاهی انداخت و به نشانه ی تایید سرش را تکان داد. لبخند روی لب های آرش عمیق شد طوری که دندان های ردیف شده اش نمایان شد و با خوشحالی گفت:
- می دونستم هنوزم خواهر عاقل خودمی... پس من برم زنگ بزنم و قرار فردا رو قطعی کنم...
ناگهان فرشته به یاد آورد که حتی نمی داند چه کسی قرار است برای خواستگاری اش بیاید پس بلافاصله آرش را که در حال خارج شدن از اتاق بود صدا زد:
- راستی آرش؟
آرش به سمت او چرخید و گفت:
- بله؟
اما به یاد آورد که با خود قرار گذاشته به آرش و مادرش اطمینان کند. از طرفی این مساله برایش اهمیت چندانی نداشت چون عاقبت با آنها آشنا می شد بنابراین گفت:
- هیچی... می خواستم بگم ممنونم که نگرانمی...
آرش لبخندی زد و گفت:
- این حس برادرانه است تشکر لازم نداره چون وظیفه امه...
و از اتاق خارج شد.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
عشق محال ۸۸

چند ساعتی بیشتر به آمدن مهمان ها نمانده بود و دلشوره ی عجیبی گریبان فرشته را گرفته بود. روشن خانم نگاهی به فرشته که در حال شستن میوه بود کرد و گفت:
- فرشته؟ چرا رنگت شده عین گچ؟ حالت خوبه؟
لبخند بی جانی زد و گفت:
- خوبم ولی نمی دونم چرا اینقدر دلشوره دارم...
- نگرانی نداره مادر میان اگه خواستی که مبارکه اگرم نخواستی که هرچی قسمت باشه... بیا برو آب قند بخور فکر کنم فشارت افتاده...
- باشه کارم تموم بشه میرم...
- نمی خواد بده به من بیا برو یکم استراحت کن با این قیافه خوب نیست بیای جلو مهمونا...
حس بدی داشت. احساس می کرد که قبول این مراسم خیانتی به سپهر و عشقش بوده هرچند که از او ناامید باشد. لحظه ای از کارش پشیمان بود و لحظه ای بعد به خود نهیب می زد و خود را متقاعد می کرد که تصمیم درستی را گرفته است و چیزی که بیش از همه آزارش می داد بی خبری از سپهر بود.
به اتاقش رفت. تلفن همراهش را مقابلش گرفت و به عکس سپهر خیره شد. اهی کشید و زیر لب گفت:
- چه زود فراموشم کردی!
اما مدتی بعد کلافه تلفن را به سمت دیگری پرتاب کرد و روی تختش دراز کشید. اصلا این وضعیت را دوست نداشت. آرزو می کرد که هیچگاه دلبسته ی سپهر نمی شد تا به راحتی می توانست تصمیم بگیرد. قطره ی اشکی از گوشه چشمش سرازیر شد. سرش را میان بالشت فروبرد و لحظاتی در همان حال ماند. چقدر خود را ضعیف میدید و این ضعف حس بدی را به او منتقل می کرد. برای مبارزه با این حال برخاست و تصمیم گرفت که برای ورود مهمان ها آماده شود. از میان لباسهایش یکی از بهترین و شادترین انها را انتخاب کرد. سارافونی به رنگ ابی آسمانی به همراه شالی سفید رنگ که ترکیب زیبایی بود و چهره اش را شاداب تر نشان می داد. مقابل آینه ایستاد و لبخند محو و بی جانی زد و آرایش ملایمی کرد.
به ساعت نگاهی انداخت ساعت حدود 5 بعد از ظهر بود. از اتاق خارج شد به پذیرایی رفت. آرش و نازنین روی یکی از مبل ها نشسته بودند و در حال صحبت کردن بودند. با ورود فرشته هردو به او خیره شدند. خنده روی لب های آرش نمایان شد و همزمان نازنین گفت:
- به به عروس خانم چه تیپی زده... سپس در حالی که با انگشت به میز روبرویش ضربه می زد ادامه داد:
- بزنم به تخته چشمت نزنم...
فرشته با دیدن لبخند آرش با دستپاچگی گفت:
- پس مامان کو؟
و آرش با همان لبخند عمیق گفت:
- هنوز تو آشپزخونه است مامان رو که میشناسی تا مهمونا نیان از اونجا نمیاد بیرون...
- آره دیگه عادت کرده... من برم کمکش.
نیم ساعت بعد صدای زنگ خانه به صدا در آمد. نگرانی فرشته لحظه به لحظه بیشتر می شد. به خصوص اینکه حتی نمی دانست چه کسی قرار است برای خواستگاری بیاید. ترجیح داد همان جا در آشپزخانه بماند. روی یکی از صندلی ها نشست و سعی کرد به صدا ها توجه کند. بعد از مدت کوتاهی صدای آرش که مشخص بود در حال تعارف کردن است شنیده شد و همزمان تعارف های روشن خانم و مردی که از صدایش مشخص بود دارای سن و سال است. احساس کرد که آرش و مادرش بسیارگرم و صمیمی برخود می کنند گویی به خوبی آنها را می شناسند. برای لحظاتی نفس در سینه اش حبس شد و با خود گفت:
- نکنه وحیدِ ... کاش پرسیده بودم.
دستش را روی میز قرار داد و چانه اش را به آن تکیه داد. هرچه بیشتر دقیق می شد صدایی زنانه و صدای که اوضاع را برایش ترسیم کند نمی شنید. تعارفات که تمام شد صحبت های معمول شروع شد ولی فرشته تمام حرفها را به وضوح نمی فهمید اما آنقدری متوجه شد که خانواده داماد وضعیت مالی خوبی داشتند چون از امور شرکت ها و وضعیت آنها حرف به میان آمده بود.
مدتی گذشته بود و فرشته چیزی دستگیرش نشده بود. از این حالت کلافه شده بود و دوست داشت حتی برای لحظاتی سرک بکشد و کنجکاوی اش را برطرف کند. صدای مرد به نظرش بسیار آشنا می آمد گویی به تازگی شنیده بود هرچه فکر کرد چیزی به خاطر نیاورد.
برخاست و کمی به سمت پذیرایی نزدیک شد طوری که دیده نشود سرش را خم کرد تا بهتر بشنود. ناگهان صدای شخصی را شنید که برایش بسیار عجیب بود کلافه به فکر خود خنده ای کرد و دوباره به آشپرخانه بازگشت. ذهنش به شدت درگیر بود مدام زیر لب تکرار می کرد:
- دیوونه شدی؟ نه امکان نداره...
نگرانیش اوج گرفته بود نمی توانست یک جا بنشیند مدام عرض آشپزخانه را طی می کرد و زیر لب حرف میزد. عاقبت روشن خانم وارد آشپرخانه شد و رو به فرشته گفت:
- چته مادر؟ چرا آشپرخونه رو گز می کنی؟
فرشته به سمت مادرش آمد و با چهره ای که نگرانی در آن موج میزند گفت:
- وای چه عجب مامان... تو رو خدا بگو اینا کی هستن که اومدن؟
روشن خانم لبخندی زد و گفت:
- چایی بریز بیار تا خودت ببینیشون.
- نه مامان بگو بدونم کیه؟
- زشته اینجا وایستم با تو پچ پچ کنم... من رفتم، زودتر بریز و بیا...
و از آشپزخانه خارج شد. و همزمان فرشته با اعتراض گفت:
- مامان؟!
اما روشن خانم از او دور شده بود و به پذیرایی بازگشته بود. با عجله سینی چای را برداشت و فنجان ها را داخلش چید. شروع به ریختن چای کرد. دستش می لرزید و خودش نمی دانست که دلیل این نگرانی ها و حس بدش چیست. شالش را مرتب کرد و سینی چای را دست گرفت و به سمت پذیرایی حرکت کرد...
قلبش به سینه می کوبید و دهانش تلخ مزه شده بود. اما تمام تلاشش را می کرد تا رفتارش کاملا عادی باشد و چهره اش خونسرد. با سینی چای که در دست داشت وارد پذیرایی شد و گفت:
- سَلا...
چیزی را دید که باقی حرف از دهانش رها شد و چهره ی مات مانده اش به روبروخیره ماند. سپهر و آقا پاشایی هر دو به سمت فرشته چرخیدند و با دیدن چهره ی متعجب فرشته لبخندی زدند. داریوش با لبخندی مهربان و لحنی گرم گفت:
- سلام دختر گلم خوبی؟
روشن خانم با صدای آرامی گفت:
- فرشته... فرشته؟...
فرشته که گویی تازه به خود آمده به او نگاهی انداخت. روشن خانم چشم غره ای رفت و ادامه داد:
- چت شد... چای تعارف کن چرا وایستادی؟
فرشته با همان حالت گیج و گنگ به آرامی قدم برداشت و به سمت آقای پاشایی حرکت کرد. هنگامی که نوبت به سپهر رسید، فرشته خم شد و سینی چای را روبرویش گرفت. سپهر به چشمان فرشته خیره شد و گفت:
- دست شما درد نکنه...
فرشته زیر لب طوری که تنها خودش و سپهر متوجه شدند گفت:
- سپهر؟...
و سپهر در جوابش لبخندی تحویل داد که باعث شد تا فرشته از شرم نگاهش را از او بگیرد و برود.
کنار مادرش نشست و سرش را پایین انداخت. هنوز باور نمی کرد کسی که اکنون به عنوان خواستگار درمقابلش نشسته همان سپهر است. و هنوز هم احساس سر در گمی داشت نمی دانست که باید از این اتفاق خوشحال باشد یا غمگین. داریوش شروع به صحبت کرد و گفت:
- خب فکر می کنم بهتره بریم سر اصل مطلب...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- من فکر می کنم شما سپهر رو حتی از من هم بیشتر میشناسینش پس از این لحاظ حرفی برای گفتن نمی مونه ولی گویا آرش جان با این فاصله سنی مشکل داشتن که خداروشکر با صحبتایی که باهم داشتیم اجازه دادن تا بیایم و قبول کردن که سرنوشت این دو تا جوون رو بسپاریم دست خودشون...
فرشته سرش را بلند کرد و همزمان نگاهش در نگاه سپهر گره خورد چشمانش از همیشه شاداب تر بود و کت شلوار مشکی رنگی به تن کرده بود. فرشته به یاد زمانی افتاد که برای عروسی مهتاب دختر عمه اش رفته بودند و سپهر مشابه همین تیپ را داشت.
در همین افکار بود که باز لبخند معنی دار سپهر او را به خود آورد. به سرعت نگاهش را از او گرفت و دوباره به حرفهای داریوش گوش سپرد:
- به نظر بنده بهتره اول حرفاشونو باهم بزنن... البته اگر اجازه بفرمایین... بعدم درباره بقیه مسائل نهایی حرف بزنیم.
فرشته باور نمی کرد آرش با آمدن و خواستگاری سپهر موافقت کرده باشد. متعجب به آرش چشم دوخت و آرش گفت:
- خواهش می کنم بالاخره اینم از اصول خواستگاریه و باید سنگاشونو باهم وا بکنن.
روشن خانم رو به فرشته که کنارش نشسته بود گفت:
- پاشو مادر...
فرشته آهسته گفت:
- اما...
- اوا خدا مرگم... دیگه اما نداره پاشو... برید تو اتاق خودت...
- چشم.
فرشته و سپهر هر دو به سمت اتاق حرکت کردند. فرشته لبه ی تختش نشست و به سپهر که ایستاده بود نگاهی انداخت. سپهر نیشخندی زد و گفت:
- عروس خانم نمی خوای تعارف کنی بشینم؟
فرشته یک تای ابرویش را بالا انداخت و گفت:
- درسته یادم نبود...
سپس به کاناپه کنار نزدیک تخت اشاره کرد و گفت:
- بفرمایید...
سپهر نگاهی به آن سمت انداخت گفت:
- یعنی برم اونجا بشینم؟
- دیگه شما ببخشید امکانات اینجا کمه... میبینی که مبل و قالی کِرمون نداریم...
- میخوام کنار خودت بشینم.
سپس به سمت فرشته رفت و در کنارش جای گرفت. با نزدیک شدنش فرشته به خوبی بوی عطر خوش بویش را اشتشمام کرد برای اولین بار با نشستن سپهر در نزدیکی اش تپش قلبش سرعت گرفت. احساس می کرد صورتش سرخ شده و فضای اتاق به شدت گرم است. برای رهایی از این حالت به روبرو خیره شد و سعی کرد که با سپهر چشم در چشم نشود.
سپهر مدت کوتاهی را به فرشته خیره شد و بعد از این سکوت کوتاه گفت:
- خب چه خبرا؟ خوبی؟
- ممنون خوبم... خبر؟ فعلا که انگار من از همه جا بی خبرم...
- چطور؟ همه خبرا درباره خودته مگه میشه بی خبر باشی؟
فرشته که کمی دلخور بود اخم هایش را در هم کشید. به سمت سمت او چرخید و گفت:
- خودت خوب می دونی که من روحمم خبر نداشته...
سپهر که گویی منتظر همین لحظه بود با نگاهش مچ نگاه فرشته را گرفت و گفت:
- یعنی منتظر کسی غیر از من بودی عزیزم؟
فرشته کلافه از نگاههای سپهر نگاهش را به سمت دیگری چرخاند و گفت:
- سپهر میشه اینطوری صحبت نکنی؟
- چطوری؟
- همین کلمه عزیزم... یه جوریه... نگو
- چشم نمیگم... ولی جواب منو ندادی ها... منتظر کس دیگه ای بودی؟
فرشته با دستپاچگی پاسخ داد:
- خب... من که خبر نداشتم... منظورم اینه که...
- پس فکر می کردی کی قراره بیاد؟
- نمی دونم... یعنی... اصلا به هیچی فکر نمی کردم...
- یعنی چی به هیچی فکر نمی کردی؟ برات مهم نبود کی قراره بیاد؟ تسلیم شده بودی آره؟
- وای سپهر بس کن اومدیم حرف بزنیم یا اینکه تو منو سوال پیچ کنی؟ اگه قرار باشه توضیحی هم داده بشه اون تویی که باید بگی اینجا چه خبره و چرا هیچ کس چیزی به من نگفته.
سپهر دستش را به نشانه تسلیم بالا برد و گفت:
- خیله خب... اصلا دیگه در موردش حرف نمی زنیم قبول؟
- من نمی تونم به همین راحتی بگم برام مهم نیست چون مهمه.
- باشه بگو چی میخوای بدونی؟ خودم همه چی رو توضیح میدم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
مرد

 
عشق محال ۸۹

قلبش به سینه می کوبید و دهانش تلخ مزه شده بود. اما تمام تلاشش را می کرد تا رفتارش کاملا عادی باشد و چهره اش خونسرد. با سینی چای که در دست داشت وارد پذیرایی شد و گفت:
- سَلا...
چیزی را دید که باقی حرف از دهانش رها شد و چهره ی مات مانده اش به روبروخیره ماند. سپهر و آقا پاشایی هر دو به سمت فرشته چرخیدند و با دیدن چهره ی متعجب فرشته لبخندی زدند. داریوش با لبخندی مهربان و لحنی گرم گفت:
- سلام دختر گلم خوبی؟
روشن خانم با صدای آرامی گفت:
- فرشته... فرشته؟...
فرشته که گویی تازه به خود آمده به او نگاهی انداخت. روشن خانم چشم غره ای رفت و ادامه داد:
- چت شد... چای تعارف کن چرا وایستادی؟
فرشته با همان حالت گیج و گنگ به آرامی قدم برداشت و به سمت آقای پاشایی حرکت کرد. هنگامی که نوبت به سپهر رسید، فرشته خم شد و سینی چای را روبرویش گرفت. سپهر به چشمان فرشته خیره شد و گفت:
- دست شما درد نکنه...
فرشته زیر لب طوری که تنها خودش و سپهر متوجه شدند گفت:
- سپهر؟...
و سپهر در جوابش لبخندی تحویل داد که باعث شد تا فرشته از شرم نگاهش را از او بگیرد و برود.
کنار مادرش نشست و سرش را پایین انداخت. هنوز باور نمی کرد کسی که اکنون به عنوان خواستگار درمقابلش نشسته همان سپهر است. و هنوز هم احساس سر در گمی داشت نمی دانست که باید از این اتفاق خوشحال باشد یا غمگین. داریوش شروع به صحبت کرد و گفت:
- خب فکر می کنم بهتره بریم سر اصل مطلب...
نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
- من فکر می کنم شما سپهر رو حتی از من هم بیشتر میشناسینش پس از این لحاظ حرفی برای گفتن نمی مونه ولی گویا آرش جان با این فاصله سنی مشکل داشتن که خداروشکر با صحبتایی که باهم داشتیم اجازه دادن تا بیایم و قبول کردن که سرنوشت این دو تا جوون رو بسپاریم دست خودشون...
فرشته سرش را بلند کرد و همزمان نگاهش در نگاه سپهر گره خورد چشمانش از همیشه شاداب تر بود و کت شلوار مشکی رنگی به تن کرده بود. فرشته به یاد زمانی افتاد که برای عروسی مهتاب دختر عمه اش رفته بودند و سپهر مشابه همین تیپ را داشت.
در همین افکار بود که باز لبخند معنی دار سپهر او را به خود آورد. به سرعت نگاهش را از او گرفت و دوباره به حرفهای داریوش گوش سپرد:
- به نظر بنده بهتره اول حرفاشونو باهم بزنن... البته اگر اجازه بفرمایین... بعدم درباره بقیه مسائل نهایی حرف بزنیم.
فرشته باور نمی کرد آرش با آمدن و خواستگاری سپهر موافقت کرده باشد. متعجب به آرش چشم دوخت و آرش گفت:
- خواهش می کنم بالاخره اینم از اصول خواستگاریه و باید سنگاشونو باهم وا بکنن.
روشن خانم رو به فرشته که کنارش نشسته بود گفت:
- پاشو مادر...
فرشته آهسته گفت:
- اما...
- اوا خدا مرگم... دیگه اما نداره پاشو... برید تو اتاق خودت...
- چشم.
فرشته و سپهر هر دو به سمت اتاق حرکت کردند. فرشته لبه ی تختش نشست و به سپهر که ایستاده بود نگاهی انداخت. سپهر نیشخندی زد و گفت:
- عروس خانم نمی خوای تعارف کنی بشینم؟
فرشته یک تای ابرویش را بالا انداخت و گفت:
- درسته یادم نبود...
سپس به کاناپه کنار نزدیک تخت اشاره کرد و گفت:
- بفرمایید...
سپهر نگاهی به آن سمت انداخت گفت:
- یعنی برم اونجا بشینم؟
- دیگه شما ببخشید امکانات اینجا کمه... میبینی که مبل و قالی کِرمون نداریم...
- میخوام کنار خودت بشینم.
سپس به سمت فرشته رفت و در کنارش جای گرفت. با نزدیک شدنش فرشته به خوبی بوی عطر خوش بویش را اشتشمام کرد برای اولین بار با نشستن سپهر در نزدیکی اش تپش قلبش سرعت گرفت. احساس می کرد صورتش سرخ شده و فضای اتاق به شدت گرم است. برای رهایی از این حالت به روبرو خیره شد و سعی کرد که با سپهر چشم در چشم نشود.
سپهر مدت کوتاهی را به فرشته خیره شد و بعد از این سکوت کوتاه گفت:
- خب چه خبرا؟ خوبی؟
- ممنون خوبم... خبر؟ فعلا که انگار من از همه جا بی خبرم...
- چطور؟ همه خبرا درباره خودته مگه میشه بی خبر باشی؟
فرشته که کمی دلخور بود اخم هایش را در هم کشید. به سمت سمت او چرخید و گفت:
- خودت خوب می دونی که من روحمم خبر نداشته...
سپهر که گویی منتظر همین لحظه بود با نگاهش مچ نگاه فرشته را گرفت و گفت:
- یعنی منتظر کسی غیر از من بودی عزیزم؟
فرشته کلافه از نگاههای سپهر نگاهش را به سمت دیگری چرخاند و گفت:
- سپهر میشه اینطوری صحبت نکنی؟
- چطوری؟
- همین کلمه عزیزم... یه جوریه... نگو
- چشم نمیگم... ولی جواب منو ندادی ها... منتظر کس دیگه ای بودی؟
فرشته با دستپاچگی پاسخ داد:
- خب... من که خبر نداشتم... منظورم اینه که...
- پس فکر می کردی کی قراره بیاد؟
- نمی دونم... یعنی... اصلا به هیچی فکر نمی کردم...
- یعنی چی به هیچی فکر نمی کردی؟ برات مهم نبود کی قراره بیاد؟ تسلیم شده بودی آره؟
- وای سپهر بس کن اومدیم حرف بزنیم یا اینکه تو منو سوال پیچ کنی؟ اگه قرار باشه توضیحی هم داده بشه اون تویی که باید بگی اینجا چه خبره و چرا هیچ کس چیزی به من نگفته.
سپهر دستش را به نشانه تسلیم بالا برد و گفت:
- خیله خب... اصلا دیگه در موردش حرف نمی زنیم قبول؟
- من نمی تونم به همین راحتی بگم برام مهم نیست چون مهمه.
- باشه بگو چی میخوای بدونی؟ خودم همه چی رو توضیح میدم.
این کاربر به دلیل توهین به مدیریت بن شد.
     
  
صفحه  صفحه 9 از 10:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  8  9  10  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

عشق محال


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA