انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 2 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

Privacy love | حريم عشق


زن

 
حریم عشق-فصل سوم :
ايرج اين بار با صداي بلند خنديد و گفت:
" مدير مقتدري مثل تو چطور نمي تونه تراز زندگيش رو ميزون كنه؟"
- گاهي سرنوشت انقدر پرقدرته كه مقتدرترين آدمها رو به زانو در مي آره ما كه در مقابل اونها هيچيم .
شادي گفت:
" آقاي مهرنژاد ما مايليم لااقل امشب كه با ما هستيد شما رو شاد ببينيم."
- معذرت مي خوام ، فكر مي كنم وجود من برنامه هاي شما رو خراب مي كنه .
- باور كنيد منظورم اين نبود ، من فقط بخاطر خودتون گفتم .
- مي دونم .
كيانوش سعي كرد لبخند بزند ماشين در كوچه پس كوچه هاي شميران حركت ميكرد نسيم خنكي از لاي پنجره بداخل مي دويد شهر تقريبا در سكوت آخر شب غرق بود . كيانوش به خيابان زيبا و پردرختي اشاره كرد و گفت:
" نيكا خانم خونه من تو اين خيابونه ، يه روز با شادي خانم و ايرج خان تشريف بيارييد.
- حتما شركتتون هم همين طرفهاست .
- نه بعداً آدرس شركت رو بهتون مي دم.... اگر دوست داريد همين الان هم مي تونيم بريم خونه .
- نه ممنون ، مزاحم نمي شيم ، باشه براي يه فرصت ديگه .
- هر طور شما مايليد .
ايرج در حاليكه وانمود ميكرد از طولاني بودن راه كسل شده رو به كيانوش كرد و گفت:
" كيانوش جان خيلي مونده ؟"
- نه تقريبا رسيديم .
- اين خيابونا خيلي با صفاست آدم از گشتن اينجاها خسته نمي شه مخصوصا تو شبي به اين قشنگي
- نيكا چي مي گي كجاي اين خيابونا قشنگه؟ بايد پات رو از مرز بيرون بذاري تا بهشت رو تو اين دنيا ببيني.
- ولي من ايران رو خيلي دوست دارم .
- اشتباه مي كني .
نيكا عصباني شد و معترض گفت:
" ايرج"
ايرج نگاهش كرد و با لحن مسخره اي گفت:
" معذرت ميخوام ."
كيانوش براي آنكه به بحث خاتمه دهد گفت:
" خوب رسيديم ."
آنگاه ماشين را به كنار خيابان هدايت كرد . در مقابل يك در بزرگ دو نگهبان ايستاده بودند كه با خم كردن سر اداي احترام نمودند كيانوش داخل حياط پيچيد نيكا از داخل ماشين به بيرون نگاه كرد مقابل او وسط يك محوطه باز و پر درخت يك ساختمان سفيد چند طبقه به چشم مي خورد كه با چراغهاي الوان تزئين گرديده بود . كيانوش گوشه پاركينگ پارك كرد و با سرعت خارج شد و در را براي شادي گشود و شادي پياده شد و تشكر كرد نيكا در حال پياده شدن شنيد كه ايرج گفت:
" انقدر خانمها را لوس نكن خودشون در رو باز مي كنن."
وقتي پياده شد به ايرج چشم غره اي رفت و از كيانوش تشكر كرد . كيانوش درها را بست و به راه افتاد بقيه نيز بدنبال او حركت كردند كيانوش آرام گفت:
" خانمها اغلب از اينجا خوششون مياد. اميدوارم نظر شما هم مثبت باشه."
شادي پاسخ داد:
" حتما ما به حسن سليقه شما ايمان داريم ."
كيانوش تشكر كرد و گفت :
" اگه مايل باشيد داخل ساختمون نريم بيرون قشنگتره"
نيكا از دور حوضي بزرگ با فواره هاي بلند ديد كه داخل آن چراغهاي رنگارنگ روشن و خاموش ميشد با ديدن اين صحنه به وجد آمد و گفت :
" موافقم ."
پس از طي كردن تعدادي پله به كنار حوض رسيدند دور تا دور آن آلاچيق هاي كوچك چوبي قرار داشت كه ميزهايي زير آنها چيده شده بود . زير سقف هر آلاچيق فانوس كوچكي سوسو ميزد هر چند نور ناقابل آن در مقابل آن همه چراغهاي رنگي بحساب نمي آمد ولي منظره دلپذيري به آلاچيق هاي كوچك داده بود .پيشخدمت كه كناري ايستاده بود بمحض ديدن آنها جلو آمد تعظيمي كرد و خطاب به كيانوش گفت:
" آقاي مهرنژاد بعد از مدتها قدم رنجه فرموديد، خيلي خوش آمديد خوشبختانه جاي هميشگي شما خاليه همونجا تشريف مي بريد؟"
كيانوش سرد و محكم پاسخ داد:
خير!
- پس در اينصورت يكي از بهترين ميزهامون رو در اختيار شما قرار مي دم . لطفا بفرماييد خانمها خواهش مي كنم .
او آنها را بسمت يك ميز چهار نفره كنار حوض راهنمايي كرد آن ميز در انتهاي سكوي حوض بزرگ قرار داشت و چشم انداز زيباي شهر از آنجا به خوبي هويدا بود، طوري كه بنظر مي رسيد شهر زير پاي انسان است . گارسون ديگري بسرعت آمد . او نيز كيانوش را مي شناخت با او صحبتي كرد و ليست دسرها را در اختيار آنان گذارد كيانوش به آرامي گفت:
" خانمها هر چي مايليد سفارش بديد."
- من كرم كارامل مي خورم تو چي نيكا؟
نيكا فكري كرد و پاسخ داد:
" منم موافقم."
- و ديگه؟
- كافيه .
- خوب براي خانمها كرم كارامل ، بستني ميوه اي و نوشيدني ، شما چطور ايرج خان؟
- اگه برنامه خانمها اينه من هم موافقم .
گارسون از كيانوش پرسيد :
شما هم مثل هميشه؟
باز هم چهره كيانوش تغيير كرد ، لحنش سرد گرديد و گفت :
خير مثل بقيه
- چشم آقا!
گارسون با سرعت دور شد . نيكا مردي را با كت و شلوار مشكي ، پيراهن سفيد كراواتي زرشكي ديد كه بطرف آنها مي آمد نزديكتر كه شد با آن قد كوتاه و اندام فربه به چشم نيكا خپل و بامزه آمد او با تعجب گفت:
اون آقا بطرف ما مياد؟
كيانوش به آنسو نگاه كرد، لحظه اي چشمانش را برهم فشرد و با ناله گفت:
" خداي من مدير رستوران!"
مرد پيش آمد كيانوش با بي ميلي برخاست و با او دست داد. مرد رو به كيانوش كرد و گفت :
" چه عجب يادي از ما كرديد؟"
- گرفتاري زياده
- مي دونم .... ايران نبوديد؟
- مدتي نبودم ، مدتي هم استراحت ميكردم .
- آقاي مهندس چطورند؟ مادر و عمو خوبند؟ سلام منو برسونيد
- خوبند متشكرم
- بفرماييد داخل شام ميل كنيد.
- متشكرم شام صرف شده ، ما فقط براي دسر اومديم
- به هر حال من در هر مورد در خدمتم
در همين لحظه گارسون با چرخي كه سيني پر از سفارشات بر روي آن قرار داشت به كنار ميز رسيد و خواست ظرفها را بچيند ، ولي مدير رستوران گفت :
خودم اين كارو ميكنم تو برو.
سپس تمام ظروف را با احترام بر روي ميز چيد و با لبخند گفت:
)) بفرماييد((
بعد رويش را به كيانوش كرد و گفت:
" من فكر مي كنم وجودم اينجا ضرورتي نداره اگر اجازه بدين زحمت رو كم كنم شما راحت تر خواهيد بود ، ولي اگر امري داشتيد حتما منو خبر كنيد.
- متشكرم .
مرد بار ديگر با احترام سر خم كرد و رفت در حاليكه نيكا از برخورد رسمي و خشك كيانوش با او متعجب شده بود . او حتي مدير رستوران را تعارف به نشستن هم نكرد و اين بر خلاف تواضع هميشگي او در برخورد با خانواده دكتر بود . وقتي تنها شدند كيانوش با همان لحن قبل از بچه ها خواست شروع كنند شادي گفت:
" تصور مي كنيد ما بتونيم اين همه رو بخوريم ؟"
- هر قدر كه مي تونيد بخوريد اگر چيز ديگه اي هم خواستيد خواهش مي كنم بي تعارف سفارش بديد.
ايرج گفت:
" خيلي وقته به اينجا نيومدي؟"
- بله خيلي وقته .
- جاي خوبيه ولي خيلي خلوت و آرومه .
- خوبيش هم در همينه ولي اين خلوتي فقط در روزهاي غير تعطيله
- مي دوني كيانوش من جاهاي شلوغ رو ترجيح ميدم .
- خيلي خوبه ، فكر مي كنم علتش اينه كه هنوز جوونيد وقتي مثل ما سن و سالي ازتون گذشت از سر و صدا و شلوغي گريزون مي شيد.
همه خنديدند و شادي در ميان خنده گفت:
"مگه شما چند سالتونه؟"
- خيلي بيشتر از شما
- دل بايد جوون باشه
- پس در اين صورت نزديك به هزار سال.
شادي و ايرج خنديدند ، ولي نيكا لحظه اي به چهره افسرده كيانوش نگريست و تنها لبخند زد شادي در حاليكه قاشقي از بستني كاكائويي بر مي داشت گفت:
" من پسري به سن شما دارم كه فقط بستني كاكائويي مي خوره"
- مثل نيكا خانم كه فقط قسمت شاه توتي بستني خودشون رو خوردند .
نيكا با تعجب به كيانوش نگاه كرد . او تصور نميكرد اين مرد كه در ظاهر به هيچ چيز توجه ندارد اينگونه با دقت كارهاي اطرافيانش را زير نظر داشته باشد كيانوش كه هنوز از بستني خود نخورده بود آنرا جلوي نيكا گذاشت و گفت:
لطفا قسمت شاه توتي اين رو هم برداريد.
- متشكر كافي بود.
- خواهش ميكنم برداريد
- پس شما هم هر قسمتي رو كه بيشتر دوست داريد از بستني من برداريد چون من بقيه رو نمي خورم .
- براي من فرقي نداره طعم همه چيز براي من يكسانه.
نيكا به خواسته او عمل كرد بچه ها همه مشغول بودند به استثناء كيانوش كه تنها بازي ميكرد. با سر چاقو نقشهايي بر روي كرم كاراملش مي كشيد ولي فوراً آنها را پاك ميكرد . در اينحال گارسون پيش آمد و در مقابل كيانوش خم شد و گفت :
فرمايشي داشتيد؟
نيكا اصلا متوجه نشد او چه وقت به گارسون اشاره كرد ظاهراً ايرج و شادي هم نفهميده بودند چون آنها نيز با تعجب به گارسون نگاه ميكردند كيانوش در گوش جوان يونيفورم پوشيده چيزي زمزمه كرد . نيكا شنيد كه او پاسخ داد)) الساعه قربان!(( و سپس رفت. كيانوش به هيچ كدامشان نگاه نكرد شايد نمي خواست توضيحي بدهد. تنها در همان حال عذر خواهي مختصري كرد چند لحظه بعد پيشخدمت بازگشت و به كيانوش گفت:
" بله قربان!"
كيانوش بلافاصله از جاي برخاست و گفت:
" منو ببخشيد، مجبورم چند لحظه اي شما رو تنها بذارم زود بر مي گردم. از خودتون پذيرايي كنيد."
و بعد رفت نيكا احساس كرد كه رنگ چهره اش پريده و دستانش مي لرزيد، حتي صدايش نيز مرتعش بود . علاوه بر آن بسيار دستپاچه و هيجانزده بنظر مي آمد حس كنجكاويش تحريك شد . دلش مي خواست دنبال او برود اما وجود همراهانش مانع شد . شادي با تعجب پرسيد:
" كجا رفت؟"
- نمي دونم
- من احساس كردم طور خاصي شده بود . نيكا بنظر تو اينطور نبود؟ چهره اش خيلي وهم انگيز شده بود.
نيكا با سر تائيد كرد. و ايرج گفت :
" خيالبافي نكن دختر ، اصلا شما چه كار داريد؟ حتما كاري داره ، نوشيدني هاتون رو بخوريد."
شادي دستانش را بهم زد و گفت:
" خيلي چسبنده بود، اينطوري نمي تونم بخورم، دستشويي كجاست؟"
نيكا و ايرج به اطراف خود نگاه كردند ، ولي چيزي دستگيرشان نشد . نيكا گفت:
"بهتره از گارسون ها بپرسيم"
- من تنها نميرم ايرج بلند شو.
- خوب نيكا تنها مي مونه.
- راست مي گي نميخواد خودم ميرم .
- نه مساله اي نيست ، ايرج همراهش برو
- ولي ....
- ولي نداره تنها نمي تونه بره.
شادي از جايش برخاست . ايرج نيز بالاجبار با او همراه شد . نيكا دور شدن آن دو را تماشا كرد، بعد با چاقو بر روي كرم كارامل كيانوش كه همچنان دست نخورده باقي مانده بود ، نوشت )) نيلوفر(( چند لحظه ديگر هم نشست ناگهان فكري بخاطرش رسيد، از جاي برخاست و به اولين گارسوني كه برخورد كرد پرسيد:
" مي بخشيد ، يكي از همكارهاي شما الان سر ميز ما با آقاي مهرنژاد صحبت كردند ، مي تونم ايشون رو ببينم؟"
- كدوم رو خانم؟
- همون جوان قد بلند لاغر
- خوب با ايشون چه كار داريد؟
- مي خواستم بدونم آقاي مهرنژاد كجا رفتند ؟
- منم مي تونم بشما كمك كنم اينجا همه مي دونن ايشون كجا هستند ، شايد نزديك به هفت ، هشت سال باشه كه به اينجا ميان و هميشه هم جاشون مشخصه
- پس منو راهنمايي مي كنيد؟
- بله ، ولي من اجازه ندارم مزاحمشون بشم ، بايد تنها بريد
- اشكالي نداره ، خيلي ممنون
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
نيكا بدنبال پيشخدمت به راه افتاد ، يكبار به پشت سرش نگاه كرد ، ولي اثري از ايرج و شادي نديد . گارسون در حاليكه از چند پله سرازير شده بود گفت:
" دفعه اول كه آقاي مهرنژاد خانمشون رو اينجا آورده بودند ، هيچ وقت يادم نمي ره ، باورتون نميشه به همه انعامهاي حسابي داد."
نيكا با تعجب به او نگاه كرد، تا آنجا كه او خبر داشت كيانوش مجرد بود، ولي چيزي نگفت هر دو وارد باغ شدند . پيشخدمت به گوشه اي از باغ اشاره كرد و گفت:
" اونجا پشت اون بيد مجنون جاي خيلي قشنگيه ! خوش منظره ترين قسمت اين رستوران."
- متشكرم ، لطفا اگه دوستاي من سراغم رو گرفتند چيزي بهشون نگيد.
- چشم خانم .
با رفتن پيشخدمت نيكا آهسته بطرف درخت حركت كرد. نزديكتر كه رسيد صداي گفتگويي را شنيد ، ظاهراً كيانوش با كسي صحبت ميكرد قلب نيكا بي جهت به تپش افتاد و احساس كرد مخاطب كيانوش دختري است گوشهايش را تيز كرد:
- زندگيمو تباه كردي آخه چرا؟ من براي تو دنيايي از سعادت و خوشبختي مي ساختم، تو براي من همه چيز بودي ، فراموش كردن تو سخت تر از اوني بود كه تصور ميكردم... نمي تونم ، نمي تونم فراموشت كنم . چشماي تو جهنم آرزوهاي من بود. ولي من فكر ميكردم كه ميتونم آلونك خوشبختيم رو ميون سبزه زار چشمات بنا كنم.... تو همه چيز رو خراب كردي ، چرا رفتي چرا؟
صداي بغض آلود كيانوش خاموش شد و نيكا صداي هق هق گريه اش را شنيد ، تاكنون نديده بود كه مردي اينگونه گريه كند. باورش نميشد . كمي جلوتر رفت، چشمانش از تعجب گرد شده بود .كيانوش را ديد كه سرش را بر زانو گذارده بود و شانه هايش از شدت گريه مي لرزيد اما هر چه نگاه كرد كس ديگري را نديد بي اختيار پيش رفت، درخشش آتش سيگار لاي انگشتان او توجهش را بخود جلب كرد هرگز او را در حال كشيدن سيگار نديده بود. كيانوش سرش را از روي زانو برداشت قطرات اشك بر گونه اش درخشيد پك محكمي به سيگارش زد و دودش را فرو خورد ، چشمانش را بر هم فشرد لحظاتي به همان حال ماند و باز چشمانش را گشود. با مشت محكم روي تخت كوبيد و فرياد زد:
" لعنت بر تو!"
بعد سرش را بالا آورد در يك لحظه چشمش به چهره بهت زده نيكا افتاد. نيكا احساس كرد، خشم عضلات صورت مرد جوان را منقبض مي كند ، خواست بگريزد اما پايش حركت نميكرد ، اين دومين بار بود كه در مقابل كيانوش به اين حالت دچار ميشد،كيانوش با تعجب و خشم گفت:
" شما اينجا چكار مي كني؟"
- من ..... من برات نگران شده بودم
- براي من؟ شما فقط براي ارضاء حس كنجكاويتون به اينجا اومديد
نيكا به لحن پر طعنه كيانوش اعتنايي نكرد و گفت:
" باوركن با اون حالتي كه ما رو ترك كردي نگرانت شدم"
- خوب پس بيا و بنشين
نيكا با قدمهاي نا مطمئن پيش رفت .
- بنشين!
او گويا مسخ شده باشد آرام نشست
- با پسر عمه عزيزتون چكار كرديد؟
- شادي رو برد به دستشويي ، ميخواست دستاش رو بشوره
- خوب دستشويي زياد دور نيست ، حتما الان برگشتند نمي ترسيد از اينكه منو با شما ببينه ناراحت بشه؟
- ناراحت نميشه.
- دروغ مي گيد، اون مرد مو بلند با اون لباسهاي هزار رنگش خيلي به شما حساسه
نيكا پاسخي نداد و او ادامه داد:
" خيلي وقته اينجا هستيد؟"
- نه!
- باز هم دروغ ميگيد.
- نه باور كن دروغ نمي گم ، تازه اومده بودم ، فكر ميكردم با كسي صحبت ميكنيد جلو نيامدم
كيانوش سيگارش را در جاسيگاري خاموش كرد و با لحن ملايمتري گفت:
" معذرت ميخوام ، فراموش كردم خاموشش كنم خانمها چندان علاقه اي به دود ندارند."
- شما سيگار مي كشيد؟
- بله خيلي زياد
- من نميدونستم
- توقع كه نداريد من در مقابل پدرتون سيگار روشن كنم.
نيكا سري تكون داد و كيانوش باز گفت:
" بلند شيد ، فكر نمي كنم صلاح باشه مهمانها رو معطل كنيم .
نيكا هنوز به دور و برش نگاه ميكرد ، كيانوش كمي به او نزديك شد و گفت:
اينجا رو خوب تماشا كن ، روزي معبد من بود. هفته اي يك شب با الهه ام به اينجا مي اومدم و شب بعد براي ستايش جاي پاهاش تنها مي اومدم .
نيكا به خود جرات داد و پرسيد:
خيلي دوستش داشتيد؟
كيانوش سري تكان داد و گفت :
" خيلي؟.... نه اين كلمه چندان مناسب نيست هيچ كلمه مناسبتري هم پيدا نمي كنم ."
نيكا با اندوه نگاهش كرد و از جاي برخاست كيانوش گفت:
"صبر كن مي خوام باهات حرف بزنم"
نيكا از لحن خودماني او تعجب كرد و گفت:
بفرمائيد.
- گوش كن خانم كوچولو هيچ وقت خودت رو درگير عشق نكن ، به هيچ كس و هيچ چيز دل نبند و پايبند نشو ، عشق مثل تار عنكبوته و تو مثل پروانه ، نذار بالهات در اين حصار چسبناك گير كنه كه در اون صورت زندگيت تباه ميشه .
نيكا انديشيد تشبيه عشق به تار عنكبوت چه تشبيه زشتي است گرچه با صحبتهاي كيانوش موافق نبود ، ولي مخالفتي نيز نكرد و در سكوت همراهش شد . از دور به ميز نگاه كرد ايرج و شادي برگشته بودند اكنون بايد پاسخي مناسب براي ايرج مي يافت. وقتي چشم ايرج به نيكا افتاد كه دوشادوش كيانوش پيش مي آمد در چشمانش شعله هاي خشم زبانه كشيد و با تنفري آشكار به كيانوش نگاه كرد. بمحض آنكه به ميز نزديك شدند كيانوش لب به سخن گشود و قبل از آنكه كسي فرصت صحبت بيابد گفت:
" چرا نيكا خانم رو سرگردون كردين؟ اگر من ايشون رو نمي ديدم تا آخر باغ رفته بود"
ايرج با تعجب پرسيد:
" تو دنبال ما اومدي!؟"
نيكا چاره اي جز ادامه دروغ كيانوش نداشت بنابراين گفت:
بله
كيانوش فوراً جمله نيكا را اينطور ادامه داد كه:
" يكي از گارسونها به خانم گفته بود كه دستشويي ته باغه ، غافل از اينكه شما به داخل ساختمون رفته بودين درسته؟"
چهره ايرج رفته رفته آرام شد و گفت:
" بله..... چطور شد دنبال ما اومدي؟"
- دير كرديد حوصله ام سر رفت
ظاهرا همه چيز بخوبي تمام شده بود . كيانوش و نيكا بر جاي خود نشستند كيانوش نگاهي به ميز كرد و گفت:
"خوب چيزي سفارش بديد. چي مي خوريد؟"
ولي ناگهان چهره اش تغيير كرد . نگاهي به ظرف كرم و نگاهي غضب آلود به نيكا انداخت . نيكا فورا متوجه منظور او شد . او فراموش كرده بود نام نيلوفر را از روي كرم كارامل كيانوش پاك كند . او همچنان به نيكا نگاه ميكرد و نيكا سنگيني نگاهش را بخوبي حس ميكرد . ولي جرات نميكرد سرش را بلند كند كيانوش از جاي برخاست ظرف كرم كارامل را برداشت يكراست بطرف سطل زباله كنار حياط رفت و آنرا با ظرف داخل سطل انداخت هر سه بهت زده به او نگاه كردند او برگشت و گفت:
پشه توش افتاده بود.
شادي و ايرج خنديدند و ايرج گفت:
تو كه نمي خوري لااقل اون بخوره
بعد از آن كيانوش ديگر سكوت كرد و در چند جمله بعدي كه رد و بدل شد دخالتي نكرد تا آنكه شادي مستقيما او را مخاطب قرارداد و گفت:
" آقاي مهرنژاد مايليد كمي قدم بزنيم"
ولي كيانوش تنها با حركت سر اعلام موافقت كرد، آنگاه همگي از جا برخاستند و به آرامي حركت كردند . چهره كيانوش نيكا را عذاب مي داد. نمي دانست چه بايد بكند؟ امشب دو مرتبه اين جوان را آزرده بود و اكنون سكوت مبهم او شكستني نبود ، بالاخره نيكا تصميم گرفت از ديگران بخواهد كه به اين گردش كسالت آور خاتمه دهند، لذا رو به ايرج كرد و گفت:
" فكر نمي كني براي امشب كافي باشه؟ بهتره بريم خونه ، من خيلي خوابم مي ياد."
- حالا زوده .
كيانوش نگاهي به نيكا كرد و گفت:
" خسته شديد؟"
نيكا از اينكه بالاخره او به سكوتش خاتمه داد خوشحال شد و گفت:
" بله فكر مي كنم شما هم خسته شديد."
- من خسته نيستم ، ولي اگر شما خسته ايد بهتره برگرديم ، موافقيد ايرج خان؟
- حالا زوده ، ياد بگير كمي تحمل كني.
نيكا عصباني شد و فرياد كشيد:
" ولي من بر مي گردم."
صدايش پيچيد، خودش هم نفهميد چرا فرياد كشيده . ايرج از فرياد او جا خورد ولي او بي اعتنا رو به كيانوش كرد و گفت:
" آقاي مهرنژاد لطفا سوئيچ ماشينتون رو به من بديد . من اونجا منتظر مي مونم ، شما هم هر وقت اين آقا خسته شد بيايد."
كيانوش بي معطلي سوئيچ را مقابل نيكا گرفت. نيكا آنرا برداشت ايرج گفت:
منم مي آم
- لازم نيست
- فقط تا كنار ماشين
- گفتم لازم نيست
- نمي شه كه تنها بري.
كيانوش پا در مياني كرد و گفت:
" اگر اجازه بديد من همراهتون مي آم.
شادي گفت:
لااقل با كيانوش خان برو.
نيكا در سكوت به راه افتاد . كيانوش نيز نگاهي به شادي و ايرج كرد و با اشاره سر شادي به دنبال نيكا حركت كرد. وقتي چند قدمي دور شدند، شادي با غيظ به ايرج گفت:
تو چرا اين كارها رو مي كني ، نمي توني جلوي اين پسر كه ميبيني نيكا بهش حساسه بهتر برخورد كني؟
- مگه من چي گفتم؟
شادي با دلخوري روي گرداند و پاسخي نداد.كيانوش و نيكا در سكوت حركت مي كردند. نيكا دلش ميخواست كيانوش اين سكوت را بشكند . ولي او چيزي نگفت ، حتي وقتي كه نزديك ماشين رسيدند كيانوش دستش را پيش برد و نيكا دانست كه او سوئيچ را مي خواهد . او چند قدم جلوتر رفت، در ماشين را باز كرد، خم شد و صندلي را خواباند و به نيكا اشاره كرد كه داخل شود نيكا نيز در سكوت داخل ماشين شد و روي صندلي دراز كشيد كيانوش از در ديگر كاپشن خود را از روي صندلي برداشت و بر روي او كشيد او نيز با نگاهش تشكر كرد بعد چشمانش را روي هم گذارد رايحه عطري كه تمام ريه هايش را پركرده بود دور شد كيانوش خارج شد نيكا از زير چشم او را ديد كه پايين مي رود،آرام گفت:
" كيانوش"
كيانوش بازگشت و نيكا لبخندي را روي لبانش ديد ، بر روي صندلي نشست و با صدايي آرام و نرم گفت:
"بله!"
- بنظر شما من دختر بدي هستم؟
- شما يه فرشته هستيد، مهربون و خوش قلب
- مسخره ام مي كني؟
- نه
- گوش كن، من نمي خواستم دنبال شما بيام ، نمي خواستم با نوشتن نام.........
كيانوش نگذاشت جمله اش را تمام كند و گفت:
" مي دونم ، استراحت كنيد"
- من شما رو ناراحت كردم؟
- نه اينطور نيست من مي خواستم از شما بپرسم چرا ناراحت شديد مگه اسم شما روي اون كرم بود كه از دست من عصباني شدين؟
- من فقط از دست خودم عصباني هستم كه باعث شدم شما ناراحت بشيد.
- بس كنيد من كه گفتم ناراحت نشدم
- به من دروغ نگيد شما تغيير كرديد.
- بله ولي علتش اونچه كه شما فكر مي كنيد نبود ، اين رستوران منو بياد خاطرات زجر آوري مي اندازه
- پس چرا ما رو به اينجا آورديد؟
- دوست داشتم شمام اينجا رو ببينيد فكر ميكردم خوشتون مي ياد
- اتفاقا همين طورم هست، اينجا خيلي قشنگه!
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
در اين حال كيانوش خم شد تا از كنار صندلي چيزي بردارد، نيكا نمي دانست به دنبال چه مي گردد ، ولي حرفش را ادامه داد:
"امشب براي شما شب بدي بود ، از يه طرف حرفهاي ايرج و از طرف ديگه كارهاي من، حسابي كلافه شديد."
كيانوش در داشبورد را باز كرد و فنجاني را از داخل آن بيرون آورد ، نيكا در دست ديگرش فلاسك كوچه طلايي رنگي را ديد.كيانوش فنجان را پر كرد و به دست نيكا داد و گفت:
" بخوريد، حالتون رو جا مي آره.... من واقعا معذرت مي خوام."
- براي چي؟
- چون باعث شدم شما عصباني بشيد و با ايرج خان اونطور صحبت كنيد و به قول معروف دق و دل منو سر ايشون خالي كنين.
نيكا لبخند زد ، كيانوش هم خنديد، لحظه اي به چهره مهتابي دختر جوان نگريست و بعد گفت:
" بهتره من زياد اينجا نمونم مي دونم كه همسرتون خوش ندارن زياد با شما هم صحبت بشم."
بعد پايين رفت نيكا با صداي بلند گفت:
" آقاي مهرنژاد واقعا از شما ممنونم."
كيانوش خم شد سرش را داخل ماشين كرد و خيلي آرام گفت:
" كاش همون كيانوش صدام مي كردين، مثل چند دقيقه قبل"
سپس بي درنگ در را بست . نيكا زير لب زمزمه كرد
"كيانوش"
و چشمانش را برهم نهاد .
- آقاي رئيس.
- بله
- يه فاكس از ايتاليا، فروشندگان كالاهاي جديد اعلام كردند بانك هنوز براشون گشايش اعتبار نكرده.
- چطور ممكنه ؟ من هفته گذشته به آقاي پير هادي گفتم دنبال كار گشايش اعتبار باشه. فورا جريان رو با ايشون درميون بذاريد و نتيجه رو به من اطلاع بديد.
- بله قربان ، در ضمن آقاي رئيس جناب آقاي صديقي مي خواستن بدونن شما فردا در سيمنار صادرات و واردات شركت مي كنين.
- چه ساعتيه؟
- 8/5 صبح
- بله بگين آماده باشن
- آقاي مهرنژاد براي عقد قرار داد خريد صنايع دستي خودتون شخصا به اصفهان تشريف مي بريد؟
- بله برام بليط رزرو كنيد.
- براي فردا؟
- بله
- چه ساعتي
- 10 رفت و 4 برگشت
- ساعت 6 با تجار داخلي جلسه داريد
- مي دونم بموقع ميرسم فراموش نكنين براي پس فردا 8 صبح بليط دو سره براي تبريز لازم دارم
- اونجا خودتون تشريف مي بريد؟
- بله! فراموش نكنين همه چيز بايد سر وقت آماده باشه
- البته امر ديگه اي نيست.
- خير!
هنوز منشي خارج نشده بود كه صداي زنگ تلفن برخاست )بله(
- .....آقاي رئيس از شركت حمل و نقل افق
- وصل كنيد صحبت ميكنم.
چند جمله اي كه با گوشي اول صحبت كرد صداي زنگ تلفن ديگر شنيده شد ))بله((
- خريداران صنايع دستي از اروپا.
- وصل كنيد صحبت ميكنم
جمله اي با اين تلفن و سخني با ديگري . بالاخره گوشيها را زمين گذاشت. چند لحظه اي چشمانش را برهم فشرد ، احساس خستگي مي كرد، تصميم گرفت از منشي هايش بخواهد كه براي ساعتي هم كه شده او را آسوده بگذارند ولي ظاهراً آنها پيش دستي كردند و اين بار صداي زنگ آيفون برخاست:
" بله!"
- جناب آقاي مهندس كيومرث مهرنژاد اينجا تشريف دارن اجازه مي ديد......
- البته ...... صبر كنيد ، لطفا كسي مزاحم ما نشه ، تلفنها رو به اتاق آقاي صديقي وصل كنيد
- چشم ، امر ديگه نيست؟
- متشكرم
ضربه اي به در خورد از پشت ميز برخاست و به استقبال عمويش رفت
- سلام آقاي رئيس.
- سلام كيومرث جان خوش اومدي، چه عجب!
- چطوري عمو؟ مثل اينكه خيلي گرفتاري
- مثل هميشه كارهاي اين شركت هميشه همين طور زياد و در همه
- حالت چطوره؟
- خوبم.
- ولي رنگ پريده بنظر ميرسي
- طوري نيست
- خيلي به خودت فشار نيار عمو جان.
- مطمئن باش...... خوب شما چه مي كني؟
- خوبم ، نگفتي چرا بي حال و خسته اي؟..... كارت زياده؟
- نه ، ديشب تا صبح نخوابيدم
- چرا؟
- نمي دونم
- اگر لازم مي بيني با دكتر معتمد تماس بگير.
- نه لزومي نداره
- داروهات رو بموقع مي خوري؟
- آره ، راستي گفتي دكتر معتمد، ياد چيزي افتادم
بعد شاسي تلفن را فشار داد صداي منشي بگوش رسيد كه پرسيد:
" امري بود آقاي رئيس؟"
- لطفا با رئيس بانك تماس بگيريد و به اتاق من وصل كنيد
- همين الساعه.
كيانوش سرش را بلند كرد و نگاهش را به كيومرث دوخت او پرسيد:
"بالاخره جشن نامزدي دختر دكتر رفتي؟"
-نه
- چرا ؟ ميرفتي پسر ، برات مفيد بود، هوايي تازه ميكردي؟
- حوصله جشن و اين حرفا رو ندارم
- يعني عروسي منم نمياي؟
- از شما گذشته ، نكنه در مرز پنجاه سالگي هوس بيچاره گي كردي؟
- نه پسر جون، من اگه ميخواستم مرتكب اين اشتباه بشم در جواني مي شدم.
كيانوش خنديد و صداي زنگ او را متوجه خود كرد:
"بله؟"
- آقاي مهرنژاد رئيس شعبه پشت خط هستند.
- صحبت مي كنم.
- ......... الو.
- الو، سلام كيانوش مهرنژاد هستم.
- سلام آقاي مهرنژاد حال شما؟
- متشكرم، مي بخشيد كه مزاحم شدم.
- خواهش مي كنم، امري باشه در خدمتم.
- مي خواستم بدونم ظرف اين هفته چكي ازحساب شخصي من نقد شده؟
- اين هفته؟
- بله.
- اجازه بفرمائيد.
كيانوش منتظر ماند لحظاتي بعد صدا گفت:
" آقاي مهرنژاد!"
- بله ، بله
- دو روز قبل چكي در وجه شخصي بنام دكتر معتمد به بانك تسليم شده.
- منظورم همون چكه مي تونم مبلغش رو بپرسم؟
- منو ببخشيد قربان شايد شوخي يا اشتباهي در كار بوده.
- چطور؟
- آخه مبلغ اين چك 500 رياله.
- چقدر؟
- 500 ريال گفتم كه حتما اشتباهي .....
- خير ، درسته ممنونم.
- امر ديگه اي نيست؟
- متشكرم، خدانگهدار
كيانوش گوشي را گذاشت لحظه اي ساكت و متفكر به آن خيره ماند و بعد لبخند زد كيومرث گفت:
" ميتونم بپرسم دكتر چه مبلغي حق الزحمه براي خودشون در نظر گرفتن؟"
- خيلي زياد!
- بايد مبلغ خيلي بالايي باشه كه تو مي گي زياد.
- بله ،500 ريال
- چقدر؟
- 500 ريال
- خداي من!چرا اينقدر كم؟
- نمي دونم
- خوب دكتر بهروزي قبلا گفته بود كه ايشون ديگه طبابت نميكنن و اگه قبول كنه فقط روي حساب دوستيه.
- دكتر معتمد هم مرد خيلي خوب هم حاذقيه، بايد به نوعي محبتهاشون رو تلافي كنم
- حتما........ كيا چطوره دعوتشون كنيم يه روز بيان دور هم باشيم؟
- اتفاقا چنين قصدي هم دارم اونا رو همراه دامادشون يه روز جمعه به نهار دعوت ميكنم ، چطوره؟
- خيلي خوبه ، به اصطلاح عروس پاگشا.
- بله! بقول شما اينطور.
- خوب من ديگه بايد برم حتما كارهاي زيادي داري بايد بهشون برسي
- به اين زودي ميري؟
- نميخوام مزاحمت بشم
- بمونيد عمو جان نهار با ما باشيد
- تو كه ساعت 12 جلسه داري.
- حق با شماست ولي از كجا مي دونيد؟
- از منشي ات شنيدم.......... ولي من دلم مي خواست شام با ما باشي
- چه خبره؟
- هيچي مادر و پدرت ميان
- مهمان داري؟
- خب بله، شما
- نه، غير از ما
- بله!
- مي دونستم ، اجازه بديد من حدس بزنم مهمونتون كيه؟
- بگو.
- بي ترديد سرهنگ عبدي
- از كجا فهميدي؟
- وقتي شما به اينجا بياي و منو به شام دعوت كني معلومه كه حضور من خيلي با اهميته و زماني حضور من اهميت پيدا مي كنه كه پاي دختري در ضيافت شام بميون بياد و چه دختري براي شما مناسب تر از دختر سرهنگ عبدي ، سركار خانم كتايون
- خوب مگه چه عيبي داره، با يك مشت پيرزن و پيرمرد اون دختر بيچاره حوصله اش سر ميره بهتره يه جوون هم در جمع ما باشه تا با هم هم صحبت بشن
- من هيچ علاقه اي به اين مصاحبت ندارم.
- علاقه پيدا ميشه صبر كن
- نميخوام هيچ علاقه اي به هيچ موجودي پيدا كنم . ديگه از دل بستن متنفرم
- عصباني نشو پسر، من نمي خوام با تو بحث كنم ولي دوست دارم بياي، مياي؟
- اگه اصرار داري، باشه
- خيلي خوشحالم كردي
- ولي بذار از همين حالا بگم من هيچ علاقه اي به كسي ندارم خواهش مي كنم شايعه پراكني نكنيد.
- مطمئن باش ، پس براي شام منتظرت هستيم
- حتما
- سعي كن بموقع بياي
- سعي ميكنم ، ولي من مي دوني كه كار دارم .
- اميدوارم خوش باشي
كيانوش با تمسخر تكرار كرد:
"خوش!"
كيومرث خداحافظي كرد و رفت او بار ديگر پشت ميزش قرار گرفت و شروع به وارسي پرونده ها كرد و باز صداي زنگهاي پي در پي تلفن و پاسخهاي خسته كننده و كارهاي هميشگي آغاز شد .
*****
خود را روي كاناپه انداخت و چشمانش را برهم فشرد و به نظرش آمد كه اين روزها خيلي خسته و بي حوصله شده . جنگ و جدالهاي مختلف بر سر موضوعات كم اهميت اعصابش را خرد كرده بود . هرگز تصور نميكرد اين ازدواج اينقدر پر دردسر باشد و بين او و ايرج تا اين حد اختلاف نظر وجود داشته باشد ولي اكنون بينشان دريايي از اختلاف قرار گرفته بود گويا آن دو از دو دنياي مختلف به هم رسيده بودند.
سه ماه تمام در كشمكش گذشته بود و او در سكوت رنج مي كشيد و به روي خود نمي آورد . ولي رنگ پريده چهره اش نشان مي داد كه روزهاي سختي را مي گذراند . تقريبا پاسخ به اين سوال در هربرخورد برايش عادي شده بود كه
"چرا لاغر شده اي؟"
شب گذشته وقتي پدرش او را مستقيما مخاطب خود قرار داد و از وضع رابطه اش با ايرج پرسيد . او سكوت اختيار كرده بود و زبان به شكوه نگشوده بود اما خوب مي دانست كه پدر تقريبا همه چيز را مي داند ولي بظاهر وانمود ميكرد كه از ايرج بسيار راضي است.حلقه اش را در انگشت چرخاند، چشمانش را اشك پر كرد و بغض گلويش را سوزاند و با خود انديشيد:
" من بايد تحمل كنم بخاطر پدر، بخاطر مادرم ، و از همه مهم تر بخاطر عمه و شادي"
شايد ايرج او را دوست داشت و در اين مورد دروغ نمي گفت ، ولي با رفتارش آزارش مي داد و او سر در نمي آورد اين چه نوع دوست داشتن است كه انسان حتي ذره اي ازخواسته هاي خود بخاطر كسي كه دوستش دارد نگذرد. شايد او فقط ادعا ميكرد، چون اكنون سه روز بود كه قهر كرده بود و حتي تماس مختصري نيز نگرفته بود و نيكا ميترسيد با ادامه اين روند بزودي همه متوجه اختلافات ميان آن دو شوند بنابراين مي خواست به اين مساله خاتمه دهد اما غرورش به او اجازه نمي داد كه قدم پيش بگذارد.ناگهان صداي زنگ تلفن برخاست از صدا ترسيد گويا قلبش در سينه فرو ريخت . شايد ايرج باشد . با اين فكر بطرف گوشي دويد و آنرا برداشت و نفس نفس زنان گفت:
"........ ب ....... بله"
- عصر سركار بخير منزل دكتر معتمد؟
- بله بفرماييد
- معذرت ميخوام سركار خانم ، جناب دكتر تشريف ندارن؟
بي حوصله پاسخ داد:
خير.
- خيلي عذر مي خوام كه مزاحمتون شدم ، شما زحمت رسوندن پيامي رو تقبل مي فرماييد؟
- بله ........ ولي شما؟
- منو نمي شناسيد . خانم معتمد؟
- نخير شما؟
- من مهرنژادم ، كيانوش مهرنژاد
- آه بله ، آقاي مهرنژاد چرا زودتر خودتون رومعرفي نكردين؟ حالتون چطوره؟
- خوبم ممنون . بنظرم رسيد حوصله نداريد صحبت كنيد. گفتم زياد مزاحمتون نشم.
- واقعا معذرت ميخوام ، شما رو بجا نياوردم....
- خواهش مي كنم ، حق داريد اين اولين مرتبه است كه تلفني مزاحم شما مي شم؟
- لطف داريد ، خوب چه مي كنيد؟
- مثل هميشه مشغول و گرفتار ، شما چه مي كنيد؟ ايرج خان چطورند؟
- خوبه سلام مي رسونه
- زندگي جديد خوش مي گذره؟
- اي .......... چي بگم؟
- مدتي زمان مي بره تا عادت كنيد
- بله حق با شماست
- خانم و آقاي معتمد چطورند؟
- خوبند، سلام مي رسونن
- خيلي دلم براشون تنگ شده.
- پس چرا سري به ما نمي زنيد؟
- من تلفني جوياي احوالات شما هستم ، ولي چون به اندازه كافي مزاحم شدم و پدرتون با نپذيرفتن حق معالجه و زحمتشون منو خيلي شرمنده كردند، ديگه نتونستم بازم مزاحم بشم.
- اين حرفا چيه؟ شما مثل غريبه ها حرف ميزنيد.
- لطف داريد خوب نيكا خانم غرض از مزاحمت............
- بفرماييد در خدمتم
- راستش مي خواستم از شما و خانواده تون و ايرج خان و خانواده دعوت كنم روز جمعه نهار در خدمتتون باشيم.
- خدمت از ماست ، ولي چرا خودتون رو به زحمت مي اندازيد؟
- مي خواستم از مصاحبت شما بهره مند شم . اگه قبول كنيد خوشحال مي شم
- البته ، ولي شادي رفته عمه هم حالش مساعد مهماني نيست ، اگه اشكالي نداره خودمون مزاحم مي شيم.
- هر جور خودتون صلاح مي دونيد، پس حتما ايرج خان رو هم بياريد . از زيارتشون خوشحال مي شيم.
- حتما اونم خوشحال ميشه ، حالا آدرس رو بديد........ چند لحظه اجازه بديد.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
نيكا خودكاري از روي ميز برداشت و دوباره بطرف تلفن رفت . خودكار را روي كاغذ فشرد و گفت:
"خوب بفرماييد."
- خانم معتمد؟
- بله!
- پيشنهادي داشتم.
- بفرماييد.
- چون ممكنه شما منزل رو راحت پيدا نكنيد، اجازه بديد من راننده ام رو بفرستم دنبالتون موافقيد؟
- با اين حساب ديگه خيلي اسباب زحمت مي شيم.
- تعارف نكنيد
- ولي خودمون مي آييم.
- هر طور ميلتونه، ولي بنظر من اونطوري بهتره.
- باشه . اگر شما اصرار داريد من حرفي ندارم.
- پس روز جمعه ده و نيم صبح من يه ماشين مي فرستم دنبالتون تا شما رو به كلبه خرابه ما بياره
- ممنونم
- امري نيست؟
- عرضي نيست.
- به همه سلام برسونيد، جمعه مي بينمتون.................... فعلا خدانگهدار.
- متشكرم خداحافظ.
نيكا گوشي را گذاشت و با خود گفت )) اين هم بهانه لازم براي تماس با ايرج او فكر خواهد كرد مجبور شده ام كه به او اطلاع دهم براي همين هم تماس گرفتم(( فورا گوشي را برداشت و با سرعت شماره خانه عمه را گرفت صداي بوق چندين مرتبه شنيده شد ، ولي ارتباط برقرار نشد نيكا نا اميدانه خواست گوشي را بگذارد كه صداي خفه اي پاسخ داد:
" بله!"
- سلام ، كجايي؟
- سلام نيكا خانم
- خواب بودي ايرج؟
- بله.
- معذرت مي خوام ولي الان تقريبا غروبه
- ديشب تا دير وقت بيدار بودم، صبح هم جايي كار داشتم مجبور شدم زود از خونه بزنم بيرون ، براي همين هم از ظهر تا حالا خواب بودم.
نيكا با خود فكر كرد پس او هم چون من ناراحت است، من راجع به او اشتباه ميكردم بعد پرسيد:
" خوب چرا ديشب نخوابيدي؟"
- با دوستام به مهموني رفته بوديم تا ديروقت طول كشيد.
نيكا از پاسخ او رنجيد . انتظار چنين جوابي را نداشت:
" به من نگفته بودي مهمان هستي؟"
- اگه مي گفتم هم فرقي نميكرد تو از دوستاي من خوشت نمي آد پس نمي اومدي، مي اومدي؟
- نه.
- ديدي حدسم درست بود
- پس بيخود نيست كه سراغي از ما نمی گيري، سرت شلوغه.
- نه بابا يه ديشب رو رفته بودم.
- خوش بگذره
- جات خالي خيلي خوش گذشت. حالا چطور شد يادي از ما ميكردي؟
- ميخواستم خبري بهت بدم.
- اِ پس زنگ نزده بودي حال منو بپرسي.
نيكا پاسخي نداد ايرج ادامه داد:
" خوب حالا چه خبره؟"
- براي جمعه به مهماني دعوت شديم.
- چه خوب .............. كجا؟
- منزل آقاي مهرنژاد.
- كي؟
- كيانوش، ما و شما رو به نهار دعوت كرده.
- متاسفانه من روز جمعه با دوستام قرار دارم ، مي خوايم بريم كوه
- خوب اگه اينطوره باهاش تماس مي گيرم برنامه رو مي ذاريم براي شما
- نه لزومي نداره
- پس مي آي؟ راستي عمه هم دعوته
- حال مادر زياد مساعد نيست، ما نمي تونيم بيايم.
- ظاهرا تو دنبال بهانه مي گردي، اول مي خواي بري كوه حالا هم مي گي حال عمه مساعد نيست. بگو نمي خوام شما رو ببينم. من اشتباه كردم كه با تو تماس گرفتم
- اصلا اينطور نيست ، باور كن نيكا من همين امشب مي خواستم بيام خونه شما ، البته هنوز هم تصميم دارم . ولي قبول كن كيانوش ميزبان كسل كننده ايه تحمل اين مرد خشك و جدي برام مشكله. نمي تونم دعوتش رو بپذيرم من اصلا حوصله مهماني رفتن ندارم.
- هر طور خودت مي خواي با من كاري نداري؟
- صبر كن نيكا
- خداحافظ
نيكا گوشي را روي تلفن كوبيد و فرياد كشيد:
" براي هرزه گردي با رفقاي احمقت وقت داري ، ولي براي مهماني سالم نه، به جهنم كه نمي آي"
و بعد با صداي بلند شروع به گريستن كرد.
صبح جمعه زماني كه نيكا كاملا آماده به طبقه پايين امد ساعت ديواي دقيقا ده و نيم را نشان مي داد . صداي زنگ در نيز در همان لحظه برخاست و دكتر براي گشودن در به حياط رفت. نيكا اميدوار بود كه ايرج باشد نمي خواست بدون او برود حتي در تمام مدتي كه در اتاقش آماده مي شد ، هر چند لحظه يكبار به صداهايي كه از پايين مي آمد گوش مي داد اما ايرج نيامد . و او همچنان منتظرش بود، گرچه براي پدر و مادرش كار ضروري او را توجيه كرده بود ولي باز هم دلش ميخواست او بيايد . از شيشه به حياط نگريست بازگشت دكتر به تنهايي نشان مي داد كه راننده كيانوش پشت در ايستاده است . حدسش درست بود ، زيرا دكتر بمحض ورود گفت كه راننده منتظر آنهاست و چند لحظه بعد با هم از خانه خارج شدند . در حاليكه نيكا پيوسته به پشت سرش نگاه ميكرد ، مبادا ايرج در آخرين لحظات بيايد و او متوجه نشود ولي او نيامد و نيكا نا اميدانه به صندلي تكيه داد و چشمانش را بر هم نهاد چند لحظه صحبتهاي راننده توجه نيكا را بخود جلب كرد.
- آقاي مهرنژاد از صبح تابحال چندين مرتبه منو خبر كردند و راجع به ماشين سوال كردند يه مرتبه فرمودند ماشين نقص فني نداره؟ دفعه ديگه بنزين داري؟ باز چند لحظه بعد مجددا فرمودند ماشين رو حسابي چك كن.منم عرض كردم آقا مگه سفر قندهار در پيشه؟ تا حومه تهران كه راهي نيست اما ايشون دستور اكيد دادند كه همه چيز آماده باشه معلوم ميشه كه آقا خيلي بشما علاقمندند،چون امروز واقعا سرحال بودند، بعد از مدتها آقا مثل گذشته ها بودند.
نيكا چشمانش را گشود و از پنجره به بيرون خيره شد و با خود فكر كرد آيا واقعا براي كيانوش مهم است كه آنها بمنزلش بروند؟ بتصور او اين اقدام كيانوش تنها براي اداي احترام نسبت به پدرش و انجام يك رسم بود بداخل ماشين نگاه كرد اين آن ماشيني نبود كه آنشب آنها را به رستوران مورد علاقه كيانوش رسانده بود كمي از پنجره بدنه ماشين را نگاه كرد رنگ آن قرمز و زيبا بود ولي بنظر او ابهت ماشين سياهرنگ كيانوش را نداشت ، پس كيانوش در زندگيش حسابي تنوع داده بود، ماشينش را هم عوض كرده و يك رنگ شاد انتخاب كرده بود....... ناگهان فكري بمغزش خطور كرد شايد تاكنون ازدواج كرده باشد. ولي خودش چيزي نگفته بود شايد علتش اين بود كه نيكا سوال نكرده بود . عطش دانستن جواب اين سوال آنچنان او را تحريك ميكرد كه دلش ميخواست در همان لحظه از راننده بپرسد ولي خود را كنترل كرد.
راه بنظرش طولاني و خسته كننده ميآمد ووقتي بالاخره ماشين جلوي در بزرگي متوقف شد.نفس راحتي كشيد، راننده چراغي زد و در باز شد و آنها وارد يك باغ بزرگ شدند، مسافتي را در ميان باغ طي نمودند. سرانجام ماشين توقف كرد و راننده با سرعت پايين آمد و در ماشين را گشود . نيكا و مادرش پياده شدند . نيكا نگاهي به دور و بر خود كرد . در اولين نظر ماشين كيانوش توجهش را جلب كرد و بعد نگاهش به ساختمان وسط باغ افتاد. نماي آن شايد از بهترين سنگهاي مرمر ساخته شده بود . همانطور كه به ساختمان زل زده بود كيانوش را ديد كه بسرعت بسوي آنها مي آمد. تاكنون او رابه اين زيبايي نديده بود شلواري برنگ تيره و پيراهني برنگ روشن ، زيبايي خاصي بر اندامش بخشيده بود و موهايش كه بنحو زيبايي آراسته شده بود متانتي عجيب به چهره اش مي داد. از چند قدمي رايحه دلنشين هميشگي عطرش مشام نيكا را پر كرد . او نزديك شد و با احترام سلام كرد و خوشامد گفت ، سپس آنان را بسمت ساختمان راهنمايي كرد. هنوز چند قدمي نرفته بود كه رو به نيكا كرد و گفت:
" خانم معتمد ايرج خان لايق ندونستند؟"
- اين چه حرفيه آقاي مهرنژاد؟ متاسفانه حال عمه خوب نبود. ايرج مجبور شد خونه بمونه
- خيلي متاسفم. دلم ميخواست ايشون هم در جمع ما بودند . مصاحبتشون باعث انبساط خاطره.
- شما لطف داريد.
كيانوش سكوت كرد. آنها از در بزرگي عبور كردند و وارد خانه اي بسيار مجلل گرديدند . خانه اي كه از نظر نيكا همچون قصري جلوه كرد . داخل ساختمان نيز تماماً از سنگهاي مرمر روشن ساخته شده بود، پرده هاي مخمل رنگ از پنجره ها آويخته شده بودند و پلكاني با نرده هاي مرمرين از وسط هال مي گذشت و راه عبور به طبقه دوم را نشان مي داد. كيانوش بسمت راست اشاره كرد و گفت:
" لطفا از اينطرف"
آنها وارد سالن بزرگي شدند كه ديوارهاي آن با تابلوهاي نقاشي گرانقيمت با قابهاي زيبا تزئين گشته بود و مبلمان و فرشهاي رنگ به آن جلوه اي چشم نواز بخشيده بود.
با ورود آنها همه حاضرين از جاي برخاستند و كيانوش شروع به معرفي آنها كرد:
" عموجان كه معرف حضور دكتر و خانمها هستند . ايشون مادرم و ايشون مهندس مهرنژاد پدرم . مادر ، مهندس خانواده محترم دكتر معتمد."
مراسم معارفه انجام پذيرفت و مهمانان نيز در كنار ميزبان جاي گرفتند و خدمتكاران مشغول پذيرايي شدند. عموي كيانوش در همان نظر اول بچشم نيكا مرد جالبي آمد و احساس كرد از اين مرد خوشرو وخوش زبان خوشش مي آيد. در ادامه ارزيابي اطرافيانش نيكا اينبار پدر كيانوش را از نظر گذراند. او مردي متين و موقر بنظر مي رسيد . موهايش كاملا سفيد بود ولي صورتش شاداب و جوان مي نمود. آخرين نفر مادر كيانوش بود كه نيكا بي جهت از همان اولين لحظات نسبت به او احساس علاقه ميكرد . او زن زيبايي بود و چشماني روشن داشت و شايد رنگ چشمان كيانوش كمي به او و كمي به عمويش كيومرث شباهت داشت. خانم مهرنژاد ظاهري برازنده داشت و وقتي صحبت ميكرد بي اختيار توجه شنونده را بخود جلب مي نمود. عموي كيانوش رشته كلام را در دست گرفت و بخنده گفت:
" از صبح تا بحال اين كيانوش خان پوست از سر ما كنده ، انقدر منتظر شما بود كه نمي دونيد دكتر جان. من كه تا حالا كيانوش رو اينطور نديده بودم. از صبح ده مرتبه به آشپزخونه سرك كشيده به تمام موارد شخصا رسيدگي كرده برنامه غذايي رو هم خودش تنظيم كرده . درست مثل ترازنامه هاي مالي آخر سال."
همه خنديدند و كيانوش كه گونه هايش كمي سرخ شده بود معترضانه گفت:
" كيومرث خواهش مي كنم!"
پدر كيانوش گفت:
" انقدر كه كيانوش براي آقاي دكتر و خانواده شون مزاحمت ايجاد كرده بايد خيلي بيشتر از اين حرفها پذيرايي كنه. جناب دكتر ما تا پايان عمر شرمنده الطاف شما هستيم."
- آقاي مهرنژاد خواهش ميكنم تعارف نفرمائيد منكه كاري نكردم.
مادر كيانوش چشم از نيكا بر نمي داشت. در همان حال آهسته به مادر گفت:
" نمي دونيد چقدر مشتاق بودم شما و دختر خانمتون رو زيارت كنم واقعا دختر شايسته اي داريد. هم زيبا، هم متين و باوقار اميدوارم خوشبخت بشند."
- متشكرم لطف داريد خانم
- كيانوش جان غذاها ته نگيره عمو سري به آشپزخونه بزن .
بار ديگر صداي خنده حاضرين برخاست و كيانوش گفت:
" شما كه نمي دونيد، دست پخت خانم معتمد انقدر خوبه كه من مجبورم تو غذاهاي امروز وسواس بخرج بدم"
- ما كه زياد در خدمت شما نبوديم.
- خواهش مي كنم همون چند مرتبه كافي بود.
- عروس خانم گويا بنا بود در خدمت آقاي داماد هم باشيم؟
- متاسفانه كاري پيش اومد نتونست خدمت برسه
- خوب وقت زياده مهندس در فرصت ديگه اي حتما از حضور ايشون هم فيض ميبريم.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
نيكا از پا در مياني كيانوش خوشحال شد چون بيش از اين توجيهي نداشت در عين حال از اين كه او پدرش را با نام مهندس مهرنژاد مي خواند. تعجب كرد و با خود انديشيد چه جالب خواهد بود كه مثلا او نيز پدرش را با عنوان دكتر معتمد بخواند و از اين تصور لبخندي بر لبهايش نشست . ناگهان بخود آمد و كيانوش را ديد كه بادتعجب به او نگاه مي كند نيكا فوراً نگاهش را به خانم مهرنژاد دوخت كه مشغول صحبت با مادرش بود و خود را بظاهر متوجه صحبت آنها نشان داد. تا زمان صرف نهار هيچ جمله اي ميان او و كيانوش رد و بدل نگرديد . سررشته كلام در دست عموي كيانوش بود و كيانوش در بعضي موارد اظهار نظر ميكرد . بيشتر مسائل مورد گفتگوي آنها مربوط به كارهايشان بود و كيانوش ناله ميكرد كه مشغله هاي كارش بسيار است. و او دمي در تهران و لحظه اي ديگر در شيراز است، گاهي نهار را داخل مرز صرف مي نمايد در حاليكه وقت شام خارج از كشور است و نيكا از صحبتهايش به اين نتيجه رسيد كه او تصميمش را عملي كرده است و خود را در ميان كارهاي شركت چنان غرق ساخته كه ديگر لحظه اي نتواند به كسي يا چيزي جز مسائل كاري خود فكر كند. با اين تصور ناگهان نسبت به او احساس ترحم كرد . هنگام صرف نهار همه به سالن غذاخوري رفتند ميز نهار چنان با دقت و سليقه چيده شده بود كه دهان نيكا از تعجب باز ماند . غذاهاي رنگارنگ و متنوع اختيار انتخاب را به آنها نمي داد و خصوصا تعارفهاي پي در پي خانواده مهرنژاد باعث مي شد نيكا نتواند غذا بخورد .
حریم عشق-فصل چهارم :
نهار تقريبا در سكوت صرف شد، ولي در اواخر صرف غذا كيانوش رو به دكتر كرد و گفت :
آقاي دكتر دختر خانم شما در رژيم هستند؟
دكتر خنديد و پاسخ منفي داد و او ادامه داد:
"پس چرا غذا نمي خورند، البته مي پذيريم كه غذاهاي ما بخوش طعمي دست پخت مادرتون نيست ، اما اين يك روز رو بايد تحمل بفرماييد."
نيكا پاسخ داد:
"آقاي مهرنژاد من خيلي بيشتر از هميشه غذا خوردم ."
خانم مهرنژاد در پاسخ نيكا گفت:
" كي دخترم كه ما نديديم؟"
بعد از صرف غذا همگي بسالن پذيرايي بازگشتند . عموي كيانوش فوراً پيشنهاد داد كه آقايان كمي استراحت كنند. آنها نيز پذيرفتند و بدنبال كيانوش از اتاق خارج شدند . افسانه و خانم مهرنژاد نيز مشغول صحبت شدند . نيكا احساس ميكرد بي حوصله شده ، صحبتهاي خانمها برايش جاذبه اي نداشت سعي كرد خود را با تزئينات اتاق سرگرم كند كه كيانوش وارد شد . نيكا از ديدن او خيلي خوشحال شد . او مي توانست مصاحب مناسبي براي نيكا باشد . او آمد و نشست ، اما حتي نگاهي به نيكا نكرد خانمها همچنان در حال صحبت بودند كه خانم مهرنژاد پيشنهاد كرد به باغ بروند و در هواي آزاد صحبت كنند ، آن دو برخاستند نيكا نيز ناچار برخاست، اما زماني كه براه افتادند ، كيانوش سكوتش را شكست و گفت:
" اگه اشكالي نداره شما بمونيد؟"
نيكا بجانب او برگشت و با تعجب نگاهش كرد . او ادامه داد:
" ميخواستم خونه رو بشما نشون بدم."
نيكا نگاهي به مادرش كرد و او با سر رضايت داد. خانم مهرنژاد تاكيد كرد:
" فكر مي كنم اينطوري بهتره دخترم، ظاهرا صحبتهاي ما براي شما كسالت آوره."
- نه اينطور نيست ولي..................
- بمون دخترم ، ما ناراحت نمي شيم.
پس از آن مادر و خانم مهرنژاد از سالن خارج شدند . نيكا بر جاي نشست كيانوش با اخم گفت:
" اگه مايل نبودين بمونين ، مي رفتين."
- اين چه حرفيه؟ من فقط از اين جهت اين حرفها رو زدم كه اونها رو نرنجونده باشم.
- شما زيادي بفكر ديگران هستيد، ولي من فكر نمي كنم خودتون تمايلي به مصاحبت با من داشته باشيد.
- شما خودتون بهتر مي دونيد كه صحبتهاي اونها حوصله منو سر برده بود.
- باور كنم؟
نيكا از لحن پرترديد كيانوش عصباني شد ، در حاليكه بر مي خاست گفت:
" اصلا من ميرم شما مردها همتون از يك قماشيد، من ديگه از بحث و جدل بي مورد خسته شدم نميخوام با هيچ كدومتون حرفي بزنم."
در همان حال بطرف در رفت. كيانوش با سرعت بدنبالش رفت و گفت:
" خواهش مي كنم بمون نيكا خانم، خواهش مي كنم."
او ايستاد و چيزي نگفت بغض گلويش را ميفشرد ، مي ترسيد اگر كلامي بگويد اشكهايش راز پنهانش را برملا سازد .
- منو ببخش ، باور كن قصد نداشتم ناراحتتون كنم........... من خيلي بي ملاحظه هستم بازم عذر ميخوام منو ميبخشي؟
نيكا با سرت سر پاسخ مثبت داد و او ادامه داد :
" خيلي خوشحالم. حالا بياييد بجايي بريم كه شايد ديدنش براتون جالب باشه"
كيانوش در را براي نيكا گشود و او خارج شد . خودش نيز گامي عقب تر از او بحركت درآمد. نيكا كمي برخود مسلط شده بود گفت:
" بيخودي عصباني شدم....... مي دونيد من و ايرج .........."
ولي ناگهان مكث كرد و جمله اش را ادامه نداد. كيانوش هم سوالي نكرد و نيكا فهميد كه او خود تا آخر جمله را خوانده است. لبخندي زد، و ادامه داد:
" آقاي مهرنژاد هنوز كه دست چپتون خاليه، فكر كردم ازدواج كرديد و سرتون حسابي شلوغ شده كه ديگه سراغ ما رو نمي گيريد؟"
- ازدواج؟ مگه عقلم رو از دست دادم.
نيكا در حاليكه به راهنمايي كيانوش از پله ها بالا ميرفت گفت:
" حق با شماست، هيچوقت ازدواج نكنيد كه بيچاره مي شيد."
كيانوش ايستاد و نگاه پر تحسري به نيكا كرد . نيكا كه از توقف ناگهاني او تعجب كرده بود بناچار ايستاد . او گفت :
"متاسفم اميدوار بودم شما از زندگي جديدتون راضي باشيد."
- راضي؟
نيكا سرش را بطرفين تكان داد و در حاليكه براه مي افتاد گفت:
" بهتره چيزي نگم، گمون كنم سكوتم شايسته تر باشه."
- سكوتتون هم به اندازه كلماتتون گوياست، چهره شما بخوبي نمايانگر روزگار شماست، ولي من بهر حال اميدوار بودم اشتباه حدس زده باشم شما خيلي لاغر و نحيف شديد، ديگر از اون شور و نشاط در چهره شما اثري نمي بينم ، در اين سه ماه انقدر تغيير كرديد كه من در نظر اول كه شما رو ديدم جا خوردم .
- ظاهرا روزگار با ما سر ناسازگاري داره.
كيانوش حرف ديگري نزد . قدمي به جلو برداشت و دري را گشود و از نيكا خواست تا داخل شود و نيكا داخل شد و در مقابل خود اتاق بزرگي ديد كه دور تا دور آن را كمدها و قفسه هاي چوبي پر از كتاب احاطه كرده بود. ظاهرا اينجا كتابخانه قصر كيانوش بود . نيكا از ديدن آنهمه كتاب بوجد آمد و گفت:
" خداي من چقدر كتاب!"
كيانوش در را بست و به نقطه نامعلومي خيره شد و پرسيد:
" شما به كتاب علاقه داريد؟"
- خيلي زياد!
او گويا در خواب حرف ميزند آهسته گفت:
"ولي نيلوفر هيچ علاقه اي به كتاب نداشت، بنظرش اينجا مزخرفترين قسمت اين خونه بود"
در اينحال با حالتي مسخ شده بحركت در آمد و گفت:
" دنبالم بياييد."
آنها به انتهاي كتابخانه رفتند. كيانوش دستش را زير قابي كه به ديوار آويخته بود برد و گفت:
" شما رو به اينجا نياوردم كه كتابخانه رو ببينيد."
در مقابل چشمان حيرت زده نيكا يك قفسه از كتابها بر پايه خود چرخيد و كيانوش داخل شد نيكا چنان شگفت زده شده بود كه نمي توانست از جاي خود حركت كند كيانوش رو به او كرد و با تحكم گفت:
" بيا ديگه."
نيكا با گامهاي سنگين بدنبال او براه افتاد و از مدخل پنهاني گذر كرد ، لحظه اي احساس نمود به عالم رويا قدم گذارده است. منظره اي كه مقابل خود مي ديد بيشتر به يك تابلوي زيباي نقاشي شباهت داشت تا سر سرايي در واقعيت . تمام آنچه در سالن قرار داشت ، از سنگهاي مرمرين روشن ساخته شده بود. گلدانهاي بزرگ سنگي با گلهاي اركيده ، مجسمه هاي كوچك و بزرگ مرمرين و از همه زيباتر حوض سه طبقه كنار سرسرا بود كه فواره هاي كوچك درون آن خودنمايي مي كردند. دور تا دور سالن پيچكهاي نيلوفر از سقف آويزان بود و در لا به لاي آنها مرغان عشق و قناري ها آزادانه پرواز ميكردند. نيكا نتوانست احساسات خود را كنترل كند و هيجانزده گفت:
" خداي من اينجا چقدر زيباست!"
آنگاه با نگاهش بدنبال كيانوش گشت. او گوشه اي از سالن بر روي ميز و نيمكت سنگي نشسته بود و از پشت دود سيگارش به نيكا نگاه ميكرد، نيكا از اينكه چون كودكان بوجد آمده بود ، احساس شرم كرد و آهسته بطرف كيانوش بحركت در آمد . او آهسته پرسيد:
" نظرتون چيه؟"
- خيلي قشنگ و روياييه!
- مي دونيد اسم اين سالن چيه؟
- نه
- حدس كه ميتونيد بزنيد شما دختر بسيار باهوشي هستيد.
نيكا ميدانست كه نام اين سالن بنحوي با نيلوفر در ارتباط است نمي توانست حدس بزند . كيانوش اجازه نداد سكوت او بطول بيانجامد و گفت:
" روزي به اينجا سراي نيلوفري مي گفتند. كل اين خونه رو براي اون ساختم مطابق سليقه اون . اما اين سالن رو جداي از بقيه بنا كردم . نقشه اش رو كيومرث كشيد ، بمناسبت اولين سالگرد آشناييمون اينجا رو آذين بستيم و جشن گرفتيم . به اون ميز كه كنار حوضه نگاه كن، ظروف وسايل عصرونه اونروز هنوز دست نخورده اونجاست. اون علاقه خاصي به سنگهاي مرمر داشت، براي همين همه چيز اين خونه رو از سنگ ساختم درست مثل قلبش "
كيانوش بميز مقابلش اشاره كرد و ادامه داد:
" اين گلدون گل سرخ رو بخاطر شما و علاقه تون به گل سرخ اينجا قرار دادم وگرنه هميشه گلهاي مورد علاقه نيلوفر يعني گل اركيده اينجا مي ذارم ."
نيكا آهسته در سالن قدم زد و كيانوش بيش از اين چيزي نگفت ناگهان قاب عكس زيبايي توجه نيكا را بخود جلب كرد او با سرعت بطرف قاب رفت ولي داخل آن بجاي عكس يك پروانه كوچك با بالهاي رنگين و پر نگين قرار داشت. نيكا لحظه اي به آن خيره شد . مسلما اين همان گل سري بود كه كيانوش در دفترش راجع به آن نوشته بود. كمي جلوتر رفت قاب بعدي روي ديوار يك كار خطاطي بود كه بر روي آن نوشته شده بود:
" نيلوفري كه روزي خزانم را بهار كرد....... روز دگر........ بهارم را خزان نمود"
نيكا با تعجب به اطرافش نگريست ، هرچه بيشتر دقت ميكرد بيشتر متعجب مي شد ، باورش نمي شد اين همه احساس در وجود اين مرد خشن و عصبي نهفته باشد . آنگاه به كنار حوض رفت و بر لبه آن نشست و دستهايش را از آب پر كرد و به هوا پاشيد و دنبال ماهيها كرد، نگاهش را به كيانوش دوخت كه در عالم خود غرق شده بود و مسلما به نيلوفر فكر ميكرد و نيكا بي آنكه بداند چرا دلش نميخواست او به نيلوفر فكر كند . براي آنكه او را از عالم خود بيرون بكشد گفت:
" كسي هم اينجا رفت و آمد ميكنه."
كيانوش بخود آمد لبخندي زد و گفت:
" نه ، من اينجا تنها زندگي مي كنم ."
- پدر و مادرتون چي؟
- اونا تو خونه خودشون زندگي مي كنند
- واقعا.......... هيچ كس از سِرّ اينجا مطلع نيست؟
- هيچ كس بجز من و شما ، كيومرث ، نيلوفر و صميمي ترين دوستم شهريار .
نيكا احساس كرد كيانوش هنوز هم نام نيلوفر را با حالت خاصي ادا مي كند. لحظه اي مكث كرد و متفكرانه پرسيد:
" منو براي چي به اينجا آورديد ، من كه نه صميمي ترين دوستتون هستم، نه مثل عموتون با شما همدل و نه چون نيلوفر عشقتون ، من اينجا چه مي كنم منو به اينجا.آورديد تا عذاب بكشم؟"
- عذاب بكشيد!چرا؟
- شايد به اين علت كه مرد زندگي من حاضر نيست چنين عشقي رو بپاي من بريزه و شما مي خواهيد صداقت عشقتون رو به رخ من بكشيد.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
نيكا سكوت كرد. در حاليكه اين خانه و كارهاي كيانوش را در ذهن خود با اعمال ايرج مقايسه ميكرد و بحال نيلوفر غبطه ميخورد كيانوش از جا برخاست مقابل نيكا ايستاد و گفت:
" بلند شيد بريم."
نيكا دانست كه سخنش كيانوش را عصباني ساخته، نگاهي به او كرد و از جاي برخاست . او با همان لحن عصباني گفت:
" من قصد نداشتم شما رو ناراحت كنم . شما فكر مي كنيد من چون از دخترها دل خوشي ندارم قصد كردم با آوردن شما به اينجا عذابتون بدم و بقول خودتون كاري كنم كه شما احساس شكست كنيد ، اما اينطور نبوده و نيست من ..... من......... "
) رويش را برگرداند( و ادامه داد:
" شما دخترها هر مسئله اي رو به نفع خودتون تفسير و توجيه مي كنيد، براي شما زبون آدما مهمتر از دلشونه ، براتون فرقي نداره كه تو دل يه انسان چه نيتي نهفته ، اگه با حرفهاي كذايي شما رو شاد نكنه ، اون رو از خودتون مي رونيد من راز نهفته اي رو كه حتي از مادرم پنهون كردم براي شما آشكار كردم و شما در مقابل منو بكاري محكوم مي كنيد كه هر گز قصدم نبوده . اين انصاف نيست شما زنها بر عكس ظاهر مهربونتون خيلي بي رحميد ."
نيكا چرخي به دور او زد و مقابلش ايستاد و گفت:
" منو ببخشيد آقاي مهرنژاد خودم مي دونم كه اشتباه كردم ولي باور كنيد ارادي نبود. اين روزها تمام كارهاي من عجيب و غريب شده. خودم هم نمي دونم چي مي گم با اعصاب در هم ريخته من بيش از اين هم نبايد انتظار داشت ، اما گذشته از اين حرفها به شما بخاطر داشتن اين همه احساس و در عين حال سليقه تبريك مي گم."
- "متشكرم نيكا ، نمي دونم چطور ديگران قادرند فرشته مهربوني مثل شما رو عذاب بدن من كه چنين قدرتي ندارم . خوب حاضريد با هم يه قهوه بخوريم؟"
- البته.
- پس بفرماييد.
در اينحال با دست به ميز اشاره كرد. نيكا نشست در مقابل او يك سرويس چايخوري از مرمر قرار داشت ، كيانوش مشغول آماده كردم قهوه شد. نيكا شاخه اي از گلهاي سرخ داخل گلدان مرمر روي ميز را بوييد .بعد نگاهي به گلهاي اركيده كرد. ميخواست ميان سليقه خود و نيلوفر قياس كند كه كيانوش با قهوه جوش آمد و مقابل او نشست و گفت:
"ميخواستم بجاي تمام گلهاي اركيده گل سرخ بذارم . اما فكر كردم شايد شما مايل باشيد اينجا رو همونطور كه هست ببينيد."
- واقعا از لطف شما ممنونم .
- من بيش از اينها بشما مديونم.
نيكا دستش را پيش برد ، شاخه اي از گلهاي سرخ را كه بطرف پايين سرخم كرده بود، بالا آورد و به آن خيره شد . كيانوش فنجان را پر كرد و قهوه جوش را روي ميز گذاشت بعد دستش را در ميان گلها فرو برد و زيباترين آنها را در دست گرفت و خواست آنرا بچيند كه خار گل بدستش فرو رفت، لحظه اي دستش را عقب كشيد و دو طرف محل خراش را فشرد قطره خوني از دستش بيرون جست ، نيكا نگاهي به انگشتش كرد و گفت:
" واي انگشتتون"
- مهم نيست اين گلها ميخواستند تلافي كنند خاطرتون هست آخرين روز اقامتم در منزلتون برام گل آورديد و گفتيد خار به انگشتتون فرو رفته.
هردو با صداي بلند خنديدند نيكا دستمالي به كيانوش داد و او تشكر كرد و آنرا به دور انگشتش پيچيد و بار ديگر ولي اينبار با احتياط بيشتري دستش را بطرف گل دراز كرد و آنرا چيد و مقابل نيكا گرفت. نيكا لبخند مليحي بر لب نشاند و آنرا گرفت كيانوش براي لحظه اي به نيكا خيره شد. نگاهش بنحوي بود كه نيكا حدس زد او چهره نيلوفر را درچهره اش مجسم ميكند . سرش را بزير انداخت كيانوش خنديد و گفت:
" قهوه تون سرد ميشه نيكا خانم ، ميل بفرماييد."
و نام او را با حالتي ادا كرد كه گويا فكرش را خوانده بود ، نيكا فنجانش را برداشت و قهوه آنرا مزه مزه كرد. بنظرش خوش طعم آمد و چهره اش حالت رضايت بخود گرفت . كيانوش بحالت او خنديد ، نيكا دستپاچه نگاهش كرد و گونه هايش سرخ شد . در همين حال شنيد كسي از بيرون مي پرسيد:
" اجازه دخول مي ديد آقاي مهرنژاد؟"
- بله كيومرث جان بيا.
نيكا دستپاچه شد كيانوش نگاهش كرد و گفت :
" چي شد خانم معتمد؟ عمو جان از خودمونه . تمنا مي كنم راحت باشيد."
كيومرث خان پيش آمد . او نيز ظاهرا از ديدن نيكا جا خورده بود با تعجب پرسيد:
شما هم اينجا هستيد سركار خانم؟
- بله با اجازه شما.
- خوب خوش اومديد. بفرماييد. خواهش ميكنم.
در اينحال نگاهش را از نيكا گرفت و بصورت كيانوش دوخت و ادامه داد:
" كيا منو با پيرمردها رها كردي؟"
- آخه شما از همه پيرتري كيومرث جون.
- من هنوز داماد نشدم تو چي مي گي؟
- شايد تا صد سال ديگه هم نخواستي ازدواج كني.
- خوب مردي كه در دام ازدوج گرفتار نشه تا آخر عمر جوون مي مونه.
- پس من هم بشما اقتدا خواهم كرد.
- لازم نكرده چون من خودم هم قصد دارم استعفا بدم ، ديگه پيرو نميخوام.تو لازم نيست اشتباه منو تكرار كني . درست ميگم خانم معتمد؟
نيكا از اين نظرخواهي ناگهاني جا خورد و بناچار گفت:
" نمي دونم....... چه عرض كنم؟"
- كيا پسر خوبيه ، فقط گاهي كمي فازهاش با هم تداخل پيدا ميكنه، اونوقت هركس از ده كيلومتريش رد بشه دچار برق گرفتگي ميشه.
- پس بايد مراقب باشم در اين موارد سر راهشون قرار نگيرم.
- البته توصيه دوستانه رو من قصد داشتم خدمتتون بگم
- از لطف شما سپاسگزارم.
- ظاهرا شما دو نفر مصاحبين خوبي براي همديگه هستيد، هر چي دلتون ميخواد از من بد بگيد . خيلي خوب كردي كه اومدي كيومرث خان نيكا خانم از مصاحبت من خسته شده بود.
نيكا خواست اعتراضي كن ، ولي كيومرث پيش دستي كرد و گفت:
" حق هم دارند كسل كننده اي."
- مي بينيد نيكا خانم، كيومرث زيادي نسبت به من لطف داره.
- خواهش ميكنم ، نپرسيدي براي چي مزاحم شدي؟
- چون احساس جواني كردي اومدي خودت رو با جوانها همنشين كني.
- اشتباه مي كني اومدم خبر خوشي بهت بدم.
- تو و خبر خوش از عجايبه
- اي بي معرفت!
- حالا بگيد بدونيم چه خبره
- كيا جان سرهنگ عبدي تلفن فرمودند با داداش كاري داشتند. من گفتم ما اينجا هستيم و داداش در حال استراحته بعد از ايشون هم دعوت كردم به جمع ما بپيوندند. ايشون هم با كمال ميل پذيرفتند . گمون كنم تا ساعتي ديگه ميان.
نيكا به انتظار شنيدن پاسخي از كيانوش نگاهش را به او دوخت و دانست اين خبر نه تنها او را خوشحال نكرد، بلكه آثار خشم نيز در چهره اش عيان گرديد و گفت:
" خواسته بودم امروز كسي اينجا نياد."
- مي دونم ولي فكر نمي كنم آشنايي دكتر و سرهنگ اشكالي داشته باشد.
- نمي خوام بيان) اين را فرياد كشيد و از جاي برخاست(
كيومرث بالحني دلسوزانه در حاليكه سعي ميكرد او را آرام كند گفت:
چرا عصباني مي شي؟بشين..... حالا كجا؟
- ميرم بگم نيان.
نيكا خواست پا در مياني كند، شايد او آرام گردد به همين دليل آهسته گفت:
" آقاي مهرنژاد تا ساعتي ديگه ميريم هيچ لزومي نداره بخاطر راحتي ما برنامه تون رو بهم بزنيد."
- مي ريد؟ شما شب اينجا هستيد. . من هم قصد ندارم كس ديگه اي رو بپذيرم. سرهنگ هم اگه قصد داره مهندس مهرنژاد رو ببينه در فرصت ديگه اي بمنزلش بره.
اين را گفت و بسرعت رفت. نيكا با تعجب به كيومرث خان نگاه كرد و او گفت:
" اين جوون هميشه همينطوره عصبي و كله شقه."
- چرا اينقدر عصباني شد؟
- فكر مي كنم بهتره بشما حقيقت رو بگم . چون ظاهرا كيا بشما ارادت خاصي داره.
چشمان نيكا از تعجب گرد شد و پرسيد:
"چطور؟"
- تعجبي نداره ، چون مي بينم كه شما اينجا هستيد . اون هيچوقت كسي رو به اينجا راه نميده. اما شما رو در اولين دعوت به اينجا آورده ، مي دونيد چرا؟
- نه.
- متاسفانه من هم نمي دونم...... شما قبلا از وجود اين مكان مطلع بوديد؟
- خير
- خيلي عجيبه اون هيچ علاقه اي به افشاي رازهاش نداره، آدم تو داريه . من كيانوش رو بيش از هر كسي توي زندگيم دوست دارم . رابطه ما تنها رابطه عمو و برادر زاده نيست . ما با هم دوست هستيم.
نيكا لحظه اي انديشيد ، علت اين عمل كيانوش ، مطالعه دفتر خاطراتش بود ، نيكا خود راز را بر ملا كرده بود و او همانطور كه عمويش مي گفت چيزي بروز نداده بود.
-به چي فكر مي كنيد خانم معتمد؟
صداي كيومرث خان نيكا را بخود آورد. او لبخندي زد و پاسخ داد:
هيچي ، چيز خاصي نبود.
- ميخواهيد بگم چرا اومدن سرهنگ كيانوش رو عصباني كرد؟
- البته
- مي دونيد سرهنگ دختري داره مثل شما خانم و شايسته ، ما اون رو براي كيا در نظر گرفتيم ، ولي هربار كه صحبتش پيش مياد، همينطور بلوا رو بر پا ميكنه و حاضر نيست در اين مورد حتي كلامي بشنوه.
نيكا آهسته گفت:
" حدس ميزدم."
و در همانحال احساس كرد حس حسادتش تحريك ميشود البته نه نسبت به دختر سرهنگ بلكه نسبت بدختري كه مدتها پيش اين مرد را رها كرده بود، نيكا در دل آرزو كرد كاش جاي نيلوفر بود، كيانوش داخل شد بلافاصله رو به نيكا كرد و گفت:
" واقعا عذر ميخوام خانم معتمد."
- كار خودت رو كردي؟
كيانوش با شنيدن صداي عمويش بسوي او برگشت و با لحني خشك و جدي پاسخ داد:
"بله"
- تلفن كردي؟
- بله
- چطور تونستي مهمانت رو جواب كني؟
- همونطور كه شما تونستي بدون اجازه ميزبان، مهمان دعوت كني.
- نمي خواستي كتايون با نيكا خانم آشنا بشه؟
كيانوش بي حوصله و قاطع گفت:
" نه"
و نيكا متوجه شد كه او از اينكه عمويش در حضور او نام كتايون را برد عصباني تر شد. اما كيومرث بي اعتنا ادامه داد:
" چرا؟"
- چون لايق مصاحبت با نيكا خانم نيست، از اون عزيز دردونه خوشم نمياد.
- بس كن كيا تو حق نداري راجع به ديگران اينطور صحبت كني
- من هرچي بخوام ميگم.
- هيچ مي دوني اگه اين حرفها به گوشش برسه چي ميشه؟
- هرچي ميخواد بشه.
نيكا از بحث بين آنها خسته شده بود. نمي دانست چرا كيومرث قصد كرده بود تا هر طور شده كيانوش را محكوم نمايد و با لجبازي هايش او را عصبي ميكرد. دستان لرزان كيانوش حتي سيگارش كه بشدت ميان انگشتانش تكان ميخورد، حس ترحم نيكا را بر مي انگيخت . براي آنكه بيش از اين شاهد ماجرا نباشد از جاي برخاست و آهسته گفت:
" منو ببخشيد."
برخاستن او هر دو مرد را وادار به سكوت كرد كيومرث فورا بخود آمد رو به نيكا كرد و گفت:
" ما رو ببخشيد خانم معتمد."
- خواهش میکنم ، فکر میکنم بهتره تنهاتون بذارم .
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
كيانوش برافروخته و عصبي نگاهش را به نيكا دوخت و با تحكم گفت:
" بنشينيد، كيومرث ميره"
نيكا با آنكه از تحكم كلام كيانوش ترسيده بود، خواست اعتراضي كند ولي برخاستن كيومرث فرصت اعتراض را از او گرفت:
" خوب خانم معتمد شما رو پايين مي بينم."
- حتما
- با اجازه
- خواهش ميكنم
او با سر تعظيم مختصري كرد و بدون آنكه به كيانوش نگاه كند رفت . نيكا همانطور كه ايستاده بود كيانوش را مخاطب قرار داد و با عصبانيت گفت:
" واقعا كه آقاي مهرنژاد روي شما بيش از اينها حساب ميكردم."
- چطور؟
- رفتار شما با عموتون اصلا صحيح نبود
- ولي به نفعش بود.
- اين نفع رو شما تعيين مي كنيد؟
كيانوش لبخندي زد و گفت:
" اگر اجازه بديد توضيح ميدم."
نيكا سكوت كرد او با دست اشاره كرد و گفت:
" خواهش ميكنم بفرماييد من اينطور معذبم، خيلي زشته كه مردي در حضور خانمي كه ايستاده بنشيند."
نيكا در حاليكه مي نشست به طعنه گفت:
" بنظر نمي آد تا اين حد كه ادعا مي كنيد مبادي ادب باشيد."
كيانوش اهميت نداد و با همان لحن صميمي و لبخند زيبا گفت :
" مي دونيد كيومرث دوست نداره در مقابل من كوتاه بياد . گاهي اوقات حتي زمانيكه حق مسلم رو به من مي ده با من لج ميكنه ، درست يا غلط ، ولي تز او در برخورد با من اينه چون معتقده نبايد در مقابل من كسي كوتاه بياد ، بلكه بايد مقاومت كنن تا من سعي كنم با دليل حرفم رو توجيه كنم، از طرفي چون مي دونه من وضعيت عصبي مناسبي ندارم ، دلش نميخواد بحثها طولاني بشه از اين بابت اون نه تنها از حرف من نرنجيد ، بلكه خوشحال هم شد،چون از ديد اون من محكوم شدم و براي گريز از اين محكوميت ازش خواستم ما رو بحال خودمون بذاره و بره...... شما آثار رنجش رو در چهره اش ديديد؟"
نيكا با سر پاسخ منفي داد و فكر كرد شايد حق با كيانوش باشد . هر چه بود او عمويش را بهتر از نيكا مي شناخت.صحبتهاي آنها نيم ساعت ديگر بطول انجاميد . اما در اين مدت كيانوش هيچ نامي از نيلوفر نبرد و اين دقيقا برخلاف ميل نيكا بود . زيرا او بيش از هرچيز تمايل داشت از او بشنود ، ولي گفتگوهاي آنها بيشتر در مورد ساختمان، تزئينات آن و كار كيانوش بود . ورود آقاي جمالي رشته صحبتشان را از هم گسيخت ، نيكا او را از صبح نديده بود و از ديدن او متعجب شد چهره جمالي نيز نشان ميداد كه او هم از ديدن نيكا تعجب كرده است .جمالي در مقابل كيانوش سري خم كرد و با بي ميلي به نيكا روز بخير گفت ، نيكا به او خيره شد. مثل هميشه كت و شلوار مشكي و پيراهن سفيد پوشيده بود و كفشهاي واكس خورده اش برق ميزد لحنش هم مثل هميشه بود، خشك و رسمي.او در حاليكه به نيكا چشم غره ميرفت . به كيانوش اطلاع داد كه مهمانها براي صرف چاي و عصرانه در باغ منتظر آن دو هستند آنها نيز از جاي برخاستند و با هم به باغ رفتند از آن لحظه كه كيانوش صندلي را براي نيكا عقب كشيد ، او را به نشستن دعوت كرد . ديگر هيچ برخوردي ميان آن دو صورت نگرفت .با اصرار فراوان كيانوش و خانواده اش دكتر پذيرفت شام را هم در منزل آنها صرف نمايد و بعد با كيانوش نزد نيكا آمد و سوال كرد برنامه اي در منزل ندارد؟ نيكا به دكتر براي پذيرفتن اين دعوت اعتراض كرد و گفت:
" ممكن است ايرج براي شام بمنزل آنها بيايد."
ناگهان چهره كيانوش تيره گرديد، غضبناك به نيكا نگريست و گفت:
" با منزل تماس بگيريد اگر ايشون بودند ، خودم ميرم دنبالشون."
و بعد با همان لحن خشك و عصبي كه نيكا را مي رنجاند از او خواست تا همراهش شود و تلفن كند . نيكا تشكر كرد و اظهار داشت كه با مستخدمين هم ميتواند اينكار را انجام دهد.ولي كيانوش تنها با تحكم گفت:
"راه بيفتيد."
آنها بار ديگر بداخل ساختمان بازگشتند . اين بار كيانوش در سكوت كامل حركت ميكرد و نيكا بدنبال او روان بود. كيانوش او را به اتاقي راهنمايي كرد.داخل اتاق يك ميز چوبي برنگ قهوه اي تيره با كنده كاري هاي زيبا قرار داشت . پشت آن يك صندلي گردان چرمي و بر رويش يك تقويم رو ميزي ، يك قلمدان بسيار زيبا، چند جلد كتاب و چند پوشه و در گوشه ديگرش كنار گوشي تلفن يك كامپيوتر بچشم ميخورد نيكا حدس زد آنجا اتاق كار كيانوش باشد. او به تلفن اشاره كرد و خود بر روي مبل چرمي كنار اتاق نشست و پلكهايش را روي هم فشرد ، نيكا پيش رفت و گوشي را برداشت و شماره خانه را گرفت . در حاليكه مطمئن بود هيچ كس گوشي را بر نخواهد داشت . چند لحظه اي گوشي را در دستش فشرد ، ولي بيهوده بود بالاخره ارتباط را قطع كرد . رو به كيانوش كرد. او چنان بي حركت نشسته بود كه گويا بخواب رفته است. نيكا آرام آرام به او نزديك شد و آهسته گفت:
" كسي جواب نميده."
كيانوش بي آنكه چشمهايش را باز كند زمزمه كرد:
"خيالتون راحت شد؟"
نيكا بجاي آنكه پاسخي دهد گفت:
" ميتونم برم؟"
- به اين زودي از اينجا خسته شديد؟
- نه اين چه حرفيه؟
- براي چي اصرار كرديد كه بريد؟ من سعي كردم امروز بشما خوش بگذره ولي ظاهرا موفق نبودم .
- اصلا اينطور نيست باور كنيد به من خيلي خوش گذشت.
- پس براي چي بهانه مي آريد كه بريد؟
- بهانه نبود ، من فقط نظرم رو گفتم.
- هم شما و هم من خوب مي دونيم كه علت عدم حضور ايرج خان در جمع ما چيه؟ اون نظر مساعدي نسبت به من نداره، جز اينه؟
نيكا نمي دانست چه بگويد . بنابراين سكوت كرد. او چشمانش را گشود و ادامه داد:
" شما مي دونستيد ايشون منزلتون نيستند . پس به اين نتيجه مي رسيم كه صحبتهاي شما بهونه ايه براي رفتنتون."
- من نميخواستم بيش از اين مزاحم شما بشم . شما از مصاحبت با ديگران زود دلتنگ مي شيد . اين رو از ظاهرتون براحتي ميشه فهميد.
- اين هم يه بهانه ديگه...... خوب راه رو كه بلديد ، لطفا منو تنها بذاريد.
نيكا پاسخي نداد و در سكوت از اتاق خارج شد . از همان راهي كه آمده بود بازگشت و بباغ رفت و مساله نبودن ايرج را با مادر در ميان گذاشت آنگاه در گوشه اي تنها نشست ساعتي گذشت ، ولي از كيانوش خبري نشد و ظاهرا براي كسي هم مهم نبود، زيرا دكتر با مهندس مهرنژاد و كيومرث خان و افسانه با خانم مهرنژاد سرگرم بودند. و در اين ميان تنها او بود كه هم صحبتي نداشت و منتظر كيانوش بود . ولي اين انتظار بطول انجاميد و او تا زمان صرف شام مهمانانش را تنها گذارد . وقتي بر سر ميز غذا نشست عذرخواهي مختصري نمود و از مهمانان خواست تا از خود پذيرايي نمايند.ميز غذا چون وقت نهار مملو از غذاهاي متنوع و رنگارنگ بود، و شام نيز در محيطي دوستانه صرف شد اما در حين صرف شام نيز كيانوش كلامي با نيكا سخن نگفت، چهره اش را غباري از اندوه پوشانده بود . نگاهش بر عكس صبح خسته مي نمود. بعد از صرف چاي مهمانها كم كم براي رفتن آماده شدند و مهندس مهرنژاد از خدمتكار خواست به راننده اطلاع دهد براي رساندن مهمانها آماده شود. خانواده مهرنژاد بگرمي با دكتر و خانواده اش وداع كردند، تنها در اين ميان كيانوش باز هم غايب بود وقتي آنها داخل باغ شدند نيكا كيانوش را ديد كه انتظار آنان را مي كشيد . دكتر پيش آمد تا با او نيز خداحافظي كند اما كيانوش لبخند زد و گفت:
" در خدمتتون خواهم بود."
نيكا دانست كه او قصد دارد آنها را شخصا بمنزل برساند و اين برايش لذتبخش بود . بزودي آنها داخل اتومبيل كيانوش جاي گرفتند و ماشين درحاليكه خانم مهرنژاد پيوسته از كيانوش ميخواست آرام براند براه افتاد.ماشين سكوت دلنشين خيابانهاي شب زده را درهم مي شكست و پيش مي رفت كيانوش در سكوت مي راند، نيكا در آينه صورت مغموم او را مي ديد و لبهايش را كه گويي بهم دوخته شده بودند . از سكوت خسته شده بود . دلش ميخواست كيانوش را وادار به صحبت كند . براي همين آهسته پرسيد:
" آقاي مهرنژاد شما چرا خودتون رو بزحمت انداختيد؟"
كيانوش لحظه اي سربلند كرد و از آينه نگاهي به نيكا انداخت . او احساس كرد در اين نگاه كلام و مفهوم خاصي نهفته است كه او نميتواند بفهمد:
" دلم براي منزلتون تنگ شده، ميخواستم يه باره ديگه اونجا رو ببينم "
بعد رو به دكتر كرد و ادامه داد:
" خيلي كه تغيير نكرده؟"
- نه، مثل سابق، شما كه سري بما نمي زنيد.
- از اين به بعد مزاحمتون خواهم شد، فرصت زياده.
بازهم سكوت برقرار شد ، تكانهاي آرام ماشين نيكا را به عالم خواب مي كشاند در اينحال او بي اختيار آنچه را كه از دفتر خاطرات كيانوش خوانده بود، مرور ميكرد و همه آنچه را از او شنيده بود در ذهن خود تصوير مي نمود، با آنكه هرگز عكسي از نيلوفر نديده بود، براحتي او را در ذهن خود مجسم مي نمود. دكتر به آهستگي با كيانوش شروع به صحبت كرد. شايد راجع به وضعيت روحي و بيماريش سوال ميكرد اما نيكا اشتياقي به شنيدن نداشت و بيشتر ترجيح مي داد به روياي خود بپردازد حتي آرزو ميكرد راه طولاني تر شود تا او همچنان در اينحال باقي بماند وقتي چشمانش را گشود تا خانه راهي نمانده بود.
*****
- همين كه گفتم .
نيكا رو در رويش ايستاد و فرياد زد:
" بيخود گفتي."
ايرج كمي جا خورد، ولي بروي خود نياورد و او هم فرياد كشيد:
" تو همسر من هستي ، هرجا برم باهام مي آيي."
- من پا اون طرف مرز نمي ذارم، حتي اگه تو به من وعده بهشت بدي!
- گوش كن دختر، ما مي ريم پيش شادي ،تو تنها نخواهي بود.
- اون كه رفته پشيمونه، حالا تو مي خواي بري پيشش.
- من مطمئنم تو پشيمون نمي شي.
- من به تضمين تو اعتماد ندارم، از اون گذشته تو چطوري ميتوني مادرت رو با اينحال مريض رها كني و بري؟
- اون ديگه بخودم مربوطه.
- پس حرفهاي اساسي كه ميخواستي بزني اينها بود، تو در اين چند ماه منو ديوونه كردي، ديگه نميتونم تحمل كنم، هر روز يه ساز ميزني، ببين ما قبل از ازدواج راجع به اين مساله به توافق رسيده بوديم.
- مي دونم ، ولي تو بايد كمي منطقي باشي، من اينجا نمي تونم كار كنم.
- قحطي كار اومده؟
- كاري كه مناسب من باشه، بله.
- مگه حضرت والا كي هستي؟ چقدر پر مدعا!
- با من بحث نكن.
- جدي؟
- اگه نميايي باشه مساله اي نيست من تنها ميرم.
- به جهنم هر قبرستوني دوست داري برو.
- باشه ميرم و تا زمانيكه قول اومدن ندي، برنميگردم.
- مطمئن باش اين خبر و تو خوابم نخواهي شنيد.
- ما مي ريم مي بيني.
- نِ ....... مي ....... ريم
نيكا از درخارج شد و آنرا محكم به هم كوفت. ايرج نيز بدنبال او دويد . او پله ها را با سرعت طي كرد و از روي مبل داخل هال كيفش را برداشت . ايرج مقابلش ايستاد و گفت:
" حالا كجا؟"
- ميرم خونه خودمون
- صبر كن تا مادرت بياد
- هر وقت اومد بگو من رفتم خونه.
- مادرت شب اينجا مي مونه.
- بمونه ، من نمي مونم .
- هر طور ميل خودته ، ولي سعي كن به حرفهام فكر كني
خون نيكا بجوش آمد و فرياد زد:
" ساكت شو!"
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
و بعد بي آنكه خداحافظي كند دوان دوان از منزل خارج شد. وقتي پايش را به كوچه گذاشت ديگر نتوانست خود را كنترل كند و بشدت شروع به گريستن كرد . عابرين با تعجب به او نگاه ميكردند. او نگاهش را به آسمان پر ابر دوخت و باز هم گريست. احساس شكست و خستگي ميكرد. قدمهايش چنان سست و لرزان بود كه گويا در ميان ابرها قدم بر ميداشت . زماني به اين سو و آني بسوي ديگر متمايل ميشد و تنه اي از عابري ميخورد و بي اعتنا به راهش ادامه مي داد. در اين لحظات به سر چهارراهي رسيد ، ولي همچنان بي تفاوت و بي حوصله قدم به خيابان گذاشت . راننده اي كه از مقابل مي آمد عابري را ديد كه گويا در خواب قدم بر ميدارد با آنكه فهميد او ابدا متوجه خيابان نيست، اما از آنجا كه سرعتش بسيار زياد بود نتوانست بموقع اتومبيلش را متوقف سازد و در مقابل ديدگان حيرتزده اش دخترجوان به هوا پرتاب شد و با شدت بر زمين خورد. راننده لحظه اي به جسم بيهوش او نگريست، و شيارهاي خون كه تا چندين متر آنطرف تر پاشيده شده بود توجهش را بخود جلب كرد. ديدن مصدوم در ميان آن همه خون باعث شد كه ناگهان ترس بر وجودش چنگ بيندازد.بي اختيار پايش را برپدال گاز فشرد و قبل از آنكه ناظرين بتوانند كاري انجام دهند از صحنه گريخت.
در بخش اورژانس بيمارستان تمام وسائل مصدوم بررسي گرديد، اما آدرسي از او بدست نيامد . تنها در داخل كيف پولش كارت ويزيتي بنام شركت بازرگاني مهرنژاد و آقاي كيانوش مهرنژاد پيدا شد. مسئولين بيمارستان بلافاصله با آن شماره تماس گرفتند و منشي شركت از پشت خط پاسخ داد:
" شركت بازرگاني مهرنژاد بفرماييد."
- ببخشيد خانم اونجا آقايي بنام كيانوش مهرنژاد كار مي كنند؟
- بله ايشون رئيس شركت هستند
- ميتونم با اين آقا صحبت كنم؟
- شما؟
- از بيمارستان تماس مي گيرم
- وقت قبلي داشتيد؟
- خيرخانم
- در اينصورت متاسفم ، ايشون الان در جلسه مهمي شركت دارند
- يعني در شركت نيستند؟
- چرا هستند ، اما تاكيد فرمودند كسي مزاحمشون نشه
- خانم محترم الان وقت اين حرفا نيست مساله مرگ و زندگي در ميونه
- ولي..............
- ولي نداره خواهش ميكنم عجله كنيد.
منشي با اكراه از جاي برخاست و بطرف اتاق كنفرانس رفت و در زد و داخل شد ماجرا را با كيانوش در ميان گذاشت مرد جوان ناگهان احساس دلهره كرد و بسرعت اتاق كنفرانس را ترك كرد و گوشي را برداشت.
- الو وقت بخير، من كيانوش مهرنژاد هستم،با من امري بود؟
- پس آقاي مهرنژاد شماييد؟
- بله
- من از بيمارستان.......... زنگ ميزنم ساعتي پيش مصدومي رو به اينجا آوردند،ايشون تصادف كرده و بشدت مجروح شده، در وسايلش ما كارت شما رو پيدا كرديم، اگر امكان داشته باشه سري بما بزنيد و مصدوم رو شناسايي كنيد.
- الساعه خدمت ميرسم، ولي ميشه لطف كنيد و مشخصات مصدوم رو بگيد.
- خانمي هستند بنظر بيست و دو سه ساله، ولي متاسفانه نشونه خاص ديگه اي نيافتيم
- مي تونم سوالي بكنم؟
- البته.
- لطفا سوال كنيد در دست ايشون انگشتر برلياني با حروف))n (( وجود داره؟
- اجازه بديد.
كيانوش احساس كرد صداي ضربان قلب خود را ميشنود هر لحظه آرزو ميكرد كه پاسخ منفي بشنود بالاخره بار ديگر صدا برخاست كه مي گفت:
" بله آقا ، درسته"
سرش گيج رفت و ديگر وقت را تلف نكرد و با گفتن جمله " همين الان مي آم." تماس را قطع كرد.خودش هم نفهميد مسير بين شركت و بيمارستان را چگونه طي كرد، آنقدر با عجله از شركت خارج شد كه حتي فراموش كرد ماجرا را براي منشي خود توضيح دهد.در طي مسير با آخرين سرعت حركت ميكرد، بي محابا از چراغ قرمزها مي گذشت و خيابانهاي يكطرفه را ورود ممنوع طي ميكرد، تا آنكه بالاخره مقابل بيمارستان رسيد با سرعت پياده شد و بداخل بيمارستان دويد. يكراست به قسمت اطلاعات رفت و سراغ نيكا را گرفت . سرپرستار بخش به او اطلاع داد كه دختر جوان بايستي هر چه سريعتر به اتاق جراحي روانه شود و زمانيكه او كنجكاوانه حالش را پرسيد ، پرستار وضعيت بيمار را وخيم و بحراني اعلام كرد. كيانوش با سرعت به دنبال كارهاي تشكيل پرونده رفت. لحظاتي بعد او نيكا را بر روي برانكار ديد، چهره اش خون آلود و رنگ پريده بنظر مي رسيد، لحظه اي به لكه هاي بزرگ خون روي ملحفه سفيد خيره شد و احساس دل آشوبه كرد، بدنبال برانكار به راه افتاد ، پشت در اتاق بالا و پايين رفت و با حالتي عصبي سيگار كشيد، مردي كه كنار سالن ايستاده بود و به او مي نگريست نزديكتر آمد و پرسيد:
" مصدم چه نسبتي با شما داره؟"
كيانوش لحظه اي سكوت كرد نمي دانست چه بايد بگويد ، بي اختيار گفت:
"خواهرمه"
- تصادف كرده؟
- بله
- راننده كجاست.
اين جمله بخاطر كيانوش آمد كه فراموش كرده جزئيات قضيه را پي جويي نمايد بنابراين ضمن عذر خواهي از مرد بطرف اطلاعات بيمارستان رفت و از پرستار بخش راجع به مساله سوال كرد و چون او اظهار بي اطلاعي نمود. طبق راهنماييش به نگهباني بيمارستان رفت. در اتاقك نگهباني مرد جواني برايش توضيح داد كه راننده مجرم از محل حادثه گريخته، ولي مسئولين با استفاده از اطلاعات شاهدين حادثه بدنبال او هستند ، در حين صحبت او،چشم كيانوش به گوشي تلفن خورد و بياد آورد كه بايد خانواده دكتر را در جريان قرار دهد. از نگهبان اجازه خواست و با موافقت او شماره منزل دكتر را گرفت و منتظر پاسخ ماند اما هرچه انتظار كشيد پاسخي نشنيد. نااميدانه گوشي را برجاي خود گذاشت و به جلوي در اتاق عمل بازگشت.
*****
- ايرج مادر، پس چرا نيكا نيومد؟
- چه مي دونم
- يعني چه؟
- ايرج جان نيكا چيزي بشما نگفت؟
- نه.
- حرفتون شده
- نه بابا، چرا انقدر سوال پيچم مي كني؟
- من دلم شور ميزنه الهه خانم، نيكا عادت به اين كارها نداره، هيچوقت بي اطلاع من تا دير وقت جايي نمي مونه.
- حالا هم كه دير نشده زن دايي، مي آد
- نه ايرج جان، من ديگه نمي تونم منتظر بمونم، ميرم خونه شايد اونجا باشه.
- ايرج بلند شو ماشين رو روشن كن، منم مي آم افسانه جون، شايد حدست درست باشه.
- زياد عجله نكنيد الان اون مياد اينجا، ما مي ريم اونجا ، هر دو سرگردون مي شيم.
- ايرج هم بي ربط نميگه افسانه جون اگه موافقي نيم ساعت ديگه منتظرش بمونيم ،اگه نيومد اونوقت همه با هم مي ريم منزل شما، هر جا باشه پيداش مي كنيم.
افسانه با ترديد پذيرفت و بار ديگر برجاي نشست و چشم به عقربه هاي ساعت دوخت
*****
با آنكه عقربه هاي ساعت ديواري بيمارستان بسيار كند حركت ميكرد، اكنون بيش از 4 ساعت از زماني كه نيكا را به اتاق عمل برده بودند، مي گذشت . كيانوش دو بار ديگر با منزل دكتر تماس گرفته بود،ولي هر دو بار بي نتيجه بود. او احتمال مي داد كه عيب از خطوط تلفن باشد، بنابراين تصميم گرفته بود بمحض پايان عمل بمنزل آنها برود. و در همان حال سعي ميكرد افكار درهم ريخته اش را سامان دهد كه ناگهان در اتاق عمل باز شد، بطرف در دويد و اما بيرون آمدن برانكار او را برجاي ميخكوب كرد، خيره خيره به تخت روان نگاه كرد و نيكا را با سري پانسمان شده و صورتي متورم و كبود بر چهره اش را چنان هول انگيز ساخته بود كه سيگار از لاي انگشتان كيانوش بر زمين افتاد . چهره نيكا نشان مي داد كه در جدالي سخت با مرگ دست و پنجه نرم مي كند . كيانوش به قطرات سرم كه آهسته آهسته از شيلنگ مي گذشت خيره شد و مسير آنرا تا دستان نحيف دخترجوان دنبال كرد ناگهان درخشش نگين انگشتري روي دستش توجهش را بخود جلب كرد، اين همان انگشتري بود كه به نيكا هديه كرده بود ولي تا كنون آنرا در دستش نديده بود، با اينحال امروز زماني كه نشانه هاي بيمار را مي پرسيد بي اختيار سراغ آنرا گرفته بود و دست لرزانش را پيش برد و ملتمسانه گفت:
" بخاطر خدا طاقت بيار دختر"
با رسيدن به اتاق مراقبتهاي ويژه بار ديگر ناچار به توقف گرديد، درست در همان حال بخاطر آورد بايد سري به دكتر بزند. فراموش كرده بود نتيجه عمل را جويا شود و در دل خود را بخاطر اين قصور سرزنش كرد و سراسيمه بسوي اتاق دكتر دويد. قبل از آنكه سوالي كند با ديدن چهره دكتر وضعيت بيمار را دريافت ، با اينحال ضمن تشكر از دكتر احوال نيكا را پرسيد،دكتر ابتدا پرسيد:
" شما چه نسبتي با بيمار داريد؟"
- ايشون دختر يكي از دوستان بنده هستند.
كيانوش عمدا جمله اش را بي تفاوت بيان كرد تا اعتماد دكتر را براي بيان واقعيت بخود جلب كند دكتر درحاليكه به چهره رنگ پريده و لرزان جوان مي نگريست گفت:
"واقعا؟ شما آنچنان آشفته ايد كه من تصور كردم همسر يا نامزد شماست."
- خير اينطور نيست
- پس حتما به دوستتون و دخترش خيلي علاقمنديد؟
- من زندگيم رو مديون ايشون هستم
دكتر سري تكان داد و با تاسف گفت:
"گوش كنيد آقاي....
- مهرنژاد هستم
- چي فرموديد؟
- مهرنژاد، كيانوش مهرنژاد.
- شما با آقاي كيومرث مهرنژاد نسبتي داريد؟
- بله ايشون عموي بنده هستند.
- مي دونيد بيشتر از 50% سهام اين بيمارستان متعلق به ايشونه؟
كيانوش نام بيمارستان را با محتويات حافظه اش چك كرد، ناگهان بخاطر آورد و دستپاچه گفت:
بله ، بله
- پس چرا زودتر آشنايي نداديد؟ رئيس بيمارستان از ديدن شما خرسند خواهند شد.
كيانوش بي حوصله پاسخ داد:
" متشكرم ، فعلا از اون بگيد."
- بله همونطوركه عرض كردم خيلي متاسفم كه نمي تونم خبر خوشي بشما بدم ما هر چه از دستمون مي اومد انجام داديم ، ولي تا زماني كه به هوش نياد نمي تونم اظهار نظر قطعي كنم، وضعش خيلي وخيمه ، يك شكستگي عميق در جمجه، دو شكستگي شديد در ران و زانوي پاي راست كه باعث شده استخوان حتي از گوشت پا بيرون بزند و اين وضع بسيار وخيمه ، بعلاوه كوفتگي شديد در ناحيه شانه، بازو ، پاي چپ و همينطور دو دنده شكسته ، اما آنچه منو بيش از همه نگران كرده ، وضعيت ترك جمجمه و آسيب احتمالي به مغزه و بعد از اون شكستگي هاي وحشتناك پا، اگر هم جان سالم به در ببره، گمونم بايستي تا مدتها بستري باشه و درد كشنده اي رو تحمل كنه .
كيانوش سرش را بزير انداخت و بزحمت از روي صندلي برخاست و بي آنكه كلامي بگويد از اتاق خارج شد در همين حال پرستار بخش بسوي او آمد و گفت:
" همراه بيمار، نيكا معتمد شما هستيد؟"
- بله
- بيمارتون نياز شديد به خون داره، شما مي تونيد بهش خون بديد؟
- البته
- گروه خونتون چيه؟
- +o
- پس مشكلي نيست دنبال من بياييد.
كيانوش بدنبال پرستار براه افتاد و با خود انديشيد :
" بعد از اين كار بايد حتما بمنزل دكتر بروم، آنها مسلما نگران هستند."
افسانه گوشي را بر زمين گذاشت و بانگراني گفت:
"الهه خانم جواب نمي ده چه خاكي بر سرم كنم؟"
- شايد تلفنتون خرابه خيلي وقتها اينطور ميشه اون هفته يادته ما هي زنگ ميزديم فكر كرديم خونه نيستيد ، ولي شما گفتيد خونه بوديد، تلفنتون قطع بوده....... نگران نباش ، نيكا يا اينجا مي آد يا ميره خونه خودتون ، جاي ديگه اي نداره
- من هم از همين ميترسم اينطور كه معلومه اون نه اينجاست نه خونه حالا چه كنم؟
- خونسرد باش زن، الان ايرج رو خبر ميكنم ،ميريم سري به خونتون مي زنيم، من مطمئنم اونجاست
- ساعت از 9 گذشته ، چرا نيكا زنگ نميزنه؟
- لابد فكر كرده شما شام اينجا مي موني ، از اون گذشته اين وقت شب اگه تلفن خراب باشه چطور از خونه بياد بيرون و تو اون خيابون تلفن گير بياره؟
- اگه خونه هم باشه باز دل من شور ميزنه، خونه ما كه حفاظ درست و حسابي نداره ، خدا اين مسعود رو خير بده با اين بلايي كه بسر ما آورد و آواره مون كرد.
عمه از آشپزخانه بيرون آمد و فرياد زد:
" ايرج ....... ايرج"
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
ايرج از پله ها پايين آمد، اكنون آثار نگراني در چهره او نيز هويدا بود، ولي با اينحال اميدوار بود نيكا صرفا بخاطر لجبازي با او آنها را بي خبر گذاشته باشد. نزديك مادرش شد و گفت:
" بله"
- ايرج جان آماده شو بريم خونه دايي
- چشم من آماده ام اگه شما حاضريد ماشين رو روشن كنم؟...... زن دايي شام خورد؟
- نه بابا ، زن بيچاره با اين همه دلهره مگه ميتونه شام بخوره....... كاش لااقل مسعود اينجا بود!
- حالا دايي نيست، من كه هستم ، امر بفرماييد
- فعلا بريم خونه دايي ، شايد اونجا باشه.
چند لحظه بعد هر سه در سكوت بسوي منزل دكتر مي رفتند ، چنين بنظر مي آمد كه اضطراب لبهاي هر سه نفرشان را بهم دوخته بود، هرچه به مقصد نزديكتر مي شدند ، دلهره مادر نيكا افزون مي گرديد، هر چه سعي ميكرد بخود بقبولاند كه او در منزل است ، دلش گواهي نمي داد. كم كم نماي خانه از دور هويدا شد افسانه از همان جا دريافت كه چراغ اتاق نيكا خاموش است، اما شجاعت ابراز اين حقيقت را نداشت و آشكارا مي لرزيد و بخود اميد مي داد كه دخترش در طبقه اول باشد. ايرج جلوي در توقف كرد. بازهم نوري از هيچ روزني خارج نمي شد . افسانه سراسيمه بطرف در حياط دويد و چندين مرتبه بطور ممتد زنگ زد ، ولي پاسخي نشنيد ، آنگاه ديوانه وار خود را بردر كوفت و فرياد كشيد:
" نيكا ، نيكا"
ايرج و مادرش سعي كردند او را آرام سازند ، الهه خانم گفت:
" افسانه جان آروم باش هنوز كه اتفاقي نيفتاده."
- زن دايي كليد رو بديد شايد خواب باشه.
افسانه در ميان گريه ضجه زد:
" خواب اون هم 10 شب؟ نيكا هميشه تا ديروقت بيداره."
با اينحال دست در كيفش كرد و كليد را بسمت ايرج گرفت، ايرج در را باز كرد و با سرعت وارد شد ، افسانه ناي برخاستن از روي زمين را نداشت ، الهه خانم زير بغل او را گرفت و ياريش كرد ، افسانه به او تكيه كرد و داخل حياط شد ، اما هنوز چند گامي نرفته بودند كه ايرج با چهره اي درهم بازگشت و گفت:
" نيست بريم ، اينجا موندن بي فايده است . دستمون از همه جا كوتاهه"
افسانه احساس سر گيجه كرد و چشمانش سياهي رفت ، تعادلش را از دست داد و نقش بر زمين شد . الهه خانم و ايرج بزحمت او را بداخل ماشين بردند و كمي آب به صورتش پاشيدند بمحض آنكه چشمانش را باز كرد با صداي بلند شروع به گريستن كرد و گفت :
" جواب مسعود رو چي بدم؟ دخترم كجاست؟"
- آروم باش زن دايي ، خودتون رو كنترل كنيد.
- نمي تونم ..... نمي تونم
ايرج سوئيچ را گرداند و ماشين بحركت در آمد . افسانه سعي كرد آرام باشد با دقت بخيابان نگاه كرد، شايد در اين دقايق نيكا مي آمد . هنگاميكه به پيچ سر خيابان رسيدند . ماشيني از مقابلشان پيچيد و برايشان بوق زد، اما ايرج بي اعتناد به راهش ادامه داد افسانه خانم گفت:
" ايرج جان مثل اينكه با ما كار داشت."
بعد رو به عقب برگشت، ماشين دور زده بود و بدنبال آنها مي آمد و برايشان چراغ ميزد، ناگهان چيزي بخاطر افسانه رسيد و فرياد زد:
" نگه دار كيانوشه."
- خوب باشه ، تو اين موقعيت اون رو كم داشتيم.
در اين لحظه ماشين به كنار آنها رسيد شيشه پايين آمد و چهره كيانوش نمايان شد كه مي گفت:
ايرج خان، منم كيانوش
ايرج بظاهر لبخند زد و ماشين را به كنار خيابان هدايت كرد. كيانوش نيز چند متر جلوتر از او توقف كرد. ايرج قبل از آنكه كيانوش به جلوي پنجره برسد گفت :
" فعلا بهش چيزي نگيد."
در همين لحظه كيانوش جلوي پنجره رسيد خم شد و چون هميشه مودبانه گفت:
سلام شب خوش.
ايرج بي حوصله پاسخ داد:
سلام شب شما هم بخير
كيانوش نمي دانست چطور آغاز كند . بنابراين با من و من گفت:
" منزل بوديد؟
ايرج با همان لحن قبلي پاسخ داد :
" بله حالا هم جايي مي ريم ، خيلي هم عجله داريم ."
با وجود سفارشات ايرج ، افسانه خانم ادامه داد:
" كيانوش جان به ما كمك كن نيكا گم شده."
ايرج به زن داييش چشم غره رفت وخواست چيزي بگويد كه كيانوش گفت:
" اتفاقا من هم براي همين مسئله مي خواستم خدمت برسم."
برق اميدي در چشمان افسانه درخشيد ، ولي ايرج بر آشفت و گفت:
" پس به خونه تو آمده؟"
- نه
- پس چي؟
- من امروز شركت بودم كه......
- كه چي؟
- اگر موافق باشيد به ماشين من تشريف بياريد در راه همه چيز رو توضيح ميدم.
افسانه پياده شد. الهه خانم و ايرج هم از او تبعيت كردند . مادر نگران بلافاصله پرسيد:
" فقط يك كلمه بگيد كه بر سر نيكا چي اومده؟ حالش خوبه؟"
- آروم باشيد خانم معتمد ، متاسفانه نيكا خانم تصادف كردند ، ولي حالا حالشون خوبه.
افسانه بازهم به گريه افتاد و ايرج با پرخاش گفت:
" چرا تو رو خبر كرده؟"
- منو خبر نكرده ، ظاهرا كارت ويزيت من توي كيف نيكا خانم بود ، مسئولين بيمارستان منو خبر كردن.
- كارت ويزيت شما؟ حتما خودتون بهش داديد نه؟ شايدم پيش شما اومده.
كيانوش ديگر نتوانست خونسردي خود را حفظ نمايد و اينبار با عصبانيت پاسخ گفت:
" خير من هرگز ايشون رو ملاقات نكردم، حتي تماس تلفني هم با هم نداشتيم ، فعلا هم تصور نمي كنم وقت اين حرفها باشه ، اگه الان شما نمي آيي من خانم معتمد رو ميبرم."
افسانه خانم نيز به تائيد گفته هاي كيانوش گفت:
" بريم كيانوش خان، عجله كنيد..... خواهش ميكنم زودتر، ميخوام دخترم رو ببينم ."
كيانوش و افسانه خانم براه افتادند ، پس از آنها الهه خانم با چهره اي متعجب بحركت در آمد و ايرج نيز بناچار درهاي ماشین را قفل كرد و به سوي ماشين كيانوش حركت كرد . آنها با سرعت سوارشدند و كيانوش براه افتاد. افسانه بلافاصله پرسيد:
خوب آقاي مهرنژاد از نيكا بگيد.
- همونطور كه گفتم نيكا خانم امروز بعد از ظهر با يه اتومبيل تصادف كردند و آسيب ديدند ، ايشون رو به بيمارستان منتقل كردند .
- خيلي آسيب ديده؟
- نه خانم معتمد نترسيد، فقط استخوان پاي راستشون شكسته.
- فقط همين يعني واقعا دخترم زنده است؟
- من بشما اطمينان مي دم .
- شما چه ساعتي خبردار شديد؟
كيانوش بي آنكه به ايرج نگاه كند پاسخ داد:
" ساعت 3/5"
- پس چرا زودتر بمن خبر ندادي ؟
كيانوش كه از سوالات كسل كننده ايرج به تنگ آمده بود ، بي حوصله گفت:
- چطور مي تونستم بشما اطلاع بدم؟ چندين مرتبه با منزل دكتر تماس گرفتم ،اما كسي جواب نداد، از شما هم آدرسي نداشتم . حالا هم به اميد خراب بودن تلفن به اينجا اومدم و تصادفا شما رو ديدم............ راستي خانم معتمد آقاي دكتر كجا تشريف دارند؟
- اون با يك گروه تحقيق رفته شمال كشور ........... بايد بهش اطلاع بدم.
- فردا اينكار رو ميكنيم
- بله ، بله..... آقاي مهرنژاد شما با نيكا صحبت كرديد ؟ چي گفت؟ چطور شد كه تصادف كرده؟
- متاسفانه من با ايشون صحبت نكردم خانم
- چطور؟
- ايشون بيهوش بودند.
افسانه فرياد كشيد :
" بيهوش ، شما كه گفتيد....."
- بله ، ولي نترسيد، چون علت بيهوشي عمل پاش بوده فقط همين ....... متاسفانه راننده متواريه، ولي شاهدين ماجرا گفتند كه ظاهرا نيكا خانم خيلي بي توجه از خيابان عبور ميكردن و غرق در افكارخودشون بودند ، يكي از شاهدين به مامورين گفتند چندين متر قبل از چهارراه با دختر جواني برخورد كرده كه در خيابون گريه ميكرده ، اون حتي احتمال داده كه دختر قصد خودكشي داشته، مامورين دراين مورد از من سوال كردند ولي من كاملا رد كردم....... معذرت ميخوام خانم معتمد امروز اتفاقي براي نيكا خانم افتاده بود؟
افسانه و الهه خانم هر دو به ايرج نگريستند و پاسخي ندادند . ايرج كه متوجه نگاههاي آن دو شده بود ، دستپاچه گفت:
" نه هيچ اتفاقي نيفتاده"
كيانوش همه چيز را دانست . با خشم به ايرج نگاه كرد و پايش را تا آخرين حد بر روي پدال گاز فشرد . ماشين از جا كنده شد و زوزه كشان سينه جاده را شكافت و پيش رفت.
*****
دو هفته بود كه دختر جوان در اتاق مراقبتهاي ويژه در جدال با مرگ تلاش مينمود، ولي ظاهرا مرگ پنجه هاي هولناك خود را براي ربودن بيماري كه چون فرشتگان با سري باند پيچي شده و رخساري مهتابي بر روي تخت خفته بود گشوده بود. در اين مدت او غرق در ميان تجهيزات پزشكي توسط سرم و لوله تغذيه مي شد، ولي با اينحال از اندام زيبايش تنها پوستي بر استخوان مانده بود.هر روز پرستاران بخش زن جواني را مي ديدند كه از صبح زود پشت در اتاق او مي ايستاد . به اميد ديدن او از پشت شيشه لحظه شماري ميكرد، اما زمانيكه اين اجازه به او داده مي شد، او تنها قادر بود آني چشم بر چهره جوانش بدوزد. جواني كه اينك شايد تمام بخش مي دانستند در آستانه مرگ است . و پدرش، قامت او خميده تر از روز اول مي نمود . او از دو سو آماج غصه ها بود، از سويي همسرش كه مي بايست در اين شرايط بحراني تكيه گاه او مي شد و از سوي ديگر دختر جوانش كه تنها ثمره زندگيش بود، مرد چنان ماتم زده بود كه حتي قدرت فراهم نمودن مايحتاج پزشكي دخترش را هم نداشت. در اين موقع آن جوان مي آمد با آمدن او نگاه پرستارها خصوصا پرستاران جوان بسويش جلب مي شد. جواني زيبا، متين ، مودب ، ابتداي امر آنها تصور ميكردند او نامزد بيمار است ، اما در برخورد هاي بعدي با ايرج همه متوجه شدند كه او تنها دوست اين خانواده است و آنها نمي دانستند چگونه است كه اين دوست اينطور دلسوزانه آنها را ياري مي نمايد؟ او از صبح يار و نديم خانواده مجروح بود، براي تهيه مايحتاج بيمار به او مراجعه ميشد و او بدون از دست دادن وقت همه چيز را مهيا مي نمود. هر شب ساعتي پس از آنكه ستارگان درخشش هميشگي خود را در آسمان از سر مي گرفتند ، او خانواده دكتر را بمنزل مي رساند و پس از آن نگهبان بيمارستان جواني را مي ديد كه در ميان اتومبيل خود زير پنجره هاي ساختمان بيمارستان شب را به صبح مي آورد ، گاهي نيمه شبها او را مي ديد كه در خيابانهاي خالي قدم ميزند و چشم بر پنجره اتاقها مي دوزد. در اين ميان پيرمرد ، جوان را به صرف چاي دعوت ميكرد. او ساعتي را در اتاقك نگهباني ميگذراند ، اما كمتر جمله اي بينشان رد و بدل ميشد.پيرمرد گويا حال كسي را كه عزيزي در بيمارستان آن هم درحال احتضار داشته باشد خوب مي دانست براي همين هم او را چندان بحرف نمي كشيد و جالب آن بود كه هرگز نپرسيده بود بيمار با او چه نسبتي دارد؟
صبح روز پانزدهم او خسته تر از هر روز از پله هاي بيمارستان بالا آمد در اين مدت ديگر همه او را مي شناختند او جسته و گريخته نامش را از اين و آن مي شنيد و ناچار بود با آنها احوالپرسي نمايد چون روزهاي گذشته سبد زيبايي از گل سرخ در دست داشت. اينكار هر روز او بود كه به اميد به هوش آمدن بيمار برايش گل مي آورد ، ولي گلها پژمرده مي شدند. بي آنكه نگاه بيمار حتي بر شاخه اي از آنها بيفتد، ولي او نااميد نمي شد. و هر روز اين عمل را تكرار ميكرد. آن روز هم جلوي در اتاق ايستاد، هنوز ملاقات كنندگان ديگر بيمار نرسيده بودند ، با كسب اجازه از پرستار مثل هر روز داخل اتاق شد لحظه اي بر چهره نيكا خيره ماند و پس از آن سبد گل را كنار تختش نهاد و آهسته گفت:
" امروز ديگه نذار اينها خشك بشن. با يه نگاه به ما و اين گلها جون بده ، خواهش ميكنم نيكا ، فقط يك لحظه چشمات رو باز كن"
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
حریم عشق-فصل پنجم :
بعد آهسته در را گشود، همچنان كه نگاهش بر روي صورت رنگ پريده دختر جوان ثابت مانده بود ، از اتاق خارج شد و با نارضايتي در را بست. از انتهاي راهرو پرستاري بسمت اتاق مراقبتهاي ويژه آمد و در را گشود، اما قبل از آنكه داخل شود كيانوش خود را به او رساند، صبح بخير گفت و از وضعيت بيمار پرسيد . پرستار سري تكان داد و داخل شد.به كيانوش نيز اشاره كرد كه دنبالش برود و او بار ديگر وارد اتاق شد. پرستار وضعيت دستگاهها را چك كرد و چيزهايي يادداشت نمود. رو به كيانوش كرد و گفت:
"آقاي مهرنژاد متاسفانه فعاليت مغزي بيمار خيلي ضعيفه."
- به من بگيد خانم ....... بگيد كه اون............. زنده مي مونه .
پرستار شانه هايش را بالا انداخت و براي سرباز زدن از جواب قاطع گفت:
" مرگ و زندگي دست خداست."
كيانوش بطرف تخت نيكا رفت بالاي سر او ايستاد و زمزمه كرد:
" تو زنده مي موني، من مي دونم."
بعد بدنبال پرستار از اتاق خارج شد . در انتهاي راهرو دكتر ، همسرش و ايرج را ديد كه بطرفش مي آمدند با سرعت به استقبال آنها رفت.
*****
بر فراز درّه او را مي ديد پاي بر سنگهاي سست نهاده بود و به بيكرانه هاي آسمان چشم دوخته بود. ميخواست فرياد بزند و او را از خطر آگاه سازد، ولي تنها دهانش را باز ميكرد و صدايي از حنجره اش خارج نمي شد. ناگهان سنگ زير پايش لغزيد و او بر زمين افتاد و بسوي درّه سرازير شد ، اما در آخرين لحظه به شاخه خشكي چنگ زد و آويزان شد . او فرياد مي كشيد و كمك ميخواست ، بطرفش دويد ، دويدن بر روي صخره هاي سخت كار آساني نبود و پيوسته بر زمين مي افتاد ، ولي باز بر مي خاست و مي دويد خون از كف دستهايش جاري بود و سوزشي شديد در زانوانش احساس ميكرد و باز همچنان مي دويد ، ولي او ديگر فرياد نمي كشيد بلكه در سكوت به شاخه مي نگريست كه ريشه اش لحظه به لحظه از دل خاك بيرون مي آمد، به نزديكش رسيد ، ناگهان شاخه از ريشه در آمد بطرف شاخه خيز برداشت و در آخرين لحظه با تمام قوا به آن چنگ زد، او موفق شده بود.با دستان خون آلودش مچهاي دستش را گرفت و فرياد كشيد:
" بيا بالا نيكا، بيا بالا."
از خواب پريد بجاي كوهستان در ميان اتومبيلش بود. چند لحظه اي طول كشيد تا بخود آمد ناباورانه به اطرافش نگاه كرد، ساختمان بيمارستان زير باران پاييزي دلگيرتر از هميشه بنظر مي رسيد. با وجودي كه تمام تنش را از عرق خيس كرده بود احساس گرما ميكرد. كاپشنش را از روي صندلي عقب برداشت و تنش كرد و زيپ آنرا تا انتها بالا كشيد . در ماشين را باز كرد و قدم به خيابانهاي خيس و باران خورده گذاشت . صداي ترانه باران و آهنگ ناودانها كوچه و خيابانهاي خالي از رهگذر را پر كرده بود. باران با شدت به سر و صورتش خورد، تمام تنش مي لرزيد . با تمام قدرت بسوي بيمارستان شروع به دويدن كرد. نفس زنان به ساختمان رسيد . دربان با تعجب به او نگريست ، ولي او آنچنان آشفته شده بود كه دربان بخود جرات نداد چيزي بپرسد منتظر آسانسور نماند و با سرعت از پله ها بالا رفت. طي كردن 5 طبقه آنهم با آن سرعت سبب شد چندين مرتبه ساق پايش با پله ها برخورد كند و درد زمين خوردنهاي عالم رويا را برايش تداعي نمايد . با اينحال باز هم دويد . به راهروي طبقه پنجم كه رسيد پرستار بخش حيرت زده به سويش دويد و گفت :
" آقاي مهرنژاد شما چتون شده؟"
- بايد..... بايد نيكا رو ببينم...... حالشون چطوره؟
- خوبه ، شما خيس شدي . بذاريد براتون حوله بيارم
- لازم نيست
- سرما مي خوريد
- خواهش ميكنم خانم پرستار اجازه بديد ببينمش
- اول....
- نه اول اون
- حالا كه اصرار داريد ، باشه ، بيايد .
پرستار همچنان متعجب همراه كيانوش وارد اتاق شد ، جوان يكراست بسوي تخت بيمار رفت . بالاي سرش ايستاد . پرستار كنارش آمد و پرسيد:
" خيالتون راحت شد؟"
- بله متشكرم........ مي دونيد من................. من خواب بدي ديدم و نگران شدم
- شايد علتش آشفتگي اعصابتونه، شما به استراحت نياز داريد
كيانوش بي آنكه نگاهش را از صورت نيكا بردارد پاسخ داد:
" بله ، امكان داره."
ناگهان احساس كرد پلكهاي نيكا ميلرزد ، دستپاچه گفت:
" مي بينيد پلكهاش ميلرزه."
- تصور مي كنيد ، اون در شرايطي نيست كه چشماش رو باز كنه
- ولي من ديدم
اين جمله را در حال نشستن كنار تخت ادا كرد و بسيار آرام ادامه داد:
"نيكا..... نيكا چشمات رو باز كن."
بازهم پلكهاي بيمار لرزيد و اين بار آنچنان مشهود بار كه حتي پرستار هم متوجه شد ، نزديكتر آمد و گفت:
" بازهم صداش كنيد ظاهرا عكس العمل نشون مي ده."
كيانوش با صدايي لرزان بار ديگر زمزمه كرد:
" نيكا..... نيكا چشمات رو باز كن ، سعي كن."
بيمار اين بار به وضوح پلكهايش را برهم فشرد پرستار گفت:
ممكنه به زودي بهوش بياد اين نشونه خيلي خوبيه من بايد به دكتر اطلاع بدم.
كيانوش ذوق زده گفت:
مي دونستم ، مي دونستم موفق مي شه.
پرستار وضعيت دستگاهها را چك ميكرد كه بار ديگر در مقابل چشمان حيرتزده و پر اشك كيانوش پلكهاي بيمار لرزيد و بالا رفت ، او براي لحظه اي چشمانش را گشود ، ولي تنها آني و باز پلكهاش روي هم افتاد، كيانوش سرش را بر لبه تخت بيمار گذاشت . او اكنون بوضوح گريه ميكرد.
*****
با آنكه خفتن بر روي صندلي اتومبيل عضلاتش را خسته و دردناك نموده بود، احساس نشاط ميكرد. از زمانيكه بيدار شده بود سرحال بود، يادآوري و تجسم صحنه اي كه نيكا چشمهايش را گشود به او اميد مي داد و به وجدش مي آورد و احساس ميكرد آنروز ، روز خوشي خواهد بود. اول از همه چون هر روز سري به نيكا زد و از وضعيتش پرسيد. پرستار به او خبر داد كه فعاليتهاي مغزي بيمار در حد چشمگيري افزايش يافته و او اين خبر را به فال نيك گرفت و شادمان سري به شركت زد . حتي منشي ها و مشاورينش نيز دانستند كه او پس از 20 روز سر حال و قبراق به شركت امده، ولي او تنها ساعتي آنجا ماند و دوباره به بيمارستان بازگشت و با دكتر ، همسرش و ايرج پشت در اتاق نيكا برخورد كرد. با گشاده رويي با آنها احوالپرسي نمود. او چنان سرحال مي نمود كه تعجب ديگران را برانگيخت تا آنجا كه علت اين نشاط ناگهاني را از او جويا شدند. كيانوش لبخندي چون هميشه كمرنگ بر لب نشاند و پاسخ داد:
" من خبر خوشي براتون دارم."
- اينكه فعاليت مغزي دخترم افزايش يافته؟
- اينكه بله ، ولي من ميخواستم بگم دختر شما شب گذشته لحظه اي بهوش اومدند.
هر سه نفر با حيرت به او نگاه كردند و افسانه با بغض و ترديد پرسيد:
" راست مي گيد؟"
- بله.
ايرج در حاليكه سعي ميكرد صحبتهاي كيانوش را رد كند .گفت:
" اگه اينطوره چرا پرستار به ما چيزي نگفت."
- نمي دونم شايد چون اون لحظه پرستار شيفت شب اينجا حضور داشتن...... ولي اين مسئله بايد در پرونده شون ذكر شده باشه."
باز هم نگاههاي آنها پرترديد بود كيانوش با تعجب گفت:
" حرفهاي منو باور نمي كنيد؟"
خانم معتمد پاسخ داد:
" باور مي كنم، باور مي كنم."
و بعد از شادي به گريه افتاد. ايرج به كيانوش نزديك شد و پرسيد:
" شما اين چيزها رو از كجا مي دونيد؟"
كيانوش لحظه اي ترديد كرد آنگاه گفت:
" با پرستار تماس گرفتم."
- كدوم پرستار؟
- پرستار شيفت شب
- چه وقت؟
- معلومه ديشب
- يعني شما نيمه شب با بيمارستان تماس گرفتيد
- بله چون در روز فرصتي پيش نيومد........... حالا مگه اشكالي داره؟
- نه ولي دلم ميخواد بدونم شما براي چي انقدر نگران نيكا هستي و حتي نيمه هاي شب از خواب بلند مي شي و احوالش رو ميپرسي. در حاليكه من چنين كاري رو نمي كنم.
كيانوش نگاهي غضبناك به او كرد و پاسخ داد:
" شما هرچه ميخواهيد مي كنيد بمن مربوط نيست ولي من زندگيم رو به پدر اين دختر مديونم و بايد به او كمك كنم."
آنگاه بي آنكه منتظر جواب او بماند چند قدم بسمت دكتر كه مشغول صحبت با پرستار بود برداشت. دكتر روي گرداند وگفت:
" كيانوش جان خانم مي گن همين روزها نيكا بهوش مياد."
كيانوش با خود گفت:
" شايد همين امروز."
- چيزي گفتيد.
- گفتم اميدوارم بزودي بهوش بيان
اما آن روز هم خورشيد با آسمان آبي وداع گفت و اختيار را بدست شب سپرد، ولي او بهوش نيامد . ايرج بعد از ظهر بمنزل رفت، كيانوش نيز نزديك غروب دكتر و همسرش را كه اكنون روزنه اي از اميد در دلشان مي درخشيد به منزلشان برد، ولي خود بار ديگر به بيمارستان بازگشت و يكسره به اتاق نيكا رفت و بالاي سرش ايستاد . لحظه اي درنگ كرد. پرستار داخل شد و گفت:
آقاي مهرنژاد شما منزل نمي ريد؟
- ميرم يه ساعت ديگه
- بريد استراحت كنيد. ما مراقب بيمار شما هستيم
- مي دونم ، اما فكر ميكنم امروز بهوش بياد.
- ولي الان تقريبا روز تموم شده
- نه هنوز وقت هست . من يكساعت ديگه با اجازه شما منتظر مي مونم اگه بهوش نيومد ميرم.
- هر طور ميل شماست .
پرستار سرم خالي را با سرم پر ديگري تعويض كرد و شتاب قطرات را كنترل نمود. هنگام خروج بار ديگر رو به كيانوش كرد و گفت:
فراموش نگنيد اگه بيمار بهوش اومد ما رو خبر كنيد.
- حتما
- شب بخير
- شب شما هم بخير
با رفتن او كيانوش بار ديگر كنار تخت دختر جوان نشست . دقايق در سكوت سپري مي شد و او در انتظاري سرد و كشنده بسر ميبرد نگاهش بر روي صورت مهتابي بيمار ميخكوب شده بود و در انتظار عكس العملي از او مضطربانه لحظات را ميشمرد. نگاهي به ساعتش كرد دقايقي بيشتر تا 9 نمانده بود. ديگر بايد ميرفت ظاهرا حدس او اشتباه بود و امروز همچون ديگر روزها سپري شد و او بهوش نيامد . با خستگي بسيار از جاي برخاست ، براي آخرين بار نگاهش را بر روي ملحفه سفيد بالا برد تا بصورت رنگ پريده بيمار رسيد ، احساس كرد كسي او را به ماندن ترغيب مي كند، اما ديگر نمي توانست درنگ كند بايد مي رفت ، اولين قدم را كه برداشت بنظرش رسيد در آخرين لحظات پلكهاي بيمار لرزيد، براي همين دوباره سر گرداند، ولي او همانطور آرام خفته بود . گامي دگر برداشت ، اما نتوانست سومين قدم را بردارد بار دگر بازگشت و بالاي سر او ايستاد. ناگهان ديد كه او سعي ميكند چشمانش را بگشايد، صورتش را نزديكتر برد و با دقت به او نگريست ، سپس آرام صدايش كرد:
" نيكا، نيكا"
تلاش بيمار سبب شد او با اميد بيشتري بازهم نامش را بر زبان آورد . دختر جوان بسختي چشمانش را گشود و لبهايش لرزيد، گويا ميخواست چيزي بگويد ، اما كيانوش صدايي نشنيد ، باز هم صدايش كرد.نيكا همه جا را تار مي ديد، تمام نيرويش را در چشمانش جمع كرد، چهره اي مقابلش شكل گرفت و آن خطوط درهم به سيماي انساني تبديل شد، اما او نشناخت. بزحمت لبانش را تكان داد. كيانوش كلماتي گنگ شنيد و احساس كرد او مادرش را ميخواند . كنار تخت نشست و با لحني نوازشگر گفت:
" نيكا منم كيانوش."
نيكا باز هم ناله كرد و چشمانش را برهم نهاد. كيانوش انديشيد كه او بار ديگر از هوش رفته ولي او باز هم چشمانش را باز كرد و اين بار كلام ديگري گفت كه كيانوش تعبير كرد آب ميخواهد ولي نمي دانست چه بايد بكند، آيا مي توانست به او آب بدهد؟ ناگهان بخاطر آورد كه بايستي پرستاران را مطلع كند ، بطرف در دويد و فرياد زد:
" پرستار........ پرستار."
پرستار اطلاعات به او چشم غره رفت و پرستار شيفت شب از اتاقي بيرون دويد و پرسيد:
"چي شده؟"
- اون...........اون بهوش اومده و............ آب ميخواد، چكار بايد بكنم؟
- دنبال من بياييد .
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
صفحه  صفحه 2 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Privacy love | حريم عشق


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA