انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 5 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

Privacy love | حريم عشق


زن

 
لحظه اي بيگانه وار بر من نگريست و بعد فرياد كشيد :
تو ناصر خان نيستي؟ پس براي چي اومدي اينجا ؟ من گفتم ناصر خان بياد تا باهم زالوها رو بكشيم، زود باش برو بيرون، زود باش.
همچنان فرياد مي كشيد و قصد داشت مرا بيرون براند. مستاصل شده بودم. تصميم گرفتم او را ترك كرده و هر چه زودتر در پي علاجش بر آيم،ولي من كه وضعيت اسفبار ناصر را در آسايشگاه هاي رواني ديده بودم، چطور ميتوانستم عزيزترين كسانم را روانه آنجا كنم؟بهر حال كار معالجه بسختي آغاز گشت. در ابتدا مادرش نميخواست باور كند كه يكدانه فرزندش را بايد بدست روانپزشكان بسپارد، و حالي بمراتب بدتر از كيانوش داشت. ولي پس از مدتي بناچار تسليم خواست پزشكان شد. معالجات اوليه در منزل و با پرستاري مادرش انجام گرفت، ولي با وخامت وضع برايش دو پرستار استخدام گرديد. ولي گذر زمان و بدتر شدن حال او اين حقيقت تلخ را به اثبات رساند كه منزل مكان مناسبي براي درمان نمي باشد، و ناچار او را به آسايشگاه انتقال داديم . و اين در حالي بود كه ديگر هيچكس را نمي شناخت جز زالوهايي كه پيرامونش در حركت بودند ، خونش را مي مكيدند و عذابش مي دادند و او براي نابودي آنها خود را بر در و ديوار مي كوبيد.
يكماه ونيم از بستري شدنش در آسايشگاه مي گذشت، ولي هنوز هيچ تفاوتي در وضع او ايجاد نگشته بود كه هيچ، بنظر مي آمد روز به روز بدتر هم ميشود. سرانجام كيوان تصميم گرفت او را براي ادامه معالجه به سوئيس بفرستد و همينطور هم شد، اكنون چند ماهي است كه او در يك آسايشگاه معتبر در خوش آب و هواترين نقطه سوئيس بسر ميبرد. پزشكان نهايت تلاش خود را بكار گرفته اند، ولي او هنوز هم گاه گاه با زالوها درگير ميشود و خود را به در و ديوار مي كوبد و همچنان با ناخن قسمتهاي مختلف بدنش را مي كند تا محل نيش زالوها را از بين ببرد. بنظر ميرسد كيانوش عزيز ما براي هميشه از دست رفته باشد، ولي من نميخواهم او ناصري ديگر شود نه. نه. نمي گذارم!
شنبه 24 شهريور
روزگار عجيبي است اكنون هشت ماه از بستري شدن كيانوش در آسايشگاه دور افتاده شهر زوريخ مي گذرد، و بالاخره او آرامشي نسبي يافته است، ديروز از سوئيس بازگشتم. خداي من كيانوش چقدر پير شده. موي شقيقه هايش كاملا سفيد شده بود و صورتش پر از چين و چروكهايي گرديده كه هركدام راوي يك دردند. جاي آمپولهاي آرام بخش و مسكن روي بدنش پينه بسته و مصرف بيش ازحد قرصهاي آرامبخش او را به معتادين شبيه نموده، اما با اينحال براي اولين بار توانست مرا بشناسد. ما مدتي با هم در پارك قدم زديم و جالب آنكه او بلافاصله سراغ نيلوفر و شهريار را از من گرفت و من در حاليكه تمايلي به دادن پاسخ نداشتم ناچار به گفتن اين جمله كه:
تا آنجا كه مي دونم ديگه ايران نيستند،
اكتفا كردم .حتي به او نگفتم كه نيلوفر آپارتمانش را فروخته و ديگر باز نميگردد . او لحظه اي مكث كرد و بعد لبخند كمرنگي زد. من موضوع صحبت را عوض كردم او با تك جمله هايي با من هم صحبت شد . هنگام بازگشت دكترش گفت:
برادر زاده شما تا پايان ماه آينده مرخص خواهد شد مي توانيد ببريدش.
با تعجب به او نگاه كردم و گفتم:
ولي حالش هنوز خيلي خوب بنظر نميرسه.
- بله مي دونم ولي در حال حاضر ما بيش از اين نمي توانيم براش كاري كنيم. اگر اينطور دور از شما و خانواده و وطن اينجا بمونه ،افسردگيش بيشتر مي شه، بهتره برگرده ايران ولي من توصيه ميكنم بازم يه چند ماهي تحت نظر يه روانپزشك حاذق باشه.
من هم اعلام موافقت كردم و اكنون با وجودي كه از بازگشت او خوشحالم اما در دلم نوعي احساس هراس موج مي زند و براي عاقبت اينكار نگران هستم
دوشنبه 23 مهر
ديروز بالاخره كيانوش بازگشت. همه به استقبالش رفتيم و از او استقبال گرمي بعمل آورديم، اما او فقط نگاهمان ميكرد،از من خواست تا بسرعت فرودگاه را ترك كنيم و من دانستم كه فرودگاه براي او يادآور خاطرات تلخي است بنابراين بخواست او با سرعت راه خانه كيوان را در پيش گرفتيم، ولي او با اصرارخواست تا بخانه خودش برود و باز قدم در عمارتي گذاشت كه سنگ سنگ آنرا به عشق نيلوفر بنا نهاده بود.كيوان تصميم داشت بمناسبت بازگشت او روز جمعه 27 مهر مهماني باشكوهي ترتيب دهد ولي من به شدت مخالفت كردم، وقتي او علت را جويا شد گفتم كه روز27 مهر سالروز آشنايي نيلوفر و كيانوش است و اگر با من مشورت ميكردي ، مي گفتم كه اجازه دهي لااقل تا آن روز كيانوش در آسايشگاه بماند جملات من هراسي در دل همه برانگيخت و من در چشمان آنها وحشتي عجيب را بوضوح مشاهده كرده ام
شنبه 28 مهر
ديشب تا ديروقت همه بيمارستان بوديم.مي دانستم كه بالاخره نحسي اين روز دامان همه ما را خواهد گرفت. ما يكبار ديگر با عنايت خداوند توانستيم كيانوش را از آغوش مرگ جدا كنيم. روز جمعه ما همه از صبح سعي كرديم با او ارتباط برقرار كنيم اما او حاضر نشد، ما را بپذيرد. مستخدمين ما را از وضعيت او مطلع مي ساختند و هربار از سلامتش مطمئن مي شديم. حوالي غروب دلگير جمعه احساس اضطراب و دلهره اي عجيب به دلم چنگ انداخته بود . ديگر نتوانستم تحمل كنم ،با سرعت بمنزل كيانوش رفتم. چهره مستخدمينش بسيار نگران بود و جمالي گفت كه يكساعتي است كيانوش در را به روي خود قفل نموده و به هيچ كس اجازه ورود نمي دهد.گفتم:
مگه از صبح در قفل نبود؟
و او پاسخ داد:
چرا ولي هربار كه در مي زديم آقا جواب مي داد ، ولي الان ساعتيه كه پاسخي نمي دن.
با شدت به در كوبيدم و چند بار نام او را با صداي بلند تكرار كردم، ولي پاسخي نشنيدم بر سر جمالي فرياد كشيدم:
معطل چي هستي در رو بشكن
و او همان كار را كرد بسرعت وارد اتاق شدم و كيانوش را روي تختخوابش يافتم در حاليكه پيرامونش را عكسهاي نيلوفر پر كرده بود و در دستش خودنويس يادگار او بود. ملحفه اش غرق در خون بود و رگ مچ هر دو دستش را زده بود. صورتش چون گچ سفيد و بدنش يخ زده بود ولي هنوز نبضش بسيار ضعيف ميزد. نمي دانم چطور او را به بيمارستان انتقال داديم . فقط زماني بخود امدم كه دكترش گفت:
خوشبختانه خطر برطرف گرديد.
بهر حال من در آخرين لحظات توانستم مانع آن شوم كه اينبار كيانوش جانش را در روز تولد عشقش به نيلوفر هديه كند.
پنج شنبه 10 آبان
حال كيانوش رو به بهبود است بزودي از بيمارستان مرخص ميشود. امروز كه به ملاقاتش رفته بودم لبخند دردآلودي زد و گفت:
هيچوقت بخاطر اينكار نمي بخشمت
من با صداي بلند خنديدم وگفتم:
برعكس من فكر ميكنم اين بهترين كار در تمام مدت زندگيم بود . حالا ديگه تو واقعا پسر من هستي . چون خودم بهت زندگي دادم .
لحظه اي سكوت كرد و گفت:
ولي من از اين به بعد زندگي نخواهم داشت فقط زنده هستم، مطمئن باش كه من به آخر خط رسيده ام.
پاسخش دلم را به درد آورد ولي سعي كردم با او بحث نكنم
يكشنبه 4 آذر
ديروز در اوج نا اميدي روزنه اي از اميد در دلم درخشيدن گرفت. اينكه مي نويسم نا اميدي از جهت كيانوش است. زيرا او همچنان به انزواي خود ادامه مي دهد. نه سرگرمي و نه تفريحي و نه حتي مهماني نزديكترين اقوام. او همچنان خود را در سراي نيلوفري محبوس گردانيده.)سراي نيلوفري نامي است كه پيش از اين كيانوش براي آن عمارت پيشكشي انتخاب كرده بود و حالا بجاي سراي نيلوفري آنجا زندان كيانوشي است.(
بهر حال وضعيت او همه ما را نگران ساخته بود و كوشش ما براي پيدا كردن يك روانپزشك متبحر هنوز بجايي نرسيده بود تا اينكه ديروز دكتر بهروزي يكي از دوستانم را برحسب اتفاق در خيابان ديدم . نمي دانم چرا تابحال بفكر او نيفتاده بودم. او روانشناس حاذقي است. وقتي حال كيانوش را پرسيد برايش توضيح دادم كه او همچنان دچار كابوسهاي شبانه ميشود،از سر درد شديد عصبي رنج ميبرد. و رعشه رهايش نميكند. بعد از او خواستم كه معالجه كيانوش را دنبال كند او لحظه اي فكر كرد و بعد گفت:
من حرفي ندارم ولي دكتري بمراتب بهتر از خود سراغ دارم ، اگر او معالجه كيانوش را بپذيرد من اطمينان دارم كه خوب خواهد شد.
دستپاچه گفتم:
هرچه بخواهد به او مي دهم ، فقط كاري كن كه او قبول كند.
لبخندي زد و گفت:
مساله پول نيست، مساله اينجاست كه او طبابت را رها كرده و در حومه شهر زندگي ميكند .
نا اميدانه نگاهش كردم و مستاصل پرسيدم:
يعني هيچي!
لبخندش اميدوارم كرد و بعد به من قول داد ، با دكتر صحبت كند خوشبختانه امروز تماس گرفت و گفت توانسته با دكتر صحبت كند . حالا قرار است تا در يك روز جمعه كه احتمالا جمعه همين هفته است به ديدار دكتر معتمد برويم. و من اكنون بسلامت كيانوش بسيار اميد دارم. راستي چند بار است كه كيانوش دفترش را از من ميخواهد و من امشب آنرا به او پس خواهم داد تنها چيزي كه بعنوان آخرين جمله ميتوانم بنويسم اين است:
اين سرانجام پر درد يك آشنايي بود.
قطره اشك ديگري از روي گونه نيكا سر خورد . دفتر را ورق زد و باز خط آشناي كيانوش كه آخرين سطور دفتر را نگاشته بود، توجهش را جلب كرد. بنظرش رسيد كه كيومرث خوب مي نويسد، ولي نوشتار كيانوش همچون لحنش صميمانه تر بنظر مي رسيد با اشتياق آخرين سطور را از نظر گذراند.
مي داني چرا تاريخ نزده ام، چون زمان را گم كرده ام . همه چيز را گم كرده ام. نيلوفرم را گم كرده ام. نوشته هاي كيومرث را خواندم. همه چيز را نوشته بود جز احساس درهم شكسته من، همه چيز خوب توصيف شده بود.مي داني همه چيز مثل يك كابوس بود و چه كابوس وحشتناكي . خداي من چرا اين بلا بر من نازل شد؟ نيلوفرم را كدام مرداب از من جدا كرد؟ روح زندگيم در كدام مرادب فرو شد كه هرگز باز نخواهد گشت. من به چه گناهي بايد زنده به گور شوم و تا پايان عمر در دخمه اي بنام زندگي جان بكنم. گاهي فكر ميكنم از همه چيز متنفرم، حتي از نيلوفر ، ولي آخر مگر ميشود او زندگيم، هستيم، روحم و تمام وجودم بود، چطور ميتوانم از او متنفر باشم! همه مي گويند فراموشش كن ولي آخر چگونه؟ نيلوفر آمده بود كه برود و من نمي دانستم، اكنون او رفته ، ولي با خود همه چيز مرا برده است، كاش شركت مهرنژاد را مي برد، ولي احساس و روح و اشتياق مرا براي زندگي باقي مي گذاشت. حالا من ديگر هيچ ندارم چون نيلوفر را ندارم. دكتر جديد چه ميتواند به من بدهد؟ نيلوفرم را؟ من فقط او را كم دارم. نيلوفر، هيچ وقت تو را نخواهم بخشيد فقط يك كلمه به من پاسخ بده، آخر چرا؟
آخرين كلمه اي كه بر دفتر نگاشته شده بود يك چراي بسيار بزرگ بود بر آخرين برگ ريزش قطرات اشك كاملا مشهود بود، حتي جوهر برخي كلمات را پخش كرده بود و نيكا از لا به لاي كلمات ريشه درد را در وجود كيانوش مي ديد. دفتر را بست و با صداي بلند شروع به گريه كرد آنقدر گريه كرد كه به هق هق افتاد و نفهميد كه چه وقت خواب او را در ربود.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
نيكا با صداي آرامي كه او را بنام ميخواند ، چشمانش را گشود، احساس كرد پلكهايش ضخيم و سنگين شده، شايد چشمانش باد كرده بود نگاهش را به بالاي سرش دوخت. كيانوش با چهره خسته ولي لبخندي زيبا كنارش ايستاده بود.
- سلام نيكا خانم بالاخره بيدار شدي؟
نيكا با ديدن او بياد دفتر افتاد و بغض گلويش را فشرد، تا حدي كه نمي توانست پاسخ كيانوش را بدهد . چقدر دلش براي اين مرد ميسوخت. به زحمت و بيشتر با اشاره سر پاسخ سلام او را داد .لبخند جوان عميقتر شد و به خنده گفت:
هنوز از خواب بيدار نشديد؟
- چرا ولي مي دونيد من ......... ديشب دير خوابيدم
احساس كرد كيانوش بقيه جمله اش را حدس زده ، زيرا به او اجازه ادامه دادن نداد و گفت:
معذرت ميخوام كه صبح به اين زودي مزاحمتون شدم راستش پروفسور زرنوش اينجاست.
نيكا نگاهي به دور و برش كرد. جلوي در سه مرد با روپوشهاي سفيد ايستاده و با هم صحبت ميكردند. خيلي دلش ميخواست پروفسور مشهور را ببيند و در همان حال گفت:
باز خودتون رو به زحمت انداختيد كه........
- خواهش ميكنم خانم، حالا آماده ايد؟
- بله
كيانوش بطرف مردان سفيد پوش رفت و گفت:
خوب آقايون بيمار ما آماده هستن.
هر سه مرد رويشان را بطرف نيكا گرداندند.نفر اول دكتر اديب بود، نفر دوم دكتر جهانگيري . نيكا هر دوي آنها را قبلا ديده بود، ولي نفر سوم را كه مرد كاملي با موهاي سفيد و اندامي لاغر و صورتي بشاش بود نمي شناخت. مسلما او پرفسور زرنوش بود، آنها نزديك آمدند، سلام و احوالپرسي و مراسم معارفه بسيار مختصر و سريع انجام شد. پس از آن پروفسور رو به نيكا كرد و گفت:
گوش كن جوون، من آخرين عكسهاي پاي شما رو ديدم، ولي براي انجام معاينه دقيقتري مجبورم گچ پاتون را براي چند ساعتي باز كنم. با اين وضع معاينه دقيق ممكن نيست. خوب موافقيد؟
لحن پروفسور نيز چون چهره اش دلسوزانه و مهربان بود. نيكا به كيانوش نگاه كرد كه منتظر پاسخ او بود. بعد آهسته گفت:
بله ، موافقم.
دكترها با سرعت دست بكار شدند و او را به اتاق ديگري انتقال دادند و ظرف چند لحظه گچ پايش را باز نمودند . نيكا در تماس هوا با پايش احساس مطبوعي داشت. دستش را به آرامي بر روي پوسته هاي پايش كشيد ، دلش نمي خواست بار ديگر پايش را گچ بگيرند .احساس راحتي ميكرد. اما اين راحتي چند لحظه بيشتر طول نكشيد ، زيرا بمحض آنكه او را براي انتقال به اتاقش بر روي تخت روان قرار دادند، آنچنان دردي در پايش پيچيد كه تمام تنش از عرق خيس شد. بهر حال او را به اتاقش بازگرداندند، وقتي داخل اتاق شد كيانوش كه با پروفسور مشغول صحبت بود، بلافاصله جلو آمد و پرسيد:
حالتون خوبه؟
- بله خوبم فقط وقتي تكون ميخورم پام درد ميگيره
كيانوش لبخندي زد و گفت:
همه چيز درست ميشه پاتون خوب ميشه ، نگران نباشيد.
پروفسور جلو آمد ، لبخندي زد و گفت:
خوب جوون آماده اي؟
- بله
بعد ملحفه را از روي پاي نيكا كنار زد. كيانوش بلافاصله بطرف پنجره رفت و پشت به آنها ايستاد. پروفسور كارش را با دقت بسيار آغاز كرد. نحوه معاينه او به گونه اي بود كه براي نيكا تازگي داشت. علاوه بر او دكترهاي ديگر نيز كه دور آنها حلقه زده بودند ، با دقت فراوان به معاينه پروفسور چشم دوخته بودند و گاه گاه سوالاتي ميكردند و پروفسور پاسخ آنها را مي داد. نيم ساعت بعد كار دكتر تقريبا تمام شده بود. اين بار عكسها را برداشت و راجع به آنها آغاز سخن نمود . پزشكان ديگر چون تازه محصليني كنجكاو پي در پي او را سوال پيچ ميكردند و او بي آنكه لحظه اي تفكر كند، پاسخ همه را مي داد. پروفسور از جمع آنان كه همچنان مشغول بحث بودند خارج شد و كيانوش را بسوي خود خواند. او آمد نگاه پر محبتي به نيكا كرد گفت:
زياد كه درد نداشت، داشت؟
نيكا كه هنوز درد مي كشيد بزحمت لبخند زد و با سر پاسخ منفي داد. كيانوش رو به پروفسور كرد و گفت:
در خدمتم
دكتر عكس را بالا گرفت . بر روي قسمتهايي از آن با روان نويس دايره هايي رسم كرد و مشغول صحبت شد. نيكا از صحبتهاي او سر در نمي آورد. زيرا او از اصطلاحات تخصصي استفاده ميكرد كه نيكا هرگز نشنيده بود . نگاهش به كيانوش افتاد، او ظاهرا سراپا گوش بود. ولي نيكا فكر ميكرد : او هم چون من سر در نخواهد آورد اما زمانيكه پروفسور سكوت كرد، كيانوش سوالي پرسيد كه بنظر نيكا به اندازه سخنان پروفسور ، نا آشنا مينمود. پروفسور پاسخش را داد. نيكا با تعجب به او نگاه ميكرد كه بار ديگر با همان اصطلاحات عجيب سوال ديگري كرد و به قسمتهايي از عكس اشاره كرد پاسخ پروفسور اگرچه براي نيكا نامفهوم بود، اما لبخند كيانوش حكايت از رضايت داشت.
پروفسور اين بار رو به نيكا كرد و گفت:
دخترم خوب گوش كن ببين چي مي گم.
- من آماده ام بفرماييد
- مي دونيد به اعتقاد من پاي شما قابل علاجه . اما اين درمان مشروطه به دو مساله است كه اگر اونها رو بپذيري ، بزودي كار رو شروع مي كنيم
نيكا با دلهره پاسخ داد:
اون دو شرط چيه؟
- حوصله در درجه اول و تحمل فراوان بعد از اون. بهبودي پاي شما سرماخوردگي نيست كه با مسكني ظرف يكي دو روز يا حتي يه هفته خوب بشه. گذشته از اون انجام عمل جراحي و خصوصا فيزيوتراپي بعد از اون با درد توامه و اين چيزيه كه بايد ظرفيت تحملش رو در خودتون ايجاد كنيد
سخنان پروفسور را كيانوش با جمله در عوض نتيجه خوبي خواهيد گرفت ادامه داد نيكا لحظه اي بفكر فرو رفت و بعد گفت:
مي پذيرم و سعي ميكنم بيمار خوبي باشم
كيانوش خنديد و گفت:
بدون سعي هم ، شما خوبيد خانم معتمد.
- متشكرم لطف داريد
- خوب جوونها ظاهرا همه چيز براي انجام عمل آماده اس بزودي كارمون رو شروع مي كنيم.
سوالي در ذهن نيكا چرخ مي زد ولي زبانش از بازگو نمودن امتناع ميكرد بالاخره دل را به دريا زد و پرسيد:
دكتر ميتونم به مسافرت برم؟
لبخندي بر لبان پروفسور نشست و گفت:
كيانوش همه چيز رو برام گفته حقيقتش اگه شما در يك وضعيت روحي عادي بوديد، من هرگز اجازه تحرك بشما نمي دادم ولي با شرايطي كه شما داريد ميتونم تا آخر هفته براي تجديد روحيه به شما وقت بدم، بريد ولي براي روز شنبه اينجا باشيد. با هواپيما سفر كنيد و حتي الامكان از تحرك خودداري كنيد. به هيچ عنوان با عصا راه نريد فقط از ويلچر استفاده كنيد. مواظب باشيد ضربه اي به پاتون وارد نشه . از خم كردن وحركت دادن پاتون بشدت پرهيز كنيد....... راستي كيانوش جان اگه بتونيد خانم رو با كسي همراه كنيد كه اطلاعات پزشكي داره مثلا يه پرستار خيلي بهتره، هم خيالتون راحت مي شه ، هم امكان بوجود اومدن حادثه كمتر ميشه
- خب دخترم چيز ديگه اي نيست كه بخواي بدوني؟
- نه بابت همه چيز از شما متشكرم.
- منم متشكرم و اميدوارم سفر خوبي داشته باشيد . خيلي مواظب خودتون باشيد
- حتما دكتر
- من ديگه مي رم . با من كاري نداريد؟
- نه متشكرم
- پروفسور خيلي لطف كرديد اميدوارم بتونم زحمات شما را جبران كنم
پروفسور كيفش را از روي صندلي برداشت با دست به پشت كيانوش زد و گفت:
بس كن مهرنژاد كوچك
بعد رو به نيكا كرد و ادامه داد:
خدانگهدار،دخترم تلفن منو كيانوش جان بشما مي ده ، در حين سفر اگر اتفاقي افتاد حتما تماس بگيريد.
- متشكرم مزاحمتون مي شم.
پروفسور بطرف در رفت . كيانوش نيز پشت سر او به راه افتاد . لحظه اي رو به جانب نيكا كرد و گفت:
فعلا با اجازه
و بعد هر دو خارج شدند. پرستارها بلافاصله نيكا را به اتاق گچگيري انتقال دادند و ظرف چند لحظه باز چكمه سفيد بلندي قالب پايش به او هديه كردند و به اتاقش باز گرداند . وقتي داخل اتاق شد، كيانوش مقابل پنجره ايستاده بود و به حياط بيمارستان نگاه ميكرد . حالتش به گونه اي بود كه باز نيكا را بياد دفتر خاطراتش انداخت. خودش هم نمي دانست چرا با ياد آوري دفتر، بي اختيار بغض گلويش را مي فشرد و چشمانش را اشك به سوزش وا ميداشت. صداي چرخ برانكار و پرستاران باعث شد كيانوش از عالم خود خارج شود و به جانب آنها باز گردد. پرستاران نيكا را روي تختش قرار دادند و رفتند كيانوش جلو آمد و نيكا گفت:
فكر ميكردم با پروفسور مي ريد.
- به راننده گفتم ايشون رو برسونه ، بعد دنبال من بياد ، ميخواستم راجع به سفر بيشتر صحبت كنيم. اگه تمايلي نداريد و ترجيح مي ديد تنها باشيد با اجازه شما مرخص مي شم .
- شما را بخدا بس كنيد آقاي مهرنژاد اين چه حرفيه؟
كيانوش لبخند زد و نزديكتر آمد. بر لبه تخت نشست و گفت:
پس اخمهاتون رو باز كنيد و من رو به لبخندي مهمان كنيد.
نيكا بي آنكه سعي نمايد بي اختيار لبخند زد و گفت:
حالا خيالتون راحت شد؟
- بله متشكرم. در ضمن خانم معتمد براي 4 بعد ازظهر امروز بليت هواپيما براتون رزرو كردم، البته با اجازه شما
نيكا با تعجب به او نگاه كرد و گفت:
همين امروز؟
- بله
- براي من تنها؟
- نخير براي شما و خانواده تون، خانواده همسرتون و پرستاري كه همراهتون مي ياد،فكر كردم حالا كه فقط چند روز فرصت داريد يك شب هم غنيمته، اشتباه كردم؟
- نه ولي......
- ولي چي؟ راحت باشيد
- راستش آقاي مهرنژاد مشكل اينجاست كه مقدمات سفر مهيا نيست
- همه چيز اونجا هست. شما فقط بايد ساك لباسهاتون رو ببينديد كه براي اون هم تا بعد از ظهر وقت داريد ، فكر ميكنم كافي باشه
- بله ولي مساله پرستار و بيمارستان چي ميشه؟
- خب اين هم كه مشكلي نيست . شما با خيال راحت مي ريد ترتيب كارهاي ترخيص موقتتون رو من و كيومرث مي ديم، ولي در مورد پرستار اين مساله به شما مربوط ميشه. پيشنهاد خاصي در اين مورد داريد؟
- نه من پرستاري رو نمي شناسم
- پس در اين صورت ترتيب اين كار رو هم خودم مي دم.
نيكا لحظه اي بفكر فرو رفت بعد گويا چيز تازه اي بمغزش خطور كرده باشد گفت:
مي شه از پرستاران همين بيمارستان باشه؟
- بله ، چرا كه نه
- من ميتونم از شما بخوام خانم رئوف رو با ما همراه كنيد؟
شنيدن اين نام دل كيانوش را لرزاند و دستپاچه و بي اختيار پرسيد:
چرا ايشون خانم معتمد؟
نيكا باز هم از تغيير حالت كيانوش متعجب شد و با چهره اي پشيمان گفت:
خب اگه اشكالي داره صرفنظر ميكنم من فقط همين طوري ايشون رو پيشنهاد كردم.
كيانوش سعي كرد برخود مسلط شود . بعد گفت:
نه هيچ اشكالي نداره . سعي ميكنم اين كار هم بخواست شما انجام بگيره.
تعجب نيكا هنوز برطرف نشده بود. بنابراين خواست باز هم در اين مورد سخني بگويد ولي كيانوش كه گويا فكرش را خوانده بود قبل از او به حرف آمد و گفت:
باور كنيد هيچ اشكالي نداره..... ايشون كه الان بيمارستان نيستند، هستند؟
- نه
- شماره تلفن منزلشون رو داريد؟
- متاسفانه نه.
- اشكالي نداره، از طريق بيمارستان نشونيشون رو پيدا مي كنم.
- ميترسم باعث دردسرتون بشه
- اينطور نميشه، ولي مطمئن باشيد اگر اينطور شد پيگير قضيه نمي شم و كس ديگري رو معرفي ميكنم
- حتما همين كار رو كنيد
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
كيانوش برخاست و جلوي پنجره ايستاد و گفت:
خوب راننده هم اومد، فكر نميكنم قبل از رفتنتون فرصتي دست بده كه شما رو ببينم، بنابراين بهتره از همين حالا خداحافظي كنم. اميدوارم سفر بشما خوش بگذره، خيلي هم مراقب خودتون باشيد.
- حتما شما هم اگه وقت كرديد سري بما بزنيد...... واقعا نمي دونم با چه زبوني بايد از شما تشكر كنم؟ فكر نمي كنم بتونم لطفهاي شما رو جبران كنم.
- اين چه حرفيه خانم. اين منم كه بايد محبتهاي شما و خانواده تون رو تلافي كنم، با اجازه شما من مرخص مي شم...... خواهش ميكنم ديگه هم از اين حرفا نزنيد فعلا خدانگهدار سركار خانم.
- بسلامت .......... صبر كنيد آقاي مهرنژاد بليتها چه ميشه؟
كيانوش كه كاملا خارج شده بود به داخل اتاق سرك كشيد و گفت:
حق با شماست بر ميگردم.
نيكا لبخندي زد و گفت:
خدانگهدار
كيانوش دستش را در هوا تكان داد و رفت و باز همان احساس ترحم دل دختر جوان را پركرد و فكر قصه زندگي او ذهنش را بخود مشغول داشت و بعد آن بغض سمج كه هميشه با اين فكر مي آمد، اما هنوز چند لحظه اي نگذشته بود كه صداهاي آشنا گوشش را پر كرد. ديدن خانواده و فكر سفر باعث شد كه لبانش را لبخندي از هم بگشايد. او بلافاصله پرسيد:
كيانوش مهرنژاد را نديديد؟
دكتر گفت:
نه ، اومدند؟
- بله صبح زود
- با پروفسور زرنوش؟
- بله
شادي بلافاصله پرسيد:
خب چي گفت؟
- گفت پام بايد يه بار ديگه عمل بشه.
ايرج نگاهي به او كرد و پرسيد:
اطمينان داشت كه اگه يه بار ديگر پات رو عمل كنه نتيجه مي ده؟
- بله كاملا مطمئن بود
- ما رو باش گفتيم زود بريم كه به دكتر برسيم، ولي مثل اينكه اين آقاي مهرنژاد خيلي زرنگتر از ماست!
- مامان جون راجع به مسافرتم پرسيدي؟
- بله مامان گفت ميتونم برم.
شادي با خوشحالي فرياد كشيد:
عاليه! خيلي خوب شد!
مازيار به شادي نگاه كرد و گفت:
عزيزم آرومتر، اينجا بيمارستانه.
- معذرت ميخوام آخه خيلي خوشحال شدم.
همه خنديدند و ايرج گفت:
پس با اين حساب بايد در تدارك سفر باشيم ، برنامه چيه دايي جان؟
- نمي دونم بايد با كيانوش خان هماهنگ كنيم.
نيكا پاسخ داد:
نيازي به هماهنگي نيست . كيانوش همه كارها رو كرده.
- چطور؟
- براي امروز ساعت4، بليت هواپيما داريم ، فكر ميكنم وقتي هم كه برسيم توي فرودگاه منتظرمونه.
- براي كيا بليت گرفته
- براي همه ، حتي يه بليت براي پرستاري كه به پيشنهاد دكتر همراه ما مي آد.
ايرج با غيظ گفت:
بدون اجازه خودمون؟ واقعا كه.
شادي وساطت كرد و گفت:
حالا چه اشكالي داره ايرج جان؟ طفلي زحمت كشيده دردسر ما رو كم كرده.
مازيار هم در تائيد صحبتهاي شادي ادامه داد:
ايرج جان شما كاري داري؟
- نه
- پس همه موافقند؟
- دخترم چي بايد با خودمون ببريم؟
- گفت همه چيز اونجا هست، فقط ساك لباستون رو بايد آماده كنيد .
- پس با اين حساب بهتره بريم سراغ كاراي ترخيص شما.
- نه ايرج احتياجي نيست، چون كيانوش و عموش ترتيب اين كارو هم مي دن
ايرج لبخند پرمعنايي زد و با لحن طعنه آميزي گفت:
خوب بود ترتيب بستن ساكاي ما رو هم مي داد. اينطوري بهتر نبود؟
نيكا به او چشم غره رفت، ولي سوال دكتر جلوي سخنش را گرفت:
نيكا جان پروفسور نگفت كدوم بيمارستان عملت ميكنه؟
- پروفسور كه نه، ولي كيانوش گفت هر بيمارستاني كه خودمون مايل باشيم بشرط اينكه امكانات لازم رو داشته باشه. مي دوني پدر من همين بيمارستان رو ترجيح مي دم، هر چي باشه چند ماهيه اينجا هستم و با همه آشنا شدم، اگه شما مخالفتي نداشته باشيد برگرديم همين جا
- نه دخترم هر طور خودت مايلي.
- خوب مثل اينكه با اين حساب ما كاري اينجا نداريم
- نه شادي جان، توصيه ميكنم هر چه سريعتر به خونه بريد و خودتون رو آماده كنيد
- تو چكار ميكني؟
- هر وقت كاراي ترخيص من تموم شد، زنگ ميزنم به عمه تا بيايد دنبال من .
- بسيار خوب
ايرج نگاه معترضش را به نيكا دوخت . لحظه اي سعي كرد ساكت باشد، ولي نتوانست بالاخره گفت:
مهرنژاد بر ميگرده؟
- بله ، گمونم
- پس بهتره منم بمونم. خوب نيست همه كارها رو براي اون رها كنيم و بريم .
نيكا با آنكه قلبا از اينكار راضي نبود، تنها به گفتن " مگه خونه كاري نداري" اكتفا كرد. و وقتي ايرج پاسخ داد:
كاري كه واجبتر از تو باشه نه.
بزحمت با لبخندي اعلام موافقت كرد . وقتي همه رفتند. ايرج هم دنبال كارهاي نيكا از اتاق خارج شد. تا بقول خودش كارهاي ترخيص او را انجام دهد . هنوز چند لحظه اي از رفتن او نگذشته بود كه خانم رئوف وارد شد . برعكس هميشه روپوش سفيد بر تن نداشت. او با نيكا احوالپرسي گرمي كرد. نيكا ميخواست ماجراهاي صبح را براي او توضيح دهد كه او خود پيشدستي كرد و پرسيد:
براي چي منو انتخاب كرديد؟
نيكا متعجب به خانم رئوف كرد وگفت:
براي چه كاري؟
- براي سفر ، مگه شما از آقاي مهرنژاد نخواسته بوديد من همراهتون باشم؟
- چرا من خواسته بودم..... پس شما همه چيز رو مي دونيد؟
- بله، الان با آقاي مهرنژاد اومدم
- خودش كجاست؟
- منو رسوند و رفت
- خانم رئوف با ما مي آئيد؟
- نمي دونم چي بگم. آقاي مهرنژاد گفت ترتيب مرخصي منو مي ده، ولي نيكا، عزيزم مشكل اينجاست كه من حوصله مسافرت ندارم، بدون دخترم هيچ جاي دنيا به من خوش نمي گذره.
- خوب اونم بياريد
- ولي پدرش نمي ذاره
- خيلي بد شد، من فكر ميكردم شما بهترين همسفر براي من هستيد.
- متاسفم
- نه هركس براي خودش مشكلاتي داره و من نميتونم شما رو مجبور به اين سفر كنم، ولي خيلي خوب مي شد اگه مي تونستيد بيايد
- بله خوب ميشه..... اگر لعيا مي اومد....
چشمان زن جوان را هاله اي از اشك در خود گرفت نيكا هم در چشمان خود نم اشك را احساس نمود. دستهاي پرستار جوان را در دست خود گرفت گفت:
غصه نخوريد، به اميد خدا همه چيز درست ميشه.
در همين حال ايرج وارد شد. خانم رئوف و ايرج با هم مشغول احوالپرسي شدند بعد ايرج رو نيكا كرد و گفت:
هيچ كاري باقي نمونده. بعد از ويزيت دكتر مي ريم كيانوش ترتيب همه چيز رو از قبل داده
بعد كنار تخت نشست. نيكا از او خواست كه از خانم پرستار پذيرايي كند. لحظات به كندي و در انتظار آمدن دكتر به بخش مي گذشت كه تلفن زنگ زد. ايرج گوشي را برداشت :
- بله
- ........
- متشكرم شما خوبيد؟
- .......
- نيكا؟ بله اجازه بفرماييد
بعد گوشي را بطرف نيكا گرفت و گفت:
با تو كار دارند؟
- كيه؟
- نمي دونم
نيكا گوشي را گرفت و شروع به صحبت كرد:
الو!
- سلام كيانوش مهرنژاد هستم
- سلام حالتون خوبه؟ با زحمتهاي ما چه مي كنيد؟
- متشكرم، خواهش ميكنم سركار خانم كدوم زحمت؟ خانم معتمد، خانم رئوف اونجا هستند؟
- بله
- با ايشون صحبت كرديد؟
- بله ، متاسفانه خانم با ما همسفر نمي شن
- اشتباه نكنيد، ايشون ميان
- نه خودشون گفتند بدون دخترشون نميان، متاسفانه اون رو هم نمي تونن بيارن
- مگه ميشه شما يه مرتبه از من چيزي خواستيد براتون انجام ندم؟ امكان نداره به خانم رئوف بگيد، اگه من قول بدم لعيا كوچولو رو بشما ملحق كنم، ميان؟
- گوشي
نيكا گوشي را كمي عقب تر گرفت و سخنان كيانوش را بازگو كرد. خانم رئوف متعجب گفت:
ولي اين امكان نداره.
- بگيد اون با من، ميان يا نه؟
نيكا بار ديگر جمله كيانوش را تكرار كرد پرستار هيجان زده گفت:
البته
- موافقت فرمودند
- خوب به خانم رئوف بگيد. امروز ساعت 4 پرواز دارن، حتما آماده باشن لعيا رو همراه بليت ها ميفرستم فرودگاه
- شما چطور اين كارو مي كنيد؟
- نگران نباشيد، همه چيز درست ميشه. به من اعتماد كنيد. اگه امر ديگه اي نداشته باشيد با اجازه من ميرم به كارهام برسم...... راستي سلام منو به ايرج خان برسونيد. به گمونم منو بجا نياوردند. از جانب من عذرخواهي كنيد فعلا خدانگهدار
او منتظر پاسخ نماند و قطع كرد. نيكا دانست كه كيانوش را حسابي گرفتار كرده است و در حاليكه همچنان در حيرت گفته كيانوش بسر ميبرد، گوشي را روي دستگاه گذاشت . خانم رئوف هيجان زده و متعحب جلو آمد و پرسيد:
چي شد؟ چي گفت؟
- هيچي، گفت لعيا رو ساعت 4 ميفرسته فرودگاه
- خداي من! چطور ممكنه؟
- نمي دونم، منم پرسيدم، ولي فقط گفت به من اعتماد داشته باشيد
ايرج ميان صحبتهاي آن دو پريد و گفت:
آقاي مهرنژاد زيادي روي خودش حساب وا كرده من كه فكر نميكنم كاري ازش بر بياد.
خانم رئوف با تعجب به ايرج نگاه كرد لحظه اي ساكت ايستاد و بعد گفت:
دلم براي لعيا خيلي تنگ شده، كاش آقاي مهرنژاد موفق بشه!
نيكا دلجويانه گفت:
اون موفق ميشه، نگران نباشيد.
*****
هياهوي سالن انتظار، صداي گوشخراش بلند گوها و از همه بدتر نگاههاي مردم نيكا را بشدت كلافه كرده بود و او مدام غر ميزد كه نبايد به اين زودي مي آمدند. هنوز از كسي كه كيانوش گفته بود بليت ها را مي آورد خبري نبود. خانم رئوف با چهره اي مضطرب دائما به اين سو و آن سو نگاه ميكرد،شايد دخترش را بيابد. لحظات به كندي سپري مي شد و نيكا و شادي سعي ميكردند مادر بي قرار را با جملات تسكين دهنده آرام سازند. ولي گويا صحبتهاي آنان هيچ تاثيري در او نداشت. هرچه به ساعت 4 نزديكتر مي شدند، اضطراب زن جوان نيز فزوني مي گرفت . تنها 25 دقيقه تا ساعت 4 مانده بود. شادي بار ديگر نگاهي به اطراف خود كرد و گفت:
خبري نشد نكنه كيانوش دير برسه
- نمي دونم
نيكا بزحمت صندليش را چرخاند و در حاليكه زير لب غر ميزد به پشت سرش نگاه كرد و ناگهان فرياد كشيد:
آه كيانوش اومد.
همه نگاهها به امتداد انگشت نيكا خيره ماند و او هيجانزده ادامه داد:
بچه ، بچه تو بغل كيانوشه ، مي بينيد اون لعيا رو آورده.
كيانوش لبخند زنان نزديك شد و سلام كرد
- آقاي مهرنژاد اين دختر منه؟
- بله خانم رئوف مگه شك داريد؟ من كه گفته بودم اونو ميارم.
زن جوان دستش را براي گرفتن كودك زيبايش جلو برد، ولي او روي گرداند و خود را به سينه كيانوس چسباند و گفت:
عمو.
خانم رئوف عقب كشيد و با چشمان اشك آلود به دخترش خيره شد. نيكا نگاهي به دختر كوچك با آن پيرهن قرمز و موهاي سياه بلند كه بطرز زيبايي در قسمت كنار گوشهايش جمع شده بود كرد و گفت:
دختر خيلي قشنگي داري؟
پرستار با بغض لبخند زد و گفت:
متشكرم نيكا جان.
كيانوش لبخندي زد و گفت:
خانم معتمد موهاش رو خودم مرتب كردم، خوب شده؟
همه خنديدند و دكتر معتمد گفت:
آفرين........... معلومه كه وقت پدر شدنت رسيده. بچه داري رو هم بلدي.
كيانوش با شرم سري تكان داد و لبخند زنان خم شد و به اهستگي به نيكا گفت:
خانم معتمد باور كنيد كه تمام اين مردم بشما نگاه نمي كنند و در مورد شما حرف نمي زنند.
نيكا با تعجب به او نگاه كرد و گفت:
از كجا فهميديد كه من به اين مساله فكر ميكنم؟
كيانوش در حاليكه با لعيا بازي ميكرد گفت:
مشكل نيست از چهره تون
نيكا سعي كرد لبخند بزند. كيانوش به لعيا گفت:
خوب عمو جون حالا برو پيش مامان.
لعيا باز هم روي گرداند و خود را به كيانوش چسباند. كيانوش كودك را نوازش كرد، از جيبش شكلاتي در آورد و به خانم رئوف داد و باز گفت:
مي بيني عروسك قشنگم. اگه بپري بغل مامان. اون شكلات رو جايزه مي گيري.
دختر كوچك نگاهي به شكلات كه در دستهاي خانم رئوف بود، كرد و چشمانش برقي زد ولي با اينحال تمايل به رفتن نشان نداد . كيانوش با آهنگي مهربان و زيبا گفت:
برو ديگه دختر قشنگم برو.
- تو هم مي آي عمو.
لحن بچگانه و زيباي لعيا لبخند بر لبان همه نشاند. در حاليكه احساس ترحم بر قلب تمام ناظرين اين صحنه چنگ ميزد.
- بله عمو منم مي آم، ولي چند روز ديگه، حالا تو برو.
دختر كوچك با اكراه بطرف مادر خم شد.خانم رئوف او را در آغوش كشيد و اجازه داد تا اشكهاي صورت غمزده اش روان شود. لعيا دستي به صورت اشك آلود مادر كشيد و با شيريني گفت:
شكلات مال خودت، گريه نكن، نميخواهم.
كيانوش لعيا را بوسيد و به خانم رئوف گفت:
فكر نميكنم گريه كردن شما جلوي بچه كار درستي باشد
خانم رئوف اشكهايش را پاك كرد و بغضش را بزحمت فرو داد و در حاليكه دخترش را نوازش ميكرد گفت:
چطور تونستيد از اون حيوون بگيريدش .
- داستانش مفصله، در فرصت بهتري براتون مي گم، حالا بهتره بريم فكر ميكنم چند مرتبه شماره پروازتون اعلام شد.
همه آماده شدند. ايرج چرخ نيكا را بحركت در آورد. كيانوش ساك كوچكي به دست خانم رئوف داد و گفت:
اين لباسهاي دختر قشنگ شما.
- اينا از كجا اومده؟ مسلما از خونه پدرش نيومده .
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
حریم عشق-فصل دهم :
كيانوش سكوت كرد نيكا گوشهايش را تيز كرد تا پاسخ را بشنود، چون سكوت طولاني گرديد زن جوان دوباره گفت:
پس زحمت اينا رو هم شما كشيديد ، نه؟ وقتي با اين لباسا و گل سر زيبا ديدمش حدس زدم كه كار شماست.
كيانوش دستانش را جلو آورد و گفت:
بچه رو به من بديد خسته مي شيد.
لعيا با ميل رغبت خود را در آغوش كيانوش انداخت وگفت:
عمو جون
كيانوش او را بوسيد . نيكا به او خيره شده بود و به قلب مهربان و دل شكسته كيانوش مي انديشيد.براي آخرين بار از پنجره به بيرون نگاه كرد. كيانوش برايشان دست تكان داد . لعيا هم تند تند در هوا دستش را تكان مي داد و عمو جان عموجان ميكرد. صداي حركت هواپيما ها كه در گوشش پيچيد، دستش را روي گوشهايش قرار داد و چشمانش را برهم فشرد.
راننده رو به دكتر كرد و گفت:
اونجاست آقاي دكتر رسيديم.
نيكا بسرعت چشمانش را گشود و بسمتي كه راننده اشاره ميكرد نگريست . در زير نور نارنجي خورشيد غروب در سمت چپ جاده ويلايي مدور قد بر افراشت بود. نماي آن سفيد بود، و رگه هايي از انعكاس نور از خود ساطع ميكرد، گويا لباسي از پولك نقره اي قامت ويلا را پوشانده بود، در همين حال اتومبيل از جاده اصلي خارج گرديد و وارد جاده فرعي شد كه ويلا درست در انتهاي آن قرار داشت. كمي كه نزديكتر شدند نيكا براحتي توانست پنجره هاي مدور چوبي قهوه اي رنگ و شيشه هاي مشبك جيوه اي روي آن را ببيند،بمحض آنكه جلوي در ورودي رسيدند مردي با سرعت در را گشود و هر دو اتومبيل داخل شدند. درون حياط مدتي پيش رفتند تا بالاخره ماشينها از حركت باز ايستادند. دكتر و ايرج بلافاصله پياده شدند و در خارج شدن نيكا به او كمك كردند، شادي ، همسرش و هومن و عمه نيز زمانيكه نيكا بر روي چرخ مستقر گرديد از ماشين دوم پياده شده بودند. نيكا متوجه شد كه در يك لحظه همه چشمها متوجه ساختمان ويلا گشت، در همان حال مردي به استقبال آنها آمد و خود را كريم معرفي كرد. مرد جا افتاده اي بنظر مي رسيد و با لهجه محلي صحبت ميكرد. او پس از اظهار خوشوقتي آنها را به داخل ساختمان هدايت كرد. نزديكتر كه رفتند. نيكا از ديدن پله ها جا خورد با آنكه زياد نبودند، ولي بالا رفتن از آنها برايش ممكن نبود. بي اختيار بغض كرد. به پاي پله ها كه رسيدند كريم هدايت چرخ نيكا را از ايرج گرفت:
خانم شما از اينطرف.
پله ها از سه جانب طرفين و وسط ساختمان طراحي گرديده بود . كريم چرخ نيكا را بسوي پله هاي طرفيني هدايت كرد و او ديد كه روي پله ها با يك ورق ضخيم فلزي پوشانده شده و سطحي نسبتا شيب دار ايجاد شده. نيكا با تعجب به سرايدار نگاه كرد، پرسيد:
از كجا مي دونستيد من با چرخ مي آم؟
آقاي مهرنژاد فرموده بودند. ايشون گفتند اينكارو بكنيم تا شما به تنهايي بتونيد از پله ها بالا و پايين بريد.
نيكا سري تكان داد، او را بسوي خانواده اش كه در آستان در ورودي انتظارش را مي كشيدند هدايت كرد، و بعد همگي داخل شدند. نيكا با دقت به اطراف خود نگاه ميكرد. همه چيز از چوب و شيشه هاي جيوه اي بود.آنها ابتدا قدم به هال بزرگي گذاردند كه دور تا دور آنرا گلدانهاي بزرگ احاطه كرده بود. در گوش و كنار گلدانها پرنده ها و پروانه هاي خشك شده كوچك و بزرگ در رنگها و انواع مختلف قرار گرفته بودند.گلدانها در داخل ميزهايي از چوب قهوه اي رنگ قرار داشتند كه بصورت مثلث كنج ديوارها را پر كرده بودند. روي ميزها نيز با شيشه هاي جيوه اي در اشكال مختلف تزئين شده بود. هرقسمت از ساختمان توسط چند پله كوتاه از قسمت ديگر مجزا مي شد. در كل، داخل ساختمان بصورت قفسه اي با طبقات مختلف بنظر مي آمد و در گوشه سمت چپ يكسري پله چوبي قرار داشت كه ظاهرا به طبقه دوم و اتاق خوابها متصل مي شد، همانطور كه بطرف سالن پذيرايي مي رفتند، چشم نيكا به آكواريم بزرگي كنار سالن افتاد. آكواريم نيز چون گلدانها داخل يك جعبه چوبي بزرگ بود كه با چراغهاي رنگين تزئين شده بود و داخل آن انواع ماهيهاي كمياب و ديدني در حركت بودند . نيكا هر چه بيشتر به دور و برش نگاه ميكرد، بيشتر متعجب مي شد.او تا بحال ويلايي به اين زيبايي نديده بود.هومن و لعيا دور چرخ نيكا مي چرخيدند و باهم بازي ميكردند. هومن دست ايرج را كشيد و او را بطرف درختي برد و گفت:
دايي! من اون پرتقال بزرگه رو ميخوام، زود باش.
- اون خيلي بالاست
- ميخوام برو روي درخت
- صبركن بچه، نيكا ببين اين پسر خواهرشوهرت قصد كرده شوهرت رو سَقَط كنه.
نيكا نگاهي به آن دو كرد و به شوخي گفت:
هومن جان! اگه اينكارو بكني يه جايزه خوب پيش من داري.
- دست شما درد نكنه ، اينم زن، ببين تو رو خدا
بعد به زحمت از درخت، بالا كشيد و پرتقالي را كه هومن به آن اشاره كرده بود چيد و از همان بالا براي شادي پرت كرد و گفت:
بگير بده به اون تحفه.
بعد پايش را روي شاخه پايين تر قرار داد كه لعيا هم از زير درخت با همان لحن شيرين كودكانه فرياد زد:
عموجون، عمو جون اونم براي من بكن.
ايرج به پرتقالي كه جلوي دستش قرار داشت اشاره كرد و گفت:
اين؟
- نه
- اين يكي؟
- نه
- پس كدوم؟
- اون
لعيا با انگشت كوچكش به بالاترين شاخه و تك پرتقال روي آن اشاره كرد. نيكا با لبخند گفت:
نخير آقا ، سر اين بچه كلاه نمي ره بايد بري بالاي بالا.
ولي ايرج بي حوصله پاسخ داد:
حال داري دختر مي افتم، پام ميشكنه. وقتي تو از روي چرخ بلند شي من بايد بشينم.
بعد در حال چيدن پرتقالي ديگر رو به لعيا كرد و گفت:
اون ترشه نميشه كندش، بيا اينو بگير.
و از روي درخت پايين پريد و آنرا بدست لعيا داد. لعيا بطرف نيكا آمد و گفت:
عمو كيانوش كه بياد مي گم برام بكنه.
نيكا دستي به موهايش كشيد و گفت:
حتما برات مي كنه.
ايرج بسمت نيكا آمد. در همان زمان پرستار را ديد كه به جانب آنها مي آمد:
اين هم قرصتون نيكا جان
- متشكرم فروزان خانم
ايرج پرتقالي بسمت خانم رئوف گرفت و گفت:
بفرمائيد ، تازه تازه است همين الان چيدم.
- متشكرم..... اينجا چه باغ قشنگيه!
- بله خيلي باصفاست
- چرا كه باصفا نباشه خانم، آنقدر كه اين آقاي مهرنژاد شما خرج اين باغ و ويلا كرده، بايدم قشنگ بشه. حق من و شما رو بالا مي كشن، براي خودشون ويلا ميسازن ، باغ ميخرن، ماشينهاي آخرين مدل سوار مي شن.
نيكا به ايرج چشم غره رفت ولي او بي اعتنا ادامه داد:
اين همه پول از كجا نصيب يه پسر سي، سي و دو ساله شده مگه اين چقدر كار كرده كه اين همه در آورده؟ پس معلوم ميشه حق من و شما رو خوردن ديگه.
- كدوم حق؟ تو كي توي شركت مهرنژاد كار كردي و حقوقت رو ندادن؟ براي چي به مردم تهمت ميزني؟
- تهمت نيست. حقيقته خانم.ما داريم با چشم خودمون مي بينيم .بازم شما شك داريد.
- تو حتي نميتوني يه روزم مثل كيانوش كار كني . اون بيشتر از 4, 5 نفر در يه شبانه روز كار ميكنه، كاري كه از تو بر نمي آد . اگر غير از اينه ، نزديك يه سال و نيمه از اروپا برگشتي ، چرا هنوز بيكاري؟
ايرج ، با غیظ اخمهايش را در هم كشيد و گفت:
كاري نداره خانم، از آقاي مهرنژاد براي بنده هم تقاضاي كار كنيد.
- خوبه ظاهرا همه كارهاي تو رو اين و اون بايد انجام بدن؟
- نه خانم ، خودم از پسش بر مي آم. براي اين گفتم كه ظاهرا شما خيلي عجله داريد.
- عجله؟ بعد يكسال تازه من عجله دارم؟
- ترجيح مي دم شما تو اين كار دخالت نكني
- جدي؟
خانم رئوف نگاهي به آن دو كرد و براي آنكه به بحث خاتمه دهد با خنده گفت:
عجله نكنيد، شما براي زندگي كردن خيلي فرصت داريد، همه چيز درست مي شه، نيكا جون شمام خودت رو ناراحت نكن.
نيكا مثل اينكه تازه وجود پرستار را بخاطر آورده باشد سكوت كرد، اما ايرج با گستاخي در پاسخ زن گفت:
بله، وقت زياده ، ولي بهتره ما از همين اول حق و حقوق خودمون رو بدونيم و بهش قانع باشيم. اين خانم حق نداره در كارهاي من دخالت كنه، من كه بچه نيستم كه اون بخواد منو نصيحت كنه، همونطور كه شما حق نداريد در مشاجرات ما دخالت كنيد.
نيكا چنان برآشفت كه احساس كرد زبانش از فرط عصبانيت بند رفته است .گونه هاي پرستار گلگون شد. سرش را به زيرافكند و با شرمساري گفت:
ولي من قصد دخالت نداشتم.
ايرج پوزخندي زد. نيكا از ديدن چهره ايرج بيشتر عصباني شد و فرياد زد:
برو گمشو، از جلوي چشمام دور شو.
صداي او آنچنان بلند بود كه نه تنها ايرج و پرستار كه كنار او بودند جا خوردند بلكه شادي هم كه در فاصله نسبتا زيادي با آنها قرار داشت متوجه شد و در حاليكه دست لعيا را در يك دست و دست هومن را در دست ديگرش گرفته بود. با سرعت بسوي آنها آمد.هنوز چند گامي با آنها فاصله داشت كه ايرج با رويي درهم كشيده مقابل خود ديد و دستپاچه پرسيد:
چي شده ايرج؟
ولي او پاسخ نداد و از مقابلش گذشت، بسمت نيكا رفت و پرسيد:
چي شده عزيزم؟ چرا فرياد مي كشي؟
نيكا در حاليكه كنترل اشكهايش را از دست داده بود گريه كنان بجاي پاسخ شادي رو به خانم رئوف كرد و گفت:
فروزان جون مي بيني ، بگو بيچاره نيكا كه عمري رو بايد با اين آدم بي منطق سپري كنه.
بعد سعي كرد چرخش را بطرف ويلا برگرداند . فروزان غرق در سكوت بهت آلود به او كمك كرد. شادي بي تاب و عصبي گفت:
خانم لااقل شما بگيد چي شده؟
- مهم نيست، كمي با هم بحث كردند.
- بازم اين ايرج، خداي من اين پسره آدم نميشه؟
نيكا آهسته آهسته اشك مي ريخت، شادي راجع به ايرج با فروزان صحبت ميكرد و هومن و لعيا بازي كنان بدنبال آنها مي آمدند.
*****
تمام چهارشنبه باران باريد و همه را خانه نشين كرد ، اما حتي كلامي بين ايرج و نيكا رد و بدل نشد . بعد از آن اتفاق عصر سه شنبه ، نيكا ديگر در خود رغبتي براي گردش و تفريح نمي ديد . او بي حوصله و خسته مقابل پنجره مي نشست و تنها گاهي چند جمله اي با لعيا كوچولو يا مادرش سخن مي گفت. شب خيلي زودتر از هميشه براي استراحت به اتاقش رفت درحاليكه همه مي دانستند چيزي او را بشدت مي آزارد، ولي جز شادي و فروزان هيچكس علت اصلي را نمي دانست.
- سلام.
- سلام صحت خواب، چقدر ميخوابي پسر؟
- كجا هستيم؟
- اگه چشمات رو باز كني مي بيني
- اذيت نكن ، نميتونم چشمام رو باز كنم.
- خوب باز نكن سه ربع بيشتر نمونده
كيومرث ناگهان چشمانش را گشود ، بر روي صندلي راست نشست و گفت:
شوخي مي كني؟
- نه 20 , 30 تا بيشتر نمونده
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
كيومرث بار ديگر با تعجب به دور وبرش نگاه كرد وگفت:
تو چطور اومدي؟ نگفتي جوون مرگ مي شم؟
- نه جونم مطمئن بودم هيچ كدوم جوون نيستيم
- تورو خبر ندارم ولي خودم هستم، حالا بگو ببينم چيزي ميخوري؟
- بله ، يه قهوه
- صبركن
كيومرث سرش را براي برداشتن فلاسك به داشبورت نزديك كرد كه صداي كشيده شدن لاستيكها روي آسفالت به هوا برخاست.كيومرث در همان حال گفت:
آرومتر
- چشم
آنگاه فنجان كيانوش را پر كرد و گفت:
پسر بي خبر رفتن خوب نيست، كاش تماس مي گرفتيم.
- ما با دكتر از اين حرفا نداریم
- تو نداري، من چي؟ اصلا چرا منو با خودت آوردي؟
- فكر كردم با وجود تو، تو راه تنها نيستم اگه مي دونستم ميخواي تا مقصد بخوابي دنبالت نمي اومدم.
- بگير
كيانوش فنجانش را گرفت وگفت:
متشكرم
- كيك؟
- ممنون ، كمي
- بفرماييد..... كيانوش مي دوني خواب عروسي تو رو مي ديدم
- عروسي من؟
- آره مي گم ها.........
- اگه نگي بهتره
- نه، بايد بگم
- خوب ظاهرا چاره اي نيست بگو.
- بيا ازدواج كن پسر، خيلي خوب مي شه ها
- به يه شرط
- هر شرطي باشه مي پذيرم
- به اين شرط كه اول تو شروع كني.
- من شروع كنم؟ من بايد چي رو شروع كنم؟
- ازدواج كردن رو همه چيز از بزرگتر
- ديوونه شدي كيا من در آستانه 50 سالگي ازدواج كنم
- اولا هنوز چند سالي تا 50 داري ، ثانيا مگه اشكالي داره؟
- همه بهم مي خندن، هرگز اينكارو نمي كنم.
- ببين من قبل از اينم اين پیشنهاد رو بهت دادم، ولي تو قبول نكردي . اگر اون موقع ازدواج كرده بودي الان بچه ات مدرسه مي رفت.
- خوب حالا نمي ره چه فرقي ميكنه؟
كيانوش خنديد وگفت:
هيچي
- ببين كيا تو بيا و اشتباه منو تكرار نكن و هرچه سريعتر ازدواج كن، تو هم در مرز سي و چند سالگي هستي، براي تو هم ديرشده
- بمحض اينكه يه فرصت خوب دست بده اينكارو ميكنم
- خوب فرصت مناسب كه پيش اومده كتايون دختر..............................
ناگهان ماشين منحرف شد كيانوش باسرعت فرمان را پيچاند،كيومرث فرياد كشيد:
حواست كجاست؟مراقب باش.
كيانوش نگاهي به چهره رنگ پريده كيومرث كرد و تنها لبخند زد او كه سعي ميكرد خود را آرام نشان دهد به صندليش تكيه داد وگفت:
فكر ميكنم بهتره ادامه بحث رو به فرصت مناسبتري موكول كنيم وگرنه بايد اجسادمون رو از ته دره پيدا كنن.
- به گمونم خواب براي تو بهتر از بيداريه، يه كم ديگه استراحت كن، وقتي رسيديم بيدارت ميكنم
- اين حرف چه معنايي داره؟ يعني من مزاحم هستم وخوابم از بيداريم مفيدتره
- نه منظورم اين بود كه تو راحتتر باشي
- لازم نيست نگران من باشي، بفكر خودت باش
- حتما
- باور كن كيا وقتي برسيم همه خواب هستن
- خوب سر راه صبحانه اي تهيه ميكنيم و ميريم بيدارشون ميكنيم
- بد فكري نيست ........... ظاهرا هوا خوبه.
- بله فكر ميكنم ديشب بارون اومده، ولي امروز آسمون صافه، اميدوارم به مهمونا خوش گذشته باشه.
- اگه غير از اينم باشه مقصر خودشون هستن، چون ميزبانم خودشون بودن
- دلم براي لعيا خيلي تنگ شده!
- تو هم كه ما رو با اين لعيا خانم كشتي ،ديدي وقتي ميگم وقت ازدواجت رسيده نگو نه، مي بيني هوس بچه داري كردي
- تو هم اگه اونو ببيني مثل من مي شي،نمي دوني چقدر دختر شيرينيه، حرف زندنش خيلي قشنگه، اميدوارم فقط سرمانخورده باشه
كيومرث با تعجب نگاهي به كيانوش كرد و گفت:
مادر بزرگ ميخواستي لباس گرم براش بياري
- يه كاپشن براش خريدم و گذاشتم تو ساكش ، فكر ميكردم ، اينجا سرد باشه
- پس ديگه نگرانيت بيخوده
- شايد
- چرا از اينطرف مي ري؟
- ميخوام برم شهر
- براي چي؟
- صبحانه، با حليم موافقي؟
- فكر ميكنم تو اين صبح سرد بهترين صبحانه باشه، من اونطرف خيابون رو نگاه ميكنم تو اينطرف
- واسه چي؟
- حليم فروشي
- لازم نيست زحمت بكشي يه جاي خوب رو خودم بلدم
- فكرش رو ميكردم، تو هميشه جاي بهترين رستورانها رو بلدي
كيانوش خنديد و گفت:
اين از دلايل پرخوريه ، اينطور نيست؟
- اگر اينطوريم بود، خوب بود، مساله اينجاست كه تو عرضه غذا خوردن هم نداري
كيانوش ماشين را به سمت راست خيابان هدايت كرد، مقابل مغازه اي توقف كرد و رو به كيومرث گفت:
اونطرف رو مي بيني مغازه نون بربريه، بپر پايين و چندتايي بگير. فكر نميكنم حليم بدون نون تازه صفايي داشته باشه.
و قبل از اينكه او فرصت اعتراضي بيابد از ماشين خارج شد.كيومرث روي صندلي نشست و گفت:
اينم نون. فرمايش ديگه اي نداري؟
- نه متشكرم فقط زودتر بريم كه سرد مي شه.
بعد با سرعت براه افتاد. در ده دقيقه بعد،يعني تا زماني كه به ويلا رسيدند ديگر هيچكدام سخني بر زبان نراند. كيانوش غرق در افكار خود بود و كيومرث نهايت تلاشش را بكار گرفته تا آنچه در مغز او ميگذرد بداند. وقتي وارد حياط ويلا شدند كيانوش چندين مرتبه بوق زد. ساكنين ويلا را به كنار پنجره كشاند و آنها متعجب اتومبيل كيانوش را مقابل خود ديدند.كيانوش پياده شد و برايشان دست تكان داد و با سر سلام كرد. همگي به استقبال آن دو رفتند. كيانوش ظرف حليم و نانها را به كريم داد و خود به طرف آنها آمد. لعيا كه تازه از خواب برخاسته بود با ديدن كيانوش خواب از سرش پريد و با سرعت بطرف او دويد و خود را در آغوشش انداخت، او دختر كوچك را از زمين بلند كرد و در آغوش فشرد و چندين مرتبه پياپي او را بوسيد و حالش را پرسيد، بعد با ديگر مهمانانش احوالپرسي كرد و همگي داخل شدند كيانوش رو به كيومرث كرد و گفت:
آهاي كيومرث دخترمو ديدي؟
كيومرث جلو آمد. لعيا خود را بسختي به كيانوش چسباند. كيومرث با لحني كودكانه پرسيد:
بغل عمو نمياي؟
ولي لعيا از او روي گرداند و با قاطعيت گفت:
نه
همه خنديدند كيانوش نگاهي به جمع انداخت و گفت:
جناب دكتر دختر خانمتون رو نمي بينم . حالشون كه خوبه؟
- بله پسرم خوبه، مثل اينكه صبح زود رفته ساحل
- آهان پس براي همينه كه ايرج خان رو هم زيارت نمي كنيم؟
اين بار شادي پاسخ داد:
نه آقاي مهرنژاد ايرج خوابه، نيكا تنها رفته.
كيانوش با تعجب پرسيد:
تنها!؟!
و بعد با نگاهي پر ملامت به دكتر و همسرش نگريست ، همسر دكتر كه معناي نگاه او را دريافته بود، با ناراحتي گفت:
چه كنم كيانوش جان؟ حاضر نشد كسي همراهيش كنه حتي فروزان خانم
كيانوش سري تكان داد و گفت:
راستي صبحانه ميل فرمودين؟
عمه پاسخ داد:
نه، پسرم ، بچه ها تازه بيدار شدند.
كيومرث گفت:
كيانوش ترتيب يه صبحانه گرم رو داده، فكر ميكنم بهتره قبل از هر كار صبحانه بخوريم.
همه موافقت كردند و بطرف سالن غذاخوري راه افتادند كيانوش نزديك همسر دكتر رفت و آهسته پرسيد:
خانم معتمد حال نيكا خوبه؟
- نمي دونم كيانوش خان. خيلي خوب شد كه اومدي دارم از دستش ديوونه مي شم تا روز سه شنبه غروب خيلي سرحال بود. اصلا انگار نه انگار مريضه ولي از اون روز تا حالا حتي يك كلمه با كسي حرف نزده. هيچ جا هم نرفته ولي امروز صبح بلند شد و رفت بيرون، هرچي اصرار كرديم كسي رو با خودش ببره گوش نكرد كه نكرد.
- با ايرج خان حرفش شده؟
- نمي دونم چيزي كه نگفت فكر ميكنم پرستارش مي دونه ولي اونم حرفي نميزنه
كيانوش با تاسف سرش را تكان داد. لعيا با دكمه پيراهن او بازي ميكرد و از او جدا نمي شد حتي وقتي سر ميز نشستند و فروزان خانم خواست او را بگيرد دخترك به گريه افتاد و كيانوش از مادرش خواست تا او را راحت بگذارد وقتي همه برجاي خود نشستند كيومرث به خنده گفت:
كيا با دوتا غايب جلسه رسميت پيدا نميكنه......... دكتر بهتر نيست منتظر غائبين بمونيم.
- نه شما بفرمائيد
- دايي جون من مي رم دنبال نيكا. مازيار تو هم برو ايرج رو بيدار كن
- چشم خانم
- نه صبر كن دايي، شايد نيكا راه دوري رفته باشه بهتره خودم با ماشين برم دنبالش
ولي كيانوش پيش دستي كرد صندليش را عقب كشيد برخاست و گفت:
نه دكتر با اجازه شما من نظر بهتري دارم، شادي خانم ايرج خان رو بيدار كنند با اجازه شما و خانم رئوف من و لعيا هم مي ريم دنبال نيكا خانم ، فكر ميكنم من بدونم ايشون كجا هستند.
- ولي كيانوش خان شما خيلي به زحمت مي افتيد.
- اصلا زحمتي نيست اجازه مي فرماييد؟
دكتر با لبخندي اعلام موافقت نمود ولي فروزان جلو آمد و گفت:
آقاي مهرنژاد لعيا رو بديد اذيتتون ميكنه.
- اين چه حرفيه؟ دختر قشنگ من اذيت نميكنه، درسته لعيا جان؟
- بله عمو
- فقط لطف كنيد براش لباس گرم بياريد بيرون سرده
- همين الساعه
فروزان با سرعت پله ها را طي كرد و بعد از چند لحظه با كاپشن دخترش بازگشت. كيانوش لباس را گرفت و برتن بچه پوشاند و با انگشت موهايش را مرتب كرد و او را در آغوش كشيد، كيومرث خنديد و گفت:
كيانوش خوب بود تو مربي مهد كودك مي شدي.
كيانوش خنديد و گفت:
فعلا با اجازه همگي
حدس كيانوش درست بود. نيكا كنار ساحل بر روي چرخ نشسته بود، چنان درخودش غرق بود كه حتي صداي ماشين نيز او را متوجه نساخت . كيانوش در ماشين را باز كرد و گفت:
برو خاله نيكا رو صداكن.
- تو هم مي آي عمو؟
- بله عزيزم برو من هم اومدم.
لعيا ذوق زده از مصاحبت با كيانوش بطرف نيكا دويد و فرياد كشيد:
خاله نيكا، خاله نيكا
نيكا رويش را بجانب صدا گرداند. لعيا با سرعت بطرف او دويد ، ولي همين كه ميخواست خود را در آغوش او بيندازد ، مكث كرد و با ترديد گفت:
اگه بپرم ميخوره، بپات درد مي گيره؟
- آره عزيزم از اين طرفي بيا..... ببينم با كي اومدي؟
- با عمو
- با عمو ايرج يا عمو مازيار؟
- نه ، با عمو كيانوش
نيكا با تعجب برگشت و كيانوش را در چند قدمي خود ديد، بي آنكه علت را بداند خوشحال شد و هيجان زده گفت:
كيانوش خان!
- سلام خانم معتمد
- سلام كي اومديد؟ چرا اومدنتون رو خبر ندايد؟
- چند دقيقه قبل رسيديم، گفتم نكنه برنامه اي داشته باشيد مزاحم نشيم
- با خانواده اومديد؟
- نه با كيومرث، شما چرا تنهاييد؟
- نمي دونم، ميخواستم كمي فكر كنم.
- پس مزاحم شدم.
- اين چه حرفيه
كيانوش نزديكتر آمد .كنارچرخ نيكا روي زمين نشست ، لعيا را هم روي پايش گذاشت. او سرش را به سينه كيانوش گذاشت و نيكا با خود فكر كرد كاش او هم مانند لعيا بچه اي بود و براحتي ميتوانست به يك نفر مثل كيانوش تكيه كند. بعد سكوت را شكست و گفت:
اين دختر شما رو خيلي دوست داره، اين چند روز مدام سراغ شما رو ميگرفت.
كيانوش دستي به موهاي دختر كوچك كشيد ، گونه اش را بوسيد و گفت:
منم دوستش دارم خوب از خودتون بگيد ، خوش ميگذره؟
- بله خيلي، اينجا واقعا زيباست ، هرچيزي كه بخوايم برامون مهياست ، خصوصا باغ مركبات خيلي باصفاست. حق با شما بود هرچند سرده و گاهي بارون مياد اما بقول شما دريا در هر زمان زيباست
- واقعا خوشحالم كه بشما خوش ميگذره
- نگفتيد براي چي به اينجا اومديد؟
- ميخواستيم صبحانه بخوريم ديديم بدون شما لطفي نداره، اومدم دنبالتون .
- چطور شما اومديد؟
- ايرج خان خواب بودن
- اگه بيدارم بود نمي اومد
- نه، مي اومدند، من مطمئنم
- اشتباه مي كنيد نمي اومد
- بر عكس شما اشتباه ميكنيد، اگر هم نمي خواستند بيان وقتي اومدن منو مي ديدن حتما مي اومدن
نيكا با صداي بلند خنديد وگفت:
حق باشماست
آنگاه كمي مكث كرد و دوباره گفت:
حتما بايد بريم؟ بشينيد ميخوام كمي باهاتون صحبت كنم.
- خوب اگه اشكالي نداره به گمونم كه دو نفري، نه ببخشيد لعيا خانم رو فراموش كردم ، سه نفري هم بشه صبحانه خورد . بفرماييد من آماده ام اما قبل از اينكه شما شروع كنيد ميتونم سوالي كنم؟
- البته
- شما سرحال نيستيد ، اينطور نيست؟
- چه كسي اينو بشما گفته؟
- بهتون دروغ نمي گم . هم خودم از اولين لحظه فهميدم، هم مادرتون خيلي نگران شما بود
- كه اينطور..... خوب فرض كنيم حدستون درست باشه كه چي؟
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
كيانوش از پاسخ نيكا جا خورده و با دلخوري گفت:
هيچي .
بعد چانه لعيا را بالا آورد و گفت:
دخترم بلند شو بدو تا بگيرمت .
لعيا ذوق زده جستي زد و شروع به دويدن كرد . كيانوش هم برخاست و به دنبالش دويد لعيا با صداي بلند مي خنديد و كيانوش پشت سر هم تكرار ميكرد :
الان ميگيرمت .
نيكا چند لحظه اي سكوت كرد و به بازي آنها نگريست، ولي طاقتش سر آمد و فرياد كشيد :
بيا اينجا بشين كيانوش، ميخوام باهات حرف بزنم .
كيانوش دست لعيا را گرفت و مقابل چرخ نيكا ايستاد و گفت:
نمي خواهيد صحبت كنيد وگرنه جواب سوالم رو مي داديد
- خوب دادم
- اگه جوابتون اون بود كه گفتيد ، ترجيح مي دم اصلا جوابم رو نديد
- بشين مي گم ، من بايد با يه نفر حرف بزنم وگرنه اين چرخ رو تا سينه اين درياي ديوونه ميكشونم و خودم رو خلاص ميكنم .
چشمان كيانوش از تعجب گرد شد و گفت:
ديگه چكار ميكني خانم خانمها؟
نيكا سرش را پايين انداخت و گفت:
ديگه خسته شدم .
كيانوش از جيب كاپشنش چند بسته شكلات در آورد ، يكي را باز كرد و به لعيا داد و او را روي پايش نشاند و خود مشغول باز كردن يكي ديگر شد و شكلات باز شده را به نيكا داد و گفت:
خوب بخوريد و تعريف كنيد
- متشكرم ......... اجازه دارم يه سوال بكنم؟
- البته مطمئن باشيد من مثل شما جواب سربالا نمي دم
نيكا با شرمندگي سري تكان داد و گفت:
باور كنيد من منظور نداشتم.
- مي دونم بفرماييد
- لعيا رو خيلي دوست داريد؟
- بله يه احساس خاصي بهش دارم، مي دونيد موقعيت اون در زندگي و آينده مبهمي كه در انتظارشه ، دل هر سنگدلي رو به درد مياره
- پدرش رو ديديد؟
- بله
- فروزان خانم اطمينان داشت كه پدرش اونو به شما نمي ده ، چطور تونستيد بگيريدش؟
- زياد دشوار نبود ، با هركسي بايد از دري وارد شد، مهم اينه كه رگ خواب طرف مقابل رو بدست بياري
- رگ خوابش چي بود؟
- فروزان خانم هيچ وقت راجع به همسرشون با شما صحبت نكردند؟
- چرا سه شنبه غروب كه من و ايرج دعوا كرديم ، شب تا دير وقت راجع به مردها صحبت كرديم ، اونم از شوهرش گفت .
- پس حدس من درست بود ، شما با ايرج خان مشاجره كرديد .
نيكا تازه متوجه شد چه گفته است ، ولي با اينحال با بي تفاوتي ادامه داد:
بله ،ولي خواهش ميكنم نپرسيد براي چي؟
- مسلم بدونيد كه هرگز نمي پرسم ، چون صلاح نمي دونم در مشاجرات خانوادگي دخالت كنم.
نيكا لبخندي زد و گفت:
از اصل قضيه دور نشيم ، نگفتيد .
- مي دونيد خانم معتمد پدر لعيا موجود عجيب و قابل تنفريه ، يه مرد معتاد و الكلي كه حاضره حتي دختر دوست داشتني و قشنگش رو در مقابل پول بفروشه . در واقع خانم معتمد من لعيا رو........ معذرت ميخوام كه اين كلمه رو بكار ميبرم ولي متاسفانه كلمه مناسبتري پيدا نمي كنم........ من لعيا رو كرايه كردم
نيكا با تعجب به او نگاه كرد و آهسته گفت:
خداي من!
و كيانوش ادامه داد :
هرچي باهاش صحبت كردم و دليل و منطق آوردم فايده نداشت بعد سعي كردم دلش رو به رحم بيارم ، بهش گفتم اينكار رو به خاطر دل تنگ يه مادر و دختر جووني كه روي تخت بيمارستانه انجام بده ولي اون گفت يكي از شرايط طلاق فروزان اين بوده كه هرگز حق ديدن دخترش رو نداشته باشه، چون راضي به اين متاركه نبوده و همسرش هم اين شرط رو پذيرفته . بعد اضافه كرد حالا فرض كنيم من اينكار رو كردم از شادي يه مادر و رضايت يه دختر مريض چي دست منو ميگيره؟ وقتي اين جمله رو گفت فهميدم كه منظور اصليش چيه ، بنابراين بي پرده و صريح گفتم : من جبران ميكنم بگو چي ميخواي؟ اون لبخند زشتي زد و گفت: چي مي دي؟ پاسخ دادم: تو بگو ، گفت : پول ، فقط پول بكار من مي آد .گفتم : قبوله چقدر ميخواي؟ گفت : بستگي داره دختره رو واسه چند روز بخواي ، براي هر روز يه مبلغي بايد بدي . منم پذيرفتم و بالاخره روي مبلغي به توافق رسيديم و بچه رو گرفتم .
- كه اينطور ، ولي اون چطور بشما اطمينان كرد؟
- همه مبلغ رو از پيش گرفت.
- فكر نكرد كه ممكنه شما هرگز بچه رو پس نبريد؟
- نگران نباشيد، اون كلاه سرش نميره پاسپورتم پيشش گرو مونده
- خداي من اون يه شيطونه
- بله واقعا صفت مناسبيه ، وقتي لعيا رو ديدم از تعجب داشتم شاخ در مي آوردم . بچه با يه پيرهن نازك پاره تو اين زمستون ، با پاي برهنه و موي ژوليده و دست و صورت كثيف تو حياط بود وقتي يه شكلات بهش دادم ، نگاهم كرد و بعد چنان به آغوشم پريد كه گويا سالهاست منو ميشناسه ، راستي خانم معتمد، خانم رئوف مي دونن همسرشون ازدواج مجدد كردن؟
نيكا با تعجب گفت:
راست مي گيد ، نه خبر نداره
- بهتره نفهمه ، مي دونيد وجود نامادري توي اون خونه مسلما مادر بيچاره رو نگران ميكنه
- حق با شماست .
لعيا كه شكلاتش را تمام كرده بود دستهايش را بالا آورد و گفت:
عمو كثيفه .
كيانوش دستمالي از جيبش در آورد و با دقت وحوصله دستهاي لعيا را پاك كرد ،بعد دختر ايستاد، دستش را بر شانه كيانوش فشرد و گفت :
عمو منو بذار اينجا .
كيانوش او را بلند كرد و بر روي دوشش گذاشت. روبه نيكا كه هنوز به حرفهايش فكر ميكرد گفت :
بريم خانم معتمد ؟ ........ اجازه مي ديد ؟
- البته
كيانوش با يك دست لعيا را گرفت و با دست ديگر چرخ نيكا را بحركت در آورد . وقتي به ماشين رسيدند ، در را گشود و چرخ را تا آخرين حد ممكن به بدنه ماشين نزديك كرد ، لعيا را بر زمين گذاشت و چرخ را محكم نگاه داشت تا نيكا بتواند براحتي جابجا شود . بعد خم شد و گچ پايش را بلند كرد و داخل ماشين قرار داد . چرخ را جمع كرد و در صندوق عقب گذاشت و لعيا را در آغوش گرفت ، سوار شد و به راه افتاد . لعيا دائما دست روي قسمتهاي مختلف ماشين مي گذاشت و نام آنها را مي پرسيد. كيانوش نيز با حوصله راجع به هر يك برايش توضيح مي داد. وقتي راجع به بوق پرسيد كيانوش دست كوچكش را در دست خود گرفت و روي بوق فشرد ، لعيا هيجان زده خنديد و دستانش را به هم كوفت و خودش نيز صداي بوق در آورد. بعد يكبار ديگر بوق زد و به كيانوش نگاه كرد. كيانوش پخش ماشين را روشن كرد، لعيا لحظه اي كنجكاوانه در حاليكه به پخش نگاه ميكرد به صدا گوش سپرد . بعد شروع به دست زدن كرد و سرش را به ريتم آهنگ بطرفين حركت داد. كيانوش با صداي بلند خنديد و گفت :
اي شيطون .
نيكا هم لبخند زد و گفت:
دوست داشتي دختر خودت بود؟
- خيلي ، آدم اگه يه دختر مثل لعيا داشته باشه هيچ غمي تو دنيا نداره
- ولي فروزان و بابك چنين دختري رو هم دارن، مشكلاتشون بيش از حده
- اونا....... البته فروزان خانم كه نه، بابك خان خيلي ناشكره ، به شكرانه چنين نعمت بزرگي بايد شاد و شاكر زندگي كرد
- بله واقعا كه حق با شماست بيخود نيست كه لعيام شما رو اينقدر دوست داره و انتظارتون رو مي كشيد
- منم بخاطر همين اومدم
- يعني فقط بخاطر لعيا اومديد؟ اگه اون نبود نمي اومديد؟
- شوخي كردم ناراحت نشيد ، من بخاطر همه شما اومدم
- آقاي مهرنژاد.....
- بفرمائيد
- چرا با اينهمه زحمت و درد سر لعيا رو گرفتيد و آورديد؟
- چرا؟خوب بخاطر يه مادر،مادري كه درهر لحظه آرزوي ديدار دخترش رو داشت ، اين وظيفه من بود
- پس فقط ميخواستيد خانم رئوف رو خوشحال كنيد؟
- خانم رئوف و شما
- من ديگه چرا؟
- خوب خرسندي ايشون خرسندي شما رو هم بدنبال داشت. مگه اين شما نبوديد كه خواستيد خانم رئوف با شما بياد؟ منم كاري كردم كه ايشون بيان
- ولي ظاهرا من فقط بهانه انجام اينكار بودم
- شما قبلا گفته بوديد كه خانم رئوف دراين مدت خيلي بشما كمك كرده ، من قصد داشتم بنوعي جبران كنم
نيكا با اداي جمله:
بله متوجه هستم به بحث خاتمه داد، درحاليكه چهره اش نشان مي داد آنچه ميخواست بداند هنوز ناگفته باقي مانده ولي كيانوش ديگر سخني نگفت و رو به لعيا كرد و گفت:
رسيديم عمو جون ميخوام بپيچم، عمو رو محكم بگير.
لعيا دستان كوچكش را دور گردن كيانوش محكم گره زد و گفت:
خوبه عمو؟
- آره خيلي خوبه عروسك عمو.
نيكا در صورت كيانوش رضايت و شادي را آشكارا ديد. وقتي با لعيا سخن مي گفت، وقتي لبخند مي زد ، و وقتي بازي ميكرد ، بنظر مي رسيد تمام غصه هايش را از ياد مي برد. ماشين كه از توقف باز ايستاد، نيكا از افكار خود بيرون آمد .
- خوب رسيديم عمو جون بپر بغلم
لعيا خود را محكم به سينه كيانوش چسباند.نيكا آهسته گفت:
آقاي مهرنژاد خاطرتون هست روز آخر وقتي مي خواستيد از بيمارستان بريد گفتم ازتون سوالي داشتم كه به وقت بهتري موكول ميکنم.
كيانوش با تعجب به نيكا نگاه كرد. نيكا در نگاهش نوعي دلهره ديد. حتي در كلامش كه حالتي لرزان داشت:
بله ، دقيقا. هيچ مي دونيد كه من ساعتها راجع به سوالتون فكر كردم؟
- راستي؟ فكر نميكردم شما تا اين حد وقت اضافه داشته باشدي كه براي اين مسائل تلف كنيد
- من وقتم رو تلف نكردم دونستنش برام مهم بود
- ميخواهيد الان بگم
- كاش كنار ساحل مي گفتيد،نشستن ما در مقابل پنجره داخل ماشين زياد صحنه خوشايندي براي بينندگان نيست
- من اهميتي نمي دم، ميخوام جواب سوالم رو همين حالا بدونم
- خوب در اين صورت بفرماييد، من در خدمتم.
- گوش كنيد آقاي مهرنژاد من تو ذهنم يه تصوير مبهم دارم، گاهي فكر ميكنم تصوير دكتر اديبه، ولي احساس ميكنم در همون حال تصوير برام آشنا بود، حال اينكه من دكتر رو بعد از بهوش اومدن ديدم
- منظورتون رو نمي فهمم؟ از چه زماني حرف مي زنيد؟
- زمانيكه در حالت اغما بودم
- آه متوجه شدم
- اون مرد كي بود آقاي مهرنژاد
- من از كجا بايد بدونم سركار خانم؟
- مطمئن هستيد كه نمي دونيد؟
كيانوش سكوت كرد . نيكا كمي عصبي بنظر مي رسيد و به او كه گونه هايش سرخ و پر حرارت گرديده بود، نگاه ميگرد. او لعيا را در آغوش كشيد و از اتومبيل خارج گرديد. لحظه اي بعد در را گشود و چرخ نيكا را كنار آن قرار داد و گفت:
مي خوايد از خانمها بخوام كمكتون كنند
- نه، خودم ميتونم
نيكا دستش را ستون بدنش كرد و بزحمت خود را بالا كشيد . كيانوش گچ پايش را با احتياط بلند كرد و او بر روي چرخ نشست و در همان حال آهسته گفت:
آيا اون مرد همون جووني نبود كه شبها مقابل بيمارستان داخل ماشين ميخوابيد اون كه گرمي خونش روز عمل ضامن حيات من شد؟
كيانوش سرش را بزير انداخت و گفت:
پس شما همه چيزرو ميدونيد. بله اون مرد من بودم . حدس شما صحيحه
- من هميشه فكر ميكردم كه اون تصوير متعلق به شماست
- من ......... من نمي دونم چي بگم. اميدوارم منو بخاطر دخالتهام ببخشيد.
- اين چه حرفيه؟ من بايد بگم اميدوارم روزي بتونم محبتهاي شما رو جبران كنم.
هر دو در سكوت به راه افتادند، تنها لعيا بود كه تند تند براي كيانوش شيرين زباني ميكرد. وقتي به نزديك سالن غذاخوري رسيدند صداي خنده ساكنين به وضوح شنيده مي شد. كيانوش گفت:
شرط مي بندم كيومرث معركه گرفته.
بعد هر دو وارد شدند و سلام كردند.كيومرث برخاست و گفت:
كيا ، خانم معتمد كجا هستيد؟ بوقلمونهاي حليم از بس كه انتظار شما رو كشيدند صبر شون سر اومد و پرواز كردند و رفتند.
كيانوش هم به خنده پاسخ داد:
سر چيزي كه از اول هم وجود نداشته بحث نكن .
بعد رو به ايرج نمود و سلام كرد ايرج با اشاره سر پاسخش را داد و بسوي نيكا آمد و گفت:
كجا بودي عزيزم؟ نگران شده بودم .
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
نيكا با تعجب به او نگريست و به فراست دريافت كه او نميخواهد كيانوش از تيرگي روابطشان اطلاع يابد. با بي ميلي پاسخ داد:
كنار ساحل .
كيانوش دسته چرخ را با رضايت به ايرج واگذار كرد و لعيا را به هوا پرتاب كرد و درحاليكه او را مي گرفت گفت:
عذر ما رو بپذيريد و تا بيشتر شرمنده نشديم شروع كنيد.
فروزان برخاست و نزديك كيانوش آمد و گفت:
آقاي مهرنژاد!
نيكا بي اختيار روي گرداند و به آن دو خيره شد
- ......... جانم
- لعيا رو بديد به من، حسابي خسته تون كرد
- من كه از بودن با لعيا هيچ وقت خسته نمي شم. شما بفرماييد شروع كنيد. من لباسهاش رو عوض ميكنم، دستاش رو هم ميشورم مي آم.
- شما بفرماييد من ميرم، باعث زحمتتون مي شه.
بعد دستانش را پيش برد تا لعيا را بگيرد، ولي او با سماجت گفت:
نه،نه، با عمو ميرم
- خيلي دختر بدي شدي ديگه دوستت ندارم، عمو خسته شده
- خوب راه مي رم . عمو منو بذار زمين با هم بريم
كيانوش خنديد و گفت:
بگو عمو خسته نميشه.
لعيا با خوشحالي حرف كيانوش را تكرار كرد. فروزان در حاليكه سعي ميكرد خود را رنجيده خاطر نشان دهد گفت :
خوب باشه
و قصد بازگشت كرد كه لعيا او را صدا زد گويا متوجه ناراحتي مادر شده بود، زيرا گفت:
مي آم مامان ، مي آم.
فروزان دستانش را پيش برد و لعيا با نارضايتي به آغوشش پريد. وقتي مي رفت سرگرداند و به كيانوش نگاه كرد .گويا با نگاهش او را صدا ميزد كيانوش كه هنوز ننشسته بود گفت:
اومدم عمو، منم ميخوام دستامو بشورم، شما شروع كنيد ما اومديم.
لعيا ذوق زده خنديد و با شادي كودكانه اي فرياد كشيد :
عمومم مي آد.
چند لحظه بعد كيانوش و فروزان بازگشتند . لعيا با صداي بلند سلام كرد و همه را به خنده انداخت . هنگام صرف صبحانه نيز چون لعيا اصرار داشت كنار كيانوش بنشيند، كيانوش و فروزان كنار هم نشستند و لعيا بين آنها جاي گرفت . كيانوش غذاي او را در دهانش ميگذاشت و او نيز با حركات دلنشين كودكانه غذايش را ميخورد .كيومرث با مشاهده اين صحنه به خنده گفت:
مي دونيد كيانوش كلاس كارآموزي مي ره؟ آخه قراره بزودي سر و سامون بگيره.
نيكا نگاهش را به كيانوش دوخت تا پاسخ او را بشنود. او لبخندي زد و پاسخ داد:
پس در اين صورت خواهش ميكنم بيا جامون رو با هم عوض كنيم چون خودت بهتر مي دوني كه من با بودن بزرگترها هرگز جسارت اين كارو در خودم نمي بينم .
همه خنديدند و كيومرث گفت:
شما بگيد ، اگه من اينكارو بكنم بهم نمي گن سر پيري معركه گيري؟
شادي با شيطنت پاسخ داد:
نه چرا بايد بگن خيلي هم خوبه ، انسان تازه بقول شما سر پيري احتياج به يه مونس و همدم پيدا ميكنه
همه سخنان شادي را تائيد كردند، جز نيكا كه ساكت بود. كيومرث كه چنين ديد لبخندي زد و گفت:
خداي من ظاهرا هواداران كيانوش خيلي بيشترند!
- بله، پس بزودي ما يه شيريني مفصل خواهيم خورد.
- خوب شادي خانم اگه كار شما با شيريني درست ميشه، من قول ميدم از بهترين شيريني فروشي ها هر قدر كه بخواهيد براتون شيريني تهيه كنم.
ايرج بجاي شادي جواب داد:
نه، قبول نيست. شيريني بدون دردسر هيچ لطفي نداره،شما بايد مثل ما به دردسر و بيچارگي بيفتيد تا اون شيريني به دهن ما مزه بده .
شادي به ايرج چشم غره رفت و نيكا با اخم خود را مشغول نشان داد. كيانوش در پاسخ ايرج گفت:
مسلما اگه كيومرث اطمينان داشته باشه كه ميتونه خانواده خوبي مثل خانواده دكتر و عروس خانم محجوب و متيني مثل نيكا خانم رو براي وصلت پيدا كنه همين امروز دست بكار ميشه و اگه به گفته شما دردسري در كارباشه با كمال ميل ميپذيره.
ايرج كه از حمله تدافعي كيانوش جا خورده بود، براي آنكه بنوعي جبران كند پاسخ داد:
البته جناب مهرنژاد فراموش نكنيد كه منم از خانواده معتمد هستم
كيانوش لبخند پر معنايي زد و پاسخ داد:
البته ، درخوب بودن شما هيچ شكي نيست .
همه خنديدند ،ولي ظاهرا اين پاسخ ايرج را راضي نكرده بود،چون چهره اش همچنان درهم بنظر مي رسيد نيكا كاملا كنار زمين قرار گرفت و گفت:
گزارشگر ، داور و تنها تماشاچي بازي آماده است شروع كنيد.
هر دو تيم وارد زمين شدند ايرج، فروزان و شادي در يكطرف و كيومرث،كيانوش ومازيار در طرف ديگر جاي گرفتند كيانوش توپ را پرتاب كرد و گفت:
بازي كنيد ببينم توپ دست كي باشه.
ولي ايرج توپ را گرفت و گفت:
چون تيم ما ضعيفتره توپ دست ما.
شادي با عصبانيت فرياد كشيد :
بازيكن ضعيف اينطرف زمين فقط تويي، خودت هم خوب مي دوني كه بازي بلد نيستي.
ايرج فاتحانه توپ را برداشت و به منطقه سرويس رفت و پرتاب كرد، ولي توپ به تور اصابت كرد و بر زمين افتاد نيكا با آب و تاب فراوان گزارش كرد. تيم حريف پيروزمندانه هورا كشيد .اينبار نوبت آنها شد . مازيار در خط سرويس قرار گرفت و توپ را پرتاب كرد. فروزان و شادي براحتي توپ را مهار كردند و بازي به جريان افتاد، واقعيت آن بود كه بازي تيم كيانوش با وجود خود او و كيومرث خيلي بهتر از بازي ايرج و تيمش بود .آنها بسرعت توانستند امتيازات بسياري از حريف بگيرند . ست اول بازي كه تمام شد ، ايرج شروع به بهانه جويي كرد و گروه بندي را ناعادلانه خواند. كيانوش و كيومرث به اصرار دكتر را نيز ببازي كشاندند و بنا شد او هم بسود ايرج و يارانش توپ بزند. با ورود دكتر ، همسرش و عمه نيز به جمع تماشاچيان پيوستند ، حتي لعيا و هومن نيز وارد معركه شدند و بازي شور و حال بيشتري يافت.وقتي ست دوم نيز به تيم كيانوش واگذار گرديد ايرج از فرط عصبانيت فرياد مي كشيد و بالاخره گفت:
قبول نيست مازيارم با ما.
كيومرث با خنده گفت:
عصباني نشيد ايرج خان ورزش براي سلامتي و نشاطه، برد و باخت چندان مطرح نيست
- اگه اينطوره ، مازيار با ما.
همه به اصرار او خنديدند و كيانوش گفت:
اونوقت شما 5 نفر مي شيد در مقابل 2 نفر ، اين درست نيست، فقط به يه شرط قبوله .
- به چه شرطي؟ آوانس ميخواي؟ سه تام آوانس مي دم .
- آوانس نميخوام ، يه بازيكن ميخوام
- در واقع يه معاوضه ، يكي از افراد تيمم رو بدم مازيار رو بگيرم.خوب چه فرقي داره؟ اگه بخواي مثلا شادي رو با كيومرث خان عوض ميكنم.
- نه مازيار خان با شما بچه ها تيمتونم نميخوام در عوض داور با ما
بعد به نيكا اشاره كرد ايرج با تعجب گفت:
نيكا؟ اون نميتونه بازي كنه ، مگه نمي بيني نميتونه وايسته؟
- مي بينيم اما اشكالي نداره با چرخ به زمين ميان
- نه بابا نميشه
- چرا نميشه من خيلي وقتها شاهد بازي كساني بودم كه هرگز قادر به ايستادن نبودند.
- بله اون درسته، ولي نيكا از پس اينكارا بر نمياد.
نيكا كه از مداخله بي مورد آنها عصباني شده بود سر ايرج فرياد كشيد :
ساكت باش خودم تصميم ميگرم كه بازي كنم يا نه، به هيچكس ارتباطي نداره
كيومرث به آرامي پرسيد:
حالا چكار ميكنيد؟ بازي ميكنيد يا نه نيكا خانم؟
- بازي ميكنم
لبخند رضايت بر لبان دكتر و كيانوش نشست، بنظر دكتر ورزش ميتوانست روحيه از دست رفته دختر جوان را تامين كند . رو به دخترش كرد و گفت:
پس بيا قهرمان.
نيكا چرخش را بحركت در آورد و وسط زمين ايستاد. كيانوش خندان و با صداي بلند گفت:
به افتخار يار جديد ما.
و بعد خودش دست زد ، همه حتي عمه و افسانه كه كنار زمين ايستاده بودند با خوشحالي دست زدند. و بازي آغاز شد. كيانوش سعي ميكرد پاس هاي ملايمي بطرف نيكا پرتاب كند، تا او را دچار زحمت نكند و نيكا سعي ميكرد با تمام وجود بازي كند، ميخواست به همه ثابت كند قدرت بازي كردن دارد. با وجود كثرات نفرات تيم مقابل آنها همچنان عقب بودند . بازي به انتها نزديك مي شد و آنها فقط 2 امتياز براي پيروزي احتياج داشتند با وجودي كه نيكا چندين مرتبه امتيازاتي را از دست داده بود، ولي كيانوش و كيومرث پيوسته او را مورد تشويق قرارمي دادند ، وقتي كيانوش براي زدن اسپك به هوا پريد ، نيكا مطمئن فرياد كشيد:
چهارده .
و همان هم شد .ايرج گرچه براي دفاع خود را بزحمت بزير توپ رساند ولي سودي نبخشيد و ضربه او توپ را از زمين خارج كرد و عمه و مادر به افتخار آنها هورا كشيدند . آخرين سرويس توسط كيومرث زده شد و بازي به جريان افتاد . ايرج از روي عمد اسپكش را بطرف نيكا زد تا او قادر به دفاع نباشد .ولي نيكا با سماجت بطرف توپ شيرجه زد و توانست آنرا مهار كند ولي ناگهان تعادل چرخ بهم خورد و صداي فرياد افسانه و عمه در هوا پيچيد .كيانوش بسرعت بطرف چرخ خيز برداشت و در آخرين لحظه توانست آن را بسمت خود بكشد و نيكا را از افتادن نجات دهد ، ولي خودش بشدت روي زمين كشيده شد به محض آنكه چرخ در جاي خود مستقر گرديد ،كيانوش با دستپاچگي پرسيد:
سالميد؟ طوري نشديد؟
- من خوبم شما چطور؟
كيانوش لبخندي زد و گفت:
منم خوبم ، خيلي خوب .
همه دور نيكا حلقه زدند كيومرث پاچه هاي شلوار كيانوش را بالا كشيد ، زانوهاش بر اثر تماس با زمين خراشيده شده بود و خون آرام آرام از محل خراشها بيرون مي آمد ، نيكا محزون گفت:
خداي من! شما مجروح شديد .
- طوري نشده ، جدي نگيريد.
اما نيكا خود را مقصر مي دانست و بغض بشدت گلويش را ميفشرد ايرج گفت:
مقصر خودتي كيانوش، منكه گفتم نيكا نميتونه بازي كنه ، اما تو اصرار كردي.
چشمان نيكا پر از اشك شد. نمي توانست پاسخي بدهد. خانم رئوف كه براي آوردن جعبه كمكهاي اوليه رفته بود بازگشت و كنار كيانوش روي زمين نشست و شروع به پانسمان پاهاي او كرد .كيانوش گويا با نگاهش همه چيز را از صورت نيكا خوانده بود چون با خنده گفت:
نه ايرج خان مساله اين حرفا نيست ،من هروقت بازي ميكنم، بايد زمين بخورم، نذر دارم تو هر بازي مجروح بشم ، اينطور نيست كيومرث؟
- چرا نيكا خانم باور كنيد راست ميگه، منم براي همين هول نشدم ، چون عادت داره .
نيكا خنديد ، لعيا و هومن نيز از راه رسيدند. لعيا نزديكتر آمد و پرسيد :
مامان پاي عمو چي شده؟
- هيچي دخترم ، عمو زمين خورده پاش يه زخم كوچولو شده
- عمو درد ميكنه
- نه عزيز دلم
لعيا گونه كيانوش را بوسيد و با دستهاي كوچكش موهاي او را نوازش كرد، بعد به ايرج اشاره كرد و گفت:
همش تقصير شماست كه عمو جونم رو اذيت كردي.
همه خنديدند و ايرج گفت:
مي بيني تورو خدا ما پيش اين فسقلي هم شانس نياورديم .
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
*****
- هوا كم كم داره ابري ميشه .
- خوب شد. صبح هوا خوب بود وگرنه تو جنگل حسابي خيس و گلي می شدیم
- كيانوش خان هنوز برنگشتن؟
- نه فروزان خانم
- ميترسم لعيا اذيتشون كنه.
- نترس فروزان جون. مطمئن باش كيانوش از خودت بهتر دخترت رو نگه مي داره
- نيكا ميگم حتما كيانوش رفته واسه نامزدش سوغات بخره.
نيكا لبخندي زد و گفت:
نمي دونم ، شايد.
در همان لحظه همسر دكتر وارد شد و گفت:
بچه ها چيزي جا نذاريد
- نه زن دايي همه جا رو دوباره بازرسي كردم
- خوب كردي عزيزم....... اين مردا دير كردن
- نگاه كنيد بارون گرفت
- نيكا، شادي ، مادر، پروازمون چه ساعتيه؟
- 5/5 عمه جون
- اِوا....... زن داداش اين پسره چي؟........ كيانوش ، مگه نميخواد با ماشين خودش برگرده ؟ به تاريكي شب ميخوره، تو اين گردنه هاي خطرناك يه وقت خداي نكرده اتفاقي برايش مي افته .
- چه مي دونم الهه خانم اين مسعود خيلي بي فكر شده با جوونا افتاده، يادش رفته بزرگترشونه
همه خنديدند نيكا صداي بوق كيانوش را شنيد وگفت:
مثل اينكه اومدند، صداي بوق كيانوش بود .
- منكه چيزي نشنيدم شما شنيدي فروزان جون
- نه
ولي چند لحظه بعد آنها ماشين سياه رنگ كيانوش را ديدند كه مقابل در ورودي ويلا توقف كرد. پس از اندك مدتي همه سرنشينان اتومبيل كنار شومينه نشسته بودند و خود را گرم ميكردند، لعيا عروسك بزرگي را كه كيانوش برايش خريده بود در بغل داشت و با آن بازي ميكرد ،مردها يكي يكي خريدهاي خود را از داخل بسته ها در مي آوردند و به خانمها نشان مي دادند ايرج هم با سرعت بسته ها را باز ميكرد و از دوستانش كه برايشان خريد كرده بود نام ميبرد و سليقه نيكا را راجع به آنها ميپرسيد . نيكا در لا به لاي خريدهاي ايرج بدنبال چيزي مي گشت كه به او تعلق داشته باشد ولي ايرج تمام سوغاتهايش را جابجا كرد و هيچ نامي از او نبرد . اكثر خريدهاي مازيار صنايع دستي شمال بود . او با آب وتاب از زيبايي هنر ايرانيان سخن مي گفت و از اينكه در هيچ جاي دنيا با استعداد تر و هنرمند تر از ايرانيان يافت نميشود. بعد نوبت به دكتر رسيد، او هم خريدهايش را به همسر و دخترش نشان داد، در ميان آنها لوستر چوبي زيبايي بود كه براي نيكا خريداري شده بود كيومرث هم با همان زبان شيرين و بذله گويي هميشگي كادوهايش را باز كرد و درباره آنها توضيح داد . خانمها خصوصا جوانترها منتظر بودند تا كيانوش هم خريدهاي خود را عرضه كند ، ولي او سكوت كرد بالاخره شادي طاقت نياورد و گفت:
آقاي مهرنژاد
كيومرث و كيانوش هر دو پاسخ دادند:
بله
همه خنديدند شادي با لبخند گفت:
ببخشيد منظورم كيانوش خان بودن.
- بفرماييد شادي خانم در خدمتم
- ببخشيد فضولي ميكنم
- خواهش ميكنم اختيار داريد ، بفرماييد
- شما خريد نكرديد ؟
كيومرث خنديد و گفت:
شما كه هيچي خانم ما هم نديديم چي خريده ، تنهايي رفت . ما رو قال گذاشت و با لعيا خانم فرار كرد و رفت .
- پس خريد كرديد ؟
- بله با اجازه شما
- ما سعادت ديدن سليقه شما رو نداريم؟
- خواهش ميكنم، سليقه من قابل ديدن خانمهاي خوش سليقه اي مثل شما نيست ، ولي اگه دوست داشته باشيد همين الان ميگم بيارن .
بعد بي آنكه منتظر پاسخ بماند، از جاي برخاست و بيرون رفت، نيكا مشتاق بود بداند او براي چه كساني خريد كرده، شايد براي پدر و مادرش ، شايد هم براي كتايون.......... كيانوش وارد شد . در دست او سه بسته بود كه بر عكس بسته هاي ديگران بسيار زيبا بسته بندي شده بود، شادي كه چنين ديد گفت:
نه باز نكنيد حيفه بسته هاي به اين قشنگي خراب بشه.
- نه اشكالي نداره شادي خانم، بهر حال بايد باز بشه
بعد اولين بسته را برداشت و بدست فروزان داد و گفت:
خانم رئوف يه يادگار كوچيك از اين سفر .
همه با تعجب به كيانوش نگريستند فروزان متعجب پرسيد:
براي منه؟
- بله مي بخشيد كه من خيلي خوش سليقه نيستم
- خواهش ميكنم آقاي مهرنژاد، من اصلا راضي به زحمت شما نبودم
- زحمتي در كار نيست خواهش ميكنم
فروزان دستش را پيش برد و بسته را گرفت شادي با شيطنت گفت:
بازش كنيد مام ببينيم.
فروزان با دقت بسته را باز كرد، درحاليكه سعي ميكرد كادوي زيباي آن پاره نشود بعد در جعبه را گشود يك تنگ و شش جام كوچك زيبا با گلهاي منبت كاري برجسته و پايه هاي تراش دار داخل جعبه بود شادي گفت:
خيلي قشنگه!
كيومرث توپ لعيا را بطرف كيانوش پرتاب كرد و گفت:
باز بدجنسي كردي،قشنگترها رو خودت خريدي؟
مازيار يكي از جامها را برداشت و گفت:
واقعا عاليه، شاهكاره! به حسن سليقه شما بايد آفرين گفت.
نيكا با خشم به كيانوش نگريست. خودش هم نمي دانست چرا تا اين حد عصباني است . شايد اگر در همان لحظه كيانوش آني به چشمان نيكا نگاه ميكرد، متوجه شعله هاي خشم او مي شد، ولي او چون هميشه خصوصا زمانيكه از او تمجيد ميكردند سرش را بزير انداخته بود. بعد دو بسته كوچكتر را به شادي و خانم رئوف داد وگفت:
براي هومن و لعيا
بچه ها بسته ها را باز كردند، يك نهنگ بادي بزرگ براي هومن و يك خرگوش بادي براي لعيا .
كيومرث با ديدن آنها به خنده گفت:
تمام نفس هاي ماهام نميتونه اينا رو پر كنه .
مازيار كه حرف او را با جدي تلقي كرده بود با شادي گفت:
خوب اشكالي نداره با تلنبه بادشون ميكنيم.
همه خنديدند، جز نيكا او نمي توانست بخندد زيرا ديگر بسته اي براي باز كردن نمانده بود. نيكا با عصبانيت ، به طعنه گفت:
كاش منم همسن و سال لعيا و هومن بودم تا كسي هم براي من كادو ميخريد.
همه به او نگاه كردند حق با نيكا بود كيانوش براي خانم رئوف ، مازيار براي شادي ودكتر براي افسانه كادو خريده بودند. در اين ميان تنها نيكا بود كه از قلم افتاده بود . ايرج به خنده گفت:
براي كسيكه خودش هم اومده سفر كه ديگه سوغات نميخرن .
نيكا پاسخش را نداد، چرخش را بطرف اتاقش برگرداند، ولي كيانوش او را صدا زد نيكا با وجود آنكه شنيده بود خود را به نشنيدن زد و به راهش ادامه داد، درحاليكه با خود مي گفت حتي توجيهات تو رو هم نميخوام بشنوم. اما كيانوش كوتاه نيامد ، برخاست مقابل چرخ نيكا ايستاد راه را بر او سد كرد و گفت:
ايرج خان شما رو فراموش نكردن. اين وظيفه رو به من محول كردن.
حریم عشق-فصل یازدهم :
نيكا با تعجب به او نگاه كرد كه بطرف كاناپه مي رفت از زير كاپشن سياه رنگش بسته اي در آورد و برگشت.آنرا مقابل نيكا گرفت و گفت:
بفرماييد اين مال شماست.
نيكا با ترديد بسته را گرفت . شادي فرياد زد:
بازش كن خانم ما ميخواهيم هديه شما رو هم ببينيم.
نيكا بسته را باز كرد و در جعبه را گشود داخل آن يك آينه و شانه چوبي بسيار زيبا قرار داشت. نيكا آنها را در دست گرفت و در آينه خود را نگريست ايرج با لبخند موذيانه گفت:
من ديدم سليقه كيانوش بهتره گفتم زحمتش رو بكشه. مطمئن بودم تو سليقه اونو به من ترجيح مي دي
نيكا رو برگرداند و نگاه پر ترديدش را به او دوخت . خواست چيزي بگويد كه دكتر به ساعتش نگاه كرد و گفت :
كيانوش جان دير نشه؟
كيانوش بي آنكه به ساعتش نگاه كند پاسخ داد:
چيزي به 5 نمونده بهتره كم كم بريم.موافقيد؟
- بله دير ميشه
- كيانوش جان، پسرم شما زودتر برو، هوا تاريك ميشه رفتنتون سخت ميشه
لبخندي لبان كيانوش را از هم گشود و گفت:
من عادت دارم ، دكتر خواهش ميكنم اجازه بديد تا فرودگاه هم از مصاحبت شما بهره مند بشيم.
- اگه برات سخت نباشه براي ما نه تنها اشكالي نداره كه خوشحالم مي شيم
- پس خانمها بريم .
همه با سرعت مهياي رفتن شدن باران بشدت مي باريد. غروب دلگير از پشت پنجره به داخل سرك مي كشيد. نيكا در حاليكه جنب و جوش ديگران را نظاره ميكرد نگاه حزن آلودش را به آسمان پر ابر دوخته و سكوت كرده بود.كيانوش كه از مقابل او گذشت به خنده گفت:
خانم معتمد كشتي هاتون غرق شده؟
بجاي نيكا فروزان خانم پاسخ داد:
به من و نيكا خانم حق بديد ناراحت باشيم .
كيانوش به روي فروزان لبخند دلنشيني زد و گفت:
چرا خانم رئوف؟
- چون نيكا خانم نگران عمل فردا هستند منم غصه دار رفتن دخترم
- هر دو بي مورده
- چطور؟
- اول در مورد نيكا خانم ايشون نه تنها نبايد نگران باشن، بلكه بايد خوشحالم باشن، چون بزودي مي تونن مثل روز اول راه برن...... و اما شما، نگراني شما هم بي مورده، چون لعيا فعلا پيش شما خواهد بود حداقل ميتونم بهتون قول بدم ، تا ده روز لعيا مهمان ماست.
چشمان فروزان از خوشحالي پر از اشك شد و ناباورانه پرسيد:
راست مي گيد؟
- بله اطمينان داشته باشيد
- واقعا ازتون متشكرم آقاي مهرنژاد...... من نمي دونم با چه زبوني از شما تشكر كنم.
صداي لعيا كه مادرش را صدا ميكرد، گفتگوي آن دو را قطع كرد و فروزان را مجبور نمود تا از سالن پذيرايي خارج شود .كيانوش به دور و بر خود نگاه كرد. حالا او و نيكا در سالن تنها بودند نزديكتر رفت روبروي چرخ نيكا چمباته زد و گفت:
هنوزم نگراني؟
نيكا سكوت كرد و او ادامه داد:
حرف منو باور نمي كنيد؟
نيكا با سر پاسخ مثبت داد و پس از لحظه اي سكوت گفت:
فقط يه سوال، خواهش ميكنم راست بگيد.
- بفرماييد
- بسته اي كه به من داديد براي كي خريده بوديد؟
- من كه گفتم ........
- بنا شد راست بگيد
- باور كنيد براي شما
- به خواست ايرج؟
- راستش نه، خودم اونو براتون خريده بودم و ميخواستم تو يه فرصت مناسب تقديمتون كنم كه اون قضيه پيش اومد
كيانوش به سنگيني و با نارضايتي از جاي برخاست و لحظاتي بعد ايرج چرخهاي صندلي نيكا را بحركت واداشت. وقتي بر روي صندلي اتومبيل قرار گرفت، براي آخرين بار به نماي زيباي ويلاي كيانوش يا بقول محلي ها قصر چوب و آينه نگاه كرد. كم كم تمام صحنه هايي كه برايش اتفاق افتاده بود مقابل چشمانش بار ديگر جان گرفت و او را چنان غرق در خود ساخت كه وقتي به فرودگاه رسيدند احساس كرد چند لحظه بيشتر در راه نبوده اند. عمه براي آخرين بار رو به كيانوش كرد و گفت:
مادر امشب ديگه ديره، بمونيد فردا بيايد.
قلب نيكا بشدت به تپش افتاد ، او دوست نداشت كيانوش آنجا بماند دلش ميخواست براي عملش تهران باشد، با وجود او احساس اطمينان ميكرد اما با اين حال سكوت كرد، كيانوش لبخند زد و گفت:
نميشه عمه خانم، فردا براي عمل نيكا خانم بايد تهران باشم
- ما هستيم كيانوش خان، نيازي به شما نيست
- نه ايرج خان خودم باشم بهتره.
- پس مادر يواش بيا عجله نكني ها، خيلي مواظب ياش.
كيومرث خنديد و گفت:
مگه اين گوش ميكنه عمه خانم تا ما رو جوون مرگ نكنه دست بردار نيست مي گيد نه، نگاه كنيد و ...
- وا خدا نكنه ، اين حرفها چيه؟ يادت نره كيانوش جان
- چشم عمه خانم مطمئن باشيد
فروزان لعيا را كه به آرامي در آغوش كيانوش خفته بود، از او گرفت و بعد با يكديگر خداحافظي كردند و با اعلام شماره پرواز بسوي هواپيما رهسپار گرديدند .
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
*****
افسانه هرچه تلاش ميكرد نمي توانست آرام باشد. اشكهايش بي اختيار سرازير ميشد و دكتر هرچه مي گفت كه او بايد به نيكا روحيه بدهد نه خود را ببازد سودي نمي بخشيد. نمي توانست آرام بنشيند و رفت دردانه اش را به اتاق عمل نظاره كند، دلش شور ميزد. اين عمل سرنوشت دخترش را رقم ميزد، شايد او هرگز نتواند...... نه، نه نمي خواست به اين مساله فكر كند، نگاهش كه به چهره رنگ پريده نيكا مي افتاد بي اختيار گريه اش تشديد مي شد در همان حال دكتر وارد اتاق شد و به نيكا گفت:
آماده اي دخترم؟
- بله پدر!
- مسعود، كيانوش....... كيانوش نيومده؟
ايرج عصبي پاسخ داد:
زن دايي چرا اينقدر نگران اومدن كيانوش هستي؟ مگه اون بناست نيكا رو عمل كنه؟ اومد، امود نيومدم كه نيومد.
افسانه با درماندگي پاسخ داد:
اون باشه بهتره، دلم به اون قرصه.
ايرج ابروانش را درهم كشيد و پاسخي نداد. نيكا هم در سكوت انتظار مي كشيد. چشمانش به در ميخكوب شده بود. وقتي خانم رئوف وارد شد بلافاصله پرسيد:
آقاي مهرنژاد رو نديديد؟
- نه عزيزم من همين الان بخاطر شما اومدم، ايشون رو هم نديدم.
جمله نيكا حالتي از ترديد و اضطراب در چهره دكتر، همسرش و حتي خانم رئوف پديدار ساخت . ولي ايرج با خونسردي پاسخ داد:
هيچ اتفاقي نيفتاده نگران نباشيد........ نيكا خانم اضطراب عمل كمه، حالا حرص نيومدن اون عتيقه رو هم بخور.
دكتر به ايرج چشم غره رفت. در همان لحظه پروفسور زرنوش وارد شد. لبخندي بر لب داشت كه نيكا با ديدنش احساس آرامش كرد. پروفسور بالاي سرش ايستاد و گفت:
جوون شجاع ما آماده اي؟
- بله دكتر
- كيانوشم رسيد الان مياد
- كيانوش؟!
- بله صبح قبل از اينكه به بيمارستان بيام با من تماس گرفت من اونچه رو كه احتياج داشتم بهش گفتم، اونم رفت دنبال وسايل عمل. شما هيچ تعجب نكرديد. چرا بيمارستان هيچ چيزي از شما نخواستند تهيه كنيد؟
ايرج پاسخ داد:
اتفاقا من سوال كردم دكتر ولي گفتند همه چيز آماده است
- بله من بهشون گفته بودم چون كيانوش رو دنبال تهيه اونا فرستاده بودم.
- خداي من مسعود گذاشتي آقاي مهرنژاد به زحمت بيفتند؟ چرا خودت نرفتي؟
- من خبر نداشتم افسانه جان
- نگران نباشيد خانم، اتفاقا اينطور بهتره چون كيانوش با تجهيزات پزشكي و ماركهاي اونها كاملا آشناست . چون خودشون لوازم پزشكي هم وارد مي كنند
- پس براي همين اونروز كه شما راجع به پاي من صحبت مي كرديد، آقاي مهرنژاد دقيقا سر در مي آورد و در حاليكه من چيزي نمي فهميدم.
- آقاي مهرنژاد...... كي داره غيبت منو ميكنه، ......... سلام عرض شد وقت همگي بخير..... خوبيد؟
پاسخ سلام او داده شد و او دوباره پرسيد:
سفر آسون بود؟ شما كه اذيت نشديد نيكا خانم؟
- نه ......... خيلي خوب بود ممنونم
- كيانوش جان!
- بله خانم معتمد
- چرا خودتون رو به زحمت انداختيد؟ شما خسته بوديد ديشب تا ديروقت تو راه بوديد امروز رو استراحت مي كرديد، مسعود به كاراي نيكا مي رسيد.
- خانم معتمد مي ترسيد من بخوبي از عهده كارا برنيام
- نه مطمئنم كه شما بهتر از مسعود از پس كار برميايد ولي خيلي خسته و رنگ پريده بنظر مي رسيد.
صحبت افسانه سبب گرديد تا دكتر در چهره كيانوش دقيق شود چشمانش بشدت سرخ و صورتش بسيار رنگ پريده بود.كمي نزديکتر رفت نبض ضعيفش را در دست گرفت وگفت:
تو حالت خوبه كيانوش؟
- بله دكتر مطمئن باشيد
- ولي اينطور بنظر نمي رسه
- چيز مهمي نيست از همون سر درداي هميشگي.
- چرا؟
- تعجبي نداره خانم، از بس به خودشون فشار ميارن.
نيكا لحظه اي به چشمان خسته كيانوش نگاه كرد، برعكس لحن مطمئنش چندان محكم و استوار بنظر نمي رسيد. پروفسور پا درمياني كرد و گفت:
خوب فعلا بهتره هر چه زودتر مريض عزيزمون رو آماده عمل كنيم، كيانوشم قول ميده بعد از عمل نيكا خانم حسابي استراحت كنه.
- قبوله، قول ميدم
- الان ميگم بيمار رو منتقل كنن آماده باشيد.
پروفسور از اتاق خارج شد . كيانوش نگاهي به ايرج كرد. نزديك تخت نيكا رفت و گفت:
خانم معتمد شما كه نگران نيستيد؟
- حالا كه شما هستيد نه
ايرج با تعجب به نيكا نگاه كرد. گويا با نگاهش او را مواخذه ميكرد كيانوش باز پرسيد:
خوب آماده ايد؟
- كاملا
هنوز چند لحظه اي از سكوت نيكا نگذشته بود كه پرستاري وارد شد و گفت:
آقايان لطفا بيرون، خانم بايد آماده بشن .
كيانوش، دكتر و ايرج بلافاصله از اتاق خارج شدند ، چند لحظه بعد نيكا نيز بر روي يك تخت روان از اتاق خارج شد، افسانه درحاليكه دست او را در دست خود گرفته بود چندين مرتبه او را بوسيد و سعي كرد با استفاده از كلمات تسكين دهنده او را آرام كند ولي حتي خودش هم از آنچه مي گفت سر در نمي آورد نيكا لبخندي زد و گفت:
مادر باور كن من نمي ترسم، شما آروم باشيد چرا انقدر نگرانيد؟
همه خنديدند دكتر گفت:
دخترم به گمونم تو بايد مادرت رو دلداري بدي.
نيكا لبخند زد، همه برايش آرزوي سلامتي و موفقيت كردند به در اتاق عمل كه رسيدند روي گرداند و گفت :
كيانوش خان بابت همه چيز ممنونم، اگر شما رو ديگه نديدم ...........
كيانوش بر آشفت و اجازه نداد او سخنش را كامل كند و گفت:
بريد خانم معتمد ، اين حرفها رو نزنيد و منو ناراحت نكنيد، بريد به اميد موفقيت و سلامتي .
نيكا آهسته گفت:
متشكرم
و شنوندگان زنگ بغضي را در صدايش عيان ديدند .
*****
كيانوش نگاهي به ساعتش كرد و بار ديگر قدم زنان بسمت بالاي راهرو پيش رفت . دو ساعت بود كه اينكار را تكرار ميكرد و ايرج درست در عكس جهت او قدم ميزد . كيانوش نگاهي به مادر نيكا كرد كه گوشه راهرو بر روي زمين نشسته بود و عصبي بنظر مي رسيد . باسرعت پله ها را طي كرد و از بوفه طبقه همكف چندين كيك و نوشابه خريد و باز به پشت در اتاق عمل بازگشت . نزد دكتر و همسرش كه گوشه سالن نشسته بودند رفت نوشابه و كيك ها را مقابل آنها گرفت و گفت:
بفرماييد ............ بهتره چيزي بخوريد
- متشكرم كيانوش جان ، زحمت كشيدي
- خواهش ميكنم بفرماييد .
دكتر خوراكيها را از دستش گرفت ، او برخاست و نزد ايرج رفت و گفت:
ايرج خان بفرماييد حتما گرسنه ايد
ايرج جلو آمد در حاليكه سانديس و كيكش را بر مي داشت گفت:
آخ آخ چه جورم گرسنه ام
بعد در حاليكه ني را داخل شيشه نوشابه فرو ميكرد گفت:
تو چرا اينجا خودت رو معطل مي كني؟ برو به كارت برس........... اگه كاري باشه من هستم .
- نه كاري ندارم تا وقتي عمل تموم بشه مي ايستم ، بعد كه خيالم راحت شد مي رم .
- چرا خودت نمي خوري؟
- وقتي سرم درد ميگيره ، نميتونم چيزي بخورم .
ايرج سري تكان داد و بعد از مكث كوتاهي گفت:
طولاني نشده؟
- نمي دونم
- دكتر مي گفت تو از اين چيزها سر در مي آري؟
- ولي اطلاعات من خيلي ناقصه
- خوب چي حدس مي زني؟
- گمون نكنم كمتر از 4,3 ساعت طول بكشه
- الان كمي از دو ساعت گذشته
- خوب شايد تا يه ساعت ديگه تموم بشه
- بازم ميگم كار داري برو، مثل اينكه حالت خوب نيست
- گفتم كه سر درده
- تو هنوز خوب نشدي؟
- چرا خوب كه شدم اما نه كاملا
- مسكن ميخوري
- فايده اي نداره وقتي شروع بشه بايد خودش تموم بشه ، زياد مهم نيست درمان چي باشه هر وقت بخواد خوب مي شه.
- چه خنده دار! حرفهايي ميزني پسر .
- كيانوش پسرم .
صداي دكتر گفتگوي آن دو را قطع كرد . كيانوش روي گرداند و پاسخ داد:
بله بفرماييد
- چرا خودت نميخوري؟
- نميتونم دكتر سرم درد ميكنه.
دكتر نزديكتر آمد ، دست يخ زده كيانوش را در دست گرفت و گفت:
دستهات رو به جلو بكش .
كيانوش اطاعت كرد دكتر به دستهاي لرزان او خيره شد و با جديت گفت:
زود برو استراحت كن
- اجازه بديد نيم ساعت ديگه بمونم ، بعد مي رم.
- براي چي؟
- تا عمل تموم نشه خيالم راحت نميشه،اجازه بديد پروفسور رو ببينم و از نتيجه عمل اطمينان پيدا كنم بعد قول مي دم برم استراحت كنم
- باشه هر طور خودت صلاح مي دوني
ايرج به خنده گفت:
دايي جون رفيق ما رفتنيه؟
- نه چيز مهمي نيست من قبلا هم گفته بودم كه نبايد زياد به خودش فشار بياره ولي كو گوش شنوا
- دكتر من سعي ميكنم ولي باور كنيد نمي شه.
- راست ميگه دايي، زن و بچه خرج داره، آدم از كله صبح تا آخر شب ، بايد دنبال يه لقمه نون بدو......
صداي باز شدن در اتاق عمل در يك لحظه دل هر چهار منتظر را لرزاند. كيانوش قبل از همه خود را به در اتاق عمل رساند. تخت روان از اتاق خارج شد و از مقابل چهره هاي منتظر آنها گذشت نيكا آرام بر روي تخت خفته بود. صورتش به رنگ مهتاب بود و حتي لبهايش نيز به سفيدي گراييده بود. به دستش سرمي وصل بود كه با حوصله و آرام قطره قطره وارد رگش مي شد، نم اشك چشمان پدر و مادر رنج كشيده را به خيسي كشاند. كيانوش فورا نگاهش را از تخت گرفت و به جستجوي دكتر پرداخت. چند لحظه بعد او نيز بر آستانه در قرار گرفت. كيانوش جلو رفت. چهره پير و خسته دكتر به لبخندي مزين شد. كيانوش جمله اش را فرو خورد و او نيز لبخند زد، نيازي به پرسش نبود، از فرط خوشحالي چشمانش به سوزش افتاد و لبخندش عميقتر گرديد.
نيكا از شدت درد فرياد مي كشيد پرستار بار ديگر فشارش را كنترل كرد و مايوسانه سري تكان داد و گفت:
نميشه خانم فشارش پايينه، نمي تونم مسكن ديگه اي بهش بزنم .
- يعني بايد درد بكشه
- چاره اي نيست، درد بعد از عمل يه امر طبيعيه، در اين موردم چون استخوان تراشيده شده، درد بيشتره
پرستار با گفتن اين جملات اتاق را ترك كرد. شادي دست نيكا را در دست خود گرفت و او را دلداري داد، ولي هيچ فايده اي نداشت او همچنان از درد فريد مي كشيد. در همين لحظه خانم رئوف وارد شد. شادي نا اميدانه به طرفش دويد و گفت:
داره از درد مي ميره، يه فكري كنيد.
- مگه بهش مسكن نزدن؟
- چرا ولي بازم درد داره
- اگر فشارش پائين باشه فعلا نمي شه مسكن بهش تزريق كنيم
- پس چكار كنيم؟
- آروم مي شه نترس
پرستار جلو آمد و دستش را بر پيشاني نيكا گذاشت . صورتش را دانه هاش درشت عرق پر كرده بود و از درد بي تابي ميكرد.كنارش نشست و آهسته عرقهايش را پاك كرد.هرچه ميگذشت فاصله فريادهايش كمتر مي شد، چشمانش برهم افتاد و ديگر صدايي از او شنيده نشد، شادي با ترس جلو آمد و گفت:
بيهوش شد؟
- نه نگران نباش خوابيده............چند دقيقه ديگه براش مسكن و آرامبخش ، تزريق ميكنيم اونوقت تا صبح ميخوابه ، نترس و راحت بخواب
شادي نفس راحتي كشيد و گفت:
اميدوارم آروم بخوابه.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
*****
نيكا نگاه ديگري به چهره خندان كيومرث انداخت .دل را به دريا زد و بالاخره پرسيد:
پس كيانوش خان كجا هستند؟
- كمي گرفتار بود نيكا خانم، عذر خواست و از من خواست خدمت برسم و حالتون رو بپرسم .
- اميدوارم بزودي گرفتاريهاشون برطرف بشه. بهر حال از جانب ما خيلي خيلي از ايشون بابت زحماتشون تشكر كنيد.
- خواهش ميكنم خانم، ما بيشتر از اينا بشما و خانواده تون مديونيم.
دكتر به كيومرث نزديك شد و گفت:
بنا نبود اسم تلافي روي اين كارا گذاشته بشه من اگه كاري كردم فقط وظيفه ام بود و بس
- ما هم همينطور ، پس حساب بي حساب
همه خنديدند كيومرث دكتر را به كناري كشيد و آهسته آهسته با او مشغول گفتگو شد .نيكا با آنكه ميان گفتگوي ديگران بود تمام حواسش به كيومرث و پدرش بود.از آنچه آنها مي گفتند گرچه حتي جمله اي را هم نمي شنيد اما از تغيير حالات صورت پدر دانست كه از آنچه ميشنود نه تنها خوشحال نميشود بلكه چهره اش درهم و غم انگيز ميگردد . وقتي زمان ملاقات به اتمام رسيد دكتر از ايرج خواست تا افسانه را بمنزلشان برساند و خود با كيومرث رفت بي آنكه هيچ پاسخي به سوالات ديگران بدهد. بعد از او بقيه نيز رفتند نيكا تنها ماند . سه روز از عملش مي گذشت، اكنون دردش تا حد قابل تحملي تقليل يافته بود و به اندازه روزهاي اول عذابش نمي داد، پروفسور هر روز به ديدنش مي آمد و خانم رئوف پيوسته در كنارش بود، لعيا نيز گاهي اوقات با شيرين زباني هايش او را سرگرم ميكرد . اما در اين مدت كيانوش را هرگز نديده بود حتي با او تماس نيز نداشت. پروفسور وجود همراه را غير ضروري دانسته بود و نيكا امشب تنها بود. صدايي كه از بيرون مي شنيد حكايت از وقت شام داشت. با خود فكر كرد شايد اكنون كيانوش بيايد. او هميشه همين وقتها مي آمد، بعد از ساعت ملاقات. چشمانش را به ستارگان آسمان دوخت كه گويا بر صفحه مخملي شب يخ زده بودند .
*****
- يه كمي حالش خوب نيست
- چرا پدر؟
- نمي دونم بازم از همون سر دردهاي هميشگي
- شما از كجا فهميديد؟
- ديروز با كيومرث به عيادتش رفتم
- حالش خيلي بد بود؟
- سعي ميكرد خوددار باشه مثل هميشه، ولي فكر ميكنم حالش به مراتب از تو بدتر بود
- مسعود خوبه امروزم به ديدنش بري
- اگه وقت بشه حتما
- طفلي كيانوش ، تا كي بايد اين درد رو تحمل كنه؟
- مي دوني شادي شنيدي ميگن چيني بند زده، اين كيانوش همون چيني بند زده است ديگه خوب شدن تو كار نيست مثل روز اولش كه نميشه، درست ميگم دايي جان؟
- نمي دونم چي بگم؟.......... حقيقتش من خيلي اميدوار بودم ولي اين سر درد چهار روزه حسابي همه مون رو غافلگير كرده نمي دونم چرا اينطور شد؟
- تعجبي نداره دكتر من فكر ميكنم كيانوش خان مرد پركاريه، مشغله هاي فكري اون حتي براي آدماي سالم هم بيماري مي آره، تا چه برسه به اونكه اعصاب درست و حسابي نداره
- مازيار جان به اين ميگن حرص مال دنيا تصورش رو بكن اين پسره انقدر داره كه اگه تا آخر عمرشم بيكار بمونه و ازش بخوره بازم براي بچه اش كه هيچ براي نوه نتيجه اشم مي مونه
- وا! ايرج چه حرفايي ميزني؟
- دروغ كه نميگم
- نه دايي درست ميگي، ولي اين ثروت با زحمت بدست اومده با زحمت هم حفظ ميشه
- آخه لزومي نداره، حفظ بشه بايد خرج بشه، بايد با اين پولها خوش گذروند.
باز شدن در و ورود مهندس مهرنژاد و همسرش گفتگوي آنها را پايان داد ، همه به انتظار نفر سوم كه احتمال مي دادند كيانوش باشد به در خيره شدند. وقتي سبد گل سرخ زيبا مقابل در ظاهر گرديد، نيكا مطمئن شد كه كيانوش وارد ميشود، ولي برخلاف تصور او كيومرث وارد شد و چون هميشه با خوشرويي احوالپرسي كرد. شادي گل و بسته ها را از دست آنها گرفت و تشكر كرد، خانم مهرنژاد پيش آمد و حال نيكا را پرسيد. نيكا متانت و وقار اين زن را خيلي دوست مي داشت. وقتي صحبت میكرد لحنش از محبت و صميميت پر بود و متواضعانه و آرام سخن مي گفت.نيكا، با لبخندي مليحانه پاسخ او را داد و در پايان از محبتهاي آنها خصوصا كيانوش تشكر كرد. خانم مهرنژاد احوالپرسي مختصري نيز با عمه و شادي كرد و آنگاه با افسانه وارد صحبت شد. نيكا در حين پاسخ به احوالپرسي آقايان متوجه خانم مهرنژاد شد كه آهسته آهسته اشكهايش را پاك ميكرد و چهره غمگين او نيكا را نگران كرد، چون مطمئن بود موضوع صحبتشان كيانوش است .خانواده مهرنژاد چون هميشه خيلي زود آماده رفتن شدند، پدر نيز نيكا را بوسيد و آهسته گفت:
دخترم ناراحت نمي شي من با مهندس به ديدن كيانوش برم؟
- نه پدر، اتفاقا خوشحالم مي شم، شما برو ما رو هم بي خبر نذار.
- باشه دخترم حتما
دكتر آماده رفتن شد چند جمله اي با همسرش صحبت كرد و خداحافظي نمود اما كيومرث جلو آمد و گفت :
دكتر معتمد شما كجا؟
- منم ميام، شايد بد نباشه كيانوش رو ببينم
- نه، خيلي ممنون اين واقعا ما رو شرمنده ميكنه، من تازه مزاحم شما شدم، دفعه قبل كيانوش كلي با من دعوا كرد كه در اين وضعيت بحراني باعث دردسرتون شدم .
- هيچ دردسري در كار نيست
خانم مهرنژاد كه معلوم بود به آمدن دكتر تمايل بسيار دارد گفت:
ما هيچوقت نميتونيم زحمات شما رو جبران كنيم، شما واقعا به ما و خصوصا كيانوش لطف داريد.
- خواهش ميكنم خانم! من فقط وظيفه ام رو بعنوان يه پزشك انجام ميدم
- خوب حالا شما مي خوايد به زحمت بيفتيد ما خيلي هم خوشحال مي شيم .
دكتر و خانواده مهرنژاد بار ديگر خداحافظي كردند و رفتند. ايرج بمحض خروج آنها به خنده گفت:
چه بي موقع اومدند! خدا كنه صداي منو نشنيده باشن .
شادي با تاسف سري تكان داد و گفت:
بيچاره كيانوش، آدم يكي ، دو ساعت سر درد ميگيره داغون ميشه، اون چطور چند روز سر درد رو تحمل ميكنه؟
ايرج مشغول باز كردن بسته هاي كنار تخت شد و در حاليكه به هر كدام ناخنكي ميزد گفت:
خيلي خوشم مياد اين كيومرث خان خيلي با سليقه است از اين خوراكيها بچشيد .
همه خنديدند شادي گفت:
شكمو......... شانس آورديم كه وقت ملاقات تمومه وگرنه تو ديگه اينجا چيزي باقي نمي ذاشتي
اين جمله شادي گويا همه را بياد زمان انداخت، چون همه در يك لحظه به ساعتهايشان نگاه كردند و كم كم مهياي رفتن شدند شادي گفت:
زن دايي شما با ما مياي؟
- نه عزيزم ، مي رم خونه
- وا........ چرا زن داداش ؟ حالا شايد داداش حالا حالاها نياد. بيا بريم خونه ما اگر زود آمد با هم مي ريد، اگر هم نيومد فردا نيومد
- چه مي دونم؟
- چه مي دونم نداره زن دايي راه بيفتید
- آخه مزاحمتون مي شم.
- بس كن زن دايي جان اين حرفا چيه؟........... آهاي نيكا تو نمياي؟
- از خدا ميخوام ولي مگه هوس كردي پروفسور زرنوش سرم رو بكنه
- خوب هفته بعد چطوره؟
- عاليه!
- فعلا ما رفع زحمت مي كنيم. تو هم خودت رو با سليقه خوب كيومرث مهرنژاد سرگرم كن........ خدانگهدار
- بسلامت
- مامان جان من فردا بازم ميام غصه نخوري ها؟
- نه مامان، من ديگه عادت كردم، برو خيالت راحت باشه.
- بسلامت........... زحمت كشيديد ممنون.
سه روز بود كه نيكا بخانه منتقل شده بود . در اين مدت او روزي چندين مرتبه در حياط راه رفتن با عصا را تمرين ميكرد، اما كشيدن پاي گچ شده با آن وزن سنگين برايش دشوار بود. خانم رئوف مرتب به ديدارش آمده بود . ولي نيكا نه در 15 روزي كه در بيمارستان بود و نه در سه روز اخير كيانوش را نديده بود، اما مي دانست كه سر دردش بهبود يافته و دو بارهم شغول كار شده است. امروز براي فروزان مسلما روز بسيار سختي بود، چون بعد از قريب به يكماه مجبور بود دختر دلبندش را بار ديگر به دست حيواني انسان نما بسپارد. اين كار بر عهده كيانوش بود. اين افكار نيكا را آزار مي داد دلش نميخواست به لعيا و فروزان فكر كند اما نمي توانست. گويا فكر او فقط حول سه محور مي گرديد كيانوش، فروزان و لعيا. ناگهان صداي زنگ به صدا در آمد، چقدر اين صدا او را به وجد آورد، هر كه بود از تنهايي بهتر بود. گوشهايش را تيز كرد صداي احوالپرسي مادر........ ايرج بود........ بله مطمئنا صداي ايرج بود كه لحظه اي بعد همراه مادر وارد اتاق شد و با خنده گفت:
سلام خانم بيمار.
- خيلي خوب كردي اومدي، حوصله ام سر رفته بود.
- حالت خوبه؟
- خوبم، مرسي تو چكار ميكني؟ برنامه شادي چي شد، بالاخره رفتني شدند.
- نه ، مگه اين دختر دست از سرما بر ميداره، ميخواد براي عيدم اينجا بمونه
- راستي؟ خوب اينكه خيلي خوبه
- مگه من گفتم بده
- چرا عمه و شادي رو نياوردي؟
- شادي با مازيار رفته بيرون خونه فاميلاش ، ولي فكر كنم يه سري به اينجا بزنن
- از خانم رئوف و كيانوش خبر نداري؟
- خبر كه نه ولي فكر ميكنم امروز كيانوش بچه رو ببره تحويل بده
- بيچاره فروزان دلم براش خيلي مي سوزه!
- شما زنا حقتونه، چون قدر شوهراتون رو نمي دونيد
- خوبه خودت رو لوس نكن
- مگه دروغ ميگم
- نه جون خودت راست ميگي؟
- خوب بحث نكنيم، هرچي شما بگيد سركار خانم، حالا بگو ببينم شناسنامه ات كجاست؟
- شناسنامه براي چي؟
- تو بده كاريت نباشه
- تا نگي براي چي لازم داري، از شناسنامه خبري نيست
- ميخوام برم..... ميخوام برم......
- ميخواي كجا بري؟
- دنبال كاراي عروسي
- ما كه آزمايش خون داديم ديگه شناسنامه به چه دردت ميخوره؟
- لازم دارم ديگه، چقدر سوال ميكني
- گوش كن ايرج همين كه گفتم، حالا بگو براي چي ميخواي؟
- ميخوام برم دنبال ويزا
- ويزا!؟! پس هيچ احتياجي به شناسنامه من نيست
- چرا؟
- چون من نيازي به ويزا ندارم
- ولي من تو رو با خودم ميبرم
- متاسفم! تو تصور كردي من عروسكم كه دنبال خودت هرجا دلت ميخواد بكشي؟
ايرج از جاي برخاست با عصبانيت شروع به قدم زدن كرد چند لحظه اي به اينكار ادامه داد بعد مقابل نيكا ايستاد و با عصبانيت گفت:
خوب گوش كن سركار خانم تو زن من هستي و بايد همراه من بياي. فكر ميكردم حالا ديگه كمي سر عقل اومدي و معني فداكاري منو فهميدي و در مقابل كمي از خواسته هاي غير منطقي خودت مي گذري.
- تو داري چي ميگي؟ كدوم فداكاري؟
- اينكه من قبول دارم با شرايط فعلي باز هم تو رو بپذيرم، فداكاري نيست؟
- ميشه واضحتر حرف بزني؟ من اصلا متوجه حرفات نمي شم.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
صفحه  صفحه 5 از 7:  « پیشین  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Privacy love | حريم عشق


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA