انجمن لوتی: عکس سکسی جدید، فیلم سکسی جدید، داستان سکسی
خاطرات و داستان های ادبی
  
صفحه  صفحه 1 از 7:  1  2  3  4  5  6  7  پسین »

Privacy love | حريم عشق


زن

 


حریم عشق
نویسنده : رؤیا خسرونجدی
14 فصل

خلاصه داستان :

ﻧﯿﮑﺎ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﻗﺴﻤﺖ ﻫﺎﯾﯽ ﺍﺯ ﺩﻓﺘﺮ ﺧﺎﻃﺮﺍﺕ
ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺑﯿﻤﺎﺭﺍﻥ ﭘﺪﺭ ﺭﻭﺍﻧﭙﺰﺷﮑﺶ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻧﺪ
ﮐﯿﺎﻧﻮﺵ ﭘﺴﺮ ﺟﺬﺍﺏ ﻭ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻭ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺛﺮﻭﺗﻤﻨﺪ ﺑﻮﺩﻩ ﻭﻟﯽ ﺍﺯ ﺍﻓﺴﺮﺩﮔﯽ ﺷﺪﯾﺪﯼ ﺭﻧﺞ ﻣﯽ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﻫﺶ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺩﻭﺳﺘﺎﻥ ﭘﺪﺭﺵ ﺑﻪ ﺑﺎﻍ آﻥ ﻫﺎ ﻣﯽ آﯾﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﻃﻮﺭ ﻣﺪﺍﻭﻡ ﺗﺤﺖ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﻗﺮﺍﺭ ﺑﮕﯿﺮﺩ .
ﺑﻪ ﮔﺬﺷﺖ ﺯﻣﺎﻥ ﮐﯿﺎﻧﻮﺵ ﮐﻤﯽ ﺑﻬﺒﻮﺩ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ آﻥ ﺧﺎﻧﻪ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﻧﺎﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﺑﻪ ﻧﯿﮑﺎ ﮐﻪ ﺑﺎ ﭘﺴﺮ ﻋﻤﻪ ﺍﺵ ﻧﺎﻣﺰﺩ ﺑﻮﺩﻩ ﺩﻝ ﻣﯽ ﺑﻨﺪﻩ
ﻧﯿﮑﺎ ﮐﻪ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﯿﺎﻧﻮﺵ ﻋﻼﻗﻪ ﻣﻨﺪ ﺑﻮﺩﻩ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﻋﻠﺖ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺪﺍﻧﺪ ﻭ ﺩﺭ ﻫﻤﻪ ﺟﺎﯼ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﯿﺎﻧﻮﺵ ﺳﺎﯾﻪ ﻧﯿﻠﻮﻓﺮ ﻧﺎﻣﺰﺩ ﺳﺎﺑﻖ ﮐﯿﺎﻧﻮﺵ ﺭﺍ ﻣﯽ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﺳﺖ . ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺍﺧﺘﻼﻑ ﻧﯿﮑﺎ ﻭ ﻧﺎﻣﺰﺩﺵ ﺑﺎﻻ ﻣﯽ ﮔﯿﺮﺩ ﻭ ﻧﯿﮑﺎ ﺩﺭ ﻃﯽ ﯾﮏ ﺗﺼﺎﺩﻑ ﺷﺪﯾﺪ ﺑﻪ ﮐﻤﺎ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ...


كلمات كليدى :

رمان / حریم عشق / رؤیا خسرونجدی / رمان حریم عشق
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
حریم عشق-فصل اول
او آمد ، اما با لباسي ديگر ، چهره اش در اولين لحظات نا آشنا مي نمود ، ولي لبخند زيبايش او را همان آشناي قبلي معرفي ميكرد.
به محض ديدنش جلو رفتم بارها نزد خود اين صحنه را تجسم نموده و برخوردم را تمرين كرده بودم . با اينحال مطمئن هستم كه باز چهره ام مرا بي نهايت دستپاچه نشان مي داد و صدايم از شدت هيجان مي لرزيد .
سلام كردم . نگاهش طور خاصي بود ، گويا برايش آشنا بودم ولي صدايش پر از ترديد بود .
- سلام
- اميدوارم حالتون خوب باشه و مصدوميتتون بهبود پيدا كرده باشه .
- آه ... شناختمتون
- بله من هفته قبل ... خاطرتون كه هست ،موقع باز كردن در ماشين بعلت عجله زياد متوجه شما نشدم و اين بي دقتي باعث شد در به پاي شما بخوره و صدمه ببينيد .
- صدمه ؟ شوخي مي كنيد ؟ ... من كه همون موقع هم عرض كردم چيز مهمي نيست .
- بله فرموديد، ولي من بازم نگران بودم .
خنديد و گفت:
" نگراني شما بيهوده بوده ، همان طور كه مي بينيد من در سلامت كامل بسر مي برم "
برخورد با رهگذاران باعث شد بخاطر بياورم درست در وسط پياده رو ايستاده ايم. با چهره اي خجالت زده گفتم :
"اگه اشكالي نداره بقيه صحبت رو توي ماشين ادامه بديم ، اينجا نمي شه صحبت كرد ، چون ظاهرا سد معبر كرديم ."
- ولي من فكر نمي كنم مسير هامون يكي باشه
- خوب اشكالي نداره .
- ولي ...
- تمنا مي كنم تعارف نفرماييد .
چند لحظه بعد او در اتومبيل من بود . حتي خودم هم نفهميدم چگونه اتفاق افتاد . از خوشحالي سر از پا نمي شناختم . بلافاصله حركت كردم . براي آن كه سر صحبت را باز كرده باشم و سكوت را بشكنم ، پخش ماشين را روشن كردم و گفتم :
" صداي موسيقي كه شما رو اذيت نمي كنه "
- نه بر عكس من به موسيقي علاقه دارم .
- چه جالب ! درست مثل من .
او بار ديگر سكوت كرد و من نميدانستم اين بار چطور شروع كنم . به ناچار پرسيدم :
" نفرموديد از كدوم طرف بايد برم ."
- از هر مسيري كه به مقصد خودتون ميرسه. منم سر همين خيابون زحمت رو كم مي كنم
- زحمت كدومه خانم ؟ اگر افتخار بديد ، مي خواستم شما رو به مقصد برسونم .
- آخه مسير من خيلي طولانيه . مي ترسم بنزين شما ته بكشه .
- در حال حاضر باك ماشين پره ، 40 ليتر بنزين دارم ، اگر هم كم اومد از پمپ بنزين هاي سر راه استفاده مي كنيم ، مگه گير نمي ياد ؟
در آينه نگاهش كردم ، خنديد و گفت :
" نه ، در محله ما همه درشكه سواري مي كنن ، اون كه نيازي به بنزين نداره ، با كاه و يونجه راه مي ره .
- مسئله اي نيست تجربه سوخت جديد به گمونم براي ماشين ما هم شيرين باشه ، حالا مي تونم خواهش كنم مسير تون رو بفرماييد .
- خودتون خواستيدها ... پس فعلا تا ميدان گلها تشريف ببريد .
- فعلا ، يعني بعد از اون هم اميدوار باشم كه در خدمتتون هستم ؟
- گفتم كه مسيرم طولانيه .
- هر چي طولاني تر بهتر .
- چرا؟
مي خواستم بگويم براي آنكه بيشتر از مصاحبت شما فيض ببرم ، ولي نتوانستم و تنها به لبخندي بسنده كردم . در همان حال پرسيد :
" شما چه كاره هستيد ؟"
با وجودي كه از سوالش جا خورده بودم ، ولي خيلي خوشحال شدم ، چون به هر حال زحمت آغاز بحث را برايم كم كرده بوده . پاسخ دادم :
" شما چي فكر مي كنيد ؟"
- پزشك هستيد؟
- پزشك ؟ نه ، چطور چنين فكر كرديد ؟
اشاره اي به بدنه ماشين كرد و گفت :
" بخاطر اين ... خيلي گرون قيمته ، نه ؟ "
- شايد ... شما دوست داشتيد مصاحبتون يه پزشك باشه ؟
خنديد ، از همان خنده هاي خاص كه در اولين نظر توجه ام را جلب نموده بود ، در حين خنده گفت :
" نه ، براي من چه فرقي مي كنه ؟"
- پس اجازه بديد خودم بگم ... من كارمند هستم .
- كه اين طور ! پس اين ماشين بايد متعلق به رئيس شما باشه ، تصورش رو بكنيد اگه الان آقاي رئيستون شما رو با اين ماشين ببينه ، فردا صبح تو شركت چه بلوايي بر پا مي شه !
اين مرتبه من از حرفش به خنده افتادم ، و با صداي بلند خنديدم . ابروانش را درهم كشيد ، اخم هم به اندازه خنده در صورتش برازنده بود . با لحني پشيمان سوال كردم :
" ناراحت شديد ؟"
با وجودي كه پاسخش منفي بود ، اما لحنش چيز ديگري مي گفت ، لذا بار ديگر گفتم :
"منو ببخشيد ، مي دونيد شما خيلي جالب حرف مي زنيد ."
- جالب يا مسخره
از تحكم كلامش دانستم كه حدسم درست بوده و او عصباني است ، عصباني تر از آنچه تصورش را كرده بودم ، براي همين هم دلجويانه ادامه دادم :
" من ... من اصلا منظوري نداشتم . "
سكوت كرد و از پنجره به بيرون خيره شد . نمي خواستم چيزي بگويم . مي ترسيدم ناراحتي او را تجديد نمايم . در آن لحظه خود را بخاطر برخورد نامناسبم سرزنش مي كردم ، حتي هنوز هم از حرفهاي بي ملاحظه اي كه زدم عصباني هستم ، چون با اعمال و گفتار مسخره چندين مرتبه موجود زود رنجي چون او را از خود رنجاندم . در آن لحظه فكرم كار نميكرد . نمي دانستم واقعا رفتارم تا اين حد ناشايست بود؟ با اين حال باز هم نتوانستم سكوت كنم و گفتم :
" مايليد راجع به شغلم بيشتر توضيح بدم ؟"
بي علاقه سر تكان داد و اعلام بي تفاوتي كرد ولي من به روي خود نياوردم و ادامه دادم :
مي دونيد خانم ... اسمتون رو هم نميدونم .
لحظه اي مكث كردم ، شايد نامش را بگويد ، ولي او همچنان سكوت كرد ، و من كه چنين ديدم به ناچار ادامه دادم :
" همون طور كه عرض كردم من در يك شركت بازرگاني فعاليت مي كنم . اونروز كه براي بار اول شما رو زيارت كردم ، بخاطر داريد ؟ من به يه جلسه مي رفتم ، بين راه ماشين خراب شد و راننده مجبور شد ماشين رو به تعميرگاه ببره ، منم ناچار با ماشين خودم راه افتادم. آنقدر عجله داشتم كه حتي موقع پياده شدن متوجه شما نشدم ..."
باز هم در آينه نگاهش كردم ، تا از چهره اش بخوانم ، كه هنوز هم از من عصباني است يا نه ؟ ناگهان سرش را بالا آورد ، در يك لحظه نگاه هايمان با هم تلاقي كرد و من شرمنده و خجل و از همه بدتر بشدت دستپاچه سرم را پائين انداختم و ادامه دادم :
" باور مي كنيد من تمام اين هفته رو رأس همون ساعت اونجا بودم ؟"
چشمانش از تعجب گرد شد و پرسيد :
" براي چي ؟"
- براتون نگران بودم .
با شيطنت پرسيد :
" پس چرا همون روز پيگير قضيه نشديد ؟"
نمي دانستم چه بگويم . اجازه نداد سكوتم طولاني شود و گفت :
" خوب مسلما كارتون از يه غريبه مهمتر بوده ؟"
نمي دانم چرا از كلمه )غريبه ( خوشم نيامد و معترضانه تكرار كردم :
" غريبه ؟"
- بله غير از اينه ؟
- ولي من در مقابل شما احساس ديگه اي داشتم .
- چه احساسي ؟
- نمي دونم ، هر چي بود احساس غريبه گي نبود .
- شما پسرها نمي تونيد قصه تازه تري براي ما بسازيد .
از حرفش ناراحت شدم ، ولي شايد حق با او بود ، شايد بارها اين سخنان را از ديگران شنيده بود و برايش تكراري بود . به چهارراه نزديك شديم بي آنكه بخواهم پايم را از روي پدال گاز برداشتم ، چراغ زرد با سستي من به قرمز تبديل شد . او كه متوجه گرديده بود گفت :
" شما به رنگ قرمز علاقه داريد ؟"
- خير چطور؟
- پس چرا آروم رفتيد تا رنگ قرمز چراغ رو زيارت كنيد؟
سرم را به طرفين تكان دادم و چيزي نگفتم . او با لبخند شيريني گفت :
" اين بار من بايد از شما سوال كنم كه ناراحت شديد؟"
- نه ناراحت نشدم .
- ولي اين طور بنظر مي رسه .
- من هيچ وقت از دست شما ناراحت نمي شم .
- طوري حرف مي زنيد كه انگار قراره ما سالها با هم در ارتباط باشيم .
مي خواستم بگويم چرا كه نه؟ اما چيزي نگفتم ، نگاهي به جلو انداختم ، تا انتهاي خيابان ترافيك سنگين ، اما روان بود . در دل آرزو كردم به يكي از آن گره هاي كور ترافيك برخورد كنيم و تا ساعتها در راه بمانيم ، اما اين طور نشد از طرف ديگر راه زيادي هم تا مقصد باقي نمانده بود . مي خواستم بجاي حاشيه روي، اصل مطلب را بگويم ، ولي اين كار هم ساده نبود . بالاخره گفتم :
- اسمتون رو نگفتيد .
- منم اسمي از شما نشنيدم .
-شايد علت اين باشه كه سوال نفرموديد.
- بايد مي پرسيدم .
- اگر تمايلي به شنيدن داشته باشيد .
- تمايل؟ برام فرقي نمي كنه .
- ولي من خيلي دوست دارم اسم شما رو بدونم .
- بهتون اجازه مي دم هرچي كه دوست داريد صدام كنيد .
- از لطفتون ممنون ، ولي اگه اجازه بديد ، ترجيح مي دم شما رو با نام اصليتون صدا كنم
- از نظر من مانعي نداره ، من نيلوفر هستم.
چقدر اسمش بنظرم زيبا و برازنده آمد . اسم يك گل زيبا براي موجودي به زيبايي و ملاحت او واقعا شايسته بود گفتم :
" اسم بسيار زيبايي داريد . منم كيانوش مهرنژاد هستم . از آشنايي با شما هم واقعا خرسندم ."
- متشكرم
بعد دل را به دريا زدم و بعد از سكوت چند دقيقه اي گفتم :
" مي دونيد ، من حرفاي زيادي براي گفتن دارم ."
- براي من ؟
- بله .
- خوب پس چرا ساكتيد؟
- شايد براي گفتن اين حرفا خيلي زود باشه و شما هرگز اونا رو باور نكنيد .
- از حرفاي شما تعجب مي كنم ، هنوز نيم ساعت بيشتر از آشنايي ما نگذشته ، ولي شما ادعا مي كنيد ، حرفاي زيادي براي گفتن داريد و تازه انتظار داريد من حرفاي شما رو باور كنم .
- قبول دارم كه كمي احمقانه است ، ولي خواهش مي كنم اين طور قضاوت نفرماييد من شما رو هشت روز پيش زيارت كردم و اين فرصت كافيه تا آدم يه دنيا حرف در دلش ذخيره كنه ، در اين چند روز من دائما بشما فكر مي كردم، در حاليكه مطمئن هستم شما هرگز بعد از اون اتفاق حتي يكبارم منو بخاطر نياورديد ، براي شما اون تصادف يك اتفاق ساده بود ، ولي براي من يك حادثه زندگي ساز
- خداي من باور كنيد من متوجه حرفاي شما نمي شم .
- كاش ميتونستم براتون توضيح بدم ، ولي متاسفانه قادر نيستم ، چون شما براي من انقدر تازه و پر اهميت هستيد كه حتي نمي دونم بايد اسمتون رو چي بذارم؟
سكوتش برايم شجاعتي به ارمغان آورد كه بتوانم ادامه دهم :
" شايد حرفام با بيان مناسبي ادا نمي شن ، مي دونيد قبل از اينكه شما رو ببينم سعي كرده بودم تمام حرفاي امروزم رو ديكته كنم تا راحت تر براتون شرح بدم ، ولي ظاهرا بيهوده بوده ، چون همه رو فراموش كردم ... نمي دونم چطور بگم شما باعث شديد من زندگي رو بخاطر بيارم.... من قبل از ديدار شما ...
يكباره وسط حرفم پريد ، از اين عمل او جا خوردم ، ولي او بي اعتنا و با سرعت گفت:
" اجازه بديد من ادامه بدم ، من قبل از ديدار شما هرگز به هيچ دختر دل نبسته بودم ، اما شما اين دژ چندين ساله رو در هم شكستيد و من براي اولين بار دلسپردم كه مسلما آخرين بار هم هست ، حالا هم قصد بدي ندارم ، باور كنيد مي خواستم با هم آشنا بشيم و اگر ديديم تفاهم اخلاقي داريم يك زندگي مشترك رو پايه ريزي كنيم و...و...و....و مي بينيد دقيقا حرفهايي رو زدم كه شما قصد گفتن اونا رو داشتيد ، اگر دوست داشته باشيد باز هم مي تونم ادامه بدم .... گوش كنيد آقا ، اين حرفا براي من تازگي نداره، از اينها زياد شنيدم .
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
آنقدر گيج شده بودم كه نمي دانستم چه بگويم . كنار خيابان بحالت پارك ايستادم . نمي توانستم در چنين شرايطي ادامه دهم . فوراً دستش را روي دستگيره در گذاشت گويي نگه داشته بودم تا او پياده شود با عصبانيت پرسيدم :
" كجا؟"
و او خونسرد پاسخ داد:
" فكر نمي كنم هنوز هم قصد داشته باشيد منو برسونيد."
- خيالتون راحت باشه ، من هنوز سر حرفم هستم . شما رو مي رسونم حتي اگر با كلمات نيش دارتون تمام طول راه عذابم بديد .
- به قول خودتون اين حرفا براي ديدار اول خيلي زوده .
- من آدم صريحي هستم خانم ، حرفامو بي پرده مي زنم ، از حاشيه رفتن هم خوشم نمي آد .
- از اين صفتتون خوشم اومد .
- گوش كنيد نيلوفر خانم ، من براي خوشامد شما حرفي نزدم ، واقعيت رو گفتم . من آنقدر دردسر و مشغله فكري دارم كه فرصت خوندن رمانهاي عشقي رو ندارم . عاشقانه حرف زدن هم بلد نيستم ، چون نه از كسي شنيدم ، نه به كسي گفتم .
- مگه من از شما حرفاي عاشقونه خواستم ؟
- نه مي دونم گوش شما از اين حرفا پره
- شما خيلي عصبي هستيد . من ترجيح مي دم بقيه راه رو تنها برم .
براي آنكه به ماندن مجبورش كنم حركت كردم . فكر مي كنم در آن لحظه كمي زياده روي كردم ، شايد علت آن لحن آزار دهنده او بود ، ولي با اين حال نمي خواستم مصاحبتش را آسان از كف بدهم ، زيرا آسان به دست نياورده بودم پرسيدم:
"بعد از ميدون به كدوم سمت برم؟"
- من ميدون پياده مي شم .
- آخه چرا؟ مگه به مقصد رسيديد؟
- بله
- يعني شما تو ميدون منزل داريد
- درست وسط ميدون ، من تو چادر زندگي مي كنم
- بايد خيلي جالب باشه .
- چي؟
- زندگي چادر نشيني ، جالب نيست؟
با سر تائيد كرد و دوباره پرسيدم :
" نگفتيد از كدوم طرف؟"
- خيابون سمت چپ .
از جلو خيابان رد شدم با تعجب پرسيد:
"مگه نشنيديد اون خيابون رو گفتم "
در آينه به او كه با انگشت به خيابان اشاره مي كرد نگاه كردم و گفتم :
" دير گفتيد خانم بايد يه دور ديگه بزنم الان بر ميگردم"
در حاليكه دور ميدان گردش مي كردم به حرف خود خنديدم ، چون توجيه جالبي براي وقت كشي كرده بودم . داخل خيابان شديم . دو طرف خيابان را انبوه درختان سر به فلك كشيده احاطه كرده بود و سكوت دل انگيزي بر آن حكمفرما بود آهسته گفتم :
" خيابون قشنگيه "
ماشين را به كنار خيابان هدايت كردم و ايستادم پرسيد :
بنزين تموم كرديد؟
با لبخند پاسخ دادم :
" خير ، فقط فكر كردم شايد مايل باشيد اين مسير رو پياده طي كنيم "
لحظه اي درنگ كرد گويا نمي دانست چه بگويد ، بعد گفت :
"تنها؟"
- مگه من مي ذارم
- پس شما هم مي يايد؟
- البته با اجازه سركار.
- در اين صورت ترجيح مي دم پياده روي رو به فرصت ديگه اي موكول كنم .
-امر، امر شماست .
اين مرتبه با صداي بلند خنديد ، احساس كردم ديگر هيچ رنجشي از او ندارم در همان حال خنده گفت :
"چه بامزه!"
پاسخي ندادم و آهسته به حركت در آمدم يك مرتبه گويا چيزي بخاطر آورده باشد ،پرسيد :
" گفتيد شركت شما چه نوع شركتيه ؟"
از اينكه در موردم كنجكاوي مي كرد ، بسيار خوشحال شدم و با عجله گفتم:
"بازرگاني ."
- خصوصي؟
- بله
- و شما اونجا چه مي كنيد ؟
- من كارمند هستم
- كارمند آبدار خونه؟
- نه ، تو يه قسمت ديگه
- كدوم قسمت ؟
- بايد به سمتم اشاره كنم؟
- البته اگر دوست داشته باشيد؟
- من مدير شركت هستم
- مدير عامل؟
- نه مدير كل
- دروغ كه نمي گيد ؟
- فكر نمي كنم .
- خوب جناب مدير شما به منشي احتياج نداريد؟
- من رئيس ميخوام ، البته اگر شما بپذيريد.
كودكانه خنديد پرسيدم :
" شما شاغل هستيد؟
- نه
خوشحال شدم . مي توانستم كاري در شركت به او پيشنهاد كنم ولي او گويا فكرم را خوانده بود چون گفت:
دنبال كار هم نمي گردم من فقط شوخي كردم ...خوب كم كم بايد زحمت رو كم كنم .
به اين زودي رسيديم؟
- بله تقريبا
- يعني شما مي خوايد پياده بشيد؟
- خوب بله .
- چرا؟
چشمانش را كه از فرط تعجب گرد شده بود ، به من دوخت و گفت:
چرا؟ شما مي خواستيد منو به مقصد برسونيد كه رسونديد ، حالا هم ديگه وقت خداحافظيه ، من سر چهارراه دوم پياده مي شم .
- منزلتون اونجاست؟
- بله
- اگه مسير ديگه اي هم هست بفرماييد . خواهش مي كنم تعارف نفرماييد
- متشكرم ، ولي من به مقصد رسيدم .
- از اين كه يكبار ديگه زيارتتون كردم و خوشبختانه سلامت بوديد ،خيلي خوشحالم.
- متشكرم .
لحظه اي سكوت كردم ، نمي دانستم چگونه ادامه بدهم ، ولي به هر حال زمان در حال گذر بود ، تا چند لحظه ديگر او مي رفت و اگر آنچه را كه ميخواستم ، نميگفتم شايد براي هميشه از دستش داده بودم ، به هر ترتيبي كه بود برخود مسلط شدم و سوال كردم :
" امكان داره يكبار ديگه هم شما رو ببينم ؟"
با صداي بلند خنديد ، حتي بلندتر از دفعه قبل حسابي جا خوردم و با خود فكر كردم : يعني حرف من تا اين حد مضحك است؟ وقتي آرام گرفت گويا حال مرا از چهره ام دانست ، مسلما در آن لحظه بشدت سرخ شده بودم . اما با اين حال با لحني بی تفاوت گفت :
" اين سوال رو چند مرتبه در ذهنت حلاجي كردي؟ قبل از اينها منتظرش بودم."
نمي دانستم چه بگويم ولي از حرفش هيچ خوشم نيامد ، بنابراين ترجيح دادم سكوت اختيار كنم ، ولي او سكوت را شكست و پرسيد :
" همين مرتبه به اندازه كافي خسته نشدي؟"
بي آنكه ناراحتي خود را ابراز كنم پاسخ دادم :
" مصاحبت با شما نه تنها باعث خستگي نمي شه ، بلكه خستگي رو هم از تن به در مي كنه ."
لبخند شيريني لبانش را زينت بخشيد و گفت:
" رفيق زود آشنا در مقابل اين سوال انتظار چه جوابي از من داريد؟ مي خواهيد بگم فلان روز ، در فلان خيابون و يا اين شماره تلفن من هر وقت خواستيد تماس بگيريد؟ گوش كنيد آقا من يكشنبه هفته گذشته براي تحويل گرفتن لباسم از خياط به اون خيابون رفتم و براي اولين بار و خيلي تصادفي شما رو ملاقات كردم ، نمي دونم شايد بدشانسي شما بود كه لباس نقصي داشت ، يكي از دوستانم براي رفع عيب اون رو پس فرستاد . امروز هم بنا بود خودش براي پس گرفتن لباس به خياطي بره ، ولي كاري براش پيش اومد و من مجبور شدم خودم بيام ، مي بينيد همه چيز اتفاقي بوده ممكن بود امروز دوستم به خياطي بره و در اون صورت شايد هرگز من از اون خيابان گذر نمي كردم ، شما هم هرگز منو نمي ديديد . ولي حالا ، شما براي من قصه تعريف مي كنيد ..."
بقيه كلماتش را نمي شنيدم ، قبل از چهارراه توقف كردم ، او مرا مسخره مي كرد . لحنش پر كنايه و عذاب دهنده بود دستش را بر دستگيره در گذاشت . گويا قصد پياده شدن داشت . با اين كه از او رنجيده بودم ، اما باز هم نمي خواستم برود شايد برايم هيچ اهميتي نداشت كه او غرورم را شكسته بود . در را باز كرد ، حالا او مي رفت و من مي ماندم و اين دل ديوانه و اسير ، ولي نمي دانستم چاره چيست . نگاهش كردم ظاهراً قصد صحبت داشت وجودم را اشتياق پر كرد دهان باز و عطش شنيدن تمام وجودم را در بر گرفت .
-...كرايه ما چقدر ميشه ؟
اين كلمات چون پتكي بر سرم فرود آمد . از شدت عصبانيت چشمانم سياهي رفت . دلم ميخواست بر سرش فرياد بزنم ، اما نمي توانستم . نگاهش كردم و تنها به جمله
" كم لطفي نفرماييد"
كه ناخواسته با لحني آرام ادا شد اكتفا كردم . در حين پياده شدن بي تفاوت گفت :
" به هر حال متشكرم شما خيلي زحمت كشيديد ، مخصوصا با اين مسير طولاني و راه پر ترافيك ."
به زحمت توانستم بگويم
" خواهش مي كنم "
به مجرد آنكه صداي بسته شدن در را شنيدم ، بي اختيار پايم را روي پدال گاز فشردم . ماشين از جا كنده شد ، زوزه كشان و با سرعت پيش رفت . اما هنوز به سر خيابان نرسيده پشيمان شدم ، بلافاصله دور زدم و بجاي اول خود بازگشتم اما او رفته بود . چند دقيقه اي همان جا ايستادم و بعد بناچار بازگشتم .با وجودي كه در شركت كارهاي بسياري انتظارم را مي كشيد ، بخانه آمدم قبل از هركاري براي آنكه اعصابم كمي آرام گيرد ، دوش آب سردي گرفتم و قهوه اي گرم و غليظ نوشيدم . آنگاه روي تخت دراز كشيدم . چشمانم را روي هم گذاشتم ، فكركردم ديگر همه چيز تمام شده است ، درست مثل يك خواب . ديگر هرگز او را نخواهم ديد ، تمام نقشه هايم نقش بر آب شد چرا او حرفهاي مرا باور نكرد؟ من فكر مي كردم او دختري است كه مي تواند زندگي ام را بسازد و تا عمر دارم همراهم باشد ، ولي او حتي لحظه اي هم اين فكر را نكرد...
سعي كردم بخوابم اما تلاشم بي ثمر بود . بي اختيار برخاستم بطرف پاركينگ رفتم ، درست سر جاي او داخل ماشين نشستم و پخش را روشن كردم موزيك ملايمي همراه با صداي نرم خواننده كه غزلي از حافظ را ميخواند فضاي داخل ماشين را پر كرد . بار ديگر چشمهايم را روي هم فشردم و همه آنچه را كه اتفاق افتاده بود مجسم نمودم . احساس كردم صداي خواننده لحظه به لحظه دورتر ميشود و پلكهايم سنگين ميشود .
زمانيكه چشمهايم را گشودم ابتدا به ساعتم نگاه كردم . تقريبا دو ساعت خوابيده بودم . بلافاصله ياد او در خاطرم نقش بست . با خود انديشيدم آن بار احوالپرسي را بهانه كردم ، اين بار چه كنم ؟ حتي اگر بتوانم بار ديگر او را ببينم ، مسلماً مرا نخواهد پذيرفت . كاش بهانه اي داشتم كه يكبار ديگر بر سر راهش قرار گيرم . ولي افسوس كه همه چيز تمام شد و چه ناگوار . در آن لحظه بشدت احساس دلتنگي و شكستگي مي كردم. هرچند او مرا تحقير كرده و از خود رنجانده بود ، اما برايم اهميتي نداشت ، با اولين نگاهش همه چيز را فراموش ميكردم ، ولي ديدار او محال بود .
با نا اميدي از جاي برخاستم و بيرون آمدم. خواستم در را ببندم كه شيء براقي زير صندلي توجه ام را بخود جلب كرد در را تا آخر باز كردم و به داخل خم شدم از آنچه مي ديدم كم مانده بود از شادي فرياد بكشم . دستم را پيش بردم و آن را برداشتم ، يك گل سر كوچك بشكل پروانه كه بالهايش با نگينهاي رنگين تزئين شده بود . پروانه را در مشت فشردم و گفتم :
" قاصدك عشق تو اينجا چه مي كني ؟"
اكنون كه پاسي از شب گذشته و من مشغول نوشتن هستم ، پروانه در مقابلم روي ميز قرار دارد نور چراغها بر روي بالهاي رنگينش مي رقصد ، كاش مي توانستم آن را براي هميشه نزد خود نگهدارم ، اما نمي شود اين پروانه بهانه من براي ديدار بهار زندگي ام است . درست مانند پروانه هاي واقعي كه بهار را نويد مي دهند . به نزد او مي روم و مي گويم من وظيف داشتم گمشده او را برگردانم ، او حتما توجيه مرا مي پذيرد ، ولي شايد بعد ها از او بخواهم اين پروانه زيبا را براي هميشه به من بدهد .
من امشب را به اميد آينده اي زيبا و موفق و در انديشه او خواهم گذراند ، ولي گمان نكنم حتي لحظه اي بتوانم او را ...
- شما اينجا چه مي كنيد؟
دفتر از دست دختر جوان افتاد ، بخود آمد . لرزشي تمام بدنش را فرا گرفت . به جانب صدا برگشت و در مقابل خود كيانوش را ديد نگاهش را به زمين دوخت. نمي دانست چه بايد بگويد . مرد لب باز كرد و به طعنه گفت:
" شما فراموش كرديد كه نبايد بدون اجازه به لوازم شخصي ديگران دست بزنيد؟"
- من .... من ..... يعني پدر بستني خريده بود ، من براي شما بستني آورده بودم .
- براي من ؟ شما هيچ وقت از اين كارها نمي كرديد.
- به خواست پدر اومدم ولي شما و آقاي جمالي هيچ كدوم نبوديد ، مي خواستم بستني رو اينجا بذارم و برم .....
- پس بخاطر پدرتون اومديد .
دختر پاسخي نداد كيانوش نيز منتظر پاسخ نماند پيش آمد و دفترش را از روي زمين برداشت و در همان حال گفت:
" دونستن گذشته من براي شما آنقدر جالب بود كه پنهاني دفترچه خاطراتم رو مي خونديد؟
- من قصد نداشتم اين كا رو بكنم
- ولي من شما رو در حال مطالعه دفتر ديدم ،لازم نبود خودتون رو به زحمت بيندازيد و به اينجا بياييد . اگر اراده مي كرديد شخصا تقديم مي كردم .
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
لحن كلامش پر از طعنه و كنايه بود . ولي دختر جوان حرفي براي گفتن نداشت . دلش مي خواست از آن اتاق بگريزد ، ولي كيانوش راهش را سد كرده بود . او به طرف ميز رفت و ظرف بستني را برداشت نگاهش را به چشمان دختر دوخت و گفت :
" كاملا آب شده نيكا خانم ، معلوم ميشه مدت زيادي از اومدنتون مي گذره . بايد حداقل يك فصل از كتاب زندگي منو خونده باشيد ، شايد هم بيشتر."
نيكا باز هم سكوت كرد . كيانوش دستش را درون موهايش فرو برد و گفت :
" چرا جواب نمي ديد؟ چيزي بگيد."
- من فقط كنجكاو شده بودم . جلد زيباي اون دفترچه نظرم رو جلب كرد. از اين بابت هم متاسفم . حالا هم ميخوام برم .
- البته سركارخانم بفرماييد.
مرد كنار رفت و نيكا قدم پيش گذاشت و در آستانه در ايستاد . در حاليكه دستش بر روي دستگيره در قرار داشت يكبار ديگر رو گرداند . مسلماً يك عذرخواهي به اين مرد بدهكار بود ، اما نمي توانست چيزي بگويد ، گويا لبانش را به هم دوخته بودند .
- اينجا منزل شماست . -
من كاره اي نيستم ، از طرفي يك بيمار رواني لايق مصاحبت با شما نيست .
-اصلا مسئله اين نيست .
- چرا همينه . من خوب مي دونم كه عليرغم خواست شما و مادرتون به اينجا اومدم ، مي دونم كه مزاحم شما هستم ، خصوصا مزاحمي كه عقل درست و حسابي هم نداره ، در عين حال دلتون به حال اين ديوونه مي سوزه ، نگاههاي پرترحمتون بيانگر ادعاهاي منه ، شما مسلماً كنجكاو بوديد كه بدونيد چه كسي يا چه چيزي منو به وادي جنون كشونده . خوب حالا تقريبا همه چيز رو فهميديد . حالا مي دونيد ديوونه اي كه در مقابل شما ايستاده ديوونه اي كه مشت بر شيشه ها مي كوبه و نيمه شب ها زير برف و بارون سر به خيابونها مي ذاره ، مردي كه حتي آدرس زندگيش رو گم كرده چه مسيري رو پشت سر گذاشته .
- ولي من تنها چند برگ از اون دفتر رو خوندم
- هيچ مانعي در كار نيست ، شما مي تونيد باقي مونده داستان رو هم بخونيد .
نيكا در سكوت به كيانوش چشم دوخت . مي خواست علت اين پيشنهاد را بداند ولي چيزي دستگيرش نشد بنابراين گفت:
" شوخي مي كنيد؟"
- خير كاملا جديه .
بعد دفتر را از روي ميز برداشت و جلوي نيكا گرفت ، نيكا مردد بود . با آنكه دلش ميخواست دفتر را بگيرد ، ولی گفت :
" متشكرم ، نمي تونم بپذيرم ."
- چرا؟
- مي ترسم از اينكه منو از راز زندگيتون آگاه مي كنيد . پشيمون بشيد .
كياونش لبخند پر تمسخري زد و پاسخ داد :
" در زندگي من تمام اين كلمات بي معنيه پشيموني ، راز ، حتي خود زندگي ."
- به هر حال من تصميم ندارم قبول كنم.
- هر طور ميل شماست . ظاهرا به غلط تصور كردم كه داستان زندگي اين ديوونه ممكنه براي شما جالب باشه ، فراموش كرده بودم من تنها يكي از صدها بيمار رواني پدر شما هستم .
نيكا ديگر نمي توانست كنايه هاي او را تحمل كند . بنابراين گفت:
" شب بخير آقاي مهرنژاد."
آنگاه در را گشود و بسرعت خارج شد . احساس مي كرد سايه كيانوش او را تعقيب مي كند بي اختيار شروع به دويدن كرد. از حياط گذشت و بطرف ساختمان خودشان آمد و با سرعت پله ها را پيمود ، خود را به اتاقش رساند ، داخل شد و در را پشت سر خود قفل كرد . روي تخت دراز كشيد و به آن چه اتفاق افتاده بود انديشيد. كاش آن دفتر روي ميز نبود كه توجه او را جلب كند.فكر پاسخ گويي به پدر بيش از همه عذابش مي داد ، اگر كيانوش ماجرا را براي پدر مي گفت او مسلماً از اين عمل نيكا شرمنده و دلگير مي شد ، اما واقعا دست خودش نبود!
اينكه او كيست و چرا به اين خانه آمده؟ سوالي بود كه از همان روز نخست ذهن دختر جوان را بخود مشغول كرده بود . از همان عصر جمعه كه او و پدرش تازه از گردش بعد از ظهر ، بازگشته بودند.بمحض آنكه وارد حياط شدند ، ماشين مدل بالايي كه وسط باغ پارك شده بود توجهشان را بخود جلب كرد . نيكا هرگز بياد نمي آورد كه پيش از اين صاحب اين اتومبيل را ديده باشد ، براي دانستن هويت مهمان با سرعت به داخل ساختمان رفتند . بمحض ورود آنها مادر خبر ورود دكتر بهروزي را به همراه يك غريبه به آنها داد . نيكا دكتر بهروزي را خوب مي شناخت . او از دوستان نزديك پدرش بود ، از دوستان زمان تحصيل . پيشترها برخي اوقات به خانه آنها مي آمد ، حتي گاهي با خانواده ، ولي مرد دوم كه دكتر بهروزي او را آقاي مهر نژاد معرفي كرد ، نيكا هرگز نامش را هم نشنيده بود . آنها لحظاتي در پذيرايي نشستند و نيكا ديد كه دكتر بهروزي در گوش پدر نجوايي كرد و آنگاه پدر برخاست و هر دو را به اتاق كارش دعوت كرد . خودش هم بعد از اينكه به مادر و نيكا سفارش كرد كسي مزاحمشان نشود، به داخل اتاق رفت و در را بست ، مسلماً دكتر بهروزي كار مهمي با پدر داشت كه او و مادرش را بشدت كنجكاو كرده بود. يكساعت ، شايد هم بيشتر بدين منوال سپري گرديد ، تا سرانجام در باز شد و مهمانان عازم گرديدند. نيكا مي شنيد كه دكتر و مرد غريبه پيوسته از لطف پدرش تشكر مي كردند . بالاخره مهمانان با اتومبيل غريبه ، خانه آنها را ترك گفتند و پدر تنها بازگشت . هنوز پايش را كاملا داخل ساختمان نگذاشته بود كه آن دو با يك دنيا سوال بطرفش هجوم بردند . دكتر آمرانه گفت :
" اجازه بديد همه چيز رو توضيح مي دم . اتفاقاً موضوع صحبتهاي ما به شما هم مربوط ميشه . حالا بياييد تا براتون تعريف كنم ."
هر سه بر روي صندلي هايشان نشستند و دكتر اينگونه آغاز كرد :
- مردي رو كه بهروزي معرفي كرد ديديد...مهرنژاد رو مي گم ، اون مرد بسيار پولدار و تحصيل كرده ايه ، در ضمن از دوستان خيلي نزديك دكتر هم هست ، مهرنژاد برادرزاده اي داره كه مدتي پيش دچار بيماري شديد رواني شده ، چند ماهي در بهترين كلينيك هاي رواني داخلي و خارجي بستري بوده ، الان تقريبا حالش بهتره ولي به بهبودي كامل نرسيده ، اونا ترجيح مي دن كه اين جوون مدتي تحت نظر يه روانپزشك خارج از آسايشگاه زندگي كنه ...
مادر نگذاشت پدر ادامه دهد و با اعتراض گفت :
" ولي مسعود تو به من قول داده بودي كه ديگه طبابت نكني."
- عزيزم اين مورد استثناست. من نمي تونم تقاضاي نزديكترين دوستم رو رد كنم .
- خوب براي مداواي بيمارت كجا بايد بري؟
- من به جايي نميرم.
هر دو يك صدا پرسيدند:
" نمي ريد؟"
پدر در حاليكه سعي ميكرد آرام و با احتياط صحبت كند ، پاسخ داد:
" اون به اينجا مي آد"
مادر فرياد كشيد:
" چي گفتي؟ اون به اينجا مي آد؟ خداي من ! مسعود ، تو خودت هم رواني شدي . آخه مگه اينجا آسايشگاهه كه هر ديوونه اي سرش رو پايين بندازه و بياد تو."
پدر سعي كرد او را آرام نمايد . براي همين گفت :
" گوش كن عزيزم! اون براي ما هيچ مشكلي ايجاد نمي كنه ، اتاقهاي اونطرف باغچه رو به اون مي ديم ، در واقع جدا از ما زندگي مي كنه ، حتي مستخدمها و خدمتكارهاش رو هم با خودش مي آره تا تمام كارهاش رو انجام بدن ...."
و به اين ترتيب بحث وجدل آغاز گرديد ،پدر اصرار ميكرد كه او بايد بيايد و مادر دليل مي آورد كه نمي تواند بپذيرد، و نيكا متحير به بحث آن دو مي نگريست. زماني پدر و لحظه اي مادر از او نظر خواهي مي كردند ، ولي نيكا نمي دانست كه بايد جانب كداميك را بگيرد ، به عقيده او آنها هر دو حق داشتند .بالاخره مادر كه مي ديد اصرار فايده اي ندارد با لحن دلسوزانه اي گفت :
" گوش كن مسعود ، من بخاطر خودت مي گم ، مگه اين تو نبودي كه مارو از تهران به اينجا كشوندي تا تو اين باغ در آسايش و سكوت زندگي كني؟ حالا بازم مي خواي برامون دردسر درست كني؟ چرا نمي ذاري راحت و بي دغدغه زندگي كنيم . خوب اگه اون ديوونه است بذار تو همون آسايشگاه بمونه ."
ولي پدر باز هم اصرار كرد:
" افسانه خواهش ميكنم قبول كن كه اون بياد من مي دونم پذيرفتن يه غريبه توي اين خونه براي تو و نيكا مشكله ولي قول مي دم هيچ مسئله اي پيش نياد، باور كن . از طرف ديگه اون تو يه برزخ زندگي مي كنه ، در مرز سلامت و جنون براي همين هم نمي تونه ، يعني نميشه توي تيمارستان بمونه... افسانه به اون جوون فكر كن كه به من محتاجه."
مادر عصباني شد و فرياد كشيد:
" تو براي مردم ساخته شدي . همه دنيا به تو نياز دارند ، بجز من و دخترت ، ما براي تو هيچ ارزشي نداريم اينطور نيست. گوش كن جناب دكتر تو روزهاي شيرين زندگي منو، جووني و وجودم رو ، همه چيزم رو به پاي مريضات ريختي و حالا يه مريض ديگه ."
آنگاه برخاست و بطرف اتاق خواب دويد و در را به روي خود بست . پدر هم به دنبالش پشت در رفت و از او خواهش كرد در را باز كند، ولي نيكا تنها صداي گريه اش را شنيد.
عليرغم مخالفتهاي مادر بالاخره در يك غروب زيباي پاييز بار ديگر آن اتومبيل مدل بالا وارد حياط شد ، اين بار اتومبيل سياه رنگي نيز در پس آن بود كه حتي زيباتر و شيك تر از اتومبيل اول بنظر مي رسيد .نيكا بي صبرانه پشت پنجره ايستاده بود تا آنها را ببيند، درها گشوده شد، از ماشين اول دكتر بهروزي و همان غريبه كه آقاي مهرنژاد نام داشت پياده شدند. از ماشين دوم هم مردي ميانسال با سرعت پياده شد و در را گشود آنگاه جواني خارج شد كه از آن فاصله نيكا او را مردي بلند قامت با اندامي تكيده تشخيص داد، اما صورتش را بخوبي نمي ديد ، تنها عينك تيره روي چشمانش توجه اش را بخود جلب كرد. در نظر نيكا او هيچ شباهتي به ديوانگان نداشت !
طبق برنامه قبلي او در عماره آن سوي باغ ساكن گرديد، محل سكونت او با اتاق نيكا فاصله چنداني نداشت . طوري كه او بخوبي مي توانست پنجره هاي اتاقهايش را ببيند.
تازه وارد كه اكنون نيكا مي دانست كيانوش نام دارد ، براي ديدار از خانواده دكتر نيامد و يك راست به محل زندگي خود رفت . به فرمان او پرده هاي اتاقها كشيده شد و حتي براي پنجره هاي پرده توري ، پرده هاي ضخيم مخمل خريداري گرديد و به اين ترتيب تمام روزنه ها مسدود شد و ارتباط او با خارج قطع گرديد .
كيانوش هرگز روزها از خانه خارج نمي شد ، تنها گاهي آن هم بندرت هنگام غروب آفتاب و يا در واپسين دقايق شب براي پياده روي بيرون مي رفت و ساعتي بعد بي هيچ گفتگويي باز مي گشت ، تنها همدم او در اين روز و شبها خدمتكارش بود ، همان مرد اطو كشيده و رسمي كه روز اول در ماشين را برايش باز كرده بود بعد ها او فهميد كه جمالي نام دارد. جمالي چهره اي حتي بمراتب وهم انگيزتر از اربابش داشت . او هميشه در كنار كيانوش بود و حتي لحظه اي نيز او را تنها نمي گذاشت.نيكا بياد داشت در نخستين روزها ، دكتر پيوسته از وضعيت بسيار نامساعد روحي بيمار سخن مي گفت ، او بيماري جوان را افسردگي بسيار شديد ناشي از شوك عصبي تشخيص داده بود. و هر روز ساعتها در اتاق بيمار مشغول مداوا بود ولي به رغم تلاشهاي پيگير او كار معالجه بسيار كند پيش مي رفت و او نمي توانست بيمار جوانش را از استرسهاي شديد عصبي ، لرزش مداوم دستها ، سردردهاي چند روزه و كابوسهاي شبانه خلاص كند. او تمايلي به ديدار هيچكس حتي خانواده اش نداشت و آنها نيز تنها به گرفتن گزارشات تلفني از دكتر اكتفا مي كردند.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
نيكا بارها او را ديده بود كه نيمه هاي شب به آرامي درون باغ قدم مي زد در اين لحظات دخترك بيش از هر زمان ديگري از اين ديوانه مي ترسيد و شايد هيكل مردانه او را در زير فانوس مهتاب شبه هيولايي مي پنداشت. يكي دوبار نيز بطور اتفاقي او را در تاريك و روشن غروب و يا در زير نور لامپ ديده بود و بالاخره توانسته بود چهره اش را آشكارا ببيند او مردي بلند قامت با اندامي كشيده و نحيف بود صورتي استخواني ولي بسيار زيبا داشت و پوستش هميشه رنگ پريده و سرد بنظر مي رسيد ، ولي آنچه در اين ميان بيش از هر چيز ديگر توجه نيكا را بخود جلب كرده بود رنگ چشمان درشت و كشيده او بود، رنگ نامشخص چشمانش كه زماني نيكا آن را گاهي خاكستري و مواقعي آبي مي پنداشت ، درست مانند چشمان نوزادان در نخستين روزهاي تولد و شايد معصوميت نگاه و چهره اش نيز به همين خاطر بود .
در تمام اين ديدارهاي چند لحظه اي صحبتهاي آنان به يك سلام و يا عصر بخير خلاصه مي شد و جوان گويا چيز وحشتناكي ديده باشد بسرعت از برابر نگاههاي كنجكاو و نافذ نيكا مي گريخت . ولي نيكا هر بار كه او را مي ديد او را از دفعه قبل زيباتر مي يافت تا جايي كه به ياد داشت هميشه مايل بود در جلسات مشاوره پدرش شركت كند و با بيماران او از نزديك آشنا شود. ولي مادرش هميشه او را از اين كار بر حذر مي داشت و نمي خواست او خود را درگير مسائل پدر كند.
مادر كه اكنون با ديدن وضعيت رقت بار بيمار حس ترحم زنانه اش برانگيخته شده بود بجاي خرده گيري بر دكتر او را در مداواي بيمار تشويق و ياري مي نمود ولي نيكا را پيوسته از نزديك شدن به او باز مي داشت . حتي پدر نيز از او خواسته بود بر سر راه جوان قرار نگيرد .با تمام اين حرفها اكنون كه اين بيمار جوان در چند قدمي او قرار داشت حس كنجكاويش بيش از پيش تحريك مي شد. آنچه در اين ميان بيش از همه برايش اهميت داشت دانستن گذشته جوان بود ، او مي خواست بداند چه ضربه اي بر پيكر او وارد شده كه كارش به اينجا كشيده شده است ، حتي گاهي بشوخي علت بيماري كيانوش را از پدرش مي پرسيد . ولي دكتر نيز با همان لحن طنز آلود پاسخ مي داد
)) دكتر بايد محرم اسرار بيمار باشد((
با گذشت زمان و مساعدتر شدن حال بيمار ، نيكا گهگاه او را همراه پدر مي ديد كه در باغ گردش ميكرد، مادر براي او از غذايي كه درست ميكرد و يا كيك و شيريني كه مي پخت مي برد. مستخدمش آنها را مي گرفت و بعد بنوعي تلافي مي كرد و اگر بطور اتفاقي خودش جلوي در مي آمد ، بندرت جز تشكر حرف ديگري ميزد.درست مثل امروز كه پدر از نيكا خواسته بود براي كيانوش بستني ببرد و اين پيشامد روي داد. با آنكه بخاطر اين كنجكاوي از خود عصباني بود، ولي باز هم قلباً تمايل داشت ادامه ماجرا را نيز بداند ، شايد اگر بار ديگر در فرصتي مشابه قرار مي گرفت باز هم همان كار را ميكرد،چون بشدت تشنه دانستن ادامه داستان بود. مي خواست بداند بالاخره كيانوش با آن پروانه كوچك چه كرده است؟ آيا توانسته بار ديگر آن دختر رويايي را ببيند؟ لحظه اي فكر كرد كاش دفتر را گرفته بود ولي باز پشيمان شد، مسلماً اينطور بهتر بود.
صداري در او را بخود آورد . قلبش به تپش افتاد . شايد پدر بود كه از ماجرا مطلع گرديده و اكنون براي سرزنش او آمده بود ، از فكر پاسخي كه مجبور بود به پدر بدهد ، احساس دلشوره كرد .
باز هم صداي در آمد و يك نفر از پشت در گفت :
" نيكا خوابيدي؟ بيا دخترم شامت سرد ميشه."
نفس در سينه محبوسش را آزاد كرد و پاسخ داد:
" اومدم مادر"
از جاي برخاست ، خود را در آينه برانداز كرد و از پله ها پايين آمد. يكراست به آشپزخانه رفت، مادر ظرف سالاد را به دستش داد ، ناچار به اتاق رفت تا آن را بر روي ميز بگذارد ، نگاهي به اطرافش انداخت و چون دكتر را نديد پرسيد:
" مادر! پدر كجاست؟"
مادر از داخل آشپزخانه پاسخ داد:
" رفته دنبال كيانوش."
نيكا متعجب به آشپزخانه برگشت، مقابل افسانه ايستاد و گفت:
" كيانوش؟!"
- بله ، امشب با ما شام مي خوره
- من خبر نداشتم !
- منم نمي دونستم . چند دقيقه پيش پدرت گفت.
- فكر نمي كنم بياد .
- پدرت كه مي گفت مي آد ... نمي دونم چرا دير كردند غذا سرد شد .
مادر با ظرف دسر بطرف ميز رفت، نيكا در دل به بخت بد خود نفرين كرد و گفت :
" لعنت به اين شانس ، از اين همه شب چرا امشب بايد بياد اينجا."
در همين لحظه صداي گفتگوي پدر و كيانوش را شنيد.
-... تعارف نكن كيانوش جان! خواهش مي كنم بفرماييد.
نيكا از آشپزخانه سرك كشيد. كيانوش و بعد از او پدر داخل شدند . مادر از جاي برخاست كيانوش آرام شب بخير گفت و در كنار دكتر پشت ميز نشست. نيكا بصورت پدرش نگاه كرد، ناراحت بنظر نمي رسيد ، شايد كيانوش چيزي به او نگفته بود. مادر از داخل اتاق صدايش كرد :
" نيكا عزيزم چراي نمي آي غذات سرد شد"
نيكا سعي كرد بر خود مسلط شود، بمحض آنكه از آشپزخانه خارج شد به آرامي سلام كرد . جوان بدون آن كه به او نگاه كند پاسخش را داد. نيكا پشت ميز جاي گرفت . دكتر كه بشقاب كيانوش را برداشت ، نيكا از زير چشم به او نگريست ، او هيچ توجهي به اطراف خود نداشت، حتي بنظر مي رسيد به غذاها نيز توجهي ندارد . دكتر پرسيد:
" خوب پسرم چي بريزم؟"
- فرقي نداره دكتر، هر چي باشه خوب
- دست پخت همسرم حرف نداره بخور و قضاوت كن
بعد بشقاب پر را جلوي او گذاشت او آهسته گفت:
" خيلي زياده!"
افسانه پاسخ داد :
" اشكالي نداره هر قدر كه مي تونيد بخوريد . شما جوونيد ، براي شما كه اين چيزها زياد نيست."
او پاسخي نداد .پدر ظرف مرغ را جلويش گرفت، قطعه كوچكي برداشت . دكتر به سيب زميني هاي سرخ شده اشاره كرد ، ولي او تشكر كرد و بر نداشت . نيكا بي اختيار گفت:
" بايد برداريد من سرخشون كردم."
پدر و مادرش هر دو با صداي بلند خنديدند، ولي كيانوش تنها يك لحظه به نيكا نگاه كرد ، لبخند كمرنگي زد و باز سرش را پايين انداخت . اما اينبار مقدار كمي از سيب زميني ها را برداشت و يكي را به چنگال خود زد .
شام در سكوت صرف شد تنها يكبار نيكا نمكدان را از پدر خواست ، ولي چون در دسترس كيانوش قرار داشت ، او آن را برداشت و مقابل نيكا گرفت ، نيكا در حاليكه به دستهاي لرزانش خيره شده بود ، نمكدان را گرفت و تشكر كرد .
لحظاتي بعد پدر و كيانوش از جاي برخاستند . او در حين بلند شدن گفت:
"خيلي خوشمزه بود، متشكرم"
آنگاه همراه پدر بطرف هال رفت. مادر به ظرف غذاي او اشاره كرد و گفت :
" با اين همه كه گفتيم ، نگاه كن هيچي نخورد.فقط بازي كرد."
نیكا به بشقاب او نگاه كرد ، تنها سيب زميني ها را خورده بود!
مادر مشغول جمع كردن ميز غذا شد و به نيكا گفت:
" دخترم پذيرايي با شما ، ميز رو بذار براي من ."
نيكا به هال رفت و پرسيد:
" آقايون چاي قهوه ؟"
پدر خنديد و گفت :
" هر چي آقاي مهرنژاد ميل دارن."
نيكا منتظرانه به او نگريست. چند لحظه اي طول كشيد تا او سنگيني نگاه نيكا را دريافت . سرش را كمي بالا آورد و گفت:
" هرچي خودتون دوست داريد و براتون آسونتره."
نيكا به آشپزخانه رفت ولي تمام حواسش به صحبتهاي پدر و كيانوش بود ، ولي تنها صداي پدرش را مي شنيد . كيانوش كاملا ساكت بود فنجانهاي پرشده را درون سيني چيد و به هال برگشت . مقابل كيانوش و پدر خم شد و سيني را كه نيمي از فنجان هايش چاي و نيم ديگرقهوه بود مقابل آنها گرفت ، با شيطنت خنديد و گفت :
" حالا هركس هر چي دوست داره برداره."
- مي بينيد آقاي مهرنژاد بمعناي واقعي آتيشه!
كيانوش تنها لبخند زد، از همان لبخندهاي تصنعي هميشگي ! آنگاه دستش را پيش برد و فنجاني چاي برداشت، دكتر قهوه انتخاب كرد . نيكا مقابل آنها نشست و سيني را روي ميزش گذاشت . مادر با ظرفي از كيك شكلاتي وارد شد و در ضمن نشستن آن را بدست نيكا داد و گفت :
" دخترم به آقاي مهرنژاد تعارف كن، شايد با چاي دوست داشته باشند."
نيكا بلافاصله برخاست و كيك را تعارف كرد. كيانوش تنها برش كوچكي برداشت پدر معترض شد و برش بزرگتري در بشقاب او گذاشت و خواست تا او تعارفات را كنار بگذارد .
مادر نگاهي به كيانوش انداخت و گفت:
"چه عجب آقاي مهرنژاد بعد از هفت ،هشت ماه بالاخره افتخار ميزباني شما نصيب ما شد."
كيانوش با شرمندگي سر به زير انداخت و گفت :
" كم سعادتي بنده بوده خانم ."
- "خواهش ميكنم به هر حال ما دوست داريم بيشتر در خدمتتون باشيم ."
- شما لطف داريد ، ولي من به اندازه كافي مزاحم شما هستم .
- اين حرفا چيه؟ براي من شما و نيكا هيچ فرقي نداريد.
كيانوش اين بار تنها با تكان دادن سر تشكر كرد و در سكوت به بخاري كه از روي فنجان چاي بلند مي شد ، خيره گشت . دكتر گويا تمايلي به سكوت او نداشت دستي به پشتش زد و گفت :
" سرد شد پسر."
كیانوش سعي كرد لبخند بزند . آنگاه فنجان چاي را برداشت و جرعه جرعه مشغول نوشيدن شد . در آن حال آهسته گفت :
" مي خواستم عرض كنم كه اگه اجازه بديد به تهران برگردم."
- تهران؟
- بله مي دونيد توي شركت كارهاي زيادي انتظارم رو مي كشند .
لبخند رضايت بر لبان دكتر نشست، زيرا او ميدانست ماه هاست كيانوش حتي نامي از شركت هم نبرده ، تا چه رسد به آنكه قصد كار داشته باشد، ولي با اين حال مي ترسيد براي آغاز كار كمي زود باشد لذا گفت:
" كار هميشه هست ، بنظر من بهتره شما يه كم ديگه استراحت كنيد."
- مي ترسم اونوقت حسابي تنبل بشم و ديگه هيچ وقت بشركت برنگردم.
همه خنديدند و دكتر گفت:
" شما جوون و پرانرژي هستيد و براي كار كردن وقت زياد داريد."
- اگر شما صلاح نمي بينيد من اعتراضي ندارم.
- البته كيانوش جان شما آمادگي كار رو داريد و هر وقت كه خودتون بخواين مي تونيد شروع كنيد، ولي اگر نظر منو بخوايد چند هفته صبر كنيد . كار شما تو شركت سنگينه و نياز به آمادگي كامل داره.
نيكا بي اختيار پرسيد:
" شما چه كاره هستيد؟"
هنوز جمله اش تمام نشده بود كه پشيمان شد. خودش هم نفهميد چرا اين سوال را پرسيد وقتي كه جوابش را مي دانست . كيانوش لحظه اي به نيكا خيره ماند . نيكا انتظار داشت او بگويد) شما كه خونديد ديگه چرا ميپرسيد؟( ولي او با متانت پاسخ داد:
" توي يه شركت بازرگاني كار مي كنم ، كارمندم اما نه تو آبدار خونه."
پدر اضافه كرد:
" ايشون مدير هستند."
و اين چيزي بود كه نيكا بخوبي مي دانست حتي متوجه كنايه كيانوش نيز شد.كيانوش به ساعتش نگاه كرد و آرام گفت :
" خوب من بايد كم كم رفع زحمت كنم ، امشب حسابي شما رو به زحمت انداختم ."
همسر دكتر پاسخ داد:
" تازه سر شبه ، شما كه شام نخورديد ، لااقل بفرماييد ميوه بخوريد."
- به اين زودي خوابت گرفته جوون؟
كيانوش رو به دكتر كرد و گفت:
" شما كه بهتر مي دونيد من اغلب تا نيمه هاي شب بيدارم ، ولي خانم ها حتما خسته هستند و بايد استراحت كنند."
بعد بي آنكه اجازه پاسخ به كسي بدهد از جاي برخاست بار ديگر تشكر كرد، شب بخير گفت و به راه افتاد. دكتر تا دم در او را مشايعت كرد. نيكا به صندلي خالي او نگريست ، ناگهان چيزي توجهش را جلب كرد. نزديكتر رفت درخشش يك خودنويس بود . آن را برداشت مسلما متعلق به كيانوش بود. نگاهي به بدنه آن كرد بر بالاي لوله آن كنار گيره حروف )ك . م( به لاتين حك شده بود . با سرعت به طرف در رفت ،در بين راه با پدر كه داخل ميشد برخورد كرد ، دكتر متعجب پرسيد :
" كجا؟"
و او در حاليكه مي دويد خودنويس را در هوا تكان داد و گفت:
"خودنويسه كيانوشه ، ميخوام بهش بدم."
بعد بطرف حياط دويد . كيانوش را ديد كه آرام آرام به آن سوي باغ مي رفت فرياد زد:
" آقاي مهرنژاد... آقاي مهرنژاد."
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
كيانوش بطرف او برگشت ، از ديدنش يكه خورد و برجاي متوقف شد نيكا به او رسيد . كيانوش پرسشگرانه نگاهش كرد. نيكا دستش را بالا آورد، خودنويس را به او نشان داد و در حاليكه نفس نفس ميزد، بريده بريده گفت:
" خودنويس ... شماست روي مبل... افتاده بود."
- چرا انقدر دويديد؟ خوب فردا صبح مي آورديد، عجله اي در كار نبود.
نيكا پاسخي نداشت لحظه اي سكوت كرد ، ولي ناگهان توجيهي به ذهنش رسيد و گفت:
" فكر كردم شايد بهش نياز داشته باشيد."
كيانوش لبخندي زد و گفت:
به هر حال متشكرم .... لطف كرديد.
آنگاه سرش را پايين انداخت تا برود ولي نيكا باز او را صدا كرد:
" آقاي مهرنژاد!"
او بار ديگر برگشت و گفت:
"بله!"
نيكا سكوت كرد كيانوش گفت:
"نكنه پشيمون شديد."
- نه !
- پس بفرماييد.
- شما ... شما هنوز هم بخاطر مسئله امروز از من دلگيريد؟ ... خيلي لطف كرديد كه به پدر چيزي نگفتيد ، ناراحت ميشد.
كيانوش با صداي بلند خنديد نيكا جا خورد و كمي ترسيد ، ولي او بخود آمد ناگهان ساكت شد و گفت:
" شما كاري نكرديد كه من ناراحت بشم ، كه گفتم مي تونيد بقيه اون دفتر رو هم بخونيد. من فقط كمي عصباني شدم و حالا عذر مي خوام "
نيكا سرش را پايين انداخت و گفت :
من بايد عذر خواهي كنم ، منو ....
اما كيانوش نگذاشت ادامه دهد و گفت :
" گفتم كه نيازي نيست آنگاه خودنويس را در ميان انگشتانش چرخاند و ادامه داد:
مي دونيد نيكا خانم ....
لحظه اي مكث كرد و باز تكرار كرد:
نيكاخانم هيچ مي دونيد نام خيلي قشنگي داريد؟
نيكا پاسخي نداد و او ادامه داد:
حتما متوجه شديد كه من جمله ام رو تغيير دادم؟
- بله.
- مي دونستم مي فهميد براي همين هم اعتراف كردم.
- يعني اسم من قشنگ نيست.
- چرا، خيلي هم زيباست . ولي جمله من اين نبود.
نيكا پرسيد:
" حالا نمي خواهيد جمله اصلي رو بگيد."
- چرا ، مي خواستم بگم هيچ مي دونيد كه اين خودنويسم برگي از اون دفتره.
- پس خوب شد كه بلافاصله براتون آوردم ، مسلماً خيلي با ارزشه .
كيانوش لحظه اي درنگ كرد و زير لب گفت:
" شايد"
بعد بدون هيچ كلام ديگري راه افتاد، نيكا در حاليكه دور شدنش را تماشا ميكرد ، حس كرد با حرفش او را رنجانده است .
خودش هم نمي دانست چرا همراه پدر و مادرش بمنزل همكار پدر نرفته بود ، شايد علتش اين بود كه نمي توانست دختر لوس و دردانه آقاي فرامرزي را تحمل كند ، ولي اكنون فكر آنكه آنها براي شام نيز بازنگردند . او را از نرفتن پشيمان ميكرد. كتابي را كه ميخواند بست و كناري گذاشت . پشت پنجره رفت و به حياط نگاه كرد . چشمش به اتومبيل كيانوش افتاد . ناگهان فكري بمغزش خطور كرد :
" خوبست سري به او بزنم"
بودن اتومبيل در حياط نشانه آن بود كه خودش هم منزل بود، چون بتازگي دكتر به او اجازه داده بود در مسيرهاي خلوت و براي مدتهاي محدود رانندگي كند ، و او به دكتر اطمينان داده بود كه مطابق ميل او رفتار كند. به هر حال نيكا هرگز شاهد ورود و خروجش نبود. بيش از يك هفته از شبي كه كيانوش مهمان آنها بود مي گذشت و بعد از آن نيكا او را نديده بود، ولي حالا دلش ميخواست به ديدارش برود و مهم ترين انگيزه اين ديدار همان حس عجيب دانستن ادامه داستان آن دفتر بود ، چون اميدوار بود كه يكبار ديگر كيانوش خواندن آن دفترچه را به او پيشنهاد كند و او بپذيرد.ترديد به دلش چنگ ميزد ، نمي دانست بايد چه كند. لحظه اي فكر كرد، آنگاه تصميم خود را گرفت ، محكم از جاي برخاست و با خود گفت :
" چه اشكالي داره كه سري به اتاق كيانوش بزنم . اون چند ماهه اينجاست ولي من تابحال به ديدنش نرفتم ، حالا ميخوام برم"
آنگاه مقابل آينه لباس پوشيد ، سر و وضع خود را مرتب كرد و بطرف در رفت ، ولي هنوز در را كاملا باز نكرده بود كه صداي زنگ تلفن برخاست ، بي اعتنا به راه خود ادامه داد ، اما ناگهان فكر آنكه مادر پشت خط باشد و نگران او شود ، سبب شد بطرف تلفن بدود و گوشي را بردارد.
-... الو.
- ايران.
- بله صداتون خوب نمي آد.
- منزل دكتر معتمد
- بله ، عمه جون شما هستيد؟
- دخترم نيكا تويي؟
- بله عمه، صداتون خوب نمي آد . لطفا بلندتر.
- حالت خوبه؟
- خوبم مرسي ، شما چطوريد؟
- منم خوبم ، پدر و مادرت چطورند؟
- خوبند ، سلام مي رسونند، رفتند خونه آقاي فرامزي.
- كي؟
- فرامرزي دوست پدر
- آهان ... ديگه چه خبر؟
- سلامتي ، خبرها پيش شماست.
- شما كه يادي از ما نمي كنيد.
- ما هميشه به فكر شما هستيم ، منتها پدر خيلي گرفتاره.
- مي دونم دخترم شوخي كردم، راستي اون پسره كه اومده بود خونه تون هنوز حالش خوب نشده؟
- حالش خيلي بهتره ، ولي پدر هنوز اجازه نداده كه بره شما چي؟ دكتر شما چي گفت؟ كي برمي گرديد؟
- هفته ديگه عمه جون .
نيكا با شادي فرياد كشيد:
" راست مي گيد هفته بعد؟"
- بله عزيزم .
نيكا با شرم پرسيد:
" ايرج هم مي آد؟"
- اي شيطون ... راستش رو بخواي بيشتر بخاطر تو و ايرج مي خوام بيام. تازه شادي هم مي آد، دوست داره تو مراسم نامزدي داداش و دختر داييش شركت كنه.
- عاليه عمه جون! خيلي دلم براي شادي تنگ شده بود
- براي ايرج چي؟
نيكا خنديد و پاسخ داد:
" براي همه تون. عمه چه وقت مي رسيد؟"
- هنوز دقيقا معلوم نيست.
- ولي ما مي خوايم بياييم فرودگاه استقبال .
- دوباره زنگ ميزنم عزيزم ، ساعت و شماره پرواز رو بهت اطلاع مي دم خوب عمه ديگه كاري نداري؟
- نه متشكرم
- ببينم نمي خواي با كسي حرف بزني؟
- مثلا كي؟
- نمي دونم تو چي دوست داري؟
نيكا فقط خنديد و عمه گفت:
" ايرج اينجاست مي خواهد باهات صحبت كنه."
با شنيدن اين جمله دختر جوان احساس حرارتي عجيب كرد، عمه بار ديگر گفت:
" خوب با من كاري نداري؟"
- نه ... سلام برسونيد.
- سلامت باشي... گوشي.
- الو!
- سلام!
- سلام يكي يكدونه دختردايي! حالت چطوره؟
- از احوالپرسي هاي شما پسر عمه.
- شرمنده خانم، تهران تلافي مي كنم.
- ببينيم و تعريف كنيم
- خوب مامان رفت بيرون ، بريم سر حرف خودمون . نيكا باور كن خيلي خيلي دلم برات تنگ شده، دختر من هر وقت از مرز مي گذرم احساس مي كنم بيشتر از هروقت ديگه دوست دارم...
- براي همينه كه نه ماهه رفتي؟
- گرفتار عمل مامان بودم ، وگرنه تا حالا ده مرتبه اومده بودم .
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
حریم عشق-فصل دوم
- حالا عمه ديگه خوب شده؟
- آره بابا دكتر گفت مي تونيد برگرديد،ولي چون عمل حساسي بوده بايد باز هم استراحت كنه.
- خوب قلبه، شوخي بردار نيست .
- آره ولي شكرخدا تموم شد.
- عمه گفت هفته بعد برمي گرديد.
- بله خانم خودت رو براي عروسي حاضركن.
نيكا خنديد و ايرج ادامه داد:
" بمجرد اينكه پام به ايران برسه مقدمات جشن رو فراهم مي كنم ، يه نامزدي حسابي ، موافقي؟"
- چه جورم .
- پس ديگه مشكلي در كار نيست ... آخ آخ داشت يادم مي رفت حال پدر زن و مادر زن عزيزم چطوره؟
- خوبند سلام مي رسونن، ولي اگه بدونن داماد بي معرفتي مثل تو دارن بهترم مي شن.
- چه كنم وقتي با تو حرف مي زنم خودمم فراموش مي كنم.
- بسه بسه ، ديگه انقدر شلوغش نكن.
- چشم ، خوب ديگه مزاحمت نمي شم خانم.
- خواهش مي كنم شما مراحميد.
- امري باشه در خدمتم.
- عرضي نيست ممنون.
- پس خداحافظ
- به سلامت
- راستي نيكا براي ديدنت لحظه شماري مي كنم.
- منم همين طور.
نيكا بلافاصله گوشي را گذاشت ، دستش را روي گونه اش گذاشت، حرارت سوزاني را زير انگشتانش احساس كرد ، بطرف آشپزخانه دويد و از داخل يخچال شيشه آب سردي را برداشت و ليوانش را پر كرد ، ولي هنوز اولين جرعه را ننوشيده بود كه صداي توقف ماشين پدر را در حياط شنيد. به طرف پنجره رفت و مادرش را ديد كه از ماشين پياده مي شد. ليوان را بر روي ميز گذاشت و بطرف حياط دويد تا هر چه زودتر خبر تازه را به پدر و مادرش بدهد.
نيكا در حاليكه فرياد مي كشيد) دير مي رسيم من مي دونم( قدم به حياط گذاشت از دور كيانوش و آقاي جمالي را در حال پاك كردن شيشه اتومبيل ديد.كمي جلوتر رفت . كيانوش دستمال را از جمالي گرفت و خود مشغول شد و جمالي به داخل ساختمان برگشت. در حالي كه دسته گلي را كه در دستش بود در هوا تكان مي داد بسوي او پيش رفت . كيانوش در آخرين لحظات متوجه او شد، سرش را بالا آورد ، نيكا با شادي خنديد و گفت:
- سلام آقاي مهرنژاد
- سلام خانم شب بخير، جايي تشريف مي بريد؟
- بله اگه پدر ومادرم حاضر بشن .... من مي دونم دير مي رسيم، از اينجا تا فرودگاه اين همه راه.
- آهان پس به استقبال عمه تون مي ريد؟
- بله!
- شما رو خيلي سرحال مي بينم.
- تعجبي نداره ، چون بعد از ماهها عمه ام رو مي بينم.
- ايشون مريض بودن؟
- بله براي جراحي قلب رفته بودن، البته اونجا خونه دخترشون بود، شادي اونم مي آد.
- كه اين طور عمه ، دختر عمه و پسر عمه درست گفتم.
- بله!
- مي تونم سوالي بكنم؟
- البته!
- شما نسبت ديگه اي هم با پسر عمه تون داريد؟
- منظورتون رو نمي فهمم؟
- نشنيده بگيريد.
نيكا لحظه اي سكوت كرد و بعد گفت :
" نه آقاي مهرنژاد... فعلا نه"
- پس به زودي...
-بله!
- تصورش رو مي كردم ، شما اين روزها خيلي شاد هستين.
نيكا خنديد . كيانوش به گلها نگاه كرد و گفت:
" دسته گل قشنگيه!"
- متشكرم ، مي دونيد من زياد از گل ميخك خوشم نمي آد
- چه گلي رو دوست داريد؟
- گل سرخ
- خوب پس چرا گل ميخك خريديد؟
- آخه ..... آخه.....
- فهميدم مسلما مطابق سليقه پسر عمه تونه
- همين طوره .
كيانوش لبخند زد و طوری به نيكا نگاه كرد كه او احساس كرد مسخره اش مي كند ، بعد مشغول كار خود شد. نيكا هم بطرف ماشين پدر رفت و يكباره فرياد زد:
" خداي من!"
كيانوش با سرعت به جانب او برگشت و پرسيد:
" چي شده خانم معتمد؟"
- لاستيك ماشين پدر پنچره.
- خوب اشكالي نداره، حتما دكتر زاپاس دارن.
- ولي آقاي مهرنژاد اين كار كلي وقت ميگيره.
در همين لحظه دكتر و همسرش نيز سر رسيدند نيكا با عصبانيت گفت:
" مي بينيد جناب دكتر"
- خداي من! نمي دونستم پنچره
- دير ميشه .... ديرميشه ، من از اولم گفتم.
- شلوغ نكن دختر ، پدرت الان لاستيك رو عوض ميكنه
- متاسفانه نمي تونم افسانه جون
- چرا؟
- چون زاپاس هم پنچره
- شنيديد مادر، واي حالا بايد چكار كنيم؟
كيانوش جلو آمد و گفت:
"اينكه مسئله اي نيست دكتر"
بعد سوئيچ اتومبيلش را از جيب در آورد و مقابل دكتر گرفت و ادامه داد:
" بفرماييد اين هم ماشين ، در اختيار شماست."
- ولي كيانوش جان مثل اينكه شما خودتون مي خواستيد بيرون بريد؟
- خوب نمي رم.
- ولي اين درست نيست ما با آژانس ميريم.
- دكتر شوخي مي كنيد؟ كار من واجب نبود. فقط ميخواستم براي هواخوري برم، باشه يه وقت ديگه .
همسر دكتر گفت:
كيانوش جان شما هم با ما بيا هم هواخوريه ، هم ما خوشحال مي شيم .
- منم از مصاحبت شما خوشحال مي شم
- پس ديگه مشكلي نيست ، نيكا ، افسانه سوار بشيد ، آقاي مهرنژاد زحمت مي كشند و ما رو مي رسونن . براي برگشتن هم يه فكري مي كنيم
- دكتر اگه اجازه بديد ترجيح مي دم مزاحمتون نشم ، محيط پر سر و صداي فرودگاه غير قابل تحمله ، از او گذشته من با خودم عهد كردم هيچ وقت براي استقبال يا بدرقه كسي به فرودگاه نرم .
دكتر با ترديد سوئيچ را گرفت و تشكر كرد ، كيانوش جلو رفت و درها را باز كرد و خود كنار ايستاد . دكتر و همسرش در صندليهاي جلو جا گرفتند و نيكا در حاليكه تمام حواسش متوجه آخرين جمله كيانوش بود، جلوي در ايستاد و به كيانوش كه رو به رويش ايستاده بود ، آرام گفت:
" آقاي مهرنژاد فرودگاه هم برگه اي از اون دفتره؟"
كيانوش جلو آمد ، لحظه اي نگاهش را بصورت نيكا دوخت و گفت:
" بله ، به وقتش اون دفتر رو در اختيارتون مي ذارم ، با وجودي كه روزگاري ابداً مايل نبودم كسي حتي خطي از اون رو بخونه ... ولي ....
كيانوش سكوت كرد ، نيكا نمي دانست ادامه جمله اش چيست ، ولي منتظر هم نماند و سوار شد. كيانوش در را بست و ماشين بحركت در آمد . نيكا برگشت و به پشت سرش نگاه كرد . دكتر از پنجره سرش را بيرون آورد و گفت:
" بازم متشكرم، خدانگهدار"
كيانوش دستش را بلند كرد و چون هميشه آن لبخند ساختگي بر لبش درخشيد و هنوز ماشين از خانه خارج نشده بود كه سلانه سلانه بطرف اتاقش رفت.
دكتر در آينه نگاهي به نيكا كرد و گفت:
" مرد جالبيه "
نيكا با سر تصديق كرد و آرام گفت :
" خيلي جالب!"
مادر وارد گفتگوي آنها شد و گفت :
" مسعود حالش خيلي خوب شده."
- بله ولي هنوز سر دردهاي عصبي و تشنج دستها و پاهاش برطرف نشده و شايد تا يكي دو سال هم همين طور بمونه من اونو از صفر ساختم واقعا ويرونه بود."
نيكا نگاهي خريدارانه به دور و برش كرد و گفت:
عجب ماشين قشنگي داره!
- بله!
- خيلي گرون قيمته ، نه؟
- گمون كنم ، خوب اون صاحب يكي از بزرگترين شركتهاي بازرگانيه . قبل از اين بيماري يادم مي آد همه صحبت از اون مي كردند . من نقلش رو زياد شنيده بودم، باعث تعجب بود كه مرد جووني به سن و سال اون، چنين مدير لايقي باشه .
- مي دوني مسعود من خيلي ازش خوشم ميآد خيلي آقاست، رفتارش خيلي مودبانه و متينه.
- موافقم ، تو چطور نيكا؟
نيكا كه در خود فرو رفته بود، با شنيدن اسمش گويا از خواب پريده باشه ناگهان بخود آمد و براي آنكه خود را متوجه نشان دهد بجاي پاسخ سوالي كه نشنيده بود گفت:
" راستي رشته اش چيه؟"
- فوق ليسانس مديريت بازرگاني
- جدي؟ مسعود فوق ليسانسه؟
- بله!
- پس حتما از بس درس خونده و كار كرده به اين روز افتاده
- تصور نمي كنم مادر ، مسئله بيشتر از اين حرفهاست .
دكتر با تعجب به نيكا نگاه كرد و پرسيد:
" تو در اين مورد چيزي مي دوني؟"
نيكا دستپاچه پاسخ داد:
" نه .... فقط حدس ميزنم."
- مسعود خيلي مونده؟ نيكا راست مي گه دير شد، خدا كنه بموقع برسيم
- مي رسيم خانم ، نيكا خانم عجله داره زودتر نامزدش رو ببينه شما چرا؟
هر دو با صداي بلند خنديدند نيكا كه از شدت شرم گونه هايش گل انداخته بود معترضانه گفت:
"إ... پدرجون..
بقيه راه تقريبا در حالت سكوت و اضطراب ناشي از تاخير گذشت ، ولي بالاخره وارد پاركينگ فرودگاه شدند. دكتر چندين مرتبه قفل درهاي ماشين را چك كرد و نيكا و افسانه را عصباني ساخت ، ولي او خونسردانه در مقابل فريادهاي اعتراض آنها گفت :
امانت مردمه .
بعد با سرعت بطرف سالن انتظار به راه افتادند ، هنوز قدم اول را بداخل سالن نگذارده بودند كه بلندگو شماره پرواز ميهمانان را اعلام كرد . لحظات در نظر نيكا كند و كشدار مي گذشت . او دائما در ميان مسافريني كه از پشت شيشه مي گذشتند سرك ميكشيد ، ولي نشاني از مسافران خود نمي يافت . بالاخره انتظار پايان يافت و چشمان منتظر نيكا بر چهره عمه و دو نفر همراهش خيره ماند . عمه مانند هميشه بود همان صورت شكسته و نگاه مهربان ، ولي آن دو نفر را گويا هرگز نديده بود چهره شادي خيلي فرق كرده بود ، ولي نه به اندازه چهره عجيب ايرج با آن موهاي بلند و مسخره ، نيكا از ديدن هر دوي آنها يكه خورد ، ولي به روي خود نياورد . از ميان منتظران راهي به پشت شيشه جست و براي عمه و خانواده اش دست تكان داد . آنها نيز كه در ميان استقبال كنندگان بدنبال خانواده دكتر مي گشتند ،بلافاصله متوجه نيكا شدند و با لبخند برايش دست تكان دادند .لحظاتي بعد نيكا بطرف عمه دويد و خود را در آغوش او انداخت ، بعد از آن شادي را صميمانه بوسيد . دكتر خواهرش را در آغوش كشيد و از احوالش پرسيد . آنگاه در حاليكه بين خواهر و خواهر زاده هايش قرار گرفته بود ، بطرف پاركينگ به راه افتادند ، ايرج و نيكا چند قدمي با بقيه فاصله گرفته بودند و عقب تر حركت مي كردند ، ايرج گفت :
" حال همه رو پرسيدي غير از من."
- خوب اينكه ناراحتي نداره حال شما چطوره ايرج خان؟ سفر خوش گذشت ؟
- خوبم ، ممنون جاي شما در تمام مدت خيلي خيلي خالي بود
- دوستان بجاي ما
- دوستان بسيار، ولي هيچ كدوم نمي تونند جاي شما رو بگيرن ، حتما بايد يه سفر با هم بريم اونطرفي .
نيكا لبخندي زد و چون نزديك ماشين رسيده بودند به وسط جمع پريد و گفت:
" صبر كنيد ، اگه گفتيد ماشين ما كدومه "
باوجودي كه ماشين كيانوش دقيقا مقابل چشمهاي آنها قرار داشت ، هيچكدام به آن اشاره نكردند . بالاخره وقتي نيكا به تمام پاسخهاي آنها جواب منفي داد، ايرج با انگشت به ماشين كيانوش اشاره كرد و به شوخي گفت:
نكنه مي خواي بگي اينه؟
نيكا با شيطنت پاسخ داد:
چرا كه نه؟
ايرج با تعجب به دكتر نگاه كرد. در اينحال نيكا سوئيچ را از پدرش گرفت و در را باز كرد و گفت:
خواهش ميكنم بفرماييد.
ايرج در حين سوار شدن گفت:
" خداي من! دايی جان حسابي وضعت خوب شده! ماشين مدل بالايي داري.
دكتر در حاليكه استارت ميزد گفت:
بله البته فقط همين امشب .
شادي كنار ايرج روي صندلي جلو نشست و گفت:
ببينم نكنه بخاطر ما از آژانس ماشين كرايه كرديد؟
نيكا خنديد و جواب داد :
نخير اين ماشين به ما پيشكش شده .
ايرج ناباورانه پرسيد:
از طرف چه كسي؟
نيكا صدايش را بم كرد و گفت:
از طرف هواداران .
عمه نگاهي به همسر دكتر كرد و گفت :
نيكا چي مي گه افسانه جون؟
- شوخي ميكنه الهه خانم . مي خواستيم بيايم ماشين مسعود پنچر بود آقاي مهرنژاد سوئيچش رو به ما داد تا بموقع برسيم .
- ايرج برگشت و گفت:
آقاي مهرنژاد، اون ديگه كيه زن دايي؟
- همون پسري كه داره تو خونه مداواش مي كنه .
- پس اسمش مهرنژاده .
- نه آقا اسمش كيانوشه، مهرنژاد فاميليشه .
ايرج به نيكا نگاه كرد و گفت :
با ما هم بله شيطون؟
- چرا كه نه.
همه خنديدند و ايرج گفت :
پس لقمه بزرگي برداشتي دايي جون، طرف بايد خيلي پولدار باشه
- پولدار كه هستند ، ولي به من ربطي نداره .
- چطور به شما ربطي نداره؟
- من اينكارو فقط بخاطر دوستم آقاي بهروزي قبول كردم ، نه منافع مادي
- ولي خوب ... حق معالجه رو كه بايد بگيري.
دكتر پاسخي نداد و دنده عوض كرد. ايرج به خنده رو به خواهرش كرد و گفت:
شادي دوست داشتي جاي اين ديوونه بودي؟
شادي رو به نيكا كرد و گفت:
" مي بيني چي ميگه؟ خدا نكنه من جاي اون باشم."
- بيچاره پولداره! ماشينش رو ببين.
- اگر كمي ديگه تبليغ كني ممكنه نظرم عوض بشه .
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
نيكا نمي دانست چرا وقتي ايرج كلمه)ديوانه ( را آن هم با آن لحن زننده ادا كرد بي علت ناراحت شد، احساس كرد او به كيانوش توهين مي كند. عمه دستش را به شانه نيكا زد و او روي برگرداند ، عمه پرسيد:
خيلي جوونه؟
- بله عمه جون ، حدود 30, 31 سالشه
- بميرم براي دل مادرش، حالش خيلي بده؟ ديوونه ديوونه است؟
- نه حالا كه بهتر شده ، ولي ناراحتي شديد اعصاب داره .
- چرا؟
نيكا شانه هايش را بالا انداخت و گفت:
نمي دونم ، پدر چيزي نميگه .
ايرج وارد بحث شد و گفت:
" بايد آدم جالبي باشه ، دلم ميخواد ببينمش."
- پدر ايرج مي تونه كيانوش رو ببينه؟
- اگر كيانوش تمايل داشته باشه ما مي تونيم به خونمون دعوتش كنيم ، ولي مطمئن نيستم قبول كنه ، اون به تنهايي رغبت بيشتري نشون مي ده.
شادي سرش را به عقب گرداند و آرام پرسيد:
" نيكا خوشگله؟"
- خيلي! هم خوشگل ، هم خوش تيپ ، هم مؤدب
- پس حتما دعوتش كنيد.
نيكا و شادي هر دو با صداي بلند خنديدند، ايرج بطرف نيكا برگشت و گفت :
" خانمها بلندتر ، اجازه بديد ما هم بخنديم."
- متاسفم ايرج جان مخصوص خانمها بود.
افسانه نگاهي به شادي كرد و گفت:
" خيلي حيف شد كه مازيار نيومد، كاش اونو پسرت رو هم مي آوردي."
- زندايي به پاي اونا مي نشستم تا آخر سال هم نمي تونستم بيام ، هومن مدرسه داره ، گذاشتمش پيش مازيار ، بذار تنها بمونه بچه داري كنه تا قدر منو بفهمه.
- دايي بيكار بودي اومدي حومه شهر، حالا اين همه راه رو بايد بريم .
- در عوض دايي جان كلي با صفاست .
- اصلا داداش اين چه زحمتي بود براي خودتون درست كرديد؟ مي رفتيم خونه خودمون ، مزاحم شما نمي شديم .
- زحمت چيه الهه خانم؟ شما بايد استراحت كنيد. براي شما هم زندگي تو حومه شهر خوبه ، فعلا چند روزي خونه ما بد بگذرونيد.
- زن داداش جون مگه با شما بدم مي گذره .
- آه ! خانمها چه تعارفاتي تكه پاره مي كنن دايي .
دكتر لبخند زد و گفت:
" خوب رسيديم حتما خسته شديد؟
- نه دايي جون اتفاقا بعد از مدتها ديدن خيابوناي تهران براي من كه جالب بود،حتما براي مادر و ايرج هم همين طور بوده مخصوصا تو اين ماشين كه كسي خسته نميشه .... نيكا فردا اين ماشين رو بر ميداريم مي ريم گردش .
- نقشه نكش خواهر جون وگرنه صاحبش به حسابت ميرسه .
- اتفاقاً كيانوش اينطوري نيست .
- مثل اينكه ديوونه ها خيلي به دلت مي شينن دختر دايي جون.
نيكا از طعنه ايرج هيچ خوشش نيامد. در همان حال دكتر كه براي باز كردن در حياط پياده شده بود ، دوباره سوار شد . ماشين داخل حياط شد و مسافرين پياده شدند .نيكا بلافاصله به پنجره اتاق كيانوش نگاه كرد ، شياري از نور از لا به لاي پرده بيرون ميزد. او هنوز بيدار بود . به دكتر كه همراه مهمانان داخل مي شد نزديك شد و گفت:
" پدر سوئيچ كيانوش رو امشب بهش مي ديد؟"
- فكر مي كني لازمش داشته باشه؟
نيكا شانه هايش را بي تفاوت بالا انداخت و گفت:
" نمي دونم"
پدر سوئيچ را به دخترش داد نيكا گفت:
"كيانوش بيداره ، ازش دعوت مي كنم بياد پيش ما؟"
- فكر نمي كنم بياد ، ولي تعارفش كن.
- شما بريد من زود مي آم .
نيكا بطرف ديگر حياط دويد و در ساختمان را زد، پس از چند لحظه آقاي جمالي در را گشود و گفت:
كاري داشتيد؟
- شب بخير ، مي خواستم سوئيچ آقاي مهرنژاد رو پس بدم .
-به من بديد. ايشون كسي رو نمي پذيرن، سرشون درد مي كنه.
- متاسفم اگه لازمه پدرم رو خبر كنم؟
- نه لزومي نداره، دستور نفرمودند. حالا سوئيچ رو بديد و بريد .
نيكا از برخورد او تعجب نكرد، چون اين مرد هميشه با او همين طور رفتار ميكرد. گاهي اوقات كه به نيكا نگاه ميكرد، ميشد شعله پر فروغ نفرت را در نگاهش عيان ديد . نيكا سوئيچ را بالا آورد تا به او بدهد كه صدايي پرسيد:
" جلال كيه؟"
او به داخل برگشت و گفت :
" دختر دكتر، سوئيچ رو آورده آقا، داشتن مي رفتن."
- بگيد اگر كاري ندارن تشريف بيارن تو .
- ولي ايشون مهمان دارن.
نيكا واقعا عصباني شد ، ميخواست فرياد بزند) به تو چه ربطي داره اون با من صحبت ميكنه تو چرا جواب مي دي( اما چيزي نگفت فقط سوئيچ را بالاتر گرفت و با عصبانيت گفت:
بگيريد.
همين كه جمالي دستش را براي گرفتن سوئيچ پيش آورد ، دست ديگري او را كنار زد، كيانوش در آستانه در ظاهر شد . نيكا بنظرش رسيد كه او رنگ پريده و خسته است . وقتي نگاهش را به او دوخت چشمانش را ديد كه به شدت سرخ شده بود
- شب بخير.
- معذرت ميخوام آقاي مهرنژاد ، فكر كردم شايد به ماشين احتياج داشته باشيد سوئيچ رو آوردم ، قصد مزاحمت نداشتم .
- حالا هم مزاحم نيستيد، بفرماييد تو مي دونيد كه منزل شماست ، من نبايد تعارف كنم .
- متشكرم ، ولي مثل اينكه شما حالتون خوب نيست.
- چيز مهمي نيست، كمي سردرد دارم. فكر مي كنم بزودي خوب ميشه.
- پس بهتره من زودتر برم تا شما استراحت كنيد هر چند ميخواستم از شما بخوام اگه دوست داشته باشيد بياييد دورهم باشيم ، ولي ظاهرا شما نمي تونيد اين افتخار رو نصيب ما كنيد.
- از لطفتون ممنون ، در يه فرصت بهتر حتما به ديدن خواهر آقاي دكتر ميام.
- بفرمائيد اين هم سوئيچ.
- احتياجي بهش ندارم ، لطفا ببريد، شايد بخوايد با مهمونا به گردش بريد.
- به گمونم اونا خسته باشن ، مي خوان استراحت كنن ، ممكنه شما صبح به ماشين احتياج داشته باشيد، ولي ما خواب باشيم .
- من صبح هم لازمش ندارم، شما سوئيچ رو ببريد تا صبح دكتر بتونن لاستيك ها رو به تعميرگاه ببرن.
- ما امشب خيلي مزاحم شما شديم، بايد ببخشيد.
- ابداً اينطور نيست خانم ، شب خوش
- شب بخير.
نيكا به راه افتاد، اما هنوز چند قدم نرفته بود كه به عقب برگشت ، كيانوش همچنان بر آستانه در ايستاده بود نيكا گفت:
" آقاي مهرنژاد شما مطمئن هستيد كه به پدر نيازي نداريد؟"
- بله متشكرم ، شما نگران نباشيد.
- اميدوارم هر چه زودتر حالتون خوب بشه.
- شما خيلي لطف داريد
- خدانگهدار
- سلام منو به دكتر و مهمانها برسونيد و از جانب من عذرخواهي كنيد.
- حتما متشكرم.
نيكا از پشت سر صداي بسته شدن در را شنيد ، با سرعت بطرف ساختمان خودشان رفت، وقتي داخل شد گويا صحبت بر سر كيانوش بود، زيرا او شنيد كه عمه گفت:
" طفلك افسانه حق داشته مخالفت كنه، تو دختر جوون داري چطور جرئت كردي از اينكارا بكني؟
ايرج دنباله حرف عمه را گرفت و ادامه داد:
" مخصوصا مردي كه عقل سليمي نداره. اگر اتفاقي بيفته هيچ كس اونو محكوم نمي كنه، چون همه مي دونن ديوونه است"
- قبلا هم گفتم اون طور كه شما تصور مي كنيد ديوونه نيست ، فقط ناراحتي اعصاب داره ... افسرده است.
نيكا ديگر نتوانست تحمل كند در را بشدت باز كرد و داخل شد . با ورود او سكوت برقرار گرديد . دكتر براي آنكه چيزي گفته باشد ، رو به نيكا كرد و گفت :
" دخترم سوئيچ رو دادي؟"
- نه پدر.
- چرا؟
- گفت احتياجي به ماشين نداره ، باشه تا فردا شما بتونيد لاستيكها رو به تعميرگاه ببريد.
مادر با سيني چاي وارد شد و گفت:
نيكا جان پذيرايي نمي كني؟
نيكا سيني چاي را از دست مادر گرفت و به تك تك حاضرين تعارف كرد وقتي مقابل ايرج رسيد، او در حاليكه فنجانش را بر مي داشت گفت :
" آقاي مهرنژاد تشريف نميارن؟"
- نه ، سر درد داشت .
دكتر شتابزده پرسيد:
" كيانوش سردرد داره؟"
- بله
دكتر در حاليكه برمي خاست گفت:
" چرا زودتر نگفتي بايد برم ببينمش ."
- نه لزومي نداره
- چطور؟
- خودش گفت نيازي به شما نيست.
دكتر نشست و ايرج با دلخوري گفت:
" مثل اينكه تو اين خونه جز در مورد اين آقا حرفي زده نمي شه؟"
افسانه گويا كاملا متوجه دلخوري او شده بود و براي عوض كردن موضوع صحبت گفت:
" حق با ايرجه ، خوب شادي جان الهه خانم از سفر تعريف كنيد."
شادي گويا منتظر همين كلام بود ، زيرا بلافاصله شروع به تعريف كرد و با آب و تاب بسيار از رخدادهاي سفر سخن گفت. نيكا كم كم احساس كرد خواب پلكهايش را سنگين مي كند ، خميازه اي كشيد . در همين لحظه نگاه شادي به او افتاد و به خنده گفت:
" قصه كه نمي گم دختر خوابيدي ، بهتره بقيه تعريفها رو بذاريم براي فردا."
همه با صداي بلند خنديدند و مادر گفت:
" آره شما خسته ايد بايد استراحت كنيد."
نيكا از جاي برخاست و گفت :
" شادي بيا تو اتاق من."
- خوب پس خانمهاي جوان به اتاقتون بريد.
- شب همگي بخير.
شادي و نيكا بطرف اتاق نيكا رفتند، او در را باز كرد و گفت :
"بفرماييد."
شادي داخل شد دور خود چرخي زد و هيجان زده گفت:
"خداي من! اين اسباب بازيها منو ياد دوران بچگي انداخت."
نيكا عروسكي را بغل كرد . مقابل شادي ايستاد و گفت :
" اين يادت مياد؟"
- آره يادمه چقدر سر اين عروسك دعوا مي كرديم ....چه دوران خوشي بود! چه غلطي كردم شوهر كردم ، به هواي خارج رفتن 16 سالگي شوهر كرديم و راهي ديار غربت شديم بخاطر هيچي
- كاش الان هم بچه بوديم !
- خوش بحال تو ، سهيلا ، پريسا ، من بيچاره فقط 3-4 سال از شما بزرگترم ،اون وقت من يه پسر 7 ساله دارم تو تازه مي خواي عروس خانم بشي.
- بس كن دختر ، تو هم خوشبختي ، مازيار مرد خوبيه ، هومن كوچولو هم باعث افتخار مادرش ميشه.
- ولي نيكا دوري از شهر و ديار و خانواده خيلي سخته .
در همين لحظه چند ضربه به در خورد ، ايرج در را گشود و گفت :
" شما بيداريد"
-بله!
- مي تونم بيام تو؟
- البته دادش جون.
- نمي يام.
- چرا؟
- چون نيكا دوست نداره
- من دوست ندارم؟
- بله صاحبخونه تويي ، چرا شادي بايد منو دعوت كنه؟
- ايرج بچه نشو بيا تو.
ايرج داخل شد و در حاليكه در را مي بست رو به نيكا كرد و پرسيد :
" راست بگو ببينم تو واقعا از ديدن ما خوشحال شدي؟"
- اين چه سواليه؟ مسلمه كه خوشحال شدم.
- ولي من اينطور فكر نمي كنم.
نيكا توپ بادي كوچكي را برداشت و بسوي ايرج پرتاب كرد . او توپ را در هوا قاپيد و گفت :
"نوكرتم"
بعد توپ را بطرف شادي پرتاپ كرد و شادي توپ را با هر دو دست گرفت فرياد زد:
" بگير نيكا ، دست رشته ... اگه راست مي گي بگيرش ايرج."
به اين ترتيب دست رشته با هياهو و خنده شروع شد.
*****
كيانوش بالش را روي سرش فشرد، براحتي مي توانست صداي نيكا را بشنود ، حتما پنجره اتاقش باز بود . صداي بازي آنان چنان در اتاق او پيچيده بود كه گويا بازي در همان اتاق جريان داشت . كيانوش روي تخت نشست . بالش را به گوشه اي پرتاب كرد و فرياد كشيد :
" جلال"
جمالي بسرعت داخل اتاق گرديد مضطرب پرسيد:
" چي شده آقا؟"
- قرصهام ، قرصهام كجاست ؟
او با سرعت از اتاق خارج شد ، لحظه اي بعد با يك ليوان آب و ظرفي كه درون آن چندين قرص قرارداشت ، بازگشت . كيانوش تمام قرصها را با هم به دهان ريخت و ليوان آب را لاجرعه سر كشيد ، جمالي جلو آمد و دستش را بر پيشاني كيانوش گذاشت . آنگاه بالش را از گوشه اتاق برداشت . بر روي تخت گذاشت و شانه هاي كيانوش را به عقب كشيد و او را وادار به دراز كشيدن كرد، آنگاه با سرعت از اتاق خارج شد . ولي هنوز چند لحظه اي نگذشته بود كه بار ديگر بازگشت ، در دستش حوله اي خيس و خنك بود . آن را بر روي پيشاني جوان گذاشت و او چشمانش را بزحمت گشود مرد پرسيد:
آقا مي خواهيد دكتر رو خبر كنم؟
- نه.
- سعي كنيد بخوابيد.
بعد بطرف پنجره رفت و در حاليكه زير لب غر ميزد) نصفه شب بازي، اون هم با اين همه سر و صدا ، عجب دختر بي فكريه!(آن را بست كيانوش بي اختيار به جانب پنجره برگشت ، لحظه اي به پرده ها خيره شد و گفت :
متشكرم جلال ميتوني بري.
- نه آقا ، تا شما نخوابيد نمي رم .
- برو استراحت كن من بهتر شدم .
- هر چي شما بفرماييد.
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
آنگاه نگاه ديگري به صورت رنگ پريده جوان كرد و آهسته خارج شد . با خروج او كيانوش از جاي برخاست پشت پنجره رفت ، پرده را كنار زد و پنجره را باز كرد و مقابل آن ايستاد. بار ديگر موجي از هياهو وارد اتاق شد . كيانوش توپ رنگارنگ را مي ديد كه به اين طرف و آن طرف پرتاب مي گرديد. و صداي كودكانه خنده نيكا را مي شنيد، نسيم خنك بهاري به صورتش ميخورد و او احساس سرما ميكرد ، اين مناظر او را به روزهاي گذشته مي كشاند ولي او نميخواست دفتر خاطراتش را مرور كند ، خسته و سرخورده چشمانش را روي هم گذاشت .
*****
توپ پشت تخت افتاد، نيكا بطرف توپ دويد،روي تخت خم شد و توپ را برداشت ، درحين بلند شدن چشمش به پنجره روبه رو افتاد كيانوش را پشت آن ديد . توپ را بطرف او پرتاب كرد، وقتي توپ به هوا رفت ، تازه فهميد كه چه كرده است و در دل آرزو كرد توپ به او نرسد ، ولي توپ دقيقا از پنجره روبرو گذشت و به تن كيانوش خورد و او را بخود آورد . او چشمانش را گشود و توپ را مقابل پاي خود و نيكا را پشت پنجره ديد ، خم شد توپ را برداشت . نيكا برايش دست تكان داد . او توپ را بطرفش پرتاب كرد و بسرعت از جلوي پنجره كنار رفت و پرده ها را كشيد . ايرج كنار نيكا آمد و پرسيد :
" آقا اتاق شما رو تماشا مي كردن؟"
نيكا دستپاچه گفت:
" نه ، داشت پنجره اتاقش را مي بست ، من توپ رو براش پرت كردم."
شادي هم جلو آمد و پرسيد:
" كجاست ؟ كدوم پنجره؟"
نيكا به پنجره اتاق كيانوش اشاره كرد:
اون پنجره
- ولي اونجا كه كسي نيست.
- كنار رفت
- براي چي توپ رو براش پرت كردي؟
- خودم هم نمي دونم خيلي مسخره بود به گمونم ناراحت شد
- خودت رو ناراحت نكن دختر، فكر مي كنه توپ اتفاقي تو اتاقش افتاده .
ايرج با اخم روي كاناپه نشست . نيكا متوجه ناراحتي او شد خودش هم ناراحت و پشيمان بود ، ولي شادي راست مي گفت مسلماً كيانوش تصور كرده بود كه توپ اتفاقي با او برخورد كرده است،او مطمئن بود كه كيانوش به اتاقش نگاه نميكرد . پس حتما نمي فهميد كه نيكا عمداً توپ را بسوي او پرتاب كرده است . اما مشكل ديگري نيز بود ايرج را چطور قانع كند.
- گوش كن ايرج باور كن من منظوري نداشتم.
- مي دونم
- پس چرا اينطوري نشستي ؟ تو كه انقدرحساس نبودي!
- حق داري ، منو ببخش ، منظوري نداشتم... خوب دخترها ادامه مي ديد يا مي خوابيد؟
- من كه خوابم گرفته.
- اين از شادي خانم كه از دور خارج شد ، نيكا جان تو هم استراحت كن ، من هم مي رم تا شماها راحت باشيد.
بعد از جاي برخاست ، بطرف در رفت . نيكا نيز بدنبال او براه افتاد ايرج در را باز كرد و خارج شد. بعد بطرف نيكا برگشت ، لبخندي زد و گفت:
" خيالت راحت باشه رفتم"
نيكا با ناز خنديد و ايرج ادامه داد:
" نيكا تو كه سر قولت هستي نه؟"
- مسلمه!
- حتما؟
نيكا با سر تصديق كرد و ايرج گفت :
" پس شب بخير همسر آينده"
-شب تو هم بخير
- به اميد آينده اي شيرين .
ايرج خنديد و رفت . نيكا در حاليكه لبخند ميزد به داخل بازگشت ، شادي با شيطنت گفت:
" هميشه بخندي خانم"
- متشكرم تو هم همينطور
- خوب چي پچ پچ مي كرديد .
- هيچي امان از دست اين برادرت.
- خيلي هم دلت بخواد ، هيچ عيبي نداره گيريم فقط عاشقه.
نيكا خنديد و درحاليكه تخت را آماده ميكرد گفت:
" تو روي تخت بخواب من روي زمين رختخواب پهن ميكنم."
- نيازي نيست با هم مي خوابيم.
- جا نمي گيريم
- يادت نيست وقتي بچه بوديم چهار نفره روي يه تخت مي خوابيديم
- باشه اگه تو راضي باشي من حرفي ندارم .
- شادي روي تخت دراز كشيد نيكا هم كنارش قرار گرفت شادي با خنده گفت:
" ميبيني زيادم جا تنگ نيست، معلومه كه خيلي هم بزرگ نشديم."
- راست مي گي
- خوب حالا كه تنها شديم بگو ببينم براي چي توپ رو به كيانوش زدي؟
نيكا به شادي چشم دوخت و گفت:
حقيقتش خودم هم نمي دونم ، ديدم خيلي متفكر ايستاده ، انگار اصلا تو اين دنيا نيست . خواستم با اين كار اون رو هم به بازي دعوت كنم."
-دلت براش مي سوزه؟
- خيلي.
- حق داري... تو مي دوني چرا ديوونه شده؟
نيكا در يك لحظه تصميم گرفت ماجراي دفترخاطرات را بازگو كند، اما بسرعت منصرف شد و با سر پاسخ منفي داد.
- خيلي دلم ميخواد ببينمش
- امشب گفت كه به ديدنتون مياد..... خيلي شلوغ كرديم فكر مي كنم سر و صداي مارو شنيده.
- حتما شنيده ، مگه اين پنجره ها چقدر باهم فاصله دارند
- سرش درد ميكرد خيلي بد كرديم... اصلا حواسم نبود شايد براي همين ميخواسته پنجره رو ببنده.
نيكا سكوت كرد ، او مي دانست كه كيانوش قصد بستن پنجره را نداشت فقط جلوي آن ايستاده بود خواست چيزي بگويد اما با ديدن چشمان بسته شادي منصرف شد و چشمانش را بر هم فشرد.
*****
غروب سومين روز ورود مهمانان بود و جوانان قصد داشتند براي گردش بيرون بروند كه زنگ ساختمان بصدا در آمد مادر از آشپزخانه بيرون آمد در را باز كرد نيكا كنجكاو به در نزديك شد ، ولي مادر در را بست و برگشت.نيكا پرسيد :
كي بود؟
- آقاي جمالي
- چه كار داشت؟
- گفت آقاي مهرنژاد ميخواد به ديدن عمه بياد
- كي؟
- فكر مي كنم همين الان ، اگه بشه براي شام نگهش مي داريم بعد از شام چهارتايي بريد چطوره؟
- خيلي خوبه
- پس برو به پدرت و ايرج هم بگو....آهان راستي به شادي هم بگو . خيلي اصرار داشت كيانوش رو ببينه.
نيكا از آشپزخانه بيرون زد و داخل هال شد و با صداي بلند گفت :
" خانمها ، آقايون برنامه گردش به بعد از شام موكول شد."
- چرا؟
- آقاي مهرنژاد ميخواد به ديدن شما بياد
- إ پس بالاخره سعادت زيارت ايشون نصيب ما ميشه.
- دخترم كي گفت؟
- آقاي جمالي اومده بود ببينه ما خونه هستيم يا نه؟
- پس به مادرت بگو براي شام كيانوش رو نگه مي داريم .
- اتفاقا مامان هم همين رو گفت.
- نيكا بيا بريم اتاقت
- بريم شادي جون.
شادي در حاليكه همراه نيكا از اتاق خارج مي شد گفت:
" بريم به سر و وضعمون برسيم ، الان فكر مي كنه ما از جنگل اومديم."
همسر دكتر ميز و ميوه ها را مرتب كرد و فنجانها را به آشپزخانه برد، در همين حال صداي زنگ برخاست و دكتر خود براي باز كردن در از جاي برخاست و در را گشود. كيانوش با ديدن دكتر فوراً سلام كرد . يك سبد گل زيبا و يك جعبه بزرگ شيريني در دست داشت . دكتر در حاليكه جعبه و گل را از دستش مي گرفت گفت:
" چرا خودتون رو به زحمت انداختيد ؟ اينطوري راضي نبوديم"
- خواهش مي كنم قابل شما رو نداره
- حالا بفرماييد چرا دم در ايستاديد؟ همه منتظرتون هستند .
همسر دكتر از آشپزخانه بيرون آمد . كيانوش بمحض ديدن او مودبانه سلام كرد . افسانه جواب داد:
" سلام آقاي مهرنژاد شما كه سري به ما نمي زنيد وقتي هم كه ميآييد اينطور خودتون رو به زحمت مي اندازيد، شرمنده كرديد."
- خواهش مي كنم خانم اين حرفها چيه؟
- خوب بفرماييد.
دكتر و بدنبال او كيانوش و بعد از آنها افسانه وارد پذيرايي شدند . عمه و ايرج از جاي برخاستند . كيانوش شرمگينانه گفت:
" خواهش مي كنم بفرماييد خانم معتمد ، تمنا مي كنم"
سپس هر كس بر جاي خود نشست . كيانوش كنار دكتر قرار گرفت و صحبتها آغاز شد. مطابق معمول او بيشتر شنونده بود و بندرت صحبت ميكرد . نيكا و شادي داخل هال با هم صحبت ميكردند و براي داخل شدن آماده مي شدند .
-صبر كن نيكا بذار اول يه سرك بكشم
- سرك براي چي؟ يك مرتبه مي ريم تو ديگه
- نه بذار ببينم .... يوهو چه خوشگله!
- حالا برو تو
- نه صبر كن يه دفعه ديگه
- اگر كسي ببينه خيلي بد ميشه
- نيكا يه صدايي بكن روش رو اينطرف كنه ، ميخوام درست ببينمش
- اي بابا خوب بيا بريم تو
- چه سربزيره بابا ، سرش رو بلند نمي كنه ، بريم تو.
نيكا و شادي با هم داخل شدند . كيانوش ابتدا متوجه ورود آنها نشد . ولي زمانيكه نيكا سلام كرد ، او رويش را بجانب آن دو كرد و به احترامشان از جاي برخاست و پاسخ سلام هر دو را داد اما نگاهش را از زمين برنداشت . دكتر رو به شادي كرد وخطاب به كيانوش گفت :
" آقاي مهرنژاد ! شادي خانم دختر خواهرم"
كيانوش تنها لحظه اي سربلند كرد و گفت:
" خيلي خوشوقتم خانم "
و باز سرش را پايين انداخت شادي با آرنج بهپهلوي نيكا زد و گفت :
" حيف اين همه زحمت، يه لحظه هم نگاهمون نكرد."
نيكا به خنده افتاد و پاسخي نداد ايرج رو به كيانوش كرد و گفت:
" مستخدم شما بموقع رسيد مي خواستيم به گردش بريم"
- خداي من ! پس چرا نگفتيد؟ واقعا متاسفم كه مزاحم شدم .
شادي بجاي ايرج جواب داد:
" اتفاقا بر عكس ما خيلي هم خوشحال شديم ، گفتيم شام رو در خدمت شما صرف كنيم و بعد به اتفاق هم به گردش بريم مگه نه نيكا؟
نيكا نگاهش را از سبد گل زيباي روي ميز گرفت و گفت:
" بله همين طوره"
- ولي من به اندازه كافي مزاحم شما شدم، اگه اجازه بديد برنامه شام رو منتفي كنيم
- شايد مصاحبت ما براتون دل انگيز نيست
- شادي خانم من در خدمت شما هستم ولي....
دكتر نگذاشت كيانوش جمله اش را تمام كند و گفت :
" ولي نداره پسرم ، قبول كن"
كيانوش محجوبانه سر بزير انداخت و گفت:
" هر چي شما و خانمها بفرماييد"
-مثل اينكه دخترها شما رو محكوم كردند .
كيانوش در پاسخ ايرج تنها لبخندي زد و او ادامه داد:
" خوشحالم كه با ما همراه مي شيد ."
صداي تلفن نيكا را مجبور ساخت كه از جاي برخيزد در ضمن عذرخواهي بطرف گوشي رفت. لحظه اي بعد برگشت و گفت:
" پدرجان ، با شما كار دارن"
دكتر از جاي برخاست و گفت:
" ببخشيد زود بر ميگردم"
ايرج نگاهي به كيانوش كرد و با لحني نيش دار گفت:
" شنيدم شما صاحب يه شركت بازرگاني هستيد؟"
كيانوش با سر تائيد كرد ايرج ادامه داد:
"مي دونيد ، چطور بگم .... بقول معروف بهتون نمي آد "
بر عكس لحن مغرضانه ايرج، كيانوش لبخندي دوستانه زد و با صميميت پاسخ داد:
" حق با شماست، اين حرف رو قبلا هم از ديگران شنيده بودم نمي دونم شايد سنم براي اينكار كم باشه، شايد هم چيز ديگه اي"
- شما كه يه بيمار رواني هستيد چطور مي تونيد امور مالي يك شركت رو اداره كنيد؟
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
زن

 
نيكا از اين سوال ايرج بر آشفت و به او چشم غره رفت . بعد به كيانوش چشم دوخت كه رنگش پريده تر از هميشه بنظر مي رسيد با اينحال زبان گشود و با صدايي مرتعش گفت :
" ايرج خان من مدتيه به شركت نميرم"
- واقعا پس در غياب شما امور مربوط به شركت رو چه كسي انجام ميده؟
- مشاورام و عموم ، البته زير نظر پدرم كار مي كنند
- پس زير بالتون رو ميگرن. مطمئن بودم كه مردي مثل شما به تنهايي از عهده اين كارها بر نمي آد.
كيانوش چشمانش را تنگ كرد و نگاهي موشكافانه به ايرج انداخت و بعد به نيكا نگاه كرد . نيكا احساس كرد او با اين نگاه علت رفتار ايرج را مي پرسد . ناچار براي تغيير موضوع صحبت و گفت:
" آقايون نگفتيد بعد از شام ما رو به كجا خواهيد برد؟"
نيكا به كيانوش نگاه كرد و منتظر پاسخ او شد. اين كار ايرج را خشمگين كرد كيانوش به ناچار پاسخ داد:
" هر جا كه شما تمايل داشته باشيد"
شادي پرسيد:
" مثلا؟"
ايرج گفت :
" يه جايي مي ريم ديگه ، چقدر عجوليد؟"
شادي هم كه گويا از قصد نيكا آگاه بود گفت:
" ولي ما بايد بدونيم كجا مي ريم تا مناسب همون جا لباس بپوشيم درست مي گم خانمها؟"
عمه و همسر دكتر تصديق كردند . آنگاه مادر از جاي برخاست تا به آشپزخانه برود ، عمه نيز با او بلند شد و در حاليكه مي گفت :
" بهتره جوونها رو تنها بذاريم و به كارهامون برسيم "
آنها را ترك كرد . نيكا گفت:
نگفتيد تكليف ما چيه آقاي مهرنژاد؟
او عمداً در آخر جمله اش از كيانوش نام برد، زيرا قصد داشت جملات نيشدار ايرج را تلافي كند .
- من كه عرض كردم خانم معتمد ، هر جا شما و ايرج خانم بفرماييد بنده در خدمتم.
- ما دوست داريم شما بگيد
- شما لطف داريد شادي خانم ، ولي من واقعا نمي دونم شما چطور جاهايي رو براي گردش مي پسنديد شايد من پيشنهادي بدم كه شما موافق نباشيد....
ايرج اجازه نداد كيانوش جمله اش را تمام كند و به طعنه گفت :
" هيچ كار سختي نيست شما مي تونيد يكي از جاهايي رو كه سابقاً با دوستانتون مي رفتيد پيشنهاد كنيد ، مسلماً جاهاي زيادي رو بلديد "
كيانوش نگاه غضب آلودي به ايرج انداخت ولي بزودي برخود مسلط شد ، رو به نيكا كرد . و عصبانيتش نيكا را به فراست از چهره اش دريافت و براي آنكه دختر جوان بيش از اين ناراحت نشود به ناچار گفت:
" اگر موافق باشيد به يه رستوران دنج و باصفا مي ريم ."
شادي هيجان زده با گفتن كلمه " عاليه" اعلام موافقت كرد. در اينحال دكتر وارد شد ، ضمن عذرخواهي مجدد برجاي خود نشست . نيكا از اتاق خارج شد و به ايرج اشاره كرد كه دنبال او برود . اشاره او از چشمان تيز بين كيانوش دور نماند و او بي اختيار با نگاهش ايرج را تا بيرون از پذيرايي دنبال كرد. نيكا در گوشه اي از هال انتظار او را مي كشيد . ايرج بطرفش رفت و گفت:
" بفرماييد خانم امري داشتيد؟"
نيكا ابروانش را درهم كشيد و گفت:
" اين چه طرزحرف زدنه ايرج؟ چرا با اين بيچاره اينطور برخورد ميكني ؟"
- مگه من چي گفتم ؟
- من چه مي دونم ، چرا اذيتش مي كني؟
- بس كن انقدر نازك نارنجيش نكن ، من شوخي كردم.
- اين چه جور شوخي كردنه كه بقيه رو ناراحت مي كنه؟
- اصلا مگه تو وكيل مدافع مردمي؟ اگه ناراحت مي شه چرا خودش چيزي نمي گه؟
اين حرف خشم نيكا را بيش از پيش بر انگيخت و با عصبانيت گفت:
" اون به تو احترام مي ذاره نمي فهمي؟"
و بعد با همان حالت به آشپزخانه رفت تا در چيدن ميز به عمه و مادر كمك كند لحظاتي بعد شادي نيز به جمع آنان پيوست و آنها با هم ميز شام را چيدند . البته در تمام مدت نيكا متوجه صحبتهاي آقايان در داخل پذيرايي بود. بعد از آماده شدن ميز، آقايان براي صرف شام دعوت شدند و همگي پشت ميز جاي گرفته و مشغول خوردن غذا شدند . در حين صرف شام صحبت خاصي پيش نيامد ، تنها عمه با ديدن خورشت قورمه سبزي بياد همسر مرحومش افتاد و از محاسن او داد سخن راند . او كيانوش را مخاطب قرار داده بود و نيكا مي ديد مرد جوان در عين آنكه هيچ متوجه صحبتهاي عمه نبود و چون هميشه در خود فرو رفته بود ظاهرا خود را مشتاق شنيدن نشان مي داد و اين برايش تعجب آور بود كه چگونه يك نفر مي تواند به اين خوبي نقش بازي كند .
بعد از شام ، مادر چاي را زودتر آماده كرد تا جوانها بتوانند زودتر به گردش بروند قبل از همه كيانوش برخاست شادي با تعجب به او گفت:
" از اومدن با ما منصرف شديد؟"
نيكا با خود انديشيد :" با رفتار ايرج اگر تا حالا هم نرفته است باعث تعجب است ."
اما بر خلاف انتظارش كيانوش با همان لبخند كمرنگ هميشگي گفت:
" خير با اجازه شما ميرم اتومبيل رو آماده كنم ."
- كيانوش جان با ماشين من بريد.
- مگه فرقي هم داره آقاي دكتر؟
- نه فرقي نداره
- پس با اجازه ، من توي حياط منتظر شما هستم .
و بعد با احترام براي خانمها سر خم كرد و شب بخير گفت، جلوي در از دكتر و همسرش تشكر كرد و خارج شد . با خروج او شادي رو به نيكا كرد و گفت:
" بهتره زودتر آماده بشيم . درست نيست زياد معطل بمونه"
بعد هر دو از جاي برخاستند ايرج نيز براي تعويض لباس برخاست .شادي جلوتر از پله ها بالا رفت. نيكا خواست قدم بر پله اول بگذارد كه ايرج مچش را كشيد و گفت:
" خدا به دادمون برسه اين ديوونه رانندگي بلده؟"
نيكا با غيظ پاسخ داد:
" خيلي بهتر از تو"
ايرج نيز به طعنه گفت:
" واقعا؟ معلوم مي شه كه قبل از اين خيلي باهاش همسفر بودي كه اينطور با اطمينان حرف مي زني."
نيكا خسته از اين بحث بي مورد گفت:
" بخاطر خدا بس كن . اگه مي خواي اينطور ادا در بياري من نمي آم ، خودتون بريد"
تهديد نيكا كارگر افتاد و ايرج اينبار با لحن آرامي گفت:
" معذرت مي خوام ، باور كن منظور نداشتم ."
نيكا نيز با تبسمي دلنشين گفت:
" مطمئن باش بار اوله كه سوار ماشينش مي شم."
ايرج هم با رضايت خنديد و گفت:
" برو آماده شو منتظرت هستم ."
چون كار دخترها بطول انجاميد ، ايرج در ساختمان را باز كرد ، سرش را به داخل كشيد و فرياد زد :
" عجله كنيد بابا سحر شد، عروسي كه نمي ريد."
شادي پاسخ داد :
" اومديم "
ايرج در را بست و دوباره به حياط بازگشت و رو به كيانوش گفت:
" امان از دست اين زنها ، موجودات غريبي هستند"
كيانوش لحظه اي به نقطه نامعلومي خيره شد و زير لب نجوا كرد:
" خيلي عجيب"
ايرج با تعجب به او نگريست و خواست چيزي بگويد كه سر و صداي شادي و نيكا او را متوجه آنها كرد، رو به آن دو كرد و گفت :
" كجاييد؟ زير پامون علف شد، من و آقاي مهرنژاد يك ساعته معطليم ."
- لابد ساعت شما خرابه ، هنوز نيم ساعت هم نشده .
- اي بابا ، خوب حالا سوار شيد .
كيانومش بطرف ماشين رفت در عقب را باز كرد ، كنار ايستاد و گفت:
" بفرماييد"
اول شادي و پس از او نيكا سوار شدند . كيانوش با همان احترامي كه در را گشوده بود آنرا بست ، بعد سوئيچ را بطرف ايرج گرفت و گفت :
" ايرج خان"
ايرج نگاهي به سوئيچ كرد و پاسخ داد:
" قربانت ، بزن بريم."
ايرج و كيانوش سوار شدند . كيانوش ماشين را روشن كرد و حركت كرد. جلوي در ايستاد. جمالي با سرعت در را باز كرد و براي آنها دست تكان داد .كيانوش هم چراغي زد و با حركت سر تشكر كرد . نيكا به پشت سر خود نگاه كرد و جمالي را ديد كه با همان حالت رسمي هميشگي در را مي بست .كيانوش پايش را روي پدال گاز فشرد و ماشين با سرعت بحركت در آمد. شادي بازوي نيكا را فشرد و گفت :
" واي چقدر تند ميره، من ميترسم"
نيكا به او نگاه كرد و تنها لبخند زد او هم از سرعت ماشين كمي ترسيده بود، چون پدرش هميشه آهسته مي راند و او به اين سرعت عادت نداشت. ايرج سكوت را شكست و گفت:
"اينجا خيلي ساكته ، پخش نداري؟"
كيانوش بجاي پاسخ با لبخند پخش ماشين را روشن كرد ، از آينه نيم نگاهي به شادي و نيكا كرد و گفت :
" خانمها صدا اذيتتون نمي كنه؟"
آنها پاسخ منفي دادند ، ايرج به خنده گفت:
" شما هميشه از اين نوارها گوش مي كنيد؟"
ظاهرا او از نوار كيانوش خوشش نيامده بود . خواننده يك غزل مي خواند و نيكا سعي ميكرد بياد آورد اين شعر از كيست ؟كيانوش سرش را بطرفين تكان داد، ايرج دوباره پرسيد:
" مگه شما شاعريد؟"
-من هيچ وقت فرصت اين كارها رو نداشتم! از زماني كه يادم مي آد يه دفتر كل و يه دفتر روزنامه جلوي دستم بود و من اعداد رو ماشين مي زدم و حسابها رو كنترل مي كردم ،براي من زندگي تقريبا صفحه ماشين حسابم بود و آرزوم اعداد نجومي بود.
شادي و ايرج خنديدند ، ولي نيكا تنها به كيانوش نگريست و احساس كرد، او با حسرت سخن مي گويد. ايرج گفت:
" پس حالا كه اينطوره با اجازه شما من نوارتون رو عوض مي كنم . اين لالايي شما آدم رو خواب ميكنه. جوون بايد آهنگهاي شاد و با نشاط گوش كنه كه سرحال بياد."
بعد كاست ديگري را از جيبش خارج كرد و درون پخش گذاشت . صداي يك خواننده خارجي كه با سر و صدا و سوز و گداز ميخواند ، فضاي ماشين را پركرد . نيكا احساس كرد نوار قبلي با حالت آنها همخواني بيشتري داشت،خواست بگويد ) لطفا همان قبلي را بگذار(اما منصرف شد. حوصله بحث با ايرج را نداشت. نگاهي به كيانوش كرد، بنظرش رسيد سر و صداي داخل ماشين او را آزار مي دهد ، ولي به هر حال او شكايتي نكرد
- خوب نگفتيد كجا بريم آقاي مهرنژاد؟
- شادي خانم من يه رستوران خوب و دنج سراغ دارم . اگر موافق باشيد مي ريم اونجا، جاي باصفاييه.
- كجاست؟
- شميران
- اين همه راه؟
- بله فقط عيبش اينه كه بمنزل شما دوره ، اگه جاي ديگه اي در نظر داريد كه نزديكتره اونجا بريم .
- نه ايرج اشكالي نداره دور باشه ، مي دونيد آقاي مهرنژاد ما فقط قصد گردش داريم ، پس هيچ اشكالي نداره كه كمي هم دور باشه
- پس اگه خانم معتمد هم موافق باشن همون جا مي ريم؟
- چطور شد شما شادي رو شادي صدا ميكنيد ولي منو خانم معتمد؟
- منو ببخشيد من نام خانوادگي شادي خانم را نمي دانم .
- اشتباه نكنيد ، منظورم اين بود كه منو هم نيكا صدا كنيد.
كيانوش آينه را كمي حركت داد تا صورت نيكا را در آن ببيند ، بعد لبخندي زد و گفت:
" از حالا، خوب نيكا خانم بالاخره نگفتيد موافقيد؟"
- بله موافقم.
ايرج كاملا برگشت و رو به دخترها نشست. نيكا از پنجره به بيرون خيره شد . شب زيبا و دل انگيزي بود . آسمان پر از ستارگان درخشان بود و مهتاب كه بر روي پرده شب نقره مي پاشيد ، جلوه بيشتري به آن مي بخشيد . ايرج شروع به صحبت كرد . گاهي صحبتهاي او نيكا و شادي را به خنده مي انداخت . در اين حال نيكا بسرعت به كيانوش نگاه ميكرد، ولي گويا صداي آنها را نمي شنيد، هيچ عكس العملي نشان نمي داد. وارد اتوبان كه شدند كيانوش آنچنان با سرعت مي رفت كه نيكا احساس ميكرد پرواز ميكند، ولي اكنون به اندازه اول راه نمي ترسيد ، زيرا مي ديد او بسيار تند، ولي حساب شده مي راند ، نه ترمزي بشدت آنها را تكان مي داد ، نه پيچي بطرفي پرتابشان ميكرد. تنها صداي لاستيكها بود كه بگوش نيكا مي رسيد . شادي متوجه حالت غريب كيانوش شد و به ايرج اشاره كرد ايرج هم نگاهش را با تعجب به او دوخت و آرام گفت:
" رفته تو عالم هپروت"
نيكا اشاره كرد)) ساكت!(( و بعد به كيانوش چشم دوخت . بنظرش رسيد چشمان او را اشك پر كرده است شادي آرام گفت:
" صداش كن ايرج نذار اينطوري بره تو خودش ، شايد براش خوب نباشه"
ايرج شانه هايش را بالا انداخت و بي تفاوت گفت:
" به من چه؟"
نيكا كه چنين ديد آهسته گفت:
" آقاي مهرنژاد."
ولي او تكان نخورد نيكا اين بار بلندتر گفت :
" كيانوش خان."
جوان بخود آمد . متعجب از آنكه نيكا او را بنام خوانده بود به او نگريست و گفت:
"بله!"
ايرج نگذاشت اين حالت بطول بيانجامد و گفت:
" پسر خوابيده بودي؟"
- نه ... فكر ميكردم.
-به صورت حساب سود و زيان يا تراز نامه هاي نخونده ؟
كيانوش لبخند اندوهبار زد و پاسخ داد:
" به تراز نامه زندگيم كه هيچ وقت نخونده"
Signature
     
  ویرایش شده توسط: paridarya461   
صفحه  صفحه 1 از 7:  1  2  3  4  5  6  7  پسین » 
خاطرات و داستان های ادبی

Privacy love | حريم عشق


این تاپیک بسته شده. شما نمیتوانید چیزی در اینجا ارسال نمائید.

 

 
DMCA/Report Abuse (گزارش)  |  News  |  Rules  |  How To  |  FAQ  |  Moderator List  |  Sexy Pictures Archive  |  Adult Forums  |  Advertise on Looti
↑ بالا
Copyright © 2009-2024 Looti.net. Looti Forums is not responsible for the content of external sites

RTA