ارسالها: 14491
#1
Posted: 19 Aug 2013 13:36
عنوان رمان :حس خفته
نویسنده :خانم هایده حائری
تعداد قسمتها :۷۰
کلمات کلیدی :رمان /رمان ایرانی /حس خفته/هایده حائری
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#2
Posted: 21 Aug 2013 18:52
فصل یک
با حالت دل درد وضعف شدید از خواب پریدم.از کابوس بدی که دیده بودم همه اعضای بدنم یکباره شروع به درد گرفتن کرده بود واز همه بیشتر دلم نمی دانم شاید درد از معده ام بود ومن همیشه احساس می کردم سراسر دلم درد گرفته هر چند که دانستنم وتفکیک این دو از هم زیاد به حال من که از درد بخود می نالیدم فرقی نمی کند.
با یک دست پتو را کنار زدم وبا آهی شبیه ناله از جایم برخاستم.حالا دیگر درد را علنا در گردن وقفسه سینه ام هم احساس می کردم.با ناتونای به سمت آشپزخانه به راه افتادم این دل درد لعنتی هم ول کن نبود؟!
بدون اینکه لامپ آشپزخانه را روشن کنم با استفاده از نور کم رنگ چراغ راهرو لیوانی از داخل کابینت برداشتم وبا باز کردن شیر ظرفشویی پر از آب کردم.حالا باید دنبال قندان می گشتم.دوباره بطرف هال برگشتم وقندان را کنار میز تلفن پیدا کردم تازه یادم افتاد که قاشق چایخوری را از آشپزخانه بر نداشته ام از درد داشتم کلافه می شدم ناچار مجدد بطرف آشپزخانه برگشتم وسریع قاشق چایخوری را برداشتم وبطرف اتاقم حرکت کردم با اینکه درد امانم را بریده بود ولی تمام سعی ام را می کردم تا مادرم بیدار نشود.نمی خواستم این نصفه شبی او را هم از خواب بیاندازم وزابراه کنم.آهسته در اتاقم را بستم وبا روشن کردن چراغ خواب اتاقم چند حبه قند داخل لیوان ریختم وبا چرخش دادن قاشق چایخوری داخل لیوان قرص مسکنی از روی میز کنار تختم برداشتم ودرون دهان گذاشتم ورویش شربت قند را سر کشیدم.
ناخودآگاه یاد حرفهای دکتر برنامه خانوادگی تلویزیون افتادم که چقدر سفارش داشت که همیشه قرصها را با آب خالی بخورید بدون هیچگونه مواد افزودنی ولی من به خیال خودم تصمیم داشتم با یک تیز دو نشان بزنم هم درد اعضای بدنم را خوب کنم وهم این دل درد لعنتی را، از به اصطلاح زرنگی خودم خنده ام گرفت ولی مثل اینکه طبابتم کار خودش را کرد وبعداز چند دقیقه حالم بهتر شد.
در حالیکه به پهلو روز تختم دراز کشیده بودم با کمی حرکت به طرف میز کنار تختم چراغ خواب را خاموش کردم وبا جابجا شدن روی تشکم پتو را تا زیر گردن بالا کشیدم.حالا تازه فرصت یافتم تا به کابوسم فکر کنم کابوسی که باعث اینهمه درد در من شده بود.با بخاطر اوردنش عرقهای ریز پیشانی ام را پاک کردم وبا احساس گرمی هوا پتو را پایین تر کشیدم.دوباره یاد کابوسم افتادم.پدرم را با حالتی پریشان وبا موهای ژولیده وبا لباسهای کهنه وپاره دیدم که با پوزخندی روبه مادرم نگاه می کرد در حالیکه دست در دست زن غریبه ای داشت زنی که چهره اش برایم نا آشنا بود زن نگاهی بی پروا وخنده ای چندش اور داشت وچشم از مادرم بر نمی داشت.فائزه خانم هم در طرفی دیگر با حالتی کینه جویانه ولی با لبخند ونگاهی حاکی از پیروزی روبه مادرم گفت:
ـ کاری که عوض داره گله نداره سودابه خانم حالا چطوری؟!بازم می تونی برام عرض اندام کنی؟!یا بازم منتظر یه پیرمرد دیگه ای؟!...وبا صدای خنده بلند وفاتحانه ی فائزه خانم پدر وآن زن غریبه محو شدند ومن با دیدن صورت نگران مادرم از خواب پریدم.
خدایا این دیگر چه خوابی بود؟!بعد از فوت پدرم تا به حال سابقه نداشت خوابش را ببینم تازه خوابی به این صورت کابوسی وحشتناک؟!همیشه تصوری که از پدرم داشتم مردی بود با ابهت،خوش لباس،مهربان وبا شخصیت.درست مثل عکس قاب گرفته شده روی دیوار سالن پذیرایی نمی دانم چرا همیشه تصورم این بود که پدرم در زمان زندگی اش مردی مقتدر وخانواده دوست بود بدون هیچگونه مشکل اخلاقی وهوش در زندگی.با اینکه حدود چهار ساله بودم که او را از دست دادم ولی هنوز سایه های محوی از چهره ومحبتهایش در ذهن داشتم ولی حالا با این خواب کذایی نمی دانم چرا یکدفعه منقلب شدم؟!نکنه پدر به فائزه خانم بیچاره خیانت کرده وپنهانی ودور از چشم فائزه خانم با مامان سودابه ازدواج کرده؟!
نه این امکان نداره؟!نکنه مامان سودابه برای اینکه من احساس بدی نسبت بهش نداشته باشم این داستانها را الکی سرهم کرده وبا هزار من آب وتاب برایم گفته تا احساس سرشکستگی وعذاب وجدانی که در خودش داشته را....ولی چرا همیشه در کنار قاب عکس پدر قاب عکس فائزه خانم را هم می گذارد؟!چرا هر وقت از خوبی ها واخلاق فائزه خانم تعریف می کند چشمهایش پر از اشک می شود؟!چرا وقتی از یک عشق واقعی مثال می زند حرف پدر وفائزه خانم را پیش می کشد؟!
همیشه همین حرف مامان برایم جای سوال داشت.مگر میشود آدم بجای یاد کردن لحظه های خوش زندگی اش با شوهرش لحظه لحظه خاطرات شیرین زندگی شوهرش با هوویش را یاد کند؟!این کارها وحرفهای عجیب غریب ومامان سودابه در دوران بچگی برایم زیاد مهم نبود ولی وقتی کمی بزرگتر شدم همیشه با خودم کلنجار می رفتم که مگر چنین چیزی ممکن است؟!
همه زنهای روی کره زمین طاقت داشتن هوو واین برنامه ها را نداشتند چه برسد به اینکه با افتخار خاطرات خوشایند با هم بودنشام را مرور کنند ولی مثل اینکه مامان سودابه من از طراز زنهای کره زمین نبود؟!شاید هم از سیاره یگر امده بود ومن خبر نداشتم؟!ولی همین حرفهای عجیبش باعث شده بود که من یک مدت احساس کنم دختر واقع اش نیستم برای همین دو سه ماهی کار وزندگی ام این شده بود که به دنبال هویت اصلی ام بگردم آنقدر مامان از محاسن فائزه خانم صحبت کرده بود که من به شک افتادم که نکند من هم دختر فائزه خانم هستم ومامان از روی احساس دین وعلاقه ای که به آن مرحومه داشته من را بزرگ کرده؟!ولی بعد از کلی پرس وجو ودلیل ومدرک به این نتیجه رسیدم که نه این خبرها نیست ومن دختر خودش هستم.بعد از چند وقت دیگر حکایت زندگی مامان سودابه برایم عادی شد ومن مدام ازش نمی خواستم جیک وپوک گذشته اش را برایم تعریف کند.ولی امشب با دیدن این خواب یا بهتر بگویم این کابوس دوباره کنجکاویها وعلامت سوالها به سراغم امد.یاد حرف مامان افتادم که:با پر خوری در شی آدم خواب بد می بینه ولی من برای شام کمی نان وپنیر خورده بودم وخواب بدم دلیلش پرخوری نبود.با دوباره روشن کردن چراغ خوابم پتو را کنار زدم وروی تخت نشستم.انگار با راست نشستن فکرهایم هم راست از مغزم می گذشت وبهتر می توانستم تمرکز کنم؟!دوباره یاد کنایه فائزه خانم در خوابم افتادم. آنقدر خوابم واضح وروشن در ذهنم مانده بود که از فیلمی که سر شب از تلویزیون دیده بودم بهتر می توانستم جزئیاتش را تعریف کنم؟!
پس مامان باعث برهم خوردن زندگی فائزه خانم بخت برگشته شده بود؟!
آخه چوری تونست این کارو بکنه؟!بنده خدا فائزه خانم چه زجری کشیده!هیچ وقت مامان رو نمی بخشم.چه جوری این حق را به خودش داد که بهای خوشبختیش به قیمت از بین رفتن زندگی کس دیگه ای بشه؟!آخه مامان سودابه که همیشه دم از انسانیت وبا شرافت زندگی کردن می زنه چطور حاضر شد این عمل غیر انسانی را انجام بده؟!
حالا تکلیف مامان مشخص مامان بی مهر وبی عاطفه پدر با آن سن وسال چطوری راضی شد دل فائزه خانم را بشکند وگول مامان را بخورد؟!
حالا از کجا معلوم مامان پدر رو گول زده؟!شاید پدر زیر پای مامان سودابه نشسته و...
پس بگو رفتار سعید چرا این طوریه؟!همیشه حس می کردم سعید خودشو برام می گیره ومن را آدم حساب نمی کنه؟!پس دلیل کینه ورفتار خصمانه اش اینه؟!بیچاره حق هم داره؟! حتما با چشمهای خودش همه چی رو دیده ودم نزده وهیچوقت روی مامان نیاورده لابد این هم از سیاستشه؟!اما همیشه احترام مامان رو داره؟!
پس این داستانهای مامان چی که همیشه برایم تعریف می کنه؟!مگه امکان داره که ذهن خیال پرداز آدم آنقدر قوی باشه؟!...
خدایا دیگه گیج شدم ببین یک خواب چطوری آرامشم را بهم ریخته؟!تازه داشتم به روال عادی برمی گشتن واین فکر وخیالها را فراموش می کردم.
با نگاهی به ساعت کوچک روی میزی ام از جایم بلند شدم خودم را به کنار پنجره رساندم وآهسته آن را باز کردم نیاز به هوای تازه داشتم.باید به خود می قبولاندم که این خواب بی اساس هیچ ارتباطی به واقعیت گذشته ندارد وحرفهای مامان عین واقعیت است.
نفس عمیقی کشیدم هوای اولین ماه پائیز در ساعت سه ونیم نیمه شب سوز سردی داشت ولی این سردی برای آرامش فکرم لازم بود.دوباره نفس بلندی کشیدم وبه اطراف نگاه کردم.از طبقه سوم خوب می توانستم ببینم که اکثر چراغها خاموش وهمه به خواب راحت فرو رفته اند جز من شب زنده دار که دوباره اسیر اوهام وفکر وخیالات گذشته شده بودم وبا کابوسی بی سروته خواب را به خودم حرام کرده بودم.سوز هوای پائیزی حالم را بهتر کرد پنجره را بستم وبا کشیدن پرده به سوی تختم برگشتم وروی لبه آن نشستم.
دوباره درون مغزم پر از حرف وسرزنش شد:آخه به من چه که مامان سودابه وفائزه خانم وپدرم در گذشته چه کرده اند؟!یکی نیست به من بگه سر پیازم یا ته پیاز؟!حالا مامان یا پدر فرقی نمی کنه کدوماشون بالاخره یکی شون یک اشتباهی در گذشته کرده چرا من سنگ فائزه خانم را به سینه می زنم وکاسه داغتر از آش شده ام؟!به فرض یک میز محاکمه تشکیل بدم وبخوام دادرسی راه بیندازم.آخه کی رو محاکمه کنم؟!مامان که از صبح تا شب همه حرفهاش تعریف وتمجید از گذشته است پدر وفائزه خانم هم که در قید حیات نیستند تا صحبتها شونو بشنوم پس آخرش چی؟!
هیچی.بفرض اونا هم زنده بودند وحرفاشونو می شنیدم خوب که چی؟!بعدش چی؟!کی روباید اعدام کنم؟!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#3
Posted: 21 Aug 2013 18:52
آخه یکی نیست بهم بگه آنقدر که دارم با خودم کلنجار میرم این وسط چی به من می رسه؟!کسی که باید از گذشته عصبانی باشه سعیده نه من؟!اون باید از این ماجرا ناراحت باشه.حالا چرا ناراحت؟!مگه کسی حرف از ناراحتی گذشته زده که من دارم پیش پیش ناراحتی درست می کن؟!حالا گیرم سعید ته دلش کدورتی بوده آخه به من چه که ازش پشتیبانی کنم؟!نه که سعید خیلی محلم می ذاره حالا مثل دایه مهربانتر از مادر خودمو بیندازم وسط بیچاره مامان سودابه که تمام سعی اش رو کرده تا با خوب جلوه دادن گذشته فکر وذهنم رو خراب نکنه...
دیگه از خیالات داشتم متفجر می شدم دوباره از جایم برخاستم.این بار بسوی آینه میزم رفتم.با نور کم رنگی که چراغ خواب اتاقم را روشن کرده بود به آینه خیره شدم.
آخه دیوونه نصفه شبی مثل روح سرگردان توی اتاق دور خودت می چرخی که چی؟!چرا آرامش را از خودت گرفتی؟!به صبح فردا فکر کن که باید اول وقت بری دانشگاه ناسلامتی بیست ویک سالته ولی عقلت از یک دختر ده ساله هم کمتره چرا خودتو درگیر این تعصبات اخلاقی کردی؟!
حالا بابات بجای دو تا زن سه تا می گرفت تو این وسط چکاره بودی؟!...دوباره یاد خوابم افتادم که پدرم دست در دست یک زن غریبه یا به اصطلاح زن سومش خوش وخرم داشت به مادرم می خندید.حرصم گرفت سرم را از آینه برگرداندم.بسوی تختم برگشتم نگاه دوباره ای به ساعت انداختم ساعت از چهار صبح گذشته بود ومن همچنان دور خودم می چرخیدم یاد کلاس فردا افتادم.بناچار برای خوابیدن خود را روی تخت ولو کردم چشمهایم از این همه فکر وخیال خسته شده بود وخود بخود روی هم افتاد.
ـ عزیزم بلند شو چقدر می خوابی؟!داره دیرت می شه مهسا با تو هستم.خودت گفتی صبح زود بیدارت کنم پاشو دیگه.
پلکهای سنگینم رابه سختی از هم باز کردم وبا صدای گرفته ای جواب دادم:
ـ مامان خیلی خوابم میاد نیم ساعت دیگه بلند می شم.
ـ اِ...مهسا پاشو تنبلی نکن دانشگاهت دیر می شه ها.
دوباره یاد کلاس اول وقت دانشگاهم افتادم به کندی از جایم کنده شدم وروی تخت نشستم.
از گیجی خواب هنوز قدرت برخاستن نداشتم.دستی روی صورتم کشیدم وچشمهای نیمه بازم را کاملا باز کردم ب دیدن روشنی هوا نگاهی به اطرافم انداختم.چراغ خواب روشن من را یاد کابوس وافکار نیمه شبم انداخت.
با دلخوری دست پیش بردم وچراغ خواب را خاموش کردم.با بدنی خسته ومغزی آشفته از جایم برخاستم وبا مرتب کردن تختم به سوی دستشویی رفتم.صدای مامان سودابه را دوباره از سوی آشپزخانه شنیدم:
ـ مهسا یادت باشه پیش از رفتنت قبض برق وپولش رو ببری بانک سر راهت.مهلتش همین امروزه میترسم وقتش بگذره.
با بی حوصلگی جواب دادم:
ـ باشه اصلا حواسم نبود بانکها چه ساعتی باز میکنند.خودم می برم.
با شستن دست وصورت نگاهی به آینه دستشویی انداختم.از خواب آلودگی یادم رفته بود در اتاقم موهای بلند وصافم را شانه بزنم وبا گیره ای ببندم وحالا موهای شانه نخورده ودرهمم خواب آلوده بودن صورتم را بیشتر نشان می داد حال برگشتن به اتاقم وشانه زدن را نداشتم دستی روی موهایم کشیدم وبدون اینکه آنها را جمع کنم از دستشویی بیرون امدم.
با دیدن مدرم داخل آشپزخانه سلامی کردم وبا به یاد اوردن خواب دیشب به خود نهیب زدم که واقعیت با خواب فرق می کنه پس مثل بچه آدم بشین وصبحانه ات را بخور.
با جواب سلام مادرم به خود امدم وپشت میز نشستم.مامان سودابه در حالیکه چای جلویم می گذاشت پرسید:
ـ عزیزم چرا رنگت پریده؟!دیشب خوب نخوابیدی؟!موهاتو چرا شونه نزدی؟!
راست گفته اند که بچه ها عین موم توی دست مادرها می مونند وهیچ چیزی از چشم اونها دور نمی مونه.در حالیکه با قاشق چایخوری شکر درون چایم را هم می زدم جواب دادم:
ـ دیشب کمی دلم درد گرفت برای همین تونستم بخوابم.
ـ شاید دل دردت بخاطر معده ته مهسا یادت باشه عصر کمی زودتر بیایی بریم دکتر ببینیم چی می گه.
دوباره قاشق را درون لیوان چرخش دادم وگفتم:
ـ نه چیزی نیست هر وقت اضطراب دارم این طوری می شم.
بعد از تمام شدن جمله ام تازه فهمیدم بند را آب دادم؟!مامان سودابه نگاه موشکافانه ای بهم انداخت وپرسید:
ـ اضطراب برای چی؟!تو که سر شب حالت خوب بود واضطرابی نداشتی؟!
مثل مجرمی که مچش را گرفته اند کمی من ومن کردم وگفتم:
ـ شاید دلیل اضطرابم خواب دیشبم بوده چون موقع پریدن از خواب دلم درد گرفت وبا این اعتراف کمی آرامش یافتم.
ـ چه خوابی؟!بسه دیگه چقدر چائیتو هم می زنی؟!لیوان رو سوراخ کردی ولش کن.خوابتو بهم بگو.
تازه یادم افتاد از ان موقع که پشت میز نشسته ام دارم چای هم می زنم؟!هر موقع فکری من را به خودش مشغول می کرد این جوری می شدم ودیگه نمی فهمیدم دارم چیکار می کنم.دست از هم زدن چای کشیدن وبا خونسردی ظاهری شروع به درست کردن لقمه نان وکره ومربا کردم وبا نگاهی به ساعت آشپزخانه گفتم:
ـ آخ مامان دیرم شد شمام چه سوالهایی می پرسی؟!
وکمی از چای را سر کشیدم.مامان سودابه با نگاه دقیقی به حرکاتم گفت:
ـ حین خوردن خوابتو برام تعریف کن آنقدر هم مثل بچه ها بهونه نیار.
نه خیر دست بردار نبود.لقمه را با بی اشتهایی درون دهانم گذاشتم وبا کمی جویدن جواب دادم:
ـ مامان خوبم درست یادم نیست ولی فکر کنم پدر وفائزه خانم هم توش بودند دیگه درست یادم نیست.
حالشون چطور بود؟!
به سختی لقمه را قورت دادم ودر جواب پرسیدم:
ـ حال کی؟!
ـ مهسا آنقدر ازم حرف نکش حال بابات وفائزه خانم رو می گم دیگه درست وحسابی خوابتو تعریف کن ببینم حالشون چطور بود؟!
از حرف مامان سودابه یهو خنده ام گرفت وگفتم:
ـ شما یکجوری از حالشون می پرسی انگار دیشب توی مهمونی دیدمشون که خوب یادم مونده باشه حالشون خوب بود یا بد.مامان چه چیزهایی می گی؟!
و در حالیکه از جایم بلند می شدم ادامه دادم:
ـ کاری با من نداری؟!من دیگه دارم می رم وبا نگاه دیگری به ساعت نشان دادم که دارد دیرم می شود ولی مامان ول کن نبود.دوباره پرسید:
ـ اگر خوابت یادت نیست پس چرا مضطرب شدی؟!
دیگه کم اورده بودم صندلی آشپزخانه را کنار کشیدم وبا بیرون امدن از پشت میز جواب دادم:
ـ مامان اول صبحی اوقاتتو با این خواب مسخره من خراب نکن بخند تا خیال منم راحت بشه.
مامان با جدیت سرش را جلو آورد وگفت:
ـ ولی مهسا جان خوابی که پدرت وفائزه خانم توش باشند مسخره نیست اینو یادت باشه.
تازه متوجه شدم چه حرف نسنجیده ای زدم وبا عذرخواهی گفتم:
ـ مامان سودابه ببخش منظوری نداشتم.نمی خواستم ما رو از اول صبح ناراحت کنم آخه می دونی؟!پدر وفائزه خانم توی خوابم حال خوبی نداشتند ودر ادامه جرات نکردم خوابم را به طور کامل تعریف کنم.
مامان سودابه با شنیدن حرفم به فکر فرو رفت ودر حالیکه با خود حرف می زد با ناراحتی گفت:
ـ آخ بمیرم براشون بیخود نبود توی خواب تو اومدند می بینی حواس من را؟پنجشنبه هفته پیش یادم رفت براشون خیرات بدهم حواسم رفت به نامزدی دختر خاله ات دیگه این دو تا بنده خدا رو یادم رفت.مهسا می بینی مرده آگاهه وحین بلند شدن از پشت میز ادامه داد:
ـ پاشم تا دیر نشده یک چیزی درست کنم خیرات بدهم یا نه چطوره خرمائی یک چیزی بگیرم؟!نه اینطوری دلم نمی چسبه بهتره یک غذایی درست کنم ببرم در وهمسایه برای فاتحه خونی...
با بیرون امدن از آشپزخانه به یاد خیالات دیشبم در مورد خیانت مامان سودابه در حق فائزه خانم افتادم واز افکار مغرضانه دیشبم لجم گرفت.چرا در مورد مادرم بعضی وقتها اینطوری قضاوت می کردم وهمیشه اونو مقصر می دونستم؟!ولی خوب...
با خارج شدن مامان از آشپزخانه بخود امدم وتازه فهمیدم مثل مجسمه ابوالهول وسط هال ایستاده ام ودارم فکر می کنم.
ـ هنوز نرفتی؟!دنبال چیزی می گردی؟!
با سردرگمی جواب دادم:
ـ داشتم می رفتم الان حاضر می شم وبا سرعت بسوی اتاقم حرکت کردم.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#4
Posted: 21 Aug 2013 18:53
فصل دو
ـ مهسا خدا بهت رحم کرد اگر اسید سولفوریک روی دستنن می ریخت چه خاکی به سرمون می ریختیم؟!
در لوله آزمایش را با چوب پنبه بستم ودر ظرفی گذاشتم وبا بی تفاوتی جواب دادم:
ـ حالا مگه قراره با سوختن دست من تو هم خاک به سر بشی؟!
ـ مهسا چته؟!ازصبح تا حالا چرا پکری؟حواست کجاست؟الان هم که مثل منگها نزدیک بود شیشه اسید سولفوریک رو بریزی روی دستت چیزی شده؟!
خودم هم نمی دانستم چه مرگم شده بود.بنابراین جوابی هم برای سوالات پشت سر هم دوست صمیمی ام شیلا نداشتم.
البته خواب کذایی دیشبم را بی ارتباط با بد خلقی امروزم نمی دانستم ولی با این حال نمی توانستم برای شیلا توضیح بدهم که خواب دیشبم وجریان پدر ومادر وفائزه خانم وسعید وغیره از چه قراره درست بود که شیلا را بعنوان دوست صمیمی ام قبول داشتم ولی فقط در حد دانشگاه وتنها چیزی که از خانواده ام می دانست این بود که پدرم فوت کرده ومن ومادرم با هم در طبقه سوم آپارتمانی زندگی می کنیم.حتی این اواخر شماره تلفن خانه را هم به اجبار واز سر رودربایستی بهش داده بودم اون هم بعد از چهار ترم وصمیمیت ودوستی مان را فقط در حد جزوه ردوبدل کردن وساعت دقیق کلاسها را دانستن وخلاصه درسو امتحان واین چیزها می دانستم.نمی دانم شاید اشکال از من بود که نمی توانستم با هیچ کس مثل آدمیزاد رابطه خوبی برقرار کنم ودوست بشوم وبه خاطر حاضر جوابی وبی تفاوت بودنم یقین داشتم بیشتر دخترهای کلاس حاضر بودند سایه ام را با تیر بزنند وپسرهای کلاس که دیگر جای خود داشتند!
ولی وجود شیلا با تمام بی اعتناییهایی که اوایل نسبت بهش داشتم واقعا برایم غنیمت بود لااقل برای من که اگر دانشگاه را آب می برد من را خواب می برد.آنقدر خودم را درگیر مسائل خانوادگی وحرفهای مامان سودابه کرده بودم که براستی فراموشم شده بود که انگیزه ام از آمدن به دانشگاه وانتخاب رشته شیمی چی بود.
ولی این رابه یاد داشتم که رشته ام را متصدی تعیین رشته یکی از کلاسهای کنکور انتخاب کرده بود ومن بعد از قبول شدن فقط خوشحال از این بودم که بالاخره به دانشگاه می روم نه اینکه رشته ام چیه.خلاصه چهار ترم را گذراندم بدون هیچگونه محرکی فقط می دانستم باید خوب درس بخوانم ونمره خوب بگیرم تا برحسب وظیفه دانشگاه را هم بگذرانم ومدرکم را بگیرم.دیگر بعدش با خدا بود.از اینکه دخترهای هم کلاسی ام با شوق وذوق سر کلاس می امدند حالا یا به هوای درس یا به هوای علیت دیگر(؟!!!)وخودشان را می کشتند تا خودی نشان بدهند وبه وضع ظاهرشان حسابی می رسیدند تا در نظر پسرهای کلاس جلوه کنند برایم هم جالب بود وهم خسته کننده نمی دانم شاید از نظر روانی با دخترهای همسن وسالم فرق داشتم ووضعیت طبیعی آنها برایم زمین تا آسمان عجیب بود.شاید هم داشتم مثل دایی سروش می شدم.وباید هر چه زودتر یک فکر اساسی برای سلامتی روحی ام می کردم از نظر روحی همیشه شاد وبذله گو بودم ولی همیشه در اعماق خوشحالی وخنده هایم اقیانوسی از غم وغصه نهفته بود.
خودم هم نمی دانستم علت را در چه می دیدم شاید از بس پای حرفها وخاطرات تلخ وشیرین مامان سودابه نشسته بودم چنین روحیه ای پیدا کرده بودم یا شاید کار از جای دیگه ای می لنگید به هر حال لازم بود خودم را به یک روانپزشک نشان بدهم تا از این برزخ نجات پیدا کنم وبدانم دلیل این سرزنشهای ذهنی ام چیه؟!وچرا هر وقت به موضوعی خنده دار می خندم یکی از درونم بهم می گه که آخه این همه خنده واسه چی؟برو بشین به حال بدبختی هات زار بزن خنده برای کسانیه که ته دلشون خوش باشه نه یکی مثل تو!
ـ چرا به جای جواب سوالم همینطوری زل زدی به لوله آزمایش؟!این محلول بدون کاتالیزور نگاه تو هم حل می شه حالا لازم نیست چشمهاتو از کاسه در بیاری.مهسا با توام صدامو می شنوی.
با حرفهای شیلا دوباره یادم افتاد که با خیره شدن به جایی بدون در نظر گرفتن موقعیتم مشغول فکر کردنم واین هم یکی دیگر از ضعفهایم بود.افکارم را جمع وجور کردم وبا خونسردی در جوای شیلا گفتم:
ـ آخه سوالی که جواب نداره احتیاح به منتظر موندن برای شنیدن جواب هم نداره.
شیلا اخمهایش را تصنعی بالا کشید وگفت:
ـ شاعر هم که شدی؟!چطوره رشته ات رو عوض کنی؟!طبع لطیفی هم داری.
با پوزخندی جواب دادم:
ـ بدم نگفتی حداقل از این آب صاف کردنها توی آزمایشگاه بهتره.اینم شد رشته؟هر وقت از دانشگاه می رم خونه احساس می کنم بوی تخم مرغ گندیده گرفته ام.
ـ حالا من یک چیزی گفتم.تو هم عجب دل پری از شیمی داشتی وبروز نمی دادی؟!
از اینکه به راحتی مسیر صحبت را عوض کرده بودم لبخندی زدم ودر ادامه گفتم:
ـ شیلا جان حالا بیا یه جای این حرفهای صدمن یه غاز گزارش گروهی رو هرچه زودتر بنویسیم که الان استاد از سر اون گروه میاد طرف ما،ما هم خیر سرمون هنوز یک جمله از نتیجه آزمایش رو ننوشتیم.
شیلا با نگاهی به لوله آزمایش روبه من کرد وگفت:
ـ ولی اسید هنوز عمل نکرده چی چی رو بنویسیم؟!باید منتظر واکنش آزمایش بشینیم ببینیم چی می شه.
من هم نگاهی به لوله آزمایش کردم وبی حوصله گفتم:
ـ اینکه انتظار کشید نداره از روی جزوه آزمایشگاه وکتاب یک چیزهایی می نویسیم تا ما گزارش رو بنویسیم آزمایش هم خودش واکنش می ده در عوض توی وقتمون هم صرفه جویی کردیم.
ـ اگر نتیجه آزمایش همون جوری که توی جزوه نوشته نشد چی؟استاد به گزارشمون نمی خنده؟!
تا حدی حق با شیلا بود ولی اصلا حوصله منتظر شدن اضافی را نداشتم.با قیافه حق به جانبی نگاهی به شیلا کردم وگفتم:
ـ دستور العمل رو که درست انجام دادیم پس حتما نتیجه هم درست در میاد پس دیگه منتظر چی هستی؟!حالا بیا گزارش رو شروع کنیم آخرش هر چی شد با من.
شیلا با این حرف تا حدی قانع شد وبا نگاهی به لوله آزمایش جزوه آزمایشگاه را از توی کیفش درآورد.حین نوشتن گزارش شیلا زیر چشمی نگاهی به اطراف کرد وگفت:
ـ استاد داره طرف گروه بغلی میره!
من هم دست از نوشتن کشیدم وبا نگاهی به گروه بغلی جواب دادم:
ـ چه بهتر تا وقتی سر گروه ما بیاد گزارش رو تموم کردیم.
شیلا دوباره زیر چشمی به گروه بغلی نگاه کرد وبا خنده ای روبه من گفت:
ـ مهسا آقا رو تحویل بگیر ببین چه از فرصت استفاده کرده وداره خیره خیره نگاهت می کنه؟!
مید انستم منظورش از آقا کاوه دهقانه.همان پسر خوش تیپ وخوش اخلاق کلاسمان که حدود دو ترم با ابراز علاقه گاه وبیگاهش کلافه ام کرده بود ولی خودم را به آن وری زدم ودر حالیکه فرمول شیمیایی واکنش را می نوشتم با خونسردی جواب دادم:
ـ کی رو می گی؟!
شیلا با شیطنت خندید وگفت:
ـ خودتو به کوچه علی چپ نزن.یعنی نمی دونی کی رو می گم؟!
با بی تفاوتی شانه هایم را بالا انداختم ودر جواب گفتم:
ـ چه فرقی می کنه؟توهم این هیری ویری وقت گیر اوردی؟بیا گزارش رو تموم کنیم الان استاد پیداش می شه.
شیلا دوباره خندید وبا چشمکی گفت:
ـ نترس کاوه خان خوب می دونه چه جوری با سوالهای الکی وبی ربطش سر استاد رو گرم کنه تا گزارش جنابعالی تموم بشه.ببین از بس داره سوال می کنه مخ استاد رو توی فرغوت گذاشته؟!
با روحیه ای که از صبح پیدا کرده بودم اصلا حوصله شوخی های شیلا را نداشتم بدون اینکه دست از نوشتن بکشم با بی حوصلگی گفتم:
ـ شیلا نتیجه رو می نویسی یا خودم بنویسم؟
شیلا که ول کن نبود با خنده ای زیر لب گفت:
ـ بابا تو هم چقدر برای این بنده خدا تاقچه بالا می ذاری؟از الان بهت بگم آه عاشق زود می گیره ها.ببین این بنده خدا چقدر جیلیز وویلیز می کنه.هر کسی جای تو بود آنقدر کشش نمی داد.بابا گناه داره ناز کردن هم حدی داره.درسته که از نظر خوشگلی بین تموم دخترهای دانشگاه نظیر نداری ولی این کاوه بیچاره هم بین پسرها تکه خودت خوب می دونی همه دخترهای کلاس براش سرودست می شکنند که جواب سلامشون رو بده اونوقت تو جواب سلامش رو هم به زور می دی.ای کاش من جای تو بودم.اگر من جای تو بودم می دونی چیکار می کردم؟!..
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#5
Posted: 21 Aug 2013 18:57
شیلا راست می گفت.کاوه دهقان یک سروگردن از پسرهای دانشگاه بهتر بود.می دانستم که دخترهای کلاس که نه بیشتر دخترهای دانشگاه دلشان می خواست با کاوه حداقل هم کلام بشوند وهر کاری برای جلب توجه اش می کردند کاوه با آن اخلاق خوبش وبا تکه کلامهایی که سر کلاس به استادها می گفت حسابی همه را سر شوق می اورد وکلی طرفدار پیدا کرده بود.اما من؟!مثل شلغم پوست کنده بدون احساس وبی توجه به حرفهایش هیچ عکس اعملی برای حرفهای جالبش نداشتم ومواقعی که کل کلاس از تکه هایی که می انداخت از خنده منفجر می شد من حتی لبخند کوتاهی هم روی لبهایم نمی امد واین از نگاه تیزبین کاوه دور نبود ومی دانستم بیشتر این مزه پراکنی ها برای خوشایند بودن من هست ولی من یک ذره احساس هم نداشتم چه برسد به اینکه...
ـ مهسا خانم کجایی؟ناسلامتی ازت یک سوال پرسیدم.نمی دونستم جوابش آنقدر سخته که داری دو ساعت فکر می کنی؟!
خودم را سرگرم خواندن نشان دادم وبا بی توجهی گفتم:
ـ مگه داشتی چی می پرسیدی؟!
شیلا از حرص بی خیال بودنم پوزخندی زد وجواب داد:
ـ به خسته نباشی تازه بعد از این همه نصیحت وصغری وکبری چیدن می پرسه لیلی زن بود یا مرد؟!مهسا تو دیگه کی هستی؟!با این ظاهر زیبات ولی مثل اینکه اصلا توی قلب سنگت هیچ احساسی نسبت به بقیه نداری؟!بابا این قلب سنگت که چه عرض کنم؟!قلب آجریت رو ببر یک جایی نشون بده.ببین شاید یک مشکلی چیزی داره؟!شاید با پیوند قلب یکی دیگ هکارت راه بیفته وبتونی کمی هم نسبت به اطرافت احساس نشون بدی؟!من که خودم یکی دیگه تو آستین دارم وقتی کاوه واون بامزگی هاشو می بینم دلم ریش می شه که نمی تونم بی تفاوت باشم اون وقت تو؟!نمی دونم چی باید بهت بگم؟!
نگاهی به استاد که داشت به طرف گروهمان می امد کردم وگفتم:
ـ فعلا هیچی نگو ببین استاد داره میاد طرف ما.
شیلا با دستپاچگی مسیرنگاهم را با چشم تعقیب کرد وگفت:
ـ وای حالا چیکار کنیم؟!بالاخره نتیجه آزمایش را ننوشتیم.
با نزدیم شدن استاد آهسته جواب دادم:
ـ نگران نباش من نتیجه رو نوشتم.خوشبختانه در لوله آزمایش هم اسید واکنش داده وهمون شده که می خواستیم فقط خواهش میکنم از این به بعد سر آزمایش وگزارش نوشتن پرچونگی نکن.
شیلا که خیالش از بابت آزمایش راحت شده بود منظورم را فهمید وبا لبخندی در جوابم گفت:
ـ چشم هر چی شما بگین.
بعد از کلاس آزمایشگاه سریع کیف وکتابهایم را جمع وجور کردم وبا عجله ای بی دلیل با شیلا خداحافظی کردم تا از دانشگاه بیرون بزنم شیلا هم با شتاب کیفش را برداشت ودنبالم دوید:
ـ آی کجا؟!وایسا منم تا یه مسیری باهات می یام.
قدمهایم را آهسته کردم وروبه شیلا خندیدم وگفتم:
ـ مگه من ماشین دارم که اینجوری می گی تا یه مسیری باهات میام؟!
خودش را بهم رساند وجواب داد:
ـ نترس خسیس پول مو خودم حساب می کنم.
دوباره خندیدم وگفتم:
ـ حالا که اینجوریه باید پول تاکسی منم حساب کنی.
شیلا دستی به شانه ام زد وگفت:
ـ دیگه چی؟
منم به تبعیت از او دستی به شانه اش زدم وجواب دادم:
ـ دیگه فقط سلامتی.
شیلا به شوخی چشم غره ای بهم رفت وگفت:
ـ عجب رویی داره!
هنوز از دانشگاه خارج نشده بودیم که صدایی از پشت سرمان گفت:
ـ خانمها اجازه می دین برسونمتون؟!
بخوبی صدای کاوه دهقان را شناختم وبدون اینکه سرم را به عقب برگردانم روبه شیلا گفتم:
ـ این سیریش ول کن نیست.
شیلا لبش را به نشانه(زشته می فهمه)گزید وبه عقب برگشت وگفت:
ـ آقای دهقان خیلی لطف دارین خودمون می ریم.
کاوه بلافاصله جواب داد:
ـ تعارف نمی کنم مسیرمون یکیه خواهش می کنم؟!
می دانستم طرف صحبتش من هستم ولی به روی خودم نیاوردم وروبه شیلا گفتم:
ـ شیلا جان تو برو من امروز کمی کار دارم از مسیر همیشگی نمی رم.
شیلام که از تصمیم یکباره من گیج شده بود با مکثی گفت:
ـ نه راستش منم کمی...
کاوه دهقان رودروایسی را کنارگ ذاشت وروبه من گفت:
ـ پس اجازه بدین شما رو به مقصد برسونم؟!حقیقتش باهاتون کار خصوصی داشتم.
دیگه فکر اینجایش را نکرده بودم!کمی این پا واون پا کردم وگفتم:
ـ آقای دهقان من کمی عجله دارم بنابراین وقتی ندارم که به حرفهاتون گوش کنم.
کاوه که پیش شیلا حرفم کمی تو ذوقش خورده بود به ظاهر لبخندی زد وگفت:
ـ اشکالی نداره بعدا خدمتتون عرض می کنم.پس حداقل اجازه بدین برسونمتون.
نه خیر کاوه دست بردار نبود.عزمم را جزم کردم وبا جدیت گفتم:
ـ آقای دهقان تنهایی راحت ترم پس لطف کنید راحتم بذارید.
کاوه دهقان که دید حسابی خلقم تنگ شده با عذرخواهی کوتاهی راهش را کشید ورفت وما را تنها گذاشت.
شیلا که از این حاضر جوابی ودست به سر کردنم متحیر شده بود به خود آمد وگفت:
ـ دختر این چه طرز پسر تور کردنه؟!
از لفظ شیلا خوشم نیامد وبا دلخوری گفتم:
ـ پسر تور کردن؟!منظورت چیه؟
شیلا با دقت به چشمهایم نگاه کرد وپرسید:
ـ مهسا راست راستی این حرفها رو به کاوه زدی که از دستش خلاص بشی؟!یا این هم یکی از شگردهای ناز کردنته؟!
به مسیرم در پیاده رو ادامه دادم ودر جوابش با تعجب پرسیدم:
ـ شگرد ناز کردن دیگه چیه؟!واز پل عابر پیاده بالا رفتم.
شیلا پابه پایم حرکت کرد وگفت:
ـ مهسا اون وقت تا حالا فکر می کردم تو با این کارها وبی اعتنایی هاست داری برای کاوه تاز می کنی ولی مثل اینکه جدی جدی...یا شایدم من دارم اشتباه می کنم؟!
از بالای پل عابر پیاده نگاهی به دو طرف خیابان کردم وبا دیدن ماشین کاوه جواب دادم:
ـ یعنی تا حالا حرفمو باور نمی کردی؟!
شیلا هم به ماشین کاوه نگاهی انداخت وگفت:
ـ آخه چرا؟اون که پسر خوبیه.
از طرف مقابل پل عابر پیاده پائین امدم وجواب دادم:
ـ ببین شیلا جان قرار نیست ادم خودشو مجبور کنه از کسی که هیچ احساسی نسبت بهش نداره خوشش بیاد درسته اون پسر خوب ونازنینیه خدا اون برای پدر ومادرش نگه داره ولی من نظر خاصی نسبت بهش ندارم فقط می تونم بگم اون یه همکلاسی خوبیه.
شیلا که هنوز هم باورش نمی شد من هیچ احساسی نسبت به کاوه ویا شخص دیگه ای نداشته باشم با تردید پرسید:
ـ آخه مگه می شه؟کاوه خیلی بهت توجه داره.شاید تو شخص دیگه ای رو دوست داری که محبتهای کاوه برایت مفهموی نداره؟!
از اینکه شیلا می خواست از زیر زبونم حرف بکشد خنده ام گرفت آخرین پله پل عابر را پایین امدم وکنار خیابان ایستادم وگفتم:
ـ شیلا جان بذار خیالت رو راحت کنم من توی این کره خاکی به هیچ انسانی تعلق خاطر ندارم.
خندیدم وادامه دادم:
ـ شایدم انسان نیستم وخودم خبر ندارم.
شیلا که از دستم کلافه شده بود کنارم ایستاد وگفت:
ـ آره اینم خودش یک حرفیه راستی اون چیزی که به کاوه گفتی جدیبود که امروز از مسیر دیگه ای میری؟!
به پشت شیلا زدم وبا خنده ای گفتم:
ـ نه بابا تو دیگه چقدر ساده ای؟می خواستم رنگش کنم.
شیلا خندید ودستش را برای تاکسی بلند کرد وبا گفتن مسیرمان روبه من گفت:
ـ بدو مهسا تا این یکی از دستمون نرفته!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#6
Posted: 21 Aug 2013 19:00
فصل سه
پشت در آپارتمان رسیدم زنگ ورودی را چند بار زدم ولی از مامان سودابه خبری نبود.از داخل کیفم کلید را پیدا کردم وتوی قفل چرخاندم.با باز کردن در بوی خوش زرشک پلو با مرغ به مشامم رسید آهسته در را پشت سرم بستم وکلید را دوباره داخل کیفم گذاشتم با بوی دل ضعفه آور غذا به سوی آشپزخانه کشیده شدم نگاهی درون آشپزخانه انداختم با دیدن قابلمه های بزرگ غذا مطمئن شدم مامان سودابه خیرات پدر وفائزه خانم را آماده کرده وبرای پخش بیرون برده.
دوباره یاد این فکر لعنتی افتادم که اگر همسایه ها علت این خیرات را بفهمند چه فکری می کنند؟!ویا شاید در جمع خودشان چه حرفهای ناخوشایندی پشت سرمان می زنند؟!با این فکر عذاب آور فوری از آشپزخانه خارج شدم وبه سوی اتاقم رفتم با عصبانیت کیفم را کنار تخت انداختم ولباسهایم را عوض کردم بعد از شستن دست وصورت با تنی خسته خودم را روی کاناپه هال رها کردم بوی عطر زعفران زرشک پلو توی فضا پیچیده بود ولی من از فرط خستگی ودلخوری از قضاوت همسایه ها نای بلند شدن برای خوردن غذا را نداشتم.
حتما خانم شریفی همسایه طبقه اولمان بعد از شنیدن اینکه مامان سودابه با آب وتاب می گوید:این غذا را برای خشنودی اردواح شوهر وهوویم پخته ام لطفا براشون فاتحه ای بفرستین.چقدر توی دلش می خندد؟!
این خانم شرفی که من می شناسم اگر جلوی روی مامان بهش متلک نگوید خیلیه؟!
لابد با تمسخر می گوید:خانم کیمیایی خدا شوهر وهووتونو رحمت کنه حتما هووی خیلی خوبی داشتید که اینطور براش خیرات می کنید؟!مطمئنا روح هووتون از این کار شما خوشحال میشه وبعد ریز ریز می خندد؟!
چقدر به مامان سودابه اصرار کردم در مورد زندگی خصوصی مان به همسایه ها هیچی نگوید ولی کو گوش شنوا؟!
هیچ وقت دوست نداشتم زندگیمان سوژه جالبی برای همسایه ها باشد ولی طرز فکر مامان جور دیگه ایه همیشه میگه:مگه قراره مثل کبک زندگی کنیم مردم خودشون همه چی رو می دونند حالا ما هیچی نگیم چه فرقی در اصل قضیه می کنه؟!
منم همیه در جوابش می گم:آخه مامان جان حالا چه اصراریه ما بریم سطربه سطر پرونده زندگیمون رو برای همسایه ها گزارش بدیم مگه می خواهیم...
با صدای زنگ تلفن از افکارم خارج شدم.دستم را دراز کردم وگوشی تلفن را که کنار کاناپه روی میز قرار داشت برداشتم.
ـ الو بفرمایید...
ـ الو مهسا تویی؟مامانت خونه ست؟
صدای سعید بود نه سلامی نه علیکی همیشه همینطور بود وقتی باهام حرف میزد انگار داشت به زیر دستش امر ونهی می کرد ومن چقدر از این اخلاقش متنفر بودم؟!هیچوقت رابطه خواهر وبرادری به مفهوم واقعی بین ما وجود نداشت.شاید هم این اختلاف سن ده سالی که بینمان وجود داشت باعث این جدایی عاطفی شده بود.
بهرحال هم من وهم سعید خوب می دانستیم که هیچ موقع از هم خوشمان نمی آید چه در گذشته وچه در حال.
وقتی دوستانم ازم می پرسیدند چند خواهر وبرادر داری؟همیشه با تردید جواب می دادم:یک برادر والبته همین یک برادر هم از هزر تا غریبه برایم غریبه تر بود.اخلاق ورفتار نا آشنایش باعث شده بود که بیشتر وقتها احساس غریبگی یا شاید هم تنفر بهم دست بدهد وزبان تند وبی مهرش به این احساس بیشتر دامن می زد.
سالی به دوازده ماه شاید یکی دوبار آن هم به اصرار مامان سودابه می دیدمش وعجیب اینکه مامان سودابه که به جای زن باباش بود او را به اندازه من وشاید هم بیشتر دوست داشت وحتم داشتم که این احساس دو طرف بود وسعید هم به همین اندازه به او علاقه داشت.بعضی وقتها به شوخی به مامان می گفتم با این رفتار ناجور سعید احساس می کنم که من زن باباش هستم وخودم خبر ندارم ومامان سودی هم همیشه با دلخوری در جوابم می گفت:سعید پسر مهربونیه اینطوری درباره اش قضاوت نکن.
ـ مهسا پای تلفن خواب برده؟!جوابمو بده؟!
تازه یادم افتاد سعید اونور خط منتظره خودم را جمع وجور کردم ودر جوابش گفتم:
ـ مامان خونه نیست رفته غذای خیراتی به همسایه ها بده.
ـ تو چرا جای مامانت نرفتی؟با اون قلب وکمردردی که مامانت داره بهتر بود تو می رفتی؟!
از اینکه بیشتر از من برای مامان سودابه دلسوزی می کرد لجم گرفت ولی حوصله سروکله زدن باهاش را نداشتم با بی حوصلگی جواب دادم:
ـ من الان از دانشگاه اومدم وقتی اومدم مامان خونه نبود.ومی خواستم در ادامه بگویم:ناسلامتی این خیرات برای مادر جنابعالی هم بوده بهتر بود بجای مواخذه کردن خودت هم کمکی می کردی ولی بقیه حرفمو خوردم.
ـ مثل اینکه مامانت به خونه ما زنگ زده ولی من نبودم برای پیغام گذاشته که یک سر بیام اونجا غذا ببرم از قول من از مامانت تشکر کن وبگو وقت نمی کنم امروز بیام ولی اگر شد...
همیشه حضرت آقا برای ما وقت نداشت یکجوری حرف می زد که انگار لحظه لحظه وقتش ارزش طلا داشت واگر به ما سر می زد وقتشو هدر می داد.از اینکه همه ثروت پدر را تصاحب کرده بود وبرای خودش در خانه ای بزرگ که شبیه به قصر بود پادشاهی می کرد وماشین آنچنانی وویلای لب دریا وکلی ملک واملاک داشت دلخور بودم.همیشه به مامان سودابه غر می زدم که:چرا سعید باید اونجوری وبا اون وضع زندگی کنه وما با لقمه ای بخور ونمیر در طبقه سوم آپارتمانی کوچک زندگی کنیم؟چرا حقمون که حق قانونیمون بود را نمی توانستیم ازش بگیریم وسعدی هم به روی مبارکش نمی آورد که ما هم سهمی از این ارث بیکران پدر داریم؟!
مامان سودابه هم طبق معمول با پشتیبانی از سعید می گفت که سعید همیشه اصرار داره ما با اون زندگی کنیم ولی من بهش گفته ام که اینطوری راحت ترم.
از اینکه مامان به این سادگی حق وحقوقمان را نادیده می گرفت وسعید هم با منت ازمان می خواست باهاش زندگی کنیم نزدیک به انفجار بودم می خواستم سعید را با دستهای خودم خفه کنم اما چاره ای جز صبوری نداشتم...
ـ چرا لالمونی گرفتی؟فهمیدی چی گفتم؟
سعید داشت با این طرز حرف زدنش آن روی سگم را بالا می اورد.چشمهایم را از عصبانین بستم وبا لحنی که سعی می کردم خویشتن داریم را حفظ کنم گفتم:
ـ سعید خان اگر درست فهمیده باشم جنابعالی فرمودین که فعلا وقت ندارین مارو سرافراز کنین هر وقت که صلاح دونستین تشریف فرما می شین ومارو مستفیض می نمائین.
سعید که با لحن پر از کینه من حرفی برای گفتن نداشت کمی مکث کرد وگفت:
ـ وقتی مامانت اومد بگو بهم زنگ بزنه من فعلا خونه هستم.
دیگر نتوانستم جلوی خودم را بگیرم با غیظ گفتم:مگه نگفتی امروز وقت نداری پس چطور خونه هستی؟!
سعید هم بلافاصله جواب داد:اونش دیگه به خودم مربوطه وبدون خداحافظی گوشی را قطع کرد.
از شدت عصبانیت من هم گوشی را محکم روی دستگاه کوبیدم.بی اختیار اشک در چشمانم حلقه زد از اینکه دوباره با سعید هم کلام شده بودم از خودم لجم گرفت.از اینکه همان اول وقتی صدایش را از پشت گوشی شنیدم تلفن را قطع نکردم از حرص مشتم را گره کردم.چرا دوباره با سعید حرف زدم؟!صد بار با خودم عهد کرده بودم که دیگر محل سگ به سعید نگذارم ولی هر بار عهد شکنی کرده بودم واین عهد شکنی ام بیشتر از هم کلامی با سعید عذابم می داد.
هربار به حساب اینکه سعید برادرم هست واین بار شاید از در مهربانی وصمیمیت حرفی برای گفتن داشته باشد هم صحبتش می شدم ولی انگار بی فایده بود.سعید خیال داشت انتقام همه اشتباهات گذشته پدر ومادرم را یکجا از من بگیرد وهربار هم خوب موفق می شد وانتقام سختی ازم می گرفت واز تاثیر کلام پر کینه اش تا چند روز اعصاب درستی برایم باقی نمی ماند.
یک آن یا خواب دیشبم ودلسوزیهای بی موردم برای سعید افتادم واز اینکه بیخود برایش دایه مهربانتر از مادر شده بودم از فرط عصبانیت دندانهایم را بهم فشردم.سعید اصلا لیاقت دلسوزی ومحبت را نداشت...
ـ مهسا تو کی اومدی؟!
بطرف در ورودی نگاه کردم مامان با سینی خالی در دست در راه آهسته بست وبسویم آمد.
ـ چرا اینجوری نگاهم می کنی؟چیزی شده؟!
هیچوقت نمی توانستم عصبانیتم را از دید بقیه پنهان کنم بخوبی می دانستم که موقع عصبانی بودنم حالت صورتم چه شکلی پیدا می کند ولی هیچ کاری برای عادی جلوه دادن صورتم نمی توانستم بکنم حالت نشستنم ومشت گره کرده ام که جای خود داشت واز هر مدرکی رسواتر بود؟!
سعی کرمد حالتم را عوض منم وآهسته سلام کردم.مامان سودابه سینی را روی میز گذاشت وکنارم روی کاناپه نشست وبعد از جواب سلامم پرسید:چی شده؟چرا ناراحتی؟
بدون مقدمه جواب دادم:اعلاحضرت تلفن زدن....وبقیه حرفم را ادامه ندادم.
مامان سودابه با دقت نگاهم کرد وگفت:باز با سعید بگو مگو کردی؟
تمام غیظم از سعید را سر مامان خالی کردم وگفتم:مامان شما هم یکجوری می گی بگومگو کردی انگار من اول شروع کردم؟این سعید بی ادب حتی یک ذره هم نزاکت نداره نه سلامی نه علیکی نه خداحافظی این موجود یک سر سوزن هم شعور وادب نداره!من تعجبم از اینه که چرا این فائزه خانم وقتی سعید کوچیک بوده یک ذره هم تربیتش نکرده؟!درسته که بعدش شما بزرگش کردی ولی مامان شما هم مقصری اگه اونقدر لوسش نمی کردی اینطوری پررو نمی شد حتما تا چهارده سالگی پدر باد زیر غبغبش می انداخته بعدش هم که دیگه معلومه؟!با کمال وقاحت پولهای پدر رو بالا کشیده ما هم که هیچی بهش نگفتیم تا به تیریچ قبای آقا برنخوره وحالا هم که با تمام گستاخی تو روی من می ایسته که...
ـ مهسا یک دفعه دیگه در مورد سعید اینطوری حرف بزنی من می دونم وتو؟!
از این حمایت بی دلیل مامان سودابه دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم.بغضم ترکید وبا چشمان اشک آلودی گفتم:
ـ دیگه نمی تونم تحمل کنم شما این طو از سعید دفاع کنی؟آخه نبودی که ببینی سعید با چه لحنی باهام حرف می زد؟مثل یه برده دار به برده اش سعید حق نداره اینجوری من را تحقیر کنه من این اجازه رو بهش نمیدم که هر حرفی خواست بهم بزنه.
مامان سودابه ملایمتی به لحنش داد وگفت:
ـ مهسا جان اون برادر بزرگته درسته که کمی تند مزاجه ولی توی باطنش هیچی نیست خودم بزرگش کردم می دونم چه پسر مهربونیه خدا بیامرز فائزه خانم اونو خیلی دوست داشت همیشه می گفت از چشمهای سعید محبت...
دوباره مامان سودابه توی عالم گذشته رفت واین رفتار مامان بیشتر از رفتار سعید من را زجر می داد خدایا من چه گناهی کرده بودم که اینجوری باید تاوان گذشته را پس می دادم اگر برای مامان خواب دیشبم را بطور کامل تعریف می کردم ومی فهمید که فائزه خانم توی ان دنیا چقدر از دستش ناراحت است اینطور خاطرات خوش گذشته اش را یاد نمی کرد.
بی اختیار ازدهانم پرید:مامان سودابه شما که آنقدر فائزه خانم وپسرش برات عزیزند چرا وارد زندگیشون شدی؟!
صدها بار این سوال را از مامان پرسیده بودم ولی اینبار می خواستم جواب واقعی اش را بدانم.
مامان سودابه صحبتهای قبلی اش را قطع کرد ونگاه موشکافانه ای بهم انداخت وگفت:
ـ قبلا بهت گفته ام برای اینکه فائزه خانم خودش ازم خواست.
همیشه با این جواب قانع نمی شدم ولی اینبار پرسیدم:
ـ آخه چه جوری می شه؟هیچ زنی توی این کره زمین راضی نمی شه زندگیشو با زن دیگه ای شریک بشه حالا چه در زمان حیاتش چه بعد از فوتش؟اون زنهایی هم که وصیت می کنند شوهرهاشون بعد از مرگشون تجدید فراش کنند وزن بگیرند ته دلشون نمی خواهند این وصیت را بکنند ولی خوب بنده خداها شوهرهاشونو خوب می شناسن ومی دونن تا چهلم نشده میرن زن می گیرند برای همین زودتر وصیت می کنند تا به نوعی خودشونو سنگین ورنگین جلوه بدهند ومردم بگن شوهره به وصیت زنه عمل کرده ورفته زن گرفته وگرنه اهل زن گرفتن واین جور برنامه ها نبوده.حالام این فائزه خانم خدا بیامرز شاید پر رو واقعا شناخته برای همین ازتون خواسته این کار به اصطلاح خیر رو انجام بدهی؟!
ـ مهسا تو دوباره چت شده؟چرا فکر می کنی که من...
نگاهی به مامان انداختم وحرفش را قطع کردم وگفتم:
ـ مامان برای اینکه من تا به حال قانع نشدم نمی تونم گذشته تون رو هضم کنم وبفهمم که چرا فائزه خانم وقتی ازتون خواست همسر پدر بشین شما هیچ عکس العملی نشون ندادین وشاید هم از خدا خواسته قبول کردین مامان آخر چرا؟
کمی فکر کردم وبا ناراحتی ادامه دادم:فقط امیدوارم اون موقع که فائزه خانم زنده بود همسر پدر نشده باشین؟!بنده خدا فائزه خانم چه زجری کشیده؟!
مامان سودابه با عصبانیت جواب داد:
ـ بسه دیگه دختر هی من هیچی نمی گم بای خودش می بره ومی دوزه.تا حالا صد دفعه همه چیز رو برات گفتم چرا برای خودت خیالبافی می کنی؟!
وبرای اینکه جو را عوض کند نگاهی به پنجره انداخت وادامه داد:
ـ نگاه کن ببین داره شب می شه اونوقت تو با شکم گرسنه نشستی داری سوال وجوال می کنی ودر حالیکه از جایش برمی خاست دست دراز کرد وسینی را از روی میز برداشت وروبه من گفت:
ـ پاشو پاشو غذات اماده ست می دونم ظهر توی دانشگاه غذای درست وحسابی نخوردی وبعد بطرف آشپزخانه حرکت کرد.از اینکه سوالهایم را بدون جواب گذاشت ورفت دلخور شدم ولی خوب سوالهایی که صد بار جواب داده شده بود که دیگر پرسیدن نداشت.اما ته دلم از این جوابها راضی نبود وهربار می خواستم چیز تازه ای کشف کنم از اینکه سعید باعث شده بود دوباره به مامان سودابه پیله کنم ازش حرصم گرفت ولیث نه خواب دیشبم پیش زمینه ای بود برای مشاجزه با صدای قاروقور معده ام به خود آمدم ویادم افتاد از صبح چیز درست وحسابی نخورده ام.مامان سودابه راست می گفت با شکم گرسنه سوال وجواب کردن کار بیهوده ای بود.از جایم برخاستم وبرای خوردن غذا بسوی آشپزخانه رفتم.مامان سودابه مشغول تمیز کردن وجابجا کردن قابلمه های بزرگ بود.با دیدن من لبخندی زد وبا اشاره به اجاق گاز گفت:
ـ غذات رو توی اون قابلمه کوچیک گرم کردم بکش بخور.
از اینکه دوباره او را رنجانده بودم از خودم بدم آمد بسویش رفتم ودستهایم را دور شانه هایش انداختم وبا لحن عذرخواهی گفتم:
ـ مامان معذرت می خوام نمی خواستم ناراحتتون کنم.
دستش را روی دستهایم گذاشت وگفت:
ـ عزیزم بهتره غذاتو بخوری.
هنگام خوردن غذا با بیاد آوردن موضوعی روبه مامان گفتم:
ـ راستی یادم رفت بگم سعید گفتش باهاش تماس بگیری گفت خونه است.
مامان سودابه بقیه چایش را سر کشید ولیوان خالی را داخل ظرفشویی گذاشت وبا نشستن روی یکی از صندلیهای آشپزخانه گوشی بی سیم را برداشت ومشغول گرفتن شماره شد.
ـ الو سعید جان؟
نگاهی به مامان انداختم وقاشق غذا را در دهانم گذاشتم.همیشه مثل یک مادر واقعی با سعید حرف می زد.
ـ قربونت برم پسرم کم پیدایی؟
ـ ...
ـ آره خیراته هر وقت تونستی بیا سهمتو توی یخچال گذاشتم.
ـ ...
ـ چطور اونجا زنگ زدند؟
ـ ...
ـ نه نبودم صبحی یکسر رفتم خرید مهسا هم دانشگاه بود.مگه خدایی نکرده چیزی شده؟
ـ ...
ـ الهی بمیرم براش دیگه چی گفتند؟
ـ ...
ـ همین دو روز پیش بهش سر زدم حالش خوب بود.
ـ ...
ـ باشه فردا می رم ممنونم که رفتی سراغش از دوستت هم تشکر کن.خوب کاری نداری پسرم؟پس ما فردا منتظر هستیم.
از اینکه مامان ضمیر جمع را به کار برد خوشم نیامد با اشاره ابرو بهش گفتم که از جانب من دعوتش نکن صد سال سیاه من منتظر سعید نمی مونم.
مامان سودابه اخمی بهم کرد ودر ادامه به سعید گفت:
ـ سعید جان چرا همیشه تعارف می کنی؟!آخه چرا؟فردا قراره کجا بری؟
ـ ...
ـ باشه مزاحمت نمی شم پس هر وقت از شمال اومدی بهمون سر بزن خوشحال می شیم.
ـ ...
ـ قربونت برم خدانگهدارت.
وگوشی را قطع کرد وبه فکر فرو رفت.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#7
Posted: 21 Aug 2013 19:03
نگاهی به صورت متفکر مامان انداختم.در حالیکه به گوشه میز خیره شده بود نگاهش غمگین بود.خواب به صورتش نگاه کردم.شباهت زیادی به او داشتم.چشمان خوش حالت مشکی،بینی متناسب ولبهای برجسته ام شبیه او بود اما موهای من صاف وبلند بود وموهای مامان سودابه کوتاه وفرفری.
بقول خودش از بچگی موهایش را کوتاه نگه می داشت وحالا هم همین طور بود بارها ازش شنیده بودم که تناسب اندامم را مثل فائزه خانم مثال می زد ومن همیشه از این حرفش سردرگم می شدم بالاخره دختر خودش هستم یا دختر فائزه خانم که خوش اندامی ام شبیه آن خدابیامرز شده بود؟!اما بهرحال خدا را شاکر بودم که چاقی مامان سودابه رابه ارث نبرده بودم.ولی گویا سعید به جای من این ارث گرانبها را از مامان گرفته بود وحسابی چاق شده بود؟!
البته عکسها نشان دهنده این بود که پدرهم دارای هیک تو پری بوده ولی خوب چاقی سعید بخوبی عیان بود وجالب اینکه از این نظر شبیه مامان سودابه شده بود نه مادر واقعی خودش؟!
وکم مویی سرش را از پدر به ارث برده بود ولی در جمع صورت بانمکی داشت که تا حدودی با عکس پدر شباهت داشت ومی شد حدس زد که این دو پدر وپسر هستند اما لبخند پدر در عکس هایش کجا وچهره اخم آلود سعید کجا؟!
ـ خدا کنه حالش خوب بشه.
با صدای مامان سودابه از افکارم بیرون کشیده شدم وپرسیدم:
ـ حال کی خوب بشه؟
مامان سودابه هم انگار با پرسشم از افکارش بیرون کشیده شد وبا نگاه گیجی به من گفت:
ـ چی پرسیدی؟
بشقاب خالی غذا را برداشتم وداخل ظرفشویی گذاشتم وبا دقت به مامان سودابه نگاه کردم ودوباره پرسیدم:حال کی خوب بشه؟
مامان سودابه به خود امد وجواب داد:سروش رو می گم حال سروش خوب بشه.
نگران شدم وگفتم:مگه چیزی شده؟حال دایی سروش بد شده؟
مامان با دلواپسی جوب داد:
ـ نمی دونم چی شده ولی امروز صبح از اونجا به سعید زنگ زدند وگفتند سروش حال مساعدی نداره مثل این که دوباره قرصهاشو زیاد کردند.
ـ آخه چرا؟اون که حالش داشت بهتر می شد.
مامان سرش ار پایین انداخت ودوباره به گوش میز خیره شد وگفت:
ـ همین دیگه نمی دونم چرا دوباره حالش بد شده؟دو روز پیش خوب خوب بود.وقتی دیدم حالش خوب شده از خوشحالی بال در اورده بودم ولی مثل اینکه خوشی به ما نیومده...
ودوباره به فکر فرو رفت.در حالیکه چند ظرف باقیمانده را می شستم پرسیدم:
ـ حالا چرا به سعید زنگ زدند؟آدم قحطی بود؟!
مامان سودابه از ان حال در امد وبا دلخوری گفت:
ـ صد دفعه بهت گفتم احترام برادر بزرگت رو نگه دار یعنی چی این جوری حرف می زنی؟اگر من فردا پس فردا سرمو گذاشتم زمین مردم تو به غیر از سعید کی رو داری؟هان کی رو داری؟
ودر حالیکه پیش خودش حساب وکتاب می کرد ادامه داد:
ـ این به پدر نداشته ات که توی چهار سالگی یتیم شدی این به حال وروز مریض دایی سروشت که این طوری داره پرپر می شه این به خاله سرورت که از بس دور خودشو شلوغ کرده وقت سر خاروندن ندارخ.خدا رو شکر عمه وعمو هم که نداری که بگیم پشت پناهتند.حالا فقط کی می مونه؟بگو دیگه؟
وبا سکوت من به خودش جواب داد:
ـ فقط می مونه سعید که اون هم از بس با این طرز حرف زدنت می رنجونیش مطمئنم فراریش می دی.
در حالیکه آخرین بشقاب را آب می کشیدم گفتم:
ـ اولا این که خدا شما رو برام حفظ کنه وعمر حضرت نوح بهتون بده.دوما این که آدم از بی کسی بمیره بهتر از اینه که کسی مثل سعید پشت وپناهش باشه.سوما این که من یک سوال کردم از بس حرف تو حرف اومد یادتون رفت جوابمو بدین چرا از اون جا به سعید زنگ زدند؟!
مامان سودابه از جایش بلند شد وگفت:
ـ برای این که من صبح خونه نبودم رفته بودم خرید.تو هم که دانشگاه بودی.شماره سعید رو هم قبلا موقع بستری کردن سروش داشتند برای مین بهش زنگ زدند.
دستکش ظرفشویی را از دستم در اوردم وگفتم:
ـ چرا به جای سعید به خاله سرور تلفن نزدند؟ناسلامتی دایی سروش برادر اون هم هست؟!
مامان در آستانه در آشپزخانه ایستاد وجواب داد:
ـ مگه نمی دوتی سرور نه خودش شماره اش رو داده ونه این که گذاشته من شماره تلفن شو به آسایشگاه بدم؟
با تعجب پرسیدم:
ـ چرا قبلا بهم نگفته بودی؟
مامان سودابه جواب داد:
ـ آخه اخلاق سرور رو که می دونی؟میگه پیش دومادم آبرو دارم نمی خوام خودش وفک وفامیلش بدونند که برادرم آسایشگاه روانی بستریه.سرور می ترسه یکدفعه از آسایشگاه به خون اش زنگ بزنند یکهو دومادش گوشو رو برداره.
از خاله سرور لج گرفت با عصبانیت گفتم:
ـ حاله سرور هم دیگه نوبر هر چی دوماده آورده اخه دومادش که سرش به تنش نمی ارزه اون وقت خاله چه رو دروایسیها پیشش داره.آخرش چی؟بالاخره که می فهمه؟!
مامان سودابه بسوی هال رفت وروی کاناپه نشست وگفت:مهسا جان به سرور هم حق بده تازه دوماد گرفته نامزدی همین هفته پیش بوده...
حرف مامان را بریدم وگفتم:
ـ ولی مامان خانم دایی سروش الان یک ساله آسایشگاهه چرا اون وقت تا حالا شماره رو نداده؟
مامان کنترل تلویزیون رو برداشت وجواب داد:
ـ حقیقتش پیش شوهرش رودروایسی داره.قبلا ها می گفت دختر دم بخت دارم ولی اینها بهونه بود نمی خواد نادر چیزی بدونه.
با غیظ پوزخند زدم وگفتم:عمو نادر!عمو نادر که خودش یک پا دیوونه است.خاله سرور خودشو معطل کی کرده؟!
مامان تلویزیون را روشن کرد وگفت:در مورد شوهر خاله ات این طوری حرف نزن خوب هر کسی اخلاق خودشو داره نمی شه به زور گفت که رفتارتونو عوض کنید.
از اینکه مامان همیشه برای دفاع از بقیه سنگر بندی می کرد بیشتر حرصم گرفن کنارش نشستم وگفتم:مامان هر کس نشناسه شما خوب عمو نادر رو می شناسید؟خواهش می کنم دیگه ازش دفاع نکنید.
مامان سودابه چشم به تلویزیون دوخت ولی می دانستم ذهنش جای دیگه ای سیر می کنه برای اینکه او را افکار ناراحت کننده گذشته بیرون بیاورم پرسیدم:
ـ حالا خاله سرور نبودن دایی سروش رو چه جوری برای بقیه توضیح داده؟
مامان نگاهش را از صفحه تلویزیون بسویم چرخاند وجواب داد:گفته سروش رفته خارج.
خنده ام گرفت ولی خودم را کنترل کردم وگفتم:
ـ بیره هم نگفته.در حقیقت افراد آسایشگاه به نوعی از این قید وبند دست وپاگیر دنیا خارج شده اند.
تازه به خاطر اوردم در نامزدی نسیم وقتی به نسیم گفتم ای کاش دایی سروش هم اینجا بود با افتخار رو به بقیه کرد وگفت:جای دایی که خیلی خوبه.ما باید آرزو کنیم که ای کاش اونجا پیش اون بودیم.اون روز خیلی از حرف نسیم تعجب کردم اول فکر کردم شاید داره مسخره می کنه ولی حالا...کنترل تلویزیون را از مامان گرفتم وگفتم:چرا توی این یک سال متوجه نشده بودم که خانواده خاله اینها در مورد جای دایی سروش چیزی نمی دونند؟!
مامان سودابه بلافاصلخ در جوابم گفت:
ـ برای اینکه از یک طرف توی پیله خودتی از طرف دیگه ما سالی یکی دوبار بیشتر سرور وخانواده اش رو نمی بینیم ولی گمان می کنم قبلا یکبار بهت گفته بودم که خانواده سرور از جای سروش چیزی نمی دونند.
کانال تلویزیون را عوض کردم وبا کمی فکر گفتم:
ـ نه قبلا بهم نگفته بودی ولی عجب خاله سرور خوش شانسی آورد که ندونسته پیش بقیه بند رو آب ندادم وگرنه خیلی براش بد می شد.
مامان سودابه به نشانه ی تایید سرش را تکان داد وگفت:
ـ آره اگر بیهوا یه چیزی می گفتی حتما سرور خودش را می کشت راستی یکی از دوستهای سعید هم به تازگی اومده آسایشگاه خدا رو شکر دیگه خیالم از بابت سروش راحته.
در حالیکه به صفحه تلویزیون نگاه می کردم پرسیدم:دوست سعید هم بیماره؟
مامان سودابه خودش را روی کاناپه جابجا کرد وبا لبخندی جواب داد:
ـ نه اون دکتر سروشه در حقیقت دوست سعید روانپزشکه.تازه به این آسایشگاه اومده.
پوزخندی زدم وبا تمسرخ گفتم:چه خوبه سعید برای معاینه هم که شده یک سر پیش دوستش بره ضرر نمی کنه.
مامان متوجه منظورم شد وبا اخمی گفت:دوباره شروع کردی؟
خندیدم وروبه مامان کردم وپرسیدم:حالا چه جوری فهمیده سعید با دایی سروش نسبتی داره؟!سعید قبلا چیزی بهش گفته؟
مامان سودابه سرش را به پشتی کاناپه تکیه داد ودر جواب گفت:
ـ نه اونجور که سعید می گفت انگار وقتی داشته پرونده سروش رو می خونده اسم سعید وشماره تلفن شو دیده وبهش زنگ زده.
دوباره پوزخند زدم وگفتم:
ـ پس بیخود نبوده که حال دایی سروش یکدفعه بد شده.نگو که این دوست سعید خان هم مثل خود سعید خان تو زرد از آب در اومده واز طبابت خوبش حال دایی بیچاره ام رو بدتر کرده؟!
مامان سودابه که از خستگی حال دفاع کردن از سعید ودوستش را نداشت چشمهایش را روی هم گذاشت وبا بی حالی گفت:
ـ امان از دست این کینه تو نمی تونم کی می خواهی با سعید خوب بشی؟!...وبا سکوتش فهمیدم خوابش برده لبخندی زدم وصدای تلویزیون را کمتر کردم.
فصل چهار
ـ مهسا خیلی دیوونه ای؟ببین چی میگم یک دیقیه وایسا؟!
حوصله حرفهای شیلا را نداشتم.در حقیقت حوصله تعریفهایش از کاوه دهقان را نداشتم.نمی دانم چه دلیلی وجود داشت که تازگیها مرتب از کاوه تعریف می کرد تا به اصطلاح من را نرم کند تا روی خوشی بهش نشان بدهم.با قدمهای تند از کتابخانه دانشگاه خارج شدم وبی توجه به اصرارهایش برای ماندن بسوی بوفه حرکت کردم.یک لیوان چای ویک بسته کیکی گرفتم وروی یکی از نیکتهای محوطه دانشگاه نشستم سرگرم نوشیدن چای بودم که صدایش را از پشت سر شنیدم.
ـ بی معرفت تنها تنها؟حداقل یک چای هم برای من می گرفتی؟
بی تفاوت نسبت به کنایه اش بقیه چایم را نوشیدم کنارم روی نیمکت نشست وبا نگاه دلخوری پرسید:
ـ چایش خوب بود؟
شانه هایم را بالا انداختم وجواب دادم:بد نبود می دانستم که حرصش را در اورده ام اما او دست بردار نبود.
ـ چته مهسا؟چرا یک دیفعه خل شدی؟!
با بی قیدی جواب دادم:از خودت بپرس چرا از من می پرسی؟
ـ بابا من یک غلطی کردم خوبه؟معذرت می خوام حالا درست شد؟
در بسته کیک را باز کردم وگفتم:وقتی خودت می دونی حرفهایی رو نباید بزنی ولی می زنی خوب چه انتظاری از من داری؟!
با دقت نگاهم کرد وگفت:
ـ مهسا حاضرم قسم بخورم که هیچکی رو به یک دندگی ولجبازی تو ندیدم اخه دختر خوب تو که امون نمی دی بقیه حرفمو بزنم یک دقیقه دندون رو جیگر بذار ببین آخر حرفم چیه بعد الم شنگه راه بنداز.
تکه ای از کیک را در دهانم گذاشتم وگفتم:
ـ شیلا چند دفعه بهت بگم هیچ علاقه ای به شنیدن حرفی در مورد کاوه دهقان ندارم وبا اشراه به کیک پرسیدم:می خوری؟
سرش را به نشانه ی نه تکان داد وگفت:نه نمی خورم ولی مهسا بدون داری اشتباه می کنی.
ـ چرا چون که از کاوه خوشم نمیاد؟
ـ آخه دیوونه اون می خواد بیاد خواستگاریت کدوم آدم عاقلی خواستگار به این خوبی رو در می کنه؟
ـ شیلا اصلا نمی دونم تو این وسط چیکاره ای؟سر پیازی یا ته پیاز؟از صبح تا حالا مخمو جویدی که چی؟نکنه خواهر یا مادر کاوه خان هستی وما خبر نداریم؟!
ـ دارم بد می کنم دو تا جوون خوشگل وخوش تیپ رو بهم می رسونم؟بابا بیچاره این کاوه...
آخرین قطعه کیک را با عصبانیت خوردم وگفتم:بیچاره این کاوه چی؟هان ادامه بده.
شیلا که فهمید که چقدر عصبانی ام کرده کمی نرمش به صدایش داد وگفت:
ـ آخه مهسا جون کمی بشین فکر کن بعد تصمیم بگیر این کاوه بیچاهر هم بدجوری پیله کرده از هر نظر که فکر کنی پسر مناسبیه.خوش تیپی وبا مزگی اش به کنار خونواده درست وحسابی هم داره پدرش وضعش توپه این جوری که خودش می گه تصمیم نداشته حالا حالاها ازدواج کنه ولی می ترسه تو رو از دست بده خوب دیگه چی می خوای بهتر از این؟باور کن کسی تا به جال رفتار ناجوری ازش ندیده ونشنیده که این از همه خصوصیات خوبش بهتر وبا ارزشتره خودت که بهت می دونی این دوره زمونه اکثر پسرها دو سه تا دختر نم کرده توی استینشون دارند ولی این بدبخت اصلا اهل این جور برنامه ها نیست.ظاهر وباطنش یکیه دیگه چی بهتر از این می خواهی؟تو که نمی دونی وقتی آدم با کسی طرف باشه که سرتا پاش دروغه اونوقت چه جالی به آدم دست می ده؟!حاضری نصف عمرتو بدی ولی شریک زندگیت رو راست باشه وفقط تو رو بخواد اون موقع ...اشک توی چشمهایش جمع شد ونتوانست ادامه بدهد.
می دانستم این اشک واین گریه از کجا واز چه کسی حکایت دارد شیلا بر عکس من دختر خودداری نبود وتمام جیک وپوک زندگیش را برایم تعریف کرده بود.می دانستم که شیلا بعد از خواهرش دومین بچه وآخرین بچه خانواده است وضع مالی نسبتا متوسطی دارند وپدر ومادرش هر دو آموزش وپرورشی اند.خواهر بزرگش شیده سه چهار سالی ازش بزرگتره وازدواج ناموفقی را پشت سر گذاشته است وبا خانواده اش زندگی می کند.
شیلا برایم گفته بود که دو سه بار عاشق واقعی شده ولی هر بار بعلتی در عشق شکست خورده ونتوانسته ادامه بدهد شایان اخرین کسی بود که
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#8
Posted: 21 Aug 2013 19:19
شیلا به او علاقمند شده بود ولی این اواخر رفتارهای مشک وکش او را عذاب می داد. با اینکه علاقه ای به دخالت در امور خصوصی دیگران نداشتم اما هر بار که ناراحتیش را می دیدم دلم طاقت نمی آورد و می گفتم: اگر واقعأ می دونی که شایان پسر درست و حسابی نیست همه چی رو تموم کن. چرا خود تو معطل چنین آدمی کردی!؟ و او هم هربار در جوابم سکوت می کرد. می دانستم وابستگی روحیش به شایان بیش از آن حدی است که نمی تواند ازش دل بکند ولی نمی تو انستم خودم را قانع کنم که حماقت و محبت را می شود یکجا جمع کرد و به کسی دل بسته شد که لیاقت این همه محبت را ندارد. نمی دانم شاید حال شیلا طوری بود که نمی تو انستم درکش کنم چون تا بحال عاشق نشده بودم!؟ ولی بهرحال این را می دانستم و از تجربه دیگران شنیده بودم که زیاده روی در عشق نتیجه معکوس دارد و باعث می شود طرف مقابل خودش را دست بالا بگیرد و بقول معروف کلاس بگذارد و این گفته را چند بار به شیلا گوشزد کرده بودم که تعادل را رعایت کند. اما شیلا هربار بهم می گفت هنوز عاشق نشدی که این چیزها رو می کی، بذار خود تم به دردم مبتلا بشی اونوقت حاضری حتی جونت هم فدا کنی و من در جواب، بحث را عوض می کردم و حرف کلاس و درس را پیش می کشیدم. نمی دانم شاید هم حق با شیلا بود!؟
شایان را بارها دم در دانشگاه موقعی که دنبال شیلا می آمد دیده بودم و بنظرم پسر موجهی می نمی آمد بخصوص وقت سلام علیک با نگاه خیره اش می خواست چشمها را از کاسه در بیاورد و من از این نگاهش هیچ خوشم نمی آمد...
- مهسا دیگه نمی تونم!؟ و با هق هق گریه،بقیه حرفش را خورد. دستم را دور شانه اش حلقه زدم و پرسیدم:
مگه دوباره چی شده؟! شیلا تو رو بخدا گریه نکن الان بچه ها می آن بد می شه.
دستمالی را از جیبم بیرون آوردم و با تعارف گفتم: بیا بگیر تمیزه، شیلا بس کن اگر بچه ها ببینند زشته.
سرنش را بلند کرد و با گرفتن دستمال گفت:
آخه نمی دونی مهسا، دلم داره می ترکه. دیگه خسته شدم از بس نقش آدمهای خوشحال رو بازی کردم، دیگه نمی تونم!؟ و با دستمال اشکهایش را پاک کرد و نگاهش را به زمین درخت.
دلم برایش سوخت و با ناراحتی گفتم:
دختر بازندگیت داری چیکار می کنی؟! مجبور نیستی خود تو انقدر عذاب بدهی؟!
سرش را بلند کرد و با چشمان قرمز شده از گریه بسویم نگاه کرد و جواب
همه ایم ما رو می دونم ولی مهسا جان باور کن قادر نیستم فراموشش کنم.
با نگرانی و متعجب پرسیدم: آخه چرا؟! تو که هیچ تعهدی نسبت بهش نداری؟!
به سوی درختان ردیف شده روبرو نگاه کرد و جواب داد: می دونم، خودم همه اینها رو بهتر می دونم ولی شایان رو نمی تونم فراموش کنم.
شانه هایم را بالا اندا ختم و گفتم: پس با این حساب، باید با این خون دل خوردنها کنار بیایی.
دوباره به سویم نگاه کرد و با لحن محزونی گفت:
ولی دیگه نمی تونم، خسته شدم و سرش را بین دو دست گرفت و ادامه داد: مهسا دیگه نمی تونم بین این منگنه طاقت بیارم، دارم از این فشار خفه می شم، دیگه مغزم درست کار نمیکنه ...
حرفش را قطع کردم و گفتم: شیلا می فهمی چی داری می گی؟! از یک طرف شایان رو دوست داری واز طرفی هم نمی تونی اخلاق و رفتارشو تحمل کنی!؟ خوب من به تو چی بگم؟! فقط خودت می تونی به خودت کمک کنی تا از این برزخ نجات پیدا کنی.
سرش را تکان داد و گفت: آره می دونم ولی مهسا چطوری؟!
دستش را گرفتم و گفتم: با کمی صبر و تحمل، اگر طاقت بیاری مدتی اونو نبینی و باهاش حرف نرنی، همه چی درست می شه، مگه خودت نگفتی قبلأ هم دو،سه بار تجربه شکست را داشتی، خوب این تجربه هم بذار روی اون دو، سه بار.
سرش را دوباره تکان داد گفت:کفتنثی راحته ولی مهسا نمی دونی اون دو، سه بار هم مردم و زنده شدم. باور کن دیگه تحمل ندارم. دیگه نمی تونم و اشک در چشمانش جمع شد و ادامه داد:
نمی دونم چرا هر چی پسر عوضیه گیر من می افته؟ا
پوزخندی زدم و گفتم: برای اینکه تقصیر خودته، زود دلتو به هر آدم بی سرو پایی می بازی، بعد هم از بس به طرف محبت می کنی اونو با عشق زیادی خفه می کنی. خوب بیچاره ها حق دارند،منم اگر جای اونها بودم این رفتارو باهات می کردم.
با دستمال، دوباره اشکهایش را پاک کرد و گفت: حق با توئه ولی تو بگو من با این دل بی صاحب شده ام چیکار کنم ا؟ باور کن دست خودم نیست.
از سادگیش لجم گرفت و گفتم: اگر کمی خود تو بی تفاوت نشون بدهی همه چی حله. وقتی قیافه و نگاه و رفتار طرف داد می زنه که حرفه ائیه اونوقت تو بدون هیچ تحقیقی دلتو میذاری کف دستتو به طرف می گی بفرما!؟
آخه شیلا جان عقل و منطق هم خوب چیزیه همیشه که نمی شه روی احساس تصمیم گرفت.
کمی به حرفهایم فکر کرد و گفت: مهسا خوش به حالت، اونقدر نسبت به این جور مسائل بی تفاوت و پخته رفتار می کنی که بعضی وقتها فکر می کنم سه برابر من سن داری. بیشتر وقتم ما به این غر ورت حسودیم می شه.
خنده ام گرفت. نمی دانست که پایه از جای دیگر می لنگد و من از بس خودم را درگیر مسائل مامان سودابه و پدر و فائزه خانم و سعید و ... کرده بودم وقت فکر کردن در مورد جنس مخالف برایم باقی نمی ماند.
شاید هم، احساسی از نوع عشق در من وجود نداشت و مانند هم سن و سالانم احساساتی و عاشق بیشه نبودم.
خنده دار بود و در اصل برایم جای تاسف داشت که از هیچ پسری خوشم نمی آمد...
- وقتی می بینم کاوه با چه عجزو التماسی ازم می خواد که با تو حرف بزنم تا بلکه نظرت بهش جلب بشه،می خوام به حال خودم زار زار گریه کنم. کاوه کجا و شایان کجا؟!
و در حالیکه با بیاد آوردن مطلبی دستش را از شدت عصبانیت در دست دیگرش می فشرد ادامه داد: اون کثافت بی همه چیز، بعد از این همه خوبی و محبت دیروز با خیال راحت جلوی من توی پارک به یک دختره مثل میمون داشت شماره می داد. مهسا می بینی وقاحت آدم باید چقدر باشه تا بتونه این کارو بکنه؟!
باورم نمیشد! با حالت ناراحتی و تعجب پرسیدم: راست می گی؟ اونوقت تو چیکار کردی؟
چشمانش دوباره اشک آلود شد و جواب داد: هیچی، چیکار می تونستم بکنم، تا رفتم بهش اعتراض کنم با طلبکاری بهم گفت: خوش اومدی، کسی مجبورت نکرده به این دوستی ادامه بدی. مهسا تو بودی چیکار می کردی؟!
با عصبانین در جوابش گفتم: شیلا آدم به شلی تو نوبره. من اگر جای تو بودم یکی می زدم زیر کگوشش تا برق از چشمهاش بپره. پسره آشغال، دختر زرنگ به تورش نخورده تا حالشو جا بیاره. شیلا حالا تو با تمام این تفاسیر بازم دوستش داری؟
شیلا سرش رو پائین اند اخت و در جوابم سکوت کرد. دیگه کم مانده بود به جای شایان بزنم زیر گوش شیلا تا حد اقل دلم خنک بشه، خودم را کنترل کردم و گفتم:
پس هر چی بکشی حقته. آخه دیوونه این پسره دیگه به چه دردت می خوره؟ اونکه یک سر داره هزار سودا.
نکنه دلتو خوش کردی یک دسته گل بگیره بیاد خواستگاریت؟
و از تصور این صحنه با تنفر ادامه دادم: دسته گل بخوره توی اون سرش، شیلا اگر یک دفعه دیگه اسم این شایان رو بیاری خفه ات می کنم.
با درماندگی نگاهم کرد و گفت: میگی چیکارش کنم؟! ولش کنم؟ا
با حرص جواب دادم: نه محکم بچسب بهش، یوقت در نرده. شیلا جان یا مُخت عیب داره یا واقعأ داری من را دست میاندازی و با دقت نگاهش کردم و در ادامه حرفم گفتم: این آدمی که من جلوی رویم دارم می بینم بعد از این همه قصه گلثوم ننه دو دقیقه دیگه میره بهشزنک می زنه، مگه نه؟!
مستأصل نگاهم کرد و سرش را به زیر اند اخت. می دانستم که این کار را خواهد کرد بنابر این دیگر حرف زدن را بیفایده دیدم و با نگاهی به در ورودی دانشکده گفتم: پاشو بریم الان کلاس شروع می شه. او هم به سوی راهروی دانشکده نگاه کرد و با نگاه به ساعتش گفت:
نه هنوز پنج دقیقه دیگه مونده، راستی جواب کاوه رو چی بدم؟ا حاضری یک جلسه باهآش صحبت کنی ببینی چی می گه؟
ازجایم برخاستم و در حالیکه نایلون کیک را با عصبانیت مچاله می کردم گفتم:
که بشم یکی مثل تو؟!
از جوابم خوشش نیامد ولی به روی خودش نیاورد و گفت: کاوه با شایان زمین تا آسمان فرق داره، اینو باور کن.
حالا تو یکبار باهآش حرف بزن ضرر نمی کنی. بنده خدا گناه داره. با چشم دنبال سطل اشغال کنار نیمکت گشتم و با پیدا کردنش نایلون را با خشم داخلش پرت کردم و با قاطعیت گفتم:
شیلا اگر می خواهی به دو ستیم با تو ادامه بدهم دیگه در مورد کاوه دهقان حرف نزن ، باشه؟!
دیگر بحث کردن با من را صلاح ندید و با نگاه تسلیمی رو به من گفت: مثل اینکه کلاس داره دیر می شه و از جایش بلند شد.
بعد از کلاس، بدون اینکه منتظر شیلا بشوم با عجله از در دانشگاه بیرون آمدم، دیگر از سوز و گداز عاشقانه و ضعف کردنها و تب کردنهایش برای شایان خسته شده بودم. از نظر من شیلا یا دیوانه بود یا مغز خر خورده بود. به هر حال دیگر برای من مهم نبود. قد مهایم را تند کردم و با گذشتن از روی پل عابر پیاده ، کنار خیابان منتظر تاکسی ایستادم. طولی نکشید که با صدای بوق تیزی به عقب برگشتم. کاوه بود و من چقدر از این سماجت بیخودش لجم می گرفت. پسر به این سمجی تا به حال ندیده بودم. با بی تفاوتی سوم را به سوی دیگر چرخاندم و منتظر شدم تا از کنارم عبور کند ولی او دست بردار نبود، کنار پایم ترمز کرد و سرش را از شیشه سمت راست نزدیک کرد و با صدای بلند ی گفت:
اجازه میدین برسونمتون؟
خودم را به نشنیدن زدم و از ماشین فاصله گرفتم و مسیر عکس را پیش گرفتم. دنده عقب زد و دوباره ترمز کرد و اینبار با صدای بلند تری گفت: خواهش می کنم اجازه بدین؟!
دیگه کفرم در اومد، با حرص نگاهش کردم و جواب دادم:
آقای محترم قبلأ هم خدمتتون عوض کرده ام که تنهایی راحت ترم پس لطف کنید مزاحم نشوید.
نمی دانم چه برداشتی از حرفم کرد و بلافاصله گفت: نه نه قصد مزاحمت نداشتم، فقط خواهش می کنم اجازه بدین تا مسیری شما رو برسونی، آخه می خوام مطلبی رو بهتون بگم. من هم بی درنگ گفتم: ولی من با شما هیچ حرفی ندارم و بدون اینکه منتظر عکس العملش بشوم دوباره در مسیر عکس خیابان راه افتا دم. بعد از چند ثانیه صدای گاز ماشینش را شنیدم که به جلو حرکت کرد و رفت. کمی دلم خنک شد ولی می دانستم دست بردار نخواهد
برای گرفتن تاکسی به رو برویم با دقت نگاه کردم ولی ... با دیدن شایان، کنار ماشینی مقابل در دانشگاه میخکوب شدم!این دیگر چه جور رسم عشق و عاشقی بود؟! مطمئن بودم که شیلا بهش زنگ زده چون قبل از کلاس بطرف باجه تلفن کارتی دانشگاه رفته بود و پنج دقیقه بعد از شروع کلاس، با اجازه استاد وارد کلاس شده بود و می دانستم که بعد از اون همه پرچونگی روی نیمکت کنار بوفه، باز هم فیلش یاد هندوستان افتاده بود.
هنوز نگاهم به شایان کنار ماشین بود که با ولع خاصی به دختران دانشجویی که از دانشگاه خارج می شدند نگاه می کرد و گاهی هم اشاره هایی می نمود. برای شیلا واقعأ متاسف شدم ولی خوب تقصیر خودش بود. طولی نکشید که شیلا با شتاب از در دانشگاه بیرون آمد و با نگاهی به اطراف، شنایان را پیدا کرد و سرش را تکان داد و بطرفشرفت و با لبخند سوار ماشینش شد...
- کجا رو داری می پایی؟ا
غافلگیر شدم و با تعجب به سوی صاحب صدا برگشتم، سعید بود!؟ در حالیکه از پشت فرمان بسویم خم شده بود و با عصبانیت نگاهم می کرد. امروز عجب روزی بودا
- گفتم کجا رو داشتی نگاه می کردی؟
از اینکه هنوز از راه نرسیده سین جیمم میکرد لجم گرفت و بدون اینکه سلامش کنم و جواب سؤالش را بدهم با دلخوری پرسیدم: اینجا چیکار می کنی؟
در حالیکه در سمت مقابلش را باز می کرد، گفت: مزاحم اوقات شریف شدم؟ می خواستم بگویم آره ولی حوصله جرو بحث را نداشتم و در سکوت نگاهش کردم.
اخمی کرد و گفت: چیه؟ چرا زل زدی؟ سوار شو معطل کسی هستی؟ نکنه کسی میاد دنبالت؟
از اینکه پشت سر هم سؤال می کرد و می خواست چیزی را کشف کند خنده ام گرفت ولی خودم را کنترل کردم و گفتم:
کی بهت گفت بیایی دنبالم؟ می خواست جوابم را بدهد که با صدای بوق ماشین عقبی با عجله گفت:
زود باش سوار شو و من بناچار سوار شدم.
با بحرکت درآوردن ماشین پرسید: کی رو داشتی می پائیدی؟
از لحنش خوشم نیامد و بدون جواب دادن، سرم را بطرف شیشه کنارم چرخاندم.
صدای خشمکینش را شنیدم که کنت: مثل اینکه ازت یک سؤال پرسیدم؟!همیشه همین جور بود، همیشه انتظار داشت با خوش رویی جواب حرفم های پرکینه اش را بدهم.
سرم را بطرفش گرد اندم و گفتم: این دفعه ازت اجازه می گیرم وآدما رو تماشا می کنم، خوبه؟
و با خودم گفتم: البته اگر بشه شایان رو جز آدمها به حساب آورد؟
به خیابان اصلی رسیدیم ،در حالیکه دنده عوض می کرد گفت: چند وقته به حال خودت گذاشتمت پر رو شدی، مامانت هم که چیزی بهت نمیگه. بیچاره تقصیر هم نداره با اون اخلاق سگی که تو داری می ترسه یکهو پاچه اون را هم بگیری.
دیگه داشت علنأ بهم توهین می کرد. دستگیره در را گرفتم و با عصبانیت در حد انفجار گفتم:
همین جا نکه دار می خوار پیاده شم وگرنه در رو باز می کنم.
ترسید از اینکه حرفم را عملی کنم و در را باز کنم، گوشه خیابان نگه داشت و با صدای بلندی گفت:
چه مرگته؟ بشین دارم میرم خونه تون.
دستگیره در را باز کردم و با حرص گفتم: خودم راه خونه مونو بلدم،لازم نکرده زحمت بکشی.
دستش را پشتم چنگ اند اخت و بطرف صندلی کشید و در را بست و گفت: نمی خواد خود تو لوس کنی، فکر کردی من مامانتم که نازتو بکشم. بدبخت می خواستم بهت لطف کنم که اومدم دنبالت. داشتم می رفتم خونه تون که مامانت با تلفن همراهم تماس گرفت و گفت که چه ساعتی کلاست تموم می شه، منم مسیرمو عوض کردم و از این طرف اومدم که باصطلاح ماد مازل را ببرم خونه. با این کلامش نرم شدم و سر جایم روی صندلی نشستم ولی هنوز از لحنش دلگیر بودم، ازاینکه تصمیم به پیاده شدن نداشتم او هم کمی نرم شد و دوباره ماشین را به حرکت درآورد و تا مقصد سکوت کرد. نمی دانم این چه سرنوشتی بود که ما دو خواهر و برادر را اینقدر از هم دورکرده بود؟! از زمانی که بیاد داشتم تا بحال هیچگاه محبت سعید را چه زبانی و چه رفتاری ندیده بودم و همیشه با دیدنش احساس می کردم دشمن خونی خودم را می بینم و متقابلأ او هم همین احساس را نسبت به من داشت چرا که من هم هیچوقت به او محبت نکرده بودم. با اینکه مامان سودابه خودسر را به آب و آتش می زد که با اصطلاح به ما دو تا تلقین کند که ما خواهر و برادریم و کمی هم باید با یکدیگر مهربان باشیم ولی بحمد الله تا بحال موفق نشده بود تا به ما بی عاطفه ها چنین چیزی را حالی کند!؟ یاد حرف شیلا افتادم که ازم انتظار داشت به پسرها گوشه چشمی نشان بدهم. خنده ام گرفت. در حالیکه من با برادر خودم مشکل داشتم و می خواستم سر به تنش نباشد چگونه می تو انستم مهرو علاقه ام را نثار پسر غریبه ای بکنم که بقول معروف با هزاران امید و آرزو ازم توقع محبت داشت !؟ واقعأ مضحک بود. شاید هم شرایط خانواده از من چنین مهسایی ساخته بود!؟
- چرا مثل دیو ونه ها به جلو زل زدی و می خندی؟!
با صدای سعید به خودم آمدم و فهمیدم که به فکرم لبخند زده ام. سعید نگاه عاقل اندر سفیه بهم اند اخت و کنار پیاده رو پارک کرد.بدون اینکه منتظر شوم ماشین را خاموش کند، درماشین را باز کردم و پیاده شدم و بعد از گذشتن از جوی آب به پیاده رو رفتم و کلید را از کیفم بیرون آوردم و در پائین را باز کردم و از پله ها بالا رفتم. با رسیدن به پشت در آپارتمان زنگ زدم. مامان سودابه بعد از چند لحظه در را باز کرد و در آستانه در پرسید: تنها اومدی؟
در حالیکه کفشم را در می آوردم سلام کردم و جواب دادم: نه با صمصام خان اومدم.
مامان منظورم را فهمید و بعد از جواب سلامم پرسید: پس کو؟
به داخل هال آمدم وبا بی حوصلگی گفتم: پائینه داره افسار ماشینشو می بنده.
مامان سودابه بطرفم آمد و گفت: همینطوری اومدی بالا؟ براش صبر می کردی ناسلامتی برادرت امروز ممهمونمونه.
در حالیکه بسوی اتاقم می رفتم گفتم:
انتظار داشتی بغلش می کردم از پله ها می آوردمش بالا، مامان شمام چه چیزهایی می گی؟
مامان سودابه سرش را به نشانه تاسف تکان داد و گفت: معلوم نیست توی راه چی بهش گفتی که انقدر توپت پره و داری بقیه اش رو سر من خالی می کنی؟!
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#9
Posted: 21 Aug 2013 19:20
از جانبداری بی دلیل مامان از سعید دوباره لجم گرفت و گفتم: مامان شمام همش از سعید دفاع کن. هرچی که من بگم همش باد هواست پس دلیلی نداره خودمو الکی خسته کنم.
نگاهی بهم اند اخت و با التماس گفت: دخترم، امروز ازت خواهش می کنم احترامنش نگه دار. اون مهمونه حد اقل حرمت مهمون رو نگه دار.
تازه یاد مطلبی افتا دم و گفتم: چرا بهش گفتی ساعت چند کلاسم تموم می شه؟ نمی خواستم بیاد دنبالم.
مامان سودابه بلافاصله در جوابم گفت: طفلی بد کرده این همه راه اومده دنبالت! عوض تشکر کردن ازش، اینه!؟ با صدای قدمهای سعید در پله ها جرو بحث را رها کردم و به سوی اتاقم رفتم. صدای سعید را شنیدم که با چه احترامی با مامان سودابه احوا لپرسی می کرد و مامان هم او را مرتب پسرم پسرم خطاب می کرد.
از خود شیرینی سعید حرصم گرفت و با غیظ در اتاقم را بستم.
- مهسا جان بیا دیگه چقدر طولش میدی؟! ناهار آماده است.
لباسهایم را عوض کرده بودم و روی لبه تخت نشسته بودم ولی حال و حوصله بیرون رفتن از اتاقم را نداشتم.
مامان سودابه دوباره صدایم کرد. می دانستم تا زمانیکه از اتاقم بیرون نیایم مرتب صدایم خواهد کرد. بناچار از روی تخت بلند شدم و به سوی هال حرکت کردم.
صدای سعید را از آشپزخانه شنیدم که می گفت: بهر حال اگر کمی و کسری بود حتمأ به خودم بگین.
داخل آشپزخانه رفتم دیدم سعید پشت میز نشسته و پاکت سفیدی را جلوی مامان سودابه گذاشته. فهمیدم که طبق معمول هر ماه بر ایمان پول آورده و البته مقدار پول هم قابل توجه بود ولی از اینکارش همیشه عصبانی می شدم. چرا که حق و سهم ارث پدری را هر ماه داخل پاکت می گذاشت و یکجوری با منت جلوی مامان قرار می داد که هر که نمی دانست انگار پول خودش بود که هر ماه بر ایمان کادو پیچ میکرد و می آورد و جالبتر اینکه مامان هم چند بار بخاطر این لطفش ازش تشکر می کرد. و با کم رویی پول را بر می داشت. از این سیاست و پررو یی سعید همیشه متنفر بودم، چرا ما نمی بایست حق خودمان را از سعید می گرفتیم تا اینم همه خفت...
- چرا ماتت برده عزیزم؟ا بیا بشین الان غذا را می کشم.
بدون اینکه نگاهی به سعید بیاندا زم صندلی روبرویش را انتخاب کردم و
نشستم.
مامان سودابه قبلأ میز ناهار را آماده کرده بود و از این نظر در دلم ازش تشکر کردم و برای اینکه کمکی کرده باشم از جایم برخاستم و گفتم:
مامان شما بشین من خودم غذا را می کشم. می دانستم ناهار فسنجون داریم، چون علاوه بر اینکه بوی خوشش در فضا پیچیده بود غذای مورد علاقه سعید هم بود و همیشه آمدن سعید مصادف بود با غذای فسنجون. چون به خواسته خودش مامان سودابه برایش درست می کرد و با اینکه عاشق این غذا بودم ولی همیشه وانمود می کردم که ازاین غذا متنفرم چون سعید آن را دوست داشت و دائم سر اینکه چرا وقتی سعید میاد فسنجون داریم با مامان بحث می کردم.
در قابلمه را بر داشتم و با دیدن خوش منظره غذا دهانم آب افتاد ولی برای اینکه لج سعید را در بیاورم نقش بازی کردم و با اکراه گفتم: مامان بازم فسنجون؟ چند دفعه بگم از این غذا بدم میاد؟ صدای مامان را شنیدم که با حالتی خجالت زده از رفتارم جلوی سعید گفت: حالا مادر بخور، ببین چقدر این دفعه خوشمزه شده. دلم برای مامان سوخت، بنده خدا همیشه نقش میانجی را داشت تا آب از آب تکان نخورد، دیگر دنبال حرفم را نگرفتم، در حالیکه اشتم هایم تحریک شده بود تا هرچه زود تر پشت میز بنشینم وغذا را بخورم. با دلخوری ظاهری برنج و خورشت را کشیدم و پشت میز نشستم هنگام خوردن، مامان در حالیکه یک کفگیر اضافه برنج درون بشقاب سعید می ریخت گفت:راستی سعید جان، آخر هفته را که یادت نرفته؟ مراسم عروسی نسیم دختر خوا هرمه. کارت رو که قبلأ بهت دادم.
سعید لقمه غذایش را فرو داد و در جواب گفت: حالا چرا انقدر با عجله عروسی گرفتن؟ نامزدیشون که همین دو هفته پیش بود؟!
می خواستم دیگر با سعید حرف نزنم ولی طاقت نیاوردم و گفتم: آخه ترسیدنداین دومأد عتیقه از دستشون در بره، سریع خاله اینها عروسی راه انداختند تا کسی جایی فرار نکنه.
مامان سودابه چشم غره ای بهم رفت و رو به سعید گفت: آخه سعید جان دل دختر و پسر که بهم افتاده، جهیزیه را هم که سرور مدتها پیش برای نسیم آماده کرده، خونه دومأد هم که حاضره، مراسم هم که توی خونه می گیرنا تا دیگه احتیاج به رزرو باشگاه و تالار نباشه. پس دیگه معطلی و دست دست کردن برای چی؟
سعید در حالیکه روی برنجش دوباره خورشت می ریخت رو به مامان سودابه گفت: بله همه اینها درست ولی یک مدتی باید می گزشت تا دختر و پسر به اخلاق هم آشنا بشن. دوره نامزدی را برای اینجور چیزها گذاشتند.
خنده ام گرفت یکجوری حرف می زد انگار تا حالا ده تا زن گرفته بود که اینطور با تجربه صحبت می کرد.
مامان در جوا بش گفت: پسرم اگر کسی اخلاق و رفتارش ناجور باشه همون هفته اول که هیچی همون دو سه روز اول خود شو نشون میده، دوره نامزدی هم اگر برای دختر و پسر طولانی بشه دیگه انگیزه شون رو از دست میدهند و بیخودی هی به پر و پای هم می پیچند. اینه که قدیما گفته اند عروس و دومأد رو نباید زیاد نگه داشت باید هرچه زود تر فرستادشون سر خونه و زندگیشون. البته حالا دوره زمونه عوض شده نمی دونم والله، شاید در این دوره هر چی دوره نامزدی بیشتر باشه بهتره و در حالیکه می خندید ادامهداد. اما جریان عروسی من و بابا تون با این برنامه ها کلی فرق داشت و با لحن و خنده غمناکی که نشانه یادآوری گزشته بود زیر لب گفت: خدا رحمتش کنه.
لقمه در گلویم گیر کرد، مامان سودابه نباید جلوی سعید در موردعروسی خودش چیزی می گفت هرچی بود سعید پسر فائزه خانم بود و این در ست نبود که مامان ازدواجش را به رخ او بکشد. می دانستم که مامان از روی سادگی این حرف را می زد ولی برای یک لحظه دلم برای سعید سوخت. زیر چشمی نگاهش کردم انگار او هم لقمه در گلویش گیر کرده بود چون لیوان پر از آب کنار بشقابش را برداشت و یک نفس سر کشید. منهم به تبعیت از او لیوانی آب برداشتم و خوردم. سعید حرف را عوض کرد و گفت:
راستی خاله سودی، وضع قلبتون چطوره؟ این پله ها براتون هیچ خوب نیست. بهتره اینجا رو بفروشید.
همیشه مامان را خاله سودی صدا می کرد و من از اینکه به نامادریش خاله می گفت می خندیدم و گاهی برای مسخره کردن سعید و شوخی با مامان سودابه، مامان را خاله سودی صدا می کردم.
مامان در جوا بش لبخند زد و گفت: کجا بریم؟! من همسایه های اینجا رو باهیچ جای دنیا عوض نمی کنم.
سعید غذایش را تمام کرد و گفت:
اما باید به فکر قلبتون هم باشید،اگر به خونه ای در طبقه اول برید سلامتی تون تضمینه. تا حالا چند بار بهتون گفتم که بیائید خونه من، از هر نظر مناسب شما ست. ویلائیه پله هم نداره.
از اینکه چپ می رفت، راست می آمد می گفت خونه ام، خونه ام. داشت حالم بهم می خورد.
- سعید جان باور کن اینجا راحتیم، منم زیاد از این پله ها بالا و پایین نمی رم. گاهی مگر اینکه کار واجبی، خریدی چیزی باشه وگرنه کاری با پله ها ندارم.
می دانستم مامان برای اینکه خیال سعید را راحت کند این حرف را می زند. در صورتیکه من می دیدم مامان با این قلب مریضش روزی پنج بار که چه عرض کنم شاید بیشتر، ازاین پله ها بالا پایین می رفت، با اینکه بیشتر خرید خانه را خودم انجام می دادم تا مامان بارسنگین روی پله هانکشد ولی وقتهایی که دانشگاه بودم می دانستم که کار خودش را میکند. سمید هم چانه زدن با مامان را بی فایده دید، چون خوب می دانست مامان با همسایه های طبقه اول و دوم و همسایه کناری کاملا اخت شده و به هیج قیمتی حاضر نیست آنهما را از دست بدهد. اما بر عکس من، تا حد امکان می توانستم جلوی همسایه ها آفتابی نشوم چرا که مطمئن بودم مامان با تفاسیر اضافه تمام سرگذشت زندگیمان را برای تک تکشان تعریف کرده و من از اینکه می دانستم آنها همه چی را در موردمان می دانند، بدم می آمد و دوست نداشتم جلوی نگاه های کنجکاو شان قرار گیرم.
بعد از خوردن ناهار و کمی بعد نوشیدن جای، سعید مثل همیشه زود رفت و من از رفتنش هم خوشحال می شدم هم ناراحت، خوشحال می شدم چونکه زود از شرش راحت می شدم و ناراحت، چون همیشه فکر می کردم مارا فقط برای فسنجون مورد علاقه اش می خواهد و بعضی وقتها با خودم می گفتم: اگر سعید ما را نداشت کجا می توانست چنین فسنجون خوشمزه ای بخورد؟!***
پس از رفتن سعید، در حالیکه برای شستن ظرفم ما بطرف آشپزخانه می رفتم با پوزخندی رو به مامان گفتم:
طبق معمول، ناهار را در رستوران خانوادگی میل فرمودند و تشریفشون را بردند.
مامان نگاهی بهم اند اخت و گفت: مهسا جان شاید کار داشته.
دوباره پوزخندی زدم و گفتم: یادم نبود برادر ارجمندم رئیس جمهور تشریف دارند و فرصت کافی برای وقت تلف کردن ندارند و با لحنی عصبی ادامه دادم: جالب اینجاست هر دفعه که میاد هنوز نیم ساعت از خوردن غذا نگذشته، بی معطلی میره. انگار غذاش تو ی خونه ما هضم نمی شه و باید بره جای دیگه هضم کنه.
- آخه عزیزم، تو که وقتی اون میاد یک کلمه هم باهآش حرف نمی زنی، اگر هر یک وقتی حرف بزنی لحنت یا عصبانیه یا برای مسخره کردنش، خوب بیچاره اون دلش به چی خوش کنه وایسه؟! منهم که فقط حرفهای روزمره و کسل کننده می زنم، با من چقدر می تونه حرف بزنه؟!برای همین زود خسته می شه و پا می شه میره.
از توجیه مامان که سعی داشت کار سعید را موجه جلوه بدهد لجم گرفت و
گفتم:
- پس مامان یادت باشه هروقت سعید اومد اینجا یک آهنگ قردار براش بذارم برقصم. بلکه بتونیم اینجوری سرشو گرم کنیم یکی دوساعت بیشتر پیشمون بمونه. هان نظرتون چیه؟!
سرش را تکان داد و حرفم را نشنیده گرفت و زیر لب گفت: امان از دست این زبون تو!؟
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟
ارسالها: 14491
#10
Posted: 21 Aug 2013 19:26
فصل پنجم
گاهی به اطراف اندا ختم و روی نزدیکترین صندلی نشستم. قبل از نشستن، مامان سردابه زیر گوشم أهسته گفت:
نمی خوای بری به خاله ات خسته نباشی بگی ببینی چیکار داره؟ همینطوری می خواهی اینجا بنشینی؟
در جواب گفتم: اگر کاری هم داشته حتمأ تا حالا انجام داده دیگه این تعارف کردن من چه معنی می ده؟
و روی صندلی نشستم. مامان نگاهی بهم اند اخت و وقتی نتوانست من را با خودش همراه کند دوباره آهسته گفت:
پس من رفتم پیش خاله، تو هم یکجوری خود تو با این جوونها سرگرم کن نگن دختره آدم ندیده است.
می دانستم منظورش از جوانها فقط نریمان هست و بس!؟ خیلی دلش می خواست تا من به نریمان روی خوش نشان بدهم تا به خواسته دیرینه اش برسد و عروس همسایه خاله سرور بشوم. نریمان یکی دوبار از طریق خاله و مامان من را خواستگاری کرده بود و من هم در جواب با عصبانیت جواب منفی داده بودم.
نریمان از هر نظر پسر خوبی بود و در حقیقت از نظر مامان ایده آل بود و می توانست آینده ام را تضمین کند. در رشته مهندسی راه و ساختمان تحصیل کرده بود و کار مناسبی در یکی از شرکت های خصوصی داشت و به قول مادرش مقداری هم پس انداز جمع کرده بود. خاله سرور قبل از اینکه داماد دار بشود آرزویش این بود که نریمان از نسیم خواستگاری کند و از اینکه من جواب رد داده بودم قلبا خوشحال بود. جالب بود نریمان بجای انتخاب دختر خاله خوش سر و زبانم، من را که جواب سلام بقیه را هم بزور می دادم برگزیده بود و از این انتخابش دلم بحالش می سوخت که می خواست دستی دستی یک عمر خودش را بدبخت کند و با من بی احساس سر کند!؟
دوباره به اطراف نگاه کردم. بغیر از یکی دو تا از فامیلهای دور عمو نادر بقیه را آشنا ندیدم. حتمأ نغمه و هرکس همراه نسیم به آرایشگاه رفته بودند چون خبری از شان نبود. یاد اصرار مامان سودابه افتا دم که می خواست یا همراه نغمه و نرگس یا جداگانه به آرایشگاه بروم و موهایم را درست کنم ولی من نیازی به این کار نمی دیدم و اگربه خودم بود توی خانه می ماندم ولی چاره ای جز شرکت در مراسم نداشتم.
به سفارش مامان و انتخاب خودم دو سه روز قبل از عروسی لباس بلند مشکی که طرح ساده و درخت زیبا یی داشت را خریدم که وقتی تنم کردم مامان با نگاه تحسین بر انگیز و در عین حال ناخشنود از رنگ لباس گفت: نمی دونم جو ونهای امروز چرا به مشکی بند کرده اند؟ پرسیدم: چطور؟ به نظرتون بده؟ سرش را تکان داد و در جوابم گفت:
نه دوختش قشنگه ولی رنگش زیادی برای سنت سنگینه بهتر نیست رنگ شادی رو انتخاب کنی؟
اما من انتخابم را کرده بودم و لباس را از همه نظر مناسب می دیدم.
- چرا اینجا غریبا نه نشستی؟ پاشو بیا اینجا پیش ما.
با صدای خاله سرور سرم را بطرفش چرخاندم و در جوا بش ابتدا سلام کردم و بعد گفتم: نه خاله اینجا راحتترم.
خاله سرور سه چهار سال از مامان بزرکتی بود ولی شکستگی چهره مامان خلاف این را نشان می داد.
خاله سه دختر به نامم ما نسیم ونغمه و نرگس و یک پسر بنام ناصر داشت و هرکس از خاله می پرسید: چند تا دختر داری؟! همیشه می گفت دو سه تا و من از اینکه عارش می شد تعداد دخترانش را واضح بگوید بدم می آمد.
حتمأ اگر جای مامان بود و ازش می پرسیدند چند دختر داری؟ می گفت: هیچی و وجود من را انکار می کرد. نسیم دختر بزرگش دو سال از من بزرگتر بود و بعد از دیپلم ادامه تحصیل نداد و در انتظار شوهر نشست که شکر خدا قسمتش شد. نسیم دختر خونگرم و مهربانی بود و تنها دلخوشی ام توی خونه خاله بود. نغمه تقریبأ هم سن و سال من بود و بر خلاف نسیم دختری سبک سر و نچسب و دانشجوی رشته حسابداری بود البته یکسال بعد از من در دانشگاه قبول شده بود. نرگس دو سال از نغمه کوچکتر و دیپلمش را کرفته بود و خودش را برای کنکور آماده می کرد، رویهم رفته دختر بی سرو صدا و کم حرفی بود و بود و نبودش در خانه برای کسی فرق نمی کرد ولی بعضی مواقع راه و روش نغمه را پیش می گرفت و ناصر آخرین فرزند خاله دوسال از نرگس کوچکتر بود و سال سوم دبیرستان در س می خواند و بعد از سه تا دختر بطور کامل برای خودش پادشاهی می کرد اما ذاتأ پسر خوبی بود و هیچگونه اذیت و شیطنتی برای خانواده اش نداشت، درست برعکس پدرش عمو نادر.
بچه های خاله هر کدام با اختلاف سنی دو سال از هم فاصله داشتند و من از این نظر همیشه خاله را دست می اندا ختم و می گفتم: خاله خوب شد این آخری پسر شد وگرنه همچنان باید دو سال دوسال پیش می رفتی و خاله در جوابم رو به مامان می کرد و با اخمی ظاهری می گفت: سودابه یک چیزی
به این مهسا نمی گی؟
دوباره به اطرافم نگاه کردم از نغمه ونرگس خبری نبود. حتمأ خودشان را تا
حالا در آرایشگاه خفه کرده بودند!؟
با رسیدن نریمان و مادرش سرم را به طرف دیگر چرخاندم تا مجبور نباشم باهاشون سلام وعلیک کنم.
- چطوری خانم موسوی؟! سلام عرض کردم. آقا نریمان شما چطورین؟ صدای مامان سودابه را شنیدم که داشت با نریمان و مادرش احوا لپرسی می کرد. نمی دانستم مامان بطور اتفاقی به سالن آمده یا به محض دید نشان از گوشه آشپزخانه خودش را فوری رسانده!؟
حدس دومم با اخلاقی که از مامان سراغ داشتم بیشتر درست بود و نمی دانم چه اصراری داشت که هر چه زود تر شوهر کنم و شوهرم هم الا و بلا باید نریمان باشد. همیشه می گفت تا سر پا هستم دوست دارم عروسیتو ببینم تا خیالم از بابت تو راحت بشه و راحتی خیالش را در ازدواجم با نریمان می دانست.
مامان سودابه هنوز سرگرم حال و احوال با خانم موسوی و نریمان بود، زیر چشمی نگاهی بسویشان اندا ختم، نریمان حسابی به خودش رسیده بود، کت و شلوار شیک و خوش رنگی به تن کرده بود. همراه با کراواتی مناسب با رنگ کت و شلوار، مطمئنأ اگر نغمه اینجا بود وقتی او را می دید کلی قر بان صدقه اش می رفت. می دانستم بعد از عروس شدن نسیم، خاله سرور نریمان را برای نغمه کاندید خواهد کرد و کاری به دلخوشی مامان نخواهد داشت.
آشفته سریم !
شانهی دوست کجاست ؟